- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
بابغض گفتم:
-حق دارن..همشون حق دارن
ملیحه:چه حقی دخترِمن؟ پسره به گندکاری و شرارت معروف بود یه دختر توی این روستا از دستش در اَمون نبود... اگه فقط یه مرد توی این دهات باشه همون برادر توعه که حق اون آدم رو کفِ دستش گذاشت
گلناز:والا ملیحه راست میگه پشتش به آقا یوسف گرم بود و هیچ کس هم جرعت نداشت چپ نگاهش کنه. البته الان که دستش از دنیا کوتاس و این حرف هام فایده نداره. آدم از مرده گلایه نکنه بهتره..ولی خدا ازش نگذره که هر دفعه من رو می دید جوری نگاهم می کرد که از خجالت آب می شدم. من که ازش گذشتم ولی واقعا حقش بود هرچی که سرش اومد از بس که هیز بود و چشم هاش اینور و اونور می چرخید
ملیحه خنده ی ریزی کرد و گفت:
_ازش گذشتی و اینجوری میگی؟ تنِ بنده خدا رو توی گور لرزوندی!
گلناز:تازه کم هم گفتم... خانم جان؟ شما هم دیگه این اشک هات رو پاک کن توروخدا. من مطمئنم حالا که آقا امیدرضا همه چی رو می دونه حتما وضعتون بهتر می شه. تا یه چند وقتی هم که اون شایسته خانم نیست یکم آرامش به این خونه برمی گرده
ملیحه نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت و گفت:
_وای خدا مرگم بده. اینقدر این گلناز روده درازی کرد که یادم رفت غذام روی اجاقه
این روگفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
گلناز:واه! خودش بی حواسه به من گیر میده
لبخندی به چشم های دلخورش زدم و گفتم:
-ناهار محمد رو دادین؟
گلناز از جا پرید وگفت:
_وای خوب شد گفتی خانم جان..این بچه، بی ناهار موند من نمی فهمم چرا نمیاد سرِ میز غذا بخوره؟ هی من باید این پله ها رو بالا پایین برم دیگه کمر برام نمونده
همینجور که غرغر می کرد و به سمتِ در می رفت گفت:
_راستی، ناهارِ شما رو بیارم؟
-نه ممنون... فعلا می خوام بخوابم
گلناز:باشه خانم جان..
و از اتاق بیرون رفت. روسریم رو از سرم باز کردم و روی تخت، به پشت خوابیدم. کاش میشد من هم اون غارِ اصحاب کهف رو پیدا می کردم و می رفتم اون تو می خوابیدم! و وقتی بیدار می شدم که نه آقایوسفی بود و نه عمارتی و نه شرط و شروطی... رو به پنجره کردم و به آسمونِ ابریِ بهمن ماه،خیره شدم.. و خداروشکر کردم که بین تمام سختی هایی که به زندگیم هجوم آوردن لااقل ملیحه و گلناز رو به من هدیه داده..
چشم هام رو که باز کردم هوا تاریک شده بود. باعجله از جا پریدم و چراغ اتاق رو روشن کردم. هفت شب بود. با تعجب سرِ جام موندم... هیچ وقت سابقه نداشت اونقدر بخوابم..وای خدایا،حالاسمیه خانم، باز شروع می کنه به من نیش و کنایه زدن. ناراحت و عصبانی از اونهمه خوابیدنم، دوباره روی تخت نشستم. به شدت گرسنه بودم اماجرعت بیرون رفتن از اتاق و روبه رو شدن با سمیه خانم رو نداشتم. با ترس و لرز دستگیره ی در رو پایین کشیدم و از لای در به سالن پذیرایی نگاه کردم. هیچ کس به جز آقایوسف و امیدرضا اونجا نبود. نفسِ راحتی کشیدم و پاورچین پاورچین، به سمت آشپزخونه رفتم. همین که وارد شدم گلناز با صدای بلندی گفت:
_عه خانم جان بیدارشدین؟ خیلی خوابیدینا... من همش می ترسیدم ضعف کرده باشین از بس که غذا نخوردین. چند دفعه اومدم بهتون سر زدم تا خیالم راحت شد
-خیلی خب گلناز چرا داد می زنی؟ خواب موندم دیگه
گلناز خندید و گفت:
_ببخشید خانم جان..
یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم و روش نشستم..
-ملیحه کجاست؟
گلناز:رفته شام محمد رو بده... یه جِغِله بچه، لج کرده که تا مادرم نیاد من نمیام سرِ میز! والا تقصیر ایناست که هی نازش رو می کشن... خودش گشنش که شد مجبور می شه بیاد مثل بچه ی آدم سرِ میز...به همون ننه ی فولادزره اش رفته دیگه
با خنده گفتم:
-خیلی خب حالا اگه حرف هات تموم شده یه چیزی بده من بخورم لطفاً!
گلناز:باشه چشم خانم... الان براتون شام می کشم
شامَم رو با مخلفات، روی میز چید و خودش هم رو به روم نشست و با صدای آرومی گفت:
_وقتی که خواب بودین آقا اومده بود توی اتاقتون که باهاتون حرف بزنه دیده بودخوابین، اومد از من پرسید که حالش چطوره؟ منم پیاز داغِش رو زیاد کردم و گفتم از بس که گریه کرد ضعف کرد و خوابش برد!
-عه گلناز، واسه چی دروغ گفتی؟
گلناز:خوب کردم تازه می خواستم از کارای اون اجنه هم براش بگم دیدم دیگه پررو بازیه، چیزی نگفتم که کوچیکم نکنه! الان هم اینجوری منو با اخم نگاه نکن خانم جان... شامت رو بخور از دهن می افته
لبخندی زدم وگفتم:
-ازدستِ تو!
بعد از شام از گلناز تشکر کردم و از ترسِ روبه رو شدن با سمیه خانم، مستقیم از آشپزخونه به اتاقم رفتم. روسریم رو درآوردم و یه لباس راحت پوشیدم و دیوان حافظ آقاجونم رو از روی عسلی کنارِ تخت برداشتم. هنوز چند بیت بیشتر نخونده بودم که چند تا تقه ی کوچیک به در خورد. فکر کردم حتما گلنازه و طبق معمول، بعد از شام، چایی آورده. بدونِ اینکه تغییر وضعیت بدم گفتم:
-بیا تو گلناز
در باز شد اما من هنوز سرم پایین بود و گرمِ خوندن بودم. با همون حالت، آروم گفتم:
-ممنون!
درِ اتاق بسته شد و صدای مردونه ای گفت:
_بابتِ؟!
با عجله از جا پریدم و به چهره ی گندمیش، که کمی ته مایه ی شیطنت داشت نگاه کردم و گفتم:
-آآآ..ببخشید آقا، من فکر کردم گلنازه و چایی آورده
کمی جلوتر اومد و گفت:
_داشت می آورد بهش گفتم بعداً بیاره
سرم رو پایین انداختم و درحالی که دست هام رو توی هم قفل می کردم گفتم:
-آهان
باز،جلوتر اومد و روی تخت نشست..
امیدرضا:بشین
معذب و شرمگین از موهای به هم ریخته و لباسِ آستین کوتاهی که تنم بود کنارش نشستم.
امیدرضا:حرف های گلناز حقیقت داره؟
چیزی نگفتم و نگاهم رو به زمین دوختم..
امیدرضا:می دونی که من فقط چند روز در هفته رو اینجام، از این چند روز هم بیشترِ وقتم رو بیرون از عمارتم... می دونستم باهات برخورد خوبی ندارن اما نمی دونستم شرایطت اینقدر سخته توی این خونه
باز هم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره خودش ادامه داد:
_روزی که پات رو اینجا گذاشتی و شرط آقام رو قبول کردی می دونستی که زندگی قشنگی رو در پیش نداری
-بله آقا..
امیدرضا:خب؟
-من شکایتی ندارم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-هرچی بگن و هرکاری کنن حق دارن
سکوتش باعث شد سر بلند کنم و نگاهش کنم. به طرز عجیبی من رو نگاه می کرد ... نمی تونستم از حالتِ صورتش بفهمم چه فکری درباره ی من می کنه. تا اینکه خودش ادامه داد:
_دختر عجیبی هستی... این سکوتت، واقعا متعجبم می کنه
لبخندی زد و گفتم:
-راستش رو بخواین... من اینجوری نبودم ... تا چندسالِ پیش، وقتی که زندگی هنوز سختی هاش رو نشونم نداده بود یه دختر سرکش و فضول بودم! اونقدر که خانوم جونم همیشه می گفت جای من و محمد عوض شده! من باید پسر می شدم و اون، دختر!
لبخندی زد وگفت:
_باورم نمی شه!
آهی کشیدم وگفتم:
-زندگی همیشه، روی یه چرخ نمی چرخه..زندگی منم چرخید ! چرخید و کاملا عوض شد.
-حق دارن..همشون حق دارن
ملیحه:چه حقی دخترِمن؟ پسره به گندکاری و شرارت معروف بود یه دختر توی این روستا از دستش در اَمون نبود... اگه فقط یه مرد توی این دهات باشه همون برادر توعه که حق اون آدم رو کفِ دستش گذاشت
گلناز:والا ملیحه راست میگه پشتش به آقا یوسف گرم بود و هیچ کس هم جرعت نداشت چپ نگاهش کنه. البته الان که دستش از دنیا کوتاس و این حرف هام فایده نداره. آدم از مرده گلایه نکنه بهتره..ولی خدا ازش نگذره که هر دفعه من رو می دید جوری نگاهم می کرد که از خجالت آب می شدم. من که ازش گذشتم ولی واقعا حقش بود هرچی که سرش اومد از بس که هیز بود و چشم هاش اینور و اونور می چرخید
ملیحه خنده ی ریزی کرد و گفت:
_ازش گذشتی و اینجوری میگی؟ تنِ بنده خدا رو توی گور لرزوندی!
گلناز:تازه کم هم گفتم... خانم جان؟ شما هم دیگه این اشک هات رو پاک کن توروخدا. من مطمئنم حالا که آقا امیدرضا همه چی رو می دونه حتما وضعتون بهتر می شه. تا یه چند وقتی هم که اون شایسته خانم نیست یکم آرامش به این خونه برمی گرده
ملیحه نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت و گفت:
_وای خدا مرگم بده. اینقدر این گلناز روده درازی کرد که یادم رفت غذام روی اجاقه
این روگفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
گلناز:واه! خودش بی حواسه به من گیر میده
لبخندی به چشم های دلخورش زدم و گفتم:
-ناهار محمد رو دادین؟
گلناز از جا پرید وگفت:
_وای خوب شد گفتی خانم جان..این بچه، بی ناهار موند من نمی فهمم چرا نمیاد سرِ میز غذا بخوره؟ هی من باید این پله ها رو بالا پایین برم دیگه کمر برام نمونده
همینجور که غرغر می کرد و به سمتِ در می رفت گفت:
_راستی، ناهارِ شما رو بیارم؟
-نه ممنون... فعلا می خوام بخوابم
گلناز:باشه خانم جان..
و از اتاق بیرون رفت. روسریم رو از سرم باز کردم و روی تخت، به پشت خوابیدم. کاش میشد من هم اون غارِ اصحاب کهف رو پیدا می کردم و می رفتم اون تو می خوابیدم! و وقتی بیدار می شدم که نه آقایوسفی بود و نه عمارتی و نه شرط و شروطی... رو به پنجره کردم و به آسمونِ ابریِ بهمن ماه،خیره شدم.. و خداروشکر کردم که بین تمام سختی هایی که به زندگیم هجوم آوردن لااقل ملیحه و گلناز رو به من هدیه داده..
چشم هام رو که باز کردم هوا تاریک شده بود. باعجله از جا پریدم و چراغ اتاق رو روشن کردم. هفت شب بود. با تعجب سرِ جام موندم... هیچ وقت سابقه نداشت اونقدر بخوابم..وای خدایا،حالاسمیه خانم، باز شروع می کنه به من نیش و کنایه زدن. ناراحت و عصبانی از اونهمه خوابیدنم، دوباره روی تخت نشستم. به شدت گرسنه بودم اماجرعت بیرون رفتن از اتاق و روبه رو شدن با سمیه خانم رو نداشتم. با ترس و لرز دستگیره ی در رو پایین کشیدم و از لای در به سالن پذیرایی نگاه کردم. هیچ کس به جز آقایوسف و امیدرضا اونجا نبود. نفسِ راحتی کشیدم و پاورچین پاورچین، به سمت آشپزخونه رفتم. همین که وارد شدم گلناز با صدای بلندی گفت:
_عه خانم جان بیدارشدین؟ خیلی خوابیدینا... من همش می ترسیدم ضعف کرده باشین از بس که غذا نخوردین. چند دفعه اومدم بهتون سر زدم تا خیالم راحت شد
-خیلی خب گلناز چرا داد می زنی؟ خواب موندم دیگه
گلناز خندید و گفت:
_ببخشید خانم جان..
یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم و روش نشستم..
-ملیحه کجاست؟
گلناز:رفته شام محمد رو بده... یه جِغِله بچه، لج کرده که تا مادرم نیاد من نمیام سرِ میز! والا تقصیر ایناست که هی نازش رو می کشن... خودش گشنش که شد مجبور می شه بیاد مثل بچه ی آدم سرِ میز...به همون ننه ی فولادزره اش رفته دیگه
با خنده گفتم:
-خیلی خب حالا اگه حرف هات تموم شده یه چیزی بده من بخورم لطفاً!
گلناز:باشه چشم خانم... الان براتون شام می کشم
شامَم رو با مخلفات، روی میز چید و خودش هم رو به روم نشست و با صدای آرومی گفت:
_وقتی که خواب بودین آقا اومده بود توی اتاقتون که باهاتون حرف بزنه دیده بودخوابین، اومد از من پرسید که حالش چطوره؟ منم پیاز داغِش رو زیاد کردم و گفتم از بس که گریه کرد ضعف کرد و خوابش برد!
-عه گلناز، واسه چی دروغ گفتی؟
گلناز:خوب کردم تازه می خواستم از کارای اون اجنه هم براش بگم دیدم دیگه پررو بازیه، چیزی نگفتم که کوچیکم نکنه! الان هم اینجوری منو با اخم نگاه نکن خانم جان... شامت رو بخور از دهن می افته
لبخندی زدم وگفتم:
-ازدستِ تو!
بعد از شام از گلناز تشکر کردم و از ترسِ روبه رو شدن با سمیه خانم، مستقیم از آشپزخونه به اتاقم رفتم. روسریم رو درآوردم و یه لباس راحت پوشیدم و دیوان حافظ آقاجونم رو از روی عسلی کنارِ تخت برداشتم. هنوز چند بیت بیشتر نخونده بودم که چند تا تقه ی کوچیک به در خورد. فکر کردم حتما گلنازه و طبق معمول، بعد از شام، چایی آورده. بدونِ اینکه تغییر وضعیت بدم گفتم:
-بیا تو گلناز
در باز شد اما من هنوز سرم پایین بود و گرمِ خوندن بودم. با همون حالت، آروم گفتم:
-ممنون!
درِ اتاق بسته شد و صدای مردونه ای گفت:
_بابتِ؟!
با عجله از جا پریدم و به چهره ی گندمیش، که کمی ته مایه ی شیطنت داشت نگاه کردم و گفتم:
-آآآ..ببخشید آقا، من فکر کردم گلنازه و چایی آورده
کمی جلوتر اومد و گفت:
_داشت می آورد بهش گفتم بعداً بیاره
سرم رو پایین انداختم و درحالی که دست هام رو توی هم قفل می کردم گفتم:
-آهان
باز،جلوتر اومد و روی تخت نشست..
امیدرضا:بشین
معذب و شرمگین از موهای به هم ریخته و لباسِ آستین کوتاهی که تنم بود کنارش نشستم.
امیدرضا:حرف های گلناز حقیقت داره؟
چیزی نگفتم و نگاهم رو به زمین دوختم..
امیدرضا:می دونی که من فقط چند روز در هفته رو اینجام، از این چند روز هم بیشترِ وقتم رو بیرون از عمارتم... می دونستم باهات برخورد خوبی ندارن اما نمی دونستم شرایطت اینقدر سخته توی این خونه
باز هم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره خودش ادامه داد:
_روزی که پات رو اینجا گذاشتی و شرط آقام رو قبول کردی می دونستی که زندگی قشنگی رو در پیش نداری
-بله آقا..
امیدرضا:خب؟
-من شکایتی ندارم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-هرچی بگن و هرکاری کنن حق دارن
سکوتش باعث شد سر بلند کنم و نگاهش کنم. به طرز عجیبی من رو نگاه می کرد ... نمی تونستم از حالتِ صورتش بفهمم چه فکری درباره ی من می کنه. تا اینکه خودش ادامه داد:
_دختر عجیبی هستی... این سکوتت، واقعا متعجبم می کنه
لبخندی زد و گفتم:
-راستش رو بخواین... من اینجوری نبودم ... تا چندسالِ پیش، وقتی که زندگی هنوز سختی هاش رو نشونم نداده بود یه دختر سرکش و فضول بودم! اونقدر که خانوم جونم همیشه می گفت جای من و محمد عوض شده! من باید پسر می شدم و اون، دختر!
لبخندی زد وگفت:
_باورم نمی شه!
آهی کشیدم وگفتم:
-زندگی همیشه، روی یه چرخ نمی چرخه..زندگی منم چرخید ! چرخید و کاملا عوض شد.
آخرین ویرایش: