رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
نام رمان:جان در اِزای جان
نویسنده:tabassom کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:اجتماعی-عاشقانه
ناظر;^M_A_K_I_A^
خلاصه ی رمان:

آیه، یه دختره از جنس بلور؛ مهربون و نازک دل که مجبور می شه برای نجات زندگی تنها برادرش، زندگی و آینده ی خودش رو فدا کنه و وارد مسیری بشه با انتهای مجهول و نامعلوم..
و آوا، دختری از جنس آتش با دلی لبریز از کینه و انتقام که درصدد جبران گذشته ی تلخش و پس گرفتنِ حقی که اون رو از آن خودش می دونه پا توی هزارتویی می ذاره که برای اون و روحِ کوچیکش ، زیادی پر پیچ و خمه ... و توی این راه اتفاقات تلخ و شیرین زیادی براش می افته که البته هیچ کدوم از این اتفاق ها، اتفاقی نیستن.
بررسی شده توسط @Sima.Ch ناظر تالار رمان
ویرایش تایید شد
***
لینک تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    wzko_photo_2017-12-20_15-22-41.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    با ترس به سه مردی که روبه روی هم ایستاده بودن نگاه می کردم..به برادرم که با هیکل نحیفش مقابل دو مرد قوی هیکل ایستاده بود..بااسترس چادرسفید گلدارم رو توی دست های خیس از عرقم مچاله می کردم و توی دلم صلوات می فرستادم اما‌ این دفعه انگار کسی قصد گذشت نداشت..
    محمد:خیلی خب..واسه چی صدات رو می بری رو سرت؟ گفتم می دیم دیگه
    حمیدرضا:برو بچه... برو بسه هرچی کوتاه اومدیم هفت ماهه میام پی طلبم و باز هیچی به هیچی... این دفعه ولی با دفعه های قبل فرق داره... یا پول من رو همین الان میاری یا به ولای علی این خونه رو توی سر خودت و خانوادت خراب می کنم..
    این دفعه بابا مداخله کرد و چندقدمی جلوتر رفت و دستی به ریش های سفیدشده اش کشید و رو به حمیدرضا گفت:
    _پسرم هرچی که بگی حق داری....اما بیا و این دفعه رو هم به حرمت ریش سفید من بگذر..
    حمیدرضا:برو عمو..بچه که نیستیم ما..هفت ماهه مارو می بری و میاری به حرمت این ریش سفیدت! آقای ما بد کرد وقتی داشتن جول و پلاست رو می ریختن بیرون به دادت رسید؟ شما حرمت موی سفید بابای مارو نگه داشتین که پولش رو بالا نکشین؟
    محمد با عصبانیت قدمی به جلو برداشت که دستش رو گرفتم و ملتمسانه نگاهش کردم..
    -داداش توروخدا..
    بااین حرفم نظرحمیدرضا و برادربزرگترش به من جلب شد... حمیدرضا نگاه خریدارانه ای به سر تاپای من انداخت و بعد رو به محمدگفت:
    _آخ آخ آخ..ببین آبجی خانومت چجوری ترسیده!
    دوباره به سمتم برگشت و نگاه هیزش رو به چشم های پر از اشکم دوخت..چادرم رو محکم تر دورم پیچیدم و سرم رو زیر انداختم که صدای فریادمحمد بلند شد..
    محمد:به چی نگاه می کنی بی شرف؟
    حمیدرضا:می دونی داداش.. .دارم فکر می کنم شاید راه دیگه ای واسه پس دادن قرضت وجود داشته باشه!
    محمد:چی زر‌زر می کنی تو؟!
    این بار امیدرضا-برادربزرگ حمیدرضا- که تااون موقع ساکت مونده بود مداخله کرد و تشر زد:
    امیدرضا:بس کن حمید
    حمیدرضا بی توجه به برادرش رو به پدرم ادامه داد:
    _خوب گوش کن حاجی...می خوام بهت یه فرصت بدم. دخترت رو در ازای طلبت میدی به من! می شه خانم خونه ام! هم تو و زن و بچت راحت تو همین خونه می شینین هم دخترت میاد و تو خونه ی اربابی خانومی می کنه..رضایت آقام هم بامن! هان؟ چی میگی؟
    باچشم هایی که هرلحظه ممکن بود از حدقه دربیان به لب های خشک و باریک حمیدرضا نگاه می کردم. زیرلب زمزمه کردم:
    -یاامام هشتم!
    سکوت وحشتناکی همه جا رو پر کرده بود و همه مات و مبهوت به حمیدرضا که انگار از معامله ی پیشنهادیش خیلی راضی بود نگاه می کردیم تا این که محمد به خودش اومد... چندقدمی عقب رفت و کنار سینی پر از سبزی‌ مادرم گوشه ی حیاط ایستاد..نگاهی به چاقوی بزرگ افتاده کنار سبزی ها انداخت و به طرفش خم شد..این بار همه به محمد نگاه می کردن اما هیچ کس قدرت هیچ گونه حرکتی رو نداشت!
    دسته ی چوبی چاقوی بزرگ مادرم رو توی دستش گرفت و آروم آروم به سمت حمیدرضا رفت..
    محمد:چه غلطی کردی؟ هان؟ چه غلطی کردی؟
    حمیدرضا با پرروییِ تمام جواب داد:
    _رم نکن پسرحاجی! یه پیشنهاد بود فقط. همچین الکی الکی هم نبودها! خیلی وقته تو فکرشم! آقام هم می دونه
    نگاه وحشت زده ام بین چاقوی توی دست محمد و نبض شدید شقیقه های سرخ صورتش در نوسان بود...باصدای ضعیفی صداش کردم:
    -محمد..
    نگاه هـ*ـر*زه ی حمیدرضا دوباره با لـ*ـذت روی صورتم نشست و بعد صدای نعره ی بلند محمد بلند شد و به سمت حمیدرضا هجوم برد..
    محمد:می کشمت کثافت..می کشمت عوضی..
    و بعدصدای دردآلود حمیدرضا تمام حیاط رو پرکرد..
    به مایع سرخ و لزجی که روی صورت و چادرم پاشیده شده بود نگاه کردم و بعد به پدر پیرم که دوزانو وسط حیاط نشسته بود و دست های پیر و چروکیده اش رو روی سرش گذاشته بود..بعد به مادرم که چادر به کمر کنارسینی سبزیش ایستاده بود و با رنگی به سفیدی‌ گچ به پسرش نگاه می کرد وبعدبه محمد... که روی شکم حمیدرضا نشسته بود و دسته ی چاقو هنوز توی دستش بود و مات و مبهوت به چشم های حمیدرضا که داشت رو به سفیدی می رفت نگاه می کرد و بعد نگاهم به سمت امیدرضا کشیده شد که چندقدمی جلو رفت و کنار برادر غرق در خونش زانو زد... دست لرزونش رو جلو برد و کنار چاقوی فرورفته توی بدن برادرش گذاشت و بعد دستش رو تا نزدیکی صورتش بالابرد و با وحشت به خون سرخی که کف دستش رو رنگین کرده بود نگاه کرد و بعد به محمدکه هنوز مبهوتِ چشم های حمیدرضا بود..
    چندثانیه ی دیگه هم توی سکوت سپری شد تااینکه امیدرضا فریاد بلندی کشید و محمد رو از روی بدن نیمه جون حمیدرضا بلند کرد و با تمام توان بهش حمله کرد و بعد صدای جیغ های مادرم و التماس های بغض آلود پدرم گوشم رو پرکرد و بعد.. همه جا رو سیاهی و تاریکی فراگرفت..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    چشم هام رو که باز کردم توی اتاق کوچیک و مشترک خودم و محمد بودم احساس کوفتگی شدیدی توی بدنم داشتم و سرم از درد تیرمی کشید به سختی ازجام بلند شدم و نشستم وبعد تمام اون اتفاق ها درست مثل صحنه های یه فیلم به وضوح جلوی چشم هام اومدن. باترس از جام بلند شدم و به سمت سالن کوچیک پذیرایی خونه دویدم و اولین چیزی که دیدم دست گچ گرفته و صورت سراسر کبود محمد بود. جیغی از سر ترس کشیدم و به سمت برادر کوچیکم دویدم و کنارش زانوزدم... قبل از این که من حرفی بزنم دست سالمش رو روی دستم گذاشت و باصدای ضعیفی گفت:
    _من خوبم آبجی
    -الهی بمیرم برات داداشی... درد داری؟ آره؟ سرت چرا باند پیچیده؟ سرت هم شکسته؟ پاهات چی؟ می تونی تکون بدی پاهات رو؟ میتونی راه بری؟ آره؟
    لبخند خسته ای به من که دستپاچه و وحشت زده دست به نقطه نقطه ی بدن نحیفش می کشیدم و پشت سرهم سوال می پرسیدم زد و گفت:
    _نترس آبجی... فقط دستم شکسته سرم خورد به دیوار و یکم زخم شد فقط
    بابغض گفتم:
    -پس واسه چی باندپیچی شده؟
    محمد:گیر دادیا آبجی!
    چیزی نگفتم و بی حال کنارش نشستم و به دیوار رنگ و رو رفته ی پشت سرم تکیه دادم. چنددقیقه ای توی سکوت گذشت تااین که محمد گفت:
    _آبجی؟
    بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
    -جونم؟
    محمد:اگه... اگه بمیره..
    به تندی جواب دادم:
    -ساکت شو محمد
    محمد:منو می کشن آره؟
    با غمی وصف نشدنی به چشم های عسلیش نگاه کردم ؛ چشم هایی که رنگ و حالتش رو هردومون از مادرم به ارث بـرده بودیم..
    محمد:آره؟
    دستی به موهای بهم ریخته اش کشیدم و سرش رو بغـ*ـل گرفتم..
    -نگو اینجوری دورت بگردم... ایشالا که طوریش نمی شه
    انگار که حرف های من رو نشنیده باشه باصدای ضعیفی ادامه داد:
    _اگه من بمیرم اونوقت کی روی زمین کارکنه؟ آقاجون که پیره نمی تونه... تو چجوری درس بخونی؟ قراربود بری شهر و دانشگاه بری
    باهق هق گفتم:
    -بس کن توروخدا محمد
    بی توجه به من ادامه داد:
    _داروهای مامان رو کی بخره؟ پولش رو از کجابیاره؟ اگه کلیه هاش دوباره دردبگیره کی ببرش شهر؟
    گریه کنون گفتم:
    -یا همین الان ساکت میشی یا به جون آقاجون می ذارم میرم بیرون
    سرش رو بالا آورد و گفت:
    _تقصیر اون بود مگه نه؟ همش تقصیر اون بود
    واسه این که بحث رو عوض کنم گفتم:
    -گشنت نیست؟
    نگاه لرزونش رو از من گرفت و به قالی قرمز رنگ کف اتاق دوخت و آروم گفت:
    _چرا... گشنمه..
    از جام بلند شدم و درحالی که به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:
    -الان برات سوپ درست می کنم حالت رو بهتر می کنه
    بعد وارد آشپزخونه ی کوچیکمون شدم و در چوبیش رو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و دوتا دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هق گریه ام بیرون نره..اگه حمیدرضا بمیره چی؟ از خونش نمی گذرن... مطمئنم از خونش نمی گذرن. خدایا به برادرم رحم کن... به جوونیش رحم کن خدایا محمد همش هیفده سالشه ای خدا به بچگیش رحم کن..
    بی صدا اشک می ریختم و زیرلب خدارو صدا می کردم. زود همه ی موادسوپ جو رو آماده کردم وسوپ رو بار گذاشتم. تازه اجاق رو روشن کرده بودم که صدای در بلندشد. وحشت زده از آشپزخونه بیرون دویدم و نگاهم روی چهره ی رنگ پریده ی محمد خشک شد..
    محمد:د... دیدی... دیدی آبجی..مرده.. حمیدرضامرده اومدن منم بکشن
    به سختی نفس می کشیدم و کف دست هام عرق کرده بود. باصدایی که انگار از ته چاه در می اومد به محمد گفتم:
    -برو تو زیر شیروونی..من نمی ذارم بیان تو
    محمد لنگون لنگون به سمت پله های گوشه ی اتاق رفت و من درحالی که صدای تپش قلبم رو به وضوح می شنیدم مردد و ترسیده به سمت در ساختمون راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    با هر قدمی که برمی داشتم انگار وزن بدنم بیشتر می شد و پاهای بی جونم هرلحظه بیشتر و بیشتر به زمین می چسبیدن. یک قدمی در که رسیدم ایستادم چشم هام رو بهم فشردم و ازخدا خواستم که بهم قدرتی بده تا بتونم برادرم رو حفظ کنم. صدای در که دوباره بلند شد دست هام رو مشت کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم و به فاصله ی کوتاهی که بین انگشت های یخ‌زده و بی رنگ پاهام تا در زنگ زده ی حیاط مونده بودنگاه کردم... زیرلب بسم الله گفتم و قدم آخر رو برداشتم... به سختی پرسیدم:
    -کیه؟
    صدای آشنایی جواب داد:
    -باز کن مادر منم!
    نفس راحتی کشیدم و فوراً در رو بازکردم و بادیدن چهره ی مهربون و چروکیده اش بغض توی گلوم نشست..
    -خانوم جون..
    چادرمشکیش رو که سفت و سخت دور خودش پیچیده بود باز کرد و واردشد. چند قدمی جلو رفت و به قطره های خون تیره و بسته شده ای که هنوز شسته نشده بود نگاه کرد. در رو به آرومی بستم و‌کنارش ایستادم. چشم از لکه های ریز و درشت قهوه ای کف حیاط برداشت و نگاه نگرانش رو به من دوخت..
    خانوم جون:خوبی مادر؟
    بابغض سر تکون دادم. جلوتر اومد و من خودم رو توی آغـ*ـوش گرمش انداختم و بغضم شکست..
    -دیدی خانوم جون؟ دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی بیچاره شدیم؟
    درحالی که دستش رو آروم روی کمرم بالا و پایین می کرد گفت:
    _آروم باش دخترم... توکلت به خداباشه مادر. تاخدا نخواد برگ از درخت نمی افته. اون جوون هم اگه عمرش به دنیا باشه یه ضربه چاقوی محمد که هیچ.‌.. ضربه ی گرز رستم هم از پا درش نمیاره!
    خودم رو بیرون کشیدم و باچشمای اشکی به چهره ی آرومش نگاه کردم. اونهمه آرامش رو از کجا می آورد؟!
    دستی به سرم کشید وادامه داد:
    _قوی باش دخترم تو باید قوت قلب اون بچه باشی. راستی حالش چطوره؟ کجاست؟
    -شماکه در زدین بهش گفتم بره توی زیرشیروونی
    سری تکون داد و بی حرف به سمت در ورودی اتاق رفت. چندقدمی در دستش رو کشیدم و آروم پرسیدم:
    -خانوم جون... هیچ خبری از مامان و آقاجونم نیست شماخبرنداری وضعیتش چطوره؟
    خانوم جون:نه مادر، آقات از شفاخونه زنگ زد و گفت چی شده و خواست که من بیام اینجا که تنها نمونین. بعد هم زود قطع کرد
    سرم رو زیرانداختم و گفتم:
    -آهان..
    خانوم جون:ناامید نشو دخترم.. توکل کن به اون بالاسَری که هرچی اون بخواد همون می شه
    لبخندی به صورتش پاشیدم و گونه ی چروکیده اش رو بوسیدم و بعد باهم وارداتاق شدیم. خانوم جون پایین پله ها ایستاد و دادزد:
    خانوم جون:محمد؟ آقامحمد؟ بیاپایین پسرم... بیا منم مادر..
    چنددقیقه ی بعد محمد لنگ لنگون پایین اومد و خودش رو توی بغـ*ـل خانوم جون انداخت
    خانوم جون:فدات بشم مادر چیکار کردی تو؟ این چه مصیبتی بود سرمون آوردی پسرِ من؟
    محمد با بغض جواب داد:
    _نفهمیدم چی شد خانوم جون.. بخدا نفهمیدم..
    خانوم جون سر محمد رو بوسید و اونو کنارخودش نشوند. نگاه دلسوزانه ای به صورت درب و داغون محمد انداخت و گفت:
    _بشکنه دستش به حق علی!
    محمد:خب من داداشش رو چاقو زدم!
    خانوم جون:قربون شیرپسرم که از ناموسش دفاع کرد! باید می زدیش مادر، باید از خواهرت دفاع می کردی تا بفهمه با پول نمی تونه ناموست رو بخره... ولی نه با چاقو پسرِمن... نه با آلَت قتاله..
    محمد:نمی دونم چی شد بخدا خانوم جون، یه لحظه به خودم اومدم دیدم امیدرضا داره می زنه من رو..بخدا من..
    خانوم جون:چی بگم مادر... خدا خودش به خیر کنه
    بعد روبه من که هنوز کنار در اتاق ایستاده بودم کرد و گفت:
    _چرا اونجا ایستادی دخترم؟ بیا اینجا..
    وبادست به کنار خودش اشاره کرد. لبخند بی جونی زدم و کنارش روی زمین نشستم. دست هاش رو از دوطرف بازکرد و من و محمد رو که دوطرفش نشسته بودیم بغـ*ـل گرفت و سر هردومون رو بوسید..
    چنددقیقه ای که گذشت صدای بهم خوردن در آهنی حیاط بلندشد و ماسه نفر ازجا پریدیم اما هیچ کدوم توان جلو رفتن نداشتیم. تند و تند نفس می کشیدم و چشم از در بسته ی اتاق بر نمی داشتم.. دستگیره ی در که پایین کشیده شد صدای یاحسین خانوم جون سکوت رو شکست و بعد پدر و مادرم یکی یکی داخل شدن اما باز هم هیچ کس جرعت کلمه ای حرف زدن نداشت. تا این که بالاخره گریه ی بلند مادرم فضای اتاق رو پرکرد..
    خانوم جون:زهرا حرف بزن مادر، بگو ببینم چی شده
    مامان، گریه کنون گفت:
    _تموم کرد خانوم جون... جوون مردم پر پر شد..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    مامان:اومدی مادر؟
    نگاهی به لباس مشکی تنم انداختم و درحالی که چادر مشکیم رو سرم می کردم زیر لب، آره ای گفتم و به سمت حیاط راه افتادم. محمد کنار باغچه ی خشک کنارحیاط بُق کرده و زانوهاش رو بغـ*ـل گرفته بود و مادرم و خانوم جون هم مثل من سر تا پا سیاه پوشیده بودن..
    خانوم جون:این دخترطفل معصوم رو واسه چی می خوای بیاری زهرا؟
    مامان:چی بگم خانوم جون؟ پاش رو توی یه کفش کرده که الا و بلا منم باید باشم
    خانوم جون:این بچه کلش داغه نمی فهمه...توکه سن و سالی گذشته ازت دخترِمن.. اگه این بچه رو قربونی کنن چی؟
    مادرم درحالی که چادرش رو مرتب می کرد گفت:
    مامان:ترسی ازاون بابت ندارم... پسر عَذَب ندارن. ترسم از اینه که تو اون گیر و دار بلایی به سرش بیاد منتها از بس که این دختر سرتقه من که از پسش برنمیام
    دیدم اگه ولشون کنم تا فردا صبح همینجا می مونن و غرغر می کنن واسه همین به سمت در حیاط رفتم و گفتم:
    -میاین یا خودم تنهایی برم؟
    هردوشون با غرولند اومدن و کنارم ایستادن..
    خانوم جون:دخترم اونجاحرف بی ربط نزنی ها
    -وا خانوم جون حرف بی ربط یعنی چی؟
    خانوم جون:هرچی نباشه اونا داغدارن.. کسی هم که داغ رو دلشون گذاشته پسرِ ماست. ممکنه هر حرفی بهمون بزنن مخصوصا به تو که بعضی هاشون تو رو دلیل مرگ پسره می دونن
    چندثانیه ای سکوت کرد و بعدادامه داد:
    _ولی تو صبوری کن مادر... محض خاطر اون بچه هم که شده زبون به دهن بگیر و جوابشون رو نده
    نگاهی به محمد که که بانگرانی ما رو نگاه می کرد انداختم وگفتم:
    -چشم..
    مامان:خب دیگه راه بیفتیم..
    سه تایی از خونه خارج شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی اربابی. توی راه همه ساکت بودیم و هیچ کس حس و حال حرف زدن نداشت وتنها صدایی که شنیده میشد صدای ضعیف صلوات های پی در پی خانوم جون بود و صدای یا زهرا گفتن های مامانم... ولی من به فکر آقاجونم بودم که تک و تنها قبل از ما رفته بود خونه ی اربابی..پرِ چادرم رو توی مشتم مچاله کردم و از خدا خواستم از پدر پیرم در برابر اونهمه مردعصبانی محافظت کنه. هرچی به خونه ی اربابی نزدیک تر می شدیم صدای شیون ها و جیغ و فریادهای دردآلود بیشتر می شد و قلب ترسیده ی من هر لحظه تندتر و تندتر می زد. درحالی که به نفس نفس افتاده بودم گفتم:
    -خانوم جون... بهتر نبود بذاریم حالشون بهتر بشه بعد بیایم واسه رضایت؟
    خانوم جون:نه مادر.. نباید دست دست کنیم هرچه زودتر، بهتر
    با نظرش مخالف بودم اما خب راهی نبود..
    جلوی درِ بزرگ عمارت ایستادیم. به عکس بزرگ شده ی حمیدرضا که روی یه حجله ی سبز رنگ گذاشته شده بود نگاه کردم و نوار سیاه گوشه ی قاب به تنم لرزه انداخت. انگار تازه متوجه شده بودم چه اتفاقی افتاده و من چرا اینجام! نگاه مرددی به چهره ی رنگ پریده ی مادرم انداختم و دست خانوم جون رو که از ما دونفر کمی آروم تربه نظر می اومد رو فشردم..
    بسم الله گویان چندقدمی جلوتر رفتیم که امیدرضا خصمانه جلوی ما ایستاد وگفت:
    _اومدین اینجا چیکار؟
    لحن و تُن صدای عصبانیش و رگ های متورم و بیرون زده ی پیشونیش، خون رو توی رگ هام منجمد کرد و توان هرگونه حرکت یا حتی گفتن کلمه ای رو ازم گرفت تا این که خانوم جون گفت:
    _سلام پسرم، تسلیت مارو بپذیر... انشاالله که جاش توی بهشت باشه
    امیدرضا چشم هاش رو بهم فشرد و دهن باز کرد چیزی بگه که صدای التماس آقاجونم باعث شد امیدرضا ازسر راهمون کناربره و هر چهار نفر به صحنه ی دلخراشِ روبه رومون خیره بشیم.
    آقاجونم به پدر امیدرضا التماس می کرد که از خون پسرش بگذرن و دو مرد هم دست هاش رو گرفته بودن و به می خواستن به زور از عمارت بندازنش بیرون..
    مامان:خدایاخودت کمکمون کن
    امیدرضا دوباره رو به خانوم جون کرد وگفت:
    _به نفعتونه که زود از اینجا برین
    نفهمیدم خانوم جون چه جوابی به امیدرضا داد و امیدرضا چی گفت... فقط به آقاجونم نگاه می کردم که به پای اربـاب افتاده بود و و دو نفر دیگه سعی میکردن کشون کشون از عمارت بیرونش کنن. نفس هام به شماره افتاده بود و بیشتر از اون نمی تونستم تحمل کنم پدر سالخورده ی من جلوی اون همه آدم به کسی التماس کنه که یه روزی وقتی خیلی جوون بوده تمام داراییش رو ازش گرفته. پدر من نباید التماس می کرد به کسی که در اصل باعث و بانی تمام این مصیبت هابود. بیشتر از اون طاقت نیاوردم و دستم زو از دست خانوم جون بیرون کشیدم و به سمت آقاجونم دویدم و کنارش روی زمین نشستم. باچشم های اشکبارش نگاهم کرد و آروم گفت:
    _آیه..
    دست آقاجونم رو گرفتم و کمکش کردم سر پا بایسته که اربـاب رو به پدرم گفت:
    _پس یاغی گری و سرکش بودن توی خونِ بچه هاته
    بدون این که به کاری که می خوام انجام بدم فکرکنم باصدای لرزونی گفتم:
    -نه من یاغی و سرکشم نه اون برادری که از ناموسش دفاع کرد
    بااین حرفم چشم های قرمز آقایوسف گرد شد و تمام زمزمه و سروصداها و حتی جیغ زنهایی که زاری می کردن هم خاموش شد
    آقاجون با ترس نگاهم کرد وگفت:
    _ساکت شو دختر... از آقایوسف معذرت بخواه و برو پیش مادرت.. زودباش
    بی توجه به حرف های پدرم رو به آقایوسف گفتم:
    -من یاوه نمی گم آقا... پسرتون... آقا امیدرضا هم اون روز همراه آقا حمیدرضا بودن و شنیدن که آقاحمیدرضا چه حرفایی زد. حرف هاشون درست نبود و محمد... محمد هم بچَس، نمی فهمه.. به سرش زد و...
    صدای بلند جیغِ زنی، نفسم رو هم به همراه حرفم قطع کرد..
    سمیه خانم: چی میگی هان؟ چی میگی؟ جوون دسته گلم رو ناکام و بی همسر فرستادین سـ*ـینه ی قبرستون حالا با چه رویی اینجا واسّادی از اون برادر فلون فلون شده ات دفاع می کنی؟
    به چشم های سرخ و صورت پُف کرده اش نگاه کردم و دلم خون شد. سه چهار تا زن دیگه اطرافش رو گرفته بودن و یه نفر شونه هاش رو می مالید. زن جوونی که کنار دستش ایستاده بود باصدای جیغ مانندی داد زد:
    -واسه چی واسّادی برّ و بر مارو نگاه می کنی چشم سفید؟ می خوای این پیرزن رو هم سکته بدی؟ دِ گمشوبرو دیگه ازاینجا..
    آقایوسف به امیدرضا گفت:
    _برو کمک کن مامانت رو ببرن حیاط پشتی..
    بعد برگشت و نگاه سردی به من انداخت و ادامه داد:
    _بعدهم زودبیا اتاق من... بااین دختر زبون دراز حرف دارم تو هم باید باشی
    امیدرضا چشمی گفت و ازما دورشد. با ترس به پیرمرد باصلابت و قوی هیکل روبه روم نگاه می کردم که آقاجونم به حرف اومد:
    _آ... آقا این دختر نمی فهمه چی میگه ازسر تقصیرش بگذرین.. سرش باد داره از ترس زنده نموندن برادرشه که داره روده درازی می کنه وگرنه..
    آقایوسف درحالی که از من چشم برنمی داشت دست راستش رو به نشونه ی سکوت جلوی پدرم گرفت و چندثانیه ی بعد امیدرضا پیداش شد. آقایوسف رو به پدرم کرد و گفت:
    _برو زن و مادرت هم بیار.. باهمتون کاردارم
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    آقاجون، ترسیده و مردد، نگاهی به مادر و خانوم جونم که چندقدمی مادر حمیدرضا ایستاده بودن نگاه کرد که
    آقایوسف‌ محکم تر از قبل گفت:
    _زودباش صادق، برو بیارشون اینجا
    آقاجونم باناراحتی سری تکون داد و باقدم های سستی که تلاش‌ می کرد ثابت نگهشون داره به سمت مادرم و خانوم جون رفت. چنددقیقه ای باهاشون حرف زد و بعد هرسه نفر رنگ پریده و نگران به سمت مااومدن. آقایوسف رو به من کرد و گفت:
    _پس میگی برادرت بی گناهه و مقصر اصلی پسر منه..
    به سختی بزاقم رو فرو دادم و گفتم:
    -نه آقا... من نمی گم محمد بی تقصیره. محمد خیلی جوونه، بچه اس، بااون حرف هایی هم که آقاحمیدرضا زدن تحـریـ*ک شد و ..
    ملتمسانه به چشم های سرخ و عصبیش نگاه کردم و ادامه دادم:
    -آقا بخدا محمد خودش هم هنوز گیجه، هنوز نمی دونه چطور دست به چاقو شده.. شما رو ارواح آقاحمیدرضا ببخشینش
    مامانم کمی جلوتر اومد و بعد از من ادامه داد:
    _خدا خیر دنیاو آخرت به خودتون و اون مرحوم بده ایشالا آقا.. بخدا اگه ببخشینش تاآخرعمرم کنیزیتون رو می کنم. اَ...اَصلا خودش میاد اینجا می شه غلام حلقه به گوشتون، توروخدا ازسرتقصیرش بگذرین
    آقایوسف بی توجه به حرف های مادرم پشتش رو به ما کرد و آمرانه گفت:
    _وراجی بسه... دنبالم بیاین
    دست لرزون مادرم رو گرفتم و همگی دنبال آقایوسف راه افتادیم. ازحیاط بزرگ و پر دار و درخت عمارت گذشتیم و از در چوبی و شیشه های رنگی خونه وارد ساختمون عمارت شدیم. شاید اگه هر زمان دیگه ای وارد این خونه ی درندشت و پر زرق و برق می شدم با ذوق و اشتیاق تمام چهل چراغ ها و تابلوفرش های گرون قیمتِ گوشه گوشه ی خونه رو کنکاش می کردم و به تک تک مجسمه های طلایی رنگ بزرگ و کوچیک سالن دست می کشیدم. اما توی اون لحظه و توی اون موقعیت، هیچ چیز زیبایی وجود نداشت. همه چیز و همه جا انگار یخ بسته بود و بوی خون می داد... بوی مرگ..
    از پله های عریض گوشه ی سالن، بالا رفتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم که به طرز عجیبی تاریک بود. پنجره های بزرگ و نورگیری داشت اماتمام اون ها رو با پرده های ضخیم و تیره پوشونده بودن. اول از همه آقایوسف و بعد من و آقاجون و مامان و خانوم جون وارد شدیم وبعد از ما هم امیدرضا داخل شد و کلید چهل چراغ بزرگ وسط اتاق رو زد و در رو پشت سرش بست. همه وسط اتاق، مردد ایستاده بودیم تا این که آقایوسف گفت:
    _بشینین..
    آروم و بی حال روی مبل های تاجدار طلایی رنگ، روبه روی آقایوسف نشستیم و امیدرضا هم روی صندلی طوسی‌ زنگی در نزدیک ترین مکان به پدرش نشست. چنددقیقه ای توی سکوت گذشت تا این که آقایوسف دهن باز کرد..
    _که اومدین اینجا واسه گرفتن رضایت
    همه سر پایین انداختیم و هیچ کس جوابی نداد.
    آقایوسف:یه روز بعداز کشتن جگرگوشه ام اومدین که رضایت بگیرین..
    باز هم هیچ کس لام تا کام حرف نزد.
    آقایوسف:پسرم خاطر دخترت رو می خواست صادق، خیلی می خواستش..
    چشم هام رو به هم فشردم و دست هام رو زیرچادر مشت کردم.
    آقا یوسف بلندشد و کنار یکی ازپنجره های بزرگ اتاق ایستاد. کمی پرده رو کنار زد و چند دقیقه ای به بیرون خیره شد.
    مامان آروم کنارگوشم گفت:
    _ذلیل نشی ایشالا دختر! مگه قرار نبود زبون به دهن بگیری؟ ببین چه بلایی سرمون آوردی
    مثل خودش آروم جواب دادم:
    -نتونستم مامان... نتونستم تحمل کنم آقاجون به این خدانشناس التماس کنه
    مامان:خاک به سرم، صدات رو ببر دختر می خوای سر خودت رو به باد بدی؟
    قبل از این که من جوابی بدم آقایوسف برگشت و بعد از یه نگاه نه چندان طولانی به من که از شدت اضطراب ناخن هام رو به هم فشار می دادم دوباره سر جاش نشست و رو به آقاجون گفت:
    _در یه صورت از خون پسرت می گذرم صادق
    آقاجون باصدایی که شادی ازش می بارید گفت:
    _خیرببینین آقا، هرچی بگین قبوله، هرچی بخواین و هرکاری امرکنین رو تخم چشمَم می ذارم
    آقایوسف:خوبه... دخترت رو می خوام
    برای چند ثانیه قلبم از تپش ایستاد. یعنی من رو می خواد به جای محمد بکشه؟ خون من رو می خواد بریزه به جای یه دونه برادرم؟ لب هام رو بهم فشار دادم و باخودم عهد بستم که اگه جونم رو بخواد در ازای زنده موندن محمد، حتما قبول می کنم.
    آقاجون:یَ..یعنی چی آقا؟
    آقایوسف:دخترت رو میدی به امیدرضا
    امیدرضا از جا پرید و باصدای نه چندان آرومی گفت:
    _چی داری میگی آقا؟ این چه حرفیه؟
    آقایوسف، خونسرد از جاش بلند شد و کنار پسرش ایستاد.
    خانوم جون:یوسف آقا..این دختر همه ی امید ماست شما رو به...
    آقایوسف دادی زد که نه تنها صدای خانوم جونم بلکه انگارصدای تمام کلاغ ها هم قطع شد.
    _امید؟ اون پسرهم امید من بود اون جوونی که نوه ات کشت هم امید من بود شیرپسرم بود
    دوباره همه جا رو سکوت فرا گرفت. من رو بدن به امیدرضا؟ امیدرضا که حداقل پونزده سالی ازمن بزرگتره، زن داره..بچه داره. خدایا چطور ممکنه؟
    آقاجون:آقا... تورو به جان عزیزت باما این کار رو نکن
    آقایوسف:من حرفم رو زدم صادق... دخترت زن امیدرضا می شه و تازمانی که یه پسر بهمون بده به جای حمیدرضا، از پسرت نمی گذرم
    این بار امیدرضا باصدای خیلی بلندی داد زد:
    _آقاجان این بازی...
    آقایوسف اجازه نداد امیدرضا جمله اش رو کامل کنه و درحالی که به سمت درِاتاق می رفت گفت:
    _این حرف آخرم بود
    امیدرضا بی تعلل دنبال پدرش از اتاق بیرون رفت و من...مثل یه کاه، احساس بی وزنی داشتم. موافقت می کردم؛ مطمئن بودم.
    بی جان و بی حال بلند شدیم و از عمارت اربابی زدیم بیرون. به جزصدای شیون های مادرم وذکر گفتن های لبریز از بغضِ خانوم جون، هیچ صدای دیگه ای انگار توی روستا نبود. باچشم های نیمه باز به سنگ ریزه های زیر پام نگاه می کردم. انگارصدای له شدنشون زیر کفش کهنه ی ریش ریش شده ام از همیشه بلندتربود. چشم از زمین گرفتم و به آسمون ابری دی ماه دوختم. شایدقسمت من هم قربانی شدن به جای برادرم باشه..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    همه ی راه بی حرف سپری شد. به خونه که رسیدیم‌ مامان و خانوم جون خودشون رو توی حیاط انداختن و بنای زاری و گریه گذاشتن. محمد، وحشت زده از اتاق بیرون دوید و کنار آقاجونم ایستاد.
    محمد:چ.. چی شد آقاجون؟
    آقاجون نگاه ملامت باری به محمد انداخت و بی حرف وارد اتاق شد. محمد،گیج و درمونده نگاهش رو از راهی که آقاجون رفته بودگرفت و به من دوخت.
    محمد:آبجی توبگو چی شد؟
    مادرم به جای من شیون کنون جواب داد:
    _می خواستی چی بشه؟ می خواستی بگذرن ازت خیر ندیده؟ به زمین گرم بخوری الهی که نه راه پس برامون گذاشتی نه راه پیش
    خانوم جون با گریه سعی می کرد مادرم رو دلداری بده. محمد رفت توی انباریِ حیاط و در رو روی خودش قفل کرد. اما من..آرامش عجیبی رو توی ذره ذره ی پوست و استخونم حس می کردم. باهمون آرامش غیرطبیعی به سمت اتاقم رفتم و چادر و لباس های سیاهم رو در آوردم و یه لباس راحت پوشیدم. جلوی آینه ی زنگاری بالای تاقچه ایستادم و آروم آروم موهام رو شونه زدم. هنوزصدای گریه و زاری مامان و خانوم جون به گوشم می رسید. البته این دفعه صدای چند تا از زن های همسایه هم شنیده می شد! امامن هنوز هم آروم بودم. نجات جون تنها برادرم به تصمیم من وابسته بود و من تصمیمَم رو گرفته بودم..همون لحظه، توی عمارت اربابی. موهای تقریبا کوتاهم رو بالای سرم جمع کردم و ازاتاق بیرون رفتم. صدای مادرم و زن های همسایه هنوز هم شنیده می شد. باعصبانیت از اتاق بیرون رفتم و روی ایوون ایستادم و دادزدم:
    -چه خبرتونه؟ واسه چی معرکه گرفتین؟
    چندثانیه ای سکوت برقرار شد تا این که مامانم دوباره باگریه گفت:
    _الهی بمیرم برات مادر
    جیغ زدم:واسه چی بمیری؟ هان؟ واسه چی بمیری؟ هیچ کس نمی میره، هیچ‌کس نمی میره
    خانوم جون باترس از جاش بلندشد و به طرف من که مثل دیوونه ها جیغ می زدم دوید
    -نمی میره هیچ‌کس..محمد هم نمی میره
    خانوم جون صورت داغم رو بین دستاش گرفت و گفت:
    _آره دورت بگردم، آره فدات بشم هیچ کس طوریش نمی شه.. زهرا واسه چی ماتت بـرده؟ برو یه لیوان آب واسه این بچه بیار
    مامان به سرعت وارداتاق شد و آقاجون باچشم های پر از اشک، چندقدم دورتر از من ایستاده بود ومحمد... خودش رو توی انباری حبس‌کرده بود؛ جایی که از بچگی ازش وحشت داشت.
    جیغ می زدم اما هنوز هم اون آرامش، اون خلأ و بی حسی رو احساس می کردم. اونقدر جیغ زده بودم که گلوم می سوخت و صدام دیگه در نمی اومد اما مدام زیرلب تکرار می کردم:
    -هیچ کس نمی میره..هیچ کس نمی میره
    و مامان و خانوم جون با اشک و آقاجونم بابغض حرف من رو تأیید می کردن درحالی که خودشون به حرف هاشون شک داشتن.
    نمی دونم چقدرطول کشید تا آروم تر بشم و خوابم ببره و نمی دونم چقدرخوابیدم اما وقتی بیدار شدم هنوز اون
    آرامش همراهم بود و سرم خالی از هر فکر و اندیشه.
    ازجام بلندشدم و به اطرافم نگاه کردم. کسی نبود اما صداشون ازحیاط شنیده میشد..
    مامان بابغض:نه... من بچم رو اول جوونی بدبخت نمی کنم
    خانوم جون:پس تکلیف محمد چی میشه؟
    گریه ی مامان شدت گرفت..
    _نمی دونم خانوم جون، نمی دونم
    آقاجون:آروم باش زهرا... دختره به زور خوابیده الان بیدارش میکنی ها
    خانوم جون:حالا تکلیف چیه؟
    آقاجون:من عقلم به جایی قد نمی ده تصمیم با خودِ آیه هست
    صدای بستن در اتاق باعث شد هر سه تاشون به سمتم برگردن. مامان زود کنارم اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
    _حالت خوبه مادر؟
    درحالی که گوشه گوشه ی حیاط بارون خورده ی خونه رو از نظر می گذروندم گفتم:
    -محمدکجاست؟
    خانوم جون:توی انباریه‌ بچم از صبح تاحالا یه لقمه غذا نخورده
    رو به آقاجونم کردم وگفتم:
    -می خوام برم عمارت
    هراسون ازجاش بلند شد وگفت:
    _اونجا بری چیکار؟
    -که بگم با پیشنهادشون موافقم
    مامان محکم روی گونه اش کوبید و دوباره شروع به گریه کرد. آقاجون سرش رو پایین انداخت و چند ثانیه بعد گفت:
    _مطمئنی دخترم؟
    قاطعانه گفتم:
    -آره آقاجون، مطمئنم
    سری به نشونه ی تأیید تکون داد و دستی به ریش های سفیدش کشید. رو به مامان و خانوم جون کردم و گفتم:
    -شما پیش محمد بمونین
    مامان:نه، منم میام
    -نه مامان، شما لازم نیست بیای. با آقاجون میرم و برمی گردم
    مامان:آخه...
    خانوم جون:آخه نداره زهرا... این دختر درست میگه بمونی پیش محمد بهتره.. برو ببین صبح تا حالا توی اون انباری چه بلایی به سرش اومده آخه
    مامان باگریه گفت:
    _ذلیل بشه الهی که اینطوری زندگی خواهرش رو نابود کرد
    به سمت اتاق رفتم و بدون عوض کردن لباس فقط چادر مشکیم رو سرم انداختم و همراه آقاجونم از خونه خارج شدم و تارسیدن به عمارت اربابی هیچ حرفی رد و بدل نشد. درِ عمارت باز بود وهنوزصدای نوحه و مرثیه و جیغ و‌شیوَن به گوش می رسید. من اما هنوز آروم بودم. زیرنگاه سنگین و ملامت بار مردم سیاه پوشی که تمام حیاط رو پرکرده بودن به سمت ساختمونِ سفید عمارت که با پارچه های سیاه تزئین شده بود رفتیم. آقایوسف و امیدرضا و چندتا مرد دیگه جلوی درِ ورودی ساختمون روی صندلی نشسته بودن و بادیدن ما حتی از جاشون بلند هم نشدن. آقاجونم قدمی جلوتر رفت و گفت:
    _سلام آقا
    بدون این که جواب سلامش رو بده سری تکون داد..
    آقاجون:اومدیم درباره ی اون موضوع..
    بدون اینکه اجازه بده آقاجون حرفش رو تموم کنه از جاش بلندشد و به سمت سالن عمارت راه افتاد و ما سه نفر هم پشت سرش راه افتادیم. روی مبل بزرگ و کرم رنگِ وسط سالن نشست و به ماهم اشاره کرد که بشینیم..
    آقایوسف:پس فکر هاتون رو کردین
    آقاجون، نگاهِ شرمنده ای به من انداخت و به سختی جواب داد:
    _بله..
    آقایوسف رو به من کردوگفت:
    _خب؟
    قاطعانه به چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
    -من پیشنهادتون رو قبول می کنم
    ابرویی بالا انداخت و با پوزخند سری تکون داد. زیرچشمی نگاهی به امیدرضای سی و پنج، شش ساله انداختم که بااخم های درهم، به پایه ی میز‌چشم دوخته بود و با نوک کفش قهوه ای براقش روی زمین ضرب گرفته بود.
    آقایوسف:خوب گوش هات رو باز کن دختر. یه سال وقت داری به من یه نوه ی پسربدی فقط پسر. بچه دار نشی، بشی و پسر نشه... سر داداشت بالای داره
    باچشم های گردشده نگاهش می کردم امااون، خونسرد و بیخیال، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده با چشم های آبی و یخ زده اش به چشم های منِ درمونده، نگاه می کرد.
    امیدرضا با عصبانیت از جاش بلند شد و به طرف دیگه ی سالن رفت و کلافه و پشت به ما ایستاد.
    آقایوسف:خب؟ هنوز سر حرفت هستی؟
    نگاهی به آقاجونم که غم رو می شد از پیشونی چین افتاده و سر پایین افتاده اش خوند انداختم وباصدایی که به زور شنیده می شد گفتم:
    -بله
    آقایوسف:نشنیدم؟
    چشمام رو بهم فشردم و باصدای بلندتری گفتم:
    -بله
    سرم پایین بود اماصدای پوزخندش رو شنیدم..
    آقایوسف:خب آقاصادق..مهریه و شیربهای دخترت هم باشه جون اون پسرِ قاتلت. الان هم اینجا نشین، بلندشو و برو حاج رضایی رو پیداکن و بیاراینجا
    آقاجون با تعجب گفت:
    _اما...به همین زودی؟
    آقایوسف:زودبیارش
    بعدهم رو به من کرد و گفت:
    _تا بابای خوش غیرتت برگرده برو یه لیوان آب از آشپزخونه واسه من بیار
    بانفرت نگاهش‌ کردم و چندثانیه ی بعد از جام بلندشدم و به سمت دری که به نظر می اومد آشپزخونه باشه رفتم و از پارچ آبی که روی میز بود یه لیوان آب ریختم و توی یه سینی کوچیک گذاشتم و برگشتم. هنوز کاملا بهشون نرسیده بودم که..
    امیدرضا:این چه بازی ایه آقاجان؟ چراحرف آخر رو همین الان بهشون نمی زنین؟
    آقایوسف:توی کارمن دخالت نکن امیدرضا
    امیدرضا:کارشما؟ زندگی من هم این وسط گیره، اون دختر چه گناهی کرده؟
    آقایوسف:هیچ اجباری درکار نبود. دیدی که؟ خودش خواست
    امیدرضا:اون اگه خبرداشت، قبول نمی کرد
    آقایوسف:همین الان این بحث رو تموم کن وگرنه..
    همون موقع پام به پایه ی عسلی کنار دیوار گیر کرد و گلدون کوچیک روی عسلی تکون خورد. امیدرضا و آقایوسف به سرعت به طرف من چرخیدن و آقایوسف باعصبانیت گفت:
    _از کِی اینجایی؟ داشتی به حرفای ما گوش می دادی؟
    درحالی که سعی میکردم لرزش صدام کار دستم نده گفتم:
    -نه آقا...من همین الان اومدم
    امیدرضا:پس چرا اینقدر طولش دادی؟
    -من...خب، نمی دونستم سینی توی کدوم کابینته... مجبورشدم توی آشپزخونه بگردم
    آقایوسف نگاه شکاکی به من انداخت و گفت:
    _خیلی خب..بیا اون آب رو بده به من
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    پا تندکردم و کنارش ایستادم. سینی رو جلوش گرفتم و بعد از این که لیوان رو برداشت می خواستم برگردونم آشپزخونه که صدام زد..
    آقایوسف:هی دختر... بشین. حرف دارم باهات
    نفس عمیقی کشیدم و توی دلم از خدا خواستم که بهم صبر بده. چند قدمی جلوتر رفتم و روی یکی از مبل های تک نفره نشستم و سرم رو زیر انداختم. امیدرضا هم اومد و روی مبل روبه رویی من نشست و گفت:
    _آقا...لااقل می ذاشتین بعد از چهلم حمید
    آقایوسف:جشن که نمی خوام بگیرم یه صیغه ی محرمیته..
    کمی مکث کردو دوباره ادامه داد:
    _قرارهم نیست کسی از اهالی روستا فعلا چیزی بفهمه.
    بعد رو به من کرد و گفت:
    _همین امروز خرت و پرت هاتو جمع می کنی و شبونه میای اینجا..‌. فهمیدی؟
    دست های مشت شده ام رو بهم فشار دادم وگفتم:
    -فهمیدم..
    همون موقع صدای جیغ جیغوی زنی بلندشد:
    -اوا آقاجان شما چرا اینجایید؟ همه توی عمارت پایین منتظرِ شمان، سمیه خانوم سراغتون رو می گیره..این دختره ی نحس اینجاچیکار می کنه؟ بازاومده واسه رضایت؟
    به چهره ی بزک دُزک شده ی زن نسبتاً جَوونی که چندقدمیِ من ایستاده بود نگاه کردم. اگه خانوم جون اینجا بود حتما محکم روی لپش می کوبید و می گفت «خدامرگم بده، عجب زمونه ای شده!» فکر می کنم این همون زنیه که جلوی در، کنارسمیه خانم بود..
    آقایوسف کلافه از پرحرفیِ زن، گفت:
    _این دختر، ازاین به بعد با ما زندگی می کنه
    زن:وا؟ به عنوان کلفت؟
    آقایوسف:نه، به عنوان زنِ امیدرضا
    زن جوون چند دقیقه ای مات و مبهوت به من و امیدرضا و آقایوسف نگاه کرد وبعد باهمون صدای جیغ مانندش گفت:
    _یعنی چی آقاجان؟ دارین شوخی می کنین؟
    آقایوسف بااخم گفت:
    _من با تو شوخی دارم؟
    زن:پس... آخه..
    امیدرضا از جاش بلند شد و دست زن رو گرفت و درحالی که اون رو به طرف یکی از اتاق ها می برد گفت:
    _بیاشایسته، برات توضیح میدم
    داشتم به مسیر رفتن امیدرضا و شایسته نگاه می کردم که آقایوسف گفت:
    _اون شایسته هست... زن امیدرضا
    پوزخند صدا داری زد و ادامه داد:
    _البته زنِ اولش..هَووت!
    جوابی ندادم و بی حرف نشستم تااین که چنددقیقه ی بعد آقاجونم به همراه حاج رضایی، تنهاعاقدروستا، واردشد. حاج رضایی جلو اومد و محترمانه به آقایوسف و بعد هم به من سلام کرد و کنار آقایوسف نشست و آقاجونم هم اومد و کنار من نشست. باصدای آرومی پرسید:
    _خوبی بابا؟ اذیتت نکردن؟
    -آره آقاجون خوبم
    لبخند تلخی به چهره ی شرمسارش‌ زدم وگفتم:
    -نگران نباش، هیشکی نمی تونه آیه ی تو رو اذیت کنه!
    و توی دلم به حرف خودم پوزخند زدم. آقاجون، آهی کشید و از من رو گردوند.
    حاج رضایی:خب؟ ماصیغه رو واسه کی باید جاری کنیم؟
    آقایوسف، یکی از خدمتکارها رو صدا کرد و ازش خواست به امیدرضا خبر بده که عاقد اومده. بعد هم رو به حاج رضایی گفت:
    _صیغه بین این دختره و امیدرضا خونده می شه
    حاج رضایی باتعجب نگاهی به من که دست و پام یخ زده بود انداخت و بعد به آقایوسف گفت:
    _همسر اول آقاامیدرضا، رضایت دارن؟
    آقایوسف، اخم ظریفی کرد و گفت:
    _شما به این کارها کاری نداشته باش حاجی
    حاج رضایی:ولی آقا شرع و عرف...
    صدای جیغ شایسته مانع شد تا حاج رضایی حرفش رو تموم کنه..
    شایسته:خدا لعنتت کنه دختره ی پاپتی، دو روزه تو زندگی ما پیدات شده زندگی هممون رو به گند کشیدی، خیر نبینی ایشالا... اون برادرشوهرِ بدبختم رو جوون مرگ کردی بَسِت نبود اومدی منم دق مرگ کنی؟
    آقایوسف از جا بلند شد و باصدای بلندی به شایسته تشر زد:
    _ساکت شو شایسته... برو بیرون و تا صدات نزدم نیا داخل... زود باش
    شایسته:آقاجان توروخدا با من این کار رو نکنین..این عفریته رو تو زندگی من نندازین
    آقایوسف بلندتردادزد:
    _گفتم برو بیرون شایسته
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    حاج رضایی:نه آقا اگه قراره عقد، جاری بشه رضایت کتبی و امضای شایسته خانم شرطه
    آقایوسف کلافه نگاهی به حاج رضایی انداخت و آروم گفت:
    _هیچ راه دیگه ای نیس؟
    حاج رضایی:نه آقا... رضایت زوجه ی اول شرطه
    آقایوسف سری تکون داد و روبه شایسته که داشت کنارامیدرضا بال بال می زد گفت:
    _بیا اینجا شایسته
    شایسته جیغ زد:
    _من رضایت بده نیستم
    آقایوسف داد زد:
    _از کی تاحالا رو حرف من، حرف می زنی خیره سر؟ بیا و هر کاری حاجی میگه انجام بده... زود
    شایسته عاجزانه نگاهش رو به امیدرضا دوخت و گفت:
    _رضا تو یه چیزی بگو
    آقایوسف باعصبانیت قدمی جلو گذاشت وگفت:
    _چی بگه امیدرضا؟ هان؟ چی بگه؟ حرف رو حرف آقاش بیاره؟
    بعدهم روبه امیدرضا که کلافه تر از قبل نگاهش می کرد گفت:
    _دست زنت رو بگیر بیارش اینجا تا نگفتم بیارنش..
    شایسته ملتمسانه گفت:
    _آقاجان توروخدا
    آقایوسف داد زد:
    _حرف نباشه.. به زبون خوش بیا اینجا و این رضایت نامه رو امضا کن
    شایسته غمگین و مردد به سمت ما اومد. دلم خیلی براش می سوخت..کاش می تونستم جورِ دیگه ای جونِ محمد رو حفظ کنم..
    حاج رضایی دلسوزانه به شایسته به سختی تلاش می کرد بغضش نشکنه نگاه کرد و رضایت نامه رو به دستش داد. شایسته نگاه ملتمسانه اش رو دوباره به آقایوسف دوخت. نگاهی که شاید دل هرکسی رو می تونست به رحم بیاره... هر کسی به جز آقایوسف.
    ناچار برگه ی رضایت نامه رو از دست حاج رضایی گرفت و بدون این که بخونه با کمی مکث، زیرش رو امضا کرد. نگاه غمگینی به امیدرضا انداخت و به سمت در خروجی دوید. اشکی که بی اراده روی گونه هام جاری شده بود رو پاک کردم و سرم رو که بالا بردم با امیدرضا چشم تو چشم شدم. ترحم رو می شد به راحتی توی چشم های سیاهش دید.
    حاج رضایی:خب... سِجِل هاتون که باهاتونه؟
    آقاجونم بلند شد و شناسنامه ی من رو به دستش داد. امیدرضا هم خم شد و شناسنامه ی خودش رو روی میز گذاشت و عاقد بعد از چند دقیقه بررسی شناسنامه ها و زیر و رو کردن دفترهای بزرگی که همراهش بود شروع کرد...
    به جمله های عربی حاج رضایی گوش نمی دادم. تنها صدایی که می شنیدم صدای کَر کننده ی قلبم بود و صدای گریه و زاری که از حیاط شنیده می شد... چه عقد جذابی!
    حاج رضایی:آقاصادق، مهریه ی عروس خانم چیه؟
    امیدرضا به جای آقاجونم جواب داد:
    _یه جلد قرآن..
    حاج رضایی با تعجب به امیدرضا و آقاجونم که سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد و چیزی رو یادداشت کرد.
    و من فکرم رفت سمت شرطی که آقایوسف برای زنده موندن برادرم گذاشته بود. نوه ی پسر، درعرض یک سال! خدایامن چیکار باید بکنم؟ مگه جنسیت بچه رو من تعیین می کنم؟ اگه نشه چی؟ بعد از یه سال محمد رو می کشه؟ سرِ من چی میاد؟ مامان و آقاجونم چی؟ مهم تر از همه، این که اینا دارن یه چیزی رو از ما پنهون می کنن..خودِ امیدرضا گفت که اگه من ازش خبر داشتم قبول نمی کردم این ازدواج رو..
    آقایوسف:حواست کجاست دختر؟
    گیج و گنگ سرم رو بالا کردم و گفتم:
    -هان؟!
    حاج رضایی لبخندی زد و گفت:
    _وکیلم دخترم؟
    سرم رو دوباره پایین انداختم و چشم به نوک کفش امیدرضا که بی وقفه به زمین کوبیده می شد دوختم و گفتم:
    -بله
    حاج رضایی بله رو از امیدرضا هم گرفت و گفت:
    _مبارکه..
    من عقد کردم اما هیچ‌ کس کل نکشید..مادرم نبود... محمدنبود... خانم جون نبود.. فقط آقاجونم بود که با چشم های پر از
    اشک به من نگاه می کرد ونگاه شرمسار و غمگینش دلم رو بیشتر خون می کرد. با چادر سیاهی که هنوز روی سرم بود از کنار امیدرضا بلند شدم و به سمت آقاجونم رفتم. بغلم کرد گریه کرد امابرام آرزوی خوشبختی نکرد. مثل همیشه بهم نگفت خوش باشی دخترم... شاید می دونست توی زندگی ای که پیش رومه، هیچ خوشی و خوشبختی ای وجود نداره. از بغلش بیرون اومدم و کنارش ایستادم. حاج رضایی داشت وسایلش رو جمع می کرد تا برگرده که آقایوسف بهش گفت:
    _ببین حاجی، از این خونه که بیرون رفتی هرچی که اینجا اتفاق افتاده فراموش کن
    حاج رضایی متعجب به اقایوسف نگاه کرد که آقایوسف ادامه داد:
    _هنوز هفته ی حمیدرضا هم نشده..‌. می دونی که... خوبیت نداره
    حاج رضایی:چشم آقا
    امیدرضا:آخرش که چی آقاجان؟ روستاکوچیکه، کافیه یه نفر ببینه این دختره اینجاست اونوقته که همه می فهمن
    «این دختره»! انگار هیچ کس خوش نداشت اسم من رو صدا کنه. یا شاید هم کسی توی این خونه من رو آدم به حساب نمی آورد.. هرچند که حق داشتن.
    آقایوسف:مشکلی نیس..می ذاریم خودشون کم کم بفهمن
    بعد رو به من کرد وگفت:
    _برو بارو بندیلت رو جمع کن. آخرِشب یکی رو می فرستم سَمتِت، بی سروصدا باهاش میای..گریه زاری و آخ نَنَم، آخ بابام هم نداریم..فهمیدی چی‌ گفتم؟
    -بله فهمیدم
    آقایوسف:خوبه..پس راه بیفت
    همراه با آقاجونم زیرلب خداحافظی گفتم و راه افتادم به سمت خونه. تا به خونه برسم تمام خونه های چوبی و آجری اطرافم رو به دقت نگاه کردم... تمام بچه هایی که با توپ پلاستیکی قرمز و صورتی رنگشون دنبال هم می دویدن... به تمام درخت های بلوط و بوته های شب بو... همه چیز رو با چشم می بلعیدم. ازکجا معلوم؟ شاید دیگه هیچ وقت اجازه ندن پام رو از اون عمارت بیرون بذارم.
    جلوی درِ خونه که رسیدیم آقاجون نگاه غمگینی به من انداخت و فشار نه چندان محکمی به در وارد کرد و درِ زِوار دررفته ی خونه به راحتی بازشد. به محض اینکه داخل شدیم محمد و مامان و خانوم جون از روی پله های ایوون بلندشدن و به سمت ما دویدن..
    مامان بابغض پرسید:
    _تموم شد؟
    آقاجون درحالی که به سمت اتاق می رفت گفت:
    _آره
    مامان دوباره بنای گریه گذاشت و گفت:
    _کاش خدا منو مرگ می داد واین روزا رو نمی دیدم..چقدر یتیمونه عقد کردی دخترِ سیاه بختِ من... هیچ کس پیشت نبود
    خانوم جون شونه های مامانم رو گرفت و با بغض گفت:
    _بذار بیاد تو یه نفسی تازه کنه مادر
    مامان از سر‌ راهم کنار رفت و من پرسیدم:
    -شما ازکجا فهمیدین؟
    خانوم جون:آقات که اومد سِجِلت رو برداره برامون گفت قضیه ازچه قراره
    سری تکون دادم و به سمت محمد رفتم که با بغض به من نگاه می کرد. به زور لبخندی زدم و رفتم کنارش ایستادم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم وگفتم:
    -از حبسِ خونگی آزادشدی داداشی؟
    خودش رو توی بغلم انداخت و باگریه گفت:
    محمد:منوببخش آبجی، من تو رو بدبخت کردم... اونا اذیتت می کنن، می دونم..تقاص گـ ـناه من رو از تو می گیرن
    -نه دورت بگردم. هیشکی من رو اذیت نمی کنه. من زنِ پسرِ آقایوسف شدم... دیگه کسی جرعت نداره من رو اذیت کنه
    سرش رو از بین دست هام بیرون کشید و ساده لوحانه گفت:
    _راست میگی آبجی؟
    اشک هاش رو با سرانگشت هام پاک کردم وگفتم:
    -آره داداشِ پهلوونم..راست میگم
    آقاجونم از اتاق بیرون اومد و روبه مادرم گفت:
    _زهرا، کمکش‌ کن وسایلش رو جمع کنه... چند ساعت بیشتر وقت نداریم
    مامان با گریه سر تکون داد و به سمتِ من اومد. دستم رو گرفت و با هم وارد اتاق شدیم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا