سوم شخص
«آریا»
همه جا را خاموشی فرا گرفته بود. صدای برخورد رأس در خودکار به پیشانی که با شمردن ثانیههای لاکپشت رو همراه شده بود، علاوه بر دامن زدن به تشویش عاصیاش کرد. صدای تیک و تاک ساعت دیواری با وجود ریتم هماهنگی که با هر ضربه در اهرمی خودکار داشت، در سکوت مرگبار اتاق نیست شده بود. یک دقیقه تا ثبت شدنش جان کَند! صد مرحبا به لاکپشت! چُست و چابکتر نبود؟! تحمیل به صبوری؟ ممکن بود؟! نگاهش را پوفکشان بالا کشید. همین که عقربه بزرگ ساعت روی دوازده اعلام گذر یک ساعت کرد، دست اختیارش را محکم گرفت، خودکار را روی میز گذاشت و برخاست. گام اول برنداشته، تقه کوتاهی به در خورد و سرگرد کسمایی پور پیشتر اعلام حضور کرد، بی صبرانه گفت:
- منتظر نتیجه خوبشم.
شروین در عمق نگاه همکارش مکث کرد و نفسکشان چشم برداشت. پوشه را روی میز انداخت، پوفش بلند شد و با دستی که بدنه میز را گرفته بود، تکیهگاهی برای خود ساخت. دور از ذهنش نبود، لکن تصورش هم این واکنش سست مزاج شروین نبود. شروین سرش به طرفین رفت.
- گفت نمیشناسم.
پوزخند آریا مسیر نگاهش را تا چشمان برزخی او تعقیب کرد. پریشان بود و پریشانتر شد. دست به جیب دور خود چرخید.
- میدونستم مقر نمیاد کله خراب!
شروین خمیازهای که میآمد تا خبر از خستگی تدریجی و بیداری مفرط دهد، پس زد. قرمزی رگهای خونین چشمانش با خیسی غوطهور شده، برجستهتر هویدا شد. شروین خیره به دیده عصیانگر آریا آرام لـ ـب باز کرد:
- دلیل انکارشو درک نمیکنم. چه بخواد چه نخواد حکم ماههاست بریده شده و قرار نیست فرجی بشه.
- گفتم راهش نیست. واسه سؤال پیچ کردن از شریفی هنوز زوده، مرحله دوممون نیمه تموم مونده.
سخن دوپهلوی او نظر شروین را جلب کرد. از میز فاصله گرفت و دست به سـ*ـینه پرسید:
- چی تو فکرته؟
آریا به پاشنه پوتینش چرخید و خیره به بُرد مغناطیسی مقابل که فوت و فن اجرای عملیات به همراه عکسهای از پیش تهیه شده نصب شده بود، از پشت ابروهای به هم پیچ خورده جدی و فخار پاها را به عرض شانه باز کرد و دستهایش را روی سـ*ـینه گره زد.
- افراسیاب... . نمیتونه از چنگمون خلاص بشه.
شروین به فکر رفته بود. نگاه خط و نشان کشیده آریا به چهره افراسیاب خندان در عکس پوزخند میزد.
- سرهنگ میدونه؟
سرش جنبانده شد. با اطمینان سخن میگفت و این قطعیت کلام یعنی مختومه شدن کار.
- راستی یه سر نخی پیدا کردم، اینم ذخیره داشته باشیم خالی از لطف نیست.
رضایت داد و جانب او چرخید. چشمانش تنگ شد. شروین دست به جیب و قدمزنان کفپوش را متر کرد.
- شریفی تو این پروسه چهار بار ملاقاتی داشته، یه مرد جوون چهار شونه که تا حالا ندیدمش و شناختی ازش ندارم. شاید به این ماجراها ربط پیدا کنه.
- وقتی تو جاده فرعی گیر میکنی، از میون جادههای فرعی دیگه باید به این فکر کنی کدومشون به اصلی میرسه. بسپر بچهها هویتش رو تحقیق کنن! در صورت لزوم بازجویی صورت میگیره.
شروین روی صندلی نشست و حین اشاره دست به مبل، او را خطاب داد.
- سپردم دست اشکان و نیروهای تجسس. کنجکاو شدم از افراسیاب بدونم.
نشست، آرنج چپ را روی دسته پهن مبل قرار داد و انگشتانش زیر چانه مشت شد. جست و گریخته میشد بوی تمسخر و انتقام را استشمام کرد.
- امشب از کشور خارج میشه. نسبت به همگروهیهای ارسلان بیخردتره، ولی زیرکه. رها کردنش به دست آریانفر بدون ربط نیست. با این همه میشه از طریق اون سر از نفوذیها و اطلاعات رد و بدل شده گروهشون در بیاریم.
شروین دست به چانه شد. برایش مبهم بود این فرد با پرونده سیاهش آسوده خاطر میان مردم خود را از بند آنان تبرئه کند، فکر اذهانش را به زبان آورد.
- با عقل جور در نمیاد.
- گفتم کم عقل هست، ولی آب زیر کاه هم هست. خیلی راحت خودشو تو میدون مین میندازه، بدون ترس و فکر از عواقبش... . همینه که ارسلان تو انتقال همه محمولههاش افراسیاب رو هل میداد و نظارت بقیهش با خودش بود!
- از کجا فهمیدی؟
- یه بار مثل خودشون شدم و پا تو عمارت ارسلان گذاشتم. یادته؟ به نظرت برای اینکه کسی بهت شک نکنه بهترین راه خروج از کشور چیه؟
دست به تهریشش کشید و چانهاش را خاراند.
- همرنگ جماعت شو!
نگاه آریا جانب همان خودکار روی میز بود. شروین پرسید:
- چطور پیگیرش شدی؟ من فکر میکردم تمرکزت روی آریانفر و پسرشه.
- و غلامای حلقه به گوشش!
ایستاد و با باز کردن پاها تا عرض شانه، پشت به پنجره دستها را روی گودی نرمال کمر به حالت ضربدری نگه داشت. قامت رشید، چهارشانگی و عضلانی بازوها، آن اخم روی پیشانی و نگاه خطیر، از او سرگردی مسئولیت پذیر و خِبره میساخت که پس از سالها محنت و پستی و بلندیهای زمانه و کسب تجربههای بی شمار در رزومه کاریاش، جام شرافتمندی یک سرگرد غیور را از آن خود کرده. کوشش درخشان شروین، دوست و همکار چندین ساله آریا، در این باب ارزشمند و افتخار آفرین بود و همیشه جسارت و اقتدار و تدبیر کم نظیر آریا را تحسین میکرد و این سه همان مثلث حرفه سرگرد مجد بود.
- آریانفر که غیبش زد، سپردم دست نیروهام و رفتم سر وقت افراسیاب. از بقیه اعضا فعلاً خبری نیست و یقیناً به دستور رئیسشون پراکنده شدن، ولی این یکی شانسش خورد و برگ برنده ما شد.
نظری اجمالی به ساعتش کرد و به طرف در رفت.
- سرهنگ واسه عملیات امشب جلسه گذاشته، تا پنج دقیقه دیگه شروع میشه.
شروین نفسی تازه کرد و حینی که پرونده اظهارهای ماهان شریفی را از روی میز برمیداشت و به قصد هوشیاری با دست دیگر دو ضربه آرام و کاری به گونهاش میزد، پشت سر آریا در را بست. تنها چهار ساعت تشویقی استراحت داشت و پس از اتمام جلسه شدیداً انتظارش را میکشید.
پرونده آریانفر و اعضای باندش فراتر از تصور کش پیدا کرده و پیچیده شده بود، علی الخصوص که یک سر مهمش به آریا بر میگشت، درحالی که جان دو تن از نزدیکانش را درگیر خود کرده بود. آریا اگر در حفظ حالتهای غیر طبیعی خود میکوشید، میدانست فرصتی تا دود شدن دودمان آریانفر نمانده.
***
تنها پنج دقیقه به زمان موعد مانده بود. نیروها سلاح به دست محوطه باز فرودگاه را بدون ایجاد رعب در مسافران محاصره کرده و چند تن با لباس مبدل روی هر گونه رفت و آمد مشکوک کنترل داشتند. افراسیاب و افرادش پیشتر به قصد خروج از کشور داخل شده بودند، دریغا که در چنگال مأمورین قانون گیر افتادن راه گریزی نداشت. سرگرد مجد به همراه سرگرد کسماییپور و دو تن از همکاران خبرهشان آماده و راسخ از ماشین بیرون آمده و با گامهایی استوار و بلند پا به سالن عریض و عظیم فرودگاه امام خمینی (ره) نهادند.
طبق روال اجرای عملیات، دو سرگرد با فاصله میان مردم میپیمودند و افرادشان کمی دورتر آنان را اسکورت میکردند. در حالی که چشم از مردم پر جنب و جوش و حاضر ساک و چمدان به دست دریغ نمیکردند، به گونهای نامحسوس دست خود را از روی کاپشن به تفنگ گرفته بودند. به محض شکار افراسیاب و افرادش، سروان سعیدی بی آنکه جلب توجه کند، کاملاً عادی به آریا نزدیک شد و کنارش ایستاد و او را از حرکت باز داشت. سعیدی که دست به جیب شد و نگاهش روی مسافران گردش کرد، آریا لبه جلوی کلاهش را میان دو انگشت به پایین کشید و به نیمرخ او مایل شد و با همان جدیت نشسته بر کلامش گفت:
- اوضاع چطوره؟
- پخمهتر از این حرفان. به چیزی شک نکردن.
تکانی به سرش داد و به جهت مخالف او برد.
- دقیقاً کجان؟
- تو فود کورت نشسته، بادیگارداش دورترن که کسی بو نبره. جمعاً چهار نفرن. خودِ ناجنسش هم موهاشو مشکی کرده و ریش پروفسوری گذاشته و کلاه مشکی پهلوی رو سرشه، یه عینک ته استکانی هم زده هفت خط!
آریا دو مرتبه و با تفهیم سری جنباند و دست راستش را به یقه زیپدار کاپشن گرفت و نزدیک به گوش او شروع عملیات را اعلام کرد.
- با حشمتی اطراف اونجا رو زیر نظر داشته باش! من و شروین میریم اون سمت.
اطاعت کرد و دور شد. آریا هماهنگیهای لازم را با سرگرد از طریق هندزفری گوشش انجام داد و سپس با جدا کردن یکی از گوشیها از گوش، خود را به کنج دیوار و پشت ستونها گرفت و به همان شیوه نزدیکتر شد. دیدن ظاهر جدید و غیر واقعی مرد پوزخندی روی لـ ـبانش کاشت. فارغ روی یکی از صندلیها پا روی پا انداخته و از نوشیدنی داغ کافه نهایت لـ*ـذت را میبرد و با همراهش وَر میرفت! چه کسی باور میکرد یکی از چشمههای نا امنی و فساد در مملکت از این مرد به اصطلاح موقر آب میخورد؟! ظاهر گول زنش برای دیگران موجه و برای او حس حریصانهای القا کرد.
مشتاق و سر به زیر قدمهایش شمرده برداشته شد، به محض رسیدن شروین قدم کُند کرد و با هم پشت میز مجاور او جای گرفتند، به گونهای که آریا پشت به افراسیاب و شروین در مقابلش قرار گرفته بود. افرادش با فکر امنیت تضمین شده اربابشان در گپ و گفت خود غرق بوده و تنها یک نفر به وظیفه خود به خوبی عمل میکرد، چشمان زاغی داشت و چو عقابی تیزبین پیرامون اربابش را میکاوید و یک نقطه هم از سر رد نمیکرد.
زمان زیادی سپری نشده بود که افراسیاب مجلهای را که روی میز بود در جایش نهاد و صندلی را عقب کشید. آریا تظاهر به خواندن لیست غذای روی میز کرد، شروین زیر چشمی او را زیر ذرهبین خود گرفته بود. افراسیاب به عمد از کنار میز نوچههایش گذر کرد و این گونه مرد چشم زاغ مطیعانه از میز فاصله گرفت. سخن کوتاهی میانشان رد و بدل شد و سپس همگام با هم به سمت راست سالن راه افتادند. همزمان با دور شدنشان آریا از زیر کلاه زیر نظرشان گرفت و به فکر رفت. تعقیب تنها راه چاره بود، حال که دو دسته شده بودند، روند دستگیریشان جلو میفتاد. سعیدی طی پیامکی کوتاه راپورتشان را داد.
«رفته دستشویی! بادیگاردشم پشت در بیرون آمار میگیره. دستور چیه؟»
«همین که داخل سرویس رفتم، نوچهش رو غافلگیر کنین! یادت نره کسی نباید داخل بشه. مفهومه؟»
- کجان؟
همراهش را داخل جیب برد و با عقب هدایت کردن صندلی ایستاد و در جواب شروین گفت:
- سرویس بهداشتی. سعیدی و حشمتی محافظش رو دستگیر میکنن، منم میرم سر وقت خودش.
و غیر مستقیم چشمانش روی افراد بی غل و غش پشت سرشان چرخید و رشته کلامش رها نشد.
- با بقیه کار اینا رو تموم کن! اون بیرونم ممکنه به پا گذاشته باشه، بسپر بچههای بیرون حواسشون رو جمع کنن!
شروین سری جنباند و بلند نشد تا آریا میز را ترک کند و سپس دست به عمل شود. عملیات به طور رسمی آغاز شده بود. نباید ثانیه به ثانیه لحظههای حیاتی و مهم را همچون آتشنشانان سختکوش و فداکار از دست میدادند. آریا قدم تند کرد و از میان رهگذران خود را به سرویس بهداشتی رساند و نزدیک به آنجا باز ایستاد. وقتی از حضور و اعلام آمادگی سعیدی و حشمتی که دورتر از او ایستاده بودند اطمینان حاصل گشت، نفس عمیقی کشید و خونسرد و مسلط به خود از کنار مرد چشم زاغ عبور کرد. نظر مرد برای چند ثانیه روی او وقف شد، عملکرد آریا بی نقص از آب در آمد که شک مرد را برانگیخته کند. حین ورود دو تن از مسافران به در خروجی حرکت کردند. غیر از یک در تمامی درها نیمه باز بود و نشان میداد غیر از آنها شخص دیگری نیست.
پشت روشویی ایستاد و دستش را زیر شیر آب برد. همان اوان در بسته باز شد و افراسیاب کنار او از مایع موجود روی کف دستش ریخت. همان نیمنظر نتوانست چهره آریا را از زیر کلاه شناسایی کند که فراغ بال در حال شستن دستانش شد، بی آنکه بداند نقطه پایان آزادی او همینجا گذاشته شد! آریا بلافاصله دستش را با دستمال کاغذی خشک کرد و سپس نامحسوس به کمر گرفت و کُلت را بیرون کشید و به هوای انداختن دستمال استفاده شده در سطل، حین نزدیک شدن به اوی فارغ از عالم زنده، سر آن را به پهلوی چپ مرد نشانه رفت، انگشت روی ماشه گذاشت و از زیر کاپشن روی پهلوی او فشرد. مرد تکان خفیفی خورد و دستش زیر شیر آب از حرکت افتاد. مردد گردن کشید و همین که از داخل آینه به رخسار تمام رخ و ساعی و نگاه درنده و ترسناک با آن هیبت آشنا که بی نهایت از آن حساب میبرد چشم دوخت، مو به اندامش سیخ شد و بزاقی در دهانش نماند. رنگ گچ شده چهره او، به عمق رد پوزخند محو لـ ـب آریا افزود.
- مشتاق دیدار! دیده بودم تو آسمون امشب ستارهم جا گرفته!
مرد بزدل بزاق بعدی را قورت داد و پلک بست. خوفی آشکار از وجناتش میبارید و لـ ـب به کتمان میزد.
- شما کی هستی؟ اشتباه گرفتی آقا. لطفاً ولـ... .
انگشت اشاره را نزدیک به بینی خود گرفت، نطق کلام مرد بسته شد.
- هیس! عادت ندارم گوش بدم طرفم منو کودن فرض کنه، که اگه نیتشو تغییر نده جا در جا فاتحهش خوندهست. نکن با خودت طرد شده آریانفر!
و سر تفنگ را بیشتر فشرد. رنگ از رخسار مرد پرید. نقطه ضعف افراسیاب دستش آمده و به نفعش تمام شد. فشار خوف و اضطراب زبانش را به تته و پته انداخته بود.
- به...خدا از ارسلان... خبری ندارم. مـ...من خـ...ـیلی وقته ازش... فا...صله گرفتم.
اخمهایش به طرز وحشتناکی که برای قبض روح گشتن مرد کفایت میکرد، در هم پیچ و تاب خورد.
- که دور از چشم من تخته گاز بیای فرودگاه و از چنگ من فرار کنی؟ زاده نشده هیچکس. تو و سر دستهت و شغالهای دور و برتون که سر جمع عددی نیستین. یالا راه بیفت! بجنب!
مؤکداً افرادش به دست افراد سرگرد مجد به دام افتاده بودند، با این فکر مغلوب و مغموم تسلیم شد و تقلا نکرد، لکن با شنیدن صدای کوبش گامهایی که شتابان به آنها نزدیک میشد، رادارش فعال شد و چشم و همه حواسش روی در ماند. پسری نوجوان نفس بریده و شتابزده داخل شد. مغزش تحت فرمان وسوسهگر شیطان به نیرنگ تشویق شد و پیش از واکنش آریا که نگاهش برای زمان کوتاهی با تعجب جانب در رفته بود، با بیرون آوردن هفتتیر خود مقابله به مثل کرد و بازویش دور گردن پسرک حلقه شد و او را به خود نزدیک کرد.
پسرک تازه از راه رسیده دستپاچه ترسید و فغان کشید، لکن با فرو رفتن لوله تفنگ به زیر چانه لالمانی گرفت. آریا درکی از حضور تغافلی پسرک نداشت. مگر به سعیدی و حشمتی گوشزد نکرد رخصت ورود به احدی ندهند؟ برافروخته سر کلت را وسط پیشانی افراسیاب نشانه رفت. عینک مضحکش در اثر تقلا کف زمین افتاده بود. خنده جنونآمیز و لحن استهزایش خشمگینترش کرد.
- چی شد مهندس قلابی؟ خوب منبر میاومدی لالمونی گرفتی! از ذوقمرگ شدن کارمه؟!
دندان روی دندان میسایید که ماشه نکشد و جان پسرک تازهوارد به خطر نیفتد.
- سوسه نیا! نمیتونی فرار کنی.
افراسیاب خنده زهرآگین و حماقت گونهای نثارش کرد. حین جمع کردن توجهش به در خروجی، جسم سست و مرتعش پسرک را با نزدیک نگه داشتن به خود سپر بلا کرده بود.
- شکسته نفسی نکن سرگرد! تو اون کلاسهایی که مشق پلیسی میدادن بهتون نگفتن زیادی تو کار دشمناتون سرک بکشین چی میشه؟
- خفه شو کفتار عوضی!
- ایــست!
این صدای سروان حشمتی بود که با سعیدی تفنگ به دست داخل شده و مبهوت گشته بودند. خنده های مسرورانه افراسیاب سه جفت نگاه مغرض به سمت خود تاباند.
- جمع فلفل سبزا جَمعه! زیر نظر هر پایگاهی باشی دست و دلبازی کردی سرگرد. ببینم؟ چند تا دیگه اون بیرون کاشتی که بتونن فقط مـنـو دستگیر کنن؟ مشغول الضمهت نشم یه وقت! چند نفر به یه نفر؟ ولی اینم بگم شاید باهات جور دیگهای راه اومدم که نه سیخ بسوزه و نه کباب... .
و حلقه انگشتش دور ماشه محکمتر شد و کینهجو به یک جفت نگاه به طوفان نشسته و نگران تیز شد. لـ ـبهای پسرک بی اصوات روی هم میجنبید. آریا نمیخواست اتفاق ناگواری برای پسرک که رسماً جاننثار مردک ملعون گشته بود، بیفتد، زیر دستهای ناپاک مرد ذره ذره از وحشت جان میداد، به گونهای که تلاشی برای حفظ و کنترل اراده مغزش نکرد و شلوارش خیس شد! کم مانده بود دود از گوشهای آریا بلند شود.
- ولش کن افراســیاب! بذار بره شیــاد.
- دِ نشد! احتمالاً معلمتون اینم گفته تو این شرایط وقتکشی رو بذارین کنار که آقا دزده اصلاً با شما شوخی نداره و خیلی خطرناک میشه! اگه تن به خواستهم ندی، همینی که مثل گنجشک خیس داره تو دستم ویبره میره رو با یه تیر خلاص میکنم. ببینم میتونی از وجدان درد زندگی کنی؟ پسری که پلیس مملکت، آمال و روزای خوش زندگیشو پر پر کرد! میشه تیتر روزنامه و مجلهها. زندگیت جهنم میشه. بخوای گردن من بندازی، این بچه رو هم با خودم به جهنم میبرم!
ضامن را که کشید، گریه پسرک خون به دل سه مأمور کرد. سعیدی مرز خشمش از خط ممنوعه پیشتر رفته و تشویش در کلامش بیداد میکرد.
- اون پسر چه گناهی کرده؟ با ما طرفی، نه با اون.
افراسیاب ابرو در هم کشاند و لـ ـب به تهدید زد:
- اگه اسلحههاتون رو زمین نذارین و سالم و بی حاشیه اینجا رو ترک نکنم، خون این طفل معصوم به دست شماها حروم میشه!
حشمتی در همان حالت گارد گرفته مداخله کرد:
- خودتم میگی طفل معصوم. تو دیگه چه جور جونوری هستی؟
رو به هر سه مأمور چرخید و کوبنده گفت:
- فقط یه راه واسه شماهایی که به کاهدون زدین میمونه. سور و ساتی که راه انداختین رو جمعش کنین! اِمیل، همونی رو که پشت در کشیک میداد با یه ماشین میخوام. اینجوری قائله ختم میشه و ما رو به خیر و شما رو به سلامت. به زرس قاطع ذخیره هم تو چنتهتون گذاشتم که کاملاً ملتفت بشین و بدونین جیمزباند بازیاتون توفیری نداره. تا سه میشمارم. هفتتیراتون رو غلاف کنین و از سر راهم برین کنار، در غیر این صورت خون جلو چشمامو میگیره و داغ این بچه رو رو دل پدر و مادرش میذارم. حالا وقت آزمایشه. یـک... .
نگاه مستأصل و حیران حشمتی و سعیدی به سرگرد غضبآلودشان بود. مرد چشم از آن دو گرفت و به آریا دوخت. فریاد کشید:
- دو...
جسم نحیف پسر نوجوان را مانند عروسک به چپ و راست حرکت داد و با بالا بردن سر تفنگ متعاقباً سر پسرک گریان هم بالا رفت. از دست دادن این فرصت درخشان مساوی با بازی کردن با جان نگار و باران بود. آنها چه میشدند؟! دو شبانهروز از درد بیخبری یک جا بند نبود و چگونه گوشت دست گربه میداد؟ از دست دادن افراسیاب نیمی از اجرای نقشه را مختل میکرد، چرا که از شاخ و برگ چند ترفند دیگر آنی که زودتر به شاهراه میرسید، همین بود، از جانبی جان این پسر مسئله بی ارزشی نبود و نمیدانست در این دالان تنگ و وحشتناک چگونه از خلال هیزمهای گداخته شده عبور کرده و رهایی یابد.
چیزی شبیه به بختک بیخ گلویش نشست. ظالمانه نبود؟ تفنگ میان انگشتانش تکان خفیفی خورد و ابهتش را زیر سؤال برد. چشمهای خونآلودش تنها دو نفر و یک چیز دنبال میکرد، مردی که با خوی یاغیگر و پلید خود چشم فاتحش برق میزد و پسری با نگاه بارانی و هقهق خفهاش که طعمه کفتار شده بود و آن ماشه نگونبخت که انگشت یک فرد غدار دورش پیچ خورده و به هم نزدیک میشد.
- ســـه...
کلت را فوت وقت جلوی پاهایشان انداخت. سرخی صورت برای عروق قلبش مضر بود و ممکن بود کار دست سرگرد غیور تیم بدهد. سعیدی و حشمتی متعاقباً پیروی کرده و سلاحشان روی زمین انداخته شد. خنده هیستریک مرد از به ظاهر تصرف کردن اوامر نیرویهای امنیت نرمال نبود. آمرانه گفت:
- دستاتونو ببرین بالا! یالا!
آریا خون خونش را نمیخورد! با اکراه جفت دستهایش در هوا مشت شد. نگاه شکارش همچون نگاه عسلی شیر به طعمه نشان میداد حسابش تنها با کرم الکاتبین خلاصه نمیشود. افراسیاب به هر سه آنان چشم دوخت و احمقانه لـ ـب به استهزا زد:
- کاکتوسای حرف شِنویی هستین!
صبر آریا با صدای رعد آسایش خاتمه یافت.
- بچه رو رَدِش کن!
جفت ابروهای ریخته و کم حجم افراسیاب بالا رفت و موذیانه گفت:
- آلزایمرم گرفتی سر دسته کاکتوسا؟!
مشتهایش به حدی محکم بود که جریان خون در انگشتها رفته رفته یخ بسته و کف دست به گزگز دچار گشته بود. دیاکسید کربن در ششها محبوس مانده، داغ و قطع شده به بیرون خروش کرد.
- کاری که گفت رو انجام بدین!
دو سروان عقب گرد کرده و دستبند از دست مرد اِمیل نام جدا کردند. همه افرادش دستگیر شده بودند، لیکن راه دیگری غیر از گوشِ فرمان موقت سپردن به اراده رئیس ناخلفشان برای نجات جان آن پسر نبود. افراسیاب تفنگها را برداشت و خارج شد، به سالن رسید. هر قدمی که پر میکرد، آریا با پیشروی میشمرد. همهمه و آشوب به دل مسافران فتنه افکنده و فوج فوج گوشه و کنار ایستاده بودند. صدای شیون زنی جوان و لابه و لحن ملتمسانه همسرش، چنگ بدی به گلویش زد.
- تو رو خدا پسرمو آزادش کن! مگه چه گناهی کرده؟
اِمیل با آن جثه درشت و قد تنومند کنار اربابش قد علم کرد و یکی از اسلحهها را به کمر بست. دومی را سوی مردم چرخاند و دیگری را به پسرک نشانه گرفت و رخصت نمیداد هیچکس قدم از قدم بردارد. عقل حکم میکرد دست از اقدام و ریسک بالایش کشیده و راه گریز بر آنان هموار کنند. ماشینهای یگان ویژه ضلع شمالی و جنوبی فرودگاه را محاصره کرده و نیروهای دو سرگرد در حاشیه و کنار کمین کرده بودند. مقابل در خروجی به دستور آریا پژوی چهارصد و پنج به دست افراد یگان پارک شده بود. تا رسیدن افراسیاب به آن احدی جرأت تیراندازی نکرد.
تا اوان باز کردن در شاگرد، افراسیاب پسرک گریان را رها نکرد. در آن فرصت کوتاه نوچهاش دوان دوان ماشین را دور زد و پشت فرمان جای گرفت. دنده که تنظیم شد، پسرک را شدیداً هل داد و در را کوباند. صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین و بوی لنت ترمز بر فضا با تیراندازی مأموران حاکم شد. به محض قدم تند کردن آریا به نیت تعقیب آنان، زانتیای مشکی رنگی کنارش پا روی ترمز گذاشت، ماشین متعلق به آنها و راننده سرگرد کسماییپور بود.
- معطل نکن آریا!
مشتاقانه روی صندلی نرم ماشین نشست. شروین پا روی پدال گاز فشرد. بی شک عمل زیرکانه و حساب شده شروین در محکم کردن جایگاهش نقش به سزایی داشت. سیمای پریده باران و نگار هر دَم جلوی دیدگانش نقش میبست. یاری شایان همکارانش با علم بر این موضوع را مدیون نظارت و اذن سرهنگ بود.
ماشین با سرعت سرسامآور و خطرآفرینی میان اتومبیلهای در حال گذر از اتوبان لایی میکشید و سبقت میگرفت. بوق برخواسته از اعتراض آنان شنیده میشد. چراغ گردان و آژیر به دست شروین فعال شده بود. همین که ماشینها کناره گرفته و به پژو نزدیک شدند، افراسیاب تیری در خطا سوی آنان شلیک کرد. آریا زمان خرید و از داخل داشبورد کلت به دست گرفت و خشابش را پر کرد. به هر طریقی باید مهارش میکرد، در مکانی عاری از ماشین... .
- یکی از چرخای عقبش رو نشونه بگیر! بچهها تو راهن و سعیدی یه گروه زودتر فرستاده راه رو مسدود کردن، تعداد ماشینا کمتر شده.
با تنظیم کردن دست خود روی تفنگ تمام تمرکزش روی هدف که نقطهای از لاستیک سمت راستی عقب ماشین بود، جمع شد. چیزی به شلیک نمانده بود که افراسیاب بار دیگر شلیک کرد و تیرش هوا را شکافت. آریا سرش را جلوی داشبورد خم کرد و محتاطانه بالا برد. با آن سرعت از حد مجاز تجـ*ـاوز کرده شروین و گردش ناگهانی ماشین به لاین چپ، تکان شدیدی به اتاقک ماشین وارد شد و آریا دست به داشبورد گرفت. حال دقیقاً پشت سرشان به مسافتی نه چندان در حرکت بود.
آریا چهره سختی به خود گرفت. تعداد اتومبیلها به صفر رسیده بود. فرصت را خرید و طی بازدمی عمیق و نگاه نفرت بارش به جلو درنگ نکرد و تا نیمه از پنجره بیرون آمد و تیر خلاص را یاعلی گویان زد. گلوله چون موشک مسیر انتخابی را پیمود و بافت نسبتاً ضخیم لاستیک را درید. خالی شدن حجم زیادی از آن، هماهنگی آن را از دیگر چرخها بر هم زد و ماشین به هر سو منحرف شد. راننده فرمان از تعادل بیرون شده را محکم میان دستانش فشرد.
شروین سرعتش را کم کرد. لاستیکهای پژو کف آسفالت خراش میکشیدند و توازن ماشین از هم پاشیده بود. در چنین مواقعی راننده تدبیری جز کشیدن ترمز دستی نداشت. طبق پیشگویی آریا و شروین تحقق یافت و ماشین دور خود چرخید و با چرخش کامل، راننده فرمان را به راست مایل کرد و از سمت جلو به گارد حاشیه اتوبان برخورد محکمی صورت گرفت. صدای آژیر ماشین و ونهای آنها از فاصله کمی به گوششان رسید. خوبیاش آن بود ماشین چپ نکرد و احتمال هر گونه احتراق از بین رفت. شروین ترمز کرد و هر دو پیاده شدند.
کیسه هوا به هنگام باز شده و سرنشینان صدمه جدی ندیده بودند. کاپوت و جلوبندی ماشین کاملاً تو رفته و شیشه جلوی ماشین خرد شده بود. آریا سمت کمک راننده و همکارش بالای سر اِمیل نیمه هوش ایستادند. افراسیاب هوشیار و نالهکنان دست به پیشانی شکاف خوردهاش گرفته بود. دیدن اوضاع نابهسامان او اشمئزاز آریا را برانگیخت و آتش نفرت و حقارتی که به او و همتیپهایش داشت، زبانه کشید. اسلحه بیرون برد و وسط پیشانی شکسته افراسیاب ناکام بلند کرد.
- کار آریا مجد همیشه به دست خودش تموم شده. قبل تو پایان داستان همه همبندات دست خط خودم بود، منتها جبههگیریهای بیخودت خرج رو دستم گذاشت! میدونم چطور تساوی برقرار کنم. تنها نیستی. نگران نباش! دوستهات به زودی بهت سلام میکنن.
***
«آریا»
همه جا را خاموشی فرا گرفته بود. صدای برخورد رأس در خودکار به پیشانی که با شمردن ثانیههای لاکپشت رو همراه شده بود، علاوه بر دامن زدن به تشویش عاصیاش کرد. صدای تیک و تاک ساعت دیواری با وجود ریتم هماهنگی که با هر ضربه در اهرمی خودکار داشت، در سکوت مرگبار اتاق نیست شده بود. یک دقیقه تا ثبت شدنش جان کَند! صد مرحبا به لاکپشت! چُست و چابکتر نبود؟! تحمیل به صبوری؟ ممکن بود؟! نگاهش را پوفکشان بالا کشید. همین که عقربه بزرگ ساعت روی دوازده اعلام گذر یک ساعت کرد، دست اختیارش را محکم گرفت، خودکار را روی میز گذاشت و برخاست. گام اول برنداشته، تقه کوتاهی به در خورد و سرگرد کسمایی پور پیشتر اعلام حضور کرد، بی صبرانه گفت:
- منتظر نتیجه خوبشم.
شروین در عمق نگاه همکارش مکث کرد و نفسکشان چشم برداشت. پوشه را روی میز انداخت، پوفش بلند شد و با دستی که بدنه میز را گرفته بود، تکیهگاهی برای خود ساخت. دور از ذهنش نبود، لکن تصورش هم این واکنش سست مزاج شروین نبود. شروین سرش به طرفین رفت.
- گفت نمیشناسم.
پوزخند آریا مسیر نگاهش را تا چشمان برزخی او تعقیب کرد. پریشان بود و پریشانتر شد. دست به جیب دور خود چرخید.
- میدونستم مقر نمیاد کله خراب!
شروین خمیازهای که میآمد تا خبر از خستگی تدریجی و بیداری مفرط دهد، پس زد. قرمزی رگهای خونین چشمانش با خیسی غوطهور شده، برجستهتر هویدا شد. شروین خیره به دیده عصیانگر آریا آرام لـ ـب باز کرد:
- دلیل انکارشو درک نمیکنم. چه بخواد چه نخواد حکم ماههاست بریده شده و قرار نیست فرجی بشه.
- گفتم راهش نیست. واسه سؤال پیچ کردن از شریفی هنوز زوده، مرحله دوممون نیمه تموم مونده.
سخن دوپهلوی او نظر شروین را جلب کرد. از میز فاصله گرفت و دست به سـ*ـینه پرسید:
- چی تو فکرته؟
آریا به پاشنه پوتینش چرخید و خیره به بُرد مغناطیسی مقابل که فوت و فن اجرای عملیات به همراه عکسهای از پیش تهیه شده نصب شده بود، از پشت ابروهای به هم پیچ خورده جدی و فخار پاها را به عرض شانه باز کرد و دستهایش را روی سـ*ـینه گره زد.
- افراسیاب... . نمیتونه از چنگمون خلاص بشه.
شروین به فکر رفته بود. نگاه خط و نشان کشیده آریا به چهره افراسیاب خندان در عکس پوزخند میزد.
- سرهنگ میدونه؟
سرش جنبانده شد. با اطمینان سخن میگفت و این قطعیت کلام یعنی مختومه شدن کار.
- راستی یه سر نخی پیدا کردم، اینم ذخیره داشته باشیم خالی از لطف نیست.
رضایت داد و جانب او چرخید. چشمانش تنگ شد. شروین دست به جیب و قدمزنان کفپوش را متر کرد.
- شریفی تو این پروسه چهار بار ملاقاتی داشته، یه مرد جوون چهار شونه که تا حالا ندیدمش و شناختی ازش ندارم. شاید به این ماجراها ربط پیدا کنه.
- وقتی تو جاده فرعی گیر میکنی، از میون جادههای فرعی دیگه باید به این فکر کنی کدومشون به اصلی میرسه. بسپر بچهها هویتش رو تحقیق کنن! در صورت لزوم بازجویی صورت میگیره.
شروین روی صندلی نشست و حین اشاره دست به مبل، او را خطاب داد.
- سپردم دست اشکان و نیروهای تجسس. کنجکاو شدم از افراسیاب بدونم.
نشست، آرنج چپ را روی دسته پهن مبل قرار داد و انگشتانش زیر چانه مشت شد. جست و گریخته میشد بوی تمسخر و انتقام را استشمام کرد.
- امشب از کشور خارج میشه. نسبت به همگروهیهای ارسلان بیخردتره، ولی زیرکه. رها کردنش به دست آریانفر بدون ربط نیست. با این همه میشه از طریق اون سر از نفوذیها و اطلاعات رد و بدل شده گروهشون در بیاریم.
شروین دست به چانه شد. برایش مبهم بود این فرد با پرونده سیاهش آسوده خاطر میان مردم خود را از بند آنان تبرئه کند، فکر اذهانش را به زبان آورد.
- با عقل جور در نمیاد.
- گفتم کم عقل هست، ولی آب زیر کاه هم هست. خیلی راحت خودشو تو میدون مین میندازه، بدون ترس و فکر از عواقبش... . همینه که ارسلان تو انتقال همه محمولههاش افراسیاب رو هل میداد و نظارت بقیهش با خودش بود!
- از کجا فهمیدی؟
- یه بار مثل خودشون شدم و پا تو عمارت ارسلان گذاشتم. یادته؟ به نظرت برای اینکه کسی بهت شک نکنه بهترین راه خروج از کشور چیه؟
دست به تهریشش کشید و چانهاش را خاراند.
- همرنگ جماعت شو!
نگاه آریا جانب همان خودکار روی میز بود. شروین پرسید:
- چطور پیگیرش شدی؟ من فکر میکردم تمرکزت روی آریانفر و پسرشه.
- و غلامای حلقه به گوشش!
ایستاد و با باز کردن پاها تا عرض شانه، پشت به پنجره دستها را روی گودی نرمال کمر به حالت ضربدری نگه داشت. قامت رشید، چهارشانگی و عضلانی بازوها، آن اخم روی پیشانی و نگاه خطیر، از او سرگردی مسئولیت پذیر و خِبره میساخت که پس از سالها محنت و پستی و بلندیهای زمانه و کسب تجربههای بی شمار در رزومه کاریاش، جام شرافتمندی یک سرگرد غیور را از آن خود کرده. کوشش درخشان شروین، دوست و همکار چندین ساله آریا، در این باب ارزشمند و افتخار آفرین بود و همیشه جسارت و اقتدار و تدبیر کم نظیر آریا را تحسین میکرد و این سه همان مثلث حرفه سرگرد مجد بود.
- آریانفر که غیبش زد، سپردم دست نیروهام و رفتم سر وقت افراسیاب. از بقیه اعضا فعلاً خبری نیست و یقیناً به دستور رئیسشون پراکنده شدن، ولی این یکی شانسش خورد و برگ برنده ما شد.
نظری اجمالی به ساعتش کرد و به طرف در رفت.
- سرهنگ واسه عملیات امشب جلسه گذاشته، تا پنج دقیقه دیگه شروع میشه.
شروین نفسی تازه کرد و حینی که پرونده اظهارهای ماهان شریفی را از روی میز برمیداشت و به قصد هوشیاری با دست دیگر دو ضربه آرام و کاری به گونهاش میزد، پشت سر آریا در را بست. تنها چهار ساعت تشویقی استراحت داشت و پس از اتمام جلسه شدیداً انتظارش را میکشید.
پرونده آریانفر و اعضای باندش فراتر از تصور کش پیدا کرده و پیچیده شده بود، علی الخصوص که یک سر مهمش به آریا بر میگشت، درحالی که جان دو تن از نزدیکانش را درگیر خود کرده بود. آریا اگر در حفظ حالتهای غیر طبیعی خود میکوشید، میدانست فرصتی تا دود شدن دودمان آریانفر نمانده.
***
تنها پنج دقیقه به زمان موعد مانده بود. نیروها سلاح به دست محوطه باز فرودگاه را بدون ایجاد رعب در مسافران محاصره کرده و چند تن با لباس مبدل روی هر گونه رفت و آمد مشکوک کنترل داشتند. افراسیاب و افرادش پیشتر به قصد خروج از کشور داخل شده بودند، دریغا که در چنگال مأمورین قانون گیر افتادن راه گریزی نداشت. سرگرد مجد به همراه سرگرد کسماییپور و دو تن از همکاران خبرهشان آماده و راسخ از ماشین بیرون آمده و با گامهایی استوار و بلند پا به سالن عریض و عظیم فرودگاه امام خمینی (ره) نهادند.
طبق روال اجرای عملیات، دو سرگرد با فاصله میان مردم میپیمودند و افرادشان کمی دورتر آنان را اسکورت میکردند. در حالی که چشم از مردم پر جنب و جوش و حاضر ساک و چمدان به دست دریغ نمیکردند، به گونهای نامحسوس دست خود را از روی کاپشن به تفنگ گرفته بودند. به محض شکار افراسیاب و افرادش، سروان سعیدی بی آنکه جلب توجه کند، کاملاً عادی به آریا نزدیک شد و کنارش ایستاد و او را از حرکت باز داشت. سعیدی که دست به جیب شد و نگاهش روی مسافران گردش کرد، آریا لبه جلوی کلاهش را میان دو انگشت به پایین کشید و به نیمرخ او مایل شد و با همان جدیت نشسته بر کلامش گفت:
- اوضاع چطوره؟
- پخمهتر از این حرفان. به چیزی شک نکردن.
تکانی به سرش داد و به جهت مخالف او برد.
- دقیقاً کجان؟
- تو فود کورت نشسته، بادیگارداش دورترن که کسی بو نبره. جمعاً چهار نفرن. خودِ ناجنسش هم موهاشو مشکی کرده و ریش پروفسوری گذاشته و کلاه مشکی پهلوی رو سرشه، یه عینک ته استکانی هم زده هفت خط!
آریا دو مرتبه و با تفهیم سری جنباند و دست راستش را به یقه زیپدار کاپشن گرفت و نزدیک به گوش او شروع عملیات را اعلام کرد.
- با حشمتی اطراف اونجا رو زیر نظر داشته باش! من و شروین میریم اون سمت.
اطاعت کرد و دور شد. آریا هماهنگیهای لازم را با سرگرد از طریق هندزفری گوشش انجام داد و سپس با جدا کردن یکی از گوشیها از گوش، خود را به کنج دیوار و پشت ستونها گرفت و به همان شیوه نزدیکتر شد. دیدن ظاهر جدید و غیر واقعی مرد پوزخندی روی لـ ـبانش کاشت. فارغ روی یکی از صندلیها پا روی پا انداخته و از نوشیدنی داغ کافه نهایت لـ*ـذت را میبرد و با همراهش وَر میرفت! چه کسی باور میکرد یکی از چشمههای نا امنی و فساد در مملکت از این مرد به اصطلاح موقر آب میخورد؟! ظاهر گول زنش برای دیگران موجه و برای او حس حریصانهای القا کرد.
مشتاق و سر به زیر قدمهایش شمرده برداشته شد، به محض رسیدن شروین قدم کُند کرد و با هم پشت میز مجاور او جای گرفتند، به گونهای که آریا پشت به افراسیاب و شروین در مقابلش قرار گرفته بود. افرادش با فکر امنیت تضمین شده اربابشان در گپ و گفت خود غرق بوده و تنها یک نفر به وظیفه خود به خوبی عمل میکرد، چشمان زاغی داشت و چو عقابی تیزبین پیرامون اربابش را میکاوید و یک نقطه هم از سر رد نمیکرد.
زمان زیادی سپری نشده بود که افراسیاب مجلهای را که روی میز بود در جایش نهاد و صندلی را عقب کشید. آریا تظاهر به خواندن لیست غذای روی میز کرد، شروین زیر چشمی او را زیر ذرهبین خود گرفته بود. افراسیاب به عمد از کنار میز نوچههایش گذر کرد و این گونه مرد چشم زاغ مطیعانه از میز فاصله گرفت. سخن کوتاهی میانشان رد و بدل شد و سپس همگام با هم به سمت راست سالن راه افتادند. همزمان با دور شدنشان آریا از زیر کلاه زیر نظرشان گرفت و به فکر رفت. تعقیب تنها راه چاره بود، حال که دو دسته شده بودند، روند دستگیریشان جلو میفتاد. سعیدی طی پیامکی کوتاه راپورتشان را داد.
«رفته دستشویی! بادیگاردشم پشت در بیرون آمار میگیره. دستور چیه؟»
«همین که داخل سرویس رفتم، نوچهش رو غافلگیر کنین! یادت نره کسی نباید داخل بشه. مفهومه؟»
- کجان؟
همراهش را داخل جیب برد و با عقب هدایت کردن صندلی ایستاد و در جواب شروین گفت:
- سرویس بهداشتی. سعیدی و حشمتی محافظش رو دستگیر میکنن، منم میرم سر وقت خودش.
و غیر مستقیم چشمانش روی افراد بی غل و غش پشت سرشان چرخید و رشته کلامش رها نشد.
- با بقیه کار اینا رو تموم کن! اون بیرونم ممکنه به پا گذاشته باشه، بسپر بچههای بیرون حواسشون رو جمع کنن!
شروین سری جنباند و بلند نشد تا آریا میز را ترک کند و سپس دست به عمل شود. عملیات به طور رسمی آغاز شده بود. نباید ثانیه به ثانیه لحظههای حیاتی و مهم را همچون آتشنشانان سختکوش و فداکار از دست میدادند. آریا قدم تند کرد و از میان رهگذران خود را به سرویس بهداشتی رساند و نزدیک به آنجا باز ایستاد. وقتی از حضور و اعلام آمادگی سعیدی و حشمتی که دورتر از او ایستاده بودند اطمینان حاصل گشت، نفس عمیقی کشید و خونسرد و مسلط به خود از کنار مرد چشم زاغ عبور کرد. نظر مرد برای چند ثانیه روی او وقف شد، عملکرد آریا بی نقص از آب در آمد که شک مرد را برانگیخته کند. حین ورود دو تن از مسافران به در خروجی حرکت کردند. غیر از یک در تمامی درها نیمه باز بود و نشان میداد غیر از آنها شخص دیگری نیست.
پشت روشویی ایستاد و دستش را زیر شیر آب برد. همان اوان در بسته باز شد و افراسیاب کنار او از مایع موجود روی کف دستش ریخت. همان نیمنظر نتوانست چهره آریا را از زیر کلاه شناسایی کند که فراغ بال در حال شستن دستانش شد، بی آنکه بداند نقطه پایان آزادی او همینجا گذاشته شد! آریا بلافاصله دستش را با دستمال کاغذی خشک کرد و سپس نامحسوس به کمر گرفت و کُلت را بیرون کشید و به هوای انداختن دستمال استفاده شده در سطل، حین نزدیک شدن به اوی فارغ از عالم زنده، سر آن را به پهلوی چپ مرد نشانه رفت، انگشت روی ماشه گذاشت و از زیر کاپشن روی پهلوی او فشرد. مرد تکان خفیفی خورد و دستش زیر شیر آب از حرکت افتاد. مردد گردن کشید و همین که از داخل آینه به رخسار تمام رخ و ساعی و نگاه درنده و ترسناک با آن هیبت آشنا که بی نهایت از آن حساب میبرد چشم دوخت، مو به اندامش سیخ شد و بزاقی در دهانش نماند. رنگ گچ شده چهره او، به عمق رد پوزخند محو لـ ـب آریا افزود.
- مشتاق دیدار! دیده بودم تو آسمون امشب ستارهم جا گرفته!
مرد بزدل بزاق بعدی را قورت داد و پلک بست. خوفی آشکار از وجناتش میبارید و لـ ـب به کتمان میزد.
- شما کی هستی؟ اشتباه گرفتی آقا. لطفاً ولـ... .
انگشت اشاره را نزدیک به بینی خود گرفت، نطق کلام مرد بسته شد.
- هیس! عادت ندارم گوش بدم طرفم منو کودن فرض کنه، که اگه نیتشو تغییر نده جا در جا فاتحهش خوندهست. نکن با خودت طرد شده آریانفر!
و سر تفنگ را بیشتر فشرد. رنگ از رخسار مرد پرید. نقطه ضعف افراسیاب دستش آمده و به نفعش تمام شد. فشار خوف و اضطراب زبانش را به تته و پته انداخته بود.
- به...خدا از ارسلان... خبری ندارم. مـ...من خـ...ـیلی وقته ازش... فا...صله گرفتم.
اخمهایش به طرز وحشتناکی که برای قبض روح گشتن مرد کفایت میکرد، در هم پیچ و تاب خورد.
- که دور از چشم من تخته گاز بیای فرودگاه و از چنگ من فرار کنی؟ زاده نشده هیچکس. تو و سر دستهت و شغالهای دور و برتون که سر جمع عددی نیستین. یالا راه بیفت! بجنب!
مؤکداً افرادش به دست افراد سرگرد مجد به دام افتاده بودند، با این فکر مغلوب و مغموم تسلیم شد و تقلا نکرد، لکن با شنیدن صدای کوبش گامهایی که شتابان به آنها نزدیک میشد، رادارش فعال شد و چشم و همه حواسش روی در ماند. پسری نوجوان نفس بریده و شتابزده داخل شد. مغزش تحت فرمان وسوسهگر شیطان به نیرنگ تشویق شد و پیش از واکنش آریا که نگاهش برای زمان کوتاهی با تعجب جانب در رفته بود، با بیرون آوردن هفتتیر خود مقابله به مثل کرد و بازویش دور گردن پسرک حلقه شد و او را به خود نزدیک کرد.
پسرک تازه از راه رسیده دستپاچه ترسید و فغان کشید، لکن با فرو رفتن لوله تفنگ به زیر چانه لالمانی گرفت. آریا درکی از حضور تغافلی پسرک نداشت. مگر به سعیدی و حشمتی گوشزد نکرد رخصت ورود به احدی ندهند؟ برافروخته سر کلت را وسط پیشانی افراسیاب نشانه رفت. عینک مضحکش در اثر تقلا کف زمین افتاده بود. خنده جنونآمیز و لحن استهزایش خشمگینترش کرد.
- چی شد مهندس قلابی؟ خوب منبر میاومدی لالمونی گرفتی! از ذوقمرگ شدن کارمه؟!
دندان روی دندان میسایید که ماشه نکشد و جان پسرک تازهوارد به خطر نیفتد.
- سوسه نیا! نمیتونی فرار کنی.
افراسیاب خنده زهرآگین و حماقت گونهای نثارش کرد. حین جمع کردن توجهش به در خروجی، جسم سست و مرتعش پسرک را با نزدیک نگه داشتن به خود سپر بلا کرده بود.
- شکسته نفسی نکن سرگرد! تو اون کلاسهایی که مشق پلیسی میدادن بهتون نگفتن زیادی تو کار دشمناتون سرک بکشین چی میشه؟
- خفه شو کفتار عوضی!
- ایــست!
این صدای سروان حشمتی بود که با سعیدی تفنگ به دست داخل شده و مبهوت گشته بودند. خنده های مسرورانه افراسیاب سه جفت نگاه مغرض به سمت خود تاباند.
- جمع فلفل سبزا جَمعه! زیر نظر هر پایگاهی باشی دست و دلبازی کردی سرگرد. ببینم؟ چند تا دیگه اون بیرون کاشتی که بتونن فقط مـنـو دستگیر کنن؟ مشغول الضمهت نشم یه وقت! چند نفر به یه نفر؟ ولی اینم بگم شاید باهات جور دیگهای راه اومدم که نه سیخ بسوزه و نه کباب... .
و حلقه انگشتش دور ماشه محکمتر شد و کینهجو به یک جفت نگاه به طوفان نشسته و نگران تیز شد. لـ ـبهای پسرک بی اصوات روی هم میجنبید. آریا نمیخواست اتفاق ناگواری برای پسرک که رسماً جاننثار مردک ملعون گشته بود، بیفتد، زیر دستهای ناپاک مرد ذره ذره از وحشت جان میداد، به گونهای که تلاشی برای حفظ و کنترل اراده مغزش نکرد و شلوارش خیس شد! کم مانده بود دود از گوشهای آریا بلند شود.
- ولش کن افراســیاب! بذار بره شیــاد.
- دِ نشد! احتمالاً معلمتون اینم گفته تو این شرایط وقتکشی رو بذارین کنار که آقا دزده اصلاً با شما شوخی نداره و خیلی خطرناک میشه! اگه تن به خواستهم ندی، همینی که مثل گنجشک خیس داره تو دستم ویبره میره رو با یه تیر خلاص میکنم. ببینم میتونی از وجدان درد زندگی کنی؟ پسری که پلیس مملکت، آمال و روزای خوش زندگیشو پر پر کرد! میشه تیتر روزنامه و مجلهها. زندگیت جهنم میشه. بخوای گردن من بندازی، این بچه رو هم با خودم به جهنم میبرم!
ضامن را که کشید، گریه پسرک خون به دل سه مأمور کرد. سعیدی مرز خشمش از خط ممنوعه پیشتر رفته و تشویش در کلامش بیداد میکرد.
- اون پسر چه گناهی کرده؟ با ما طرفی، نه با اون.
افراسیاب ابرو در هم کشاند و لـ ـب به تهدید زد:
- اگه اسلحههاتون رو زمین نذارین و سالم و بی حاشیه اینجا رو ترک نکنم، خون این طفل معصوم به دست شماها حروم میشه!
حشمتی در همان حالت گارد گرفته مداخله کرد:
- خودتم میگی طفل معصوم. تو دیگه چه جور جونوری هستی؟
رو به هر سه مأمور چرخید و کوبنده گفت:
- فقط یه راه واسه شماهایی که به کاهدون زدین میمونه. سور و ساتی که راه انداختین رو جمعش کنین! اِمیل، همونی رو که پشت در کشیک میداد با یه ماشین میخوام. اینجوری قائله ختم میشه و ما رو به خیر و شما رو به سلامت. به زرس قاطع ذخیره هم تو چنتهتون گذاشتم که کاملاً ملتفت بشین و بدونین جیمزباند بازیاتون توفیری نداره. تا سه میشمارم. هفتتیراتون رو غلاف کنین و از سر راهم برین کنار، در غیر این صورت خون جلو چشمامو میگیره و داغ این بچه رو رو دل پدر و مادرش میذارم. حالا وقت آزمایشه. یـک... .
نگاه مستأصل و حیران حشمتی و سعیدی به سرگرد غضبآلودشان بود. مرد چشم از آن دو گرفت و به آریا دوخت. فریاد کشید:
- دو...
جسم نحیف پسر نوجوان را مانند عروسک به چپ و راست حرکت داد و با بالا بردن سر تفنگ متعاقباً سر پسرک گریان هم بالا رفت. از دست دادن این فرصت درخشان مساوی با بازی کردن با جان نگار و باران بود. آنها چه میشدند؟! دو شبانهروز از درد بیخبری یک جا بند نبود و چگونه گوشت دست گربه میداد؟ از دست دادن افراسیاب نیمی از اجرای نقشه را مختل میکرد، چرا که از شاخ و برگ چند ترفند دیگر آنی که زودتر به شاهراه میرسید، همین بود، از جانبی جان این پسر مسئله بی ارزشی نبود و نمیدانست در این دالان تنگ و وحشتناک چگونه از خلال هیزمهای گداخته شده عبور کرده و رهایی یابد.
چیزی شبیه به بختک بیخ گلویش نشست. ظالمانه نبود؟ تفنگ میان انگشتانش تکان خفیفی خورد و ابهتش را زیر سؤال برد. چشمهای خونآلودش تنها دو نفر و یک چیز دنبال میکرد، مردی که با خوی یاغیگر و پلید خود چشم فاتحش برق میزد و پسری با نگاه بارانی و هقهق خفهاش که طعمه کفتار شده بود و آن ماشه نگونبخت که انگشت یک فرد غدار دورش پیچ خورده و به هم نزدیک میشد.
- ســـه...
کلت را فوت وقت جلوی پاهایشان انداخت. سرخی صورت برای عروق قلبش مضر بود و ممکن بود کار دست سرگرد غیور تیم بدهد. سعیدی و حشمتی متعاقباً پیروی کرده و سلاحشان روی زمین انداخته شد. خنده هیستریک مرد از به ظاهر تصرف کردن اوامر نیرویهای امنیت نرمال نبود. آمرانه گفت:
- دستاتونو ببرین بالا! یالا!
آریا خون خونش را نمیخورد! با اکراه جفت دستهایش در هوا مشت شد. نگاه شکارش همچون نگاه عسلی شیر به طعمه نشان میداد حسابش تنها با کرم الکاتبین خلاصه نمیشود. افراسیاب به هر سه آنان چشم دوخت و احمقانه لـ ـب به استهزا زد:
- کاکتوسای حرف شِنویی هستین!
صبر آریا با صدای رعد آسایش خاتمه یافت.
- بچه رو رَدِش کن!
جفت ابروهای ریخته و کم حجم افراسیاب بالا رفت و موذیانه گفت:
- آلزایمرم گرفتی سر دسته کاکتوسا؟!
مشتهایش به حدی محکم بود که جریان خون در انگشتها رفته رفته یخ بسته و کف دست به گزگز دچار گشته بود. دیاکسید کربن در ششها محبوس مانده، داغ و قطع شده به بیرون خروش کرد.
- کاری که گفت رو انجام بدین!
دو سروان عقب گرد کرده و دستبند از دست مرد اِمیل نام جدا کردند. همه افرادش دستگیر شده بودند، لیکن راه دیگری غیر از گوشِ فرمان موقت سپردن به اراده رئیس ناخلفشان برای نجات جان آن پسر نبود. افراسیاب تفنگها را برداشت و خارج شد، به سالن رسید. هر قدمی که پر میکرد، آریا با پیشروی میشمرد. همهمه و آشوب به دل مسافران فتنه افکنده و فوج فوج گوشه و کنار ایستاده بودند. صدای شیون زنی جوان و لابه و لحن ملتمسانه همسرش، چنگ بدی به گلویش زد.
- تو رو خدا پسرمو آزادش کن! مگه چه گناهی کرده؟
اِمیل با آن جثه درشت و قد تنومند کنار اربابش قد علم کرد و یکی از اسلحهها را به کمر بست. دومی را سوی مردم چرخاند و دیگری را به پسرک نشانه گرفت و رخصت نمیداد هیچکس قدم از قدم بردارد. عقل حکم میکرد دست از اقدام و ریسک بالایش کشیده و راه گریز بر آنان هموار کنند. ماشینهای یگان ویژه ضلع شمالی و جنوبی فرودگاه را محاصره کرده و نیروهای دو سرگرد در حاشیه و کنار کمین کرده بودند. مقابل در خروجی به دستور آریا پژوی چهارصد و پنج به دست افراد یگان پارک شده بود. تا رسیدن افراسیاب به آن احدی جرأت تیراندازی نکرد.
تا اوان باز کردن در شاگرد، افراسیاب پسرک گریان را رها نکرد. در آن فرصت کوتاه نوچهاش دوان دوان ماشین را دور زد و پشت فرمان جای گرفت. دنده که تنظیم شد، پسرک را شدیداً هل داد و در را کوباند. صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین و بوی لنت ترمز بر فضا با تیراندازی مأموران حاکم شد. به محض قدم تند کردن آریا به نیت تعقیب آنان، زانتیای مشکی رنگی کنارش پا روی ترمز گذاشت، ماشین متعلق به آنها و راننده سرگرد کسماییپور بود.
- معطل نکن آریا!
مشتاقانه روی صندلی نرم ماشین نشست. شروین پا روی پدال گاز فشرد. بی شک عمل زیرکانه و حساب شده شروین در محکم کردن جایگاهش نقش به سزایی داشت. سیمای پریده باران و نگار هر دَم جلوی دیدگانش نقش میبست. یاری شایان همکارانش با علم بر این موضوع را مدیون نظارت و اذن سرهنگ بود.
ماشین با سرعت سرسامآور و خطرآفرینی میان اتومبیلهای در حال گذر از اتوبان لایی میکشید و سبقت میگرفت. بوق برخواسته از اعتراض آنان شنیده میشد. چراغ گردان و آژیر به دست شروین فعال شده بود. همین که ماشینها کناره گرفته و به پژو نزدیک شدند، افراسیاب تیری در خطا سوی آنان شلیک کرد. آریا زمان خرید و از داخل داشبورد کلت به دست گرفت و خشابش را پر کرد. به هر طریقی باید مهارش میکرد، در مکانی عاری از ماشین... .
- یکی از چرخای عقبش رو نشونه بگیر! بچهها تو راهن و سعیدی یه گروه زودتر فرستاده راه رو مسدود کردن، تعداد ماشینا کمتر شده.
با تنظیم کردن دست خود روی تفنگ تمام تمرکزش روی هدف که نقطهای از لاستیک سمت راستی عقب ماشین بود، جمع شد. چیزی به شلیک نمانده بود که افراسیاب بار دیگر شلیک کرد و تیرش هوا را شکافت. آریا سرش را جلوی داشبورد خم کرد و محتاطانه بالا برد. با آن سرعت از حد مجاز تجـ*ـاوز کرده شروین و گردش ناگهانی ماشین به لاین چپ، تکان شدیدی به اتاقک ماشین وارد شد و آریا دست به داشبورد گرفت. حال دقیقاً پشت سرشان به مسافتی نه چندان در حرکت بود.
آریا چهره سختی به خود گرفت. تعداد اتومبیلها به صفر رسیده بود. فرصت را خرید و طی بازدمی عمیق و نگاه نفرت بارش به جلو درنگ نکرد و تا نیمه از پنجره بیرون آمد و تیر خلاص را یاعلی گویان زد. گلوله چون موشک مسیر انتخابی را پیمود و بافت نسبتاً ضخیم لاستیک را درید. خالی شدن حجم زیادی از آن، هماهنگی آن را از دیگر چرخها بر هم زد و ماشین به هر سو منحرف شد. راننده فرمان از تعادل بیرون شده را محکم میان دستانش فشرد.
شروین سرعتش را کم کرد. لاستیکهای پژو کف آسفالت خراش میکشیدند و توازن ماشین از هم پاشیده بود. در چنین مواقعی راننده تدبیری جز کشیدن ترمز دستی نداشت. طبق پیشگویی آریا و شروین تحقق یافت و ماشین دور خود چرخید و با چرخش کامل، راننده فرمان را به راست مایل کرد و از سمت جلو به گارد حاشیه اتوبان برخورد محکمی صورت گرفت. صدای آژیر ماشین و ونهای آنها از فاصله کمی به گوششان رسید. خوبیاش آن بود ماشین چپ نکرد و احتمال هر گونه احتراق از بین رفت. شروین ترمز کرد و هر دو پیاده شدند.
کیسه هوا به هنگام باز شده و سرنشینان صدمه جدی ندیده بودند. کاپوت و جلوبندی ماشین کاملاً تو رفته و شیشه جلوی ماشین خرد شده بود. آریا سمت کمک راننده و همکارش بالای سر اِمیل نیمه هوش ایستادند. افراسیاب هوشیار و نالهکنان دست به پیشانی شکاف خوردهاش گرفته بود. دیدن اوضاع نابهسامان او اشمئزاز آریا را برانگیخت و آتش نفرت و حقارتی که به او و همتیپهایش داشت، زبانه کشید. اسلحه بیرون برد و وسط پیشانی شکسته افراسیاب ناکام بلند کرد.
- کار آریا مجد همیشه به دست خودش تموم شده. قبل تو پایان داستان همه همبندات دست خط خودم بود، منتها جبههگیریهای بیخودت خرج رو دستم گذاشت! میدونم چطور تساوی برقرار کنم. تنها نیستی. نگران نباش! دوستهات به زودی بهت سلام میکنن.
***
آخرین ویرایش: