Part19#
******************************************
راد پارچه سفیدی روی زخم صورت سپهر گذاشت که آخش به هوا رفت . چشم غره ای به او رفت تا ساکت شود و گفت :
- می مردی روز آخری عین آدم رفتار می کردی ؟
همه جای بدنش درد می کرد . کبودی ها چون علف های هرز همه جایش در آمده بودند و با سرعت باور نکردنی بیشتر می کردند . دستانش را روی پارچه صورتش گذاشت تا نگهش دارد و لوس گفت :
- اگر بخواهی هی غر بزنی می روم و خودم زخم هایم را می بندم .
راد ایشی گفت . پارچه دیگری که از آب خیس کرده بود تا زخم دست سپهر را با آن ضد عفونی کند ، روی دست او پرت کرد و با لبخند گفت :
- پس خداحافظ ! خودت به خودت و کله شقی هایت برس !
سپس دستش را به معنای خداحافظ تکان داد و از اتاقشان خارج شد . با دهان باز به رفتنش نگاه کرد . این قسمت برنامه ریزی نشده بود ، یعنی اصلا فکرش را نمی کرد راد تنهایش بگذارد . باید تا آخرش می ایستاد و زخم هایش را پاک می کرد .حالا آن زخمی که آریل با خنجر روی تیغه کمرش کاشته بود را چگونه پاک می کرد ؟ مغموم چنگی به موهایش زد و گفت :
- ای کاش لال می شدم حالا چه کار کنم ؟
چهار زانو روی زمین نشسته بود و به دیوارها نگاه می کرد . چنان ناراحت بود که فکر می کردی به عزای یک ایل نشسته است . زخم هایش هم با هر پیچش و سر خم کردن چون بچه ها ناله می کردند و نمی گذاشتند آب خوش از گلویش پایین برود.
دو ثانیه هم از رفتن راد نگذشته بود که از کلافگی دیوانه شد و رو به زخم هایش داد زد :
- خفه شید ! سرجایتان بتمرگید ! بگذارید استراحت کنم !
از حالت چهار زانو در آمد و وسط اتاق ایستاد . نگاهی به پارچه سیاه کرد . پارچه ای که شده بود ، درِ اتاقشان ، به امید اینکه راد یا حتی ارسلان بیایند . بدجور دلش هـ*ـوس نوازش های مادرش را کرده بود . اگر اینجا بود هرگز تنها نمی ماند . لباسش را از تنش کند و روی زمین انداخت . کلافه بود کلافه تر شد . این ذهن آخر چه اصراری دارد که همه خاطرات بد را یادش بماند ؟
صورتش یکی دو جای کبودی داشت و گوشه لبش پاره شده بود. با یادآوری فحش های رکیکی که یکی از راهزنان به او داده بود ، لبش را گزید که صورتش از درد جمع شد . آریل هم که تا پشت در اتاق ولش نکرده بود . اگر جایش بود تا هفت روز و هفت شب سپهر را به باد کتک می گرفت .
پارچه های راد را که گوشه زمین و داخل تشت انداخته بود برداشت و با زور روی زخم هایش کشید . سعی کرد دستش را به کمرش برساند تا آن زخم کاری آریل را هم ببندد که هر کاری کرد نشد . پس بی خیال این کار شد و بی حواس خودش را چون همیشه روی تختش پرتاب کرد که با آخش همراه شد . حالا خوب بود پارچه ای زیرش بود وگرنه تختش از زخم آریل خون مالی می شد . در همین حال بود و داشت به مادرش فکر می کرد که دستی گرم روی سـ*ـینه برهنه اش نشست . صاحب دست گفت :
- سقف چه دارد که به آن زل زده - ای ؟
چشمش را از دیوار به چشم های سیاه اوکام دوخت و با ضرب از جا برخاست . باز ناله اش در آمد . دستی به موهایش کشید و با خجالت گفت :
- ببخشید . اتفاقی افتاده ؟ می گفتید می آیید لباس می پوشیدم.
بلند شد تا لباسی بپوشد که دست اوکام روی شانه اش نشست و گفت :
- نه بنشین کارت دارم .
دست او ، گرمایی زیر پوستش دواند که ناخوشایند بود . تا کنون چنین حسی نداشته بود . نه به آن دو لیوان چای که ککش هم نگزید و نه به این گرمای ساده که دردناک شده بود . با لبخند و نامحسوس دست اوکام را کنار زد و سرجایش برگشت . اوکام نگاهی به ز
زخم ها انداخت و بی حرف شروع کرد به باند پیچی آنها و در همان حال گفت :
- این چه کاری بود اول صبحی کردی ؟ نگاه چه بلایی سرت آورده اند .
خندید . اکنون پشت به اوکام نشسته بود و او داشت زخم کمرش را می بست. با شیطنت گفت :
- صبحانه خوبی بود . دو پرس کتک به بدن زدیم.
اوکام از قصد باند را چنان محکم بست که سپهر دادی کشید . سپس گره اش زد و گفت :
- اگر اینقدر غذا دوست داری چرا به خودم نمی گویی و راه دور می روی؟ مثل ساق دستت.
سپهر دستانش را جلوی صورتش گرفت و با اخم به ساق هایی نگاه کرد که هنوز رد های آن ترکه چوبی رویشان معلوم بود . اوکام که کارش با زخم پشت سپهر تمام شده بود برش گرداند و با جدیت گفت :
- آمدم اینجا چون می خواستم چیزی به تو بگویم .
این حرف را که شنید آرام به او گوش سپرد تا حرفش را بشنود . اوکام آهی کشید و گفت:
- وقتی شما را دیدم حسی به من گفت جنگجویان خوبی می شوید و می توانم آنطور که می خواهم شما را بزرگ کنم تا تبدیل به افراد مورد اطمینانم بشوید .
سپهر دلش می خواست صحبت او هر چه سریعتر تمام شود تا لباسش را بر تن کند . از این که اینگونه رو به رویش نشسته بود کمی خجالت می کشید .
اوکام دستش را روی گونه سپهر گذاشت . پوستش در میان سفیدی برف مانند سپهر مانند ابری سیاه در آسمان آبی رنگ ، تضاد داشت . همه چیز این فرد برای سپهر ، محترم بود . چشمانشان با هم تلاقی کرد و اوکام با لبخند ادامه داد :
- اما تو برایم با ارسلان و راد متفاوت بودی . شوق و اشتیاقت و همینطور پشتکار زیادی داشتی . شاید برترین چیزی که باعث شد به تو جذب شوم مهربانی ات بود .
کنجکاو بود که اوکام چه می خواهد بگوید . تا به حال از این نوع صحبت ها با هم نداشته بودند .
**************************************
خانه درختی کاوه بالای درخت بزرگی ساخته شده بود که همیشه سبز بود و برگ هایش مانند روسری ای بلند ، سرش را پوشش داده بودند . پیچک ها دور تنه بالا رفته بودند و برای قطرات شبنم تفریح گاه خوبی به شمار می رفتند. درختانی در همسایگی ، آن جا را می پوشاندند و سبزه ها فرش زیر پایشان بودند . اما در شب آنجا چنان ترسناک می شد که گـه گدار زوزه گرگ ها را از درون تنه درخت ها می شنیدی . موجودات شب وحشتناک بودند و اگر کاوه قدرت هایش را نداشت هیچگاه آنجا دوام نمی آورد .
کمرش را خم کرده و آرام به مخفیگاهش نزدیک می شد . هیچ کس آنجا نبود ولی این موضوع که راهزن ها در جنگل با او می زیستند ، باعث شده بود همیشه مراقب باشد ، حداقل تا زمانیکه از آن جنگل نقل مکان کند . به درخت محبوبش رسید و به کمک دست هایش تند از آن بالا رفت . پاهایش را یکی یکی روی شاخه ها گذاشت و با کمک شاخه های بالاتر به راهش تا رسیدن به خانه درختی اش ادامه داد .
خانه از چوب ساخته شده بود ، سقف آن چون کف ، مسطح بود و اطرافش جز چهار ستون ، دیواره ای قرار نداشت . میز بزرگی وسط خانه قرار داشت که همیشه از پشت آن جنگل را تماشا می کرد . ابزار آلات جنگی اش هم داخل جعبه ای قرار گرفته بودند . وقتی باران می آمد و با خودش همه جا را خیس می کرد ، آزادانه در مأمن دوست داشتنی اش می نشست و چون دیواره ای نساخته بود ، قطرات باران را مهمان تنش می کرد . عاشق باران بود .
وقتی به بالای خانه درختی اش رسید ، پشت میز وسط خانه پا روی پا انداخت و خیره به جنگل روبه رو به نقشه امشبش فکر کرد .
تصمیم داشت شاهزاده سارا را نجات دهد . شاید اولین بار بود که می خواست خودش و قدرت هایش را به کسی نشان دهد و به همین خاطر کمی اضطراب داشت . چند ساعت به همان حالت گذراند تا آنکه صدایی از بیرون به تور گوش های تیزش خورد و او را به پایین خانه درختی اش کشاند . پشت درخت مخفی شد .
صدای خش خش برگ ها منظم و ریتم دار ، نزدیک و نزدیک تر می شد. از مخفیگاهش بیرون آمد و جلو رفت . پشت درخت ها و با احتیاط پله پله نزدیکش شد . سایه ملایمی که روی زمین تشکیل شده بود به او فهماند با یک انسان طرف است . شاید یک راهزن . شمشیرش را از پوشش بیرون کشید و مقابل صورتش ، آماده نگه داشت . سایه را از روی زمین با دقت دنبال کرد تا آنکه در چند قدمی اش رسید . شمشیر را محکم فشرد . نباید اشتباه می کرد. سایه حالا دقیقا یک قدم با او فاصله داشت ، کنار درختی که او مخفی شده بود رسیده بود . زیر لب شمرد .
- یک ... دو ... سه !
و از مخفیگاه بیرون پرید و شمشیر را روی گلوی شخص ناشناس گذاشت . چشمانش را از چکمه های او بالا آورد تا به صورتش رسید و با شناختنش شمشیر را با لبخند از روی گلویش برداشت . همان سِرِنی بود که دیروز دیده بود . سپهر هم با لبخند نگاهش کرد . بعد از صحبت های اوکام این دیدار دوباره شاید فرصتی بود تا از افکار و عذاب وجدان راحت شود و برای لحظاتی به دور از آن غار فکر کند . سپهر اول سلام کرد و با اشاره به شمشیر دفع شده از گلویش گفت :
- غیر منتظره بود !
کاوه او را بر انداز کرد . شاید هفده سال داشت یا بیشتر اما از دیروز غم انگیزتر به نظر می رسید . از سپهر پرسید :
- چه اتفاقی افتاده ؟
با همدیگر شروع به قدم زدن کردند . کاوه تاکنون با کسی دوست نشده بود . یعنی اسم آن ها را می شد دوست گذاشت ؟ شاید فقط دو رهگذر بودند که در تلاطم اتفاق های روزانه شان ، هم را درک می کردند. سپهر خیره به بند چکمه اش بود که با این سوال به چشمان کاوه نگاه کرد و گفت:
- پیچیده است .
کاوه گام هایش را که ناخودآگاه از سپهر بلند تر بر می داشت کوتاه تر کرد و گفت :
- همه چیز پیچیده است ! حتی من هم پیچیده هستم . همان پیچیده را بگو .
سپهر باز سرش را پایین انداخت و گفت :
- مسائل ساده هم داریم . مانند دو ضربدر دو .
کاوه خندید و با سرخوشی گفت :
- اصلا ولش کن !
سپهر سنگی را با پایش به بازی گرفت و گفت :
- خیلی خوب .
******************************************
راد پارچه سفیدی روی زخم صورت سپهر گذاشت که آخش به هوا رفت . چشم غره ای به او رفت تا ساکت شود و گفت :
- می مردی روز آخری عین آدم رفتار می کردی ؟
همه جای بدنش درد می کرد . کبودی ها چون علف های هرز همه جایش در آمده بودند و با سرعت باور نکردنی بیشتر می کردند . دستانش را روی پارچه صورتش گذاشت تا نگهش دارد و لوس گفت :
- اگر بخواهی هی غر بزنی می روم و خودم زخم هایم را می بندم .
راد ایشی گفت . پارچه دیگری که از آب خیس کرده بود تا زخم دست سپهر را با آن ضد عفونی کند ، روی دست او پرت کرد و با لبخند گفت :
- پس خداحافظ ! خودت به خودت و کله شقی هایت برس !
سپس دستش را به معنای خداحافظ تکان داد و از اتاقشان خارج شد . با دهان باز به رفتنش نگاه کرد . این قسمت برنامه ریزی نشده بود ، یعنی اصلا فکرش را نمی کرد راد تنهایش بگذارد . باید تا آخرش می ایستاد و زخم هایش را پاک می کرد .حالا آن زخمی که آریل با خنجر روی تیغه کمرش کاشته بود را چگونه پاک می کرد ؟ مغموم چنگی به موهایش زد و گفت :
- ای کاش لال می شدم حالا چه کار کنم ؟
چهار زانو روی زمین نشسته بود و به دیوارها نگاه می کرد . چنان ناراحت بود که فکر می کردی به عزای یک ایل نشسته است . زخم هایش هم با هر پیچش و سر خم کردن چون بچه ها ناله می کردند و نمی گذاشتند آب خوش از گلویش پایین برود.
دو ثانیه هم از رفتن راد نگذشته بود که از کلافگی دیوانه شد و رو به زخم هایش داد زد :
- خفه شید ! سرجایتان بتمرگید ! بگذارید استراحت کنم !
از حالت چهار زانو در آمد و وسط اتاق ایستاد . نگاهی به پارچه سیاه کرد . پارچه ای که شده بود ، درِ اتاقشان ، به امید اینکه راد یا حتی ارسلان بیایند . بدجور دلش هـ*ـوس نوازش های مادرش را کرده بود . اگر اینجا بود هرگز تنها نمی ماند . لباسش را از تنش کند و روی زمین انداخت . کلافه بود کلافه تر شد . این ذهن آخر چه اصراری دارد که همه خاطرات بد را یادش بماند ؟
صورتش یکی دو جای کبودی داشت و گوشه لبش پاره شده بود. با یادآوری فحش های رکیکی که یکی از راهزنان به او داده بود ، لبش را گزید که صورتش از درد جمع شد . آریل هم که تا پشت در اتاق ولش نکرده بود . اگر جایش بود تا هفت روز و هفت شب سپهر را به باد کتک می گرفت .
پارچه های راد را که گوشه زمین و داخل تشت انداخته بود برداشت و با زور روی زخم هایش کشید . سعی کرد دستش را به کمرش برساند تا آن زخم کاری آریل را هم ببندد که هر کاری کرد نشد . پس بی خیال این کار شد و بی حواس خودش را چون همیشه روی تختش پرتاب کرد که با آخش همراه شد . حالا خوب بود پارچه ای زیرش بود وگرنه تختش از زخم آریل خون مالی می شد . در همین حال بود و داشت به مادرش فکر می کرد که دستی گرم روی سـ*ـینه برهنه اش نشست . صاحب دست گفت :
- سقف چه دارد که به آن زل زده - ای ؟
چشمش را از دیوار به چشم های سیاه اوکام دوخت و با ضرب از جا برخاست . باز ناله اش در آمد . دستی به موهایش کشید و با خجالت گفت :
- ببخشید . اتفاقی افتاده ؟ می گفتید می آیید لباس می پوشیدم.
بلند شد تا لباسی بپوشد که دست اوکام روی شانه اش نشست و گفت :
- نه بنشین کارت دارم .
دست او ، گرمایی زیر پوستش دواند که ناخوشایند بود . تا کنون چنین حسی نداشته بود . نه به آن دو لیوان چای که ککش هم نگزید و نه به این گرمای ساده که دردناک شده بود . با لبخند و نامحسوس دست اوکام را کنار زد و سرجایش برگشت . اوکام نگاهی به ز
زخم ها انداخت و بی حرف شروع کرد به باند پیچی آنها و در همان حال گفت :
- این چه کاری بود اول صبحی کردی ؟ نگاه چه بلایی سرت آورده اند .
خندید . اکنون پشت به اوکام نشسته بود و او داشت زخم کمرش را می بست. با شیطنت گفت :
- صبحانه خوبی بود . دو پرس کتک به بدن زدیم.
اوکام از قصد باند را چنان محکم بست که سپهر دادی کشید . سپس گره اش زد و گفت :
- اگر اینقدر غذا دوست داری چرا به خودم نمی گویی و راه دور می روی؟ مثل ساق دستت.
سپهر دستانش را جلوی صورتش گرفت و با اخم به ساق هایی نگاه کرد که هنوز رد های آن ترکه چوبی رویشان معلوم بود . اوکام که کارش با زخم پشت سپهر تمام شده بود برش گرداند و با جدیت گفت :
- آمدم اینجا چون می خواستم چیزی به تو بگویم .
این حرف را که شنید آرام به او گوش سپرد تا حرفش را بشنود . اوکام آهی کشید و گفت:
- وقتی شما را دیدم حسی به من گفت جنگجویان خوبی می شوید و می توانم آنطور که می خواهم شما را بزرگ کنم تا تبدیل به افراد مورد اطمینانم بشوید .
سپهر دلش می خواست صحبت او هر چه سریعتر تمام شود تا لباسش را بر تن کند . از این که اینگونه رو به رویش نشسته بود کمی خجالت می کشید .
اوکام دستش را روی گونه سپهر گذاشت . پوستش در میان سفیدی برف مانند سپهر مانند ابری سیاه در آسمان آبی رنگ ، تضاد داشت . همه چیز این فرد برای سپهر ، محترم بود . چشمانشان با هم تلاقی کرد و اوکام با لبخند ادامه داد :
- اما تو برایم با ارسلان و راد متفاوت بودی . شوق و اشتیاقت و همینطور پشتکار زیادی داشتی . شاید برترین چیزی که باعث شد به تو جذب شوم مهربانی ات بود .
کنجکاو بود که اوکام چه می خواهد بگوید . تا به حال از این نوع صحبت ها با هم نداشته بودند .
**************************************
خانه درختی کاوه بالای درخت بزرگی ساخته شده بود که همیشه سبز بود و برگ هایش مانند روسری ای بلند ، سرش را پوشش داده بودند . پیچک ها دور تنه بالا رفته بودند و برای قطرات شبنم تفریح گاه خوبی به شمار می رفتند. درختانی در همسایگی ، آن جا را می پوشاندند و سبزه ها فرش زیر پایشان بودند . اما در شب آنجا چنان ترسناک می شد که گـه گدار زوزه گرگ ها را از درون تنه درخت ها می شنیدی . موجودات شب وحشتناک بودند و اگر کاوه قدرت هایش را نداشت هیچگاه آنجا دوام نمی آورد .
کمرش را خم کرده و آرام به مخفیگاهش نزدیک می شد . هیچ کس آنجا نبود ولی این موضوع که راهزن ها در جنگل با او می زیستند ، باعث شده بود همیشه مراقب باشد ، حداقل تا زمانیکه از آن جنگل نقل مکان کند . به درخت محبوبش رسید و به کمک دست هایش تند از آن بالا رفت . پاهایش را یکی یکی روی شاخه ها گذاشت و با کمک شاخه های بالاتر به راهش تا رسیدن به خانه درختی اش ادامه داد .
خانه از چوب ساخته شده بود ، سقف آن چون کف ، مسطح بود و اطرافش جز چهار ستون ، دیواره ای قرار نداشت . میز بزرگی وسط خانه قرار داشت که همیشه از پشت آن جنگل را تماشا می کرد . ابزار آلات جنگی اش هم داخل جعبه ای قرار گرفته بودند . وقتی باران می آمد و با خودش همه جا را خیس می کرد ، آزادانه در مأمن دوست داشتنی اش می نشست و چون دیواره ای نساخته بود ، قطرات باران را مهمان تنش می کرد . عاشق باران بود .
وقتی به بالای خانه درختی اش رسید ، پشت میز وسط خانه پا روی پا انداخت و خیره به جنگل روبه رو به نقشه امشبش فکر کرد .
تصمیم داشت شاهزاده سارا را نجات دهد . شاید اولین بار بود که می خواست خودش و قدرت هایش را به کسی نشان دهد و به همین خاطر کمی اضطراب داشت . چند ساعت به همان حالت گذراند تا آنکه صدایی از بیرون به تور گوش های تیزش خورد و او را به پایین خانه درختی اش کشاند . پشت درخت مخفی شد .
صدای خش خش برگ ها منظم و ریتم دار ، نزدیک و نزدیک تر می شد. از مخفیگاهش بیرون آمد و جلو رفت . پشت درخت ها و با احتیاط پله پله نزدیکش شد . سایه ملایمی که روی زمین تشکیل شده بود به او فهماند با یک انسان طرف است . شاید یک راهزن . شمشیرش را از پوشش بیرون کشید و مقابل صورتش ، آماده نگه داشت . سایه را از روی زمین با دقت دنبال کرد تا آنکه در چند قدمی اش رسید . شمشیر را محکم فشرد . نباید اشتباه می کرد. سایه حالا دقیقا یک قدم با او فاصله داشت ، کنار درختی که او مخفی شده بود رسیده بود . زیر لب شمرد .
- یک ... دو ... سه !
و از مخفیگاه بیرون پرید و شمشیر را روی گلوی شخص ناشناس گذاشت . چشمانش را از چکمه های او بالا آورد تا به صورتش رسید و با شناختنش شمشیر را با لبخند از روی گلویش برداشت . همان سِرِنی بود که دیروز دیده بود . سپهر هم با لبخند نگاهش کرد . بعد از صحبت های اوکام این دیدار دوباره شاید فرصتی بود تا از افکار و عذاب وجدان راحت شود و برای لحظاتی به دور از آن غار فکر کند . سپهر اول سلام کرد و با اشاره به شمشیر دفع شده از گلویش گفت :
- غیر منتظره بود !
کاوه او را بر انداز کرد . شاید هفده سال داشت یا بیشتر اما از دیروز غم انگیزتر به نظر می رسید . از سپهر پرسید :
- چه اتفاقی افتاده ؟
با همدیگر شروع به قدم زدن کردند . کاوه تاکنون با کسی دوست نشده بود . یعنی اسم آن ها را می شد دوست گذاشت ؟ شاید فقط دو رهگذر بودند که در تلاطم اتفاق های روزانه شان ، هم را درک می کردند. سپهر خیره به بند چکمه اش بود که با این سوال به چشمان کاوه نگاه کرد و گفت:
- پیچیده است .
کاوه گام هایش را که ناخودآگاه از سپهر بلند تر بر می داشت کوتاه تر کرد و گفت :
- همه چیز پیچیده است ! حتی من هم پیچیده هستم . همان پیچیده را بگو .
سپهر باز سرش را پایین انداخت و گفت :
- مسائل ساده هم داریم . مانند دو ضربدر دو .
کاوه خندید و با سرخوشی گفت :
- اصلا ولش کن !
سپهر سنگی را با پایش به بازی گرفت و گفت :
- خیلی خوب .
آخرین ویرایش: