رمان مرداب زیبا | مرضیه حیدرنیا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع hedarnia
  • بازدیدها 135
  • پاسخ ها 9
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

hedarnia

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/12/09
ارسالی ها
10
امتیاز واکنش
41
امتیاز
51
خلاصه : زیبا زنی‌ست که برای خلاصی خود از گذشته‌ای که سال‌هاست از آن می‌گریزد دست به حماقت‌های احمقانه‌ی دیگری می‌زند که منجر به تحمل شکست‌های سختی در زندگی شخصی‌اش می‌شود.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    .

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
     

    hedarnia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/12/09
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    41
    امتیاز
    51
    صدای جمعیت در سرم ولوله می‌شد. احساس می‎‌کردم میوه فروش چاق و سبیل مکزیکی که عرق بدنش، خود را تا زیرِ سـ*ـینه‎‌های یغور و بد هیبت او پایین کشیده، در همین لحظه در گوشِ من فریاد زد: "پسر، سبد درشت‌هاش رو به حاج‌خانم نشون بده" بعد از آن، استکان کمر باریک چای جوشیده‎‌اش را که تناقض فاحشی با درشتی هیکل او داشت با صدای هولناکی همراه با قرچ و قروچ خرد شدن قند در زیر دندان‌هایش هورت بکشد. جایش بود بگویم؛ شرمنده برادر من، هنوز به حج مشرف نشدم و لطف بفرمایید لباس تنتان را عوض کنید تا آدم عقش نگیرد، کافی‌ست احترام گذاشتن پیشکشت باد!
    بازار میوه و تره‌بار در طول هفته شلوغ بود و تردد کردن سخت. دو سمتِ کتفم کششی برای تنه زدن به این و آن و محرم و نامحرم نداشت. مگر من چه از زنِ امینی کمتر داشتم که دست به توالت خانه‎‌اش نمی‎‌زند! تا چند وقتِ قبل، پیش از ‌آن‎که همسرش سمتی در وزارت خانه کسب کند، زن و شوهر به دست و پای آئین افتاده بودند تا آنها را از فلاکت زندگی‌شان نجات بدهد؛ ولی حالا که خانه‌‎ی استیجاری‌شان به شخصی مبدل شده و برای روزمرگی‌هایشان مستخدم اجیر کرده‌اند، هفته یکبار احوالی از‌ ما نمی‏‌پرسند! عیناً مانند کسانی که روزیشان را به نرخ روز می‎‌خورند؛ اما خوب، من نیز امینی و آن زن خود بزرگ‌بینش را در گوشه‎‌ی ذهنم حک کردم تا زمانی که آئین به مراتب بالاتری رسید، حسابی از خجالتشان دربیایم. مسلماً بار دیگر گذر پوست به دباغ‎‌خانه خواهد افتاد!
    دکمه‌ی طبقه‌ی سوم آسانسور را فشردم و نفس خسته‌ام را باصدای بلندِ کلافه شده‌ای به بیرون ‌فرستادم. با شنیدن ریتم آرام آهنگِ درون آسانسور ناخواسته کمی از التهابات درونم کاسته شد و شوق رسیدن به خانه‌ی آرام و همیشه امنم مرا به سمتِ هیجانات غیر قابل توصیفی سوق داد. کلید خانه را از کیفِ کوچک دستیِ خاکستری رنگ بیرون کشیدم و کیف را در زیر چانه محکم نگه داشتم. کیسه‎‌های پر و پیمان خرید گوشت و میوه و سبزیجات به علاوه نان باگت‌های بلند و کرفس‌های نیمه پلاسیده از گرمای هوا که سرشان را با افتخار بالا گرفته‎ بودن را برداشتم و با توقف آسانسور پیاده شدم. به زحمت دو قدم باقی مانده را طی کردم و خودم را به دمِ در رساندم که خانم ارجمند؛ همسایه‎‌ی روبه‏‌روییمان، بر طبق عادت آن روزهایش در خانه را باز کرد و با صدای بلندی برای جلبِ توجه‌ من سلام داد.
    -‌ سلام زیبا جان، ماشالله چقدر خرید کردی! واسه امشب مهمون داری؟
    نه پس؛ خوشی زیادی زده زیر دلم و ویارانه خریده‌ام! با هزار مشقت در خانه را باز کردم و با یک پا آن ‌را به سمت داخل فشردم. برای حفظ آبرو کیف زیر چانه‌‎ام را دمِ در رها کردم و با لبخندی از سر اجبار گفتم:
    -‌ بله با اجازتون!
    خانم ارجمند همان‌گونه که کاسه آش رشته در دست داشت به من خیره شد و لبخند تحویلم ‎داد. شک نداشتم که منتظر بود تا او را به داخل خانه تعارف کنم و او هم با کمال میل دعوتم را بپذیرد. آن روزها با بهانه و بی‎‌بهانه سرِ راهم سبز می‎‌شد تا من زیر گوش آئین بخوانم و او هم برای پسر یلاقوایش کاری دست و پا کند؛ اما مگر گوش این زن بدهکار بود که آئین اهل هیچ زد و بند و پارتی‎ بازی‎‌ای نیست، حتی برای منی که همسرش هستم. در واقع به زبان عامیانه باید به او می‎‌فهماندم که مادرجان راستش را بخواهی شوهر من برای حرف زنش تره هم خرد نمی‎‌کند، این را از من که دو سال و یازده ماه و بیست و نه روز است در زیر یک سقف با او زندگی می‎‌کنم، داشته باش؛ ولی می‎‌دانستم آن زمان نه وقتش را دارم و نه حوصله‌اش را، بنابراین برای آن‌که گفتگویمان را کوتاه کرده باشم، سریعاً ادامه دادم:
    - خانم ارجمند، ببخشید تعارف نمی‎‌کنم بیاین داخل، دیرم شده و باید زودتر برگردم دفتر مجله!
    کاملاً واضح بود که به تریج قبایش برخورده و به روی خود نمی‎‌آورد.
    -‌ نه دخترم راحت باش، فقط لطف کن این کاسه آش رو از دستم بگیر که از کت و کول افتادم!
    - وای چرا زحمت کشیدید دستتون درد نکنه!
     

    hedarnia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/12/09
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    41
    امتیاز
    51
    یکی ندیده می‌شنید؛ گمان می‎‌کرد خانم ارجمند این همه خرید در دست دارد و من با یک کاسه آش او را به حرف گرفته‌م! با پخش و پلا شدن کیسه‎‌های میوه در آستانه‎‌ی خانه قید باقی وسیله‌‎ها را زدم و بر زمینِ سرامیکیِ طرحِ پارکت خانه رهایشان کردم و به سمتِ کاسه‌‎ی آش خانم ارجمند برگشتم. بعد از تشکر و تعریف و تمجید کردن از دست پخت او، در کمال ناباوری زن دوباره بحث پسر یکی یکدانه و خُل وضعش را پیش کشید. جالب است از نظر همه‎‌ی مادرها پسرانشان یک جنتلمن و همه چیز به تمام واقعی هستند و هیچ انگ و مرضی هم به آنها نمی‏‌چسبد؛ اما دختر عصمت خانم و عفت خانم و حشمت خان یا یک تخته‎‌شان کم است یا دماغ نافرمی دارند و یا چانه‌شان بیرون زده که برای شاه پسرشان مناسب نیست! خانم ارجمند نیز یکی از همین مادران گران‌قدر بود و حاضر نبود از خرِ شاه پسرش پایین بیاید؛ ولی هر کس نمی‌دانست من که بهتر می‌‎دانستم گل پسر تاج‌الملوک خانم شب و روزش را در شیره‌کش خانه نگذراند روزی یک یا دو قرص روان گردان را پای کار هست! این موضوع کاملاً از وجناتش پیدا بود و نیاز به کنکاش زیادی نداشت.
    با آرامشی ساختگی که از درون مستعدِ اجرای هرگونه برخوردی بودم؛ اما در ظاهر آماده به شنیدن حرف‎‌های مکرر و بی‎‌فایده‌ی او، تا پایان گفتگوی یک طرفه‌‎ی تاج الملوک خانم حرفی برای زدن نداشتم و تنها به تأییدهای سرم اکتفا کردم.
    با رفتن خانم ارجمند پوفی عمیق و عصبی از سـ*ـینه‌ بیرون فرستادم و خودم را روی اولین مبل فیروزه‌ای رنگِ در دسترس پرت کردم. با خیره شدن به کنج میز عسلیِ چوبیِ خانه اندیشیدم؛ کاش ما نیز می‎‌توانستیم در یکی از برج‏‌های بالا شهر خانه داشته باشیم تا همسایه از همسایه‎‌اش بی‎‌اطلاع باشد. چه کسی گفته که دنیای ماشینی و بی‌‎خبری امروزی منفور است و بی‎‌ارزش؟! به من اگر بود اولین کاری که می‎‌کردم آن بود که همسایه‎‌هایم را از زندگی‎‌ام حذف کنم بخصوص آقای معتمد؛ مدیر ساختمان، با آن هیکل کوچک و ریزش که مانند موش خرمایی کنجکاو به همه جا سرک می‎‌کشد تا بالأخره سر از هر ماجرایی در بیاورد. بیشتر عقیده داشتم در ازای همسرش او اهل سبزی پاک کردن و غیبت در مورد این و آن است وگرنه که حمیده خانم لاأقل در ظاهر زنِ فهیم و اندیشمندی به نظر می‎‌رسید. مردک هر ماه به بهانه‎‌های مختلف من جمله؛ تحریم، گرانیِ پیاز و خیار و گوجه فرنگی و نرخ تورم، حتی تصویب لایحه‎‌ی ازدواج مجدد برای مردان، شارژ ساختمان را اضافه می‎‌کرد و از آنجایی که آئین در این‌گونه مسائل دخالتی نداشت در جواب اعتراض من می‌گفت:
    -‌ خانم دکتر شما دیگه چرا؟! شما که همسرتون هم استاد دانشگاه هستن و هم تو وزارت خونه کار می‎‌کنن که نباید با این موضوع مشکلی داشته باشید! آقای امجد، پیرمرد خونه نشینِ مستمری بگیر اگر چیزی بگه یه حرفی؛ اما شما که تا الان باید خوب پَک و پرتون رو از سِمت آقای رییس پر کرده باشین!
    مردک چشم سفیدِ یامفت گو! گمان می‎‌کرد ما صبح به صبح مخارج خانه‎‌مان را از بودجه‌‎ی وزارتخانه‎ی صنعت و معدن برمی‌داریم و یا مقصر تمام گرانی‎‌ها و ترافیک‌های سرسام‎‌آور اتوبان همت ما هستیم! همسرم همیشه در برابر یاوه‌گویی‎‌های مردم دور و برش که کم نیز نبودند کوتاه می‎‌آمد، گاهی اوقات صبر ایوب او مرا به نقطه‎‌ی جوشم می‎‌رساند؛ اما در آخر همیشه نگاه آرام و منطقی او بود که بر شرارت آنی درون من فاتح می‌‎شد. به همان اندازه که من از خصلت‌های خوبِ آئین بی‎‌بهره‎ بودم او نیز از خصلت‌‎های منفعت طلبانه‌‎ی من بی‎‌نصیب بود، شاید به خاطر همین موضوع همیشه شخصیت نه چندان ناآرامِ درونم را از او پنهان می‎‌داشتم!
     

    hedarnia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/12/09
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    41
    امتیاز
    51
    عرفان؛ پسر‎خاله‎‌ی بزرگم چند سالی چشمش به دنبال من بود و از هر دری سعی می‎‌کرد تا خاطرخواهی‌اش را ثابت کند. پسر دلبر و همه چیز تمامِ بذله گو. قد و بالایش و موهای بلوند خدادادی‎‌اش و چشمانِ آبیِ دریایی‎‌اش، این‎‌ها اولین خصلت‎‌هایی‎ بود که در دیدار اول از او به چشم می‎‌آمد. طفلک خودش را به هر آب و آتشی زد تا دل مرا اسیر کند؛ اما من چند سالی بود که از زبان بازیِ مردانه‏‌ سیر بودم و چند سالی بود که دیگر این ظواهر مرا ارضاء نمی‎‌کرد. بعد از یک طوفان مخرب در سال‌های سبک‌سری‌م، تنها خواستار زندگی‌ای آرام بودم که قطعاً عرفان با ظاهر و ادعاهای تو خالی‌اش هرگز نمی‎‌توانست آن را به من ببخشد. اگر با او ازدواج می‎‌کردم با هر نگاه دختران غریبه به همسرم باید نگران می‎‌شدم که مبادا عرفان با خصلت شر و شور بودنی که دارد به من خــ ـیانـت کند و وفادار نماند! مردهای دختر باز هرگز به یک زن وفا دار نخواهند بود چرا که تنوع طلبی به مرور زمان در ذاتشان رخنه می‎‌کند. این واقعیت را به بدترین شیوه در زندگی‎‌ام فهمیدم... اما مرد زندگیِ من و اسطوره‎‌ی این روزهای من؛ حراف نیست، زبان باز نیست، مانند عرفان چهره‎‌ی جذاب و گیرنده‌ای ندارد؛ هر لحظه و همیشه برایم پیام‎‌های عاشقانه نمی‌فرستد، کادو گرفتن و غافلگیریِ من که ابداً در مرامش نیست باز هم برخلاف عرفان که آن زمان‌ها اتاقِ خانه‌‏ی پدری‌‎ام را از کادوهایش پر کرده بودم. با این وجود یقین دارم که مرا دوست دارد این حقیقت زمان‎‌هایی به من ثابت می‏‌شود که روزهای بارانی هر کجا هستم و در هر موقعیتی قرار داشته باشم تا زمانی که آیه‎‌های عذاب می‌‎بارد مرا به حرف می‎‌گیرد که تنها نمانم؛ زیرا می‌داند به دلیلی که برای او مجهول و گنگ است مانند بچه گربه‌ا‌ی بیچاره و بی‎‌خانمان از باران بیزار هستم و از تنها ماندن در شب‌های بارانی در خیابان وحشت دارم. به جرأت می‎‌توانم بگویم آئین با وجود موقعیت‎‌های فراوانی که داشت، در سنِ سی و یک سالگی اولین زنِ زندگی‎‌اش من بودم، زنی که او را لمس کرد و عشقِ خود را تقدیم نمود. نه این‎که آداب و معاشرت نداند و یا در جذب جنس مخالف دست و پا چلفتی باشد، بلکه به قدری در صحبت کردن محترم و با صلابت است که گاهی اوقات منِ خبرنگار مجله‌‎ی تقریباً فمینیستیِ زنانِ نواندیش در برابرش دچار استیصال می‌‎شوم.
    لحظه به لحظه‎‌ی اولین روز ابراز علاقه‌ی او به من آنقدر برایم شیرین و خاص است که آن‎ را کاملاً در بایگانیِ ذهنم ذخیره کرده‌‎م. سه سالِ پیش به شدت مشغول تایپ مقاله‎‌ام برای مجله شدم تا برای پایان ماه آماده‌اش کنم و از زیر منت رسولی؛ مدیر مسئول و دختر ترشیده‌‎ی نشریه قِسر در بروم. عینک قاب قطور مشکی‌ام را که هنگام مطالعه یا تایپ به چشم می‎‌گذاشتم تا نوک بینی پایین کشیده بودم و با تمام حواسِ ششگانه،‎ خودم را در متنی با عنوان دخترانه فراری یا دختران رانده شده که حاصل تلاش شبانه روز آن زمان من بود، غرق کرده بودم. به طور کامل غوز کردم تا از همه جهت به کامپیوتر تسلط داشته باشم انگار که آن بدبختِ بی‌زبان هر لحظه امکان گریز و سر خوردن از زیر دستان فرز مرا داشته باشد! تقریباً دو هفته‎‌ای بود که به خاطر همین مقاله دست به ترکیب صورتم نزده بودم و پر از موهای زاید هولناکی بود که اگر جوش چرکی بالای پیشانی را نیز به آن توصیفات اضافه کنیم چهره‏‌ی اَسفناکی داشتم. برای من این مقاله ارزش مرگ و زندگی را داشت، چرا که انگیزه‌‎ای برای ترقی‌ام بود به خاطر همین تقریباً تمام حقوق آن ماهم را صرف هزینه‎‌های ایاب و ذهاب و صد البته پول هنگفت ویزیت روانشناسان مختلف کرده بودم تا جایی که مادرم شک کرده بود احیاناً برای خودم مشکل روحی‌ای به وجود آمده است، البته با پیشینه‎‌ی درخشانی که داشتم کاملاً به او حق می‎‌دادم که نگران و دلواپسم باشد.
     

    hedarnia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/12/09
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    41
    امتیاز
    51
    لحظاتی بود همان‎‌گونه که با سرعت مشغول تایپ بودم سنگینیِ سایه‎‌ای را بالای میز کارم احساس می‎‌کردم؛ اما اهمیتی نمی‌‎دادم زیرا این مقاله برای اثبات کارا بودنم به مجله برای من خیلی حائز اهمیت بود. ماگ قهوه‎‌ام را با آرنج دستِ چپم به سمتِ سایه سوق دادم و گفتم:
    -‌ پری خانم قربون دستای آفتاب و مهتاب ندیدت بشم، لطف کن یه قهوه‌‏ی دیگه هم برام بیار!
    -‌ شما همیشه تا این اندازه دقیق و جزئی نگر هستید؟
    با شنیدن صدای آشنای آئین بالای سرم که شبیه گویندگان رادیو گرم و پر حلاوت بود و در خاطر می‌ماند، با سرعت نور انحنای کمرم را صاف کردم. متمدنانه به صندلی تکیه دادم و هم‌زمان عینک بدقیافه‌ام را از روی بینی پایین کشیدم، البته گمان نکنم با آن وجود هم تغییری در بهم ریختگی چهره‎‌ام ایجاد شده باشد! پر واضح بود که تعبیر دیگر این جمله‌اش آن است؛" تو همیشه تا این اندازه حواس پرت و بی‎ دقتی!"
    نمی‌‎دانم چرا؛ ولی در جوابِ او ناخواسته سمینار زنان قدرتمند عصر حاضر را در جمله‎‌ام با ابهتِ خاصی بیان کردم. گمان می‎‌کنم فضای فمینیستی مجله بالأخره تأثیرش را بر افکارِ آزادی اندیش من نیز گذاشته بود!
    -‌ عه! آقای پژوهش اگر با فرزانه جان کار دارین الان رفته سمینار زنان قدرتمند عصر حاضر، فکر هم نمی‌کنم برای امروز به دفتر مجله برگرده!
    هر کسِ دیگری به جای من بود با برخورد افتضاح بار اولی که با او برایم پیش آمد، از خجالتِ اتفاقی که به بار آورد، سرش را بلند نمی‎‌کرد و در چشمان خرمایی رنگِ گیرای مرد مقابل خیره نمی‎‌ماند. حقیقتاً اعتراف می‎‌کنم شبِ آشناییمان برای اولین بار از یک مرد شرم کردم و آن موقع تازه فهمیدم برخلاف تصوراتم تمام تعلیم و تربیت‌های خانواده‎‌ام در یک جا به کارم آمده است.
    شبِ نامزدی فرزانه؛ همکارم بود. به علت محدودیت‌های خانه‌ی آپارتمانی‌شان، نامزدیِ خودمانی و جمع و جوری در منزل عموی بزرگ او برگذار کرده بودند. من هم با اصرار زیاد فرزانه مجبور شدم در جشن حاضر شوم و با هزینه‎‌ی هنگفتی که آن زمان برای من مبلغش قابل توجه بود، لباس شبِ مناسب و درخور جشن آنها تهیه کنم. به خاطر غرور و ثابت کردن خودم، اول از همه به خودم بعد به خانواده‌‎ام ترجیح دادم تا از آنها کمکِ مالی‎ نگیرم.
    خانه‎‌ی عموی فرزانه نسبتاً بزرگ و جادار بود. از ظواهر ساختمان تشخیص سن سی یا چهل سالگی‎‌اش کار دشواری نبود. حوض زیبای فیروزه‎‌ای پر آبی همراه با فواره‎ِ پر سر و صدا در وسط حیاط و در کنار تخت سنتیِ رو باز تعبیه شده و درخت انجیر بزرگ و قطوری هم بی‌منت سایه‌اش را بر سرِ آنها گسترانده بود. باید اعتراف کنم آن شب خیلی معذب بودم. من حتی آشنای کاملی با خانواده فرزانه نداشته‌ام چه برسد به فک و فامیل‌های دیگرش! بنابراین سعی کردم بعد از سلام و احوال پرسی و تبریگ گفتن به عروس و داماد در گوشه‌ای خلوت بنشینم و کاری به کار کسی نداشته باشم. با آن‎که مادر فرزانه تلاش کرد که احساس راحتی کنم و این فضا برایم غریبه نباشد؛ اما مثل آن‌که راه حل‌هایش چندان کار ساز در نمی‎‌آمد. زنِ بیچاره با وجودی که به شدت با سرطان دست و پنجه نرم می‎‌کرد و تازه چند روز بود که از شرِ شیمی درمانی‎‌های دردناکش خلاص شده بود، اما سعی داشت تا روحیه‎‌ی خود را حفظ کند و نامزدی دخترش را به نحو احسنت پیش ببرد.
     

    hedarnia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/12/09
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    41
    امتیاز
    51
    پا روی پا انداخته بودم و با حرص و غضب فرزانه را نگاه می‎‌کردم. حاضر بودم قسم بخورم اگر این جمعیت از مهمان‌ها حضور نداشتند عملاً در دهان امیرحسین فرو می‎‌رفت. آخر زن هم تا این اندازه مرد ندیده! کجایی خانم رسولی تا ببینی که یکی از زن‌های مجله‎‌ات برای جلب رضایت شوهر تا چه اندازه خوار و خفیف شده است! آن هم کسی که دائماً دم از دفاع از حقوق زنان دردمند جامعه‌مان می‏‌زد و لاف می‌آمد که من هرگز ازدواج نمی‎‌کنم و یا لاأقل به این زودی‌‎ها دم به تله نمی‎‌دهم! لعنت بر ذات آدم ریاکار! البته معترف می‎‌شوم که بیشتر این افکار نشأت گرفته از بی‎‌توجهی فرزانه به من بود. زیرا بعد از مدتی تنها نشستن، به شدت از آمدنم پشیمان شده بودم. لباس مزخرف شبی را که هم فروشنده با هزار زبان بازی به من غالب کرد، دمار از روزگار من در آورده بود. در همان بوتیک به او گفتم که این برایم تنگ است و به قفسه‎‌ی سـ*ـینه‎‌ام فشار می‎‌آورد؛ ولی زنک معتقد بود با چند دقیقه پوشیدن درزهایش از هم باز می‌‎شود و از خشکی اولیه در می‎‌آید. در هر حال امشب کمی زجر کشیدن به زیبای اندامم می‌‎ارزد.
    زمزمه‎‌وار همان‌گونه که فحش‌های آبداری نثار فروشنده‌ی حراف و زبان ریز می‎‌کردم از زیر شال با بند داخل لباس که نقش لبـاس زیر را ایفا می‎‌کرد، کلنجار می‏‌رفتم تا کمی به من بیچاره فرصت نفس کشیدن بدهد.
    -‌ ای تو روحت زنیکه! صبر کن تا فردا خدمتت برسم بهت حالی می‎‌کنم لباس انداختن به من ِزیبای غفاری چه عواقبی برات داره!
    در همین لحظه مادر فرزانه برای چندمین بار با لبخند شیرینی به سمتِ من آمد.
    -‌ چیزی احتیاج داری دخترم برات بیارم؟
    با لبخند وسیع‌تری از همه چیز تشکر کردم. یک‌مرتبه به یاد وضعیت أسف‌بار خودم افتادم و این فرصت را برای رهایی از تنگی حصار لباس غنیمت شمردم، زیرا تا جایی که فوضولی‌ام اقتضا می‎‌کرد فهمیدم فعلاً خبری از شام نیست تا لاأقل ته‌بندی‎‌ بکنم و راهیِ خانه شوم، از طرفی با این وضعیت نمی‎‌توانستم ادامه دهم، بنابراین سریعاً رو به مادر فرزانه اضافه کردم:
    -‌ ببخشید خانم پژوهش من یه مشکلی با لباسم پیدا کردم. اینجا یه اتاق نیست که... .
    جمله‌‎ام کامل نشده بود که زن با مهربانی مضاعفی گفت:
    -‌ چرا عزیزم همراه من بیا.
    با خوشحالی پشتِ سرش حرکت کردم و از بین جمعیت گذشتیم. هم‌زمان با بالا رفتن ما از پله‎‌ها صدای همهمه و موزیک خود به خود کم می‌‏شد. پس از لحظاتی مادر فرزانه پشتِ در اتاقی ایستاد.
    -‌ باقی اتاق‎‌ها بهم ریخته‎‌ست و آینه هم نداره؛ ولی اینجا می‌‎تونی به کارت برسی. کلید برق هم کنار درِ دخترم.
    تشکر کردم و بدون فوت وقت وارد اتاق شدم. ابتدا همه جا تاریک بود؛ ولی خوشبختانه پس از کمی دست کشیدن روی دیوار، کلید تک پل را پیدا کردم و فشردم. بدون توجه به فضای پشتِ سرم و دیزاین و چیدمان اتاق، چشمم به آینه‌‎ی مقابل که روی کمد دیواریِ مشکی رنگی کار شده بود، ثابت ماند. همان‌جور غرولند کنان و ناسزا گویان با سرعت شال را از سرم کشیدم و زیپ جلوی لباسم را باز کردم و به جان بندِ عذاب‌آورش افتادم.
    -‌ صبر کن خونه برسم اگه جر و واجرت نکردم، به درکِ پولی که پای تو حروم شد. انگار پارچه گوشت تنشونه که از عرض و طولش می‏‌زنن. خوبه که زنیکه دسته کمی از خانم پاتس تو قصه‎‌های جزیره نداشت!
     

    hedarnia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/12/09
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    41
    امتیاز
    51
    در همین لحظه با سرفه‌‎ی مردانه‎‌ی پشتِ سرم قالب تهی کردم و به مرز سکته‎‌ رسیدم. با سرعت فانتوم به عقب برگشتم که با آئین روبرو شدم. با هینِ خفیفی به او زل زدم و زبان به دهان گرفتم، در واقع وا رفته بودم؛ اما او برخلاف من خونسرد و آرام بر لبه‌‎ی تخت نشسته بود. کاملاً مشخص بود که تازه از خواب بیدار شده است. از کجا باید می‌دانستم دردانه‌ی حاجی پژوهش تازه چند ساعت پیش از سفر خارجه‌اش برگشته و در اتاق مشغول استراحت کردن است! مادر فرزانه نیز از این موضوع اطلاعی نداشت. آنقدر در آینه‌ سرم گرم بود که جسم به آن بزرگی را روی تخت ندیده بودم؛ اما واقعیت را نمی‌‎شود انکار کرد که او از همه‌‎ی زوایا به من تسلط داشت. حتی فکر آن‎که تا کجاها را دیده و چه چیزهایی را شنیده، شرم‌‎زده‌م می‎‌کرد. با عذرخواهی کوتاهی از جایش برخاست و همان‌گونه که سرش را پایین انداخته بود از اتاق بیرون رفت. من نیز که گیج و سردرگم بودم و موقعیت مکانی و زمانی‎‌ام را از دست داده بودم به خودم آمدم و دستم را از داخل لباسم بیرون کشیدم و بر دهانم کوفتم.
    -‌ لعنت بهت زیبا!
    آن روز در دفتر نشریه با چنین پیشینه‎‌ی درخشانی و مغرورانه مقنعه‎‌ی سرم را مرتب کردم و منتظر شدم تا مرد روبه‌‎رویم ادامه‎‌ی حرف‌هایش را به زبان بیاورد. آئین نفس عمیقی کشید و طبق خصوصیات ذاتی‎‌اش با حداکثر آرامش باب گفتگو را باز نمود.
    - نه! قصد من دیدار با شخصِ شما بود. راستش من اهل طفره رفتن و حاشیه پردازی نیستم بنابراین می‏رم سرِ اصل مطلب...من از شما خوشم اومده، زیبا خانم!
    کاملاً متفکرانه دستم را زیر چانه گذاشتم و صبر کردم تا جمله‎‌اش را تکمیل کند؛ اما بعد از بیان جمله‌‎اش نیز چیزی دستگیرم نشد چون به شدت ذهنم درگیر متن مقاله و بند نصفه‌‎ای از آن بود که بعد از آمدن او ابتر رهایش کرده بودم. بنابراین با بی‎‌تفاوتی لبخندِ آرامی زدم و گفتم:
    - اوه شما به من لطف دارین، چه جالب اتفاقاً من هم از شما خوشم اومده. در حقیقت فرزانه برخلاف بقیه‌ی فک و فامیل‎‌هاش زیاد راجع‌‎به شما حرف نمی‌‎زنه. نمی‎‌دونم شاید خیلی ازتون خوشش نمیاد چون شبیه یک خفاش شب می‎‌چپین تو یه گوشه تا راحت‌‎تر بقیه‌‎ی آدم‌‎های دور و برتون رو زیر نظر داشته باشین که مسلماً به نظر تمام افراد متشخص این بی‌ادبانه‌ترین و قبیحانه‌ترین حرکتیِ که می‎‌تونه از یک آقای جوان سر بزنه!
    خودم نیز نمی‌‎دانستم چرا یک‌مرتبه نسبت به او جبهه گرفتم؛ اما احساس خوبی ته قلبم را قلقک می‎‌داد که بالأخره توانستم نارضایتی‌ام را از حرکت آن شبِ او ابراز کنم. در آن لحظه گمان می‎‌کردم به شدت از دستِ من دلخور‎ می‌شود که دست پیش گرفته‎‌ام؛ چون این من بودم که بی‎‌مقدمه وارد اتاقش شدم و خواب را بر او حرام کردم؛ اما برخلاف تصورم او همان‌گونه که لبخندِ آرامی بر لب داشت، حیرتم را برانگیخت.
    -‌ خواستم زودتر شما رو متوجه حضورم کنم؛ ولی شما اینقدر از دستِ لباستون و خیاطش و اون خانم پاتس شکار بودین که ترجیح دادم کمی که آروم‌تر شدین متوجه من بشین. در واقع ترسیدم مبادا وسط ابراز احساساتتون مزاحم بشم و شما همه‎ چیز رو از چشم من ببینید زیبا خانم!
     

    hedarnia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/12/09
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    41
    امتیاز
    51
    از آن روز به بعد که فهمیدم فرزانه تا شماره‌ی شناساییِ مرا هم برای آئین رونما کرده و همچنین با ابراز علاقه‌‎ی نسبتاً عاشقانه‌ی این مرد، رفت و آمدهای من و او نیز شروع شد. پدرم قدی باریک و بلند داشت همراه با پوستی سفید و موهای قهوه‌‎ای روشن، در توصیف اول خوش چهره به نظر می‎‌رسید؛ اما ترکیب استخوانی و نافرم صورت و کک و مک‌‎های پوستش را به آن اضافه می‌کردیم کارگر کارخانه‌ی مواد غذایی از آن بیرون می‏‌زد نه یک رییس اداره یا موسسه و شرکت! تمام خاندان مادری‌ام نیز، چشم درشت و سبزه رو بودند، خپل و کمی هم شکم گنده؛ البته با چشمان روشن جواهر نشان! خوشبختانه من و خواهرم زویا ترکیب زیبا و متناسبی از آن دو به ارث بـرده بودیم که در نگاه اول شگفتی‌هایمان را به رخ می‎‌کشید. من با چشمان مادرم و پوست و موهای رنگ شده‎‌ی خدادادیِ پدرم، البته فاقد لک و پیسِ روی صورت، جای تعجب نداشت که قبل از آئین مردان دیگری از من خوششان آمده باشد و ابراز علاقه کنند؛ ولی برای من آئین از همه‎‌ی آنها متفاوت‎‌تر بود. شیفته‎‌ی احساس مسئولیت و وفای به عهد او بودم؛ و نگاه مملو از مهربانی خالصانه‌اش. در ابتدا تنها برای سرگرمی و خوشگذراندن با او همراه شدم؛ اما زمانی به خودم آمدم که تمام وجودم نامش را فریاد می‏‌کشید و ناخواسته وابسته و عبید آئین شده بودم. بعد از مدتی که از آشناییمان گذشت متوجه شدم خنداندن آئین جزءِ یکی از سخت‌ترین و پر زحمت‎‌ترین مشاغل دنیاست. او همیشه و در هر موقعیتی به یک لبخند آرام بسنده می‎‌کرد، زمانی که می‌توانستم او را بیش از حدِ معمول بخندانم و گونه‎‌های برجسته و مردانه‌‎ایش را چین بیندازم، روز باشکوهی برای من قلمداد می‌شد که احساس می‎‌کردم فاتح قله‌ای دست نیافتنی شده‎‌ام. شاید مضحکانه به نظر می‎‌رسید؛ اما این حسِ پیروزی را دوست داشتم و برایم بسیار دلچسب بود.
    تلفن همراه را از جیب تنگِ مانتو‎ام بیرون کشیدم و شماره‌اش را گرفتم. معمولاً در این ساعت از روز حسابی سرش شلوغ است و فرصت پاسخگویی ندارد، اما مطمئن هستم که هیچ زمان دست رد به سـ*ـینه من نمی‎‌زند، زیرا که این خصلت‌ها از آداب و معاشرت او به دور است. همین‌‎که عکسش روی صفحه‎ی موبایل افتاد، ناخواسته لبخند هم بر لبانم جای گرفت و خودم را آماده ‎کردم تا کمی حسِ شیطنتم را ارضاء کنم؛ زیرا در حضور دیگران رسمی و متشخصانه حرف می‌زد، انگار که نامه‎‌ی اداریِ اتو کشیده‌ای را از بر می‌کرد، حتی در برابر من! با شنیدن صدایِ پر اُبهتش، خصمانه گفتم:
    -‌ سلام جناب آقای پژوهش، با عرض پوزش که مصدع اوقات گران‌بهای شما شدم، غرض از مزاحمت بنده با سلما خانم هماهنگ کردم و قرار بر این شد تا ایشون به شام امشب رسیدگی کنن و من هم برای عرض ارادت خدمت خانم رسولی و پاره‎‌ای از توضیحات به جنابشان تشریف ببرم دفتر مجله! اگر، تأکید می‎‌کنم اگر برایتان زحمتی نیست در هنگام مراجعت به منزل به بنده نیز التفاتی بفرمایید تا من نیز از حضور پر برکت شما و علی الخصوص مرکبتان فیض ببرم. عرضه بنده تمام!
    صدای آرام ای بابا گفتنش را می‌شنوم. نهایت ابراز تأسف و خشم او به همین جمله‌‎ی کوتاه و مختصر ختم می‏‌شود. یقین دارم در این لحظه کسی در کنارش نشسته که به گفتن جمله‎‌ی همیشگی‎‌اش اکتفا کرده است. آرام و پر از شیطنت خندیدم و خداحافظی کردم. موبایل را روی میز سر دادم و تکیه‎‌ام را به مبل بازگرداندم. آن لحظه احساس خوشبختی ذره ذره‎‌ی وجودم را پذیرا شد. هرگز گمان نمی‎‌کردم من با چنین شخصیتی به چنین زندگی‌‎ای خو بگیرم و عادت کنم و به سکون و ایستا بودن رضا دهم. دوران نوجوانی و بدوِ جوانی‌‎ام این روزها موجب سرشکستگی من می‌‎شود و این روزها بیش از هر زمان دیگری به گذشته بازمی‎‌گردم و از حماقت‌‎هایم دلگیر می‎‌شوم.
     

    hedarnia

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/12/09
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    41
    امتیاز
    51
    با زنگ خانه به یاد سلما خانم افتادم و به سرعت برخاستم. پس از کمی خوش و بش کردن با سلما خانم مسئولیت شام امشب را بر گردن او انداختم و از خانه بیرون زدم. امشب به بهانه‎‌ی سومین سالگرد ازدواج من و آئین خانواده دو طرف را دعوت کردیم تا در کنار هم دورهمی گرم و صمیمانه‌ای داشته باشیم. اقرار می‏‌کنم از برخورد با خانواده همسرم هراس دارم و از خدا می‌خواهم که امشب به خیر و خوشی تمام شود و در انتها مورد امر و نهی و نصیحت‎‌های دائمی آئین قرار نگیرم. در طول این سه سال هنوز نتوانستم رابـ ـطه‎‌ی گرم و صمیمانه‌ای با آنها برقرار کنم، بیش از همه حاجی پژوهش. همیشه یک طور سدِ احترام و یا سرسنگین بودن بین ما حاکم بود. حتی میان من و آئین! بعد از ازدواج و در کنار او هیچ‌گاه خود واقعی‎‌ام نبودم و تلاش می‎‌کردم تا رفتارم به گونه‌‎ای باشد که شخصیتم در مقابل آئین زیرِ سوال نرود؛ اما با این اوصاف باز هم زندگی معمولی و به دور از واقعیت خودم را دوست دارم.
    هوای تیرماه یعنی چله‎‌ی تابستان بی‎‌رحمِ آزار دهنده! اما با این حال روزهای آفتابی را ترجیح می‎‌دادم. بدون آن‎که با هیچ یک از ساکنین ساختمان برخوردی داشته باشم راهیِ خیابان شدم که تلفن همراه درون جیب مانتوام به جنبش در آمد. پیامکی از طرف یار همیشه وفا دار من:
    -‌ هوا گرمه بیرون می‏ری مواظب خودت باش!
    -‌ ای به روی چشم بابا بزرگ مهربون (همراه با شکلک قلب کوچکی)
    گرچه همیشه او را به خاطر خلقیات حمایتگرانه‎‌اش سرزنش می‎‌کنم، اما از خدا که پنهان نیست دلواپسی‎‌هایش را دوست دارم و برایم به مثل کیک شکلاتیِ خوشمزه‌ و دلچسبی وسوسه برانگیز است. بعد از گذشت دقایقی و به کمک یار همراهم؛ تاکسی تلفنی، خود را به دفتر مجله رساندم. صدای غرغر‌های دختر ترشیده‎‌ی دفتر، از راهروی ساختمان به گوش می‏‌رسید. پشت در خزیدم و گوشم را مماس با سدِ چوبیِ یشمی رنگ مقابل نگه داشتم.
    -‌ من نمی‎‌فهمم، مردک بی‎سواد چه جوری به خودش اجازه می‏ده در مورد مجله‎‌ی روشنفکر و آرمان‌گرای ما یه همچین مزخرفاتی و تحویل روزنامه بده! انگار خودش چه پوخی هست که لقب مادر زن بدجنس رو به ناف ما می‏‌بنده؟!
    از شنیدن این تفسیر آقای دکتر فیض‎‌آبادی منتقد سرسخت و البته تنها خواستگار پر و پا قرصِ خانم رسولی نتوانستم مانع لبخندهای عریض چهره‌‎ام شوم. دختر ترشیده ما آن روز حسابی آمپر چسبانده و با زمین و زمان سرِ جنگ و ستیز داشت. با صدای سرفه‌‎ی مردانه‌ای در پشت سرم، سریعاً تغییر موضع ‎دادم و کنار دیوار کمر صاف کردم. آقای دکتر فیض‌آبادی با لبخند نامحسوسی نگاه پر تردیدی به من انداخت.
    -‌ اوضاع خیلی خرابه؟
    من که با دیدن چهره‌‎ی خندانش، احساس راحتی کردم، پاسخ دادم:
    -‌ بله متأسفانه!
    -‌ پس یکم کار سخت شد!
    او با کت و شلوار اتو کشیده‎‎‌ی نوک مدادی‎‌ که بدنش را باریک‎ و قلمی‌تر نشان می‌‏داد به سمتِ در رفت. در تمام این سال‌ها که این مرد را شناخته‌ بودم بدون ذره‌ای تغییر در پوشش ظاهر یا ترکیب چهره‌ و شخصیت آقامنشانه‌ی محترمش انگار که هر بار کپی‌ای از روز قبل باشد، با خضوع و فروتنیِ تحسین برانگیزی به این دفتر رفت و آمد می‎‌کرد. بدون در نظر گرفتن پرسش تیز و برنده‌ام ناخودآگاه او را متوقف کردم.
    -‌ آقای دکتر فیض‌آبادی؟
    -‌ بله دخترم!
    نگاهم را به سمتِ دستانِ او که بر دستگیره‎‌ی در ثابت مانده بود، چرخاندم و پرسیدم:
    - می‏‌دونم این یه مسئله‎ خصوصیه؛ ولی...کنجکاوم که شما از چیه خانم رسولی خوشتون اومده؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا