پارت۹
منم به طبعیت از مامانی میرم تو؛ من با مامانی (مامان بابام) خیلی راحت تر از مامانم حتی!
_مامانی من واقعا بچه ی کیم؟
مامانی_ یعنی چی؟ بچه آراز و مینایی دیگه!؟
_ولی اونا میگن من بچه اونا نیستم!
مامانی با چشمای گرد شده نگام میکنه و میگـه :_ و این یعنی چی؟ بلاخره حتی اگه نباشی که مطمئنم هستی چه ربطی داره؟
_بابا میگـه اگه من و اشکان میخوایم تو اون خانواده جایی داشته باشیم باید با هم ازدواج کنیم که من شدیدا مخالفم! و بابا گفت تا وقتی لیسانس بگیری میتونی دلت رو به این ازدواج راضی کنی وگرنه باید از خانواده بری وهیچ ارثی بهت یعنی به من و اشکان تعلق نمیگیره.
مامانی_ حتما اینم از توی وصیت نامه بابابزرگ خدابیامرزت درآوردن نه؟!
_آره.
مامانی_ من پشتتم؛ نمیزارم کیانا قشنگم رو به زور با کسی که دوست نداره مزدوج کنن.
_ یعنی چیکار میخواین بکنین؟!
مامانی_ کنکور چطور بود؟
_ خوب بود؛ میشه امیدوار بود که خارج قبول بشم.
مامانی_ ای بلا خوب فهمیدی چی میخوام بگما!
_مامانی منین دیگه!
مامانی_ تو فقط وقتی نتیجه اومد اگه جایی مثل آلمانی، فرانسه ای، بلژیکی، انگلیسی، آمریکایی جایی بزن و فقط از ایران برو؛ بقیش بامن!حالا هم این چیزا رو بیخیال؛ چه خبرا از لاله خانم!
_فردا قراره خبر بدن که جوابشون چیه! یک ماه فرصت لاله تموم شد.
مامانی _ خوبه حالا هم پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن تا ناهار. خسته شدی از بس تو راه بودی!
منم بی چون و چرا قبول میکنم و از حیاط به ساختمان اصلی میریم.
خونه مامان بزرگم جوریه که دوتا ساختمون بزرگه که یکی مثل قصر میمونه و اون یکی خوشگله ولی انگار روستایی. مامانی خیلی به حیوون داری و زندگی روستایی علاقه داره و از طرفی نمیشه تو روستا زندگی کرد برای همین هم دوتا ساختمون با دو حالت مختلف داره که دقیقا وسط یک کوچه جنگليه. دوروبر همش درخت و یک قصر خوشگل وسطش.
وارد خونه روستایی میشم و از وسط حیاط پر از درخت و گل و میوه مامان بزرگم رد میشم و از پنج تا پله ای که باعث شده زمین دومتری از زمین فاصله بگیره می شینم و به افق خیرا میشم و از بدبختیم مینالم.
با صدای مامانی که میگـه پاشو بیا تو بیخیال بدبختی هام میشم و وارد خانه میشم.
منم به طبعیت از مامانی میرم تو؛ من با مامانی (مامان بابام) خیلی راحت تر از مامانم حتی!
_مامانی من واقعا بچه ی کیم؟
مامانی_ یعنی چی؟ بچه آراز و مینایی دیگه!؟
_ولی اونا میگن من بچه اونا نیستم!
مامانی با چشمای گرد شده نگام میکنه و میگـه :_ و این یعنی چی؟ بلاخره حتی اگه نباشی که مطمئنم هستی چه ربطی داره؟
_بابا میگـه اگه من و اشکان میخوایم تو اون خانواده جایی داشته باشیم باید با هم ازدواج کنیم که من شدیدا مخالفم! و بابا گفت تا وقتی لیسانس بگیری میتونی دلت رو به این ازدواج راضی کنی وگرنه باید از خانواده بری وهیچ ارثی بهت یعنی به من و اشکان تعلق نمیگیره.
مامانی_ حتما اینم از توی وصیت نامه بابابزرگ خدابیامرزت درآوردن نه؟!
_آره.
مامانی_ من پشتتم؛ نمیزارم کیانا قشنگم رو به زور با کسی که دوست نداره مزدوج کنن.
_ یعنی چیکار میخواین بکنین؟!
مامانی_ کنکور چطور بود؟
_ خوب بود؛ میشه امیدوار بود که خارج قبول بشم.
مامانی_ ای بلا خوب فهمیدی چی میخوام بگما!
_مامانی منین دیگه!
مامانی_ تو فقط وقتی نتیجه اومد اگه جایی مثل آلمانی، فرانسه ای، بلژیکی، انگلیسی، آمریکایی جایی بزن و فقط از ایران برو؛ بقیش بامن!حالا هم این چیزا رو بیخیال؛ چه خبرا از لاله خانم!
_فردا قراره خبر بدن که جوابشون چیه! یک ماه فرصت لاله تموم شد.
مامانی _ خوبه حالا هم پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن تا ناهار. خسته شدی از بس تو راه بودی!
منم بی چون و چرا قبول میکنم و از حیاط به ساختمان اصلی میریم.
خونه مامان بزرگم جوریه که دوتا ساختمون بزرگه که یکی مثل قصر میمونه و اون یکی خوشگله ولی انگار روستایی. مامانی خیلی به حیوون داری و زندگی روستایی علاقه داره و از طرفی نمیشه تو روستا زندگی کرد برای همین هم دوتا ساختمون با دو حالت مختلف داره که دقیقا وسط یک کوچه جنگليه. دوروبر همش درخت و یک قصر خوشگل وسطش.
وارد خونه روستایی میشم و از وسط حیاط پر از درخت و گل و میوه مامان بزرگم رد میشم و از پنج تا پله ای که باعث شده زمین دومتری از زمین فاصله بگیره می شینم و به افق خیرا میشم و از بدبختیم مینالم.
با صدای مامانی که میگـه پاشو بیا تو بیخیال بدبختی هام میشم و وارد خانه میشم.
آخرین ویرایش: