رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
با نیشخند سرش رو کج کرد. درحالی که نگاهش به آینه بود دور زد. می‌خواست حواسم رو پرت کنه که موفق شد.
- اصولاً خانم‌ها از خیلی حیوونا می‌ترسن.
دست به سـ*ـینه از شیشه سمت خودم به پیاده‌رو که از دست فروش‌های شب عید پر شده و مردم رو به تکاپوی شروع سال تازه انداخته بود، چشم چرخوندم.
- اصولش رو آقایون ساختن. بد نیست تبصره من رو بهش اضافه کنین.
- آدم ترسو همیشه سالمه.
- تو ترسویی؟
- محتاطم. هر کسی ترس‌های خودشو داره، یه غریضه‌ست، بهتره نکشیش.
شنیدنش از زبون مردی که از دید من تبدیل به یکی از نترس‌ترین‌ موجودهای جهان شده بود، خنده داشت. داخل خیابون خونه پیچید و گاز داد. گفتم:
- پس تو هم داری.
- همه‌مون داریم، تو هم داری، منتها پیداشون نکردی و احتمالاً موقعیتش پیش نیومده.
رگ کنجکاویم گل کرد و خونسرد پرسیدم:
- واسه تو پیش اومده؟
با مکث تو جوابم گفت:
- آره، به یکی‌شون خیلی سال پیش رسیدم و اون یکی نزدیک‌تر... .
هر چی فکر می‌کردم فقط از یک چیز می‌ترسیدم، ولی ترس اون به تعداد جمع رسیده بود! حاشیه خیابون و کنار در خونه ترمز کرد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
- لابد تو موقعیتشون هم قرار گرفتی.
اینبار نگاهم کرد. مردمکش می‌لرزید و همین تغییر حالت ناگهانی رو تو چشم‌های پر صلابتش دیدم. قلبم فشرده شد و مغزم رو هیپنوتیزم و مسخ و گوش صدای رساش کرد که واسه بی‌‌جنبه کردن دلم بس بود.
- کاش قرار نمی‌گرفتم که زبونم به کاش‌های بعدش بیفته و بگم کاش می‌شد بشکنمش و نشد!
محو بمی صدای مملو از حسرتش و ارتعاش نامحسوس تارهای صوتیش شدم. چشم تو چشم... . کم بود تو هوای دو رنگ چشم‌هاش حل بشم. اخمش هنوز جمع بود. کمبود اکسیژن صورتم رو فشرد و با نفسی که رها کردنش جون می‌خواست، تند تند گفتم:
- یادت باشه یه جواب بهم بدهکاری. فکر نکن کنار می‌کشم سرگرد.
دوتا مشکل‌گشایی که براش کنار گذاشته بودم از جیبم درآوردم و بالای داشبورد گذاشتم. به دستگیره هجوم بردم و از زندان بهشتش فرار کردم. سرمای هوا و واکنش بدنم رو با جونم معاوضه کردم تا اکسیژن ببلعم. پشتم به ماشین بود که زیاد تأمل نکرد و‌ رفتنش بازدمم رو از راه دهن خارج کرد. دستم روی قلبم نشست، صدای بوم بومش گوش‌هام رو کر می‌کرد. بَسَم نبود؟ تا کی؟ تا کجا؟ به چه روزنه امیدی؟ به چه دل خوشی؟
نالان از خودم کلید انداختم و پا به حیاط گذاشتم. سرم پایین بود که با خاله مهین با اون پوزخند تمسخر آمیز لبش و ابرویی که بالا رفته بود، سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ شدم. چادر روی ساعدش آویزون بود و قصد رفتن داشت. اومدم از کنارش رد بشم، ولی لغز و کنایه‌ش مرددم کرد.
- خوش گذشت؟
ژستی که به خودش گرفته بود، دستی که به کمرش زده بود، نگاه سر تا پا تحقیرش به من... . یک چیزیش عذابم می‌داد.
- به نیت خودتون مشکل‌ گشای سفره ابوالفضل باز کردین چشمتون نزنن؟ اینه رسمش باران خانوم؟ با همه بله و با ما آره؟!
چی می‌گفت؟
- متوجه نشدم.
- می‌گن دختر خوبیه، خانومه، وقار داره، حرمت بزرگ‌تر کوچیک‌تر حالیشه، می‌گن ندونسته قضاوت نکن. گوش نکردم، واسه همین دلم نمی‌سوزه.
صامت و بدون حرکت نگاهش کردم. قدمی جلو اومد.
- یه مار خوش خط و خال یه روز، یه جایی ناشی می‌شه، از جلب اعتماد دور و بریاش ببر می‌شه. همه که یک رنگ نیستن! دستت از قبل پیشم رو شده بود. حالا اگه جار هم بزنم که طبل رسواییت رو کوبیدی، نمی‌گم بد کاری کردی مهین.
من رو تو ماشین آریا دیده بود. به خیالش انگشت‌نما کردن من حلال بود، ولی توجیه بود. این زن با اون نیت شومی که داشت خاله‌م نبود. کدوم زنی انگ هر جایی به بچه خواهرش می‌زد؟ سرم با تأسف به چپ و راست چرخید. فکش سفت شد.
- عمه سه سال پیش نتونسته بود مشهد بره، بهش گفته بودی قسمتی تو کاره، تو کار و صلاح خدا دخالت نکن. اون وصلت بدون این که جدی بشه، به پای همین قسمت نشد. چرا تمومش نمی‌کنی؟
صورتش سرخ شد.
- قسمت؟! اون موقع می‌گفتی قصد ازدواج ندارم، الآن می‌گی قسمت نبوده؟ بگو دنبال از ما بهترون بودی و فیس و افاده‌ت واسه پسر بدبخت من بوده! بنای چند هزار متری و خدا تومن قبالشه، ماشینای زیر یه میلیارد هم زیر پاش نیست، از خانواده اصیل تهران هم هستن. مگه احمقی با کله نری تو روغن دیگشون؟
- دست بردار! تو هم رفتن کلاه خاله و خواهر زاده به نفع هیچ کدوم نیست. خونه خواهرته و به نیت سفره‌ش حفظ حرمت مستحقه. با چه هدفی پاشدی تا اینجا اومدی به من ربطی نداره، ولی پای حیثیتم رو وسط نکش! شده دست پسرت رو می‌گیرم و می‌ذارم تو دستت، اما به احدی حق نمی‌دم نچشیده چوب قضاوت به در حریمم بزنه.
نگاه بی دل و دماغم داد می‌زد بس کنه، مدارا کنه، خونم رو تو شیشه نکنه. گله‌مند‌تر شد، استخون قفسه سـ*ـینه‌م از تنه دستش تَرَک خورد!
- احساسش چی؟ می‌تونی دست اونم بگیری؟ دل شکسته‌ش، روحیه به باد رفته‌‌ش، روزهای دور از پدر و مادرش... . می‌تونی برگردونی؟
ولوم صداش بالا رفت، بهونه‌ای که شمارش لحظه‌هاش نزدیک می‌شد و من بیشتر فاصله می‌گرفتم. حالت خنثی‌ام هم‌خونی با عصبانیت صدام نداشت.
- تمومش کن خاله! تو زندگی‌م سرک نکش! شما که بهتر می‌دونی دخالت بی‌جا تو زندگی بقیه گـ ـناه بخشودنی نیست!
صدای قرچ دندون‌هاش روی تخته مغزم گچ کشید.
- ترسیدی توزرد از آب در اومدنتو فهمیدم؟ با این مرثیه‌ خونی‌ها نمی‌تونی در بری. یه کلام بگو‌ راست می‌گی، بگو‌ چشمم دنبال یه مرد پولدار می‌گشت تا بتونم از پله سلطنتش بالا برم و به ریش تو و پسرت بخندم. مگه خر مغزمو گاز گرفته؟! بگو دیگه!
صورت و دست‌هام منقبض شد. بین نفسی که داغیش صورتم رو می‌‌سوزوند، شمرده از دهنم خارج شد:
- بمیرمم از قضاوتی که مثقال ارزش نداره دفاع نمی‌کنم.
جلو اومد، اینقدر نزدیک که متوجه شدم اصواتش جریان هوای بینمون رو به هم ریخته.
- ازت متنفرم بی‌حیا! تو نحسی، پا تو دریا بذاری خشک می‌شه! از گوش فامیلا تعریفتو می‌شنوم حالم به هم می‌خوره، از بلبل زبونی‌هات، اون قیافه عصا قورت داده و از دماغ فیل افتاده‌ت معده‌م رو مچاله می‌‌کنه!
- با چه رویی جلوش این چرندیاتو می‌گی؟
از بالای شونه خاله، چشم‌های کدرم بهش خورد، پله‌ها رو رد کرد و با پاهایی که با حرص به زمین می‌کوبید، نزدیکمون شد. نگاه متعجب و خون‌خوار خاله به نگار رسید و اخم کشید.
- بعیده از سیمین خانم دخترش چشم سفیدی کنه!
نگار دست به کمر شد.
- هر جور باشم از صدقه سر یکی دیگه‌‌ست. جوشش رو شما می‌زنی، من می‌گم واسه پوستتون بده.
- حرف دهنتو...
- شما بفهم که وسط مجلس دعا به جای ذکر گردوندن و دست به دامن خدا و توسل به چهارده معصوم که ان‌شاءالله یه مخ از اون سالم‌هاشو عطا کنه و یه شعور به پسرم، محفل غیبت برون و مشکل‌گشا قورت بده میون چندتا زن حراف علاف انداختی و نقلشو با افتخار تو دهن آب کردی. همین دختر اگه چیزی نمی‌گـه از کوری و کری و لالیش نیست. اَره و اوره و شمسی کوره رو حرفه‌ای‌تر از من و شما بلده و چشم بصیرتیه واسه خودش. شما هم بزرگی کن راهتو کج کن و دو دستی شوهر و پسرتو بچسب تا همین جماعت از راه به درشون نکردن! واقعاً چطوری اون همه آش و عدس‌پلو و شعله زرد جای مِری نرفت تو نایِ‌تون؟!
جا خورده بودم، خاله که بماند! نزدیکش کبریت روشن می‌کردم منفجر می‌شد! نمی‌گفتم تأیید نمی‌کنم، ولی کار نگار دخالت نا به جا بود و نمی‌خواستم خودش رو قاطی بحث خاله زنکی بکنه. خاله کبود و نفس‌زنان نگاه خطرناکی بهم کرد.
- گوش دوستتم پر کردی فتنه‌؟ عوض آموزش سلیطه‌ بازی به دوستت یه جو نزاکت یاد می‌دادی. البته بعید می‌دونم کسی که نشون می‌ده طالب فیض و شریعته، افتادگی یاد بگیره.
نگار با حرص کف زد.
- دمتون گرم! حرف دهنمو زدی. دوستی ما از نوع خاله خرسش نیست خاله دوستم. استخاره دل آدم مهمه، مابقیش چاخانه! اینجا فالگوش زندگی دیگرون واینستا و برو موش تو دیوار زندگی پسرت شو که خدا عالمه اون سر دنیا با کدوم مو بلوندی پیک می‌زنه بالا!
- واه واه واه! اومده زبون دو متریش رو نشونم بده. لعنت به ابلیس!
- دیدم متراژ زبونمون مشترکه و حرف دهن همو بهتر می‌فهمیم، اومدم تا نعوذ‌ بالله تلف نشه! واقعاً لعنت!
ترش‌رو و بد اخم زوم نگار بودم تا کوتاه بیاد، ولی من رو نمی‌دید. خاله که دید از پس زبون پر توپ و نیش نگار بر نمیاد، انگشتش رو جلوش گرفت و غرید:
- دهنمو باز نکن دختر خیره سر! برو تا مامانتو صدا نکردم دخترشو جمع کنه!
- ببخشیدا! اگه باز نبوده پس چی بوده؟ دیگه به تحلیل مغز ما توهین نکن.
با غر و لند تای چادرش رو باز کرد و روی سرش گذاشت، به حالت چندش آوری سر تا پای من و نگار رو برانداز کرد.
- بهشت بشه زمین اونی که گفت سگ زرد برادر شغاله! از جلوش هزار دفعه در اومدی که دور از چشم خواهر ساده لوح من می‌ره با یه سرگرد می‌پره و زده تو کار از راه به در کردنش نگار خانم!
پلک بستم. صدای نگار بلند شد.
- اینو دیگه از کجا آوردی؟ از خدای بالا سرمون بترس.
بی حس و معلق موندم. به خودم وادار می‌کردم سکوت کنم. نگار با این که به دفاع از من ایستادگی می‌کرد، از شدت بهت تکون نمی‌خورد. خاله خندید، شیطان فرم، منتقم... .
- تو رو هم دور زده؟ از همین چند دقیقه پیش که مچش رو با دایی‌ت گرفتم آوردم.
بینشون کوه ساختم و صدای منتقدم با آرامش مضحکی بلند شد.
- آخرین باره می‌گم. یا از گفته‌هات بر می‌گردی، یا به حق سفره پهن شده امروز خدا رو شاهد می‌گیرم، قرآن میارم وسط، دستت رو بذار روش و دوباره حرف‌هات رو بگو. اگه گذاشتی و قسم خوردی و تکرار کردی، دستی که به قسم دروغ روی آیه بشینه رو آتیش می‌زنم!
یقه‌م رو گرفت. چادر تا روی شونه‌هاش سر خورد. صورتش از خشم به عرق نشسته بود. نگار با دهن باز نگاهمون می‌کرد. گودال سیاه تو چشم‌های خاله‌م نگرانم می‌کرد.
- تو کی هستی اعتقادمو می‌بری زیر سؤال؟ بترس از خدا پیغمبر تا آهن داغ نزدن روی زبون مار گزیده‌‌ت! من دروغ می‌گم؟ دو کلاس سواد داری هوا ورت داشته و ادعات می‌شه خیلی از من سیکل سواد می‌دونی؟
- مهین؟ باران؟ خدا مرگم بده! چتونه شماها؟
همه به تماشا ایستاده بودن. به مراد دلش رسید، لبخند هیستیریکی زد و یقه‌م رو ول کرد.
- دست خوش خواهر! دختر نگو اژدها بگو! ببین با دوستش چه شیطون بازاری واسه من دل شکسته راه انداختن!
نگاهم به شاخه‌های عـریـان بود. خدا می‌گـه با صبر کننده‌هاست، الآن جایز بود؟ من باج به شغال نمی‌دادم و سخت بود با دشمن مدارا کنم. درسته، این زن دشمن من بود، خاله من دشمنم بود. چهره مامان رو نمی‌دیدم، ولی از حرفش، دل مهربون و پاکش فهمیدم باور نکرده.
- چی می‌گی مهین؟ باران و نگار چرا حرمت شکنی کنن؟
- مهین خانم! من نگارمو جوری بار نیاوردم سرافکنده‌م کنه.
- شماها از دختراتون غافلین. بوی گند رسوایی این دختر طوری همه جا رو برداشته که خان هم فهمیده! چطور توی مادر نشنفتی خواهر؟
پلک‌هام روی هم خوابید. صدای «هیع» مامان و عمه زهرا سطلی از آب یخ روی سرم ریخت. سکوت اینبارم واسه حرمت نبود، باید خوب گوش می‌دادم تا نشه روزی که بگن اگه باران بیاد با خودش تگرگ میاره، اگه می‌اومدم تگرگ هیچ، روی زار و زندگی اونی که پا روی دمم گذاشت طوفان می‌شدم. این من بودم، لقبم این بود. بگه و خوب خودش رو خالی کنه. سکوت مامان از تحیرش بود و نگاهش از نیم رخم تکون نمی‌خورد. عمه خجالت زده گفت:
- شیطون رو لعنت کن مهین جان. تا کی می‌خوای اوقات این دختر رو زهر کنی؟ بسه هر چی لیچار بارش کردی و هنوزم که هنوزه از خانومیشه هیچی نمی‌گـه. بردن آبروی مسلمون چه افتخاری داره بلندگوش رو قورت دادی؟
- ساده‌ای زهرا. خوبه نگار بود و‌ شنید چطوری با پنبه سر می‌برید. واسه من پای قرآن می‌کشه وسط و لب به تهدید و مجازات می‌زنه، یقه سفتی و جا نماز آب کشیده‌ش رو واسه شما می‌ذاره. حنای این دختر رنگی واسه من نداره، بس که خدا نترسه.
بغض مامان تو چشم‌های آماده به جهشم خون شد.
- بس کن مهین! تا قبل خواستگاری باران تاج سرت بود، چی شده پشتش صفحه می‌ندازی؟
- خاک بر سری ریش و سبیل نداره! احمق بودم روی واقعی دخترتو ندیدم.
قدم‌های مامان فاصله‌ها رو کوتاه کرد. دندون‌هام از ریشه تیر می‌کشید، به سایششون ادامه دادم، در غیر این صورت یکی مثل خاله می‌شدم.
- راست می‌گـه؟ بارانم! دختر قشنگم! منو نگاه نمی‌کنی؟
خاله پوزخند زد. مگه مادر نبود؟ من به جهنم! مادرم چرا؟ خواهرش چرا؟ جلوی دوست و فامیل چرا؟ نگاه ملتهبم بالا رفت و تا تلاقی به نگاه مامان جون کند. بزاقم رو فرو دادم و گفتم:
- بعداً با هم حرف می‌زنیم.
خاله به سمتم یورش برد. با تنه دستش یک قدم به عقب برداشتم. خوب بود که مش ‌ماشاالله شاهد این ننگ نبود.
- خدا لعنتت کنه! چقدر مظلوم نمایی می‌کنی چشم سفید؟ کارتو راحت کردم، چرا مقور نمیای بگی چشمم به کیسه قصر مجدهاست؟
مزه دهنم از شوری و گرمی خون پر شد. رنگ از رخ مامان پریده بود، همه خیره‌مون بودن، نگار بلبل زبون هنگ کرده بود. دیگه بدتر از حضور دو تا از مجدها تو معرکه شیطانی خاله؟ حدس می‌زدم مادر آریا پادویی کنه.
- خواهشاً مهین خانم! ما با خواهر شما نشست و برخاست داریم. درست نیست این برخورد تند رو با باران جان داشته باشید.
خاله پشت به من جلوتر رفت. شوری دهنم بیشتر شد، یک قطره از آسمون روی گونه‌‌م چکید.
- شما خانواده اصیل و با حیثیتی هستید سیما خانم. با چشمای خودم دیدم چند دقیقه پیش از ماشین پسرت پیاده شد. رو پسرت شناخت ندارم، ولی این دختر جوری اهل بخیه‌ست که جراح هم به نازک‌بینی اون نیست. سهیل من رو با اغواگری افسون خودش کرد و با یه لگد به بیرون پرتمون کرد. یه زمانی رو این عفریته قسم می‌خوردم، خدا منو ببخشه. پسرم غربت زده و آواره شد. برای منِ مادر که روزم با تک پسرم شب می‌شد، نبودش مرگم شد. علی حده جنبه احتیاط رو نشونتون دادم. این چاه و اینم ریسمون... . از من گفتن و از شما نشنیدن نذار پسرتو از راه به در کنه. پسر من هیچی کم نداشت. کلاه سرشم گشاد بود و جلوی درخواست پسرم بهونه آورد که یکی مثل پسرتون رو تور کنه.
مامان نالید:
- آروم بگیر، گیجم نکن مهین! بارادم به خونه برگشته، این حرفا از کجا اومده بستی به دخترم و خوشی‌مون رو زایل می‌کنی؟
ثانیه شمار دینام صبرم به خط پایان رسید. به ظاهر بادی به غبغبش می‌زد که رخ در رخش ایستادم. چشم‌های حریصش تو چشم‌های سرخم خنده داشت. یک ثانیه رد تعجب از مویرگ‌هاش گذشت.
- اگه اجازه دادم تا انگ هر جایی رفتن پیشروی کنی که بعدش آدم دورت جمع بشن و به شک بیفتن، اگه از شرم کردن مادرم شرم نکردی و سکوت کردم، اگه روی اعتقادم اسم ظاهر گذاشتی و کاری نکردم، اگه از من آدم پلید مفسد ساختی و دم نزدم، فقط برای یه نفر و یه چیز بود.
دمای بدنم افت کرده بود. انگشت اشاره‌م به آسمون بلند شد، رعد و برق زد. اسمش مکانیسم سلول‌هام رو برای لحظه‌ای قطع کرد.
- خـدا و بعد زیر سؤال نبردن زحمت پدر و مادرم. اجازه دادم بگی تا خدا هم بیشتر از هر زمان شاهد باشه که سکوتم صحت قضاوتت نبود، سکوتم از شناختن دور و برم بود که بفهمم کی دوستمه، تا فرق بین آدما حس بشه و نشون بدم بار کج هیچ بنی بشری به منزل نرسید!
- خفه شو عفریته!
و سیلی‌ای که حقم بود یا نه، گونه خیسم از بارون رو آتیش زد. قسم به رحمت نازل شده‌ش که از دردش نسوختم، اما دلم از آدم‌های سنگدل روزگار سوخت. کاش زیر آسمون خدا، همین حالا جایی بودم که خودم باشم، بارون بباره و از ستم بنده‌های ناشکر دنیا به زانو بیفتم و برای عاقبت همه‌مون زار بزنم، بگم تا کجا. دنیای چشم‌ها ترسناک شده بود، طمع جسم و جون و دست رنج داشت، حریص چیزهایی شده بود که مال خودش نبود، نترس حروم‌های معرضش بود، حلال و حروم رو اشتباه گرفته بود، چشم بقیه رو دریایی می‌کرد، سزاوار دخالت بود، این چشم‌ها دنیا رو زشت نشون می‌داد. از این چشم‌ها متنفرم. به ازای ندیدنشون حاضر بودم بینایی‌م رو از دست بدم. همین کار رو کردم، ولی ناله و سقوط خاله رو دیدم. مشکل همین‌جا بود، چشم دلم باز بود.
صدای جیغ و قدم تند کردن چند نفر رو به طرفمون شنیدم. چشم‌هام باز شد. عمه و مامان و مادر نگار دور خاله رو گرفته بودن، عمه به صورت خاله می‌زد، مامان با گریه شونه‌هاش رو ماساژ می‌داد، خاله سیمین سعی می‌کرد بلندش کنه. لبخند کجی زدم، هیچ‌ کس جز خدا به دادم نرسید. جای من اینجا نبود. امن‌ترین نقطه شهر خطرناک‌ترین بود، جایی که این زن باشه باران نیست.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «باران»
    نزول شدید باران در اندک زمان او را خیس کرد. نگار دوان دوان صدایش کرد و توانایی باز داشتن او نداشت. به دوستش ظلم کرده بودند. تمنا در چهارمین مرتبه کارساز شد، جلوی او ایستاد.
    - آخه زیر بارون کجا می‌ری؟
    - قبرستون!
    - بـاران!
    - برگرد نگار!
    از کنار نگار گذر کرد. دست نگار به بازویش چسبید.
    - حالت خوب نیست.
    دستش را جدا کرد.
    - فقط برو!
    - آریا اینجا اومده بود؟
    اخم کرده راه پیاده‌رو را در پیش گرفت. نگار دست از سماجت برنداشت و زبان به کامش جنباند و عزم کرد پشت سرش روان شود. رادوین که نزدیک به خانه قصد چرخش فرمان به طرف در خانه داشت، جویای چهره پریشان باران و گرفتگی نگار شد، ماشین را خاموش نکرده در را گشود و شتابان از بالای جوب جاری از آب، خود را به نگار رساند. وجودش پی رد پای خواهرش بود و صدایش کرد، با نگاه خیره و متحیرش به نگار گفت:
    - چی شده؟ باران کجا رفت؟
    نگار با افسوس دست به کمر گرفت و پوف کشید.
    - با عجوزه مثلاً خاله‌ش بحث کرد. هر چی لایق خودش و پسرش بود بار دوستم کرد، آخرم خودشو به موش مردگی زد.
    صورتش از تعصب فشرده شد، نگار او را از درون پلید زن و کینه شتری‌اش آگاه کرده بود.
    - می‌گفت باران آریا رو به قصد ازدواج تلکه کرده! فکر کن! جلوی همه و مادر جون اینا رو به زبون آورد. خدایی از کجا در آورده بود؟
    رادوین پشت موهایش دست می‌کشید که با سخن او جا خورد و جفت ابرویش پرید و سپس نزدیک شد. حسی آزارش می‌داد که متعلق به جایگاه جدیدش بود، این حس را به سوگل هم داشت. باران همیشه از عزت و احترام او برخوردار بود و خواه نا خواه تعصبش را بر می‌انگیخت. اکنون نمی‌توانست مانند قبل به دنبال آبی برای خاموش کردن شعله غیرتش باشد. دست حمایت فردی که برادرش بود، تا ابد دستش را رها نمی‌کرد. باران باید می‌دانست که یکه و تنها نیست. دو هفته تأمل برای هضم کردن نسبت خونی هر دویشان بس بود.
    - تو برو خونه‌، می‌رم دنبالش.
    پایش روی پدال گاز رفت و نگاهش به هر سو... در خیابان نبود، به چهار راه رفت. بارش حرکت ماشین‌ها را کند کرده و سد معبری ساخته بود. چشم به پیاده‌روهای گوشه و کنار دوخت. میزان دیدش با وجود برف پاک‌کن دشوار نبود. کلافه از شر ترافیک رها شد که حین جست‌وجو چشم‌هایش روی او ثابت گشت، کنار جدول و نگاه بر صفحه همراهش، بدون توجه قدم برمی‌داشت.
    بوی زمین و عود و اسپند شامه‌اش را پر کرد. پیاده‌روها انبوه از تردد و صوت اخطار ماشین‌ها تنها ساز جشن بهاری سال نو بود. تورم کمر اشتیاق مردم زمانه را چو بهار هر ساله‌ پس از سرما خم نمی‌کرد. از کودک، جوان، میانسال و پیر در تکاپوی تازه کردن خود و خانه‌هایشان بودند، ریزش رحمت الهی دست فروش‌ها را غافلگیر کرده بود، عده‌ای با تجهیزات و انداختن پلاستیک ضخیم روی اجناس و عده‌ای از سر ناچاری به بوتیک‌ها پناه آورده و به میزان ازدحام می‌افزاییدند.
    چشم‌هایش به سردی روی مردم و پوزخند آغشته به لبش بود. یکی سبزه به دست و او برگ خزان به دست، دیگری آجیل به دست و او نُقل رسوایی به دست، آن یکی بازار را با جایش خریده بود و او غم‌ها را با جایش، دیگری به تماشای مردم تخمه بین دندان‌هایش می‌شکاند و او از ظلم ظالم و آه مظلوم پوست لب می‌جوید، آن یکی در حال مکالمه با تلفنش بود و او گوینده ناله دل به خدا... .
    بوی عید مولکول‌های هوا را عطر آگین کرده بود، چندمین بهاری که پرنده سرمای دیار او مهاجرت نمی‌کرد، شاید می‌دانست باغ تفرج است و بس و میوه به کس نمی‌دهد! پرنده سرما آشیانه‌اش را حصین ساخته و نمی‌رفت. به راستی فرقش با مردم چه بود؟ وقتی دل از انسان‌های جفاکار سرد می‌شد، رغبت تازگی بی بدیل هم از بین می‌رفت. احساس می‌کرد یک نیروی ماورایی میان زمین و زمان معلقش ساخته، خود را از کره پوشیده از لایه اوزون نمی‌دانست، با این حال هر سمتش را زمینیان با زنجیر بسته بودند، یکی در حال تعقیب و دیگری به قصد بازی با مرگ که لرزه پیامکش در برابر لرزش ده ریشتری بنای احساس به قیاس کوبش پای فیل و موش بود. روشنایی صفحه با زدن دکمه حاشیه بدنه، مردمک نگاهش را تنگ کرد. مضمون پیام را خواند، همان که زلزله شد و پس از یک ماه پراکنده...
    «ببینم آهوی گریز پا عیدی واسم چی می‌خره!»
    از خلال هرج و مرج فرکانس آشنایی پیچید، حواسش را جا گذاشت و از جدول گذشت و حاشیه خیابان را مسیر گذرش کرد. بوی باران برای تهران آلوده به غبار نعمت بود. بوق ماشین‌های خطی کنار گوشش جولان می‌داد. پیامک بعدی رسید.
    «خنجر، شمشیر، سم، کلت... . با کدوم راحت‌تری؟»
    فرکانس دور و نزدیک می‌شد. سرش پایین و به صفحه بود. گوشت لبش را به دندان گرفت و تایپ کرد:
    «هیچ کدوم. شاید واسه خودت دوست داشته باشی. ببین دستت به کدوم می‌ره.»
    «مطیع شدی. قبلنا از سرکشی زیادت خواب مرگ می‌دیدم!»
    گام‌هایش استوار و عاری از تمرکز کوبیده شد.
    «یه روز تعبیر پیدا می‌کنه.»
    «از کجا معلوم؟ فردای آدمی معماست. ممکنه اول سمت تو بیاد.»
    از فرط فشار تخلیه به موبایل خون در لایه سطحی پوست منجمد شد. دندان می‌سایید و تایپ می‌کرد.
    «تا پیدات نکنم دست عزرائیلو نمی‌گیرم.»
    - باران! وایسا بهت می‌گم! نمی‌شنوی؟!
    «آدم از فرداش خبر نداره.»
    دست سِر به گوشی و سرش سوی خلفش چرخید. صورتش اخم آلود به قامت بلند و چهره منقبض عضو جدید خانواده‌شان رسید‌، دو دست به پهلو گرفته و طی بازدم کشدار دهانی، معنادار به باران می‌نگریست.
    - چه عجب! آدم حساب شدم.
    منگ از تفکر افراطی به متن‌های بو دار پیام‌ رسان، گلایه رادوین را با زمزمه زیر لبی:
    «برو!»
    پاسخ داد و راه خیابان را پیش گرفت. خشم رادوین برانگیخته و دنبالش روان شد.
    - چته دختر؟ باز کجا می‌ری؟ آ وایستا عصبیم نکن!
    این گوش‌ها یارای شنوا شدن نداشت. تنها دو چشم که برای فرار از برادر به خطوط موازی سفید بر آسفالت جلب شد. پیام بعدی رسید. گیج و سرگردان بی آنکه موقعیت تردد و سرعت اتومبیل‌ها را در نظر داشته باشد، حین قدم بر خطوط خیس و براق از نزول آسمانی، سرش به متن رفت.
    «دنیا همیشه به میل ماها نمی‌چرخه. خانم تمجید! بعضی وقت‌ها بد نیست بالا بالاها رو ول کنی و پایین بشینی.»
    وسط خیابان بود یا نبود، به جایگاه عابر در بلوار رسیده بود یا نه نمی‌دانست، لکن یک آن نوری با شدت و شتاب هر چه تمام‌تر از دالان تاریکی نزدیک شد، نزدیک‌تر و همان قدر پاهای باران به توقف جا ماند، سر چرخاند. دنیایش محاط از نقطه‌های نورانی شد. صدای بُرنده پرده‌های گوش با جیغ لاستیک‌ها، حنجره به زخم فریاد نشسته یک مرد... . چیزی به محو شدن در روشنایی نمانده بود که دستی جسمش را با قدرت خشم‌آوری کشید و از خطر آسیب نجات داد و به خود فشرد. خوف از دست دادن باران مأمنش را لرزانده بود، حلقه تنگ‌تر و اصوات شفاف‌تر گشت.
    - حالتون خوبه خانم؟
    - مردم جانی شدن به خدا!
    - دیگه رحم به عابر پیاده هم ندارن.
    - مشخص بود طرف شناسه.
    - اگه این آقا خودشو سپر نمی‌کرد، معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد. خدا رحم کرد.
    باران به تازگی تپش ماهیچه خون رسان را زیر هوای محبوس مانده قفسه سـ*ـینه حس کرد. گرمایی از جنس رایحه مردانه خزان وجودی را مطبوع ساخت. دو سمت گونه‌اش به دو دست قدرتمند و دیده‌اش به دیده شکننده‌ای نشست.
    - خوبی؟
    تجمع رهگذران کم شد. این چشم‌های قطبیده خصلت آهنربایی نداشت، احتمالاً چوب شده و رسانا نبود، یا قدرت دافعه چیره شده که رادوین پاسخش را با فاصله دریافت کرد. لجاجت باران و سبک سری خویش دست به دست هم داد تا دست خواهرش را از مچ بچسبد و تا نشاندن به صندلی اتومبیل رهایش نکند.
    باران در شوک پیام‌ها و سرعت صعودی ماشین و آغوشی که طراوتش لباسش را معطر کرده بود، حس عجیبی داشت، حالتی که رادوین را خروشان کرده بود. از ازدحام به فرعی پیچید و در اثر ترمز تیز ناگهانی‌اش اتاقک تکان خفیفی خورد. مسیر خشمگین چشم‌های مشکی‌اش در تیر رأس باران قرار گرفت.
    - نگاهم کن!
    - کم پدر اعصابمو در نیاوردی. جون جدِّت تمومش کن!
    باران گوشه نظری کرد. گلویش ورم کرده بود.
    - دنبالم نیا که رو اعصابت خدشه نشه.
    عزم خروج کرد، مچش دو مرتبه اسیر شد. بی‌پروایی هر چند شرعی رادوین به مزاجش خوش نیامد. کاش رادوین باراد نبود! کاش برادر گمشده نداشت! دستش را پس زد.‌
    - به من دست نزن!
    - کجا می‌ری؟
    - سر قبرم!
    - به خودت بـیا!
    آمده بود و این حال و روزش شد!
    - چی از جونم می‌خواین؟ چی‌کارتون کردم تا تقی به توقی می‌خوره سراغم رو می‌گیرین؟ نمی‌خوام هیچ کدومتون رو ببینم.
    - نمی‌اومدم که باید از چرخ‌های ماشین... .
    - به تو چه! می‌مردم از شر همه‌تون راحت می‌شدم. خدا مرگم رو خواسته بود. تو چکاره حسنی سوپرمن بازی در میاری؟!
    - که منم با خودت دفن کنی؟ نامرد! بعد چند سال بال بال زدن از فوت سوگل می‌خوای حسرت بکشی به جونم و وجدان آزاری کنی که باز شلاق بی‌عُرضگی‌م رو بخورم؟
    سـ*ـینه رادوین از نیروی منفی و کهنه درون و اضطراب وقایع چندی پیش درد گرفته بود. دیده خون‌خوار و خیسش را از نگاه مات و مغموم خواهرش سلب کرد و مشتی بر آمده از حرص روی فرمان خالی کرد.
    - خودخواهی! تو خودت می‌ریزی.
    - از هیچی خبر نداری.
    - جواب رد به سهیل می‌دی، اونم می‌ذاره می‌ره، مادرش ازت کینه گرفته. نمی‌دونستی می‌دونم، ولی می‌دونی کوتاه بیا نیستم. سکوت کنی سکوت نمی‌کنم.
    رادوین ناصح را دوست نداشت.
    - بعد تصمیم‌هام پشیمونی نیومده و قرار نیست بیاد. خیلی دلت لطف می‌خواد تو کارهام دخالت نکن.
    - مجبوری، بخوایم نخوایم من برادرتم.
    - نمی‌خوام، رادوین سابق رو بیشتر قبول دارم.
    قبول داشت؟
    - ایضاً، تو هم فرق کردی.
    سکوتش اختیار بیشتری از زمان را به رادوین سپرد.
    - یادت که نرفته چی‌ها گفته بودم؟ سوگل هم با‌ دوری و گوشه گیری پاشو کرد تو یه کفش و خواست تنها از پس مشکلاتش بر بیاد. این خیلی خوبه باران، ولی نه هر جا. خانواده‌ به چه دردی می‌خوره؟ همیشه تحسینت می‌کردم و با خودم می‌گفتم آفرین به باران که عاقل‌تر از اون کم دیدم، ولی گل بی عیب خداست. آبروریزی ناعادلانه خاله‌ت گذشت آسونی نداره باران. فقط پدرت نیست، تو دیگه منو هم داری. نمی‌گم به اسم باراد تمجید، به اسم رادوین مهرانفر، همون دوست همیشگی، همونی که رازدارش شدی و به داد زندگی‌ش رسیدی. فکر کن مدیونش کردی واسه جبرانش اومده. تا زمانی که منو تو جایگاه برادرت قبول نکنی، تحت فشارت نمی‌ذارم، ولی این فرصت رو ازمون نگیر باران. بذار کنارت باشم، کمکت کنم، ما به هم نیاز داریم. من، تو، پدر و مادرمون... .
    تحت تأثیر شیوایی و راستگویی کلام برادر، وجناتش از شهد اطمینان پر شد. هر چه می‌اندیشید نتیجه می‌گرفت که مدت‌هاست از اوضاع نابسامانش خون گریه می‌کند. ورود برادر گمشده علاوه بر طوفان، طراوت بهاری با خود آورده و جزء به جزء خانه را در بر گرفته بود، رنگ تبسمی که از بدو طفولیت تا کنون از چهره پدر ترسیم کرده بود، قریب چهارده روزی است که به ذهنیت سابق باران برگشته و برق شعف چشمان مادر خانه را نورانی کرده بود.
    - حرفام زیادی مُتحولت کرده! کجا رفتی؟
    دو جفت چشم هم‌جنس و ناهمنام در مسیر دید هم قرار گرفتند. لبخند روی لبان رادوین با اندیشه به تصادف احتمالی رخت بست.
    - سمندی رو می‌شناختی؟
    - کدوم ماشین؟
    دیدگان اندیشمند برادر روی چشمان خواهر چادر زد. باران زمان و مکان را گم کرده بود که چیزی به خاطر نمی‌آورد. رادوین با ابروهایی پیوسته به خیابان نگریست.
    - نتونستم خوب ببینمش. یه سمند ال‌ایکس با شیشه‌های دودی و سرعت بالا به سمتت اومد.
    نگاه مردد باران به سیمای گرفته برادرش بود. آن مزاحم، آخرین متن دریافتی:
    «دنیا همیشه به میل ماها نمی‌چرخه. خانم تمجید! بعضی وقت‌ها بد نیست بالا بالاها رو ول کنی و پایین بشینی.»
    اگر رادوین سر بزنگاه او را از چند قدمی مرگ منحرف نمی‌کرد چه؟ اگر راننده به هوای قتل پیش‌روی کرده بود، به قطع همان روزی که در پارک ملت به دیدار او چشم چرخاند عملی می‌کرد. نگاه ملامت‌گر آریا در حافظه‌ نقش بست، در اسرع وقت از این مهم خطیر آگاهش می‌کرد، تنها او ولاغیر...
    - زیادی غریبه‌م، یا واقعاً چیزی نمی‌دونی؟
    - هیچ کدوم.
    - یعنی... .
    - فعلاً نپرس!
    رادوین به جانبش چرخید و خروشید:
    - ارزش حرفام همین‌ قدر بود؟
    - بیشتر از حد باورم ارزش داره، برای همین می‌گم نپرس.
    - طرف به قصد کشت می‌خواست تو رو... .
    از درد پیچیده در دلش که زیر آسمان غبار و سیاه مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد، به موهایش چنگ زد و چشمانش را از پنجره به ریسه‌هایی که رابط میان تیر برق‌های بلوار بود، رساند. همان حین گوش‌هایش به نوازش کلام مملوء از اعتماد خواهر، نیمی از آرامش وجدانش را تأمین کرد.
    - چون رادوین مهرانفر ازم درخواست کرد پذیرفتمش، چون بودنش رو تو زندگی‌م می‌خوام می‌گم هنوز تحت فشارم نذاره. دو ساله وارد زندگی‌م شده، ولی باراد دو هفته‌ست. من حتی از پدر و مادرم دلگیرم رادوین. هضمش واسه‌شون راحت‌تر شد، ولی واسه ما نه، سپردمش دست زمان.
    رخ به رخ باران شد. ساحل شب چشمان هر دویشان در وضعیت مساعدی قرار داشت و نسیم خنکی می‌وزید.
    - جرأت می‌کنم بگم عین همینا رو از زبون یه دختر اخمو شنیدم؟
    لبخند کجی که زد، رادوین را تشویق کرد.
    - نه.
    خنده‌ رادوین به اتاق بسته ماشین خوش نشست. باران بند آمده و آخرین یادگاری‌اش را روی شیشه جا گذاشته بود.
    - بزدل‌تر از من تو ایران پیدا نمی‌کنی!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    رادوین ریموت در خانه را زد.
    - نمیام.
    با گشوده شدن در، چرخ‌های ماشین با چرخش فرمان تنظیم شد.
    - خاله‌‌ت رفته.
    دیده به نگاه سرما زده برادر دوخت.
    - از کجا می‌دونی؟
    لبخند مرموزی تحویلش داد.
    - اخبار بیست و سی نگار همیشه آپدیته.
    باران کمربندش را باز کرد. رادوین ترمز دستی را کشید و حین فشردن اهرم کمربندش گفت:
    - والله انصافه این عروسک زیر بارون بمونه؟ همه‌‌ش تقصیر تو شدها باران خانوم! مهمونا جای ماشینمو گرفتن.
    - کسی مجبورت کرد بیای دنبالم؟
    نگاهش به التهاب اندک کنج لب باران رفت و اخم کشید.
    - تعصب... . چی‌کارش کنم؟
    لبخندکش از دید برادر بی‌نصیب ماند.
    - شبمون اولین نفر به جمال سرگرد مجد ستاره بارون شد!
    واکنش جسمی به کنایه رادوین داد. آریا تکیه به نرده‌ها و حین مکالمه با همراه دست به جیب شده و متفکر به زمین چشم دوخته بود، ثانیه‌های نهایی تماسش با نگاه به آن دو به اتمام رسید. باران با یادآوری یاوه‌گویی‌های مهین چین بر ابرو افکند و پشت سر رادوین گام برداشت، با احساس لرز از هجوم سرما به لباس خیسش دست‌ها را روی سـ*ـینه گره زد، رادوین دست کمی از او نداشت، پیش‌تر لب گشود:
    - احوال شما داداش.
    دست آریا در دست رادوین نشست، در حالی که همه وجودش پی گوشه باد کرده لب باران بود. شیطنت رادوین سر بزنگاه دست به کار شد و با تک سرفه بلندش اخم آریا را برانگیخت، رو به باران کرد.
    - برو تو، سرما می‌خوری.
    توجه برادر را پیش از ورود پاسخ داد:
    - زیاد بیرون نمون!
    یک جمله کوتاه اما با تفسیرهای ممتد در مجهول آریا شکل گرفت تا به حسرت مبدل شود، حسرتی که با خود دفن کرده بود، حسرتی که نیشخند داشت. دیده‌اش تا موهای نم‌دار رادوین به سخره رفت و نتوانست کنایه نزند.
    - هـ*ـوس شستن لباس تو تن کرده بودین؟!
    رادوین خندید.
    - دله دیگه! خواست، ما هم گفتیم شما جون بخواه.
    ریشخندش عریض شد. رادوین گفت:
    - تعارف نکن! بارون مال همه‌‌ست.
    - مریضیش سراغت اومد با هم حرف می‌زنیم.
    آثار تبسم از بین رفت.
    - اگه دست از سرمون بردارن آخرین بارمون می‌شه.
    ابرویش جنبید. اتفاقی رخ داده بود، نگاه از پا افتاده و آزمند خواهر و برادر را جویا شده بود. رادوین پوف کشان لب زد:
    - بین باران و خاله‌‌ مهینش بحث شد و بارانم از خونه بیرون زد.
    - خاله‌ش؟!
    - یه وجب چرت که بخواد گُنده‌ش کنه. والا با اون حرفا کوه صبره باران که چیزی نمی‌گـه. بیا تو آلاچیق، گرم‌تره.
    روی صندلی‌ها نشستند و آریا سفیهانه پرسید:
    - دردش چیه؟
    زیر چشمی نگاهش کرد و با ابروهای جمع شده‌ای گفت:
    - اونو که با باران حل کردم، فقط این وسط یه چیزی شده که باران نمی‌گـه.
    - دلیل بیار!
    - امشب... . با دیدنش تا مرز سکته رفتم.
    صورت منبسط رادوین فکرش را به هزار مکان دور و نزدیک برد.
    - تو حال خودش نبود، صداهام رو نمی‌شنید. سدش شدم و منو نادیده گرفت. سرش تو گوشی بود و وقتی از خط عابر رد شد دیدم یه سمند مشکی با سرعت نزدیکش می‌شه. به خدا چیزی تا جدا شدن روح از تنم نمونده بود، وقتی فاصله‌ش کمتر شد و نگاه خشک و ایستادن باران رو دیدم‌...
    با کشیدن یک نفس کشدار هر دو دستش از گونه‌ها تا ته ریش حرکت کرد و به زمینه سیاه و سفید شطرنج خیره ماند. تجسم صحنه دلخراشش رگ‌های متصل به قلب او‌ را می‌گرفت. از زبان باران پی به سوء قصد مجهولی بـرده بود. آریا احساس بدی داشت. پرونده ارسلان آریان‌فر فقط به صورت نمادین بسته شده و پیگیری‌اش ادامه داشت. یک جای کار، یک نقطه نزدیک اما دور نما که به دو سال گذشته وصل می‌شد، مهره‌های کثیری در این راه سوخت گشت، لکن هر جزء ناچیز باقی‌ مانده آن روی یک فرد تاثیر داشت و آشیانه‌اش را تحت الشعاع قرار می‌داد، باران... . نگران روزی بود که کاشف به عمل آید مزاحمت‌ها ناشی از این مضمون باشد. ملزم بداند تا نبش قبر پرونده مختومه دو سال گذشته مجال نمی‌کند.
    - به من نگفت، حتماً به تو می‌گـه، تا اون موقع چیزی نگو!
    باران باید می‌گفت، در غیر این صورت خود وادارش می‌کرد.
    - به برادرش نگفته، به من بگه؟
    - خجسته‌ای برادر! اگه به اسم برادر قبولم داشت که راپورتش رو به تو نمی‌دادم! راست راست تو چشمام نگاه کرد و گفت رادوین مهران‌فر رو بیشتر می‌خوامش.
    فضای پیرامونش هواگیر شد.
    - تو چی؟
    - من چی؟
    - کدوم حس رو بیشتر قبول داری؟
    رادوین که پی به نیت آریا بـرده و هـ*ـوس سر به سر گذاشتن و آزمون او را در سر داشت، لبخند خبیثی زد و روی خانه شطرنج ضرب کشید، با نیم نظر به چهره گرفته و چین گوشه پلک‌هایش گفت:
    - هر حسی بوده بهتره جلوشو بگیرم، دیگه شرعی نیست.
    ضربان قلبش ضعیف می‌زد. دستش راغب به کوبش شد، جان کند تا به گودی زیر چشم رادوین برنخیزد.
    - یعنی چی؟
    - دوستی که جلوم نشسته همون سرگرد کار کشته‌ایه که پریدن پلک مجرما رو تو هوا با تیر می‌زنه و بعد لحظه گرفتن اعتراف می‌گـه کدوم اعتراف؟!
    آریا اخم کشان نگاهش می‌کرد.
    - چرا ازت اعتراف بگیرم؟
    - منم نَمَنَه!
    - زده به سرت!
    - اونو که ازم کشیدی، دیگه چی می‌خوای بکشی؟
    - دلت کتک می‌خواد!
    - چه جورم!
    برخاست و پشت به او کرد، پیش از پا گذاشتن روی پله‌ها و حین خودخوری، صدای خطیر رادوین را شنوا شد.
    - باران از اول خواهر من بود، حالا مدرکش هم دستم دارم. خواستم شوخی کنم. به بزرگواری خودت نبخشیدی هم نبخشیدی، ولی ببخش که خدا بخشنده‌ها رو وی ‌آی ‌پی دوست داره.
    زبان به دروغ باز نشده رادوین را می‌توانست هضم کند، تعریف و تمجیدهای ناتمام باران از رادوین را چه برداشت می‌کرد؟
    - به خودت ربط داره.
    و رفت و برانگیخته شدن نیشخند رادوین از نظرش محروم ماند. برای امشب بس بود، لکن شب‌ دراز بود و قلندر بیدار! خود را مسئول یاری به آریا می‌دانست، گرچه دست مدد او تا ابد به درگاه دوست متکبرش خشک می‌ماند. فقط یک چیز کلید راهگشای حل مشکلات بود، نقطه ضعف که برای آدم‌هایی به مَنِش آریا طلایی‌ترین راه بود.
    ***
    مختصر سلامی به همه کرد و بی توجه به نگاه خیره و منتظر نگار پا به اتاق نهاد.
    - سونامی ببره پسر تحفه‌ش رو! تو که خیسِ خیس شدی!
    شالش را از سر برداشت. نگار از داخل کمد در تکاپوی یک دست لباس گرم بود.
    - بدو دوش بگیر تا خاله این وضعت رو ندیده! تا بیای می‌مونم.
    دستگیره در حمام را کشید، پیش از ورود با نگاهی آرام به نگار که تونیک سرمه‌ای و شلواری به همان رنگ برداشته و در جست و جوی شال بود، گفت:
    - با هم بحث کردن؟
    - نه خواهر خوش قلب من. به بهونه افت فشار مظلوم نمایی کرد که حرفشو منطقی حساب کنیم. همه طرف تو رو گرفتن. برجکش رو خوب تخریب کردیم که پاشد رفت. مامانت طاقت نمیاره میاد پیشت، با مامانم تو اتاقشون حرف می‌زنه هنوز نفهمیده اومدی، لااقل اینجوری نبینتت، برو!
    در را پشت سرش بست و پس از خلاصی از لباس‌های چسبیده به تن و انداختنش در سبد، زیر دوش ایستاد و حین بالا گرفتن سر شیر تقسیم را کشید. دمای معتدل آب تا اتمام اندکی تسلی بخشش شد. به راستی سخنان حقیقی و مصمم رادوین سِحر داشت. شیرینی حمایت‌گری خالصانه او عسل نبود که زده‌اش کند. رادوین مرد عمل بود، در خوش مشربی و مهمان نوازی نظیر نداشت، مزاح و جدیت‌هایی که محدودیت داشت، مهربانی و آینه نگاهش رو به دل دریایی‌اش نصب شده بود. می‌توانست دقیقه‌ها فکر به او و متانتش کند، لکن پشت ابر سیاه دلش صور قیامتی عظیم وعده می‌داد.
    اگر رادوین نبود، اگر به جای آغـ*ـوش مرگ آغـ*ـوش خودش را به رویش باز نمی‌کرد اکنون چه شده بود؟ نفس کشان بدنش را با حوله خشک کرد و لباس‌هایی که نگار داخل چوب لباسی پشت در آویزان کرده بود، با حوله عوض کرد، روی زخم کوچک کنار لبش را با کرم پوشاند و خارج شد. به حدس نگار و قطعیت خویش مادرش روی تخت نشسته و چشم به در دوخته بود. سر به زیر کنارش نشست، این چشم‌ها تا زدوده نشدن اشک‌های آماده به ریزش مادر روی دیدن نداشت.
    - نمی‌بینی منو؟
    - دخترمو شرمنده هر کس بار نیاوردم، نشون بده نیاوردم!
    بی آنکه تردید کند سرش را بالا آورد.
    - یادمه ادامه‌ش می‌گفتی اگه شرمنده من شدی، کافیه نگاهم نکنی.
    دست‌های همیشه حمایت‌گر مریم گونه‌هایش را گرم کرد.
    - بعد از این همه موندن تو غفلت امروز دو حس سراغم اومد، فهمیدم مریم دیگه‌ای هم تو وجودمه، همونی که دخترشو طوری بار آورده که به اندازه همه اون پستی و بلندی‌ها تونسته به وجود پر برکت دخترش سرشو بالا بگیره و یه مریم شکست خورده... . امروز تو به همون قدری که با رفتار عاقلانه‌‌ت خودتو از منجلاب خفت نجات دادی، من تو لجن متعفنش خفه شدم.
    مادرش اشک می‌ریخت و قلب او بنای تپش پر درد داشت.
    - این طوری نگو مامان!
    مریم بینی‌اش را بالا کشید و به فرش خیره شد.
    - زهرا، شراره، نگار. همه چی رو می‌دونستن، بعد من... مادری که درد بچه‌ش رو نفهمه که درمونش بشه به چه دردی می‌خوره؟ اگه زهرا همه چی رو مو به مو و از اول بهم نگفته بود، اجازه نمی‌دادم اذیت بشی.
    حوله را از سر برداشت. چشم‌هایش از کف شامپو می‌سوخت و دعوت به خوابی گرم و خوش می‌کرد.
    - من ازش خواستم.
    یک برگ دستمال برداشت و با اخم کمرنگی مسیر قطره‌های سرازیری چشم‌های مادرش را دنبال کرد.
    - نریز این اشک‌ها رو!
    دستمال را برداشت و به صورت کشید، صدایش در بغض و گرفتگی بینی حبس شده بود.
    - آدم از غریبه ضربه بخوره از خودی نخوره. دلم خیلی می‌سوزه. خواهرم، هم خونم، کسی که پای یه سفره بزرگ شدیم، کسی که خوراکی‌هاش رو با من تقسیم می‌کرد، کسی که با وجود سه سال اختلاف سنی یک بار تو زندگی‌م بهش تو نگفتم، با نگاه غریب تو چشمای خواهر کوچیک‌ترش زل می‌زنه و می‌گـه دخترت... . قوم و خویش گوشت هم رو بخورن استخونشون رو دور نمی‌ندازن، ولی مهین دیگه خواهر مهربون و خوش قلب سابقم نمی‌شه. اگه سیما خانم، نرگس خانم، سیمین و شهین شاهد نبودن این جوری به هم نمی‌ریختم، ولی حرفاش... . بخشیدنش کار دل شکسته من نیست، دل من به بزرگی دل اونا نیست.
    دست‌هایش به عادت شرایطی که دل مادرش غصه‌دار می‌شد روی دست‌های مریم نشست و گفت:
    - دلگیری تو بیشتر عذابم می‌ده. بروز ندادم که روبه‌رو شدن شماها رو نبینم.
    - الهی قربون دل پاکت بشم بارانم! به قول آقاجون خدا بیامرز زیاد ایراد بنی اسرائیلی بگیری خودتو کوچیک‌تر می‌کنی‌. ظاهراً حرفش تو گوش مهین نرفت. دعا کن باد به گوش بابات نرسونه، همین‌طوری هم به من می‌گفت زیاد از اخلاق مهین خوشش نمیاد، می‌دونی که سر قضیه زمین پدری حرف باباتو چپه کرده و تحویل عمو آرشت داده بود.
    آن روزها را خوب به یاد داشت. چهره خشم‌ آلود عمویش و قضاوت‌هایش آن هم بر سر یک حرف بی‌ ثبات... . مریم برخاست.
    - بهم یه قول بده! اگه مهین یه‌بار دیگه بهت توهین کرد بهم بگو! هیچ‌کس حق نداره به دختر من توهین کنه. نمی‌خوام این بار رو تنهایی به دوش بکشی. لطفاً این اجازه رو بهم بده!
    سرش را جنباند و پلک روی هم گذاشت. دلش گرفته بود از گرفتگی دل مادر. کاش شاهد سیاه بازی امروز خواهرش نمی‌شد.
    - تا بساط سفره رو آماده نکردن دست بجنبونم. موهات رو کامل خشک کن سرما نخوری مامان جان.
    - باشه.
    زمان تنها برای استفاده از سشوار یاری داد، به فاصله پنج دقیقه از رفتن مادرش چراغ را خاموش کرد و پا به سالن نهاد. بوی غذای نذری اشتهای همه را بازتر کرده بود. با همکاری رادوین و خانم‌های جوان میز با سلیقه مریم چیده شد و همه پشت میز نشستند. طعم لذیذ عدس پلو با آش رشته از هیچ کس بی نصیب نماند و تنها باران به شله‌ زرد و نان حلوایی اکتفا کرد. رادوین نیما را به حرف گرفته بود، مردها به غیر از آریا که باران را زیر نظر داشت، در سکوت به سخنان پدر و پسر گوش سپرده و خانم‌ها در نظردهی انواع غذاهای فرنگی شرکت کرده بودند، باران دارچین را با سر قاشقش به صورت دایره‌ پخش می‌کرد و حادثه از سر گذرانده ساعاتی پیش رهایش نمی‌کرد. سفره به کمک خانم‌ها و مردهای جوان جمع شد و تا اتمام کار، نگار باران را به صحبت گرفته بود. جدا از شراره و زهرا که با لحن و نگاه دلگرمشان باران را رها نمی‌کردند، همه به هوای شرمساری میزبان طبیعی‌ترین حالت ممکن را به کار می‌بردند. نگار همچنان متکلم بود.
    - سحر می‌گفت قیمت کنسرتا سر به فلک کشیده، حالا یه بار خواستیم کنسرت بریم آسمون تپید! مگر فرجی بشه رادوین به نون و نوایی برسه و عقده‌مون رو تو کنسرت اون خالی کنیم.
    باران آخرین پیش‌ دستی را با دستمال خشک کرد و روی پیش ‌دستی‌های چیده شده در کابینت قرار داد و در آن را بست. کسی داخل آشپزخانه نبود، نگار فرصت را غنیمت شمرد و از پشت کانتر سرکی کشید و پچ‌پچ کنان پرسید:
    - خاله چی گفت؟
    باران ظرف سرامیکی حاوی میوه‌های رنگی زمستانی را روی کانتر گذاشت.
    - شنیدی حرفمو؟
    - پیله الکی نکن نگار!
    - خب الحمدالله زبونت باز شد! گورخر مغزمو گاز نگرفته که راه به راه بیام افسارتو بکشم جون خودمو به خطر بندازم! راجع به تو و رادوین چی گفت؟
    دستش روی چاقوهای دسته شده از تحرک افتاد، سرش را بالا گرفت و زیر لب نام برادرش را زمزمه کرد.
    - قضیه چیه؟
    رنگ از رخ نگار پرید.
    - هـ...هیچی بابا. چون هنوز شوکه‌ای و از مامان و بابات ناراحتی گفتم شاید... . راست می‌گم. اونطوری زل زوم نزن به من!
    با دقت و پلک‌های تنگ شده اجزای چهره و حرکات دوستش را کاوید.
    - راستش رو بگو!
    - با...ور نمی‌کنی؟
    لکنت نگار او را به پوزخند وا داشت. تنها علامت نشان از اضطراب درونی‌اش... .
    - نمی‌گی؟
    چگونه می‌شد دهان به حرفی باز کند که خیالش به شکستن کمر مریم هجوم برد، قضاوتی که یحتمل صحت داشت؛ زیرا شک به دل نگار هم رسوخ کرده بود.
    - آخه چیز مهمی نیست.
    - خاله بعد من چه آتیش دیگه‌ای به پا کرد نگار؟
    کاش آتش بود! این مسئله به تنهایی بنای دوباره بازسازی شده تمجیدها را سرنگون می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - نکرد.
    - نــه؟!
    چشم‌های عسلی نگار به التماس افتاد.
    - بابا یه خبطی کردم، جدی نگیر دیگه!
    باران اخم‌کشان نامش را خواند. نگار سراسیمه میوه‌خوری را برداشت و حین بیرون آمدن گفت:
    - قربون دستت پیش‌دستی‌ و چاقوها رو بیار، دستم بنده.
    تحیر و خشم به سمتش حمله‌ور شد و منتهای موجی از ظن جای آن را گرفت. حجم اندوه یک شبه چشمان مادر و اقرار صراحت گونه به نبخشیدن خواهری که نیمه عمرش را کنار همدلی و یاری او گذرانده بود و با این حال انتظار نگار به کوتاه آمدن حین شانه خالی کردن‌هایش نابه‌جا نبود؟ عمیق و پیوسته نفس از جان خسته بیرون کرد و پا به پذیرایی گذاشت، در حالی که خیرگی نگاهش به نگار مقصودش را می‌رساند.
    لبخند نیم بند و ابروهای بالا رفته نگار اخمش را برانگیخت، به عمد میان مادرش و شراره نشسته و با آن‌ها سخن می‌گفت. باران کنار سامان نشست که با رادوین سخت مشغول قیاس فرهنگ جوامع اروپایی و آسیای شرقی بود. مادرش آن سمت دیگر با سیمین در بگو مگوهای متعارف غرق بودند. ثانیه‌ای پرنده دلش برای یکی از اعضای مجلس پرواز کرد، روی تک مبل سلطنتی کنار پدرش رفت و ناگاه چشم در چشمش شد و سپس هول زده با پلک بر هم زدن در جایش تکان خورد و رو گرداند، طول امواج دیدگان آریا از فرابنفش کوتاه‌تر بود! قلب تپنده در قفسه سـ*ـینه برای بار دیگر به زانوی عقل در آمد، لکن فاتح نشد. ضربه آرامی به بازویش خورد.
    - با ما باش!
    صدا متعلق به عمه‌اش بود که مکرر پیش قدم شد.
    - بهش فکر نکن!
    - کی؟
    زهرا دیده گرفت و به مقابلش خیره شد، تاج ابروهای مرتب و هاشور خورده‌اش به هم رسید.
    - مهین رو می‌گم.
    - فکر اونه که سمت منه.
    زهرا خنده آزمندی کرد و گفت:
    - چوب خدا صدا نداره، امروز بد خورد.
    اگر با هر بار دم عمیق و بازدم عمیق‌ترش سلول‌های درگیر مغز را ریکاوری نمی‌کرد، از پا میفتاد. انگشتش متأثر روی کنده کاری‌های طلایی دسته مبل خطوط فرضی کشید.
    - فقط ناراحتی مامان اذیتم می‌کنه.
    دست زهرا روی دست برادر زاده‌اش قرار گرفت، دلگرم و با مهر مرسوم در چشمانش گفت:
    - بسپرش به زمان! شادی پیدا شدن برادرت با حرفای هیچ و پوچ از مامانت دور نمی‌شه، مهین هم فهمیده بود که از در دیگه اومد.
    اخم کرد. نگار میدان را خالی کرده بود و اگر عمه‌اش این روند را پیش ببرد، قطعاً آرام نخواهد گرفت.
    - کدوم در؟
    اسباب شانه خالی کردن زهرا گوشی‌اش بود که به دست داشت.
    - یادم رفت بگم. یه مانتو واسه عید تو اینستا دیدم، خیلی قشنگه، رنگ سال هم هست، ولی شهرام می‌گـه طوسی‌ش قشنگ‌تره، زیادی دِمُده نشده به نظرت؟ اینه.
    بدون آنکه طرح و دوخت مانتو نظرش را جلب کند، گوشی را گرفت و روی عسلی کنارش نهاد و سختگیر و قاطع گفت:
    - خاله چی گفته بود عمه؟
    انتظار داشت اینبار پاسخش را بگیرد. زهرا نچی کرد و لب گشود:
    - به خدا گفتنش لطفی نداره.
    - کاری به مثقال و وزن لطفش ندارم، ولی می‌دونم هر چی هست مامان رو به هم ریخته و هر چیزی که اعضای خانواده‌م رو تحت الشعاع قرار بده، کار به مثقال و وزنش می‌رسه. بگو عمه!
    زهرا پوف کشید.
    - چی بگم دختر؟
    - حقیقت رو.
    - آخه...
    - یا بگو، یا خودم دست به کار می‌شم.
    دو دل بود، به یقین باران واکنش نرمالی به این جریان نشان نمی‌داد. قولنج انگشت‌ها را یکی یکی شکاند و روی لب‌هایش زبان کشید.
    - خب...‌پای رادوین رو آورد وسط و ادعا کرد تو و اون... .
    - نه پسرم. مگه اجازه می‌دم؟
    بحث با معطوف شدن نگاهشان به مریم از دهن افتاد. مریم اینبار مجاور رادوین نشسته و چون مشرف به آن‌ها بود، صدایشان به گوشش رسید.
    - به زور بازوی من اعتماد نداری، یا کاربلد بودنم؟
    چهره از پا افتاده مریم با مزاح رادوین به لبخند شکفت، بازگشت باراد گمشده به آغـ*ـوش خانواده مصداق معجزه بارزی از جانب پروردگار به خانواده سه نفره تمجیدها بود.
    - هوا سرده و زبونم لال سرما می‌خوری.
    تعصب کلامی رادوین دیدنی بود.
    - یه جوری قانع شدم که برم در کوزه و آبشو بخورم!
    زهرا که به دعای دلش رسیده و در صدد خاتمه دادن بحث نیمه تمامش با باران بود، مداخله کرد:
    - چی شده؟
    - دو تا دیگ بزرگای حیاط رو زری و شمسی وقت نکردن بشورن و گذاشتن واسه فردا. رادوین می‌گـه اِلا و بلا دست خودمو می‌بـ..وسـ..ـه.
    زهرا به رادوین نگریست و لب گشود:
    - فردا می‌شورن رادوین جان، تو هم خسته‌ای.
    رادوین پشت لبش را خاراند و چشم به باران دوخت.
    - تو بگو‌ باران! باران می‌دونه برگشت تو حرفم نیست. اتفاقاً خوب درک می‌کنه.
    نگاه مفهوم‌دار مریم و زهرا میان آن دو گردش کرد. باران حرف صادقانه بر آمده از دلش را به زبان جاری کرد.
    - دست تنها نمی‌شه، با هم می‌ریم.
    - آ قربون زبونی که منو خراب منطق و مرامش کرد، ولی یه جاش ایراد داره. فرمانده گردان سُر و مر و گنده صدر مجلس نشسته و راستِ همین دیگ میگ‌هاست! برم سراغ سربازش؟!
    مریم مبهوت و سراسیمه نظری به آریا کرد و با تأکید زبان به نفی جنباند.
    - خدا رو خوش نمیاد مهمون رو به کار بگیریم پسرم.
    رادوین با خونسردی آستین یقه اسکی زرشکی‌اش را تا آرنج تا زد و حین برخاستن گفت:
    - مردی که نتونه از پس همین یه کار هم بر بیاد، همون بهتر به خودش دینامیت وصل کنه! سرگرد پاشو که یه کار توپ افتادیم. ببینم زور کدوممون به قابلمه می‌چربه.
    سکوتی همگانی همه جا را فرا گرفت و مشاجره آریا با شهرام ناتمام ماند و به رادوین نگریست. شرارت در کلام رادوین هویدا بود.
    - چرا نشستی به بِر و بر زل زدن؟ نگفتم که لوله فاضلاب ترکیده و برو جوشش بزن! فوقش دو تا دیگه، دیگه! پاشو برادر من! پاشو که خدا بهمون یک در دنیا و صد در آخرت با هر سابیدن اسکاچ تو قابلمه اجر می‌ده!
    همه با پرسش واحدی نظاره‌گر بودند. مریم گوشه لبش را گزید و خجول پشت دستش کوبید.
    - اِوا رادوین؟!
    - جناب سرگرد از خودمونه، تعارف نداریم که! این همه سرباز زیر نظرش دارن کار می‌کنن، نتونه از پس دوتا دیگ بر بیاد؟!
    نیما با علم به مقصود گفت‌وگو و چهره همسرش لبخند بر لب گفت:
    - درست نیست رادوین جان، فردا شسته می‌شه.
    - تا خروس خون کلی میکروب توش می‌چسبه، بعد مریض می‌شیم و قوز بالا قوز می‌شه. همین الآنشم توشون دارن عروسی می‌گیرن! من نیت کردم با سرگرد تو این امر بزرگ شریک بشم. داداش ما هم نه نمیاره، درست نمی‌گم داداش؟
    دست روی دهان نگار با شدت بیشتری ماند و صورتش از خنده مستور گشته قرمز شد. خواسته غافلگیرانه رادوین، آریا را هم در پوست گردو نهاده بود. دلیل سکوتش از شیطنت بی موقع رادوین و عده‌ای را به اشتباه رانده بود، سامان برخاست و لبخند زنان گفت:
    - من جای سرگرد شما داوطلب می‌شم. از بادمجون واکس کردن که بهتره! بریم اخوی!
    - لازم نیست.
    چند جفت چشم همزمان سوی آریا روان شد، از خلال آن‌ها یکی را که با خودش همخوانی داشت برگزید، لحن متعارف و متواضع نیما مجال توقف بیش از آن نداد.
    - همین‌ جوری‌ش هم نمک گیر شدیم پسر جان.
    مقصود او به ماجرای ربوده شدن دخترش و نگار و تلاش‌های شبانه‌روزی او و تیمش بود. آریا پیش از در آوردن کت چرم سرمه‌ای‌اش با درایت و احترام لب گشود:
    - در قبال مسئولیت منتی نیست. من فقط تابع دستور قوانین شغلم بودم.
    چشم‌های براق از خرسندی باران را ندید.
    - زنده باشی. آخرین‌بار بود، ماها عادت نداریم مهمون بهمون خدمت کنه.
    دوباره ته مانده شرارت رادوین... .
    - زمان ما سربازی رفتن اینطور بود که یه مدت مهمون اونجا می‌شدی، ولی نه فقط بهت خدمت نمی‌کردن، بلکه ازت اندازه یه سال توانت بیدار باشی و کم خوری و رژه می‌کشیدن.
    خنده نیما پراکنده شد.
    - اونجا هر چی از جوون کار بکشن عار نیست.
    - اینجا هم نیست. شما غصه نخورید، نمی‌ذارم آب تو دل مهمونتون این‌ور و اون‌ور بره. با یه بار کف مالیدن به ته دیگ چلاق نمی‌شه، سرگرد کار کشته‌ایه.
    خنده همه بلند شد، نگار و سامان به نفس تنگی افتاده بودند، چین بر ابروی آریا زبان باران را به دندان برد، جایش بود از خنده ریسه می‌رفت. سامان خنده‌ کنان دست رادوین را از ساعد کشید.
    - جون عزیزت تکونی به خودت بده و شرت رو کم کن! من بعد جلوت لنگ می‌ندازم اخوی. خیلی کارت بیسته.
    شراره همان دم گفت:
    - فعلاً تو بیا اینجا که کار خواهرت گیره اخوی! مرورگرم کار نمی‌کنه، فکر کنم تنظیماتش رو دست کاری کردم.
    - آب که باشد تیمم باطل است خواهر من!
    - وا!
    - وا نداره! شوهر جون عزیز همه فن حریف گل گلابت اینجا کز کرده و موز می‌لُمبونه، چه نیازی به منه؟
    علی با چشم‌های گرد شده سرش را بلند کرد، از بهت تکه کوچک موز در گلویش ماند و راه نفسش بند شد. شراره سراسیمه با لیوان آب کنار همسرش ایستاد. مؤاخذه بزرگان از هر سو به سمت سامان حمله‌ور شد. علی جرعه‌ای نوشید و با دم عمیقی گفت:
    - تو تا منو بالای دار زجرکش نکنی نونت در نمیاد! کار با گوگل اسکولار رو بلد نیستم، خودت نصبش کردی، خودتم درستش کن! من جای تو می‌رم.
    - ای ختم روزگار! دیگه کی مونده بعد تو که بیاد؟ می‌خوای کلاً نیا!
    محمدرضا گلایه مند خندید و گفت:
    - دیگه بسه پسر! حیا کن یه ذره... .
    - بدآموزی نداره نوکرتم که می‌گی مثبت هجده کن!
    گرمای محفل آن شب را رادوین و سامان با خنده ناقابلی تقدیم میهمانان کرده بودند. شراره بازوی برادرش را با خشونت کشید و کنار خود نشاند.
    - یه هفته‌ست درگیرشم آقای مغز متفکر! یالا حلش کن!
    دستش به گوشی و نگاهش خندان و خبیث به چشم‌های شکوه‌گر خواهر شد.
    - بیعانه... .
    زیر گوشش لب زد:
    - کوفتم نمی‌دم.
    - از دست و دل بازی‌ته.
    آریا و رادوین خانه را به قصد حیاط ترک کردند. دو دیگ بزرگ روحی پشت درخت‌های شکوفه زده روی هم بود. رادوین پیش‌تر پا به حرکت گذاشت که آریا مچ دستش را اسیر کرد. زمان تسویه حساب فرا رسیده بود!
    - کجا با این عجله؟
    رادوین لبخندش را به هر جان کندنی بود قورت داد و مردد سر جنباند.
    - جای بدی نیست فرمانده.
    آریا چین بر ابرو افکند. از آن جا که مزاح‌های بی مورد در جمع‌های رسمی و غیر خودمانی اعتباری نزد آریا نداشت، جویای تلخی و شیرینی رفتار او گشت. دور دهان و گردنش را با شال گردن پوشاند و آن سوی باغچه گذر کرد.

    - برزخی نکن خودتو! دو تا دیگ شستن که این حرفا رو نداره!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - منظورمو گرفتی.
    - آره خب.
    - مرضت لاعلاجه بگو حلش کنم.
    رادوین دستانش را به لبه دیگ بالایی برد و یا علی گویان روی سنگ ریزه‌های کنار باغچه نهاد، نیشش تا بناگوش پیشروی کرد و گفت:
    - من با تازیانه آدم نمی‌شم. تبعیدم کنی که بیشتر جواب می‌ده! همکاری نمی‌کنی سرگرد؟
    آب داخل دیگ‌ها به وزنشان افزوده بود و بلند کردنشان به شرط نیروی دوچندان بود.
    گام برداشت و لبه دیگ را گرفت و مؤکد گفت:
    - چندبار تأکید کنم منو سرگرد صدا نزنی؟
    رادوین لبه مقابل او را گرفته بود، از کنار جدولی که باغچه را قاب‌بندی کرده عقب‌گرد می‌رفت و همگام با او آریا رو به جلو همت می‌کرد.
    - بگم زیرگرد؟! سرگردی دیگه! غریبه نیستن که!
    - یه بار بگو چشم.
    - چشم قربان. بیا این‌ورتر، شیر آب کنار تخت چوبیه.
    دیگ بعدی را کنار دیگ اول جای دادند. مریم در حالی که مایحتاج شست و شو به همراه خود آورده بود، پا به حیاط گذاشت.
    - دامادی‌تون پسرا! رادوین، پسرم! از دستکش‌ها حتماً استفاده کنین!
    رادوین دستکش‌ها را گرفت و به مهربانی گفت:
    - دامادی من ممکنه تا همین فردا صبح تحقق پیدا کنه، ولی واسه این داداش ما دعای دیگه بکن.
    لبخندکی گرم و خواستنی پوشش عضله‌های فک و دهان مریم شد.
    - دامادی که اوج آرامش زندگی یه مرده!
    رادوین در جلد وقار و صداقت رفت و با چشم پوشی از ستیز نگاه آریا لب گشود:
    - آرامش ایشون تو کره زمین حفر نشده. بعضی وقت‌ها شک می‌کنم از ما باشه.
    - اذیت نکن دوستت رو پسرم! به حق خانم فاطمه زهرا به هر چی می‌خواد برسه، حالا دامادی هم به وقتش.
    استخوان فک آریا شُل شد و سری جنباند به نرمی تشکری کرد.
    - دستکش‌ها یادتون نره!
    - با یه بار پوستمون پوسته نمی‌ندازه، ولی چشم.
    رادوین دستش را به یک لنگ از دستکش فرو برد. به کار بردن صفت مادر و پدری که سال‌ها به مادر و پدر خوانده‌اش نسبت داده بود، روی زبانش چرخشی نداشت.‌ مریم و نیما علی رغم تمنای دل از این جهت تحمیلی به پسرشان نمی‌کردند و رادوین رضایت قلبی را یک جا در دیده‌هایش نهاده بود. مریم با دلواپسی گفت:
    - گول هوای دم عیدی رو نخورین! خدای ناکرده سرما می‌خورین، آب هم سرده. آخه چه اصراری بود؟
    - اون همه غذای خوشمزه و لذیذ رو نمی‌شه مفتی خورد.
    - خدایا! توبه... . لقمه سفره ائمه مال همه مسلمون‌هاست. هر کی در حد توانش آماده کنه، همون اندازه به در و همسایه و قوم و خویش می‌رسونه. برم چای بیارم، اینجوری دلم رضا نمی‌ده به خدا. قندیل می‌بندین.
    رادوین سر شلنگ را روی اسکاچ نرم گرفت، آریا شیر آب داخل باغچه را باز کرد. رادوین چشمکی زد و گفت:
    - کار سخت مال مرده، اینجا نمون خانم تمجید که مریض شدن شما ما رو هم مریض می‌کنه!
    - هر دوتون سلامت باشین.
    و خنده کنان و مادرانه زیر لب قربان صدقه قامت والا و هیکل تنومند پسرش رفت و با آرزوی خوشبختی آنان راهی خانه شد.
    - دستت کن سرگرد!
    - آب کشیدن نیاز نداره.
    رادوین کاغذ خط چین شده تاید را پاره کرد و از داخل آن مقداری پودر روی اسکاچ خیس ریخت.
    آریا دیگ را خالی از آب مازاد کرد. در اثر ترکیب آب و پودر کف تولید شد. رادوین دست چپش را بر لبه گرفت و با دستی که اسکاچ داشت، خم شد و بر کف دیگ سابید.
    - از دفتر دستک آریان‌فر چی واسه گفتن داری؟ اون مار کلّاش پیداش نشد؟
    دست‌ها روی عضله‌ سـ*ـینه‌‌‌اش محکم گشته و دیوار را تکیه‌گاه بدنش کرده بود. جوابش نه کوتاه و به خشکی سرما بود. نیروی جنبش دست رادوین سست شد و با تأنی و اخم بر جبین اسکاچ کفی را به بدنه کشید.
    - از ایران رفته؟
    نگاه خطیر آریا به کف سنگی حیاط بود.
    - مشخص نیست.
    رادوین پوزخند زد و اسکاچ را با آزمندی کشید.
    - یه کاره بگو طرف خوشحال و قبراق داره نفسشو می‌شماره و هر وقت دلش بخواد میاد...
    - هیچ خطری خواهرتو تهدید نمی‌کنه رادوین.
    نگاه قهرآمیزش تا رخ جاهد آریا قامت کشید و ستون فقراتش برخاست.
    - اون حروم‌زاده قاتل باران شده بود، نه می‌دونیم دلیلش چیه و نه تونستیم ردشو بزنیم. وقتی باران زیر اون همه دستگاه با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد کجا بودی ببینی تو دل ماها چه خبر بود؟ وقتی هوشیار شد گریه از سر شوق بقیه مرگ رو جلوی چشم‌هام آورد و فکر کردم برای همیشه از دست دادمش، چیزی نمونده بود زانوهام خم بشه که خدا به بنده معذورش نظر کرد. باران رو خدا بهمون برگردوند آریا، ولی نمی‌‌شه با ترس و پیش‌گویی هر نوع اتفاقی زندگی رو به جریان انداخت.
    اگر اقرار به آتش افکنده بر دلش می‌کرد رادوین آرام می‌شد؟ داغ نگاه دو پدر و مادر را ندیده بود، لکن بارها در اوج تنهایی به یاد منتهای اندوه دیدگانشان روزها در عَذَب ماند و فرو خورد. شب‌ها داغ حسرت به دل بـرده و گدای خبری هر چند کوتاه از سلامتی جانانش بود. آریا کجا بود؟! رادوین کجا بود که بغض خالی و شوری خشکیده چشم را ندید؟ کجا بود که آریای رفته از تکبر و آمده به توسل را ببیند؟ کاهلی از او نیست که سیگنال چشم‌هایش برای رادوین ضعیف است. گامی از دیوار دور شد و مهم و نافذ پاسخ داد:
    - این مسئله مربوط به حیطه کاری منه. تو کدومشون کم کاری کردم که چشمت ترسیده؟ یادت رفته گرفتن حکم جلب ارسلان وادارم کرد خودم پا پیش بذارم و برم تو قعر قصر و تشکیلاتش؟
    - می‌دونم.
    - حتی نمی‌دونی چرا رفیقت رو باور نداری. نمی‌دونی چرا روز خوش نداری؟ از من بپرس! پابند همون احساسی شدی که هر روز یه ساز دستشه و پدر همه رو در آورده.
    رادوین پوف کشان اسکاچ را رها کرد و چشمانش جنبید. پا از گلیم خود فراتر بـرده و چیدن آجرش به صورت قبل به آسانی میسر نبود. بعد از چند ثانیه احیا و اکسیژن رسانی به مغز پلک بست و لب به سازش گشود:
    - قبول کن یه کم مقصری، از موقعی که خبر گور به گور شدن ارسلان بی همه چیز رو دادی دیگه هیچی نگفتی، غلام حرف شنوش هم نیست.
    - آدمی که یه جا قصد جون کسی رو کنه، بعد از انجامش براش مهم نیست طرف زنده‌‌ست، یا مرده... . دستش پیش ما رو شده و بخواد هم جرأت نمی‌کنه اطراف این خونه بپلکه، وگرنه زودتر از اینا محافظ می‌آوردم.
    با فرو خوردن خشم دو مرتبه اسکاچ به دست شد و نادم گفت:
    - روم سیاه داداش! معذرت می‌خوام. تو که گفتی اون دوتا لاشخوری که دنبال دخترا بودن به باران شلیک نکردن، روش حساس شدم، شروین اوایل گفته بود طرف رو دستگیر کردیم که اونم توزرد از آب در اومد‌.
    - سرهنگ از اول فهمید کار این سه تا نیست.
    رادوین کلافه گفت:
    - امروز هم که با دیدن اون سمند... .
    - مطمئنم هیچ ربطی به این ماجرا نداره.
    - مطمئنی اون دو‌تا راست می‌گفتن؟ شاید وسط بازجویی ترسیدن که خودشون رو تبرئه کنن.
    آریا دست به جیب شد و گردن فراز سوی آسمان گرفته از غبار ریه‌اش را از دی اکسید کربن تصفیه کرد و لبش جنبید.
    - تخفیفی در هر دو صورت نداره.
    - چطوری نمی‌دونن طرفی که شلیک کرد کی بوده؟
    - ارسلان زیرک بود.
    - من که می‌گم دروغ می‌گن.
    - ترس آدم رو راستگو می‌کنه. نفر سومی هم که خودش رو قاتل جار زد، یه قربانی بود که ترس باعث شد جونش رو خریدار بشه و از مسئولیتی که اربابش داده بود شونه خالی کنه.
    رادوین با رخوت ساعدش را به لبه گذاشت و سرگشته گفت:
    - من که گیج شدم. تو عادت داری، تلاشت رو بکن قال قضیه کنده بشه.
    - قولمون یادت نره!
    - باشه، دو روزه خیلی بهش حساس شدم، مرض که ندارم به باران بگم قاتلت پیداش نیست!
    آریا کنایه آمیز و خیره در چشم‌های رادوین لب زد:
    - دو سال گذشته، تو می‌گی دو روز!
    - دوسش دارم.
    رادوین حساس شده بود، یا او؟ رادوین طلبکار شود، یا او؟
    - دستکش که دستت نکردی، شلنگم نمی‌گیری؟ پس تو رو واسه چی آوردم سرگرد؟
    آورده بود که لاف عشق لاینتهی دهد، آورده بود جانش را بسوزاند، دستش را هرز کند، نگاه آریا را به خود یاغی کند. به یاری آریا دیگ تمیز را برگشته و سـ*ـینه دیوار نهاد تا آبش ریخته شود. رادوین پشت دست به چند تار آویخته از پیشانی کشید و با نگاه به دیگ بعدی لبخند بر لبش جای داد و دستکش‌های دست نخورده را سوی آریا پرتاب کرد، در هوا گرفتش.
    - دست خودتو می‌بـ..وسـ..ـه. یه بار ما دست به سـ*ـینه نگاه کنیم که بفهمیم از این زاویه چه منظره‌ای داره.
    آریا دستکش‌ها را به دست کرد. رادوین دستان سردش را پیش از فرو به جیب زیر دهانش گرفت و خیره به حرکت دست آریا عمیقاً به یغمای اندیشه رفت و پرسش مطرح ذهنش را به زبان آورد.
    - پوریا بهت زنگ نزد؟
    - بابته؟
    - ملک جنگلی... .
    - می‌شه روش برنامه ریزی کرد.
    - فکر کن یه شهرک و دور یه زمین شیش هزار متری ویلای مسکونی ساخته شده. پوریا می‌گفت چندتا از ویلاهای غیر مجاز اون حوالی رو جهاد خراب کرده.
    دیده اجمالی آریا سویش رفت و با حساسیت فزونی روی ناحیه اشباع از چربی خشک شده اسکاچ کشید و گفت:
    - امروز از شورای شهر یه فلش آوردن. تو نقشه هوایی، مناطق ممنوعه ملزم به تخریب رو کادر بندی کرده بودن. ملک قولنامه‌ای و سند شیش دونگ با وکالت محضری رو جهاد نمی‌‌زنه خراب کنه. فردا هم محض محکم کاری با هم می‌ریم سازمان جهاد.
    - مدیونین اگه خانم مهندس رو با خودتون نبرین!
    نگاه دو مرد جانب دخترها جلب شد. نگار پیش‌تر از باران پایین آمد و لبخند زنان گوشی‌اش را به جیب برد. رادوین موشکافانه به او نگریست.
    - عکس می‌گرفتی؟
    دیدگان آریا به باران و قطب‌نمای ذهن باران به او و نگاهش به باربیکیو کنار آلاچیق بود که می‌خواست به درخواست مادرش و نگار سیب زمینی‌های حلقه شده و قارچ‌ها را کباب کند، زغال‌ها را بطن منقل با گیره فلزی پهن و به مواد آتش‌زا آغشته کرد. نگار موذیانه لبخند زد.
    - فیلمم گرفتیم. بعد شب جشن زمستونی صحنه دوم کمیاب زندگی‌مو دیدم، تازه می‌خوام استوری بذارم تا واسه خان دایی سرگردمون فالوئر جمع می‌شه!
    کنج لب باران به فراز رفت. چیزی به گداختگی زغال‌ها نمانده بود. دیده خطیر و منتقد آریا پاپیچ نگاه خندان خواهر زاده‌اش شد و دست از سابیدن کشید.
    - گوشی‌ت رو رد کن!
    نگار سرتقانه ابرو پراند.
    - نچ! بده تگت می‌کنم که طرفدارات زیاد بشن؟
    روی مسالمت به عمل سرخود نگار نشان نداد، اخم کشان دیده تیز کرد و او را به بار شماتت بست.
    - ببینم این کار رو کردی باهات خوب تا نمی‌کنم.
    رادوین پشت گردنش را خاراند و ریزخندی کرد.
    - این فنچول جون به جونش کنن باج بده نیست. تو از پسش بر نمیای داداشم.
    - گل شود دهانی که به موقع شعر گوید! یه بار خواستیم جان فشانی کنیم، دایی ما تواضع پیشه کرد! چند کا فالوئر خالص داره، خدا زیادش کنه. ما بخیل نیستیم، تو زیادی‌ش هم سهیم می‌شیم. کجاش عیبه رادی؟
    - خوشیش زیر دلم نزده که خودمو لنگ توجه و لایک‌های بی ‌اساس کنم.
    - فرمایش دایی عزیزم متین. واسه دلخوشی یه دختر موجه هم تو طرفدارات نیستن. خدا می‌دونه چقدر آنفالو کردی طفلکارو! اونش به کنار... . فقط سرهنگ هاشمی رو دنبال کردی! ولخرج کی بودی تو؟ عه عه عه! می‌بینی رادی؟ این همه پست‌های خوب خوب با کپشن‌های آپشن بذار، جواب تک به تک کامنتا رو هم بده، همه دنبال کننده‌هات رو هم دنبال کن که دلشون نشکنه، تازه کلک یه سریاشون هم فاکتور بگیر، بعد خان دایی ما از فلسفه، عمران، تشریح تفنگ و چطور گرفتنش و شلیک کردن، خدا شناسی، راز آدم زندگی کردن، جرایم عمد و غیر عمد و پزشکی قانونی می‌ذاره، آخرم هر چی افسر عالی مقام از همه‌ش استقبال می‌کنن. خدا شانس بده! به ما که می‌رسه آسمون تازه یادش میفته قلب داره! حالا بیوش رو چی نوشته! باسمه تعالی، خدا داند و بس... . یعنی به اونایی که محض فضولی میان ببینن کجا اومدن در کمال احترام می‌گـه به تو ربطی نداره!
    خنده مسـ*ـتانه رادوین حیاط را پر کرد. محفوظ نگاه داشتن خنده آمده تا پشت لب‌های باران به چشم کسی نیامد. آریا خشم آلود نگاهش میخ نگار و اشاره‌اش به باران بود.
    - دلت می‌خواد اینجا رو خونه خودم تصور کنم زبون دراز؟ قرارمون هم خوب یادت رفت، دیگه خبری نیست.
    لبخند بر لبان نگار ماسید.
    - پوزش پوزش! مزاح بود دیگه!
    آریا اسکاچ کفی را بر سکوی سنگی باغچه نهاد و شیر آب را باز کرد. رادوین مقابل نگار ایستاد و آتش بیار معرکه شد.
    - شوخی‌شوخی جدی شد. جلز و ولز نکن که گاف دادی فنچول خانم.
    نگار نیشگونی از بازوی رادوین گرفت و با عِز و جِز گفت:
    - دو متر گاله‌ت رو باز کردی، هرهرت رو یه ور می‌ندازی و کرکرت رو یه ور دیگه، طرف دایی‌ گرامم رو می‌گیری دورو؟
    - دستت چهار تیکه بشه دختر! باران، یه چیزی بهش بگو!
    - چی می‌خواد بگه؟ یه کلمه پند و اندرزگویی کنه پته اونم می‌ریزم رو آب.
    - هی هی هی! آهسته‌تر! هر کی باران رو اذیت کنه با من طرفه.
    - دوباره خوی بارادی‌ش گل کرد!
    باران که در سکوت مشغول کباب کردن بود، سیخ‌های قارچ و سیب زمینی پخته شده را داخل سینی نهاد و نگار را صدایش کرد.
    - تا کلاهمون تو هم نرفته اینا رو ببر که سرد نشه.
    نگار خندان و فاتح سینی را گرفت و با نظر و چشم و‌ ابرو به رادوین بدون قصد و غرض گفت:
    - همین جوری هم هوای هم رو داشتین، وای به حال خواهر و‌ برادری‌تون!
    رادوین چشمکی زد.
    - بعد می‌گـه بخیل نیستم. و مِن شَرِّ حاسِدً اذا حَسَد.
    - ها ها ها! دیگ به دیگ می‌گـه روت سیاه. عزت زیاد!
    با رفتن او رادوین کنار باران ایستاد، نگاهش به سیخ‌های تازه ردیف شده بود.
    - اون چهارتا سیخ‌ واسه ماس دیگه!
    - من نمی‌خورم.
    - برو کنار فرشته خانم. من درست می‌کنم.
    نگاه باران به نرمی به چشمان هم‌رنگ خویش نشست.
    - دیگ رو اجازه ندادی شریک بشیم، اختیار این یکی با من... .
    رادوین انگشتش را سوی خود برگرداند، جلوه خنده در نگاه زلال و‌ مهربانش به دل باران نشست.
    - اینی که کنارته باراده، باراد هم که باشه اجازه نمی‌ده خواهرش دست به سیاه و سفید بزنه.
    جوانه تبسم جای جای اندام گویایی باران رشد کرد. الحق که زمان حلال مشکلات است، یحتمل مهر برادری رادوین تحفه نابی از جانب پروردگارش بود که با گذر زمان در دلش جایی یافت و با هر نگاه محبت آمیز و سخن خوش نشینش سرمای وجودی او را کاست. بوی سیب‌زمینی و قارچ‌های برشته و صدای حاکی از سوختن زغال‌هایی که اعتراضشان با چکه کردن آب قارچ‌ها بلند می‌شد، موسیقی بدون کلام خوش نوازی در گوش‌هایشان بود. برخورد ناگهانی شیئی محکم به کف‌پوش حیاط و صوت گوش آزارش گره ناگسستنی نگاهشان را درید. نظر باران به چهره درهم آریا که به دیگ افتاده خیره بود چرخید. سر رادوین بر محور گردن جنبید و با نگاهی متفکر گفت:
    - نارنجک هم اینقدر صدا نداره که تو ازش در آوردی!
    اما آریا که منطقش به خط فقر رسیده و تابع احساس متأثرش بود، در پوشش فولادین و سخت‌گیرش کنایه بی‌نقصی به جیب او گذاشت.
    - تو هپروت که باشی صدای گربه رو پارس گرگ می‌شنوی!
    پوزخند علنی باران پیمانه بردباری آریا را پر کرد. رادوین تردید نداشت قصدی در کار بوده، آریا به روابط مسالمت آمیز او و‌ باران هر چند در جایگاه خواهر و برادری تعصب می‌ورزید، نامش هر چه باشد حسد نیست. لبخند بر لب و خباثت به زبان و نگاه گول زنش جاری کرد.
    - غصه نخور اخوی! بعد از این خواستی دق و دلیت رو خالی کنی رو سر اونی که چشم دیدنش رو نداری خالی کن!
    دیگ شسته را کنار آن یکی نهاد و تندگویی کرد:
    - خیلی مشتاقی نفر اولش باشی.
    - نگار رو یادت نره!
    - شب دراز است و قلندر بیدار... .
    دو سیخ از منقل برداشت و پا به پله ننهاده با نیتی از پیش تعیین شده سرما و نوشیدن چای را مطرح کرد که باران گفت:
    - مامان تازه آبشو پر کرد که دیر شد. این سیخ‌ها رو هم می‌بردی.
    رادوین گازی به یکی از سیب زمینی‌ها زد، لمس داغی آن به زبان گیرنده درد را بیدار کرد و لقمه نیمه جویده را به زحمت قورت داد، با دهان پر در جواب گفت:
    - جایزه سرگردمونه. گفته باشم تا چند دقیقه دیگه بهش نرسونی، یه وقت خان داداشتو تو جفت دیگ‌ها حلیم می‌کنه! والله!
    و لبخند نیم‌ بند و زهرخند نثار خواهر و دوستش کرد و تنهایشان گذاشت. او ماند و آریا... . باران به هوای دادن سیخ‌ها بازگشت که صدای بمش را در یک قدمی خود شنید و قلب دست و پایش را گم کرد.

    - واسه خودت بردار!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    باران سیخ‌ها را سر جایشان قرار داد و به پاشنه چرخید، کلافه به چشم می‌آمد. وای از شهادت دروغین خاله‌اش که قسم پیسی به سر او آوردن کرده بود! میانشان غریبی بیداد می‌کرد و اولین‌بار بود که احساس می‌کرد تنهایی‌شان از نگاه اهالی خانه و مادرش‌ شک‌ برانگیز است. تحمیلی هم در کار نبود تا جواب‌گوی اما و اگرهایشان باشد که به نام انسان پنج انگشت را یکی دانسته و مداخله کنند، لکن مادرش مستثنی بود. نفس بریده شیطان را لعن خواند و به بهانه بردن سیخ‌ها به خانه قدمی برداشت.
    - چیزی شده؟
    مژه‌ها بر هم رفت و به مرد پشت سرش خیره نشد و لب زد:
    - نه.
    - پس شده.
    - لازم باشه... .
    - نباشه هم اولین‌نفر به من می‌گی.
    گفته بود آریای امروز آریای دیروز نیست؟ چرخید و قدم برداشته را بازگشت.
    - قراری از قبل تعیین نشده بود.
    - شد، همین الآن... .
    - از کی حرف، حرف تو شده؟
    - از وقتی که تو چشم‌هام زل زدی و دروغ گفتی.
    - یادم نمیاد.
    - یک دقیقه هم نشده.
    آریا سرگردانش کرده بود که با نظر به اطراف با بی‌حوصلگی لب زد:
    - چته تو؟
    - سؤال منو سؤال نکن!
    باران نتوانست طوری وانمود کند که پنبه در گوش فرو کرده و بی‌ خبر از عمل قصدی اوست.
    - باز رقم ارثیه اجدادت بالا کشیده، یا حس دو طرفه خواهر و برادری که لیلی و مجنونن و از عشق و دلدادگی سیر نمی‌شن؟
    آریا خشکش زد، دیری نپایید چین عمیقی بر ابرو افکند و آمپر چسباند.
    - هر چی بوده به خودتون مربوطه. پیش خودت چه فکری کردی؟
    دستان باران مشت شد.
    - تو چی؟ از قصد دیگ رو فرق سر افکار ما می‌زنی که چی؟ به قول رادوین دینامیت هم اینقدر صدا نداره!
    - بفهم چی می‌گی. بحث من یه چیز دیگه بود که پیچیده‌ش کردی. هر چی گفتم خودت باعثش بودی و تو همون گذشته چال شد.
    - پس چرا اون کار رو کردی؟
    گرمای پراکنده از زغال‌های گداخته بیش از هرم هلاک کننده مغز آریا نبود. می‌توانست در برابر نگاه صیاد دخترک چموش از سِرّ سوزان درون بگوید؟ طاغی و نافرمان قدم بینشان را پر کرد.
    - مشکلت با افتادن یه دیگه؟
    - با دو رویی تو... . از این که یه ورت عزا و یه ورت عروسیه، از توجیه و ایرادهای بی موردت، از رد گم کردنات... .
    زبان آریا تند شد، اما احساس کرد زیر پایش با امواجی نه چندان واضح در حال لرزش است. دو به شک دیده به چهره اخم‌ روی باران گرفت و به فرازش خیره شد. آژیر خطر به صدا در آمد، چند آجر از بالای دیوار و سقف آلاچیق همسایه به دلیلی نامفهوم در حال سقوط بود، پیش از برخورد به منقل آتش با قلبی مالامال از هیجان و اضطراب دست به بازوی باران پیش برد و خشونت‌بار روی پاشنه چرخید و با عوض شدن جایشان حصار امن او شد، نتوانست با دست دیگر از سقوط منقل جلوگیری کند که چند تکه زغال سرخ شده به مچ و کف دست راستش برخورد کرد.
    از یک سو پنجه‌های چسبیده به بازوی باران و هیجان از مرز گذشته و از سوی دیگر درد بی‌امان و عرق‌ریز پوست ملتهبش که صدایش را هم در نیاورد. عکس‌العمل شگفتانه آریا مجال واکنش از باران گرفته بود و نبض قلبش به تندی می‌زد و از نزدیکی و گرمای وجودی آریا کم مانده بود پس بیفتد. نای از رایحه مطبوع و مردانه آریا که تنها سردی‌اش با ادکلن او مشترک بود بند آمد.
    درد طاقت فرسای مچ سوخته دستش منجر شد تا لب بگزد و مستاصل و شرمگین از عمل سهوی‌اش باران را رها کند. باز به او! وگرنه مانده بود تا باران از خلسه حیرت آورش دور شود. به خود آمد، درست اوانی که آریا دست به مچ مجروحش گرفت و چهره عرق ریزش را با پشت کردن به او از تیر رأس دیدش پنهان کرد. داغی دست به میزان دردش افزود و به ناچار رهایش کرد.
    - نفهمیدم چی شد، چی خورد به من کـ... .
    جیغ و همهمه از گوشه و کنار ساختمان خانه سخن باران را برید و هاج و واج به هر سو نظر کرد. زیر پاهایش لرزیده‌ بود؟ نکند زلزله آمده که مردم را به هراس انداخته؟ آریا پشت به او سکوت کرده بود، باران جلویش ایستاد، آریا چشم چرخاند و مردد و با برانداز کردن او آهسته پرسید:
    - خوبی؟
    صلابت کلام آریا همچنان پایدار بود. باران مشکوک شد و زیرکانه به دست آریا که مشت شده بود چشم دوخت، با تشویش قدمی رفت، لکن هجوم اهالی خانه حواسش را پرت کرد. نگار و شراره از اولین نفرهای خروجی بودند.
    - یا خدا! دست و پام داره می‌لرزه شراره.
    دست در دست هم خوفناک و بغض آلود به هم می‌نگریستند. شراره گفت:
    - خونه که لرزید نفهمیدم چطور از جام پریدم. چند ریشتر بود؟
    - هر چی بود زهره‌‌مو ترکوند. وای! الآن پس میفتم.
    فارغ از بزرگان و بستگان خود در پی تسلی خویش بودند. همهمه میان همه برقرار بود و خانم‌ها از رعب و وحشت این رخداد طبیعی آن هم در پاسی از شب سخن می‌گفتند، نظر سیما و مریم در غیاب فرزندشان سوی حیاط روانه شد. آریا و باران به آن‌ها می‌نگریستند در حالی که شور به پا گشته وجودشان تحت تأثیر حرکت دور از انتظار آریا تا رگ و پی‌شان شعله می‌کشید. نگاه ناآرام باران به ناحیه آسیب دیده دست آریا منحرف می‌شد. مریم نظرش به منقل افتاده جلب شد که قسمتی از سنگ‌ها را سیاه کرده بود، دل مادرانه‌اش خوف برداشت و به پشت دستش کوبید و پیش آمد.
    - خدا مرگم بده! دخترم! چیزیت که نشد؟
    - نگران نشو! خوبم.
    سیما نظر کوتاهی به هر دویشان کرد و با تأنی به چهره درهم و خویشتن‌دار پسرش دهان گشود:
    - شما هم زلزله رو حس کردین؟
    قصد نهفته در کلامش را آنی که باید فهمید.
    - نه به اندازه شما.
    باران خود را به آن راه زد. پدر آریا بدون توجه به مقصود پسرش به سادگی لب گشود:
    - تو فضای خونه بیشتر احساس می‌شه، برای همینه شماها زیاد متوجه نشدین.
    سامان که دست کمی از نگار و شراره نداشت ترسیده حال لب گشود:
    - اول یه صدایی شبیه گاز دادن کامیون اومد، ولی خونه که لرزید مونده بودم از کدوم ور در برم.
    شراره لغز خواند:
    - اولاً اون صدای گاز نبود و موج "P" زلزله بود، دوماً چه زود بابا و مامان و خواهرتو فراموش کردی جون دوست!
    - تا تکونی به هیکلم دادم تو زودتر از همه عین جن دیده‌ها فرار کردی و چسبیدی به در و هر کی می‌گفت پس کو شوهر، می‌گفتی کدوم شوهر!
    درشتش را آماده کرد که نثار برادرش کند، اما مادرشان با چشم غره‌ای ممانعت کرد. دامادشان همان دم شانه به شانه رادوین از در خروجی می‌آمد، با شنیدن بگو مگوهای همسر و برادر همسرش در حالی که لبخندش را پشت لب‌هایش حفظ کرده بود، با سرفه‌ای مصلحتی اظهار نظر کرد:
    - بهتر بود رفع زحمت کنیم، ولی هوا داره سردتر می‌شه و بیرون ترافیک شده، مردم از خونه‌هاشون زدن بیرون.
    نگار رنگ باخته دست‌هایش را در آغـ*ـوش گرفت و دل لرزان گفت:
    - وای! چی‌کار کنیم؟ ما هم بریم بیرون؟
    پدرش پاسخ داد:
    - تا ترافیک بخوابه مزاحم نیما جان می‌شیم.
    پدر باران با لحن عاری از تعارف گفت:
    - امشب همگی خونه ما می‌مونین، خونه ما و شما نداره.
    آقا محمد رضا مداخله کرد:
    - دستت درد نکنه باجناق. می‌ریم یه سر به خونه‌‌مون می‌زنیم، بالآخره آدم دلش شور میفته، خواهرم زنگ زد و گفت بریم پیششون، خیلی ترسیده.
    - هر طور مایلی. در خونه من همیشه به روی شما بازه.
    - زنده باشی باجناق.
    مریم با فکر آنی به غیاب مش ‌ماشاالله تعجب کرد و به رادوین گفت:
    - چرا خبری از مش‌ ماشاالله نیست؟ یه سر برو و ببین چی شده.
    رادوین اطاعت کرد و پشت ساختمان و به سمت سوئیت باغبانشان قدم تند کرد. خانم‌ها با نزدیکان خود در تماس بودند، دخترها و پسرها کنار هم ایستاده بودند، آریا فاصله اندکی از آن‌ها گرفته و از درد سوزش التهابی دست و قلبش خود خوری می‌کرد، نگاه باران را به خود مشکوک کرده بود و اخم ظریفی داشت. نیما رو به جمع گفت:
    - ده دقیقه‌‌ست وایستادین. الحمدالله که به خیر گذشت. مریم خانم، خانم‌ها رو به داخل راهنمایی کن! بفرمایید حاج آقا، آقای مجد، همگی بفرمایید!
    نگار از ترس غلبه به منطقش گفت:
    - نه! مگه ندیدین واسه مردم بنده خدای سر پل ذهاب چی پیش اومد؟ اونا هم اولش گفتن رفع شد، ولی زلزله شدیدتری اومد و جون مردم بی‌گـ ـناه رو گرفت.
    سیما بازوهای نوه‌اش را گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر سر او کاشت.
    - با بیرون موندن بیشتر با جون خودمون بازی می‌کنیم قربونت برم. ساعت از دوازده گذشته، کجا بریم؟
    آقای مجد به تأیید کلام همسرش با آرامش خاص خود گفت:
    - یکی از ما که بیدار بمونه مشکلی پیش نمیاد.
    حاج آقا دست به محاسن خود کشید و کلام آرامش بخشش در دل همه رسوخ کرد.
    - ترس مساوی با مرگه دختر جان. توکلت به خدا باشه، صلاح بدونه تو امن‌ترین جای دنیا هم خطر رو می‌فرسته سمت آدم.
    ***
    نگار به معجزه آب قند افت فشارش نرمال گشته و با وجود خواب‌آلودگی‌اش از کنار باران تکان نمی‌خورد، دراز کشیده و با خم کردن زانوها رو به شکم به باران که روی کاناپه نشسته و به فکر رفته بود، می‌نگریست.
    - باران جونم؟
    نگاه باران از پایه چوبی سفید تخت بالا آمد.
    - خوابت نمیاد؟
    می‌پرسید تا بهانه ‌تراشی‌اش بتواند تا راضی کردن باران به خوابیدن در کنارش جواب دهد، از تنهایی خفتن هراس داشت.
    - نه.
    وا رفت و با حیرت از باران پرسید:
    - هر شب تا این موقع بیداری؟
    - عادت کردم.
    - از اون عادتایی که ترکش مرض میاره؟!
    نگاه خندان و خطیر باران تیز نگاه نگار شد.
    - بخواب نگار!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - غول خوابیده تو زمین شخم گرفته دستش و هر قسمت زمین رو انگولک می‌کنه! چجوری بِکَپم؟!
    - این غول خوابیده تا رخصت نگیره جم نمی‌خوره.
    نگار خمیازه کشید و دیده‌اش تار شد و با افسوس گفت:
    - کاش نبود!
    باران دستش را بر پهنای کاناپه حرکت داد و گفت:
    - خدا خواست، ما کی باشیم؟!
    - کفر نمی‌گم، ولی کاش انرژی‌ش رو جور دیگه خالی می‌کرد!
    تاق باز سرش را روی نرمی کوسن فرو برد و پا روی پا انداخت و خیره به سقف پرسید:
    - چجوری؟
    - خب چه می‌دونم؟ یکهو بی خبر بندری نمی‌زد که کیف و عشق و حالش رو خودش بکنه و مصیبتش رو ما بکشیم.
    - اگه همه خبردار می‌شدیم، هر کی واسه خودش زمان تعیین می‌کرد تا مردم رو به هول ولا بندازه. همین جوری‌ش هم با آمار غلطشون خواب و خوراک مردم رو می‌گیرن. متأسفانه هستن کاسه لیسایی که حاکمیت صاحبشون رو نقض کنن، چه برسه به واقعی شدن حرف تو.
    نگار با خواباندن دست‌هایش زیر سر متفکرانه گفت:
    - ولی بلای بدیه، با جون مردم معامله می‌کنه. باورت می‌شه از ترسش احساس می‌کنم این اون زندگی‌ای نیست که داشتم؟ طفلک مردم سر پل ذهاب چی می‌کشن! تازه درکشون می‌کنم.
    - وقتی از کارخونه‌ها مصالح محکم و مرغوب توزیع بشه و بده دست فروشنده که در اختیار صاحب‌های ملک بذاره و بناها کاربلد باشن، دیگه اسمش وقوع طبیعیه که انسان با کوتاهی‌هاش از اون بلای بی در و پیکر ساخته.
    لبخندکی بر لبان نگار جان گرفت و پلک زد. اضطرابش رو به کاستی بود و مدیون باران و منطق همیشه در جیب و حضور و کلام شیوایش بود.
    - فردا با بابام صحبت می‌کنم پتو و وسایل گرمایشی برای زلزله زده‌ها بفرستیم، حالا که تجربه کردم یه لحظه از فکرم نمی‌رن.
    واکنش باران در نگاه خرسندش خلاصه شد. نگار لب به پرسش زد:
    - تو چیزی می‌فرستی؟
    حرفی نزد که نگار جا خورد و ابرو انداخت.
    - فرستادی؟
    باران با نگاهش فهماند که رغبتی به مطرح کردن این موضوع ندارد، نگرش او این بود که یک مسلمان تنها در خفا و عاری از ادعا و منت سزاوار خیر رساندن و کمک به هم‌نوع است. اگر اقتضای شرایط روحی رادوین نبود، او‌ را در جریان یاری مرتبش به بهزیستی نمی‌گذاشت. به شیوه خود موضوع مطرح شده را به مسیر ناتمام دیگری پیوند زد.
    - خاله‌م از من و رادوین چی گفته بود؟
    نگار لبخندش را قورت داد و مردد خیره او شد. چه بگوید؟ باران در خو‌دش می‌ریخت، لکن پریشانی دیدگانش برآمده از آینه دل بود و ظرفیتش با شایعه پراکنی مهین سر ریز می‌‌شد. با این فکر پتو را تا گردن کشید و خمیازه کشان مژه بر هم نهاد.
    - بعداً می‌گم تگری. اوکی؟
    آنی برخاست و خونسرد تخت را دور زد.
    - پس شبت به خیر.
    میان راه مچ دستش قفل پنجه‌های نگار شد.
    - نرو باران!
    - تنهایی می‌ترسی برو اتاق مهمان، پیش مامانت.
    - خانما بسته بندی شده خوابیدن، جا واسه من نیست.
    - بگو تا نرم.
    ابروهای نگار در هم شد.
    - واسه خودت نمی‌گم لجباز. نصفه شبی ایستگاهم رو نگیر دیگه!
    با نگاه عمیقش به نگار و دردی که در سـ*ـینه داشت دهان گشود:
    - امشب تو چشمای مامانم یه سؤال کمرنگی هزار بار داد می‌زد و ازم جواب می‌خواست. اگه اون صدا رو نمی‌شنیدم مثل بساطی که خاله تو حیاط راه انداخت می‌گفتم به درک، من مسئول حرف دهن مردم نیستم.
    دستش را رها کرد. نگار با سر فرو افتاده گفت:
    - قسم خوردم یه امشب چیزی نگم. نمی‌تونم بشکنمش باران. فردا می‌گم حتماً، راضی شدی؟
    باران بازدمش را فرستاد و چهار زانو پایین تخت نشست. سوگند نبسته بود خواب بر دوستش حرام می‌کرد، رو گرداند و درهم و ترش‌رو زمزمه کرد:
    - بخواب! بیدارم.
    - ناراحت نشو دیگه! من کی بد تو رو خواستم؟
    - بعداً صحبت می‌کنیم.
    دلش این گونه گرم نمی‌شد اگر بـ..وسـ..ـه به گونه باران نمی‌زد، باران از او دلخور بود و تحمل نداشت.
    - شب به‌خیر خواهری.
    ربع دیگری در خاموشی سپری شد. نگار به خواب عمیقی رفته بود. گوشش به صدای جیرجیرک‌ها و گاه زوزه باد عادت کرده بود. پتو تا کمر نگار آمده بود، آن را بالاتر برد و پشت به پنجره قامت کشید. از اعماق وجودش از خدا طلب کرد که این زلزله تلفات جانی به همراه نداشته باشد. اخبار تنها گزارش چند مصدوم در حین فرار منتشر کرده بود، خطرناک‌ترین و سریع‌ترین راه ممکن که به ذهن افراد خطور می‌کرد. دیده‌اش تا درخت‌های شکوفه زده انگور و گردو پر کشید و از پنجره فاصله گرفت، لکن با دیدن مردی که پشتش به میز وسط آلاچیق و حواسش جای دیگر بود، نادم شد.‌
    ترافیک خیابان‌ها و طولانی بودن مسیر والدینش را راضی به بدرقه مهمانانشان نکرد. هر آن امکان داشت نیروهای گشت و پلیس امنیت برای آماده باش آریا را احضار کنند، گویا تماسی هم برقرار شد. منقل خالی از زغال کنار آلاچیق به او دهن کجی کرد. به یاد مجادله و سپس عملکرد دور از تصور آریا، الماس نگاهش زیر نور حیاط درخشید.
    از خود گذشتگی آریا را به چه منظور پوشش می‌داد؟ جویای سوختگی دست او گشته بود و فرصت یاری نکرد کاری برایش بکند. آریا چگونه دست روی دست گذاشت و در خفا درد کشید؟ ژولیت عبوس لجباز! باز تارهای ساز ناکوک دل به ارتعاش در آمد و در تکاپوی عذری بی تقصیر... . درمانده به چهره آرام نگار نگریست، گفته بود تنهایش نمی‌گذارد. پیمان شکنی در خونش نبود، اما زدن به طبل بی‌عاری برای کسی که ناجی شده و از بزرگمردی خویش به روی شخص نجات یافته نمی‌آورد و او می‌دانست، شقاوت بود.
    در حالی که در خلل دو حس متقابل گیر افتاده بود، جعبه کمک‌های اولیه را از کابینت سرویس بهداشتی برداشت. خانم‌ها در اتاق‌ها به خواب رفته و از آقایانی که در پذیرایی تشک انداخته بودند، رادوین بیدار باش مقابل تلویزیون با کمترین درجه صدایش نشسته بود و چون پشت به باران و هندزفری داخل گوش‌هایش بود، پی به رفت و آمد خواهرش که با دلی بی‌قرار پا به حیاط گذاشت نبرد. موضعش را حفظ کرد و قدم زنان پیش قدم شد. وقتی از پله‌های آلاچیق گذر کرد، چشم‌های فرو افتاده آریا جنبید. باران از یاد برد که بهر چه آمد! آریا به زبان آمد.
    - چرا نخوابیدی؟
    پیش از برخورد نگاهش به جعبه دست او، باران گلو را صاف کرد و با هاله‌ای از اخم که روی ابروها پادشاهی می‌کرد، جعبه را پیش برد و به خشکی گفت:
    - اومدم این رو بهت بدم.
    در نگاه فولادین آریا حیرت نمایان شد. همان چشم‌ها اشاره مستقیم به جعبه کرد.
    - به چه کارم میاد؟
    باران جلویش نشست و پماد سوختگی را بیرون آورد.‌ آریا ایستاده و خیره او بود.
    - تا الآن هم عفونت نکرده باشه برو خدات رو شکر کن.
    تشخیص لبخند محو آریا در فضای نیمه تاریک حیاط دشوار بود. پس برای ادای دِینی آمده بود که خبر نداشت به امشب ختم نمی‌شود. باران تشر زد:
    - خوشت میاد خودت رو زجرکش کنی؟
    - چرا این کار رو می‌کنی؟
    - تو بودی نمی‌کردی؟
    قصدش به توجیه کارش بود، اما آریا با زیرکی ابرو بالا انداخت و کنارش نشست و سؤالی نگاهش کرد.
    - این‌طوری حساب نیست.
    - یعنی چی؟
    - به تو هم می‌گن پرستار؟
    می‌گویند خوبی نیامده گزاف نمی‌گویند! بی اعتنا و مانند خودش گفت:
    - من پرستار نیستم.
    - هر چی هستی به بیمارستان مربوطه. همه بیمارهات رو این‌طوری دوا نکن!
    - تو این هیر و ویر وقت گیر آوردی! یه بار گیر بنی اسرائیلی نده خوبی بهت بیاد.
    آریا نافذ و خطیر چشم از او گرفت و با پوزخند لغز خواند:
    - بیمارستان، درمانگاه، بهداری... . اگه هر جا می‌رفتم دستم رو که می‌دیدن به اسم بیمار هر کمکی از دستشون بر می‌اومد واسه زخمم می‌کردن، نه که باند و پماد رو بهم بدن و بگن پای خودت.
    - کمپوت و آبمیوه نمی‌خوای؟ همیشه آدم رو از کارش پشیمون کن!
    با اخم و تخم برخاست، خودش هم نمی‌دانست چرا لج می‌کند، در صورتی که آریا عرصه را باز کرده و از خدایش بود، لکن جعبه و پماد را روی پاهای او‌ کوباند و به سردی لب گشود:
    - کارت تموم شد، بذارش رو کانتر.
    پشت کرد و پیش از رفتن، آریا هوشمندانه در عمل انجام شده قرارش داد.
    - اگه منت رو سرم نمی‌شه بی زحمت یه مسکن بیار دردشو آروم کنم، فوقش بزن به حساب.
    باران به زبانش چرخید که اوقات تلخی کند، لکن قلبش به درد آمد. آریایش برای او درد می‌کشد و او با قساوت به حال خود رهایش می‌کند، این بود ادای دین؟ که ناتمام کند و برود؟ خم به ابرو نیاورد و با یک تصمیم راغب و پیش از سر رسیدن سایه ندامت، دست قلب بی ملاحظه‌اش را گرفت، به فاصله جعبه میانشان نشست و در پماد را از جهت موافق عقربه‌ ساعت چرخاند. نگاه آریا با غوغایی آشکار به حرکت غیر پیش‌بینی او ماند. سر باران افتاده بود که ناغافل بلند شد و آمرانه گفت:
    - آستینت رو بزن بالا!
    درخواستش با لب‌های بسته انجام شد. مقداری از خمیر پماد را روی ناحیه سوخته خالی کرد و درش را بست.
    - با انگشت روی پوستت طوری که همه جای زخمت رو پوشش بده بمال!
    آریا به سختی تبعیت کرد. باران چسب باند را جدا کرد و با دقت دور مچ او‌ تاب داد، از کف دست و مابین انگشت شست و سبابه عبور داد، با سوزن مخصوصش از بالا و پایین محکم کرد و جویای قلب لرزانی که تا نگاه خرمایی مرد مقابلش می‌تپید نشد.
    - فردا رو سعی کن دوش نگیری، یا نذار آب به زخمت برسه، روزی دو بار پانسمانت رو عوض کن، ظهر و آخر شب... . همین پماد رو بزنی نیازی به مسکن نیست، ولی اگه الآن درد داره... .
    - دیگه نه.
    مژه بر هم زد و به یکباره معطوف چشم‌های خرمایی شد، تا رگه‌های طوسی نفوذ یافت و زمان از کف رفت و دستش روی سوزن آخر ماند. صدای تالاپ تالاپ قلب دیگر آبروداری نکرد. آریا هم نابسامان‌تر از او چیزی به دل باختن و رسیدن زبان دل به جسمش نمانده بود، حرکت ناشیانه و سهوی دست آریا و لمس کوتاهش به پوست سرد و لطیف باران گویی برق سه فازی بود که عبور کرد، باران تکان خفیفی خورد و دست‌ها را روی زانوها گره کرد و با اخم رو گرداند.
    آریا دلیلی به رفع و رجوع عملش نداشت، در حالی که در مخیله باران همان آریایی ساخته شد که به هر طریقی دشمنش را زمین می‌زد. دست پیش برد و در جعبه را بست و عزم کرد جان مُفت به در برد که آریا بی مقدمه پرسید:
    - اون پیام‌های مشکوک هنوز هم فرستاده می‌شه؟
    خرسند از خونسردی آریا نیرویی دوباره گرفت و پرسشگر شد.
    - رادوین چیزی گفته؟
    - کم و بیش، ولی می‌خوام خودت بگی، قرارمون هنوز سر جاشه.
    باران همراهش را از جیب پالتوی خردلی‌اش بیرون آورد و صفحه را روشن کرد، در جعبه پیام‌ها و قسمت شماره ناشناس اخیر ضربه زد. آریا با نگاه به دست او گوشی را برداشت، گاه گداری با انگشت شست صفحه را بالا و پایین می‌کرد و متن‌ها را می‌خواند، همراه خودش را با دست دیگر گرفت و گفت:
    - بعدش چی شد؟
    زنده شدن آن صحنه هولناک جز اخم حالت دیگری عایدش نکرد.
    - وسط خیابون بودم که یه سمندی نزدیکم شد.
    آریا شماره شخص را در مخاطبین خود ذخیره می‌کرد که نرم نرمک ابرو کشید و چشم ناصح به او دوخت و مؤاخذه کرد:
    - وسط خیابون و خیره به گوشی چی‌کار می‌کردی؟
    - جنگ زرگر سر لحاف ملا نصر‌الدین راه انداخته بودم! مهم اینه که رو خط عابر بودم، خلافه؟
    - اونی که هدفش زهر چشم گرفتنه براش فرقی نمی‌کنه تو‌ رو خط عابر باشی.
    - می‌خوای بگی‌ نگرانم شدی؟
    از پرسش ناگهانی باران خشم درونی‌اش فروکش کرد، اما اخم داشت. باران حق‌ به جانب نگاهش می‌کرد. از دهانش پریده بود، ولی اگر به زبان نمی‌آورد قطعاً به شیوه دیگری مطرح می‌کرد. کناره‌گیری آریا قوه تردیدش‌ را مستحکم کرد.
    - چیزی که مهمه پیدا کردن این مزاحم مرموزه، در جریان گذاشتن ساده ملاک نیست. بعد از این بیشتر حواست به دور و‌ برت باشه، سعی کن جاهای خلوت نری، یا ترجیحاً با رادوین برو. ببین چقدر دارم تأکید می‌کنم.
    - من خودم رو از زندگی‌م عقب نمی‌ندازم.
    - محتاط بودن آدمو از زندگی نمی‌ندازه. بهت هم نمیاد سر به هوا باشی، البته یه امشب رو فاکتور می‌گیرم.
    باران کلافه غر زد:
    - بهت گفتم تا بتونم ردی از اونی که سر به تنش زیادی کرده پیدا کنم از کمکت استفاده می‌کنم، چی شد و چرا شد به تو... .
    - ربطی نداره. خوب هم گفتی، ولی برای اونی که روزی هزار بار این حرف رو ازت خورده دیگه نگو، برعکس می‌شه.
    ترفند کارسازی بود، تهدید عاشقانه مغرور! نیش و کنایه‌های آریا به راه نبود، لکن الحذر از اوانی که تیر زهرآلودش پرتاب شود و طوری ضربه فنی‌ات کند که تمرکز و ذهنی نماند و هاج و واج بمانی. آریا لبخند فاتحی زد و در ادامه گفت:
    - یه درخواست ازت کردم و می‌خوام قبول کنی، در غیر این صورت... .
    - فکرش رو از سرت بیرون کن که یه گوشه کز کنم و چشم به تلفن حضرت آقا! اون منم که توقع دارم.
    - چه توقعی؟
    - ارسلان رو یادت رفت؟
    نگاهشان در تلاقی هم بود. با اینکه به تلخ شدن باران واقف بود لب گشود:
    - فعلاً صلاح نیست.
    باران از کاهلی او خشمگین شد و بر جای ایستاد. همین را می‌خواست که ذهن باران منحرف شود و بار دیگر پاسخ‌‌گویش نباشد.
    - من وظیفه‌م رو انجام دادم، ولی تو‌ به خیالت با زرنگی و کشیدن حرف از من، من رو هر دفعه سر خونه اول می‌بری. بد نیست از رؤیا بافی بیرون بیای ژولیت خان! من دنبال هدفم می‌رم، ببینم کی جلوم رو می‌گیره. قرارمون همین امشب فسخ شد. ما رو به خیر و شما رو به سلامت.
    گوشی را از چنگ آریا کشید و اخم‌رو و گرفته از آلاچیق خارج شد و پا به خانه نهاد، غافل از چشم‌های سرگشته‌ای که گله‌مند از مذمت یار جفاگر تا بسته شدن در دوید و نهایت پشت آن ماند.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل هجدهم
    «رادوین»
    - ایشون انتهای سالن، خط دوم آتش هستن.
    از مسئول تشکری کردم و دستم رو از پیشخوان برداشتم. مجوز ساخت پروژه معرکه‌مون اومده و کیفم حسابی کوک بود. آریا نقش پر رنگی تو کارهای اولیه‌ش داشت و موفقیت بزرگی که کنارش با پشتکار و تلاش بابک و پوریا کسب کردیم، نیاز به شام یا ناهار توپ داشت، ولی طبق معمول این داداش ما بد عنقی کرد و‌ به کار و بار چسبید. غلط نکنم اگه زن بگیره آدرس خونه‌ش رو اشتباه می‌ره! اصلاً یادش می‌ره زن گرفته!
    صدای تیراندازی تفنگ‌های بادی و کلت‌های کمری گوش‌هام رو کیپ کرد. تو سالن تا چشم کار می‌کرد پلیس درجه‌دار بود، در اصل این سالن مجهز و مختص به آموزش مأمور‌های انتظامی بود. چشم به تابلویی که چهار خط آتش رو از هم تفکیک کرده بود گرفتم و قبل از پیدا کردن، آریا و شروین رو دست به کلت و کنار هم دیدم. نگاهشون به نقطه مرکز بود. کنجکاو شدم ببینم که کدوم تیر رو به هدف می‌زنه، طوری که تمرکزشون به هم نریزه دست به سـ*ـینه پشت سرشون ایستادم.
    جدی و مسلط بودن. چشم‌هام از نیم رخ آریا به پاهاش که به پهنای شونه باز شده و به حالت مایل ایستاده و انگشت روی ماشه نگه داشته بود چرخید. ‌همون لحظه شلیک کردن، با اشتیاق به ماکت جفتشون که آدم نقاب‌دار بود، نگاه کردم. تیر آریا به وسط پیشونی و تیر شروین بالاتر خورده بود. شروین گفت:
    - اینو دقت کن که اگه اشتباه بزنی مساوی می‌شیم.
    آریا کلتش رو تنظیم کرد، گوشه لبش بالا رفت و کری خوند.
    - نمی‌شه سرگرد.
    - مطمئن نباش!
    و لوله کلتش رو به طرف ماکت بلند کرد و گفت:
    - چون امتیازم کم شد، تو هدف رو انتخاب کن.
    - جناغ سـ*ـینه‌ش،‌ دقیقاً وسط... .
    شروین بدنش رو به چپ و رو به آریا مایل کرد و آماده‌باش گفت:
    - تماشا کن سرگرد مجد.
    آریا پلک چپش رو بسته بود. اینقدر غرق بودن که من تو زاویه‌شون به چشم نمی‌اومدم، لابد شرط سفت و قرص گذاشته بودن. تیر جفتشون هدف رو سوراخ کرد، وسط خال... . بابا دمشون گرم! اون تیر خطای شروین هم فوق فوقش یک سانت اختلاف داشت. قبل این که حرکتی بکنن کف زدم که نگاهشون برگشت. با لبخند سر انگشت اشاره و شست رو به هم چسبوندم و گفتم:
    - والله با این چشم و تمرکزی که شماها دارین مجرم چشم تو چشمتون بشه خودشو با تیر خلاص می‌کنه! شاگرد خواستین گردن شکسته در خدمتما!
    شروین دستش رو پایین آورد و بهم دست داد.
    - مشتاق دیدار رادوین خان. پارسال دوست و امسال آشنا... .
    - تو که از هفت دولت آزادی و بهونه‌ت زیاده، ولی با صحنه‌ای که الآن تماشاچی‌ش بودم جنم ندارم مأمور قانون رو دست بندازم.
    شروین آزادانه می‌خندید، آریا هنوز میخم شده بود، دست تسلیم بلند کردم که به روی مبارک آورد و از اخمش کم کرد. وانمود کردم به خودم گرفتم‌، ولی بهتر می‌دونستم سر مسائلی که کم و بیش خبر داشتم بد جور درهم بود. آریا علاقه زیادی به تیر اندازی داشت و این روزها بعد از باشگاه زیاد به اینجا سر می‌زد. شروین پرسید:
    - کی اومدی؟
    دست به سـ*ـینه جواب دادم:
    - چند دقیقه‌ای می‌شه. شماها زیادی خودتونو هلاک کردین و چشمتون راست و چپ رو نمی‌دید. سر چی شرط بستین؟
    شروین با خنده پشت موهاش دست کشید. خان داداش شیرین اخم ما همچنان چپ اندر قیچی توهماتش بود!
    - شرط چی مؤمن؟!
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    چه عجب! چونه‌م رو با ناخن خاروندم و خیره به آریا گفتم:
    - جدیداً موتور بینایی‌ت دیر کار می‌کنه ها داداش!
    لب‌های شروین به خنده باز شد و نامحسوس چشم و ابرو اومد، لابد اون هم متوجه اوضاع آریا شده بود. مثل خودش جدی شدم و گفتم:
    - اومدم ببرمت.
    - کجا به سلامتی؟
    - سیسمونی نوه دختری‌م!
    آدم حسابم نکرد و برگشت، دستش رو که تفنگ داشت بلند کرد و سرد جوابم رو داد.
    - کار دارم.
    - پیشنهاد بهاری ندادم سرخود شی! بهم دستور شده که ببرمت یه جای خوب. بیای مشتری فابش می‌شی، سلیقه‌ت دستم اومده.
    - گفتم که! شروین، آماده باش!
    هر چی که بود اون زیر میرهاش به من بر می‌گشت. از دهنم پرید:
    - به جون باران اگه برم!
    منظوری نداشتم، ولی دیدم از حرکت ایستاد، داشت فاصله پاهاش رو تنظیم می‌کرد که مانع شدم. با اخم عمیقی نگاهم کرد و با لحن کنترل شده‌ای گفت:
    - هنوز هضم نکردی که جون آدمیزاد چوب نیست که بسوزونیش؟
    جون آدمیزاد استعاره از باران بود! تازه گرفتم چی شد، ولی شونه انداختم.
    - جون باران رو کشیدم وسط که خیالت رو راحت کنم از اینجا برو نیستم.
    شروین پا در میونی کرد.
    - یه ساعت گذشته، برو سرگرد!
    با شیطنت و تفریح گفتم:
    - داداش ما و سرگرد شما تازگیا ناز و نوزش باد کرده. اهل شرط نیستین‌ من می‌ذارم. اگه آریا ببره دمم رو می‌ذارم رو پشتم، اگه تو ببری آریا خان حق نه و نوچ نداره. بسم الله... .
    شروین با لبخند پهنش استقبال کرد، ریز چشمکی بهم زد و با نگاه به من رو به آریا گفت:
    - آریا رو دستپاچه نکن رادوین! دلش نمی‌خواد بیاد.
    موفق شد آریا رو تشویق کنه، پوزخندی به هر دومون زد و با اعتماد به نفس گفت:
    - شرطی که نتیجه‌ش از اول روشنه نیاز به وقت‌کشی نداره.
    هر دو تو جایگاه خودشون آماده باش ایستادن. آریا بیشتر از هر وقت جدی بود تا تمرکز کنه و به نفعش تموم بشه. باید حواسش رو پرت می‌کردم. آریا رو عین کف دستم می‌شناختم، تمرکزش با صدای بمب هم به هم نمی‌ریخت! با اون چیزی که دیده بودم شروین هم رقیب قدری بود. زنگ گوشی‌م به صدا در اومد. اسم سروش که روی صفحه خودنمایی کرد، نگاهم رو مجدد بالا بردم. هنوز شلیک نکرده بودن. انگشتم روی صفحه رفت و قبل از این که حرفی بزنم یک‌دفعه جرقه‌ای به ذهنم زده شد. کارم تقلب بود، ولی خودش خواست. دیگه به عاقبتش فکر نکردم و مهربون و مشتاق گفتم:
    - سلام باران خانم گل، خواهر دوست داشتنی و فرشته خودم.
    نگاهم چهار چشمی به آریا و دستش بود.
    - چی می‌گی پسر؟ سروشم بابا!
    لبخندم عریض شد. ای نامرد رادوین!
    - منم دلم واسه‌ت تنگ شده بود. دل به دل راه داره.
    صدای شلیک اومد. فوری جلو رفتم، نگاهم با شیطنت خاصی از نقطه‌های هدف به آریا رفت. صدای سروش از اون سمت خط متعجب بود.
    - بِیست دو اِن آردْنونگ؟! صدای گلوله‌ها باعث شده زیر و کلفتی صداها رو تشخیص ندی. (حالت خوبه؟!)
    گلوله آریا خطا رفته بود، بد هم رفته بود. شروین باور نمی‌کرد، اما جالب‌تر از اون صورت آروم و کمی کلافه آریا بود، نگاهش پایین بود و حتی اخم هم نداشت. اوضاعش از عشق و عاشقی گذشته بود! عذاب وجدان گرفتم. دوباره سروش پرسید:
    - یه ساعته اون تو چی‌کار می‌کنین؟ سفارش کردم بری آریا رو بیاری، خودتم موندگار شدی؟
    چشم از چهره درهمش گرفتم و با فاصله ازشون گفتم:
    - الآن میایم. یه وقت جلوی آریا سه نکنی تو رو خواهرم جا زدم.
    - جا زدی؟
    - پنج مین دیگه پایینیم.
    گوشی رو داخل جیب بارونی اسپرتم گذاشتم. آریا به شروین چیزی گفت و رفت. چشم‌هام تا جایی تعقیبش کرد و با کنجکاوی پرسیدم:
    - چی گفت؟
    - گفت فردا می‌بینمت. یهو به هم ریخت. تو این چند سال فقط سه بار تیرش خطا رفته بود. تو کارش استاد بود.
    با این وصف اگه بفهمه با کلک و حقه مهارتش رو جلوی همکارش لگدمال کردم، بیل می‌ده دستم و وادارم می‌کنه زمین رو بکنم و بعد برم توش و روی خودم خاک بریزم! دست روی شونه راستش گذاشتم و با لبخند گفتم:
    - استادم چندبار اشتباه رو داره، تو که گفتی سه بار... .
    - اینم حرفیه.
    - من برم که یه وقت در نره.
    - حتماً رفته سالن رختکن.
    - کدوم سمته؟
    - پشت دفتر مدیریت.
    - دمت گرم!
    دستم رو به پیشونی گرفتم.
    - در پناه حق سرگرد.

    - به سلامت رفیق.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    به همون سمتی که شروین آمارش رو داده بود رفتم. آریا لباس‌هاش رو با بارونی چرم خاکستری و جین مشکی عوض کرده بود. سوئیچ و همراهش رو برداشت و در کمد رو بست، به درگاه برگشت که من رو دید. تغییری تو صورتش دیده نشد، فقط با ایما و اشاره گفت راه رو باز کنم، کنار رفتم و شونه‌به‌شونه‌ش اومدم.
    - دلخور شدی؟
    دلسرد جواب داد:
    - گفتنش چیزی رو عوض می‌کنه؟
    چشم‌هاش مسیر جلو رو دنبال می‌کرد.
    - ما رو علاف بذاری همین می‌شه.
    نگهبان جلوی در بلند شد و پاهاش رو جفت کرد. آریا تکونی به سرش داد و لب زد:
    - ما؟
    - سروش پشت دره. در اصل اون مهمونمون کرده.
    از در برقی گذشتیم. آریا پوزخند زد و گفت:
    - شرکت رو واسه یه دعوت ول کردی؟
    - بابک و پوریا و دویست کارمند که برگ چغندر نیستن!
    سروش پشت فرمون بود که نگاهشون به هم گره خورد. گفتم:
    - ماشینم تو شرکته.
    آریا چشم از سروش گرفت و با نگاه عجیبی نیشخند زد و دقیقاً کنایه انداخت.
    - خوش به حالت!
    سروش لای در ایستاد. آریا ازم دور شد. سروش سلام داد و خواست قدم برداره، ولی آریا با یک جواب خشک و خالی به سمت پارکینگ مجتمع رفت. سروش که گیج شده بود دستش رو به حالت سوالی حرکت داد. شونه‌هام رو بالا انداختم و روی صندلی شاگرد نشستم. نشست و پرسید:
    - دعواتون شد؟
    - نه بابا. یه جورایی زور زورکی آوردمش.
    حدس اولم این بود، ولی پشت دلیل محکم آریا چیز دیگه‌ای بود.
    - مجبورش نمی‌کردی.
    کنار لبم رو خاروندم و گفتم:
    - آریاست دیگه! روت رو زمینم نندازه یه کم حالتو می‌گیره. آتیش کن!
    آریا آدرس رو نمی‌دونست و پشت سرمون حرکت می‌کرد. من هم نمی‌دونستم مقصد پذیرایی این رفیق ما کجاست که آخرش سر از برج میلاد در آوردیم.
    - رستوران گردون؟
    ترمز دستی رو کشید و نگاهم کرد.
    - غذاهای اینجا حرف نداره.
    کمربندم رو باز کردم.
    - قبل رفتنت به آلمان دعوتمون کرده بودی، باز رفتنی شدی؟
    دسته‌ای از موهای عـریـ*ـان و بور ریخته به پیشونی‌ش رو به عقب جمع کرد، با حرفم لبش خندید و آینه رو تنظیم کرد.
    - همون پنج سال بسم بود.
    - همین دست و دلبازی تو رو اون ور ببینن با تیپ پا شوتت می‌کنن!
    با خنده گفت:
    - اونا خیلی برای نظم و اصول حساسیت خرج می‌کنن. اتفاقاً دو تا از دوستام رو که چند بار دعوت کرده بودم گفتن ورشکست می‌شی.
    - بیان ایران فکر می‌کنن همه ما تو خطر ورشکستگی‌ایم!
    با انگشت کوچیکش ابروهاش رو مرتب کرد و خندید.
    - مهمون‌نوازی تو رگ و خون ماست، ژن خوبه دیگه!
    - تو بهونه بیار، بعد که شپش تو جیبت بالانس زد، همدیگه رو زیارت می‌کنیم.
    سروش چپ چپ نگاهم کرد. آریا روبه‌روی ما چشم به صفحه گوشی‌ش گرفته بود. خوشم میاد بیخودی خودش رو تو هر مسئله حتی شوخی هم قاطی نمی‌کنه.
    - حیف کارم بهت گیره رادوین خان.
    - ما رو واسه خودشیرینی دعوت کردی؟!
    لبخند دندون‌نمایی زد.
    - تو رو آره، ولی مهندس مجد رو نه.
    مشکوک می‌زد.
    - احیاناً به ذهن سالمت خطور نکرده قبول نکنم؟
    موذیانه خندید.
    - اصل کاریا کسای دیگه‌این.
    - کیا؟
    پلک زد و همون‌طور دست به جیب و خیره به نوک پوتینش پاش رو به زمین می‌کشید طفره رفت.
    - بماند.
    - نماند.
    آریا نگاه عمیق و همراه با اخمی نشونمون داد، وسط پارکینگ و تو بوی دود بنزین و گاز به هم گیر داده بودیم! سوار آسانسور پارکینگ شدیم و داخل برج رفتیم، با توقف آسانسور برج وارد محوطه دنج و نیمه شلوغ رستوران شدیم. قطعه زیبایی از پیانو نواخته می‌شد و ذهنم رو بـرده بود به روزهایی که سوگل کنارم می‌نشست و به نواختنم گوش می‌داد. فردا صبح به عنوان آخرین روز سالی که سر مزارش می‌رم ثبت می‌شه.
    یه میز چهار نفره کنار پنجره انتخاب کردیم. آریا کنارم و سروش جلوم نشست. نگاهم از شیشه به روشنایی غروبی که هنوز به سیاهی شب پرتو می‌زد بود و ماشین‌هایی که از این زاویه به قد و قواره مورچه می‌رسید. من شاندیز و پلو، سروش مرغ بریان و آریا کباب برگ بدون پلو سفارش دادیم. قبل از آماده کردن میز، سروش دست‌هاش رو آزادانه و از دو طرف روی صندلی آویزون کرد و پرسید:
    - این پروژه فکر کدومتون بود؟
    با دستم آریا رو نشون دادم.
    - من که کاره‌ای نبودم.
    به عادت، شست لایکش رو نشون داد.
    - جداً خوشم اومد. دست و دلبازی آریا رو دست منم زده با این شاهکارش، وقتی از نزدیک ماکت تکمیلی‌ش رو دیدم یه کم غبطه خوردم.
    - استپ کن ببینم! ما رو آوردی سلف سرویس خوری، یا مرگ موش خوری؟
    خنده سروش بلند شد. آریا سر به زیر و نگاهش پرت بود.
    - راهکار یاد نده رادوین خان. تازه اگه غذای سلفی می‌خوای جای متلک پاشو هر چی می‌خوای بریز تو بشقابت.
    - با همین شاندیز حال می‌کنم.
    - چقدر رو این پروژه سرمایه‌گذاری شد؟
    - تمرکزت رو خدا تومن باشه.
    - تقریبی... .
    - بیست‌تا کم کمشه. حساب و کتاب دقیقش رو از مهندس مجد بپرس!
    آریا حرفم رو شنید و سرش رو بالا گرفت که با حرکت چشم به سروش گفتم:
    - سروش خان عرضی خدمتتون داشت جناب سرگرد. عفو بفرمائید مزاحمتون شدیم.
    با خونسردی و خیره به سروش گفت:
    - بپرس!
    سروش دوباره سوالش رو به زبون آورد و آریا لب زد:
    - صد تومن.
    چشم‌هاش از حدقه بیرون زد.
    - آخ، دو ماین گیوته! چه خبره؟! (آه، خدای من!)
    کار آریا رو راحت کردم و تو جواب گفتم:
    - یه بنای چند هزار متری با امکانات اکازیون، پارک بازی، پارک آبی، فضای سبز، چهار بنای ساختمونی، مکتب درسی و سرویس مجهز حموم و... . همچین خبری نیست.
    - شریک سوم دارین؟
    - نه اخوی.
    - منم وسط... .
    - هر وقت گفتن جسد بپر وسط!
    - یه ثانیه جدی باش رادوین!
    - منم هستم دیگه!
    - جسد رو؟
    - وسط رو!
    - آه، گیجم نکن رادوین! می‌خوام شریکتون بشم و اگه امکانش هست تا آخرش هستم.
    گارسون میز رو چید و غذاها رو گذاشت. این دفعه آریا گفت:
    - نیاز نداریم.
    - خوردی مهمون‌نواز جان؟
    سروش قاشقی از رب انار برداشت و تو دهنش برد و بعد از قورت دادنش گفت:
    - این مؤسسه هر چی حمایت مالی‌ش بیشتر باشه اعتبارش بیشتر می‌شه و زودتر سر و سامون می‌گیره. درسته شریکی بین خودتون تقسیم کردین، ولی منم سرمایه‌ش رو دارم و دلم می‌خواد کنار تیمتون کمک کنم.
    بشقابم رو بالا گرفتم.
    - خیرت تا همین‌جاش هم رسیده، خدا هم اجرت می‌ده و پول تو جیبت می‌ریزه، دیگه جوگیر نشو اخوی! در ضمن ما شریکی که نصف نطقش آنتن آلمان می‌گیره نمی‌خوایم.
    بیچاره هنگ کرد از بس اذیتش کردم. کاری کردم که هر وقت اسم شراکت اومد با هول ولا فرار کنه! آریا که معمولاً موقع غذا خوردن حرف نمی‌زد، سروش هم به قول پوریا تریپ فرنگی برداشته بود، من هم تابع اون‌ها تو سکوت غذام رو خوردم. سروش با دستمال دور لبش رو پاک کرد. داشتم نوشابه رو سر می‌کشیدم که گفت:
    - الآن وقت اصل مطلبه.
    گیلاس رو گذاشتم و گوشه لبم رو پاک کردم. آریا به ته مونده کبابش چنگال زد. گفتم:
    - بگو، ولی قبلش آنتن رو بیار تو ایران.
    خندید و سر تکون داد.
    - کدوم اصل؟
    - می‌خوام ازدواج کنم.
    لبخندم خود به خود عریض شد.
    - خدایی؟ تو که تا پارسال می‌گفتی زن بی زن!
    به بشقاب خالی‌ش خیره شد.
    - آره.
    - شام لاکچری دعوت کن، شریک میلیاردی شو، زن بگیر... . سروش! واقعاً ورشکست می‌شی‌ ها داداش!
    - نمی‌‌دونم چی شد، حالا حالاها قصدش رو نداشتم، ولی... .
    - یه کاره من و آریا رو دعوت شام شاهانه کردی که از ما همسر در بیاری، یا جی‌پی‌اس همسر یابی بشیم؟!
    شونه‌ش از خنده لرزید.
    - دو دقیقه دندون سر جیـ*ـگر بذار، یه بار از آریا الگو بگیر!
    - اینی که می‌بینی ور دل من ملچ ملوچ می‌کنه غذاش ته نکشیده که مورد انتقاد خوشگل پسندش قرارت بده!
    آریا زیر چشمی خطرناکی اومد و گفت:
    - آداب واقعی غذا خوردن رو یادت می‌دم.
    - قبل صحبت از شروع آموزش از خدمت شریفت آفلاین شم و برم تو لاین سروش آقای عاشق... . این دختر خانم آشنا ماشناست؟
    - آره.
    با تعجب گفتم:
    - کی بوده بیخ ما که دودمان فکرتو به باد داده؟
    با لبخند ژکوندی با انگشت روی شیشه میز ضربه می‌زد.
    - یکی که با همه دخترا فرق داره، شخصیتش، متانتش، حرفاش، صداقتش...
    توجه آریا رو جلب کرد. کنجکاو بودم که کدوم دخترهای آشنا رو می‌گـه. با حرفم سرش رو بالا گرفت.
    - می‌گی از آشناهاست، پس ما هم می‌شناسیم.
    سرش رو تکون داد و لب از لب باز نکرد. سروش و خجالت؟! چپ چپ نگاهش کردم.
    - مینالی یا از حلقومت بکشم بیرون؟!
    نگاهش مصمم و با دستپاچگی بلند شد.
    - قبلش می‌خوام در حقم رفاقت کنی.
    - برای؟

    - خواستگاری از خواهرت.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    ماتم برد. چشم‌هام بدون اختیار تو کاسه چرخید. اُه اُه! ابروهاش جوری تو هم رفت که هر کی ندونه از زمان به دنیا اومدنش دشمن سروش خونده شده! هر دو جا خورده بودیم‌، ولی پوست پریده از بهت آریا به سرخی از خشم تغییر کرد. اگه با سکوت به بازخورد آریا می‌موندم سروش یک بوهایی می‌برد. نگاه آریا می‌رفت تا بند رو آب بده که سرفه کوتاهی کردم و جدی گفتم:
    - به باران چیزی گفتی؟
    - ترجیح دادم رسمی‌تر اقدام کنم.
    خواه نا خواه به انگشت‌های جمع شده و چنگال سفت شده دستش زل می‌زدم. شستم رو از کنار لبم تا چونه‌م حرکت داد. هر وقت تو شرایط دور از انتظار می‌رفتم بدنم این واکنش رو نشون می‌داد.
    - چرا از من اجازه می‌گیری؟
    - دیگه برادرشی و رو حساب رفاقت نخواستم سر خود پا پیش بذارم.
    دست‌هام رو کنار بشقابم گذاشتم.
    - اجازه اصلی‌ش دست پدر و مادرشه و مهم‌تر از اون تصمیم خودشه.
    - واسه همین تصمیم گرفتم سنتی جلو بیام، یه جور اثبات خودم و پافشاری روی خواسته‌مه.
    این ترفندش تضمینی می‌شد که به باران بفهمونه واسه پا پیش گذاشتنش رضایت سه نفر رو جلب کرده. خوشم اومد. باران رو خوب شناخته بود.
    - شایسته داماد شدن تمجیدها رو دارم‌، یا نه؟
    - اول دست بابا ننه‌ت رو بگیر و با یه دسته گل بالای پونصد تومن و جعبه ناپلئونی تشریفتون رو بیارین تا ببینم... .
    با کج شدن جام و خالی شدن نوشابه روی میز حرف تو دهنم ماسید. سروش دستپاچه شد و صندلی رو عقب کشید و با بهت به لیوان افتاده روی ظرف آریا خیره شد. خودداری بیش از حد آریا دلم رو برای سروش ریش ریش کرد! جاش بود گردن رقیب ناخواسته‌ش رو همین‌جا می‌شکوند! آخر هم موبایل و سوئیچش رو برداشت و بلند شد و سرد و بی روح گفت:
    - یه سری کار عقب افتاده دارم و نمی‌تونم بمونم. شب عالی متعالی.
    صبر نکرد تا مدارکی رو که باید واسه کنفرانس فردا آماده می‌کرد و دستم مونده بود بهش بدم. همچین بد هم نشد. خواستگاری ناگهانی سروش باعث شد تکونی به غرور و ذهن آکبندش بده، ولی من هم بیکار نمی‌‌نشستم، وقتش رسیده تکلیف قضیه‌ای رو که از کم و کیفش خبر داشتم همین امشب روشن کنم.
    - چرا یهو به هم ریخت؟
    نیشخند زدم و آروم گفتم:
    - عاقبت به زور متوسل شدن همینه.
    - هنوز حرفام مونده بود. سفر پس‌فردا رو بهش نگفتیم.
    - همین‌طوری دشمن قسم خورده چهارشنبه سوری شده! چه برسه که اولین روز سفرش با تیر و ترقه باشه!
    ***
    دستم روی دسته یخچال و نگاهم به تنقلات بود. میل زیادی به نوشیدنی خنک داشتم و شیشه شربت پرتقال تشنگی‌م رو تحـریـ*ک کرد. معده‌م رو با دو لیوان صفا دادم و بعد از شستن لیوان‌، کلید برق رو زدم. ساعت دوازده بود و نور آباژور پذیرایی سالن رو از تاریکی زیادش کم کرده بود. تو عمارت به پنج ساعت خواب عادت کرده بودم و برای من هنوز زود بود. اتفاق امشب هم خیالش رو روی مرحله دوم خواب عمیق ذهن پهن کرده و تا صبح دست از سرم بر نمی‌داشت! با دیدن ستاره‌ها از پنجره خواستم از خونه بیرون برم که نور اتاق باران از زیر در چشمم رو زد. طبق معمول بیدار بود. اسم باران که به ذهنم رفت اول نگاهش رو تجسم کرد و ناخودآگاه به آریا ربط داد. به زمانی که از رستوران رفتم خونه‌ش.
    وقتی تو خونه پیداش نکردم یکی از خدمه‌ها گفت سالن شنای زیر زمینه. یک نفس و دیوانه‌وار شنا می‌کرد تا مغلوب حسش نشه. داغ کردم و جلو رفتم. من رو که دید رحمی به حال خودش کرد، ولی لب به اعتراض زد:
    - باز چرا اومدی؟
    من شمشیر رو از رو بسته و عقل و فکر و نیروم رو برای هر اتفاقی ورزیده کرده بودم، با اشاره به پوشه دستم طعنه زدم:
    - فردا سر جلسه دو ساعته می‌خوای از نحوه دست و پا زدن تو آب حرف بزنی؟
    نگاهش خیلی حرف داشت، دیگه خرمایی نبود، خود سیاهچال بود! دقیقه به دقیقه‌ای که پا به خونه آریا گذاشتم تا زمانی که از خونه‌ش طردم کرد، تو ذهنم تکرار ‌شد و دوباره از اول... .
    نفسم رو محکم فرستادم و دستم بالا رفت و انگشتم روی در خم شد. بدون رخصت نرفتم تا فرصت حجاب گرفتن داشته باشه. نزدیک به یک ماهه که جلوی من بدون تونیک و شال ظاهر نشد، معذب بود، مثل من... . عادت نداشت، مثل من... . خودش در رو باز کرد. شال طوسی سرش گردنش رو نپوشونده بود، همین هم نشونه پیشرفته! لبخند گرمی زدم و متقابلاً با غلظت خیلی کمتر جوابم رو گرفتم. دوباره آریا و نگاه طلبکارش ذهنم رو اسیر کرد.
    - اجازه هست فرشته؟
    - می‌بینی که!
    پشت گردنم دست بردم و از کنارش رد شدم. اینبار تخته شاسی‌های دیوار رو بر نداشته بود. چشم از دکور اتاق و عکس‌های جذابش گرفتم و روی صندلی مطالعه‌ش نشستم. کتاب‌های قطور و کاغذ و قلم روی میز خودنمایی می‌کرد. یک تای ابروم بالا رفت و گفتم:
    - ظاهراً شروع نکرده حرفم مفت و کفشم جفته!
    - کم‌کم داشتم جمع و جور می‌کردم.
    یکی از کتاب‌ها رو برداشتم.
    - دوره‌‌ست، یا شروعه؟
    نزدیک به من درحال جمع کردن کاغذها شد.
    - دوره. نخوابیدی.
    - منم مثل تو... .
    کاغذها رو لای کلاسور گذاشت و با کتاب‌ها داخل قفسه جا داد.
    - هر روز صبح ساعت پنج بیداری و بعد از ظهر تایم استراحت نداری، مریض می‌شی.
    در حین جدیت موعظه‌گر... . مصیبت زمانی بود که دیدن هر کدوم من رو یاد اون یکی می‌انداخت. لای کتاب رو بستم و بهش دادم.
    - توبه قمارباز مرگه خانم جراح.
    برگشت تا کتاب رو بگیره. فلشی که دستش بود، ذهنم رو به چند ساعت قبل منحرف کرد. آریا تو زمان تایپ و پرینت و ذخیره کردن فایل‌ها نگاهمم نمی‌کرد. خواستم برم، ولی به یاد تصمیمم افتادم که خودش زودتر به حرف اومد.
    - به سروش چی گفتی؟
    می‌دونستم چی می‌گـه، ولی پرسیدم:
    - درباره چی؟
    - پیشنهادش... .
    - سروش یکی از با مرام‌ترین رفیقامه.
    لپ‌تاپش رو بست و جلوم ایستاد و دست به جیب شد.
    - بگو خودش رو خسته نکنه، جواب مشخصه.
    خنده مسخره‌ای کردم.
    - به همسری شما قدم رنجه نکرده!
    - امتحان کن!
    لبخندم رو ندید. در کمال احترام و خونسردی دست به سـ*ـینه شدم و پرسیدم:
    - می‌گی باران رو بهتر از من می‌شناسی؟
    برای چند ثانیه نگاهم کرد و بعد گفت:
    - آنچه عیان است چه حاجت به بیان!
    زهر اول رو ریختم.
    - پس ماشاالله به اراده و مردی سروش که واسه اونم عیانه و دست بر نمی‌داره.
    رگ‌های ساعدش برجسته شد.
    - بر نمی‌داره؟
    علنا گفتم:
    - نمی‌داره و من به این وصلت راضی‌ام. مطمئنم پدر باران به اعتبار من و شناختی که ازش دارم نه نمی‌گـه. من راضی‌، باباش راضی، گور... .
    - سروش مرد ایده‌‌آلی نیست.
    - زیر آب زنی تو روز روشن!
    ابروهاش تو هم رفت.
    - موقعیت سروش از هر نظر برای هر دختری موجهه، ولی باران نه.
    مثل خودش دست به جیب شدم و خبیثانه نگاهش کردم. کم کم داشت عصبانیتش رو بروز می‌داد.
    - از کجا می‌دونی؟
    - بپرسی به حرفم می‌رسی.
    - به کدوم حرف؟ این که چرا جای باران نظر می‌دی، یا خوندن ذهن تویی که از احساس درونی باران خبر داری، شاید هم به دلیل دخالت کردنا و غیرتی شدنا و بهونه جور کردن بعد شامت!
    چشم‌های گنگش اجزای صورتم رو دنبال کرد، گره ابروهاش محکم شد و با غیظ گفت:
    - سروش رفیق تو باشه، رفیق منم هست رادوین. واضحش کنم؟
    - آره، هنوز جا داره واسه واضح کردن. لحظه‌ای رو روشن کن که تا اسم باران از دهن سروش بیرون اومد، تو ضمیر ناخودآگاهت با پا زیر میز زدی و تا خفه کردن رفیقت پیش رفتی!
    صداش خشک و دورگه شد و گارد گرفت.
    - چته تو؟! این مزخرفات چیه؟
    با تمسخر خندیدم و ولوم صدام بالا رفت.
    - تو چته؟ از همه عالم و آدم طلبکاری و چشم دیدن یکی رو که شجاعتش از تو بیشتره نداری و قبول نمی‌کنی تقصیر منطق ساختگی‌ته که هی موش دوئونی می‌کنه.
    دو‌هزاریش افتاد، ولی هنوز خیال دور زدن داشت.
    - چرا چشم دیدن سروش رو نداشته باشم؟
    یک دستم رو از جیب درآوردم و انگشتم رو نزدیک به جناغ سـ*ـینه‌ش تکون دادم.
    - تو قلب همه آدما یه جای پر رمز و رازی هست که جواب این سؤال‌ها رو خوب از بره.
    متعاقباً دستش رو از جیب بیرون آورد‌، قدمی جلو اومد و با نگاه جستجوگری گفت:
    - با جواب سر بالا دادن می‌خوای به چی برسی؟
    - به اعتراف... . به اون چیزی که مدت‌هاست تو دلت خفه‌ش کردی به امید یه فرج.
    ازم فاصله گرفت و دست تو موهاش برد.
    - چرا سکوت می‌کنی داداش من؟ سکوت رضایت قلبی تو رو به گوش اون نمی‌رسونه.
    نگاهش ترسناک شد، ولی با اقتدار قدمی پر کردم و ادامه دادم:
    - تو عاشقی، یه جنون گرفته واقعی که غرورش اجازه نمی‌ده رسمش رو درست ادا کنه.
    طبق پیش‌بینی‌م پوزخند صدا داری زد.
    - جوک خنده داری بود.
    - خنده‌ دار‌تر از این ندیدم وقتی زد و خورد یه سرگرد رو پایین کوه با یه پسر دیدم. وقتی گیتار و سیگار رو دست مردی دیدم که از فرسنگی آدم سیگاری رد نمی‌شد خندیدم، وقتی شب تولدم تا حدی پیش رفت که می‌خواست سر به تن روهام عوضی نباشه قهقهه زدم. وقتی تو شرط سنگین یه دختر اخم و تخمش رو به ما کرد و خنده‌های یواشکی‌ش رو با اون خیلیا خندیدن. می‌دونی چرا؟ طنز همیشه واقعیت تلخ جامعه‌‌ست، واسه تأثیرپذیری تو اون قالب آوردنش تا ضجه‌ت گوش فلک رو کر نکنه، ولی وقتی لباس تو از خونش قرمز شد، خنده‌م دیگه شبیه خنده نشد.
    شوکه شد، داغ کرد، صورتش کبود شد، بدجور مجازاتش کردم. تک خنده عصبی کرد و با صدای دورگه‌ای گفت:
    - تو حالت خوب نیست.
    ترش کردم.
    - از دست سفت کاری‌ته. ذِله شدم آریا. چقدر می‌خوای به خودت زجر بدی و هیچی نگی؟ کی گفته عاشق شدن عاره؟
    انگشت تهدید و صداش بلند شد.
    - دهنتو ببنـد!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا