رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
26
محل سکونت
Karaj
سوم شخص
«آریا»
همه جا را خاموشی فرا گرفته بود. صدای برخورد رأس در خودکار به پیشانی که با شمردن ثانیه‌های لاک‌پشت‌ رو همراه شده بود، علاوه بر دامن زدن به تشویش عاصی‌اش کرد. صدای تیک و تاک ساعت دیواری با وجود ریتم هماهنگی که با هر ضربه در اهرمی خودکار داشت، در سکوت مرگبار اتاق نیست شده بود. یک دقیقه تا ثبت شدنش جان کَند! صد مرحبا به لاک‌پشت! چُست و چابک‌تر نبود؟! تحمیل به صبوری؟ ممکن بود؟! نگاهش را پوف‌کشان بالا کشید. همین که عقربه بزرگ ساعت روی دوازده اعلام گذر یک ساعت کرد، دست اختیارش را محکم گرفت، خودکار را روی میز گذاشت و برخاست. گام اول برنداشته، تقه کوتاهی به در خورد و سرگرد کسمایی پور پیش‌تر اعلام حضور کرد، بی صبرانه گفت:
- منتظر نتیجه خوبشم.
شروین در عمق نگاه همکارش مکث کرد و نفس‌کشان چشم برداشت. پوشه را روی میز انداخت، پوفش بلند شد و با دستی که بدنه میز را گرفته بود، تکیه‌گاهی برای خود ساخت. دور از ذهنش نبود، لکن تصورش هم این واکنش سست مزاج شروین نبود. شروین سرش به طرفین رفت.
- گفت نمی‌شناسم.
پوزخند آریا مسیر نگاهش را تا چشمان برزخی او تعقیب کرد. پریشان بود و پریشان‌تر شد. دست به جیب دور خود چرخید.
- می‌دونستم مقر نمیاد کله خراب!
شروین خمیازه‌ای که می‌آمد تا خبر از خستگی تدریجی و بیداری مفرط دهد، پس زد. قرمزی رگ‌های خونین چشمانش با خیسی غوطه‌ور شده، برجسته‌تر هویدا شد. شروین خیره به دیده عصیان‌گر آریا آرام لـ ـب باز کرد:
- دلیل انکارشو درک نمی‌کنم. چه بخواد چه نخواد حکم ماه‌هاست بریده شده و قرار نیست فرجی بشه.
- گفتم راهش نیست. واسه سؤال پیچ کردن از شریفی هنوز زوده، مرحله دوممون نیمه تموم مونده.
سخن دوپهلوی او نظر شروین را جلب کرد. از میز فاصله گرفت و دست به سـ*ـینه پرسید:
- چی تو فکرته؟
آریا به پاشنه پوتینش چرخید و خیره به بُرد مغناطیسی مقابل که فوت و فن اجرای عملیات به همراه عکس‌های از پیش تهیه شده نصب شده بود، از پشت ابروهای به هم پیچ خورده جدی و فخار پاها را به عرض شانه باز کرد و دست‌هایش را روی سـ*ـینه گره زد.
- افراسیاب... . نمی‌تونه از چنگمون خلاص بشه.
شروین به فکر رفته بود. نگاه خط و نشان کشیده آریا به چهره افراسیاب خندان در عکس پوزخند می‌زد.
- سرهنگ می‌دونه؟
سرش جنبانده شد. با اطمینان سخن می‌گفت و این قطعیت کلام یعنی مختومه شدن کار.
- راستی یه سر نخی پیدا کردم، اینم ذخیره داشته باشیم خالی از لطف نیست.
رضایت داد و جانب او چرخید. چشمانش تنگ شد. شروین دست به جیب و قدم‌زنان کف‌پوش را متر کرد.
- شریفی تو این پروسه چهار بار ملاقاتی داشته، یه مرد جوون چهار شونه که تا حالا ندیدمش و شناختی ازش ندارم. شاید به این ماجراها ربط پیدا کنه.
- وقتی تو جاده فرعی گیر می‌کنی، از میون جاده‌های فرعی دیگه باید به این فکر کنی کدومشون به اصلی می‌رسه. بسپر بچه‌ها هویتش رو تحقیق کنن! در صورت لزوم بازجویی صورت می‌گیره.
شروین روی صندلی نشست و حین اشاره دست به مبل، او را خطاب داد.
- سپردم دست اشکان و نیروهای تجسس. کنجکاو شدم از افراسیاب بدونم.
نشست، آرنج چپ را روی دسته پهن مبل قرار داد و انگشتانش زیر چانه مشت شد. جست و گریخته می‌شد بوی تمسخر و انتقام را استشمام کرد.
- امشب از کشور خارج می‌شه. نسبت به هم‌گروهی‌های ارسلان بی‌خردتره، ولی زیرکه. رها کردنش به دست آریان‌فر بدون ربط نیست. با این همه می‌شه از طریق اون سر از نفوذی‌ها و اطلاعات رد و بدل شده گروهشون در بیاریم.
شروین دست به چانه شد. برایش مبهم بود این فرد با پرونده سیاهش آسوده‌ خاطر میان مردم خود را از بند آنان تبرئه کند، فکر اذهانش را به زبان آورد.
- با عقل جور در نمیاد.
- گفتم کم‌ عقل هست، ولی آب زیر کاه هم هست. خیلی راحت خودشو تو میدون مین می‌ندازه، بدون ترس و فکر از عواقبش... . همینه که ارسلان تو انتقال همه محموله‌هاش افراسیاب رو هل می‌داد و نظارت بقیه‌ش با خودش بود!
- از کجا فهمیدی؟
- یه بار مثل خودشون شدم و پا تو عمارت ارسلان گذاشتم. یادته؟ به نظرت برای این‌که کسی بهت شک نکنه بهترین راه خروج از کشور چیه؟
دست به ته‌ریشش کشید و چانه‌اش را خاراند.
- هم‌رنگ جماعت شو!
نگاه آریا جانب همان خودکار روی میز بود. شروین پرسید:
- چطور پیگیرش شدی؟ من فکر می‌کردم تمرکزت روی آریان‌فر و پسرشه.
- و غلامای حلقه به گوشش!
ایستاد و با باز کردن پاها تا عرض شانه، پشت به پنجره دست‌ها را روی گودی نرمال کمر به حالت ضربدری نگه داشت. قامت رشید، چهارشانگی و عضلانی بازوها، آن اخم روی پیشانی و نگاه خطیر، از او سرگردی مسئولیت‌ پذیر و خِبره می‌ساخت که پس از سال‌ها محنت و پستی و بلندی‌های زمانه و کسب تجربه‌های بی‌ شمار در رزومه کاری‌اش، جام شرافت‌مندی یک سرگرد غیور را از آن خود کرده. کوشش درخشان شروین، دوست و همکار چندین ساله‌ آریا، در این باب ارزشمند و افتخار آفرین بود و همیشه جسارت و اقتدار و تدبیر کم‌ نظیر آریا را تحسین می‌کرد و این سه همان مثلث حرفه سرگرد مجد بود.
- آریان‌فر که غیبش زد، سپردم دست نیروهام و رفتم سر وقت افراسیاب. از بقیه اعضا فعلاً خبری نیست و یقیناً به دستور رئیسشون پراکنده شدن، ولی این یکی شانسش خورد و برگ برنده ما شد.
نظری اجمالی به ساعتش کرد و به طرف در رفت.
- سرهنگ واسه عملیات امشب جلسه گذاشته، تا پنج دقیقه دیگه شروع می‌شه.
شروین نفسی تازه کرد و حینی که پرونده اظهار‌های ماهان شریفی را از روی میز برمی‌داشت و به قصد هوشیاری با دست دیگر دو ضربه آرام و کاری به گونه‌اش می‌زد، پشت سر آریا در را بست. تنها چهار ساعت تشویقی استراحت داشت و پس از اتمام جلسه شدیداً انتظارش را می‌کشید.
پرونده آریان‌فر و اعضای باندش فراتر از تصور کش پیدا کرده و پیچیده شده بود، علی‌ الخصوص که یک سر مهمش به آریا بر می‌گشت، درحالی‌ که جان دو تن از نزدیکانش را درگیر خود کرده بود. آریا اگر در حفظ حالت‌های غیر طبیعی خود می‌کوشید، می‌دانست فرصتی تا دود شدن دودمان آریان‌فر نمانده.
***
تنها پنج دقیقه به زمان موعد مانده بود. نیروها سلاح به دست محوطه باز فرودگاه را بدون ایجاد رعب در مسافران محاصره کرده و چند تن با لباس مبدل روی هر گونه رفت و آمد مشکوک کنترل داشتند. افراسیاب و افرادش پیش‌تر به قصد خروج از کشور داخل شده بودند، دریغا که در چنگال مأمورین قانون گیر افتادن راه گریزی نداشت. سرگرد مجد به همراه سرگرد کسمایی‌پور و دو تن از همکاران خبره‌شان آماده‌ و راسخ از ماشین بیرون آمده و با گام‌هایی استوار و بلند پا به سالن عریض و عظیم فرودگاه امام‌ خمینی (ره) نهادند.
طبق روال اجرای عملیات، دو سرگرد با فاصله میان مردم می‌پیمودند و افرادشان کمی دورتر آنان را اسکورت می‌کردند. در حالی‌ که چشم از مردم پر جنب و جوش و حاضر ساک و چمدان به دست دریغ نمی‌کردند، به گونه‌ای نامحسوس دست خود را از روی کاپشن به تفنگ گرفته بودند. به محض شکار افراسیاب و افرادش، سروان سعیدی بی‌ آنکه جلب توجه کند، کاملاً عادی به آریا نزدیک شد و کنارش ایستاد و او را از حرکت باز داشت. سعیدی که دست به جیب شد و نگاهش روی مسافران گردش کرد، آریا لبه جلوی کلاهش را میان دو انگشت به پایین کشید و به نیم‌رخ او مایل شد و با همان جدیت نشسته بر کلامش گفت:
- اوضاع چطوره؟
- پخمه‌تر از این حرفان. به چیزی شک نکردن.
تکانی به سرش داد و به جهت مخالف او برد.
- دقیقاً کجان؟
- تو فود کورت نشسته، بادیگارداش دورترن که کسی بو نبره. جمعاً چهار نفرن. خودِ ناجنسش هم موهاشو مشکی کرده و ریش پروفسوری گذاشته و کلاه مشکی پهلوی رو سرشه، یه عینک ته استکانی هم زده هفت خط!
آریا دو مرتبه و با تفهیم‌ سری جنباند و دست راستش را به یقه زیپ‌دار کاپشن گرفت و نزدیک به گوش او شروع عملیات را اعلام کرد.
- با حشمتی اطراف اونجا رو زیر نظر داشته باش! من و شروین می‌ریم اون سمت.
اطاعت کرد و دور شد. آریا هماهنگی‌های لازم را با سرگرد از طریق هندزفری گوشش انجام داد و سپس با جدا کردن یکی از گوشی‌ها از گوش، خود را به کنج دیوار و پشت ستون‌ها گرفت و به همان شیوه نزدیک‌تر شد. دیدن ظاهر جدید و غیر واقعی مرد پوزخندی روی لـ ـبانش کاشت. فارغ روی یکی از صندلی‌ها پا روی پا انداخته و از نوشیدنی داغ کافه نهایت لـ*ـذت را می‌برد و با همراهش وَر می‌رفت! چه کسی باور می‌کرد یکی از چشمه‌های نا امنی و فساد در مملکت از این مرد به اصطلاح موقر آب می‌خورد؟! ظاهر گول‌ زنش برای دیگران موجه و برای او حس حریصانه‌ای القا کرد.
مشتاق و سر به زیر قدم‌هایش شمرده برداشته شد، به محض رسیدن شروین قدم کُند کرد و با هم پشت میز مجاور او جای گرفتند، به گونه‌ای که آریا پشت به افراسیاب و شروین در مقابلش قرار گرفته بود. افرادش با فکر امنیت تضمین شده اربابشان در گپ و گفت خود غرق بوده و تنها یک نفر به وظیفه خود به خوبی عمل می‌کرد، چشمان زاغی داشت و چو عقابی تیزبین پیرامون اربابش را می‌کاوید و یک نقطه هم از سر رد نمی‌کرد.
زمان زیادی سپری نشده بود که افراسیاب مجله‌ای را که روی میز بود در جایش نهاد و صندلی را عقب کشید. آریا تظاهر به خواندن لیست غذای روی میز کرد، شروین زیر چشمی او را زیر ذره‌بین خود گرفته بود. افراسیاب به عمد از کنار میز نوچه‌هایش گذر کرد و این گونه مرد چشم زاغ مطیعانه از میز فاصله گرفت. سخن کوتاهی میانشان رد و بدل شد و سپس همگام با هم به سمت راست سالن راه افتادند. همزمان با دور شدنشان آریا از زیر کلاه زیر نظرشان گرفت و به فکر رفت. تعقیب تنها راه چاره بود، حال که دو دسته شده‌ بودند، روند دستگیری‌شان جلو میفتاد. سعیدی طی پیامکی کوتاه راپورتشان را داد.
«رفته دستشویی! بادیگاردشم پشت در بیرون آمار می‌گیره. دستور چیه؟»
«همین که داخل سرویس رفتم، نوچه‌ش رو غافلگیر کنین! یادت نره کسی نباید داخل بشه. مفهومه؟»
- کجان؟
همراهش را داخل جیب برد و با عقب هدایت کردن صندلی ایستاد و در جواب شروین گفت:
- سرویس بهداشتی. سعیدی و حشمتی محافظش رو دستگیر می‌کنن، منم می‌رم سر وقت خودش.
و غیر مستقیم چشمانش روی افراد بی‌ غل و غش پشت سرشان چرخید و رشته کلامش رها نشد.
- با بقیه کار اینا رو تموم کن! اون بیرونم ممکنه به پا گذاشته باشه، بسپر بچه‌های بیرون حواسشون رو جمع کنن!
شروین سری جنباند و بلند نشد تا آریا میز را ترک کند و سپس دست به عمل شود. عملیات به طور رسمی آغاز شده بود. نباید ثانیه به ثانیه لحظه‌های حیاتی و مهم را همچون آتش‌نشانان سخت‌کوش و فداکار از دست می‌دادند. آریا قدم تند کرد و از میان رهگذران خود را به سرویس بهداشتی رساند و نزدیک به آنجا باز ایستاد. وقتی از حضور و اعلام آمادگی سعیدی و حشمتی که دورتر از او ایستاده بودند اطمینان حاصل گشت، نفس عمیقی کشید و خونسرد و مسلط به خود از کنار مرد چشم زاغ عبور کرد. نظر مرد برای چند ثانیه روی او وقف شد، عملکرد آریا بی‌ نقص از آب در آمد که شک مرد را برانگیخته کند. حین ورود دو تن از مسافران به در خروجی حرکت کردند. غیر از یک در تمامی درها نیمه باز بود و نشان می‌داد غیر از آن‌ها شخص دیگری نیست.
پشت روشویی ایستاد و دستش را زیر شیر آب برد. همان اوان در بسته باز شد و افراسیاب کنار او از مایع موجود روی کف دستش ریخت. همان نیم‌نظر نتوانست چهره آریا را از زیر کلاه شناسایی کند که فراغ بال در حال شستن دستانش شد، بی‌ آنکه بداند نقطه پایان آزادی او همین‌جا گذاشته شد! آریا بلافاصله دستش را با دستمال کاغذی خشک کرد و سپس نامحسوس به کمر گرفت و کُلت را بیرون کشید و به هوای انداختن دستمال استفاده شده در سطل، حین نزدیک شدن به اوی فارغ از عالم زنده، سر آن را به پهلوی چپ مرد نشانه رفت، انگشت روی ماشه گذاشت و از زیر کاپشن روی پهلوی او فشرد. مرد تکان خفیفی خورد و دستش زیر شیر آب از حرکت افتاد. مردد گردن کشید و همین که از داخل آینه به رخسار تمام رخ و ساعی و نگاه درنده و ترسناک با آن هیبت آشنا که بی‌ نهایت از آن حساب می‌برد چشم دوخت، مو به اندامش سیخ شد و بزاقی در دهانش نماند. رنگ گچ شده چهره او، به عمق رد پوزخند محو لـ ـب آریا افزود.
- مشتاق دیدار! دیده بودم تو آسمون امشب ستاره‌م جا گرفته!
مرد بزدل بزاق بعدی را قورت داد و پلک بست. خوفی آشکار از وجناتش می‌بارید و لـ ـب به کتمان می‌زد.
- شما کی هستی؟ اشتباه گرفتی آقا. لطفاً ولـ... .
انگشت اشاره را نزدیک به بینی خود گرفت، نطق کلام مرد بسته شد.
- هیس! عادت ندارم گوش بدم طرفم منو کودن فرض کنه، که اگه نیتشو تغییر نده جا در جا فاتحه‌ش خونده‌ست. نکن با خودت طرد شده آریان‌فر!
و سر تفنگ را بیشتر فشرد. رنگ از رخسار مرد پرید. نقطه ضعف افراسیاب دستش آمده و به نفعش تمام شد. فشار خوف و اضطراب زبانش را به تته و پته انداخته بود.
- به...خدا از ارسلان... خبری ندارم. مـ...من خـ...ـیلی وقته ازش... فا...صله گرفتم.
اخم‌هایش به طرز وحشتناکی که برای قبض روح گشتن مرد کفایت می‌کرد، در هم پیچ و تاب خورد.
- که دور از چشم من تخته گاز بیای فرودگاه و از چنگ من فرار کنی؟ زاده نشده هیچ‌کس. تو و سر دسته‌ت و شغال‌های دور و برتون که سر جمع عددی نیستین. یالا راه بیفت! بجنب!
مؤکداً افرادش به دست افراد سرگرد مجد به دام افتاده‌ بودند، با این فکر مغلوب و مغموم تسلیم شد و تقلا نکرد، لکن با شنیدن صدای کوبش گام‌هایی که شتابان به آن‌ها نزدیک می‌شد، رادارش فعال شد و چشم و همه حواسش روی در ماند. پسری نوجوان نفس بریده و شتاب‌زده داخل شد. مغزش تحت فرمان وسوسه‌گر شیطان به نیرنگ تشویق شد و پیش از واکنش آریا که نگاهش برای زمان کوتاهی با تعجب جانب در رفته بود، با بیرون آوردن هفت‌تیر خود مقابله به مثل کرد و بازویش دور گردن پسرک حلقه شد و او را به خود نزدیک کرد.
پسرک تازه از راه رسیده دستپاچه ترسید و فغان کشید، لکن با فرو رفتن لوله تفنگ به زیر چانه‌ لال‌مانی گرفت. آریا درکی از حضور تغافلی پسرک نداشت. مگر به سعیدی و حشمتی گوشزد نکرد رخصت ورود به احدی ندهند؟ برافروخته سر کلت را وسط پیشانی افراسیاب نشانه رفت. عینک مضحکش در اثر تقلا کف زمین افتاده بود. خنده جنون‌آمیز و لحن استهزایش خشمگین‌ترش کرد.
- چی شد مهندس قلابی؟ خوب منبر می‌اومدی لال‌مونی گرفتی! از ذوق‌مرگ شدن کارمه؟!
دندان روی دندان می‌سایید که ماشه نکشد و جان پسرک تازه‌وارد به خطر نیفتد.
- سوسه نیا! نمی‌تونی فرار کنی.
افراسیاب خنده زهرآگین و حماقت گونه‌ای نثارش کرد. حین جمع کردن توجهش به در خروجی، جسم سست و مرتعش پسرک را با نزدیک نگه داشتن به خود سپر بلا کرده بود.
- شکسته نفسی نکن سرگرد! تو اون کلاس‌هایی که مشق پلیسی می‌دادن بهتون نگفتن زیادی تو کار دشمناتون سرک بکشین چی می‌شه؟
- خفه شو کفتار عوضی!
- ایــست!
این صدای سروان حشمتی بود که با سعیدی تفنگ به دست داخل شده و مبهوت گشته بودند. خنده های مسرورانه افراسیاب سه جفت نگاه مغرض به سمت خود تاباند.
- جمع فلفل سبزا جَمعه! زیر نظر هر پایگاهی باشی دست و دلبازی کردی سرگرد. ببینم؟ چند تا دیگه اون بیرون کاشتی که بتونن فقط مـنـو دستگیر کنن؟ مشغول الضمه‌ت نشم یه وقت! چند نفر به یه نفر؟ ولی اینم بگم شاید باهات جور دیگه‌ای راه اومدم که نه سیخ بسوزه و نه کباب... .
و حلقه انگشتش دور ماشه محکم‌تر شد و کینه‌جو به یک جفت نگاه به طوفان نشسته و نگران تیز شد. لـ ـب‌های پسرک بی‌ اصوات روی هم می‌جنبید. آریا نمی‌خواست اتفاق ناگواری برای پسرک که رسماً جان‌نثار مردک ملعون گشته بود، بیفتد، زیر دست‌های ناپاک مرد ذره ذره از وحشت جان می‌داد، به گونه‌ای که تلاشی برای حفظ و کنترل اراده مغزش نکرد و شلوارش خیس شد! کم مانده بود دود از گوش‌های آریا بلند شود.
- ولش کن افراســیاب! بذار بره شیــاد.
- دِ نشد! احتمالاً معلمتون اینم گفته تو این شرایط وقت‌کشی رو بذارین کنار که آقا دزده اصلاً با شما شوخی نداره و خیلی خطرناک می‌شه! اگه تن به خواسته‌م‌ ندی، همینی که مثل گنجشک خیس داره تو دستم ویبره می‌ره رو با یه تیر خلاص می‌کنم. ببینم می‌تونی از وجدان درد زندگی کنی؟ پسری که پلیس مملکت، آمال و روزای خوش زندگی‌شو پر پر کرد! می‌شه تیتر روزنامه و مجله‌ها. زندگی‌ت جهنم می‌شه. بخوای گردن من بندازی، این بچه رو هم با خودم به جهنم می‌برم!
ضامن را که کشید‌، گریه پسرک خون به دل سه مأمور کرد. سعیدی مرز خشمش از خط ممنوعه پیش‌تر رفته و تشویش در کلامش بیداد می‌کرد.
- اون پسر چه گناهی کرده؟ با ما طرفی، نه با اون.
افراسیاب ابرو در هم کشاند و لـ ـب به تهدید زد:
- اگه اسلحه‌هاتون رو زمین نذارین و سالم و بی‌ حاشیه اینجا رو ترک نکنم، خون این طفل معصوم به دست شماها حروم می‌شه!
حشمتی در همان حالت گارد گرفته مداخله کرد:
- خودتم می‌گی طفل معصوم. تو دیگه چه جور جونوری هستی؟
رو به هر سه مأمور چرخید و کوبنده گفت:
- فقط یه راه واسه شماهایی که به کاهدون زدین می‌مونه. سور و ساتی که راه انداختین رو جمعش کنین! اِمیل، همونی رو که پشت در کشیک می‌داد با یه ماشین می‌خوام. اینجوری قائله ختم می‌شه و ما رو به خیر و شما رو به سلامت. به زرس قاطع ذخیره هم تو چنته‌تون گذاشتم که کاملاً ملتفت بشین و بدونین جیمزباند بازیاتون توفیری نداره. تا سه می‌شمارم. هفت‌تیراتون رو غلاف کنین و از سر راهم برین کنار، در غیر این صورت خون جلو چشمامو می‌گیره و داغ این بچه رو رو دل پدر و مادرش می‌ذارم. حالا وقت آزمایشه. یـک... .
نگاه مستأصل و حیران حشمتی و سعیدی به سرگرد غضب‌آلودشان بود. مرد چشم از آن دو گرفت و به آریا دوخت. فریاد کشید:
- دو...
جسم نحیف پسر نوجوان را مانند عروسک به چپ و راست حرکت داد و با بالا بردن سر تفنگ متعاقباً سر پسرک گریان هم بالا رفت. از دست دادن این فرصت درخشان مساوی با بازی کردن با جان نگار و باران بود. آن‌ها چه می‌شدند؟! دو شبانه‌روز از درد بی‌خبری یک‌ جا بند نبود و چگونه گوشت دست گربه می‌داد؟ از دست دادن افراسیاب نیمی از اجرای نقشه را مختل می‌کرد، چرا که از شاخ و برگ چند ترفند دیگر آنی که زودتر به شاهراه می‌رسید، همین بود، از جانبی جان این پسر مسئله بی‌ ارزشی نبود و نمی‌دانست در این دالان تنگ و وحشتناک چگونه از خلال هیزم‌های گداخته شده عبور کرده و رهایی یابد.
چیزی شبیه به بختک بیخ گلویش نشست. ظالمانه نبود؟ تفنگ میان انگشتانش تکان خفیفی خورد و ابهتش را زیر سؤال برد. چشم‌های خون‌آلودش تنها دو نفر و یک چیز دنبال می‌کرد، مردی که با خوی یاغی‌گر و پلید خود چشم فاتحش برق می‌زد و پسری با نگاه بارانی و هق‌هق خفه‌اش که طعمه کفتار شده بود و آن ماشه نگون‌بخت که انگشت یک فرد غدار دورش پیچ خورده و به هم نزدیک می‌شد.
- ســـه...
کلت را فوت وقت جلوی پاهایشان انداخت. سرخی صورت برای عروق قلبش مضر بود و ممکن بود کار دست سرگرد غیور تیم بدهد. سعیدی و حشمتی متعاقباً پیروی کرده و سلاحشان روی زمین انداخته شد. خنده هیستریک مرد از به ظاهر تصرف کردن اوامر نیروی‌های امنیت نرمال نبود. آمرانه گفت:
- دستاتونو ببرین بالا! یالا!
آریا خون خونش را نمی‌خورد! با اکراه جفت دست‌هایش در هوا مشت شد. نگاه شکارش همچون نگاه عسلی شیر به طعمه نشان می‌داد حسابش تنها با کرم الکاتبین خلاصه نمی‌شود. افراسیاب به هر سه آنان چشم دوخت و احمقانه لـ ـب به استهزا زد:
- کاکتوسای حرف شِنویی هستین!
صبر آریا با صدای رعد آسایش خاتمه یافت.
- بچه رو رَدِش کن!
جفت ابروهای ریخته و کم‌ حجم افراسیاب بالا رفت و موذیانه گفت:
- آلزایمرم گرفتی سر دسته کاکتوسا؟!
مشت‌هایش به حدی محکم بود که جریان خون در انگشت‌ها رفته رفته یخ بسته و کف دست به گزگز دچار گشته بود. دی‌اکسید کربن در شش‌ها محبوس مانده، داغ و قطع شده به بیرون خروش کرد.
- کاری که گفت رو انجام بدین!
دو سروان عقب گرد کرده و دستبند از دست مرد اِمیل نام جدا کردند. همه افرادش دستگیر شده بودند، لیکن راه دیگری غیر از گوشِ فرمان موقت سپردن به اراده رئیس ناخلفشان برای نجات جان آن پسر نبود. افراسیاب تفنگ‌ها را برداشت و خارج شد، به سالن رسید. هر قدمی که پر می‌کرد، آریا با پیش‌روی می‌شمرد. همهمه و آشوب به دل مسافران فتنه افکنده و فوج فوج گوشه و کنار ایستاده بودند. صدای شیون زنی جوان و لابه و لحن ملتمسانه همسرش، چنگ بدی به گلویش زد.
- تو رو خدا پسرمو آزادش کن! مگه چه گناهی کرده؟
اِمیل با آن جثه درشت و قد تنومند کنار اربابش قد علم کرد و یکی از اسلحه‌ها را به کمر بست. دومی را سوی مردم چرخاند و دیگری را به پسرک نشانه گرفت و رخصت نمی‌داد هیچ‌کس قدم از قدم بردارد. عقل حکم می‌کرد دست از اقدام و ریسک بالایش کشیده و راه گریز بر آنان هموار کنند. ماشین‌های یگان‌ ویژه ضلع شمالی و جنوبی فرودگاه را محاصره کرده و نیروهای دو سرگرد‌ در حاشیه و کنار کمین کرده بودند. مقابل در خروجی به دستور آریا پژوی چهارصد و پنج به دست افراد یگان پارک شده بود. تا رسیدن افراسیاب به آن احدی جرأت تیراندازی نکرد.
تا اوان باز کردن در شاگرد، افراسیاب پسرک گریان را رها نکرد. در آن فرصت کوتاه نوچه‌اش دوان دوان ماشین را دور زد و پشت فرمان جای گرفت. دنده که تنظیم شد، پسرک را شدیداً هل داد و در را کوباند. صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشین و بوی لنت ترمز بر فضا با تیراندازی مأموران حاکم شد. به محض قدم تند کردن آریا به نیت تعقیب آنان، زانتیای مشکی رنگی کنارش پا روی ترمز گذاشت، ماشین متعلق به آن‌ها و راننده سرگرد کسمایی‌پور بود.
- معطل نکن آریا!
مشتاقانه روی صندلی نرم ماشین نشست. شروین پا روی پدال گاز فشرد. بی‌ شک عمل زیرکانه و حساب شده شروین در محکم کردن جایگاهش نقش به سزایی داشت. سیمای پریده باران و نگار هر دَم جلوی دیدگانش نقش می‌بست. یاری شایان همکارانش با علم بر این موضوع را مدیون نظارت و اذن سرهنگ بود.
ماشین با سرعت سرسام‌آور و خطرآفرینی میان اتومبیل‌های در حال گذر از اتوبان لایی می‌کشید و سبقت می‌گرفت. بوق برخواسته از اعتراض آنان شنیده می‌شد. چراغ گردان و آژیر به دست شروین فعال شده بود. همین که ماشین‌ها کناره گرفته و به پژو نزدیک شدند، افراسیاب تیری در خطا سوی آنان شلیک کرد. آریا زمان خرید و از داخل داشبورد کلت به دست گرفت و خشابش را پر کرد. به هر طریقی باید مهارش می‌کرد، در مکانی عاری از ماشین... .
- یکی از چرخای عقبش رو نشونه بگیر! بچه‌ها تو راهن و سعیدی یه گروه زودتر فرستاده راه رو مسدود کردن، تعداد ماشینا کمتر شده.
با تنظیم کردن دست خود روی تفنگ تمام تمرکزش روی هدف که نقطه‌ای از لاستیک سمت راستی عقب ماشین بود، جمع شد. چیزی به شلیک نمانده بود که افراسیاب بار دیگر شلیک کرد و تیرش هوا را شکافت. آریا سرش را جلوی داشبورد خم کرد و محتاطانه بالا برد. با آن سرعت از حد مجاز تجـ*ـاوز کرده شروین و گردش ناگهانی ماشین به لاین چپ، تکان شدیدی به اتاقک ماشین وارد شد و آریا دست به داشبورد گرفت. حال دقیقاً پشت سرشان به مسافتی نه چندان در حرکت بود.
آریا چهره سختی به خود گرفت. تعداد اتومبیل‌ها به صفر رسیده بود. فرصت را خرید و طی بازدمی عمیق و نگاه نفرت‌ بارش به جلو درنگ نکرد و تا نیمه از پنجره بیرون آمد و تیر خلاص را یاعلی گویان زد. گلوله چون موشک مسیر انتخابی را پیمود و بافت نسبتاً ضخیم لاستیک را درید. خالی شدن حجم زیادی از آن، هماهنگی آن را از دیگر چرخ‌ها بر هم زد و ماشین به هر سو منحرف شد. راننده فرمان از تعادل بیرون شده را محکم میان دستانش فشرد.
شروین سرعتش را کم کرد. لاستیک‌های پژو کف آسفالت خراش می‌کشیدند و توازن ماشین از هم پاشیده بود. در چنین مواقعی راننده تدبیری جز کشیدن ترمز دستی نداشت. طبق پیش‌گویی آریا و شروین تحقق یافت و ماشین دور خود چرخید و با چرخش کامل، راننده فرمان را به راست مایل کرد و از سمت جلو به گارد حاشیه اتوبان برخورد محکمی صورت گرفت. صدای آژیر ماشین و ون‌های آن‌ها از فاصله کمی به گوششان رسید. خوبی‌اش آن بود ماشین چپ نکرد و احتمال هر گونه احتراق از بین رفت. شروین ترمز کرد و هر دو پیاده شدند.
کیسه هوا به هنگام باز شده و سرنشینان صدمه جدی ندیده بودند. کاپوت و جلوبندی ماشین کاملاً تو رفته و شیشه جلوی ماشین خرد شده بود. آریا سمت کمک راننده و همکارش بالای سر اِمیل نیمه هوش ایستادند. افراسیاب هوشیار و ناله‌کنان دست به پیشانی شکاف خورده‌اش گرفته بود. دیدن اوضاع نابه‌سامان او اشمئزاز آریا را بر‌انگیخت و آتش نفرت و حقارتی که به او و هم‌تیپ‌هایش داشت، زبانه کشید. اسلحه بیرون برد و وسط پیشانی شکسته افراسیاب ناکام بلند کرد.
- کار آریا مجد همیشه به دست خودش تموم شده. قبل تو پایان داستان همه هم‌بندات دست خط خودم بود، منتها جبهه‌گیری‌های بیخودت خرج رو دستم گذاشت! می‌دونم چطور تساوی برقرار کنم. تنها نیستی. نگران نباش! دوست‌هات به زودی بهت سلام می‌کنن.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «باران»
    نگین امید در چشمانش تلألو خاصی گرفت و گرمای مطبوعی به دل وزید. به تحقیق قعر چاه افتادن هم راه خلاصی داشت. پیامبر خدا هم به دست برادران حاسدش گرفتار تنگی و تاریکی چاه شد و به اوج عظمت رسید، نشد؟! پس آفریننده تدبیر را از آنِ چه به بندگانش عنایت فرمود؟ نزدیک به سه شبانه‌روز از به دام افتادن و یک شبانه روز از اسیر شدنشان در این گاراژ می‌گذشت. تمام هم و غم و ذکرش دور یک واژه پرسه می‌زد و هر بار به گونه‌ای تفسیرش می‌کرد، رهایی! مردی که موجی از دریای سرخ در چشمانش به صورت او کوبانده بود، به آسانی از آنان نمی‌گذشت. یقین داشت که نمی‌گذشت و وقتی از نوع شمشیر دشمن آگاه نبود، باید از آن حذر می‌کرد. به تبع سهل نبود و تنگی زمان و امکان هر آن سر رسیدن افراد ارسلان، تأکید به تعجیل و غنیمت شمردن فرصت می‌کرد. تاکنون اقبال یارشان بوده و غیر از آوردن غذای ظهر اتفاق دیگری نیفتاد.
    به پنجره‌های نزدیک به سقف و عریض چشم شد و قد کشید، سپس لامپ‌های بزرگ و سیم‌های عـریـان آویزان از سقف و فن‌های روشن و سرانجام روی شیء آهنی قرمز رنگ زنگ زده فرود آمد. شش دانگ حواس نگار به باران و نگاهش بود، سرگردان و بلاتکلیف و منتظر یک سخن دلگرم کننده او... . تلاشی که برای سرپوش گذاشتن ضعف ظاهر و تسخیر شدنش بر باطن می‌کرد، توفیری نداشت. این سکوت طولانی قرارش را گرفت و سخن دل بلند شد:
    - به نتیجه‌ای رسیدی؟
    باران تعلل پیشه کرد و جانب نگار سر چرخاند. التماس در نگاه عسلی و زلالش چشمک زد. از چه موقع نگاه دوستش باعث لرزش آرامش‌بخش قلبش شد، نمی‌دانست.
    - چرا ساکتی؟ نکنه راستی راستی راهی نیست؟
    - شده تصمیمی بگیرم و واسه به دست آوردنش پا پس بکشم؟!
    نگار صادقانه سر به نفی تکان داد. باران فراتر از اوهام او جدی و مصمم بود. لااقل ظاهرش به صحت فکر او به حد نصاب موجه بود، با گذر سالیان دراز دوستی‌شان همچنان در خواندن راز پشت نگاه تیره باران عاجز می‌ماند. تردید به جانش رخنه کرده بود.
    - خب!
    - پیدا کردم.
    مات بر جای ماند. مزه لبخند نرم‌نرمک روی لـ ـب‌های خشکیده و تَرَک خورده‌اش شیرین شد. هیجان گرفته بود. جلویش رو دو زانو نشست و با گذاشتن دست به زانوی خم شده باران شتاب‌زده در نی‌نی چشمانش گفت:
    - مطمئنی می‌شه؟
    - به تنهایی نمی‌شه. می‌دونی که؟
    پی به منظورش برد و کوتاه نظری به دخترها انداخت. بادش خوابید و قوس پشتش خمیده‌تر شد.
    - کی اینا رو راضی کنه؟ روشن‌ فکر و شجاع جمع تویی.
    مسیر نگاهش به نگاه نگار که روی دخترها مانده بود، پیوند خورد.
    - غیر ممکن که نیست.
    - آخه... .
    - حاضری دوتایی فرار کنیم و به فکرشون نباشیم؟
    - خب...معلومه که نه!
    دل در دل نگار نبود. هم‌فکر شدنشان قطعاً زمان‌بر بود. باران چگونه خونسرد بود؟ یک‌ بار در عمرش چنین روزی به خود ندیده و اکنون تازه پی به روی واقعی دوستش می‌برد! به راستی در هر شرایطی خودش را باخت نمی‌داد و شهامت بیش از حدش اعجاب‌انگیز بود.
    - خب آخه خیلی ریسک داره باران. اگه... .
    ابروهای پیوند خورده باران، بند کلمات و احتمال‌های همراهش را برید تا اراده‌اش را نلرزاند.
    - اگه‌ها دست از سرت بردارن تو دو دستی کنِفِش می‌شی، نه؟
    - به خدا بند حالم تو مشتم نیست که افسارشو بگیرم.
    نگاه چپی نثارش کرد و کنایه زد:
    - پس جلوی من به زبونش نیار تا شیطان رجیم واسه کن فیکون کردن امیدم آستین بالا نزنه!
    نگار خندید، با دیدن اخم پر رنگ شده و چشمان خطیر باران، لـ ـب‌ها را روی هم فشرد که بیش از آن محرک عصبانیتش نشود. با زدن به کوچه علی‌چپ و زبان بی‌ چفتش که وقتی به شوخی و آتش پارگی باز می‌شد هیچ‌کس جلودارش نبود، لکن جذبه در نگاه باران هم حساب‌رس قهاری بود.
    - جون رادوین و دایی‌ت برات مهمه؟
    از سؤال ناگهانی باران لبخندش را خورد و گفت:
    - معلومه.
    - ما باید قبل از این‌که رادوین و دایی‌ت برای آزادی ما کاری کنن از این‌جا بریم. اون مرد می‌خواد به واسطه ما گیرشون بندازه.
    به تفهیم سر جنباند.
    - راست می‌گی. این‌طوری هم ما از خودمون و هم از اونا حفاظت کردیم.
    تاکنون همه چیز فاش بود و تصویری از عاقبت‌شان نداشت، لکن همیشه به باران و اراده‌اش یقین داشت. در هوای توصیف مخیله گشت می‌زد و جویای برخاستن باران نشد که نزدیک به جمع دخترها ایستاده و نگاهشان می‌کرد. بلند شد و شانه به شانه دوستش ایستاد. نظر دخترانی که هر کدام به نوعی ثانیه‌ها را به هیچ و پوچی می‌گذراندند، به آن دو ثابت شد. باران زیاد منتظرشان نگذاشت و با درایت و جدیت تمام و کنار گذاشتن مقدمه‌ چینی آهسته گفت:
    - بگم راهی واسه فرار وجود داره دست دست کردن رو کنار می‌ذارین؟
    دخترها سؤالی نظر به یکدیگر کردند. آن دختر ریز نقش متلک‌گو با یاوه‌گویی‌های به راهش ته دل نگار را خالی و پل اراده باران را مستحکم کرد!
    - بِراوو! از دیروز تا الآن یه بند فسفر سوزوندی که چطوری بزنی به چاک؟!
    دختری دیگر با آن زبان زهرآلود خود که بدو ورود باران به حمایت از دوستش در آمده بود، چشم و ابرو سوی در نشان داد.
    - لابد هم از این در بزرگه. برو که دارمت!
    عده‌ای سخره گرفته و تعدادی در سکوت گوش سپرده بودند و گویا اشتیاقشان را با شنونده بودن عیان می‌کردند. علی‌رغم اخم پیشانی، بیهوده‌ گویی‌های آنان مانع بسته شدن سخن باران نشد و همچنان سرد و صامت نگاهشان می‌کرد، طوری که خنده ریز دخترها قطع شد.
    - باورش راه دوری نمی‌ره. امتحان کنین!
    همان دختر ریز نقش زهر خندی کرد، با آویزان کردن دست از مچ روی زانوی راستی که خم کرده بود، تندی کرد:
    - من نمی‌فهمم. رو پیشونی ما نوشته گاگول؟! کیو داری میرزا نوروز می‌کنی؟ جدی جدی اسکل کردی ما رو! بابا بشین سر جات! از موقعی که اومدی میخ ما شدی و دهنمونو سرویس کردی! به لطف تو فاز آرامشمون پرید! ولمون کن بابا! بذار به سق سیاهمون بمیریم. دل خجسته‌ای داری‌ ها!
    پوزخند زد و دست به سـ ـینه و آسوده و زیرک مو را از ماست بیرون کشید.
    - آرامش...اون هم اینجا!
    طعم گس در قالب لبخند هم‌نشین لـ ـب‌های دختر شد. چشم از باران برداشت و به نقطه‌ای گرفت. با همان لحن کوچه‌ بازاری که گاه‌گداری به لفظش می‌داد، پاسخ داد:
    - واسه یکی عین تو و رفیقت که تو ناز و‌ پر قو بزرگ شدین نه، ولی مایی که تو هیزم جهنم افتادن ادعامون رو می‌بره بالا آره! اینایی که می‌بینی من جمله خودم بی ننه بابا و آق بالاسر روز و شبمونو گذروندیم. بحث خرکش کردن ما تا آخور اینجا با شما بچه اعیون نشینا سَواست گلم.
    باران حرکتی به سرش داد و اجمالی نظری به همه انداخت.
    - نظر همه‌تون همینه؟
    یکی از دخترها از جایش بلند شد و با صدای زیری گفت:
    - چطور حرفتو باور کنیم؟ اله‌بختکی که نمی‌شه فلنگو بست! کافیه یه قدم کج بذاریم. سریع سه می‌شه و قلچماقای اون مرتیکه زنده و مُرده‌مون رو جلو چشمامون میارن، تو جیک ثانیه... .
    - یادم نمیاد بحثی رو بی‌ جهت پیش کشیده باشم. واسه گفتنش پیش شما دلیل دارم؛ چون فراهم شدنش اتحاد لازم داره. بدون اون نمی‌شه، وگرنه به جای سر و کله زدن با شماها و به درد آوردن سرم ترتیبش رو با دوستم می‌دادم و پشت سرمونم نگاه نمی‌کردیم و عین خیالمون نبود با جون سیزده نفر دختر بازی کردیم.
    خشکی کلام و صراحت لفظ، بی‌ تردید به تعجب وا داشتشان. جمله آخر باران تنها تیر نهایی رها شده از کمان بود. در اصل این فرار بدون همکاری دخترها از نظر او غیر ممکن بود و ابداً جان آن‌ها را به ازای نفع خود و نگار به حراج نمی‌گذاشت. این‌ها را پیش‌گویی می‌کرد؛ زیرا از حزم کارش آگاه بود. کافی بود از گریز آن‌ دو مطلع شوند، آن‌ وقت ارسلان به هوای یافتن چگونگی‌اش از دخترها زهر چشم می‌گرفت. حَزم، جزم، عزم... . سه رأس اخلاقی مثلث که نبود دیگری خلأ پر رنگی ایجاد می‌کرد و تا هنگام پر نشدن هر سه آن در باور دخترها، فکر گریز از ذهنش بیرون می‌رفت. دختر ریز نقش با آن نگاه شکار سبز رنگ خود تا قامت بلند باران کشیده شد و در عتاب به او ناخوشی کرد.
    - چه گیری از دست این بچه شهری کردیما! هی ما می‌گیم نره و تو می‌گی بدوش! جمع کن بساط سرودت رو تا اوقات تو رو هم مثه خودمون سگ... .
    - ببند فکتو شیریـن! جنغولک بازی دیگه بسه!
    یکی از دخترها بود که معترض نگاهش می‌کرد. دختری که پی به نامش بـرده بود از کوره در رفت و توپش پر شد و بر فرق سر او خالی کرد.
    - چته؟ تا الآن که لال بودی چرا گاز می‌گیری؟ خواهشاً تو علف بچه تو این هاگیر واگیر کاسه داغ‌تر از آش نشو که این بچه شهری نافرم اعصابمو نقاشی کرده! بتمـرگ!
    دختر معترض گامی پیش گذاشت و حینی که تلاش می‌کرد تن صدایش گوش‌ محافظان پشت در را تیز نکند، آشفته‌حال خروشید:
    - دختر گچ رو تخته کشیده یا تو که بی‌ غل و غش لم دادی یه ور و به هر کی یه زیرپا می‌ندازی و چاک دهنتو نمی‌بندی؟ من باهاش موافقم.
    شیرین جبهه گرفت.
    - دِ می‌میریم مُنگول! حرفای الکی خوش این بچه شهری تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شه. تیکه تیکه‌مون می‌کنن. بفهم نفهم!
    - جهنمم به این داغی نیست! بهتر از بست نشستن و زبون درازی جلوی همدیگه‌ست که وقتی میان سر وقتمون لال می‌شیم، تا به خودمون بیایم مثه یه تیکه آشغال جلوی هر سگی انداختنمون و خودمون شاهد تیکه پاره شدنمون می‌شیم و زندگی هنوز جریان داره! هیچ‌کس جز خودمون تو این دنیای کوفتی به دادمون نمی‌رسه. اینو تو بفهم! به این می‌گن تیکه تیکه کردن.
    چانه‌اش می‌لرزید. نگاه خیس و خشم بارزش به سیمای باران دوخته شد.
    - اگه با هم باشیم، نیرو و فکرمون رو روی هم می‌ذاریم و اینطوری قدمی واسه مبارزه با سرنوشت شوممون گذاشتیم. قبوله.
    سکوت ثانیه‌ای وارد بر جمع با پرسش تکراری باران شکست.
    - بقیه هم همین نظر رو دارن؟
    صدای ظریفی از جمع بلند شد.
    - بهمون ثابت کن! راستش تو تصور ما زیادی فانتزیه.
    باران که پی همه احتمال و سؤال‌های به دنبالش را به تن مالیده بود، چشم از یک به یکشان برداشت و چشمش زمانی‌ که روی شیء امیدشان تأمل کرد، همه دیده‌های کنجکاو را سمت خود و سپس جهت دیده‌اش گردش داد. خنده شیرین بلند شد، دختر چشم سبز مأنوس لغز و کنایه‌هایش بود.
    - می‌گم ما رو آی‌کیو تصور کرده تو پند بده سوگند خانم. عرضم به حضور شما خانم هارت و پورت‌کنِ شهری! قبل از شرف‌یابی تو و دوستت ما خیلی سر به دیوار کوبوندیم و اولین نگاهمون به این ده وجب در خورد، ولی می‌بینی که! نمی‌شـه. باز خدمتمون نذاشتن راحت جیم شیم.
    - چه زود چه دیر همین در به روی همه‌مون باز می‌شه.
    سوگند به نمایندگی از همه که تنها یک پرسش در مخیله داشتند، جلو آمد و خیره به در و سپس باران گفت:
    - آخه چطوری؟ ما خیلی تلاش کردیم، نشد. نگاه به قیافه درب و داغونش نکن! خیلی محکمه.
    گردن به شانه چپ چرخاند.
    - تلاش شما به نیت فرار یه عزمی بوده که قوی نشده. هر چقدر هم فکر عاقبتش باشین به قطعیتش نرسیدین. اگه کنار هم اراده‌مون رو تقویتش کنیم، مطمئنم شدنی می‌شه.
    - حالا که خیلی مطمئنی و به ما اعتماد کردی من قبولت دارم. هر چی می‌خواد بشه. جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته.
    - اولویت موافقت همه‌ست، بعدش اعتماد قلبی... .
    یکی از دخترها که نسبتاً ناپخته‌تر از دیگران به نظر می‌رسید، لـ ـب گشود:
    - نیازی به این همه محکم‌ کاری نیست.
    جانب دخترک برگشت و موقر و راسخ پاسخ داد:
    - تجسم کنین لحظه‌ای که اراده یکی از شماها سست بشه. احتمالش قویه نفرات بعدی خود شما باشین و بین راه پشیمون بشین. قضاوت نمی‌کنم، اما به این فکر کنین چرا تلاش‌هاتون بی ثمر موند!
    نگار پا پیش گذاشت.
    - درست مثل من. منم مثل شماها هزار بار از ترس جون دادم و ناامید شدم و دوستم نجاتم داد. هر دو تو یه دردسر گرفتاریم، ولی طرز فکرامون فرق چشم‌گیر ماست و فهمیدم این خودمونیم و ذهنی که به افکار خوب و بد هُلش می‌دیم. نمی‌دونم نیت باران چیه، ولی پشتش رو خالی نمی‌ذارم. دوستم رو خوب می‌شناسم، واسه کاری بلند بشه دیگه شده، مگر از قدرت آدم خارج باشه.
    شیرین زخم‌زبان زد.
    - مثل پیشنهاد الآنش! احمقانه‌ست.
    نگار حرص‌زنان و خصمانه نگاهش کرد و تا خواست توبیخش کند، در آهنی بزرگ روی لولا چرخید و صدای گوش‌خراش و متوحشی ایجاد کرد. چون فاصله‌شان از در زیاد بود، به قطع متوجه صدایشان نشده بودند. همه سرها بی اراده سمت باریکه نور چرخید. یکی از محافظ‌های فربه طبق زمان دستوری، سینی گرد بزرگ دستش را روی زمین گذاشت، پوزخند بر لـ ـب به محض راست کردن کمرش زبان تند شیرین را شنوا شد.
    - تو این دنیا جز این آت آشغالی که اسمشو غذا جار زدین هیچ کوفت دیگه‌ای تو گُردانتون پیدا نمی‌شه؟! بابا بس این خاکِ گِلو خوردیم معده‌مون قاطی کرد! انصافاً خودتون از همینا می‌خورین؟
    وقیحانه روی صورت مهتابی شیرین، چشم درنده و یاغی‌اش تیز شد.
    - ماها عادت به کوچولوهای اسیر داریم. مزه‌شون زیر دندون خیلی شیرین می‌چسبه!
    - ببند گاله رو هیــولا!
    و با جهنمی که مرد در سبزینه نگاهش به پا کرده و حرصی که از آنان در دلش به عقده مبدل گشته بود، دستش را زیر سینی گذاشت و با تمام قوا و خشم جلوی پای مرد حقیر برگرداند. ظرف بزرگ عدسی و تکه‌های نان و سایر محتویاتش روانه زمین شده و در اثر کوبش محکم با کف موزائیک شده، صدای سرسام‌آور و کر کننده‌ای در گاراژ ایجاد کرد. همه به غیر از باران که مشتش را به ران پایش چسبانده بود تا بر دهان ناپاک مرد کوبانده نشود و شیرین که با حالت تهاجمی خود از طغیان مرد خون زیر پوست صورتش جهیده بود، از ترس می‌لرزیدند. از واکنش آتی مرد غول‌پیکر هراس بدی به وجودشان چنگ می‌زد. خنده جنون‌آمیز مرد متحیرشان کرد. مرد طمعکار و حریص وقتی ته مانده خنده‌اش هم سر داد، سردی کرد و خریدارانه سر تا پای شیرین را گذراند.
    - تا دلتون می‌خواد پارس کنین! آزادین و گردن ما از مو باریک‌تر! عوضش وقتی قبراق و پاچه‌گیر تحویلتون دادیم، خیلیا هستن سر اهلی کردنتون جنگ راه بندازن، به شکم‌های گنده‌شون صابون بزنن و خدا تومن دلار ردیف کنن. حیف اون اسکناسایی که حروم شما بی‌ مصرفا می‌شه! امشبو به لطف این شیرین‌ عسل گوشت و استخوون همو سق بزنین!
    با خنده مسـ*ـتانه‌ای که در فضا پخش و اکو می‌شد، نظری به چهره وحشت‌زده و مغضوب دخترها کرد و عقب‌گرد کنان در را بست. همان لحظه باران طاقت از کف داده و ستیزه‌جو پشت سر مرد قدم تند کرد‌، لکن او پیش‌تر دست به کار شد و در را بست و قفلش کرد. باران گوشه لـ ـب به دندان گرفت و چشم از در فرو بست. شیرین غر و لند کرد:
    - زبون این لاشخور رو با انبر از دهن نجسش بیرون نکشم شیرین نیستم! حروم‌زاده دایناسور!
    - بدبخت شدیم باران! چی داشت بلغور می‌کرد؟ چرا آریا پیدامون نمی‌کنه؟
    نگار لرزان دور خود پیچید و با گذاشتن دست روی سر، نامفهوم لـ ـب زد. هر کس در لاک خود رفته و به فکر دیگری نبود، درحالی که باران به شنیدن این اصوات تحقیر کننده عادت داشت. سخنان ناپسند و دور از مردانگی آن شیاد، رمق همه را کشیده و خدشه عمیقی بر آینه روان شیرین وارد کرده بود. کینه و نفرت هر دم افزون گشت و بی‌پروا از موقعیتش، تابع آن حس نافرمان شد و برای رساندن خود به در پا کوبید. چیزی نمانده بود خوی شورشگرش به جان شیء بی‌روح بیفتد، که میانه راه بازوی چپش با انگشتان باران محصور شد. شتابان گردن کشید و غضبناک و طلبکار، چشم در چشم جاهد باران شد. قبل از یافتن فرصت تقلا و حرمت‌ شکنی، باران خرده گرفت.
    - نیروت رو به جای صرف کردن روی دری که درد نمی‌فهمه و به خودت زیان می‌رسونه، خرج راهی که به نفع همه‌مونه بکن و دست از لجبازی بردار! حساب اون قلچماق این‌طوری صاف می‌شه.
    اخم‌ کشید. از باران هم گله داشت. چرا شکارش او نباشد؟ تقلاکنان تلخ‌خندی کرد و کینه‌توزانه و حق به جانب گفت:
    - تو کی هستی منو نصیحت می‌کنی؟ همیشه از اون دسته آدما که هارت و پورت زیاد می‌کنن و کارشون امر و نهی به این و اونه بدم می‌اومد.
    با هر تکان بازویش بیشتر قفل پنجه‌های باران می‌شد. نظری به نیم‌رخ عصبی شیرین کرد.
    - برو به همون فرصت طلب‌هایی که تو گوشِت خوندن بگو وظیفه شرعی اعتقاد یه مسلمونه و هارت و پورت نیست. کسی اختیارت رو ازت نگرفته.
    شیرین لـ ـب فشرد و با حرص بازویش را کشید و رخ به رخ او توپید:
    - می‌ذاری مگه؟ ذهن این ساده‌لوحا رو هم شست و شوی مغزی دادی. راهی غیر از کنار اومدن نذاشتی. وظیفه به قول خودت شرعی اختیار رو اینجوری می‌شکافه؟
    چشمه نگاه گیرای سوگند به دریایی از غمی بزرگ دگرگون گشته بود. کلام گزند و لجوجانه شیرین جان به لـ ـبش کرد. در حالی‌ که ولوم صدایش را پایین آورده تا راز نهفته بینشان برای کسانی که نباید فاش بشود، روی دو پا ایستاد و جلو رفت.
    - چه اجباری؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ مگه نمی‌خواستی غلام حلقه به گوش این بی‌ پدر مادرا و مطیع اوامرشون بشی؟!
    دندان سایید.
    - خفه‌شو سوگند!
    - دروغه تف بنداز تو صورتم. تو راهتو انتخاب کردی. از این در هر کی بره بیرون خودش با این کرکسا طرفه، اونایی هم که حماقت تو رو حرکت به خوشبختی می‌دونن، به خِفَتشون جواب پس می‌دن. تازه روزای خوبمونه.
    قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
    - با جون کالاهای گرانبها کاری ندارن.
    حزن خفته دخترها داغی بر چشمانشان شد. سخن سنجیده جای پاسخ، برهان و تبصره نداشت. شیرین هم علم به آن داشت و پاپیچ نشد. حاشیه دیوار زبون و سرد زانوی غم بـ ـغل گرفت و پلک فشرد. سوگند فین‌فین‌کنان اشکش را پس زد و رو به باران ادامه داد:
    - حرف تو به زبون دخترها آورده هم نشه حرف دل همه ماست. به پیشنهادت ایمان دارم و اونقدر حالی‌مه وقتی تا این حد دهن قرص حرف می‌زنی. اعتمادی که پشت همه جمله‌هات خوابیده، هوشیارم می‌کنه که اگه نقشه‌ت بازم یه درصد درست از آب در نیومد، عقب‌نشینی نکنیم.
    باران قدرشناسانه نگاهش کرد و خسته و با کوله‌باری از خیال و گمان، دست روی پیشانی‌اش گذاشت و عزلت گزید. اینجا علی‌رغم آن اتاقک نمور زیاد سرد و استخوان‌سوز نبود. احساس کهنگی داشت. گویا درخت پر بارش در اثر مقاومت از صاعقه‌ای مهیب، از برگ و بار چند ساله خود بی‌بهره مانده و فرطوت و نزار گشته. کلافه سرش به دیوار آجری تکیه خورد و به آرامی فاصله دو پلکش کم شد. شدت بی‌خوابی نایی نمی‌گذاشت و سوزش چشم‌ها با یک تلنگر و نیاز فراوان بهانه‌گیری می‌کرد. با سؤال سوگند و لحن غمباری که نزدیک به گوشش زمزمه شد، لای آن‌ها را به مشقت باز گذاشت. دریچه نگاه خواب‌آلودش روی رخسار مغموم او گشوده شد.
    - کی شروع می‌کنی؟
    بی‌حال پلک زد، زبانش لـ ـب زیرین را خیس کرد.
    - همه‌تون قبول کردین؟
    سوگند به جمع حاضر کوتاه نظری کرد و وقتی سکوتشان را مبنی به رضایت تلقی کرد، خطاب به او گفت:
    - می‌بینی که؟
    بازخوردش را اصلاح کرد.
    - بیشتر مرددن.
    - فرقش چیه؟ فقط می‌ترسن، طبیعیه.
    با دراز کردن پای راست خود دست ماساژ از ساق تا ران پا کشید. از این پا برای نشاندن حدِّ یک عده اوباش زیادی کارش انداخته بود! پوزخندی زد. نگاهش حرکت دست را همراهی می‌کرد.
    - اگه از ته قلبت راغب نباشی، هر لحظه ممکنه جا بزنی و بگذری. خیلی راحت پلی که نصفه کاره رهاش کردی زیر پات رو خالی می‌کنه و نه فقط خودت، بلکه هر کسی که همراهی‌ت کرده رو تو باتلاق فرو می‌بره، پس از عرش تا فرش فرق داره.
    - وقتی تن می‌دن باید همه جوره پاش وایستن. بازی که نیست!
    لحن مهم و مؤکد باران به تضاد بی رمقی ظاهر و چشم‌های پف‌آلودش سنگین و توانا بود.
    - فردا ساعت شیش صبح اجراش می‌کنم. تا دو ساعت هم بهتون وقت می‌دم سنگاتون رو با منطقتون وا بکنین! حرف و عملمون یکی بشه حرکت می‌کنیم، در غیر این صورت فراموش می‌کنم همچین درخواستی ازتون کردم.
    همان دختر ناپخته و بچه سال‌تر متعجب پرسید:
    - چرا شیش صبح؟ خیلی زود نیست؟
    برای چند ثانیه معطوف او و سپس جانب سقف شد. نور تابشی چراغ برای سوزش چشمان نیمه بازش به مثابه شعله گداخته شده زیر دانه‌های اسپند بود. چشم بست و آهسته جواب داد:
    - با توجه به آگاهی نداشتن از موقعیت جغرافیایی اطراف و این‌که احتمال داره راه طولانی و صعب العبوری پیش رو داشته باشیم، هر چی از روشنایی روز بیشتر استفاده کنیم به نفعمونه. ضمناً شب‌ها بلنده و اون تایم خورشید هنوز بالا نیومده و خواب آلودگی نگهبان‌ها نیمی از حواسشون رو گرفته.
    فکر همه جایش را کرده بود! هنوز اعتماد زیادی جلب نشده و اعتنا نمی‌کردند؛ زیرا باران هر چند زیرک و جسور باشد، یا خودش پذیرای خطرش نشده و حرفش را پس می‌گیرد، یا به قدر کفایت راهکارش پر و پیمان نیست که به نتیجه برسد، اما او مانند روتین با شهامت و عزم بی‌ بدیل، امیدی که از توکل به خدایش سرچشمه می‌گرفت، سنجیده آنالیز کردن موقعیت و هدفی که از پیش روی برنامه‌اش مانور داده و مرور کرده بود، منجر شد در دید آنان باران فردی عجیب معنا شود و روی تصمیمشان بیشتر صبر کنند.
    نگار همیشه شرور و پر حرفی که با شیطنت‌هایش بلای جان باران می‌شد، حال با چشمانی تر و چهره‌ای بغ کرده و جسمی رنجور، پس از خدا به آریا و دوستی متوسل شد که بودنش را شاید بی‌رحمانه، اما شکر گفت. اگر نبود، نمی‌دانست چه بر سر روح و روانش می‌آمد! صبوری باران، مقاومت و توکلش ستودنی و تحسین‌ برانگیز بود.
    گاهی با خود می‌اندیشید پرستیدن را باید از باران آموخت. عقایدش تابع دینش بود و هر گونه کردار سر زده از او علی‌الخصوص زمان نماز، عبادتی که در چنین شرایطی قطع نشد، سرمایی که خودش می‌کشید و شانه‌های نگار را مهمان پالتویش می‌کرد و حتی حرف‌های امشبش که وظیفه و رکن اصلی دین بود، نه اسباب چشم‌گیر و مدعی مُبرا بودن. امشب به اندازه هیچ کدام از روز و شب‌های سپری شده به تضعیف ایمان خودش پی نبرده بود.
    لبخند روی لـ ـبش جوانه زد و به باران نزدیک شد. بودن باران و باران‌ها مانند نامشان برکت و رحمت‌ بودند. زانوهایش را خم شده و کنار هم روی زمین خواباند و بازوی باران را با دو دستش گرفت و به او تکیه زد. به محض گذاشتن سر روی سر شانه ظریف و عضلانی او که نشانگر سال‌ها بوکس کار کردن و گذراندن دوران تکواندو بود، نجواکنان هر آنچه به دل بی‌ریایش خوش آمده و شنونده‌ای بهتر از دوستش پیدا نمی‌کرد، لـ ـب باز کرد:
    - خوبه که هستی.
    سرش سوی نگار چرخید، چشم بسته و آرام نفس می‌کشید. مزاح کرد:
    - این تعریف‌ها رو تو این مواقع باید بشنوم؟
    خنده کم جانی کرد و لـ ـب‌ها را روی بازوی او نگه داشت و بـ ـوسه‌ای از سر حس نابی که همه حال با باران کامل می‌شد، نثار جسم خسته او کرد و صادقانه گفت:
    - تو این دو سه روز خیلی چیزا فهمیدم، یکیش قدر دونستنته. بیش‌تر از اینا تو زندگی من ارزش داری خواهری!
    شنیدن لفظ خواهر به جان باران شیرین شد و لبخند رضایت‌بخشی زد. دست روی دستش گذاشت و پاسخ بـ ـوسه نگار را روی گونه گلگون گشته و سرمازده‌اش داد.
    - جایی‌ت درد نمی‌کنه؟ تو اون انبار خیلی سرفه می‌کردی.
    با رخوت تکانی به بدنش داد و قدری بیشتر به او چسبید، گرمای تنش لـ*ـذت‌بخش بود.
    - بهترم. دعاهای تو بود، یا استرس زیاد سرفه کردن یادم رفت! ولی اولی رو خاطرخواهشم.
    کف دستش را روی پیشانی نگار گذاشت، کمی داغ بود. ابرو کشید.
    - اگه حالت بده بگو!
    خندید و اینبار دیده گشود، حالت بچه‌گانه‌ای گرفت و با همان لحن کودکانه گفت:
    - نترس مامان جونم! تو باشی اوف هم نمی‌شم، فقط دیگه فداکاری نکن و پالتوت رو به من قرض نده!
    باران چشم غره‌ای حواله‌اش کرد.
    - کی‌ها که نشدم برات!
    سرش روی شانه باران و دست روی دهان گرفته و بی‌ صدا می‌خندید.
    - خدا واسه خاله مریم نگهت داره! خدایی اذیت کردن تو هم عالمی داره‌ ها! عیالم که شدی! خواهر و مادرمم که افتخار دادی، برادری رو می‌ذاریم کنار، همون یه رادوین از سرمم زیاده! مونده اسطوره و پشتوانه گرم پدر که از پسش بر بیای هیچی نمی‌خوام.
    - تنت رو واسه چند وقت دیگه چرب کن و ببین چه بابای وظیفه‌شناس و مهربونی می‌شم! جور استاد به ز مِهر پدر! این خلقیات تو رو می‌گن مرض لاعلاج!
    چشمکی نثار کرد. لحن بامزه‌اش زیر گوش او رسید.
    - می‌دونم یُبس دوست داشتنی! همه‌ش یه درد مُزمنه، به مرور خوب می‌شه رحمت خانوم.
    خمیازه‌اش که بلند شد، پشت دستش را به دهان گرفت و چشم‌های خمارش را بست و دو مرتبه تکیه داد. کاسه خونین دیدگانش از اشک خیس شد.
    - شانس آوردی جاش نیست وروجک خانم.
    لحن نگار هم رو به تحلیل بود.
    - تنبیه کردنات هم گوشت تن آدم می‌شه خواهر شگفت‌انگیز من! می‌گم باران!
    - هوم!
    - خیلی دوست دارم مثل تو باشم.
    - چرا؟
    - چون تازه دارم می‌فهمم وقتی که گیر ماهان عوضی افتادی چی کشیدی. اگه پلیسا دیر می‌رسیدن چی‌کار می‌کردی؟ مثل فکری که الآن کردی؟
    دمی گرفت و پاسخش را آرام داد.
    - آره.
    - مثل تو بودن کار سختیه.
    لب فرو بست. به این فکر کرد که در این سال‌های طولانی زیستن کنار نگار چه اتفاق‌هایی افتاده که نگار چنین جمله سنگینی را راحت به زبان آورد. آیا او می‌دانست که دوستش با چه خلأ دردناکی زندگی را ورق می‌زند؟ آهسته نگار را خطاب داد:
    - تو نیمه پر من رو دیدی. نیمه خالی من پره از تاریکی، ترس، تناقض، اجبار... . سال‌ها باهاش زندگی کردم و به خودم بالیدم، ولی از وقتی که رادوین رو باهام آشنا کردی فهمیدم که هنوز یاد نگرفتم شمعم رو از کجا پیدا کنم تا از شرّ این ظلمت رها بشم، این ظلمت نقطه ضعفم بود، ولی تو راحت حرف دلت رو به زبون میاری. نتونی مشکلت رو حل کنی از بقیه کمک می‌گیری، ولی من... .
    نگاهش چرخید به دوستش که دیگر نای جواب دادن و شنوا شدن نداشت. سنگینی وزن افتاده روی بازویش کاسته شد، پس به خواب رفته بود. چقدر کیفش کوک می‌شد اگر مقدار کمی آسایش افتخار دهد و پشت پلک‌های گرم و نمدارش بنشیند! اما اکنون توهمی بیش نبود. بی‌خبری خودِ عذاب بود. سرش را به سر نگار چسباند و زمزمه کرد:
    - مثل من نباش!

    مکرر در سر اطرافیانش را می‌پروراند. در حال حاضر پدر و مادرش که یقیناً از آشفتگی و اضطراب خواب و خوراک ندارند و تجسمش آزار دهنده بود. حتماً پدر و مادر نگار هم دست کمی از آنان ندارند. رادوین چه می‌کرد؟ آریا... . یعنی اطلاع‌رسانی او کارساز بوده؟ اگر بوده چرا پیدایشان نمی‌کردند؟ نکند در مکانی دور و بیابانی اسیر شده باشند؟
    دوباره یادش زنده شد و همراه خود زخم‌های سر بسته باز کرد و بند دل لرزید. همان روزی که از او بیزاری می‌جویید و کردارش را نقیض خود می‌دانست، آن مردی که با تمام بدی‌هایی که از او دیده بود، در تسخیر قلب آهنینش پیروز شد، ذره ذره ذوبش کرد، دیدش را نسبت به زندگی دگرگون ساخت، قانون و بینش چندین ساله‌اش را باطل کرد. بارها با خود می‌گفت:
    «نفهمیدم چی شد؟ زندگی‌م‌ رو دور عادی خودش می‌چرخید و همه چی امن و امان بود، ولی تعجبم از این بیشتره که پشیمون نیستم. حاضرم قسم بخورم برای منِ بی‌ تجربه و خام گریبان‌گیر همچین حس یه طرفه شدن در آنِ واحد با یه تنفر ظاهری شروع شد، ولی هنوز می‌تونه شکوفه بهاریش رو روی یکی از شاخه‌های درخت زندگی اون هم به عنوان نایاب‌ترین تجربه کسبی من سهیم کنه!»
    می‌خواست اقرار کند. زانو زده مقابل پروردگار عظیم‌الشأنش ناگفته‌های دل را برملا کند، از روز اولی که پی به آن حس سرکش غریضی برد و بلافاصله عقل نهیب زد و احساسی که خندید و به روی مبارک نیاورد. پیشروی کرد و شنوای شماتتش شد و خنده سر داد و به کارش نیامد. دید توفیری ندارد و روز به روز وابسته‌تر از قبل در پی معشوق مغرورش جان بر کف می‌دهد، ترس رسوا شدن رخنه به جانش بست و به پای التماس دل افتاد. شاید آنجا بود که مفهوم خنده‌ها و بی‌خیالی دل رو شد. از قضا طولی نکشید و پاسخ گرفت. مرد عبوس دوست داشتنی با رگ و پی او عجین گشته بود. تنها کاری که از پسش برآمد، باد لعن و دشنام به بانی‌اش و... . قصه نبرد آب و آتش همچنان سر دراز داشت.
    سرش سوی مخالف نگار حرکت کرد و چشمانش را بسته نگاه داشت. دلش خاطرات او طلب کرد تا فراموشی بگیرد و دستش به آرامش گمشده برسد. پرده تمام صفحه چند بُعدی بدون عینک هم همه چیز را ملموس و زنده نمایش داد. چقدر‌ زود گذشت! رو در رویی‌شان در اداره آگاهی، تردیدهای آریا، مقاومت‌های او، جر و بحث‌هایشان... . آن‌ گاه که مقابل در هتل ماشینش را گرفت و خبیثانه رهایش کرد و یک دل سیر خندید، شب‌ هنگام در آشپزخانه ویلای شمال، بریده شدن دستش، چای که ریخت، سیلی که زد... . آن روز شانس با آریا یار بود که جان سالم از مهلکه باران به در برد!
    هر چه فکر می‌کرد پای عداوت و مجادله بینشان بی دلیل و با دلیل باز می‌شد. هنوز که هنوز است، ارزش ویژه‌ای برای ورق رسیده به شب به اصطلاح کریسمس قائل می‌شد. باران آن شب زمستانی با باران‌ سابق تطابق نداشت، باران آن شب حتی شبیه به کودکی‌اش هم نبود که بخواهد حواس‌پرت شود و پارو به دست گیرد و برف پرتاب کند و جویای نظرهای جلب شده دوستانش نباشد. وقتی طنین خنده ناگاه و کم‌یاب آریا فضا را احاطه کرد، حیران و خودش هم تحت تأثیر آن لـ ـبش به لبخند زیبایی شکفته شد. آهنگ بی‌ کلام آن صدا در گوشش نواخته شد و لبخندشان روی لـ ـب‌هایش تشویق به جان گرفتن کرد.
    بارانی که در گذشته‌ها محو نمی‌شد، اینک دلش به آن‌ها گرم بوده و نمی‌خواست طلسم خفته زیبایش بشکند. با آوای ساده «جان» گفتن آریا چه می‌کرد که از حافظه پاک نمی‌شد؟ مدتی‌ دل‌ نازک شده بود. هر تنش تَرَک روی شیشه‌ مقاومش زده و تمنای وصالی لاممکن و ممنوعه داشت! ذهن که تابع آن می‌شد، مرز شیدایی هم گذر می‌کرد و می‌رسید به آمال لمس دستانی که تاکنون نگرفته بود، به گرمای آغوشی که شاید تن او را از رعشه می‌انداخت و آرام می‌کرد، به لـ ـب‌هایی که تنها برای او به خنده باز می‌شد، به آن چشمان سحرانگیزی که پشت تکبر و زمستان کولاکش، نوید گرمای تابستان ییلاقی و رایحه خوش گل‌های اردیبهشت ماه می‌داد و همه این‌ها فقط از دیدگان خروشان مرد ممنوعه‌اش ساطع می‌شد. آه! چرا بس نمی‌کرد؟
    فکرش هم گـ ـناه بود. مقوله جان‌گداز عاطفه نباید با گـ ـناه آمیخته می‌شد. یادش به چند روز اخیر رسید. در کتاب دلنوشته‌ای با متنی مواجه شد که وصف حال این روزهایش بود. چو گنجینه‌ای محفوظش داشت و روی قلبش حک کرد و اکنون به یاد آن نوشته زیبا قلم دل برداشت و چند باره آن را نگاشت.
    «چه کیفی می‌دهد دوست داشتن تو! وقتی ندانی و دوستت بدارم، وقتی ندانی و تماشایت کنم. چه کیفی می‌دهد دوست داشتن تو! وقتی هر روز تمام راه را به شوق دیدن روی ماهت قدم بزنم. چه کیفی می‌دهد وقتی یک روز بی‌ هوا از راه برسی، به چشم‌های همیشه عاشقم خیره شوی، بگویی گاهی نگاه بهتر از هزاران دوستت دارم این زمانه است. گاهی چشم‌ها چیزهایی را به ما می‌فهمانند که زبان از گفتنشان عاجز است! گاهی دلت می‌خواهد بگویی، اما شرم می‌کنی از گفتنش. چه کیفی می‌دهد عاشق تو بودن! وقتی این‌ گونه دوست داشتن را به من آموختی.»
    حاتمه ابراهیم زاده
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «آریا»
    خموشی تسخیر به فضای اتاق بازجویی، پیغام صدای نفس گرم و خروشیده از شش‌ها را بی‌ کم و کاست به گوش‌های فرستنده ارسال کرد. آتش شعله‌کِش یک جفت دیده مغرض کنار پره‌های باز و بسته بینی به مجرم گواه یک جنگ لفظی مهیب می‌داد. خودش هم این رنگ تزلزلش را تا به حال ندیده و تجربه نکرده بود. وقتی کشیدن حرف از زبان آن زبان‌باز راهش را به باریکه کشاند، جز این انتظار نرفت.
    او هم نخبه کارش بود و افراسیاب کاهل‌تر از آن که با سکوت نجات‌ دهنده خود امید واهی داشته باشد. حینی که نیمه راست تنش به افراسیاب مایل شده و به میز تکیه داد، دست راست مشت شده‌اش فرق بدنه سرد آن کوبیده شد. نگاه بُران و کنکاش‌ گر‌ش را در حالی‌ که در بی‌اعتمادی غوطه‌ور بود، روی چشمان آرام افراسیاب توقف کرد.
    - دروغ می‌گی.
    مرد در جلد عاصی شدن رفت و نفس‌ کشان خودش را تا پشتی فلزی صندلی عقب کشید. بی‌پروا و گویی از جانش سیر گشته، تقاضایش را تکرار کرد.
    - می‌خوام وکیلم رو ببینم.
    نیشخند بارزی به کام او ریخت و صاف ایستاد، هر دو دست را روی سـ*ـینه جمع کرد. با وجود آن هیبت والا و صولتی که با پوشش نظامی صد چندان نمود گشته بود، عضله‌های سرشانه و بازو‌ها در اثر این حرکت برجسته‌تر شد. گره ابروهایش وهم آزاد شدن نداشت.
    - چای، میوه، شیرینی... . تعارف نکن!
    خنده آکنده از تمسخر روی لـ ـب‌های منفور افراسیاب روی نگاه به سرخی مزین شده آریا شمشیر کشید و دندان سفت کرد. با گذاشتن کف دو دست به لبه میز و پایین آوردن سر، تغییر موضع داد و این نشان می‌داد که چقدر رنجور است. عتاب به او خشم‌آلود گفت:
    - از این شاخه به اون شاخه پریدن و وقت‌کشی واسه یه وعده سر خرمن فقط جهنمت رو وسیع می‌کنه. عین آدم حرف رو تو دهنت بچش و جواب سر بالا نده.
    - من حرفی ندارم.
    در کسری از ثانیه انگشتانش را جمع و در یک حرکت غافلگیرانه بالا آورد و محکم‌تر روی میز کوباند. عکس‌العمل افراسیاب پلکی بود که در اثر ضربه دست و صدای بلند ناشی از آن پرید.
    - تو حوزه استحفاظی من اونی که دستور می‌ده منم و تو غیر از اطاعت هیچ حق دیگه‌ای نداری.
    - نزدیکی من به ارسلان‌ خان در حد سر در آوردن از ریزه‌ کاری‌ها و سیستم اطلاعاتی شخصیش نبود. محدوده‌ای که واسه خودش به پا کرده بود دست ما رو کوتاه کرد.
    - بار آخر می‌پرسم. ارسلان کجاست؟
    دستانش که در حصار حلقه‌های دستبند محبوس گشته بود، روی میز قرار گرفت. سرگشته لـ ـب به انکار جای اقرار گشود:
    - نمی‌دونم.
    خروج نفس بریده از حفره‌های بینی به قدری سوزان بود که از آن فاصله نزدیک، پوست صورت مرد مکار را به آتش خود سوزاند. به محض رها کردن دست‌ها چنان غرشی سر داد و پای راستش را بالا بـرده و تمام قوایش روی لبه شی‌ء خالی شد که نبض قلب مردک یک دنده از گنجشک زیرتر شد. با کشیده شدن پایه‌های میز و صدای رعب‌انگیز و خراشیده‌ آن، چشم‌های افراسیاب بسته شد.
    آریا مجالش نداد و با او گلاویز شد. یقه پیراهنش را میان پنجه قوی و سردش گرفت و وادار به ایستادنش کرد. این میزان خشم در حین بازجویی زیاده‌روی تلقی می‌شد، لکن گوشش دیگر بدهکار نبود. چشمان به خون نشسته‌اش میخ نگاه سرخورده و شوک‌زده افراسیاب شد و رعدآسا خروشید:
    - مخفی‌گاه‌های اون عوضی تنها اطلاع سِرّی مشترک شما پنج‌ نفر بوده. چشماتو وا کن و ببین طرفت کیه، بعد چنته‌ت رو سبک‌ سنگین کن! با دم شیر بازی نکن! خبری از کلاش‌های دور و برت نیست و هیچ‌ کس نمی‌تونه کمکت کنه. گفته بودم به سرت نزنه سر سرگرد مملکت شیره بمالی که اگه هوسشم به مغزت برسه، از دنیا ساقطت می‌کنم. رئیست تو کدوم سوراخ سُمبه‌ای قایم شده؟ زر بزن کفتار!
    خوف در رگ و پی مرد و درد عمیق در سر ضرب دیده‌اش که در اثر تصادف حاصل گشته بود، رمق می‌ستاند و مغلوب نمی‌شد، برابر کسی که دشمن سرسخت و دندان‌گرد ارسلان بود، تنها دیدار وکیل و رسیدن به خواسته‌اش در سر می‌گذشت و به چیز دیگری نمی‌اندیشید.
    - هر کار کنی حرفم عوض نمی‌شه سرگرد. تا وکیلم رو نبینم، چیزی واسه گفتن ندارم. تقلاهاتون فایده‌ای نداره.
    نعره‌زنان مشت او‌ل را گوشه فک مرد مغلطه‌گو و کج‌خُلق خواباند. توان مرد زایل شد و به شکم روی زمین افتاد. خوی درندگی تمام مکنوناتش را مُسَخر خود کرده و هیچ چیز جلودارش نبود. به محض چرخیدن مرد به پهلوی راست که مانند مرغ سر کنده بال بال می‌زد، نفس تنگ و خشم‌آلود حمله‌ور شد و با یک دست چنگ به یقه پیراهن خون‌آلود افراسیاب زد، به موازات قدش او را بلند کرد و به دیوار کوباند و دست دیگرش گلوی مرد را گرفت. افراسیاب از فرط طغیان و گردن‌کشی او قبض روح شد و چشمانش از حدقه بیرون زد. نفسش بند آمده بود.
    - کاری نکنم طوطی‌وار و ریز به ریز همه چی رو از نقطه و ویرگولش کف دستم بذاری آریا نیستم قالتـــاق!
    در آن شرایط لبخند زد!
    - لاتاری این ماجرا رو من می‌برم مأمور! با مرافه و کشمکش درست کردنات می‌خوای نشون بدی از غورگی مویز شدی، ولی بدون ترفندت واسه اَخاذی از من جواب نمی‌ده.
    جداً از جانش زده یا همچنان امیدوار مُریدانش بود؟ فشار پنجه‌های آریا روی گلویش همان ته مانده نفس را اخذ کرد و خون به سرعت در مویرگ‌های صورت دویده شد، چیزی نمانده بود اختیار از کف بدهد و آریا به هدف خود برسد که اشکان و شروین شتابان داخل شدند. شروین بازوی آریا را محکم گرفت و زیاده‌روی‌اش را گوشزد‌کنان به زبان آورد.
    - خودتو کنترل کن آریا! دستتو بکش!
    فشار پنجه‌هایش کم شد، اگر چه لحظه تسامح افراسیاب بی‌اهمیتش کرد که از موضع خود کناره نگیرد. اشکان به کمک شروین آمد و محتاطانه گفت:
    - کاری نکنید به ضررتون تموم بشه!
    منظورش از ضرر همان عواقبی بود که سرهنگ از افرادش اطاعت جان‌دار و درست درمان می‌خواست. افراسیاب حضور آن دو را به نفع خود دانست و فرصت‌ طلبی کرد.
    - ازت شکایت می‌کنم مأمور.
    آریا فوری واکنش نشان داد، تازه جویای نیروهای مهارکننده گشت و جری‌تر شد. گردباد درون قدرت یافت و به طرز معجزه‌آسایی نیروی مازاد ذخیره کرد. اشکان و شروین سر بزنگاه و واقف به خلقیات سد شکن همکارشان او را به زحمت از مردک آب زیر کاه جدا کردند. بی‌پروایی افراسیاب پس از حیات دوباره و وحشتی که همچنان روی بدنش ویبره انداخته، غیر قابل تحمل بود. لبخند فاتحانه روی لـ ـب نشاند و انگشت شست به گوشه پاره شده‌اش کشید و خودرأی فریاد طلبکارانه‌ای زد.
    - به سرگرد یقه پاره‌کنتون هم تأکید کردم. باید وکیلم رو ببینم! شماها هم بهتره کنار بیاین.
    غضبناک تکان محکمی به شانه‌هایش داد تا دهان آن مفلس را به روی یاوه‌گویی‌هایش ببندد و اشکان و شروین مانع می‌شدند. اخم شروین درهم شد.
    - تو رو به حسین آروم باش آ...
    با فریاد رعدآسایش میان کلام شروین، فرسنگ‌ها دوری بدون بازگشت داد و در دم پلک بست و روترش کرد.
    - قبرتو با دستات کندی افراسیاب! چوب خطت واسه لغزخونی و ادعا خیلی وقته ته کشیده. اگه نیارم روزی رو که رازهاتو اول دم گوشم بگی آریا نیستم! کارنامه سیاه تو با کشیدن پای وکیل، پول، لال‌مونی گرفتن و هزار حیله تو و اوباش‌هایی که بوی گند روشن‌ فکریشون رو به ما یادآوری می‌کنی، سفید نمی‌شه. ولم کنین!
    هر گام رو به عقب رفته کم‌ طاقتش می‌کرد. از هر دری وارد می‌شد آینه‌ای می‌دید که چهره آشفته و برافروخته‌اش را در معرض دیدگان همه قرار می‌دهد. پا به داخل اتاق خودش نهادند. اشکان به دستور شروین سر وقت افراسیاب رفت. خصمانه بازوی آریا را آزاد کرد و بی‌ آنکه به او فرصت شکایت دهد، پیش قدم شد.
    - دیوونه شدی؟ تو چت شده مرد؟ به خودت بـیا!
    طلبکار و رخ در رخ او شمشیر از رو بست و بدون هیچ ملاحظه‌ای فغانش بلند شد:
    - آره، زدم به سیم آخـر. برای عدالتی که یه عده به سرکوبش لشکر می‌کشن فقط باید عین خودشون سنگدل و بی‌رحم بشی تا از بیخ نابود بشن. آره، دیوونه‌م، جنون کشیده‌م. حالا که دو دختر بی‌گـ ـناه اسیر فرمانده این لشکر نفرین شده شدن و ثانیه ثانیه موندنشون کنار اونا حکم مرگ و عذاب بدتر از اون داره، می‌خوای بشینم و به خلاقیت و لجن‌زارشون‌ کف و سوت بزنم؟
    - نه، ولی می‌دونی که ما هم وظیفه‌ای داریم. یه نگاه به لباس و موقعیتت کن! ما از همون روز اول یاد گرفتیم دور از چارچوب کاری نکنیم. شانس آوردی سرهنگ نفهمید.
    دندان سایید و انگشت نشان تکان داد.
    - شده همین الآن خودم استعفانامه‌م رو امضا می‌کنم، اما دخترا رو صحیح و سالم برمی‌گردونم.
    نگاه متحیر شروین در نگاه برزخی و نافذ او بود. آریا جانش برای کارش می‌رفت. چه می‌شنید؟ متعجب دست پیش برد و به ته ریشش کشید و با ابروهایی که از غلظت در هم رفتگی‌اش کاسته شده بود، سر تا پای لرزان از عصبانیت آریا را تا دست‌های مشت کرده‌اش از نظر گذراند. این گونه به نتیجه نمی‌رسیدند، با نزاع و شانه‌ کشیدن در حالی‌ که هر دو به نوع خود حقی به گردن داشتند. به آریا حق می‌داد، لکن نه در حد زدن قید تجربه و تلاش‌ها و افتخارهایش... . کم زحمت و مشقت نکشید و نزد سرهنگ هاشمی جایگاه والایی داشت. آریا به موها و سپس گردنش دست برد و گفت:
    - این عملیات با قبلی‌ها فرق بزرگی داشت شروین. یه مسئله شخصی که طبق روال نقشه‌م پیش رفت و کماکان سرهنگ پشتم ایستاد. روزی صد دفعه و مو به مو صفر تا صدش رو مرور می‌کنم‌، ولی دور از یه سر سوزن ایراد!
    سرش را به طرفین حرکت داد و نیشخند زد. نگاه گرفته‌اش روی گلدان کاکتوس وسط میز بود، آرام‌تر شده بود و شاید منطقی‌تر... .
    - بازخوردش چی شد؟
    - اشتباه از تو نبوده. خودت می‌گی این مأموریت فرق داشت. یه طرفش هم به رادوین برمی‌گشت. حتماً افراد آریان‌فر زیر نظرش گرفتن و دست بر قضا خواهر زاده‌ت و دوستش رو همون روز دیدن.
    کاش اطراف عمارت رادوین نیرو می‌گذاشت! فکرش هم نمی‌کرد آنان در چنین شرایطی پا به آنجا بگذارند و نباید از آنان غافل می‌شد. این عذاب با او عجین شده و یک لحظه رهایش نکرد.
    - یه مهندس مرموزی از راه می‌رسه و یواشکی تو کارشون سَرَک می‌کشه و از قضا سرگرد نفوذی و کاربلدی از آب در میاد. تو این شرایط مجبور می‌شن سنگر واسه خودشون بسازن و برن سراغ زهر چشم. تنها تقاضایی که ازت دارم اینه که خشمت رو کنترل و تا اومدن وکیل افراسیاب صبر کنی!
    جای او نیستند که بدانند اعضا و جوارحش در هم پیچیده و چگونه به دست زمانه ستمگر مذاب شده. درک نمی‌کردند؛ چون هم‌رگ و عامل نفس کشیدنشان تندرست و شاداب کنارشان زندگی می‌کنند. سکوت آریا را ملایمت معنا کرد و نرمشی به لحنش نشاند و گفت:
    - همون‌طور که خدا گفته طرف بنده‌های صبورشه، ما هم تا اومدن وکیل افراسیاب صبر می‌کنیم. طرف هر چی دست از پا خطا کنه پای خودشم گیره، بدتر از موکّلِش. به اشکان سپردم هماهنگیش رو بسپره دست شاپوری. الآناست سر و کله‌ش پیدا بشه.
    رنجور پشت گردن تا عضله‌های سر شانه را فشار داد و از اتاق بیرون شد. اندیشه دیگری هم بود؟ تا از راه رسیدن وکیل آن مفسد فی‌الارض باید به ذهنش نظم می‌داد، زمانه جبار به آرامش اوهامش هم حسد می‌ورزید، آن هم اوانی که تصمیم داشت از سرما سهمی ببرد و پدر باران و همسر خواهرش مسیر همان سالن و مخالف او را پیش گرفته بودند.
    پاها یاری بازگشتن کرد، لکن لحظه جدا شدن یکی از پوتین‌ها از کف‌پوش دو مرد رصدش کردند. گره پیشانی بیشتر شد. با چانه‌ای سفت و صورتی جدی و سرد خودش راهی مسیر شکنجه‌گاهش شد! بزاقش را از گوش شدن به سؤال‌هایی که هیچ جواب قاطعی برایشان نداشت، فرو داد. سینا پیش دستی کرد و گله‌مند لـ ـب به توبیخ گشود:
    - هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا جواب تلفن‌هاتو نمی‌دی؟
    نیما چشم از نگاه صامت آریا گرفت و رو به دوستش گفت:
    - مؤاخذه کردنو کنار بذار و برو سر اصل مطلب! آریا پسرم! به خدا قسمت می‌دم یه خبر امیدوار کننده بهمون بده! وقتی سرهنگ گفت بیایم نمی‌دونی با چه حالی خودمون رو رسوندیم. پیداشون کردین؟ آره؟
    همین سؤال بر مسیر عبور و خروج گاز تنفسی سنگی ساخت. از سکوت بیزار بود، از اینکه با لباس خدمت به وظیفه درمانده باشد و نتواند با قطعیت کلام اطمینان خاطر از تحقق موضوعی بدهد، نسبت به خود هم منزجر می‌شد. اگر سرهنگ به موقع کشتی نجاتش را سمت اویی که میان امواج متلاطم دریا دست و پا می‌زد نمی‌راند و به اتاق خود راهنمایی‌شان نمی‌کرد، محققاً با وجود گنجایش تمام شده بردباری و فرستادن دردهای غیر قابل تسکین، کار دست خودش می‌داد.
    نفسش را با گذر از آنان به غل و زنجیر برد و عصیان‌گر از بند فضای بسته آگاهی بیرون کشید. بازدمش آه‌ مانند از سـ*ـینه فخارش خارج شد و کف دو دست صورت مرد خسته‌دل را پوشاند. آزموده را آزمودن خطاست، پس این تکرارها از بهر چه بود؟ تحمل‌های کاذب شاید او را به نتیجه‌ای ثمر بخش می‌رساند، اما یقین داشت بعد از آن آریایی وجود نخواهد داشت که تماشایش کند.
    تعصب یک مرد شوخی‌ بردار نبود و از جانبی صعودی‌ترین نقطه ضعفی که به خودی خود و در عرض چند صدم ثانیه ذره ذره ترکِش می‌انداخت. دستش برای کسانی رو شده بود که نباید می‌شد. سرش به سقف سیاه و ماه نورانی شب بود، دست‌ها را در جیب نهاد. تا وقتی که داوطلب شکار خودش بود، اجازه نمی‌داد شکار دیگری جایگزینش شود. کسی به او نزدیک می‌شد. تغییر موضع نداد‌ تا خودش آمد. احترام گذاشت و گفت:
    - وکیلش تو اتاقتونه.
    نفس‌زنان ابرو تنید و همراه اشکان راهی اتاقش شد. دستش روی دستگیره قرار داشت که محکم کشید و طاق به طاق باز کرد. وکیل بی‌ اراده برخاست و چشم به شخص درگاه دوخت، مردی بلند قامت و درشت اندام و لباسی که از روی تک قپه روی سرشانه‌ها پی به سِمَت سرگردی او برد، با ابروهای پر پشت و انحنا گرفته‌ و جدیتی وافر دو دیده‌اش را براق او کرده بود. یک تای ابرویش خود به خود پرید. مهندس و سرگرد مجد این بود؟ وکیل دست راستش را مشت شده نزدیک به لبش برد و با سرفه‌ای کوتاه صدایش را صاف و خطیر عرض ادب کرد.
    - محسن حمیدی هستم، وکیل جناب افراسیاب.
    در نقاب صمیمانه دستش بلند شد. مرد سیاستمداری چون او علم داشت در برابر آریا مجد با نفوذ و کارکشته احتیاط شرط عقل است. زمانی که آریا در پاسخ خوش‌رویی او آشکارا لـ ـبش را به پوزخند باز کرد، لبخند موذیانه‌ای که می‌آمد تا با استقبال آریا روی لبانش بنشیند دود شد و دستش را غلاف کرد. تعارف به نشستن هم نکرد! در ازایش دست‌ها را با طمأنینه پشت برد و گویی مجرمی تازه‌وارد به چنگال گرفته باشد، قدم از قدم برداشت و رو در روی مرد جوان ایستاد. قامت رعنا و پوشش رسمی و اتو کشیده و چهره پخته‌ای داشت، کاملاً مسلط و موقر و اضطراب زیر پوستی که آریا پی بـرده بود. پاهایش را به عادت ژستی که حفظش می‌کرد، به پهنای شانه باز کرد و غیر دوستانه و ماهرانه گفت:
    - خیلی دلم می‌خواد اون لحظه‌ای که جلوی همکارهای شما آیین خدا پیغمبر می‌ذارن و قول قسم ازتون می‌گیرن، بدونم تو دلتون چه نیتی می‌کنین!
    حمیدی به وضوح یکه خورد. استرس به جانش زالو شد و خود را باخت نداد.
    - متوجه منظورتون نشدم.
    - به آتیش کشیدن پرچم عدالت یا گرفتن حق از باطل؟ کدومش؟
    بیش از حد سرسختی نشان می‌داد. با مناعت طبع جانب‌داری کرد:
    - تو شغل ما فقط یه هدف خواهان داره و یه قسم... و هدفمون هم مشخصه.
    - اشتباه نکنید! شنیدنش از زبون شما لطف دیگه‌ای داره!
    حال می‌فهمید عمق حکایت «هر آنچه نبینی باور نخواهی کرد.» این مرد به حدی روی کلمات و لحنی که به کار می‌برد مسلط بود که خوب و بد را از هم تفکیک داده و طرفش مغلوب او می‌شد و شاید هیپنوتیزمش می‌کرد. آوازه این سرگرد در مخیله بزرگ‌ترین زنگ خطر برای اویی که سال‌ها وکالت می‌کرد و مدعی شناخت یک نظر هم‌زیست‌های خودش بود به شمار رفته و برایش اثبات شد. سیبک گلویش تکان خورد و مفتخر گردن کشید.
    - گرفتن حقی که تابع شریعته مهم‌ترین مسئولیت ماست.
    آریا وقتی جوابی که می‌خواست دریافت کرد، رنگ نگاه و لحنش عوض شد و ناخوشایند دست روی سـ*ـینه جمع و تندی کرد.
    - پس واسه این‌که یه وقت حق الناسی به گردنت نیفته که تا دنیا دنیاست گریبان‌گیرت بشه و صحرای محشر ملکه مکافاتت، بخش به بخش حرفم رو اول مزه می‌کنی، بعد تفسیر می‌کنی و بعد با سند منگوله‌دارش فرو می‌کنی تو کله موکل هفت‌ خطت! برگشتی نبینم دست خالی بیای که کلاه پلیس و وکیل مملکت بره تو هم صورت خوشی نداره. اون موقع جای کیف دستت، دستبند می‌بینی و جای کت و شلوار رخت چهارخونه‌ای حبس به تنت... . جنگ اول بهتر از صلح آخره.
    آب در دهان حمیدی خشک ماند. درونش بلوا شده و هیچ کدام را به روی سرگرد خودرأی نمی‌آورد. در مقابل اخم کرد و حق‌ به جانب گفت:
    - ولی قبلش حتماً بپرسید حمیدی پالونش کج بوده، بعد جسارت به تهمت کنید!
    جفت تاج ابرویش پرید و نکته‌ سنج شوک بعدی را وارد کرد.
    - تهمت؟! تفسیرت خیلی ضعیفه و برای یه وکیل پایه یک دردسر سازه. می‌گن چوب رو که برداری گربه دزده فرار می‌کنه!
    - جسارت نمی‌کنم، ولی شما بـ...
    پرونده افراسیاب را از اشکان که پشت سرش ایستاده بود، گرفت و روی میز پرت کرد.
    - یه نگاه به کثافت‌کاری‌ها و کاغذ بازی‌های موکلت انداختی؟ حتماً وعده هنگفتی بهت داده که پشتش به تو گرمه و یه کلمه در میونش وکیلم وکیلمه!
    - عدالت فروشی نیست جناب سرگرد. اگه حرفی باشه از موکلم می‌خوام دعوت به همکاری کنه. شما امرتون رو ذکر کنید!
    - می‌گی با ما همکاری کنه. اگه می‌خواد قاضی تو حکم اعدامش تجدید نظر کنه و تخفیف قائل بشه، صاف و پوست کنده هر چی از آریان‌فر و بقیه نوچه‌ها و نفوذی‌هاش می‌دونه، از برنامه‌ها و مخفی‌گاهشون همه رو بگه. سکوت کردن و متوسل شدن به وکیل هم نمی‌تونه آبی واسش گرم کنه و از پشت میله‌های زندان نجاتش بده. عین همین... . شیر فهم شد؟
    به عمد بیانش با تحکم بود که به حمیدی بفهماند کاری از او ساخته نیست. حمیدی سری جنباند و حینی که خم می‌شد دسته کیف سامسونتش را بگیرد، بر خلاف خواسته خویش اطاعت کرد.
    - خواسته‌تون رو به نحو احسنت اجرا می‌کنم.
    - دستور بود و باید اجرا بشه.
    آنطور که باب میلش بود، پیش نرفت، قصدش کمک به افراسیاب و وجود سرگرد مجد و تیز‌هوشی‌اش برای موقعیت او نوعی تهدید جدی بود. جمله‌هایش به گونه‌ای که سود دهنده باشد و آریا را حساس نکند ادا می‌شد، لکن خودش حساس شد و تیرش سوی خود بازگشت. سطوت زبان تند و تیز آریا به وضوح به چشم آمده و روی پندار فرافکن حمیدی حکومت می‌کرد.
    - کجا باید برم؟
    آریا سر و گردن جنباند و قدری لـ ـب‌ها را جمع کرد و سفیهانه با تن خشک و فریفته‌ای زمزمه کرد:
    - باید!
    نجوا کرد و همان خدشه روی روان حمیدی شد. باید زهر چشمش را گونه‌ای می‌گرفت که میوه دهد! وگرنه او مرد ادعای برتر دانستن و روشن‌ فکری نبود. همین که حمیدی آگاهی داشته باشد برای افراسیاب گناهکار و دغل‌باز راه صعب العبوری در پیش دارد و دود کوچک‌ترین کوتاهی‌اش ابتدا چشمان خودش را می‌گیرد، کفاف می‌داد.
    - ایشون رو راهنمایی کن اتاق بازجویی!
    اشکان پاها را اطاعت‌گر جفت کرد و سر بالا گرفت، به چهره شکست خورده حمیدی نگریست. چه برنامه‌های دشواری تنظیم نکرد و چه سهل همه‌شان با چند کلمه سرگرد مجد به باد فنا رفت!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «باران»
    صدای چرخش پره‌های فن در سرمای نسبتاً زیر صفر سوله حقیقتاً معمول به گوش نمی‌رسید و ثانیه شمارش عزم باران می‌طلبید که تمامش را اعلام کند. کشیده و نرم دم مازاد رها کرد و دیده سوی چهره‌های هراسان و منتظر دوخت، روی شیرین که پوزخند زنان عقب نشینی کرده و غمبرک زده بود، تعلل کرد. از بداهه یک دندگی و چموشی این دختر بارز بود. شرط گذاشته بود که اگر از خوان اول با موفقیت عبور کردند، با کمک و همراهی‌اش استقبال هم می‌کند و باران مطمئن از نفس و نقشه‌ای که کاغذش روی مرکز حافظه مغز پهن شده بود، اعلام موافقت کرد.
    پلک‌هایش رضایت به کوچ کردن داد و روی دخترک آغاز‌ کننده نقشه راه برگشت، دختر کم سن و سال زهره نام... . دخترک سر و صدا کنان آب دهان بلعید و با تفهیم گردن کشید و همراه خود همه سرها را کنج دیوار راهنمایی کرد. بالا رفتن از آن بشکه وزن خودش را می‌بوسید تا خطر احتمالی کج شدنش خنثی شود، ریز‌ نقش‌ترین جمع زهره بود. راضی کردنشان چندان زحمت‌ نداشت، چرا که با پای خودشان داوطلب شدند و سپس در کم‌ترین زمان هماهنگی‌ها انجام شد، مانده بود شیرین و بهانه‌ گیری‌های ته کشیده‌اش... .
    زهره بُشکه خالی را کنار کمد فلزی بی در و پیکر گذاشت و سبک سنگین کرد و با یک نظر ترفند فرضی بالا رفتنش را با قلم ذهن رسم کرد. ترس غالب شده، اما مصمم بود. دست پیش برد و ناهید و لیلا وزنشان را به بشکه وارد کردند، بدین شکل صدایی هنگام خیز برداشتنش به بالای سقف کمد بلند نمی‌شد. نفس حبسش دیوانه‌وار از شکاف قفسه سـ*ـینه رها شد. همه کنجکاو و لرزان زوم حرکت‌های دخترک هول کرده بودند. حال که روی بشکه ایستاد، ارتفاع کمد قابل چشم‌پوشی بود. به آسانی روی کمد ایستاد و این‌ گونه به پنجره بزرگ نزدیک‌تر شد. قدش یک وجب کمتر از پنجره بزرگ بود. به ناچار روی پنجه پا ایستاد و توانست دزدکی سرک بکشد. دست‌هایش لبه پنجره را محکم گرفت و نگاهی به راهروی نیمه تاریک انداخت. همان راهرویی که آن‌ها را از آن عبور داده بودند. سکوتش پنج ثانیه را پر کرد. یکی از دخترها که نامش آسیه بود، به نمایندگی از دخترها پچ پچ‌کنان پرسید:
    - کسی رو می‌بینی؟
    سرش تند و سرعتی بالا و پایین رفت.
    - آ..آره، آره. یه نفر پشت دره، همون مرده‌ست.
    باران چشم ریز کرد و به فکر رفت.
    - خوب نگاه کن! یادمه دو نفر بودن.
    بالا تنه‌اش تا آخرین حد بالا رفت و سرش را به چپ مایل کرد. مرد سیاه‌پوش با هیبت ترسناک و چهره خشمگینش دست به سـ*ـینه و مجاور دیوار به چُرت رفته بود. دستپاچه شد و کم ماند کار دست خودش دهد که قد ثانیه به پنجره چسبید و گویی دستش پس از سال‌ها حسرت به ضریحی رسیده، دل از لبه آهنی آن نکند. بار دیگر بزاق قورت داد. لیلا از آن فاصله پی به زانوهای سست زهره برد.
    - چی شد؟ می‌تونی بیای پایین؟
    چقدر دهانش آب برای فرو دادن داشت؟ اجمالی و مردد به او که کنار کمد ایستاده بود، خیره شد.
    - صد رحمت به هرکول! تا چشمم بهش می‌خوره، تن و بدنم از کار میفته. چرتش گرفته گنده‌ بَک!
    - لفت نده زهره! بپر وقت نداریم!
    و شوق و ذوق‌کنان ستاره امید به چشم همه پرتاب کرد. مقابله کردن با یک نفر آن هم با ذهنی خواب‌آلود و پلک‌هایی که سیستم کنترل خواب مغز برای بسته شدنشان برنامه چیده‌، نیمی از کارشان را راحت می‌کرد. زهره جستی زد. ریش و قیچی به سوی باران دست به دست شد! نوبت او بود. بی‌ معطلی خود را به پشت در و حاشیه دیوار رساند و با جنباندن سر به در، نگار را خواند. مضطرب شالش را دور گردنش پیچاند و پیش آمد و دو قدم مانده به باران زانو زد و شکمش را چسبید و از درد فرمالیته و حالت گرفته نمادینش به خود پیچید و تقه‌ای به در زد. دل در دلش نبود که آهسته ضجه زد:
    - یکی در رو وا کنه، دارم می‌میرم.
    دخترها کنار هم جمع شده و از جایشان جم نمی‌خوردند. شیرین نشسته و چشم از در و باران و دوستش نمی‌گرفت. صدایی شنیده نشد. چرت عمیق شده مرد، برگ برنده یافتن شی‌ء مورد نظرشان شد. مشت دیگری کوباند و شوریده و به گونه‌ای که صدایش تنها مرد را بیدار کند لـ ـب زد:
    - با شماهام. کسی نیست به داد من بینوا برسه؟ بابا سنگم اینقدر بی‌عاطـ... .
    - کیه زر می‌زنه؟
    قلبش دیوانه شد و شور افتاده لـ ـب گزید و چشم و حواسش به نگاه خاموش و خطیر باران تلقی شد. حرکت نامحسوس چانه‌اش آرامش پیش‌کش کرد. با قورت دادن آب دهان و به نرمی کشیده شدن زبانش روی لـ ـب، در جلد همان دختر مفلس بیمار رفت.
    - حالم خوب...نیست. می‌شه درو باز کنی؟
    سیگنال تن زمخت مرد برای یک جمله کوتاه تا فرسنگ‌ها امتداد داشت.
    - چه مرگته کله سحری؟ بِکَپ بابا!
    - شما پهلوون پنبه‌ها به چه دردی می‌خورین؟ می‌گم از معده درد نای نشستن ندارم. خوبه همین‌جا بیفتم و باد به گوش رئیستون برسونه؟
    - می‌خواستین جوگیر نشین همون یه آشغال غذا هم از کفتون رفت. می‌زنم آسفالتت می‌کنم ها! عین جیرجیرک زیر گوشم وز وز نکن! کپه مرگتو بذار لاحاف سرد بشه!
    نگار طبق استدلال باران موسمی که غفلت مرد عایدش شد و تیرش به سنگ خورد، تیر بعدی را در تاریکی انداخت. ولوم ناله‌اش آزرده و ترحم‌ برانگیز و آمیخته به هق‌هق شد. به هدف خورد! زنجیر از دستگیره جدا شد. سد میانشان یک قفل بود و همان هم شکست و ماند سد دیگری... . عده‌ای لبخند گرمی زدند و عقب عقب رفتند. عده‌ای هیجان زده و بی‌تاب صدایشان در گلو خفه مانده بود تا اوضاع قمر در عقرب نشود. دو دستی دهان چسبیده و چشمان گردشان به در گشوده شده میخ شد.
    نگار چشم بسته و بی‌حال روی زمین دراز کشید، قیژ قیژ در روی لولا و سایه افتاده مرد، قلب تپنده‌اش را تا مرز نای و مری آورد و بازگرداند و تکرار شد. ریتم نفس‌های شیرین هم نامنظم شد، به ویژه باران به کمین نشسته با اخمی وحشتناک و استقامتی خارق‌ العاده که ذکر «یا الله» بانگ روح و روانش شده بود. مرد ناغافل کمر خم کرد، غرغر کنان روی جسم نحیف نگار خیمه زد، کلافه او را کاوید، دستش را روی بازوی او گذاشت و تکانش داد.
    - هوی! تو بودی جیر جیر می‌کردی بیخ گوشم؟ پاشو بینم مرگت چیه؟ با تو نیستم مگه کودن؟
    همان گونه گردن صاف کرد و خیره به نگاه دختر‌ها شد تا علت ضعف دختر بیهوش را بفهمد، تا به حالت ایستاده و عجیب دخترها و اینکه خورشید بالا نیامده سحرخیز هستند نگریست، بر جای ماند و پلک زد. با نگاه گنگ و ترسان تعداد معدودی که ناشیانه بالا و سر شانه او را جست‌وجو می‌کردند، انگشتانش از دور بازوی نگار باز شد و قامت کشید، روی پاشنه کفش چرخید و تا خواست خلاف جهتش را رصد کند، پای راست باران دایره‌وار چرخید و پشت پوتین و به انضمام قسمتی از پاشنه‌اش را به حساس‌ترین نقطه فلج کردن عضله انسان روی مرد فریب‌ خورده پیاده کرد.
    گیجی ناشی از خواب و انتظاری که در حالت بیداری هم نمی‌کشید، منجر شد گردنش را بگیرد و سرگردان و سهل‌انگار رو به شکم افتد. چیزی نمانده بود دخترها زهر ترک شوند. نگار بلافاصله بلند شد، وگرنه سنگینی جسم مرد رویش میفتاد. مرد همچنان روی زمین و باران عزرائیل گونه و درنده بالای سر او مشتش را گره کرده بود. علی‌رغم دوراندیشی باران دخترها در کاری نبودن ضربه او بیشتر در خود مچاله شده و قافیه باخت دادند، به دلشان رعب افتاده بود سر و کله نفر غایب بعدی پیدا شود و ماستشان کیسه شود.
    همان اوان گیر و دار مخیله و وسوسه‌های شیطانی که به تسلیم شدن هشدار می‌داد، دو ضربه ماهرانه آرنج باران به پشت گردن مرد، سیستم هوشیاری را از کار انداخت و فلجش کرد. برای دخترها باورکردنی نبود، اما حقیقت همین آمال ناشدنی آنان و لبخند نقش بسته به لـ ـب‌های نگار از فن اثر‌گذار دوستش بود. نگار با باور به تحقق آن درِ امیدش را به روی شک باز نکرد‌، اما ترس حالی منطق نمی‌شد. نگاه کولاک زده و پیروزمندانه باران نُقل عروسی به سوی دخترها پرت کرد. باران حین ماساژ دادن آرنج گوشزد کرد:
    - چرا هاج و واج موندین؟ المیرا؟ میترا؟ بجنبین تا عمودی نشده!
    در جا پریدند. دست هوش و تمرکز رفته‌شان را گرفتند و شتابان بالا سر مرد ایستادند. شوک و شاید جیغ ابلیس به نرسیدن هدفش بود که همه سبک‌بال میخکوب مانده بودند. باران نظر به راهرو کرد و وقتی اوضاع را موقتاً امن دید، نفس عمیقی کشید و از داخل در را بست. هر لحظه ممکن بود یکی خبردار شود. لیلا و سوگند، همان دختری که پا به پای باران برای قوت قلب دخترها کوشیده بود هم به کمک المیرا و میترا شتافتند و جیب‌های مرد را گشتند. با طنابی که افراد ارسلان دست و پای باران را بسته بودند و مرد حین خروجش برداشته بود و نوار چسب پهن داخل یکی از جیب‌هایش، از خدا طلبیده دست و پاها و دهانش را بستند. المیرا دسته کلیدها را با هیجانی غیر وصف بیرون کشید، کلیدها کف دستش فشرده شد و خورشید آسمان دل دخترها سر از پا نشناخته طلوع کرد.
    - وای خدا! باورم نمی‌شه. یعنی نجات پیدا کردیم؟
    سوگند از دستش قاپید. نگاهش به آن، نگاه خریدار به شی‌ء گران‌بها بود.
    - اول بذار ببینیم اون حل مشکل رو می‌تونیم لابه‌لاشون پیدا کنیم، بعد ذوق‌مرگ شو! تنه لَشو شوت کنین یه گوشه!
    - تو هم همه‌ش ضد حال من شو!
    - خفه بابا!
    باران اخطار به سکوت داد و کلید را از سوگند گرفت.
    - قفلش زِپِرتی می‌زنه، کلید بخوره وا می‌شه.
    به باران که پشت در روی دو زانو نشست و کلیدها را به ترتیب داخل قفل کتابی فرو برد، نگریستند، در کوچکی که به زور تا سر شانه‌اش می‌رسید. کلید چهارم با حرکت به چپ و راست موفق به باز کردن فنر داخل مغزی نشد. فوری با کلید بعدی تعویض کرد، فرو نرفت. نگار و آسیه و زهره چشم دقت روی در اصلی باز کرده و شش دانگ حواسشان به آن بود. المیرا و میترا به همراه سوگند زیر بازوهای مرد بیهوش را گرفته و عرق‌ ریز کف زمین کشیده و کنار و تکیه به کمد رها کردند. مردک سازمان گوشتی ساخته بود! یحتمل جبر زمانه برای اوی جبار ضیافت ویژه‌ شبانه ترتیب داده بود! دو پاکت سیگار، تلفن همراه، چاقوی ضامن‌دار و کُلت کمری که سیگارش را فاکتور گرفته و مابقی را برداشتند.
    میان ده کلید در سایزهای مختلف، تنها چهار عدد مانده بود. کلید هفتم که چفت شد، با اولین چرخش به راست، خوش‌بینانه تا زاویه صد و هشتاد درجه چرخید و... . تکان فنر و به دنبالش جدا شدن اهرم و هجوم نگاه‌های مُصری که تماشاگرش کرد. لبخند مات روی لـ ـبان باران جان گرفت و قفل کتابی را کنار زد. به جهت ایجاد نشدن هر گونه صدا، انگشت اشاره دور یکی از جفت حلقه‌های آهنی جوشیده به در پیچاند و به طرف خود کشید و همان گونه نگه داشت، با دو انگشت شست و اشاره زبانه میخی قفل در را گرفت، به آرامی رو به بیرون حرکت و در را هل داد و سَرَکی به پیرامون کشید. خدا دنیا را سخاوتمندانه تقدیمش کرد، آن زمان که نسیم سرما سوز صبحگاهی سلول‌های سطحی پوست را مور مور کرد و پس از سه روز اکسیژن رسانی شد و شهد و نوید آزادی به کامش سر ریز کرد. در دل به یاد همیشه ماندگارش سپاس گفت و وجب به وجب اطراف را زیر ذره‌بین گرفت. نگار نزدیک به گوشش پچ‌پچ‌ کنان گفت:
    - چه خبره اون‌ور؟ اَمن و امانه؟
    سرش تا نیمه بیرون بود، داخل آورد و در را نیمه‌باز نگه داشت. دو چشم خدا عنایت فرمود و چندی دیگر قرض کردند که هراسیده و طاقت از کف پیله باران شده بودند. سوگند تفنگ به دست بود. باران نگاهش به سلاح خورد.
    - بدش به من!
    سوگند گوش به فرمان فرمانده‌شان به او داد و بی‌تابی کرد.
    - نکنه امیدمون تا همین‌جا قَد داد؟!
    خشابش را بررسی کرد و از پر بودنش مطمئن شد و سپس پاسخ قاطعانه‌ و کوتاهی داد.
    - راهمون بازه، ولی قبلش شر دو محافظ که حاشیه دو طرف دیوار پشتی ایستادن باید کم بشه.
    لیلا چشمان زاغ و زیبایش را گرد کرد.
    - چطوری دیدیشون؟
    - نزدیک به ستون آهنی این دیوار و دیوار مجاور کشیک می‌دن.
    - دو نفر؟ خیلی سخته.
    انگشتش ماشه را لمس کرد و برق جدیت نگاهش روی بدنه تمام مشکی آن دوید.
    - دو نفر به ازای پونزده نفر! کدومشون شکست رو می‌پذیرن؟
    معروف بود دیگر! که در ظاهر بی‌قیدی برود و تشخیص درست و برهان برآمده از قوه عقلش توانایی دخترها را یادآوری کند. همان پرده دل مستأصل دخترها را کنار می‌زد که ببینند خدا هست و تا باشد، خورشید هم به گرمابخشی حیات ادامه می‌دهد. پیشنهاد دهنده باران بود و اکنون که توانسته اعتمادشان را برانگیزد، وظیفه می‌دانست حق اطمینانشان را به نحو احسنت ادا کند و زیر دِینشان نرود. اراده باران به پشتوانه خالقی که فوق اراده‌هاست بسته و ترس را بزرگ‌ترین دشمن نفس می‌دانست. سوگند سؤالی گفت:
    - با یه هفت‌تیر و چاقو چطور از پسشون بر بیایم؟
    چشم از سلاح گرفت.
    - می‌رم سر وقت یکی‌شون. یکی از شماها داوطلب میدون نبرد بشه.
    همین جمله کافی بود رعشه بیندازد و مخوف و سفیهانه به هم زل بزنند، در ذهنشان نگنجید کارشان به نبرد تن به تن برسد، از جانبی سه چهارم برنامه چیده شده باران پس از گریز از سوله افشا می‌شد، محرز است که تصمیم گرفتن از پیش‌بینی آنان بعید بود.
    - کسی نمی‌خواد همراهم بیاد؟ این‌جوری خواستین پشتم رو خالی نکنین؟
    چند نفر سر به زیر و شرمسار و عده‌ای از برزخ دست و پا زنشان بغض کردند.
    - من هستم بچه شهری، تا تهش... .
    سرها و نگاه متعجب باران سوی صاحب صدا چرخید. لبخند گرم روی لـ ـب، چاقوی ضامن‌دار را از دست بهت‌ زده میترا قاپید و رخ به رخ باران قد کشید. نگاه دو نفر از یک جنس بود، غرور و استقامت... .
    - بزن بریم بچه شهری!
    یک تای ابروی باران برگشت. با وجودی که خویشتن‌دار بود و بروز نمی‌داد، پروژکتور انرژی گرفته از حمایت شیرین سرشار از قدردانی و تحسین شد. شیرین اجمالی به جمع سراسر خشک زده نظر گرفت. تاریخ انقضای خنده‌اش دو ثانیه بود! با غم نهفته‌ای از عمق لحنش گفت:
    - بهم نمیاد اهل تیزی میزی باشم؟! مالی نیست. تا چند دقیقه دیگه ملتفت می‌شین. تو چرا لنگر انداختی اعیون‌ نشین؟ داوطلب شجاع نمی‌خواستی مگه؟ ماس ماسکتو گرم کن که دیره!
    به زبانش آمد بپرسد:
    «مطمئنی؟»
    تردید را با نظم بخشیدن به ریتم نفسش کنار زد و به آرامی در را گشود. سایه‌شان همچنان پشت دیوارها جولان می‌داد. پلک بست و زیر لـ ـب نام خدا را جاری کرد و پیش از گذاشتن پایش روی زمین خاکی، صدای نگار به گوش رسید.
    - مواظب باش!
    با اطمینان پلک بست و در سکوت خارج شد و پشتش سـ*ـینه دیوار بتنی چسبانده شد. پشت بندش شیرین بیرون زد و سمت دیگر دیوار تکیه داد. بدون شک نفس هر دو حبس گشته و تا در نیاوردن دَخل دو محافظ جانی از اسارت قفس فارغ نمی‌شد. نظر به هم بستند و همزمان با تکان دادن سرشان در دو سوی مخالف هم‌قدم شدند. باران پاورچین پاورچین دست آزادش را به دیوار گرفته بود و سایه مرد با هر گامش رشد می‌کرد. به یک قدمی راه توقف کرد و زیر زیرکی نگاهش قامت بلند مرد سیاه‌پوش را شکار کرد. دقیقاً پشت به او ایستاده همان‌ جا چرخ زد، تا روی کلاشینکف آویزان از دستش بی‌ حرکت ماند و این یعنی راهی دشوار و بس خطرناک در پیش داشت و احتیاط نکردن خریت محض بود.
    خمیازه مرد با اصوات نامفهوم و روان پریشش، برگرداندن گردن و دزدیدن نگاه و پوزخند باران به همراه آورد. خواب آلودگی او در برابر سلاح مرگ‌بارش امتیازی مفید محسوب می‌شد. دقیقه‌ای از زمان هدر رفت، با تمرکزی چند برابر گردن خم کرد. مرد به همان صورت ایستاده و سرش پایین بود و با نوک پوتینش ضربه‌های کم جانی به سنگ‌ ریزه‌ها می‌زد.
    بدنه کُلت زیر دست عرق کرده باران مشت شد و گویی راه نفسش را به نیت زیر آب رفتن بسته و نگه داشته باشد، دو گام برای خروج از دیوار خرج کرد. قلبش بی‌محابا می‌کوبید. نباید می‌باخت، به جای آن تا ظرفیت پذیرفت، آکنده از خشم و طغیان ماسک مرسومش را زد و گام دیگر پر کرد. کدام شناگر زیر آب موفق به نشان می‌شد؟! مشخص بود! کسی که تایم بیشتری برای دوری از غریضه ترس و محبوس کردن راه دَمَش تمرین کرده باشد.
    زیاد نزدیک نشد. بزاق بلعید و قبل از آنکه دیر بشود، سر کُلت را با حرکت دست بالا آورد و روی سر شانه قطور مرد دو ضربه زد. مرد که درِ نیمه‌ باز ذهنش روی دوست خود و مزاح دوباره‌اش پرسه زده بود، بی‌ هوا و عادی پلکش پرید. تا گردن از شانه راست تاب داد، پشت دست باران و مُچی که شیء خشن داشت روی اجزای نیم صورت مرد کوبیده شد، به قدری که مرد سکندری خورد، لکن نه تا نقش بر زمین شدن... .
    مات و متحیر دست روی غضروف درد گرفته بینی‌اش کشید و تا خواست با هوشیاری بیشتر فرد ضارب را به عین بیند، باران روی پای چپ چرخید و ضربه کارسازی روی شاهرگ گردن خالی کرد. سلاح مرد پرت شد و صاحبش به پهلو افتاد. تیغه فکش سفت گشت و به مرد کتک‌ خورده یورش برد که کار را یک‌سره کند، ولی مرد که به لطف مشت و مال باران خواب از سرش پریده بود، ذهن و احتمالش را به کار برد، با دیدن دختر کلت به دست ناگهان غافلگیرش کرد، مچ دستش را میانه راه محکم گرفت و دندان سایید. باران یکه خورد، کناره نگرفت و دست دیگر را که سلاح داشت بلند کرد، سر بزنگاه با انگشتان گوشت‌آلود مرد قناس اندام گرفتار شد.
    - تو کی هستی؟ حوری هم اینقدر وحشی!
    رد و بدل شدن خط و نشان‌ها و غرش نا‌به‌هنجار مرد به چند ثانیه هم نرسید. در عجب مقاومت و جان سختی‌های دختر حمله‌ور بود. همان حال زانو زده و منتقم قفل نگاه هم بوده و دانه‌های عرق یکی پس از دیگری روی پیشانی قطره قطره جمع می‌شد. فشار متحمل شده مسلماً برای باران بیشتر بود و حتی چند مرتبه رفت تا مغلوب مرد شود، لکن سخت تقلای چهار میخه کرد و پشت دندان به هم چفت شده با ذکر درونی نام مقدس امیر مؤمنان طلب یاری کرد، به همین منوال پیش رفتن زور مرد می‌چرباند و مدال زور‌آزمایی آویخته به گردن مردک چِغِر می‌شد. تا به کنون نظر خدا و تمرین‌های مکررش بود که مانع شد، اما هیچ‌ وقت نمی‌توان قدرت جسمانی دو جنس مخالف را که یک بُعد مخالفشان همین ضعف قدرت بود نادیده گرفت.
    دو گوی یاغی‌اش خیره خیره مرد بود که پایش به یک‌ باره دو ضربه محکم زیر شکم آن ملعون فرود آورد و توانست نیروی او را نسبت به نیروی نابرابرشان پایین‌تر بیاورد. انگشتان مرد که از دور مچش شل شد و ناله خفه کرد، روی او خم شد، دست راست و ساعدش را روی گردن کلفت و سرخ مرد قلاب کرد، با یک خیز پشت سرش چرخید و پشت سلاح را چندبار روی شاهرگش کوباند، کوباند و حرص زد، کوباند و نفرین کرد، کوباند و توبه کرد. تمام قدرتش روی همین رگ‌ خالی شد تا با رحم به حال دختر با جان صاحبش معامله کند. دیری نپایید معامله جوش خورد و مرد به پشت روانه زمین شد.
    باران سراسیمه روی پا ایستاد، در حالی‌ که رمقش پای معامله رفته بود! سـ*ـینه‌اش خس‌خس می‌کرد. کمی احساس سبکی کرد و زیر لـ ـب با چشم به عرش و هوای گرگ و میشش شاکر آفریدگار شد. نبرد تن به تن برابر مرد هیولا نمای تشنه‌ لـ ـب و دندان تیز کن از خنثی کردن بمب هم وحشتناک‌تر بود. نگین طلایی رنگ خورشید از پشت کوه‌ها چشمک زد. تکانی به پالتوی خاکی‌اش داد و رقت انگیز نگاه به مرد پاتک خورده کرد. ثانیه ثانیه آیتمش طلا بود و برای دستیابی به آن می‌بایست ولخرج باشد.
    تلفن همراه و کلاشینکف را از آن خود کرد و مسیرش به حالت قبلی تغییر یافت. به هر جان کندنی بود از پشت یقه، لباس مرد را چنگ گرفت و کشان‌ کشان تا لبه دیوار برد. عضله راستش منقبض و رگ‌ به رگ شد، هشدار می‌داد و نمی‌دانست نیرویش چه نعمت ارزشمندی‌ بود، وگرنه معترض نمی‌شد. اخم‌کشان مرد را به باد نفرین و گرفتاری خواند و بند سلاح را روی دوش انداخت و پس از بردن گوشی به جیب، کلت را به دست چپ جا‌به‌جا کرد و از پشت دیوار بیرون آمد، لکن مواجه شدن با صحنه‌ای دریچه نگاهش را وادار به باز ماندن غیر معقول کرد.
    ***
    بیش از باران دلش دیگ شوره‌ پزان بار گذاشته بود. سرزنش از پذیرش بدون اندیشه، پاها را آهسته و ناتوان می‌کرد. فقط دو گام به سوی نبرد مانده بود، اگرچه چاشنی نامطمئنی هم به محتویات دیگ‌ها اضافه گشت! مهجور ماند، اما پذیرفته بود، باید عملی می‌کرد. مگر دیگران مسخره خواسته سرکش و ضعیف نفسش بودند؟! ناغافل این پا و آن پا می‌کرد برود یا بماند که بلند شدن تک سرفه مرد نگهبان، رعشه خفیفی درون جسمش به پا کرد و از حرص ناسزاهای مختلفش مورد عنایت مرد قرار گرفت.
    - مرگ! تو‌ روحت!
    نصف زحمتش به فرو دادن آب کاسته شده دهان گذشت. دسته چاقو در حصار پنجه‌های رقصانش ثابت شد تا عزم رفته بازگردد.
    ابتدا پای راست پیش‌ قدم و پای چپ ثابت قدم شد. یک قدم دیگر ماند و مکرر قورت دادن مایع رو به خشکسالی دهانش... . نفس نهایی آرام و عمیق به شش‌ها فرستاده شد و فاصله را برداشت، سَرَک کشید. دیدن مرد پشت کرده به مسیر نگاهش جان و جسارت داد و بازدم شد. یک زانویش بالا رفت و نوک کفش را روی لایه نازک خاک قرار داد و سمت دیگر دیوار کمین کرد. مأیوسانه هیبت مرد را با آنالیز کردن نسبت به توانش سنجید.
    با قیافه‌ای آویزان و مظلوم لـ ـب فشرد. می‌توانست از پَسش بر بیاید؟ جوش زد و همان فرق سر حس دوگانه وسوسه‌گر سنگ شد. گوشت لـ ـبانش را به دندان گرفت، جست زد و با تمام قوا دست گلاویز دور گردن مرد حلقه کرد، دست دیگر زیر گلویش برد و ضامن چاقو را درست زیر غبغبه زبر مرد قوی‌ هیکل زد. مرد جا خورده بود، اما جسم شیرین بود که می‌لرزید.
    - اگه نمی‌خوای با مرگ رو در روت کنم، غلام حلقه به گوش حرفام می‌شی و می‌گی چشم سَروَرم که... .
    - مواظب باش دستت رو نبُری کوچولو!
    لاقیدی مرد خون در دیگ جوشاند و شهامت گرفت. به نرمی تیزی آن شی‌ء فلزی و سرد را روی پوستش حرکت داد و به گونه‌ای با خراش سطحی زهر چشم گرفت. حدس می‌زد ناله ضعیف مرد برای نقشه بر آب کردنشان جواب دهد که بدون تعلل کف دستش روی دهان مرد فشرده شد و غرش کرد:
    - بلبلان خاموش و خر در عرعر است! بَسِته همین قد فهمیدی شوخی با توی گلابی ندارم. زخم تو و گور خرای دورت اونقدر به تنم خورده و لال شدم که از گرگ هم بدتر گلیمم رو می‌کشم. برگرد و زانو بزن! هوی با توأما گولاخ! جون بکن!
    مرد سر تسلیم تعظیم کرد. او را به محنت همراه خود پشت دیوار هُل داد و وادار به زانو زدنش کرد. اطاعت مرد، شگفت‌انگیز نبود؟! شیرین فراغ‌ بال دستی را که چسب روی دهان مرد کرده بود، کَند. خواست به سیاق فنی که باران روی مرد پشت در پیاده کرده بود، کار این مرد هم کارساز کند که چرخش و خیز مرد و معلق ماندن مچ دست شیرین در هوا چشمانش را گشاد کرد، بند آب داد و از عاقبتش کُپ کرد.
    چاقو ماهی بد اقبالی شد که با بیرون آمدن از آب به دست جلاد برتر حیاتش پایان رسید و کوبیده به دیوار پشتی شد. بازوان شیرین اسیر دست و نگاه برگشته مرد شد و به تته پته افتاد و تا خواست به پای مرد بیفتد و طلب امداد از دخترها کند، مرد بی‌رحمانه جسم شکننده او را با حرکت سراسیمه و یاغی‌گری خود تا همان دیوار پیش برد و کوباند. احساس کرد قلبش نمی‌زند و نفس نای بالا آمدن ندارد. طاغی‌گری مرد تا جای قلاده بستن گردن دخترک قبض روح شده رفت.
    خون در نگاه شیرین و بیزاری پشتش رخت پهن کرد برای دست مردی که پشت گوش انداخت و با فراموشی از دستور مافوقش، طمع ستاندن عروسک بال‌بال زن زیر جثه‌اش کرد. شیرین بی دفاع و مظلوم جان می‌داد و به عضله‌های تزریقی سـ*ـینه ظالمش مشت بی‌ جان می‌کوبید. با این کار وجدان مرد را قلقلک داد، لکن به بی‌وجدانی‌ تشویقش کرد! فاصله زمانی مشت‌ها کم و نیروی مرد افزون شد. شیرین با نگاه به تمنا افتاد، شاید در قلبش رسوخ کند، ندید. مگر پسر معاویه دید؟! مگر پسر سعد دید؟! ندیدند و تندیسشان را رواج داده و رفتند. فرق این شورشگر با آنان چه بود؟ لبخند خبیث و لحن عطوفت ندیده مرد که زیر گوش‌هایش به اصوات بم و شیطانی وزید پلک‌ها گرم، سبزینه نگاه خیسش کدر و دست‌هایش رها شد.
    - جوجه‌تر از این حرفایی که تیغی می‌زنی و زیر آبی می‌ری واسم باتری قلمی! جونتو بگیرم و نفله‌ت کنم کی می‌فهمه؟ تیکه تیکه‌ت کنم و گوشتتو بندازم زیر پای حیوونای زبون بسته تا زیر دندونشون نوش شه کی هچل‌ ساز تیمور می‌شه؟ ارسلان خان؟ خر کیه؟! بمیر! جون بده که ملک الموتت منم جوجه قناری!
    ثانیه شمار همزمان با سیاهی رفتن دیدگان و به خر‌خر افتادنش نزدیک به عبور از خط قرمز پایان بود که یک آن خنکای دلنشینی سویش وزید و جسمش سبک شد. تمام شد، پر کشید و برای همیشه از ستم دار آدمیان خلاصی یافت. دستی که یک جا بند نبود روی گردن گذاشت و به سرفه‌های خشک افتاد. دست دیگرش روی خاک مشت شد و برای اندک تصاحب اکسیژن بال بال زد. اینجا هم زجر؟! فرشته‌ها کجا بودند؟! دستی بازویش را گرفت و بلندش کرد. فرشته‌ها آمدند!
    - خوبی؟
    دَم عمیق و پر عطشی کشید. درد همچنان بود، اما...صدای فرشته هم خوانی با صدای سوگند نداشت؟! پلک‌های متورم و خیسش به روی دنیا گشوده شد. نفس خریدن فرصت به کارگیری قدرت تکلم نداد. صورتش در قاب دست‌های سرد سوگند جای گرفت.
    - ننه‌ش سیاهشو بپوشه! قزمیت قناس چی به روزت آورده؟ تا دیدم نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم، ولی باران زودتر رسید. چیزیت که نشد؟ بهتری؟
    حجم زیادی از گاز حیات به ریه هدایت کرد. کاش می‌مرد! از روی دلگرمی پلک بست و روی گرداند، به جسم به خاک نشسته مرد که رو به شکم پس افتاده بود! دخترها همگی بیرون آمده و ناهید و لیلا و آتوسا درگیر انتقال یکی از محافظ‌های بی‌هوش به داخل سوله بودند. سـ*ـینه‌اش از درد کوه برداشته شده خس‌خس می‌کرد، به سرفه افتاد و خش‌دار و با صورتی پف‌آلود پرسید:
    - بچه شهری کجاست؟
    - نترس! نذاشتم خط و خش بندازه.
    نگاه شیرین بالا رفت. باران لبخند معنا داری روی لـ ـب داشت، دیده‌اش آب منجمد می‌کرد! دست سوگند را گرفت و بلند شد. با ایما به جسم خوابیده مرد، طناب صوتش از قعر چاه خروج یافت.
    - تو افقیش کردی؟
    نیم‌بند لبخند باران پر کشید. سخت‌گیر نگاهش می‌کرد.
    - اینجوری خواستی تا تهش بمونی؟
    شیرین ابرو کشید و دل‌چرکین شد. با اینکه نفس کشیدنش از حاد بودن بیرون آمده بود، قفسه سـ*ـینه‌اش با هر حرکت پرده دیافراگم زخم بستر می‌گرفت!
    - بیا خوبی کنا! بده گفتم اجمالتم که لنگ نمونه کارت؟
    - نه در قبال بازی با جونت.
    گردن‌کشی کرد.
    - نمک‌نشناس نیستم خوبی‌تو فراموش کنم بچه شهری. کارمو خوب بلد بودم. اون تیر برق یکهو رو دست زد، وگرنه گوشت و پوست کنده تحویل خودت می‌دادم!
    همچنان بد تا می‌کرد. باران چشم برداشت و خیره به دخترهای مضطرب و آسیه که مشغول بستن قفل در بود، گفت:
    - همه رو یه جا بستین؟
    - آره. از جیب این لاشه‌ها دوتا تفنگ و چاقو عایدمون شد. گوشی‌هاشونم دست ناهید و آزاده‌ست. مال اون پپه‌ای که دخلشو خودت آوردی هم دست خودته. دست و پاهاشونم که با همون چسب و طناب بستیم. کسی این‌ورا نپره، عمراً بفهمن ما دَر رفتیم.
    آزاده ادامه داد:
    - خدا رحم کرد دوربین نذاشتن.
    سر جنباند و قنداق کلاشینکف را محکم گرفت.
    - عجله کنین! فقط تأکید می‌کنم سلاح‌ها رو اونی برداره که زور و جنم استفاده‌ش رو داره.
    سوگند جلو آمد.
    - یکی از تفنگ‌ها رو من برمی‌دارم.
    بعدی به دست المیرا رسید و بدون هدر دادن و ذره‌ای درنگ، با همه توان شروع به دویدن کردند. پرده سفید آسمان رخ‌نمایی می‌کرد. خورشید همچنان رأس کوه‌ها مانده و با ابرهایی که با ارتفاع کمتری از سطح قرار داشتند، پوشیده شده و حاکی از وقوع بارندگی و طاقت‌فرسا شدن شرایط آنان بود. زمین هموار با گیاه و علوفه‌های اندک کاشته شده خود به سراشیبی که منتهی به جنگل وسیع و عـریـان بود، ختم می‌شد. با این حساب حدس مکانشان چندان نامشخص نبود.
    نفس‌ زنان و دوان دوان کنار هم بودند. باران و نگار و شیرین با وجود فشار ناشی از درد استخوان قفسه سـ*ـینه‌ای که تحمل می‌کردند، گاه گداری پشت سرشان را از نظر می‌گذراندند. مسافت زیادی از سوله طی کرده بودند، اما قبل از عبور از درخت‌های سر به فلک کشیده شیرین تاب نیاورد و هر دو دست‌ها به زانو گرفته و خم شد. باران و به ترتیب بقیه با توقف او باز ایستادند. شیرین هن‌هن‌ کنان نگاهشان کرد و نالید:
    - نمی‌تونم...به خدا. دستای غول بیابونی رو روی...گردنم حس...می‌کنم. یه...ذره جا اومده بود، بدتر شد. نفسم...بالا نمیاد...دیگه. شما...بـرین!
    سوگند کنارش ایستاد و قصد توبیخ از تلف نشدن زمان کرد، ناگهان هراس نگار و حرفش، چشم‌های همه را سمت بنای سوله که از این زاویه کوچک‌تر دیده می‌شد، تغییر و وحشت به خانه دلشان راه داد.
    - بدبخت شدیم، فهمیدن.
    تعدادشان از میدان دید دخترها زیاد بود. ظاهراً سوت شروع عملیات جست‌وجو دمیده شده بود. باران دست جنباند و زیر بازوی شیرین را گرفت و اخم‌هایش درهم شد.
    - واینستین بر و بر نگاه کنین!
    گوششان بدهکار نبود هیچ، جیغ ناشی از ترس زهره روح از کالبدشان جدا کرد و قوز بالا قوز شد.
    - دیدن‌، به خدا دیدن، به ارواح خاک داداشم دیدنمـون!
    انعکاس شلیک گلوله در دل جنگل پیچید. ولوله‌ای به پا شد و جیغ‌ها گوش‌آزار... . سوگند به کمک باران شتافت و رو به دخترها به نیت پایداری خونسردی بلند گفت:
    - فاصله‌شون از ما زیاده. تا برسن تو دل درختا گممون می‌کنن. بدویین دخترا!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    دخترها جلوتر و نگار و سوگند و باران که شیرین را یاری می‌کردند، عقب‌تر در تکاپو بودند. عظمت و تعداد کثیر درخت‌ها شتابشان را کُند کرده و از جانبی آنتنی روی خط‌ها نبود تا خوش به باورش باشند و انگیزه بگیرند. لحظات زمان‌بری را در دل درخت‌ها ویلان و سرگردان بودند. دو نفرشان هن‌هن کنان با اتکا به تنه چوبی درختی کهنسال مویه خواندند.
    - دیگه نمی‌کشم.
    حرفش داغ بر دل دیگری شد.
    - تو رو به جدتون وایسین! قلبم درد گرفت.
    تدبیراً توقف کردند. هر کدام گوشه و کنار درخت‌های عـریـان و سنگ‌ها به انگیزه نفس تازه نشستند. نگار کنار باران که سر به زیر پشت به تکه سنگ بزرگ فرسایش یافته‌ای دستش را از ساعد روی زانوی خم گشته آویزان کرده بود نشست و مچ پاهایش را دردمند فشار داد.
    - پاهام رگ به رگ شده. جا نیفتن کار من یکی تمومه.
    باران خیره به چهره جمع شده نگار گفت:
    - از بی‌تحرکیه. پاهاتو دراز کن و آروم بکش و تکونش نده!
    سرفه خشک زهره و عاجزانه نالیدنش بلند شد.
    - دارم از تشنگی تلف می‌شم.
    آتوسا چهره گندمگونش فشرده شد و پشت دست به پیشانی گرفت، قفسه سـ*ـینه‌اش به تندی بالا و پایین می‌شد.
    - آی گفتی! منم هلاک شدم.
    پاهای جمع شده ناهید رو به شکم مایل‌تر شد و با گذاشتن چانه میان دو زانو بید لرزان لـ ـب گشود:
    - من که از سرما چیزی به یخ زدنم نمونده. تو این هوای ناکجا عرق هم کردیم، دیگه بدتر... .
    نظر گیرا و بدون حاشیه سوگند سوی ناهید و آتوسا هدف گرفت.
    - خستگی‌تون رو با این تلقین کردنا هدر ندین که زودتر حرکت کنیم، هر لحظه ممکنه پیداشون بشه.
    زهره از سر دلهره لغز‌ خواند:
    - تن و بدنمون رو با هشدارت رو ویبره گذاشتی و می‌خوای اکسیژنم ذخیره کنیم؟
    باران طی بازدمی عمیق دخالت کرد.
    - سوگند درست می‌گـه، فقط قبلش همه طرز کار با تفنگ رو یاد بگیرین!
    زهره اول از همه تسلیم ترس شد.
    - رو اسمم هر چندتا عشقتون کشید ضربدر بزنین! کار با اون مسلسل سنگینا فقط جُربزه نمی‌خواد، زورم می‌خواد که معافم.
    فراغ‌بالی بیداد شده در چهره باران شاید بیش از کلامش روح دخترک را قبض کرد.
    - پس راه اومده رو برگرد و خودتو تو دردسر ننداز!
    - چـ... چی؟! چی داری می‌گی؟
    نگار دفاعانه پاسخ داد:
    - همه یه اندازه می‌ترسیم. تو این خره بازار هیلون و ویلون دور خودمون می‌چرخیم. نه آنتن قد اینجا رو می‌ده که دلبسته‌‌ش بشیم و نه می‌دونیم کجای ایرانیم. هوا هم که دستش با ابراش تو تاریک کردن جنگل تو یه کاسه‌‌ست! تا خودی نشون ندیم تو خطر انداختن جون همراهامون سهیمیم. تو رو خدا همکاری کنین دخترا!
    اجباری در کار نبوده و آنان بنا به خواسته دلشان حلقه اتحاد تشکیل دادند، لیکن ساخت حلقه‌ای که از هر سو تا گسسته کردنش می‌دوید چه محبتی داشت؟ طبیعی‌ بود اگر مطیع احساس و شنوای ای کاش‌ها شوند، اما بُعد دیگر غیر طبیعی هم ممکن بود و توجه به این مهم، توجه به مسئولیت‌ پذیری و عدم خــ ـیانـت در عمل همراه داشت. باران با آن‌ها اتمام حجت کرده بود و هر بار آلات ساز ناکوکش به دست هر کدام می‌رسید. سوگند سلاح به دست در جایی و قسمتی از زمین که برگ‌های زردش شسته از باران کنار هم چسبیده و به همه دید داشت ایستاد. در تلاقی نگاهش به نگاه باران آرام سخن گفت:
    - پدر خدا بیامرزم زمانی که جنگل‌بان بود، به اصرارم طرز استفاده‌ش رو یاد داد.
    بغضش را همراه آب دهان قورت داد. کلاشینکف را از قنداق گرفت. تا حدودی شیوه استفاده از آن در ذهنش مانده بود. اینکه چگونه اجزای آن جدا شده و خشاب عوض کرده و آماده شلیک می‌‌شد. باران هم از این قاعده مستثنی نبود، همه را مدیون مربی دفاعی‌شان بود. گرچه سال‌ها از آن روز گذشته، برخلاف خیلی از هم ‌شاگردی‌هایش که کسب نمره اولویت به کسب علم و تجربه در سرلوحه هدفشان بود، ذهنی برای گنجاندن کاربرد همان یک سلاح آموزشی نداشتند و او آینده ‌نگری کرد و باور نداشت در چنین شرایطی ملزم به استفاده از آن شود. سوگند تا مواردی که به کار دخترها بیاید، راهکار مختصر و قابل فهم ‌داد. نگاه بی‌ میل عده‌ای در اجبار می‌غلتید و بعضی هم کنجکاو و کاوش‌گر نقاطی را که سوگند با دَوَران انگشت دست نشان می‌داد و سخن می‌گفت، گوش سپرده بودند.
    - اینم ضامنه. نگاه کنین! اینو که بکشین، تیر آماده شلیک می‌شه، فقط قبلش نگرخین! دستتون روی رگبار نره! روی تک‌ تیر تنظیم کردم و نیاز به دست کاری نیست. ماها زیاد تجربه نداریم. یه تیر که رها می‌شه اگه مسلط نباشیم، با همون کلاش شوت می‌شیم سمت مخالفمون. افتاد؟ این بی‌وجدانم که ماشه‌‌ست و یه بچه هم می‌دونه صدای ترقه تفنگ اسباب‌ بازیش بلند بشه باید اینو فشارش بده. اون کلت دست باران‌ هم عین همیناست و آسون و خوش ‌دست‌تره. سؤال دیگه‌ای ندارین؟
    با اشاره و بالا بردن دست و لبخند کنج لـ ـب شیرین، چپ‌چپ نگاهش کرد.
    - اول کاری دست کی رو می‌بـ..وسـ..ـه خانم معلم؟
    - شما مردودی! حق سلاح گرم و سرد نداری.
    اخم شیرین برانگیخته شد.
    - چه ناز و غمزه‌ای هم می‌تراشه واس خودش! خیلی پخمه نبودی، اون موقع که بچه شهری راه به راه نگامون رو می‌خرید و شماها عین ملخ جست و الفرار می‌کردین، قد دراز می‌کردی و سـ*ـینه سپر تو دهن اژدها می‌رفتی. حیف اون حواس لامصبم رو هم نرفت که زخم زبونای تو یکی رو گور به گور کنم!
    حنجره سوگند از فریاد تکان خورد.
    - یعنی من عرضه‌ش رو نداشتم؟
    - قربون آدم چیز فهم!
    کلاشینکف پرت زمین شد و دخترها را شاهد نزاع لفظی کرد. لحن تند و پرخاشگرانه باران به موقع میانشان تفرقه افکند.
    - متوجه موقعیتمون هستین یا خودتون رو به کوری زدین؟
    از لرزش مردمک چشم‌ها و رگه‌های سرخ آن مشخص بود ضربه کلام شیرین روی روان سوگند تا چه حدی کاری بوده. سوگند دل‌چرکین و دست به کمر تند خویی کرد:
    - از این مشنگ بپرس!
    شیرین گارد گرفت.
    - حرف دهنتو... .
    - یه کلمه نـشـنوم!
    چفت دهان هر دو به روی مشاجره بسته و زیر چشمی با نظر به چهره خشمگین باران سکوت کردند.
    - هر چی سلاح جمع شده بریزین وسط! زود باشین وقت تنگه!
    بعد از خود، المیرا و سوگند دست جنباندند، سپس سه چاقوی ضامن‌دار از دست آتوسا، لیلا و میترا رها شد. موقر و اخم‌کشان حرکتی به سرش داد.
    - به سه گروه پنج نفره تقسیم می‌شین! هر گروه یه تفنگ، یه گوشی و یه چاقو داره. خودتون داوطلب هر کدومشون بشین! بسم ‌الله... .
    نگاه‌ها بین هم گردش کرد. طبق دستور باران گروه تشکیل و لوازم تقسیم شد. نگار، شیرین، زهره و ناهید تحت پوشش باران قرار گرفتند. موبایل در دست نگار و شیرین چاقو را داوطلب شد. همه آماده و تازه‌ نفس عزم رفتن کردند که صدای ترمز و کشیدگی لاستیک‌های اتومبیلی مشکوک، مجبور به کمین شدنشان کرد. فاصله چندانی با شانه خاکی راه میانه جنگل نداشتند و همان سبب شنیدن کوچک‌ترین صدای برآمده از تردد نادر هر وسیله حرکتی می‌شد. به محض دریافت تن صدای خشن و کلفت مرد، همه متحیر چشم به هم دوخته و المیرا و زهره و آسیه دست به دهان شدند مبادا واکنش صوتی‌شان بند را آب دهد.
    - معلوم نیست چشم سفیدا کدوم گوری قایم شدن.
    - یول ماییم که از پس چند تا ضعیفه برنیومدیم.
    - بخواب بابا سیرابی! باز تگری زدی، خودتو همه می‌بینی. آش و لاشت می‌کنما نخاله!
    - بسه کم واق‌واق کنین! جفتتونم گوجه زدین، حالی‌تون نیست فرمایش ارسلان‌ خان رو! تا یه ساعت دیگه سرمونو رو سـ*ـینه‌ پِخ‌پِخ می‌کنه!
    شور بختانه گام‌هایشان سوی دخترها برداشته می‌شد و کوبش قلبشان معادل صد کوبش پای محافظان بود. باران از همان مسافت رو به دخترهایی که در تیر نگاهش بودند انگشت اشاره روی بینی نهاد، کلت کمری انتخابی‌اش را محکم میان چهار انگشت فشرد، انگشت مانده روی ماشه نگه داشت و خود را کامل به سنگ بزرگ پشت سرش چسباند. دخترها به صورت گروهی به هر سو پناه گرفتند. نگار، شیرین، ناهید و زهره به ترتیب کنارش روی زانو نشسته بودند. استفاده از تفنگ برایش هضم نداشت، چاره چیست؟ حتی به دارندگان جنگ ‌افزارها هم گوشزد کرده بود در استفاده از سلاح‌ها احتیاط کنند. شروع مشاجره عبث سه مرد روزنه امید به عقب‌نشینی را در وجود دخترها به تلاطم انداخت.
    - پشه هم پر نمی‌زنه.
    - بگرد ببین والاغیرتا پر نمی‌زنه؟ اتفاقاً از این جور جاها باید گنج پیدا کرد.
    - من که حالم میزون نیست. فضانورد دنیای خودم بودم، هنوز خمارشم. نذاشتین که! جفتک انداختین تو عشق و حالم رفت!
    - می‌خوای از لابه‌لای گیاه‌ها شروع کن یه فیضـ... هیس! شما هم شِنُفتین؟!
    باران متعجب چشم گرداند و به دخترهای آن سو پرسش‌گر شد. آتوسا پشت تنه بزرگ درخت پناه گرفته بود، با کوبیدن آرام دست‌ها بر فرق سر، باران را مات حرکت خود کرد. چه اتفاقی رخ داده بود؟ صدای هوشیار مرد هوشیارش کرد.
    - چیو؟
    - ناله ریز یه دخترو شنیدم.
    باران به المیرا که کنار آتوسا بود، با حرکت دست اشاره کرد چه اتفاقی رخ داده.
    - ترشی نخوری یه چیزی می‌شی! کم خالی ببند! زیاد تو فضا پضا موندی آفتاب بالانس زدی!
    - زر مفت نزن کودن! دنبال شیره نیومدیم که! با گوشای خودم شنیدم. صدای یه دختر بود. زود باشین راه بیفتین!
    المیرا رنگ باخته و لـ ـب گزیده حرفی زمزمه‌وار گفت که فقط الف کشیده اول و ه آخر یکی از حروف را یافت. کمی فکر کرد و ندای دل حدس را روی نام «آزاده» زد. حدسش را لب زد که المیرا شتابان سر جنباند و اینبار با چسباندن پنج انگشت دست کنار هم و با خم کردنش از مچ کف دست را به صورت راست‌گرد چرخاند و به نوعی از آرنج به آن پیچ و تاب داد. چشمش تیز لـ ـب‌های باریک شده دختر و حرکت دستش بود که به یکباره جفت ابرویش جهید. نجوای مخوف نگار زیر گوشش کم‌ صبری کرد.
    - چی می‌گـه؟
    گفتنش مساوی با جیغ ناخواسته‌ دخترها و برگشتن ورق بختشان بود. در بد مخمصه‌ای گیر افتاده بودند. درنگ نکرد و با اعلام آماده‌ باش به المیرا که به دخترهای جانب دید خودش علامت بدهد، نزدیک به لبه تیز سنگ نیم‌خیز شد و ضامن را با دست دیگر کشید و سر تفنگ را بالا نگه ‌داشت. در دل ذکر «توکلت علی الله» فرستاد و ثانیه‌ها را با تمرکز به مسیر فرضی ذهنش ‌شمرد. ناگهان پراکنده شدن فرکانس قوی حاکی از وحشت غریضی آزاده از حنجره که بنا به انتظار باران همان اعلام ثانیه پایانی زمان بود و انعکاسش در لابه‌لای بوته‌های زنده بومی، همگام با چرخش باران از سنگرش و صدای شلیک چند گلوله و پراندن قناری‌ها و گنجشک‌های آواز خوان شد.
    ***
    سوم شخص
    «آریا»
    پژواک کوبش پاشنه یخ‌شکن پوتینش مانند روتین نبود. تا به حال مقابل خدایش برای تحقق یک آمال ناممکن تعظیم نکرده بود، پرواز که در یک چشم بر هم زدن خود را در آنجا ببیند! مگر دنیا فقط به امکانات طبیعی‌اش زنده بود؟ مگر پیشامدهای غیر طبیعی از انبیا و فرمانی که از خدا صادر و اجرا شد، نگاشته و دیده و شنیده نشد؟ بشود توهم، سودا، روان‌ پریشی، توصیف جهان ماورا و غیر رئالیسم... . آنقدر فضایی که با نظم عالم طبیعی تطابق نداشته باشد، اما بشود، فقط دو بال! ندایی از اعماق جانش می‌گفت:
    «صبوری کردی و باز صبر داشته باش!»
    ناظر برابر عجولی شکیبایی وضع کرده بود. همانی که بارها در آیات عربی قرآن با ترادف‌های مختلف آورده شده بود، لکن دل اگر حالی‌اش می‌شد که دل نبود و به ستیز با عقل به پا نمی‌خیزید! شگفت ‌انگیزترین ساز دنیا که ریتمش در دورترین منطقه کره زمین هم معنا نمی‌شد. همانا خدا با علم به آن، دو وجدان در کنار اختیار به بنده‌های زیاده ‌خواهش داده بود.
    - ناتویی نکرده باشه آریا؟
    پریشانی در خطوط ابروهایش نمایان بود.
    - مجبورش کردم کنار بیاد.
    شروین نفس رها کرد و بی‌ چشم داشت گفت:
    - آخرین راهِ مونده... . هر چی خدا بخواد.
    آریا کلتش را به کمر تنظیم کرد و هر دو تیزپا و استوار و شانه به شانه هم از پله‌های آگاهی سرازیر شدند. نیروها حاضر و منتظر به فرمایش فرمانده گُردانشان ثابت قدم ایستاده بودند. نیروهای ساری هم ساعتی‌ بود حوالی محل اعزام شده بودند، طبق دستور و صلاح‌دید سرهنگ هاشمی تا هنگام نزدیک شدنشان مجوز تفتیش به داخل سوله نگرفتند. آریا و سرگرد هم‌حرفه‌اش تا خودرویی که اشکان و سروان شاپوری قرار داشتند، گام بلند برداشتند. شروین و او میان درگاه راننده و شاگرد بودند که بانگ مردانه و ملولی توجهشان را جذب کرد.
    - بدون من می‌ری؟
    خم دو ابروی آریا در هم پیچید. آهنگش آمرانه و خشک به پاسخ دندان‌ شکن رفت.
    - نمی‌ریم پیک‌ نیک!
    تلخی تبسم رادوین قهوه ‌جوش مغز بیدار باش آریا را به یک فنجان بی‌خوابی ترفیعی دعوت کرد!
    - می‌دونی گاهی اوقات کدوم خلقیاتت شیشه روی رگ اعصابم می‌کشه؟ خودخواه می‌شی و نمی‌خوای ببینی هستن کسایی که مثل تو از یه درد، بدتر از تو رنج بکشن.
    دندان‌هایش روی هم قفل و انگشتان چپ بالای در مشت شد.
    - رادوین!
    سه گام مانده را پر کرد و شانه کشید. میانشان در، پا در میانی می‌کرد.
    - نمی‌کشم. این مخ دیگه جا نداره برادر من! تنگ خلقی و اخم کردن روم تأثیر نداره.
    سرگرد کسمایی‌ پور ماجرا را شخصی برداشت کرد و پشت فرمان در را بست. مجادله‌شان بی‌ پرده به گوش سرنشینان می‌رسید.
    - جای تو پیش خانواده‌هامونه. با هزار مکافات راضی‌شون کردیم تا برگشتنمون صبر کنن. با این کارت اونا رو دنبال خودت می‌کشونی. کدوممون خودخواهه؟
    سر رادوین به طرفین رفت. نیامده بود قناعت بخرد تا تسلی وجدان در جهنمش شود، قناعتی که آنقدر خرید تا به بُخل تبدیل شد!
    - همون قدری که طناب وجدان‌ دور گلوت بسته شده، گلوی منم بسته آریا.
    انگشتش را سوی ناحیه مرکزی و جلوی گردن، جایی که غده تیروئید قرار داشت، نشاند.
    - والله خیلی اذیتم می‌کنه. بسته شدنش زندگی رو خاتمه می‌ده، ولی نفسمو نمی‌گیره، پایین هم نمی‌ره، مونده و متورم شده. می‌فهمی؟ نمی‌ره آریا.
    بانگش بم شد. آریا پوف‌کشان دست گره کرده‌اش را برداشت و دست دیگرش خشونت‌ طلبانه بین نواحی خلف، پیشین مو، گردن و ماهیچه منقبض شده صورتش گردش کرد. زبان درون خرده به رادوین حسرت‌وار گشوده شد.
    «کجای کاری رادوین! می‌گی خودخواهم و نمی‌دونی توش خونه‌ای از وحشت شبیه خونه عنکبوت ساخته شده و خبری از ستون و دیوارهای بتنی نیست.»
    با این وصف ارجحیت با ندای منطق بود و رادوین با راسخیت نخواستنش را گدایی می‌کرد. لحن سفیه و سؤال‌گر سرهنگ، خشم آمده آریا را سرکوب کرد.
    - رادوین پسرم! اینجا چی‌کار داری؟
    خنده نیش‌دار و طعنه‌ رادوین سر سختانه پلک‌‌های آریا را بست و پره‌های بینی‌اش را باد کرد. رادوین سزاوار خشونت نبود!
    - اومدم، شاید یکی بهتر درکم کنه.
    سرهنگ از در ملایمت وارد شد.
    - حق با تو پسرجان، اما تو کدوم عملیات ما غیر نظامی کنارمون بوده؟ خطرناکه که اگه نبود، خودم پیشنهاد می‌دادم بیای. بهترین کاری که می‌تونی انجام بدی موندن کنار خانواده دختراست. آریا به وظیفه‌‌ش عمل می‌کنه، تو هم به وظیفه‌ت... . اجرتون هم با خدا.
    دلش پربار و لحنش به اندوه نشست. سر به زیر شد.
    - پیش اونا روسیاهم و مُهرم کار نمی‌کنه. اگه حق وظیفه به گردنم بوده، تو این دو سه روز اداش کردم. قسم می‌خورم کار ناشیانه نمی‌کنم. به آقای تمجید و سینا خان هم گفتم می‌رم. خدا رو قسم دادم اگه قبول نکنین، تا زمان برگشتتون همین‌جا شده یونجه بکارَم؛ ولی وایستم.
    سرهنگ لااله‌الااللهی گفت و به فکر رفت.
    - به شرطی اجازه می‌دم که از روی احساساتی که همین الآن قاضیش کردی، دست از پا خطا و دخالت نکنی! مِن بعد هم قسم خدا رو به زبون نیار! چون نخواستم کفاره‌‌ش به دوشت بیفته مجبور شدم سریع قبول کنم. یا علی!
    دنیا دو دستی و کادوپیچ شده تقدیم او شد و از شدت شعف بی‌ اختیار برای چند ثانیه در آغـ*ـوش سرهنگ رفت و عهد بست.
    - با کدوم ماشین بیام؟
    سرهنگ لبخندزنان با دست به ماشینی که آریا خشک زده و خودخور ایستاده بود، اشاره کرد و به طرف خودروی جلویی روی صندلی شاگرد جلوس کرد. رادوین چشم از سرهنگ گرفت و نیم‌ نظری به هیبت و قامت دوستش انداخت و نزدیک به گوشش مزاح کرد:
    - یه کم از سرهنگ‌ سخاوت یاد بگیر! ناسلامتی سرگرد مملکتی.
    پیش از مجال به آریا دستگیره در عقب را گرفت و کنار سروان‌ها نشست. آریا دلگیر و خصمانه محض خالی نکردن دق و دلی‌اش روی سرنشینان نفس‌ بریده مشت روی سقف کوباند و در را محکم بست. مستقیم هم روی صورت مخاطبش جا می‌زد افاقه داشت؟ متنفر بود، چرا که این عمل با دست‌درازی گدای مفلس اختلاف نداشت. اگر رادوین تهران می‌ماند، خیال خودش هم راحت می‌شد و بهانه تماس تلفنی و جویای احوال خانواده‌ها داشت.
    آوایی از حنجره همکارانش شنیده نشد؛ چون علم از پیش کشف شده آنان مجاب می‌کرد خوی آتشین، رگ بیرون زده، پیچش ابروها و چروک پیشانی، منطق سرگرد تندرویشان را قورت داده و سکوتِ زمانی ساده‌ترین و مؤثرترین طریق بی‌ اثر کردنش بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    «باران»
    انگار دو نفر از دو طرف گوش‌هام تا آخرین نفس سوت می‌کشیدن. پلک‌هام باز نمی‌شد، باز کردنشون شجاعت می‌خواست‌ که من نداشتم! اگه اون تصویری که می‌خوام نباشه چی؟! به کَرَمِش هیچ‌ وقت خودم رو نمی‌بخشیدم، همین‌جا خودم رو سر به نیست می‌کردم که عذاب این خِفت رو نکشم. من مسئولیت هدایت این دخترها رو به عهده گرفته بودم. صدا فقط صدای سوت ممتد مرگ بود. آخرین‌بار که ماشه رو کشیدم و از سنگرم بیرون اومدم، چشم‌هام رو روی پلیدی دنیا بستم، با حرص، نفرت، اما هدفم یک خط فرضی بود که از برخورد پاهاشون به زمین تخمین زده بودم. فقط شلیک کردم.
    بازوهام به شدت کشیده شد. قلبم از تپش فاصله گرفت. بخت باهام آشتی کرد که با تکون‌های متوالیش فهموند کیه. یکی از پلک‌هام رو مردد باز کردم. چهره سرخ از گریه و وحشت‌زده نگار دردناک‌ترین تصویر زنده دنیا هم که باشه، دلنشین بود. ناله‌هاش از دور دست‌ها می‌پیچید. نزدیکم بود، خیلی نزدیک... . اونقدر نزدیک بود و تو گوشم شنیده نمی‌شد. با تکون‌های محکمش دستی که به نیت شلیک بالا بـرده بودم، از حالت چوبیش در اومد و روی زانوهام افتاد. صداش واضح‌تر شد، هوش و حواسم رو نزدیک‌تر به خودش کرد. مایع حلزون گوش خودش رو به در و دیوار کوبید و پیام صوتی رو به مغز فرستاد.
    - تو رو جون رادوین حرف بزن! نترسون مـنو! تیر خوردی؟
    مکرر پلک زدم. همه جا رو تار می‌دیدم. چه بلایی سر مغزم اومده بود؟ لوب‌های سر ازش پیروی نمی‌کرد، فقط گوش‌هام از طریق پردازش لوب گیجگاهی سر به قدرت سابقش برگشته بود و صدای گریه بلند و گاه کوتاه دخترها رو سوهان روح می‌کرد. توانم رو جمع کردم شاید بیناییم برگرده. شکم گشنه و لب تشنه و اضطرابی که داشتم، معده واسه‌‌م نذاشت و قندی نبود تا تولید نیرو کنه‌‌، از خیرش گذشتم تا بتونم لحظه‌ای همه جا رو ببینم. بی‌خبری فشار قبر بود‌، حتی بدتر از اون که روحتم درگیر کنه.
    خودشه، پرده تیره و تار کنار رفت‌، آره، آفرین دختر! ادامه بده! فاصله نهایی به پلک‌هام وقفه داشت. به محض باز کردنشون دنیا احیا شد. عطشِ دیدن دور و برم رو گرفته بودم. دیگه چی می‌تونستم بخوام؟ همه‌‌شون سالم بودن، حال جسمی‌شون از من هم بهتر بود، ولی روحی... . اون سه نفر... .
    - می‌خوای دِقم بدی؟
    لـ ـب‌هام به جمله‌ای حرکت کرد که حتی خودم نشنیدم.
    - تو خوبی؟
    میون هق‌هق خندید و همه جام رو وجب کرد.
    - خوبم، همه خوبیم‌، تو هم خوبی خداروشکر، ولی آزاده... .
    قلبم درد گرفت، نفسم رفت. شتاب‌ زده سر چرخوندم و وجودم چشم شد. اکثرشون آزاده رو دور کرده بودن، شیون و ناله خفیفی می‌کرد. نمی‌دیدمش، ولی با یادآوری لـ ـب‌خونی المیرا فوری بلند شدم و سمتشون پا تند کردم. مُچ دستش رو چسبیده و بی‌‌قراری می‌کرد. روی زانوهام نشستم، نگاهم نگران روی صورت خیسش چرخید.
    - دستت چی شده؟
    چونه‌‌ش لرزید و لـ ـب گزیده چشم‌های گریونش رو به من دوخت.
    - کشتمش!
    چشم‌هام تو کاسه و طرف لیلا چرخید‌، نگاهش روی تکه سنگ بزرگی، بارونی شده بود. دستم رو روی انگشت‌های جمع شده آزاده گذاشتم.
    - باز کن دستت رو!
    لرزش چونه‌‌‌ش عصبی‌م کرد.
    - چرا؟
    - باز کن می‌گم! عجله کن تا دیر نشده!
    آروم شُلش کرد. از لِفت دادنش گوشت لـ ـبم رو لای دندون گرفتم و مچ آسیب دیده‌‌ش رو با یک حرکت پایین آوردم. بی‌ معطلی پنج‌ بار پشت هم خون زیاد محل گزش رو میک زدم و تف کردم. بوی زننده خون، فضای دهنم رو پر کرده و به معده اسیدیم می‌زد. گلوم شدیداً خشک شده و عطش گلوم رو زخم کرده بود، ولی از اون‌ جایی که دردسر واکنش معده رو نداشتم، همون یک مقدار بزاقم رو برای نموندن مزه‌ش تو دهنم خارج کردم.
    حواسم به دخترها و این‌‌که چه بلایی سر اون سه مرد اومد، نبود. هر چی که شد، موفق شدیم از پا درشون بیاریم. دنبال چیزی می‌گشتم که باهاش دست آزاده رو ببندم. ثانیه‌ای اعتنا به قیمت و نویی شالم که خاکی شده بود نکردم و از پایین تا حدی که لازمم بود، تکه‌ای پاره کردم و دور مچش گره زدم. بغض صداش رو خفه کرده بود.
    - فکر کردم دیگه زنده نمی‌مونم.
    نیم نگاهی کردم و دو گوشه آخر رو به هم گره زدم.
    - درد می‌کنه؟
    فین‌فین کنان نگاهش رو تا دستش پایین برد و سرش رو به چپ و راست گردش داد.
    - یه کم. روم نمی‌شه دیگه تو چشماتون زل بزنم، همه‌ش تقصیر من شد. مار رو که دیدم هی بهم نزدیک می‌شه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. لیلا اگه با این سنگ نمی‌کشتش همه‌مون رو نیش می‌زد.
    - تو این اوضاع و احوال اول شخص جایی نداره. تقصیری باشه، به همه بر می‌گرده. پاشو که وقت نداریم! سر و صداهایی که راه انداختیم، مسلماً بوش رو به شغال‌های دیگه رسونده. تو هم اینقدر به لاشه اون حیوون زبون ‌بسته میخ نشو! مجبور شدی.
    با حرفم لیلا غمبرک زده ساعدش رو پشت پلک کشید و بلند شد. عقب‌گرد کردم و بالای جسم بی‌ جون مردها ایستادم. سوگند به حرف اومد:
    - شانس آوردیم نشونه‌ گیری‌هامون تو نقطه مرگشون فرو نرفت. آخ و اوخ نره غولا رو مُخ بود، با المیرا زبونشون رو از حلق قیچی کردیم. چند دقیقه‌ای بی‌هوشن.
    به جسم تن لَشِشون پشت کردم و رو به دخترها گفتم:
    - از هر گروه سه نفری که اسلحه‌ برداشتن انتها وایستن. عجله کنین!
    میترا و آسیه دست به کار شدن و طبق تشکیلاتی که قبل از پارازیت انداختن محافظ‌ها ترتیب داده بودم، از اونجا دور شدیم. نجات از مهلکه‌ بچه‌ها رو شجاع کرده و پر انرژی همکاری می‌کردن. اون‌هایی که تفنگ داشتن تا جایی که دید داشت، همه‌ جا رو اسکورت می‌کردن و خودم هم جزوشون بودم.
    زمین جنگل رو بوی نم بارون و وزش باد سرد که با برخورد به اون سرماش به بدن به تعرق نشسته‌مون می‌وزید، گرفته بود. هر چی تو اعماق جنگل پیش می‌رفتیم، ارتفاع درخت‌ها بیشتر تو مه محو می‌شد. متأسفانه تو منطقه هیچ سیگنالی از گوشی‌ها دریافت نشد که قوت قلبی واسه من و روحیه‌ای واسه دخترها بشه.
    به جایی رسیدیم که یک پل چوبی‌ بالای رودخونه پر خروشی دستیابی به اون سمت مسیر رو آسون ‌کرد. با احتیاط پل هم رد کردیم. کم‌کم باتری رمق اکثرشون بعد از دو ساعت دوندگی ضعیف شد و کنار پل و بدون وسواس روی زمین خیس نشستن. قطره‌ها از همون فاصله کم مه به زمین شیطنت کرده و روی پوست یخ بسته‌‌مون اسکی می‌رفت. امواج متلاطم آب رودخونه رسوندن صداها رو به گوش مختل می‌کرد. نگاه آزرده و بی‌ حالم به گوشی دست نگار بود که با ارتفاع از قدش نگه داشت، نچی کرد.
    - تو بگو یه خط عمودی کمرنگ! گند بزنن به هر چی شانس گنده که رو ما انگشت گرفت.
    لیلا آهی کشید و بلندتر انتقاد کرد:
    - چی فکر می‌کردیم و چی شد! جنگل کلی درنده هم داره که از سر هیچی بوی ما رو از فرسنگی بفهمن و بیان سراغ لقمه گنده‌تر از دهنشون. قوزل ‌قورت که گرفتیم‌، آبی هم تو چنته نیست، نه کمکی نه هوایی... . هیچی دیگه! خاک مُرده پاشیدن تو این تونل وحشت که بعدش ما رو یه راست چپه کنه! آخه این فکر بود رو هم گذاشتیم که بریم تو دهن هیولا؟!
    نگار باهاش رو در رو شد و آمپر چسبوند.
    - چه اصراری دارین از آب گل‌آلود ماهی بگیرین؟ کی مجبورتون کرد؟ با پتک بالا سرتون وایستاده بودیم؟ شماها چه بی‌چشم و روهایی هستین! با خودتون گفتین نمی‌تونیم محل سگ به شماها ندیم؟ شماها که عرضه موندن رو حرف و اعتماد به خودتون نداشتین چرا روزه شک‌دار گرفتین؟
    آزاده دل‌گیر شد.
    - جمع نبند! حالا لیلا کم عقلی کرد، تو به دل نگیر!
    ولی من هم به دل گرفته بودم. همین دو ساعت پیش این بحث‌های بیخود رو فیصله داده بودیم. البته کوبیدن عصبانیت به صورت فرد مغلطه‌گو همیشه کارساز نبود.
    - به دل می‌گیرم. همون موقع که باران پیشنهادش رو داد و شما عوض جدی گرفتن موضوع هِر و کِر راه انداختین و یک‌ صدا فکتون رو هم چسبید، به این‌جاهاشم ذهن مصرف می‌کردین. پس خدا عقل و شعور و فهمو به ماها داده که چی؟ هیچ توجه کردین اگه تونستیم غیر ممکن و جوک شما رو به واقعیت تبدیل کنیم بعد خدا مدیون بارانیم؟ مگه باران به بیرون اون حصار لعنتی علم غیب داشت؟ نداشت، ولی برنامه‌ ریزی کرد و پاش ایستاد. لحظه حمله مار به آزاده و تیری که شلیک شد، اون موقعی که همه‌‌تون به های‌های گریه افتادین حواستون به باران بود؟ از ترس این ‌که یه خار تو پوست شما قدرنشناس‌ها رفته باشه، چشماش رو باز نمی‌کرد. وقتی هم رنگ پریده و حال خراب آزاده رو دید، زودتر از همه‌‌تون زندگی‌ش رو بی‌ منت تو خطر انداخت. دیدین! جزء به جزء بدبختی‌هامون رو دیدین و شنیدین و خودتون رو به کور و کری زدین. این همه فلاکت رد کردیم و بازم لیلا خانوم قُپی میاد!
    دستم روی بازوش نشست.
    - کافیه نگار!
    سمتم چرخید. عسل چشم‌هاش شیرین از خنده‌ها و شرارت‌های همیشگی نبود، از دریای چند روزه شور شده بود. فریاد و بغض صدای سرکشش تو غرش عرش ملکوت گم شد.
    - تو دیگه نمک رو زخمت نپاش! بذار بدونن با هالو طرف نیستــن. بذار بدونن آب‌ دیده‌ای. بذار بدونن همین دو سال پیش گیر چه آدم حـروم... .
    - نگــار!
    شرایط حاکم همین‌طور خفه بود که وصله دوران وحشتناک زندگی‌م بشه. گاهی اوقات آدم‌هایی که پخته روزهای پر درد شده بودن، چون به آمال رسیدن به فردایی بهتر سختیش رو ذخیره می‌کردن به همون اندازه متوقع می‌شدن کسی بلندگو دستش نگیره که جارش رو همه جا بزنه، حتی نیتش خیر باشه، حتی اگه تو رو بزرگ بدونه و جلوه بده؛ چون دیگه گذشت، دود شد، خوب و بد رفت و مثل ثانیه قبل برنگشت. لیلا سر به زیر و ناراحت گفت:
    - قصد تخریب دوستت رو نداشتم، منم مثل همه نگران از عاقبت کارمونم، بازم عذر می‌خوام، از تو هم همین‌طور باران.
    گذرا و دقیق فضای محبوس از مه اطراف رو کنکاش و اخمم رو باز کردم.
    - نگار هم زیاده‌روی کرد، نوبت اونه.
    نگاه امرانه‌‌م رو دید، بد عُنُقی کرد.
    - قصه‌ش رو واسه حسنی بخون دیگه جمعه‌ها مدرسه نره!
    با غرغر ازمون دورتر شد و با گوشی کلنجار رفت. شدت بارون کم و زیاد می‌شد و همه خیس شده بودیم. حجم زیاد گاز مازاد رو از ریه برداشتم و لب زدم:
    - یه چیزی به ذهنم خطور کرده.
    رنگ نگاهشون مشترک از انتظار شد. نای تکون خوردن نداشتن، ولی تا خطابشون می‌دادم همه توجه و حواسشون به من می‌رفت. می‌دونستم بهم اعتماد دارن، برای همین با قاطعیت گفتم:
    - از اینجا به بعد از هم جدا می‌شیم.
    سوگند از فرط تعجب گفت:
    - چی؟!
    ناهید مداخله کرد:
    - آخه نمی‌شه که.
    سمت راستم و کنار زهره ایستاده بود. قاطع گفتم:
    - بودن ما کنار هم کار اونا رو راحت می‌کنه. همه بلااستثنا با یه نظر تو دامشون گیر می‌کنیم؛ چون می‌دونن باهمیم، اون‌ وقت نه راه دومی هست و نه انگیزه‌ای، ولی اگه هر سه گروه از سه جهت مختلف ادامه بدن، اونا گیج می‌شن، احتمال جون سالم به در بردنمونم بیشتره، کافیه یکی از ما بتونه کمک بیاره.
    یک سری هم‌نظر و عده‌ای هم‌فکر به عاقبتش شدن.
    - جواب نهایی‌تون رو یکی کنین بعد بگین.
    شیرین همزاد‌ پنداری کرد.
    - اگه به تاریکی بخوریم چی بچه شهری؟
    ساعتم رو نگاه کردم، دوازده ظهر بود.
    - پنج ساعت وقت داریم. مسلماً مسیر جاده‌ای پیش رو داریم که تا قبل از تاریکی هوا برسیم، واسه همین گفتم متفرق بشیم. المیرا و دخترا از این سمت و سوگند و بچه‌های همراه از سمت مخالف... . من و گروهم راه مستقیم رو پیش می‌بریم. راه جلوی ما سه جهت بیشتر نیست و هر کدوم به جایی منتهی می‌شه که هدف ماست. نقدی، نظر بهتری هست بگین!
    سوگند که به تنه درختی تکیه داده بود، کلاه بارونیش رو روی سر انداخت و تفنگش رو به درخت تکیه داد، گامی جلو اومد.
    - طبق ایده تو خطر رو پشت سر گذاشتیم، با برنامه تو هم تمومش می‌کنیم.
    جلوتر اومد و دست‌هاش رو دور تنم حلقه کرد.
    - خیلی بهت مدیونیم. تو باعث شدی شجاعتمون رو دست کم نگیریم و همراهت باشیم. دمت گرم!
    دستم رو پشت سوگند گذاشتم و پلک زدم. دخترها با بغض و نگاهی محزون یکی یکی من رو به آغـ*ـوش گرفتن. طرحی از تبسم روی لب‌هام زنده شد، هرچند رمقی برای شکفتن نداشت.
    - از همه‌تون ممنونم که بهم اعتماد کردین. بهتون افتخار می‌کنم که قهرمان درونتون رو بیدار کردین و تا توانتون برای محافظت از خودتون و دوست‌هاتون تلاش کردین. نمی‌دونم گذشته شما چطور بوده و چطوری سر از اسارت اون انسان‌نماها درآوردین، ولی یک چیز بین همه ما مشترکه. موقعیتی که الآن توش هستیم. شاید دیگه هم‌دیگه رو نبینیم. ازتون می‌خوام همین‌قدر که برای حفظ حریم و شخصیت‌تون تلاش کردین، تو زندگی هم همین‌قدر تلاش کنین و با خود واقعی‌تون زندگی کنین. شما قوی‌ترین دخترهایی هستین که تا حالا دیدم.
    چشم‌هاشون به اشک نشست و سرشون رو تکون دادن. همکاری و اراده‌ای که از اخطار نگار هم تأثیر پذیرفته بود، قوت دوباره‌ای بهم داد. خدایا، تنهامون نذار! به پشتوانه خودت منطقی‌ترین راهی بود که به ذهنم رسید، پس دست یاریت رو‌ قطع نکن!
    - مراقب خودتون باشین. یا علی!
    ***
    «آریا»
    چقدر از منطق دور بودم! همه‌ش حرص و کینه شد. همین بود، پای ناموس وسط باشه، بزرگ‌ترین نقطه آسیبش از این رو به اون روت می‌کنه. جراح حرفه‌ای وقتی با بیمار مردم سر و کار داشته باشه چاقو رو راحت روی پوست بیمار می‌کشه، بدون فهمیدن ذره‌ای از احساس و پریشونی نزدیک‌های پشت در، ولی وقتی بیمار از عزیزان خودش باشه، همون دست می‌لرزه، نمی‌تونه درست نفس بکشه، حاضره خودش رو بی‌ سوادترین آدم جار بزنه، ولی تیزی چاقو پوست عزیزش رو نبُره! این حال من بود، حال منِ بَدَلی!
    چرا ظالم‌های جهان سرافراز‌تر بودن؟ چرا تعدادشون از آمار سرنگونیشون صعود کرده؟ چرا؟ عامل کثرتشون این نبود؟ ارسلان پا به فرار گذاشت، زمان به عقب دوید، دو سال پیش همین حال و هوا اردشیر و ماهان هم موفق شدن. به خداوندی خدا آریای آینده رو می‌‌دیدم. این تعصب، عصبانیت، تنهایی، نافرجامی و بن‌بست‌ها سیکل تکاملی انسان رو زیر سؤال می‌برد، اوج جوونی پیری رو نشون می‌داد. دور خودم چرخ ‌زدم و دست از کُشتی با ریشه موهام کشیدم، دل خون‌خوارم با خراش حنجره جمع شد.
    - یه سنگ ‌ریزه جا نمی‌ذارین! اگه اتفاقی واسشون بیفته از چشم همه می‌بینم، شنیدیـن؟
    نیروهام به تکاپو افتاده و از جونشون مایه می‌ذاشتن. دیگه مهم نبود کارم با اون مرتیکه نیمه تموم بمونه، فقط باران، نگار و دخترهایی که معلوم نیست کجای این جنگل بی ‌‌ایل و طایفه از چنگال شغال‌ها پناه گرفته بودن. فرار از قلعه ارسلان با این همه محافظ کار هر کسی نبود، چطور دخترا فرار کرده بودن؟! از کجا معلوم این لندهورها راست گفته باشن؟ نکنه باز ارسلان داره با سرگرم کردنم وقت می‌خره و دخترها رو با خودش بـرده باشه؟ یک دست به پهلو و دست دیگه رو روی صورتم حرکت دادم.
    - تو رو جدت آروم بگیر مرد! محافظا که مقور اومدن. جون مادرم قسم اگه سالم پیداشون نکنیم، همین‌جا می‌کشم کنار تا عرق شرم اسطوره‌های مملکت رو بیشتر از این نریزم. نکن با خودت!
    نباید سرزنش کنه. گردن دیگران انداختن سهل، ولی خارج از محدوده اعتقادیم بود. مؤاخذه‌‌ش با قدم تند کردنم به سمت ماشین بی‌ پاسخ موند.
    - وضع رو از اینی که هست بدترش نکن! مگه سرهنگ دستور اکید نکرد؟ رادوین، تو یه چیزی بگو!
    بمونم؟ کدوم صفحه کتاب عدالت به این مضمون چیزی گفته بود؟ دستم روی دستگیره رفت. رادوین سـ*ـینه سپر کرد.‌ چهره‌م با تو هم رفتگی تاج ابروها نرمال‌تر شد!
    - قبول کن تا همینش از پسمون بر اومد. این‌ دفعه سرپیچی کنی، همه زحمتت به باد می‌ره.
    آتیش گرفتم، مغزم قد نداد و منفجر شدم.
    - آخر خط تو هست، اما من بید لرزه نیستم که به امید افتادن زنبیل از آسمون بگم هر چه باداباد. کسی کارت دعوت نفرستاد دنبالمون بیای، پس جلوم قد نکش!
    خون تو چشم‌هاش دوید و صداش لرزید.
    - من شَرَف ندارم؟ وجدان ندارم؟ داغون نیستم؟ یه جو جوون‌ مردی تو وجودم نیست؟ تونستی از نگاه‌های رنجیده دو پدر و ضجه دو مادر بگذری، من با دو تا چشمام دیدم. اون موقع که بی‌قرار ازم جواب می‌خواستن کجا بودی که جواب‌ پس دادنام رو شاهد بشی؟ اون لحظه که هر چراشون با غرور و مردونگیم معامله می‌شد چی‌کار می‌کردی؟ چطور می‌تونی فقط خودت، عصبانیت و خواسته‌‌ت رو ببینی؟
    انقباض ماهیچه صورتم بیشتر شد. مشتی رو که بالا اومده بود روی کاپوت فشار دادم و خیره خیره شاکی شدم.
    - خودت از من بدتری، پس غلاف کن اون زبون نیش عقربیت رو! تو که می‌دونی دردمون مشترکه، غلط می‌کنی قضاوت کنی! جای پشت پا زدن پا به پام بمون و مرد میدون کسی شو که چند روزیه خودشو از سِمَتش خلع کرده.
    لـ ـب‌هاش تکون خفیفی خورد. درد حنجره‌‌ش با من برابری کرد.
    - یادته بعد مرگ سوگل ناله هر روز و شبم چی بود؟
    فراموش شدنی نبود. رادوین سال‌ها جلوی چشم‌هام شکست و مرگ طلبید. غیر باز شدن انگشت‌های جمع شده‌م تغییر دیگه‌ای رخ نداد. مردمک نگاهش ثابت نبود، می‌ترسید، از سرانجامی که ترسش من هم گرفته بود.‌ رادوین دیگه نمی‌تونست تحمل کنه، من هم... . یک قدم مخالفم برداشت. اومدن حرف به زبونش با سست شدن خط اخم پیشونیم همراه شد.
    - زدن طبل توخالی نه از دست من بر میاد و نه تو. دیگه نمی‌ذارم اون اتفاق بیفته، دیگه اجازه عقب‌رونی نمی‌دم؛ چون خواسته تو خواسته منه، عزم تو عزم منه. نباید یه طرفه قاضی می‌رفتم، بزن بریم داداش!
    نگاهم تا دور زدن ماشین و نشستن روی صندلی شاگرد و بستن در دنبالش کرد. داغی نفسم تو هوا دود شد، پشت فرمون نشستم و بی‌سیم رو روشن کردم و جلوی دهنم بردم. اختیار یک گردان با من بود، پس به شیوه منِ فرمانده آخر نقشه رو ویرایش می‌کنم. برای سرهنگ هم مهم نتیجه‌ش بود.
    - واحد چهار گوشت با منه؟
    حضور شروین رو حس کردم و خرده گیری کلامش رو... .
    - باز سرپیچی نکن سرگرد!
    - واحد چهار به گوشم.
    - مسیرهای خروجی جنگل رو مسدود کنین! طبق آدرس کروکی تا ده دقیقه دیگه خودم رو می‌رسونم.
    - اطاعت.
    استارت زدم و قبل از حرکت با صراحت به شونه چپ مایل شدم و دنده رو تنظیم کردم.
    - دود شدن جون‌ کندنای چندین ساله و شُهره شهر شدن می‌ارزه به نبودن نفرین و آه پدر و مادری که روزگار و شجرنامه‌‌ت رو یه جا به فنا می‌ده. تو این حرفه قانون درجه مهم نیست، خلوص قلب و نیته که از تو پلیس می‌سازه.
    دستش رو از لبه پنجره برداشت و عقب‌‌ نشینی کرد. نگاهش خیلی‌ حرف داشت، ولی تسلیم شده بود. چشم گرفتم و جدی و مطمئن گفتم:
    - راضیش می‌کنم. تو و افرادت اینجا رو ساپورت کنین!
    با چرخش فرمون و با ضرب انگشت دور زدم و پا روی پدال سرعت گذاشتم. صبر من همون لحظه شنیدن خوش ‌آهنگ‌ترین تصنیف دنیا و مخاطره شدنش به دست موسیقی شیطانی مرُید، وزن و قافیه‌ش رو از دست داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    «باران»
    در اومدن صدای دخترا نیروی من هم تحت ‌الشعاع قرار داد. بارش به حد سیل‌آسا آسمون رو شکافته و همه‌ جا رو گل و لای برداشته بود. جلومون هم به زور می‌تونستیم ببینیم و لباس‌هامون به لجن و کثیفی نشسته بود. لبه جلویی کلاه پالتوم رو تا آخرین حد جلو بردم و برای واضح کردن زاویه دیدم از دستی که بالای صورتم گرفته بودم، کمک گرفتم. اگه اشتباه نکنم آلونک چوبی اون‌ طرف‌تر بود، زیاد ازش دور نبودیم. مسیر کمی سراشیبی داشت و اگه به کمک درخت‌ها همت می‌کردیم بهش می‌رسیدیم.
    جو ناپایداری بود، یکهو بارون شدت می‌گرفت و آنی جاش رو به مه سرد می‌داد. احتمالاً تو جای پرتی گیر افتادیم که به روستای کوهستانی یا دِه دور افتاده‌ای برسه. جلوتر از همه‌شون بودم، وقتی ایستادم، نفس نفس زنان توقف کردن. شیرین دستش رو به کمر گرفت.
    - بدون تفنگ از کت و...کول...افتادم، دیگه ببین دخترا چطوری...وزن سنگین اونا رو...تحمل می‌کنن!
    چونه کوتاه ناهید آماده به گریه شد.
    - چرا هیچ خبری نیست؟ نکنه سه ساعته دور خودمون می‌چرخیم؟
    بغض زهره ترکید.
    - چه گناهی کردیم تو این سن و سال به این بیچارگی افتادیم؟ از بس تو خوابم جنگل تاریک و ترسناک دیدم، آخرم تعبیر شد.
    مقصد آخر نگاهم به چهره پکر نگار رفت.
    - تو خودت نریز!
    دل‌زدگی از وجناتش داد می‌زد. چپ و چپ نگاهم کرد.
    - هر چه دل تنگت می‌خواد بگو که نیست خواهر من! تو این گوشت‌کوب بی ‌آنتن نشون می‌ده از ظهر سه ساعت گذشته. هوا تاریک‌تر شده، فقط یه زامبی دراز قواره لاغر مردنی کم داره که یه گاز حسابی از هر کدوممون بزنه!
    زهره به بارونی‌ ناهید چنگ زد و کامل نزدیکش شد و ساده‌ لوحانه به التماس نگار نالید:
    - جون عزیزت نگو! سکته می‌کنم ها!
    - یه ایل خفاش برای نجات جونشون تو این بل بشوی هوا از غار بیرون زدن که من و تو رو یه لقمه چپ کنن. واسه یه مشت موجود همیشه گشنه و خون‌خوار غش و ضعف می‌ری؟ تکلیف اونا پیداست و اسمشون روشونه، ولی...عه؟ کجا می‌ری باران؟ هنوز خستگی‌مون نپریده.
    حین بالا رفتن از سراشیبی طعنه کلامم رو خوب رسوندم.
    - هر موقع فکتون خستگیش رو اعلام کرد استراحت می‌کنیم. زود باشین!
    غر‌ و لند کنان دنبالم راه افتادن. کلبه رو هنوز ندیده بودن. پشت در چوبیش ایستادم، هیچ گرما و نوری وجود نداشت. نگار پشت سرم با هم‌فکری پرسید:
    - کسی تو نیست، نه؟
    دستم رو به نیت هل دادن بلند کردم، زهره با توهم بچه‌ گونه‌‌ش فوری داد زد:
    - نـرو! کسی تو باشه چی؟
    اخم کرده به شونه راستم و عاری از شوخی مایل شدم.
    - هست؟!
    - تو فیلم ترسناک‌ها دیدم یکهو که درو وا می‌کنی، اتفاق بدی میفته. شاید یه حیوون غول‌‌ بیابونی درنده باشه، شایدم... .
    - موجود فضایی چهار سر و یه چشم! برو فیلم‌های اعجوبه‌ بالای هجده سالت رو واسه وقتی تشبیه کن که با همون عقل پاره‌ سنگ ورداشته‌‌ت پشت تلویزیون چهار چشم شدی! یکی از خواب بیدارش کنه!
    و با حرص و اشتیاق بیشتر کف دستم رو روی بدنه زِبر و خیس چوبی کوبیدم. چند دسته کاه انباشته شده روی هم کنار دیوار... . فقط همین... . فعلاً همین‌جا پناه می‌آوردیم تا بارون بند بیاد. اگه بحث من و نگار بود، یک ثانیه استراحت رو به خودمون حروم می‌دونستم. یکی از دلایل چند دسته کردنمون به این مربوط می‌شد تا زمان هیچ و پوچ از دستمون نره.
    - من خیلی گشنمه. تو این دخمه کاه به شکممون بزنیم نمی‌شه؟!
    ناهید حین ها کردن دست‌هاش جواب شیرین رو به کنایه داد.
    - بهتر از این؟ هر کی می‌گـه گاو شدن قباهت داره بیاد تا تکلیفش رو با این چوب زردا منور کنم!
    خنده زهره بلند شد. اونطور که پیداست، مشکلشون سرما بوده که بلبل‌ زبونی‌هاشون گل انداخت. هر چند نمی‌شد به چهار تیر و تخته شکاف خورده که آب رو از خودش عبور می‌داد اطمینان کرد.
    - یاد اون قسمت کارتون رئیس مزرعه افتادم! گاوها داشتن از چنگ پلیس فرار می‌کردن و بعد تو دل جنگل خودِ گاوشون رو نشون دادن!
    - تو یکی بکش زیپ کوچولوت رو پاستوریزه‌ جون که جنبه کارتون دیدنم نداری.
    ناهید با شیرین علیه زهره دست به یکی کرد و خندید.
    - همینم مونده چهار دست و پا علف بخوریم نره ‌خرا گمراه بشن! حالا ما رو کدوم از اون گاوها تصور کرده، الله اعلم!
    زهره جوش می‌زد و این‌ها بی ‌غل و غش کف زمین ریسه می‌رفتن. مکعب مربع درب داغون چه امنیتی داشت که خستگی‌شون رو فراموش کرده بودن؟ جدا از کل‌کل ‌های این سه، هم و غمم دنبال صداهای مشکوک از اطراف آلونک بود. کلبه رو‌ رو‌ سرشون گذاشته بودن. نگار دست‌هام رو تو دستش گرفت و آروم گفت:
    - کبودی کنار لبت کمتر شده.
    - تو هم دیگه سرفه نمی‌کنی.
    خنده تلخی کرد.

    - سرماخوردگی اوضاع ما رو ببینه خجالت می‌کشه تا یه متری‌مون بیاد.
    چشم به دخترها دوختم که زبونشون خسته نمی‌شد.
    - کاش می‌فهمیدیم آریا چی‌کار کرده، یعنی به سوله رسیده؟
    ریتم تند سمت چپ سـ ـینه‌‌ بند دلم رو قیچی کرد.
    - منم مثل تو.
    - آخه پیش‌ داوریات خوبه.
    سرش روی شونه‌‌م‌ خم شد و پاهاش رو توی شکم جا کرد.
    - دلم تنگ شده باران. برای مامان و باباهامون، برای آریا، رادوین، بچه‌ها... . پارسال همین موقع‌ها واسه تولد رادوین کلی برنامه چیده بودم، یادته؟ دی ماه که می‌شد واسه شب برفی عمارت رادوین کلی شوق داشتم و روزها رو می‌شمردم، الآن تنها آرزوم رسیدن به خانواده‌مه.‌ وای اگه دایی‌م پیدامون کنه، یه دل سیر بـ ـغلش می‌کنم.
    یادم نمی‌اومد به چیزی یا کسی حسادت کرده باشم، ولی... . لرزش چونه‌‌ش رو حس کردم، فکرم منحرف شد. دست‌هاش رو که روی دست‌هام بود با هم زیر دهنم بردم و از بخارش برای گرم کردنشون استفاده کردم.
    - ادعام از زهره می‌رفت.
    جلوم نشست، هر دو دستش رو دور پاهای جمع کرده‌ش قفل کرد.
    - یعنی تو کم نیاوردی؟ جان همون خرزو خانت!
    دست به جیب پوزخند زدم.
    - همین سؤال اعتبار دوستی‌مون رو‌ می‌بره جای نی انداختن عرب. یه نگاه به گوشی‌ دستت بنداز آنتنش اومده؟
    مابقی حرفش رو با سکوتش زد و من نمی‌خواستم بفهمه دارم کم میارم. هیچ‌ کدوممون نباید تسلیم می‌شدیم و من حق نداشتم جزر و مد افکارم رو به زبون بیارم. با بی ‌میلی دستش رو داخل جیب پالتو برد.
    - پای این بخوایم صابون به دل بزنیم، از حالا روشن کنم جای کَره، ماست خوردیم! پونزده درصد شارژ بیشتر نداره. غلط نکنم گراهام‌بل عمرش قد نداد، وگرنه یه فکری هم به وضع ما می‌کرد. حیف! نور به قبرت بباره. شاید منم روش جدی فکر کنم و نفر بعدی مشهور... . وای! داره، داره.
    زیر پاهاش آتیش روشن کرده بودن‌ که بالا و پایین می‌پرید! با تعجب نگاهش کردم. دخترها جلو اومدن، گیج و با دهن باز چشم‌هاشون بین نگار و من تردد می‌کرد، ناهید به حرف اومد:
    - این چشه؟!
    زهره با صورت سرخ از خنده گفت:
    - بهش کاه داده یورتمه گاوی می‌ره!
    اون‌ها خندیدن و من جدی‌تر شدم. مگه می‌گفت؟ ابرو کشیدم.
    - می‌گی چی شده نگار یا نه؟
    هیجان‌زده و مضطرب چهار زانو نشست، خیره به صفحه... . گوشی تو دستش تعادل نداشت.
    - شماره آریا چند بود خدا؟ باران! دست و پامو گم کردم.
    تلفن رو از چنگش گرفتم. آنتن می‌داد! خونسردیم رو حفظ کردم و به نگار سر از پا نشناخته با ملایمت گفتم:
    - خودت رو کنترل کن! وقت مناسب دلهره نیست نگار!
    برق شعف نگاهم رو قاپید. شیرین و ناهید و زهره لبخند می‌زدن، شیرین غر زد:
    - دِ بگو دیگه شماره‌شو! نفستو ول کن! آها، حالا شد. خب بگو!
    دستش رو روی سـ*ـینه مشت کرد و پلک بست و زبونش به اعداد پشت سر هم چرخید. بلافاصله شماره آریا رو روی صفحه کلید وارد کردم، روی آیکون سبز زدم و نزدیک گوشم بردم.
    «اعتبار کافی نیست. لطفاً بعـ...»
    دستم از فشار زیاد به موبایل درد گرفت، طاقتم طاق شد و پرتش کردم. باد همه خوابید.
    - شارژ اعتباری نداشت.
    آه از نهادشون بلند شد، نگار شاکی شد.
    - الهی جز جیـ*ـگر بگیره گوریل گدا گشنه که صد تک تومن تو اون خط وا مونده‌‌ش نذاشت بمونه! همون یه بوق می‌خورد و بعد... . آخه حقیری تا کجا؟
    چشم‌های شاداب زهره پژمرده شد و پشت ستون چوبی کنار در کز کرد. ناهید گفت:
    - یادمه یه کدی می‌زدی بهت پونصد تومن رایگان می‌داد و وقتی شارژ می‌کردی از حسابت کسر می‌کرد.
    نگار گفت:
    - خب بزن!
    ناهید گوشی رو برداشت و صفحه‌ش رو روشن کرد. بعد از یک دقیقه سکوت نچی کرد و گفت:
    - کدش یادم اومده، ولی بالا نمیاد. فکر کنم از آنتنشه.
    همچنان باهاش ور می‌رفت و چشم از صفحه نمی‌گرفت. شیرین زیر لـ ـبی غر زد و خوش ‌بینانه به نگار گفت:
    - شاید این بابایی که شماها می‌گین، همین سرگرده داره پیدامون می‌کنه. مگه نگفتین خدای تیز و بز بودنه؟ خب نگـ... .
    - هی هی هی! حرف دهنتو بفهم!
    - وا! چی گفتم جرقه زدی؟ می‌زنین زیر حرفتون؟
    - تیزشو گفتیم، بزشو از کدوم گورستونی چسبوندی؟ تو یکی دهن منو وا نکن ها!
    - بشین سر جات بینم! زنش نیستی پاچه می‌گیری که!
    - خواهر زاده‌‌ش که هستم.
    - جهود بازی در نیار! چه خون سیاوشی جوش انداخته!
    نگار پشت هم وراجی می‌کرد. مونده بودم تو این جنگ ظلمت بخندم یا بنالم!
    - نه پس! واسه اون ببوی شکم گنده که گوشیش رو بی‌ شارژ تعظیممون کرده رگ قُلُنبه کنم!
    ناهید حین تلاش برای گرفتن شارژ رایگان مسالمت برقرار کرد.
    - دلتون خوشه‌ ها! نوبرشین والا.
    شیرین پشت چشم نازک کرد و به دفاع از خودش گفت:
    - به اون بگو! هیچی نگفتم قات می‌زنه.
    ما بین صوت ظریف دخترها صدای کلفتی که از دور شنیده می‌شد، دریافت کردم. تمرکزم رو نگار زایل کرد.
    - خدا نکنه چیزی گفته باشی. زبونم لال شه چاخان کنم.
    - بیشیم بینیم باو! تو که سهلی! ده تای تو رو تشنه لـ ـبه چشمه می‌برم آرزو به دل بر می‌گردونم شنقل خان! برو پای بچه شهری رو ببـ ـوس که ملاحظه‌‌ش رو دارم.
    چه ملاحظه‌ای؟! ناچاراً بلند شدم و پشت شیشه رفتم‌، با دقت اطرافم رو چشم شدم. مطمئنم صدای مردی رو شنیدم. این دوتا چرا ساکت نمی‌شدن؟ از بچه بچه‌تر بودن!
    - اونی که بلوف می‌زنه همه‌ش لـ ـب و دهنه! رسم رستم‌ تو خونته همین الآن ثابت کن سهراب رو بیارم جلو چشم‌های سبزت!
    پلک‌های تنگ شده‌‌م از هم باز شد. سلاح دستشون بهم دهن‌کجی می‌کرد. دو سلاح گرم برابر یک سلاح گرم با یک خشاب، اون‌ها سواره و ما پیاده!
    - نشونت می‌دم دختر اوشکول!
    ذهنم قفل کرد. خونم از بی‌ملاحظگی و حماقت نگار و شیرین که هر لحظه صداشون رو به گوش شکارچی‌های بیرون واضح می‌کردن، جوشید. بینشون قرار گرفتم و داغ کردم و ولوم افسار کشیده‌‌م رو پایین آوردم.
    - سر و کله دو نفرشون پیدا شده. ساکت شین تا بو نبردن!
    دست‌های ناهید و زهره پوشش دهنشون شد، نگار و شیرین وحشت‌زده به من که دور خودم می‌چرخیدم خیره شدن. هر قدمشون ضربان کوچیک قلبم رو تندتر می‌کرد. تو قسمت تاریکی از کلبه پشت کاه‌ها که روی هم سوار شده بود، سنگر گرفتیم.
    محتاطانه طوری ‌که به در و شیشه کثیف از لکه‌های سطحی و عمقی پنجره دید داشته باشم، گردن کشیدم. امیدوار بودم راهشون رو کج کنن، یا داخل آلونک نشن. میدان دید محدود بود، ولی بالا تنه یکی‌شون رو نشونه گرفتم، قلبم ایستاد، با احیا شدنش سرم رو دزدیدم و به چشم‌های از حدقه زده دخترها نگاه کردم. صداشون رعشه به جسم بی‌ جون آلونک انداخت، پناهنده‌هاش که بماند.
    - یه توک نظر اینجا‌ بندازیم؟
    - موافقم. بزن زنگو!
    - یول مَشَنگ! صد دفعه گفتم چاک گاله رو نذار زیاد هوا بخوره. کی آخه اینجاست‌؟ باز کن بینم درو! اصلاً هیکل قناست رو گم و گور کن، خودم راس و ریس می‌کنم.
    دست ظریفی چنگ به بازوم زد، شیرین بود، با سر به در بسته‌ای که سمت چپمون بود اشاره کرد. هر لحظه، هر ثانیه که ازش غافل شدیم، کاری کرد بفهمیم کنارمونه و هوای بنده‌های آواره‌ش رو داره. شیرین دست به کار شد و در رو آروم باز کرد و تا نیمه نگه داشت. اگه کوچک‌ترین نوری اون قسمتی که ما پناه گرفته بودیم روشن می‌کرد، همین‌جا سر به نیستمون می‌کردن. بچه‌ها لِفت ندادن و اول زهره و بعد ناهید و سپس نگار رفتن. صدای قیژ قیژ در اعلان خطر شد.
    سلانه سلانه دستم رو به کُلت گرفتم و قبل از متوجه شدن اون‌ها با شیرین بیرون زدیم و در رو بی‌ سر و صدا روی هم بستم. دقیقاً پشت کلبه و سمتی که مسیر جدیدی رو به رومون باز می‌کرد، در به خروج باز می‌شد. جای دست دست کردن تا نفس کمک ‌رسونی می‌کرد، پا به فرار گذاشتیم. بارش نم‌نم و ارتفاع مه کمتر و غلظتش بیشتر شد. نگار بریده بریده گفت:
    - گوشی...تو کلبه...جا موند. گاومون...زایید!
    سرعتم رو کم کردم که پشت همه باشم.
    - حرف نزن! نفس کم میاری.
    آنی روی زانو خم شد، گوش نداد و دهنش رو باز کرد تا به خس‌خس گرفتار شد.
    - یکی داره...جیگرمو تکه تکه...می‌کنه. فشارش...سرگیجه بهم...داده. دیگه نمی‌تونم.
    زهره و ناهید و شیرین به اجبار و اخم و تخم ایستادن و شیرین ترش کرد.
    - ما جونشو داریم؟ می‌خوای همه‌‌مون رو با کم‌ آوردنت به کشتن بدی؟
    - هِـی! وایسین ضعیفه‌ هــا! بـدو یافتمشون نخـاله!
    روحم معلق و پلک‌های شیرین و نگار گشاد شد و با جیغ ناهید و زهره برگشت؛ مثل شوک الکتریکی ولتاژ بالا که مغز رو کار انداخت. فُرجه جست و گریز داشتیم، ولی نگار هول کرد و قدم اول برداشته پای راستش از ضعف خم شد، از ناحیه مچ به سنگی که روش انبوهی از خزه رشد کرده بود گیر کرد و با ضرب افتاد. آه و گریه‌‌ش خون و خوف به دل ما کرد و خوی ظلم‌ ستیزی اون دو نفر رو بیشتر... .
    شیرین کمکم کرد و به هر جون کندنی بود، نگار رو که از فشار درد مچ پاش امانش بریده و لـ ـبش رو به دندون گرفته بود، دنبال خودمون کشون‌کشون بردیم. لنگ می‌زد و نمی‌تونست درست راه بره، یا لااقل هم‌توانی کنه، احتمال می‌دادم مچش دَر رفته باشه. مدام به من و شیرین می‌گفت ولش کنیم، ولی مگه می‌تونستم رفیقم رو تنها بذارم؟ من برای نجاتش خودم رو تو دهن هیولا بـرده بودم. ناهید و زهره رنگ پریده پاهاشون قفل زمین شده بود که داد زدم:
    - شماها برین! زود باشـین!
    شتابمون کم شده و تا به دام افتادنمون مسافتی نمونده بود. ناهید و زهره نسبت به ما راه بازتری داشتن و فاصله‌‌شون بیشتر شد. قطعاً حق استفاده از تفنگ‌هاشون نداشتن و محض ترسوندن و پاتک ما بود که شلیک نمی‌کردن، ولی محض محکم‌ کاری سر کلت رو با دقت کمِ نشونه‌ گیری بلند کردم. مجرای تنفسی آسیب دیده شیرین هم حساس‌تر و با نیروی تحلیل رفته پای نگار به سه نفر ما چیره شد. اقتضای شرایطمون تو گوشم دستور می‌داد ماشه رو بکشم، دستی که تفنگ رو داشت دو مرتبه بالا بردم و تا خواستم شلیک کنم، صدای زیر و پر از شعف زهره، فرمان دست نگه داشتن صادر کرد.
    - یه جاده خاکی اینجاست، صدای ماشین میاد.
    خوش ‌بینانه از این‌‌که اون ماشین متعلق به آدم‌های یارو نیست، جونی به پاهامون دادیم. نگاری که اشک‌ صورتش رو خیس کرده بود، کار خدا بود دردش رو فراموش کنه و با آزاد کردن شونه‌هاش از دست ما، نقص تبادل نفس رو به شش‌ها اهمیت نده. آخرین درخت‌ها رو کنار زدیم و با ته مونده نفسمون از سربالایی که به حاشیه جاده وصلمون می‌کرد، بالا رفتیم و روی سطح هموار زمین قرار گرفتیم.
    گلو و حنجره‌‌م عاجزانه طلب آب کرد، درد می‌کرد و می‌سوخت، نفسم راه خروجش رو گم کرد، ولی همزمان با برگردوندن سرم به سمت راست جاده، بهار جایگزین زمستون تازه از گرد رسیده شد، بوی عطر خنکش مشامم رو پر کرد و دست نفسم رو گرفت و با تشکیلات مسیر خروجیش رو گل ‌بارون کرد. میدان مغناطیسی زمین پاهام رو ول نکرد. مات ماشین‌ها و چراغ گردونشون شدم. یعنی تموم شد؟ موفق شدیم؟
    - خواهـری! آریــا... .
    تموم شد، آریا اومده، چرا تموم نشه؟ هیزم رو تو آتیش تر کرد و جهنم سرد شد، چرا تموم نشه؟ تازه معنی زندگی رو فهمیدم، چرا تموم نشه؟ معنی نفس کشیدن، این‌‌که وقتی مردمک دو دو زنم بتونه از همین نقطه دو تیله آشنا رو پیدا کنه چرا تموم نشه؟ همون یک ذره ترسم دمش رو روی کولش گذاشت و همراه مریدش تو آتیش سوخت و خون با جهش بیشتر از بطن قلبم تقسیم شد.
    قلبم زخم دید، خون چشید، ولی طلب کرد. گذشت، طلب کرد. خودش رو مؤاخذه کرد، اما طلبش کرد. دست و پای غرورم رو بست، گفت برو! فقط برو! برو من دهن غرورت رو می‌بندم. اون تقلا می‌کنه، برو و جسارت کن و همه چی رو بگو! بگو که جونت وصله جونشه، بگو که تصویری که پیش چشم‌هات ساخت نایاب‌ترین باور ممکنه، بگو دلتنگیش دنیا رو تنگ کرده و حاضری مرزشکنی کنی و به بهونه کوچیک شدن دنیا، آغـ ـوش سرد و محکمش رو با گرمای احساست یکی کنی، که خدا همین حوالیه‌، اعجاز خیال نیست، عشق یک سنگ هم محال نیست! چون خودش گفت، خودش خواست، تأکید کرد گریزون تکبرت باشی، پس باش و به پاهات قدرت بده!
    اکسیر حیات بهم قوت قلب داد و از خود بی‌خودم کرد، پرواز کردم. چیزی نمونده بود برسم، چیزی نمونده بود دخترها رو رد کنم. موقعیتم رفت، زمان رفت، فقط صحنه روبه‌روم و بوی مُشکی که وقتی نگاهش با اون لباس برازنده نظامی و چهره مبهوت قفل من شد، پیچید. کاش از نگاهم می‌خوند! پرده روی آینه دلم رو تو چشم‌هام کنار زدم و زلالش کردم ببینه، به زبون آوردنش تو توان من نبود، شاگرد حرف شنویی نبودم. زندگی لبخند زد. آسمون نُقل و سکه بهاری روی سرمون ریخت، ولی... .
    غرش مهیبی ستون‌های نامرئی عرش رو تکون داد. مواد مذاب سقف آسمون شکافته شد و سکه‌ها رو سنگ تیز و گداخته‌ای کرد و ستون فقراتم رو هدف گرفت، لبخندش به گریه بلندی تغییر کرد. دست بهار از دستم جدا شد، سُرنای نقاره‌ خونه‌ها به عزا سروده شد. اینجا بود که هاله لبخندم ابری شد. میدان مغناطیسی غلبه کرد و پاهام رو غل و زنجیر بست. یکی چشم دیدن حال خوشم رو نداشت که تکه آهن روی پوست پشتم رو تا از پا در آوردنم نگه داشت. دستم لرزید، کلت فلجی رگم رو مسخره کرد و از دستم در رفت. سنگ بعدی تو جای دیگه کمرم سوزن شد. آسمون همراه چند شلیک پشت هم جیغ کشید و قایم شد و ندید داغ چه آرزویی رو به دلم گذاشت.
    شن‌‌های ساعت شنی از سمت خوشی برگشت و نفسم رو با خودش خالی کرد. تعادلم رفت و به پشت نقش زمین گِلی شدم. می‌گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست! بهار من یخ زد، شکوفه‌هاش رو پژمرد، شاخه‌هاش رو سوزوند و میوه‌هاش رو سیاه کرد، پس عجیب نبود که می‌دیدم مایع سرخی از کنار شقیقه‌‌م راه پیدا کرده و به سمت دست بی‌جونم حرکت می‌کنه.
    احساسم برای خودم ابهام داشت. من طلب آغوشی رو کردم که حلالم نبود. شرع و دین رو زیر سؤال بردم، قافیه چندین ساله‌‌م رو با اراده گذرا باختم، امتحان رد دادم و حالا راه برگشتی نبود. جیغ و دادهای نگار تو سرم جولان داد، بالای سرم زانو زد و دست‌هاش جسمم رو به آغـ ـوش کشید که نه گرماش رو حس می‌کردم و نه وجودش رو... . خالیِ خالی... . چی می‌گفت؟ صداش زمخت شده بود. قانون جهان واژگون شد، شاید برای منی که زمان رفتنم رسیده بود. آخر زندگی که می‌گفتن همین‌جا بود؟
    مژه‌های خیسم تکون خورد، نه برای یقین حرفم... . واسه آروم گرفتن سوزش رگ‌هایی که خون توش منجمد شد، واسه سیاهی مطلق، واسه رفتنی بی‌ برگشت... . سایه‌ها رو جسمم هجوم آورد، می‌خواست به رگ و پیم خیمه بزنه. حالا می‌فهمیدم مرگ از اون چه که ذهن می‌گـه به ما نزدیک‌تره، با یک نفس که اگه بریده بشه، صلاح خدا و طلبیدنه که فرصت جبران می‌ده. بینایی چشم‌هام رفته رفته تیره شد. صدایی تو گوش‌هام زمزمه کرد:
    *خواستم تو را تا جام عشق باشد روا*
    *جان در ره کوی تو کرد خونین مرا*
    *من با تو آموختم ره می‌خانه را*
    *تا دل باشد در کف زلفت رها*
    zeynab227
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «آریا»
    درست است می‌گویند دنیا دار مکافات است! هم دارش دید و هم مکافاتش را... . سوگند می‌خورد که شکست. صدای برآمده از بلندگوی مرگ مرز گوش‌ها را رد کرد و از گیج‌گاه به مخچه رسید. عزم جانان کجا و عزم او کجا؟! اگر اراده داشت که تنزل وضعش نمایان نبود! مگر قسط کجاست؟ به راستی کجا مانده که مجرم حی و حاضر به انتظار مجازاتش خون می‌خورد و چکش اجرای حکم نمی‌کوبید؟
    فغان نگار چهار ستون بدنش را لرزانده بود، بالای جسم بی‌ جان جانانش فرقِ سر کوفته زار می‌زد و خون گریه می‌کرد. بـ..وسـ..ـه‌های نگار روی گونه و پلک‌های بسته باران عطش داشت و آن دم بود که او جان داد، پلک‌هایش پرید، اسکلت بدن خودی نشان داد و جلوتر رفت، هر چند بلند و ناموزون... .
    چشم از عقربه‌ کُندروی ساعت گرفت و شوریده‌ حال خیره به دو در شیشه‌ای کنار هم اتاق عمل شد. شیون نگار فکرش را یک ‌جا بند نمی‌کرد و به ساعات پیش برمی‌گرداند، به تکاپوی همراهان نظامی‌اش که در ششدر حیرت افتاده و او با دیدن رج به رج رخ جانان، پاسخ پرسش‌های اندیشه‌ را می‌داد، مهتابی صورتش، کبودی تَرَک خورده گوشه لـ ـبش، مژه‌های خیس خوابیده‌اش، خاک لباسش و خون غلتیده از دهانش را... .
    رمق رفت، تاب رفت، گام‌های بی ‌نظم و تندروی آشنایی از آن سوی سالن انتظار شنید و سرِ افکنده راست نشد. مهره‌های کمر شکست، چه از ستون اسکلتی گردن بماند؟! رادوین بود، همان که شهامتش بیش از او مطرح شد، همان که دوان ‌دوان کنار نگار که پیشانی باران را به اشک‌های خود مزین کرده بود، زانوهایش خم شد و دست بر سر کوفت و وِرد «یا زهرا» روی زبانش تکرار و پژواک شد.
    رادوین هم رعایت باران را کرده بود، رعایت حجب و حیایش، وقارش، اما او... . او چه کرد؟ به خود آمد و چه آمدنی؟! فریاد پشت فریاد... . جنون و غضب از بانی‌اش... . خواستند آرامش کنند، نشد. نخواست شیشه حرمت عشقش را بشکند، نخواست بی‌وفای به عهد شود، نخواست پا به قاعده مستحکمشان کوبد، نخواست سرپیچ‌گر فرمان بالایی شود. کوتاهی از آمبولانس و او محجور بود، دیر آمد. صبر انسان عاشق تفاوت دارد. معشوق در برابر دیدگان در خون بغلتد و عاشق کاری نکند؟! مکتب سلوک دلدادگی چنین بود؟ صبر عاشق از صبر یک کودک کمتر بود.
    خطا رفت، از کارش یک لحظه دست به دندان نگزید. احدی جرأت دست انداختن نداشت، الا سرگرد خلق‌ تنگ ترسیده که بی‌ حواس از جلب نگاه‌های حیران و خیره دیگران، جسم باران را در آغـ*ـوش کشیده و یا علی‌ گویان پا به ماشین گذاشته و پرواز کرده بود. آنقدر خون فوران کرده بود که می‌ترسید از دریای خونش غرق شود. هر یک ‌ثانیه پیش‌روی عقربه کیلومتر شمار به نگاه آریا به عقب و پلک خوابیده باران منتهی شد. صدایش کرد، بی‌محابا، دلتنگ، عاجزانه، ملتمسانه، خالصانه، گله‌مندانه... . دریغا جسم جای بیدار شدن پتو را بیشتر به خود فشرد!
    میانه راه بود که صدای آژیر شنید و ترمز کرد، رسیدگی به وضعیت او با توجه به تکنسین موجود در آمبولانس تا رسیدن به مقصد ثمر بخش بود. چه کمکی از او برمی‌آمد؟ وقتی معمار خشت اول را کج گذارد دیوار تا ثریا کج می‌شود دیگر! اینک دو ساعت در بی‌خبری، ناباوری، استیصال، بلعیدن خون و غول چاقو ‌کِش درون به سر می‌برد و هیچ‌ کس به دادش نمی‌رسید.
    - آریا!
    فشار پنجه‌هایش قابل تحمل‌تر شد. گیرنده حسی سر تا فعال بود، رادوین را دعایش می‌کرد، بس که درد کشیدگی ریشه موها را تاب آورد تا به جراحت بعدی صاحبش نیفزاید! سرش به قامت رادوین مایل شد، خاموش، خونین چشم، خونین مغز، خونین تن... . خونی که با رگ جانان مزین گشته بود. نگار روی پا بند نبود، تکانی به بدنش داد و وقتی از بازوی امدادگرش رها شد، نتوانست وزنش را روی پای صدمه دیده‌اش بگذارد و خود را به آغـ*ـوش آریا انداخت و هق زد، بریده، وا خورده... . کوفتگی بدن، شکیبایی یک مُشت ضعیف زنانه هم نداشت!
    - دا...یی! بـ...با...ران... .
    دست‌ها بلاتکلیف ماند کجا برود! روی کمر ظریف خواهر زاده‌‌اش نشست. چگونه تسلی دهد؟ چطور ابراز خرسندی از بازگشت خواهر زاده‌‌اش به کَش کند؟
    - رسمـ...ش نیست، حقش نیـ...ست.
    شانه‌هایش را گرفت و جسم تکیده نگار را از خود دور کرد. حال و روز خودش به گور، باید سنگ صبور خواهر زاده رنجورش هم می‌شد. زبانش درد کشید تا چرخید.
    - هیچی نگو!
    هق زد.
    - خوب...می‌شه؟
    چشم از زشتیِ ظلم بست. لرزش نایافتنی لـ ـب‌هایش ایهام بی‌شماری داشت.
    - می‌شه.
    - باران نجاتمون...داد. اگه فکری به حالمـ...ون نمی‌کرد، بدبخت می...شدیم.
    زمان مناسب افشا نبود. رادوین ساعدش را روی دهان گذاشته و حلقه‌های اشک به دنبال هم از کاسه جوشانش روان می‌شد، اما چرا چشمه او خشک بود؟ بیابانی پر از نمک که از شدت سوزشش دنیای نگاهش را تبدار و سرخ کرده بود. صورت خیس و سرخ نگار قاب دستان ملتهبش شد.
    - آروم باش نگار!
    نمی‌شنید. فشار روحی اخیر، تمرکز را ته جدول هم جا نمی‌داد، گویا بر دل عقده مانده و تبدیل به خونابه‌ای گشته بود تا با خروج از دهان از محنتش کاسته شود.
    - ما موفق شدیم. اونا زود فهمیدن، دنبالمون اومدن، بهشون شلیک کردیم، فرار کردیم، با هم بودنمون دردسر داشت، باران گفت جدا بشیم. خواهرم نگرانمون بود.
    شاخک‌هایش تکان خورد. سرخی صورت نگار رخت بست، لرزش جسمش افزون شد، رنگ به رو نداشت. نفس بازگشته‌ای که جبران دوندگی‌های مکرر و طاقت‌ فرسا بود، صرف شرح حالشان کرد، لکن جان کَند تا بگوید و خالی شود. آریا تکانش داد، حس نکرد. آریا دل‌جویی کرد، نشنید. رادوین جویا شد و در جست ‌و جوی پرستار قدم تند کرد.
    - رفتیم کلبه، خواستیم زنگ بزنیم، شارژ نداشت. پیدامون کردن؛ چون گوشی جا موند، فرار کردیم. پام پیچ خورد، ولم نکرد، خواهر فداکارم ولم نکرد، گفتم برو، گوش نکرد، ولم نکرد، ولم نکرد.
    تکان دست‌های آریا تشدید شد.
    - باشه نگار. حرف نزن!
    وحشت در چشمان رنگینش لانه کرده بود، قوه ادراک نداشت و ذهن به حادثه محزونشان خو کرده و منهدم نمی‌شد. تندی ضربان کوچک مچ دستانش زیر دست‌های آریا علامت هشدار داد.
    - عقب‌تر از همه‌‌مون خودشو سپر کرد که آسیب نبینم. وقتی دیدمت، دردم یادم رفت، بارانو یادم رفت. من مقصرم، من خریت کردم، من دوست خوبی نیستم، به خواهری‌مون خــ ـیانـت کردم.
    - به خودت بــیا!
    نگار دیوانه شد، سرش طرفین رفت، چهره عبوس و پریشان آریا را ندید، گریه‌اش بند آمد، هیچ چشمه‌ای برای خالی کردن نداشت.
    - باران سیلی خورد، زخم زبون شنید، تحقیر شنید، مسخره‌‌ش کردن، بی‌معرفتی دید، تیر خورد. نــــه! عادلانه نیست، نباید بــره، نبــاید تنهام بذاره، نبــاید اسیر خــاک بشه، زوده. من بدون خواهـرم نمی‌تونم، بـدون اون می‌مـیرم، بدون اون خودمو می‌کشـ... .
    کشیده روی گونه، هر چند آرام‌تر عضله‌های صورتش را منقبض و شدت خون را به مویرگ‌های مغز رساند. اختلال عملکرد عصب سمپاتیک موزون گشت. هق‌هق‌کنان نگاه گریان و سرگردانش روی صورت کبود و آن فک چسبیده دایی‌اش مانده بود که جسمش چو پنبه اسیر حصار امن و گرم آریا شد و باد لعن و ناسزای او را نشنید. مگر خون چقدر‌ دوام داشت؟ کافی‌ بود در رگ لخته شود و آن ‌وقت... . باز شدن مجرای هوا بغض نگار را فراگیر کرد، ضجه‌زنان و تقلاکنان چنگ به پشت پیراهن آریا زد. خوشا به حال نگار! چه آسوده پناهگاه یافت و تهی شد! پناهگاه او کجا بود غیر از پروردگارش؟ نزد چه کسی جز او رجوع و سفره شرحه‌ شرحه دل پهن می‌کرد؟ اصلاً این برکه خوناب امکان جوشیدن داشت؟
    رادوین و یکی از پرستارهای زن بالای سرشان نظاره‌گر بودند. آریا با دست مانع پیش آمدنشان شد. چشم حسرت از دیده اشک‌بار رادوین گرفت و نیروی افزونی وارد به جسم هر دم سبک گشته نگار کرد. کم‌کم صدای مویه‌خوانی‌ها عمق یافت و دست از مچاله و خفه کردن تکه پارچه پیراهن نظامی او کشید. اخم آریا وسعت گرفت، بلندش کرد، می‌دانست این گونه می‌شود. به راهنمایی پرستار او را روی تختی خواباند و دست داغش قفل دست سرد نگار شد، تا دکتر سر برسد و به زور متوسل شود، امانتی خواهرش را رها نکرد، تنها گفت:
    - پاش پیچ خورده، مراقبش باشین!
    پس از بسته شدن در روی آن دو، ساعدش را از دست ممانعت‌گر رادوین آزاد و به انتظار از جانان فاصله‌ها را اندک جمع کرد. فی‌البداهه به دو جهت متفاوت فکر می‌کرد، یک طرف جان و دیگر جانان... . آهنربایش خنثی‌ بود و نسبت به هر دو جذب و دفع داشت، طالب نفس شد و خیره به در بسته اتاق جراحی توقف کرد. نه آبی از افراد پشت در گرم می‌شد و نه او پیشه بردباری‌ بود. گام دوم پر نکرده، دست رادوین روی آرنجش حلقه بست.
    - کجا می‌ری؟
    - بکش دستت رو!
    - نوشته ممنوع...نمی‌بینی مگه؟
    گردنش خم شد و خیزان و غران خنجر خونینش را رو کرد.
    - اونی که قانونشو وضع کرده قبلش فکر نکرده اگه خودش هم باشه مثل اونی که بیرونه، صبرش حدی داره.
    - به نظر میاد به موقع اومدم سرگرد.
    صدای پزشک جراح نگاه هر دو را سمت خود سد کرد. رادوین مضطرب و ملتمس همان سؤال کلیشه‌ای را به زبان رقصاند.
    - چی شد دکتر؟
    سر بزنگاه شروین و سرهنگ هاشمی ملحق شدند. دکتر مردی پا به سن گذاشته بود، عینک خود را برداشت و خسته، اما شیوا گفت:
    - گلوله‌ها نزدیک به ستون فقرات و نخاع بیمار اصابت کرده. جراحی دشوار و زمان‌بَری پشت سر گذاشته شد و حین عمل نزدیک بود ضربان از کار بیفته، ولی... .
    چرا سکوت کرد؟ جان به لـ ـب رسانده و آن ‌وقت مأیوسانه لـ ـب کج می‌کرد؟ آریا حلقه سفتی دور گردنش حس کرد، خود را آماده کرد. فقط یک نفس که همه زندگی انسان است. تمنا در نگاه رادوین تابید، شروین و سرهنگ مغموم بودند و آریا هم... .
    - نمی‌تونم بگم خوشبختانه یا متأسفانه، ولی خطر هنوز رفع نشده. بعد از چندبار احیا بیمارتون برگشت و تونستیم گلوله‌ها رو در بیاریم. رفته تو کما و خون زیادی از دست داده. کیسه‌های خون فقط کفاف یه ساعتش رو می‌ده.
    رگ‌های سر با پاره شدن طناب فلج شد! وازدگی بیش از هر چیز به جانش رسوخ کرد. خوشا به رادوین که بغض داشت و هراس ریزش اشک نداشت و هر آنچه قلبش ندا می‌داد، بی ‌رودربایستی به گوش می‌رساند.
    - گروه خونیش‌ چیه دکتر؟
    - آ منفی... .
    - بشه جونمم می‌دم. کجا برم؟
    چند جفت چشم، دو بلور تیره و شفاف رادوین را کاوید.
    - گروه خونیت‌ آ منفیه پسرم؟
    به غم تبسم رادوین غبطه خورد، به فرصت جبرانش، دو دیده پر بارش، به هم‌خوانی آنتی‌ ژنش، به تطابق اِر.هاشش (RH گروه خونی)، به اینکه ساعاتی بعد خونی از جنس امدادگر دیگر در رگ‌های جانان جریان می‌یافت که از آنِ برادر آریا بود و سهم او از جان کندن‌هایش رنگین شدن پیراهن شد!
    - گوشت با منه آریا؟
    تمرکزش به درهم رفتگی چهره شروین بازگشت، تهی و پوچ... .
    - نگار کجاست؟
    خبری از دکتر و رادوین نبود. عطش داشت، پوست لـ ـب برجسته‌اش در مرز شکافتن بود. آب روشنای حالش بود و شدیداً محتاجش... . بزاق مانده در دهان را فرو داد و گیرا زمزمه کرد:
    - بستریش کردن.
    ستاره دیدگان سرهنگ هم فروغی نداشت، گرچه در لحن معمولش نبود.
    - اتاقش کجاست؟
    در سکوت پشت سرش راه افتادند. اوانی رسیدند که پزشک جوان در را گشود، دیدن آن‌ها او را به ایست وا داشت، آریا را شناخت و نگاه پرسش‌گرش محو شد و خودش بحث را باز کرد.
    - تازه خوابش بـرده. ضعف جسمانی شدید، سوء تغذیه... . اوضاعش خیلی نابسامانه. می‌شه بپرسم چه اتفاقی افتاده؟
    نگاه موشکافانه‌اش تا روی پارچه خونین پیراهن آریا خط ابهام کشید. نفس کشدار و سکوتش حاکی از سرباز زدن بود. او کسی بود که هم قاضی شد و هم خود را پای میز محاکمه دید! باران ممنوع الملاقات بود و نگار نیز... . با این دوزخ چه کند؟ با جانانی که خطر از بیخ گوش نگذرانده و نگاری که فشار جسمی و روحی برایش نای رو پا شدن و پلک گشودن نگذاشته بود. سرهنگ کاشف به عمل او آورد و سنجیده‌ترین کار ممکن را انجام داد.
    - تشریح اتفاق گذشته تو زمان خودش بمونه ثمر بخش‌تره. شما بفرمائید این دختر ما کی به هوش میاد؟
    گوشی معاینه را از دور گردنش برداشت و لبخند زنان پاسخ داد:
    - تا دو روز تزریقاتی سرم نمکی و مولتی‌ ویتامین تجویز کردم. به یاری خدا نقص تغذیه‌‌ش برطرف می‌شه. ظاهراً مچ پاش آسیب دیده بود، تا یه ساعت دیگه هم نمونه رادیولوژی به دستم می‌رسه، ولی مطمئناً شکستگی تو کار نیست. قبلش از والدین یا بستگان نزدیکش بخواین خودشون رو برسونن و برای پر کردن فرم بستری اقدام بشه. اگه عرضی نیست با اجازه‌تون مرخص بشم.
    سرهنگ نظری جانب آریا و نگاه خیره مبهمش کرد و محترمانه رخصت داد. دکتر که رفت تک‌ سرفه‌‌ای کرد و قوه حواس آریا از دور دست‌ها به چند سانتی‌ اطرافش رساند، سنگین و خطیر چشم به آریا دوخت.
    - فکر و خیال چه فایده‌ای داره که مَسخت کرده؟
    کلام آرام و توبیخ‌گر سرهنگ را از بَر بود. افراط کرده بود و سرهنگ به نوعی با به رو آوردنش در لفاف، آریا را در حضور شاهد همکارش آماده به شلاق‌های لفظی کرد. دیگر زمان درآوردن یونیفرم و بوسیدن پُست بلند والایش رسیده بود، لیاقتش بس نامحدود بود و اوی محدود در آن جایی نداشت. کوبندگی کلام سرهنگ مشتش را گره کرد.
    - هنوز اینقدر کور نشدم نبینم و حق‌ الناسی به گردنم بیفته. از دستور سرپیچی کردی. من تو رو از ابتدای مأموریت معاف کرده بودم؛ چون جونت تو خطر بود؛ چون به جای منطق فقط خشم و نفرت و تعصبی دیدم که تبدیل به اژدها شده بود، به خاطر همین دست از پا خطا نکردن‌ها نیتم رو برعکس شنیدی. چاره نذاشتی؛ چون یکی باید مدیریتت می‌کرد، کنترلت می‌کرد، یکی که حرفش رو دستور بدونی و بها بدی و اطاعتش کنی. باز هم روی کُرسی خودت نشوندیم.
    سیم برق چشم‌هایش اتصالی کرد و سوخت، جریان مدار قطع شد، خازنش ترکید، ابرهای کومولوس باران‌زا با یک نسیم از آسمان کِدِرش غیب شد. اجرای حکم آنی نبود که می‌خواست، لکن آریا با پسرش فرق نداشت. خوی تابوشکن پیش رو را عمیقاً می‌پسندید، انرژی وصف ‌ناپذیر و عزم ناتمامش... . گرچه طوفان این حادثه خسارات مالی و جانی کثیری بار آورده بود.
    - برای هر مجازاتی حاضرم.
    نشنیده گرفت.
    - صحنه حادثه و مسیر شلیک گلوله داره بررسی می‌شه، نیروهای تجسس اعزام شدن و دادستان هم از نزدیک شاهد ماجرا شده. به نظر کسی که شلیک کرد از اون دو نفر نبوده. شلیک که شد، بچه‌ها جفتشون رو مجروح کردن، ولی یه چیزی درست سر جاش نیست. تا بازرسی کامل نشه نمی‌شه اظهار نظر کرد.
    سرگرد کسمایی‌پور سر تأیید تکان داد.
    - ارسلان و پسرش هر جا باشن زیاد دور نشدن. می‌مونه دخترش که مدت‌هاست سایه‌ش سنگینه. گزارشی هم به خروجش از کشور وارد نشده.
    مگر دستش به آن شیطان پلید نرسد! چه خواب‌هایی که ندیده بود! سرهنگ زبان امر و نهی چرخاند.
    - همین‌جا بمون! شروین و بچه‌ها هستن. سرگرد منوچهری رو جایگزینت کردم. منو نگاه کن پسر!
    اطاعت کرد. سرهنگ بیش از هر وقت جدی و مصمم بود، اخم غلیظی به چهره نشاند.
    - به ولای علی قسم که مرد عدالت بود و تو هم مریدشی اگه بفهمم باز سرپیچی کردی و سرخود دست به نقشه بردی، اون‌ وقت کورِ همه خنسی و پنسی‌هایی که واسه رسیدن به این ترفیع کشیدی می‌شم و شاکی ردیف اول دادگاه... . چند روز اینجا رو به خودت استراحت بده و کنار رادوین باش و دخترا رو تنها نذار!
    پوزخند بلعید. راستی او گفت مُرید؟ که باشد مُرید آن اسطوره والا مقام شود؟ اجرای عدل و داد تنها سزاوار خدا و سپس اوی بنده‌نواز بود، اویی که بنده خدا بود و گوش به فرمان اراده حق... . گرچه آن زمان هم ظلم شد، ستیز شدت گرفت، در مخیله یک زن وسوسه کینه ساخت، در چشم‌های خواستارش هـ*ـوس و فرق سر آن والا‌ مقام شد، لکن همچنان نامش جاویدان ورد زبان‌ها گشت، نقل محافل عدالت ‌جویی‌ اوست، شهامت بی‌سابقه اوست. نه! چگونه اویی که در رکابش بود و اسیر غفلت، مانند او می‌شد؟
    جواب سرهنگ سکوت بود و سکوت... . آریا را تحت تنگنا ننهاد و قایق خیالش از حرف شنوی او رهسپار ساحل آسایش شد. آریا باید تنبیه می‌شد، یا بهتر بود بگوید آرام می‌شد، خودش را پیدا می‌کرد، منطق و احساس در برابر هم می‌گذاشت، نه شانه به شانه هم... .
    ***
    از این نما طبیعت خزان زده ساری زیر پایش بود. دانه‌های کوچک و بزرگ برف عجولانه و گاه غمزه‌وار سیمای پریده شهر را رنگ و لعاب‌دار می‌کرد. زمستان خدا هم زیبا بود، گرچه از منظومه او شبیه به دریای اموات بود، چیزی شبیه به ملیت‌هایی که خاکستر مرده‌شان را در آب حل می‌‌کردند! سکوت بود و وهم، تاریک و خلوت، مه و زوزه باد و وحشت از خاکستر شدن... . چهار روز و چهار شب بود که پشت شیشه به تماشای دیار مردگان می‌ایستاد. عقربه کوچک و کُندروی ساعت روی ده و بزرگ و تند رویش روی سه نشست. نیروی جاذبه‌ای او را به بیمارستان می‌کشید، به میعادگاه اخیر... . بستر جانانش... .
    - نوشیدنی گرم آماده نداری؟
    تغییر در فرم چهره‌اش پیدا نشد، شیوا و نافذ به مانند نگاهش... .
    - فقط قهوه.
    - بیا واسه تو هم بریزم. چی اون بیرون می‌بینی که پنجره رو کردی ضریح دوازده امام؟! ناسلامتی اومدم گپ بزنیم.
    پوزخندش شی‌ء بی‌ رنگ عایق هم سیاه‌ بخت کرد! کسی که وجودش ظلمانی بود بوی میت می‌داد، آینده را نمی‌‌دید، ولی آخر دنیا را چرا. شروین چطور دلش رعب نگرفت و تا طبقه بیستم حماقت کرد؟
    روی کاناپه نشست و با رخوت گردن روی تشک نرمش نهاد. عضله‌های گردن از چوب سفت‌تر بود. رد توجهش به اعداد ساعت جلب شد، چهل و پنج دقیقه مانده بود، پوف کشید. دو دست پوشش صورت شد و با شست دو انگشت فشاری به پلک‌های متورمش وارد کرد.
    شش‌ ساعت هم خواب نداشت، فکرهای مختلف روحش را قوی می‌فشرد. اگر چشم هم سیاهی می‌دید مغز بیدار بود و به مرحله عمیق و ناهوشیاری خواب نمی‌رسید. باران و پلک‌های روی هم رفته‌اش شب و روز او بود. می‌گویند روح آدمی به هنگام خواب قبض می‌شود و نامش مرگ نیست، گرچه ممکن بود دیگر با جسم یکی نشود، وقوعش را لحظه‌ شماری کرد! شروین با دو فنجان و شکر مقابلش قرار گرفت.
    - باور نمی‌کنم حرف شنو می‌بینمت. ایام تبعید چطوره؟
    چشمکی زد و محتویات فنجان را اشباع از دانه‌های ریز شکر کرد. به دنبال پاسخ نبود، کشیدن حرف از پشت لـ ـب‌های فولادین آریا ترفند خودش می‌خواست.
    - نمی‌خوای بپرسی تا کجا پیش رفتیم؟
    دست‌هایش روی قفسه سـ*ـینه جمع شد و خیره به سقف نیشخند زد. محض دلخوشی همان هم قناعت می‌کرد. شروین جرعه‌ای نوشید و ادامه داد:
    - اسمشو بذارم خوب یا بد نمی‌دونم، ولی ارسلان و پسرش از کشور خارج نشدن. احتمالاً قید خطر قاچاقی رفتنم زدن و نود و نه درصد مطمئنم طعمه قلاب ما می‌شن. بچه‌ها خواب ندارن، سر جمع چهار ساعت بیشتر نمی‌خوابن و شیفتی پشت سیستم‌ها می‌شینن. خوشت بیاد نیاد، دلشون تنگ سرگرد لجبازشون شده! اشکان می‌گفت به بودنت عادت کردیم. سرهنگ همیشه دورادور نظارت می‌کرد، ولی تو بودی و پشتشون به تو قرص بود نایب خان!
    نگاهش روی نمای کناف دیوار بار می‌چید. برخورد انتهای چینی فنجان روی میز به گوش رسید.
    - سرهنگ‌ برگشت تهران، قبلش سپرد یه سر بهت بزنم. اشکان و رضا خواستن تایم استراحتشون رو بیان پیشت که سرهنگ نذاشت، می‌گفت تنهایی‌ت رو به هم نزنیم. حسابی گذاشته خودتو تنبیه کنی و درس عبرت بشه واسه‌ت.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    سرهنگ برای او مرد فرهیخته و محترمی‌ بود، ارشد و از پدر نزدیک‌تر... .
    - دو نفر رو شکار کردیم، دختر ارسلان و اونی که به دوست خواهر زاده‌‌ت شلیک کرد، مابقیش ایده تو و یاعلی‌ت...
    نظر آریا قدری بیش‌تر توقیف شد. حرکتش دستپاچگی نداشت، اما بخار جوشش کینه و نفرت از چند کیلومتری هتل حومه شهر به مشام رسید، آتشفشانی که ذراتش مذاب از انتقام بود و اگر فعال شود و فوران کند، به درخت عمارت آریان‌فر هم رحم نخواهد کرد. به جلو خم شد و دستش را از آرنج خم و مشت کرد. شروین از تعجب نکردن او متحیر شد.
    - تعجب نکردی؟
    نگاهش از ساعت به فنجان خودش رسید! شروین موشکافانه براندازش کرد.
    - آریا؟ باز نتونستی جلوی خودتو بگیری؟
    چشم‌ها را به موازات بلند کردن سر، داخل دیده پرسشی و لغزخوان همکارش چرخاند. شروین به خیال خامش پوزخند زد.
    - منو بگو دایه مهربون‌تر از مادر شدم! نگو وسیله ارتباطی شما دوتا بودم.
    - زندون بی‌ در و پیکر... . انتظار ازش داری؟
    دست‌ها از هم باز و بالای کاناپه دراز شد، پا روی پا انداخت و خلق‌ تنگ خطاب به آریا گفت:
    - روزی که بشه سر از کار و فکر تو و سرهنگ در بیارم، شکم‌ فقیرای یه کوچه رو سیر می‌کنم! می‌گم یهو پاشد رفت تهران! نگو پوست من تو گردو مونده.
    زیرک بود که کنایه دو سویه زد.
    - سیر نمی‌کنی، پس ایراد بنی ‌اسرائیلی نیار!
    - حالا دستگیرم شد چرا سرهنگ عهده کار رو به تو واگذار کرد. شناختت، ولی من تو رو نشناختم.
    گذشتن از طعم گس قهوه ترک از محال‌ها بود. فنجان را از دسته گرفت و با جرعه‌ای دهانش را تلخ کرد. معمولاً این نوشیدنی به آرامی نوشیده می‌شد. مردمک چشم شروین منبسط شد و سؤالی که گوشش به آن عادت داشت به زبان آورد.
    - چی تو اون می‌بینی که می‌زنی به بدن؟
    جایش بود قهقهه می‌زد، از آن‌هایی که مخاطب در خودش مچاله کرده و می‌ترساند که نکند دیوانه شده است!
    - موجود مختار! زندگی هر طور به کامش باشه طعم همون رو می‌چشه.
    - حالا مفیده؟
    - فرقش چیه؟ مجبوره!
    خلع سلاح شد. پیش از آنکه اوقات همکارش با سخنان پشت پرده و آزار دهنده تلخ شود، دانه آب‌ نبات آدامس مانندی که آغشته به پودر شکر بود، به دهان برد. با وجود طعم شیرینی که به قهوه داد، تلخی فوق‌العاده آن روی زبانش ماند. بحث دیگری پیش آورد.
    - دوست نگار به هوش نیومده؟
    خراب شد! شروین پریدن پلک‌ها را ندید، ولی لرزش و حرکت مایع غلیظ و قلیل تیره داخل فنجان را چرا... . سرش نفی‌گونه جنبید و نجنبید، مؤثر در رساندن پاسخ شد. شروین آب نبات را قورت داد و کمی جابه‌جا شد، نفس فوت کرد و بی‌ خبر از خراش عمیقی که روی قلب و زخم دلمه بسته همکار سرگردش می‌زد، صادقانه لـ ـب گشود:
    - خیلی واسش ناراحتم. از دخترا تو ستاد شنیدم نقشه فرار رو اون کشیده بود. گیر دادن تا به هوش نیاد، برنمی‌گردن. مثل این‌که این دخترها رو از طریق گروه تلگرام فریب داده بودن که تو یه مسابقه بخت‌آزمایی زیرزمینی تو سعادت آباد، پاداش یه میلیاردی برآورد شده. یه سری پدر و مادرشون رو از دست دادن و گروهی از مؤسسه‌ای که‌ ازشون نگه‌داری می‌کرده فرار کردن و یه سری هم با اقوام نزدیکشون زندگی می‌کنن. امیدوارم به هوش بیاد، ما نتوستیم از پس دخترا بر بیایم، اینا هم برو نیستن.
    مصیبت‌وار تکانی به سر داد و نگاهش از ساعت به نمای اوکازیون سوئیت رفت، سپس کتش را برداشت و برخاست.
    - تا یه ساعت دیگه باید خودمو برسونم.
    تا در همراهی‌اش کرد. شروین دستش روی دستگیره بود که به شانه چپ برگشت. یکی از نفوذی‌های ارسلان در اصفهان بود و با گردانش عازم آنجا می‌شدند، به همین خاطر تعلیق آریا طولانی نشد. ممکن بود تا پایان عملیات ملاقاتی با هم نداشته باشند. لبخند محوی زد، ضربه کم‌جانی به بازوی راست آریا زد و فشرد.
    - آخرین شبی که هم رو می‌بینیم، فردا صبح به اصفهان پرواز داریم. تو هم قبل از رفتنت چند ساعت بخواب! خودتو تو آینه ببینی قبض روح می‌شی. مردم چه گناهی کردن؟ می‌شی کابوس بچه‌هاشون! خدا بزرگه، به حول قوه خودش... . برای منم دعا کن!
    دعای آخر گوشه لـ ـب آریا سراشیب شد. همیشه در مأموریتشان شروین از این جمله استفاده می‌کرد و پیوند ورد زبان بچه‌های انتظامی شده و به ذهن بی‌ برگ و بار آریا به ثمر می‌‌نشست. شروین هم با علم به آن رسالتش را سنجیده ادا کرد. قبل خروج از درگاه آغوشش برادرانه برای رفیق و همکار سرگردش باز شد، دست وداع بالا برد، با ذکر بعدی گویی بـ..وسـ..ـه به نهج‌البلاغه زد و پیشه صبر را بار دیگر از آریا تقاضا کرد.
    آریا او را به خدا سپرد و پشت سرش در را بست. زمان شال و کلاه کردن رسیده بود، آخرین دیداری که بازگشتش نامشخص بود، بازگشتی که شاید همراه با هوشیاری زیبای خفته‌اش باشد. تکیه به دیوار گردنش را چسبید و چهره تنگ کرد. سال‌ها رؤیای افسر شدن در سر پروراند و جور کشید و لـ*ـذت برد، لکن... . فردا را نمی‌خواست، ارسلان و ارسلان‌ها را... .
    ابتدا آبی به صورتش پاشاند و مسواکی زد و آماده شد، پالتو از آویز برداشت و دکمه‌هایش را بست. مقابل آینه نایستاد، با خودش قهر کرده بود. نیازی هم به شرح شروین و دیگران نبود، وقتی می‌دانست با خودش چه کرده! با ته ریشی که همیشه روی بلندی و کوتاهی‌اش حساس بود. کاش تمام آینه‌ها برای نشان دادن یک نفر ساخته می‌شد! جانان‌های خود باخته دوست داشتنی! کلید همکف آسانسور را فشرد و سپس پا به لابی گذاشت و کارتش را تحویل داد.
    دیدارهای نهایی چه سخت‌اند؟ همه‌‌شان این ‌گونه خنجر فرو می‌کنند؟! تایم یازده شب تا سه بامداد مختص او بود، فقط او... . شب‌ها بیشتر از یک نفر حق ماندن نداشت، رادوین و پدر باران داوطلب شده بودند. سرما با شدت بیشتری به پوستش سوزن زد. آه از روز اول! روز رسیدن پدر و مادری که یک چشم اشک و دیگر خون، پشت در بسته آی‌سی‌یو جگر پاره کرده بودند. نگریخت، باید حساب حماقت و کوتاهی و بی‌مسئولیتی‌اش را پس می‌داد.
    بنای غرور با سیل پرسش‌ها و گله‌های والدینش خراب شد، اُبهتش زیر ابهام رفت، ذره ذره آب می‌شد که به مرحله تبخیر نرسیده رادوین کمک‌ حال شد و تمسک‌جویانه راهی‌اش کرد. آن روز شصت و پنج سالگی و شروع دوره کهنسالی خود را به عین دید! دقیقاً زمان رسوخ امراض گوناگونی که علائم پیری بودند. ماشین را به پارکینگ بیمارستان برد و پیاده شد. محوطه بیرون عاری از جمعیت بود و سرما هلهله‌کنان دست‌ افشانی می‌کرد و این بین یک مرد با عالمی از پختگی و جراحت مقاومت کرد و داخل شد.
    توضیح به پرسنلین پذیرش لازم بود؟ یا سر و کله زدن با پرستارها... . دانسته بودند آیتم چهار ساعته او خریداری شده، همان شب اول برید و دوخت و ورود همه را به حریمش محظور کرد که خریدار فاش نشود، که اتاق صاحب دارد! بی‌ هیچ تبصره... . بی‌ هیچ قید و شرط... . بی‌ هیچ تعهد... . به حرمت جانانش گان‌های مزاحم را به جای پالتو به تن کرد و وارد شد. دیدار آخر بود.
    از خلل رایحه تند الـ*کـل و مواد استریل گشت و بویش را استشمام کرد و قوایش سست شد. دل سرگشته، قلب کوبنده، مغز نامتعادل... . همه بایدها و نبایدها هم نتوانست به کم نشدن فاصله‌اش اقدام کند. فاصله‌ها اندک شد. مردد و گاه درمانده... . روی دیدن جانان زیبارو را نداشت. ملاقات متفاوتی بود. صدای ضربان قلب زیبای خفته را می‌شنید، دریغا به چه قیمت؟ بستن دو دریچه منجمد؟ عدم تحرک اعضا؟ باید به جای آن دیده بگشاید، لجوج شود، سرد شود، زهر شود، پرخاش کند، خودبین شود... . آریا نیست اگر خرده‌گیری کند! شنوای این ریتم فراز و فرودی به چه کارش می‌آمد؟
    نگاهش همچنان روی او بود، همان را بست و روی صندلی مجاور تخت جلوس کرد. نفس بریده دست به اجزای صورت برد و پلک گشود، آن هم روی دست و انگشتان کشیده و ظریف جانان... . تا به امشب از این طریق افراط نکرد، به جرم عشقی که در سـ*ـینه داشت، تکریم باران را شکسته بود. اگر به گوشش می‌رسید دشمن خونی تا جایی پیش رفته که او را به آغـ*ـوش بـرده واکنشش چه خواهد بود؟ امشب دل جور دیگری تنگ می‌شد، منقبض ولی منبسط نمی‌شد، رها نمی‌کرد، حس را منطق و منطق را حس نشان می‌داد، نصیحت می‌کرد برو و سبک شو! عقده چندین ساله‌ات را بشکن! به اندازه تمام روزهای بدون او نگاهش کن و سیراب شو! حتی مقدور شد، اشک بریز! چرا نمی‌ریزی؟ شب آخر بود دیگر! چه کند؟
    فرصت که جور شد، یک صدم ثانیه هم نگذشت و سر بالا رفت. کدری چشم‌ها چهره خنثی باران را تار کرد. تصویر پشت کدام شیشه باران خورده به وضوح نمایش داده شده؟ نباید معطل کند، پلک‌ها را باز و بسته کرد و چانه‌ سنگ شد. چه به روز بارانش آمده؟ چین فرق پیشانی کجا بود؟ تکبر و افسون نگاهش، خط اخم بالای ابروانش... . چیزی نمانده لـ ـب‌ها به سپیدی گرایش یابد. پرستارها بهر چه به بیماران خدمت می‌کردند؟ این بود مزد سفارش اکیدی که به همه‌شان داشت؟ که امانتی به حال خودش رها نشود؟ عجب امانت‌داری! مسلمانی کجایی که تو را مریدان ظاهر نمایت سخره گرفتند! به تو و ارکانت خــ ـیانـت می‌کنند. چرا از دیگران شروع می‌کرد، در حالی که خود مجرم‌ترین آن‌ها بود؟!
    سکوت بینشان تاکنون نگسسته بود، می‌گویند فردی که به کما می‌رود، صرفاً ناتوان عکس‌العمل نشان دادن است، نمی‌بیند، اما می‌شنود. لگن کوچک پر از آبی از پرستار گرفت و نشست. زمانش رسد، روی واقعی آریا مجد را در نگاه آن عده کارآموز و پرستارهای سهل‌انگار فرو خواهد کرد.
    خشکی دستمال نخی و تمیز سفید با آب تر شد. نظرش به باران رفت، با شیفتگی غریب... . وجودش به گندمی باخته پوستش بصر شد، به پیشانی بلندش، ابروهای پر مو و زاویه مرتبش، مژه‌های بلند و اندک برآمده‌اش، بینی معمولی و خدادادی‌ که با نازال اکسیژن ‌رسان گاز حیات به ریه می‌فرستاد. سرما به رگ‌های دست رسید. الحذر! نباید چشم حسرت به میوه ممنوعه می‌دوخت، قبیح بود. اطمینانی به خود نداشت. اگر باران حس کند؟ خدا را چه کند؟ اعتقاد چندین ساله‌ بر پایه مذهب الهی‌اش که می‌توانست یک شب به باد رود. دشنه این ناراستیِ نابخشودنی‌ در بداهه قلب خودش را می‌دَرید. دستمال، نرم روی لـ ـب‌های کویری و شکافته‌ جانان رفت تا صاعقه‌ای تا کتف راستش بزند.
    نوازش‌گونه و لطیف... . به شیوه خود محبت می‌ورزید، بعد از آن صورتش، پشت پلک‌هایش، شکافتگی کوچک حاشیه لـ ـبش... . اسید معده در تب و تاب شد، تالاموس فرمان درد فرستاد، از مری صعود کرد، سمت گلو شمشیر کشید و عربده زد. بزاق از خوفش خشک شد. می‌شود چشمت در کاینات به یک نفر بینا شود؟ ثابت شود؟ الوان تفکیک کند؟
    "کاش که تو رو سرنوشت ازم نگیره"
    "می‌ترسه دلم بعد رفتنت بمـیره"
    دستش را عقب کشید و دستمال تر را داخل آب برد، آب اضافه‌اش چلانده شد و دستمال رطوبت بدیعی گرفت. یاد دیرین او را از فضای اتاق برد. می‌شود در خاطره‌هاشان بماند و بمیرد تا ایام خفته بر بستر بیماری جانان را نبیند؟
    "اگه خاطره‌ها یادم بیارن تو رو"
    "لااقل از تو خاطره‌هام نــرو!"
    "کی مثه مــن واسه تو قلب شکستـه‌‌ش می‌زنه؟"
    "آخه کی واسه تـو مثه منــه"
    خشکی پوست دست جانان به لطافت عشق نا حد و مرز مرد مقتدری آمد. لشکرکشی تا دنده‌ها پیش‌روی کرد. تا زمان رسیدن به قلب چقدر مانده؟ می‌شود باران بماند و ببارد و بکاهد یخ درونش را؟ روزهای بدون خویش را؟ قطعنامه بندد و فرمان آتش‌بس دهد؟
    "بمــون! دل من فقط به بودنت خوشــه"
    "منو فکر رفتن تو می‌کُشــه"
    "لحظه‌هام تباهه بی‌ تو"
    "زندگی‌م سیاهه بی‌ تو نمی‌تونـم"
    "بمــون! دل من فقط به بودنت خوشــه"
    "منو فکر رفتن تو می‌کُشـــه"
    "لحظه‌هام تباهه بی‌ تو"
    "زندگی‌م‌ سیاهه بی ‌تو نمی‌تونم"
    گول زدن را از کدام خدا بخشیده‌ای آموخته؟! که خود را فریب دهد؟ باران را؟ دیگران را؟ که چه؟ چو اندازد احساس ندارد؟ نفهم عشق و دوست داشتن است؟ می‌خواست شرح دهد، از روزی که آمد و دختری به همراه آورد با ذهنیت ماورایی و مشابه او، ولی به زلالی باران، به ظرافت شبنم، به پاکی چشمه تپه دور، به شیرینی یک رؤیا، به طراوت نم خاک جنگل... . آمد و دل و دین مردی را به یک دیده خود باخت و خرسند شد! مانع شد، بلای آسمانی شد، بر آتش او تگرگ زد. این سرگذشت دو ساله‌‌شان بود.
    "کاش که تو رو سرنوشت ازم نگیره"
    "می‌ترسه دلم بعد رفتنت بمـیره"
    لبه ملافه را از کنار دست افتاده بر تشک گرفت و بو کشید. گزینه بهتری سراغ بود؟ صورتش با همان پوشانده شد تا نبیند چشمان تَرَش را، سفیدی خونین نگاهش را، شکست مهلک وجودش را... .
    "اگه خاطره‌ها یادم بیارن تو رو"
    "لااقل از تو خاطره‌هام نـرو!"
    "کی مثه مــن واسه تو قلب شکسته‌‌ش می‌زنه؟"
    "آخه کـی واسه تو مثه مــنه"
    خم شد، خار شد، ویران شد و دست نکشید. بوی جانان می‌داد، چرا دست بکشد؟
    "بمــون! دل مـن فقط به بودنت خوشــه"
    "منو فکـر رفتن تو می‌کُشــه"
    "لحظه‌هام تباهه بی‌ تو"
    "زندگی‌م سیاهه بی ‌تو نمی‌تونــم"
    "بمــون! دل مـن فقط به بودنت خوشــه"
    "منو فکـر رفتن تو می‌کُشــه"
    "لحظه‌هام تباهه بی‌ تو"
    "زندگی‌م سیاهه بی‌ تو نمی‌تونم"
    «بمون!» محسن یگانه
    بالآخره رضایت داد. پارچه زیر مُشتش چروک شد. دیگ خون در نگاهش غل می‌زد. لـ*ـذت در انتقام فراتر از بخشش بود! آخرین سخنِ دلِ فتح شده برای کودتایی عظیم به صدای اعاده حیثیت درآمد:
    «کم مونده. اول از دخترش شروع می‌کنم، بعد اون دو دوزه بازایی که با شلیکشون به تو مغزشون رو نشونه گرفتن. تو فقط خوب شو و ببین! ببین چطور آریا گردباد اسم و رسم و نسب حرومشون می‌شه! تازه شروعشه. دخترش اول می‌چشه. ذره ذره عذابی که از پدر، برادر، دختر و آدماشون کشیدی... . همه رو پس می‌گیرم، از اون روز افتراهای افسانه احمق بگیر تا آخرش... . همه چی رو می‌دونم و حالا صیحه عدالت گوش فلک رو کر می‌کنه. قطع می‌کنم زبون رسواگر رو! بند می‌کنم نفس اونی ‌که به صورتت خورد، سَقَط می‌کنم دستی که روت بلند شد، سنگسار می‌کنم اونی که گلوله‌هاش رو تو بدنت جا گذاشت. به علی قسم همه‌‌شون تاوان قطره قطره خونی که از بدنت خارج شد، می‌دن. می‌گـیرم! تو فقط به هوش بیا! باران بودنت رو اثبات کن! محکم بودنت رو... . بهت می‌بالم، شجاعتت رو تحسین می‌کنم. تو نمونه بارز یه دختر غیور ایرانی هستی، یه دختر شیعه علی. دنیای به اصطلاح متمدن به باران‌ها احتیاج داره، به کسایی که قدرشون رو نمی‌دونه. خیلی چیزا واسه یاد گرفتنش هست. خدامون رو صدا زدم باران، نگاهمون می‌کنه، تو هم می‌بینی؟ حتماً می‌بینی، شاید...»
    لب‌هایش را روی هم فشرد تا قطره‌ای نچکد و تأثیر منفی روی بارانش نگذارد، همان بود که حرف‌هایش را در دل می‌خواند.
    «شاید داری منو می‌بینی. این روزها هر وقت خواستم بیام سر قرارت مدام از خدا خواهش کردم وجودم باعث خشمت نشه، که باز اشتباه نکنی از وضعیتی که داری خوشحالم. کاش وقتی به هوش اومدی منو یادت بمونه که با هربار دیدنت روی این تخت عمرم رو فروختم! آره، تو به هوش میای. قرآنش رو گرو می‌ذارم تا به آرامش و تندرستی برسی که بعد با خیال راحت برم.»
    اگر بـ..وسـ..ـه به پارچه نمی‌کاشت، هلاک می‌شد! بـ..وسـ..ـه بعدی به جلد کلام‌الله مجید جیبی‌اش بود که زیر بالش بارانش نهاد و ایستاد. نای رفتن نداشت. خیسی چشم تا روی مژه‌ها آمده بود، همان را گرفت و آنی روی پاشنه چرخید. برنگشت تا ننگرد، برنگشت تا روی حرفش بماند، برنگشت تا ستون اراده‌اش آوار نشود، برنگشت تا به هم نریزد، برنگشت تا دیر نشود. ابرو جمع کرد و با دیدگانی باز که سایه خون‌خواهی خطوط روشن رنگدانه را تیره می‌کرد، استوار و ثابت ‌قدم شد، اگرچه الزامی‌ بود قبلش عهده‌دار خائن در امانت با چوب ادب او فلک ‌شود!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    «رادوین»
    از صبح هزار دفعه خمیازه کشیدم، دیشب اصلاً نتونستم تو نمازخونه پلک بذارم، محیط بیمارستان اینقدر کسل و بیماری‌زا بود که آدم سالم رو هم مبتلا می‌کرد، خدا به داد کارکن‌هاش برسه! دست تو جیب سرکی به سالن همکف کشیدم. پس این دختر کجاست؟ وقتی رفت باران رو ببینه، مادرش ازم خواست با خودم ببرمش، می‌ترسید حال دخترش بدتر بشه. تازه سر پا شده بود. خط لبخندم منظم نبود. مادر باران یک لحظه دخترش رو تنها نمی‌ذاشت و دل‌نگرانی‌های شدید آقای تمجید قانعش می‌کرد بی‌تابی‌هاش رو کمتر کنه و به خودش استراحت بده. همه‌شون رو درک می‌کردم، ولی باران که نبود، چیزی از وجودت کنده می‌شد و می‌رفت، زمان دیر می‌گذشت، زندگی ماهیتش رو از دست می‌داد. نبودن همون چیزی که نمی‌دونستی چیه، ته گلوت باد می‌کرد و نمی‌ترکید. بدون اغراق، بدون شعار، بدون حاشیه... . من تازه فهمیدم زندگی بدون باران خشکسالی بود!
    از بس بوی الـ*کـل تو بینی‌م پخش شد، مزه دهنم رو تلخ کرد و شاید این من بودم که تلخ شدم، بی‌ همه چیز شدم، بیزار شدم؛ چون با دیدن پدر و مادر باران به نقطه اوجش رسید. دیدم چطوری آریا رو ترور کردن که جورش رو باز من کشیدم، من قربانی شدم، من رفتم وسط و چماق تو سرم خورد! صفر تا صد ماجرا رو با چه فلاکتی واسه‌‌شون باز کردم، گفتم و با این‌که سرهنگ کنارم بود، گردنم راست نشد. از بزرگی‌شون بود دو تا چک چپ و راستم نزدن و به جاش دست به دعا شدن.
    سـ*ـینه دیوار و پشت در ورودی به تنه خشک و خواب رفته‌ درختی تکیه داده بودم و نگاه خواب ‌آلودم به سنگ‌ ریزه‌های پخش و پلا شده زمین بود. یکی دوان دوان خودش رو بهم رسوند، سرم رو که بلند کردم، گرمی تنش سرمای تنم رو از بین برد. هق زد، مثل گنجشک خیس شده بی ‌پناه لرز گرفت و سفت چسبید. زود رنج شده بود، مدام گریه و گوشه‌ گیری‌های یواشکی... . محرم دردش من بودم، پیشم راحت بود. سیبک گلوم بالا و پایین شد. نبودش نگار رو هم با خودش بـرده بود. دستی رو که تو جیبم گرم شد در آوردم و روی سرش گذاشتم. حلقه دست‌های کوچیکش دور کمرم تنگ‌تر شد، با صدای تو دماغی گفت:
    - چرا به هوش نمیاد رادوین؟
    جلوی نفس کشیدنم رو گرفته بود. دیافراگمم زیر نیروی چسبنده دست‌هاش له شد. از خودم جداش کردم و حین خم کردن دست چپم دور شونه‌ها و نگه‌ داشتنش، روی یکی از نیمکت‌های نزدیک پارکینگ نشستیم. صورتش با لبو مو نمی‌زد، شده بود دختر بچه ملوس و مظلومی که تا اون چیزی که می‌خواد رو به دست نیاره، چشم ازت برنمی‌داره. بی‌هوا لـ ـب‌هام کش اومد. پشت دستش رو زیر بینی برد. این روزها تو خواب حتی بینی‌ش‌ قرمز بود. دو برگ دستمال دادم، ازم گرفت.
    - رادوین؟
    - جانم!
    نفسش آزاد نمی‌شد بس با بغض خفه‌‌ش کرده بود و با گریه هم خالی نمی‌شد.
    - اگه بیدار نشه، من... .
    انگشت اشاره‌‌م خط عمودی سکوت رو وسط لـ ـب‌هاش کشید.
    - هیس! نفوس بد زدن شگون نداره.
    یکی از دستمال‌ها رو زیر بینی برد، لـ ـب برچید و اخم کرد و خش‌دار نالید:
    - همه‌‌تون همینو می‌گین. موندم چرا تا الآن زنده‌م! یه ماه ازم دوری کرد خُل شدم، ولی خیالم راحت بود سالم کنار مامان و باباش زندگی می‌‌کنه. باهام حرف می‌زد، هر چقدر‌ تلگرافی و سرسری، ولی صدای نفسش رو که می‌شنیدم. صدای قلبش آرومم نمی‌کنه، می‌خوام ببینمش، همون‌طور اخم کرده و خونسرد... . می‌ترسم رادوین. از بدون اون سر کردنای بعدش وحشت دارم. این روزا تموم می‌شه؟ نکنه به ماه و سال برسه؟ نکنه برگشتی نباشه؟ به خدا می‌میرم، جنبه‌‌ش رو ندارم داداش!
    اشک تو چشم‌هام نگاه خیسش رو محو کرد. آروم گردن رو به پیاده‌رو کج کردم و چشم‌هام رو با دو انگشت مالیدم، زمانش نبود، ولی برای نگار فرصت خوبی بود، می‌دیدم جلوی بزرگ‌ترها خم به ابرو نمی‌آورد، می‌فهمیدم داغ دلش کمتر از پدر و مادر باران و ماها نیست. سفیدی چشم‌هام از سرمای دی ماه ذوق ذوق کرد، پلک‌های داغم رو بستم و با صدای گرفته‌ش سرمو برگردوندم.
    - بد عادتم کرده، وابسته‌‌م کرده. وابستگی خیلی بده. منو وابسته حرفاش کرده، معتاد وجودش کرده، ولی دواش دست خودشه، یه داروی زود اثر قوی که دیازپام و انکفالین و مشتقاتش رو می‌ذاره کنار. کاش همیشه پشتم نبود! کاش به التماس‌هام توجه نمی‌کرد! کمکم نمی‌کرد. کاش دنبالم نمی‌اومد! کاش تو چشمم اینقدر بزرگ دیده نمی‌شد! تو جزئی‌ترین مسائل زندگی‌م‌ محال بود ازش مشورت نگیرم. هر روزم یا تو گوشی و چت و ایمو باهاش می‌گذشت، یا از خونه که بیرون می‌زدم باران رو کنارم داشتم. یه روز خلاف قانون مدرسه دفتر خاطراتم رو آوردم و از شانس گَندَم کلاغای حسود به گوش اونی که نباید رسوندن و کُپ کردم، نکه چند کیلو مخـ ـدر لای کتابام جاساز کرده بودم، می‌ترسیدم دارم بزنن! باران پاشو کرد تو یه کفش که بدم بهش. هر دو بچه زرنگ مدرسه بودیم، ولی یه درصد شیطنت‌های منو باران نداشت، واسه همین یا کیفش رو نمی‌گشتن و اگه پیداشم می‌کردن اتفاق خاصی نمیفتاد، فوقش یه تذکر لفظی... . زیر بار نرفتم. طفلک چه گناهی کرده بود؟ لنگه دفتر رو اونم داشت و به خیال این‌‌که با همون خاطراتمون رو مشترک می‌کنیم، دفتر نازنینم رو از پنجره کلاس تو حیاط خلوت پشت مدرسه انداختم. آب‌ها که از آسیاب افتاد، های‌های گریه کردم، از دوم تا اول راهنمایی از معلما بگیر تا بچه‌ها و مسافرتا و تفریحایی که با باران بودم... . کلی خاطره نخونده توش بود که دلم لک می‌زد واسه زنگ آخری که منو به خونه‌ نزدیک‌تر می‌کرد. پشیمون بودم، همه‌ش گریه می‌کردم، اما باران چی‌کار کرد؟ تعطیل که شدیم، دست منِ برج زهرمار رو گرفت و دنبالش کشوند. تعجب کرده بودم و نمی‌دونستم با این عجله کجا می‌خواد بره. دقیقاً تو یه کوچه بن‌بست کنار مدرسه که انتهاش یکی از درهای حیاط خلوت بود، پیچید. دو هزاریم افتاد. سر تا پا اضطراب بودم. پشت در بودیم که یه کاره گفت قلاب بگیرم! گفتم بی‌خیال... . جهنم و ضرر، می‌شناسیش که! از بچگی کار نشد نداشت، منم از خدا خواسته دلو به دریا زدم و با بدبختی کمکش کردم بالا بره. به مراد دلم رسیدم، ولی به ازای شکستگی کتف خواهرم... . ارتفاع دیوار زیاد نبود، ولی در از اون‌ور قفل بود و نشد کاری کنم. از خودم متنفر شده بودم، دو هفته به خاطر لجبازی و حماقتم مدرسه نیومد.
    سفره خودم رو وسط سفره باز شده‌‌ش پهن نکردم، به این حرف زدن‌ها نیاز داشت. چشم‌های خوشگلش از نم اشک برق می‌زد. دستمال رو روی بینی کشید و فین‌فین‌ کنان گفت:
    - دست اون عوضیا که اسیر شدیم، تو سیاه ‌چالشون از ضعیف بودنم بدم اومد. به اختیار من نبود، ولی وقتی باران رو از حال رفته روبه‌روم دیدم، با بی‌رحمی لبخند زدم. دلم شورش رو می‌زد و شورش رو خوشحالیم‌ در آورده بود. اون شب نبودی رادوین! خواهرم دخمه رو روی سرش گذاشته بود. به منی که عین مار گزیده‌ها چنبره زده بودم، رحم نکرد. با پسر مردی که نمی‌شناختیمش جنگ لفظی راه انداخته بود بیا و ببین! کبودی کنار لـ ـبشم واسه همینه. می‌دیدم دلواپسه، سردرگمه و به رو نمیاره. فکر فرار زحمت خودش بود. قانع کردن سیزده نفر دختر اعصاب و مخ می‌خواست و باران از پسش بر اومد. خیلیا جا زدن و با ترسشون پشیمونی تو نگاه بقیه آوردن، باران از شروع نیش و کنایه‌ها تا لحظه جدا شدنمون با صبر بی‌نظیری سر به راهمون کرد، همه‌ش به فکر راهی بود ماها آسیب نبینیم و تا آخر پای تعهدش وایستاد. موقع فرار از اون گاراژ، باران گفت باید نگهبان‌ها رو بیهوش کنیم.
    خودش و یکی از دخترا رفتن، ولی بعد فهمیدم باران اگه جون اون شیرین که باهاش رفته بود نجات نمی‌داد، هم دختر مرده بود و هم لو رفته بودیم. تو راه مار یکی از دخترا رو نیش زد، هیچ‌کس نتونست بره زهر مار رو از بدن آزاده دربیاره، فقط باران با نگرانی که پنهونش می‌کرد. آخرشم خودش ضربه دید. انصافه؟ فقط دوستم که نیست، خواهرمه، عزیز دلمه، شب و روزمه. قدرشو ندونستم رادوین، ندونستم.
    قطره دیگه‌ای راه خودش رو باز کرد. تجمع دخترها رو که جلوی بیمارستان دیدم، ماتم برد. این‌ که دلیل پافشاری‌ زیادشون چی بوده رو تا دو دقیقه پیش هم نفهمیده بودم.
    - روزی یه رازی از تو و باران پنهون کردم. منتظر وقتش بودم که به باران بگم. تو نمی‌دونی.
    چشم از اجزای خیس صورت به لبخند غمگینش حرکت دادم. سر چرخوند و به کف‌ پوش نگاه کرد.
    - تصمیمم جدی بود تو و باران رو سر راه هم بذارم. کم و بیش اخلاق باران رو می‌دونی. برای منی که یه عمره باهاشم رفتارش برام ایده‌آله، الا وقتی که روز به روز تغییر خلقیاتش رو متوجه شدم، از زمانی که بالغ شدیم، عشق و دوست داشتن رو فقط به خدا معنی نکردیم، موقعی که نصف دخترای دور و برمون از خیال شاهزاده سفید پوششون می‌گفتن و روی پسرای آسمون جلی که پشت لبشون سبز نشده انگشت نشون می‌دادن و تا پای خودکشی می‌رفتن، باران قطب مخالف همه‌شون بود، نه مسخره می‌کرد و نه تشویق... . تو مدرسه اکیپ دخترا می‌شستن دور یه نیمکت و از دوست پسراشون بحث می‌کردن و کرکر خنده‌شون به راه بود و منِ فضول رو سمت خریت‌هاشون هُل می‌دادن و اون‌ طرف یه دختری تنها می‌نشست و سر حل مسئله لگاریتم فضولی می‌کرد، کاری به کار کسی نداشت، سر همین همه می‌گفتن باران تو پر قو بزرگ شده، بچه راکفلره، پُِز سرمایه باباشو می‌زنه و هیچ‌ کس رو آدم نمی‌بینه. پشت سرش صفحه گذاشتن و عین خیالش نبود، ولی خون چشمای منو می‌گرفت و با دخترا بحثم می‌شد. یکی از دخترا خیلی بهش پیله کرده بود، دوست دوست‌پسر دوزاریش باران رو بیرون مدرسه دیده و دختر رو وسط گذاشته بود تا شماره‌ش رو به باران برسونه. باران هم خونسرد گفت به پسرای الآن که فکر می‌کنن یه صدای تازه کلفت شده آقایی‌شون رو کامل کرده، اعتباری نیست و هر کدوم سر راهش سبز بشن ریشه‌ کنشون می‌کنه! به همین واضحی... . نمی‌گم حق نداره. عاقل خیلی‌های کلاسمون اون بود، اما متوجه عمق اشتباهش نمی‌شد. باران از نوجوونی دیدگاهش به مرد و شریک زندگی به کل عوض شده بود، همون دخترا بی ‌تأثیر نبودن، روزی چندبار با دخترای بدتر از خودشون سر قضیه قاپیدن دوست*پسر موهای هم رو می‌کشیدن، شلوارشون رو تنگ می‌کردن، لوازم آرایش می‌آوردن، مانتوهاشون رو کوتاه می‌کردن، گوشی میاوردن. همه این کارها رو می‌کردن تا موقع رفتن سر قرار تو لباس مدرسه ضایع نباشن. چقدر از مدرسه فرار می‌کردن! باران شاهد همه این‌ها بود و پوزخند می‌زد. دیدم لج می‌کنه، حرف خودشو می‌زنه، جدی می‌گـه، وظیفه دونستم آستین بالا بزنم. شما دوتا به نوعی به یه شوک قوی نیاز داشتین. نیتم خرد کردن احساسات شخصی‌تون نبود. تو درگیر نبود خواهرت بودی و اون درگیر نبودِ عشقی که با غرور چالش کرده بود. مرام و مردونگی تویی که برادرم صدات می‌زنم هم بهم ثابت شده بود که خواستم باران هم ببینه و کوتاه بیاد، قضاوت نکنه، یه نفر رو همه نبینه. بماند قشقرق به پا کرد، اما به بازخورد مثبت الآنش می‌ارزه. خوب تونستین از پسِ هم بر بیاین. می‌دونی چرا جنجال کرد؟ که چرا راز زندگی تو رو پیشش فاش کردم.
    حافظه خاطره‌ای به قسمت دوری پروژکتورش رو روشن کرد و صفحه پشت پرده روشن شد. خبر نداشتم پشت همه قضایا نگار باشه، باران هم چیزی نگفته بود. یادمه اوایل ازش توجه ندیدم، بی‌احترامی هم ندیدم. با این که حرف نمی‌زد به حرف‌هام گوش می‌داد. لب دریا ازش خواستم سنگ بزرگ بینمون رو برداریم، معجزه شد و موافقت کرد. اگه نگار بازخوردهای بعدش رو می‌فهمید چی می‌گفت؟ موقع اومدنش به عمارت، شبی که تو تب می‌سوختم و حالیم‌ نبود و تر و خشکم کرد، روزی که من رو با خواهرم آشتی‌ داد و دلم گرم شد، روزی که به بهزیستی رفتیم. هدف خلقت این دختر همین بود. قلب مهربونش رو هر کسی نمی‌‌دید، گوهر وجودیش رو با چشم صورت نمی‌شد پیدا کرد. نمک ‌گیرم کرده بود، دو باری که ملاقاتش رفتم، از شرمندگی لام تا کام حرف نزدم.
    - خواهر من یه دونه‌‌‌ست. ندیدم پشت کسی بد بگه، نشنیدم تنفرش رو از ماهان عوضی به زبون بیاره، حداقل جلوی من که اینجوری بود. اون تو مخمصه افتاد، خودش دلداریم داد. کم چیزی نیست رادوین. دخالت زندگی کسی نکرد، دخالت کردن. پا رو اعصاب کسی نذاشت، پا رو اعصابش گذاشتن. بدگویی کسی رو نکرد، بدگوییش رو کردن. اون خاله عجوزه‌ش کم دستک دمبک راه ننداخت! چه کاری موند که نکنه؟! بین فک و فامیلشون آتیش فتنه انداخت و تماشا کرد، پُز پسرش رو به دوست و دشمن زد و چو انداخت ایراد از دختر خواهرش بوده و خودش نذاشته وصلت سر بگیره، در صورتی که باران زیر بار نرفته بود. پسر خاله مثلاً عاشق مجردی باران رو با اون عقل ناقصش پای خواستگار نداشتن گذاشت، شده بود لنگه مامانش. حرفای صدتا یه غازش باران رو از هر چی به مرد و خواستگار می‌رسید، منزجر کرد. به نظرت چرا تنهایی و صبر اولویت باران شد؟ چرا فقط مراسم‌های خویشاوندی رو تو خونه خاله شهینش و عمه‌ش رفت؟ از عهد شکستن بدش میاد، نخواست خواهرا رو مقابل هم قرار بده. بهم که نمی‌گفت، خودم با پر رویی داوطلب شدم اون ادعای مذهب رو آدمش کنم و باران مانع شد و گفت هرطور با زندگی تا کنی، همون می‌شه، ولی خدا جای حق نشسته، دیدی که همه از آبجیم دفاع کردن. همون سهیل گور به گور شده هم آویزه گوشش کرد و گورشو گم کرد.
    اشک‌هاش بند اومده و هق‌هق نمی‌کرد، نفسش رو مقطع داخل و خارج فرستاد و خیره به گل‌های شمعدونی شد. تارهای صوتیش از حد معمول نوسان داشت.
    - کسی نمونده ازش خبر نگرفته یا نیومده باشه. عمو و خاله نذاشتن غیر از خاله شهین و بچه‌هاش و عمه باران که طاقت نیاوردن، کسی بیاد، مهین خانمم که هیچی! لابد تو خونه‌‌ش دیگ نذرخوری بار انداخته که چی؟! آهم دامنشو گرفت!
    به لـ ـب‌هایی که خنده‌‌ش نیش به جون آدم می‌زد، نگاه کردم.
    - چون راضی به وصلت نشد؟
    ابرو تو هم کشید.
    - بهونه‌‌ست، ظاهراً التماس آقا زاده‌‌ش بوده. با کلی منت و اخم و تخم پا تو حریم خواهرش می‌ذاره و نه که می‌شنوه، به اصالتش بر می‌خوره. دست بالای دست بسیار است!
    پشت گردن و موهام دست کشیدم و نفسی چاق کردم. لبه اُور کُت رو طوری که کامل گردن رو بپوشونه بالا بردم و صاف نشستم و نگاهم رو زیر بردم، روی مچ پای نگار... .
    - پات چطوره؟ وَرَمش خوابید؟
    عمیقاً تو فکر بود، با سؤالم چشم به من و پاش کرد و با حال آشوبی گفت:
    - دردش بیشتر از درد بسته بودن یه جفت چشم نیست! می‌تونم راه برم.
    اینبار اون پرسید:
    - دیشب نخوابیدی؟
    فکرش هم خمیازه‌م رو بلند کرد. دستم رو جلوی دهن نگه‌ داشتم و سرم رو طرفین حرکت دادم.
    - چرا؟
    کاسه چشم‌هام پر آب شد. برف بباره، اُور کت گرم تنت باشه و چشم‌هات هم بسوزه... . جاش بود، سرم رو روی شونه‌‌ش می‌ذاشتم و یک دل سیر می‌خوابیدم. پدر باران برگرده، چند ساعتی استراحت می‌کردم. جلوی خمیازه بعدی رو گرفتم و گفتم:
    - خوابم نبرد.
    نگفتم بعدش خواستم برم پیش باران و یکی غافلگیرم کرد! انگشت‌هاش رو چفت هم کرد، سردش شده بود، برف یک ریز می‌‌بارید و پر بار می‌شد، دست‌هام زیر و روی دست‌هاش رو احاطه کرد.
    - ازت ممنونم فنچولی!
    سر و نگاهش از دست‌هام سُر خورد.
    _ بابته؟
    لبخند زدم. تو فصل خوابیده سال، محض قوت قلب من و نگار لازم بود.
    - زندگی من دقیقاً از پارسال جهت گرفت، هدفمند شد، پاقدمش برکت تو زندگی‌م آورد. منظورم ثروت و درآمد زیاد نیست، چیزایی که پول در هر دو صورت نتونست بهم برگردونه. تو هم توش سهیمی وروجک خانم!
    باز چشم‌هاش هوای باریدن گرفت.
    - باران همیشه بهم می‌گفت وروجک خانم، دلم واسه همونم پر می‌زنه. به هر حال چه می‌شه کرد؟ یه برادر پاتال و خواهر اخمو که بیشتر نداریم! راستی فعلاً به روی باران نیار همه چیو از نیتم به دوستی شما می‌دونی.
    - باشه.
    دل از نیمکتی که داشت تخت خوابم می‌شد کندم و بلند شدم، صفحه گوشی رو روشن کردم و گفتم:
    - قبل رسیدن پدر باران یه سر به داخل بزنیم، شاید یکی بخواد برگرده، نیم ساعت دیگه هم وقت ملاقات تمومه.
    - باشه، بریم!
    وارونگی جو، بیرون اومدن بیمارها رو نمی‌طلبید و همراه‌هاشون تو رفت و آمد بودن. آخرهای تایم ملاقات، محوطه شلوغ‌تر می‌شد. واسه ضرب ‌دیدگی پای نگار، از آسانسور استفاده کردیم.
    - آریا رفت؟
    اجمالی نگاهش کردم.
    - آره، امروز صبح... .
    دست به سـ*ـینه از شونه راست به بدنه اتاقک چسبید و با حرص گفت:
    - تو عمرم یه بار حسرت موقعیت دایی‌م رو خوردم. اگه یکی مثل اون بودم اول از آریا خودم افسانه عفریته رو تیکه تیکه می‌کردم.
    از موقع فهمیدن قضایا، دختر آریان‌فر دم به دقیقه مورد لطف زبونیش قرار می‌گرفت!
    - پدر و پسر هفت‌ خطش چی؟
    در آسانسور باز شد و بیرون زدیم. چنگی به موهام زدم و جواب دادم:
    - پیدا می‌شن.
    لپ‌هاش رو باد کرد.
    - مریخ که نرفتن! شک نکن همین دور و بر دُم تکون می‌دن.
    - نیروهای تجسس به اصفهـ... یا زهرا!
    بی‌ اختیار از دهنم پرید و نگار رو حیرت ‌زده کرد، از نیم‌رخ بی‌ تحرکم چشم‌ پوشی کرد و خیره به صحنه مقابلمون لـ ـب زد:
    - چرا گریه می‌کنن؟
    منتظر من نشد و سمت خانم‌ها دوید. خانم تمجید گریه می‌کرد، عمه‌ش هق می‌زد، خاله و دختر خاله‌‌ش بازوهای خانم تمجید رو گرفته بودن و بی‌ صدا اشک می‌ریختن، مادر نگار پشت به من ایستاده بود، لرزش شونه‌هاش رو حس کردم. خون تو تنم از حرکت افتاد و یخ بست، بی‌خوابی یادم رفت، چشم‌هام دیگه نسوخت، فقط احساس کسی رو داشتم که می‌خواد خون بالا بیاره و نمی‌تونه.
    تأثیر گرمای اور کت از بین رفت. نگار جلوی نگاه مبهوتم بال‌بال می‌زد و حرفی رو که به زبونم نمی‌اومد، تکرار می‌کرد. چرا ساکتن؟ من از این سکوت‌ها خاطره خوشی نداشتم. مامان و بابا هم تو سکوت عجز و لابه کرده بودن. با گام‌های بلند نزدیک شدم. نه! با رفتن سوگلِ دیگه نمی‌تونستم کنار بیام، کنار اومدن درده، تنهایی مرگه. مادرش رفته بود بارانش رو ببینه، مگه چی دیده بود که قرار نداشت؟ زبون نگار بهتر از من کار کرد.
    - تو رو خدا یه چیزی بگــیـن!
    یک دقیقه نشده از حال می‌رفت، می‌شناسمش، اما خودم به ده ثانیه‌‌ش نمی‌رسم! معامله سخت زندگی با من مرگ سوگل بود. من با سوگلِ دیگه به زندگی برگشتم، نمی‌خوام مسبب رفتن فرشته بعدی باشم. مانع شو خدا! اجازه نده به روزهای قبلم برگردم، منطقم رو از دست بدم! یادمه باران آیه‌ای از قرآنت رو واسه‌‌م باز کرد، از رگ گردن به بنده‌هات نزدیک‌تری، پس نشون بده! می‌گفت بیشتر بنده‌های خوب خدا زودتر میان پیشت و گناهکارها برای جبران بیشتر عمر می‌کنن. این فرشته رو از ما نگیر!
    نگاه مستأصلم به عمه‌‌ش رفت، میون اشک و آه لبخند زد. تضاد عجیبی بود، کدومش واقعی بود؟ سواد تشریح ندارم. وجدان مجازاتم رو بلند تو گوشم خوند، عزرائیل و طنابش بالای سرم بود و با خشم نگاهم می‌کرد. نه، هشت، هفت، شیش، پنج... . پنج ثانیه و چیزی نموند پوسته زبر و تیز طناب رو روی پوست گردنم حس کنم که... .
    - به هوش اومد. معجزه شد، خـدا بارانم رو برگردوند.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا