- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
نزدیک به یک ساعتِ بعد، توی خونه ی متین، روی کاناپه و دقیقا رو به روی لبخندِ متعجب و تصنعیِ ترمه و چشم های گشادشده اش نشسته بودم. نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
_یه لیوان آب میخوای؟
لبخندش از بین رفت و گفت:
ترمه: شما دوتا خجالت نمی کشین یه ساعته منو سرکار گذاشتین؟
متین خنده ی ریزی کرد و گفت:
_به جونِ آبجیم اگه دروغ گفته باشم!
ترمه با حرص کوسنی رو به طرفِ متین پرت کرد و گفت:
_لوس نشو این مسخره بازی چیه راه انداختین؟ آبجی و آوا و این چرت و پرتا چیه؟ دیوونه شدین؟
دست به سـ*ـینه، به پشتیِ کاناپه تکیه دادم و گفتم:
_بله شدیم!
متین سرفه ای کرد و گفت:
_ببین عزیزم همه ی این چیزایی که الان برات تعریف کردیم کاملا حقیقت داره. البته بهت حق میدم اینجوری ناباورانه نگاهم کنی! باورش واسه ما هم سخت بود ولی حقیقت داره
ترمه:یعنی... میخوای بگی پدرت یه زنِ دوم داشته که شما تازه فهمیدین؟ بعد یه خواهر هم الان از اون زنِ دومه داری که از قضا همون منشیِ نچسبته؟
متین لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
من لیوان چایم رو برداشتم و به سمت تراس رفتم تا خودِ متین، ترمه رو قانع کنه.
یه قدم جلوتر رفته بودیم. متین خیلی نگران برخوردِ ترمه بود و می ترسید که مجبور بشه همه ی ماجرا رو براش تعریف کنه؛ قضیه ی آیه و این که چرا و چطور وارد عمارت شد و چطور از عمارت رفت و... اما خداروشکر انگار اون یه دروغ مصلحتیِ کوچیکی که به ترمه گفتیم کارساز از آب درومد. شاید واقعا یه جاهایی دروغ بهتر باشه؛ یه جاهایی مثلِ اینجا که پای ابروی آیه و آوایی که صد درصد مخالفِ فاش شدن ماجرای گذشته ی خودش و مادرش برای دیگرانه در میونه.
حالا فقط می مونه آشناییِ محمد با خواهر زاده اش. ایمان هم تا دو روزِ دیگه برمی گرده ایران... چایم رو تا آخر، سر کشیدم و به آسمون نگاه کردم. چقدر این زندگی غریبه! بیست سال تنها و بی پول باشی و بعدش بفهمی یه خانواده ی بزرگ داری با یه سرمایه ی بزرگ تر!
چجوری میشه که یه اشتباهِ ناخواسته ی یه پسربچه، زندگیِ دو نسل رو زیر و رو می کنه؟
با صدای متین که اسمم رو صدا می زد نگاهم رو از آسمون گرفتم.
_بله؟
کنارم ایستاد و با صدای آرومی گفت:
_به خیر گذشت
چند دقیقه ای سکوت حاکم شد تا اینکه متین ادامه داد:
_امیدرضا پیام داده... میگه امشب همه بریم خونه ی آوا و محمد هم ببریم. مثل اینکه خیلی عجله داره واسه دیدن خواهرزاده اش
با شنیدن اسمِ آوا، برای چند صدمِ ثانیه موجِ سردی از سر تا پام حرکت کرد. اهم اهمی کردم و گفتم:
_آره فکر خوبیه. این ماجرا بهتره هرچه زودتر تموم بشه دیگه زیادی داره طولانی می شه.
محمدمتین: آره نظرِ منم همینه. تو امروز برنامت چیه؟ ساعت چند بریم؟
_من... من که نمی تونم بیام. شما هر ساعتی راحت ترین برین
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چطور؟ مشکلی پیش اومده؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_نه مشکلی نیست فقط یه سری کار دارم که باید امروز راه بندازم
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_لازم نکرده. فردا به کارهات برس امشب باید بیای
بعد هم بدونِ این که منتظرِ جواب من بشه از تراس بیرون رفت.
_یه لیوان آب میخوای؟
لبخندش از بین رفت و گفت:
ترمه: شما دوتا خجالت نمی کشین یه ساعته منو سرکار گذاشتین؟
متین خنده ی ریزی کرد و گفت:
_به جونِ آبجیم اگه دروغ گفته باشم!
ترمه با حرص کوسنی رو به طرفِ متین پرت کرد و گفت:
_لوس نشو این مسخره بازی چیه راه انداختین؟ آبجی و آوا و این چرت و پرتا چیه؟ دیوونه شدین؟
دست به سـ*ـینه، به پشتیِ کاناپه تکیه دادم و گفتم:
_بله شدیم!
متین سرفه ای کرد و گفت:
_ببین عزیزم همه ی این چیزایی که الان برات تعریف کردیم کاملا حقیقت داره. البته بهت حق میدم اینجوری ناباورانه نگاهم کنی! باورش واسه ما هم سخت بود ولی حقیقت داره
ترمه:یعنی... میخوای بگی پدرت یه زنِ دوم داشته که شما تازه فهمیدین؟ بعد یه خواهر هم الان از اون زنِ دومه داری که از قضا همون منشیِ نچسبته؟
متین لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
من لیوان چایم رو برداشتم و به سمت تراس رفتم تا خودِ متین، ترمه رو قانع کنه.
یه قدم جلوتر رفته بودیم. متین خیلی نگران برخوردِ ترمه بود و می ترسید که مجبور بشه همه ی ماجرا رو براش تعریف کنه؛ قضیه ی آیه و این که چرا و چطور وارد عمارت شد و چطور از عمارت رفت و... اما خداروشکر انگار اون یه دروغ مصلحتیِ کوچیکی که به ترمه گفتیم کارساز از آب درومد. شاید واقعا یه جاهایی دروغ بهتر باشه؛ یه جاهایی مثلِ اینجا که پای ابروی آیه و آوایی که صد درصد مخالفِ فاش شدن ماجرای گذشته ی خودش و مادرش برای دیگرانه در میونه.
حالا فقط می مونه آشناییِ محمد با خواهر زاده اش. ایمان هم تا دو روزِ دیگه برمی گرده ایران... چایم رو تا آخر، سر کشیدم و به آسمون نگاه کردم. چقدر این زندگی غریبه! بیست سال تنها و بی پول باشی و بعدش بفهمی یه خانواده ی بزرگ داری با یه سرمایه ی بزرگ تر!
چجوری میشه که یه اشتباهِ ناخواسته ی یه پسربچه، زندگیِ دو نسل رو زیر و رو می کنه؟
با صدای متین که اسمم رو صدا می زد نگاهم رو از آسمون گرفتم.
_بله؟
کنارم ایستاد و با صدای آرومی گفت:
_به خیر گذشت
چند دقیقه ای سکوت حاکم شد تا اینکه متین ادامه داد:
_امیدرضا پیام داده... میگه امشب همه بریم خونه ی آوا و محمد هم ببریم. مثل اینکه خیلی عجله داره واسه دیدن خواهرزاده اش
با شنیدن اسمِ آوا، برای چند صدمِ ثانیه موجِ سردی از سر تا پام حرکت کرد. اهم اهمی کردم و گفتم:
_آره فکر خوبیه. این ماجرا بهتره هرچه زودتر تموم بشه دیگه زیادی داره طولانی می شه.
محمدمتین: آره نظرِ منم همینه. تو امروز برنامت چیه؟ ساعت چند بریم؟
_من... من که نمی تونم بیام. شما هر ساعتی راحت ترین برین
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چطور؟ مشکلی پیش اومده؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_نه مشکلی نیست فقط یه سری کار دارم که باید امروز راه بندازم
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_لازم نکرده. فردا به کارهات برس امشب باید بیای
بعد هم بدونِ این که منتظرِ جواب من بشه از تراس بیرون رفت.
آخرین ویرایش: