رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
یک ساعتی طول کشید تا وسایل ناچیزم رو جمع کنم و هنوز یکی دوساعتی وقت داشتم. بلندشدم و وسط اتاق ایستادم. دورتادور اتاق رو ازنظر گذروندم تا مطمئن شم که چیزی رو‌ جا نذاشتم که نگاهم روی قاب عکس سیاه و سفید روی دیوار جا موند. جلوتررفتم و برشداشتم، به چهره ی های خندونمون نگاه کردم؛ محمد یه پسربچه ی تپل مپل سه ساله بود و توی بغـ*ـل آقاجونم دست های تپلش رو بهم زده بود.. خانوم جون خیلی جوون تر از الان بود و من یه دختربچه ی پنج، شش ساله که از ذوق عروسک پلاستیکی جدیدی که توی سفر مشهد خریده داره می خنده..و مامانم یه زن جوون و خوشگل، باموهای مشکی و بلند. قطره اشکی که روی قاب عکس قدیمی افتاد من رو به خودم آورد. کاش می شد دوباره به اون روزها برگردیم؛ روزهایی که به کسی بدهکار نبودیم... روزهایی که کسی بانامردیِ تمام، زندگیمون رو بالا نکشیده بود..
خانوم جون:آیه..کجا موندی دخترم؟
اشکهام رو تند تند پاک کردم و بدون اینکه نگاهم رد از قاب عکس بگیرم گفتم:
-دارم میام خانوم جون
خانوم جون آهی کشید و ازاتاق بیرون رفت. قاب عکس رو بوسیدم و توی چمدون کوچیک خاکستری رنگِ مادرم گذاشتم و درش رو بستم. جلوی آینه ایستادم و کمی موهای بهم ریخته ام رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. همه غمگین و بق کرده توی اتاق کوچیک پذیرایی نشسته بودن و باورودِمن، همه ی نگاه ها روی من نشست.
آقاجون:همه چی رو برداشتی دخترم؟
-آره آقاجون
محمدبابغض:دوباره اینجا میای؟
به جای من خانوم جون جواب داد:
_معلومه که میادپسرم، اینجا خونه ی اونه
-خانوم جون، مامانم کجاست؟
خانوم جون:توی آشپزخونَس مادر
باتعجب به سمت آشپزخونه رفتم و دیدم داره باعجله چند نوع غذا درست میکنه..
-مامان؟ چیکار می کنی؟
درحالی که شتاب زده توی یکی از قفسه ها رو می گشت گفت:
_می خوام برات از اون پیراشکی هایی که دوست داری درست کنم ولی نمی دونم شکر ها رو کجا گذاشتم
دلسوزانه نگاهش کردم و گفتم:
-مامان...شکر روبه روته
دوباره به دقت به قفسه نگاه کرد..
_آره اینجاست..
بلند شد و به سمت اجاق رفت..
مامان:ببین آیه... توی این دیگِ مسی برات اشکنه درست کردم توی اون ماهیتابه هم برات نون تازه پختم و گذاشتم، توی این یکی قابلمه هم برات خورش درست کردم. باید همه رو باخودت ببری
درحالی که به شدت بابغض سنگینی که راه گلوم رو بسته بود می جنگیدم گفتم:
-باشه دورت بگردم... می برم
مامان درحال درست کردن خمیر پیراشکی گفت:
_بایدبه خودت برسی مادر..نذار آزارت بدن تو فقط به خودت برس!
کنارش ایستادم و دست هام رو دورش حلقه کردم
-این غذاها رو از کِی درست کردی؟
مامان:از وقتی آقات با حاج رضایی اومد اینجا..
-خیلی خب..حالابرو استراحت کن من این پیراشکی ها رو درست می کنم
مامان:نه، می خوام خودم درستشون کنم
-لجبازی نکن مامان..خیلی وقته سرِپایی..برو یکم استراحت کن
مردد نگاهم کرد. لبخندی به چشم های پُف کرده اش زدم و به سمت درِ آشپزخونه هُلش دادم و خودم مشغول درست کردن پیراشکی ها شدم. نمی دونم چقدر گذشته بود که آقاجون با عجله اومد و گفت:
_زودباش دخترم..اومدن دنبالت باید بری
با تعجب گفتم:
-چرااینقدر زود؟ مگه قرارنبود دمِ صبح بیان؟
آقاجون:چی بگم باباجان... کسی ازکارِ این آدم ها سر در نمیاره..زود باش‌ حاضر شو
با عجله به اتاقم رفتم و چادرم رو سرم کردم و چمدونم رو دستم گرفتم و بابغض به اتاق کوچیکم نگاه کردم. به سقفِ پوسته پوسته شده اش، به دیوارهای آبی رنگی که هنوز اثر خط خطی های بچگیِ من و محمد روشون بود.. و به پنجره ی چوبیِ رو به حیاطش..
محمد:آبجی؟
به سمتش برگشتم..
-جانم؟
به سمتم دوید و خودش رو توی بغلم انداخت و شروع به گریه کرد. ازصدای هق هق گریه های من و محمد بقیه ی اهل خونه هم به اتاقم اومدن و یکی یکی با همشون وداع کردم و بعد باهم راهیِ حیاط شدیم. مردِ جوونی که بارها اطراف عمارتِ اربابی دیده بودمش، توی حیاط منتظر بود.
دوباره نگاهی به اطرافم انداختم و چندقدمی به مرد نزدیک شدم که مامان داد زد:
_صبرکن..صبرکن آیه
به سمتش که برگشتم دیدم همه ی غذاهارو بسته بندی
کرده و داره به طرفم میدوئه... بغلش کردم و غذاها رو ازش گرفتم. با بغض به مردِ جوونی که کنارم ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_کسی رو ندارم جگرگوشه ام رو بهش بسپارم.. پسرم، منم جای مادرت...تو مواظب دخترم باش
بدون این که جوابی بده چمدونِ من و غذاها رو برداشت و به سمت در راه افتاد و من هم بعد از یه خداحافظی مختصر پشتِ سرش راهیِ عمارت شدم.
نصف راه رو توی سکوت سپری کرده بودیم که مردِ جوون گفت:
-من ایمانم... برادر شایسته
با چشم هایی گرد از تعجب و شرمنده از خجالت به چهره ی جدی و گندمگونش نگاه کردم..
ایمان:دخترِ جسوری هستی..دیدم چطور جلوی یوسف در اومدی..
-من..
ایمان:هیچی نگو..من همه چی رو می دونم. زندگی برادرت رو نجات دادی به ازای خراب شدن زندگی خودت و خواهرِمن..
خجالت زده گفتم:
-مجبور بودم
نگاه سردی به من انداخت و جوابی نداد. بقیه ی راه هم توی سکوت گذشت تا این که جلوی درِ ورودیِ ساختمون عمارت چمدون و کیسه های توی دستش رو روی زمین گذاشت وگفت:
_فداکاریت قابل تحسینه، اما بدون که هیچی قرار نیست تغییر کنه
متعجب و ترسیده نگاهش کردم..
-مَــ.. منظورتون.. چیه؟
نفس عمیقی کشید و دوباره وسایل رو برداشت و داخل ساختمون برد. دنبالش دویدم وگفتم:
-آقا ایمان..توروخدا بگین منظورتون ازاون حرف چی بود؟
درحالی که وسایلم رو می برد تا توی یکی از اتاق ها بذاره گفت:
_همین قدری هم که گفتم زیاد بود
-خواهش می کنم... ببینین من می دونم که همه دارن یه چیزی رو ازم پنهون میدکنن... یه چیز مهم رو
این بار، نوبت اون بود که با تعجب به من خیره بشه..ادامه دادم:
-به من بگین موضوع چیه..خواهش می کنم ازتون
نگاهش رو از من گرفت و وارد اتاق شد. وسایلم رو همونجا وسط اتاق گذاشت و دوباره به من که ملتمسانه نگاهش می کردم نگاه کرد..
ایمان:زیاد دور و برِ شایسته نباش
وقبل ازاینکه من حرفی بزنم به سرعت ازاتاق بیرون رفت
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    آهی کشیدم و دراتاق رو بستم. کنار وسایلم ایستادم و به اطرافم نگاه کردم. اتاق بزرگی بود اما گرد و خاک از در و دیوارش می بارید و معلوم بود که خیلی وقته کسی ساکن اون اتاق نبوده. چمدون و کیسه ها رو برداشتم و گوشه ی اتاق، کنارکمد قهوه ای رنگ، گذاشتم و بعد از کمی کنکاش کردن و گشتن توی کمد و کشاب ها رفتم و روی تخت چوبی کنار پنجره نشستم. همه چیز کهنه و رنگ و رو رفته بود اما برای من هیچ اهمیتی نداشت..چشم از نمای باغ بزرگ عمارت که از پنجره به خوبی دیده می شد برداشتم و به ساعت بزرگ روی دیواردوختم... سه صبح بود و من خواب به چشمام نمی اومد. با این حال چادرم رو از سرم برداشتم و بعد از تکوندنِ رو تختیِ قهوه ای رنگ و خاک گرفته، روش دراز کشیدم.
    چشم که باز کردم نور خورشید همه ی فضای اتاق رو پر کرده بود. بلندشدم و کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت که هفتِ صبح رو نشون می داد نگاه کردم..
    بعد چشم از ساعت گرفتم و به غذاهایی دوختم که مامان همراهم کرده بود. جلو رفتم بهشون نگاه کردم..بعضی هاشون فاسد شده بودن و بوی بدی می دادن اما بعضی های دیگه هنوز سالم بودن و باید می بردم و اونا رو توی یخچال می ذاشتم اما می ترسیدم پام رو از اون اتاق بیرون بذارم. کمی این پا و اون پا کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که هرچقدر زودتر با عمارت و افرادش آشنا بشم به نفع خودمه. واسه همین دستی به سر و لباسم کشیدم و کیسه های غذا رو برداشتم و با سلام وصلوات از اتاق بیرون رفتم. باترس به اطرافم نگاه کردم... هیچ کس نبود و این کمی خیالم رو راحت کرد. باعجله به سمت آشپزخونه رفتم که با چهره های متعجب دو زن روبه رو شدم.
    -سـ..سلام
    زنی که مسن تر بودجواب داد:
    -سلام دخترم، تو آیه ای؟
    درحالی که لحن مهربون و مادرانه اش خیالم رو راحت تر کرده بود گفتم:
    -بله درسته
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    -من ملیحه ام..آشپزِعمارت
    زن جوون ترهم جلو اومد و گفت:
    -من هم گلنازم و تمیزکاری خونه با منه
    با هردوشون دست دادم و غذاها رو روی میز گذاشتم..
    ملیحه:ایناچیه؟
    -اینا رو مادرم پخته..
    ملیحه:هِــــی روزگار.. بمیرم واسه دلِ سوخته ی مادرت
    با ناراحتی سرم رو پایین انداختم که گلناز مشغول گذاشتن غذاها توی یخچال شد وگفت:
    _ای بابا ملیح خانوم دلش رو خون نکن با این حرفا..طفلی تازه عروسه
    تازه عروس... چه واژه ی غریبی!
    ملیحه دلسوزانه نگاهم کرد و من برای ازبین بردن اون جوّ سنگین گفتم:
    -بقیه کجان؟
    گلناز:اگه منظورت از بقیه خانم و آقان..که اونا رفتن سرِخاک..
    -خانم و آقا؟
    گلناز:سمیه خانم و آقایوسف دیگه.. البته بقیه ی خانواده هم همراهشون رفتن و فقط آقا ایمان خونه هست
    بیشتر از اون کنجکاوی نکردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.حالاکه همه رفته بودن سرخاک، برای من بهترین موقعیت بود که با عمارت آشنابشم. عمارت دو طبقه بود و اتاقِ من، یکی از اتاق های کنارِ پله های عریضِ توی سالن بود. نگاهی به دو طرفم انداختم و به آرومی ازپله ها بالا رفتم. روبه روی پله ها گلخونه ی نسبتاً بزرگی بود که پراز گل و گیاه های سبز و قشنگ بود و من هم از دیدنشون حسابی ذوق زده شده بودم. جلوتر رفتم و وارد گلخونه شدم. دستی به برگ های مخملیِ حسنِ یوسف های پیچیده دورِ ستونِ وسط گلخونه کشیدم و بوی خاکِ آب خورده رو با میـ*ـل بالا کشیدم. تنها چیزی که توی اون لحظات می تونست روحِ زخم خورده ی من رو آروم کنه شاید فقط و فقط همون گل و گیاه ها بودن. جلو می رفتم و به تمام گیاه ها دست می کشیدم و یکی یکی اونا رو می بوییدم که...
    امیدرضا:تو اینجاچیکار می کنی؟
    جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت به سمتش برگشتم. اخم ظریفی داشت و چشم هاش قرمز و پف کرده بود..
    -مــَ.. من.. خب.. من..
    امیدرضا:بااجازه ی کی اومدی بالا؟
    -خب... به من گفتن که کسی خونه نیست... می خواستم یکم باعمارت آشنا بشم
    امیدرضا:تا بقیه نیومدن زود برو تو اتاقت
    _رضا؟
    با استرس دست هام رو مشت کردم و به امیدرضا نگاه کردم که با نگاهش سرزنشم می کرد. مثل این که شایسته هنوز من رو ندیده بود برای همین فوراً خودم رو عقب کشیدم و پشت گلدون بزرگ کاکتوس، پنهون شدم.
    شایسته:باتوام رضا... اینجا چیکار می کنی؟
    امیدرضا:توی گلخونه چیکار می کنن مگه؟
    شایسته:از کی تاحالا به گل و سبزه علاقه مند شدی؟
    امیدرضا:این مزخرفات رو تموم کن شایسته... مادرم اومد؟
    شایسته:بله خانوم تشریف آوردن
    امیدرضا:پس تو اینجا چیکار می کنی؟ برو‌ کمکش کن
    شایسته:خوبه والا... اینهمه نوکر و کلفت تو این خونه ریخته اونوقت من صبح و شب توی دست و پای خانومَم
    صدای قدم های پرحرص و محکمِ شایسته باعث شد نفسِ حبس شدم رو بیرون بدم .چندثانیه بعد صدای امیدرضا بلندشد:
    امیدرضا:بیابیرون... رفت
    باخجالت و گونه هایی که مطمئن بودم سرخ شده از پشت گلدون، بیرون اومدم و درحالی که دست هام رو مدام توی هم می پیچوندم جلوش ایستادم. دستش رو به سمتِ در، دراز کرد وگفت:
    _بیا برو..
    ازخدا خواسته باقدم های بلند از کنارش گذشتم که گفت:
    _سعی کن باهاش کنار بیای
    بدون این که حرفی بزنم با بالاترین سرعت از پله ها سرازیر شدم و به سمت اتاقم رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    وارد اتاق شدم و در رو بستم. قلبم دیوونه وار می کوبید و کف دست هام عرق کرده بود. نمی دونستم چه حسی به زنی که از امیدرضا بچه داره و من به این سرعت و اونم توی یه همچین شرایطی، به زور وارد زندگیش شدم دارم اما ازیه چیزی مطمئن بودم ؛ترس، عضوثابت احساس پیچیده ای بود که بهش داشتم!
    نفس عمیقی کشیدم و به طرف چمدونم رفتم تا لباسهام رو توی کمد بچینم. در کمد رو که باز کردم با دیدن خاک غلیظی که چوب قهوه ای رنگِ کمد رو به سفیدی می برد آه از نهادم بلند شد. نگاهی به دور و برِ اتاق انداختم تا شاید پارچه یا دستمالی پیدا کنم و خودم رو از شر اون همه گرد و خاک خلاص کنم که تقه ای به در خورد و بعد صدای ظریف گلناز بلند شد..
    _آیه خانوم؟ صبحانه حاضره
    فوراً در رو باز کردم و به چهره ی بشاش و سرخ و سفیدش لبخندی زدم وگفتم:
    -باشه ممنون.. فقط گلنازجان، می شه یه دستمال و یه سطل آب برای من بیاری؟
    گلناز:وا؟ واسه چی؟
    -می خوام اینجا رو گردگیری‌ کنم
    چشم های ریز و سیاهش رو گرد کرد و‌ محکم به پشت دستش کوبید و گفت:
    _مگه من مردم؟ زودتر می گفتین می اومدم تمیز می کردم براتون
    بعد هم کمی داخل اتاق سرک کشید و گفت:
    _به من نگفته بودن که شما قراره توی این اتاق بمونین وگرنه تمیز می کردم براتون
    به چشم های فضول و چونه ی پرحرفش لبخندی زدم و گفتم:
    -ممنون
    گلناز:نفرمایید خانم، وظیفمه. تا شما برید و صبحونه بخورید منم یه دستی به سر و گوش این اتاق می کشم
    مردد به گلناز نگاه کردم... من با چه رویی می رفتم و کنارشون سر یه میز می نشستم؟ می رفتم که جای خالی پسرشون رو روی همون میز به یادشون بیارم؟ گلناز دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
    _آیه خانم؟
    -ها؟ .. بله؟!
    لبخند نَمَکینی زد و گفت:
    _بفرمایین صبحونه میل کنین
    -نه..من سیرم
    گلناز:وا؟ مگه می شه؟ رنگ به روتون نمونده... شما بفرمایین سرِمیز، تا منم بتونم اینجا کارم رو انجام بدم
    با بی میلی سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم. خونه توی سکوتِ کامل بود و من، همچنان با تردید به مسیر نه چندان طولانی اتاقم تا سالن پذیرایی نگاه می کردم. همون موقع ایمان، لیوان به دست، از آشپزخونه خارج شد و کنجکاوانه نگاهم کرد..
    ایمان:اینجا چرا ایستادی؟
    -خب من ..هیچی..‌ همینجوری!
    پوزخند مضحکی زد و به سمت سالن پذیرایی رفت. گلناز که از اتاق بیرون اومده بود تا وسایل مورد نیازش رو‌برداره با دیدن من با صدای بلندی گفت:
    _اِوا خانم شما که هنوز اینجا واسّادین که..
    درحالی که فضولی بیش از حدش کلافه ام کرده بود گفتم:
    -باشه گلناز جان، اگه خواستم میرم سرِ میز
    صداش رو پایین تر آورد وگفت:
    _می دونم چرا نمیرین واسه صبحونه... ولی این فرار کردنتون هیچی رو درست نمی کنه. شما الان عضو این خانواده هستین و بقیه هم باید اینو قبول کنن
    آروم گفتم:
    -نمی دونم باید چیکار کنم..
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    _الان باید برین و صبحونه بخورین... تا بعدشم خدا کریمه!
    و بعد از کنارم دورشد. باخودم فکر کردم که شاید حق با گلنازه.. درسته ورودم به این خانواده اصلا محترمانه و به خواست هیچ کدوممون نبوده، اما به هرحال من هم عضو این خانواده ام. دست کم آدم که هستم... تا کی می تونم غذا نخورم و جلوی چشمشون نباشم؟ بهتره توی جمع هاشون حاضر شم تا اونا هم منو به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول کنن..
    چند قدمی به جلو برداشتم و دوباره ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم نهیب زدم که راهی جز این ندارم. دوباره قدم به جلو گذاشتم و وارد سالن پذیرایی‌ شدم. اونقدر آهسته و آروم راه رفته بودم که هیچ کس متوجه حضورم نشد. سلام آرومی که گفتم نگاه همه رو به سمتم جلب کرد اما هیچ کس جوابِ سلامم رو نداد. چند ثانیه ای همونجا ایستادم تا بالاخره آقایوسف گفت:
    _بشین
    آروم جلو رفتم و یکی از صندلی هارو عقب کشیدم که صدای جیغ سمیه خانم مانع نشستنم شد...
    سمیه خانم:بشینه؟ کجابشینه؟ جای حمیدم؟ آره؟ باچه رویی اومدی اینجا دختره ی بی بُته؟ هان؟ باچه رویی اومدی سرجای حمیدِ من نشستی؟ خدا به زمین گرمت بزنه.. خیر از زندگی و آخرتت نبینی الهی... خدا لعنت کنه خودت و خانوادت رو
    باسری زیرافتاده و بغضِ سختی که گلوم رو بی رحمانه می فشرد کنار صندلی ایستاده بودم و خدمتکارها و شایسته کنار سمیه خانم که با هق و هق و جیغ و فریاد به من وخانوادم بد و بیراه می گفت رفته بودن و سعی داشتن آرومش کنن تا این که شایسته جیغ زد:
    _هنوزکه اینجایی؟ گمشو تو اتاقت... گمشو
    به سرعت بهشون پشت کردم و گریه کنون به سمت اتاقم دویدم و توی راه ملیحه و گلناز رو دیدم که ترحم از چشم هاشون می بارید..وارد اتاق شدم و در رو بستم. خودم رو روی تخت انداختم و هق هق گریه ام رو توی بالش خفه کردم. نیم ساعتی که گذشت تقه ای به در خورد و ملیحه خانم به همراه گلناز وارد شد..
    ملیحه:می شه بیایم تو دخترم؟
    اشک هام رو از صورتم پاک کردم و گفتم:
    -آره... بفرمایید
    اول ملیحه خانم و بعد گلناز که سینی بزرگی توی دستش بود وارد شدن و هردو کنارِ من روی تخت نشستن. گلناز سینی رو روی پام گذاشت و گفت:
    _صبحونتون رو آوردم
    عصبی از ترحمِ توی چشم هاش، سینی رو کنار زدم وگفتم:
    -نمی خورم
    ملیحه:باخودت لج نکن دخترجون... بخوای، نخوای وضعیتت توی این خونه و با این آدمها همین جوریه.. لااقل الان که داغشون تازه هست وضع همینه تو که نباید خودت رو از بین ببری
    با بغض به چهره ی مهربونش نگاه کردم که دستم رو گرفت و ادامه داد:
    _مگه نباید بچه دار بشی؟ مگه نمی خوای جونِ برادرت رو نجات بدی؟ پس باید غذا بخوری دیگه دخترِ من، باید بدنت قوت داشته باشه
    خجالت زده سرم رو پایین انداختم که در با شدت باز شد و با ورود امیدرضا هر سه تامون از جا پریدیم..
    امیدرضا رو به گلناز و ملیحه گفت:
    _بیرون
    گلناز و ملیحه زیرلب «چشمی» گفتن و از اتاق بیرون دویدن. امیدرضا در رو بست و کمی جلوتر اومد و به من که رنگ پریده و بغض کرده نگاهش می کردم خیره شد. چند قدمی جلوتر اومد و گفت:
    _بشین باهات حرف دارم
    فوراً اطاعت کردم و لبه ی تخت نشستم. چهارپایه ای رو که گلناز برای نظافت آورده بود رو برداشت و روبه روی من، روش نشست. چنددقیقه ای توی سکوت گذشت تا اینکه شروع کرد..
    امیدرضا:خوب می دونی که برای چی اینجایی
    -ب..بله
    امیدرضا:و حتما اینم می دونی که اینجا هیچ کس چشمِ دیدنت رو نداره
    بابغض جواب دادم:
    -بله
    امیدرضا:از این به بعد غذات رو توی اتاقت، یا توی آشپزخونه با خدمتکارها می خوری و تمام تلاشت رو می کنی که جلوی چشم مادرم نباشی... متوجهی؟
    آروم گفتم:
    -بله..
    امیدرضا:من چند روز درهفته رو میرم شهر، توی این مدت زیاد دم پرِ شایسته نباش
    -چشم
    امیدرضا:خوبه..
    بعد از جاش بلند شد ونگاهی به دور تا دورِ اتاق انداخت و با قدم های محکم از اتاق بیرون رفت و بعد صدای شایسته اومد که میگفت:
    شایسته:تواینجایی من یه ساعته دنبالتم؟ توی اتاق این عفریته چیکار می کردی؟
    امیدرضا:صدات رو بیار پایین شایسته
    شایسته:دارم بهت میگم توی اتاقش چیکار می کردی؟ رفته بودی زنِ جدیدت رو دلداری بدی؟ آره؟
    امیدرضا دادزد:
    _خفه شو بهت می گم
    شایسته درِ اتاق رو به شدت باز کرد و با سرو صدا وارد شد. نگاهی به من که با اشک و بغض بهش نگاه می کردم انداخت و رو به امیدرضا که پشت سرش داخل شده بود کرد وگفت:
    _نگاش کن پدرسوخته رو چه خودشو به موش مردگی زده
    امیدرضا:درست حرف بزن شایسته... برو بیرون از این اتاق
    شایسته جیغ زد:
    _ذلیل مرده هنوز نیومده شوهرم رو پُر کردی؟ خدا لعنتت کنه تو از کجا سر و کلت پیدا شد؟
    امیدرضا داد زد:
    _شایسته
    شایسته باعصبانیت به سمت گلدون سفالی روی میز رفت و گلدونِ خالی رو برداشت و به سمت من پرت کرد... گلدون از کنارِ گوشم گذشت و من، بی حال روی تخت نشستم. امیدرضا به سمت شایسته دوید و بازوش رو کشید و از اتاق بیرون انداختش و بعد به سمت من اومد که از شدت ضعف و فشاری که روم بود چشمام سیاهی می رفت و پاهام بی حس شده بود..
    هراسون نگاهم کرد و بعد از اتاق بیرون دوید..
    امیدرضا:گلناز؟ ملیحه؟ گلناز؟
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ملیحه:چی شده آقا؟
    امیدرضا:این دختره حالش خوش نیس ببین چش‌ شده
    ملیحه داخل شد و با دیدن من که کم‌ مونده بود از حال برم به سمتم دوید و داد زد:
    _گلناز... گلناز یه لیوان چایی نبات بردار بیار.. خدا مرگم بده چت شد یه دفعه دختر؟
    گلناز، شتاب زده با لیوان چایی داخل شد و کنارم نشست..
    گلناز:بیا آیه خانم.. بیا اینو بخور ضعف کردی از بس لب به غذا نزدی
    باکمک گلناز کمی از چایی‌ شیرین رو‌ خوردم که ملیحه گفت:
    _خدا بگم چیکارش کنه ببین چی به سرِ این طفل معصوم آورده... بخور دخترم، یکم دیگه از اون چایی رو بخور رنگ به رو نداری
    گلناز، سینی صبحونه رو که همونطور روی تخت مونده بود جلو کشید و به زور چند تا لقمه به خوردم داد. کمی که حالم بهتر شد سینی رو کنار زدم و به پشتیِ تخت تکیه دادم.
    ملیحه:بهتری مادر؟
    لبخند بی جونی زدم وگفتم:
    -آره ملیحه خانم... بهترم
    گلناز:خدا آخر و عاقبتت رو با اون خیکیِ بی ریخت به خیرکنه
    ملیحه محکم روی گونه اش کوبید و گفت:
    _خاک به سرم، صدات رو ببر دختر..‌ چند دفعه بهت گفتم اینجوری دربارش حرف نزن؟
    گلناز:مگه دروغ می گم؟ ندیدی اندازه ی یه فیل غذا می خوره؟
    بعد ریز خندید و گفت:
    _البته خودش هم فرق زیادی با یه فیل نداره
    _اهم اهم
    گلناز هین بلندی کشید و ازجاش بلند شد و سرش رو به زیر انداخت. امیدرضا که سعی می کرد گوشه ی بالا رفته ی لبش رو جمع کنه کمی جلوتر اومد و گفت:
    _بهتری؟
    -بله آقا.. ممنون
    سری تکون داد و گفت:
    _ملیحه مادرم کارت داره
    ملیحه:چشم آقا الان میرم خدمتشون..‌ توی اتاقشونَن؟
    امیدرضا:نه ،توی باغ
    ملیحه «چشمی» گفت و از اتاق بیرون رفت. گلناز هم کمی این پا و اون پا کرد و من و من کنان گفت:
    _من..برم ببینم خانم چیزی لازم نداشته باشن
    وبه سرعت ازاتاق خارج شد و در رو بست.
    امیدرضا دست هاش رو توی جیبش فرو کرده بود و به من نگاه می کرد. می تونستم دلسوزی رو توی چشم های درشتش ببینم و این بیشتر از هر چیزی عذابم می داد.
    امیدرضا:چقدر راحت خودت رو بدبخت کردی
    چشم هام رو بهم فشردم و چیزی نگفتم..
    امیدرضا:فکر می کنی ارزشش رو داشت؟
    -بله.. داشت..
    امیدرضا:اگه بعداز یه سال اونی که آقام می خواد نشد ..اونوقت چیکار می کنی؟
    با عصبانیت نگاهش کردم وگفتم:
    -چرابااین حرفا آزارم می دین؟ من فقط جونِ برادرم رو حفظ کردم
    امیدرضا:همون برادرت جونِ برادرِ منو گرفت
    -شماچرا اینجوری حرف می زنین؟ شما که خودتون اونجا بودین و حرفای برادرتون رو شنیدین
    امیدرضا:جزای اون چند جمله مرگ نبود
    سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم..
    امیدرضا:حمید آدم سربه راهی نبود اما همه ی امیدِ آقام بود
    -منظورتون چیه؟
    امیدرضا:حماقته اگه فکر کنی به این راحتی از قاتلِ پسرش گذشته و بهش وقت داده..
    باترس تکیه ام رو از تخت گرفتم و صاف نشستم..
    -شما چی می خواین بگین؟
    امیدرضا:به نفعته هر چه زودتر از اینجا بری
    بدبینانه نگاهش‌ کردم... چه دلیلی داشت که اون سنگِ من رو به سـ*ـینه بزنه؟
    -چرا این حرفا رو می زنین؟
    امیدرضا:چون جای تو اینجا نیست
    این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. کلافه و درمونده سرم رو بین دست هام گرفتم و شقیقه هام رو فشار دادم. خدایا توی این خونه چه خبره؟ اینا چی رو از من قایم می کنن؟ چرا همه با ایما و اشاره حرف می زنن؟ نکنه تا من نیستم برن و سر محمد بلایی بیارن؟ خدایا به برادرم رحم کن..
    بلندشدم و از پنجره ی اتاق به باغ نگاه کردم. شایسته و سمیه خانم و ملیحه کنارِ هم نشسته بودن و باچهره های مغموم با همدیگه حرف می زدن. ازفرصت استفاده کردم و از اتاق بیرون پریدم... باید از زیر زبون گلناز می کشیدم و می فهمیدم که توی این عمارت چه خبره. توی آشپزخونه سرک کشیدم و دیدم که مشغول شستن ظرفهای صبحونه است‌. جلوتر رفتم و درِ آشپزخونه رو پشت سرم بستم. به طرفم برگشت وگفت:
    _اوا چرا ازجاتون بلند شدین؟کاری دارین؟
    -ببین گلناز.. من یه سوال ازت دارم
    دستهاش رو شست و روبه روم ایستاد..
    گلناز:بفرمایین خانم
    -ببین.. من می دونم که اینجا همه دارن یه چیزی رو ازمن پنهون می کنن... تو به من بگو قضیه چیه؟
    گیج و منگ نگاهم کرد و گفت:
    _والا بخدا من چیزی نمی دونم
    -گلناز جان من هیچ کس چیزی نمی گم راحت باش و بگو ماجرا چیه
    گلناز:خانم جان بخدا من نمی دونم درباره ی چی حرف می زنین
    به چشم های گیجش نگاه کردم و آهی کشیدم. انگار واقعا چیزی نمی دونست. بی حوصله یکی از صندلی های پشت میز رو عقب کشیدم و روش نشستم و گلناز هم دوباره سرگرم شستن ظرف ها شد..
    -گلناز؟
    گلناز:جانم خانم جان؟
    -آآآ... رابـ ـطه ی شایسته خانم و آقا امیدرضا چطوریه؟
    گلناز دوباره شستن ظرف ها رو کنار گذاشت و با هیجان جلوی من نشست..
    گلناز:افتضاح
    درحالی که از ذوق و هیجان بچه گونه اش خنده ام گرفته بود گفتم:
    -یعنی مثلا چقدر؟
    گلناز:به اندازه ای که آقا چشم دیدنش رو نداره!
    باتعجب پرسیدم:
    -خب پس چرا باهاش ازدواج کرد؟
    کمی این طرف و اون طرفش‌ رو نگاه کرد و بعد با صدای آرومی گفت:
    _بین خودمون باشه خانم جان.. آقا اصلا شایسته خانم رو نمی خواست..به زور دادنش!
    -به زور؟
    گلناز:آره خانم، به زور.. شایسته خانم برادر زاده ی آقایوسفه، یعنی می شه دخترعموی آقا امیدرضا. وای خانم نبودین ببینین روزای قبل از عروسیشون اینجا چه بساطی بود... آقا امیدرضا داد و بیداد می کرد که من این زن رو نمی خوام، آقایوسف هم پاش رو توی یه کفش کرده بود که الا و لله که باید این دختره رو بگیری..آخه خانم از شما چه پنهون شایسته خانم قبل از آقاامیدرضا، به یکی دیگه شوهرکرده بود. شوهرش جوون مرگ شد و شایسته رو دادن به اقا امیدرضا
    باتعجب و هیجان به وراجی های گلناز گوش می دادم و هر لحظه تعجبم بیشتر و بیشتر می شد..حالادلیلِ اون همه بد خلقی امیدرضا رو با شایسته می فهمیدم
    چنددقیقه ی بعد ملیحه اومد وگفت:
    _عه؟ گلناز؟ تو واسه چی نشستی باز؟ اون همه ظرف مونده
    گلناز:می شورم بعداً ملیحه... بیاکه فعلا بازار غیبت، گرمه!
    ملیحه غر زد:
    _باز توشروع کردی؟
    درحالی که شوق و انرژی گلناز به من هم سرایت کرده بود بالبخند به ملیحه گفتم:
    -تقصیر من بود ملیحه خانم، من به حرف گرفتمش
    گلناز:خوب کردی خانم جان هر سوال دیگه ای هم داری بگو تا برات بگم!
    ملیحه:اینجوری که نیش این گلناز باز شده، حتم دارم باز کله ی شایسته خانم رو بار گذاشته
    گلناز:والا خوب می کنم... جلوش که نمی تونم چیزی بگم لااقل پشت سرش بگم که غمباد نگیرم
    من خندیدم و ملیحه خانم سری از روی تأسف تکون داد وگفت:
    _آخرش مچت رو می گیرن..امروز هم آقا امیدرضا شنید چی گفتی..شانس آوردی که خودش دل خوشی از شایسته خانم نداره وگرنه حسابت با کرام الکاتبین بود
    گلناز خندید و گفت:
    _دیدی خودِ آقا هم قبول داره که زنش مثل فیله؟ باورکن آیه خانم، آقایوسف هم از دستش آسیه... تا شایسته خانم میاد سریع بلند می شه و میره
    ملیحه هم خندید و گفت:
    _حق‌ هم داره.. خب دیگه گلناز بسه هر چی غیبت کردی. پاشو اون ظرف ها رو بشور که می خوام دست به کارِ ناهار بشم
    گلناز با غرغر ازجاش بلند شد و دوباره مشغول ظرف ها شد. من هم همونجا نشسته بودم و به حرف هاش فکر می کردم که صدای یه پسربچه، من رو به خودم آورد
    -خاله ملیح... خاله ملیح
    سرم رو بلند کردم و به پسربچه ی ده، یازده ساله ی روبه روم نگاه کردم؛ قدِ بلندی داشت و چشم های درشت و آبی رنگش، اولین چیزی بود که توی صورتِ گرد و تپلش خودنمایی می کرد. چشم هاش درست به رنگ چشم های شایسته بود..
    ملیحه با روی باز به طرفش رفت و گفت:
    _جونم مادر؟ چی می خوای؟
    -برام از اون شیرینی های گردویی که قول داده بودی درست کردی؟
    ملیحه:آره گل پسرم... توی یخچاله، برو بردار
    پسربچه با ذوق به سمت یخچال چرخید که نگاهش به من افتاد. چندثانیه ای توی سکوت به من نگاه کرد و بعد اخم هاش درهم شد. بی هیچ حرفی از کنارم گذشت و به طرف یخچال رفت. زود شیرینی هاش رو برداشت و از آشپزخونه بیرون دوید.
    ملیحه:ای خدا... شایسته خانم این بچه رو هم پُر کرده..
    -پسرِ شایسته خانمه؟
    گلناز:آره... اسمش محمده
    صدای آخ بلندی که به همراه گریه شنیده شد صحبت گلناز رو قطع کرد و همه با عجله از آشپزخونه بیرون دویدیم. محمد روی زمین افتاده بود و محکم پاش رو چسبیده بود. کنارش نشستیم و ملیحه خانم گفت:
    _چی شده دردت به جونم؟ چت شده؟
    محمد باگریه گفت:
    _پام.. پام..
    گلناز:پات چی شده؟
    چشم گردوندم ببینم چه اتفاقی می تونه براش افتاده باشه که چشمَم به تیکه ی شکسته شده ی سفالی خورد که به شلوار بافتنیِ محمد چسبیده بود. برداشتم و با دقت نگاهش کردم. تیکه ی همون گلدونی بود که شایسته توی اتاقم شکسته بود! پای محمد رو بالا کرفتم و نگاهش کردم؛ یه تیکه از سفال توی پاش فرو رفته بود. رو به ملیحه گفتم:
    -ملیحه خانم، مو چین دارین؟
    ملیحه:نه دخترجان من موچینم کجا یود
    گلناز:من دارم.. صبر کنین الان میارم
    بلند شد و به سرعت از ما دور شد. ملیحه خانم غر زد:
    _دختره ی چشم سفید!
    چند دقیقه ی بعد گلناز با موچین برگشت. موچین رو ازش گرفتم و آروم آروم سفال رو از پای محمد بیرون کشیدم. به چشم های پر از اشکش نگاه کردم و گفتم:
    -رفتی اتاقِ من؟
    چیزی نگفت و باز‌ فقط نگاهم کرد. ملیحه خانم پارچه ی تمیزی آورد و پای محمد رو محکم بست. من هم به اتاقم رفتم و دیدم که توی تمامِ اتاق خرده های شیرینی ریخته! شیرینی ها پودر شده بود و توی کلِ اتاق پراکنده بود. به سمت در برگشتم تا در رو ببندم که دیدم یه جفت تیله ی درشتِ آبی از گوشه ی در به من خیره شده! جلوتر رفتم و گفتم:
    -بیا داخل ببینم!
    لنگون لنگون داخل شد و با اخم نگاهم کرد.
    -این شیرینی ها رو تو ریختی؟
    چیزی نگفت. لبخندی زدم و به چشم هاش که هنوز اشک آلود بود نگاه کردم؛ انگار پای لنگونش و قطره های اشکِ چشم هاش من رو یاد محمدِ خودم می انداخت... برادری که بیشتر از خواهر بودن، براش مادر بودم..
    -چرا اخم کردی پسرِ خوب؟
    محمد:تو هووی مامانمی!
    لبخندی زدم وگفتم:
    -کی گفته؟
    محمد:مامانم
    -بیا اینجا پیشِ من بشین...سرِ پا وایسی پات خون میاد
    با تردید اومد و کنارم نشست. دستی توی موهای پرکلاغیش کشیدم و باخودم فکر کردم که این همه زیبایی رو از کی به ارث بـرده؟!
    -منم یه برادر دارم..
    لبخندی به چشم های کنجکاوش زدم و گفتم:
    -اون هم مثل تو اسمش محمده و من دلم براش خیلی تنگ شده
    محمد:ولی من خواهر ندارم!
    خندیدم و گفتم:
    -خب اشکالی نداره... من خواهرت میشم
    باتعجب نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.
    -نگفتی چرا این شیرینی ها رو اینجا ریختی؟
    سرش رو بالا کرد و با جدیت گفت:
    _واسه این که مورچه بزنی!
    بهش نگاه کردم و از ته دل خندیدم. این خونه جدا از همه ی تلخی هاش، چندتا شیرینیِ درست و حسابی داشت! اول ملیحه و گلناز، حالاهم پسرِ امیدرضا!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    سه هفته ای گذشته بود بدون هیچ اتفاق خاصی. هنوز هم جرعت روبه رو شدن با سمیه خانم و شایسته رو نداشتم وتمام تلاشم رو می کردم که باهاشون روبه رو نشم. اگرچه شایسته توی هر فرصتی زهرش رو به من می ریخت اما من راهی به جز تحمل کردن و دم نزدن نداشتم. امیدرضا هم همچنان به من بی توجه بود و تا جایی که می تونست از من دوری می کرد. توی این دوهفته، خیلی التماس کردم که بذارن برم و خانوادم رو ببینم اما بهم اجازه ی خروج از عمارت رو نمی دادن. از گلناز شنیدم که خانوادم چند دفعه اومدن که من رو ببینن اما آقایوسف نذاشته بیان توی عمارت. توی اون شرایط تنها دلخوشی من، حضور دو خدمتکارِ خونه یعنی گلناز و ملیحه و البته محمد کوچولوی ده ساله ای بود که به کم کم به من اعتماد کرده بود و بعضی‌ وقتها که چشم مادرش رو دور می دید به دیدنم می اومد. و تفریحاتم توی عمارت، به گشتن توی باغ و خوندن چند کتابی که از ایمان گرفته بودم محدود می شد. ایمان برخلاف شایسته، آدمِ آرومی بود و کاری به کارِ کسی نداشت. مدام توی خودش بود و خیلی کم توی جمعِ خانوادگی حاضر می شد و از وقتی که من براش درد و دل کردم و گفتم که چقدر حوصلم توی عمارتی که هیچ کس بهم محل نمی ذاره سر میره، چند تا از کتاب هاش رو بهم داد که بخونم. درحال خوندن یکی از همون کتاب ها بودم که صدای جیغ و گریه ی شایسته من رو از اتاقم، بیرون کشید. بقیه ی خانواده هم مثلِ من، بیرون اومده بودن و همه توی سالن جمع شده بودن اما هنوز هیچ کس نمی دونست ماجرا از چه قراره..
    آقایوسف:چه خبر شده شایسته؟ این چه حالیه؟
    اماشایسته فقط هق هق می کرد و هیچی نمی گفت..
    سمیه خانم:ملیحه این دختر چش شده؟
    ملیحه:والا نمی دونم خانم... داشتن با تلفن صحبت می کردن که یه دفعه حالشون بدشد
    سمیه خانم، کنار شایسته روی زمین زانو زد و گفت:
    _حرف بزن عزیزِمن... بگو ببینم چه بلای تازه ای سرمون نازل شده؟
    شایسته هق هق کنون گفت:
    _مادرم..مادرم سکته کرده..
    سمیه خانم روی لپش کوبیدوگفت:
    _وای خدا مرگم بده..حالش چطوره؟
    شایسته:داره می میره خانم بزرگ... داره می میره
    سمیه خانم:زبونت رو گاز بگیر دختر...خدابزرگه، انشالله که حالش خوب می شه
    شایسته با عجله بلند شد وگفت:
    _باید برم... باید برم یزد
    امیدرضا که تا اون موقع ساکت و بی حرف، روی صندلی نشسته بود گفت:
    _تلفن رو واسه چی گذاشتن. تلفنی حالش رو بپرس و خبر بگیر
    سمیه خانم با عصبانیت رو به امیدرضا گفت:
    _این چه حرفیه؟ مگه می شه توی یه همچین شرایطی نره پیش مادرش؟
    امیدرضا:به هرحال من کار دارم باید برم شهر سرِ ساختمون
    شایسته جیغ زد:
    _به جهنم، نیا..تو کِی با من بودی که حالا باشی؟ می خوام صد سال نیای
    امیدرضا، خونسرد و آروم، از جاش بلند شد و درحالی که به طرف درِ خروجی می رفت گفت:
    _خوبه...
    بارفتن امیدرضا، ایمان که کنارِ شایسته نشسته بود دستِ خواهرش رو گرفت و بغلش کرد..
    ایمان:آروم باش شایسته... باهم می ریم، حالا هم به جای گریه و زاری برو حاضر شو که راه بیفتیم
    شایسته از بغـ*ـلِ ایمان بیرون اومد و به سمتِ پله ها دوید و ایمان هم دنبالش راه افتاد. گلناز کنارِ من اومد و گفت:
    _این دفعه ی سومه که شهین خانم سکته می کنه‌... هیچیش هم نمی شه ها، همینجور سکته می زنه و رد می کنه
    -زشته این حرفا گلناز
    گلناز:چی چی زشته؟ اینا خانوادگی همینجوریَن، هفت تا جون دارن به این راحتیا نمی میرن
    ملیحه که کنار گلناز ایستاده بود ویشگونی از بازوش گرفت و گفت:
    _ببین می تونی توی این وضعیت خنده بندازی منو؟
    گلناز، ریز خندید و درحالی که بازوش رو می مالید گفت:
    _بخند تا دنیا بهت بخنده ملیح خانوم..اوه اوه، سمیه خانم داره بد نگاهمون می کنه بریم تا ترکش نخوردیم
    بعد هم دست ملیحه رو کشید و باهم به سمتِ آشپزخونه دویدن. من هم به اتاقم برگشتم و بعد از نیم نگاهی به ساعتِ پر سروصدای اتاق، تصمیم گرفتم تا وقتی شام حاضر بشه برم و دوش بگیرم. حوله ی سفید رنگم رو از توی کمد برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. توی راه به شایسته بر خوردم که چمدونِ کوچیکی توی دستش بود و از پله ها پایین می اومد. با دیدن من صداش رو بالا برد وگفت:
    _هان؟ چیه؟ خوشحالی منو اینجوری می بینی؟ آره؟ خدا لعنتت کنه، همه ی این بلاها از قدمِ شومِ توئه دختره ی نحس
    نگاهم رو به گلدونِ کنار پله ها دوختم و بازهم مثلِ همیشه در مقابلِ توهین هاش ساکت موندم؛ فقط نفهمیدم سکته ی سومِ مادرِ شایسته، چه ربطی به قدمِ من می تونه داشته باشه!
    ایمان دستِ شایسته رو کشید و گفت:
    _بس کن خواهرِ من، توی این شرایط هم دست برنمی داری؟
    شایسته درحالی که به دستِ ایمان کشیده می شد گفت:
    _تو واسه چی از این عفریته ی بد قدم دفاع می کنی؟ مغز تو رو هم شستشو داده؟
    ایمان سری از سر تأسف تکون داد و باصدای بلند از اهل عمارت خداحافظی کرد. امیدرضا که برگشته بود تا دمِ در همراهیشون کرد و در جواب غرغرهای شایسته، مثلِ من، سکوت کرد.
    نفسِ عمیقی کشیدم و وارد حمام شدم. چقدر خوب که این خونه برای خودش یه حمام داشت و مجبور نبودم دوباره به حمام عمومی برم! سر و بدنم رو شستم و حوله ام رو دورم پیچیدم. پشتِ در ایستادم و صدا کردم:
    -گلناز؟ گلناز؟
    چنددقیقه ای منتظر موندم اما خبری از گلناز نشد. دوباره بلندتر صداکردم:
    -گلناز؟ ملیحه؟
    اما باز هم هیچ کس نیومد. چند دقیقه ی دیگه منتظر موندم و باز صداشون کردم اما هیچ خبری نشد. حوله ام رو محکم تر دورِ خودم پیچیدم و با بی میلی پام رو از حمام بیرون گذاشتم. زود اطرافم رو نگاه کردم و وقتی دیدم‌ کسی نیست به سرعت به طرف اتاقم دویدم و در رو بستم و درحالی که حوله ام رو باز می کردم برگشتم تا لباس هام رو از کمد بردارم که با چهره ی متعجب امیدرضا رو به روشدم. جیغی زدم و دوباره حوله رو دورِ خودم پیچیدم و درحالی که داشتم از خجالت آب می شدم به امیدرضا که رنگِ نگاهش تغییر کرده بود گفتم:
    -وای... شما... اینجا چیکار می کنین؟
    کمی جلوتر اومد و پاکت نامه ای رو به سمتم گرفت با صدای آرومی گفت:
    امیدرضا:توی باغ که بودم... اینو پدرت... به باغبون داده بود
    با دستِ لرزون، نامه رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    چنددقیقه ای منتظر موندم تا از اتاق بیرون بره اما نرفت. سرجاش ایستاده بود و فقط به من نگاه می کرد. تا این که باصدای آرومی گفتم:
    -آقا..‌ می شه... برید بیرون تا من..من لباس بپوشم؟
    چندثانیه ای مکث کرد و بعد باقدم های بلند از اتاق بیرون رفت. دستم رو روی قلبم که دیوونه وار می کوبید گذاشتم و به در تکیه دادم. نفسم که کمی جا اومد به طرف کمدِ لباس دویدم و خیلی زود بلوز و دامنِ بلندی درآوردم و تنم کردم. هنوز گونه هام سرخ بود و تمام تنم داغ کرده بود. نمی دونستم از این به بعد چطوری باید باهاش روبه رو بشم. از یه طرف به محمد و شرطی که آقایوسف گذاشته بود فکر می کردم و از طرف دیگه خجالت می کشیدم حتی دیگه به امیدرضا نگاه کنم. درمونده و ناراحت روی تخت نشستم و باخودم فکر کردم شاید الان که شایسته نیست بهترین موقعیت باشه واسه نزدیک شدن به امیدرضا اما حتی از فکرش هم تنم می لرزید و از خجالت آب می شدم. همون طور درمونده نشسته بودم که چند تا تقه به در خورد. با فکر این که امیدرضاست سریع از جا پریدم و ایستادم. با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
    -بفرمایید
    نیمه ی در که بازشد با دیدن گلناز، نفسِ حبس شده م رو بیرون دادم..
    گلناز:بیام تو خانم؟
    -آره گلناز... بیا تو
    وارد شد و در رو پشت سرش بست. با تعجب به سرِ زیر افتاده و گونه های سرخش‌ نگاه کردم..
    -گلناز؟ حالت خوبه؟ طوری شده؟
    گلناز:خانم من... من یه کاری کردم که... فکر کنم پام رو از گلیمم درازتر کردم
    -چطور مگه؟ چی شده؟
    گلناز:وقتی شما توی حمام بودین..‌ ملیحه رفته بود خرید اما من..خونه بودم و صداتون رو شنیدم
    -شنیدی؟ پس واسه چی نیومدی؟
    گلناز:آخه...خب من دیدم که آقا رفت توی اتاقتون
    باچشم های گردشده نگاهش کردم... پس همه ی اینا زیر سر گلناز بود!
    -این چه کاری بود گلناز؟
    گلناز:خانم جان بخدا من قصدم فقط کمک به شما بود..خب مگه شما نباید..
    باعصبانیت حرفش رو قطع کردم..
    -خیلی خب باشه... فهمیدم..
    گلناز:ببخشید خانم جان... بخدا فقط می خواستم به شما کمک کرده باشم وگرنه منو چه به این کارا... ببخشید دخالت کردم خانم
    با دلخوری نگاهش کردم که ادامه داد:
    _دیگه تکرار نمی شه خانم... قول میدم
    اشکِ زلالی که توی چشم هاش جمع شده بود و طرز فکری که برای کمک کردنِ به من داشت لبخند روی لبم نشوند و دلم نیومد بیشتر از اون اذیتش کنم واسه همین گفتم:
    -خب، همین یه دفعه رو می بخشمت!
    اشک هاش رو که حالا روی گونه هاش‌ ریخته بود پاک کرد و کنارم نشست گونه ام رو بوسید و گفت:
    گلناز:فدات بشم خانم جان... بخدا دیگه دخالت نمی کنم
    -تو هم کم بلا نیستیا گلناز!
    خندید و گفت:
    _چیکار کنم خانم، همه فکر و ذکرم شده رابـ ـطه ی شما و آقا... باخودم گفتم حالا که اون فیلِ جلادصفت رفته بد نیس اگه شما به هم نزدیک بشین.
    بعد هم با هیجان پرسید:
    _خب حالاچی شد؟
    اخم تصنعی کردم وتشر زدم:
    -گلناز
    گلناز:ببخشید ببخشید، غلط کردم
    خندیدم وگفتم:
    -هیچی... ازش خواستم بره بیرون، اونم رفت
    درحالی که اخم هاش توی هم رفته بود گفت:
    گلناز:رفت؟ خانم جان به نظرم شما برگرد خونتون و داداشت رو بیار تحویل بده... این آقا امیدرضا انگار یه چیزیش می شه
    -بسه دیگه زشته این حرفا... پاشو برو به کارت برس..شام حاضره؟
    باگوشت تلخی جواب داد:
    _بله خانم...حاضره، الان براتون میارم. ولی من راضی نیستم آقا امیدرضا یه لقمه ازش بخوره.. والا راضی نیستم
    به صورت حرصی و عصبیش نگاه کردم و با خنده گفتم:
    -حرص نخور گلنازجان... برو شامِ منو بردار بیار که مردم از گشنگی
    باحرص«چشمی»گفت و ازاتاق بیرون رفت. و من باخودم فکرکردم شاید کارش، خیلی هم بد نبوده!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    تا گلناز شامم رو بیاره نامه رو با اشتیاق باز کردم. دست خط محمد بود... خط خرچنگ قورباغه ای و درشتش رو خوب می شناختم! نوشته بود که حالشون خوبه و دلشون برام تنگ شده. بیشترِ نامه، اظهار دلتنگی و احوال پرسی بود اما چند خط آخر رو که خوندم اشکم سرازیر شد..
    محمد نوشته بودکه چند روزیه میره شهر و کار می کنه و کارگر ساختمون شده و به خیال خودش می خواد اونقدر کار کنه تا پول دیه ی امیدرضا رو دربیاره و من رو از عمارت نجات بده... نوشته بود که اصلا نگران نباشم و مطمئن باشم که یه روز همه ی اون پول رو میاره و پرت می کنه جلوی آقا یوسف. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و هق هق گریه ام بلند شد. برادر بیچاره ی من، بااون
    هیکل لاغرو نحیفش، بااون بیماریِ نفس تنگیِ لعنتی، آجر و سیمان به دوش می کشید تا به خیال خودش پول دیه ی امیدرضا رو جورکنه..
    گلناز وارد شد و با دیدن حال و روز من، سینیِ شام رو گوشه ای گذاشت و هراسون به سمتم دوید..
    گلناز:خانم جان... الهی دورت بگردم چه به روزت اومد یه دفعه؟ کسی طوریش شده؟ حال آقات خوبه؟ بلایی سر داداشت آوردن؟ حرف بزن دیگه خانم جان، جون به سر شدم با گریه نامه رو به دستش دادم تا خودش بخونه و کمی از بدبختی های من رو درک کنه. ربع ساعتی طول کشید تا نامه رو بخونه و منم هیچی نگفتم و فقط گریه کردم. تااین که باصدای لرزونی گفت:
    _الهی بمیرم براتون خانم جان... ببین پسره ی بیچاره چطور داره از خودش کار می کشه تا پول این از خدا بی خبرها رو بده، خدا صبرت بده خانم
    -خدالعنتم کنه، همه ی اینا به خاطر منه..
    گلناز:این چه حرفیه خانم؟ شما نه سرِ پیازی نه تهِ پیاز... اینا خانم جان، بلای آسمونیه، خدا نازل می کنه تا بنده هاش رو بهتر بشناسه! شما هم که تا اینجاش رو شکرخدا خوب گذروندی، بازم صبر و تحمل پیشه کن و توکلت رو از دست نده..
    بین گریه، لبخندی به دلداری های ساده لوحانه اش زدم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم..
    -ممنون که هستی
    لبخند بالا بلندی زد و گفت:
    _قربونت برم خانم، وظیفَس... البته راستش رو بخوای من دو کلاس بیشتر سواد ندارم همون یه ذره سواد هم اینقدر که چیزی نخوندم نم کشیده... ولی بالاخره یه چیزایی از این نامه فهمیدم. ایشالا که خدا کمکتون کنه، هم شما رو هم خانوادتون رو
    -انشاالله... خب دیگه من بهتره بخوابم
    گلناز:پس شامتون چی؟ باشکمِ گرسنه که نمی شه خوابید
    -نه دیگه اشتها ندارم لطفا ببرش
    «چشمی» گفت و با سینی شام از اتاق بیرون رفت و من هم، نامه رو بغـ*ـل کردم و روی تختم دراز کشیدم. چند ساعتی گذشت اما خوابم نمی برد. هزار جور فکر و خیال و سوالِ بی جواب توی سرم بود که نمی ذاشت یه لحظه، چشم روی هم بذارم. نگرانی برای محمد و خانواده ام یه طرف، اون معمای حل نشده ی این عمارت و آدماش یه طرف، رابـ ـطه ی شروع نشده ام با امیدرضا هم یه طرف... آهی کشیدم و به سمتِ پنجره چرخیدم. نم نمِ ریزی می بارید و بوی خاکِ آب خورده از لابه لای پنجره وارد اتاق می شد. بلند شدم وپتوی نسبتاً نازکی از کمد برداشتم و دورِ خودم پیچیدم و از اتاق زدم بیرون. چراغ ها خاموش بود و معلوم بود که همه خوابیدن. پاورچین پاورچین، از سالن پذیرایی گذشتم و وارد باغ شدم و بوی بارون و چمن های نم دار رو با میـ*ـل بالا کشیدم. دونه های ریزِبارون، آروم و آهسته روی صورت و بدنم نشست و من با ذوق بیشتری به سمت جلوقدم برداشتم. به اطراف باغ نگاه کردم و تخته سنگِ بزرگی رو که گوشه ی باغ بود انتخاب کردم و به طرفش رفتم. با پتو سطحِ نم دارش رو کمی خشک کردم و روش نشستم... چند دقیقه ای گذشت تا اینکه با صدای مردونه ای از جا پریدم..
    ایمان:نترس آیه... منم
    نفسِ راحتی کشیدم و دوباره سرجام نشستم..
    -وای..ببخشید اصلاحواسم نبود
    ایمان:آره بدجوری محو‌ آسمون شده بودی!
    لبخندی‌ زدم و سرم رو پایین انداختم
    ایمان:باز کی اشکت رو درآورده اسطوره ی مقاومت؟!
    ایمان منو اسطوره ی مقاومت صدا می کرد! شاید با اونهمه درد کشیدن و دم نزدن، اون لقب واقعاً برازنده ام بود!
    -هیچی..چیزی نیست
    بی حرف نگاهم کرد که جواب دادم:
    -راستش..امروز آقا امیدرضا به من یه نامه داد..از..خانوادم
    ایمان:خب؟
    دوباره اشک توی چشم هام جمع شد و گفتم:
    -وضعِ خوبی ندارن مخصوصا محمد..منم هیچ کاری ازم ساخته نیست
    ایمان:تو بزرگ ترین کارِ ممکن رو انجام دادی..جونِ برادرت رو نجات دادی حتی اگه موقتی باشه
    سکوت کردم وچیزی نگفتم تا اینکه ادامه داد:
    ایمان:ببین آیه..من میونه ی خوبی باحمیدرضا نداشتم یعنی هیشکی به جز یوسف و مادرش میونه ی خوبی باهاش نداشت..اماحسابِ امیدرضا، سواست. کمی کج خلق هست اما آدمِ درستیه..
    -منظورتون ازاین حرفادچیه؟
    ایمان:درباره ی خانواده ات، ازش کمک بخواه..
    سرم رو دوباره زیر انداختم وگفتم:
    -چرا باید به خانواده ی قاتل برادرش کمک کنه؟
    ایمان:من هرچی باید می گفتم رو گفتم..دیگه خود دانی
    چند دقیقه ای سکوت برقرار شد تا این که صدای خش خشِ پایی، روی چمن ها به گوش رسید. سر بلند کردم و با چهره ی عصبی امیدرضا روبه رو شدم.
    ایمان:جالبه... امشب انگار همه بی خواب شدن
    امیدرضا:شما اینجا چیکار می کنین؟
    ایمان درحالی وه از جاش بلند می شد گفت:
    _هواخوری..من میرم بخوابم شبتون بخیر.
    وبعد هم زود از ما دور شد و نگاهِ پر از اخمِ امیدرضا روی صورتِ خیس از اشک و بارونِ من، چرخید..
    امیدرضا:چرا بیداری؟
    آروم از جام بلند شدم و گفتم:
    -نتونستم بخوابم
    امیدرضا:چی می گفتین؟
    -هیچی
    امیدرضا:یعنی چی هیچی؟
    درحالی که حسابی دستپاچه شده بودم گفتم:
    -درباره ی اون نامه بهش گفتم... فقط همین
    بدونِ اینکه هیچ نرمشی نشون بده گفت:
    امیدرضا:خیلی خب...برگرد عمارت
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    پتو رو محکم تر دورِ خودم پیچیدم و زود از کنار امیدرضا رد شدم و رفتم به طرف عمارت. چراغ اتاق ایمان روشن بود و معلوم بود که اون هم مثل من حسابی بی خواب شده. توی اون مدت، هر روز ایمان رو بیشتر می شناختم و هربار، بیشتر متعجب می شدم. ایمان بیست و هشت سالش بود و یه ازدواج ناموفق داشت که به طلاق ختم شده بود وبه هیچ کدوم از اعضای خانواده اش، هیچ اهمیتی نمی داد! حتی وقتی که فهمید مادرش حالِ خوبی نداره شایسته رو تا ترمینالِ شهر رسوند و بعد خودش برگشت!و تنها کسی هم هست که آقایوسف رو، باوجودِ این که عموشه، بی پیشوند و پسوند صدا می کنه... لبخندی به چراغ روشن اتاقش زدم و به سمت اتاق خودم رفتم. در رو بستم و با همون پتوی نمناک روی تخت، دراز کشیدم. حرف های ایمان هر چند مثل همیشه پر از ابهام بود اما باریکه ی کوچیکی از امید رو توی دلم روشن کرده بود. شاید واقعا کمکمون کنه. اما من با چه رویی باید ازش کمک بخوام؟
    کلافه پهلو به پهلو شدم و چشم هام رو محکم به هم فشردم... باید به زور هم که شده می خوابیدم وگرنه تاصبح از فکر و خیال دیوونه می شدم!
    صبح، باصدای غرغرِ گلناز ازخواب بیدارشدم..
    گلناز:خانم جان، پاشو دیگه
    خواب آلود پرسیدم:
    -چی شده گلناز؟
    گلناز:والا خانم این بچه، محمد، داره توی تب می سوزه همه هم رفتن سرِ خاک هیشکی خونه نیست منم نمی دونم با این طفل معصوم چیکار کنم
    ازجام بلند شدم وگفتم:
    -ملیحه کجاست؟
    گلناز:رفته واسه ناهار خرید کنه
    فوراً به طرف سرویس بهداشتی رفتم و بعد از این که آبی به سر و صورتم زدم گفتم:
    -کسی نیست که ببرش شفاخونه؟
    گلناز:نه خانم جان فقط عبدلله -باغبونِ عمارت- خونه بود که اونم فرستادم بره دنبال آقا امیدرضا
    سری تکون دادم و همراه گلناز، از پله ها بالا رفتم و بعد از چند تا تقه ی کوچیک، وارد اتاقش شدم. لبخندی به گونه ها و بینی سرخش زدم و کنارش روی تخت نشستم
    -وروجک چه بلایی سرِ خودت آوردی؟
    باصدای گرفته ای گفت:
    _من که کاری نکردم یه دفعه اینطوری شدم
    گلناز:دروغ میگه خانم جان، دیروز توی این هوای سرد، رفت خودش رو انداخت توی اون استخرِ وامونده... هرچی هم بهش گفتم آقاجان، نکن سـ*ـینه پهلو می کنی انگار که نه انگار
    خندیدم و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. تبش خیلی بالا
    بود
    -گلناز، برو یه ظرف آب و یه پارچه ی تمیز بیار با یه خیارِ بزرگِ حلقه حلقه شده... بدو
    گلناز از اتاق بیرون دوید ومحمد گفت:
    _توروخدا به امیدرضا چیزی نگیا.. نگی تنهایی رفتم شنا کنم هاا.. توروخدا
    -خیلی خب باشه، نمی گم ولی دیگه نباید تنهایی بری باشه؟
    محمد:باشه باشه، قول می دم
    بالبخند به چشم های نیمه بازش نگاه کردم... برام عجیب بود که چرا هیچ وقت امیدرضا رو، بابا صدا نمی کنه و فقط اسمش رو میگه... اما بعد با خودم می گفتم حلال زاده به داییش میره! هیچ کس توی این خونه، شبیه آدم هایی که من بیرون از عمارت می شناختم نبود..
    گلناز، سینی به دست وارد شد و من از جام بلند شدم و درحالی که به سمتِ در می رفتم گفتم:
    -پارچه رو خیس کن و بذار روی پیشونیش، خیارها رو هم بذار روی چشم هاش تا من برگردم
    بعد هم زود از اتاق بیرون رفتم که وسطِ پله ها به امیدرضا برخوردم..
    -سلام آقا
    امیدرضا:سلام، حالش چطوره؟
    -چیزی نیست یکمی سرما خورده... شما بفرمایین بالا تا من یه جوشونده براش درست کنم و بیام
    سری تکون داد و از پله ها بالا دوید و من هم به طرف آشپزخونه رفتم. به لطف ملیحه، جای همه چیز رو به خوبی یاد گرفته بودم. سریع از قفسه ی کناردیوار، موارد لازمَم رو برداشتم و دست به کارشدم و تقریباً یه ربع بعد همراه با جوشونده ای که درست کردنش رو از خانم جونم یاد گرفته بودم وارد اتاق محمد شدم.
    امیدرضا کنارش نشسته بود و موهاش رو نوازش می کرد و گلناز هم تند و تند پارچه ی خیس روی پیشونیش می ذاشت. کنارش ایستادم و گفتم:
    -گلناز کمکش کن بشینه و اینو بخوره
    محمد:این چیه؟ چقدر بدبوعه..من اینو نمی خورم
    -نمی خورم نداریم... باید بخوریش
    محمد:نخیر، من اینو نمی خورم
    امیدرضا:باشه، پس پاشو لباس بپوش بریم دکتر
    مردد نگاهی به لیوانِ توی دست گلناز انداخت و گفت:
    _باشه..می خورم
    خندیدم و لیوان رو از ملیحه گرفتم. روبه روی حمیدرضا، کنار محمد نشستم و کمکش کردم جوشونده رو بخوره و بعد بخوابه..
    ازجام بلند شدم وگفتم:
    -گلنازجان تو اینجا بمون که یه وقت تبش بالاتردنره
    گلناز:چشم خانم جان ولی ملیحه گفته تا نیومده صبحونه رو من حاضرکنم
    -نگران نباش، من درستش می کنم
    و بعد از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. ازیخچال کره و پنیر و عسل و مربا و گردو رو برداشتم و مشغول نیمرو کردنِ تخم مرغ ها بودم که متوجه حضورِ کسی توی آشپزخونه شدم. برگشتم و به چهره ی خسته ی امیدرضا لبخندی زدم و دوباره مشغولِ کارم شدم. دوست داشتم سرصحبت رو باهاش باز کنم و درباره ی محمد ازش کمک بخوام اما نه جرعتش رو داشتم و نه رویِ گفتنش رو..
    یکی از صندلی ها رو کنار کشید و روش نشست اما باز هیچی نگفت. لبم رو گاز گرفتم و به خودم تشر زدم که باید هرچه زودتر ازش کمک بخوام. نفس عمیقی کشیدم و به طرفش برگشتم و وقتی دیدم داره نگاهم می کنه کمی دستپاچه شدم اما با یادآوری وضعیت محمد، گفتم:
    -آقا..می شه یه چیزی بگم؟
    امیدرضا:آره، بگو
    به چشم هاش که کمی سرخ و پف کرده بود نگاه کردم و از حرفی که می خواستم بزنم پشیمون شدم. اون برای برادری گریه کرده بود که برادرِ من جونش رو گرفته بود. با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    -نه... هیچی!
    وبعد به سمتِ اجاق برگشتم ودوباره مشغول تخم مرغ هاشدم..
    امیدرضا:من از ایمان، غریبه تر نیستم
    باچشم های گرد شده به سمتش چرخیدم..
    امیدرضا:قبل از تو، اون نامه رو من خوندم
    خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم که ادامه داد:
    _حالا حرفت رو بزن
    من و من کنون گفتم:
    -آقا من.. بخداخجالت می کشم... نمی دونم چطور باید بهتون بگم ولی... خب نگرانِ محمدم، دلم خیلی براش شور می زنه... محمد مریضه... چطور می تونه کارِ به اون سنگینی رو انجام بده
    بغضی که توی گلوم نشسته بود نذاشت حرفم رو ادامه بدم و من با خجالت سرم رو پایین انداختم..
    امیدرضا:خب؟ از من چی می خوای؟
    به سختی جواب دادم:
    -من... تا هر وقت که شما بخواین اینجا می مونم و کنیزیتون رو می کنم و هیچ خواسته ای هم ازتون ندارم فقط... فقط به دادِ خانوادم برسین... توروخدا
    امیدرضا:اولا که تو کنیز این خونه نیستی و زنِ منی... ثانیاً اون کار رو من برای برادرت پیدا کردم روی ساختمونِ خودم کار می کنه
    مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
    -چی؟
    امیدرضا:توی اون نامه نوشته بود که کارگرِ یه ساختمون شده اما ننوشته بود چه کاری
    زبونم قفل شده بود و هیچی نمی تونستم بگم تا این که خودش ادامه داد:
    _کارش اونی که تو فکر می کنی نیست. صبحِ زود واسه کارگرها صبحونه درست می کنه و ظهر هم میره و از آشپزخونه براشون ناهار می گیره... ضمناً نمی دونه که اون ساختمون و کاری که پیدا کرده به من ربط داره
    راست می گفت... محمد فقط نوشته بود که کارگرِ یه ساختمون شده و من، یه فکر دیگه کرده بودم!
    باورم نمی شد که امیدرضا به محمد کمک کرده باشه. اونقدر متعجب بودم که نمی تونستم دهن باز کنم و ازش تشکر کنم یا حتی بپرسم که چرا اون کار رو کرده. اون هم، بدون این که حرفِ دیگه ای بزنه بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. اما یه علامت سوالِ بزرگ توی مغز من، شکل گرفته بود... این که چرا باید امیدرضا به محمد کمک کنه؟
    کلافه آبی به صورتم زدم و مشغول چیدن میز صبحونه شدم و سعی کردم بقیه ی روز رو‌ هم توی اتاقم بگذرونم و جلوی سمیه خانم آفتابی نشم. دیگه یاد گرفته بودم که وقت هایی که از قبرستون برمی گرده تا یکی، دو‌ روزِ آینده نباید خودم رو نشون بدم!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    صبح روز بعد، با صدای نم نمِ بارونی که به پنجره کوبیده می شد از خواب بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از جام پا شدم. جلوی آینه ایستادم و موهام رو شونه زدم و بالای سرم جمع کردم و بعد از پوشیدن لباسِ مناسب، ازاتاقم بیرون رفتم و واردآشپزخونه شدم. نه ملیحه و نه گلناز، هیچ کدوم خونه نبودن ..بی خیال خوردن صبحونه شدم و فقط با یه لیوان چای راهی گلخونه شدم. خداروشکر به جز من و گاهی وقت ها آقاعبدلله،کسی گلخونه نمی اومد و این، یه شانس بزرگ برای من بود! می تونستم بدون متلک شنیدن و ناله و نفرین های سمیه خانم رو بی جواب گذاشتن چند دقیقه ای رو با آرامش بگذرونم.
    وارد گلخونه که شدم آقاعبدلله مشغول کاشتن چند تا قلمه ی گل و درختچه توی چند تا گلدونِ جدید بود. با دیدن من بلند شد و سلام کرد..
    -سلام آقاعبدالله خوبین؟ خسته نباشین
    آقاعبدالله:به مرحمتِ شما خانم، مونده نباشین!
    با ذوق، جلوتر رفتم و کنار گل های جدید زانو زدم..
    -اینا خیلی قشنگن، می شه من بکارمشون؟
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    _معلومه که می شه خانم... اتفاقاً خوب موقعی تشریف آوردین کاری برام پیش اومده که باید یکی دو ساعتی رو برم بیرون، این زبون بسته ها هم تا وقتی که برگردم پژمرده می شن... شما زحمتش رو می کشین؟
    با خوشحالی گفتم:
    -آره آره، خیالتون راحت باشه من همشون رو می کارم
    آقاعبدالله:خیر ببینین خانم... اینجا هیچ کس به جز شما به این بی زبون ها نگاه هم نمی اندازه... پس با اجازتون من دیگه برم
    سری تکون دادم و گفتم:
    -به سلامت
    آقا عبدلله با اون هیکل چاق و تپلش، لنگون لنگون از گلخونه بیرون رفت و من دست به کار شدم. بوی خوش گل ها و درختچه ها من رو می برد به چند سالِ قبل... به وقتی که تمام دغدغه ی روزانه ی من، افتادن برگ های گل رز سفید رنگِ توی باغچه ی خونمون بود و هرس کردن شاخ و برگ های اضافه ی درخت نارنجی که وقتی دو سالم بود با کمک آقاجونم کاشته بودمش. دستی به سر و روی گلدونِ کنار دستم کشیدم و طبق عادت همیشه، شروع به خوندن کردم..

    روزگاریست که سودای بتان دین من است
    غم این کار، نشاط دل غمگین من است
    دیدن روی تو را دیده ی جان می باید
    وین کجا مرتبه ی چشم جهان بینِ من است
    تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
    خلق را وِرد زبان مدحت تحسین من است
    دولت فقر، خدایا به من ارزانی دار
    کاین کرامت سببِ حشمت و تمکین من است
    واعظ..
    با احساس حضور کسی پشت سرم، به سرعت از جام بلند شدم و بیلچه از دستم به زمین افتاد..
    -س..سلام آقا
    امیدرضا:سلام... توی راه عبدالله رو دیدم گفت اینجایی
    پرِ روسریم رو توی دستم فشردم و آروم جواب دادم:
    -بله..
    امیدرضا:خب... به کارت برس
    سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم و دوباره آروم سرِجام نشستم و مشغول شدم. امیدرضا کمی جلوتر اومد و گفت:
    _این چندمین باریه که اینجا می بینمت... گل و گیاه دوست داری؟
    با شوقی که دوباره به وجودم سرازیر شده بود خاکِ گلدونی که جلوم بود رو کمی زیر و رو کردم وگفتم:
    -بله آقا... فضای اینجا رو خیلی دوست دارم..منو یادِ باغچه ی خونمون می اندازه... آخه می دونین هرسال من گل های باغچه مون رو می کاشتم..
    در جوابم سکوت کرد که باعث شد سرم رو بالا ببرم و نگاهش کنم. با لبخند نامحسوسی منو نگاه می کرد. خجالت کشیدم و دوباره سرم رو پایین انداختم. خنده ی ریزی کرد و کنارم روی زمین نشست و گفت:
    _داشتی یه شعر زمزمه می کردی متوجه من که شدی ادامه ندادی... ادامش رو بخون
    لبخندی زدم و درحال کاشتن یه گلِ کوچیکِ صورتی رنگ ادامه دادم:

    واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
    زانکه منزلگه سلطان دل مسکین من است
    یارب این کعبه ی مقصود تماشاگه چیست
    که مغیلان طریقش، گل و نسرین من است
    حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
    که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است..

    امیدرضا:پس حافظ هم می خونی؟
    -بله آقا... از بچگی‌ می خونم.
    آهی کشیدم و ادامه دادم:
    -یعنی آقاجونم وقتی بچه بودم برام می خوند... هرشب، قبل از خواب
    امیدرضا:که اینطور... چقدر سواد داری؟
    -تا دوم دبیرستان... نتونستم ادامه بدم
    امیدرضا:خیلی خوبه... شاید بعداً بتونی ادامه بدی
    با لبخند، سری تکون دادم و چیزی نگفتم. چند دقیقه ای توی سکوت سپری شد که امیدرضا از جاش بلند شد و منم به احترامش بلند شدم و روبه روش ایستادم. اون هم سری تکون داد و بی هیچ حرفی از گلخونه خارج شد و درِ شیشه ایِ گلخونه رو بست. توی شیشه به خودم نگاه کردم که روسریم از سرم افتاده و موهای فندقی رنگم بیرون اومده بود. فوراً روسریم رو درست کردم و آخرین گلدون رو هم آب دادم و از گلخونه رفتم بیرون. بافکر کردن به چنددقیقه ی قبل، بی اراده لبخند به لبم نشست. از پله ها سرازیر شدم و با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که هرچند کم، اما به هرحال کمی از من شناخت پیدا کرد و من تونستم بدونِ ترس از پیدا شدن سرو کله ی شایسته، با خیال راحت با کسی که اصطلاحا همسرم بود هم کلام بشم! با یادآوری شایسته و دلیلِ خفت آورِ حضورم کنارِ امیدرضا، لبخندِ روی لبم ماسید و جاش رو به یه آهِ نه چندان بلند داد.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    داشتم به سمت اتاقم می رفتم که گلناز با سروصدا و شوق و ذوق و پشت سرش، ملیحه با غرغرِ آمیخته با خنده ای که به سختی تلاش می کرد جلوش رو بگیره وارد شدن. درحالی که از اونهمه انرژی گلناز، خنده روی لبم نشسته بود جلوتر رفتم و گفتم:
    -چه خبر شده؟
    گلناز، پاکت های کاغذیِ توی دستش رو روی زمین گذاشت و به طرفم دوید..
    گلناز:مژده بده خانم جان که پرنده ی سعادت روی سقفِ این خونه نشسته!
    ملیحه بالبخند تشرزد:
    _آروم تر گلناز، یه وقت می شنون
    گلناز کمی جلوتر اومد و با صدای آرومتری گفت:
    _خانم حدس بزن چی شده؟
    باخنده گفتم:
    -نمی دونم والا..تو بگو چی شده
    گلناز:شهین خانم هست؟ مادرِ اجنه خانوم؟
    ملیحه:خدا ذلیلت نکنه گلناز، ببین با لین حرف زدنت می تونی یه کاری کنی ما از نون خوردن بیفتیم؟
    گلناز:عه ملیحه بذار حرفم رو بزنم...آره داشتم می گفتم مثل این که شهین خانم داره میره اون دنیا
    -وای خدا..یعنی حالش اینقدر بده؟
    گلناز:وا خانم جان چرا ناراحت می شی؟ می دونی چند سالشه؟مگه زمین چقدر جا داره؟ تازه از این خانواده هیچی بعید نیست یهو دیدی فردا پاشد هِلِک و هِلِک با شایسته اومد اینجا رو سرمون خراب شد
    -گلناز زشته بخدا این حرفا
    گلناز:کجاش زشته خانم جان؟ دروغ که نمی گم... اینقدر که منو نصیحت کردین اصل کاری رو یادم رفت بگم
    بعد هم دست هاش رو به هم کوبید و با ذوق گفت:
    _گفتن خیلی دووم بیاره تا دو هفته ی دیگه می تونه از عزرائیل فرار کنه شایسته خانم هم گفته می خواد این روزای آخر رو دَم پرِ نَنَش باشه! این از این... حالا وقتی هم که زد و مادره رفت کمِ کم، تا هفتمش همونجا می مونه و نمیاد یعنی تقریبا تا یه ماه امنیت اینجا برقراره!
    ملیحه باخنده گفت:
    _خجالت بکش چشم سفید
    گلناز:خدا کنه تا چهلمش اونجا بمونه مگه نه؟
    ویشگونِ آرومی از بازوی گلناز گرفتم و گفتم:
    -گـ ـناه داره اینجوری دربارش حرف می زنیا
    گلناز دهن باز کرد چیزی بگه که صدای سمیه خانم مانعش شد..
    سمیه خانم:چه خبره معرکه گرفتین؟
    گلناز و ملیحه، خودشون رو جمع و جورکردن و من هم باصدای آرومی بهش سلام کردم اما طبق معمول جوابی نگرفتم..
    سمیه خانم:من به شماها پول نمی دم که وسط عمارت وایسین و بااین دختره، هرهر و کرکر راه بندازین. زود برین سر کارتون
    هر دو اطاعت کردن و بعد از برداشتنِ کیسه های خرید، با عجله به سمت آشپزخونه رفتن. من هم برگشتم تا به اتاقم برم که...
    سمیه خانم:هِی دختر
    نفسِ عمیقی کشیدم و به طرفش برگشتم. نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پام انداخت و گفت:
    _یه ماهه اومدی اینجا و مفت میدخوری و می خوابی و جولون میدی..ولی همیشه اینجور نمی مونه... به زودی می فهمی چه..
    صدای بلند فریاد آقایوسف، حرفش رو قطع کرد..
    آقایوسف:سمیه
    با ترس به اخم ها و چهره ی در همش نگاه کردم. وقتی مطمئن شد سمیه خانم ساکت شده با قدم های بلند به سمتمون اومد و محکم بازوی سمیه خانم رو کشید وگفت:
    _با من بیا... انگار دوباره باید یه چیزایی رو برات روشن کنم
    سمیه خانم، درحالی که به دست آقایوسف کشیده می شد رو به من گفت:
    _خدا ازت نگذره..
    دستم رو روی گلوم گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم... با بغض روی یکی از مبل ها نشستم و سرم رو توی دست هام گرفتم. همه ی اهلِ اون عمارت، یه چیزی رو از من پنهون می کردن چیزی که کابوس روز و شبم شده بود و بدون شک به محمد و خانوادم ربط داشت. امیدرضا راست می گفت؛ محال بود آقایوسف‌ به اون راحتی و به این سرعت، از خونِ پسر عزیزش بگذره. اما دستم به هیچ جا بند نبود..
    امیدرضا:آیه؟
    باشنیدن صدای امیدرضا، به سرعت از جام بلند شدم اشک هام رو پاک کردم..
    -بله آقا
    با اخم به چشم های خیسِ من، نگاه کرد و گفت:
    _موضوع چیه؟
    -هیچی آقا چیزی نیست
    قبل از این که امیدرضا حرفی بزنه گلناز داد زد:
    _آقا؟
    نگاه هردومون به سمتِ آشپزخونه چرخید و گلناز به سرعت به طرف ما اومد..
    نفس نفس زنون روبه روی امیدرضا ایستاد و گفت:
    _آقا..فضولی منو ببخشین ولی شما تا فردا هم از این آیه خانم بپرسین چی شده هیچی بهتون نمی گـه
    بهش تشر زدم:
    -گلناز
    بی توجه به من ادامه داد:
    _آقا شما بیشترِ روز رو خونه نیستین ولی من از صبح تاشب اینجام و می بینم که خانوادتون چطور آیه خانم رو اذیت می کنن... به خدا قسم من قصد دخالت و فضولی ندارم ولی آقا دلم می سوزه... آیه خانم زن شماست اما هیچ فرقی با منی که اینجا کلفتم نداره
    باصدای بلندتری گفتم:
    -بس کن گلناز
    امیدرضا رو به من گفت:
    _بذارحرفش رو بزنه
    گلناز سری تکون داد و گفت:
    _آقا تنها کسی که توی این عمارت براش رحم و مروَت مونده شمایین... این دختر گـ ـناه داره درد می کشه و دم نمی زنه... نگرانی واسه خانوادش و اینجوری یتیمونه عروس شدنش بس نیست صبح تاشب لعن و نفرین می شنوه. بخدا آقا، از اتاقش بیرون نمیاد که جلو چشمِ سمیه خانم و شایسته خانم نباشه
    با بغض‌ به سمت ملیحه که پیشِ ما اومده بود اشاره کرد و گفت:
    _اصلا از ملیحه بپرسین... ببینین تا حالا یه کارِ خطا از آیه خانم دیده؟ بخدا این رفتارا حقش نیست آقا
    امیدرضا، دستی به ریشِ تازه در اومده اش کشید و من، اشک هام رو که تند و تند روی گونه هام می ریخت پاک کردم. چند دقیقه ای سکوت برقرار شد و بعد امیدرضا، بازهم بدونِ این که هیچ‌ حرفی بزنه از ساختمون خارج شد و نگاه من، روی چشم های ریز و اشک آلودِ گلناز خیره موند. با تردید به طرفم اومد و بعد من زو محکم توی آغوشش کشید و بعد هم ملیحه بهمون ملحق شد و سه تایی به سمتِ اتاق من رفتیم. بی حال روی تخت نشستم و گلناز و ملیحه دو طرفم نشستن. گلناز با بغض گفت:
    _ببخش خانم جان... می دونم دوباره دخالت کردم ولی زورم می گیره که هرچی بهت میگن هیچی نمیگی. آقا امیدرضا زیاد شما رو نمی بینه و نمی دونه که واقعا چطوری باهات رفتار می شه توی این خونه... شما هم که هیچی نمیگی... ببخشید این دفعه دیگه نتونستم ساکت بمونم..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا