رمان شاهزاده سنگی | Mahdieh jafary کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.jafary

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/21
ارسالی ها
84
امتیاز واکنش
726
امتیاز
276
سن
19
محل سکونت
مشهد
Part19#
******************************************
راد پارچه سفیدی روی زخم صورت سپهر گذاشت که آخش به هوا رفت . چشم غره ای به او رفت تا ساکت شود و گفت :
- می مردی روز آخری عین آدم رفتار می کردی ؟
همه جای بدنش درد می کرد . کبودی ها چون علف های هرز همه جایش در آمده بودند و با سرعت باور نکردنی بیشتر می کردند . دستانش را روی پارچه صورتش گذاشت تا نگهش دارد و لوس گفت :
- اگر بخواهی هی غر بزنی می روم ‌و خودم زخم هایم را می بندم .
راد ایشی گفت‌ . پارچه دیگری که از آب خیس کرده بود تا زخم دست سپهر را با آن ضد عفونی کند ، روی دست او پرت کرد و با لبخند گفت :
- پس خداحافظ ! خودت به خودت و کله شقی هایت برس !
سپس دستش را به معنای خداحافظ تکان داد و از اتاقشان خارج شد . با دهان باز به رفتنش نگاه کرد ‌. این قسمت برنامه ریزی نشده بود ، یعنی اصلا فکرش را نمی کرد راد تنهایش بگذارد . باید تا آخرش می ایستاد و زخم هایش را پاک می کرد .حالا آن زخمی که آریل با خنجر روی تیغه کمرش کاشته بود را چگونه پاک می کرد ؟ مغموم چنگی به موهایش زد و گفت :
- ای کاش لال می شدم حالا چه کار کنم ؟
چهار زانو روی زمین نشسته بود و به دیوارها نگاه می کرد . چنان ناراحت بود که فکر می کردی به عزای یک ایل نشسته است . زخم هایش هم با هر پیچش و سر خم کردن چون بچه ها ناله می کردند و نمی گذاشتند آب خوش از گلویش پایین برود.
دو ثانیه هم از رفتن راد نگذشته بود که از کلافگی دیوانه شد و رو به زخم هایش داد زد :
- خفه شید ! سرجایتان بتمرگید ! بگذارید استراحت کنم !
از حالت چهار زانو در آمد و وسط اتاق ایستاد . نگاهی به پارچه سیاه کرد . پارچه ای که شده بود ، درِ اتاقشان ، به امید اینکه راد یا حتی ارسلان بیایند . بدجور دلش هـ*ـوس نوازش های مادرش را کرده بود . اگر اینجا بود هرگز تنها نمی ماند . لباسش را از تنش کند و روی زمین انداخت . کلافه بود کلافه تر شد . این ذهن آخر چه اصراری دارد که همه خاطرات بد را یادش بماند ؟
صورتش یکی دو جای کبودی داشت و گوشه لبش پاره شده بود. با یادآوری فحش های رکیکی که یکی از راهزنان به او داده بود ، لبش را گزید که صورتش از درد جمع شد . آریل هم که تا پشت در اتاق ولش نکرده بود . اگر جایش بود تا هفت روز و هفت شب سپهر را به باد کتک می گرفت .
پارچه های راد را که گوشه زمین و داخل تشت انداخته بود برداشت و با زور روی زخم هایش کشید . سعی کرد دستش را به کمرش برساند تا آن زخم کاری آریل را هم ببندد که هر کاری کرد نشد . پس بی خیال این کار شد و بی حواس خودش را چون همیشه روی تختش پرتاب کرد که با آخش همراه شد . حالا خوب بود پارچه ای زیرش بود وگرنه تختش از زخم آریل خون مالی می شد . در همین حال بود و داشت به مادرش فکر می کرد که دستی گرم روی سـ*ـینه برهنه اش نشست . صاحب دست گفت :
- سقف چه دارد که به آن زل زده - ای ؟
چشمش را از دیوار به چشم های سیاه اوکام دوخت و با ضرب از جا برخاست . باز ناله اش در آمد . دستی به موهایش کشید و با خجالت گفت :
- ببخشید . اتفاقی افتاده ؟ می گفتید می آیید لباس می پوشیدم.
بلند شد تا لباسی بپوشد که دست اوکام روی شانه اش نشست و گفت :
- نه بنشین کارت دارم .
دست او ، گرمایی زیر پوستش دواند که ناخوشایند بود . تا کنون چنین حسی نداشته بود . نه به آن دو لیوان چای که ککش هم نگزید و نه به این گرمای ساده که دردناک شده بود . با لبخند و نامحسوس دست اوکام را کنار زد و سرجایش برگشت . اوکام نگاهی به ز
زخم ها انداخت و بی حرف شروع کرد به باند پیچی آنها و در همان حال گفت :
- این چه کاری بود اول صبحی کردی ؟ نگاه چه بلایی سرت آورده اند .
خندید ‌. اکنون پشت به اوکام نشسته بود و او داشت زخم کمرش را می بست. با شیطنت گفت :
- صبحانه خوبی بود . دو پرس کتک به بدن زدیم.
اوکام از قصد باند را چنان محکم بست که سپهر دادی کشید . سپس گره اش زد و گفت :
- اگر اینقدر غذا دوست داری چرا به خودم نمی گویی و راه دور می روی؟ مثل ساق دستت.
سپهر دستانش را جلوی صورتش گرفت و با اخم به ساق هایی نگاه کرد که هنوز رد های آن ترکه چوبی رویشان معلوم بود . اوکام که کارش با زخم پشت سپهر تمام شده بود برش گرداند و با جدیت گفت :
- آمدم اینجا چون می خواستم چیزی به تو بگویم .
این حرف را که شنید آرام به او گوش سپرد تا حرفش را بشنود . اوکام آهی کشید و گفت:
- وقتی شما را دیدم حسی به من گفت جنگجویان خوبی می شوید و می توانم آنطور که می خواهم شما را بزرگ کنم تا تبدیل به افراد مورد اطمینانم بشوید .
سپهر دلش می خواست صحبت او هر چه سریعتر تمام شود تا لباسش را بر تن کند . از این که اینگونه رو به رویش نشسته بود کمی خجالت می کشید .
اوکام دستش را روی گونه سپهر گذاشت . پوستش در میان سفیدی برف مانند سپهر مانند ابری سیاه در آسمان آبی رنگ ، تضاد داشت ‌. همه چیز این فرد برای سپهر ، محترم بود . چشمانشان با هم تلاقی کرد و اوکام با لبخند ادامه داد :
- اما تو برایم با ارسلان و راد متفاوت بودی . شوق و اشتیاقت و همینطور پشتکار زیادی داشتی . شاید برترین چیزی که باعث شد به تو جذب شوم مهربانی ات بود .
کنجکاو بود که اوکام چه می خواهد بگوید . تا به حال از این نوع صحبت ها با هم نداشته بودند .
**************************************
خانه درختی کاوه بالای درخت بزرگی ساخته شده بود که همیشه سبز بود و برگ هایش مانند روسری ای بلند ، سرش را پوشش داده بودند . پیچک ها دور تنه بالا رفته بودند و برای قطرات شبنم تفریح گاه خوبی به شمار می رفتند. درختانی در همسایگی ، آن جا را می پوشاندند و سبزه ها فرش زیر پایشان بودند . اما در شب آنجا چنان ترسناک می شد که گـه گدار زوزه گرگ ها را از درون تنه درخت ها می شنیدی . موجودات شب وحشتناک بودند و اگر کاوه قدرت هایش را نداشت هیچگاه آنجا دوام نمی آورد .
کمرش را خم کرده و آرام به مخفیگاهش نزدیک می شد . هیچ کس آنجا نبود ولی این موضوع که راهزن ها در جنگل با او می زیستند ، باعث شده بود همیشه مراقب باشد ، حداقل تا زمانیکه از آن جنگل نقل مکان کند . به درخت محبوبش رسید و به کمک دست هایش تند از آن بالا رفت . پاهایش را یکی یکی روی شاخه ها گذاشت و با کمک شاخه های بالاتر به راهش تا رسیدن به خانه درختی اش ادامه داد .
خانه از چوب ساخته شده بود ، سقف آن چون کف ، مسطح بود و اطرافش جز چهار ستون ، دیواره ای قرار نداشت . میز بزرگی وسط خانه قرار داشت که همیشه از پشت آن جنگل را تماشا می کرد . ابزار آلات جنگی اش هم داخل جعبه ای قرار گرفته بودند . وقتی باران می آمد و با خودش همه جا را خیس می کرد ، آزادانه در مأمن دوست داشتنی اش می نشست و چون دیواره ای نساخته بود ، قطرات باران را مهمان تنش می کرد . عاشق باران بود .
وقتی به بالای خانه درختی اش رسید ، پشت میز وسط خانه پا روی پا انداخت و خیره به جنگل روبه رو به نقشه امشبش فکر کرد .
تصمیم داشت شاهزاده سارا را نجات دهد . شاید اولین بار بود که می خواست خودش و قدرت هایش را به کسی نشان دهد و به همین خاطر کمی اضطراب داشت . چند ساعت به همان حالت گذراند تا آنکه صدایی از بیرون به تور گوش های تیزش خورد و او را به پایین خانه درختی اش کشاند . پشت درخت مخفی شد .
صدای خش خش برگ ها منظم و ریتم دار ، نزدیک و نزدیک تر می شد. از مخفیگاهش بیرون آمد و جلو رفت . پشت درخت ها و با احتیاط پله پله نزدیکش شد . سایه ملایمی که روی زمین تشکیل شده بود به او فهماند با یک انسان طرف است . شاید یک راهزن . شمشیرش را از پوشش بیرون کشید و مقابل صورتش ، آماده نگه داشت . سایه را از روی زمین با دقت دنبال کرد تا آنکه در چند قدمی اش رسید . شمشیر را محکم فشرد . نباید اشتباه می کرد. سایه حالا دقیقا یک قدم با او فاصله داشت ، کنار درختی که او مخفی شده بود رسیده بود . زیر لب شمرد .
- یک ... دو ... سه !
و از مخفیگاه بیرون پرید و شمشیر را روی گلوی شخص ناشناس گذاشت ‌. چشمانش را از چکمه های او بالا آورد تا به صورتش رسید و با شناختنش شمشیر را با لبخند از روی گلویش برداشت . همان سِرِنی بود که دیروز دیده بود . سپهر هم با لبخند نگاهش کرد . بعد از صحبت های اوکام این دیدار دوباره شاید فرصتی بود تا از افکار و عذاب وجدان راحت شود و برای لحظاتی به دور از آن غار فکر کند . سپهر اول سلام کرد و با اشاره به شمشیر دفع شده از گلویش گفت :
- غیر منتظره بود !
کاوه او را بر انداز کرد . شاید هفده سال داشت یا بیشتر اما از دیروز غم انگیزتر به نظر می رسید . از سپهر پرسید :
- چه اتفاقی افتاده ؟
با همدیگر شروع به قدم زدن کردند . کاوه تاکنون با کسی دوست نشده بود . یعنی اسم آن ها را می شد دوست گذاشت ؟ شاید فقط دو رهگذر بودند که در تلاطم اتفاق های روزانه شان ، هم را درک می کردند. سپهر خیره به بند چکمه اش بود که با این سوال به چشمان کاوه نگاه کرد و گفت:
- پیچیده است .
کاوه گام هایش را که ناخودآگاه از سپهر بلند تر بر می داشت کوتاه تر کرد و گفت :
- همه چیز پیچیده است ! حتی من هم پیچیده هستم . همان پیچیده را بگو .
سپهر باز سرش را پایین انداخت و گفت :
- مسائل ساده هم داریم . مانند دو ضربدر دو .
کاوه خندید و با سرخوشی گفت :
- اصلا ولش کن !
سپهر سنگی را با پایش به بازی گرفت و گفت :
- خیلی خوب ‌.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 20#
    باز هم سکوت بینشان فاصله افکند . انگار مرز هایشان با سکوت پر شده بود و هر از گاهی با تیر حرف به سرزمین یکدیگر تجـ*ـاوز می کردند . سپهر پس از اندکی فکر بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد . نیاز شدیدی داشت تا با کسی حرف بزند و چه کسی بهتر از کاوه که در آن غار زندگی نمی کرد ؟ لحنش پر حسرت و غمگین بود و در انتهای جملاتش عذاب وجدان ، بی شرمانه روشن و خاموش می شد .
    - همه ی چیزی که اکنون دارم ، منظورم زندگی و خانواده ام است ، همه این ها را مدیون کسی هستم که ده سال در اوج بی پناهی ما را زیر بال و پرش گرفت . یک انسانِ ...
    کاوه با دقت به گفتارش گوش می داد که صدای سپهر ناتوان و پرسشگر ، خاموش شد . همیشه باید با خودت روراست باشی که این سخت ترین کار است ، سپهر با احساساتش کنار نمی آمد و تنها امیدش برای رهایی از این سردرگمی بی هدف ، صحبت کردن بود . شاید که سپهر گم شده اش ، مابین احساسات و کلمات خود را ظاهر کند و به او نشان دهد که واقعا اکنون چه می خواهد و باید چه کند که روراست شود با خودش و آن پسرک درون . کاوه برای باز کردن گره کور کلام سپهر تصمیم گرفت تا به او اندکی از زندگی اش را نشان دهد . تا بداند درکش می کند و اگر چیزی می گوید ، او هم می فهمد پس گفت :
    - سال ها پیش حتی پیش از آن حمله وحشیانه همه چیز برای من نابود و گم شد تا به خودم آمدم دیدم نه خبری از دست نوازش گر مادرم است و نه خبری از حمایت های پدرم . خیلی سخت بود تا توانستم باور کنم آنها من را نمی خواهند ولی تو باید خوشحال باشی که خانواده داری ، کسانی را داری که دوستت دارند . باور کن زندگی آدم ها فقط از بیرون قشنگ است !
    با بیان این حرف ها ، صحنه های آن روز کذایی را ، چون طوفانی مهیب به ذهن فراری از خاطراتش راه داد .
    وقتی چهارده سال داشت و بعد از آن شب به خانه بازگذشته بود ، متوجه شد تنها شده است . مردی شده است که بار مشکلات روز به روز بیشتر به او صدمه می زند و می خواهد او را به دور پیله تنهایی بکشد . هیچکس آنجا نبود . دیوارهای کاهگلی بلند تر و تاریکتر به نظر می رسیدند ، انگار روح خانه مرده بود . غبار نگرانی چشمانش را پوشاند . آتش تنور ، عطر نان را از خود زدوده بود و لبخند مادر عکسی شده بود بر دیوار مهربانی های دلش . پا برهنه همه جا را گشت . باور نمی کرد که تنها با گفتن یک حرف و راز ساده چنین بلایی بر سر بیاید . چقدر ترسیده بود و همان زمان بود که با خود عهد بست دیگر هیچ وقت راز عزیزش را با کسی در میان نگذارد تا چون پدر و مادرش او را ترک کنند .
    سپهر به همدردی با او برخاست . اینکه باعث شده بود او اینگونه از زخم هایش سخن بگوید ، دردآور بود و چه خوب درک می کرد سخنان سر به مهر گذاشته ای را که با هر بار تفکر ، به روی زخم نمک می پاشید . افسوس وار گفت:
    - هر زندگی ای متفاوت است . از نظرم نویسنده این اتفاقات خلاق ترین خلاق ترین هاست . هر چقدر هم که سعی کنی تا جای دیگری نباشی به خوبی درکش نمی کنی اما موقعیت های مشابه چرا . یادت است گفتی چون من ، از هم نوعانت دورمانده ای ؟ فکر می کنم در این موضوع با هم مشابه باشیم و هم را درک کنیم . شاید پدر و مادرم من را ترک نکردند ولی باز هم درد نبودنشان را با هم می فهمیم .
    با این همه جمله پشت سر هم نفسش کم آمد و چند نفس عمیق کشید . کاوه با دیدنش در آن حال خندید و گفت :
    - چرا خودت را اذیت می کنی و فلسفه می بافی ؟ قد این موضاعات نیستی بچه ! راستش را بگو چند سالت است ؟
    هر دو از این تغییر بحث به خوبی استفاده کردند و با زیرکی هر چه تمام تر پا برهنه از سخن های قبلیشان دور شدند و ساعت ها با یکدیگر به صحبت و خنده پرداختند تا فراموش کنند هر آنچه را که شده است . حتی برای یک لحظه !
    در آخر زمانیکه دام تنهایی زیر پای سپهر گیر کرده بود ، به غار رسید . تازه دو روز با کاوه آشنا شده بود و داشتن دوستی چون کاوه برایش تازگی داشت . کاش بیشتر می گفت و می گفت تا همه زندگی اش را برای کاوه مرور کند ، اما امان از دست زبانی که ناغافل قفل می شد و عقل را به بازی می گرفت .
    هوای غار خفقان آور شده بود . با هر نگاه به گوشه و کنار تکه ای از خاطراتش را می یافت که آنجا چال شده بود . روزهای کودکیِ کودکانی که مرد شده بودند ، کودکانی که طعم تلخ دنیا ، زودتر از شیرینیَش به کامشان آمده بود .
    پشت سر گذاشتن این خاطرات و پا گذاشتن به این تغییر بزرگ کار هر کسی نبود شاید هم صحبت های اوکام بود که قدم رفتنش را سست کرده بود .
    گردنبندی که اوکام به او داده بود ، دور گردنش قرار داشت و حس می کرد طنابی دار جای آن بسته شده است. زنجیر نقره ای رنگ و نازکش با پوست گردنش بازی می کرد و نمی دانست با هر لمس آن وزنه ای چند کیلویی به عذاب وجدانش اضافه می کرد . دستش را زیر یقه لباسش برد و عامل عذابش را بیرون کشید . سه پر که از طلای سفید ساخته شده بودند ، با ظرافت و زیبایی شان در اندازه ای کوچک ، گردنبند را به زیبایی آراسته بودند . پری بزرگ وسط و دو پر کوچکتر کنارش قرار داشتند . آن را در مشتش فشرد و از حالت ایستاده بیرون آمد و به دنیا بازگذشت ، دور از همه افکارش . مثل همیشه صدای دیگران غار را از سکوت دور کرده بود و صدای شمشیرها ، خنجر ها و دعواهای گاه و بی گاه ، میان این سر و صدا ، اصواتی ناموزون بوجود آورده بود . تقریبا وقت ناهار شده بود ، پس بوی خوش غذا زیر بینی اش به راحتی حس می شد و دل گرسنه اش را بیش از پیش مشتاق می کرد اما قبل از رسیدن به داد آن بینوا ، سمت اتاقشان راه کج کرد‌.
    راد آنجا مشغول به کار بود و تند و تند چیزهایی را درون چند کوله پشتی می گذاشت . پس ارسلان فکر همه جا را کرده بود و وظایفی را به راد محول کرده بود اما جایگاه او چه بود ؟ چرا از او کاری نخواسته بود ؟! مثل کش رفتن چند اسب از اسطبل .
    راد با شنیدن صدای سپهر که پشت به او با اخمی غیرقابل فهم نگاهش می کرد ، کوله ها را رها کرد .
    - چه برنامه هایی دارد ؟ یعنی راه دیگری نیست ؟ نمی شود فقط به اوکام مشکلمان را بگوییم و از اینجا برویم ؟
    پیش از به سخن آمدن راد ، صدای پر صلابت ارسلان از درگاه غار آمد :
    - آنوقت سارا را چگونه ببریم ؟ اوکام به هیچ وجه از این طعمه نمی گذرد . بعلاوه کار خطرناکی که دارد انجام می دهد یعنی همین معامله کردن با آنوها به قدر کافی برای ما خطر آفرین هست . چه دلیلی از این محکم تر که باید ترکش کنیم ؟ او دارد خطرناک می شود . به جای اینکه از آنوها دوری کند دارد روز به روز نزدیک تر می شود . به عبارتی موی دماغشان شده ‌‌. دیر یا زود دردسرش گریبانمان را می گیرد . پس واقعا چاره ای دیگری جز ترک غار نداریم .
    راست می گفت . این دهان شیری که اوکام واردش شده بود راه بازگذشتی برایشان نگذاشته بود . با این حساب هم سپهر دلش نمی آمد همینگونه آنها را ترک کند پس با شجاعت مقابل برادرش قد رعنا کرد و گفت :
    - می دانم که برای اشکان هم که شده می رویم اما حداقل می توانیم به اوکام کمک کنیم تا چشمانش را باز کند . نه ؟!
    ارسلان سپهر را محصور به بازوانش قرار داد و با فشردن ماهیچه های بازوی سپهر که ناشی از خشمش بود گفت :
    - تو هیچ صنمی با آن ها نداری چرا نمی فهمی ؟ چرا اینقدر دل نازکی ؟ او تصمیم خودش را گرفته وظیفه ما نیست برایش غمباد بگیریم .
    یعنی این دل نازکی بود ؟ پس چرا روزهایی که او را در تصمیماتش سرزنش یا تشویق می کرد ، دل نازک خوانده نمی شد ؟ به راستی خونی که در رگ هایشان یکی بود تا این اندازه در همه چیز موثر بود ؟ اگر با او هم خون نمی بود مطمئناً چون زباله او را به دور می افکند . هر دو برادر در چشمان هم خیره شده بودند . ارسلان در نهایت تیر آخر را زد و آنجا را ترک کرد :
    - برای امشب آماده شو و بدان کشتن این آدم ها واقعا برای من کاری ندارد .
    دور شدنش را با حیرت تماشا کرد . او حتی نمی توانست این تهدید ها را به زبان بیاورد آنوقت ارسلان بی هیچ ناراحتی ای آن را می گفت . پس از رفتن راد ، چشم به زمین دوخت تا تکه ای چوب بیابد و از این گرداب ذهنی اش نجات پیدا کند . در اینکه اکنون تمام هدف ارسلان رسیدن به ارتش اشکان بود شکی نداشت ، چراکه اشکان متقابلا قولی به آنها داده بود که رد کردنش جزو محالات زندگی ارسلان بود .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 21 #
    عصبی دستی به موهایش کشید و از خیالاتش بیرون آمد . در همین حین صدای سوتی را شنید . به سمت صدا بازگشت که آریل را پشت سرش یافت . بعد از کار صبح از آریل بیشتر از همه کتک خورده بود ، انتظارش را داشت ولی حداقل چون دوست هم هستند باید مراعات بیشتری می کرد پس چهره اش را در هم کشید و دست به سـ*ـینه او را پایید . انگار که بگوید : زود باش عذرخواهی کن ! اما آریل بی توجه به اویی که در حال به آب و آتش زدن خود بود ، برق خاص چشمانش را سویش افکند و با تمسخر گفت :
    -این ژست را برایم نگیر که دلم می خواهد سرت را ببرم .
    شاید اولین بار بود که از ته دل چیزی را می گفت بدون دروغ بدون پنهانکاری و سپهر هم مبهوت لحن خاص او شد . لحنی که تاکنون از او ندیده بود . قیافه اش عصبی و در عین حال آرام بود چون قابلمه ای که از درون می سوزد و قل قل می کند اما از بیرون تا به آن دست نزنی داغی اش را درک نمی کنی . سپهر حالت عادی به خودش گرفت و به سمت آریل ایستاده و عصبی قدم برداشت و گفت :
    - چه اتفاقی افتاده ؟
    گویی در چشمانش با این حرف هیزم ریخت که شراره های آتشش گریبان گیر دستانش شد و محکم سیلی ای به او زد . صورت سپهر از این سیلی به یک طرف متمایل شد و با چشمانی ناباور به دوست و یار همیشگی اش چشم دوخت . پوستش گز گز می کرد و رد انگشتان آریل چون پرده ای سرخ ، سفیدی اش را پوشانده بود . نمی دانست چه کند . عاجز بود از گفتن حتی یک کلمه . کمر راست کرد و با دستش گونه اش را از انظار پنهان کرد . سردی خون ملایمی که از گوشه لبش می چکید ، چکه چکه کف غار را نوازش می کرد . آریل با چهره ای که حاکی از خرسندی بود بر او براق شد :
    -دندان لق را باید کند ! پدرم هیچگاه نفهمید که تو چه جانوری هستی اما من همیشه می دانستم که به یک مشت سرن نمی شود اعتماد کرد . همیشه گفتم اما گفت که من اشتباه می کنم و امروز فهمید که چه ماری در آستین پرورش داده است . به پدرم گفتم !
    گوشه لبش به لبخند بالا آمد اما سپهر نمی دانست که او چه چیزی را به پدرش گفته است . یعنی تا چه اندازه خطرناک است که او جرئت یافته بود بر صورتش سیلی بزند ؟ کسی که همیشه می گفت " تو مانند برادر نداشته ام هستی " چطور این کار را کرد ؟ به راستی برادر بودن یعنی این ؟
    همچنان با چشمان اشکی نگاهش کرد . دست خودش نبود که چشمه اشک هایش گاه و بی گاه سرازیر می شدند . آریل باز هم آن نگاه ناشناخته اش را به او دوخت . شاید تنها برای او ناشناخته بود ، به هیچ وجه این آریل را نمی شناخت . لب خشک شده اش را از بند درماندگی رها کرد تا سخنی بگوید که آریل با پیش دستی از او جلو آمد و با گرفتن یقه اش گفت :
    -به پدرم گفتم که دیروز دقیقا کجا رفته بودید و می خواستید با جادوگر معامله کنید و علیه پدرم نقشه بریزید .
    سپهر با چشمان گرد شده دستانش را روی مشت های بسته شده به دور یقه اش پیچاند و با موجی از شکایت گفت :
    -اما تو که خودت می دانی ما برای پیدا کردن ردی از خانواده هایمان به دیدار جادوگر رفتیم .
    آریل با حفظ پوزخند گره دستانش را از دور یقه سپهر جدا کرد و با حالتی نمایشی خاک بازوهای او را تکاند و گفت :
    -هم من و هم تو ، هر دو می دانیم که این یک دروغ بیش نیست .
    چیزی که در سرش جولان می یافت این بود " و آیا تو هم باور کردی ؟ " اما زمانیکه با توپ پر به آنجا آمده بود یعنی از این مرحله فراتر رفته بود . آب دهانش را قورت داد و آخرین تلاشش را کرد تا بداند هنوز حرفش نزد او ارزشی دارد یا نه ؟ :
    -چه کسی این دروغ را گفته است ؟ ما هرگز برای چنین کاری نرفته بودیم . آریل تو که خودت بهتر می دانی ! ما از تو آدرس جادوگر را گرفتیم ! آن زمان چطور به ما اعتماد کردی و آدرس را دادی که حالا با یک حرف فقط با یک حرف تمام باور هایت را به ما دور ریخته ای ؟
    صدایش به حالت افزایش بالا و بالاتر می رفت تا آنجا که بعد از اتمام حرف هایش گلویش چون چاهی خشک شده در بیابان ، دیواره هایش ترک برداشتند . اگر اوکام باور کرده بود چه ؟ اگر او نیز چون پسرش به آنها گمان می برد چه ؟ دلش نمی خواست با سابقه ای خراب پیش چشم اوکام باشد حتی برای یک نصف روزی که آنجا می ماندند . خصوصا بعد از آن حرف های اوکام . یعنی از او نا امید شده ؟ دلش شکسته ؟ با خود می گوید " این پسر ارزش آن حرف ها و آن یادگاری را نداشت ؟ "
    آریل روبه پسری که همیشه با اون چون دوست رفتار می کرد ، گفت :
    -تو نفهمیدی . هیچوقت نفهمیدی .
    تن صدایش ناگهان کم شده بود و آن آتش و خشم جای خود را به سردی و نفرت داده بود . جمله اش چون سنگی بود که دیوار دور آریل را برای سپهر شکست . دیواری شیشه ای که دور او ساخته بود تا او را آن جور که می خواهد ببیند . دیوار اعتمادی که تکه تکه شد و در پس آن آریلی خفته بود که تمام این سالها دور از چشم او کوره اش را روشن و روشن تر می کرد . حدسش کار سختی نبود که او چه کرده و چه دروغی گفته بله گفتن آن دروغ کار او بوده . کار دوستی که همیشه او را چون کوه پشتش می پنداشت و حالا معلوم شد همه آن کوه از کاه بوده . به سختی لب زد :
    - چرا ؟
    صدایش به زور شنیده می شد و به راستی این چرا پاسخ تمام دوست داشتنی بود که به او داشت . برای آریل پشت این چرا هزاران حرف مانده بود که با گفتن تنها یک کدام از آنها چون پتک آخرین توان ایستادن را هم از سپهر گرفت و او را روی زمین انداخت .
    - چون پدرم را از من گرفتی .
    سر به زیر افکنده بود . زانوهایش مماس با کف ، به او فشار وارد می کردند . مشتش را روی کف غار کوفت و بلند گفت :
    - چه گرفتنی ؟
    و باز هم آن پوزخند لعنتی . اگر می توانست ، آن پوزخند را از روی لب او می کند و به زباله دانی می انداخت . آریل روبه رویش ، چون او روی دو زانو نشست ، تا چشمان حریفش را ببیند و بعد در حالیکه چانه او را بالا می آورد در چشم هایش غرید :
    -به خاطر این !
    دستش را زیر یقه لباس سپهر برد و گردنبندی را که اوکام به او داده بود با خشم از گردنش کشید که با سوزش از گردن سپهر پاره شد و به دستان او گرفتار شد . رد کمرنگی از این فشار چند لحظه ای ، روی گردن سپهر پدید آمد . فکر نمی کرد آن گردنبند نقره ای را دیده باشد . گردنبدی که سه پر از ان آویخته بود و همین امروز از اوکام دریافت کرده بود . آریل انگار که تحفه ای قیمتی را از جنگ به تاراج بـرده ، نگاهش کرد و گفت :
    -سند معتبری است نه ؟ آنوقت از من می پرسی " چه گرفتنی ؟"
    چشم از گردنبند پوشاند و به جای خای آن در گردن سپهر نگاه کرد و با خشم دوباره دست به یقه سپهر شد :
    -امروز تیر آخر را زدی ! تو باعث شدی که این کار را انجام بدهم . همیشه سعی کردم با لیاقت و بدون تقلب در این رقابت مقابل پدرم ، از تو ببرم و حالا فهمیدم تقلب اصلا کار بدی نیست وقتی که به خواسته ات برسی.
    سپهر ناتوان سعی کرد در چشمان آریل به دنبال رگه ای از دروغ بگردد اما افسوس که همه اش راست بود . حالا می توانست دلیل رفتارهای او را به خوبی درک کند . در مقابل ، آریل فقط سعی می کرد تمام عقده هایش را خالی کند پس با خشم بیشتری که ریشه ای چند ساله داشت ادامه داد :
    -آری ! تو پدرم را گرفتی من هم او را از تو گرفتم . فکر می کنی دوست داشتم که همیشه در کنار من باشی ؟ فکر کردی نمی دیدم چطور طور دیگری به تو نگاه می کرد ؟ طوری که انگار دارد به یک " راهی " دیگر نگاه می کند .
    " راهی " ... خوب او را می شناخت . حداقل بعد از امروز . همان کسی بود که اوکام درباره اش با اشتیاق سخن می گفت . صدای اوکام زمانیکه درباره او حرف می زد با همیشه فرق داشت و این صدا هنوز در گوشش بود که می گفت : " دروغ است اگر بگویم تو من را یاد راهی نمی اندازی " یعنی امروز و در تمام مدت صحبتش با اوکام ، آریل استراق سمع می کرده ؟
    ادامه اش را به هیچ وجه نفهمید . اصوات نامفهومی که از دهان آریل خارج می شدند ، برایش غیر قابل شنیدن بود . فقط دهانش را می دید که تکان می خورد و در آخر با پرت کردن گردنبند سمت صورت سپهر گفت :
    - و این را هم بگیر که به درد خودت می خورد . احمقانه است که چیزی را از تو نگیرم که مال خودم است . صاحبش من هستم و همیشه خواهم بود حتی اگر دور گردن تو باشد . فهمیدی ؟
    " فهمیدی " را چنان بلند گفت که سپهر با خود اندیشید چرا پس دیگران نمی آیند چرا تنها هستند ؟ ارسلان و راد کجا هستند ؟
    آریل با تلخند ادامه داد :
    - من لاشخور نیستم که تکه های محبت پدرم را بعد از صرف شدن توسط تو استفاده کنم .
    سپس از مقابل سپهر برخاست و او را هم بلند کرد و گفت :
    - حالا به جایی می رویم که از همان اول هم باید می بودی !
    سپهر گردنبند را که هنوز رد ضربه اش روی صورتش درد بر جای گذاشته بود در مشت فشرد و گفت :
    - تو عقده داری ! هیچوقت نمی فهمی که چه داری ! پدرت همیشه تو را بیشتر از من دوست داشته و با یک گردنبند و چند تا نگاه و محبت هیچ چیزی از تو کم نمی شود ! اما تو هنوز هم چشمت پیش دیگرانی چون من است که هیچوقت نمی تواند جایگاه تو را در چشمان پدرت پیدا کند .
    آریل بی توجه به سپهری که تازه عقلش همه اتفاقات را هضم کرده ، او را به دنبال خویش به سمت زندان ها کشید و گفت :
    - از خدایت هم باشد که سالم تحویل زندان می دهم تا پدرم مجازاتتان کند .

    ***
    آریل با خشونت او را به درون زندان افکند و سپس در را محکم قفل کرد . سپهر روی زمین افتاده بود زمانیکه آریل گفت :
    - کارت را خودم تمام می کنم ‌. حالا اینجا بنشین تا ببینی .
    و در مقابل دیدگان مبهوت و زخم خورده رفیقش ، گام هایش را محکم به سمت خروجی زندان برداشت.
    اشک ها ... آن لعنتی ها که همیشه ضعیف و ساده بودنش را به رخش می کشیدند ، باز هم سر ناسازگاری باز کرده بودند و چون همیشه ، آنها بودند که بر سپهر پیروز شده و برتری شان را به رخش کشیده بودند . همانگونه که بر روی زمین با حالت زار نشسته بود ، به کمک دست هایش و بی استفاده از پاهایی که با خــ ـیانـت او را از دست آریل رها نکرده بودند ، به دیوار سرد زندان تک نفره و خالی اش تکیه داد ، آنچنان که متوجه نشد همسایه سلول بغلی اش با حیرت او را می نگرد و در سر می پروراند که اینها با این وضع داغانشان چگونه می خواهند من را برهانند ؟!
    هر بازدم را با آه فرو می نشاند و به تماشای بازی جهان نشسته بود . روز اول ورودش را به خاطر می آورد و درد می کشید . روز های بعد و بعد از آن ، آریل و حضور پررنگش ، همیشه بوده . چون یک امضای درشت که زیر هر برگه زده شده ، دفتر خاطراتش را پر از او ها کرده بود چنان که اکنون با خط زدن دانه به دانه شان ، تنها دفترش را چرکین و پر از کثیفی می کرد . چند بار به قلبش کوبید تا دست بکشد از بی قراری ولی هیچ سودی نکرد و تنها حسنش ، توجه جلب شده سارا بود که بعد از آن چند ساعت سکوت و نگاه های مشکوک بالاخره توانست چیزی به پسر چشم سنگی یا همان سپر نام ، اگر خوب به خاطر می آورد ، بگوید . با صدای ظریف دختر سپهر دست از کند و کاو میله های نفوذ ناپذیر زندان با چشم هایش ، کشید و چون شخصی که ناگهان از خواب بیدارش کرده باشد به سمتش سر چرخاند ‌. سارا پرسیده بود ‘’ حالت خوب است ؟ ‘‘ و او با نگاهی پرسش گر بی جواب خیره اش ماند. طوریکه سارا گمان برد او بیمار شده است و قفل زبان بی محبتش را بی معطلی و خشن باز کرد :
    - شما اینگونه می خواهید به من کمک کنید ؟ خودتان که بیشتر به کمک احتیاج دارید ! اصلا معلوم نیست چه بیماری روانی ای داری که یک ساعت است عین ماست کپ کرده ای ! تو که این باشی آن دو مشنگ دیگر پس چگونه هستند ؟!
    سپهر دهانش را باز و بسته کرد . از او تا به حال این همه جمله را نشنیده بود . چانه اش را متفکرانه خاراند و با پرشی بسیار بلند از حال قبلش پرسید :
    - یعنی اینقدر شبیه دیوانه ها شده ام ؟
    سارا با غیظ پاسخ داد :
    - نخیر جناب ! بنده دیوانه هستم که دارم گلویم را برای یک دیوانه پاره می کنم .
    در مدت صحبتش سپهر سعی کرد نامش را به خاطر بیاورد و در آخر با بسنده کردن به همان نام ’’ دختر “ قائله را فیصله داد و سرش را به معنای تایید حرف های سارا تکان داد که باعث شد سارا شعله ور شود ولی اصلا به روی خودش نیاورد و برای کم کردن روی سپر نام روبه رویش ، سرش را به تایید تکان داد . آنقدر در شرایط سخت آموزش دیده بود که بداند اکنون تنها کاری که ارزشش را ندارد هدر دادن انرژی اش برای دعوا و بحث لفظی با سپر است . در عوض دوباره نقشه اش را در ذهنش سازمان دهی کرد و با تصور کردن لحظه به لحظه اش حس لـ*ـذت را به خودش منتقل کرد . به خصوص با فکر کردن به صحنه آخر نمایشش که با پا سپر را روی زمین می انداخت و با پوزخند و تکان دادن انگشتش جلوی او می گفت :
    - سگ ها لیاقت سگدانی دارند و تو و برادر و پسرعمویت از آن قماشید .
    لبخند فاتحانه ای بر لب راند . نقشه اش مطمئنا خوب کار می کرد .
    بین سلول ها با میله های فلزی دیوار کشیده شده بود به همین خاطر سپهر می توانست به آن عاملی که او را از دام خیال رها کرده بود ، نگاه کند و با دیدن لبخند های ژکوندش با خود بگوید :
    - خودت دیوانه ای دختر !
    سکوت دیوار به مراتب سخت تر از دیواره ها بینشان کشیده بود و سپهر به یاد راد و ارسلان افتاده بود . بی شک پای راد گیر بود اما ارسلان نه . پس هنوز شانسی داشتند . ولی اگر راد هم لو رفته پس او چرا اینجا نیست ؟ با این سوال کلاف در حال باز شدن افکارش دوباره در هم تنیده شد و او را چون فشنگ به سمت میله های ورودی زندانش کشاند . شاید راد اینجا بود و او نمی دید . شاید بی هوش بود . تمام شاید ها با دیدن سلول های خالی ، دود شد و به هوا رفت و به نگرانی اش دامن زد . بیشترین احتمالی که می داد این بود که راد پیش از دستگیری فرار کرده باشد . سارا که با دیدن حالت نگران او آرامشش را از دست داده بود چشم غره ای به او رفت که سپهر ندید و گفت :
    - لااقل می توانی بگویی چه شده ؟ این هم جزئی از نقشه فرارتان است ؟ بگو من خیلی روی این فرار حساب باز کرده ام . اگر نمی توانید زودتر بگو تا به فکر راه نجاتم باشم .
    " به فکر راه نجاتم باشم " این جمله در سر سپهر اکو شد . " به فکر راه نجاتم باشم " بله تا ابد که نمی توانست خیال پردازی کند باید پیش از بر هم خوردن نقشه شان از آنجا می گریخت . متفکرانه به سارا چشم دوخت و لب باز کرد :
    - ببین دختر یک موقعیتی پیش آمده که ما باید خودمان دو نفر از پسش بر بیاییم بقیه اش با ارسلان است . اما اینجا خودمان باید به فکر راه فرار باشیم .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 22#
    **
    سورا با قدم های پیوسته ، به سمت باغ رفت و سهیل با نگاهش او را تا آنجا که می توانست دنبال کرد . آفتاب ظهرگاه ، بر چشمانش ، سایه مژگانش را پهن کرده بود و کمی دیدش را مختل کرده بود . سورا که از دیدگانش محو شد ، چون هر روز به سمت سرباز خانه رفت . ذاتاً آرام بود و اگر خشم درونی اش را با حریف هایش شریک نمی شد ، از درون آنقدر خودخوری می کرد تا بالاخره یک جا منفجر شود .
    سرباز خانه مکانی بود که نگهبان های انسان آنجا به تمرین می پرداختند و همیشه صدای برخورد آلات مبارزه شان با یکدیگر از آنجا به گوش می خورد . تقریباً هیچ آنویی وارد آنجا نمی شد و همه چیز را به فرماندهان انسان واگذار کرده بودند تا این بخش از جوخه شان را سامان دهند ، هر چند بیشتر از آنکه عضوی از جوخه باشند ، سپر بلا می شدند یا کارهای پیش پا افتاده را انجام می دادند .
    زمین سربازخانه مساحتی بسیار داشت و آن هفتصد سرباز محافظ قصر و شهر ، زمان استراحت ناچیزشان را آنجا می گذراندند ، یعنی زمان تغییر شیفت ها آن مکان مثل لانه مورچه می شد .
    ساختمان مکان دایره ای شکل بود، دور تا دور دیواره ها چهار ردیف سکو روی هم برای نشستن ، به صورت پله پله ساخته شده بود . سقف سالن صاف بود و یک ردیف راه پله از گوشه سالن ، مستقیم به پشت بامش می خورد .
    وسط سالن حدود نود دایره که با سنگ هایی به رنگ سفید ، با کمی فاصله از هم ساخته شده بودند ، قرار داشتند . بیشتر مبارزه ها درون این دایره ها به وقوع می پیوست . هنگام مبارزه ، دیگران با دایره ها مثل یک زندان استوانه ای رفتار می کردند که هیچ کس حق ورود به آنها را نداشت . حتی اگر حریف مغلوب در حال مردن بود باز هم هیچکس برایش مهم نبود . انگار همه کور و کر شده بودند و جان خود را از همه چیز برتر می پنداشتند . نه این آدم ها ، آدم های قبلی می شدند و نه سرن ها ، سرن های قبلی . وحشت و رعبی که باعث شده بود همه به فکر خود باشند آنها را به مانند حیوانات وحشی به دنبال بقا راه انداخته بود .
    سهیل دست به سمت قفسه اسلحه ها برد تا شمشیری برای مبارزه برگزیند . قفسه ها از جنس چوب بودند و از سقف آویزان شده بودند و تا جایی که دست می رسید انواع اسلحه از آن آویزان بود . به سختی شمشیری را انتخاب کرد . او همیشه بهترین شمشیر ها را در دست داشت و این امکانات کم در قصر ، باعث شده بود جنگیدن با همه نوع ابزاری را یاد بگیرد. ابزار های دست ساز " سرین " برترین و مقاوم ترین در نوع خودشان بودند و سرسختی شان زبان زد همه بود . پیش از افتادن یک دنیا فاصله میان این سرزمین و سرزمین زیرزمینی شان، مبادله ابزار آلات کشاورزی و جنگی ، بازار خوبی داشت و بازرگانان و تاجران چون فرفره مدام بین دو سرزمین در گردش بودند .
    شمشیری که برداشت زیبا و اصیل بود و حتی با وجود آن دستبند که مانع از انجام قدرت هایش می شد ، نفس سرن سازنده اش را حس کرد . شمشیر دور دستش دلبری می کرد و تن آماده اش خواستار یک نبرد سخت شده بود . به سمت فرمانده رفت تا تقاضای یک مبارزه با سربازی را بکند . تق تق چکمه های چرمی اش میان آن همه هیاهوی سرباز خانه گم می شد ولی نگاه های کنجکاو سربازها ، روی سهیل بود و از لباس های فاخر گرفته تا چشم های سنگی اش را رصد می کردند . چون هر دو ماه سربازان عوض می شدند ، نشناختن ها عجیب نبود و قدیمی ها که همیشه آنجا بودند ، با خصومت او را نگاه می کردند . انگار این کینه ده ساله میان دو سرزمین هیچگاه ترمیم نمی یافت و تنها با یک نگاه تیزی اش دل همه را زخم می زد . سهیل بی تفاوت به آنها دستش را دراز کرد و با فرمانده فراز دست داد . فرمانده مردی میان سال بود و ابرو های بالای چشمانش چون ابری سیاه رنگ ، بر روی جنگل تماماً سبز چشمانش دام گسترده بودند . یک سر و گردن از همه بلندتر بود . عضلاتش مثل تپه های متوالی روی بازوهایش جا خوش کرده بودند و چهره ی جدی اش را خشن نشان می دادند . رابـ ـطه سهیل با او در حد یک دست دادن و سلام بود و او هم تنها به همین اکتفا می کرد . ارتباط دستی شان که قطع شد ، فراز به یکی از سربازان حاذقش گفت تا برای مبارزه با سهیل آماده شود و ته دلش می دانست سهیل چون همیشه از پس این هم بر می آید. این پسر مؤدب و مغرور برایش ناشناخته بود و چون یک معما در ذهنش طنازی می کرد . او در زمین مبارزه کسی بود و در زمین خارج از مبارزه کسی دیگر می شد . در زمین مبارزه ، خشمناک چون آتش بود و در خارج از زمین چون آبی بر روی خاکستر آتش هایش عمل می کرد .
    سهیل و آن مرد جنگجو رو در روی هم داخل دایره سفید قرار گرفتند . مرد اندامی متوسط داشت . سه چین بر روی پیشانی اش نشسته بود و سبیل هایش چون ریش های فرش به روی لبش ریخته بودند . مرد تبری بر دست داشت و با آن به سرن مقابلش خیره شده بود . در نگاهش فقط و فقط یک سرن می دید . یکی از همان قومی که باعث شده بودند سرزمینشان تسلیم آنوها شود. مرد نعره بلندی کشید و با این بانگ ، شروع مبارزه را اعلام کرد . سهیل هم با چشمان به خون نشسته به سمتش یورش برد . هر دو گَرد بر انگیختند و سلاح هایشان را به هدف زخمی کردن دیگری ، به چپ و راست تاب دادند . شمشیر سهیل درمقابل تبری که با بی رحمی مقابلش فرود می آمد ، ناتوان شده بود اما سهیل با زیرکی حملات را دفع می کرد و زمان هایی که مرد تبر را به منظور کاری زدن ضربه تا بالای سرش می برد ، به اندام او زخم می زد و سهیل هم استثنا نبود و ساعد و بازویش از خون لعل شده بود.
    هر دو طوری مبارزه می کردند که انگار با دشمن ترین دشمنان طرف هستند و اگر پیروز بیرون نیایند خواهند مرد . واقعیت هم همین بود . تا کنون هیچ مبارزی زنده از دست هیچ کدامشان بیرون نیامده بود و این دایره سفید رنگ ، قتلگاه آدم های بسیاری شده بود که سهیل برای هیچ کدامشان دلسوزی نکرده بود و با خود نگفته بود " این ها تنها حریف های تمرینی من هستند " .
    سهیل شمشیر را از طرف راست به پهلوی مرد زد و پارگی ای جزئی بر روی لباسش به وجود آورد . مرد که فکر نمی کرد تا این حد از دست او تبرش در برود ، بی محابا ضربه هایش را تند تر کرد و با اخمی غلیظ سهیل را روی زمین پرتاب کرد . سهیل کنار خط سفید رنگ دایره فرود آمد و بر خلاف انتظار لبخند زد . مرد تعجب کرد اما سعی نکرد موقعیت خوبش را با برطرف کردن کاسه تعجبش از دست بدهد و با گرفتن تبرش در دو دست ، با لبخند ، قدم به قدم به سهیل نزدیک شد .
    سهیل لبخند زده بود چون بعد از مدت ها حریفی پیدا کرده بود که تا اینجا نمرده بود ولی می دانست که قطعا او خواهد برد و می دانست که حتی اگر شکست بخورد هم زنده بیرون خواهد آمد چراکه آنوها بی دلیل او و خواهرش را زندانی نکرده بودند که بگذارند به راحتی آب خوردن بمیرند .
    دست هایش را تکیه گاه تنش قرار داد و زمانیکه مرد به بالای سرش رسیده بود ، بر روی دست ها بلند شد و با یک ضرب ، هر دو پایش را به شکم مرد پرتاب کرد و او را به عقب انداخت . تبر از دست مرد روی زمین افتاده بود و شمشیر او بی هیچ چشم داشتی طلب خون می کرد . مرد زیر چشمی نگاهی به تبرش انداخت و به سمتش خیز برداشت اما پیش از رسیدن به آن ، سهیل شمشیر را زیر گلوی او گرفت و توان هر گونه حرکتی را از او دریغ کرد .
    چشمان سنگی سهیل روی تیغه خونی شمشیر انعکاس یافته بود و حریصانه ، چشمان طالب مرحمت مرد را جست و جو می کرد اما هیچ اثری از آن نبود . با پوزخند گفت :
    - چه شد ؟ هارت و هورتت پایان یافت ؟ می بینی من بردم .
    و دم گوش او خم شد و ادامه داد :
    - من بردم . اگر به پایم بیفتی می بخشمت .
    رگ عصبانیت مرد برجسته شده بود و پیشانی اش را نبض می زد . با خشم در تک تک کلماتش گفت :
    - هرگز از یک سرن عذر خواهی نمی کنم . خانواده ام به خاطر رهبر شما شدند . به خاطر کسی که با تو نسبت خانوادگی دارد . از نظرت با کسی که چون او چنین خون کثیفی دارد بدون مرگ یکی از زمین بیرون خواهم رفت ؟ با شنیدن این حرف کوره خشم سهیل آتش گرفت و جلز و ولز کرد . هیچ کس حق نداشت پسر عمویش را با او هم خون بداند . هیچ کس حق نداشت بنیامین - پسر عمو یشان - را رهبر او بنامد پس با دستانی که از فرت مشت شده سفید شده بودند ، شمشیر را فشرد و آن را بالا یرد . سربازان به آن دو خیره شده بودند و در بین آنها پسری وجود داشت که تمام دنیایش زیر شمشیر قرار گرفته بود . چشمان اشکی را به مرد همیشه همراه دوخت و دید که او با اطمینان برایش پلک روی هم فشرد و لب زد :
    - مراقب خودت باش !
    اما او نمی خواست . نمی خواست که مراقب خود باشد او باید مراقب او می بود . نباید می رفت . قدمی به دایره نزدیک شد . آری هنوز فرصت داشت هنوز می توانست او را نجات دهد . می توانست کاری را که هیچکدام از این سربازها انجام نمی دهند ، انجام دهد . ولی زمانی که به کندی برایش می گذشت ، او را به بازی گرفت و در مقابل چشمانش نعره و عربده سهیل را با خونی که به صورتش پاشیده شد هدیه کرد .
    **********************************************
    راد با سردرگمی گفت :
    - حالا چه کار کنیم ؟
    ارسلان کنار راد روی زمین نشست و با چشمان نگرانش که او را می پایید مواجه شد . تکه چوبی را که در دست داشت روی زمین انداخت و پرسید :
    - چه شده ؟
    راد به آن تکه چوب خیره شد و پاسخ داد :
    - معلوم نیست ؟ من اکنون گرفتار شده ام و سپهر هم در زندان است . باید چه کار کنیم ؟ چرا اینقدر آسوده نشسته ای ؟
    ارسلان چشمکی حواله راد کرد و بعد از کشیدن هوای تازه جنگل به درون ریه هایش گفت:
    - مشکلی نیست اوکام هیچ کاری نمی تواند بکند . نقشه طبق قبل پیش می رود با این تفاوت که خودم تنها اجرایش می کنم و عوض یک نفر دو نفر را از زندان آزاد می کنم .
    - کیف ها و اسب ها را چه کار می کنی ؟ اصلا نقشه ات چیست ؟
    ارسلان هنوز نقشه را به راد نگفته بود . حتی سپهر هم نمی دانست چون دلیلی نداشت بدانند . نقشه ساده ای بود و آنها چون سربازان فقط باید انجامش می دادند . ارسلان چنین فکر می کرد .
    بی توجه به راد که مانند اسپند روی آتش شده بود از جا بلند شد و گفت :
    - من به غار می روم . تا وقتی با سارا و سپهر بر گردم همینجا بمان .
    و از او دور شد . راد زیر لب گفت :
    - بله . یعنی تا آخر شب مجبورم همینجا بمانم .
    **
    ارسلان وارد غار شد و از همان ابتدا با قیافه های ناراحت و متعجب خیلی ها رو به رو شد . ولی برای بعضی ها این وضع اصلاً تغییری ایجاد نکرده بود و به کار های روزمره شان مشغول بودند . انتظار داشت که اوکام بیاید و همچنین به او هم شک داشته باشد برای همین با صدا زده شدن توسط آریل تعجبی نکرد و به سمتش رفت .
    آریل با پوزخند گفت :
    - پدرم می خواهد تو را ببیند . می خواهد بپرسد که آیا تو از خــ ـیانـت آنها خبر داشته ای یا نه .
    ارسلان ابرویش را برای آریل بالا انداخت و با دهن کجی گفت :
    - یک کلام از مادر عروس .
    او می دانست که آریل این کار را کرده است در واقع حدسش کار سختی نبود با توجه به اینکه او تنها کسی بوده که از رفتن راد و سپهر پیش جادوگر خبر داشته است . سپس از جلوی آریل خشمگین کنار رفت و با زدن تنه ای به او سمت اتاق اوکام راه کج کرد که صدای آریل او را از حرکت بازداشت :
    - آقای داماد پدرم در اتاق خودت منتظرت است .
    ارسلان راه رفته را بازگشت و چون باز باید از کنار آریل رد می شد تنه دیگری به او زد . به آریل کارد می زدی خونش در نمی آمد . دوست داشت دندان های ارسلان را در دهانش خورد کند .
    ارسلان ، آریل عصبی را پشت سر جا گذاشت و آرام به سمت اتاقش رفت . سپهر را می توانست نجات دهد . مطمئن بود . اگر می مرد هم این کار را انجام می داد . او برادرش بود . درست است که در مقابل این برادر کوچکتر بدی های زیادی مرتکب شده است اما هیچگاه نمی توانست از او دل بکند واقعیت همین بود . یک واقعیت تلخ که در دلش یاد آور می شد که آیا واقعا خانواده یک قدرت است زمانیکه آنها را آنقدر دوست داری که حاضری در مقابل هر دشمنی زانو بزنی و در مقابل هر دوستی خــ ـیانـت کنی ؟ شاید هم به این دلیل به مذاقش خوش نمی آمد که خود را محق دوست داشتن سپهر نمی دانست و این حس درست از زمانی بوجود آمد که بدترین کار عمرش را انجام داد . بخشی از مغزش این سخنان را باور داشت و بخشی دیگر هنوز نداشت و در این بین عذاب وجدان خفته اش بود که داشت کم کم از زیر خاکستر های غرور و تکبرش پیدا می شد و او به هیچ وجه این را نمی خواست پس سریعا افکارش را منحرف کرد و با گفتن " با اجازه " وارد اتاق خودش شد . جایی که اوکام منتظر نشسته بود .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 23#
    با ورودش چشمان اوکام جایی میان چشمان او گیر کرد . گویی می خواست اعتمادی را که به تازگی گم کرده بود در چشمانش ببیند . این اوضاع برای اوکام از همه سخت تر بود . پسرش قسم خورده بود که سپهر و راد را دیده که وارد مدخل جادوگر شده اند و حتی به صحبت هایشان هم گوش داده اما ته دلش هنوز به سپهر اطمینان داشت . اطمینانی که به قدری کم رنگ شده بود تا دیگر دیده نشود و رنگ ببازد . ارسلان کنار اوکام نشست و گفت :
    - در مورد سپهر و راد من هیچ اطلاعی از کارشان نداشتم . راستش اصلا باورم نمی شود که چنین سرن هایی باشند .
    اوکام که از رفاقت همیشگی آن سه با هم و صمیمیتشان اطلاع داشت گفت :
    - یعنی تو هم باور کردی که آن دو چنین کاری کرده اند ؟
    ارسلان سرش را به بالا و پایین تکان داد و با آهی جگر سوز گفت :
    - بله . مگر می شود باور نکرد ؟ پسر شما خودش دیده . امکان ندارد آریل دروغ بگوید . شما هم بهتر است به فکر یک مجازات مناسب برایشان باشید .
    اوکام با خستگی به ارسلانی نگاه کرد که همیشه دم از رفاقت می زد و حالا به این راحتی دوستانش را باور نکرده بود . شاید فقط باید می پذیرفت و آنها را از غار اخراج می کرد شاید هم سرشان را می زد . در هر صورت دیگر این غار جای آن دو سرن نبود . با تفکر هر دو به دیوار رو به رویشان خیره شده بودند که ارسلان از جا بلند شد و گفت :
    - من می روم برای تمرین . این اتفاق حسابی ناراحتم کرده شاید با کمی مبارزه بتوانم افکارم را جمع و جور کنم . شما هم بهتر است به فکر بهترین مجازات برای این خیانتکار ها باشید .
    سپس از اوکام دور شد و از اتاقش بیرون آمد . لازم به گفتن این دروغ نبود اما ارسلان واقعا دوست داشت چهره ی سپهر و راد را پیش چشمان اوکام خراب کند . مثل یک سرگرمی بود . سرگرمی ای خطرناک که با ذهن و روان همه بازی می کرد .
    دستش را زیر چانه اش کشید و گام به گام به سمت زندان ها رفت . امشب از این جا می رفتند و باید با سپهر خودش و راد هماهنگ می کرد چون از آنجایی که سپهر را می شناخت می دانست که بی کار نمی نشیند و حتما یک کاری می کند که باعث فروپاشیدن نقشه اش می شود . کار او فقط و فقط خرابکاری است . شاید همین برچسبی که از سپهر برای خود ساخته بود باعث شده بود تا سپهر واقعی را نبیند و تلاش نکند تا باور کند که سپهر دیگر بچه نیست .
    دو نگهبان سر در ورودی زندان ها ایستاده بودند و با شمشیرهایشان ور می رفتند . از سر و رویشان خستگی می بارید . خستگی از یک جا نشستن و کار دیگری نداشتن . حق هم داشتند واقعا چه کاری از این حوصله سر بر تر بود ؟ هر دو با دیدن ارسلان از جا بلند شدند و به طرز آشکاری خود را آماده مبارزه کردند . فکر می کردند که ارسلان برای نجات دوستش به آنجا آمده و خبر نداشتند او آب پاکی را روی دست اوکام ریخته و همه چیز را تمام کرده . ارسلان لبخند کج و کوله ای برایشان زد و با گذاشتن دست بر روی کمر گفت :
    - نترسید مگر می خواهم سپهر را بدزدم ؟ آمده ام تا با او صحبت کنم .
    هر دو نفس عمیقی کشیدند چون می دانستند هنگام مبارزه هیچکدام از پس ارسلان بر نمی آیند . ارسلان شمشیر زن قهاری بود و با تمام وجودش شمشیر به دست می گرفت . شمشیر برایش یک دنیای دیگر درست می کرد که در آن فقط و فقط حریف رو به رو وجود داشت . یکی از آنها گفت :
    - شمشیر و سلاح هایت را بگذار تا بتوانی داخل شوی .
    ارسلان بی حرف شمشیر و خنجر کوچکش را جلوی پای دو انداخت و با کنار زدنشان وارد مسیر زندان ها شد . ابتدا باید چند متر راه می رفتی و بعد به زندان هایی می رسیدی که چون نگین های گردنبند به هم متصل شده بودند و بینشان با میله جدا شده بود . از روبه رو هم ورودی شان با میله هایی دیگر پوشانده شده بود .
    دو زندان اول پر بودند و کس دیگری در آن زندان ها وجود نداشت . خیلی وقت بود که از زندان ها استفاده نکرده بودند به همین سبب کمی گرد و خاک همه جا را پوشانده بود و لا به لای کاه های پهن شده در زندان ها موش ها می دویدند و سوسک ها تکان می خوردند . سیاهی آنجا را هم تنها همان ردیف مشعل ها تا حدودی پر می کرد و مابقی اشیا داخل تاریکی گم شده بودند .
    سپهر و سارا با دیدن ارسلان از جا برخاستند و به میله ها نزدیک شدند تا بهتر هم را ببینند . نیمی از صورت سپهر در تاریکی بود و نیمه دیگر به سمت ارسلان با جدیت خیره شده بود . سارا هم با موهایی که چون دیروز زیبا و شانه کرده نبودند به ارسلان خیره شده بود و چشم هایش را مانند گربه ای وحشی کرده بود . ارسلان دستی پشت گردنش کشید و گفت :
    - هیچ کاری نکنید . امشب خودم برای بردنتان می آیم . فقط صبر کنید .
    و انگشت اشاره اش را اخطار گونه مقابل سپهر تکان داد . کاملا معلوم بود روی صحبتش فقط و فقط با سپهر است و جمع بستن افعالش تغییری در مخاطبش ایجاد نکرده است . سپهر دستانش را لای میله ها کشید و با زل زدن به چشمان سیاه برادرش گفت :
    - بهتر نیست که تو فقط به نقشه ات برسی ؟ من می توانم خودمان را نجات بدهم.
    ارسلان دستش را از لای میله ها رد کرد و ضربه ای به پیشانی او زد :
    - فقط حرفم را گوش بده و هیچ کاری نکن .
    سپهر جای ضربه ارسلان را مالید و با در آوردن ادای او گفت :
    - فقط حرفم را گو بده و هیچ کاری نکن .
    ارسلان دوباره دستش را جلو برد اما سپهر سریع خودش را عقب کشید و برای در آوردن ادایش با تکان دادن انگشت اشاره اش رو به او گفت :
    - هیچ کاری نکنید . امشب خودم برای بردنتان می آیم . فقط صبر کنید .
    ارسلان خود را به میله ها کوبید و گفت :
    - بیا اینجا توله س...
    اما قبل از آنکه بتواند به طور کامل بی احترامی اش را با فحش کامل کند ، سپهر دستش را روی دهانش گذاشت و گفت :
    - به جان من جلوی دختره فحش نده .
    و دستش را از روی لب ارسلان برداشت . دستش داغ شده بود و نفس های ارسلان همچنان چون بلندی های کوه بالا و پایین می شد . سارا هم حرصی بود . بس که به سپهر گفته بود نامش سارا است اما او نمی فهمید و می گفت " دختره " دل می خواست از آنجا بیرون بیاید آنوقت اولین کاری که می کرد، خورد کردن دندان های سپهر در دهانش بود . تا به حال کسی این بی احترامی را به او نکرده بود . سپهر برای هر دو آنها کسی بود که به راحتی حرصشان را در می آورد . همین نقطه اشتراک برای دوست ماندن تا آخر عمر کافی بود .
    ارسلان از میله ها فاصله گرفت و برای آخرین بار گفت :
    - چیزهایی که گفتم یادت بماند باز کاری نکنی تا به غلط کردن بیفتی .
    آمد از آنها دور شود که سپهر باز با در آوردن ادایش گفت :
    - چیزهایی که گفتم یادت بماند باز کاری نکنی تا به غلط کردن بیفتی .
    حیف که داخل زندان بود . وگرنه همانجا زیر و پایش له می کرد .
    *******************************************
    سورا داخل حیاط نشسته بود و با احتیاط دستش را وارد بوته گل رز سفید کرده بود . صدای حشره ای از آنجا به گوش خورده بود که تا کنون نشنیده بود و بسیار مشتاق بود تا ببیند با چه نوع حشره ای آشنا شده . وز وز خاصی داشت و لا به لای صدای پرنده ها و خش خش برگ ها مدام گم می شد اما سورا بالاخره محلش را پیدا کرده بود . تیغ های برنده و درشت بوته گل در مسیر حرکت دست سورا در تلاش برای زخمی کردنش بود ولی سورا پیش از به ثمر رسیده نقشه اش دستش را از مکان های پر خار دور می کرد .
    لکه ای سیاه رنگ روی یکی از گلبرگ ها دید . چون از دیدرسش دور بود خوب نمی توانست آن را ببیند به همین علت سعی کرد آن را بگیرد . پس به طور ناگهانی دستش را به سمتش دراز کرد . حشره را گرفت اما دستش با تیغی زیرک سوراخ شده و خون از آن ، روی گلبرگ سفید رنگ رزی ریخت . دستانش را از بوته بیرون آورد و مشتی را که حشره در آن قرار داشت روبه روی صورتش گرفت تا با احتیاط داخلش را دید بزند . اما تا آمد مشتش را باز کند . نفس گرمی کنار گوشش گفت :
    - دستت خونی شده .
    و باعث شد او حشره را روی صورت شخص رها کند .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part24#
    صدای داد شخص گوشش را کرد و دستانش را حائل گوش های قرار داد تا از حجم آن کم کند ، چشمان را هم بست و ترجیح داد بعد از اتمام دادهایش با او چشم در چشم شود .
    مرد داد و هوار می کرد و عقب و جلو می آمد تا حشره را از خود دور کند اما حشره سمج تر از آن بود که به غرور این مرد توجه کند و ترس را غالب بر غرور می کرد . همیشه از حشرات نفرت داشت و حالا دقیقا نصیبش شده بود.
    سورا بعد از چند ثانیه سرش را با ترس بالا آورد و با دیدن شاهزاده کاملی که از خشم قرمز شده بود، آب دهانش را قورت داد . این همان کسی بود که با اقتدار در راهروها راه می رفت ؟ واقعا با دیدن یک حشره مثل اسپند روی آتش می شد ؟ وقتی می گویم نتوانست یعنی نتوانست ، نتوانست و با صدای بلندی خندید . باورش نمی شد که شاهزاده کاملی از یک حشره کوچک بترسد و تمام دشت های جنوب را تسخیر کند .
    کاملی دست به سـ*ـینه ریسه رفتن سورا از خنده را تماشا می کرد . دیگر روی زمین افتاده بود . می دانست که نباید کسی بفهمد اما او که کاری نمی توانست بکند . می توانست ؟ از نظرش سورا فقط یک دختر لوس و بی مزه بود که بدون برادرش آب دماغش را هم نمی توانست بالا بکشد . به سمت اویی که پهن زمین شده بود رفت و با زدن یک لگد محکم به پهلویش ، سورا را با درد خفه کرد . او بالای سرش ایستاده بود و سورا روی زمین دراز کشیده بود . هر دو با خشم به هم نگاه می کردند و تنها ویژگی مشترکشان در همین یک مورد بود .
    سورا به ثانیه سوم نکشیده ، کار او را تلافی کرد . بدین گونه که دست هایش را تکیه گاه بدن قرار داد و سپس با بلند کردن پایین تنه اش ، با دو پا به شکم او ضربه زد و به سمت عقب پرتش کرد . کاملی که انتظار این مورد را نداشت ، روی بوته رز سرخی افتاد . تیغ های گل ها دست ها و اندام هایش را خراش دادند و از پشت داخل کمرش فرو رفتند .
    سورا از جا بلند شد و به سمت کاملی رفت . حالا او ایستاده بود و کاملی روی بوته گل ها دراز کشیده بود . نمی دانست چرا بلند نمی شود برای همین در حالیکه به موهای طلایی او خیره شده بود با مِن مِِن و بازی با انگشتانش پرسید :
    - جایی از بدنت شکسته ؟
    کاملی او را برانداز کرد و با اخم و بدون هیچ ناله ای از بوته بیرون آمد . طوری نشان داد که گویی اصلا دردی احساس نکرده اما برخلاف این ظاهر ، تیغ ها با جولان دادن خودشان بر روی تنش ، به مقابله با چهره اش پرداخته بودند . دستش را به کمرش گرفت و در حالیکه سعی می کرد عادی بایستد و حرف بزند با لحنی اخطار گونه گفت :
    - تلافی می کنم .
    و ادامه اش نگفت " چون اکنون درد دارم ، دو شقه ات نمی کنم و می گذارم برای بعد " زیرا درد برای او چیزی شخصی بود و هیچگاه با آن ضعفش را نمایان نکرده بود هرچند با ماجرای حشره به اندازه کافی ضعف خود را نشان داده بود .
    بعد از آن جمله ، راهش را از سورا جدا کرد و با قدم های آهسته و محکم ، راهِ مزین شده به گل های ارغوانی را تا در بزرگ ورودی طی نمود . نیم نگاهی هم به پشت سرش نینداخت تا چشمان دنبال کننده سورا را ببیند . دو نگهبان با دیدنش سر تعظیم فرود آوردند و کاملی بی توجه به آنها ، سعی کرد سرعت قدم هایش را افزایش دهد تا قبل از در آمدن آه و فریادش ، خود را به اتاقش برساند . پله ها برایش مثل یک شکنجه گاه شده بودند و چون ساعات قبل افتخار قدم های پر غرورش را نداشتند . در راهش چندین بار با سربازان انسان رو به رو شد و آنها هم همان کار احترام گذاشتن را انجام می دادند و چقدر خوب بود که سرشان را بالا نمی آوردند تا صورت کاملی را که از درد به قرمز شدن پناه آورده بود ببینند .
    اتاقش کنار اتاق برادر بزرگترش قرار داشت و هر دو اتاق بعد از اتاق پدرشان بزرگترین اتاق های قصر محسوب می شدند . اما او بیشتر این حکومت ده ساله را خارج از مرز های خانه گرانده بود و در تمام مدت به جنگ و پایدارتر کردن پایه های حکومت مشغول بود . برادرش اما مخالف او بود و ترجیح می داد کنار دست پدرش به فرمانروایی و دستور دادن بپردازد . هر چه باشد او ولیعهد آینده می شد . این را خوب می دانست . او هم بزرگتر بود و هم پدرشان محبت بیشتری را به او معطوف کرده بود . همه این ها کافی بود تا بداند بعد از مرگ پدرش ، و زمانیکه کامین بر تخت می نشیند ، او کشته خواهد شد. با نفرت نگاه از اتاق کامین گرفت و وارد اتاقش شد . با خالی کردن عقده هایش سر در و بستن آن به محکم ترین روش ممکن ، روی تخت بزرگش نشست و آرام شروع کرد به در آوردن تیغ ها از ساق دستش .
    ساق دست هایش که از تیغ ها پاک شد به سمت کمر دست برد و تا جایی که می توانست آن ها را از کمرش در آورد . ذهنش به سمت آن بانو رفت . نامش سورا بود . به یاد آورد که به دستور پدرش چقدر به دنبال برادران او گشته بود و در آخر باز هم نفهمید پدرش چه علاقه ای به این چهار شاهزاده سرن دارد و چرا عوض آن که بخواهد آن ها را بکشد اسیرشان کرده . ولی می دانست که کامین می داند . پوزخندی زد . کامین همه کاره بود و او هیچ کاره . لعنت به آن روزی که به دنیا آمد . دستانش را قلاب سرش کرد و با آرامش روی تخت دراز کشید . سورا نمی دانست و نمی فهمید او هیچگاه درک نمی کرد که چه بر سر او آمده . هیچگاه درک نمی کرد که داشتن یک هم خون دشمن یعنی چه . آهی کشید و به سورا حسودی کرد . او با وجود اینکه اسیر بود باز هم می خندید . او یک برادر داشت که همیشه مراقبش بود . عوض اینکه به فکر کشتن انسان ها و بستن راه های ورود سرن ها از دنیای زیر زمینی به زمین باشد ، به فکر این بود که در بستر کدام باغچه دراز بکشد . آری او از همه بدبخت تر بود . آتش حسادت مشتش را بسته کرد و برای لحظه ای به فکر اذیت کردن سورا افتاد اما بعد پشیمان شد و با خود گفت " هیچوقت ذهنم نباید به خاطر چیزهای مسخره مشوش شود . "
    ******************************************
    سپهر زانوهایش را بغـ*ـل کرده و به نیم رخ سارا زل زده بود و عمیق فکر می کرد . سارا با نگاه های خیره او به سمتش برگشت و سپهر فکر کرد چقدر میان اجزای صورت سارا تناسب وجود دارد . سارا اخم هایش را هم کشید و گفت :
    - چه شده ؟
    فکر کرد حتما دارد درباره فرار و زیر پا گذاشتن حرف برادرش فکر می کند پس تصمیم گرفت او را منصرف کند . با اینکه به هیچکدامشان اعتماد نداشت اما با دو دو تا چهار تا هم می شد فهمید ارسلان از سپهر مقبول تر است و لااقل برای نقشه فرار می شد به او اطمینان کرد . اما سپهر مقابل چشمان حیرت زده او سوال دیگری پرسید :
    - واقعا هفده سالت است ؟ یعنی یک سال از من بزرگتری ؟
    سورا فکر کرد دارد سر به سرش می گذارد برای همین با لحن سری گفت :
    - بامزه نیستی .
    اما سپهر دوباره گفت :
    - دقیقا چه ماهی متولد شده ای ؟ نمی شود که تو یک سال از من بزرگتر باشی . حتما در حد چند ماه است .

    و سورا باز همان جمله " اصلاً با مزه نیستی را تکرار کرد "
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 25#
    سپهر واقعا شوخی نمی کرد و به دنبال راهی بود تا این چند ساعت باقی مانده در زندان را به اتمام برساند. پس با دیدن سارا که ساکت نشسته بود فهمیده بود که تا به حرف نیاوردش به حرف نمی آید و سر صحبت را با در میان گذاشتن سنش باز کرد که کاملا پروژه اش شکست خورد. سارا اصلا مشتاق صحبت با او نبود. باید زبانش را باز می کرد. مکان های ساکت را دوست نداشت. به حالت نشسته سمت سارا حرکت کرد تا به او نزدیکتر شود. سارا هم با این کارش همچون او نشسته به سمت عقب حرکت کرد و فاصله گرفت. انگار شمشیر را از رو بسته بود.
    سپهر ناامید از سارا، میله های بین دو زندان را، متکای سرش قرار داد و با بستن پلک هایش سعی کرد آن ها را وارد رویاهای شیرین کند. اگر ارسلان از او نمی خواست و نمی گفت که خودش آنها را بیرون می آورد، حداقل کاری برای انجام دادن داشت. کاش عوض این میله های سرد، آغـ*ـوش مادرش قرار داشت، بدون نگرانی، بدون درد... اما او هم رفته بود مثل زوسیما، مثل هیرا... نمی توانست حتی سر قبر مادرش برود و خودش را خالی کند. شاید تقصیر دنیا بود که اینقدر اصرار داشت مهر آدم ها را زود به دلش بیندازد و زود از روی زمین محوشان کند.
    سارا به دیوار پشتش تکیه داده و زانوانش را در آغـ*ـوش گرفته بود که سکوت سپهر، ریسمان شد و سرش را بالا آورد. جسم پسرک بدون دخالت اراده او، میله ها را رخت خواب کرده بود. پلک هایش روی هم کشیده شده بود و شمع درخشان وجودش، زیر حبابک خواب پنهان شده بود. مژه های سیاه و بلندش، شانه زده شده قرار گرفته بودند و اسب تندروی زبانش به کام محکم بسته شده بود. لبخند زد. صورت پسر در خواب بسیار آرامش بخش بود. در خواب هر کسی ذات آرام خود را نمایان می کند و دیگر زبانی نیست تا آن را خراب کند.
    **
    - بگیر!
    ارسلان از دست پر از زخم و بسته شده نیوا بشقاب های خالی را گرفت و مقابل چشمان حیرت زده دیگران، آنها را از آشپزخانه خارج کرد. تا به حال خودش نخواسته بود در کارهای آشپزخانه کمک کند و حالا درست زمانی که به بهترین دوستانش تهمت زده شده بود، داوطلبانه به کمک شتافته بود. دیگران این گونه برای خود موضوع را تعبیر کرده بودند که می خواهد با کار زیاد، موضوع را هضم کند اما برای فرارشان لازم بود این کار را انجام بدهد. اگر آن اتفاق برای سپهر نمی افتاد حتما این کار را به او می سپارد. ننگی بود برای خودش. پسر دوم فرمانروای سرین در بردن ظرف ها کمک کند؟ مسخره بود! تن نیرومند او فقط و فقط باید در میادین نبرد گشت می زد و سر خائنان را صیقل می زد!
    ظرف ها را روی میز گذاشت یعنی تقریبا پرت کرد. میز بسیار طویل بود و برای این جشن پیروزی در سالن اصلی گذاشته شده بود. روی آن از تعداد تخم های ماهی هم بیشتر اقلام غذایی و نوشیدنی گذاشته بود و خیلی ها هنوز جشن آغاز نشده، شروع به برداشت کردن غذاها کرده بودند. فریاد و شادی و خنده، ترق و توروق شیشه ها و ظرف ها و جار و جنجال ها مخلوطی غلیظ از صداهای ناشناخته را ایجاد کرده بود. جالب بود! برادرش برای دو نفر از آنها اشک می ریخت و خودشان هنوز سنگ قبر محکم نشده، جشن گرفته بودند. در میانشان بعضی ها هم بودند که بدون شوق تنها نگاه می کردند. مثل آرتین و آرمین که چون شکست خورده ها در و دیوار را دید می زدند.
    این لشکر پیروز را ول کرد و دوباره وارد آشپزخانه شد. نسبت به چند دقیقه پیش خلوت تر شده بود و جز چند آشپز کس دیگری وجود نداشت. نگاهش را چرخاند تا به بشکه های بزرگ شربت رسید. دستش چون دزدی به جیب شلوارش نفوذ کرد و با احتیاط پاکت کوچک را برداشت تا در خود جای دهد. سمت بشکه ها رفت. سه بشکه کنار هم مجاور تنورها گذاشته شده بودند و هنوز برای سرو سر میز بـرده نشده بودند. همیشه بشکه ها را آخر می بردند. پاکت کوچک را از لای دستش بیرون آورد و با خالی کردن محتویاتش داخل گودی دست، نگاهی به چپ و راست انداخت. زمان بندی اش درست از آب درآمده بود. هیچکس در آشپزخانه نبود. پودر برف مانند را به اندازه مساوی داخل هر بشکه باراند و با هم زدن بشکه ها، به طور کامل از چشم ها مخفی شان کرد. سپس یکی یکی آنها را برداشت و به سمت سالن اصلی برد.
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 26#
    **
    صدای هیاهو و خوشحالی دیگران به سختی، تونل گوششان را رد کرده و وارد شده بود. فاصله زیاد بود و صداها بلند. به قدری نبود که سپهر را از خواب بیدار کند ولی سارا را نگران کرده بود. می ترسید ارسلان سر برسد. برای انجام نقشه اش باید پیش از رسیدن ارسلان دست به کار می شد.
    سنجاق سرش را از داخل موهایش در آورد. سنجاق سر، به اندازه یک انگشت اشاره بود و بدون هیچ تزئینی، ساده و معمولی به نظر می رسید اما در میان دستان سارا کاری بیشتر از کار یک سنجاق را می کرد. در دستان او جادوی سنجاق رها می شد و سارا درهای بدون جادو را به آسانی باز می کرد.
    روی نوک پا سمت در زندان رفت. سنجاق را در قفل پیچاند. نفس های آرام و منظم سپهر صدای قلب او را چون یک رهبر کنترل می کرد. سنجاق، کار خود را انجام داد و صدای ترق کوتاهی اتمام کارش را اعلام کرد. لبخند زد و دستش همانند بادی که به آرامی علف ها را خم می کند، در زندان را تکان داد. در بدون صدا راه ورود را باز کرد. سارا از لای آن خارج شد. سنجاق را سر جایش روی موهایش برگرداند. لباس سلطنتی اش دست و پایش را می گرفت و مشتاق بود هر چه سریعتر آن را تعویض کند. او یک مبارز بود و این لباس همیشه حرصش را در می آورد. برخلاف سورا که با وجود همه مخالفت هایش لباس های سلطنتی را دوست داشت و از پوشیدنشان غرق لـ*ـذت می شد، سارا به هیچ وجه از لباس ها خوشش نمی آمد.
    کمی قبل از رسیدن به محل نگهبان ها میزی قرار داشت. هنگام ورود به زندان دیده بود که رویش چند اسلحه گذاشته بودند و روی آنها حساب باز کرده بود. با دیدنشان نفس راحتی کشید و یک شمشیر را از میانشان انتخاب کرد. شمشیر را در دست گرفت و آرام قدم هایش را پشت سر هم تا رسیدن به مقر نگهبانان طی کرد.
    با یک حرکت بین در ورودی ایستاد تا با نگهبانان رو به رو شود که جایشان را خالی یافت. هیچ نگهبانی آنجا نبود. گیج به اطراف نگاه کرد. اینقدر بی خیال؟ شاید چون در خروجی غار نگهبان دارند این گونه بدون نگرانی آنها را رها کرده اند. راهش را ادامه داد. با آن مکان آشنا نبود و وجود آن همه غار های کوچک و دیواره ها اعصابش را داشت به هم می ریخت. چند بار اشتباهی وارد اتاق های راهزنان شد و چقدر خوب بود که همه به جشن رفته بودند.
    از مکانی که صدا از آنجا بیشتر می آمد فاصله گرفت. احتمالا آنجا جمع شده بودند. اما قبل از دور شدن کامل، نیم نگاهی به آنها انداخت. در حال خوشـی‌ و نوش بودند. خنده های بلندشان هم وحشتناک، زشت و حال به هم زن بود. با دیدن راهرویی که از آنجا وارد غار شده بود و در انتهایش در خروجی قرار داشت حالش خراب شد. دقیقا میان در و او این دزد های احمق جشن گرفته بودند. دو بار نفس عمیق کشید و فکر کرد چگونه راهش را به سمت در خروجی پیدا کند. فکری به ذهنش رسید و برای عملی کردنش وارد نزدیک ترین اتاق به خودش شد.
    اتاق راهزن ها همین می شد دیگر. لباس ها در یک سو قرار داشتند. ابزار آلات و لوازم منفجر شده بودند و لحاف خواب چون رودی شناور اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود. چون مادری که به اتاق بچه اش نگاه می کند، دستان را به کمر زد و بعد از گفتن " خدا به خیر کند" دنبال لباس های مناسبی برای خودش گشت.
    بالاخره به یک شلوار ساده سیاه با چکمه های هم رنگش و بلوزی تا زیر زانو به رنگ سرمه ای رضایت داد سپس شمشیر را برداشت و بدون هیچ احساس خاصی موهایش را از دم کوتاه کرد. لباس قبلی و دسته بلند موهایش را گوشه از اتاق انداخت. هنوز مانده بود تا شبیه پسرها بشود. موهایش را روی پیشانی اش انداخت و با کمی ریخت و پاش کردنشان، ابروهای نازکش را پوشاند. نیمی از چشم هایش مشخص بود و نیم دیگر پشت پرده موها نشسته بود.
    تیپ جدیدش خیلی راحت بود. انگار از زندان جدیدی آزاد شده بود. با سری پایین از اتاق بیرون رفت. مادرش هم او را در این ظاهر نمی شناخت. آموزش دیده بود و به قدری تمرین داشته بود تا در چنین لحظاتی نگرانی و اضطرابش نتواند باعث خراب شدن نقشه اش شود.
    ***
    بالاخره از میان هیاهوی راهزنان بدون جلب توجه رد شد و به در خروجی رسید. در هر ثانیه ای که از آنجا می گذشت ترس لو رفتن ملکه ذهن شده بود. راهروی آخر، راهروی پایانی بود. مثل راه نجات. منتظر بود تا در هر لحظه با نگهبان ورودی مواجه شود. نگهبان یک نفر بود. تنها یک نفر. اخم کرد. توقع بیشتری داشت. یعنی آنها را دست بالا گرفته بود؟
    مردی که به عنوان نگهبان آنجا ایستاده بود با دیدن اویی که به سویش می آمد خوشحال شد. تصور کرد ارسلان است چون شمشیری که در دست شخص بود دسته ای نقره ای داشت و چکمه ها و لباس هایش همان لباس های دیروزی ای بود که ارسلان پوشیده بود و به قدر کافی اشتیاق رفتن به جشن را داشت که بدون نگاه کردن به چهره شخص بگوید:
    - بالاخره آمدی؟ بیا شیفتت را بگیر.
    و سارا که با دهان باز نظاره اش می کرد را جا گذاشت و از آنجا دور شد. سارا دستی روی پیشانی اش کشید تا عرق های سردی را که رویشان به استراحت نشسته بودند بزداید. همه شان ابله بودند. خودشان راه را باز می کردند و خودشان راه را نشان می دادند. اصلا چرا به خود زحمت داده بودند و او را دزدیده بودند؟
    در خروجی را پیش گرفت. باید خارج می شد. می رفت و بعد خودش را به اشکان می رسانید. فکر لحظه ای که اشکان را ببیند و از این جهنم دره خلاص شود رویای شیرینی بود. اما ارسلان ... با خود فکر کرد اگر ارسلان واقعا راست می گوید پس حتما باید آدرس اشکان را هم بداند. این تازه آغاز راه بود و در این جنگ بی شک او هیچ کمکی به آنها نمی کرد.
    از ذوق سراپا نمی شناخت. اقدامش بر روی خاک جنگل گذاشته شده بود. هیچگاه فکر نمی کرد این چنین از دیدن یک جنگل ذوق زده شود اما ذوقش چندان طول نکشید و دیری نپاییدکه با برخورد به شخصی، هر دو روی زمین افتادند.
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 27#
    سارا بینی اش را که از شدت ضربه ناله می کرد، مالاند. فرد رو به رو از جایش برخاست و او هم چنین کرد. هر دو هول شده بودند و حتی علاقه ای نداشتند تا چهره یکدیگر را نگاه کنند. فقط خواستار ترک آنجا بودند. گویی ذهن هم را خواندند که هر دو همزمان گفتند:
    - ببخشید.
    کمی مکث و دوباره جمله هایشان همزمان ادا شد:
    - من دیگر می روم.
    این هماهنگی مسبب این شد تا هر دو نگاهشان در هم تنیده شود. سارا او را نمی شناخت و شخص که کاوه بود، با حیرت متوجه شد که با یک دختر طرف است. هیچکس و هیچ چیز نمی توانست از نگاه های تیزبینش در برود، حتی این دختر. چیزی که برای او غیرقابل فهم بود این مسئله بود که راهزنان هیچ عضو مونثی در گروه نداشته اند پس این دختر این جا چه می کند؟
    سارا با میخ شدن نگاه کاوه روی صورتش ،ترسیده، سعی کرد زود از او دور شود و این بلیط آزادی اش را از دست ندهد که با حرف کاوه پاهایش او را به ماندن فرمان دادند:
    - دختر جان در اردوگاه این راهزن ها چه کار می کنی؟
    حرف کاوه از روی کنجکاوی بود و ندانست با این حرف آژیر قرمز سارا را روشن کرد . سارا تردیدش را کنار گذاشت و با بالا آوردن شمشیر در راستای زدن یک ضربه کاری به کاوه برآمد که کاوه لاجرم دستش را خواند و شمشیر را از چنگالش با ضربه ای قدرتمند در آورد. شمشیر در دو قدمی شان فرو افتاد. هر دو نگاهی به شمشیر کردند و بعد چون قطب های ناهمنام آهنربا چشمانشان هم را جذب کرد. کاوه با خلع سلاح کردن سارا، امیدی به پیروزی او نمی دید و با دست های خالی و بدون برداشتن شمشیرش بر او تاخت. دختر هم بدون فوت وقت پا به سمت شمشیرش برداشت اما ناکام ماند و همراه با کاوه بر روی زمین غلت خورد. کاوه دستان سارا را دو طرف نگه داشته بود و با پاهایش کمرش را سفت چسبیده بود تا در نرود. صورتشان چند بند انگشت با یکدیگر فاصله داشت. موهای سارا از شدت نفس های طوفانی کاوه به عقب تسلیم شده بودند. چشمان کاوه ابروهای تازه در دید قرار گرفته اش را نگریست. به تکاپو افتاد اما بازوان کاوه قدرتمندتر بود. چون موشی در چنگال عقاب قرار گرفته بود. لحظه ای چشمان سیاه کاوه را چون چشم عقاب دید. مردمکش گرد شده بود و در وسط چشمانش که به مانند دایره در آمده بودند قرار گرفته بود. فکر کرد از ترس توهم زده است. کاوه با لحن غضب آلود، با فاصله کلمات را ادا کرد:
    - چرا... به... من... حمله... کردی؟
    سارا دمان شد و ناراضی از موقعیتش گفت:
    - راهزن کثیف! می خواهی دوباره من را به زندان برگردانی؟ برگردان! اما تن لشت را از روی من بردار!
    کاوه هشیار شد که سارا راهزن نیست بنابراین از رویش کنار رفت و ایستاده گفت:
    - من راهزن نیستم!
    ناگهان جرقه ای در ذهنش نشست و پرسید:
    - از زندانشان فرار کرده ای؟
    سارا بپا شد و سرش را تکان داد. لبانش ترک برداشته بود و عقلش می گفت باید هر چه سریعتر از آنجا برود. کاوه پیش از به اجرا در آوردن نقشه ذهنی او گفت:
    - من می خواهم شاهزاده سارا را از چنگ آنها نجات دهم. کمک می کنی؟ فکر کنم او شاهزاده ات بشود نه؟ شاهزاده سرزمین ات. نمی خواهی کمک کنی؟
    کاوه بعد از زدن حرفش لحظه ای اندیشید که نکند این دختر همان شاهزاده باشد اما دیدن شاهزاده با موهای کوتاه و لباس پسرانه بعید بود. در خیال او شاهزاده باید موهایی بلند می داشت با لباسی پف کرده و صورتی، چشمانش آکنده از اشک می بود و با ناله درخواست کمک می کرد.
    سارا قصد او را فهمید. می خواست او را نجات دهد و حتما بعد از آن هم می خواست در ازایش چیزی از او بگیرد. با لبخند گفت:
    - نه نمی خواهم آن دختر لوس را نجات بدهم. اگر می خواهی خودت این کار را انجام بده. من کارهای مهم تری دارم. باید پیش از آمدن آنها از اینجا دور شوم. خداحافظ!
    دستش را ناشیانه برای کاوه تکان داد و از او دور شد.کاوه خداحافظی نکرد. چیزی درون آن دختر بود که شم جادوگرانه اش را برانگیخته بود. از سر کنجکاوی نبود. فقط و فقط غـ*ـریـ*ــزه طبیعی اش بود. حسش می کرد. این دختر فرق داشت. کاوه نگاهی به آسمان انداخت. ماه در آمده بود و جنگل اکنون یک کشتارگاه محسوب می شد مخصوصا برای یک دختر. یک نگاه به غار انداخت. تصمیم داشت وارد آنجا شود و شاهزاده سارا را نجات دهد ولی... نگاهی به دختر انداخت که هنوز در دیدرسش بود. نمی توانست او را تنها بگذارد از طرفی شب شده بود و شانسش برای نجات شاهزاده کم شده بود و از طرفی دیگر غـ*ـریـ*ــزه لعنتی اش مدام می خواست از درون بگریزد و به سمت سارا برود. احساسی هم ته ذهنش بود که واقعا او را ترساند، حس می کرد از تکه تکه کردن شاهرگ سارا لـ*ـذت می برد!
    هر چه که بود او را از غار دور کرد و به سمت سارا حرکت داد.
    *******************************************
    ارسلان دلش می خواست لیوان های شربت را یکی یکی درون حلق دیگران خالی کند. نیوا هنوز نوشیدنی را درون لیوان ها نریخته بود و حتی یک نفر هم بهشان لب نزده بود.
    چهار اسب از اسطبل کش رفته بود و نزد راد به امانت گذاشته بود تا هنگام فرار از آنها استفاده کنند. لوازم مورد نیازشان هم درون کوله هایی قرار داشت که با احتیاط هنگام دستگیری سپهر نزد راد بـرده بود. همه چیز آماده بود و این نوشیدنی های لعنتی مرحله آخر بودند. با دستش روی میز ضرب گرفته بود.
    آرتین و آرمین کنارش آمدند و صندلی های مجاورش را اشغال کردند. آرتین گفت:
    - ارسلان، ما می دانیم که سپهر بی گـ ـناه است و دوست داریم به تو در راه اثبات بی گناهی سپهر کمک کنیم.
    ارسلان به لبخند اکتفا کرد. این دو که همیشه غار را دنیای خود دانسته اند به او کمک کنند؟ از ماجرا پرت بودند. همه!
    **
    بالاخره زمان صرف نوشیدنی رسید. نیوا لیوان ها را پر کرد و دیگران چون قحطی زده ها هنوز لیوان به زمین نرسیده چنگش می زدند. با این حرکت آنها، ارسلان که از شدت بی حوصلگی روی میز نیم خیز شده بود، راست نشست و به دهانشان چشم دوخت. شربت ها را جرعه جرعه به درون دهانشان می ریختند و بی خبر لبخند می زدند. آرتین و آرمین بعد از بی توجهی ارسلان از او دور شده بودند و با ناراحتی فکر می کردند ارسلان هنوز در شوک است. هر دو شربتشان را سر کشیدند و با هم گفتند:
    - هی روزگار!
    دارویی که ارسلان داخل شربت ها ریخته بود، همه را کم کم به خواب برد. همهمه آرام آرام خوابید و راهزن ها چون کودکان این طرف و آن طرف به رویا رفته بودند. اوکام و آریل هم همینطور بودند و ارسلان خیلی جلوی خودش را گرفت تا ابتدا سر وقت زندان برود و بعد بیاید تا آریل را بکشد.
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 28#
    ارسلان سر در زندان ایست کرد. احساس بدی داشت. گویی اتفاق خوبی قرار نبود بیفتد. سرانجام احساسات را سر برید تا سریعتر به راهش ادامه دهد. دلشوره و دلواپسی باشد برای زن های سبزی پاک کن!
    هر چه جلوتر می رفت با تاریک تر شدن فضا، نور کم فروغ مشعل ها بیشتر به چشم می آمد. چشمانش را به زندان ها کشاند و با مردمکی که مضطرب به چپ و راست حرکت می کرد، سپهر را صدا زد. صدای منعکس شده اش، جواب قابل قبولی برای لجاجت های ذهنی اش نبود.
    به آن دو زندان رسید و در دم با در باز زندان و جای خالی سارا متوجه شد. خشمگین شد و گمان برد که سپهر روی حرفش پا گذاشته که با دیدن جسمش، تکیه داده بر میله های بین دو سلول همسایه فوری به سویش شتافت.
    هول شده با کلیدهایی که از نگهبانان سرخوش کش رفته بود، کوشش به باز کردن قفل کرد. در همان حال با موجی از نگرانی چندین بار سپهر را بلند صدا زد اما او بر نمی خاست. دستانش می لرزید. نکند اتفاقی برای سپهرش افتاده باشد؟ افکارش، ناجوانمردانه او را به سوی دایره های قرمز رنگی پیش می برد که از هیچ یک سپهر را زنده بیرون نمی آورد. نا امید از دست هایی که با لرزش او را از سپهر دور می کرد، دسته کلید را روی زمین پرت کرد و به قدرت هایش متوسل شد.
    خوشحال بود که میله های زندان از آهن هستند چراکه قدرت هایشان تنها روی سنگ ها نمایان می شد. قدرت او ذوب کردن سنگ ها بود و جز این کاری از انگشتان قدرتمندش برنمی آمد. سپهر هم هنوز قدرت هایش فعال نشده بود. هنگام سفر به سرزمینشان " سرین " روی این قدرت ها کار کرده بود و بیشتر از گذشته بر رویشان مسلط شده بود. پس نمی شد گفت سفرش به آنجا دست آورد خاصی نداشته است.
    میله های آهنی در برابر اربابشان ذوب شدند و در حالیکه هنوز از شدت داغی قل قل می کردند. روی زمین به جریان افتادند. از طول، به اندازه قدش و از عرض، به اندازه دو نفر، میله ها را برش داده بود. به آسانی وارد سلول شد. دروغ چرا؟ می ترسید.
    نزدیکش نشست و همزمان با تکان دادنش، داد زد:
    - بیدار شو!
    با تکان خوردن پلک های سپهر، پشت دروازه اش منتظر ایستاد. دروازه ها باز شدند حالا چشمان سیاه برادرش مقابل چشمانش هویدا شده بود. از خوشحالی دلش خواستار در آغـ*ـوش کشیدن سپهر بود. فقط خواب بوده است. اما چه نوع خوابی با آن همه سپهر سپهر کردن نپریده؟ به آنی چهره ارسلان از این رو به آن رو شد و با اخم سپهر را نظاره کرد.
    سپهر خمیازه آسوده ای کشید تا از خوابش که هنوز او را طلب می کرد بیرون آید اما هنگامیکه یک جفت چشم عصبانی را پیش رویش مشاهده کرد با ترس سر جایش صاف نشست. صورت او خیلی نزدیک به صورت ارسلان قرار داشت. سرسری اطراف را نگاه کرد. هنوز در زندان بود و میله های ذوب شده نشان می داد چیزهای زیادی را از دست داده است. به زندان سارا هم نگاهی کرد که با نیافتنش رو به ارسلان، متعجب گفت:
    - چه شده؟ سارا کجاست؟
    ارسلان او را کشید و بلند کرد. سپس به سمتش شعله کشید:
    - من را سر کار گذاشته بودی؟
    سپهر شانه هایش را به معنای ندانست بالا انداخت و با نگاهی مظلوم گفت:
    - من نمی دانم از چه صحبت می کنی. سارا کجاست؟ همه چیز خوب پیش رفته؟ بیا برویم دیگر. منتظر کسی هستی؟ با...
    ارسلان دستش را روی دهان سپهر گذاشت تا قطار کلمه هایش را به اتمام برساند و بعد با درک موقعیت و پی بردن به کاری که برایش آمده بود، گفت:
    - بیا برویم.
    پشت سر هم راه افتادند و ارسلان اتفاق پیش آمده را برای سپهر گفت به امید آنکه از مکان سارا اطلاع داشته باشد اما او نیز نمی دانست و نبود سارا او را هم متعجب کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا