- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
نیم ساعتی توی اتاق قدم زدم و به بهونه های مختلف آوا رو چک کردم که به سرش نزنه و کار اشتباهی نکنه تا این که بالاخره موبایلم زنگ خورد..
_الو سامان؟ چیزی دستگیرت شد؟
سامان:سلام عرض شد...آره ریز و درشتِ زندگیش رو پیدا کردم برات
نفس عمیقی کشیدم و یه کاغذ و خودکار توی دستم گرفتم و دونه به دونه ی اطلاعاتی رو که سامان گیر آورده بود روش نوشتم.
_دستت درد نکنه داداش... لطف کردی
سامان:وظیفه بود... امری نداری؟
_قربان تو... عرضی نیست. بازم ممنون
سامان:چاکرم، خدافظ
زیرلب خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم.
_شاهین چنگیزی... فاتحه ات خوندس عوضی
با تقه ای که به در خورد کاغذ رو هل دادم بین پرونده ها و گفتم:
_بفرمایید
در باز شد و چهره ی غمگین آوا نمایان شد
آوا:من می تونم امروز یکم زودتر برم؟
_چطور مگه؟
سکوتش رو که دیدم بلند شدم و کمی جلوتر رفتم..
_خانم سرافراز اگه مشکلی هست بگید به من... شاید کاری از دستم بربیاد
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_مشکلی نیست فقط جایی کار دارم. اگه ممکنه می خوام چند ساعت زودتر برم اما فردا این چند ساعت رو جبران می کنم
وقتی دیدم نمی خواد چیزی بدونم گفتم:
_باشه... اشکالی نداره می تونید تشریف ببرید
آوا:ممنون. خداحافظ
_به سلامت
همین که بیرون رفت و در اتاق رو بست کت و سوییچم رو برداشتم و پشت پنجره منتظر خارج شدنش از شرکت شدم و هم زمان به متین زنگ زدم...
_الو متین
محمدمتین:جونم؟ سلام
_متین گوش کن ببین چی می گم. یه مشکلی پیش اومده که فکر کردم باید در جریان باشی
و سیر تا پیاز قضیه رو تند و تند براش تعریف کردم.
متین:چرا زودتر نگفتی که خودمو برسونم مردِ حسابی؟
_چه می دونم گفتم حالا که راهت دوره بیخودی نگران نشی... ببین آوا رسید پایین من قطع می کنم برم دنبالش که یه وقت نره پیش این یارو چنگیزی.
درحالی که به سمت آسانسور می دویدم گفتم:
_تو زنگ بزن به بابات خبر بده
محمدمتین:حواست کجاست؟ امیدرضا با منه
_یادم نبود. خب نگران نباشین شما... من حلش می کنم
محمدمتین:واسه چی اینقدر دیر به من خبر دادی تو آخه؟
درِ آسانسور باز شد و بدو بدو به سمت در خروجی رفتم و وقتی دیدم هنوز منتظرِ تاکسی ایستاده نفس راحتی کشیدم.
نفس نفس زنون جواب دادم:
_چه می دونم... اونقدر داغ کرده بودم که نمی دونستم چیکار باید بکنم. الان وقتِ سین جیم کردنِ منه؟
محمدمتین:خیلی خب من قطع می کنم تو حواست به آوا باشه. ببین میعاد بی خبر نذاری منو
_باشه بابا قطع کن... فعلا.
گوشی رو توی جیبم انداختم و سوار ماشینم شدم و خداروشکر کردم که اون روز، ماشینم رو توی پارکینگ نذاشته بودم. چند دقیقه ی بعد آوا سوار یه تاکسی شد و راه افتاد. با فاصله پشتِ سرشون راه افتادم. نصفِ مسیر که طی شد فهمیدم داره میره سمتِ خونه ی خودشون... کمی خیالم راحت شد اما فورا یادم اومد که اون مردک همسایشونه..
_خریت نکنی بری سراغش آوا..
با مشت روی فرمون کوبیدم و با دقت به جلو خیره شدم که گمشون نکنم.
حدسم درست بود و آوا جلوی کوچه ی خودشون پیاده شد. ماشین رو کمی دورتر پارک کردم و پیاده شدم. آروم و ضعیف، قدم برمی داشت... تحمل نداشتم اونقدر داغون ببینمش. توی اون چندماهی که وارد زندگیم شده بود همیشه سرتق بود... محکم و مغرور بود و توی بدترین شرایط خویشتن داری کرده بود. برام آسون نبود اونجوری شکسته ببینمش. آهی کشیدم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. وقتی کمی از من دور شد پشتِ سرش راه افتادم. از خونه ی خودشون چند متر دورتر شد و جلوی یه خونه ی قدیمی اما بزرگ ایستاد.
زیرلب غریدم:
_احمقِ دیوونه
جلوتر رفتم و پشت یه درختِ پیر و تنومند ایستادم. خیلی بهش نزدیک بودم و راحت می تونستم ببینمش و حتی صداش رو بشنوم. اما اون اونقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه حضورِ من، اون هم پشت یه درخت پرشاخ و برگ نمی شد.
زنگ در رو فشار داد و منتظر موند. دیگه نتونستم تحمل کنم و از پشت درخت بیرون پریدم و قبل از این که بتونه عکس العملی نشون بده دستم رو روی دهنش گذاشتم و دوباره به مخفیگاهم برگشتم. واسه جلوگیری از جیغ و داد کردنش آروم کنار گوشش گفتم:
_نترس... میعادم... آروم باش و سرو صدا نکن
چند ثانیه بعد مرد مسنی اومد و در رو باز کرد.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_کیه؟
بیرون اومد و این دفعه دقیق تر به دور و برش نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید درحالی که زیرِ لب بد و بیراه می گفت وارد خونه اش شد و در رو بست. دستم رو از روی دهنِ آوا برداشتم. فورا به طرفم چرخید و درحالی که نفس نفس می زد و حسابی صورتش گل انداخته بودگفت:
_این چه کاری بود؟ به چه حقی اینکار رو کردی؟ اصلا شما اینجا چیکار می کنی؟
با عصبانیت نگاهش کردم...
_هیچی نگو و راه بیفت
صداش رو بالا برد و گفت:
:اونی که الان باید شاکی باشه منم نه شما
دستش رو گرفتم و به سمت ماشین راه افتادم.
_دختره ی خنگ
جیغ زد:
_چیکار می کنی ولم کن
بی توجه به داد و بیداد کردن هاش به مسیرم ادامه می دادم. چند نفر از کنارمون رد شدن و با تعجب بهمون نگاه کردن..
آوا:ولم کن آبروم رو بردی
_داد و بیداد نکن و مثل بچه ی آدم راه بیا تا آبروت نره!
دوباره تقلا کرد تا دستش رو از مشتم خارج کنه و وقتی دید کارش بی فایدس آروم شد و پا به پام راه اومد. جلوی ماشین ایستادم و در رو باز کردم. خواست مقاومت کنه که به زور هلش دادم توی ماشین و خودم هم سریع سوار شدم. به سمتش برگشتم و پر از خشم نگاهش کردم؛ گرچه نگاهِ اون هم کم از نگاه من نداشت!
_تو احمقی؟ هان؟ یه ذره عقل توی اون کله ی پوکت نیست؟ چرا اومدی اینجا؟ دیوونه ای؟ تنت میخاره یا... لا اله الا الله... دختر تو مگه از عفت و آبروت سیر شدی؟ واسه چی پا شدی اومدی درِ خونه ی این مرتیکه؟
داد زد:
_سرِ من داد نزن... به خودم مربوطه که کجا میرم و چیکار می کنم. اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟ منو تعقیب کردی؟ چرا نذاشتی به کارم برسم؟
_تو که می دونستی این یارو چجور آدمیه چرا پاشدی رفتی درِ خونه اش؟ می مردی یه جمله به من بگی پول لازم داری؟ چشمم کور، یه وام که می تونستم بهت بدم ابله
با چشم های گرد نگاهم کرد..
_اینجوری نگام نکن... شنیدم داشتی با این یارو چنگیزی حرف می زدی
جیغ زد:
_به چه حقی فالگوش وایسادی به حرف های من گوش دادی؟
_خری دیگه..
داد زدم:
_تو خواهرِ رفیقمی... دیدم حالت اونجوری خرابه دووم نیاوردم... تقصیر منِ احمقه که از کار و زندگیم زدم ودنبالِ تو راه افتادم که کاردستِ خودت ندی. باید می ذاشتم بری و اون بی شرف هر بلایی دلش می خواد سرت بیاره
چندثانیه با بغض نگاهم کرد... فهمیدم زیاده روی کردم. اومدم چیزی بگم که صدای هق هقش توی ماشین پیچید.
صورتش رو بادست هاش پوشوند و پشتش رو به من کرد. با شنیدن صدای هق هقش انگار قلبم رو چنگ زدن..هیچ وقت تحمل دیدن گریه ی کسی رو نداشتم؛ آوا که جای خود داشت.. درحالت عادی دلم برای خودش و وضع زندگیش می سوخت حالا هم که...
آهی کشیدم و جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوش گرفتم. دستم رو پس زد و از توی کیفِ خودش چند تا دستمال درآورد. چیزی نگفتم و صبرکردم تا آروم بشه و وقتی گریه اش فروکش کرد گفتم:
_بهتری؟
فین فین کنون سری تکون داد.
_معذرت می خوام زیاده روی کردم
چیزی نگفت و به دستمالِ مچاله شده ی توی دستش زل زد.
_نگفتی چرا اومدی
آوا:باید باهاش حرف بزنم. اگه شکایت کنه گندم رو می برن زندان
با بغض نگاهم کرد
آوا:چک و سفته ها به اسم گندمه، گفت که ازش شکایت می کنه
دوباره اشک توی چشم هاش جمع شد و از من رو گرفت..
آوا:گندم مریضه... آسم داره از بچگی. اگه ببرنش زندان طاقت نمیاره
بغضش ترکید..
آوا:می میره...
چشم هام رو از شدتِ غم بهم فشردم. کی فکرش رو می کرد آوای همیشه سرد و به ظاهر بی خیال اون همه غم توی دلش داشته باشه..دلی که برخلافِ ظاهر لجباز و مغرورش به اندازه ای مهربون بود که حاضر بود به خاطر خواهرش هر خطری رو به جون بخره..نمی دونم شایدم این ویژگی رو از مادرش به ارث بـرده بود!
اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
_می خواستم فقط ازش خواهش کنم بهم فرصت بده... همین
_متین به جهنم، کمک گرفتن از من سخت تر از خواهش کردن از این مرتیکه بود؟
آوا:می خواستم خودم حلش کنم
_به چه قیمتی؟ به قیمت تباه شدنِ زندگی و آینده ات؟
کلافه جواب داد:
_گفتم که... فقط می خواستم باهاش حرف بزنم
پنجره رو پایین کشیدم تا سردیِ هوا کمی از داغی مغزم کم کنه
_چرا ازش پول قرض گرفتین؟
آوا:به خاطرِ خونه... همه جای سقفش چکه می کرد. باید تعمیرش می کردیم
اینو گفت و سرش رو برگردوند و به شیشه تکیه داد. آفتاب غروب کرده بود و بارون ریزی می بارید. می دونستم خیلی بهش فشار اومده و دلش پره که بامن راجع به مشکلش حرف زده وگرنه اون دختر به حدی تودار بود که اگه به مرزِ انفجار نمی رسید از مشکلش با کسی حرف نمی زد. سکوتِ سنگینی فضا رو پر کرده بود و تنها صدای موجود، صدای تق تقِ ریزِ قطره های آب، روی سقف ماشین بود. بدونِ هیچ حرفی ماشین رو روشن کردم و از اون کوچه دور شدم. انتظار داشتم مخالفت کنه اما وقتی سکوتش رو دیدم فهمیدم که واقعا به دورشدن از اون خونه نیاز داشته. یه مدت توی شهر چرخیدم و وقتی بارون بند اومد روبه روی یه رستوران ایستادم.
_چیزی می خوری؟
آوا:نه
_ولی من گشنمه
آوا:شما بفرمایید
چشم غره ای به نیم رخِ رنگ پریده اش رفتم و باحرص به پشتی صندلی تکیه دادم...
چنددقیقه ای سکوت برقرار شد. یه دفعه یاد اون حرفش افتادم که به چنگیزی گفته بود صداش رو ضبط کرده..
_ببینم تو واقعا صدای چنگیزی رو ضبط کردی؟
سری بالا انداخت و گفت:
_نچ
چشم هام رو گرد کردم. مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
_دروغ گفتم
لحنِ حرف زدنش اونقدر مظلومانه بود که بی اراده لبخند زدم. لبخندی که یه قهقهه ی بزرگ رو پشتِ خودش پنهون کرده بود!
با حرص نگاهم کرد و گفت:
_راحت باشین... به حال و روزِ من بخندین
با این حرفش دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند خندیدم. اخمِ غلیظی که کرده بود خنده ام رو تشدید می کرد.. به زور خودم رو کنترل کردم و گفتم:
_ببخشید دست خودم نبود
چپ چپ نگاهم کرد و ازم رو گرفت.
نفسِ عمیقی کشیدم و بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:
_من فردا صبح این مشکل رو حل می کنم. پولش رو میدم و چک و سفته هارو ازش می گیرم. نگران نباش
مردد و ناراحت نگاهم کرد. می دونستم قبول کردنِ پیشنهادم براش سخته اما راهی نداشت..
سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت های لاغرش شد.
ماشین رو روشن کردم و دوباره به سمتِ خونه اش راه افتادم. وقتی رسیدیم ازم خواست سر کوچه نگه دارم و داخلِ کوچه نرم. دستش رو که به سمت دستگیره ی در برد مکثی کرد و بعد گفت:
_من... حتما بهتون پولتون رو برمی گردونم... بیشتر کار می کنم و بهتون پسش میدم.
نگاهش رو به چشم هام دوخت و خیلی جدی ادامه داد:
_قول مردونه میدم!
لبخندی به چهره ی نگرانش زدم و فکر کردم این دختر، خیلی بچه تر از اونیه که بتونه اینهمه درد رو به تنهایی تحمل کنه..
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم تاخیالش راحت بشه. از ماشین پیاده شد و کنارِ پنجره ایستاد...
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ممنون
_کاری نکردم... حالا هم برو خونه تا یخ نزدی... بدو!
سری تکون داد و بی هیچ حرف دیگه ای از ماشین دور شد .سرم رو به فرمون تکیه دادم و از تهِ دلم آه کشیدم..این دختر چه سختی ها که نکشیده بود..
_الو سامان؟ چیزی دستگیرت شد؟
سامان:سلام عرض شد...آره ریز و درشتِ زندگیش رو پیدا کردم برات
نفس عمیقی کشیدم و یه کاغذ و خودکار توی دستم گرفتم و دونه به دونه ی اطلاعاتی رو که سامان گیر آورده بود روش نوشتم.
_دستت درد نکنه داداش... لطف کردی
سامان:وظیفه بود... امری نداری؟
_قربان تو... عرضی نیست. بازم ممنون
سامان:چاکرم، خدافظ
زیرلب خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم.
_شاهین چنگیزی... فاتحه ات خوندس عوضی
با تقه ای که به در خورد کاغذ رو هل دادم بین پرونده ها و گفتم:
_بفرمایید
در باز شد و چهره ی غمگین آوا نمایان شد
آوا:من می تونم امروز یکم زودتر برم؟
_چطور مگه؟
سکوتش رو که دیدم بلند شدم و کمی جلوتر رفتم..
_خانم سرافراز اگه مشکلی هست بگید به من... شاید کاری از دستم بربیاد
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_مشکلی نیست فقط جایی کار دارم. اگه ممکنه می خوام چند ساعت زودتر برم اما فردا این چند ساعت رو جبران می کنم
وقتی دیدم نمی خواد چیزی بدونم گفتم:
_باشه... اشکالی نداره می تونید تشریف ببرید
آوا:ممنون. خداحافظ
_به سلامت
همین که بیرون رفت و در اتاق رو بست کت و سوییچم رو برداشتم و پشت پنجره منتظر خارج شدنش از شرکت شدم و هم زمان به متین زنگ زدم...
_الو متین
محمدمتین:جونم؟ سلام
_متین گوش کن ببین چی می گم. یه مشکلی پیش اومده که فکر کردم باید در جریان باشی
و سیر تا پیاز قضیه رو تند و تند براش تعریف کردم.
متین:چرا زودتر نگفتی که خودمو برسونم مردِ حسابی؟
_چه می دونم گفتم حالا که راهت دوره بیخودی نگران نشی... ببین آوا رسید پایین من قطع می کنم برم دنبالش که یه وقت نره پیش این یارو چنگیزی.
درحالی که به سمت آسانسور می دویدم گفتم:
_تو زنگ بزن به بابات خبر بده
محمدمتین:حواست کجاست؟ امیدرضا با منه
_یادم نبود. خب نگران نباشین شما... من حلش می کنم
محمدمتین:واسه چی اینقدر دیر به من خبر دادی تو آخه؟
درِ آسانسور باز شد و بدو بدو به سمت در خروجی رفتم و وقتی دیدم هنوز منتظرِ تاکسی ایستاده نفس راحتی کشیدم.
نفس نفس زنون جواب دادم:
_چه می دونم... اونقدر داغ کرده بودم که نمی دونستم چیکار باید بکنم. الان وقتِ سین جیم کردنِ منه؟
محمدمتین:خیلی خب من قطع می کنم تو حواست به آوا باشه. ببین میعاد بی خبر نذاری منو
_باشه بابا قطع کن... فعلا.
گوشی رو توی جیبم انداختم و سوار ماشینم شدم و خداروشکر کردم که اون روز، ماشینم رو توی پارکینگ نذاشته بودم. چند دقیقه ی بعد آوا سوار یه تاکسی شد و راه افتاد. با فاصله پشتِ سرشون راه افتادم. نصفِ مسیر که طی شد فهمیدم داره میره سمتِ خونه ی خودشون... کمی خیالم راحت شد اما فورا یادم اومد که اون مردک همسایشونه..
_خریت نکنی بری سراغش آوا..
با مشت روی فرمون کوبیدم و با دقت به جلو خیره شدم که گمشون نکنم.
حدسم درست بود و آوا جلوی کوچه ی خودشون پیاده شد. ماشین رو کمی دورتر پارک کردم و پیاده شدم. آروم و ضعیف، قدم برمی داشت... تحمل نداشتم اونقدر داغون ببینمش. توی اون چندماهی که وارد زندگیم شده بود همیشه سرتق بود... محکم و مغرور بود و توی بدترین شرایط خویشتن داری کرده بود. برام آسون نبود اونجوری شکسته ببینمش. آهی کشیدم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. وقتی کمی از من دور شد پشتِ سرش راه افتادم. از خونه ی خودشون چند متر دورتر شد و جلوی یه خونه ی قدیمی اما بزرگ ایستاد.
زیرلب غریدم:
_احمقِ دیوونه
جلوتر رفتم و پشت یه درختِ پیر و تنومند ایستادم. خیلی بهش نزدیک بودم و راحت می تونستم ببینمش و حتی صداش رو بشنوم. اما اون اونقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه حضورِ من، اون هم پشت یه درخت پرشاخ و برگ نمی شد.
زنگ در رو فشار داد و منتظر موند. دیگه نتونستم تحمل کنم و از پشت درخت بیرون پریدم و قبل از این که بتونه عکس العملی نشون بده دستم رو روی دهنش گذاشتم و دوباره به مخفیگاهم برگشتم. واسه جلوگیری از جیغ و داد کردنش آروم کنار گوشش گفتم:
_نترس... میعادم... آروم باش و سرو صدا نکن
چند ثانیه بعد مرد مسنی اومد و در رو باز کرد.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_کیه؟
بیرون اومد و این دفعه دقیق تر به دور و برش نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید درحالی که زیرِ لب بد و بیراه می گفت وارد خونه اش شد و در رو بست. دستم رو از روی دهنِ آوا برداشتم. فورا به طرفم چرخید و درحالی که نفس نفس می زد و حسابی صورتش گل انداخته بودگفت:
_این چه کاری بود؟ به چه حقی اینکار رو کردی؟ اصلا شما اینجا چیکار می کنی؟
با عصبانیت نگاهش کردم...
_هیچی نگو و راه بیفت
صداش رو بالا برد و گفت:
:اونی که الان باید شاکی باشه منم نه شما
دستش رو گرفتم و به سمت ماشین راه افتادم.
_دختره ی خنگ
جیغ زد:
_چیکار می کنی ولم کن
بی توجه به داد و بیداد کردن هاش به مسیرم ادامه می دادم. چند نفر از کنارمون رد شدن و با تعجب بهمون نگاه کردن..
آوا:ولم کن آبروم رو بردی
_داد و بیداد نکن و مثل بچه ی آدم راه بیا تا آبروت نره!
دوباره تقلا کرد تا دستش رو از مشتم خارج کنه و وقتی دید کارش بی فایدس آروم شد و پا به پام راه اومد. جلوی ماشین ایستادم و در رو باز کردم. خواست مقاومت کنه که به زور هلش دادم توی ماشین و خودم هم سریع سوار شدم. به سمتش برگشتم و پر از خشم نگاهش کردم؛ گرچه نگاهِ اون هم کم از نگاه من نداشت!
_تو احمقی؟ هان؟ یه ذره عقل توی اون کله ی پوکت نیست؟ چرا اومدی اینجا؟ دیوونه ای؟ تنت میخاره یا... لا اله الا الله... دختر تو مگه از عفت و آبروت سیر شدی؟ واسه چی پا شدی اومدی درِ خونه ی این مرتیکه؟
داد زد:
_سرِ من داد نزن... به خودم مربوطه که کجا میرم و چیکار می کنم. اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟ منو تعقیب کردی؟ چرا نذاشتی به کارم برسم؟
_تو که می دونستی این یارو چجور آدمیه چرا پاشدی رفتی درِ خونه اش؟ می مردی یه جمله به من بگی پول لازم داری؟ چشمم کور، یه وام که می تونستم بهت بدم ابله
با چشم های گرد نگاهم کرد..
_اینجوری نگام نکن... شنیدم داشتی با این یارو چنگیزی حرف می زدی
جیغ زد:
_به چه حقی فالگوش وایسادی به حرف های من گوش دادی؟
_خری دیگه..
داد زدم:
_تو خواهرِ رفیقمی... دیدم حالت اونجوری خرابه دووم نیاوردم... تقصیر منِ احمقه که از کار و زندگیم زدم ودنبالِ تو راه افتادم که کاردستِ خودت ندی. باید می ذاشتم بری و اون بی شرف هر بلایی دلش می خواد سرت بیاره
چندثانیه با بغض نگاهم کرد... فهمیدم زیاده روی کردم. اومدم چیزی بگم که صدای هق هقش توی ماشین پیچید.
صورتش رو بادست هاش پوشوند و پشتش رو به من کرد. با شنیدن صدای هق هقش انگار قلبم رو چنگ زدن..هیچ وقت تحمل دیدن گریه ی کسی رو نداشتم؛ آوا که جای خود داشت.. درحالت عادی دلم برای خودش و وضع زندگیش می سوخت حالا هم که...
آهی کشیدم و جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوش گرفتم. دستم رو پس زد و از توی کیفِ خودش چند تا دستمال درآورد. چیزی نگفتم و صبرکردم تا آروم بشه و وقتی گریه اش فروکش کرد گفتم:
_بهتری؟
فین فین کنون سری تکون داد.
_معذرت می خوام زیاده روی کردم
چیزی نگفت و به دستمالِ مچاله شده ی توی دستش زل زد.
_نگفتی چرا اومدی
آوا:باید باهاش حرف بزنم. اگه شکایت کنه گندم رو می برن زندان
با بغض نگاهم کرد
آوا:چک و سفته ها به اسم گندمه، گفت که ازش شکایت می کنه
دوباره اشک توی چشم هاش جمع شد و از من رو گرفت..
آوا:گندم مریضه... آسم داره از بچگی. اگه ببرنش زندان طاقت نمیاره
بغضش ترکید..
آوا:می میره...
چشم هام رو از شدتِ غم بهم فشردم. کی فکرش رو می کرد آوای همیشه سرد و به ظاهر بی خیال اون همه غم توی دلش داشته باشه..دلی که برخلافِ ظاهر لجباز و مغرورش به اندازه ای مهربون بود که حاضر بود به خاطر خواهرش هر خطری رو به جون بخره..نمی دونم شایدم این ویژگی رو از مادرش به ارث بـرده بود!
اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
_می خواستم فقط ازش خواهش کنم بهم فرصت بده... همین
_متین به جهنم، کمک گرفتن از من سخت تر از خواهش کردن از این مرتیکه بود؟
آوا:می خواستم خودم حلش کنم
_به چه قیمتی؟ به قیمت تباه شدنِ زندگی و آینده ات؟
کلافه جواب داد:
_گفتم که... فقط می خواستم باهاش حرف بزنم
پنجره رو پایین کشیدم تا سردیِ هوا کمی از داغی مغزم کم کنه
_چرا ازش پول قرض گرفتین؟
آوا:به خاطرِ خونه... همه جای سقفش چکه می کرد. باید تعمیرش می کردیم
اینو گفت و سرش رو برگردوند و به شیشه تکیه داد. آفتاب غروب کرده بود و بارون ریزی می بارید. می دونستم خیلی بهش فشار اومده و دلش پره که بامن راجع به مشکلش حرف زده وگرنه اون دختر به حدی تودار بود که اگه به مرزِ انفجار نمی رسید از مشکلش با کسی حرف نمی زد. سکوتِ سنگینی فضا رو پر کرده بود و تنها صدای موجود، صدای تق تقِ ریزِ قطره های آب، روی سقف ماشین بود. بدونِ هیچ حرفی ماشین رو روشن کردم و از اون کوچه دور شدم. انتظار داشتم مخالفت کنه اما وقتی سکوتش رو دیدم فهمیدم که واقعا به دورشدن از اون خونه نیاز داشته. یه مدت توی شهر چرخیدم و وقتی بارون بند اومد روبه روی یه رستوران ایستادم.
_چیزی می خوری؟
آوا:نه
_ولی من گشنمه
آوا:شما بفرمایید
چشم غره ای به نیم رخِ رنگ پریده اش رفتم و باحرص به پشتی صندلی تکیه دادم...
چنددقیقه ای سکوت برقرار شد. یه دفعه یاد اون حرفش افتادم که به چنگیزی گفته بود صداش رو ضبط کرده..
_ببینم تو واقعا صدای چنگیزی رو ضبط کردی؟
سری بالا انداخت و گفت:
_نچ
چشم هام رو گرد کردم. مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
_دروغ گفتم
لحنِ حرف زدنش اونقدر مظلومانه بود که بی اراده لبخند زدم. لبخندی که یه قهقهه ی بزرگ رو پشتِ خودش پنهون کرده بود!
با حرص نگاهم کرد و گفت:
_راحت باشین... به حال و روزِ من بخندین
با این حرفش دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند خندیدم. اخمِ غلیظی که کرده بود خنده ام رو تشدید می کرد.. به زور خودم رو کنترل کردم و گفتم:
_ببخشید دست خودم نبود
چپ چپ نگاهم کرد و ازم رو گرفت.
نفسِ عمیقی کشیدم و بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:
_من فردا صبح این مشکل رو حل می کنم. پولش رو میدم و چک و سفته هارو ازش می گیرم. نگران نباش
مردد و ناراحت نگاهم کرد. می دونستم قبول کردنِ پیشنهادم براش سخته اما راهی نداشت..
سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت های لاغرش شد.
ماشین رو روشن کردم و دوباره به سمتِ خونه اش راه افتادم. وقتی رسیدیم ازم خواست سر کوچه نگه دارم و داخلِ کوچه نرم. دستش رو که به سمت دستگیره ی در برد مکثی کرد و بعد گفت:
_من... حتما بهتون پولتون رو برمی گردونم... بیشتر کار می کنم و بهتون پسش میدم.
نگاهش رو به چشم هام دوخت و خیلی جدی ادامه داد:
_قول مردونه میدم!
لبخندی به چهره ی نگرانش زدم و فکر کردم این دختر، خیلی بچه تر از اونیه که بتونه اینهمه درد رو به تنهایی تحمل کنه..
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم تاخیالش راحت بشه. از ماشین پیاده شد و کنارِ پنجره ایستاد...
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ممنون
_کاری نکردم... حالا هم برو خونه تا یخ نزدی... بدو!
سری تکون داد و بی هیچ حرف دیگه ای از ماشین دور شد .سرم رو به فرمون تکیه دادم و از تهِ دلم آه کشیدم..این دختر چه سختی ها که نکشیده بود..
آخرین ویرایش: