رمان در هزار توی جهنم زندگی | me_myself كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

me_myself

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/03
ارسالی ها
1,122
امتیاز واکنش
6,836
امتیاز
596
محل سکونت
Shomal
۵۹)
[HIDE-THANKS]
سیاوشی سیاه مو، با آن هیکل درشت و عضله ای برنزه رنگ، با آن اخم ها ی سیاه و چشمان باریک و خمـار قهوه ای سوخته ی محسور در مژه های پر و فر و سیاهش، دقیقا هم رنگ شکلات بود. مردی بلند قد که آمد، آن اطمینان پوشالی که دود کرد آرزوهایم را، اطمینانی که هیچ طعمی از حقیقت نداشت، هیچ راهی نو برایم فراهم نکرد و فقط امیدی کاذب بر سر مشکلاتم کشید و گفت همه چیز خوب است. اما تقصیر خودم بود، سر عصبانیت لحظه ای و کودکانه، عجولانه تصمیم نادرستی گرفتم و این شد عاقبت بی فکری های من، سیاوشی که نزدیک شد، دقیقا کنار پایم ترمز زد، سوارم کرد و من را به اداره ی آگاهی برد، بعد از آن، بدون اینکه بفهمم چه شد وارد حیطه ی ماموران اصلی وزارت اطلاعات شدم، هیچ کدام را ندیدم، یعنی نگذاشتند ببینم، شدم مامور، مامور که چه عرض کنم؛ شدم سگی که پادویی آنان را می کرد. دخترکی شکست خورده که بخاطر موقعیت سابق پدرش و موقعیت حاضر همسرش، الان بهترین گزینه برای انتخاب بود. شدم سگ پلیس، له له می زدم برای دستور، شب هایم تلخ بود، میان بازوان کثیف انواع مرد ها و نامرد ها، درد های زجر آور، درد های عمیقی که از ریشه روح و قلبم رامی سوزاند، و گاهی بیشرمانه به خودم اعتراف می کنم ، گاهی هم خوش می گذشت؛ نوشید*نی ها و الـ*کـل ها و سیگار های برگ سنگین. و گاهی هم به یاد دارم حشیش دیدم را تار می کرد، شیره دردم را آرام و گراس(grass_گرس) چشمانم را قرمز می کرد، این بود تضمین اینده؟ اعتیاد؟ دوری از زندگی عادی، در حالی که من فقط مهره ای سوخته در پایین ترین قسمت جدول رسته ی آدم های زنده بودم، من زنده نیستم، به اراده ی خودم هیچ کاری نمی کنم، من از زندگی کردن فقط نفس کشیدنش را به ارث بردم. گذشته ام، خماری ام، اوردوز ها از سر غم، آن چهره ی روشن و زیبا الان از چهره ی من دور است، آن موهای ابریشمین و چشمان شفاف الان کجا هستند؟ همه بر اثر قرص ها کدر و خراب شده اند؟ تفاوت هایم را، نئشگی هایم را، همه را به یاد دارم و آن ها فقط می گفتند " مراقب باش عملیات لو نره، نگران نباش آیندت تضمینه، ما پشتتیم، با همین روند ادامه بده." اما که چه؟ دختری که فرزندش را سقط می کند، همسرش را به پلیس می فروشد و شب هایش را با دیگران تقسیم می کند جز سگی بیش نیست و من ارزشم برایشان بیش از این بود؟ نمی بخشم، من آن سیاوش نام را نمی بخشم، او که آینده ی سیاهم را تباه تر کرد، شاید اگر ناپدید نمی شدم، شاید اگر با سیاوش نمی رفتم الان در آغـ*ـوش مردم بودم. شاید به دنبالم می آمد، از من معذرت می خواست و بودنم را طلب می کرد و من امشب به جای گوش دادن به هشدار های مورس گونه ی آن ها، در حال شنیدن زمزمه های عاشقانه ی مردم بودم. با صدای در از افکارم خارج شدم، در حال دید زدن صورت و گذشته ام، امیر حسین وارد شد و گفت لازم نیست دوباره آرایش کنم. یادم بود از آرایش بدش می آمد. منم مثل یه سگ مطیع چشم گفتم، جز این کار در این چند سال، کار دیگری هم کرده بودم؟ قطعا نه. همراه با امیر حسین وارد اتاقی شدیم و یک سری چیز هایی گفتند که درباره ی کارشان بود. امیر حسین مسئول اصلی کاروان قاچاق مواد مخـ ـدر بود، چیز سنگینی بود، مواد مخـ ـدر که می گویم منظورم مخـ ـدر صنعتیست که اگر گیر می افتادیم قطعا اعدام داشت، حداعقل اگر گیاهی بود حبس ابد می خوردیم. من هم این اطلاعات را، مثل همیشه برای مرکز، با ضربه های آرام و نا محسوس دندان هایم مورس کردم. یک محموله ی سبک، نسبت به محموله های همیشگی گروه، به من سپردند و من باز هم به مرکز گفتم که می خواهند من را بسنجند و ببینند اگر مورد اعتمادم، محموله اصلی را به من بسپارند. البته هیچ کدام از افراد مرکز روی حرف من حرف نزدند، خیلی وقت بود فهمیده بودند، می دانستند من این جماعت را بیشتر از خودشان می شناسم و به همین دلیل کار را به خودم سپردند. خیلی نمی خواهم از محموله ی سبک حرف بزنم. همانطور که گفتم مخـ ـدر صنعتی بود که باید از مرز های افغانستان وارد ایران می شد، پیشنهاد من مرز شمالی بود، سمت گلستان یا مرز کوچک گیلان و آنها نیز قبول کردند از ترکمنستان محموله را بفرستم، بعدش به طور نامحسوسی از آنجا توسط افراد مرکز خریده می شد تا به دست هم کشوری هایم نرسد. هیچ وقت نمی خواستم باعث دردسر هموطنیانم بشوم، این تنها نقطه ی مثبت کارم بود که نمی گذاشتم کسی در ایران از این مخـ ـدر های لعنتی استفاده کنند درحالی که من ان ها را برایشان میفرستم. کار را انجام دادیم و تمام شد که در گوشم گفتند باید کار را هر چه زودتر تمام کنم و به ایران باز گردم. گفتند که در معرض لو رفتن هستم و این، به این معنی است که یکی از افراد آن طرف را خریده اند و ان فرد امکان دارد لو بدهد من چه کسی هستم و چه می کنم. کمی ترسیدم، آن فرد چه کسی ممکن بود باشد؟ امکان داشت فرد نزدیکی به امیرحسین باشد؟ پوفی کشیدم و بی خیال شدم. جا به جا کردن محموله یک ماه تمام طول کشید که آن هم با خوبی گذشت. خدا شکر که امیر حسین چیزی نفهمید!
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا