رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
نیم ساعتی توی اتاق قدم زدم و به بهونه های مختلف آوا رو چک کردم که به سرش نزنه و کار اشتباهی نکنه تا این که بالاخره موبایلم زنگ خورد..
_الو سامان؟ چیزی دستگیرت شد؟
سامان:سلام عرض شد.‌..آره ریز و درشتِ زندگیش رو پیدا کردم برات
نفس عمیقی کشیدم و یه کاغذ و خودکار توی دستم گرفتم و دونه به دونه ی اطلاعاتی رو که سامان گیر آورده بود روش نوشتم.
_دستت درد نکنه داداش... لطف کردی
سامان:وظیفه بود... امری نداری؟
_قربان تو..‌. عرضی نیست. بازم ممنون
سامان:چاکرم، خدافظ
زیرلب خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم.
_شاهین چنگیزی... فاتحه ات خوندس عوضی
با تقه ای که به در خورد کاغذ رو هل دادم بین پرونده ها و گفتم:
_بفرمایید
در باز شد و چهره ی غمگین آوا نمایان شد
آوا:من می تونم امروز یکم زودتر برم؟
_چطور مگه؟
سکوتش رو که دیدم بلند شدم و کمی جلوتر رفتم..
_خانم سرافراز اگه مشکلی هست بگید به من... شاید کاری از دستم بربیاد
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_مشکلی نیست فقط جایی کار دارم. اگه ممکنه می خوام چند ساعت زودتر برم اما فردا این چند ساعت رو جبران می کنم
وقتی دیدم نمی خواد چیزی بدونم گفتم:
_باشه... اشکالی نداره می تونید تشریف ببرید
آوا:ممنون. خداحافظ
_به سلامت
همین که بیرون رفت و در اتاق رو بست کت و سوییچم رو برداشتم و پشت پنجره منتظر خارج شدنش از شرکت شدم و هم زمان به متین زنگ زدم...
_الو متین
محمدمتین:جونم؟ سلام
_متین گوش کن ببین چی می گم. یه مشکلی پیش اومده که فکر کردم باید در جریان باشی
و سیر تا پیاز قضیه رو تند و تند براش تعریف کردم.
متین:چرا زودتر نگفتی که خودمو برسونم مردِ حسابی؟
_چه می دونم گفتم حالا که راهت دوره بیخودی نگران نشی... ببین آوا رسید پایین من قطع می کنم برم دنبالش که یه وقت نره پیش این یارو چنگیزی.
درحالی که به سمت آسانسور می دویدم گفتم:
_تو زنگ بزن به بابات خبر بده
محمدمتین:حواست کجاست؟ امیدرضا با منه
_یادم نبود. خب نگران نباشین شما... من حلش می کنم
محمدمتین:واسه چی اینقدر دیر به من خبر دادی تو آخه؟
درِ آسانسور باز شد و بدو بدو به سمت در خروجی رفتم و وقتی دیدم هنوز منتظرِ تاکسی ایستاده نفس راحتی کشیدم.
نفس نفس زنون جواب دادم:
_چه می دونم... اونقدر داغ کرده بودم که نمی دونستم چیکار باید بکنم. الان وقتِ سین جیم کردنِ منه؟
محمدمتین:خیلی خب من قطع می کنم تو حواست به آوا باشه. ببین میعاد بی خبر نذاری منو
_باشه بابا قطع کن... فعلا.
گوشی رو توی جیبم انداختم و سوار ماشینم شدم و خداروشکر کردم که اون روز، ماشینم رو توی پارکینگ نذاشته بودم. چند دقیقه ی بعد آوا سوار یه تاکسی شد و راه افتاد‌. با فاصله پشتِ سرشون راه افتادم. نصفِ مسیر که طی شد فهمیدم داره میره سمتِ خونه ی خودشون... کمی خیالم راحت شد اما فورا یادم اومد که اون مردک همسایشونه..
_خریت نکنی بری سراغش آوا..
با مشت روی فرمون کوبیدم و با دقت به جلو خیره شدم که گمشون نکنم.
حدسم درست بود و آوا جلوی کوچه ی خودشون پیاده شد. ماشین رو کمی دورتر پارک کردم و پیاده شدم. آروم و ضعیف، قدم برمی داشت... تحمل نداشتم اونقدر داغون ببینمش. توی اون چندماهی که وارد زندگیم شده بود همیشه سرتق بود... محکم و مغرور بود و توی بدترین شرایط خویشتن داری کرده بود. برام آسون نبود اونجوری شکسته ببینمش. آهی کشیدم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. وقتی کمی از من دور شد پشتِ سرش راه افتادم. از خونه ی خودشون چند متر دورتر شد و جلوی یه خونه ی قدیمی اما بزرگ ایستاد.
زیرلب غریدم:
_احمقِ دیوونه
جلوتر رفتم و پشت یه درختِ پیر و تنومند ایستادم. خیلی بهش نزدیک بودم و راحت می تونستم ببینمش و حتی صداش رو بشنوم. اما اون اونقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه حضورِ من، اون هم پشت یه درخت پرشاخ و برگ نمی شد.
زنگ در رو فشار داد و منتظر موند. دیگه نتونستم تحمل کنم و از پشت درخت بیرون پریدم و قبل از این که بتونه عکس العملی نشون بده دستم رو روی دهنش گذاشتم و دوباره به مخفیگاهم برگشتم. واسه جلوگیری از جیغ و داد کردنش آروم کنار گوشش گفتم:
_نترس... میعادم... آروم باش و سرو صدا نکن
چند ثانیه بعد مرد مسنی اومد و در رو باز کرد.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_کیه؟
بیرون اومد و این دفعه دقیق تر به دور و برش نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید درحالی که زیرِ لب بد و بیراه می گفت وارد خونه اش شد و در رو بست. دستم رو از روی دهنِ آوا برداشتم. فورا به طرفم چرخید و درحالی که نفس نفس می زد و حسابی صورتش گل انداخته بودگفت:
_این چه کاری بود؟ به چه حقی اینکار رو کردی؟ اصلا شما اینجا چیکار می کنی؟
با عصبانیت نگاهش کردم...
_هیچی نگو و راه بیفت
صداش رو بالا برد و گفت:
:اونی که الان باید شاکی باشه منم نه شما
دستش رو گرفتم و به سمت ماشین راه افتادم.
_دختره ی خنگ
جیغ زد:
_چیکار می کنی ولم کن
بی توجه به داد و بیداد کردن هاش به مسیرم ادامه می دادم. چند نفر از کنارمون رد شدن و با تعجب بهمون نگاه کردن..
آوا:ولم کن آبروم رو بردی
_داد و بیداد نکن و مثل بچه ی آدم راه بیا تا آبروت نره!
دوباره تقلا کرد تا دستش رو از مشتم خارج کنه و وقتی دید کارش بی فایدس آروم شد و پا به پام راه اومد. جلوی ماشین ایستادم و در رو باز کردم. خواست مقاومت کنه که به زور هلش دادم توی ماشین و خودم هم سریع سوار شدم. به سمتش برگشتم و پر از خشم نگاهش کردم؛ گرچه نگاهِ اون هم کم از نگاه من نداشت!
_تو احمقی؟ هان؟ یه ذره عقل توی اون کله ی پوکت نیست؟ چرا اومدی اینجا؟ دیوونه ای؟ تنت میخاره یا... لا اله الا الله... دختر تو مگه از عفت و آبروت سیر شدی؟ واسه چی پا شدی اومدی درِ خونه ی این مرتیکه؟
داد زد:
_سرِ من داد نزن... به خودم مربوطه که کجا میرم و چیکار می کنم. اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟ منو تعقیب کردی؟ چرا نذاشتی به کارم برسم؟
_تو که می دونستی این یارو چجور آدمیه چرا پاشدی رفتی درِ خونه اش؟ می مردی یه جمله به من بگی پول لازم داری؟ چشمم کور، یه وام که می تونستم بهت بدم ابله
با چشم های گرد نگاهم کرد..
_اینجوری نگام نکن..‌. شنیدم داشتی با این یارو چنگیزی حرف می زدی
جیغ زد:
_به چه حقی فالگوش وایسادی به حرف های من گوش دادی؟
_خری دیگه..
داد زدم:
_تو خواهرِ رفیقمی... دیدم حالت اونجوری خرابه دووم نیاوردم... تقصیر منِ احمقه که از کار و زندگیم زدم ودنبالِ تو راه افتادم که کاردستِ خودت ندی. باید می ذاشتم بری و اون بی شرف هر بلایی دلش می خواد سرت بیاره
چندثانیه با بغض نگاهم کرد... فهمیدم زیاده روی کردم. اومدم چیزی بگم که صدای هق هقش توی ماشین پیچید.
صورتش رو بادست هاش پوشوند و پشتش رو به من کرد. با شنیدن صدای هق هقش انگار قلبم رو چنگ زدن..هیچ وقت تحمل دیدن گریه ی کسی رو نداشتم؛ آوا که جای خود داشت..‌ درحالت عادی دلم برای خودش و وضع زندگیش می سوخت حالا هم که...
آهی کشیدم و جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوش گرفتم. دستم رو پس زد و از توی کیفِ خودش چند تا دستمال درآورد. چیزی نگفتم و صبرکردم تا آروم بشه و وقتی گریه اش فروکش کرد گفتم:
_بهتری؟
فین فین کنون سری تکون داد.
_معذرت می خوام زیاده روی کردم
چیزی نگفت و به دستمالِ مچاله شده ی توی دستش زل زد.
_نگفتی چرا اومدی
آوا:باید باهاش حرف بزنم. اگه شکایت کنه گندم رو می برن زندان
با بغض نگاهم کرد
آوا:چک و سفته ها به اسم گندمه، گفت که ازش شکایت می کنه
دوباره اشک توی چشم هاش جمع شد و از من رو گرفت..
آوا:گندم مریضه... آسم داره از بچگی. اگه ببرنش زندان طاقت نمیاره
بغضش ترکید..
آوا:می میره...
چشم هام رو از شدتِ غم بهم فشردم. کی فکرش رو می کرد آوای همیشه سرد و به ظاهر بی خیال اون همه غم توی دلش داشته باشه..دلی که برخلافِ ظاهر لجباز و مغرورش به اندازه ای مهربون بود که حاضر بود به خاطر خواهرش هر خطری رو به جون بخره..نمی دونم شایدم این ویژگی رو از مادرش به ارث بـرده بود!
اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
_می خواستم فقط ازش خواهش کنم بهم فرصت بده... همین
_متین به جهنم، کمک گرفتن از من سخت تر از خواهش کردن از این مرتیکه بود؟
آوا:می خواستم خودم حلش کنم
_به چه قیمتی؟ به قیمت تباه شدنِ زندگی و آینده ات؟
کلافه جواب داد:
_گفتم که... فقط می خواستم باهاش حرف بزنم
پنجره رو پایین کشیدم تا سردیِ هوا کمی از داغی مغزم کم کنه
_چرا ازش پول قرض گرفتین؟
آوا:به خاطرِ خونه... همه جای سقفش چکه می کرد. باید تعمیرش می کردیم
اینو گفت و سرش رو برگردوند و به شیشه تکیه داد. آفتاب غروب کرده بود و بارون ریزی می بارید. می دونستم خیلی بهش فشار اومده و دلش پره که بامن راجع به مشکلش حرف زده وگرنه اون دختر به حدی تودار بود که اگه به مرزِ انفجار نمی رسید از مشکلش با کسی حرف نمی زد. سکوتِ سنگینی فضا رو پر کرده بود و تنها صدای موجود، صدای تق تقِ ریزِ قطره های آب، روی سقف ماشین بود. بدونِ هیچ حرفی ماشین رو روشن کردم و از اون کوچه دور شدم. انتظار داشتم مخالفت کنه اما وقتی سکوتش رو دیدم فهمیدم که واقعا به دورشدن از اون خونه نیاز داشته. یه مدت توی شهر چرخیدم و وقتی بارون بند اومد روبه روی یه رستوران ایستادم.
_چیزی می خوری؟
آوا:نه
_ولی من گشنمه
آوا:شما بفرمایید
چشم غره ای به نیم رخِ رنگ پریده اش رفتم و باحرص به پشتی صندلی تکیه دادم...
چنددقیقه ای سکوت برقرار شد. یه دفعه یاد اون حرفش افتادم که به چنگیزی گفته بود صداش رو ضبط کرده..‌
_ببینم تو واقعا صدای چنگیزی رو ضبط کردی؟
سری بالا انداخت و گفت:
_نچ
چشم هام رو گرد کردم. مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
_دروغ گفتم
لحنِ حرف زدنش اونقدر مظلومانه بود که بی اراده لبخند زدم. لبخندی که یه قهقهه ی بزرگ رو پشتِ خودش پنهون کرده بود!
با حرص نگاهم کرد و گفت:
_راحت باشین... به حال و روزِ من بخندین
با این حرفش دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند خندیدم. اخمِ غلیظی که کرده بود خنده ام رو تشدید می کرد..‌ به زور خودم رو کنترل کردم و گفتم:
_ببخشید دست خودم نبود
چپ چپ نگاهم کرد و ازم رو گرفت.
نفسِ عمیقی کشیدم و بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:
_من فردا صبح این مشکل رو حل می کنم. پولش رو میدم و چک و سفته هارو ازش می گیرم. نگران نباش
مردد و ناراحت نگاهم کرد. می دونستم قبول کردنِ پیشنهادم براش سخته اما راهی نداشت..
سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت های لاغرش شد.
ماشین رو روشن کردم و دوباره به سمتِ خونه اش راه افتادم. وقتی رسیدیم ازم خواست سر کوچه نگه دارم و داخلِ کوچه نرم. دستش رو که به سمت دستگیره ی در برد مکثی کرد و بعد گفت:
_من... حتما بهتون پولتون رو برمی گردونم... بیشتر کار می کنم و بهتون پسش میدم.
نگاهش رو به چشم هام دوخت و خیلی جدی ادامه داد:
_قول مردونه میدم!
لبخندی به چهره ی نگرانش زدم و فکر کردم این دختر، خیلی بچه تر از اونیه که بتونه اینهمه درد رو به تنهایی تحمل کنه.‌.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم تاخیالش راحت بشه. از ماشین پیاده شد و کنارِ پنجره ایستاد...
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ممنون
_کاری نکردم... حالا هم برو خونه تا یخ نزدی... بدو!
سری تکون داد و بی هیچ حرف دیگه ای از ماشین دور شد .سرم رو به فرمون تکیه دادم و از تهِ دلم آه کشیدم..این دختر چه سختی ها که نکشیده بود..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    صبح روز بعد رفتم سراغ چنگیزیِ نامرد و خودم رو یکی از آشناهای آوا و گندم معرفی کردم و پولش رو توی صورتش کوبیدم. چک و سفته ها رو ازش گرفتم و تهدیدش کردم که اگه دوباره اطراف اون دوتا دختر پیداش بشه یا بخواد آزاری بهشون برسونه تیکه بزرگش گوششه. وقتی خیالم از چنگیزی راحت شد راه افتادم سمتِ شرکت. آوا مضطرب و نگران پشت میزش نشسته بود و به ساعت زل زده بود. من رو که دید فورا بلند شد و ایستاد. لبخندی زدم و جلوتررفتم..
    آوا:سلام... چی شد؟
    _سلام، ممنون! حل شد
    پاکت محتوی چک ها رو جلوش گرفتم و با ابرو بهش اشاره کردم. آروم دستش رو جلو آورد و پاکت رو ازم گرفت. بازش کرد و دونه دونه ی برگه های داخلش رو نگاه کرد. چندثانیه ای سکوت کرد و بعد باصدایی که به زور درمی اومد گفت:
    _من... نمی دونم چطور باید از خجالتتون دربیام. واقعا ازتون ممنونم
    _فقط یه کمک بود از طرف یه مدیر به کارمندش
    سرش رو بالا آورد و لبخند قدرشناسانه ای زد. سری تکون دادم و از کنارش رد شدم. هنوز وارد اتاقم نشده بودم که صداش متوقفم کرد..
    آوا: آقای مهندس... من می تونم چند دقیقه برم توی محوطه؟ البته اگه کاری با من ندارین
    _نه مسئله ای نیست. می تونی بری فقط زود بیا
    زیرلب تشکری کرد و از پله های مشترک پارکینگ و حیاط، پایین رفت.
    وارد اتاقم شدم و از بالکن به محوطه نگاه کردم که پیکر ظریف آوا بین بوته و درخت ها نمایان شد. یه گوشه ی خیلی دنج که زیاد از اطراف دید نداشت نشست و پاکت رو جلوش گذاشت و بدون این که بازش کنه پاره اش کرد. چندبار و پشت سر هم... بعد سرش رو به دیوارِ پشت سرش تکیه داد و شروع کرد زیرلب حرف زدن. با کنجکاوی تمام سعی کردم لبخونی کنم اما از اون فاصله امکان نداشت. کنجکاوی عجیبی که مغزم رو قلقلک می داد باعث شد چنددقیقه ای بی خیالِ کار بشم. از همون مسیری که آوا وارد محوطه شده بود راه افتادم و چندقدم دورتر از جایی که نشسته بود ایستادم. حالا راحت می تونستم صداش رو بشنوم..
    _اتل و متل بهار بیرونه، مرغابی تو باغش می خونه
    باغ من سرده، همه ی گل هاش پژمرده دونه دونه
    بارون بارونه، بارون بارونه، بارون بارونه
    دلم تنگه پرتقالِ من، گلپر سبزِ قلب زارِ من
    منو ببخش از برای تو هر چی که بخوای میارم
    اتل و متل، نازنینِ دل، زندگی خوب و مهربونه
    عطر و بوش همین، غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه
    آهای زمونه، آهای زمونه این گردونتو کی داره میچرخونه..
    (پرتقال من| طاهر قریشی)
    به اینجا که رسید پام به یه بوته گرفت و صداش آوا رو از جا پروند. شرمنده جلوتر رفتم و مقابلِ چشم های ترسیده اش ایستادم. با دیدن من نفس راحتی کشید و گفت:
    _شمایین؟
    خندیدم..
    _آره منم. ببخش نمی خواستم بترسونمت فقط کنجکاو بودم ببینم زیرلب چی داری زمزمه می کنی
    سرش رو پایین انداخت و دوباره نشست و مشغولِ جمع کردنِ کاغذ پاره های روی زمین شد.
    کنارش نشستم و گفتم:
    _ادامه ی شعرت رو نمی خونی؟!
    لبخند محوی زد و کاغذ پاره های جمع شده رو یه گوشه گذاشت.
    آوا:الان دیگه نه!
    لبخندی به نیم رخش زدم که حتی نیم نگاهی به من نمی انداخت..
    _شعر قشنگی بود
    آوا:آره... مامانم اینو برام می خوند
    بدون این که چیزی بگم فقط نگاهش کردم. دوست داشتم بیشتر از مادرش برام بگه؛ می خواستم آیه رو بیشتر بشناسم. انگار ذهنم رو خوند که ادامه داد:
    _مامانم عاشق شعر بود... مخصوصا حافظ... همیشه قبل از خواب به جای لالایی برام شعر می خوند.
    لبخندی روی لبش نشست. انگار که برگشته بود به کودکی هاش..
    آوا:من هم شعرهای مامانم رو واسه گل های باغچه می خوندم!
    خنده ی ریزی کرد...
    آوا:چند تا بوته ی گل داشتیم و یه درخت بلند و تنومند. برای گل ها اسم گذاشته بودم... اونی که از همه کوچیک تر بود آوا بود. اونی که از همه قشنگ تر بود گندم و اونی که از همه بزرگ تر بود آیه..
    با لـ*ـذتِ وافری به حرف های سرشار از معصومیتش گوش می دادم... پرسیدم:
    _درخته چی؟
    لبخندش ماسید و دستش زو روی خاکِ باغچه کشید..
    آوا:اون... بابام بود
    با این حرفش لبخند از روی لب من هم پرکشید و حس کردم چیزی قلبم رو فشرد.
    ادامه داد:
    _مامان گفته بود مرده... قبل از این که من به دنیا بیام. اسم درخته رضا بود. من تا همین چندماهِ پیش حتی اسم کاملش رو هم نمی دونستم
    دستم رو بردم تا روی شونه اش بذارم اما نیمه ی راه، کنارکشیدم. نمی خواستم فکر کنه دارم بهش ترحم می کنم. چند دقیقه توی سکوت گذشت تا این که انگار تازه به خودش اومد. با چشم های گرد شده به طرف من برگشت و گفت:
    _آآ... من... نمی دونم چرا اینارو گفتم. ببخشید انگار متوجه نبودم که شما اینجایین
    خندیدم و گفتم:
    _نه... اتفاقا جالب بود. منم تاحالا با منشیم گوشه ی باغچه روی زمین ننشسته و حرف نزده بودم! فکر هم نمی کنم این اتقاق توی زندگی حرفه ایِ بقیه ی همکارهام بیفته!
    آروم خندید و چیزی نگفت.
    بعداز چند لحظه مکث گفتم:
    _بعد از این که فهمیدی امیدرضا زندست هیچ وقت کنجکاو نشدی که ببینیش یا این که خبری ازش بگیری؟
    اخم ظریفی کرد و گفت:
    _نه... فقط می خواستم پیداش کنم و آزارش بدم
    _که پیداش نکردی و اومدی سمتِ متین!
    آروم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
    _هیچ وقت حتی احتمال هم ندادی که پدرت بی گـ ـناه باشه؟
    آوا:اون پدر من نیست بی گـ ـناه هم نیست. نمی خوام دربارش حرفی بزنم
    اینو گفت و بلند شد و ایستاد. به تبعیت از اون من هم بلند شدم و رو به روش ایستادم.
    _باشه... نمی خواستم ناراحتت کنم. من میرم بالا تو هم زود بیا که کار داریم. ضمناً این جا کُلی گل و درخت داره که می تونی براشون اسم انتخاب کنی. چند تا کاکتوس هم اون گوشه هست که می تونی اسمشون رو بذاری امیدرضا و خانواده..!
    بدون این که منتظر جوابش بشم برگشتم و چندقدم دورشدم اما صدای خنده ی ریزش لبخند عمیقی روی لبم نشوند.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:
    زمان، بدون هیچ اتفاقِ خاصی می گذشت و می گذشت. از وقتی که کار می کردم کمی وضعِ زندگیمون بهتر شده بود و گندم هم می تونست کمی استراحت کنه. هوا هم حسابی گرم شده بود و کم کم تابستون از راه رسیده بود. توی این مدت دیگه محمدمتین رو ندیده بودم به جز چند باری که برای دیدنِ مهندس راد اومده بود.
    با فکرِ مهندس راد، لبخندی روی لبم نشست. آدم خیلی خوبی بود و حسابی اعتمادم رو به خودش جلب کرده بود. بعد از این که حسابِ چنگیزی رو تصویه کرد دیگه اون مردک اطرف من و گندم پیداش نشد و هر وقت هم که ما رو می دید سرش رو پایین می انداخت و رد می شد و من از ته دل خوشحال می شدم و واسه مهندس راد دعای خیر می کردم. تونسته بودم یه درصدی از اون پول رو بهش پس بدم... هرچند که با نارضایتیِ کامل ازم قبولش کرد اما دلم نمی خواست زیر دِینِ کسی باشم.
    نفسِ عمیقی کشیدم و به کفش های تازه و قشنگم نگاه کردم. لبخندی زدم و مثل بچه ها پاهام رو تکون دادم. با صدای عطسه ای که توی سالن پیچید سر، بلند کردم و با چشم های پف کرده و بینیِ سرخِ مهندس راد روبه رو شدم. بلند شدم و سلام کردم..
    _سلام صبح بخیر...
    با صدای گرفته ای جوابم رو داد و یه عطسه ی دیگه و این بار بلندتر توی سالن پیچید. از حالتِ جمع شده و بامزه ی صورتش خنده ام گرفت..
    _خدا بد نده..
    میعاد:بد نبینی... فکر کنم بدجوری سرما خوردم
    _میخواین قرارهای امروز زو لغو کنم تا برین خونه و استراحت کنین؟
    میعاد:نه نیازی نیست کُلی کارِ عقب افتاده دارم که باید تمومشون کنم. فقط لطفا یه فنجون قهوه برام بیار
    _باشه حتما
    واردِ اتاقش شد و در رو بست. به سمت آشپزخونه رفتم و قهوه رو گذاشتم تا دم بکشه.
    اولین بار بود مهندس راد رو اونجوری می دیدم. خیلی بانمک شده بود! خنده ی ریزی کردم و به خودم نهیب زدم:
    _به مریضیِ مردم نخند دختر!
    تا قهوه دم بکشه از یخچال قرص استامینوفن و سرماخوردگی برداشتم و با یه لیوان آب توی سینی گذاشتم. قهوه رو توی فنجونِ همیشگیِ خودش ریختم و توی سینی گذاشتم و راه افتادم. چندتا تقه به درِ اتاقش زدم و وارد شدم. سینی رو که روی میز گذاشتم تشکری کرد و به قرص ها اشاره کرد..
    میعاد:اینا چیه؟
    _قرصه دیگه... براتون خوبه بعد از قهوه بخورینش حالتون رو بهتر می کنه
    لبخند بی حالی زد و دوباره تشکر کرد.
    سری تکون دادم و خواستم برم که صداش متوقفم کرد.
    میعاد:خانمِ سرافراز
    _بله؟
    از جاش بلند شد و اومد روبه روی من ایستاد.
    میعاد:یه صحبتی باهات دارم
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    _بفرمایید
    کمی این پا و اون پا کرد وبعدگفت:
    _راستش... یه چیزایی هست که..
    پوفی کرد و دستش رو به صورتش کشید. نگران شدم و گفتم:
    _مشکلی پیش اومده؟
    میعاد:نه مشکلی نیست. فقط یه چیزایی هست که باید بدونی
    مردد به چشم هاش نگاه کردم ولی انگار چشم های اون از من مردد تر بود..
    میعاد:نمی دونم امروز وقت مناسبیه یا نه... ولی تا همین الان هم که سه ماهه اینجایی زیادی لفتِش دادم
    نفسِ عمیقی کشید و ادامه داد:
    _باید زودتر از اینا بهت می گفتم اما دلم نمی خواست فکرکنی فریبت دادم
    با شنیدنِ کلمه ی فریب، چشم هام گرد شد..
    _من متوجه منظورتون نمی شم
    کمی مکث کرد و بعد گفت:
    _امروز برای ناهار، خونه نرو... بمون شرکت..
    _باشه ولی.. نمی شه همین الان بگین چی شده؟ من واقعا نگران شدم
    میعاد:نگران نباش مشکلی نیست. به موقعش همه چی رو بهت میگم... الان هم برو لطفا لیست قرار های امروز رو بیار
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    زیرلب باشه ای گفتم و کاری که گفته بود رو انجام دادم‌ و نگران و مشوش روی صندلیم نشستم.
    ***
    میعاد:
    لیست قرار ها رو روی صندلی پرت کردم و جلوی پنجره ایستادم. حس افتضاحی داشتم... حسابی گیر کرده بودم و نمی دونستم چی درسته و چی غلط. این چند هفته ی اخیر عمو و متین خیلی اصرار می کردن که حقیقت رو به آوا بگم. حق داشتن... از اول هم قرارمون همین بود؛ قرار بود من اعتماد آوا رو جلب کنم و بعد همه چی رو بهش بگم. اما الان.... نمی تونستم یا شاید هم می ترسیدم از برخوردش، از عکس العملش، از این که فکر کنه با فریب و دروغ آوردمش به این شرکت... از این که بخواد بره...
    کلافه سرم رو به شیشه چسبوندم. خنکیِ ملایمش مثل یه قندیلِ سرد تا مغزم رسوخ کرد. نمی دونستم چطوری باید بهش بگم... چطوری بگم که ازم دلگیر نشه... که این اعتمادی که به سختی جلبش کردم توی یه لحظه از بین نره. گیج و سردرگم به عبور و مرور ماشین ها و آدم ها خیره شده بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدنِ اسم متین روی صفحه اخم غلیظی کردم..
    _بله
    متین:سلام رفیق... چطوری؟ چه خبر؟ گفتی بهش؟
    با پا ضربه ای به پنجره زدم و گفتم:
    _سلام نه نگفتم
    کمی صداش رو بالا برد و گفت:
    _ای بابا میعاد چرا اینقدر لفتش میدی؟ چرا این بازی رو تمومش نمی کنی؟
    _من دیگه نمی تونم متین... از توانِ من خارجه. می فرستمش بیاد پیشت خودت حلش کن
    مکثی کرد و گفت:
    _خوبی تو؟ این همه دیشب ما باهات صحبت کردیم تو قانع نشدی؟
    _نه نشدم. فکر می کردم می تونم اما نتونستم .... من نمی تونم سخته برام
    متین:نه مثل این که واقعا زده به سرت... مگه تو نبودی که می خواستی آوا رو از سرت باز کنی؟ الان مشکلت چیه من نمی فهمم
    کلافه روی صندلی نشستم...
    _نمی خوام فکر کنه گولش زدم
    صداش رو پایین آورد و گفت:
    _من می فهممت داداش... نمی خوای ازت دلخور بشه. ولی تا کی می تونیم ازش پنهون کنیم؟
    _نمی گم پنهون کن فقط میگم خودت یا امیدرضا بهش بگین
    متین:نمی شه میعاد... منطقی باش. ما قرارمون همین بود. اون الان به تو اعتماد کرده می شینه و منطقی به حرف هات گوش میده و باورت می کنه ولی هنوز منو به چشم دشمنش می بینه امیدرضا هم که جای خود داره
    چشم هام رو بهم فشردم و چیزی نگفتم.‌
    متین:الو؟ میعاد؟
    _بله
    متین:مشکلی پیش اومده؟
    _نه مشکلی نیست... فقط نمی دونم چطوری باید بهش بگم
    متین:تو بسم الله بگو و برو جلو... انشاالله که اونم منطقی کنار میاد. این آخرین و تنها راهمونه. نذار همه ی این چند ماه، به هدر بره
    _باشه... یه کاریش می کنم
    متین:ممنون... باید ببخشی واقعا تورو هم درگیر مشکلات خودم کردم
    چنگی به موهام زدم و گفتم:
    _متین من بعدا بهت زنگ میزنم الان دستم بنده
    مکثی کرد و بعدگفت:
    _باشه... فعلا
    بدون این که جوابی بدم تماس رو قطع کردم.
    خودم هم نمی فهمیدم چرا گفتن حقیقت به آوا اونقدر برام سخت و بغرنج شده. فقط یه چیزی رو می دونستم؛ دلم نمی خواست دیگه گریون ببینمش..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    نگران و هیجان زده به ساعت نگاه می کردم. از صبح، هیچ کاری به پیش نبرده بودم و فقط مدام کلمه ها رو توی ذهنم ردیف میکردم و جمله ها رو یکی یکی می ساختم و تحلیل می کردم اما همه چی ظرف دو دقیقه از ذهنم می پرید. کلافه از جام بلند شدم و کت و کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. آوا با دیدنم بلند شد و ایستاد. می تونستم از چشم هاش بخونم که اونم حالش بهتر از من نیست. لبخند زورکی زدم و گفتم:
    _من میرم از پارکینگ ماشینو ببرم بیرون تو هم زود کارات رو جمع و جور کن و بیا
    آوا:کجا بیام؟ مگه کجا قراره بریم؟
    _قرار شد امروز بیرون ناهار بخوریم دیگه
    آوا:ولی من فکر می کردم توی شرکت..
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    _نه می ریم بیرون... زود بیا که وقت نداریم
    اینو گفتم و سریع از آوا دور شدم. نفسِ عمیقی کشیدم و پله ها رو دوتا یکی کردم و تارسیدن به ماشین، تند و تند راه رفتم. در رو باز کردم و به صندلی تکیه دادم..
    _لعنتی... قرار نبود اینقدر سخت باشه..
    چند تا نفس عمیق کشیدم و درحالی که ماشین رو از پارکینگ بیرون می بردم زیرلب زمزمه کردم:
    _چت شده پسر...مگه همینو نمی خواستی؟ تمومش کن بره پی کارش..
    روی فرمونِ ماشین ضرب گرفتم؛ کاری که مشخصه ی استرس داشتنم بود. ازخودم عصبانی شدم و تشر زدم:
    _چه مرگته تو؟
    همین موقع آوا درِ ماشین رو باز کرد و نشست. با تعجب به من که هنوز وقت نکرده بودم دهنم رو ببندم نگاه کرد. لبخند مضحکی زدم و ازش رو گرفتم. تمامِ طولِ راه توی سکوت گذشت و همینطور تمام ثانیه ها و دقیقه هایی که توی رستوران، روبه روی هم نشسته بودیم و تظاهر به غذا خوردن می کردیم. هیچ کدوم نتونستیم درست و حسابی چیزی بخوریم. بعد از نیم ساعتِ کُشنده که به اندازه ی سه ساعت طول کشید صورت حساب خواستم و آوا زود تر از من از رستوران خارج شد. وقتی حساب کردم و از رستوران بیرون رفتم آوا رو ندیدم. اطرافم رو نگاه کردم اما نبود... به سمت ماشین رفتم و داخلش رو نگاه کردم اما اونجا هم نبود. متعجب و نگران، اطراف رو نگاه می کردم که پارکِ تقریبا متروکِ نزدیک رستوران توجهم رو جلب کرد. با دست به پیشونیم زدم و گفتم:
    _خنگ..تو نمی دونی سر و تهِ این دختر رو بزنی سر از پارک و گل و گیاه در میاره؟!
    پا تند کردم و به سمت پارک رفتم. حدسم درست بود؛ روی چمن ها نشسته بود و به من نگاه می کرد.
    روبه روش نشستم و گفتم:
    _بهتر نبود یه خبر بدی که میای اینجا؟
    متعجب نگاهم کرد و گفت:
    _شما واقعا دارین منو می ترسونین. قبل از این که از رستوران بیام بیرون بهتون گفتم که میام اینجا و شما هم سر تکون دادین!
    این بار نوبت من بود که تعجب کنم... به اندازه ای توی فکر بودم که اصلا متوجه حرفِ آوا نشده بودم...
    _آآ... آها... آره یادم رفته بود
    منتظر نگاهم کرد. به زور لبخند زدم!
    _خب... حالا دیگه بریم سر اصلِ مطلب..
    به چشم هاش که مستقیم و منتظر به چشم های من دوخته شده بود نگاه کردم...
    _خدا لعنتت کنه متین
    آوا:چی؟
    _نه... هیچی.
    آوا:می شه لطفا تعریف کنین که چرا منو آوردین اینجا؟ مشکلی پیش اومده؟
    دستی به صورتم کشیدم و بعد از چند ثانیه مکث گفتم:
    _خیلی خب میگم... ولی قبلش باید قول بدی که تا آخرِ حرف هام همین جا بشینی و با دقت به من گوش بدی و زود هم قضاوت نکنی... فهمیدی؟
    با نگرانی گفت:
    _باشه... باشه قول میدم
    آروم آروم ماجرا رو از سیر تا پیاز براش تعریف کردم. از اشتباه متین توی بچگی گرفته تا عذاب وجدانِ وحشتناکی که سال های سال زندگیش رو به دهنش تلخ کرده بود و همین قضیه ی استخدامش توی شرکتِ من و اومدن امیدرضا به ایران. فقط یه قسمت از ماجرا رو نتونستم بگم... نمی دونم انگار دلم راضی نشد که بدونه با اصرار متین و امیدرضا قرارشد که با من کارکنه؛ دلم می خواست فکر کنه واقعا با خواسته ی خودم پاش به این شرکت باز شده. همونجوری که قول داده بود تمامِ مدت نشست و بدون یک کلمه حرف، به من گوش داد. وقتی حرف هام تموم شد سکوتش به نظرم غیر عادی اومد... صداش زدم:
    _آوا؟
    عکس العملی نشون نداد. دستم رو جلوی چشم هاش تکون دادم و بلندتر داد زدم:
    _آوا... می شنوی صدامو؟
    مثل این که از خواب بیدار شده باشه جا خورد..
    _خوبی؟
    کم کم اون حالتِ تعجبش به خشم تبدیل شد. ابروهاش رو بهم گره کرد و پاشد ایستاد.
    آوا:تو منو مسخره کردی؟ این چرندیات چیه دیگه؟ بعد از این همه مدت اومدی میگی من اشتباه می کنم؟
    دست هام رو به حالت تسلیم، بالا بردم و بهش نزدیک تر شدم..
    _خیلی خب... ببین من کاملا بهت حق میدم. حق میدم نتونی به راحتی این مسئله رو هضم کنی ولی به عزیز ترینم قسم هرچی که امروز از من شنیدی حقیقت بود... قسم می خورم..
    بغض کرد و گفت:
    _امکان نداره... این... واقعا ممکن نیست
    _می دونم باورش سخته. برای ما هم سخت بود درکِ این موضوع... سخته ولی حقیقتِ محضه. باور کن من هیچ دلیلی برای دروغ گفتن به تو و آزار دادنت ندارم.
    کمی آروم تر شد و به من زل زد. حالِ عجیبش من رو حسابی می ترسوند نمی دونستم چی باید بگم و چیکار باید بکنم. بعد از چنددقیقه سکوت با صدای لرزونی گفت:
    _چرا باید حرف هات رو باور کنم؟ از کجا معلوم که حرف هات راست باشه؟
    نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
    _دروغ گفتن به تو اون هم توی این داستانی که من هیچ نقشی توش ندارم چه نفعی برای من می تونه داشته باشه؟ از این ها گذشته، تو تا حالا از من دروغ شنیدی؟
    چیزی نگفت و با چشم های اشکی به من نگاه کرد. دیدنِ این حالت کمی خیالم رو راحت کرد. پس حرف هام رو واقعا فهمیده بود.
    دلسوزانه لبخندی به چونه و چشم های لرزونش زدم.
    _الان وقت گریه و ناراحتی نیست دخترِ خوب. الان فهمیدی که پدرت، اون هیولایی که تا الان فکر می کردی نیست... فهمیدی که از ته دل دوستت داره اونقدری که نتونست ریسک کنه و خودش جلو بیاد و از من خواست باهات حرف بزنم فقط واسه این که تحملِ دوباره رفتن و از دست دادنِ تو رو نداشت.
    دستمالی از جیبم درآوردم و به دستش دادم تا اشک هاش رو پاک کنه. دستش رو گرفتم و کمکش کردم که بشینه وقتی کمی آروم تر شد ادامه دادم:
    _چند ماهه که امیدرضا ایرانه. هر روز واسه دیدنت میاد و از دور دخترش رو تماشا می کنه... دختری که دیگه باور کرده بود مرده. تصورشم نمی تونی بکنی چقدر می تونه سخت باشه این شرایط واسه پدری که بعد از بیست سال، دخترش رو پیدا کرده اما جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره..
    جوابی نداد و توی سکوت به گریه کردنش ادامه داد..
    _چیزی نمی خوای بگی؟
    میونِ گریه گفت:
    _ نمی تونم باور کنم... انگار دارم خواب می بینم
    _حق داری... هر کسی جای تو بود همین حس رو داشت. ولی بیا و نیمه ی پر لیوان رو هم ببین. الان دیگه می دونی برادری داری که با تمامِ مشکلاتی که براش به وجود آوردی پشتت مونده و دورادور هوات رو داشته. اون موقعی که تصادف کرده بودیم من داشتم از عصبانیت می مردم اما متین باز هم پشتِ تو موند و با تمام قُوا ازت حمایت کرد و حتی نذاشت پلیس هایی که دنبالِ علت حادثه بودن چیزی بفهمن... و البته پدری داری که الان دیگه می دونی چقدر مشتاقِ بدست آوردنته... از همه مهم تر یه رئیسِ پایه و باشعور داری که بی خیال کار و زندگیش شده و داره تو رو با خانوادت آشتی میده!
    میونِ گریه لبخندی زد که به لب های من هم لبخند آورد.
    _همینجا بمون من برم دو تا آبمیوه بگیرم و بیام..‌ رنگت پریده می ترسم فشارت بیفته. جایی نرو تا بیام
    زیر لب باشه ای گفت و اشک هاش رو پاک کرد.
    آبمیوه ها رو خریدم و ربع ساعتی دور و بر پارک چرخ زدم... می دونستم به تنهایی نیاز داره برای از نو ساختنِ باورهایی یه دفعه فرو ریخته بود. از دور نگاهش می کردم... کمی آروم تر شده بود و دیگه گریه نمی کرد و فقط به زمین زل زده بود. احساسِ سبکی می کردم انگار سنگینیِ یه کوه از روی دوشم برداشته شده بود و بهتر از همه این که آوا عکس العمل ترسناکی نشون نداده بود! فکر کنم خدا دلش به حالِ دلِ ترسیده ی من سوخته بود و خودش آوا رو آروم کرده بود! نفسِ راحتی کشیدم و راه افتادم. کنارش نشستم و آبمیوه رو به دستش دادم. کمی از آبمیوه رو مزه مزه کرد... چند دقیقه ی بعد گفت:
    _اونا... می دونن که الان من همه چی رو می دونم؟
    _نه هنوز بهشون خبر ندادم
    آوا:بهشون نگین
    باتعجب پرسیدم:
    _چی؟ نگم؟ چرا؟
    آوا:خواهش می کنم.‌.. من الان اصلا توانایی رو به رو شدن باهاشون رو ندارم
    _ولی...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    _لطفا... من هنوز شوکه ام. هنوز منتظر یه تلنگرم که منو از خواب بیدار کنه... به من وقت بدین تا باهاش کنار بیام. بهم وقت بدین تا اگه خوابه، بیدار بشم و برگردم دوباره به زندگیِ روزمره ی خودم. اصلا... ای کاش می تونستم یه مدت از اینجا برم؛ یه جایی که اونا نباشن. فکرِ روبه رو شدن باهاشون تنم رو می لرزونه
    سعی کردم خودم رو جای اون بذارم. واقعا حق داشت من هم اگه جای اون و توی شرایطِ اون بودم به تنها چیزی که نیاز داشتم فقط تنهایی بود..
    _خیلی خب باشه من چیزی بهشون نمی گم. البته قول نمی دم مدت زمانش خیلی طولانی باشه چون همون طوری که قبلا گفتم شدیدا اصرار دارن همه چی روشن بشه
    سری به نشونه ی تایید تکون داد و آروم گفت:
    _ممنون
    _پاشو برسونمت خونه... فردا هم نمی خواد بیای شرکت. بمون خونه و فکر کن ببین می خوای چیکار کنی و تصمیمت چیه
    قدرشناسانه نگاهم کرد. لبخندی زدم و بعد هردو بلند شدیم و به سمت ماشین راه افتادیم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:
    گیج و منگ از حرف های عجیبی که شنیده بودم از پنجره ی ماشین بیرون رو تماشا می کردم. همه ی موضوع یه طرف، گفتنش به گندم هم یه طرف. اون که از کارهای من و نزدیک شدنم به محمدمتین بی خبربود چطور باید بهش می گفتم؟ حتما عصبانی می شد که البته حق هم داشت. چه دروغ ها که بهش نگفته بودم. از طرفی هیچ جوره هم نمی تونستم که این موضوع رو بهش نگم... آهی کشیدم و چشم هام رو بستم که یه دفعه انگار یه جرقه توی ذهنم روشن شد. به سمتِ مهندس راد برگشتم و گفتم:
    _می شه یه خواهشی ازتون بکنم؟
    نیم نگاهی به من انداخت و دوباره به جلوش نگاه کرد.
    _آره حتما
    مردد نگاهش کردم و گفتم:
    _می شه... شما با من بیاید خونه؟
    سریع گردنش رو به سمت من چرخوند و با تعجب گفت:
    _بیام خونه ی شما؟ یعنی چی؟
    _منظورم اینه که... می شه بزنید کنار تا من حرفم رو بزنم؟
    بدون هیچ حرفی ماشین رو کنار زد و خیلی جدی به من نگاه کرد.
    میعاد:خب؟
    _ببینید... گندم از هیچی خبر نداره. یعنی این که... اون حتی نمی دونه من محمدمتین رو می شناسم
    چشم هاش رو گرد کرد و گفت:
    _کار کردنت پیش متین و اون تصادف و شرکت من و... هیچی نمی دونه؟
    خجالت زده سرم رو به نشونه ی نه بالا بردم.
    _البته... می دونه که الان پیش شما کار می کنم اما خب نمی دونه شما کی هستین. فقط اسم شرکت رو می دونه و چند بار اومده شرکت من رو دیده
    چندثانیه نگاهش رو به بیرون دوخت و بعد گفت:
    _می خوای بگی همه ی اون کارا رو تنهایی کردی؟
    _خب... آره
    نفسِ عمیقی کشید و گفت:
    _عجب... نمی دونم چی باید بگم. دست مریزاد داری واقعا
    اخمِ ظریفی کردم و گفتم:
    _کمکم می کنین یا نه؟
    میعاد:چه کمکی از من بر میاد؟
    _می شه شما... شما ماجرا رو به گندم بگین؟
    میعاد:مگه نمی گی از هیچی خبر نداره؟ ببینم منظورت اینه که کل قضیه رو من براش بگم؟
    لبخندِ زورکی زدم و با سر، حرفش رو تایید کردم.
    اخمی کرد و گفت:
    _فکرشم نکن
    _آخه چرا؟
    میعاد:مگه من نقالم آخه هرکی هرچی می خواد به بقیه بگه من باید بگم. نمی تونم عزیزِ من... جونم دراومد تا به خودت بگم خواهرت رو کجای دلم بذارم؟ اونم درحالی که از هیچی خبر نداره
    به اینجا که رسید یه عطسه ی بلند بالا کرد و شیشه ها رو بالا کشید.
    با ناراحتی نگاهش کردم.
    _لطفا...
    میعاد:حالا چه عجله ای هست همین الان بهش بگی؟ تو خودت هنوز حالِ درست و حسابی نداری...بذار چند روز دیگه که خودت هم آروم شدی کم کم بهش بگو
    _نه نه... باید همین امروز بهش بگم. واقعا نیاز دارم باهاش حرف بزنم دیگه نمی تونم این ماجرا رو تنهایی تحمل کنم. اگه نگم خفه می شم...
    نگاهِ مرددی به من انداخت و بعد صورتش رو برگردوند و درحالی که ماشین رو روشن می کرد گفت:
    _تقاصِ چه گناهی رو دارم پس میدم نمی دونم... خدا لعنتت کنه متین با این اوضاعی که واسه ما ساختی
    با ناراحتی ازش رو گرفتم و از پنجره به بیرون چشم دوختم. اصلا کمک نخواستم... خودم به گندم می گم. یواش یواش بهش می گم که جا نخوره... توی دلم نق زدم: آخه چطوری جا نخوره.. اوووف خدا. حتما منو می کشه... این چه زندگی مزخرفیه آخه...
    اونقدر ذهنم درگیر بود و گیج و عصبی بودم که اصلا متوجه مسیر نشدم. ماشین که از حرکت ایستاد به خودم اومدم و دیدم که سرِ کوچه ی ما ایستاده. بدونِ این که نگاهی بهش بندازم زیر لب خداحافظی گفتم و پیاده شدم.
    چند قدمی که جلو رفتم صدای باز و بسته شدنِ درِ ماشینش توجهم رو جلب کرد و چندثانیه ی بعد سایه ی بلندش جلوی من افتاد..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    چند دقیقه ی بعد هر دو معذب و سردرگم جلوی گندم نشسته بودیم و هرچند دقیقه یک بار لبخندهای زورکی و ژیکوند تحویلش می دادیم و گندم هم با شک و تردید ولی در سکوت، ما رو نگاه می کرد..
    گندم:اممم... خیلی خوش اومدین. حالا می شه بگین چی شده؟این سکوتتون خیلی نگران کنندس
    میعاد:نه نه... اصلاجای نگرانی نیستش
    سرفه ای کرد و به من خیره شد. نگاه مرددی به گندم انداختم و گفتم:
    _گندم... همونجوری که گفتم ایشون مدیرعامل شرکتی هستن که من اونجا کار می کنم...
    گندم:خب... اینو که پنج دفعه تا الان گفتین جفتتون
    بزاقم رو فرو دادم و گفتم:
    _آره راست میگی... ولی علاوه بر مدیرعامل بودن...
    مکثی کردم و عاجزانه به مهندس راد نگاه کردم. دستی به صورتش کشید و گفت:
    _من نزدیک ترین دوستِ آقای محمدمتین آذرنیا هستم... پسرخونده ی امیدرضا محسنی، پدرِ آوا خانم
    مردمکِ چشم های گندم که هر لحظه گشاد و گشادتر می شد بین چشم های من و دهانِ مهندس راد که شروع کرده بود به تعریف کردنِ ماجرا در رفت و آمد بود؛ البته با فاکتور گرفتن بعضی دسته گل هایی که من به آب داده بودم. از استرس و اضطراب، ناخن هام رو کف دستم فرو می کردم و انگشت هام رو بهم می فشردم. گندم اما با چشم های باز و دهانی نیمه باز به مهندس راد خیره بود.
    وقتی حرف های مهندس تموم شد گندم به سمتِ من برگشت و باتعجب نگاهش رو به من دوخت..
    گندم:آوا... این آقا چی داره میگه..
    بغض کردم و گفتم:
    _هرچی که شنیدی حقیقت داره
    گندم:باورم نمی شه..
    _حق داری خواهری... بخدا منم همین امروز حقیقتِ ماجرا رو فهمیدم هنوزم توی شوکم. ولی نتونستم بهت نگم واقعا نیاز داشتم که باهات حرف بزنم و ازت مشورت بگیرم... نمی تونستم یه همچین چیزی رو توی دلم نگه دارم...
    مکثی کردم و به مهندس راد نگاه کردم که با اخمِ ظریفی به زمین چشم دوخته بود.
    ادامه دادم:
    _این شد که... از آقای مهندس خواستم که بیاد و برات همه چی رو تعریف کنه
    گندم:این..واقعا باور نکردنیه آخه مگه..
    صدای سرفه های پی در پی مهندس راد جمله ی گندم رو نا تموم گذاشت.
    گندم:آقای راد شما خوبین؟
    با صدای دورگه ای جواب داد:
    _بله ممنون... چیز خاصی نیست
    نگاهِ گندم به طرفِ من برگشت. واقعا تحمل اون نگاهش رو توی اون شرایط نداشتم؛ نگاهی که نمی دونستم توش چی می گذره..سرزنش، ملامت، دلسوزی، ناباوری یا ترس.‌..
    واسه خلاص شدن از اون موقعیتِ کشنده و نگاهِ سنگینِ گندم که حاکی از تردید و بی اعتمادی بود از جام بلند شدم و گفتم:
    _من میرم یه جوشونده برای مهندس درست کنم و بیام
    گندم صدا زد:
    _آوا..حالا وقتِ جوشونده اس؟
    جوابی ندادم و لبم رو به دندون گرفتم. پا تند کردم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم. در رو بستم و پشت در نشستم... بغض بدی که توی گلوم بود شکست و صدای هق هقِ گریم رو توی دست هام خفه کردم. شرایطِ خیلی بدی داشتم انگار داشتم خفه می شدم انگار همه ی دروغ هایی که واسه گندم بافته بودم و همه ی افکاری که راجع به امیدرضا، شایسته و محمدمتین داشتم و همه ی حرف های امروزِ مهندس راد و تمامِ اتفاقاتِ چندماهِ اخیر، من رو احاطه کرده بودن و دورِ سرم می چرخیدن. سخت بود هضم کردنِ باورهای جدیدی که باید واسه خودم از خانواده ای که تاچندساعتِ پیش فکر می کردم نداشتم و ندارم می ساختم. صداهای مبهمی که از پشتِ در به گوشم می رسید نشون می داد که مهندس راد داره یه چیزایی رو برای گندم توضیح میده. چقدر ازش ممنون بودم که از خراب کاری ها و سرتق بازی های من چیزی به گندم نگفته بود. دلم نمی خواست اعتماد خواهرم به من از بین بره... و چقدر ازش ممنون بودم که توی این شرایط منو تنها نذاشته بود و کنارم بود.
    اشکهام رو با پشتِ دستم پاک کردم و بلندشدم و مشغول درست کردن جوشونده ای شدم که هروقت سرما می خوردم مامان به خوردم می داد. اشک می ریختم و جوشونده رو به هم می زدم... اتفاق هایی که افتاده بود فراتر از ظرفیتم بود. از طرفِ دیگه عذابِ وجدانِ کارهایی که با محمدمتین و مهندس راد کرده بودم هم داشت کم کم به سراغم می اومد. عذاب وجدانِ این که چرا نذاشته بودم اون روزِ بارونی، مهندس راد همه چی رو به من بگه... اونجوری شاید دست به اون کارها نمی زدم و اون تصادف و ضرر هنگفتی که به شرکتِ محمدمتین خورد هیچ وقت پیش نمی اومد.
    صدای قیژ قیژِ بازشدن درِ آشپزخونه من رو به خودم آورد. اشک هام رو پاک کردم و به سمتِ در چرخیدم که با چهره ی مغمومِ گندم روبه رو شدم. لبخندِ مهربونی که روی لب هاش نشست تهِ دلم رو قرص کرد و میون گریه به لبخندش جواب دادم. به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. لبخندی زدم... چقدر به این آغـ*ـوشِ آشنا نیاز داشتم. مهندس راد توی چارچوب در نمایان شد... به نشونه ی تشکر و قدردانی لبخندی به چهره ی خسته و بیمارش پاشیدم. چشم هاش رو چندثانیه بهم فشرد و لبخند زد. از گندم جدا شدم و جوشونده رو توی یه لیوان ریختم. گندم با بغض، عذرخواهی کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. می دونستم از این که یه غریبه اشک هاش رو ببینه تا چه حد متنفره. جوشونده رو روی میزِ چوبی و قدیمی آشپزخونه گذاشتم و گفتم:
    _تا گرمه بخوریدش..
    تشکری کرد و روی صندلی نشست. روبه روش نشستم و سرم رو پایین انداختم..
    _من... واقعا ازتون ممنونم. اگه شما نبودین نمی دونستم چطوری باید قضیه رو به گندم بگم..اگه نمی گفتم حتما خفه می شدم
    لب هام رو بهم فشردم و ادامه دادم:
    _خیلی خیلی لطف کردین
    جرعه ای از جوشونده نوشید و چهرش از تلخیِ نوشیدنی درهم شد!
    میعاد:اوم... اهم اهم... کارخاصی نکردم یه کمکِ کوچولو بود
    لبخندی به چهره ی درهمش زدم و گفتم:
    _یه دفعه سر بکشید تا تلخیش حس نشه
    مردد به نوشیدنیِ سیاه رنگِ توی دست هاش نگاه کرد و بعد یه نفس همه ی جوشونده رو سر کشید.
    یه لیوان آب جلوش گذاشتم تا کمی تلخیِ نوشیدنی رو تخفیف بده. تشکری کرد و آب رو خورد. چنددقیقه ای سکوت حاکم شد و بعد گفت:
    _الان برنامت چیه؟ می خوای چیکار کنی؟
    نفسِ عمیقی کشیدم..
    _نمی دونم. فقط می دونم الان نمی خوام باهاشون رو به رو بشم
    میعاد:آخرش که چی؟
    _نمی دونم... ولی الان نه... لطفا
    سری تکون داد و گفت:
    _باشه ولی فقط تا چند روز
    زیرلب گفتم:
    _باشه..
    چندثانیه ای مکث کرد و بعد گفت:
    _برات یه پیشنهادی دارم
    منتظر نگاهش کردم. ادامه داد:
    میعاد:ما هرسال، همین روزها با تعدادی از پرسنلِ شرکت یه سفرِ کوتاه می ریم... یه جورایی یه استراحتِ کوچیک واسه رفع خستگی. اگه بخوای می تونی توهم بیای و چند روز دور از این شهر فکر کنی و به نتیجه برسی. نظرت چیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    یک هفته بعد...
    چمدونم رو کشون کشون تا طبقه ی بالا بردم و وارد یکی از اتاق ها شدم.به نظر نمی اومد که کسی قبل از من اون اتاق رو انتخاب کرده باشه واسه همینم با خیال راحت چمدونم رو همون جا گذاشتم.
    کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت تراس رفتم. محشر بود... تا حالا هیچ وقت یه همچین منظره ی فوق العاده ای رو از نزدیک ندیده بودم. بوی دریا رو با میـ*ـل، بالا کشیدم... ای کاش گندم هم اینجا بود و این بهشت رو می دید.چه خوب شد که با پیشنهاد شراره به جای رزرو هتل، یه ویلا اجاره کردیم! با شوق و ذوق به موج هایی که هر چند ثانیه یک بار، نقششون رو روی شن ها حک می کردن خیره شده بودم که یه فکرِ سرد، همه ی گرمای ذوقم رو از بین برد... چند نفرِ دیگه به جز من هستن توی این دنیا که بعد از بیست سال برای اولین بار چشمشون به دریا می افته؟
    چشم هام رو بهم فشردم... بسه هر چی حسرت خوردی. چرا از جایی که هستی لـ*ـذت نمی بری؟چرا عادت کردی هر لحظه ی زندگیت رو با فکر کردن به کمبود هات به گند بکشی؟ بس کن..
    پوفی کردم و سرم رو به طرفین تکون دادم. ذهنم حسابی بهم ریخته و منفی باف تر ازقبل شده بود... برای فرار از افکار مزخرفی که هر لحظه مغزم رو می خورد موبایلم رو برداشتم و به گندم زنگ زدم.
    گندم:جونم آوا؟
    _سلام گندمی خوبی؟
    گندم:سلام آوا گلی... تو خوبی؟ رسیدی یا توی راهی هنوز؟
    _خوبم خواهری... تازه رسیدم. گندم اگه بدونی چقدر این جا قشنگه... مثل بهشت می مونه. هرجا رو نگاه می کنم همش یاد تو می افتم ای کاش تو هم اینجا بودی
    گندم:دورت بگردم که اینقدر به فکر منی. حسابی خوش بگذرون و ذهنت رو آزاد کن. خیلی هم مواظب خودت باش
    _باشه... گندم؟
    گندم:جونم؟
    _خیلی ذهنم بهم ریخته... اصلا حس خوبی ندارم
    گندم:حق داری... این چند روزی که اونجایی با خودت خلوت کن و یه تصمیم درست و حسابی بگیر. منم هستم هر موقع خواستی با کسی حرف بزنی
    لبخند زدم..
    _عاشقتم که همیشه هستی!
    گندم:خیلی خب خودشیرین من دیگه باید قطع کنم! کاری نداری؟
    _نه عزیزم. فعلا
    گندم:خداحافظ
    گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. حتی شنیدن صداش هم بهم آرامش می داد.
    لباس هام رو عوض کردم و خودمو روی تخت انداختم. فقط خواب می تونست چند ساعتی منو از فکر کردن به زندگی درهم و برهمم خلاص کنه.

    *************
    سلام دوستان:aiwan_lggight_blum:
    خیلی خیلی ممنونم از همراهیتون با رمان و یه عذرخواهی هم بهتون بدهکارم به خاطر این تاخیر طولانی:aiwan_light_bdslum::aiwan_light_bfffflum:
    این مدت درگیر ویرایش رمان بودم که متاسفانه خیلی زمان بر بود.:aiwan_light_dash2:
    انشاالله از این به بعد سعی می کنم بیشتر در خدمتتون باشم:aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    با کرختی و بی حالی چشم هام رو باز کردم. بدنم حسابی کوفته و خسته بود و سرم درد می کرد. نیم خیز شدم و موبایلم رو از روی عسلی برداشتم و روشنش کردم... هشت شب بود. با تعجب به تراس نگاه کردم. واقعا هوا تاریک بود! دستپاچه شدم و از تخت پایین پریدم و چراغ ها رو روشن کردم. وای خدایا چطوری تونستم اینقدر بخوابم؟ حالا با چه رویی برم پایین؟ آخ خدایا خیلی زشت شد خیلی... آهی کشیدم و جلوی آینه ی سرویس بهداشتیِ اتاق ایستادم. با اون چشم ها و لب های پف کرده وحشتناک شده بودم! فورا آبی به دست و صورتم زدم و به سمت لوازم آرایشم هجوم بردم چون اصلا دلم نمی خواست کسی منو با اون قیافه ی عجیب ببینه. بعد از ده دقیقه با رضایت به خودم نگاه کردم و کمی اعتماد به نفس گرفتم! زود لباس عوض کردم و آراسته و مرتب از اتاقم بیرون رفتم. نگاهی به اطرافم کردم اما هیچ کس نبود و ویلا توی سکوتِ کامل بود. در حالی که از پله ها پایین میرفتم متعجب و کمی هم با ترس، به ویلای خالی نگاه می کردم اما انگار واقعا هیچ کس نبود.
    صدا زدم:
    _کسی اینجا نیست؟
    اما هیچ جوابی نیومد. کم کم داشتم از تنهایی توی اون ویلای درندشت وحشت می کردم که صدای پایی پشتِ سرم، منو از جا پروند. برگشتم و با چهره ی خونسرد مهندس راد روبه رو شدم.
    خندید و گفت:
    _ترسوندمت؟
    در حالی که هنوز دستم روی قلبم بود گفتم:
    _نه... نه بابا
    ابرویی بالا انداخت و لبخند زد.
    _ببخشید بقیه کجان؟
    میعاد: رفتن رستوران واسه شام
    _آها... خب شما چرا نرفتین؟
    میعاد:نمی تونستم کسی رو اینجا تنها بذارم برام مسئولیت داره
    وای یعنی به خاطر من نتونسته بود بره؟ خجالت زده گفتم:
    _ببخشید... خودمم نمی دونم چجوری اینقدر خوابیدم. کاش بیدارم می کردین و به خاطر من اینجا نمی موندین
    میعاد:یکی از خانم ها رو فرستادم بیدارت کنه اما بیدار نشدی. البته مهم نیست منم خسته بودم برم. الان داشتم می رفتم دریا که اومدی... نمیای؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _میام
    لبخندم رو جواب داد و دستش رو به نشونه ی بفرمایید جلو برد. با هم از ویلا خارج شدیم و به سمت دریا راه افتادیم. صدای موج های دریا توی سکوتِ شب، از هر صدایی به نظرم زیباتر می اومد. حاضر بودم چند ساعت اون جا بشینم و فقط به صدای دریا گوش بدم. چند نفرِ دیگه هم با فاصله از ما، دور آتیش نشسته بودن و گرم صحبت بودن.
    میعاد:اینجا خوبه؟
    به خودم اومدم و گفتم:
    _هوم؟
    خندید و گفت:
    _کجا سیر می کنی؟ میگم اینجا خوبه بشینیم؟
    _آها... آره آره خوبه همین جا
    خجالت زده کنارش نشستم. جدیدا خیلی خجالت می کشیدم قبلا اینحوری نبودم! لبم رو گاز گرفتم و به دریا نگاه کردم.
    بعد از چند دقیقه سکوت، مهندس راد گفت:
    میعاد: امروز بابات پدرمو درآورد!
    با تعجب نگاهش کردم..
    _چرا؟
    ریز خندید و گفت:
    _می گفت قرار بوده زودتر از این ها با دخترم حرف بزنی اما نزدی
    _چه اصراری دارن من که فرار نمی کنم
    میعاد: خب اونا اینجوری فکر نمی کنن
    به نیم رخش که به دریا خیره بود نگاه کردم و گفتم:
    _معذرت می خوام
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    _بابتِ؟
    _من همش براتون دردسر دارم
    لبخندی زد و گفت:
    _آره درست میگی!
    چون انتظار شنیدن این حرف رو ازش نداشتم با تعجب نگاهش کردم.
    میعاد:چیه؟ دروغ می گم؟
    با دلخوری ازش رو گرفتم و گفتم:
    _نه درست می گین ولی لااقل اینجوری مستقیم به روم نیارین
    بلند خندید و گفت:
    _خیلی خب ناراحت نشو شوخی کردم. ببین منو... می خوام یه چیزی نشونت بدم
    با کنجکاوی نگاهش کردم. موبایلش رو درآورد و بعد از چند ثانیه به دستِ من داد و گفت:
    _امیدرضاست
    نامطمئن به صفحه ی گوشیش نگاه کردم که ضربان قلبم بالا رفت..
    _وای خدایا... این..
    میعاد:این؟!
    _اینو من دیدم... آره دیدمش... سر خاک مامان دیدمش مطمئنم
    میعاد: واقعا؟ به من چیزی نگفته بود. فقط گفت یه دفعه توی شرکتِ متین باهات حرف زده
    با این حرفش، چراغی توی مغزم روشن شد. تازه یادم اومد که چرا وقتی سر خاک مامان دیدمش اونقدر به نظرم آشنا می اومد. کم کم همه چی جلوی چشم هام شکل گرفت... درسته من توی شرکت دیده بودمش. وای خدایا... یعنی من باهاش حرف زدم بدون این که بدونم کیه؟ من با پدرم حرف زدم؟ با امیدرضا؟
    بی اراده اشک توی چشم هام جمع شد و گوشی رو سمتِ مهندس راد گرفتم.
    با تردید موبایلش رو از من گرفت و گفت:
    _چی شد؟
    بلند شدم و مانتوم رو تکوندم.
    _ هیچی... می خوام برگردم ویلا
    بلند شد و رو به روی من ایستاد و با جدیت و کمی اخم گفت:
    _فکر نمی کنی دیگه باید دست از این رفتارت برداری الان که همه چی رو می دونی؟ تا کی می خوای عذابش بدی؟
    چند ثانیه با دلخوری نگاهش کردم و بعد بهش پشت کردم و به سمت ویلا راه افتادم. اون چه می دونست من چه حالی دارم؟ چه می دونست چه دردی داره این که بفهمی چند دفعه پدرت رو دیدی بدون این که بدونی اون کیه؟ چی می فهمید از حسِ من که حالا برام قیافه می گرفت؟
    اشک هام رو با پشت دستم پاک کردم و زیر لب گفتم:
    _بی شعور
    و قدم هام رو بلند تر کردم تا لازم نباشه دوباره باهاش رو در رو بشم.
     

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    وارد ویلا شدم و در رو محکم بستم. حسابی عصبی شده بودم و دلم می خواست جیغ بزنم. ایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم که صدای پاش اومد. فورا از پله ها بالا دویدم و رفتم توی اتاقم. حس افتضاحی داشتم و نمی دونستم توی اون شرایط، چی درسه و چی غلط... حتی واقعا نمی دونستم چه حسی دارم. هیجان زده بودم از حرف زدن با پدری که نوزده سال فکر می کردم مرده و توی دومین دهه ی زندگیم به زنده بودنش پی بردم و ناراحت بودم از این که چرا اینقدر دیر حقیقت رو فهمیدم و می ترسیدم از روبه رو شدن با پدری که هیچ وقت ازش پدری ندیده بودم و خجالت زده بودم از مواجه شدن با برادری که به بدترین شکلِ ممکن باهاش برخورد کرده بودم و با همه ی این احساسات درهم و برهم و زجرآور، مهندس راد از من انتظارِ تموم کردن این قصه رو داشت. انتظار داشت برم و کسی رو که تازه شناخته بودم رو بغـ*ـل بگیرم و به راحتی به عنوان پدرم قبولش کنم و دوستش داشته باشم. آهی کشیدم و درِ تراس رو باز کردم و روی صندلی کوچیک و سفید رنگش نشستم و سعی کردم کمی فکرم رو آزاد کنم. گاهی فکر می کردم که ای کاش واقعیت رو نمی فهمیدم و به زندگی قبلیم ادامه می دادم و گاهی از ته دلم خوشحال می شدم از این که هیچی اونجوری که من فکر می کردم نبوده و الان یه خانواده دارم که مشتاق داشتن من هستن.
    نفس عمیقی کشیدم... باید به خودم مسلط می شدم. سخت بود اما چاره ای جز کنار اومدن با حقیقتِ ماجرا نداشتم. دیر یا زود باید باهاشون رو در رو می شدم و جواب سوال هایی رو که مدت ها مغزم رو می خوردن ازشون می گرفتم. این که سرنوشت دایی محمدم چی شد و چی به سر مادر بزرگ و پدربزرگم اومد... این که دایی ایمان کجاست و اصلا می دونه من وجود دارم؟ این که چه بلایی به سر گلناز و ملیحه اومد و هزار تا سوال بی جوابِ دیگه..
    آهی کشیدم و چشم هام رو بستم و نفهمیدم چطور دوباره روی همون صندلی خوابم برد! صبح با صدای اذان بیدار شدم و وضو گرفتم و نماز خوندم اما بعدش دیگه خوابم نبرد. کمی توی اتاقم موندم و سعی کردم خودمو سرگرم کنم اما فایده نداشت. لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. هنوز همه خواب بودن و کسی توی سالن نبود. پوفی کردم و از ویلا بیرون رفتم و به سمت دریا راه افتادم. چند قدمیِ ساحل، سرم رو بالا بردم که چشمم به مردی افتاد که کنار دریا نشسته بود. هیکلش از پشت، شبیه مهندس راد بود. اخمی کردم و یه قدم عقب رفتم... اصلا دلم نمی خواست ببینمش. نمی دونم شاید هم داشتم زیاده روی می کردم یا زیادی لوس و زودرنج شده بودم اما هرچی که بود دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. انگار سنگینیِ نگاهم رو حس کرد که سرش رو برگردوند و نگاهم کرد. یه قدم دیگه به عقب برداشتم که بلند شد و ایستاد. نگاهم رو ازش گرفتم و از همون راهی که اومده بودم برگشتم و به سمت ویلا رفتم. حسِ بدی داشتم از رفتارِ نامنصفانه ای که باهاش داشتم اما انگار اون آوای همیشگی نبودم... انگار دلم پُر بود و فقط می خواستم تمام عقده ها و ناراحتی های دلم رو سرِ یه نفر خالی کنم و مهندس رادِ بیچاره گیر من افتاده بود‌.
    تا وقتِ ناهار، توی اتاقم موندم و با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم و به زمین و آسمون غر زدم و بد و بیراه گفتم تا اینکه شراره اومد و خبر داد که ناهار آماده اس!
    با بی میلیِ تمام، لباس پوشیدم و رفتم توی جمعِ بچه ها. بی حرف نشستم و برای خودم غذا کشیدم. احساسِ غریبی و بی عرضگی می کردم و دلم می خواست زودتر غذام رو بخورم و به اتاق و تنهاییِ خودم پناه ببرم اما حتی اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم. چند دقیقه ای با غذام بازی کردم و بعد دست بردم تا یه لیوان آب برای خودم بریزم که با مهندس راد چشم تو چشم شدم. فورا نگاهم رو ازش گرفتم و این بار خودم رو با لیوانِ آب سرگرم کردم. اصلا توی اون جمع، احساس راحتی نمی کردم و بین اون آدم ها خودم رو یه وصله ی ناجور می دیدم. چند دقیقه ی بعد عذرخواهی کردم و از پای سفره بلند شدم و دوباره به اتاقم پناه بردم. در اتاق رو بستم و صدای هق هق گریه ام بلند شد. اینجا جای من نبود... چقدر دلم می خواست چشم هام رو ببندم و وقتی که باز می کنم خودم رو توی خونه ی خودم ببینم کنار گندم و قابِ عکسِ مامان. ای کاش می تونستم بی خیالِ بقیه و مهندس راد بشم و تنهایی برگردم اما حتی تنهایی سفر کردن رو بلد نبودم.
    توی این جمع هم هیچ کس رو به جز شراره و مهندس راد و خانم مردانی نمی شناختم که با هیچ کدومشون احساس راحتی و صمیمیت نمی کردم. البته... به جز مهندس راد..
    گریه ام شدید تر شد. من به پشتوانه ی حضورِ اون به این سفر اومده بودم اما الان دیگه نداشتمش. می دونستم تقصیر خودمه می دونستم خودم دارم ازش فاصله می گیرم و خودم دارم اذیتش می کنم اما دلم می خواست اونو مقصر بدونم. حالِ دلِ خودم رو نمی فهمیدم و فقط دلم خونه رو می خواست... می خواستم به زندگی روتین و کسالت بارِ قبلیم برگردم. این جوِ شاد و سرحال، با منِ همیشه غمگین و منفی باف اصلا سازگار نبود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا