به نام خدای مهربان و توانا
جنگ آبیمرلین:
محکم شیر را در دستم فشار دادم و با کمی جادو شمشیر را پهن تر و بلندتر کردم و خواستن که سر آن مار را قطع کنم که با ضربه مهلک دمش به عقب پرتاب شدم.
ضربه به پهلوی چپم خورده بود و بدجور درد داشت.هر طور که بود از کف باتلاق بلند شدم حس می کردم دنده هایم شکسته اند و در ریه فرو رفته اند که اینقدر درد دارم.
ولی می دونستم بدنم داره ترمیم میشه برای همین با ورد شلاقم را ظاهر کردم و شمشیرم را به کمر آویختم.
اون مار که انگار داشت با درد من حال می کرد جلوی من جولون میداد.وقتی دید که شلاق را حاضر کردم گارد حمله گرفت و مانند فنر جم شد تا در صورت حمله من سریع وا کنش نشون بده.
شلاق را در دستم تکان دادم تا از خوب بودنش مطمئن بشم و در یک حرکت شلاق را دور سر اون مار آبی حلقه کردم و محکم کشیدم.
با این کار مار دور خود پیچید و من دوباره این کار را تکرار کردم که با صدای بوتو شلاق را شل کردم:
_بسه شاهزاده تو پیروز شدی و میتونی بری حالا آپپ را رها کن.
من شلاق را از دور آپپ باز کردم و او هم با عجله به قسمت تاریک باتلاق خزید.
بوتو نور آب را متعادل کرد و جادو را از روی آب برداشت و مرا به قایق رساند.
وقتی از آب بیرون آمدم هیبت پری دریایی و تبدیل به هیبت خودم شد با همان لباس.
آنوبیس کنار قایق ظاهر شد و گفت:
_بلاخره این مرحله را هم پشت سر گذاشتیم حالا با من بیا تو را به مرحله بعد نزد دیگری می برم.
کیفم را برداشتم و شلاق و شمشیر را درونشهری جای دادم و دست دراز شده آنوبیس را گرفتم غیب شدیم و در جایی دیگر ظاهر شدیم.
اتاقی که در آن ظاهر شده بودیم در اصل اتاق نبود یک سالن بود با تزیینات مصر باستان که رنگ طلایی و سفید در آن استفاده شده بود و تخت خوابی به رنگ سبز در گوشه آن قرار داشت با پرده های سفید و دوتا صندلی و یک میز همین ها اساس این اتاق را تشکیل میدادند در تمام اتاق نقاشی هایی از خدایان مصر بود که نقش حورس در همه آنها محسوس بود.
با صدای آنوبیس به خودم آمدم:
_دراینجا با حورس رو به رو می شوی امیدوارم موفق باشی
و بعد غیب شد
با صدای در اتاق به خودم آمدم.
و با مردی رو به رو شدم که سری عقاب مانند داشت و بدنی انسانی و تاجی زیبا بر سر داشت لباسی فاخر مصری بر تن که با دیدن من ناگهان فریاد زد:
_امروز روز جنگ شاهزاده
و ناگهان........
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد.........
حورس
ادامه دارد.........
حورس
آخرین ویرایش: