رمان عشق و شعر | fereshteh hasti کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fereshteh hasti

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
38
امتیاز واکنش
164
امتیاز
151
محل سکونت
سرزمین پریان
پارت۹
منم به طبعیت از مامانی می‌رم تو؛ من با مامانی (مامان بابام) خیلی راحت تر از مامانم حتی!
_مامانی من واقعا بچه ی کیم؟
مامانی_ یعنی چی؟ بچه آراز و مینایی دیگه!؟
_ولی اونا می‌گن من بچه اونا نیستم!
مامانی با چشمای گرد شده نگام می‌کنه و می‌گـه :_ و این یعنی چی؟ بلاخره حتی اگه نباشی که مطمئنم هستی چه ربطی داره؟
_بابا می‌گـه اگه من و اشکان می‌خوایم تو اون خانواده جایی داشته باشیم باید با هم ازدواج کنیم که من شدیدا مخالفم! و بابا گفت تا وقتی لیسانس بگیری می‌تونی دلت رو به این ازدواج راضی کنی وگرنه باید از خانواده بری وهیچ ارثی بهت یعنی به من و اشکان تعلق نمی‌گیره.
مامانی_ حتما اینم از توی وصیت نامه بابابزرگ خدابیامرزت درآوردن نه؟!
_آره.
مامانی_ من پشتتم؛ نمیزارم کیانا قشنگم رو به زور با کسی که دوست نداره مزدوج کنن.
_ یعنی چیکار می‌خواین بکنین؟!
مامانی_ کنکور چطور بود؟
_ خوب بود؛ می‌شه امیدوار بود که خارج قبول بشم.
مامانی_ ای بلا خوب فهمیدی چی می‌خوام بگما!
_مامانی منین دیگه!
مامانی_ تو فقط وقتی نتیجه اومد اگه جایی مثل آلمانی، فرانسه ای، بلژیکی، انگلیسی، آمریکایی جایی بزن و فقط از ایران برو؛ بقیش بامن!حالا هم این چیزا رو بیخیال؛ چه خبرا از لاله خانم!
_فردا قراره خبر بدن که جوابشون چیه! یک ماه فرصت لاله تموم شد.
مامانی _ خوبه حالا هم پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن تا ناهار. خسته شدی از بس تو راه بودی!
منم بی چون و چرا قبول می‌کنم و از حیاط به ساختمان اصلی می‌ریم.
خونه مامان بزرگم جوریه که دوتا ساختمون بزرگه که یکی مثل قصر می‌مونه و اون یکی خوشگله ولی انگار روستایی. مامانی خیلی به حیوون داری و زندگی روستایی علاقه داره و از طرفی نمی‌شه تو روستا زندگی کرد برای همین هم دوتا ساختمون با دو حالت مختلف داره که دقیقا وسط یک کوچه جنگليه. دوروبر همش درخت و یک قصر خوشگل وسطش.
وارد خونه روستایی می‌شم و از وسط حیاط پر از درخت و گل و میوه مامان بزرگم رد می‌شم و از پنج تا پله ای که باعث شده زمین دومتری از زمین فاصله بگیره می شینم و به افق خیرا می‌شم و از بدبختیم می‌نالم.
با صدای مامانی که می‌گـه پاشو بیا تو بیخیال بدبختی هام می‌شم و وارد خانه می‌شم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۱۰
    خوب داشتم می‌گفتم: خونه مامانی از در که وارد می‌شی مستقیم به حال راه داره؛ حال دوتا فرش ۱۲ متری و یک فرش ۶ متری می‌خوره که جاش مامانی یک میز غذاخوری شش نفره چوب گردو قهوه ای با مخمل های شیری رنگ و یک رومیزی ترح ترمه با زمینه شیری با ترمه های قهوه ای رنگ خیلی خوشگل که به شکل لوزی فقط وسط میز رو پوشونده و یک گلدون گل مصنوعی با گل های بابونه و گلدون برنجی رنگ هم روی این رومیزی قرار گرفته و دقیقا روبه روی رومیزی مبل ها قرار گرفتن. یک دست مبل راحتی شیری قهوه ای ساده
    ۹ نفره و یک دست مبل سلطنتی ۷ نفره که با یک میز عسلی نسبتا بزرگ روبه روی مبل های سلطنتی با چوب گردو درست شده و یک پرده سفید با حاشیه های قهوه ای رو به روی میز غذاخوری هم یک آشپزخونه تقریبا بزرگ که یک پادری تقریبا ۶ متری قهوه ای با گل های بزرگ شیری رنگ قرار گرفته که روی اپن هم یک گلدون سفید رنگ سفالی با یک گل بزرگ قاشقی خوشگل قرار گرفته و خونه سه تا اتاق ۱۲ متری داره که یکیشون همیشه مال منه.
    وارد اتاق می‌شم. اینجا رو من به سلیقه خودم چیدم. از در که وارد می‌شی یکدونه مبل یک نفره راحتی صورتی بنفش به شکل خرس و در انتهای اتاق و زیر تخت قرار گرفته شده و تخت دقیقا بالای اون مبله و یک میز کامپوتر قهوه ای که حالت میزش لوبیایی شکله و یک مانیتور مشکی هم روشه و یک کمد دیواری قهوه ای که خوش قفسه قفسه و کشو کشو تقسیم شده و عروسک های بچه گی من و کتاب ها و لباس ها و خلاصه هرچیزی که به من مربوطه توش پیدا می‌شه‌.
    روتختی گوگلی رنگ صورتی که روش با بنفش و زرد گل های کوچولو کشیدن که پرده های اتاق هم به همین شکل هستن و البته یک فرش ۶ متری با حاشیه های شیری رنگ که عکس یک خونه قارچی صورتی با چراغ های طلایی و بنفش رنگ داره . همون طور که گفتم این اتاق از ۶ سالگی مال من بوده و مامانی هم دیگه اجازه نداده وسایلش رو عوض کنم که خودم هم با مامانی موافق بودم و الان هم که دیگه اصلا برام مهم نیست.
    مامانی_کیانا مادر چیشده؟ چرا انقدر تو افق مهو شدی؟!

    مامان بزرگ من برخلاف خیلی از مادربزرگ های قدیمی خیلی رو مد، رو دور و مدرنه و از تکنولوژی به دور نیست و خیلی اهل مطالعه.
    بلاخره پزشکه و باید با تکنولوژی پیش بره!
    _ مامانی تو گذشته ها محو شدم! تو خاطرات خوب گذشته که چقدر خوش می‌گذشت!

    مامانی می‌تونم چند تا سوال بپرسم؟!
    مامانی_ می‌دونم چی می‌خواین بگی بنابراین

    یکم استراحت کن وقتی برای ناهار بیدار شدی، اون موقع با هم صحبت می‌کنیم!
    بی چون و چرا به حرفش گوش می‌دم چون واقعا نیاز دارم چند ساعت از این همه فکر و خیال فاصله بگیرم تا مخم بیشتر کار کنه و بتونم یک تصمیم عقلانی بگیرم.
    می‌رم روی تخت و مثل همیشه حتی توی تابستون هم لحاف می‌اندازم، روم لحاف خوشگلم رو می‌اندازم روم و بشمار سه خوابم می‌بره تا از این دنیا برای چند ساعت یا حداقل چند دقیقه خداحافظی کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۱۱
    باصدای مامانی از خواب بیدار می‌شم؛ خداروشکر نه خوابی دیدم و نه کابوسی و همین باعث شدتا حالم یکم بهتر بشه و بتونم فکر کنم. تصمیم می‌گیرم که تا مامانی خودش نخواسته چیری بگه من هم اصراری بر این قضیه نشون ندم ک یکم خوش بگذرونم.
    از روی تخت بلند می‌شم و به سمت آینه ای که توی کمد دیواری قرار گرفته می‌رم که متوجه می‌شم بالباس بیرونی هام خوابیدم.
    مانتو تابستونی صورتیم رو با تیشرت سبز یشمی رنگی گـه روی دوتا قلب زرد داره و برج ایفل بین دو قلب قرار گرفته و شلوار ستش عوض می‌کنم و موهام رو که تا زیر باسنم میاد رو شونه و با یک کش زرد می‌بندم و پایینش روهم شل می‌بافم و بالا جمع می‌کنم و از اتاق میزنم بیرون که مامانی بادیدنم با خنده می‌گـه: به به! خوشگل خانم! بفرمایید ناهار!
    _ ناهار که گذشت ولی شام بامنه!
    مامانی دیگه داشت از تعجب شاخ در می‌آورد گفت: باشه حتما! خداروشکر که خستگی از تنت دراومد. راستی کیانا میشه امروز چیزی دراین باره نگم؟!
    _اصلا مامانی ولش کن بزار هروقت که فکر کردی آمادگی اش رو داشتی برام تعرف کن.
    مامانی برام کباب ترش، ترشه تره و کال کباب درست کرده که من واقعا از این همه غذا تعجب کردم.
    _مامانی! مهمون داریم؟!
    مامانی_ نه برای نوه خوشگلم درست کردم!
    _اها!
    همین موقع صدای آیفون به صدا در میاد و مامانی با حالتی دست پاچه میره دم در و در رو باز میکنه که من با خاله مهناز و یاس روبه رو می‌شم. خاله تا منو می‌بینه میاد جلو و مند بـ..وسـ..ـه بارون می‌کنه ومی‌گـه:
    _ به به کیانا خانم! از این ورا! چه عجب از این کتاب و دفتر دل کندی؟!
    _ سلام خاله جون! دیگه کنکور تموم شده باید یه هوایی هم بخوریم! سلام یاس جون خوبی عزیزم؟ چه خبرا؟
    یاس_ سلام بر دختر خاله عزیزم! ممنون مرسی ما هم خوبیم! خوشحالم که امسالم ا
    اومدی شمال تا باهم باشیم و خوش بگذرونیم.
    _ ممنون عزیزم. راستی کارنامه ات رو گرفتی؟ چطور شدی؟
    یاس_ خوب بود. مثل همیشه همش خیلی خوب شدم!
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۱۲
    طیع شاعریم گل می‌کنه و من هم دفترچه یادداشتم رو اط توی کیفم بیرون میارم و شروع یه نوشتن شعر می‌کنم:
    _غم وشادی کوتاست
    چون گلی در صحراست
    سرشار از درو ها ولذت هاست
    آن بدان که کوتاست
    همچو عشق زیباست
    فریبنده چون دریاست
    چراکه دریا زیباست
    اما ضربه زننده به صخره هاست
    درظاهرمهربان وزیباست

    عشق دلفریب وجذابست
    اما دارای پستی و بندی وسختی است
    مامانی با دیدن شعرم ادامه می‌ده:
    _شیرینی و تلخی
    هردو هستند در هر زندگی

    همه بستگی دارند به امید
    امیدی زیبا و پا برجا
    زیبا همچو گل ها
    خاله در ادامه می‌گـه:
    _ هرگاه که شوی ناامید
    گویی که شدی تسلیم
    تسلیم برای دشمن توست
    تسلیم مناسب نیست در هرجایی
    تسلیم شجاعت می‌خواهد
    اما نا امیدی را در بردارد
    من ادامه می‌دم:
    پذیرش شکست سخت است
    اما باعث پیشرفت است
    پذیرش شکست یعنی
    باید که پیشرفت کنی
    یاس مانع از ادامه حرف هامون و می‌شه و می‌گـه:
    _ وقت نهار است یعنی
    غصه خوردن بی دلیل
    گشته بودن بی دلیل،تعطیل
    همه می‌زنیم زیر خنده و می‌گیم:
    تو ام شاعر شدیا دختر!
    خاله مهتاب با خنده می‌گـه: به دختر خاله اش رفته دیگه!
    همه پشت میز می‌شینیم و شروع به خوردن غذا های خوشمزه می‌کنیم و بعد نتهار یاس می‌ره تو اتاق تا یکم بخوابه. خاله خیاطه و تو خونه خیاطی می‌کنه و یاس هم خیلی بهش کمک می‌کنه بنابراین خیلی هم خسته می‌شه.
    شوهر خاله‌ام آقا صدرا یه تولیدی کوچیک داره که لباس عروس می‌دوزه و از خاله برای طراحی و این جور جیزه ازش کمک می‌گیره.
    خاله مهتاب:_ بگو ببینم چی‌شده؟
    _ یعنی چی چیشده؟
    خاله_ یعنی تو همینجوری بعد کنکور اومدی اینجا تا هوا بخوری؟! چرا نرفتی خارج؟
    _چون دلم برای فامیل تنگ شده بود!
    خاله _ نکنه الناز کرمش رو ریخت بلاخره؟!
    _ یعنی چی؟! چه کرمی؟!
    مهتاب _ چون اشکان پسرش نیست فکر می‌کنه تو هم دختر برادرش نیستی؟
    _خاله دیگه بیخیال این چیزا بابا و مامان خودشون گفتن بچه شون نيستم و اگه تا آخر دانشگاه با اشکان ازدواج نکنم باید از اون خونه برم.
    خاله دیگه چیری نگفت و فقط با چشمای درشت شده بهم نگاه می‌کرد. سکوت طولانی ای بینمون حکم فرما می‌شه و باعث می‌شه هرکی تو فکر فرو بره.
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۱۳
    بعد از چند دقیقه خاله سکوت رو می شکنه:
    _ آخه تو چجوری حرف الناز رو باور کردی؟
    _از اونجایی که مامان و بابام اینو گفتن.
    مهتاب_ شاید عمه الناز مجبورشون کرده!
    _خاله! من میدونم که شما می‌دونستین! می‌شه لطفا انقدر مقاومت نکنین‌.
    خاله دیگه چیزی نمی‌گـه و من مستقیم می‌رم توی اتاق خودم و شروع می‌کنم به گریه کردن؛ مامانی هم که تا اون موقع ساکت به بحث من و خاله گوش می‌داد، می‌گـه:
    مامان جان خاله ات از این قضیه هیچ اطلاعی نداشت تا ۶ سال پیش و این که هنوز نتونسته کناز بیاد یک امر طبیعیه و من درکش می‌کنم.
    _مامانی! می‌گم منظورتون از رتبه خوب تو کنکور که بتونم برم خارج چی بود؟من خونده بودم که می شه با چند تا چیز خاص توی رزومه ات می‌تونی بری تحصیل کنی و زیاد هم به کنکور این رتبه ربطی نداره.
    مامانی_ عزیز دلم من باهات شوخی کردم! منظورم این بود خوب درس بخون که مامان و بابات بهشون بگی می‌خوای بری خارج نکن تو که اینجا هیچ گلی تو سرت نزدی می‌خوای خارج چی‌کار کنی!
    _ اها!
    به مامانی نگاهی می‌اندازم؛ بهترین مامانی دنیا! خانومی حدودا ۶۰ ساله با موهای خاکستری و پوستی سفید که چند تا چروک ریز روش افتاده و چشم های کشیده سبز و ابروان کمانی مشکی و بینی کوچولو عروسکی لب هایی که صورتی خیلی خاصی دارن که یک تاپ مشکی ساده با دامن بلند ساده مشکی پوشیده که خیلی با پوست بدنش تضاد خیلی قشنگی ایجاد کرده.
    مامانی با خنده می‌گـه:
    _ دختر چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟! چیز جدیدی دیدی؟!
    _مامانی اگه موضوع اینکه من بچه شماها نیستم رو بیخیال بشیم، من شبیه کی‌یَم؟!
    مامانی_ چیزی شبیه من و مامان جونت.
    _جدی؟! آخ جون! می‌گم به نظرت به بابا بگم بریم آزمایش دی ان ای!؟
    مامانی_ فعلا صبرکن.
    خاله میاد تو اتاق و من دوباره به قیافه اش نگاهی می‌اندازم تا شاید شباهتی پیدا کنم.
    خاله ام هم خانومی حدودا۳۵ ساله با موها و ابروهایی قهوه ای و پوستی سفید با چشم های قهوه ای و لب های قلوه ای صورتی و صورتی گرد و سفید و چشمهایی گرد و دماغی جراحی شده به شکل عروسکی. خاله مهتاب الان بلوز آستین سه ربع سبز پسته ای نیمه مجازی از جنس کرپ با شلوار دمپای مشکی پوشیده و موهاش رو هم ساده دم اسبی بسته.
    من اصلا شبیه خاله نیستم. یاس هم خیلی شبیه مامان خودشه فقط با این تفاوت که رنگ موهاو چشماش عسلیه.
    خاله_ کیانا خاله می‌خوام همه چیز رو برات تعریف کنم البته اگه اگه ملیحه جون اجازه بدن!
    ملیحه اسم مامان بزرگمه و خاله ام خیلی براش احترام قائله و همیشه مراقبه که ناراحت نشه.
    مامانی_ نه عزیزم من مشکلی ندارم بفرمایید.
    _خاله جون لطفا شروع کن.
    خاله_ خب این قضیه برمی‌گرده به ۱۸ سال پیش وقتی که مینا روی سومین بچه اش حامله بودو ششمین ماه حاملگی اش رو می‌گذروند، یه شب کیسه آبش پاره می‌شه و مجبور می‌شن بچه رو زود تر به‌دنیا بیارن. دوهفته بعد میناو بچه رو آوردن خونه. مینا طاقت نیاورد و همه چیرو برام تعریف کرد. می‌گفت روز سوم بچه اش و یک خانوم دیگه مردن و پدر اون بچه حاضر نبودکه بچه رو نگه داره و بچه رو داد مادر تو بچه رو قبول کرد و پدر واقعیت گفت که فقط اسمت رو کیانا بزارن و رفت. وقتی دوسالت بود مریض میشی ومجبور می‌شیم از پدرت کمک بگیریم و برادرت کمکمون کردو به جاش ازت یه عکس بردن. کل موضوع همبن بود و من الان نمی‌دونم چرا پدرت انقدر اصرار داره که تو با اشکان ازدواج کنی!!
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۱۴
    نمی‌دونم چرا از کل حرفای خاله فقط اینکه دوساله که بودم منو برون خونه خودمون و ازم عکس دارن برام قابل توجه بود و یاد کیان، اون پسره که عکس خواهرش دستش بود افتادم!
    _ خاله اون عکس دوسالگی من یا عکسی از برادر یا خواهر من دارین!؟
    خاله_ اوم... نمی‌دونم...آها! چرا یکی توی اون گوشی قدیمیم دارم. بعد از توی کیفش یک کوشی نوکیای قدیمی دوربین دار صورتی در میاره و بعد از گشت و گذار توی گالریش عکسی رو به من نشون می‌ده که باعث می‌شه چشمام از حدقه بزنه بیرون؛ عکس همون پسره کیان با من و دو نفر دیگه که خیلی شبیه یه ما دوتا بورن رو نشونم می‌ده.
    من حسابی شکه می‌شم و با من‌من می‌گم:
    _ اینا... خواهرا و برادرای... منن!؟
    خاله_ آره. چطور مگه؟!
    بعد روی کیان که پسری چشم آبی با پوستی سفید و بور بود دست می‌ذارم و می‌گم:
    _ هیچی فقط می‌خواستم بدونم!
    مامانی دیگه سکوت رو جایز نمی‌دونه و می‌گـه:
    _ چرا پرسیدی؟! چیزی فهمیدی؟!
    نمی‌دونم چرا جایز ندونستم بهشون بگم و نخواستم هم بفهمن.
    _ نه فقط تو شباهتش بهم خیلی تعجب کردم.
    بعد هم دیگه کاری نکردم و منتظر نشستم تا ببینم چی می‌گن که خاله بعد از دودقیقه گوشیش زنگ می‌خوره و بعد از چند تا چشم گفتم رو به ما می‌گـه:
    _ من باید برم یه کار واجب برام پیش اومده؛ قول می‌دم دوباره بیام بهت سر بزنم.
    بعد به طرق اتاقی می‌ره که یاس توش خوابیده و اونو بیدار می‌کنه و بعد هم می‌رن بیرون. من هم از مامانی اجازه می‌گیرم و می‌رم ظرف ها رو می‌شورم. به آشپز خونه نگاهی می‌اندازم:
    آشپزخونه اش ال مانند که هردوطرفش پر از کابینت های ام دی اف شیری که روی اپن و قفسه های کنار اپن قهوه ای است و یک دست ادویه و حبوبات نقره‌ای هم روی کابینت کنار گاز هم است. گاز رو میزی مشکی و یک فر تو کار مشکی هم زیرش و یک هود مشکی هم بالای گاز هست. و یک در هم درست انتهای آشپزخونه است که به تراس حدودا۱۵ متری خونه می‌رسه.
    به طرف اتاقم می‌رم تا یک چرت بخوابم ولی صدای گوشیم به صدا درمیاد و من اونو بدون نگاه کردن به تلفن اون رو جواب می‌دم که با شنیدن صدای اشکان شکه می‌شم.
    اشکان_سلام کیانا خانم.
    واقعا نمی‌دونم چی باید بگم ولی با خونسردی ظاهری می‌گم:
    _ سلام آقا اشکان خوبید!؟
    اشکان که انگار از خونسردی من شوکه شده می‌گـه:
    _ ببخشید مزاحم می‌شم؛ چند دقیقه وقت دارید؟
    چی می‌تونم بگم! بگم نه می‌گـه ترسیده، بگم آره می‌گـه از حول حلیم افتاده تو دیگ. بعد از چند لحظه می‌گم:
    _ بفرمایید.
    ار صدای خشکم خودم هم می‌ترسم. اشکان با تته پته می‌گـه:
    _می‌خواستم راجع به امر خیر باهاتون صحبت کنم.
    _گفتم بفرمایید می‌شنوم. لطفا برید سر اصل مطلب.
    اشکان_ خب راستش... این ازدواج فقط خواسته مادرم نیست... خودم هم... خودم هم...
    _ شما هم چی؟!
    اشکان_ اینکه من هم به شما علاقه دارم ولی نمی‌دونستم کی و چجوری باید بهتون ابراز کنم!

    ای ای ای! فکر می‌کنی منم می‌گم عاشق سـ*ـینه چاکتم و به خاطر اینکه از خانواده طرد نشم حاضرم باهات ازدواج کنم آقا! به همین خیال باش!
    _ خوب باید زودتر از این به این فکر ها می‌افتادین! چرا دقیقا بعد از حرف عمه این موضوع رو پیش کشیدین!؟ الان هم اگه حرف دیگه ای ندارین خدانگهدار!
    بعد هم بدون اینکه منتظر جوابش باشم قطع می‌کنم.
    گوشی رو روی میز می‌زارم و خودم می‌خوابم.
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۱۵
    بعد از چند ساعت با صدای گوشی بیدار می‌شم.
    نسترن به گوشیم زنگ زده. نسترن دوست دوران راهنمایی من بود که به خاطر کار باباش مجبور شدن بیان شمال و باباش همینجا یه کارخونه بسته بندی برنج می‌زنه و موندگار می‌شن.
    نسترن و نسرین، دریا و دنیا، ترلان و ترانه، شیوا و شیما، دوقلوهایی هستن که هر۸ تاشون توی شمال زندگی می‌کنن و هرکدوم به دلیلی از تهران رفتن ولی بی‌مرام نشدن و هنوز هم باهام تماس می‌گیرن و در ارتباطن.
    _ بله؟!
    _به به خانم بی‌مرام! میاین شمال به ما خبر هم نمی‌دین!؟
    _ دنیا جونم سلام! خوبی؟! گوشی نسترن دست تو چیکار می‌کنه؟
    _ علیکم السلام‌! والا من شمارت از تو گوشیم پاک شده بود از طرفی هم میگن به شماره های ناآشنا جواب نمیدی مجبور شدم با گوشی نسترن زنگ بزنم. حالا اینا به کنار؛ ماشین داری بریم دور دور!؟
    _یعنی واقعا نمی‌دونی من هم تو شمال ماشین دارم هم تهران؟! ال‌نودم اینجاست و دویست و شیشم هم تو تهران.
    _ خب پس؛ یه زحمت بکش تا یک ساعت دیگه ساحل باش؛ همونجای همیشگی.
    _ دنیا واقعا روتو برم! آخه نمیگی یه وقت نتونم بیام!
    _ والا تا جایی که من تو رو می‌شناسم همیشه میای و الان هم باید بیای چون کلی باهات حرف داریم. بعد دوسال خانم افتخار دادین تشریف بیارین شمال!
    _ خیلی خب باشه میام‌. تا بعد خداحافظ.
    بعد هم گوشی رو قطع می‌کنم و از روی تخت بلند می‌شم که یهو یاد قول ظهر می‌افتم که گفتم شام رو من درست می‌کنم ولی الان تازه ساعت۴ره وتا شام خیلی وقت داریم. پس به سمت دسشویی اتاق که دقیقا پشت در اتاقمه میرم و دست و صورتم رو می‌شورم و به سمت کمد دیواری می‌رم و به یاد قدیما که هروقت بیرون می‌رفتیم منو یه جای شیک می‌بردن یکدونه مانتو جلو باز کرپ به رنگ بژ که آستین های پفی اون تا زیر آرنج اومده و بقیش با نوار کلفت همرنگ خودش که دقیقا تا مچ اومده و جنسش براقه رو با یک بلوز همرنگش و شلوار کتان مشکی و روسری ساتن قواره بزرگ مشکیم رو دور گردنم می‌بندم و کفش و شلوار مشکی ست برمی‌دارم و از اتاقم بیرون میرم که مامانی مواجه می‌شم.
    _سلام مادر! اوغور بخیر! کجا به سلامتی؟
    _سلام مامانی! با بچه ها داریم میریم بیرون!
    _ کیا؟
    _ مامانی یادت رفته؟! یعنی باید هر هشت تاشون رو اسم ببرم؟
    _ اها یادم اومد! باشه مادر برو از خدامه؛ فقط مراقب خودت باش. همینجا صبر کن برم سویچ ماشینت رو بیارم.
    من هم روی مبل می‌شینیم و به تلویزیون خیره می‌شم اما اصلا حواسم به فیلم نیست. مامانی بعد از چند ثانیه میاد و کلید و سویچ رو توی دستم میزاره و بعد قول معروف منو بدرقه می‌کنه و من با روشن کردن ماشین و از جا کنده شدنش از خونه بیرون میرم. با دیدن خودم توی آینه یادم میاد که آرایش نکردم. البته من زیاد اهل آرایش نیستم ولی همون هم غنیمته. یه گوشه ای پارک می‌کنم و کرم ضد آفتاب و یه رژ صورتی ملایمم رو از توی کیفم بیرون میارم و بعد از استفاده ازشون و اطمينان خاطر از سوی خودم به راهم ادامه می‌دم تا اینکه به محل قرار می‌رسم. با دیدن ماشین ترانه و نسرین مطمئن می‌شم که اونا هم اومدن. ماشین رو کنار ماشینشون پارک می‌کنم. از ماشین پیاده می‌شم و بعد از کلی جستجو پیداشون می‌کنم. توی یک رستوران ساحلی ساده که تزئیناتش با صدف، گوش ماهی و این جور چیز های دریا انجام شده در گوشه ترین مکان نشستن. با دیدنم می‌پرن بغلم و بـ*ـوس بارونم می‌کنن و می‌گن:
    _ بابا بی‌مرام چه عجب یادی از ما کردی؟!
    _ این دیگه واقعا ته بی انصافیه! من که مجازی زیاد باهاتون حرف می‌زدم.
    دریا می‌پره وسط حرفا مون و می‌گـه:
    _ بیخیال این حرف ها! می‌گم چه خبرا؟ خانواده خوبن؟
    همین بهانه ای میشه تا من بغض کنم و با هزار بدبختی که سعی در پنهان کردن بغض گلوگیرم انجام می‌دم، بگم:
    _اونا هم خوبن؛ سلام می‌رسونن.
    ترلان میاد پیشم و می‌گـه: تورو خدا انقدر ناراحت نباش. نکنه دوباره چیزی شده که فکر می‌کنی بچه‌شون نیستی؟
    _ اینبار...اینبار دیگه مطمئن شدم.
    ترانه بغلم می‌کنه و می‌گـه:
    _چرا مگه چیشده؟!
    _ بچه ها هرچی می‌خواین سفارش بدین از اینجا بریم؛ می‌خوام برم لب ساحل. اونجا براتون می‌گم.
    دیگه حرفی زده نمی‌شه. دنیا میره سراغ سفارش دادن خوراکی های همیشگی و من به دریا نگاه می‌کنم. از طرفی دلم نمیاد با این اوضاع بشینم روی شن ها و از طرفی دلم برای این کار لک زده.
    دنیا و دریا با چند تا نایلون و پاکت و بستنی برمی‌گردند و به سراغ دریا می‌ریم...
     

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    ♡♡بچه ها جون سلام. رمان رو که می‌خونید اگه خوشتون اومد حتما حتما این پست ها رو لایک کنید و ازم حمایت کنین تا بتونم به بهترین شکل رمانم رو ارائه کنم و پر انرژی تر از قبل بنویسم. ♡♡
    پارت ۱۶
    صندلی مسافرتی هامون رو روی شن های داغ و قهوه ای رنگ ساحل می‌ذاریم و به آب خیره می‌شیم. من مانتوم رو با مانتو تابستونی نخی که کمرش و آستیناش از زیر آرنج چین داره و تا مچ بلنده و قدش دو سانت بالای زانوست و کالباسی رنگه عوض کردم و یک شال ساده مشکی هم سرم کردم. دریا به سمت من می‌چرخه و می‌گـه:
    _خب؛ می‌شنویم.
    من که انگار تازه متولد شده باشم می‌گم:
    _ چی رو؟!
    دنیا با تعجب و شگفتی می‌گـه:
    _ اینکه چرا می‌گی بچه خانواده‌ات نیستی!
    _ اها! خب خودشون بهم گفتن.
    انقور اینو خونسرد گفتم که خودم هم تعجب کردم چه برسه به بچه ها؛ ترلان‌باتته‌پته می‌گـه:
    _یعنی چی که خودشون گفتن بچه‌شون نیستی؟! اصلا مگه همچین چیزی امکان داره؟
    _ فعلا که تو زندگی من ممکن شده و اتفاق افتاده.
    خدایا من این خونسردی رو از کجا آوردم! نکنه آرزوم برآورده شده!؟ همون آرزویی که ازت خواستم منو تو زندگی سنگ کنی؛ خواستم منو بی‌تفاوت کنی! ازت ممنونم خدایا!
    نسرین با صدایی که به زور شنیده می‌شه می‌گـه:
    _ تعریف کن؛ می‌خوام ببینم منظورت چیه؟ می‌خوام ببینم چرا اینجوری حرف می‌زنی؟
    _ نسرین چی‌رو تعریف کنم! بدبختی هام! اینکه یک عمر پیش کسایی زندگی کردم کع بچه‌شون نبودم!
    ترانه دستش رو می‌اندازه دور گردنم و می‌گـه:
    _ ما فقط می‌خوایم کمکت کنیم.
    نفس عمیقی می‌کشم و شروع به تعریف کردن هرچی که دیدم و شنیدم توی این چند وقته می‌کنم. بعد از اینکه کلاس ماجرا رو تعریف کردم، نسترن که تا الان ساکت بوده می‌گـه:
    _ یعنی بابای واقعیت تو رو توی بیمارستان به پدرخوانده ات فروخته و بعد که دوساله بودی مریض میشی و داداشت کمکت می‌کنه و نجات پیدا می‌کنی و الانم که مامان و بابات بهت می‌گن یا با اشکان ازدواج کن یا از خانواده برو!
    این الان یعنی چی؟ اگه نمی‌خواستنت چرا قبولت کردن؟ مامانت که موافق نیست؟ هست؟!
    _ نه موافق نیست. منم موندم چرا بابا همچین شرطی گذاشته!
    نسترن با حالت اندرسفیه‌ای بهم می‌گـه:
    _ من فکر می‌کنم به خاطر اینه که تو حاضرنبودی ازدواج کنی.
    _ نه اینکه الان هم ازدواج می‌کنم! خیال کردن! من می‌رم آمریکا یا آلمان درس بخونم.
    همه شون با تعجب می‌گن:
    _ خب بعدش چی؟ باید برگردی یا نه!؟
    _شاید همونجا عاشق شدم و همونجا موندم. من که دیگه خانواده ای ندارم.
    بیخیال بقیه صحبت هامون می‌شیم وبه سمت رستورانی که پاتوق همیشگی مونه میریم. رستورانی به اسم ستاره شب(وجود خارجی ندارد) که این اسم واقعا برازندشه. رستورانی فدق العاده بزرگ با دوطبقه که در طبقه اول انواع غذاهای سنتی و بین‌المللی ایرانی پخت می‌شن و طبقه دوم همه غذاهای معروف دنیا در اون سرو می‌شه که البته اونهایی که به قول معروف حلال هستن و مواد اولیه شون رو می‌شه تو ایران پیدا کرد.
    توی ماشین مانتوم رو عوض می‌کنم و به ترلان و ترانه که پیشم نشستن هم نگاهی می‌اندازم تا دوباره خنگول بازیشون گل نکنه و آبرومون رو ببرن.
    ترلان و ترانه دوقولو های نسبتا همسان هستن. ترلان دختری فوق العاده سفید و بور با موهای نسبتا بلوند کوتاه که تا زیر گوش هاش اومده و جلوش رو هم چتری زده و از زیر شال آبی کاربنی اش بیرون زده و چشم های آبی خوش‌رنگش که حسابی جذابش کرده و لب های صورتی متوسطش که حسابی به صورتش میاد.قدش هم نسبتا بلنده؛ حدودا ۱۶۵ سانت‌. ترانه هم دختری سفید ولی نه به سفیدی ترلان؛ با موها و ابروهای خرمایی رنگ و چشم های آبی و لب هایی کپی ترلان و صورتی گرد که دقیقا گردی‌شون یک اندازه است.
    ترلان مانتویی مدل کتی بنفش پوشیده که قد مانتوش تا بالای زانومه و شال، شلوار و کیف مشکی .
    ترانه هم مانتوش مدل ترلانه ولی رنگش کالباسی تیره است با شلوار و کفش و کیف مشکی.
     
    آخرین ویرایش:

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    لایک و حمایت فراموش نشه!
    پارت۱۷
    مثل اینکه لباس های این دوتا خوبه و به راحتی می‌تونیم بریم تو و شام بخوریم. به ساعت پچی توی دستم نگاهی می‌اندازم ساعت ۱۰:۰۰. خیلی ‌وقته که بیرونیم و من باید تا نیم ساعت دیگه خونه باشم وگرنه مامانی تو دردسر میوفته. به سرعت به طرف میزی که همیشه می‌نشستیم میریم و بعد از سفارش۶ تا باقالی پلو با ماهیچه سفارش میدیم و مشغول خوردن می‌شیم.
    بعد از خوردن شام که باقالی پلو با ماهیچه است، از جامون بلند می‌شیم و به سمت ماشین هامون راه می‌افتیم که بین راه گوشیم زنگ می‌زنه؛ بعد از آه کردم به صفحه که مطمئن می‌شم باباست جواب می‌دم:
    _ بله بفرمایید!
    _ سلام دخترم خوبی بابا!
    آخه چجوری باید باور کنم شما بابای من نیستی؟! چجوری باید قبول کنم که شما داری به زور شوهرم میدی؟ چجوری؟ با صدایی که به زور سعی می‌کردم گریه نکنم می‌گم:
    _ سلام بابایی؛ ممنون شما خوبی؟
    _ کجایی دخترم؟
    _ پیش مامان جون شمال؛ البته الان که با بچه ها رستوران ستاره شبیم و داشتیم برمی‌گشتیم که شما زنگ زدی. جونم بابا!؟ اتفاقی افتاده؟
    _ راستش می‌خواستم یه چیزی بهت بگم.
    _ بفرمایید.
    _ خب راستش، می‌خواستم که منو ببخشی! نمی‌خواستم از خانواده‌ات دورت کنم ولی اول اینکه روحیه مامانت بد بود و اگه می‌فهمید تو مردی اونم می‌مرد و پدرت هم تورو نمی‌خواست.
    _ ميشه بپرسم الان چرا دارین اینارو به من می‌گین؟حرفا قبلا زده شدن و اگه من تاحالا پیش شما موندم فقط به خاطر اینه که مامان ازم خواسته وگرنه من راضی به این ازدواج نیستم و دوم اینکه هنوز خانواده واقعیم رو نمیشناسم و نمی‌دونم کجان وگرنه می‌رفتم.
    _ یعنی انقدر ازمون دلخوری؟!
    _ به نظرتون نباید دلخور باشم؟ شما که وقتی فهمیدم مامان و بابای واقعیم نیستین ولی باز هم پشتتون وایسادم و نزاشتم چیزی بگن؛ می‌تونستم مثل بچه های دیگه بگم منو ببرین پیش خانواده واقعی‌ام ولی نگفتم! می‌تونستم بگم بریم آزمایش ولی نگفتم. چرا الان دارین مجبورم میکنین با ‌کسی دوستش ندارم ازدواج کنم؟
    اصلا متوجه نشدم همینجوری می‌رم سمت ماشین و بدون توجه به ترلان و ترانه دارم جیغ و داد می‌کنم.
    بابا با صدایی متاسف و ناراحت می‌گـه:
    _ چون تو وصیت‌نامه بابابزرگت اینجوری نوشته.
    دیگه نمی‌تونم جیغ و دادم رو کنترل کنم و می‌گم:
    _ همین؟! فقط واسه این دارین برای آینده‌ام تصمیم می‌گیرین؟ فقط واسه این دارین آینده‌ام رو نابود می‌کنین؟ چرا؟! اگه قرار بر این بود چرا منو به فرزندی قبول کردین؟! چرا؟!
    _ چون دلم برات سوخت؛ چون مهرت به دلم نشست. نتونستم ببینم آینده‌ات نابود می‌شه؛ نتونستم ببینم دست نااهل میوفتی!
    _ پس چرا همه‌چیزو به من تحمیل کردین این سال ها!؟ چرا مجبورم کردین برم نظری؟! چرا مجبورم می‌کنین با فردی زندگی کنم که ۱۰ سال از من بزرگ تره؟ چرا؟!
    _ تفاوت سنی خیلی مهمه؟! نه دخترم! منو مادرت هم ۷ سال باهم تفاوت سنی داریم ولی می‌بینی که اصلا تا حالا با هم دعوا نکردیم.
    _ بابا باید بزارین عشق به وجود بیاد که چنین چیزی مهم نباشه و این توی من وجود نداره و اینو بدونین من می‌خوام از ارث محروم بشم.
    _عه! پس که اینطور هرچی به نامت زدم رو پس بده؟
     

    Fereshteh hasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    164
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پارت۱۸
    دیگه نمی‌تونستم جلوی خنده و گریه ی قاطیم رو بگیرم و با صدایی که جنون توش موج می‌زنه و ترکیبی از خنده ها و جیغ های هیستیریکه می‌گم:
    _ چی؟ کدوم وسیله رو به اسمم زدی؟ ماشینارو ‌که خودم تو باغ مامانی و مامان جون کار کردم و بدست آوردم یا ویلای لواسان رو که خودم زمینش رو آباد کردم و ارث باباجون بود و خودم تا تهش بالای سر ساختمونش وایسادم؟!؛ یا خونه تهران رو که عمه بهم کادو داد! یا خونه کنار مامان جون رو که بابایی قبل مرگش بهم داد؟! کدوم؟ شما فقط یکدونه خونه تو تهران پارس و یکدونه گوشی بهم دادی که اونم بردار برا خودت بزا دیگه منتی رو سرم نباشه.
    بابایی با خنده خاصی که مخصوص اینجا وقت هاست می‌گـه:
    _ چشمم روشن! زبون درآوردی برای من؟! چشم سفید پررو؟ الان همه زحمات من به باد رفت؟
    _ نه خیر نرفت! شما برای تحصیل و خوردو خوراک و پوشاک من خیلی زحمت کشیدی که منم با درس خوندن سعی کردم تلافی کنم و تا جایی که می‌دونم تلافی هم کردم!
    دیگه منتظر جوابی نمی‌شم و گوشی رو با حرص از قطع می‌کنم و دلم می‌خواد گوشی رو از پنجره پرت کنم بیرون ولی به خودم توی آینه نگاه می‌کنم. صورتم از شدت خشم سرخ سرخ شده و دور چشمام خون جمع شده! آخه یعنی چی که باید برای ۱۸ سال زحمت کشیدن همه چیو ازم بگیرن!؟
    ترلان که روی صندلی جلو و کنار من نشسته می‌گـه:
    _ کیانا بیا جای من بشین من رانندگی می‌کنم. قول می‌دم ماشینت رو سالم به خونه‌تون برسونم.
    با صدایی که التماس و گریه توش موج می‌زنه می‌گم:
    _ کدوم خونه؟! خونه‌ای که پدر توش بچه‌اش بیرون می‌کنه و دستش رو خالی، یا خونه‌ای که از بچه‌گی تورو بیرون می‌اندازن و نمی‌خوانت؟
    دنیا با صدایی که آرامش خاصی توش وجود داره می‌گـه:
    _ خونه ای که مامانی از وقتی اومدیم رستوران برای اینکه حالت رو بد‌تر نکنه به ما زنگ می‌زنه و حالت رو می‌‌پرسه؛ خونه‌ای که مامان جونت وقتی فهمیده اومدی، خونه تو خونه مامانی منتظرت نشسته. بازم می‌گی خونه‌ای نداری؟
    _ چقدر ترحم؟! چقدر دلسوزی؟ من می‌خوام جایی باشم که هم خانواده واقعی‌ام باشن، هم منو دوست داشته باشن. بی هیچ چشم داشتی!
    ترلان همون‌طور که جاش رو با من عوض می‌کرد گفت:
    _ مامانی و مامان جونت همون کسایی آن که می‌خوای.
    ***
    امروز با تکون های مامانی و مامان جون از خواب بیدار می‌شم که سردرد عجیبی هم دارم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا