رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
_ سلام
با اخم و دست به سـ*ـینه نگاهم کرد اما جوابی نداد. سرم رو کج کردم و در حالی که تلاش می کردم نادم و پشیمون به نظر بیام گفتم:
_ این چیزا بین رفیقا پیش میاد دیگه متین جون!
بدون اینکه تغییری توی صورتش به وجود بیاره گفت:
_ از همون یقه گرفتنا؟
خندیدم و کنارش، روی تاب نشستم. دست بردم و یقه ی تی شرتش رو کمی مرتب کردم و گفتم:
_ آره از همونا
به سمت من چرخید و با چشم های ریز شده گفت:
_ الان داری میگی غلط اضافی کردی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_ خب... همینی که الان گفتی، یکم مودبانه ترش!
انگشت اشاره اش رو محکم به سرم کوبید و گفت:
_بگو ببینم چه گندی زدی
از روی تاب بلند شدم و رو به روش ایستادم. به تبعیت از من بلند شد و ایستاد. چند ثانیه ای به من خیره شد و بعد گفت:
_ میعاد... من نگرانتم پسر
گفتم:
_می دونم ولی نباش! آره یه سری مشکلاتی هست ولی اونا مشکلاتِ منن! بذار خودم باهاشون کنار بیام
_ پس من چی کارم این وسط؟ تو مگه مشکل منو حل نکردی میعاد؟
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
_بی خودی نگرانی... مسئله ی مهمی نیست
متین دهن باز کرد چیزی بگه که ترمه با یه سینی که دوتا لیوان شربت داخلش بود اومد. ترمه که متوجه شده بود سکوت ناگهانی ما به خاطر حضور خودشه گوشه چشمی نازک کرد و گفت:
_ خیلی خب حالا... اومدم اینا رو بذارم و برم یه جوری ساکت شدین انگار روح دیدین!
خندیدم و برای عوض کردن فضا دست بردم و یکی از لیوان ها رو برداشتم و گفتم:
_چه کردی ترمه خانوم... شربتِ چیه؟ چه خوش آب و رنگم هست
ترمه اون یکی لیوان شربت رو به دست متین داد و گفت:
_ شربت گل رزه
با این حرفش شربت توی گلوم پرید و شروع به سرفه کردم. متین هم در کمال نامردی تمامِ حرصش از منو، به بهونه ی سرفه، روی کمرم پیاده کرد!
_باشه متین... بسه... کمرم شکست...
ترمه: برم آب بیارم برات؟ چت شد یهو؟
یه جرعه از شربتم رو پایین دادم و گفتم:
_نه دستت درد نکنه خوبم الان... فقط نمی دونم چرا امروز همه گل رز به خورد من میدن!
ترمه که منظور من رو متوجه نشده بود خندید و سینی خالی رو برداشت و رفت تا مزاحم صحبت ما نباشه! دختر خوبی بود... متین حسابی شانس آورده بود!
به مسیر رفتن ترمه چشم دوخته بودم که متین دوباره روی تاب نشست و گفت:
_ بگیر بتمرگ!
چپ چپی نگاهش کردم و گفتم:
_ شعور نداریا... نمی شینم کار دارم
موبایلش رو از جیبم درآوردم و ادامه دادم:
_ اومدم اینو بهت بدم
موبایل رو از دستم کشید و گفت:
_خب حالا که دادی تعریف کن
پوفی کردم و گفتم:
_ خیلی سیریش شدی تازگیا! الانم دیرم شده اومده بودم موبایلتو بدم و برم
چند ثانیه ای با اخم نگاهم کرد و بعد به پشتی تاب تکیه داد و گفت:
_ اوکی... گمشو!
خندیدم و تعظیم کوتاهی کردم
_ به روی چشم سلطان!
بلند شد دنبالم کنه که پا تند کردم و در حالی که به سمت در می دویدم داد زدم:
_ ترمه جون خدافظ... تو رو با این شوهر وحشیت تنها می ذارم!
از خونه بیرون اومدم و توی ماشینم نشستم.
_ این از این... قدم بعدی، اکبریِ نکبت!
موبایلم رو درآوردم و شمارشو گرفتم. بعد از چندتا بوق، صدای زمختش توی گوشم پیچید...
_ به به آقای مهندس... مشتاق شنیدن صداتون بودیم
و بعد هر هر به حرف مضحک خودش خندید. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بمونم و کار رو خراب تر از چیزی که بود نکنم. صداش دوباره توی گوشی پیچید:
_ الو... مهندس...
لبخندی به حال و روز مزخرف خودم زدم و با صمیمانه ترین لحن ممکن گفتم:
_ سلام آقای اکبری عزیز! حال و احوالت چطوره؟
خندید و گفت:
_ می گذرونیم قربان! چه عجب یادی از ما کردی هرچند که زودتر از اینا منتظرت بودم...
سکوت کردم. ادامه داد:
_می دونی که موعد اون چک خوشگلت شیش هفتس گذشته
و باز خندید!
_ آره می دونم واسه همین مزاحمت شدم
مکثی کرد و گفت:
_ می خوای پرداخت کنی؟
چشم هام رو به هم فشردم و روی فرمون ضرب گرفتم...
_ ببین اکبری جان...
بدون اینکه بذاره حرفم رو تموم کنم گفت:
_ پسرم... ببین من تا الانم که جیکم درنیومده محض خاطر همون قضیه اس که خودت میدونی... دیگه بیشتر از اینو ازم نخواه
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
_ تو منو چند وقته می شناسی؟ از من بدحسابی و دزدی دیدی؟
صداش رو کمی بالا برد و چاپلوسانه گفت:
_نه مهندس جان اختیار داری این چه حرفیه؟ ما به جز خوبی و آقایی چیزی از شما ندیدیم. ولی این ماجرا بحثش جداس...پای چند میلیارد پول بی زبون وسطه. ماهم زن و بچه داریم این زندگی به خودیِ خود که نمی چرخه می چرخه؟
خندید و ادامه داد:
_ باید جوابگوی خرج اهل و عیال باشیم یا نه؟ الو مهندس... پشت خطی؟
_ هستم...
ادامه داد:
_آره دیگه شرمندتم... ولی تصمیم با تو! ببین با کدوم راه موافق تری! ببین با کدوم راحت تری!
سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
_ بهش فکر می کنم. فعلا.
گوشی رو قطع کردم و انداختمش رو صندلی. هیچی به ذهنم نمی رسید. چنان گندی زده بودم که حتی از پدر و مادرم هم کمکی نمی تونستم بگیرم. اگه می فهمیدن دست به چه کاری زدم اعتمادشونو نسبت به من از دست می دادن. و متین... نمی تونستم ازش کمک بخوام. اون بیشتر از این مبلغ رو ضرر کرده بود و نمی خواستم منم باری بشم روی دوشش. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. باید فکر می کردم..
_ آخ آوا... هرچی چند ساعت پیش دربارت گفتمو پس می گیرم! ببین چه کردی با من...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:
    به چشم های منتظر امیدرضا چشم دوخته بودم... نگاهم بین لبخند مضطرب و چشمای منتظرش در رفت و آمد بود که گندم با ظرف میوه اومد و نجاتم داد. برای بار هزارم رو به امیدرضا گفت:
    _ خیلی خوش اومدین!
    و امیدرضا برای بار هزارم ازش تشکر کرد! نفسی کشیدم و با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم، من و من کنون گفتم:
    _ من... راستش...
    دستش رو بالا آورد و با لبخند مهربونی گفت:
    _ می دونم دخترم... می دونم با من راحت نیستی. خیلی فکر کردم که چرا دست دست می کنی. راستشو بخوای با میعادم درباره ی این مسئله صحبت کردم...
    به اینجا که رسید خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _اون بچه دخترِ منو بهتر از خودم می شناسه
    بی اراده لبخند زدم... ادامه داد:
    _ بهم گفت عموجان، این دختر تا حالا با خواهرش تنها بوده... سبک سنگین کردم دیدم بی راه نمیگه. می خوام بدونی هنوزم سر حرفم هستم؛ هنوزم آرزومه دخترم بیاد و خونه ی من، پیش من بمونه... ولی چیزی که مهمه راحتی و آسایش توعه.
    جرعه ای از چای رو به روش خورد و بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد:
    _ یه واحد هست نزدیک خونه ی خودم، دو تا خونه اونورتره. گذاشتنش واسه فروش. فکر کردم اگه اینجوری راحت تری، تو و گندم بیاین اونجا هم شما راحت ترین، هم به من نزدیکین
    نگاه مرددی به گندم انداختم که به بخار های چاییش نگاه می کرد. و بعد با امیدرضا که داشت به هر دری می زد برای نزدیک شدن و نزدیک بودن به من. نمی تونستم بازم ردش کنم؛ نهایت بی رحمی بود و البته ایده ی خوبی بود خیلی بهتر از این بود که به این زودی بخوام باهاش توی یه خونه زندگی کنم... این بود که لبخندی زدم و گفتم:
    _ خوبه من مشکلی ندارم
    با خوشحالی خندید و گفت:
    _ این شد یه چیزی!
    بقیه ی وقتی که امیدرضا خونه ی ما موند درباره ی کار و زندگی من حرف زدیم ولی تمام مدت، گندم توی خودش بود و اگه سوالی ازش می شد با جواب های کوتاه سر و تهشو هم می آورد. انگار امیدرضا هم متوجه شده بود چون مدام نگاه های کوتاه به گندم می انداخت و سعی می کرد سر صحبت رو باهاش باز کنه اما وقتی دید گندم حسابی حالش گرفته، خداحافظی کرد و رفت. موقع خداحافظی، وقتی جلوی در ایستاده بودم تا بدرقه اش کنم برق شادی رو توی چشم هاش دیدم که تا اون روز ندیده بودم و حس خوبی که با دیدن چشم های درخشانش به دلم افتاد، برام کاملا عجیب و البته غیر قابل انکار بود.
    در رو بستم و با قدم های آروم به سمت گندم که روی پله ها نشسته بود رفتم. کنارش نشستم و دستمو دورش حلقه کردم و به اخم ریزِ روی صورتش چشم دوختم...
    _ دورت بگردم گندمی... چت شد یهو؟
    چند دقیقه ای ساکت موند و بعد گفت:
    _ آوا... پدرت حق داره بخواد کنارت باشه، بخواد تو کنارش باشی پیشش باشی... ولی من...
    دوباره ساکت شد و بعد با چشم های پر از اشک به منی که با کنجکاوی بهش نگاه می کردم نگاه کرد و گفت:
    _ به خاطر منه که نمی خوای بری پیش بابات؟
    بهت زده به اشک هایی که روی گونه اش جاری میشد نگاه کردم و گفتم:
    _ چی میگی گندم؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _ آوا ببین... به روح مامان قسمت میدم راستشو بگی به من... به خاطر منه نمی خوای بری پیشش زندگی کنی؟ می ترسی من راحت نباشم؟ ببین بخدا من همین جا راحتم آوا..
    اشک هاش رو با پشت دستش پاک کرد و ادامه داد:
    _ من می مونم اینجا تو هم هر روز میای به من سر می زنی، منم میام باشه؟
    با عصبانیت ویشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
    _ چته تو؟ خر شدی؟! چه حرفیه می زنی؟ من خودم اونجوری راحت نبودم... تو که می دونی تو این بیست سال فقط تو رو داشتم و مامان. خودم راحت نبودم برم باهاش توی یه خونه...
    با بغض گفت:
    _ راست میگی؟ جون مامان؟
    دستاشو گرفتم و بوسیدم...
    _ آره قربونت برم راست میگم
    دوباره دستمو دورش حلقه کردم و به آسمون نگاه کردم. حس خوبی داشتم؛ خیلی خوب... حتی انگار ستاره های آسمونم بیشتر شده بودن، بهتر می درخشیدن... نمی دونم انگار... منم دیگه پدر داشتم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا