رمان زندگی به سبک بی رنگی | فریماه فارسی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فریماه فارسی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/06
ارسالی ها
101
امتیاز واکنش
1,539
امتیاز
376
نام رمان: زندگی به سبک بی رنگی
نویسنده: فریماه فارسی | کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر محترم: @*SetAre
ژانر: روانشناسی، اجتماعی

خلاصه ای از رمان:
وقتی از سر کنجکاوی اسم کسی را در گوگل جستجو کنید چیزی بیشتر از رد پایِ شخص مورد نظر در شبکه‌هایاجتماعی مجازی پیدا نخواهید کرد. شاید جالب ترین نتیجه، کشف این باشد که یک دکتر مغز و اعصاب یا عفونیِ همنام، مطب اش سه کوچه پایین تر است. بحثِ آدم های معمولی است، افرادی که هر روز با آن ها سر کلاس،محیط کار یا کوچه و خیابان برخورد می کنیم. اینجا اما رازی در پس یک آدم معمولی نهفته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236





    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    فریماه فارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/06
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    1,539
    امتیاز
    376
    وقتی از سر کنجکاوی اسم کسی را در گوگل جستجو کنید چیزی بیشتر از رد پایِ شخص مورد نظر در شبکه‌هایاجتماعی مجازی پیدا نخواهید کرد. شاید جالب ترین نتیجه، کشف این باشد که یک دکتر مغز و اعصاب یا عفونیِ همنام، مطب اش سه کوچه پایین تر است. بحثِ آدم های معمولی است، افرادی که هر روز با آن ها سر کلاس،محیط کار یا کوچه و خیابان برخورد می کنیم.
    اما وقتی بهادر نیک اندیش مدیر بخش پشتیبانی شرکت نرم افزاری دانش افزا، اسم یکی از همکارانش را که به شکل خسته کننده ای معمولی بود جستجو کرد، برای باور آنچه دیده،ازروی صندلی اش بلند شد،سه بار دوری دورِ اتاقک کوچکش زد و بعد دوباره به صفحه نمایشگر خیره شد. اما چه چیزی هنگامه تمدن را ورای معمولی بودن می کرد، چه چیزی می توانست روزمرگی یک مدیر میان رده یک شرکت تازه تاسیس را اینطور از مدار خارج کند؟برای پاسخ به این سئوال باید برگردیم به عقب به اولین برخورد این دو نفر.
    یک سال و سه ماه قبل در اتاق جلسه، چهار نفر در جایگاه مصاحبه کننده یک طرف میز نشسته بودند. علیرضا مدنی مدیرعامل و یکی از موسسین شرکت، سیاوش همایونی رئیس هئیت مدیره و دیگر بنیان گذار شرکت به همراه هادی بقایی مدیرمنابع انسانی و البته بهادر که خودش می دانست حضورش آنجا بی مورد است. حدسش این بود که پسرعمه اش -علیرضا- احتمالا تنها برای توازن قدرت در مقابل تیم سیاوش و هادی به آنجا دعوتش کرده، شاید هم برای آنکه چهار نفر مصاحبه کننده حرفه ای تر از سه نفر به نظر می رسد،هیچ بعید نبود چون منطق علیرضا بعضی وقت ها همین قدر عجیب بود. احساس یک شی تزئینی و زائد را داشت درست شبیه کت و شلواری که هادی برای روزهای مصاحبه تن می کرد. خوشبختانه علیرضا و سیاوش هنوز به همان شلوارِ کتان و تی شرت های تک رنگ همیشگی بسنده می کردند. از صبح دو نفر برای مصاحبه آمده بودند و از قیافه علیرضا مشخص بود هیچ کدام آن ها را لایق نمی داند که حتی از نزدیکی پروژه نازنین اش رد شوند.
    به آرامی در زدند و کسی وارد شد.بهادر سرش را بلند کرد تا جواب سلامِ تازه وارد را بدهد. در آستانه در زنی حدود سی سال با مانتو و مقنعه مشکی و شلوار لی تیره و کفش رسمی ایستاده بود.به غیر از قد بلند، تنها چیزی که درنگاه اول نظر را جلب می کرد سربند مشکی رنگ زیر مقنعه اش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    فریماه فارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/06
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    1,539
    امتیاز
    376
    در پاسخ به دعوت هادی روی صندلی نشست و حتی به خود زحمت نداد لبخندی بزند. بهادر نگاهی به رزومه روی میز انداخت. هنگامه تمدن، متولد 1368، کارشناسی ارشد نرم افزار از دانشگاه فراگیر پیام نور، سابقه تحصیلی و معدل نه چندان چشمگیر ...اما دوره های معتبری گذارنده بود. هادی بعد از تعارف های معمول و رسمی، پرسید:
    - خب خانم تمدن... می خوایم از زبون خودتون بشنویم....چه ویژگی هایی دارید که باعث میشه فکر کنید مناسب این کار هستین؟
    بهادر تا به آن روز ندیده بود که کسی با چنین صدای یکنواختی در مورد خودش، ویژگی هایش و سابقه اش صحبت کند.آن زن نه خنده ریزی کرد نه به عقب تکیه داد و نه حتی دست هایش را به هم فشرد. نمی شد گفت رفتارش از روی اعتماد به نفس زیاد است یا خجالت می کشد. میان نفس کشیدن های عمیق و منظم خیلی ساده در مورد تجربیاتش حرف زد که هرچند پروژه های بزرگ و پیچیده ای بودند اما او تنها مسئول بخش کوچکی از آن ها بوده و بیشتر اوقات از خانه کار کرده است.
    هادی با یک لبخند کج پرسید:
    - یعنی شما خودتون ترجیح می دادین از خونه کارکنین؟ کار در چارچوب یک شرکت براتون سخته؟ البته خیلی از بچه های برنامه نویس کار کردن برای خودشون رو ترجیح میدن. اما توی شرکت ما مساله کار تیمی خیلی مهمه.
    هنگامه با همان صدای بی تفاوت پاسخ داد:
    - یک زمانی مجبور بودم از خونه کار کنم، حالا دیگه این محدودیت وجود نداره. درمورد کار تیمی هم عرض کنم که بیشتر سوابق کاری من در تیم های ده تا دوازده نفره بوده و من همیشه تعامل کاری خوبی با همکارهام داشتم.
    گذر یک نگاه غمگین از چشمان هنگامه از نظر تیزبین بهادر پنهان نماند اما انگار او تنها کسی بود که آن را دید، چون بلافاصله هادی یکی از آن سئوالهای عجیب و احمقانه مصاحبه ها را از توی آستین اش درآورد:
    - چه ورزش هایی رو دوست دارین؟...خودتون ورزش می کنین؟ تیمی یا فردی؟
    هنگامه کمی مکث کرد:
    - دبیرستان بسکتبال بازی می کردم. الان نه... ورزشی رو دنبال نمی کنم.
    دهان هادی برای ادامه سئوال هایش نیمه باز شده بود که علیرضا پرسید:
    - توی رزومه اتون می بینم که چند تا کار فین تک هم انجام دادین. میشه در مورد اونها برامون بگین؟ ما الان در حال بستن قرارداد با چند تا بانک و شرکت های تجارت الکترونیک هستیم و باید محصولمون رو مطابق نیاز های اون ها توسعه بدیم، بیشتر درباره...
    همان طور که هنگامه پاسخ سئوالات علیرضا را می داد، نگاه معناداری بین سیاوش و هادی رد و بدل شد. بهادر معنی این نگاه ها را می دانست. علیرضا کم حرف می زد و در مصاحبه ها تقریبا همیشه ساکت بود. اما حالا داشت درباره مسائل شرکت خیلی راحت و باز با هنگامه صحبت می کرد. مشخص نبود دقیقا چرا اما انگار فرد دلخواهش پیدا شده است. علیرضا که از جواب هایی که گرفته بود راضی به نظر می رسید،گفت:
    - این شرکت رو آقای همایونی و من از یک پروژه شخصی شروع کردیم... خوشبختانه تونستیم کار رو به نتیجه برسونیم و الان هم مشتریان بالقوه بزرگی داریم. کارهای اجرایی مانع میشه که خودمون بتونیم روی گسترش محصول نظارت مستقیم داشته باشیم...ما کسی رو میخوایم که بتونیم بهش اعتماد کنیم...این شرکت و این شغل جای پیشرفت زیادی داره.
    هنگامه بدون آنکه از سر شوق رنگی توی صورت اش بدود، خیلی ساده گفت:
    - امیدوارم من رو لایق این اعتماد بدونید.
    سیاوش که احساس می کرد علیرضا تند رفته است، پرسید:
    - دریافتی مورد نظرتون همینِ که توی فرم نوشتین؟
    - بله من در پروژه قبلی حدود این مبلغ رو دریافت می کردم و خوب حالا هزینه رفت و آمد رو هم که نظر بگیرین، مبلغ مورد نظر من همینه.
    - ممنون از شما... اگه قرار بر همکاری شد طی دو هفته تماس میگیریم خدمتتون. خیلی خوشحال شدم از آشنایی تون.
    - باعث خوشحالی بنده است... با اجازه تون.
    حتی برای خاطر بار معنایی جمله هم، لبخندی روی لب هنگامه ننشست و با یک خداحافظی کوتاه از اتاق بیرون رفت. سیاوش نگاهی به علیرضا کرد:
    - بد نبود اما واقعا سابقه کار شرکتی نداره علی...از طرفی میدونی که من به آدم هایی که حقوقای زیر رنج بازار پیشنهاد می دن بدبینم. یادت نمیاد اون مردک چه گندی زد به حساب کتاب هامون...
    علیرضا در حالی که خودکارش را بین شست و کف دستش تاب می داد،گفت:
    - اون حسابداری بود ما خودمون بلد نبودیم... یارو گیرمون آورده بود... دیدی که حداقل تو تئوری حرف داشت واسه زدن.
    هادی در حالی که رزومه های جلو رویش را بالا و پایین می کرد گفت:
    - چند تا رزومه دیگه هم به دستم رسیده، زنگ می زنم فردا بیان... به نظرم این خانوم فازش با ما جور نبود...اون جوی رو که ما می خوایم بسازیم صمیمی و شاد...
    علیرضا سرش را بلند کرد و نگاهی به هادی انداخت اما چیزی نگفت. بهادر فهمید که حالا وقتش شده که نقش اش را بازی کند. نقش زبانِ افکار فروخورده علیرضا، نقشی که از سالهای دور داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    فریماه فارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/06
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    1,539
    امتیاز
    376
    بهادر رو به هادی گفت:
    • شاید با ما جور نباشه اما قراره با علیرضا باهاش کار کنه. میدونی که علی با آدم های آروم راحت تره.
    • دختره بیشتر ترسناک بود تا آروم، این ملت کی میخوان یاد بگیرن وقت مصاحبه کاری یک لبخند خیلی بیشتر از مدرک دانشگاه تهران به دردشون می خوره.
    • حتما هول شده بود... شایدم از این آدم هاست که طول می کشه یخش وا بره.
    • بی خیال بهادر...والا گرمایش زمینم رو اینی که من دیدم اثر نداره... فکر کنم اینکه میگه از خونه کار میکرده، به خاطر اخلاق گندش بوده ... کم مونده بود بزنه زیر گوشمون.
    برخلاف همیشه که سیاوش موافق نظرات هادی بود، زیر لب گفت:
    • شاید مریض داشته تو خونه...
    هادی ساکت شد. سیاوش یکی از دست های لاغرش را میان موهای فر انبوهش فرو برد و با دست دیگر ورقه کاغذی را به بهانه خواندن طوری تا نزدیکی صورت اش بالا آورد که انگار می تواند پشت آن در برابر کل دنیا پناه بگیرد.همه می دانستند که علت شکل گیری این شرکت -همکاری سیاوش و علیرضا- اخراج شدن سیاوش به خاطر مرخصی های زیاد و طولانی بود که در طول دوران شیمی درمانی پدرش گرفت و حالا پدرش نبود که موفقیت اش را ببیند. این طور شد که کسی دیگر مخالفتی نکرد و هفته بعد با خانم هنگامه تمدن تماس گرفتند تا به عنوان مسئول توسعه محصول در اسرع وقت با شرکت دانش افزا شروع به همکاری کند.
    در عرض یک سال شرکت از دوازده نفر به چیزی حدود هشتاد نفر رسید، ساعت های کار طولانی بود و واحد توسعه محصول تحت نظارت مستقیم علیرضا کارش را خوب انجام میداد. هنگامه تمدن طوری به صفحه کلیدش در اتاقک کمد مانندِ نزدیک اتاق مدیرعامل چسبیده بود که بهادر تنها در جلسه ها به او بر می خورد. سر وقت می آمد و گزارش کارش را می داد، بازخوردهای بخش پشتیبانی را می شنید و به محض آنکه دستور جلسات از موضوع کارش خارج می شد به بهانه ای جمع را ترک می کرد.
    پشت سرش، در خلوت های خودمانی سیاوش او را R2D2 همان ربات جنگ ستارگان صدا می کرد و معتقد بود همه چیز در این شرکت در حال تغییر مدام است به غیر از هنگامه تمدن. در شرکتی که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا می زدند تنها او "خانم/مهندس تمدن یا شما" مورد خطاب قرار می گرفت و بقیه را هم همین طور مخاطب قرار می داد. نه مواقعی که بچه ها هـ*ـوس می کردند چیزی از بیرون سفارش بدهند در ماجرا شرکت می کرد و نه هنگام فوت کردن شمع تولد یکی از همکارانش کناری می ایستاد و دست می زد. تنها استثنا تولد هادی بود. خیلی سریع آمد و هدیه اش را که یک مجسمه کوچک فرشته بود بدون هیچ جعبه و کاغذ کادویی روی میز رها کرد، تبریک ساده ای گفت و هادی را با دهان باز، گذاشت و رفت. عجیب تر این بود که تقریبا همه می دانستند هادی چقدر از این بز از گله جدا بدش می آید.
     

    فریماه فارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/06
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    1,539
    امتیاز
    376
    ساختمان ویلایی کلنگی هفت تیر نتوانست همراه موفقیت شرکت پیش برود و وقتی دیگر واقعا جایی برای میزهای ِکارمندان تازه استخدام شده نداشت، شرکت دانش افزا به جای بزرگتری در طبقه پنجم یک ساختمان اداری معروف نقل مکان کرد. طراحی داخلی ساختمان جدید را یک شرکت حرفه ای انجام داد اما ایراد کار اینجا بود که فضای اداریِ مدرن چیزی به اسم حریم خصوصی ندارند، دیوارک های چوبی کوتاه انگار از روی عمد طوری ساخته می شوند که همیشه در هراس باشی نکند کسی از جایی در کارت سرک بکشد.
    البته به خاطر سر و صدای لاینقطعِ تلفن که می توانست مزاحم کار بقیه بشود، واحد پشتیبانی از این قاعده مسثنی گشت و شأن مدیریتی بهادر هم با یک اتاقک کوچک دیوار به دیوار آبدارخانه/ غذا خوری تقریبا رعایت شد. تقریبا، چون اتاقش دقیقا دم در ورودی ساختمان بود.
    سهم واحد توسعه محصول به عنوان قلب شرکت هم شد یک جای نورگیر و دلباز. اما هنگامه تمدن که حالا سرپرست یک تیم چهار نفره بود آشکارا اتاق شیشه ای را مناسب کار برنامه نویسی نمی دانست، هر چند اعتراض چندانی هم نکرد.
    یک ماهی از اسباب کشی به ساختمان جدید می گذشت. ساعت هفت صبح یک روز گرم مرداد ماه بهادر به خاطر یکی دیگر از پیام های نیمه شبی علیرضا زودتر از همیشه سرکارش حاضر شد تا گزارشی را حاضر کند. علیرضا عادت داشت قبل خواب برنامه های فردا را مرور کند و آنوقت اگر چیزی به ذهنش می رسید بی توجه به ساعت برای او یا سیاوش پیام می فرستاد. آن ها دیگر با این موضوع کنار آمده بودند. نیم ساعت از شروع کارش نگذشته،بوی قهوه و نان داغ به مشامش رسید. گرسنه بود ولی وقتی برای صبحانه خوردن نداشت. دیوار بین اتاق و آبدارخانه آنقدر نازک بود که می شد با یک لگد دو نیم اش کرد. صدای خنده و صبح بخیر چند نفر را شنید. بهادر کسی نبود که سر و صدای دیگران اذیت اش کند و به لطف این دیوار نازک در یک ماه گذشته داستان های جالبی از روابط همکارانش شنیده بود می دانست چه کسی می خواهد سر به تن کس دیگری نباشد و چه کسی از چه کسی خوشش می آید.
    صدای کیوان یکی از برنامه نویس های کم سن و سال توسعه محصول توجه اش را جلب کرد:
    - این زنیکه فکر میکنه خودش زندگی نداره ما رو هم باید از زندگی بندازه. دیشب ده و نیم رسیدم خونه ...صبح هم دستور دادن زودتر بیایم... این ترمم تموم بشه به خدا اگه دیگه اینجا بمونم.
    صدای خنده های نخودی یکی از دخترهای تازه وارد حسابداری را شنید:
    - قیافه ات که داغونه ...فکر کنم بیشتر بچه هاتون ماه قبل حداقل صد ساعتی اضافه کار داشتن... خود تمدن که هیچی همش...اینجاست...قشنگ معتاده کاره.
    - مریضه... باید بره درمان کنه خودش رو ...اون حقوق و پاداش آنچنانی میگیره... مشروطی ترمش واسه ماست... قوت غالبم شده قهوه... چشام دیگه باز نمیشه.
    کسی دیگری که بهادر نشناخت گفت:
    - اینا به کنار... این چشه که توی این گرما هم سر بند می بنده... کچلی چیزیه؟
    در بین خنده و همهمه صدای "سحر" یکی از بچه های تیم خودش را شنید که می گفت:
    - بچه ها من رفتم... شما هم دیگه جمع کنید خودتون رو.
     

    فریماه فارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/06
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    1,539
    امتیاز
    376
    بهادر از اینکه قضاوتش درباره شخصیت سحر درست بوده، خوشحال شد.ا سحر دختری اجتماعی و شادی بود که موهای کوتاهش هر هفته رنگ به رنگ می شدند . حتی زمان جواب دادن به تلفن هم توی یکی از گوش های هندزفری می گذاشت و آهنگ گوش می داد. روز مصاحبه خیلی راحت گفته بود که برای گذران زندگی و حفظ استقلال این شغل را می خواهد اما علاقه اصلی اش نقاشی و موسیقیت. به جز صدای زیبا و لحن مناسب کلام، صداقت هم نقش مهمی در انتخاب شدنش داشت. حالا میز سحر قشنگترین جای شرکت بود پر از مجسمه های کوچک گربه و گلدان های سر سبز. صبح ها زود می آمد تا بتواند عصر راس ساعت برود و بهادر هم اعتراضی نداشت. سحر لیوان چایی به دست بدون آنکه متوجه بهادر بشود از در ورودی ساختمان بیرون رفت. همزمان صدایی از آبدارخانه گفت:​
    - تو خوبی... برو سیگارت رو بکش...کیوان حق داری به خدا... من یکی یک روزم با اون روانی نمی تونم کار کنم.
    بحث در آبداخانه دوباره بالا گرفت. هنگامه تمدن داغ ترین موضوع موضوع بدگویی های کارمندی بود و آن بحث برای بهادر چیز جدیدی نداشت اما با شنیدن اسم علیرضا دوباره گوش هایش تیز شد. تا جایی که میدانست پسر عمه اش مدیرعامل محبوب و مورد احترامی بود و کمتر پیش می آمد کسی پشت سرش حرفی بزند. همان صدای ناشناس گفت:
    - من که فکر کنم این تمدن دنبال یک چیز دیگه است... دم به دقیقه تو اتاق مدیرعامل چه کار داره آخه... چی می خواد از جون علیرضا؟ والا بهادر که فامیلشه اینقدر نمیره سراغش. شنیدم توی یک سال گذشته سه بار افرایش حقوق گرفته...شایدم خبریه؟
    کیوان با لحن نیشداری گفت:
    - با اون قیافه؟ نه بابا عمرا...دختر قحطه؟
    صدای کوبیده شدن در ورودی بهادر را از جا پراند، کسی از آشپزخانه پرسید:
    - چی بود؟
    همین صدا باعث شد بحث ادامه پیدا نکند.ده دقیقه بعد، با شروع رسمی ساعت کاری آشپزخانه خلوت و میزها کم کم پر می شدند که سحر با یک ظرف غذا وارد شد و با قیافه متعجب پشت میزش نشست. بهادر وقتی برای گرفتن اطلاعاتی که برای از گزارشش می خواست کنار میز سحر رفت بوی تند سیگار مخلوط با عطر زنانه ای را احساس کرد. چطور تا به حال متوجه سیگاری بودن سحر نشده بود؟ به خودش نهیب زد خوب که چی؟ چه فرقی می کنه؟ صدای زنگ تلفن همراه صبحتشان را قطع کرد.​
     

    فریماه فارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/06
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    1,539
    امتیاز
    376
    علیرضا پشت خط بود:
    - جانم علی؟
    - سلام... ببین رئیس جلسه امروز کنسله.
    بهادر خوب می دانست علیرضا وقتی می خواهد از او دلجویی کند رئیس خطابش می کند.به سختی بیدار شدن امروز صبحش فکر کرد،آهی کشید و پرسید:
    - حالا چرا یهویی؟
    - والا خانم تمدن گویا تو راه با موتور تصادف کرده، نمی تونه امروز بیاد شرکت.
    - اه ...خوبه الان؟ بیمارستانه؟
    - میگه خوبم و خودم رفتم دکتر ... هر چی هم گفتم بیایم کمک و این حرفا قبول نکرد...فقط تا شنبه نمیاد... اون نباشه هم جلسه فایده نداره. ببین یک زحمت بکش بگو ندا با آقای ساغری تماس بگیره وصل کنه به تو. خودت عذر خواهی کن بابت امروز واسه هفته دیگه یک قرار بذار... من یک سر دارم میرم پیش دکتر موحدی اینا بعدش میام شرکت.
    - باشه برادر نگران نباش...حله.
    - فدات خدافظ.
    تلفن را قطع کرد و رو به سحر گفت:
    - جلسه امروز کنسله دیگه نمیخواد زحمت بکشی... خانم تمدن ...بنده خدا انگار تو راه تصادف کرده.
    سحر با قیافه متعجبی گفت:
    - تو راه؟ تمدن صبح اومده بود شرکت ...
    با سر اشاره ای به ظرف غذا کرد:
    - من تو راه پله های پشت بوم بودم که یکهو یک صدایی شنیدم، از بالا دیدم یکی افتاده روی پله های طبقه دوم تا چند طبقه رو بیام پایین دیدم کسی نیست اما ظرف غذای خانم تمدن افتاده بود اونجا... هر چه صدا کردم جواب نداد...
    - ظرف غذایِ خانم تمدن؟
    - اره روش عکس یه گربه داره واسه همین یادم مونده.
    - مطمئنی؟... شاید یک کاری براش پیش اومده خواسته برگرده خونه تو راه تصادف کرده... اصلا برای چی باید پنج طبقه رو از پله بره؟ حتما اشتباه دیدی ... ندا اومده؟
    سحر که مشخص بود هنوز از این ماجرا گیج است، زیر لب گفت:
    - اره دیدمش.
    بهادر برگشت توی اتاقش تا از مسئول دفتر علیرضا بخواهد تا شماره آقای ساغری را بگیرد الان وقتی برای فکر کردن به یک ظرف غذا گربه نشان نداشت.
    شنبه هنگامه با پای آتل بندی شده و گونه ای کبود به شرکت برگشت. در جواب احوالپرسی¬ها،جواب های رسمی و همیشگی را داد و بلادرنگ کار را شروع کرد.اما وقتی ظرف غذای شسته ای با طرح گربه را روی میز دید برای چند لحظه مبهوت خیره ماند و نفس های عمیق کشید.​
     
    آخرین ویرایش:

    فریماه فارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/06
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    1,539
    امتیاز
    376
    دوشنبه ساعت ده و نیم صبح، بهادر توی راه پله ها منتظر رسیدن آسانسور بود که علیرضا و هنگامه تقریبا باهم، به او ملحق شدند. جلسه به تعویق افتادهِ هفته قبل، قرار بود امروز ساعت یازده برگزار شود. بهادر چشمش که به پای هنگامه افتاد دوباره یاد ماجرای راه پله ها افتاد. یعنی ممکن است درباره تصادف دروغ گفته باشد، چرا؟
    احساس کرد هنگامه از توجه به پای آسیب دیده اش معذب شده، پرسید:
    - بهترین انشالا؟ می تونین روش راه برین؟
    - بله مشکلی نیست،فقط رگ به رگ شده.
    آسانسور رسید. سوار شدند، بهادر دکمه پارکینگ را زد اما ناگهان هنگامه گفت:
    - میشه دکمه همکف رو هم بزنین؟ من آژانس گرفتم.
    علیرضا با تعجب پرسید:
    - خوب همه با هم میرفتیم، چه کاری بود؟
    - ارتفاع ماشینتون برای من بلنده، با این پا سخت میشد که سوار و پیاده بشم. اینطوری راحت ترم.
    صراحت لهجه و گوشه گیری هنگامه چیز جدیدی نبود، اما به نظر می رسید این بار حتی علیرضا ناراحت کرده است. به طبقه همکف که رسیدند، هنگامه پیاده شد و به یک " فعلا " گفتن ساده بسنده کرد.
    وقتی از سربالایی پارکینگ وارد خیابان شدند، هنگامه تازه داشت به سختی از عرض خیابان عبور می کرد تا سوار پرایدی بشود که آن طرف منتظرش بود.علیرضا به سرعت داخل خیابان پیچید، سه نفر از کارمندانش در حالی که دود سیگار را بیرون می داند به نشان احترام دست بلند کردند. علیرضا سری برایشان تکان داد و رو به بهادر که کارش نشسته بود گفت:
    - خیلی مسخره است.
    - چی؟ این که برنامه نویس هات مثل دودکش سیگار میکشن؟
    - نه بابا چی میگی؟... تمدن رو میگم...نمی دونم چرا از وقتی برگشته واسه من قیافه گرفته...اینم از کار امروزش...می تونه بکوبه بره اون سر خیابون ولی سوار نیم شاسی شدن واسش سخته.
    علیرضا معمولا به جزئیات توجه نداشت و کمتر پیش می آمد که دلخوری اش را بیان کند . احساس بهادر به او هشدار داد ، امروز چیزی در میان چرخنده های ذهن علیرضا گیر کرده است.​
    - حالا مگه چی شده، حتما اینطوری راحتتره.
    - اون چند روز که نبود زنگ زدم حالش رو بپرسم کم مونده بود فحشم بده، الانم دو سه روزه هر چی بهش پیام میدم که بیا کارت دارم به بهانه پاش میگه تلفنی بگو...نمیدونم یه جوری حس می کنم داره ازم دوری میکنه...انگاری...ولش کن اصلا.
    ناگهان چیزی از ذهن بهادر گذشت.
     

    فریماه فارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/06
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    1,539
    امتیاز
    376
    یعنی ممکن بود هنگامه هفته قبل بحث های احمقانه آبدرخانه را شنیده باشد؟ تقریبا بعد از آن حرف ها بود که صدای کوبیده شدن در را شنید و ...همه چیز جور در می آمد، تمدن معمولا صبح های زود به شرکت می رسید، حتما وقتی داشته ظرف غذایش را می بـرده که داخل یخچال بگذارد شنیده که پشت سر و علیرضا حرف می زنند، با عصبانیت از شرکت بیرون زده بعد هم روی پله ها افتاده و برای اینکه نمی دانسته چطور به علیرضا توضیح بدهد که چرا روی پله های ساختمان می دویده، داستان تصادف را سرهم کرده است. برای یک لحظه بهادر دهان باز کرد که همه چیز را به علیرضا بگوید اما منصرف شد. چهار سال قبل وقتی علیرضا تازه به فکر تاسیس شرکت خودش افتاد، به خاطر چیزی که خودش ترکیبی از بی پولی و مشغله می دانست،همسرش درخواست طلاق داد. در شرکت به غیر از او و سیاوش کسی دیگری حتی هادی در این باره نمی دانست همین هم باعث شده بود علیرضا هنگام برخورد با کارمند های زن بدون ترس از قضاوت شدن راحت باشد، راحتی که دیگر در فامیل نداشت. ترافیک صبح تهران فروکش کرده بود برای همین خیلی زود به محل جلسه رسیدند اما پیدا کردن جای پارک کمی وقتشان را گرفت. وارد ساختمان که شدند هنگامه در حالیکه وزنش را روی پای سالمش انداخت بود یک وری، منتظرشان ایستاده بود.
    بعد از آنکه خودشان را معرفی کردند، کسی به اتاق جلسات راهنمایی شان کرد. وقتی برخلاف همیشه هنگامه کنار بهادر نشست، علیرضا نفس صدا داری کشید. تا زمانی که آقای ساغری و تیمش بیاند کسی چیزی نگفت. علیرضا خودش را مشغول بررسی گزارش هایی همراش نشان داد ولی هنگامه دست های گرده کرده اش را روی میز گذاشت و به دیوار خیره ماند. رفتار عجیب هر دو بهادر را معذب می کرد. از زیر چشم نگاهش به دست های هنگامه افتاد. دستهایش بزرگ بودند و ناخن هایش آنقدر از ته چیده شده بود که قسمتی صورتی زیر ناخن بیرون افتاده بود. پشت دست راست اثری از زخمی قدیمی بود که تا زیر آستین مانتو سیاهش کشیده می شد. بهادر به عقب تیکه داد و رد نگاهش تا صورت نیم رخ هنگامه بالا آمد. پوست هنگامه همیشه مثل کاغذی بی رنگ و خطوط به نظر می رسد، اما حالا که از نزدیک نگاه می کرد اثر کمرنگ زخمی زیر ابرو و بریدگی نزدیکی چانه اش می دید. قوز بزرگی روی بینی اش داشت می گفت که حداقل یکبار هم آنجا را شکسته باشد. بهادر فکر کرد: این زن برای سلیقه علیرضا زیادی خشنه، خودش هم که داره اینطوری فاصله رو حفظ می کنه، لزومی ندارد با شایعات ذهن علی رو بهم بریزم، چیزی از سر حسادت گفتن که احتمالا به زودی فراموش میشه.
    در باز شد و چند نفر وارد شدند وقتی به احترام تازه واردین بلند می شدند بهادر خوشحال شد که مجبور نیست این سکوت عجیب را تحمل بکند.
    پس از پایان جلسه، هنگامه به بهانه گرفتن داده ها از بخش فناوری اطلاعات گفت که کمی بیشتر می ماند.در راه برگشت علیرضا از اینکه مشتری را مقهور کرده اند و احتمالا قرارداد فازهای دیگری هم داشته باشد آنقدر خوشحال بود که دیگر موضوع تمدن را پیش نکشید.​
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا