خلاصه : زیبا زنیست که برای خلاصی خود از گذشتهای که سالهاست از آن میگریزد دست به حماقتهای احمقانهی دیگری میزند که منجر به تحمل شکستهای سختی در زندگی شخصیاش میشود.
صدای جمعیت در سرم ولوله میشد. احساس میکردم میوه فروش چاق و سبیل مکزیکی که عرق بدنش، خود را تا زیرِ سـ*ـینههای یغور و بد هیبت او پایین کشیده، در همین لحظه در گوشِ من فریاد زد: "پسر، سبد درشتهاش رو به حاجخانم نشون بده" بعد از آن، استکان کمر باریک چای جوشیدهاش را که تناقض فاحشی با درشتی هیکل او داشت با صدای هولناکی همراه با قرچ و قروچ خرد شدن قند در زیر دندانهایش هورت بکشد. جایش بود بگویم؛ شرمنده برادر من، هنوز به حج مشرف نشدم و لطف بفرمایید لباس تنتان را عوض کنید تا آدم عقش نگیرد، کافیست احترام گذاشتن پیشکشت باد!
بازار میوه و ترهبار در طول هفته شلوغ بود و تردد کردن سخت. دو سمتِ کتفم کششی برای تنه زدن به این و آن و محرم و نامحرم نداشت. مگر من چه از زنِ امینی کمتر داشتم که دست به توالت خانهاش نمیزند! تا چند وقتِ قبل، پیش از آنکه همسرش سمتی در وزارت خانه کسب کند، زن و شوهر به دست و پای آئین افتاده بودند تا آنها را از فلاکت زندگیشان نجات بدهد؛ ولی حالا که خانهی استیجاریشان به شخصی مبدل شده و برای روزمرگیهایشان مستخدم اجیر کردهاند، هفته یکبار احوالی از ما نمیپرسند! عیناً مانند کسانی که روزیشان را به نرخ روز میخورند؛ اما خوب، من نیز امینی و آن زن خود بزرگبینش را در گوشهی ذهنم حک کردم تا زمانی که آئین به مراتب بالاتری رسید، حسابی از خجالتشان دربیایم. مسلماً بار دیگر گذر پوست به دباغخانه خواهد افتاد!
دکمهی طبقهی سوم آسانسور را فشردم و نفس خستهام را باصدای بلندِ کلافه شدهای به بیرون فرستادم. با شنیدن ریتم آرام آهنگِ درون آسانسور ناخواسته کمی از التهابات درونم کاسته شد و شوق رسیدن به خانهی آرام و همیشه امنم مرا به سمتِ هیجانات غیر قابل توصیفی سوق داد. کلید خانه را از کیفِ کوچک دستیِ خاکستری رنگ بیرون کشیدم و کیف را در زیر چانه محکم نگه داشتم. کیسههای پر و پیمان خرید گوشت و میوه و سبزیجات به علاوه نان باگتهای بلند و کرفسهای نیمه پلاسیده از گرمای هوا که سرشان را با افتخار بالا گرفته بودن را برداشتم و با توقف آسانسور پیاده شدم. به زحمت دو قدم باقی مانده را طی کردم و خودم را به دمِ در رساندم که خانم ارجمند؛ همسایهی روبهروییمان، بر طبق عادت آن روزهایش در خانه را باز کرد و با صدای بلندی برای جلبِ توجه من سلام داد.
- سلام زیبا جان، ماشالله چقدر خرید کردی! واسه امشب مهمون داری؟
نه پس؛ خوشی زیادی زده زیر دلم و ویارانه خریدهام! با هزار مشقت در خانه را باز کردم و با یک پا آن را به سمت داخل فشردم. برای حفظ آبرو کیف زیر چانهام را دمِ در رها کردم و با لبخندی از سر اجبار گفتم:
- بله با اجازتون!
خانم ارجمند همانگونه که کاسه آش رشته در دست داشت به من خیره شد و لبخند تحویلم داد. شک نداشتم که منتظر بود تا او را به داخل خانه تعارف کنم و او هم با کمال میل دعوتم را بپذیرد. آن روزها با بهانه و بیبهانه سرِ راهم سبز میشد تا من زیر گوش آئین بخوانم و او هم برای پسر یلاقوایش کاری دست و پا کند؛ اما مگر گوش این زن بدهکار بود که آئین اهل هیچ زد و بند و پارتی بازیای نیست، حتی برای منی که همسرش هستم. در واقع به زبان عامیانه باید به او میفهماندم که مادرجان راستش را بخواهی شوهر من برای حرف زنش تره هم خرد نمیکند، این را از من که دو سال و یازده ماه و بیست و نه روز است در زیر یک سقف با او زندگی میکنم، داشته باش؛ ولی میدانستم آن زمان نه وقتش را دارم و نه حوصلهاش را، بنابراین برای آنکه گفتگویمان را کوتاه کرده باشم، سریعاً ادامه دادم:
- خانم ارجمند، ببخشید تعارف نمیکنم بیاین داخل، دیرم شده و باید زودتر برگردم دفتر مجله!
کاملاً واضح بود که به تریج قبایش برخورده و به روی خود نمیآورد.
- نه دخترم راحت باش، فقط لطف کن این کاسه آش رو از دستم بگیر که از کت و کول افتادم!
- وای چرا زحمت کشیدید دستتون درد نکنه!
یکی ندیده میشنید؛ گمان میکرد خانم ارجمند این همه خرید در دست دارد و من با یک کاسه آش او را به حرف گرفتهم! با پخش و پلا شدن کیسههای میوه در آستانهی خانه قید باقی وسیلهها را زدم و بر زمینِ سرامیکیِ طرحِ پارکت خانه رهایشان کردم و به سمتِ کاسهی آش خانم ارجمند برگشتم. بعد از تشکر و تعریف و تمجید کردن از دست پخت او، در کمال ناباوری زن دوباره بحث پسر یکی یکدانه و خُل وضعش را پیش کشید. جالب است از نظر همهی مادرها پسرانشان یک جنتلمن و همه چیز به تمام واقعی هستند و هیچ انگ و مرضی هم به آنها نمیچسبد؛ اما دختر عصمت خانم و عفت خانم و حشمت خان یا یک تختهشان کم است یا دماغ نافرمی دارند و یا چانهشان بیرون زده که برای شاه پسرشان مناسب نیست! خانم ارجمند نیز یکی از همین مادران گرانقدر بود و حاضر نبود از خرِ شاه پسرش پایین بیاید؛ ولی هر کس نمیدانست من که بهتر میدانستم گل پسر تاجالملوک خانم شب و روزش را در شیرهکش خانه نگذراند روزی یک یا دو قرص روان گردان را پای کار هست! این موضوع کاملاً از وجناتش پیدا بود و نیاز به کنکاش زیادی نداشت.
با آرامشی ساختگی که از درون مستعدِ اجرای هرگونه برخوردی بودم؛ اما در ظاهر آماده به شنیدن حرفهای مکرر و بیفایدهی او، تا پایان گفتگوی یک طرفهی تاج الملوک خانم حرفی برای زدن نداشتم و تنها به تأییدهای سرم اکتفا کردم.
با رفتن خانم ارجمند پوفی عمیق و عصبی از سـ*ـینه بیرون فرستادم و خودم را روی اولین مبل فیروزهای رنگِ در دسترس پرت کردم. با خیره شدن به کنج میز عسلیِ چوبیِ خانه اندیشیدم؛ کاش ما نیز میتوانستیم در یکی از برجهای بالا شهر خانه داشته باشیم تا همسایه از همسایهاش بیاطلاع باشد. چه کسی گفته که دنیای ماشینی و بیخبری امروزی منفور است و بیارزش؟! به من اگر بود اولین کاری که میکردم آن بود که همسایههایم را از زندگیام حذف کنم بخصوص آقای معتمد؛ مدیر ساختمان، با آن هیکل کوچک و ریزش که مانند موش خرمایی کنجکاو به همه جا سرک میکشد تا بالأخره سر از هر ماجرایی در بیاورد. بیشتر عقیده داشتم در ازای همسرش او اهل سبزی پاک کردن و غیبت در مورد این و آن است وگرنه که حمیده خانم لاأقل در ظاهر زنِ فهیم و اندیشمندی به نظر میرسید. مردک هر ماه به بهانههای مختلف من جمله؛ تحریم، گرانیِ پیاز و خیار و گوجه فرنگی و نرخ تورم، حتی تصویب لایحهی ازدواج مجدد برای مردان، شارژ ساختمان را اضافه میکرد و از آنجایی که آئین در اینگونه مسائل دخالتی نداشت در جواب اعتراض من میگفت:
- خانم دکتر شما دیگه چرا؟! شما که همسرتون هم استاد دانشگاه هستن و هم تو وزارت خونه کار میکنن که نباید با این موضوع مشکلی داشته باشید! آقای امجد، پیرمرد خونه نشینِ مستمری بگیر اگر چیزی بگه یه حرفی؛ اما شما که تا الان باید خوب پَک و پرتون رو از سِمت آقای رییس پر کرده باشین!
مردک چشم سفیدِ یامفت گو! گمان میکرد ما صبح به صبح مخارج خانهمان را از بودجهی وزارتخانهی صنعت و معدن برمیداریم و یا مقصر تمام گرانیها و ترافیکهای سرسامآور اتوبان همت ما هستیم! همسرم همیشه در برابر یاوهگوییهای مردم دور و برش که کم نیز نبودند کوتاه میآمد، گاهی اوقات صبر ایوب او مرا به نقطهی جوشم میرساند؛ اما در آخر همیشه نگاه آرام و منطقی او بود که بر شرارت آنی درون من فاتح میشد. به همان اندازه که من از خصلتهای خوبِ آئین بیبهره بودم او نیز از خصلتهای منفعت طلبانهی من بینصیب بود، شاید به خاطر همین موضوع همیشه شخصیت نه چندان ناآرامِ درونم را از او پنهان میداشتم!
عرفان؛ پسرخالهی بزرگم چند سالی چشمش به دنبال من بود و از هر دری سعی میکرد تا خاطرخواهیاش را ثابت کند. پسر دلبر و همه چیز تمامِ بذله گو. قد و بالایش و موهای بلوند خدادادیاش و چشمانِ آبیِ دریاییاش، اینها اولین خصلتهایی بود که در دیدار اول از او به چشم میآمد. طفلک خودش را به هر آب و آتشی زد تا دل مرا اسیر کند؛ اما من چند سالی بود که از زبان بازیِ مردانه سیر بودم و چند سالی بود که دیگر این ظواهر مرا ارضاء نمیکرد. بعد از یک طوفان مخرب در سالهای سبکسریم، تنها خواستار زندگیای آرام بودم که قطعاً عرفان با ظاهر و ادعاهای تو خالیاش هرگز نمیتوانست آن را به من ببخشد. اگر با او ازدواج میکردم با هر نگاه دختران غریبه به همسرم باید نگران میشدم که مبادا عرفان با خصلت شر و شور بودنی که دارد به من خــ ـیانـت کند و وفادار نماند! مردهای دختر باز هرگز به یک زن وفا دار نخواهند بود چرا که تنوع طلبی به مرور زمان در ذاتشان رخنه میکند. این واقعیت را به بدترین شیوه در زندگیام فهمیدم... اما مرد زندگیِ من و اسطورهی این روزهای من؛ حراف نیست، زبان باز نیست، مانند عرفان چهرهی جذاب و گیرندهای ندارد؛ هر لحظه و همیشه برایم پیامهای عاشقانه نمیفرستد، کادو گرفتن و غافلگیریِ من که ابداً در مرامش نیست باز هم برخلاف عرفان که آن زمانها اتاقِ خانهی پدریام را از کادوهایش پر کرده بودم. با این وجود یقین دارم که مرا دوست دارد این حقیقت زمانهایی به من ثابت میشود که روزهای بارانی هر کجا هستم و در هر موقعیتی قرار داشته باشم تا زمانی که آیههای عذاب میبارد مرا به حرف میگیرد که تنها نمانم؛ زیرا میداند به دلیلی که برای او مجهول و گنگ است مانند بچه گربهای بیچاره و بیخانمان از باران بیزار هستم و از تنها ماندن در شبهای بارانی در خیابان وحشت دارم. به جرأت میتوانم بگویم آئین با وجود موقعیتهای فراوانی که داشت، در سنِ سی و یک سالگی اولین زنِ زندگیاش من بودم، زنی که او را لمس کرد و عشقِ خود را تقدیم نمود. نه اینکه آداب و معاشرت نداند و یا در جذب جنس مخالف دست و پا چلفتی باشد، بلکه به قدری در صحبت کردن محترم و با صلابت است که گاهی اوقات منِ خبرنگار مجلهی تقریباً فمینیستیِ زنانِ نواندیش در برابرش دچار استیصال میشوم.
لحظه به لحظهی اولین روز ابراز علاقهی او به من آنقدر برایم شیرین و خاص است که آن را کاملاً در بایگانیِ ذهنم ذخیره کردهم. سه سالِ پیش به شدت مشغول تایپ مقالهام برای مجله شدم تا برای پایان ماه آمادهاش کنم و از زیر منت رسولی؛ مدیر مسئول و دختر ترشیدهی نشریه قِسر در بروم. عینک قاب قطور مشکیام را که هنگام مطالعه یا تایپ به چشم میگذاشتم تا نوک بینی پایین کشیده بودم و با تمام حواسِ ششگانه، خودم را در متنی با عنوان دخترانه فراری یا دختران رانده شده که حاصل تلاش شبانه روز آن زمان من بود، غرق کرده بودم. به طور کامل غوز کردم تا از همه جهت به کامپیوتر تسلط داشته باشم انگار که آن بدبختِ بیزبان هر لحظه امکان گریز و سر خوردن از زیر دستان فرز مرا داشته باشد! تقریباً دو هفتهای بود که به خاطر همین مقاله دست به ترکیب صورتم نزده بودم و پر از موهای زاید هولناکی بود که اگر جوش چرکی بالای پیشانی را نیز به آن توصیفات اضافه کنیم چهرهی اَسفناکی داشتم. برای من این مقاله ارزش مرگ و زندگی را داشت، چرا که انگیزهای برای ترقیام بود به خاطر همین تقریباً تمام حقوق آن ماهم را صرف هزینههای ایاب و ذهاب و صد البته پول هنگفت ویزیت روانشناسان مختلف کرده بودم تا جایی که مادرم شک کرده بود احیاناً برای خودم مشکل روحیای به وجود آمده است، البته با پیشینهی درخشانی که داشتم کاملاً به او حق میدادم که نگران و دلواپسم باشد.
لحظاتی بود همانگونه که با سرعت مشغول تایپ بودم سنگینیِ سایهای را بالای میز کارم احساس میکردم؛ اما اهمیتی نمیدادم زیرا این مقاله برای اثبات کارا بودنم به مجله برای من خیلی حائز اهمیت بود. ماگ قهوهام را با آرنج دستِ چپم به سمتِ سایه سوق دادم و گفتم:
- پری خانم قربون دستای آفتاب و مهتاب ندیدت بشم، لطف کن یه قهوهی دیگه هم برام بیار!
- شما همیشه تا این اندازه دقیق و جزئی نگر هستید؟
با شنیدن صدای آشنای آئین بالای سرم که شبیه گویندگان رادیو گرم و پر حلاوت بود و در خاطر میماند، با سرعت نور انحنای کمرم را صاف کردم. متمدنانه به صندلی تکیه دادم و همزمان عینک بدقیافهام را از روی بینی پایین کشیدم، البته گمان نکنم با آن وجود هم تغییری در بهم ریختگی چهرهام ایجاد شده باشد! پر واضح بود که تعبیر دیگر این جملهاش آن است؛" تو همیشه تا این اندازه حواس پرت و بی دقتی!"
نمیدانم چرا؛ ولی در جوابِ او ناخواسته سمینار زنان قدرتمند عصر حاضر را در جملهام با ابهتِ خاصی بیان کردم. گمان میکنم فضای فمینیستی مجله بالأخره تأثیرش را بر افکارِ آزادی اندیش من نیز گذاشته بود!
- عه! آقای پژوهش اگر با فرزانه جان کار دارین الان رفته سمینار زنان قدرتمند عصر حاضر، فکر هم نمیکنم برای امروز به دفتر مجله برگرده!
هر کسِ دیگری به جای من بود با برخورد افتضاح بار اولی که با او برایم پیش آمد، از خجالتِ اتفاقی که به بار آورد، سرش را بلند نمیکرد و در چشمان خرمایی رنگِ گیرای مرد مقابل خیره نمیماند. حقیقتاً اعتراف میکنم شبِ آشناییمان برای اولین بار از یک مرد شرم کردم و آن موقع تازه فهمیدم برخلاف تصوراتم تمام تعلیم و تربیتهای خانوادهام در یک جا به کارم آمده است.
شبِ نامزدی فرزانه؛ همکارم بود. به علت محدودیتهای خانهی آپارتمانیشان، نامزدیِ خودمانی و جمع و جوری در منزل عموی بزرگ او برگذار کرده بودند. من هم با اصرار زیاد فرزانه مجبور شدم در جشن حاضر شوم و با هزینهی هنگفتی که آن زمان برای من مبلغش قابل توجه بود، لباس شبِ مناسب و درخور جشن آنها تهیه کنم. به خاطر غرور و ثابت کردن خودم، اول از همه به خودم بعد به خانوادهام ترجیح دادم تا از آنها کمکِ مالی نگیرم.
خانهی عموی فرزانه نسبتاً بزرگ و جادار بود. از ظواهر ساختمان تشخیص سن سی یا چهل سالگیاش کار دشواری نبود. حوض زیبای فیروزهای پر آبی همراه با فوارهِ پر سر و صدا در وسط حیاط و در کنار تخت سنتیِ رو باز تعبیه شده و درخت انجیر بزرگ و قطوری هم بیمنت سایهاش را بر سرِ آنها گسترانده بود. باید اعتراف کنم آن شب خیلی معذب بودم. من حتی آشنای کاملی با خانواده فرزانه نداشتهام چه برسد به فک و فامیلهای دیگرش! بنابراین سعی کردم بعد از سلام و احوال پرسی و تبریگ گفتن به عروس و داماد در گوشهای خلوت بنشینم و کاری به کار کسی نداشته باشم. با آنکه مادر فرزانه تلاش کرد که احساس راحتی کنم و این فضا برایم غریبه نباشد؛ اما مثل آنکه راه حلهایش چندان کار ساز در نمیآمد. زنِ بیچاره با وجودی که به شدت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد و تازه چند روز بود که از شرِ شیمی درمانیهای دردناکش خلاص شده بود، اما سعی داشت تا روحیهی خود را حفظ کند و نامزدی دخترش را به نحو احسنت پیش ببرد.
پا روی پا انداخته بودم و با حرص و غضب فرزانه را نگاه میکردم. حاضر بودم قسم بخورم اگر این جمعیت از مهمانها حضور نداشتند عملاً در دهان امیرحسین فرو میرفت. آخر زن هم تا این اندازه مرد ندیده! کجایی خانم رسولی تا ببینی که یکی از زنهای مجلهات برای جلب رضایت شوهر تا چه اندازه خوار و خفیف شده است! آن هم کسی که دائماً دم از دفاع از حقوق زنان دردمند جامعهمان میزد و لاف میآمد که من هرگز ازدواج نمیکنم و یا لاأقل به این زودیها دم به تله نمیدهم! لعنت بر ذات آدم ریاکار! البته معترف میشوم که بیشتر این افکار نشأت گرفته از بیتوجهی فرزانه به من بود. زیرا بعد از مدتی تنها نشستن، به شدت از آمدنم پشیمان شده بودم. لباس مزخرف شبی را که هم فروشنده با هزار زبان بازی به من غالب کرد، دمار از روزگار من در آورده بود. در همان بوتیک به او گفتم که این برایم تنگ است و به قفسهی سـ*ـینهام فشار میآورد؛ ولی زنک معتقد بود با چند دقیقه پوشیدن درزهایش از هم باز میشود و از خشکی اولیه در میآید. در هر حال امشب کمی زجر کشیدن به زیبای اندامم میارزد.
زمزمهوار همانگونه که فحشهای آبداری نثار فروشندهی حراف و زبان ریز میکردم از زیر شال با بند داخل لباس که نقش لبـاس زیر را ایفا میکرد، کلنجار میرفتم تا کمی به من بیچاره فرصت نفس کشیدن بدهد.
- ای تو روحت زنیکه! صبر کن تا فردا خدمتت برسم بهت حالی میکنم لباس انداختن به من ِزیبای غفاری چه عواقبی برات داره!
در همین لحظه مادر فرزانه برای چندمین بار با لبخند شیرینی به سمتِ من آمد.
- چیزی احتیاج داری دخترم برات بیارم؟
با لبخند وسیعتری از همه چیز تشکر کردم. یکمرتبه به یاد وضعیت أسفبار خودم افتادم و این فرصت را برای رهایی از تنگی حصار لباس غنیمت شمردم، زیرا تا جایی که فوضولیام اقتضا میکرد فهمیدم فعلاً خبری از شام نیست تا لاأقل تهبندی بکنم و راهیِ خانه شوم، از طرفی با این وضعیت نمیتوانستم ادامه دهم، بنابراین سریعاً رو به مادر فرزانه اضافه کردم:
- ببخشید خانم پژوهش من یه مشکلی با لباسم پیدا کردم. اینجا یه اتاق نیست که... .
جملهام کامل نشده بود که زن با مهربانی مضاعفی گفت:
- چرا عزیزم همراه من بیا.
با خوشحالی پشتِ سرش حرکت کردم و از بین جمعیت گذشتیم. همزمان با بالا رفتن ما از پلهها صدای همهمه و موزیک خود به خود کم میشد. پس از لحظاتی مادر فرزانه پشتِ در اتاقی ایستاد.
- باقی اتاقها بهم ریختهست و آینه هم نداره؛ ولی اینجا میتونی به کارت برسی. کلید برق هم کنار درِ دخترم.
تشکر کردم و بدون فوت وقت وارد اتاق شدم. ابتدا همه جا تاریک بود؛ ولی خوشبختانه پس از کمی دست کشیدن روی دیوار، کلید تک پل را پیدا کردم و فشردم. بدون توجه به فضای پشتِ سرم و دیزاین و چیدمان اتاق، چشمم به آینهی مقابل که روی کمد دیواریِ مشکی رنگی کار شده بود، ثابت ماند. همانجور غرولند کنان و ناسزا گویان با سرعت شال را از سرم کشیدم و زیپ جلوی لباسم را باز کردم و به جان بندِ عذابآورش افتادم.
- صبر کن خونه برسم اگه جر و واجرت نکردم، به درکِ پولی که پای تو حروم شد. انگار پارچه گوشت تنشونه که از عرض و طولش میزنن. خوبه که زنیکه دسته کمی از خانم پاتس تو قصههای جزیره نداشت!
در همین لحظه با سرفهی مردانهی پشتِ سرم قالب تهی کردم و به مرز سکته رسیدم. با سرعت فانتوم به عقب برگشتم که با آئین روبرو شدم. با هینِ خفیفی به او زل زدم و زبان به دهان گرفتم، در واقع وا رفته بودم؛ اما او برخلاف من خونسرد و آرام بر لبهی تخت نشسته بود. کاملاً مشخص بود که تازه از خواب بیدار شده است. از کجا باید میدانستم دردانهی حاجی پژوهش تازه چند ساعت پیش از سفر خارجهاش برگشته و در اتاق مشغول استراحت کردن است! مادر فرزانه نیز از این موضوع اطلاعی نداشت. آنقدر در آینه سرم گرم بود که جسم به آن بزرگی را روی تخت ندیده بودم؛ اما واقعیت را نمیشود انکار کرد که او از همهی زوایا به من تسلط داشت. حتی فکر آنکه تا کجاها را دیده و چه چیزهایی را شنیده، شرمزدهم میکرد. با عذرخواهی کوتاهی از جایش برخاست و همانگونه که سرش را پایین انداخته بود از اتاق بیرون رفت. من نیز که گیج و سردرگم بودم و موقعیت مکانی و زمانیام را از دست داده بودم به خودم آمدم و دستم را از داخل لباسم بیرون کشیدم و بر دهانم کوفتم.
- لعنت بهت زیبا!
آن روز در دفتر نشریه با چنین پیشینهی درخشانی و مغرورانه مقنعهی سرم را مرتب کردم و منتظر شدم تا مرد روبهرویم ادامهی حرفهایش را به زبان بیاورد. آئین نفس عمیقی کشید و طبق خصوصیات ذاتیاش با حداکثر آرامش باب گفتگو را باز نمود.
- نه! قصد من دیدار با شخصِ شما بود. راستش من اهل طفره رفتن و حاشیه پردازی نیستم بنابراین میرم سرِ اصل مطلب...من از شما خوشم اومده، زیبا خانم!
کاملاً متفکرانه دستم را زیر چانه گذاشتم و صبر کردم تا جملهاش را تکمیل کند؛ اما بعد از بیان جملهاش نیز چیزی دستگیرم نشد چون به شدت ذهنم درگیر متن مقاله و بند نصفهای از آن بود که بعد از آمدن او ابتر رهایش کرده بودم. بنابراین با بیتفاوتی لبخندِ آرامی زدم و گفتم:
- اوه شما به من لطف دارین، چه جالب اتفاقاً من هم از شما خوشم اومده. در حقیقت فرزانه برخلاف بقیهی فک و فامیلهاش زیاد راجعبه شما حرف نمیزنه. نمیدونم شاید خیلی ازتون خوشش نمیاد چون شبیه یک خفاش شب میچپین تو یه گوشه تا راحتتر بقیهی آدمهای دور و برتون رو زیر نظر داشته باشین که مسلماً به نظر تمام افراد متشخص این بیادبانهترین و قبیحانهترین حرکتیِ که میتونه از یک آقای جوان سر بزنه!
خودم نیز نمیدانستم چرا یکمرتبه نسبت به او جبهه گرفتم؛ اما احساس خوبی ته قلبم را قلقک میداد که بالأخره توانستم نارضایتیام را از حرکت آن شبِ او ابراز کنم. در آن لحظه گمان میکردم به شدت از دستِ من دلخور میشود که دست پیش گرفتهام؛ چون این من بودم که بیمقدمه وارد اتاقش شدم و خواب را بر او حرام کردم؛ اما برخلاف تصورم او همانگونه که لبخندِ آرامی بر لب داشت، حیرتم را برانگیخت.
- خواستم زودتر شما رو متوجه حضورم کنم؛ ولی شما اینقدر از دستِ لباستون و خیاطش و اون خانم پاتس شکار بودین که ترجیح دادم کمی که آرومتر شدین متوجه من بشین. در واقع ترسیدم مبادا وسط ابراز احساساتتون مزاحم بشم و شما همه چیز رو از چشم من ببینید زیبا خانم!
از آن روز به بعد که فهمیدم فرزانه تا شمارهی شناساییِ مرا هم برای آئین رونما کرده و همچنین با ابراز علاقهی نسبتاً عاشقانهی این مرد، رفت و آمدهای من و او نیز شروع شد. پدرم قدی باریک و بلند داشت همراه با پوستی سفید و موهای قهوهای روشن، در توصیف اول خوش چهره به نظر میرسید؛ اما ترکیب استخوانی و نافرم صورت و کک و مکهای پوستش را به آن اضافه میکردیم کارگر کارخانهی مواد غذایی از آن بیرون میزد نه یک رییس اداره یا موسسه و شرکت! تمام خاندان مادریام نیز، چشم درشت و سبزه رو بودند، خپل و کمی هم شکم گنده؛ البته با چشمان روشن جواهر نشان! خوشبختانه من و خواهرم زویا ترکیب زیبا و متناسبی از آن دو به ارث بـرده بودیم که در نگاه اول شگفتیهایمان را به رخ میکشید. من با چشمان مادرم و پوست و موهای رنگ شدهی خدادادیِ پدرم، البته فاقد لک و پیسِ روی صورت، جای تعجب نداشت که قبل از آئین مردان دیگری از من خوششان آمده باشد و ابراز علاقه کنند؛ ولی برای من آئین از همهی آنها متفاوتتر بود. شیفتهی احساس مسئولیت و وفای به عهد او بودم؛ و نگاه مملو از مهربانی خالصانهاش. در ابتدا تنها برای سرگرمی و خوشگذراندن با او همراه شدم؛ اما زمانی به خودم آمدم که تمام وجودم نامش را فریاد میکشید و ناخواسته وابسته و عبید آئین شده بودم. بعد از مدتی که از آشناییمان گذشت متوجه شدم خنداندن آئین جزءِ یکی از سختترین و پر زحمتترین مشاغل دنیاست. او همیشه و در هر موقعیتی به یک لبخند آرام بسنده میکرد، زمانی که میتوانستم او را بیش از حدِ معمول بخندانم و گونههای برجسته و مردانهایش را چین بیندازم، روز باشکوهی برای من قلمداد میشد که احساس میکردم فاتح قلهای دست نیافتنی شدهام. شاید مضحکانه به نظر میرسید؛ اما این حسِ پیروزی را دوست داشتم و برایم بسیار دلچسب بود.
تلفن همراه را از جیب تنگِ مانتوام بیرون کشیدم و شمارهاش را گرفتم. معمولاً در این ساعت از روز حسابی سرش شلوغ است و فرصت پاسخگویی ندارد، اما مطمئن هستم که هیچ زمان دست رد به سـ*ـینه من نمیزند، زیرا که این خصلتها از آداب و معاشرت او به دور است. همینکه عکسش روی صفحهی موبایل افتاد، ناخواسته لبخند هم بر لبانم جای گرفت و خودم را آماده کردم تا کمی حسِ شیطنتم را ارضاء کنم؛ زیرا در حضور دیگران رسمی و متشخصانه حرف میزد، انگار که نامهی اداریِ اتو کشیدهای را از بر میکرد، حتی در برابر من! با شنیدن صدایِ پر اُبهتش، خصمانه گفتم:
- سلام جناب آقای پژوهش، با عرض پوزش که مصدع اوقات گرانبهای شما شدم، غرض از مزاحمت بنده با سلما خانم هماهنگ کردم و قرار بر این شد تا ایشون به شام امشب رسیدگی کنن و من هم برای عرض ارادت خدمت خانم رسولی و پارهای از توضیحات به جنابشان تشریف ببرم دفتر مجله! اگر، تأکید میکنم اگر برایتان زحمتی نیست در هنگام مراجعت به منزل به بنده نیز التفاتی بفرمایید تا من نیز از حضور پر برکت شما و علی الخصوص مرکبتان فیض ببرم. عرضه بنده تمام!
صدای آرام ای بابا گفتنش را میشنوم. نهایت ابراز تأسف و خشم او به همین جملهی کوتاه و مختصر ختم میشود. یقین دارم در این لحظه کسی در کنارش نشسته که به گفتن جملهی همیشگیاش اکتفا کرده است. آرام و پر از شیطنت خندیدم و خداحافظی کردم. موبایل را روی میز سر دادم و تکیهام را به مبل بازگرداندم. آن لحظه احساس خوشبختی ذره ذرهی وجودم را پذیرا شد. هرگز گمان نمیکردم من با چنین شخصیتی به چنین زندگیای خو بگیرم و عادت کنم و به سکون و ایستا بودن رضا دهم. دوران نوجوانی و بدوِ جوانیام این روزها موجب سرشکستگی من میشود و این روزها بیش از هر زمان دیگری به گذشته بازمیگردم و از حماقتهایم دلگیر میشوم.
با زنگ خانه به یاد سلما خانم افتادم و به سرعت برخاستم. پس از کمی خوش و بش کردن با سلما خانم مسئولیت شام امشب را بر گردن او انداختم و از خانه بیرون زدم. امشب به بهانهی سومین سالگرد ازدواج من و آئین خانواده دو طرف را دعوت کردیم تا در کنار هم دورهمی گرم و صمیمانهای داشته باشیم. اقرار میکنم از برخورد با خانواده همسرم هراس دارم و از خدا میخواهم که امشب به خیر و خوشی تمام شود و در انتها مورد امر و نهی و نصیحتهای دائمی آئین قرار نگیرم. در طول این سه سال هنوز نتوانستم رابـ ـطهی گرم و صمیمانهای با آنها برقرار کنم، بیش از همه حاجی پژوهش. همیشه یک طور سدِ احترام و یا سرسنگین بودن بین ما حاکم بود. حتی میان من و آئین! بعد از ازدواج و در کنار او هیچگاه خود واقعیام نبودم و تلاش میکردم تا رفتارم به گونهای باشد که شخصیتم در مقابل آئین زیرِ سوال نرود؛ اما با این اوصاف باز هم زندگی معمولی و به دور از واقعیت خودم را دوست دارم.
هوای تیرماه یعنی چلهی تابستان بیرحمِ آزار دهنده! اما با این حال روزهای آفتابی را ترجیح میدادم. بدون آنکه با هیچ یک از ساکنین ساختمان برخوردی داشته باشم راهیِ خیابان شدم که تلفن همراه درون جیب مانتوام به جنبش در آمد. پیامکی از طرف یار همیشه وفا دار من:
- هوا گرمه بیرون میری مواظب خودت باش!
- ای به روی چشم بابا بزرگ مهربون (همراه با شکلک قلب کوچکی)
گرچه همیشه او را به خاطر خلقیات حمایتگرانهاش سرزنش میکنم، اما از خدا که پنهان نیست دلواپسیهایش را دوست دارم و برایم به مثل کیک شکلاتیِ خوشمزه و دلچسبی وسوسه برانگیز است. بعد از گذشت دقایقی و به کمک یار همراهم؛ تاکسی تلفنی، خود را به دفتر مجله رساندم. صدای غرغرهای دختر ترشیدهی دفتر، از راهروی ساختمان به گوش میرسید. پشت در خزیدم و گوشم را مماس با سدِ چوبیِ یشمی رنگ مقابل نگه داشتم.
- من نمیفهمم، مردک بیسواد چه جوری به خودش اجازه میده در مورد مجلهی روشنفکر و آرمانگرای ما یه همچین مزخرفاتی و تحویل روزنامه بده! انگار خودش چه پوخی هست که لقب مادر زن بدجنس رو به ناف ما میبنده؟!
از شنیدن این تفسیر آقای دکتر فیضآبادی منتقد سرسخت و البته تنها خواستگار پر و پا قرصِ خانم رسولی نتوانستم مانع لبخندهای عریض چهرهام شوم. دختر ترشیده ما آن روز حسابی آمپر چسبانده و با زمین و زمان سرِ جنگ و ستیز داشت. با صدای سرفهی مردانهای در پشت سرم، سریعاً تغییر موضع دادم و کنار دیوار کمر صاف کردم. آقای دکتر فیضآبادی با لبخند نامحسوسی نگاه پر تردیدی به من انداخت.
- اوضاع خیلی خرابه؟
من که با دیدن چهرهی خندانش، احساس راحتی کردم، پاسخ دادم:
- بله متأسفانه!
- پس یکم کار سخت شد!
او با کت و شلوار اتو کشیدهی نوک مدادی که بدنش را باریک و قلمیتر نشان میداد به سمتِ در رفت. در تمام این سالها که این مرد را شناخته بودم بدون ذرهای تغییر در پوشش ظاهر یا ترکیب چهره و شخصیت آقامنشانهی محترمش انگار که هر بار کپیای از روز قبل باشد، با خضوع و فروتنیِ تحسین برانگیزی به این دفتر رفت و آمد میکرد. بدون در نظر گرفتن پرسش تیز و برندهام ناخودآگاه او را متوقف کردم.
- آقای دکتر فیضآبادی؟
- بله دخترم!
نگاهم را به سمتِ دستانِ او که بر دستگیرهی در ثابت مانده بود، چرخاندم و پرسیدم:
- میدونم این یه مسئله خصوصیه؛ ولی...کنجکاوم که شما از چیه خانم رسولی خوشتون اومده؟