رمان شاهزاده شب | مرلین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مرلین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/10
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
3,747
امتیاز
416
محل سکونت
تهران
به نام خداوند بخشنده مهربان
نام : شاهزاده شب
نویسنده : مرلین کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : تخیلی،کمی عاشقانه
سلام
مرلین هستم:campe45on2:
اومدم تا یه رمان جدید بزارم
امیدوارم خوشتون بیاد:
خلاصه:
مرلین یک جوان 23 ساله
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
س که یک زندگی عادی داره و در کنارپدرو مادرش در شهر لندن زندگی میکنه
تا اینکه یک حادثه در خانه انها باعث فاش شدن رازی میشود که 23 سال سر به مهر مانده بود.
همه زندگی مرلین با این راز تغییر میکند ناگهان او خود را...
باهام همراه باشید تا بفهمید چی قراره بگذره

:wave1:
اینم جلد رمان:
246214_format-new-negah_-_Copy_-_Copy.png


 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند خالق رنگ ها

    مقدمه:
    همه چیز از یک راز شروع شد
    رازی که تمام زندگیم را تغییر داد
    رازی که فقط سه نفر می دانستند
    2مرده و 2 زنده
    و زنده ها این راز را بر ملا کردند
    و همه چیز در دنیای انسانی و غیر انسانی بهم ریخت.....


    پست اول
    مرلین:
    باصدای پرنده ها از خواب بیدار شدم.کمی توی تخت غلت زدم که ناگهان با سر از تخت افتادم پایین.
    واقعا دردم اومد که با صدای خنده مادر به خودم اومدم:
    -باز که افتادی
    در حالی که سرم رو می مالیدم گفتم:
    -خیلی خوبه ولی آخرش با سر روی زمین هستم
    -دیگه پاشو که موقع ورزش پسر کوچولوم
    با اعترض گفتم:
    - مــــامــــان
    -بسه پاشو تنبل
    از روی زمین بلند شدم و لباس ورزشی سرمه ای-سفید رو پوشیدم و بیرون رفتم روی کمد جلوی در موهام رو شونه کردم کمی ادکلن زدم حاضر و آماده مادر رو صدا زدم:
    -مادر جان،مامان رزآلین،بانو
    -اومدم پسر شیطونم اومدم.
    دیدم بـــــله مامان خانوم چه تیپی زده.موهاشو دم اسبی محکم بستِ.لباس ورزشی هم مثل من پوشیده.
    مادر من را که می گویم:خانمی با قد نسبتا بلند است،موهایی بلوند،بینی قلمی ،لبهایی متوسط است ولاغری که به قول من هیچ وقت چاق نمیشه.
    با مادر به سمت پارک نزدیک خانه رفتیم و با هم شروع به دویدن کردیم این یکی از برنامه های روزانه من و مادر و اگر پدر هم بود.اول صبح به پارک می امدیم و ورزش می کردیم بعد صبحانه می خوردیم من می رفتم دانشگاه و پدر به رستوران میرفت و مادر به کار های خانه رسیدگی میکرد و به گل های گلخانه اش می رسید.
    پدرم صاحب یکی از رستوران های بنام لندن بود،رستوران شاه شب.پدرم در اونجا هم آشپز بود هم صاحب رستوران چون بعضی از غذا ها را فقط خودش خیلی خوب درست میکرد.الان چند روزی بود که پدر برای شرکت در یک دوره غذا های ایتالیایی به ایتالیا رفته بود و من و مادر تنها بودیم.گفته بود تا 3 روز دیگه بر می گرده.
    حدود نیم ساعت با مادر مدام ورزش کردیم تا مادر گفت:
    -بهتره بریم خونه صبحانه بخوریم میترسم دیر به دانشگاه برسی
    -باشه بریم
    با هم به سمت خانه رفتیم تا یک صبحانه عالی در کنار هم داشته باشیم.
    *******************
    الان در حالت شوک هستــــین؟
    با ادامه ویرایش بیشتر در شوک فرو روید
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا
    ممنون از همه دوستانی که همراهیم میکنن
    مرلین:
    من همیشه تا دانشگاه پیاده می رفتم آخه فاصله کمی تا خانه ما داشت.توی راه که می رفتم پیتر دوستم رو دیدم.
    یه پسر شیطون در عین حال خوشگل و خوش تیپ.قد بلند،با موهایی به رنگ قهوه ای روشن،چشمانی عسلی رنگ،بینی قلمی لب های قلوه ای.
    در کل نصف دختر های دانشکده میخواستن باهاش دوست بشن البته خودم 2 برابر پیتر جذابم.
    موهایی زیتونی طلایی،چشمان آبی،قد بلند ،هیکل ورزش کاری،بینی اندازه و لب های قلوه ای که من هم از دست دخترا آسایشم توی دانشکده صفر صفرِ.
    من و پیتر از قبل از دانشگاه با هم دوست شدیم وهر دوبا علاقه وارد این رشته شدیم.
    هر دوشیطون هستیم ولی در درس خوانده هم کم نمی ذاریم.هردو الان در فکر پایان نامه هستیم تا زودتر دانشگاه رو تموم کنیم فقطه همین ترم مونده که آخر این ترم باید پایان نامه ارائه کنیم.
    به پیتر رسیدم و گفتم:
    -سلام پیتر چه خبر؟
    -سلام مرلین هیچی باید امروز این پروژه استاد مافی رو تحویل بدم.
    -مگه اون هفته تحویل ندادی؟؟؟
    -نه به دلیل مسائل کاری نرسیدم ازش چند روز وقت خواستم که اون هم برای امروز بهم وقت داد.بهر حال تمومش کردم.
    -خوبه بریم
    باهم راه افتادیم تا دانشکده درباره همه چیز حرف زدیم رسیدم سرکلاس و نشستیم.
    استاده ادوراد وارد کلاس شد.
    این استاد منو شدیدا یاد استاد روح توی فیلم هری پاتر می انداخت.رنگ پوست استاد زیادی سفید بود دقیقا مثل جنازه.بین من و پیتر و بقیه دانشجو ها به استاد روح مشهور شد.
    یه بار از یکی از دانشجو ها شنید که ما این لقب رو بهش دادیم.مجبورمون کرد یه تحقیق اساسی تحویلش بدیم که اون روز کلی اموات استاد رو مورد عنایت قرار دادیم.
    استاد داشت درس می دادو من نکته بر داری می کردم تا اینکه پیتر گفت:
    -مرلین....دیشب یه خوابی دیدم
    آرام گفتم:
    -چه خوابی؟
    میدونستم پیتر بعضی وقت ها خواب های عجیبی میدید که دقیقا همون ها هم اتفاق می افتاد.
    -خواب دیدم جنگ شده.ولی بین انسانها نبود بین دو گروه عجیب بود.هیچ کدوم را تا به حال ندیده بودم توی خوابم انگار من یه روح بودم که فقط نظاره گر جنگ بودم.تو توی اون جنگ بودی.
    -من؟
    -اره تو سر دسته اون گروه بودی زره،شمشیر،داشتی و یه تاج نقره ای مثل یک پادشاه مقدر بودی داشتم به تو نگاه می کردم که از خواب بیدار شدم.
    -چه جالب.حالا بعد از کلاس بیشتر حرف می زنیم.

    &&&&&&&&&&&​
    بعد از کلاس با پیتر رفتیم توی محوطه دانشکده و روی یه نیمکت نشستیم رو به پیتر گفتم:
    _خب حالا بگو خوابن چی بود؟
    _خواب دیدم توی هوا مثل یه پر شناورم و زیر پاک یه جنگ در حال وقوع.خوب که نگاه کردم انسان نبودن و شبیه موجودات افسانه ای بودن که توی کتابها از اونا یاد میشه نمی تونستم صورت هاشون رو ببینم انگار که روی دور تند بود ولی اون میان فقط تو به چشمم اومدی
    _من؟؟؟؟؟؟؟
    _آره خودت بودی. البته با یک زره نقره‌ای به تن،یک شنل قرمز که دورش خره هایش مشکی داشت و تاجی زیبا از نقره که ۷ نگین به رنگ های سیاه،سرخ،سفید،آبی، طوسی،سبز و طلایی اون رو زینت داده بود.تو در قلب سپاه ایستاده بودی و ارتش رو رهبری می‌کردی که من از خواب پریدم.
    _خوابت خیلی عجیبه
    _آره می‌دونم راستی من میرم پیش استاد مافی
    _منم میرم پیش خاله اولا کارت تموم شد بیا اونجا
    _باشه پس فعلا خداحافظ
    _خداحافظ
    پیتر رفت داخل دانشکده و من به طرف کافه خاله اولا راه افتادم. خاله اولا در واقع دوست صمیمی مامانمه و با اینکه همسن مامان منِ ولی کمی جوان تر از اونه
    اسم کافه خاله، کافه پادشاهِ
    وارد کافه شدم و روی یکی از صندلی خالی کنار پیشخوان نشستم خاله با دیدن من به سمت اومد و با شادی گفت:
    -سلام مرلین خوبی چه خبر مادرت چطوره؟
    _سلام خوبم سلامتی حال مامان خوبه.
    با خنده ای در جوابم گفت:
    _مثل همیشه کامل.اون دوست جالبت کجاست؟
    _به زودی می‌رسه یکم کارت داشت
    _باشه حالا چی میخوری؟
    _شکلات داغ با کیک فرانسوی
    _امروز سفارشت فرق کرده چرا؟؟؟
    _چون شما کیک فرانسوی پختین
    _باشه خودشیرین الان برات میارم
    _ممنون
    خاله به طرف آشپزخانه کافه رفت تا سفارش رو بیاره.
    خاله اولا کیک هایش خیلی خوشمزه ای می پزه که با مامان من در رقابتِ.
    در همین لحظه که داشتم فکر می کردم خاله کیک رو می خواد با چی تزیین کنه در باز شد و ....​
    &&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد
    نظرات در پرو فایل​
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام پرودگار تمام عالم
    سلام به دوستان با ادامه ویرایش در خدمتتون هستم
    مرلین:

    با ورود مردی که پالتویی به رنگ مشکی و با موهایی مشکی بود افکارم پاره شد.
    اون مرد آروم به سمت من اومد و گفت:
    -سلام اولا نیست؟
    -سلام چرا هستن الان میان
    -باشه ممنون
    در کنار من روی صندلی دیگری کنار پیشخوان نشست و سکوت کرد در همین حین خاله با سفارش من امد و گفت:
    -اینم ازسفارش شما،نوش جان
    -ممنون
    با دیدن او مرد با شگفتی گفت:
    -مادیس.....مادیس خودتی؟
    مرد با لبخند گفت:
    -اولا مثل همیشه هیچ تغییری نکردی
    خاله جلو اومد و با اون مرد دست داد و رو به من گفت:
    -مادیس این مرلینِ پسر جان یادت میاد؟
    مرد با لبخند گفت:
    -اوه خدای من....تو واقعا مرلینی؟ موقعی که من دیدمت یه پسر کوچولوی 3 ساله بودی الان برای خودت مردی شدی باورم نمیشه. پدر و مادرت چطورن؟ هنوز توی همون خونه زندگی می کنین توی خیابان 45.از اون موقعی که من تو را دیدم خیلی وقته میگذره 20 سالِ.
    -پدر و مادرم هر دو خوبن و هنوز توی همون خونه زندگی می کنیم.
    -حتما یه سر به شما می زنم بعد از 20 سال از کانادا اومدم که دوستان رو ببینم.
    -حتما به بابا میگم.
    خاله در همین حین گفت:
    -حالا این بحث رو بگذارید کنار.مادیس تا کی اینجا می مونی؟
    -اومدم دیگه برای همیشه بمونم
    -واقعا؟؟؟؟خیلی خوبه امشب همه دوستان رو جمع می کنم تا همه رو ببینی.
    -واقعا؟؟؟خیلی خوبه دیداری تازه می کنیم.
    -باشه حالا کجا ساکن شدی؟
    -خونه پدریم توی خیابان 45
    -خیابان45؟
    -بله خونه آخر خیابان که یه باغچه کوچک جلوش قرار داره
    -همون که شبیه خونه های توی فیلم های ترسناکِ؟
    کمی خندید و گفت:
    -بله چون 20 سال ساکنی نداشتِ.دلم نمی یومد خونه ای تمام خاطراتم رو توش داشتم دست یکی دیگه بدم.
    همون لحظه پیتر با یه کیک شکلاتی وارد کافه شد و به من و بقیه نگاهی انداخت و گفت:
    -سلام چه خبره؟
    با لبخند گفتم:
    -سلام هیچی ایشون(به مادیس اشاره کردم)مادیس دوست پدرم هستن تازه از کانادا اومدن داشتیم باهم آشنا می شدیم.
    با مادیس دست داد و گفت:
    -سلام پیتر هستم دوست مرلین.
    مادیس با لبخند گفت:
    -خوشبختم
    و به صندلی اشاره کرد و گفت:
    -بنشینید تازه داشتیم صحبت می کردیم.
    با این حرف پیتر احساس راحتی کرد و روی صندلی نشست و این شروع صحبت ما بود.
    مادیس گفت:
    _خب مرلین،پیتر توی چه رشته ای درس می خونین؟
    من با لبخند گفتم:
    _باستان شناسی
    مادیس با لبخند به ما گفت:
    _دقیقا رشته ای که پدرت خوند.
    _بله همان
    _چرا حالا این رشته؟
    _من عاشق کشفم برای همین این رشته رو انتخاب کردم ولی مامانم دلش می‌خواست من دکتر بشم که به آرزویش نرسید.
    _بله رزآلین همیشه برای همه بهترین ها رو می‌خواست

    با سر حرفش رو تایید کردم که مادیس رو به پیتر کرد و گفت:
    _خب پیتر تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟
    _من و مرلین هردو اکتشاف رو دوست داشتیم و تا حالا دوبار همراه استاد مون آقای بولارد به مصر برای کشف اهرام رفتیم.
    مادیس با بهت و شگفتی گفت:
    _واقعا؟؟؟؟؟چطور ممکنه؟؟؟
    _چون به قول استاد مون شجاعت ما برای کشف حقیقت خیلی زیاده و همین طور حس شیشم
    مادیس با لبخند گفت:
    _از چهرتون پیداست که خیلی شیطونی
    چهره ام رو مظلومکردم و گفتم:
    _اصلا به ما میاد این جوری باشیم؟؟
    مادیس به قیافه گرفتن ما خندید و گفت:
    _اصلا
    در حین حرف زدن قهوه و کیک می خوردیم بعد از تمام شدن قهوه ام نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
    _دیگه وقت رفتن.ببخشید اگه وقتتو گرفتم مادیس
    مادیس با لبخند گفت:
    _نه اصلا صحبت خوبی بود به پدر و مادرت سلام برسون
    _بله حتما.پیتر تو با من میای؟
    _آره
    با مادیس و خاله دست دادم و خداحافظی کردم و همراه پیتر راه افتادیم

    &&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد
    نظرات در پروفایل
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند رنگین کمان
    سلام به همه دوستان و همراهان
    با ادامه ویرایش همراهتونم.امیدوارم خوشتون بیاد:campe45on2:
    مرلین:
    بعد از صحبت کردن با مادیس و گرفتم شماره اش برای بابا با پیتر به سمت خونه راه افتادیم.توی راه پیتر گفت:
    -چه دوست جالبی پدرت داشته و رو نمی کرده.
    -پدرم احتمالا یادت رفته 20 سال یه عمره و گرنه حتما می گفت.
    -آره راست میگی.خب دیگه رسیدیم من رفتم فعلا خداحافظ.
    -باشه خداحافظ
    از پیتر جدا شدم و به سمت خونه رفتم.در حیاط رو باز کردم و بستم به سمت در خونه رفتم سرم پایین بود که نگاهم به بوته رز سیاهی بود که جدیدا مادر در باغچه کاشته بود. به سمتش رفتم و یکی از گل های نازش رو چیدم و به طرف بینیم بردم و بوش کردم. بوی فوق العاده ای داشت.
    با شاخه گلی که توی دستم بود در را باز کردم و وارد شدم مامان بانو رو صدا کردم:
    -بانو رزآلین،مامان بانو کجایی؟
    صدایی گفت:
    -فقط مامان بانو؟
    به سمت صدا برگشتم و با ذوق گفتم:
    -بابا تو کی برگشتی؟
    اومد بغلم و گفت:
    -یه چند دقیقه پیش از قرار معلوم بانو رزآلین رفتن خرید.
    -مگه نگفتین 3 روز دیگه میاین؟
    -چرا گفتم ولی خواستم سوپرایزتون کنم که از قرار معلوم فقط تو رو تونستم سوپرایز کنم.
    -خوبه که
    شاخه گل رو به طرف پدر گرفتم و گفتم:
    _تقدیم به پدر گلم
    پدر دوباره من را بغـ*ـل کرد و گفت:
    _دیدن روی تو و مادرت برای من بهترین هدیه است.
    _برای منم بهترین هدیه اومدن شما از سفر
    پدر دستش رو پشت من گذاشت و گفت:
    _بیا بریم برای من تعریف کن توی این یه هفته ای که من نبودم چه اتفاقاتی افتاد.
    باهم روی مبل دونفره نشستیم خواستن که اتفاقات رو تعریف کنم که هردوبا صدای در برگشتیم که مادر وارد شد و فقط منو دید و با لبخند گفت:
    -سلام گل پسرم چه خبر دانشگاه بودی؟
    -آره بودم
    مادر به سمت آشپز خانه رفت و من به پدر اشاره کردم و گفتم:
    -برین توی اتاقتون من مامان رو یه جوری میارم اونجا تا غافلگیر بشه.
    بابا هول کرد و با هول گفت:
    -باشه من رفتم
    و با سرعت به سمت پله ها رفت
    زود رفتم توی آشپزخانه و رو به مامان گفتم:
    -خرید خوب بود؟
    -آره هر چند چندتا از چیزایی که می خواستم رو نداشتن ولی خوب بود.
    با کمی اضطراب گفتم
    -نمی خوای لباس عوض کنی؟
    مامان کمی مشکوک نگاهم کرد و با تأمل گفت:
    -چرا الان میرم میشه تا من میریم میوه ها رو بشوری؟
    -چشم اطاعت میشه.
    پاکت پرتغال و سیب و انگور رو ازش گرفتم و اون رفت.
    سینک رو پر از آب کردم و میوه ها رو توش ریختم و پیش خودم شمردم:
    1...2....3....4....5....
    که صدای جیغ خوشحال تا آشپزخانه رسید:
    -جــــــــــــــــــــان...برگشتـــــــــــــــی
    لبخند زدم و میوه های شسته را توی سبد جا دادم

    **************
    رزآلین
    مریلین بدجور مشکوک می‌زد نمی دونم چه اتفاقی که اینجوری اضطراب داشت و این از مرلین خونسرد من بعید بود.
    از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم به طرف کمد رفتم و از توی اون یه شلوار و تی شرت بیرون آوردم.
    خواستن به طرف پنجره برم تا پرده رو بکشم که مردی رو دیدم که به سمت پنجره ایستاده بود
    باشک گفتم:
    _جان؟؟؟
    برگشت و دیدم خودشه با صدای بلند گفتم:
    _جان....برگشتی؟
    با دو خودم رو بهش رسوندن و خودمو توی آ+غو+شش رها کردم و گفتم:
    _تو کی برگشتی؟
    _نیم ساعتی میشه وقتی رسیدم تو رفته بودی خرید.
    با کمی فکر گفتم:
    پس مرلین بخاطر اومدن تو اضطراب داشت
    _آره چون من ازش خواستم.غافلگیری
    _ممنون بابت غافلگیری
    _خواهش میشه.
    با هم بیرون رفتیم و وارد سالن شدیم.توی سالن مرلین با یه سبو میوه زیبا منتظر ما بود و با لبخند با ما نگاه میکرد.

    &&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.......
    داستان افتاده رو روالBokmal
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند تمام مخلوق ها
    سلام به همه دوستان و همراهان
    همراهیتون باعث دلگرمی من.:campeon4542:
    مرلین:
    چند دقیقه بعد کنار پدر و مادر توی سالن نشسته بودیم و میوه می خوردیم که موضوع مادیس یادم اومد و گفتم:
    -بابا شما کسی به اسم مادیس می شناسید؟
    با کمی فکر کردن گفت:
    -آره دوستم بود ولی الان 20 ساله خبری ازش ندارم
    مادر گفت:
    -مادیس استوارت؟؟
    -بله همون
    -چی شد که تو از این فرد می پرسی؟
    -آخه من امروز توی کافه خاله اولا اون آقا رو دیدم.
    پدر با بهت گفت:
    -واقعا؟؟؟؟؟؟؟
    -بله واقعا.توی همین خیابان خودمون هم ساکنه توی اون خونه ترسناک آخر خیابان.
    -جالبه بعد از 20 سال برگشته باید حتما ببینمش
    -اتفاقا شماره اش رو هم به من داد و گفت به شما بدم
    به سمت کیفم رفتم و از توی اون کاغذ شماره رو بیرون آوردم و به پدر دادم و گفتم:
    -احتمالا خاله به شما هم زنگ میزنه چون قرار شد شب همه دوستان توی کافه جمع کنه و شما هم دعوتید.
    -جدی میگی؟
    -بله
    -خب پس بهتره قبل از رفتن به کافه اولا من با مرلین به دیدن مادیس بریم.
    مادر گفت:
    -خوبه
    پدر با زدن این حرف از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت و شروع به گرفتن شماره کرد بعد از چند لحظه صحبت را شروع کرد:
    -سلام مادیس
    -......
    -نشناختی جان شالود هستم.کجایی؟
    -......
    -اره مرلین به من گفت تو رو توی کافه دیده من باورم نشود گفتم بیام تا حضوری ببینمت
    -.......
    -باشه پس من با مرلین چند دقیقه ای مزاحمت میشیم
    -.........
    -باشه خداحافظ
    پدر به سمتم برگشت و گفت:
    -مرلین پاشو بریم پیش مادیس
    -چشم بابا
    از جام بلند شدم و لباس های دانشگاهم رو با یه تیشرت طلایی که نوشته های مشکی داشت و یه شلوارمشکی عوض کردم.کت اسپرت مشکی رو هم پوشیدم با کفش های ورنی مشکی.
    جلوی آینه اتاقم به خودم عطر زدم و ساعت طلاییم رو دستم کردم و با برداشتن گوشیم پایین رفتم و منتظر پدر شدم.
    با صدای پدر به سمتش برگشتم که گفت:
    -خوشتیپ کردی.
    نگاهس به تیپ پدرم کردم که دیدم اونم تقریبا مثل من پوشیده با این تفوت که به جای تیشرت پیراهن پوشیده بود.گفتم:
    -شما هم همین طور
    -بهتره بریم مادیس منتظره
    -باشه بریم.
    با پدر هردو راهی خونه مادیس شدیم خونه ای با نمای فیلم های ترسناک

    &&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.....
    خـــــــــــــــانــــــــــــه ترســـــــــــــــناک
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای تمام حکمت ها
    سلام به همه دوستان امیدوارم بتونم جوابگوی لطف های شما باشم
    مرلین:
    با پدر با پای پیاده به طرف آخر خیابون راه افتادیم.چند دقیقه ای طول کشید تا به خونه خاندان استوارت رسیدیم.
    توی راه پدر درباره ی خونه برام تعریف کرد که این خونه مال جد مادیس بوده و چند نسل رو تربیت کرده و اخرین نفر این خاندان مادیس هست که این خونه دستشِ و بقیه در شهر های دیگه انگلیس ساکن هستند.
    در فلزی اول رو باز کردیم و وارد اون باغ کوچک شدیم اولین صدایی که به گوش میرسید صدای اره برقی بود.
    با پدر با تعجب بهم نگاه کردیم که صدای مادیس ما رو به خودمون آورد:
    -سلام جان سلام مرلین ببخشید اگه دراولین برخورد اینطوری شد.
    جلو آمد و در آغـ*ـوش پدر فرو رفت،پدر گفت:
    -اصلا،کجا گذاشتی رفتی 20 سال کجا بودی؟
    -بریم داخل برات تعریف می کنم.
    پدر و مادیس جلوتر از من راه افتادن که من نگاهم به باغبان افتاد که داشت شاخه های خشک رو حرس می کرد و من راه افتادم و به داخل ساختمان رفتم اولین چیزی که با وارد شدم با ان مواجه میشدی یه سالن بزرگ بود که با سنگ های مرمر سفید با رگه های مشکی فرش شده بود.
    دور تا دور سالن صندلی های سلطنتی با روکش نقره ای پوشیده شده بود و یه لوستر با کریستال های سفید و قرمز وسط سالن از سقف آویزان بود که جلوه خاصی داشت.
    در کنار پنجره مشرف به باغ یه پیانو به رنگ مشکی گذاشته شده بود که با پرده های سفید جلوه کرده بود.
    به طرف پیانو رفتم و روی صندلی آن نشستم انگار دست من نبود یکی من رو کنترل می کرد و وادارم میکرد با اون پیانو بنوازم.
    پیانو را نتظیم کردم و یکی از آهنگ های آبراهام رو نواختم.
    در حین آهنگ صحنه های رو می دیدم که انگار واقعیت داشت انگار داشتم یه فیلم می دیدم.
    توی یه قصر انگار بودم ولی کسی من رو نمی دید.ولوله ای به پا بود انگار لشکری در حال نزدیک شده بود و تمام احالی قصر داشتن آماده مقابله می شدند.
    پادشاهی روی صندلی شاهی نشسته بود و به بقیه دستور میداد.
    -فرمانده آترون شما با ارتشمون به مقابله با دشمن برید هرجاکه عرصه به شما تنگ شد به قصر بیاید و توی قصر مقاومت کنید.
    -بله سرورم
    -شاه الیخاس سیمرغ سیاه رو احضار کنید به کمکش نیاز داریم.
    -بله سرورم
    در همین حین زنی با لباس سلطنتی با نوزادی در آغـ*ـوش وارد شد و ندیمه ها پشت سرش بودند که پادشاه با دیدن اون زن چشمای نگرانش رو به زن دوخت و تنها گفت:
    -سارا لطفا برو اینجا امن نیست
    با دیدن این صحنه انگار همه چی ناپدید شد و من از هوش رفتم.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.......
    با مرلین همراه شوید:aiwan_light_spiteful::aiwan_light_spiteful::aiwan_light_spiteful::aiwan_light_spiteful:​
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق برف،باران و تگرگ
    سلام به همه دوستان ببخشید اگه دیر میشه و دیر ویرایش می کنم.
    یه پست جالب و جذاب دارم امیدوارم خوشتون بیاد
    جان(پدر مرلین):
    من و مادیس هردو به آهنگی که مرلین داشت میزد گوش می کردم که ناگهان صدا قطع شد.به مرلین نگاه کردم که دیدم از روی صندلی به زمین افتاده.
    با دو خودم رو بهش رسوندم.زبونم بند اومده بود که با صدای مادیس به خودم اومدم:
    -جان...جان به خودت بیا مرلین چش شد؟
    به مرلین نگاه کردم بیهوش شده بود با بغض و صدایی لرزان به مادیس گفتم:
    -مادیس به اورژانس زنگ بزن....زود
    -باشه...باشه
    گوشیش رو بیرون آورد و شروع به زنگ زدن کرد.
    من به مرلین نگاه کردم و با بغض صداش زدم تا شاید فقط شوخی کرده باشه:
    -مرلین...پسرم....چشماتو باز کن عزیزم....شوخی رو کنار بذار.....چشماتو باز کن
    همون لحظه اورژانس از راه رسید و دوتا از تکسین اورژانس وارد شدند و شروع به معاینه مرلین کردند و یکی از انها گفت:
    -شوک شدید عصبیِ.ضربان قلبش نامنظمِ به بیمارستان منتقل میشه.
    مرلین را روی برانکارد گذاشتند و داخل آمبولانس گذاشتند و گفتند که به بیمارستان....... منتقل میشه.
    من و مادیس سوار ماشین او شدیم و پشت سر آمبولانس به بیمارستان رفتیم.
    در انجا پشت در اتاق معاینه با استرس و اضطراب قدم میزدم و پیش خدا دعا می کردم که بلایی سر مرلین نیاد و خوب باشه.
    بعد از یک ساعت دکتر از اتاق خارج شد.من با اضطراب جلو رفتم و گفتم:
    -دکترچی شد...حال پسرم چطوره؟
    دکتر که فردی تقریبا همسن خودم بود نگاهی به من انداخت و گفت:
    -شوک شدیدی بهش وارد شده که باعث نامنظم شدن ضربان قلبش شده بود که با دارو اون رو کنترل کردیم وضعیت عمومیش خوبه.فقط باید منتظر باشیم بهوش بیاد.
    با بهت به دکتر نگاه میکردم که مادیس کنار من قرار گرفت و گفت:
    -ممنون دکتر
    دکتر رفت و مرا در بهت گذاشت.مادیس دست روی شونه من گذاشت و گفت:
    -بهتره بریم اتاق خصوصی براش بگیریم تا راحت یکیمون کنارش بمونه.
    با صدایی لرزان گفتم:
    -با..شه بریم
    کارهای لازم رو انجام دادیم و مرلین به اتاق منتقل شد.روی تخت با صورت معصومش خوابیده بود دستگاه کنترل ضربان قلب بهش وصل بود و به دست چپش سرم وصل بود.
    داشتم به مرلین نگاه می کردم که مادیس گفت:
    -جان نمی خوای به رزآلین خبر بدی؟
    به او نگاه کردم که گفت:
    -به هر حال اون مادرشه باید بدونه.
    دست جلوی دهانم گذاشتم و فکر کردم حالا چطور به رزآلین بگم.رو به مادیس گفتم:
    -اول باید به یه بهونه ای بکشونمش اینجا تا براش توضیح بدم اگه اول بهش بگم سکته میکنه
    -باشه پس بهش زنگ بزن و به یه بهونه ای بکشونش اینجا
    -باشه
    گوشیم رو بیرون اوردم و به رزآلین زنگ زدم:
    -سلام رزآلین
    -سلام جان هیچ معلوم هست شما کجایین؟نمیگین نگران میشم.
    -بله میدونم و معذرت میخوام آخه یه اتفاقی افتاد که اومدیم بیمارستان الان فرصت شد تا بهت زنگ بزنم.
    -چی شده چه اتفاقی افتاده؟
    -راستش یکی از دوستامون تصادف کرده بود من و مادیس و مرلین اومدیم بیمارستان.الان خانم دوستم خیلی بی تابی میکنه می خواستم ازت بخوام اگه امکان داره یه سر بیای اینجا.
    -اوه خدای من.باشه الان لباس می پوشم میام راستی کدوم بیمارستان؟
    -بیمارستان......
    -باشه الان خودم رو می رسونم.
    -باشه پس خداحافظ
    -خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم و رو به مادیس گفتم:
    -الان میاد اینجا.
    -باشه آروم براش توضیح بده چی شده.
    چیزی نگفتم و منتظر آمدن رزآلین شدم

    &&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد............
    نظرات در پرو فایل
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند خالق رنگین کمان
    سلام به همه همراهان.بابت تاخیرعذر می خوام.
    در ادامه همراه من باشید.

    رزآلین(مادر مرلین):
    به طرف اتاق رفتم و آماده شدم در همین حین فکر میکردم که صدای جان به نظرم کمی می لرزید و این کمی عجیب بود.
    شاید نگرانی باعث لرزیدن صداش شده.
    با برداشتن کیف و گوشی و سوییچ ماشینBMW بیرون رفتم و در خانه را قفل کردم.
    سوار ماشین شدم و به سمت مقصد راه افتادم بعد از ۱۵دقیقه به بیمارستان رسیدم.
    پیاده شدم و به بعد از زدن ریموت .کلید را در کیفم گذاشتم و وارد شدم بیمارستان شلوغ بودنمی تونستم جان یا مرلین رو پیدا کنم برای همین گوشیم رو در آوردم و به جان زنگ زدم:
    _الو سلام
    _سلام رسیدی؟
    _آره من کنار پذیرش ایستادم.
    _باشه من الان میام کنارت
    _باشه خداحافظ
    _بای
    همون جا ایستادم تا یکی زد به شونم برگشتم و جان رو دیدم.
    آروم گفت:
    _دنبالم بیا
    _باشه
    راه افتاد منم مثل جوجه اردک دنبالش بودم دیدم که به سمت بخش نرفت بلکه به سمت حیاط بیمارستان می‌ره بعد از چند لحظه دیدم به نیمکتی رسید و روی اون نشست و به منم گفت که کنارش بشینم.
    با تعجب نشستم و گفتم:
    _جان چی شده؟چرا اینجا نشستیم میشه بگی
    دستاشو بهم مالید و بانگرانی بهم نگاه کردو گفت:
    _راستش حرفایی که پشت تلفن بهت گفتم.....
    با نگرانی و با صدایی لرزان گفتم:
    _چی شده جان؟زودتر بگو
    با صدایی لرزان گفت:
    _میترسم بگم وقتی اتفاق افتاد خودم داشتم سکته میکردم
    بابغض گفتم:
    _بگو چی شده؟زود باش
    _راستش من و مرلین رفتیم خونه مادیس مرلین از در و وارد شد اول پیانو رو دید می‌دونی که عاشق پیانو.رفت و روش نشست و شروع به زدن کرد یه آهنگ خیلی زیبا و آروم بود.من و مادیس چشمامون رو بسته بودیم و فقط به آهنگ گوش می‌کردیم تا اینکه.......
    با اضطراب گفتم:
    _خب چی شد؟حرف بزن جان
    با صدای لرزان گفت:
    _صدای آهنگ قطع شد تا چشمامون رو باز کردیم دیدیم مرلین رو زمین بیهوش افتاده.
    با وحشت و ترس گفتم:
    _چی..... گفتی.......مرلین......بیهوش.....افتاده بود.
    _آره...نمی دونستم چکار کنیم.مادیس زد به اورژانس اومدن و اون رو به بیمارستان آوردن.
    اشک از چشمانم سرازیر شد و با بغض و صدایی لرزان گفتم:
    -چــ.....چطو..رش شده بود؟
    جان هم با بغض گفت:
    -شوک شدید عصبی
    &&&&&&&
    ادامه دارد.
    کمی غمناک شده میدونم:aiwan_light_girl_cray3:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا