رمان جان پناه | ارمغان حیاتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

armaghanhayati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/10
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
213
امتیاز
176
سن
30
بسم‌الله الرحمن الرحیم​

نام رمان: جان پناه
نام نویسنده: ارمغان حیاتی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
نام ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:
روزی که بخاطر تهدید های مادر معتادم و زیر لگد گرفتن بی رحمانه ناپدری، تا مرز جون دادن می رفتم رو هرگز یادم نمیره! برای نجات از اون جهنم، فرار کردم؛ اما غافل ازاین که بیرون از خونه هم امنیت نداشتم، برای داشتن سرپناه شب‌ها رو در خانه‌ی امن سپری می‌کردم. با پگاه در خانه‌ی امن آشنا شدم و من رو به سمت زندگی جدید هدایت کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    bcy_نگاه_دانلود.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛

    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    armaghanhayati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    213
    امتیاز
    176
    سن
    30
    [HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    مقدمه:
    از روزهایی حرف می‌زنم که سقفی بالای سر نداشتم جز خیابان‌هایی که باترس و دلهره شبم را صبح می‌کردم، هیچ جایی نداشتم. خانه‌ی پدری، جایی نبود که حس امنیت، آرامش و شب و روز را بدون استرس و نگرانی گذراند. حس امنیت حسی که نمیشه باهیچ حس دیگه‌ای مقایسه کرد. واما همیشه اون‌جور که ما می‌خوایم نیست...!
    گاهی مهر مادری و پدری درخشونت و دود نئشگی گم می‌شود.
    گاهی زن خماری که نام مقدس مادر را یدک می‌کشد فرزندش از گشنگی بسیار هق هق می‌زند هم نمی‌شنود!
    و همه‌ی ما می‌دانیم! که نمی‌توانیم پناهگاهی جز خداوند پیداکنیم، زیرا پناهگاه های دیگر روزی ویران می‌شوند؛ اینجا هیچ چیز همیشگی نیست!
    ***
    یک مرتبه چشم‌هام‌ رو باز کردم سرم رو تکون دادم و به اطرافم نگاهی انداختم، دیدم تو اتاقمم از یک خواب بد پریدم. به ساعت کوکی شکسته و بدون شیشه روی میز نگاهی انداختم ساعت ۱۲:۱۵ ظهر بود. من چقدر خوابیدم! پتو رو کنار زدم، از تخت پایین اومده و لنگان لنگان به طرف در اتاقم رفتم بازش کردم. به بیرون نگاهی انداختم، تاریکه تاریک! یک راهروی تنگ که حتی باوجود روشنایی روز هم سیاه مطلق بود. در اتاق‌ رو بستم و از اون تاریکی گذشتم.
    به طرف آشپزخونه به راه افتادم، در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو جوری سرکشیدم که انگار از وسط کویر بیرون اومدم، نگاهی داخل یخچال انداختم جز اب چیزی واسه خوردن پیدا نمی‌شد! چه توقع بی‌جایی از یخچال خونه دارم، بیچاره یخچالی که صاحبش منم...!
    از آشپزخونه زدم بیرون، زیر لب زمزمه کردم:
    - گوشیم رو کجا گذاشته بودم، اهان رو میز تلویزیون!
    موبایلم رو چک کردم ۸ تا تماس بی‌پاسخ از پگاه، بهش زنگ زدم با اولین بوق جوابم رو داد:
    - دیوونه زنگ زدم جواب ندادی نگران شدم، گفتم مردی باید حلوات‌رو بخورم!
    جمله آخرش‌رو با خنده گفت. با بی‌حوصلگی گفتم:
    - تو نگران منی یا منتظر مرگ من؟
    باصدای نازک و کشداری گفت:
    - ام... هر دو!
    _الان معلوم شد دیوونه کیه! خواب بودم زنگ زده بودی، همین الان گوشی رو چک کردم.
    خندید و گفت:
    - خب نگرانت شدم جواب ندادی حالا که زنده‌ای دلم حلوا خواست.
    - قانع شدم! نمیای پیشم؟
    - اتفاقا زنگ زدم که بیام پیشت، چیزی لازم نداری؟
    - گشنمه فقط، یه چیزی واسه ناهار بگیر
    - اهان باشه، چی بگیرم برات؟
    - هرچی خودت دوست داری واسه منم همون رو بگیر
    - حلوا دوست دارم توام می‌خوای؟
    - وقتی مُردم می‌خوری!
    - اون که ب...
    نذاشتم حرفش‌رو تموم کنه گوشی رو قطع کردم و روی کاناپه لم دادم. با خودم گفتم تا اومدن پگاه بد نیست یک سر به دنیای مجازی بزنم.
    حدودا یک ساعت تا اومدن پگاه طول کشید، صدای زنگ که در اومد بلند شدم در رو باز کردم.
    دست پر با لبخند سلام کرد، جوابش رو دادم و در رو بستم. به سمت آشپزخونه حرکت کردیم وسایل رو روی میز گذاشت و باشوق گفت:
    - ببین چی برات گرفتم پیتزای کباب که عاشقشی!
    به دستش که پیتزا رو به طرفم گرفته بود نگاهی کردم. عاجزانه گفتم:
    - چرا هرسری که میای اینقدر وسایل وخوراکی می‌گیری! برای یک‌ماه من خرید کردی.
    با اخم بامزه‌ای گفت:
    - خبه توام، می‌بینم عرضه نداری خودت بگیری من برات می‌گیرم.
    پگاه هرسری که می‌ومد مایحتاج خونه رو فراهم می‌کرد. جوابش رو ندادم، دوتا بشقاب و لیوان از کابینت درآوردم و رو میز چیدم. نشستم روی صندلی به طرف پگاه برگشتم پیتزاها روگذاشته بود رو میز وخریدهارو می‌چید صداش زدم:
    - بیا دیگه سرد میشه!
    اومد نشست خیلی جدی بهم نگاه کرد و گفت:
    - امشب بریم بیرون؟
    - به چه مناسبت اون وقت؟
    - بیرون رفتن مناسبت نمی‌خواد که! واسه تفریح، هواخوری، دل کندن از این - ونه.
    بانمک خندید و ادامه داد:
    - ویه کوچولو شیطونی پایه‌ای؟
    باطعنه گفتم:
    - نه، من به اندازه کافی بیرون ازخونه بودم، هوا هم زیاد به سرم خورده!
    - عععه آرام، من حوصلم پوکید تو خونه بدنیست به فکر منم باشی!
    آره اونقدر که پگاه به فکرم بود من به فکرش نبودم تیکه‌ای از پیتزای کباب رو برداشتم و گاز زدم.
    - بهش فکر می‌کنم!
    پگاه وارفته گفت:
    - خسته نباشی!
    بلند شد پشتش‌رو به طرفم کرد که بره، سریع گفتم:
    - اگه نخوری حتی بهش فکر نمی‌کنم، جوابمم که معلومه!
    برگشت و به اجبار نشست، شروع کرد بی‌میل یک تیکه از پیتزا رو خوردن.
    به پگاه خیره شدم چقدر بدم که بهترین دوستم‌رو می‌رنجونم، من که به‌جز اون کسی رو ندارم.
    با وضعیت روحی وجسمی که داشتم، اون مدت‌ها پشتم رو خالی نکرد و کمک حالم بود. خواهر، مادر هرچیز خوبی که بشه روش گذاشت؛ حتی خانواده‌ای که هیچ وقت برام خانواده نبودن و باعث حال بد این روزای من بودند! بی‌لیاقتی منو نشون می‌داد اگه درخواستش رو که اونم بدون شک بخاطر حال و هوای خودم بود رد کنم! دوست داشتم امشب خوش‌حالش کنم.
    به چشم‌های کشیده و مشکیش نگاهی انداختم، واقعا خدا درخلقت این موجود کم وکاستی به‌جا نذاشته بود! ظاهری زیبا و هم باطنی زیبا، ولی یک کم غرغرو... خنده‌ام گرفت از نسبت اخری که به پگاه دادم. صداش رو شنیدم که گفت:
    - چته دیوونه شدی؟به چی می‌خندی؟
    - به تو!
    - من خنده دارم؟
    - اوهم!
    - مسخره، دلقک خودتی!
    بیشتر خندم گرفت دلستر کنار دست پگاه رو برداشتم و لیوانم رو پر کردم، یک ذره خوردم بعد ریلکس گفتم:
    - خب امشب برنامه‌ات واسه بیرون ڇیه؟
    یک دفعه دیدم از رو صندلی بلند شد و با عجله خودش رو به من رسوند دستاش رو دورگردنم حلقه کرد، تند تند ماچم کرد و گفت:
    - آی من قربون اون چشم‌های سگیت بشم می‌دونستم دلم رو نمی‌شکونی!
    زدمش کنار و گفتم:
    - خب حالا تف تفیم کردی، من برم دوش بگیرم توام یک کم استراحت کن عصر میریم بیرون!
    بلند شدم آشپزخونه رو به طرف اتاقم ترک کردم.
    از کمد لباسی حوله حموم رو برداشتم و به حموم رفتم. گرمی آب رو روی پوست تنم حس کردم و چشم‌هامو بستم. گذشته تاریکم من رو رها نمی‌کرد! چطور می‌تونستم این گذشته رو فراموش کنم؟ چطور می‌تونستم به یه آینده‌ی خوب فکر کنم؟
    سختی‌های زیادی رو کشیدم وتحمل کردم، خیلی سردرگمم ترس از آینده‌ای رو دارم که نمی‌دونم چی میشه! اون موقع‌ها هیچ چیز برام مهم نبود و دلم می‌خواست تو این دنیا نباشم، الان که امیدی به زندگی دارم چرا این ترس مثل خوره افتاده به جونم؟چرا ترس از جماعتی دارم که اگه باز هم من رو تو خیابون ببیند با انگشت نشونم میدن؟ چطورخودم رو تو اجتماعی که دیدشون نسبت به آدمای مثل من خوب نیست وقف بدم؟ کسی منو می‌خواد؟ با وجود این که دیگه شب هامو تو شلتر نمی‌گذرونم نگاه‌ها آیا بهم عوض میشه؟ کجا می‌تونم مشغول به کار بشم با این گذشته؟ تا کی خانواده پگاه می‌تونن منو تأمین کنن؟ چشم‌هامو باز کردم شیر آب رو بستم و لیف رو برداشتم. این فکرها من رو رها نمی‌کردن حرصم رو با تند کشیدن لیف روی بدنم خالی کردم این روزها فکرم خیلی مشغوله.

    با جدیت تمام فکرم رو به زبون آوردم:
    - باید برم دنبال کار![/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     

    armaghanhayati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    213
    امتیاز
    176
    سن
    30
    [HIDE-THANKS]
    مدتیه که بهش فکر می‌کنم، هرچند ترس از نخواستنم رو تو محیط کاری یا جاهایی دیگه دارم؛ ولی مجبورم تا کی می‌تونم بی‌خیال تو خونه‌ای زندگی کنم که خانواده پگاه برام اجاره کردند! درسته وضع مالی خوبی دارن اما این دلیل نمیشه که ازخوبی اونا سوءاستفاده کنم. خاله مهناز خیلی به گردن من حق داشت اگه پگاه وخانواده‌اش دست من رو نگرفته بودند شبها با زنان شلتر دور آتیش نشسته بودم و روزها تو خیابون‌ها و پارک‌ها شب و روزم رو سرمی‌کردم. با آب ولرم چند دقیقه خودم رو شستم و از حموم بیرون اومدم. نگاهی گذرا به پذیرایی انداختم پگاه رو ندیدم به طرف اتاقم رفتم دیدم که رو تخت خوابیده. پتو رو آروم تا بالای سـ*ـینه‌اش کشیدم، یه تکون کوچولو خورد و موهای بهم ریختش روی صورتش کنار رفتن و صورت گرد و بانمکش رو نمایان کرد با دیدنش لبخندی نصف و نیمه به لبم اومد. سرم رو چرخوندم و طبق عادت همیشگی به ساعت کوکی نگاهی انداختم ۱۶:۴۵ دقیقه بود، دیر موقع بیدارشده بودم خوابم نمی‌اومد. کتاب شعر روی میز رو برداشتم به طرف پذیرای حرکت کردم و با حوله حموم که هنوز تنم بود روی کاناپه دراز کشیدم. شعری ازفروغ رو آروم خوندم:
    «کسی به فکر گل‌ها نیست
    کسی به فکر ماهی‌ها نیست
    کسی نمی‌خواهد
    باور کند که باغچه دارد می‌میرد
    که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
    که ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهی می‌شود
    و حس باغچه انگار
    چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده‌ست
    حیاط خانه ما تنهاست
    صفحه بعد رو ورق زدم، کتاب خوندن مدتیه که آرومم می‌کنه! به خوندن ادامه دادم:
    و این منم
    زنی تنها
    در آستانه فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده زمین
    و یاس ساده و غمناک آسمان
    و ناتوانی این دست‌های سیمانی ...
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت...
    من راز فصل،هارامی‌دانم
    و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک
    خاک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش»
    - آرام بیدار شو!
    باصدای گله‌مند پگاه که بالای سرم ایستاده بود چشام رو باز کردم. یادم نمیاد کی خوابم برد، ساعت رو از پگاه پرسیدم باغرزدن جواب داد:
    - هفت ربع به وقت ایران! چرا با این وضع خوابیدی اینجا؟نمی‌دونی مریض میشی؟ برو آماده‌شو بریم دیر میشه به ترافیک می‌خوره!
    بلند شدم و با بی‌حوصله به طرف اتاقم رفتم. یک دست لباس پائیزی بدون وسواس انتخاب کردم و پوشیدم. پگاه وارد اتاقم شد و گفت:
    - آماده شدی؟ بریم؟
    بهش نگاهی انداختم، اون آماده بود. ازکشو شال مشکی‌ای انتخاب کردم که پگاه گفت:
    - شال سبزآبیه بیشتر بهت میاد اون رو بپوش!
    شالی که برای تولدم گرفته بود می‌خواست اون روبپوشم، قرار بود امشب خوش‌حالش کنم!
    رو به روی آینه ایستادم وخواسته‌اش رو انجام دادم به چهره‌ی همیشه بی‌روحم نگاهی انداختم، علاوه بر بی‌روحی تا به حال اصلاحی هم نکرده بودم به طرف پگاه برگشتم:
    - خب من آماده‌ام بریم!
    از خونه بیرون اومدیم ریموت ماشین رو زد سوار شدیم.
    از پنجره ماشین به بیرون نگاهی انداختم، چقدر زود امسال پائیز اومد! گاهی میگم این عمر منه که داره زود می‌گذره بدون هدف، بدون داشتن هیچ تلاشی برای زندگی کردن، بعد از اون همه خشونت و دردی که کشیدم مجبور به ترک ازخونه شدم. باید ازاول شروع کنم، ازاول متولد بشم، بخاطر کسایی که پر و بالم رو گرفتن و بهم کمک کردن. پگاه وخانواده‌اش تنها کسایی که تو زندگی جدیدم هستن! باصدای زنگ گوشی پگاه و مکالمه با مامانش از فکر بیرون اومدم.
    - جانم مامان؟
    ... -
    -آره با آرامم اومدیم بیرون.
    ... -
    - نظرشو می‌پرسم بهت خبر میدم!
    نمی‌دونم خاله مهناز چی می‌گفت که پگاه نظر من رو می‌خواست!
    پگاه به من نگاه کرد ومن هم سرم رو به نشونه چی شده تکون دادم. پگاه چشم روی هم گذاشت که یعنی صبر کن!
    - چشم بانو حتما، قربونت آرامم سلام می‌رسونه، می‌بوسیمت فعلا!
    تماس روقطع کرد و گفت:
    - مامان گفت بهت بگم فردا ناهار بیای خونه ما!
    - من همین الانشم خونه شمام.
    پگاه با ترش‌رویی جوابم رو داد:
    - آرام هنوز نمی‌خوای تموم کنی؟! مگه ما باهم حرف نزدیم؟هان؟ می‌خوای باز شروع کنی؟
    پریدم بهش و گفتم:
    - چیو باز شروع کنم؟ تموم نشده بود که، مگه غیر از اینه؟
    نگاهی بهش انداختم به جلو نگاه کرد، می‌دونستم از حرفم ناراحت شده یک دستش به فرمون و یک دستش هم به شیشه‌ی ماشین تکیه داده بود. با صدایی آروم و غمگین ادامه دادم:
    - آخه من فدات شم می‌دونم که من رو دوست داری! خانواده‌ات برام ارزش قائل هستن، دستم رو گرفتین، بهم یک سرپناه، غذا، حساب بانکی و مهم‌تر از اون یه محبت بی‌پایان دادین! اینها چیز کمی نیست ارزوی خیلی از اون زن‌هایی هست که فقط شبها می‌تونن اونجا سرشون رو آروم بزارن زمین بخوابن و موقع خواب آرزو می‌کنن ای کاش صبح نشه!تو که بین ماها بودی داستان زندگی و درد و دل‌های اوناروشنیدی! هرچند خودسانسوری می‌کردن و رازهاشون رو تو دلشون خاک می‌کردن. شما در حق من یه فداکاری بزرگ کردین که خانواده واقعی خودم منو محروم کردن، و اونم داشتن یک سرپناه، من دستتون‌رو م،یبوسم! تا عمردارم فراموش نمی‌کنم ونخواهم کرد؛ اما عذاب وجدان دارم میگی خانواده‌ام واسه رضای خدا کردند و منتی ندارند. درسته ولی بزارید لااقل منم بتونم جواب محبت‌های شما رو بدم مدتیه دارم به این فکر می‌کنم برم دنبال کار درآمدی داشته باشم. باید ازیه جایی شروع کنم، حالا که خدا بهم نگاه کرده، شما رو سر راهم قرار داده لااقل بتونم یه کوچولو قدردان باشم!
    به پگاه نگاهی انداختم چیزی نمی‌گفت و ساکت بود. امیدوار بودم این سری گارد نگیره در مقابلم و همینجورهم بود. دیدم سکوتش طولانی شد پرسیدم:
    - خب نگفتی کجا می،خوای ببری من رو؟
    ماشین رو کنار زد و به طرفم برگشت:
    - همینجا، رسیدیم!
    به بیرون نگاهی انداختم ذوق کردم دریاچه رودیدم! پیاده شدیم. شب اینجا حال وهوای دل انگیزی داره با این وجود که تهران زندگی می‌کردم دریاچه رو فقط تو عکس دیده بودم این زیبایی رو باید واقعی و از نزدیک دید. از پگاه ممنون بودم که خوبیاش نسبت به من تمومی نداشت و شکرگذار خدا بودم که این فرشته رو سر راه من قرار داده بود. باصدای نسبتا بلندی گفتم:
    - خدایا شکرت!
    - دریاچه رو دیدی من رو فراموش کردی؟
    با لبخند به طرفش برگشتم و جواب دادم:
    - برعکس بودن یک فرشته درکنارم رو شکر کردم!
    و محکم بغلش کردم ادامه دادم:
    - مرسی!
    - من رو با کسی اشتباه نگرفتی؟
    از بغلش پریدم بیرون چشم غره‌ای واسش رفتم.
    - نمیشه بهت رو داد!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    armaghanhayati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    213
    امتیاز
    176
    سن
    30
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]اون هم با یه چشم غره ادای من رو درآورد ودوتایی باهم زدیم زیرخنده! دوچرخه کرایه کردیم و اطراف به خوش گذرونی مشغول شدیم. بعداز دوچرخه سواری بلیط سینما شش بعدی تهیه کردیم، نیم ساعت منتظر شدیم نوبتمان شد. هیجان و دلهره درسینما شش بعدی حالم رو به کلی عوض کرد. اون لحظه به فراموشی سپردم که همون آرام زخم خورده و درد کشیده از روزگارم! بعد از کلی هیجان و گرفتن انرژی به سفره خونه کنار دریاچه اومدیم. شلوغ بود وجایی برای نشستن نبود! مجبور شدیم از فست فودی سفارش پیتزا بگیریم، نیم ساعت بعد سفارش رو تحویل گرفتیم و روی صندلی‌های بیرون از فست فودی رو به دریاچه نشستیم. کم کم برای رفتن آماده شده و به طرف ماشین راه افتادیم توی مسیر چشمم افتاد به یک چهره آشنا!
    چقدر این چهره آشناست یکم بیشتر بهش خیره شدم شناختم، زیبا بود! کنار یک مرد حدودا چهل و پنچ یا شش ساله نشسته بود. به پگاه نگاهی انداختم رد نگاه من رو دنبال می‌کرد. ازکنارشون گذشتیم.
    زیبا زمانی مجبور بود بخاطر تهدید‌های پدرش که می‌گفت باید از زیباییت درآمد زایی کنی! و حالا که پدرش مرده بود باز هم به این کار ادامه می‌داد دیگه از سراجبار نبود با این‌کار خودش رو تأمین می‌کرد. بعضی از زن‌هایی که شب‌ها در
    خانه امن سر می‌کردن مخارج خودشون رو ازروسپی و فروش مواد به دست می‌اوردن. اما من بخاطر عمل نکردن به تهدیدهای مادرم زیرلگد وخشونت ناپدریم تا مرز مردن پیش رفتم، ولی تن به این خفت ندادم! نمی‌خواستم یکی باشم مثل زیبا، برای فرار از اون جهنم به یه جای تاریکتر فرار کردم که صد برابر از تهدید‌های مادرم بدتر بود. اجتماعی پراز گرگ! اما باز هم باوجود این دربه دری‌ها و سختی‌ها برای عفت و پاکدامنیم جنگیدم تادر گنداب فرو نرم.
    سوار ماشین شدیم، رو به پگاه گفتم:
    - من نجات پیدا کردم ولی زیبا و مثل زیباها هنوز هستن، ای کاش که اوناهم بتونن نجات پیدا کنن!
    پگاه در جوابم گفت:
    - شاید امید به زندگی‌ای که تو داری ندارن! و بخاطر همینه که هنوز تو این منجلاب گیر کردن. توام می‌تونستی یکی مثل اونا باشی، ولی نخواستی! هرچند می‌دونم سخته قضاوت کردنشون، ولی من به این باورم می‌تونستن مثل تو بجنگن اما این راه روانتخاب کردن!
    - شاید جنگیدن ونشد؟! شاید خواستن و نشد؟! شاید من نسبت به اونا شانس بیشتری داشتم!
    - شاید، ولی من به خدا ایمان و امید دارم و اون رو توی وجود توام حس می‌کنم!
    - درسته!من موقعی که زیر لگد ناپدریم بودم هم امید داشتم، ولی اون یکسالی رو که باهاشون سرکردم اونجور که از دور دیده میشن نیستن! اونجور که من از دور دیده میشم نیستم!
    سرنوشتمون روخودمون انتخاب نکردیم، هیچ زنی راضی به این زندگی نیست.


    گاهی به این فکر می‌کنم چرا مادرم باید این‌جور از من می‌گذشت؟ مگه اون هم زن نبود؟ مادرنبود؟چرا زندگی منو می‌خواست مثل زندگی خودش به گند بکشه فقط بخاطر اون مواد لعنتی؟! حتی ازدواجش با اون مرد هم بخاطر معتاد بودنش بود که می‌تونست اون رو تأمین کنه. هیچ وقت نخواست بعد از پدرم برای زندگی هردومون تلاشی بکنه...
    بغض کردم، همزمان من و پگاه بهم نگاه کردیم.
    دست خودم نبود اون گذشته ول کن من نیست باز هم با یادآوری گذشتم ناراحتش کرده بودم.
    صداش زدم و گفتم:
    - پگاه! منو ببخش بازهم ناراحتت کردم.
    - اولا من از ناراحتی تو ناراحت میشم، دوما قرار براین نبود دیگه به آینده فکر کنی؟ به این که تو خدا رو داری؟ می‌دونم سخته گذشتت راحتت نمی‌ذاره، ولی دوست دارم الان که من رو کنارت داری کمتر به گذشتت فکر کنی! من هم قول میدم با بابا صحبت کنم واست تو کارخونه یه کار ردیف کنه که کمتر فکر کنی و بیشتر به فکر آینده‌ات باشی. تحصیلاتت رو ادامه بدی، هدف‌های بزرگتر رودنبال کنی. آرام کاش بدونی من آرزومه توزندگی کنی، شاد باشی! قیافت رو تو آیینه دیدی؟ نمی‌خوای به خودت برسی؟ همیشه آرزوی یه خواهر رو داشتم الان خدا اون خواهر رو به من داده و من هیچ وقت اون رو ول نمی‌کنم! پس هرکاری برات کردم منتی نیست واسه‌ی خواهرم کردم. می‌خوام این رو از الان تو گوشت فروکنی والسلام!
    تقریبا به خونه رسیده بودیم. رو کردم بهش و گفتم:
    - به یه شرط قبول میکنم که به عمو مهران بگی!
    - به چه شرط؟
    - اگه خواستم تو کارخونه مشغول کار بشم، حساب بانکیم روغیرفعال کنه!
    - اصلا حرفش رو نزن! من که قبول نکردم بابا هم اگه بشنوه خیلی ناراحت میشه.
    - پس برای کارکردن توکارخونه پیش عمو مهران حرف نزن!
    - خیلی لجبازی!
    - می‌دونم!
    چون دیر موقع بود پگاه به خاله مهناز خبرداد شب پیش من می‌مونه و فردا ظهر برای ناهار اونجا میریم. هردومون خسته بودیم و خیلی زود خوابمون برد.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    armaghanhayati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    213
    امتیاز
    176
    سن
    30
    بیدارشدم، پگاه توی تخت نبود. به سمت آشپزخونه که صدا از اونجا می‌اومد رفتم. به صبحونه چیده شده روی میز نگاهی انداختم. پگاه پشت به من ایستاده بود، برگشت یهو جیغ بلند و کوتاهی کشید:
    - وای آرام! این چه قیافه‌ ایه اول صبحی؟
    یک دفعه‌ای دیدمت، ترسیدم.
    به لباس خواب گشاد و سفیدم که تا زانوهام می‌رسید نگاهی انداختم. سرم رو بالا آوردم و پرسیدم:
    - قیافه‌ام چشه؟
    - به آینه نگاه کنی می‌بینی!
    - وقت کردم می‌بینم!
    باشوخی جوابم رو داد:
    - اون صورت خوشگلت بهش نرسیدی همین جور بی‌روح مونده، الان هم با این وضع اینجا ایستادی مردم از ترس فکر کردم روح روبه رومه!
    چشم‌هام‌رو ریز کردم و گفتم:
    - اینقدر بده؟!
    سرش‌رو بامزه تکون داد و گفت:
    - اوهم!
    - برم دست صورتم‌رو بشورم بیام.
    زد زیر خنده و گفت:
    - فقط حواست باشه تو آینه سرویس بهداشتی خودت‌رو نگاه نکنی!
    - زهرمار!
    تو آینه سرویس بهداشتی خودم‌رو دیدم یه هین کشیدم! راست می‌گفت این چه ریختیه؟! صورت بی‌روحم با ریختن نصف موهای سیاه اطرافم و... چه ترسناک شده بودم! بیچاره پگاه سکته نکرده بود خیلیه! خودم هم خندم گرفت، دست وصورتم رو تو روشویی شستم و دوباره به سمت آشپزخونه رفتم. روبه روی پگاه نشستم و شروع کردم به خوردن و گفتم:
    - کی بریم خونتون؟
    - زنگ زدم سالن زیبایی نوبت گرفتم، قبل از خونه‌ی ما بریم اونجا!
    - نوبت برای اصلاح یا رنگ موهات؟
    - هیچ کدوم، برای تو!
    چینی به پیشانی انداختم.
    - من که ضرورتی نمی‌بینم!
    باطعنه گفت:
    - خوشگلی، اما من می‌بینم!
    - همینجور خوبه!
    چنگال رو تو بشقاب انداخت، و تن صداش رو بالا برد.
    - خواهش می‌کنم تمومش کن! لباس‌های گشاد و ناپسند، صورت بی روح و اصلاح نشده، تا کی می‌خوای با این تیپ بیرون بری؟ تو یه دختری باید به خودت برسی! تو دیگه توی کوچه وخیابون نیستی که بخوای واسه حفظ دخترونگیت این شکلی باشی. حالا یک سرپناه داری؛ من‌رو داری، خانواده من‌رو داری درضمن، می‌خوای این شکلی بری سرکار؟ نگاه بقیه اذیتت نمی‌کنه؟ [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     

    armaghanhayati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    213
    امتیاز
    176
    سن
    30
    - ای بابا! اینقدر حرص نخور!
    پوفی کشید و گفت:
    - تو منو دیوونه می‌کنی!
    - دیوونه بودنت رو گردن من ننداز، می‌ریم تمومش کن! صبحونه‌ات رو بخور!
    - سیرشدم، برم حاضر شم. تو هم صبحونه‌ات رو بخور و آماده شو!
    سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون رفت.
    کره رو مالیدم به نون تست و خوردم. میز رو جمع کردم ظرف هارو آب کشیدم بعد سمت اتاقم رفتم. پگاه آماده رو تخت نشسته بود، سرش‌رو بالا آورد بهم نگاهی کرد. من هم باعجله یک مانتو باز و راحت رو انتخاب کردم و همراه شالی مشکی پوشیدم.
    - آماده‌ام بریم؟
    کیفش رو برداشت و باهم از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
    مسیر نسبتاطولانی رو طی کردیم، رسیدیم.
    به اطرافم نگاهی انداختم و تابلو سالن زیبایی رو دیدم
    - چرا اینجا نوبت گرفتی ؟
    دستم‌رو گرفت به طرف سالن زیبایی حرکت کرد وگفت:
    - من‌ و مامان همیشه میایم اینجا، کارش خوبه! درضمن، به خونه هم نزدیکه.
    وارد سالن که شدیم بزرگ بود، اما شلوغ نبود. پگاه با خانمی دست داد و سلام کرد. بهش توضیح داد نوبت برای من بوده و ما رو بهم معرفی کرد. روبهش ادامه داد:
    - ندا جون، ببینم مثل همیشه چیکار می‌کنی!
    پگاه لبخندی زد و من‌رو به همون خانمی که اسمش ندا بود سپرد و رفت روی صندلی‌ نشست. ندا زن مهربون و خوش زبونی بود قبل از هرکاری نظر من رو می‌پرسید:
    - عزیزم موهات‌رو می‌خوای چه رنگی کنم؟[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]

    - عزیزم موهات‌رو می‌خوای چه رنگی کنم؟
    رنگ مو سال جدید رو می‌دونی؟
    کاتالوگ رنگ رو نشونم داد؛ به رنگ روشنی اشاره کرد؛ من از رنگ‌های روشن خوشم نمی‌اومد.
    - ندا خانم، رنگ‌های تیره رو ترجیح میدم!
    - حتما عزیزم، چرا که نه! ما رضایت مشتری رو می‌خوایم و من فقط پیشنهاد دادم.
    - ممنون، اگه میشه به ابروهام زیاد دست نزنید!
    باذوق گفت:
    - چشم گلم! ببین، مدل جدید ابرو اسموکی یا دودی بهش میگن تازگیا مد شده و فکر کنم به صورتت خیلی بیاد، نیازی به برداشتن زیاد ابروهاتم نیست. جدیدا زیاد پرطرفدار شده و خانوم‌هایی با سلیقه مدرن و نوگرا روبه خودش جذب کرده.
    - مرسی
    - خواهش گلم!
    رنگ رو آماده کرد و ربع ساعتی باموهام ور رفت. بعد از نیم ساعت هم تحمل درد،
    اصلاح صورتم تموم شد. باتعجب و هیجان گفت:
    - دختر تو چقدر تغییر کردی! اولین باره اصلاح صورت انجام میدی؟
    - آره، اولین بارمه
    یک نگاه به موهام انداخت وگفت:
    - موهات هم تمومه!
    بعد از شستن و سشوار کردن موهام من رو مقابل آینه قرار داد و گفت:
    - وای عزیزم، خیلی خوشگل شدی مثل مدل‌های اروپایی شدی، رنگ چشم‌هات چقدر قشنگ وخاصن!
    فکر می‌کردم تعریف‌هاش بخاطر اینه که کار خودش رو خوب جلوه بده، اما به آینه که نگاه کردم خودم هم هنگ کردم این من بودم! با موهای موج دار و بلند، صورتی سفید و استخونی، ابروهای کمی ظاهر به هم ریخته و طبیعی، لبی توپر وگوشتی، دماغی باریک وچشم‌هایی حالت دار با رنگ فندقی؛ صد درجه تغییر کرده بودم انگار آرام نبودم! باصدای تعجب پگاه تکونی خوردم:
    - آرام خودتی، باورم نمیشه! چقدرخوشگل شدی!
    - اغراق نکن پگاه، اونطوری که میگی هم نیستم.
    - مطمئنم خودت هم هنگ کردی!
    راست می‌گفت، ولی نمی‌خواستم به روی خودم بیارم. باز به طرف آینه برگشتم و برای بار اخر خودم رو نگاه کردم. باورش برای خودم هم سخت بود با یک اصلاح صورت و رنگ مو اینقدر تغییر کنم. به پگاه نگاه کردم داشت دستمزد رو حساب می‌کرد. تموم شد، اومد باذوق کنارم ایستاد و گفت:[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    armaghanhayati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    213
    امتیاز
    176
    سن
    30
    - بریم عروسک؟
    - پشیمونم می‌کنی از این که اومدم!
    - غلط کردی! اگه می‌دونستم اون چشم‌ها رو که اینقدر دوست داشتم اینجور می‌درخشن زودتر می‌اوردمت.
    - راه بیفت بریم! ول کن نیستی!
    به طرف نداخانم رفتیم تشکر و خداحافظی کردیم. طول مسیر پگاه هرچند دقیقه یکبار
    بهم نگاه می‌کرد.
    - خسته نشدی؟
    - آرام بخدا خودتی؟
    هوفی کشیدم:
    - پگاه اذیت نکن دیگه
    باذوق گفت:
    - باشه تموم می‌کنم، ولی بازم میگم خیلی خوشگل شدی، مامان هم ببینه هنگ می‌کنه!
    جوابش رو ندادم به خونه نزدیک بودیم.
    ریموت درب حیاط رو زد وارد خونه باغ نسبتا بزرگشون که من خیلی دوست داشتم شدیم. قبلا یکی دوبار اومده بودم، بیشتر مواقع پگاه بود که می‌اومد.
    ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و وارد خونه شدیم. توی سالن پذیرایی و نشیمن کسی نبود. پگاه بلند مامانش رو صدا زد:
    - مامان کجایی!
    جوابی شنیده نشد پگاه رو به من ادامه داد:
    - بریم اتاق من لباس عوض کنیم؟
    خواستم جوابش رو بدم که خاله مهناز با یک ست بلوز و شلوار راحتی خاکستری رنگ از اتاق بیرون و به طرفمون اومد، به سمتش رفتم؛ سلام دادم و همدیگه‌رو بغـ*ـل کردیم. ابروهاش‌رو بالا انداخت و با ذوق جوابم روداد:
    - سلام آرومم خوش اومدی عزیزم چه خوشگل شدی!
    از بغلش بیرون اومدم و تشکر کردم. با لبخندی دوباره ادامه داد:
    - البته خوشگل که بودی، الان مثل ماه می‌درخشی!
    خاله مهناز مهربونم! خجالت زده از تعریف‌هاش سرم‌رو پایین انداختم، چقدر دوستش داشتم! به پگاه حسودی نمی‌کردم، ولی غبطه می‌خوردم. حس خوبی داشتم از این که من‌رو آرومم صدا می‌زد. با لحن شوخ واَداهای پگاه سرم‌رو بالا آوردم
    - مامان! نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار، آره؟ ببین من هم چه خوشگلم، قد بلند، کمر باریک، چشم های سیاه کشیده، موی سیاه و بلند، ناخن بلند ...
    خاله مهناز وسط توصیف‌هاش زد زیر خنده، نگاهی به دست های دراز شده پگاه انداخت و گفت:
    - آهای آهای تویی خانم گرگه!
    پگاه باشوخی گفت:
    - اخه تبعیض تا کی! آرام ماه آسمون، من خانم گرگه؟
    هر دو دستش رو به طرف پگاه دراز کرد و گفت:
    - حسود خانم بیا اینجا ببینم!
    پرید بغـ*ـل خاله مهناز هرسه باهم خندیدیم.[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا