- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
یک ساعتی طول کشید تا وسایل ناچیزم رو جمع کنم و هنوز یکی دوساعتی وقت داشتم. بلندشدم و وسط اتاق ایستادم. دورتادور اتاق رو ازنظر گذروندم تا مطمئن شم که چیزی رو جا نذاشتم که نگاهم روی قاب عکس سیاه و سفید روی دیوار جا موند. جلوتررفتم و برشداشتم، به چهره ی های خندونمون نگاه کردم؛ محمد یه پسربچه ی تپل مپل سه ساله بود و توی بغـ*ـل آقاجونم دست های تپلش رو بهم زده بود.. خانوم جون خیلی جوون تر از الان بود و من یه دختربچه ی پنج، شش ساله که از ذوق عروسک پلاستیکی جدیدی که توی سفر مشهد خریده داره می خنده..و مامانم یه زن جوون و خوشگل، باموهای مشکی و بلند. قطره اشکی که روی قاب عکس قدیمی افتاد من رو به خودم آورد. کاش می شد دوباره به اون روزها برگردیم؛ روزهایی که به کسی بدهکار نبودیم... روزهایی که کسی بانامردیِ تمام، زندگیمون رو بالا نکشیده بود..
خانوم جون:آیه..کجا موندی دخترم؟
اشکهام رو تند تند پاک کردم و بدون اینکه نگاهم رد از قاب عکس بگیرم گفتم:
-دارم میام خانوم جون
خانوم جون آهی کشید و ازاتاق بیرون رفت. قاب عکس رو بوسیدم و توی چمدون کوچیک خاکستری رنگِ مادرم گذاشتم و درش رو بستم. جلوی آینه ایستادم و کمی موهای بهم ریخته ام رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. همه غمگین و بق کرده توی اتاق کوچیک پذیرایی نشسته بودن و باورودِمن، همه ی نگاه ها روی من نشست.
آقاجون:همه چی رو برداشتی دخترم؟
-آره آقاجون
محمدبابغض:دوباره اینجا میای؟
به جای من خانوم جون جواب داد:
_معلومه که میادپسرم، اینجا خونه ی اونه
-خانوم جون، مامانم کجاست؟
خانوم جون:توی آشپزخونَس مادر
باتعجب به سمت آشپزخونه رفتم و دیدم داره باعجله چند نوع غذا درست میکنه..
-مامان؟ چیکار می کنی؟
درحالی که شتاب زده توی یکی از قفسه ها رو می گشت گفت:
_می خوام برات از اون پیراشکی هایی که دوست داری درست کنم ولی نمی دونم شکر ها رو کجا گذاشتم
دلسوزانه نگاهش کردم و گفتم:
-مامان...شکر روبه روته
دوباره به دقت به قفسه نگاه کرد..
_آره اینجاست..
بلند شد و به سمت اجاق رفت..
مامان:ببین آیه... توی این دیگِ مسی برات اشکنه درست کردم توی اون ماهیتابه هم برات نون تازه پختم و گذاشتم، توی این یکی قابلمه هم برات خورش درست کردم. باید همه رو باخودت ببری
درحالی که به شدت بابغض سنگینی که راه گلوم رو بسته بود می جنگیدم گفتم:
-باشه دورت بگردم... می برم
مامان درحال درست کردن خمیر پیراشکی گفت:
_بایدبه خودت برسی مادر..نذار آزارت بدن تو فقط به خودت برس!
کنارش ایستادم و دست هام رو دورش حلقه کردم
-این غذاها رو از کِی درست کردی؟
مامان:از وقتی آقات با حاج رضایی اومد اینجا..
-خیلی خب..حالابرو استراحت کن من این پیراشکی ها رو درست می کنم
مامان:نه، می خوام خودم درستشون کنم
-لجبازی نکن مامان..خیلی وقته سرِپایی..برو یکم استراحت کن
مردد نگاهم کرد. لبخندی به چشم های پُف کرده اش زدم و به سمت درِ آشپزخونه هُلش دادم و خودم مشغول درست کردن پیراشکی ها شدم. نمی دونم چقدر گذشته بود که آقاجون با عجله اومد و گفت:
_زودباش دخترم..اومدن دنبالت باید بری
با تعجب گفتم:
-چرااینقدر زود؟ مگه قرارنبود دمِ صبح بیان؟
آقاجون:چی بگم باباجان... کسی ازکارِ این آدم ها سر در نمیاره..زود باش حاضر شو
با عجله به اتاقم رفتم و چادرم رو سرم کردم و چمدونم رو دستم گرفتم و بابغض به اتاق کوچیکم نگاه کردم. به سقفِ پوسته پوسته شده اش، به دیوارهای آبی رنگی که هنوز اثر خط خطی های بچگیِ من و محمد روشون بود.. و به پنجره ی چوبیِ رو به حیاطش..
محمد:آبجی؟
به سمتش برگشتم..
-جانم؟
به سمتم دوید و خودش رو توی بغلم انداخت و شروع به گریه کرد. ازصدای هق هق گریه های من و محمد بقیه ی اهل خونه هم به اتاقم اومدن و یکی یکی با همشون وداع کردم و بعد باهم راهیِ حیاط شدیم. مردِ جوونی که بارها اطراف عمارتِ اربابی دیده بودمش، توی حیاط منتظر بود.
دوباره نگاهی به اطرافم انداختم و چندقدمی به مرد نزدیک شدم که مامان داد زد:
_صبرکن..صبرکن آیه
به سمتش که برگشتم دیدم همه ی غذاهارو بسته بندی
کرده و داره به طرفم میدوئه... بغلش کردم و غذاها رو ازش گرفتم. با بغض به مردِ جوونی که کنارم ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_کسی رو ندارم جگرگوشه ام رو بهش بسپارم.. پسرم، منم جای مادرت...تو مواظب دخترم باش
بدون این که جوابی بده چمدونِ من و غذاها رو برداشت و به سمت در راه افتاد و من هم بعد از یه خداحافظی مختصر پشتِ سرش راهیِ عمارت شدم.
نصف راه رو توی سکوت سپری کرده بودیم که مردِ جوون گفت:
-من ایمانم... برادر شایسته
با چشم هایی گرد از تعجب و شرمنده از خجالت به چهره ی جدی و گندمگونش نگاه کردم..
ایمان:دخترِ جسوری هستی..دیدم چطور جلوی یوسف در اومدی..
-من..
ایمان:هیچی نگو..من همه چی رو می دونم. زندگی برادرت رو نجات دادی به ازای خراب شدن زندگی خودت و خواهرِمن..
خجالت زده گفتم:
-مجبور بودم
نگاه سردی به من انداخت و جوابی نداد. بقیه ی راه هم توی سکوت گذشت تا این که جلوی درِ ورودیِ ساختمون عمارت چمدون و کیسه های توی دستش رو روی زمین گذاشت وگفت:
_فداکاریت قابل تحسینه، اما بدون که هیچی قرار نیست تغییر کنه
متعجب و ترسیده نگاهش کردم..
-مَــ.. منظورتون.. چیه؟
نفس عمیقی کشید و دوباره وسایل رو برداشت و داخل ساختمون برد. دنبالش دویدم وگفتم:
-آقا ایمان..توروخدا بگین منظورتون ازاون حرف چی بود؟
درحالی که وسایلم رو می برد تا توی یکی از اتاق ها بذاره گفت:
_همین قدری هم که گفتم زیاد بود
-خواهش می کنم... ببینین من می دونم که همه دارن یه چیزی رو ازم پنهون میدکنن... یه چیز مهم رو
این بار، نوبت اون بود که با تعجب به من خیره بشه..ادامه دادم:
-به من بگین موضوع چیه..خواهش می کنم ازتون
نگاهش رو از من گرفت و وارد اتاق شد. وسایلم رو همونجا وسط اتاق گذاشت و دوباره به من که ملتمسانه نگاهش می کردم نگاه کرد..
ایمان:زیاد دور و برِ شایسته نباش
وقبل ازاینکه من حرفی بزنم به سرعت ازاتاق بیرون رفت
خانوم جون:آیه..کجا موندی دخترم؟
اشکهام رو تند تند پاک کردم و بدون اینکه نگاهم رد از قاب عکس بگیرم گفتم:
-دارم میام خانوم جون
خانوم جون آهی کشید و ازاتاق بیرون رفت. قاب عکس رو بوسیدم و توی چمدون کوچیک خاکستری رنگِ مادرم گذاشتم و درش رو بستم. جلوی آینه ایستادم و کمی موهای بهم ریخته ام رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. همه غمگین و بق کرده توی اتاق کوچیک پذیرایی نشسته بودن و باورودِمن، همه ی نگاه ها روی من نشست.
آقاجون:همه چی رو برداشتی دخترم؟
-آره آقاجون
محمدبابغض:دوباره اینجا میای؟
به جای من خانوم جون جواب داد:
_معلومه که میادپسرم، اینجا خونه ی اونه
-خانوم جون، مامانم کجاست؟
خانوم جون:توی آشپزخونَس مادر
باتعجب به سمت آشپزخونه رفتم و دیدم داره باعجله چند نوع غذا درست میکنه..
-مامان؟ چیکار می کنی؟
درحالی که شتاب زده توی یکی از قفسه ها رو می گشت گفت:
_می خوام برات از اون پیراشکی هایی که دوست داری درست کنم ولی نمی دونم شکر ها رو کجا گذاشتم
دلسوزانه نگاهش کردم و گفتم:
-مامان...شکر روبه روته
دوباره به دقت به قفسه نگاه کرد..
_آره اینجاست..
بلند شد و به سمت اجاق رفت..
مامان:ببین آیه... توی این دیگِ مسی برات اشکنه درست کردم توی اون ماهیتابه هم برات نون تازه پختم و گذاشتم، توی این یکی قابلمه هم برات خورش درست کردم. باید همه رو باخودت ببری
درحالی که به شدت بابغض سنگینی که راه گلوم رو بسته بود می جنگیدم گفتم:
-باشه دورت بگردم... می برم
مامان درحال درست کردن خمیر پیراشکی گفت:
_بایدبه خودت برسی مادر..نذار آزارت بدن تو فقط به خودت برس!
کنارش ایستادم و دست هام رو دورش حلقه کردم
-این غذاها رو از کِی درست کردی؟
مامان:از وقتی آقات با حاج رضایی اومد اینجا..
-خیلی خب..حالابرو استراحت کن من این پیراشکی ها رو درست می کنم
مامان:نه، می خوام خودم درستشون کنم
-لجبازی نکن مامان..خیلی وقته سرِپایی..برو یکم استراحت کن
مردد نگاهم کرد. لبخندی به چشم های پُف کرده اش زدم و به سمت درِ آشپزخونه هُلش دادم و خودم مشغول درست کردن پیراشکی ها شدم. نمی دونم چقدر گذشته بود که آقاجون با عجله اومد و گفت:
_زودباش دخترم..اومدن دنبالت باید بری
با تعجب گفتم:
-چرااینقدر زود؟ مگه قرارنبود دمِ صبح بیان؟
آقاجون:چی بگم باباجان... کسی ازکارِ این آدم ها سر در نمیاره..زود باش حاضر شو
با عجله به اتاقم رفتم و چادرم رو سرم کردم و چمدونم رو دستم گرفتم و بابغض به اتاق کوچیکم نگاه کردم. به سقفِ پوسته پوسته شده اش، به دیوارهای آبی رنگی که هنوز اثر خط خطی های بچگیِ من و محمد روشون بود.. و به پنجره ی چوبیِ رو به حیاطش..
محمد:آبجی؟
به سمتش برگشتم..
-جانم؟
به سمتم دوید و خودش رو توی بغلم انداخت و شروع به گریه کرد. ازصدای هق هق گریه های من و محمد بقیه ی اهل خونه هم به اتاقم اومدن و یکی یکی با همشون وداع کردم و بعد باهم راهیِ حیاط شدیم. مردِ جوونی که بارها اطراف عمارتِ اربابی دیده بودمش، توی حیاط منتظر بود.
دوباره نگاهی به اطرافم انداختم و چندقدمی به مرد نزدیک شدم که مامان داد زد:
_صبرکن..صبرکن آیه
به سمتش که برگشتم دیدم همه ی غذاهارو بسته بندی
کرده و داره به طرفم میدوئه... بغلش کردم و غذاها رو ازش گرفتم. با بغض به مردِ جوونی که کنارم ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_کسی رو ندارم جگرگوشه ام رو بهش بسپارم.. پسرم، منم جای مادرت...تو مواظب دخترم باش
بدون این که جوابی بده چمدونِ من و غذاها رو برداشت و به سمت در راه افتاد و من هم بعد از یه خداحافظی مختصر پشتِ سرش راهیِ عمارت شدم.
نصف راه رو توی سکوت سپری کرده بودیم که مردِ جوون گفت:
-من ایمانم... برادر شایسته
با چشم هایی گرد از تعجب و شرمنده از خجالت به چهره ی جدی و گندمگونش نگاه کردم..
ایمان:دخترِ جسوری هستی..دیدم چطور جلوی یوسف در اومدی..
-من..
ایمان:هیچی نگو..من همه چی رو می دونم. زندگی برادرت رو نجات دادی به ازای خراب شدن زندگی خودت و خواهرِمن..
خجالت زده گفتم:
-مجبور بودم
نگاه سردی به من انداخت و جوابی نداد. بقیه ی راه هم توی سکوت گذشت تا این که جلوی درِ ورودیِ ساختمون عمارت چمدون و کیسه های توی دستش رو روی زمین گذاشت وگفت:
_فداکاریت قابل تحسینه، اما بدون که هیچی قرار نیست تغییر کنه
متعجب و ترسیده نگاهش کردم..
-مَــ.. منظورتون.. چیه؟
نفس عمیقی کشید و دوباره وسایل رو برداشت و داخل ساختمون برد. دنبالش دویدم وگفتم:
-آقا ایمان..توروخدا بگین منظورتون ازاون حرف چی بود؟
درحالی که وسایلم رو می برد تا توی یکی از اتاق ها بذاره گفت:
_همین قدری هم که گفتم زیاد بود
-خواهش می کنم... ببینین من می دونم که همه دارن یه چیزی رو ازم پنهون میدکنن... یه چیز مهم رو
این بار، نوبت اون بود که با تعجب به من خیره بشه..ادامه دادم:
-به من بگین موضوع چیه..خواهش می کنم ازتون
نگاهش رو از من گرفت و وارد اتاق شد. وسایلم رو همونجا وسط اتاق گذاشت و دوباره به من که ملتمسانه نگاهش می کردم نگاه کرد..
ایمان:زیاد دور و برِ شایسته نباش
وقبل ازاینکه من حرفی بزنم به سرعت ازاتاق بیرون رفت
آخرین ویرایش: