رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
نزدیک به یک ساعتِ بعد، توی خونه ی متین، روی کاناپه و دقیقا رو به روی لبخندِ متعجب و تصنعیِ ترمه و چشم های گشادشده اش نشسته بودم. نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
_یه لیوان آب میخوای؟
لبخندش از بین رفت و گفت:
ترمه: شما دوتا خجالت نمی کشین یه ساعته منو سرکار گذاشتین؟
متین خنده ی ریزی کرد و گفت:
_به جونِ آبجیم اگه دروغ گفته باشم!
ترمه با حرص کوسنی رو به طرفِ متین پرت کرد و گفت:
_لوس نشو این مسخره بازی چیه راه انداختین؟ آبجی و آوا و این چرت و پرتا چیه؟ دیوونه شدین؟
دست به سـ*ـینه، به پشتیِ کاناپه تکیه دادم و گفتم:
_بله شدیم!
متین سرفه ای کرد و گفت:
_ببین عزیزم همه ی این چیزایی که الان برات تعریف کردیم کاملا حقیقت داره. البته بهت حق میدم اینجوری ناباورانه نگاهم کنی! باورش واسه ما هم سخت بود ولی حقیقت داره
ترمه:یعنی... میخوای بگی پدرت یه زنِ دوم داشته که شما تازه فهمیدین؟ بعد یه خواهر هم الان از اون زنِ دومه داری که از قضا همون منشیِ نچسبته؟
متین لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
من لیوان چایم رو برداشتم و به سمت تراس رفتم تا خودِ متین، ترمه رو قانع کنه.
یه قدم جلوتر رفته بودیم. متین خیلی نگران برخوردِ ترمه بود و می ترسید که مجبور بشه همه ی ماجرا رو براش تعریف کنه؛ قضیه ی آیه و این که چرا و چطور وارد عمارت شد و چطور از عمارت رفت و... اما خداروشکر انگار اون یه دروغ مصلحتیِ کوچیکی که به ترمه گفتیم کارساز از آب درومد. شاید واقعا یه جاهایی دروغ بهتر باشه؛ یه جاهایی مثلِ اینجا که پای ابروی آیه و آوایی که صد درصد مخالفِ فاش شدن ماجرای گذشته ی خودش و مادرش برای دیگرانه در میونه.
حالا فقط می مونه آشناییِ محمد با خواهر زاده اش. ایمان هم تا دو روزِ دیگه برمی گرده ایران... چایم رو تا آخر، سر کشیدم و به آسمون نگاه کردم. چقدر این زندگی غریبه! بیست سال تنها و بی پول باشی و بعدش بفهمی یه خانواده ی بزرگ داری با یه سرمایه ی بزرگ تر!
چجوری میشه که یه اشتباهِ ناخواسته ی یه پسربچه، زندگیِ دو نسل رو زیر و رو می کنه؟
با صدای متین که اسمم رو صدا می زد نگاهم رو از آسمون گرفتم.
_بله؟
کنارم ایستاد و با صدای آرومی گفت:
_به خیر گذشت
چند دقیقه ای سکوت حاکم شد تا اینکه متین ادامه داد:
_امیدرضا پیام داده... میگه امشب همه بریم خونه ی آوا و محمد هم ببریم. مثل اینکه خیلی عجله داره واسه دیدن خواهرزاده اش
با شنیدن اسمِ آوا، برای چند صدمِ ثانیه موجِ سردی از سر تا پام حرکت کرد. اهم اهمی کردم و گفتم:
_آره فکر خوبیه. این ماجرا بهتره هرچه زودتر تموم بشه دیگه زیادی داره طولانی می شه.
محمدمتین: آره نظرِ منم همینه. تو امروز برنامت چیه؟ ساعت چند بریم؟
_من... من که نمی تونم بیام. شما هر ساعتی راحت ترین برین
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چطور؟ مشکلی پیش اومده؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_نه مشکلی نیست فقط یه سری کار دارم که باید امروز راه بندازم
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_لازم نکرده. فردا به کارهات برس امشب باید بیای
بعد هم بدونِ این که منتظرِ جواب من بشه از تراس بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:
    با شنیدنِ صدای زنگ موبایلم چشم از تلوزیون گرفتم و آخرین گاز رو از سیبِ سرخِ توی دستم زدم و موبایل رو از کنارم برداشتم که از دیدنِ اسم و شماره ای که روی صفحه افتاده بود سیب توی گلوم پرید و کم مونده بود کاملا خفه بشم که موبایل به دست، به سمتِ آشپزخونه دویدم و تا جایی که تونستم از شیر، آب خوردم. نفسم که جا اومد تا خواستم جواب بدم تماس قطع شد. نفسِ عمیقی کشیدم و خیره به موبایل، عرق نشسته روی شقیقه هام رو پاک کردم. یعنی چیکارم داره؟ چرا بعد از این چند روز به من زنگ زده؟ خب شاید... شاید دلش برام تنگ شده! لبخندِ بزرگی روی لبم نشست. دوباره ویبره ی موبایل دلم رو به لرزه انداخت و لبخندم خشکید. سه تا نفسِ عمیق کشیدم و دکمه ی سبز رنگِ گوشی رو فشار دادم...
    _بله
    بعد از چند ثانیه مکث، صداش توی گوشی پیچید ؛ صدایی که موقعِ شنیدنش تازه فهمیدم که علی رغم همه ی تلقین ها و انکار کردن هام چقدر دلم براش تنگ شده بود.
    میعاد: الو... سلام ، حالت چطوره؟
    روی صندلیِ میزِ آشپزخونه نشستم و گفتم:
    _سلام. خوبم ممنون
    اهم اهمی کرد و بعد گفت:
    _ زنگ زدم بگم که... محمد اومده. آآآ... داییت! داییتو میگم! اومده ایران و می خواد تو رو ببینه
    با شنیدن این حرف، بی اراده گوشی از دستم افتاد. بدونِ هیچ حرکتی به گوشیِ افتاده روی میز، زل زدم. چی شنیده بودم؟ واقعا اومده بود؟ چه عکس العملی باید به اومدنش نشون می دادم؟ خوشحال می شدم از برگشتن نزدیک ترین فامیلم یا ناراحت می شدم از اومدن کسی که اولین جرقه ی آتیش رو به زندگیِ کاغذیِ من و مادرم زده بود. اون دایی من بود؛ برادرِ مادرم. مادرم به خاطر اون قربانی شده بود و من به خاطر اون و به ظالمانه ترین شکلِ ممکن، به دنیا اومده بودم. واقعا باید خوشحال می شدم یا ناراحت؟
    با بلند شدنِ دوباره ی صدای موبایلم یکه خوردم. دست بردم و بلندش کردم. میعاد بود...
    با صدای لرزونی جواب دادم:
    _ الو...
    میعاد: الو؟ چی شد؟ خوبی تو؟
    بزاقم رو فرو دادم و در حالی که نمی خواستم به حالم پی ببره صدام رو صاف کردم و گفتم:
    _آره من خوبم. نمی دونم چرا صدات یهویی قطع شد
    مکثی کرد و گفت:
    _آها... راستش زنگ زدم که بگم اگه تو آماده باشی امشب با امیدرضا و متین و البته محمد میایم خونه ی شما. مشکلی که نداری؟
    سکوت کردم... مشکلی نداشتم؟ دستی به پیشونیم کشیدم.
    میعاد: الو؟ هستی؟
    _آره..‌
    میعاد: می خوای برنامه رو بندازم یه روزِ دیگه؟
    نفسِ عمیقی کشیدم. آخرش که چی؟ تا کی فرار کنم؟ باید باهاش روبه رو بشم... باید ببینم مادرم به خاطرِ کی زندگیِ خودشو اونجوری به لجن کشید...
    _نه ... همین امشب خوبه
    با صدای آرومی گفت:
    _مطمئنی؟ هیچ اجباری نیست که به این زودی...
    بهش اجازه ندادم جمله اش رو تموم کنه و گفتم:
    _نه ... مشکلی ندارم
    میعاد: باشه پس ساعتش رو برات اس ام اس می کنم
    _باشه
    برای چند ثانیه سکوت برقرار شد. انگار هر دو می خواستیم یه حرف هایی بزنیم اما ...
    تک سرفه ای کرد و گفت:
    _خداحافظ
    _خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    گوشی رو قطع کردم و به قطره ی آبی که روی میزِ آشپزخونه افتاده بود زُل زدم. انگار ذهنم پر بود از سوال ها و باید و نباید هایی که آخرِ همشون ختم می شد به یه خالیِ تاریک. انگار دیگه حتی مغزم، کشش اون همه اتفاق های پشتِ سرِ هم رو نداشت. زندگیم تبدیل شده بود به یه تراژدیِ پیچیده که هیچ راهی برای فرار از اتفاقات عجیب و غریبش نداشتم. حتی نمی دونستم چطور باید برخورد کنم با آدمی که به عشقِ دیدنِ خواهرزاده ای که احتمالا تا الان از وجودش بی خبر بوده اون همه راه رو تا اینجا اومده؛ ازش متنفر باشم که با یه جنونِ آنی، بیست سال، زندگیِ دو نفر آدم رو سوزوند یا دوستش داشته باشم چون برادر مادرم بود و مادرم عاشقانه برادرش رو می پرستید. نفس عمیقی کشیدم و قطره ی آب رو با سرانگشتم روی میز، پخش کردم و بلند شدم؛ باید به گندم خبر می دادم.
    موبایلم رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم. با سومین بوق، صداش توی گوشم پیچید:
    _الو؟
    یه نفسِ عمیقِ دیگه کشیدم و لبخندِ تصنعی به لبم آوردم؛ حس می کردم گندم همه جا منو می بینه! جواب دادم:
    _سلام آبجی جونم، خوبی؟ یه خبری برات دارم
    مکثی کرد و جواب داد:
    _خیر باشه
    خیر بود؟ نمی دونستم...
    _گندم... امشب مهمون داریم؛ امیدرضا و مهندس راد با ... با دایی محمدم.
    با صدای متعجب و هیجان زده ای داد زد:
    _جدی میگی؟ کی میان؟ وای خوب شد اومدم خرید هیچی تو خونه نداشتیم. شیرینی هم بخرم؟چند قلم میوه خریدم ولی کمه... بازم می خرم از اون حساب مشترکمون که...
    لبخندی زدم؛ حسابی هُول کرده بود! حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    _آروم تر خواهر جون! چیزِ زیادی نمی خواد بخری همون چیزایی که خودت خریدی کافیه. فقط زود بیا خونه. اونا تا چند ساعتِ دیگه میان و من نمی دونم چیکار باید بکنم.
    فوری جواب داد:
    _باشه باشه... برم یکم دیگه خرید کنم زود میام. هول نکنیا.‌.. خونسرد باش هیچی نیست.
    ریز خندیدم و گفتم:
    _باشه چشم. پس زود بیا. فعلا
    گوشی رو قطع کردم و با لبخند به اسمِ گندم که هنوز روی صفحه بود نگاه کردم. خودش داشت از هیجان می مرد بعد به من می گفت خونسرد باش! نگاهم رو به پنجره دوختم؛ چرا هیچ هیجانی نداشتم؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم و زیرِ لب، غر زدم:
    _نداری که نداری به جهنم!
    باید خونه رو هم مرتب می کردم. نگاهی به دور و برم انداختم و شروع کردم به جمع و جور کردنِ وسایلِ اضافیِ توی اتاق های خونه که تمیز و مرتب کردنشون یک ساعتی طول کشید. خسته و بی حال، روی زمین نشستم و به پشتی تکیه دادم و موبایلم رو برداشتم که علامتِ یه پیامک، بالای صفحش بود.
    میعاد بود و نوشته بود که ساعتِ هشت میان خونه. نگاهی به ساعت انداختم... فقط چند ساعت مونده بود
    .
     

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    میعاد:
    کتم رو جلوی آینه ی قدی توی سالن مرتب کردم و دستی به پشتِ موهام کشیدم. از توی آینه به جنب و جوش محمد و امیدرضا نگاه کردم که هر دوشون شدیدا استرس داشتن؛ مخصوصا محمد! که البته حق هم داشت. نمی دونست قراره با چی رو به رو بشه؛ با دختری که داره برای اولین بار یکی از نزدیک ترین اعضای خانواده اش رو می بینه یا با دختری که قراره قاتلِ حمیدرضا و مسبب وارونه شدن زندگیش رو ببینه.
    حتی من هم جوابی برای این سوال نداشتم. احتمالا خودِ آوا هم نمی دونست که قراره با چه دیدی به مرد خوش تیپ و مضطربِ رو به روی من نگاه کنه!
    نفسِ عمیقی کشیدم و نیم نگاهی به ساعتِ بلند و چوبیِ پشت سرم انداختم و گفتم:
    _کم کم باید راه بیفتیم
    متین که داشت کت اسپورتش رو از روی کاناپه بر می داشت گفت:
    _الان راه می افتیم.
    و با عجله به امیدرضا نگاه کرد و ادامه داد:
    _پس این دسته گل چی شد؟
    امیدرضا موبایلش رو از جیب کتش درآورد و با اخمِ غلیظی گفت:
    _نشد یه بار این پسره یه کاری رو درست انجام بده
    محمد دستِ امیدرضا رو گرفت و گفت:
    _بهتر نبود خودمون سرِ راه گل می خریدیم؟
    لبخندی به استرسِ واضحی که هر سه نفرشونو گرفته بود زدم. حالِ عجیبی بود... پدری که برای دیدن دخترش لحظه شماری می کرد، برادری که ماه ها و سال ها برای رسیدنِ این لحظه تلاش کرده بود و دایی ای که می خواست برای دیدنِ خواهرزاده ای بره که بیست سال با فکرِ زنده نبودنش عذاب کشیده بود. و من... چقدر شرم آورانه دلم لک زده بود برای دوباره دیدن سیاهیِ عمیقِ دو مروارید!
    با صدای زنگِ در، سر بلند کردم و باز لبخند زدم به سه مردی که سرایدارِ بیچاره ی خونه رو برای یک ربع تاخیر سرزنش می کردن!
    چهل و پنج دقیقه ی بعد، همه حاضر و آماده پشتِ درِ رنگ و رو رفته ای که فقط چند تیکه رنگِ سبز روش مونده بود منتظرِ باز شدن در ایستاده بودیم و به جز صدای نفس هایی که زیادی نامنظم به نظر می اومدن و نگاه کنجکاو همسایه های فضولی که چهار مرد رو پشت در خونه ی دوتا دختر دید می زدن هیچ چیزِ خاصی توی اون تاریکی توجهم رو جلب نمی کرد.
    با نزدیک شدنِ صدای پایی که به سمتِ در می اومد انگار صدای نفس ها آروم تر و آروم تر می شد تا این که بالاخره در به آرومی باز شد و چهره ی رنگ پریده ی گندم پیدا شد.لبخندی زد با صدای آرومی گفت:
    _سلام خیلی خوش اومدین... بفرمایین تو.
    جوابِ سلامش رو دادیم و یکی یکی داخل شدیم. امیدرضا، محمد رو به گندم معرفی کرد و چشم های من به سمتِ چشم هایی که از گوشه ی پنجره به محمد دوخته شده بود منحرف شد. صدای گندم که پشتِ سر هم ما رو به داخل خونه دعوت می کرد پاهام رو بی اراده به جلو روند. من اون حال رو داشتم؛ وای به دلِ محمد!
    آروم و بی صدا وارد ساختمون شدیم. آوا مستقیم جلوی محمد ایستاده بود. متین سلام کرد اما وقتی هیچ جوابی از طرف آوا نیومد انگار دهنِ من و امیدرضا هم بسته شد محمد که جای خود داشت!نگاهم بین آوا و محمد می رفت و می اومد هردوشون فقط بهم نگاه می کردن بدونِ حتی یه کلمه حرف. موقعیتِ سخت و اضطراب آوری بود و هیچ کاری از دست هیچ کدومِ ما بر نمی اومد. چند دقیقه ی دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه گندم مِن و مِن کنون گفت:
    _چرا سرِ پا ایستادین؟ بفرمایین بشینین
    من اول از همه به طرفِ بالایِ اتاق، جایی که پشتی های قرمز رنگ گذاشته شده بود راه افتادم و بعد هم متین و امیدرضا اومدن و کنارم نشستن اما محمد همچنان مثل چوبِ خشک، جلوی آوا ایستاده بود. آوا نگاهش رو به زمین دوخت و با صدای آرومی گفت:
    _خوش اومدین
    با این حرفش، قطره ی اشکی از چشم های محمد روی زمین افتاد. چند قدمی جلوتر رفت و یه قدمیِ آوا ایستاد... آروم آروم دستش رو بالا برد و روی صورتِ آوا کشید و چند دفعه پشتِ سرِ هم، لب هاش رو بالا و پایین کرد اما هیچ صدایی از پشتِ لب هاش بیرون نیومد. نمی تونستم صورتِ آوا رو ببینم اما لرزشِ آروم شونه هاش بغضِ بدی به گلوم انداخت و هق هقِ محمد بلند شد. چقدر دلم براش می سوخت و چقدر ناراحت بودم از اینکه هیچ کاری از دستم ساخته نیست. امیدرضا بی صدا اشک می ریخت و متین با بغض، سرش رو پایین انداخته بود و من هم حالی بهتر از هیچ کدومشون نداشتم. انگار اون ثانیه ها قصدِ گذاشتن نداشتن و هر لحظه بیشتر و بیشتر کش می اومدن.
    وقتی محمد کمی جلوتر رفت و آوا رو به آغوشش کشید صدای بلندِ گریه ی آوا با هق هقِ مردونه ی محمد دَرهَم شد. احساس کردم بیشتر از اون نمی تونم اون فضا رو تحمل کنم، بلند شدم و رفتم توی حیاط. چند تا قدمِ بلند برداشتم و لبه ی حوضِ خشکیده نشستم و یقه ی لباسم رو باز کردم. نفسم بند اومده بود از اونهمه غمی که داخلِ اون اتاق چمبره زده بود و بغضی که دلم نمی خواست به هیچ قیمتی بهش اجازه ی شکستن بدم.
    نگاهم به باغچه و درختِ پیر و بلندی که گوشه ی دیوار قد علم کرده بود افتاد و صدای آوا توی گوشم پیچید...
    _اسمش رضا بود...
    دلم برای مظلومیتش بهم پیچید و بدون اینکه من بخوام اشک، گونه هام رو خیس کرد..
    .
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    نمیدونم چقدر اونجا نشستم و به باغچه زل زدم تا اینکه حس کردم جَوِ متشنجِ داخل ساختمون کمی آروم تر شده. نفسِ عمیقی کشیدم و بلندشدم و با قدم های بی حال، خودمو به اتاق رسوندم و کنارِ متین نشستم. گندم داشت با میوه و شیرینی از همه پذیرایی می کرد و به شدت تلاش می کرد که اون جوِ سنگین رو بشکنه. تلاشش قابل تحسین بود اما به هیچ وجه موثر نبود! محمد به آوا خیره شده بود و آوا به فرش! من و متین و امیدرضا هم هر از گاهی از آب و هوا و ترافیکِ سنگین شهر حرف می زدیم و گاهی از گندم راجع به وضعِ کار و بارِش می پرسیدیم اما هیچ کدوم، جرعتِ صحبت کردن درباره ی اصلِ موضوع رو نداشتیم یا شاید هم حرفی برای گفتن نبود. دو ساعت به سخت ترین شکلِ ممکن گذشت تا اینکه امیدرضا بحثِ خونه رو وسط کشید. تصمیم گرفته بود ترتیبی بده تا آوا و گندم برن و با اون زندگی کنن و از دردسرهای اون خونه ی کلنگی خلاص بشن. بعید بود که جوابِ مثبتی برای پیشنهادش بگیره و خودش هم اینو می دونست اما انگار می خواست تمامِ اون سال های نبودنش رو هرجوری که شده برای دخترش جبران کنه. اهم اهمی کرد و رو به گندم که داشت استکان های چای رو می برد تا دوباره پر کنه گفت:
    _ زحمت نکش دخترم، بیا بشین می خوام درباره ی موضوعی با تو و آوا صحبت کنم
    گندم سینیِ چای رو روی زمین گذاشت و خودش هم رفت و کنارِ آوا که حالا با کنجکاوی به پدرش نگاه می کرد نشست و آروم گفت:
    _بفرمایین
    امیدرضا نفسِ عمیقی کشید و با چشم، دور تا دورِ اتاق رو برانداز کرد و گفت:
    _این خونه دیگه حسابی زوار در رفته شده! نه این خونه، نه این محله مناسب نیستن واسه دو تا دخترِ جوون... راستش می خوام یه پیشنهاد بهتون بدم و امیدوارم که ردش نکنین.
    چند ثانیه ای به آوا نگاه کرد و بعد ادامه داد:
    _می دونم هر کاری هم که بکنم جبرانِ یه ثانیه از تمامِ اون مدتی که باید کنارتون می بودم و نبودم نمی شه... اینم می دونم که حتما قبول کردن پیشنهادم براتون آسون نیست اما دلم می خواد از این به بعد این خونه رو خالی کنین و بیاین با من زندگی کنین.
    کنجکاوانه به دو دخترِ رو به روم که با تعجب به امیدرضا خیره شده بودن نگاه می کردم. عجیب بود... انگار اصلا توقع اون پیشنهاد رو از طرف امیدرضا نداشتن.
    متین که سکوتِ آوا و گندم رو دید به نشونه ی تاییدِ حرفِ امیدرضا سری تکون داد و گفت:
    _درسته... اینجا موندتون اصلا به صلاح نیست.
    آوا دهن باز کرد و با صدای گرفته ای گفت:
    _ممنون. ما اینجا راحتیم
    امیدرضا با ناراحتی جواب داد:
    _می دونم دخترم، مگه می شه آدم توی خونه ای که تمامِ عمر، توش زندگی کرده راحت نباشه فقط دارم می گم حالا که پیدات کردم دلم نمی خواد ازت دور باشم. دلم می خواد کنارم باشی تا به جای تمامِ این سال ها برات پدری کنم.
    آوا خواست چیزی بگه که امیدرضا اجازه نداد و گفت:
    _بهتره یکم درباره اش فکر کنی، با خواهرت مشورت کنی و بعد، جوابِ منو بدی. الان هم دیگه ما رفعِ زحمت می کنیم تا راحت بتونین درباره اش فکر کنین.
    با این حرفِ امیدرضا، همه ی ما از خدا خواسته بلند شدیم و ایستادیم. گندم تعارف کرد:
    _حالا که هنوز زوده، تشریف داشته باشین برای شام
    همه از تعارفِ سرد و نمایشیِ گندم تشکر کردیم و آماده ی رفتن شدیم که محمد گفت:
    _اگه می شه... من می خوام چند دقیقه با آوا صحبت کنم
    گندم با تردید جواب داد:
    _بله... خواهش می کنم، حتما
    و رو به آوا ادامه داد:
    _آواجان، آقای سرافراز رو به اتاقت راهنمایی کن
    محمد رو به ما کرد و ادامه داد:
    _راهِ خونه رو بلدم، نگرانِ من نباشین
    سری تکون دادیم و آوا به آرومی از ما خداحافظی کرد و همراهِ محمد به طرف اتاقش رفت و ما هم بعد از خداحافظی از گندم و البته چند دقیقه ای که امیدرضا با گندم صحبت کرد که نظرِ آوا رو درباره ی خونه مساعد بکنه، به سمتِ خونه ی امیدرضا راه افتادیم.توی راه همه ی حواسم پیش آوا بود... اون چند ساعتی که مجبور شده بودم مسیرِ نگاهم رو کنترل کنم و چشم هام رو به جای آوا به در و دیوار بدوزم حتی یه ذره از دلتنگیم رو رفع نکرده بود. خیلی خجالت آور بود اینکه می دیدم فقط با چند روز ندیدنش به اندازه ی چندسال دلتنگش شده بودم. اما یه نقطه ی امیدِ نورانی توی دلم می درخشید؛ فردا توی شرکت می دیدمش!
    به خودم تشری زدم و ویشگونی از پام گرفتم... خیلی مسخره شده بودم!
    اون چند دقیقه ای که قرار بود محمد با آوا حرف بزنه به چند ساعت تبدیل شد و وقتی از اومدنش ناامید شدیم همونجا، توی خونه امیدرضا خوابیدیم. مثل اینکه همه چی خوب پیش رفته بود...
     

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:
    نگاهی به ساعت انداختم؛ سه صبح بود و خواب به چشمام نمی اومد. تا چشمامو می بستم تصویرِ مردی که برادرِ مادرم بود به وضوح، برام جون می گرفت و حرفاش توی گوشم زنگ می زد. گاهی وقتا فکر می کردم که ای کاش مامان هیچ وقت اون دفترِ خاطرات رو به من نمی داد و من هیچ وقت دنبالِ امیدرضا و محمدمتین نمی افتادم و به زندگیِ کسالت بارِ قبلنم ادامه می دادم... اون وقت نیازی به آشنا شدن و قبول کردنِ این آدم هایی که نزدیک ترین فامیل های من بودن نداشتم و مثل الان مغزم روی محمد و اینکه باید چه حسی بهش داشته باشم قفل نمی کرد.
    برای بار هزارم از این پهلو به اون پهلو شدم و از پنجره به ستاره های انگشت شماری که یکیشون به من چشمک می زد خیره شدم.
    _می بینی مامان؟ می شنوی صدامو؟ امروز برادرت اینجا بود...محمدی که به خاطرش هردومونو فدا کردی...میگی باهاش چیکار کنم؟ برادرِ تو رو دوست داشته باشم یا متنفر باشم از قاتلِ زندگیمون؟ تو به خاطرِ اون از من و از خودت گذشتی و حالا من، چطور می تونم مثلِ تو دوستش داشته باشم؟ و چطور می تونم ازش متنفر باشم وقتی بازم به این فکر می کنم که تو به خاطر اون آدم، از خودت گذشتی...
    قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم روی بالش چکید.
    _ کاش هیچ وقت اون خاطراتو نمی خوندم مامان.. کاش بازم فقط من بودم و گندم و مشکلات ریز و درشت و بی پولی و غصه ی رفتنِ تو...
    نفسِ عمیقی کشیدم... به پشت خوابیدم و این بار به سقف زل زدم. از حرف آخرم مطمئن نبودم!
    نمی دونستم که دقیقا می خوام با داییِ تازه پیدا شده ام چیکارکنم! فقط هر وقت بهش فکر می کردم و عشقی که مادرم به برادرِ کوچیک ترش داشت رو به یاد می آوردم یه چیزی تهِ قلبم می لرزید؛ یه چیزی که به خاطرش دلم نمی اومد اذیتش کنم... اون مرد از خون و از جونِ مادرم بود.
    نفهمیدم تا کی بیدار بودم و کی خوابم برد اما هفت صبح، با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم. باید می رفتم شرکت. بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم و از صبحونه ی ساده ای که طبق معمولِ هرروز، گندم قبل از رفتنش برام آماده کرده بود چند لقمه ای خوردم و دم دستی ترین لباس هامو پوشیدم و راهیِ شرکت شدم. ذهنم اونقدر درگیر بود و خودم به اندازه ای بی حوصله و خسته بودم که نایی برای رسیدن به خودم نداشتم.
    به شرکت که رسیدم بی اراده توی شیشه ی درِ رودی به خودم‌ نگاه کردم و کمی موهام رو از زیرِ مقنعه مرتب تر کردم. البته ناگفته نمونه که توی آسانسور جلوی موهام رو هم کمی بیرون تر بردم که یه دفعه به خودم اومدم...
    _چه غلطی داری می کنی؟!
    فورا موهام رو مثل اولش داخلِ مقنعه بردم و توی آینه اخمی به خودم کردم و از آسانسور بیرون رفتم و مستقیما به اتاقِ میعاد نگاه کردم؛ هنوز نیومده بود.
    فورا روی صندلیم نشستم و ناخودآگاه دست توی کیفم بردم و آینه ی جیبیِ کوچیکمو درآوردم و خودمو توش چک کردم... چشمام از بی خوابیِ دیشب حسابی پف کرده و گود افتاده بود و پوستم به شدت رنگ پریده بود.
    _خدایا چرا توی خونه متوجه نشدم.. خیلی ناجوره..
    نق نقی کردم و آینه رو به کیفم برگردوندم.
    انگار واقعا به سرم زده بود! خودمو با روشن کردنِ سیستم و جمع و جور کردنِ کاغذ و خودکارهایی که از چند روزِ قبل، روی میز وِلو شده بودن سرگرم کردم تا اینکه صدای آشنایِ پایی توجهم رو جلب کرد. هیچ عکس العملی نشون ندادم و وانمود کردم که متوجه اومدنش نشدم. چند ثانیه ای رو به روم ایستاد و وقتی هیچ عکس العملی از طرفِ من ندید تک سرفه ای کرد و گفت:
    _صبح بخیر
    به آرومی سرم رو بالا بردم و جواب دادم:
    _سلام، صبح بخیر
    سری تکون داد و قبل از اینکه واردِ اتاقش بشه گفت:
    _لطفا یه شیرقهوه برام بیار
    زیر لب، باشه ای گفتم و از جام بلند شدم. توی آشپزخونه همش به این فکر می کردم که چقدر رفتارم باهاش توی اون سفر بچه گونه و خجالت آور بود. نباید اونجوری بهم می ریختم و ضعف نشون می دادم. درسته که فهمیدم بهم ترحم می کنه و این مسئله واقعا برام عذاب آور بود اما نباید بهش چیزی می گفتم...لااقل نباید اونجوری خودمو تو جنگل گم و گور می کردم. آهی کشیدم و زمزمه کردم:
    _خیلی احمقم..
    فنجونِ شیرقهوه رو با یه لیوان آب توی سینی گذاشتم و به کابینتِ پشتِ سرم تکیه دادم. هیچ دلیلِ منطقی ای برای رفتاری که باهاش کرده بودم پیدا نمی کردم... هنوزم ناراحت بودم هنوزم عصبانی بودم و هنوز دلخور بودم از اینکه منو یه دختربچه ی بیچاره و قابل ترحم می دید اما نمی فهمیدم که چطور به سرم زد و اونطور احمقانه ازش فرار کردم. می تونستم خیلی راحت بهش بگم که کارهاش اذیتم می کنه و ازش بخوام که از اون دلسوزی های اغراق آمیـ*ـزش دست برداره... یا حتی خودم ازش دوری می کردم و اینجوری بهش می فهموندم که از کاراش خوشم نمیاد. ولی دیگه اون فرار کردن چه صیغه ای بود؟!
    دستمو به پیشونیم کوبیدم و زیر لب نق زدم:
    _من چه مرگم شده بود خدایا..
    با تقه ای که به در خورد حسابی جا خوردم. مهندس نعمتی بود که اومده بود طبق معمول برای خودش چای ببره. انگار کسی توی این شرکت اعتقادی به آبدارچی نداشت!
    لبخندی زد و گفت:
    _سلام خانم سرافراز، شرمنده اگه ترسوندمتون
    لبخندش رو جواب دادم و در حالی که سینی رو از روی سینک برمی داشتم گفتم:
    _سلام آقای مهندس، اختیار دارین مشکلی نیست.
    با لبخند سری تکون داد و به طرفِ سماور رفت و منم از آشپزخونه بیرون رفتم و پشتِ درِ اتاقِ میعاد ایستادم. یه نفسِ عمیق کشیدم و بعد از اینکه دو تا تقه به در زدم بدونِ اینکه منتظر جواب بشم در رو باز کردم و رفتم تو. جلوی پنجره ی بزرگِ اتاقش ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد. سینی رو که روی میزِ کارش گذاشتم به سمتِ من چرخید و تشکر کرد به آرومی جوابش رو دادم و از اتاقش بیرون رفتم و نفسِ حبس شده ام رو پشتِ درِ بسته ی اتاقش بیرون دادم. واقعا ازش خجالت می کشیدم خدا می دونه که چه فکری راجع به من می کرد... پوفی کردم و به ساعت نگاه کردم؛ انگار از اون روزایی بود که جونمو می گرفت تا تموم بشه.
    تا چند ساعتِ بعد خودمو با مراجعه کننده ها و پرونده ها سرگرم کردم تا اینکه سرم خلوت شد و باز پرنده ی خستگی ناپذیرِ افکارم به سمتِ محمد و بعد به سمتِ حرف های امیدرضا پرواز کرد. پدرم ازم خواسته بود که برم و با اون زندگی کنم! چقدر برام سخت بود که به عنوان پدرم بهش فکر کنم اما هرچی که بود واقعا من دخترش بودم و هیچ جایی برای انکار وجود نداشت. تصمیمِ آسونی نبود؛ از یه طرف اوضاع خونه ی خودمون خیلی خراب بود و هر لحظه ممکن بود سقفش روی سرمون خراب بشه و از طرفِ دیگه اصلا با امیدرضا احساس راحتی نمی کردم. از وقتی که چشم به دنیا باز کرده بودم پای هیچ مردی به خونه ی ما باز نشده بود و هیچ وقت با یه مرد زندگی نکرده بودم و طبیعی بود که معذب باشم کنارِ پدری که تازه شناخته بودمش. ولی گندم اعتقاد داشت که هم امیدرضا حق داره که بخواد کنارِ دخترش باشه و هم من حق دارم که از بودنِ پدرم و البته امکاناتی که بی شک در اختیارم می ذاشت استفاده کنم. نمی تونستم خودمو گول بزنم... واقعا دلم می خواست مزه ی یه زندگی مرفه و بی دغدغه رو بچشم و نیازی نباشه هر ماه با گندم بشینیم و خورد و خوراک و رفت و آمد و تمامِ هزینه هامونو روی کاغذ بیاریم و برای کِش آوردنِ پولمون تا آخر ماه، برنامه بریزیم. اما دلم هم نمی خواست که مجبور باشم با امیدرضا زندگی کنم؛ اون مرد هنوز به چشمِ من، شوهرِ چندماهه ی مادرم بود نه چیزی بیشتر. حتی حالا که می دونستم اونم مثل من و مامانم فقط قربانیِ توطعه های شایسته و مادرِ خودش بود اما بازم نمی تونستم اونجوری که یه دختر کنارِ پدرش راحته، کنار امیدرضا راحت باشم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    به تاریخِ چهار شنبه، چهاردهم اسفندماه ۹۸
    ۴:۴۳ بامداد !

    سلام دوستان!
    اگه شما قبلا این تاپیک رو دیده باشین و این قصه رو دنبال کرده باشین احتمالا توقع دیدن دوباره ی این تاپیک رو نداشتین!
    راستش من هم قصد ادامه دادن این داستان رو نداشتم؛ هم خودم تنبلی کردم و هم اینکه میدونم این رمان اگه مخاطبی هم داشته به احتمال زیاد، دیگه نداره!
    اما یهویی دلم تنگ شد و بهش سر زدم
    و شروع کردم به دوباره خوندنش تا همین الان؛ این وقت صبح!
    خوندن دوباره ی این قصه، حال روزایی رو برام تداعی کرد که با ذوق هر پست رو می نوشتم و بعد چندین بار مرورش میکردم و یه جاهایی اینقدر توی نقش هایی که ساختم فرو می رفتم که با خنده هاشون می خندیدم و با بغضشون بغض می کردم!
    یادآوری اون لحظه ها حس قشنگی بهم داد که توی این روزهای سخت و پرغصه بهش نیاز داشتم.
    و با خودم فکر کردم توی این شرایطی که احتمالا برای هممون داره با اضطراب و دلهره می گذره اگه من بتونم با نوشتنم حتی برای چند لحظه این حس قشنگ رو به کسی القا کنم کار بزرگی کردم!
    می دونم احتمالا کسی این داستان رو یادش نمیاد اما می خوام بازم بنویسمش... بنویسم تا شاید هر کدوم از ماهایی که این رمانو می خونیم برای چند دقیقه حالمون بهتر بشه!
    ارادتمند شما
    Tabassom



    ***
    زمان به سرعت می گذشت و روزها به تکراری ترین حالت ممکن یکی بعد از دیگری می رفتن و می اومدن. برای منی که هر روز زندگیم به تنهایی، یه فیلم سینمایی محسوب می شد خیلی کسالت آور شده بود!
    یه هفته گذشته بود و هر روز امیدرضا به من زنگ می زد یا میومد دیدنم و آخرِ هر ملاقاتمون مسئله ی خونه رو پیش می کشید و من باز هم بهش می گفتم که هنوز تصمیمی نگرفتم... به ساعت نگاه کردم؛ دو و پنجاه دقیقه ی صبح.
    کلافه از بی خوابی، بلند شدم و روی تختم نشستم به پنجره چشم دوختم و نفس عمیقی کشیدم. واقعا زندگیم شبیه یه سریال هزار قسمتی شده بود با ژانر درام ترسناک غم انگیز تخیلی و همه چیز! موبایلم رو برداشتم و با این که می دونستم هیچ خبری نیست صفحش رو باز کردم و کمی بالا و پایینش کردم. خبری نبود اما دلم می خواست که باشه! مثلا یه پیام ببینم از یه کسی که مثل من بیداره! یه پیام که حالمو پرسیده باشه یا حتی یه پیام خالی! یه پیام که بدونم یه کسی به یادمه...یه کسی...
    گوشی رو پرت کردم کنار و برای صدمین بار به ساعت نگاه کردم و زیرلب بد و بیراه گفتم به شبی که انگار دلش نمی خواست جاش رو به صبح بده.
    دوباره دراز کشیدم و دست هام رو زیر سرم گذاشتم. برام عجیب بود که بین اون همه اتفاق و بین زندگی ای که حسابی قاراشمیش شده بود و بین آدم های جدیدی که هر روز به این زندگیِ ترسناک بهم ریخته وارد می شدن و بین همه ی اون چند میلیون فکری که توی هر ثانیه به مغزم هجوم می آوردن، یه اتفاق، یه آدم، یه فکرِ ثابت مبهم، یه مهندس رادِ لعنتی مثل یه درختِ محکم توی یه شنزار پر از طوفان، ثابت مونده بود و تکون نمی خورد. عجیب بود و ناخوشایند و البته مبهم...شایدم کمی تا قسمتی جذاب، شیرین، دوست داشتنی، مهربون..!
    از لبخندی که به لبم نشسته بود زورم‌ گرفت و محکم پتو رو روی سرم کشیدم. بازم اون حس مزخرف تلخ لعنتی به تمام وجودم پیچید؛ ترحم!
    خودمو بیشتر توی پتو پیچیدم زیرلب گفتم:
    _بخواب آوا...فقط بخواب
    چشمامو که باز کردم توی یه کویر ایستاده بودم تا چشم کار می کرد کویر بود و کویر. ترسیده و مضطرب فقط به اطرافم نگاه می کردم و دور خودم می چرخیدم... داد زدم:
    _ کسی اینجا نیست؟
    هیچ جوابی نیومد. جلوتر دویدم و بازم داد زدم:
    _کمک... یکی کمک کنه من اینجا گم شدم هیشکی اینجا نیست؟
    بغض کردم. صدایی نیومد. آفتاب خیلی تند بود و حس می کردم هر لحظه ممکنه از شدت تشنگی و گرما و ترس، همونجا بمیرم. با درموندگی بازم جلوتر دویدم... چشمم به یه درخت خیلی بزرگ افتاد؛ یه درخت سبز و پر شاخ و برگ بود با یه سایه ی خیلی بزرگ! با خوشحالی به طرفش دویدم و توی سایه ی خنکش نشستم... چقدر خنک بود و چقدر بوی سبزی و تازگی می داد و چقدر وجود اون درخت توی اون کویر عجیب و دور از ذهن بود! یه جمله توی ذهنم تکرار شد.." مثل یه درخت محکم، توی یه شنزار پر از طوفان"
    از خواب پریدم.. عرق کرده بودم و گلوم به شدت خشک بود و می سوخت. نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم این دیگه چه خوابی بود؟ نق نقی کردم و زیر لب غر زدم:
    _خدایا من چم شده آخه
    بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب بخورم. همزمان به ساعت نگاه کردم؛ خداروشکر انگار بالاخره داشت صبح میشد!
    کمی آب خوردم و به لیوان بلور توی دستم خیره شدم. نباید با خودم اون کارُ می کردم... نشدنی بود...
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    از پنجره ی آشپزخونه به بیرون نگاه کردم؛ هوا کم کم داشت روشن می شد. با صدای گندم به پشت چرخیدم..
    _نخوابیدی؟
    سعی کردم چشم هامو باز نگه دارم تا متوجه بی خوابی دیشبم نشه! یه لبخند پرانرژیِ ساختگی زدم و گفتم:
    _سلام تازه بیدار شدم... تو چرا بیداری؟
    به چادر نماز توی دستش اشاره کرد و گفت:
    _معلومه اصلا نخوابیدی!
    خندیدم و گفتم:
    _منم الان وضو می گیرم و میام
    سری تکون داد و رفت. همونجا توی آشپزخونه وضو گرفتم و بعد چادر نماز مامانُ از کمدم برداشتم و رفتم توی اتاقِ گندم که روی سجاده نشسته بود و منتظر من بود. با دیدنم لبخندی زد و بلند شد ایستاد تا نمازش رو با من بخونه. بعد از نماز در حالی که هر دومون هنوز پای سجاده نشسته بودیم گندم رو به من کرد و گفت:
    _هنوز نمی خوای بگی اون شب داییت چی بهت گفت که یه هفته گذشته و تو بازم شب ها خواب نداری؟
    نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
    _چیز خاصی نگفت... یعنی هر چی که گفت رو خودم می دونستم. از قدیما گفت.. از اینکه چقدر این سالها بهش سخت گذشته و وجدانش ناراحت بوده. یکم هم از مامان بزرگ و بابابزرگ و خانوم جون گفت. می دونی گندم... شایسته به همشون گفته بود که ما مردیم... یعنی توی این بیست سال هیشکی واسه برگشتن ما انتظار نکشیده
    گندم دستش رو دراز کرد و من خودمو توی بغلش جا دادم.
    _گندم؟
    _جانم؟
    _می خوام یه چیزی بگم
    کمی منو از خودش فاصله داد و با کنجکاوی گفت:
    _چی؟
    از بغلش بیرون اومدم و چادرم رو از سرم درآوردم.
    _من... شایسته رو دیدم
    چشم هاش از فرط تعجب گرد شد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
    _شایسته؟ کِی؟ کجا دیدیش؟
    بزاق دهنم رو به سختی فرو دادم. لعنت به منِ جوگیر! چرا این حرفو زدم... نمی تونستم که حقیقت رو بگم...
    _اممم توی چیز دیدمش... چند وقتِ پیش توی شرکت دیدمش
    با کنجکاویِ بیشتری گفت:
    _خب؟ چی شد؟
    با ناراحتی گفتم:
    _ منو شناخت.. یعنی نه اینکه بدونه من دختر آیه ام، فکر کرد آیه برگشته
    وقتی سکوتش رو دیدم ادامه دادم:
    _فکر کنم همونی شد که مامان می گفت..خدا تقاص کارهای کثیفشُ داد. فلج شده..پیر و فلج. حتی وقتی به بقیه می گفت که آیه برگشته هیچ کس حتی به حرفش گوش هم نداد ویلچرش رو حرکت دادن و بی توجه به داد و فریادهاش بردنش...
    گندم قطره ی اشکِ گوشه ی چشمش رو پاک کرد و با صدای آرومی گفت:
    _باورم نمیشه...کار خدا رو ببین... تو چیزی نگفتی؟
    _نه...راستش ترسیدم و پنهون شدم
    سری تکون داد و بدون اینکه حرفِ دیگه ای بزنه چادر و جانمازش رو جمع کرد و بلند شد و از اتاق بیرون رفت. می دونستم وقتی ذهنش خیلی درگیر چیزی میشه دوست داره تنها باشه... جانمازم رو جمع کردم و رفتم آشپزخونه تا صبحونه ای بخورم و برم شرکت.
    موقع خوردن صبحونه تمام فکر و ذکرم درگیر امیدرضایی بود که مطمئن بودم تا چند ساعت دیگه یا سر و کله اش پیدا میشه و یا زنگ میزنه راجع به خونه ازم می پرسه و من باز هم نمی دونستم چطور می تونم بهش بگم که از حضورش معذبم... دلم نمی اومد بعد از اونهمه سختی ای که کشیده بود دلش رو بشکنم اما هیچ راهی به ذهنم نمی رسید جز اینکه اگه اصرار کرد واقعیت رو بهش بگم. در حالی که جمله هایی که می خواستم واسه امیدرضا ردیف کنم رو توی ذهنم تمرین می کردم لباس پوشیدم و به سمت شرکت راه افتادم. اینقدر ذهنم درگیر این موضوع بود که وقتی نگهبان بهم سلام کرد بهش گفتم سلام آقای امیدرضا! طفلی نگهبان به زور جلوی خندش رو گرفت و منم یه لبخند زورکی زدم و به سرعت صحنه رو ترک کردم!
    وقتی پشت میزم نشستم هنوز کسی نیومده بود. سیستم رو روشن کردم و رفتم آبدارخونه تا چای دم کنم. منتظر دم کشیدن چای بودم که صدای تق تقِ کفش زنونه ای توجهمو جلب کرد. آروم جلوتر رفتم و از لای در بیرونو نگاه کردم... خدایا چقدر آشنا بود... چشم هامو ریزتر کردم و با دقت بیشتری به دختر بلندقد رو به روم نگاه کردم... یادم اومد؛ پونه بود! ولی این موقع صبح توی شرکت چیکار می کرد؟
    صدای سوتِ چای ساز پونه رو متوجه من کرد که شدیدا سعی می کردم وانمود کنم پونه رو ندیدم! اما پونه لبخند زنون به طرف من که خودمو با چای سرگرم کرده بودم اومد و گفت:
    _سلام... صبح بخیر
    لبخند زورکی ای زدم و به سمتش چرخیدم.
    _ سلام صبح شما هم بخیر. آقای مهندس هنوز نیومدن!
    خندید و گفت:
    _آره حدس می زدم خیلی زود اومده باشم اما کارم مهمه
    کار مهم؟ لبخندمو عمیق تر کردم و گفتم:
    _آهان... چای میل دارین؟
    پونه: نه ممنونم عزیزم... پس من توی اتاقش منتظر می مونم اگه اشکالی نداره
    _ اومم.. نه نه مشکلی نیس... بفرمایین
    تشکری کرد و رفت.
    به کابینت پشت سرم تکیه دادم؛ چه کار مهمیه سر صبحی؟ پوفی کردم و یه لیوان چای واسه خودم ریختم. به من چه که چیکار داره!
    لیون چایم رو برداشتم و پشت میزم نشستم چند دقیقه ی بعد میعاد اومد. بلند شدم و سلام کردم خیلی عادی جوابمو داد و به سمت اتاقش راه افتاد که صداش زدم:
    _آقای مهندس؟
    به طرفم برگشت و گفت:
    _بله؟
    _ خانمِ پونه توی اتاقتون منتظر شما هستن
    اول متعجب نگاهم کرد و بعد کم کم صورتش درهم شد و بدون اینکه نگاهی به من بندازه رفت توی اتاقش! با تعجب به مسیر رفتنش نگاه کردم.. اینا یه چیزیشون میشه سر صبحی!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    میعاد:
    چشمامو محکم بهم فشردم و نفسم رو بیرون دادم..
    _ یه بار گفتی فهمیدم دیگه تکرار نکن
    لبخند موزیانه ای زد و گفت:
    _خودتم می دونی که تنها راه نجاتت منم...
    ازش رو گرفتم و بی هدف به پنجره نگاه کردم. سکوت منو که دید ادامه داد:
    _ ولی دلیل اینهمه ناز کردنتو نمی فهمم
    دوباره بهش نگاه کردم... این آدم نتیجه ی ندونم کاریِ خودم بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _ کار دارم پونه. اگه حرفات تمومه برو بذار به کارام برسم
    وقتی توی لحن جدی من، هیچ نرمشی ندید اخم غلیظی کرد و گفت:
    _ اینجوری منو از خودت نرون...
    قبل از اینکه جملش رو تموم کنه در باز شد و متین اومد داخل. بی توجه به حضور متین و منی که سعی میکردم با اشاره ی چشم و ابرو بهش بفهمونم که ساکت باشه ادامه داد:
    _ همین الانم حسابی زیر قرضی
    چشم غره ای بهش رفتم و رو به متین گفتم:
    _ سلام چه زود اومدی
    بی توجه به من رو به روی پونه ایستاد و گفت:
    _ چه قرضی؟
    پونه ابرویی بالا انداخت و درحالی که کیفش رو از روی مبلِ کناری برمیداشت تا بره گفت:
    _از خودش بپرس
    و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت و در رو به محکم ترین حالت ممکن بست. می دونستم تا چند ثانیه ی دیگه سوال و جواب های متین شروع میشه برای همین قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:
    _چیزی می خوری؟
    چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
    _این دختره چی می گفت؟
    به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:
    _چرت و پرت
    جلوتر اومد و رو به روی من، به میز تکیه داد و گفت:
    _اون قرضی که ازش حرف می زد چی بود؟
    پوفی کردم و از جام بلند شدم و در حالی که به سمت پنجره می رفتم گفتم:
    _ هیچ قرضی در کار...
    نذاشت حرفم تمون بشه و گفت:
    _ بسه دیگه میعاد... چند ماهه معلوم نیس چه غلطی داری می کنی
    _ متین...
    _حرف نزن... خسارت اون پروژه رو از کجا آوردی دادی؟ از من که نگرفتی نذاشتی من همشو بدم گفتی بخشی که مربوط به شرکت منه رو خودم می خوام بدم
    نفس عمیقی کشید و رو به من که با اخم به منظره ی رو به روم نگاه می کردم گفت:
    _تو اونهمه پول نداشتی میعاد... از این دختره گرفتی؟
    صدامو بالا بردم و گفتم:
    _نه متین از پونه نگرفتم... دست از سرم برمی داری یا نه؟
    به تبعیت از من صداشو بالا برد و گفت:
    _تا نگی اون پولو از کجا آوردی و این دختره ی مزخرف اینجا چیکار می کرد، نه
    چشمامو بهم فشردمو دستامو کمی بالا بردم در حالی سعی می کردم صدامو پایین تر بیارم‌ گفتم:
    _ متین... ببین واقعا حالم خوش نیس الان برو بعدا حرف می زنیم
    داد زد:
    _ دِ آخه احمق من رفیقتم منو هیچی حساب نکردی رفتی از اون دختره پول گرفتی؟
    _نمی فهمی چی میگم؟ گفتم از اون نگرفتم
    بلند گفت:
    _ خر خودتی... تو آدمی نبودی که به یه همچین دختری اینقدر رو بدی بگو چه غلطی کردی
    یقه اش رو توی دستام گرفتم و با عصبانیتِ تمام داد زدم:
    _ دارم‌ میگم اون هیچ کارَس...
    به اینجا که رسید آوا با چهره ای ترسیده در اتاقُ باز کرد و به ما دو نفر خیره شد. نفسی کشیدم و یقه ی متینُ ول کردم دستی به صورتم کشیدم و از کنار آوا به سرعت رد شدم و از اتاق زدم بیرون. داغ کرده بودم و نفس نفس می زدم. پله ها رو سه تا یکی کردم و رفتم توی محوطه تا کمی نفس بکشم و فکر کنم. گند زده بودم... واقعا گند زده بودم اما این مشکلِ من بود نه هیچ کس دیگه ای؛ باید خودم حلش می کردم.
    صدای پایی که از پشت سرم می اومد باعث شد به عقب برگردم... متین بود با چهره ی سرخ و رگ های بیرون زده و البته یه یقه ی نامرتب! ازش چشم گرفتم و خواستم از کنارش رد بشم و برم که دستمو گرفت.. بدون اینکه نگاهم کنه گفت
    :
    _ چقدر؟
    کلافه گفتم:
    _ چی چقدر؟
    _ چقدر ازش گرفتی؟
    اخمی کردم و به چشم هاش که حالا به من‌ نگاه می کرد خیره شدم.
    _ نمی گیری چی میگم نه؟
    دستم رو به شدت ول کرد و گفت:
    _ ببین میعاد... برو به جهنم! ولی من می فهمم چه گندی زدی
    عقب تر رفت، انگشت اشارشو به نشونه ی تهدید بالا آورد و ادامه داد:
    _ بالاخره می فهمم چه گندی بالا آوردی
    اینو گفت و با قدم های بلند از من دور شد. آهی کشیدم و زیر لب گفتم:
    _ خودت کردی آقا میعاد... خود کرده را تدبیر نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    کمی توی محوطه چرخیدم و وقتی آروم تر شدم برگشتم که برم توی اتاقم. آوا که با خودکار، روی میزش ضرب گرفته بود با دیدنم بلند شد. برای اینکه کمی از اضطرابش کم کنم نیمچه لبخندی بهش زدم، از کنارش رد شدم و درُ پشت سرم بستم.
    خودمو روی صندلی ولو کردم و چشمامو بستم. اگه می دونستم قراره به اینجا برسه هیچ وقت پیشنهاد اکبری رو قبول نمی کردم...آخ که اکبری خدا ازت نگذره... با تقه ای که به در خورد چشم هامو باز کردم؛ آوا سینی به دست وارد شد. درحالی که مایع صورتی کم رنگِ توی سینی نگاه می کردم صاف نشستم و گفتم:
    _خیر باشه!
    آوا سینی رو روی میز گذاشت و گفت:
    _دمنوش گل رزه... فکر کردم شاید آرومتون کنه
    سرم رو جلوتر بردم و مایع رو به روم رو بوییدم. محشر بود! با وَلَع، نفس عمیقی بالای دمنوش کشیدم و گفتم:
    _ممنون خیلی خوبه... حالا گل رز از کجا آوردی؟
    خجالت زده گفت:
    _ یه دونه از محوطه چیدم ولی فقط همون یه دونه واسه دمنوش بود
    لبخند عمیقی به گونه های قرمزش زدم... متوجه شده بودم که بعد از اون سفر، حسابی خجالتی شده بود و از رفتاری که اونجا داشت شرمنده بود و معمولا تلاش می کرد تا حد امکان جلوی من آفتابی نشه... و اینکه اون دمنوش الان جلوی من بود، احتمالا یعنی حالِ من براش مهم بود!
    سکوت منو که دید کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
    _سرد نشه
    گیج و منگ گفتم:
    _ هوم؟
    اهم اهمی کرد و دستش رو به سمت لیوان دمنوش کشید..
    _ دمنوشُ میگم... سرد می شه
    صدایی صاف کردم و گفتم:
    _ الان می خورمش ممنون
    سری به نشونه ی احترام خم کرد و برگشت بره که بی اختیار صداش زدم:
    _ آوا
    بدون اینکه برگرده ایستاد و بعد از چند ثانیه به سمت من برگشت. مردد گفت:
    _ بله؟
    می خواستم بهش بگم که بمونه... یکم دیگه بمونه تا با عطر رز و وجود معصوم خودش حالمو خوب کنه... می خواستم بهش بگم که چقدر ممنونم از اینکه اون زهرماری ها رو توی قهوه ام ریخت و باعث شد سرم و پام از دو ناحیه بشکنه و چقدر قدردانِ متینم بابت اخراج کردنش و چقدر ازش ممنونم که پیشنهادِ زورکی و ناخواسته ی من رو قبول کرد و... چقدر اون دمنوش صورتی کم رنگ سرد شده ی خوشبو رو دوست دارم! اما فقط تونستم نفس حبس شده ام رو بیرون بدم و بگم:
    _ ممنون!
    لبخندی زد و گفت:
    _ نوش جان
    و رفت. به دمنوش نگاه کردم و لیوانش رو جلوی چشم هام گرفتم..
    _ یعنی دلم میاد بخورمت؟!
    اخمی به خودم کردم و لیوانو پایین گذاشتم..
    _ نه بابا تو رسما خل شدی پسر...
    دستمالی برداشتم و دونه های عرق روی پیشونیم رو پاک کردم بعد با عصبانیت دستمالو پرت کردم توی سطل زباله و یک نفس دمنوش رو سر کشیدم که چشمم به موبایل متین افتاد که روی میز جا مونده بود. زیر لب غرغری کردم و با نگاهی به ساعت، کیف و کتم و موبایل متین رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
    آوا داشت با تلفن صحبت می کرد بهش اشاره کردم که دارم می رم و اگه کاری نداره می تونه این یه ساعت باقی مونده رو توی شرکت نمونه. با سر اشاره ای کرد و دستی به نشونه ی خداحافظی تکون داد و من راه افتادم به طرف خونه ی متین... خیلی ناراحتش کرده بودم و باید از دلش در می آوردم.
    توی راه، تماما به آوا فکر می کردم. عجیب بود! بین اون همه گرفتاری من به آوا فکر می کردم و به احمقانه ترین شکل ممکن، به خاطر یه دمنوش گل رز صورتیِ کمرنگِ سرد شده، لبخند رضایت روی لبم می نشست! با دستم روی فرمون کوبیدم...
    _ تو خل شدی پسر... خل شدی...
    جلوی در خونه ی متین ایستادم و زنگ زدم ترمه در رو باز کرد...
    ترمه: به به سلام آقا میعاد... آفتاب از کدوم طرف درومده قربان؟
    لبخندی به خوش آمد گویی گرمش زدم و گفتم:
    _سلام زن داداشِ گل... چه خبر؟ رو به راهی؟
    در حالی که در رو پشت سر من می بست گفت:
    _ من آره ولی اون داداشت از وقتی برگشته مثل برج زهرماره
    دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:
    _ آره حدس می زدم! کجاست؟
    به تَهِ باغ اشاره کرد و گفت:
    _ اونجاست، روی تاب نشسته
    سری تکون دادم و راه افتادم که ترمه داد زد:
    _ نری اونجا بزنین توی سر و کله ی همدیگه!
    خندیدم و گفتم:
    _ نترس نمی خورمش!
    با صدای ترمه، نگاهِ متین به سمت من چرخید و اخم غلیظی کرد که فهمیدم کلاهم واقعا پس معرکس!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا