رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
بابغض گفتم:
-حق دارن..همشون حق دارن
ملیحه:چه حقی دخترِمن؟ پسره به گندکاری و شرارت معروف بود یه دختر توی این روستا از دستش در اَمون نبود... اگه فقط یه مرد توی این دهات باشه همون برادر توعه که حق اون آدم رو کفِ دستش گذاشت
گلناز:والا ملیحه راست میگه پشتش به آقا یوسف گرم بود و هیچ کس هم جرعت نداشت چپ نگاهش کنه. البته الان که دستش از دنیا کوتاس و این حرف هام فایده نداره. آدم از مرده گلایه نکنه بهتره..ولی خدا ازش نگذره که هر دفعه من رو می دید جوری نگاهم می کرد که از خجالت آب می شدم. من که ازش گذشتم ولی واقعا حقش بود هرچی که سرش اومد از بس که هیز بود و چشم هاش اینور و اونور می چرخید
ملیحه خنده ی ریزی کرد و گفت:
_ازش گذشتی و اینجوری میگی؟ تنِ بنده خدا رو توی گور لرزوندی!
گلناز:تازه کم هم گفتم... خانم جان؟ شما هم دیگه این اشک هات رو پاک کن توروخدا. من مطمئنم حالا که آقا امیدرضا همه چی رو می دونه حتما وضعتون بهتر می شه. تا یه چند وقتی هم که اون شایسته خانم نیست یکم آرامش به این خونه برمی گرده
ملیحه نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت و گفت:
_وای خدا مرگم بده. اینقدر این گلناز روده درازی کرد که یادم رفت غذام روی اجاقه
این روگفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
گلناز:واه! خودش بی حواسه به من گیر میده
لبخندی به چشم های دلخورش زدم و گفتم:
-ناهار محمد رو دادین؟
گلناز از جا پرید وگفت:
_وای خوب شد گفتی خانم جان..این بچه، بی ناهار موند من نمی فهمم چرا نمیاد سرِ میز غذا بخوره؟ هی من باید این پله ها رو بالا پایین برم دیگه کمر برام نمونده
همینجور که غرغر می کرد و به سمتِ در می رفت گفت:
_راستی، ناهارِ شما رو بیارم؟
-نه ممنون... فعلا می خوام بخوابم
گلناز:باشه خانم جان..
و از اتاق بیرون رفت. روسریم رو از سرم باز کردم و روی تخت، به پشت خوابیدم. کاش میشد من هم اون غارِ اصحاب کهف رو پیدا می کردم و می رفتم اون تو می خوابیدم! و وقتی بیدار می شدم که نه آقایوسفی بود و نه عمارتی و نه شرط و شروطی... رو به پنجره کردم و به آسمونِ ابریِ بهمن ماه،خیره شدم.. و خداروشکر کردم که بین تمام سختی هایی که به زندگیم هجوم آوردن لااقل ملیحه و گلناز رو به من هدیه داده..
چشم هام رو که باز کردم هوا تاریک شده بود. باعجله از جا پریدم و چراغ اتاق رو روشن کردم. هفت شب بود. با تعجب سرِ جام موندم... هیچ وقت سابقه نداشت اونقدر بخوابم..وای خدایا،حالاسمیه خانم، باز شروع می کنه به من نیش و کنایه زدن. ناراحت و عصبانی از اونهمه خوابیدنم، دوباره روی تخت نشستم. به شدت گرسنه بودم اماجرعت بیرون رفتن از اتاق و روبه رو شدن با سمیه خانم رو نداشتم. با ترس و لرز دستگیره ی در رو پایین کشیدم و از لای در به سالن پذیرایی نگاه کردم. هیچ کس به جز آقایوسف و امیدرضا اونجا نبود. نفسِ راحتی کشیدم و پاورچین پاورچین، به سمت آشپزخونه رفتم. همین که وارد شدم گلناز با صدای بلندی گفت:
_عه خانم جان بیدارشدین؟ خیلی خوابیدینا... من همش می ترسیدم ضعف کرده باشین از بس که غذا نخوردین. چند دفعه اومدم بهتون سر زدم تا خیالم راحت شد
-خیلی خب گلناز چرا داد می زنی؟ خواب موندم دیگه
گلناز خندید و گفت:
_ببخشید خانم جان..
یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم و روش نشستم..
-ملیحه کجاست؟
گلناز:رفته شام محمد رو بده... یه جِغِله بچه، لج کرده که تا مادرم نیاد من نمیام سرِ میز! والا تقصیر ایناست که هی نازش رو می کشن... خودش گشنش که شد مجبور می شه بیاد مثل بچه ی آدم سرِ میز...به همون ننه ی فولادزره اش رفته دیگه
با خنده گفتم:
-خیلی خب حالا اگه حرف هات تموم شده یه چیزی بده من بخورم لطفاً!
گلناز:باشه چشم خانم... الان براتون شام می کشم
شامَم رو با مخلفات، روی میز چید و خودش هم رو به روم نشست و با صدای آرومی گفت:
_وقتی که خواب بودین آقا اومده بود توی اتاقتون که باهاتون حرف بزنه دیده بودخوابین، اومد از من پرسید که حالش چطوره؟ منم پیاز داغِش رو زیاد کردم و گفتم از بس که گریه کرد ضعف کرد و خوابش برد!
-عه گلناز، واسه چی دروغ گفتی؟
گلناز:خوب کردم تازه می خواستم از کارای اون اجنه هم براش بگم دیدم دیگه پررو بازیه، چیزی نگفتم که کوچیکم نکنه! الان هم اینجوری منو با اخم نگاه نکن خانم جان... شامت رو بخور از دهن می افته
لبخندی زدم وگفتم:
-ازدستِ تو!
بعد از شام از گلناز تشکر کردم و از ترسِ روبه رو شدن با سمیه خانم، مستقیم از آشپزخونه به اتاقم رفتم. روسریم رو درآوردم و یه لباس راحت پوشیدم و دیوان حافظ آقاجونم رو از روی عسلی کنارِ تخت برداشتم. هنوز چند بیت بیشتر نخونده بودم که چند تا تقه ی کوچیک به در خورد. فکر کردم حتما گلنازه و طبق معمول، بعد از شام، چایی آورده. بدونِ اینکه تغییر وضعیت بدم گفتم:
-بیا تو گلناز
در باز شد اما من هنوز سرم پایین بود و گرمِ خوندن بودم. با همون حالت، آروم گفتم:
-ممنون!
درِ اتاق بسته شد و صدای مردونه ای گفت:
_بابتِ؟!
با عجله از جا پریدم و به چهره ی گندمیش، که کمی ته مایه ی شیطنت داشت نگاه کردم و گفتم:
-آآآ..ببخشید آقا، من فکر کردم گلنازه و چایی آورده
کمی جلوتر اومد و گفت:
_داشت می آورد بهش گفتم بعداً بیاره
سرم رو پایین انداختم و درحالی که دست هام رو توی هم قفل می کردم گفتم:
-آهان
باز،جلوتر اومد و روی تخت نشست..
امیدرضا:بشین
معذب و شرمگین از موهای به هم ریخته و لباسِ آستین کوتاهی که تنم بود کنارش نشستم.
امیدرضا:حرف های گلناز حقیقت داره؟
چیزی نگفتم و نگاهم رو به زمین دوختم..
امیدرضا:می دونی که من فقط چند روز در هفته رو اینجام، از این چند روز هم بیشترِ وقتم رو بیرون از عمارتم... می دونستم باهات برخورد خوبی ندارن اما نمی دونستم شرایطت اینقدر سخته توی این خونه
باز هم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره خودش ادامه داد:
_روزی که پات رو اینجا گذاشتی و شرط آقام رو قبول کردی می دونستی که زندگی قشنگی رو در پیش نداری
-بله آقا..
امیدرضا:خب؟
-من شکایتی ندارم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-هرچی بگن و هرکاری کنن حق دارن
سکوتش باعث شد سر بلند کنم و نگاهش کنم. به طرز عجیبی من رو نگاه می کرد ... نمی تونستم از حالتِ صورتش بفهمم چه فکری درباره ی من می کنه. تا اینکه خودش ادامه داد:
_دختر عجیبی هستی... این سکوتت، واقعا متعجبم می کنه
لبخندی زد و گفتم:
-راستش رو بخواین... من اینجوری نبودم .‌.‌. تا چندسالِ پیش، وقتی که زندگی هنوز سختی هاش رو نشونم نداده بود یه دختر سرکش و فضول بودم! اونقدر که خانوم جونم همیشه می گفت جای من و محمد عوض شده! من باید پسر می شدم و اون، دختر!
لبخندی زد وگفت:
_باورم نمی شه!
آهی کشیدم وگفتم:
-زندگی همیشه، روی یه چرخ نمی چرخه..زندگی منم چرخید ! چرخید و کاملا عوض شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    سری تکون داد و گفت:
    _آدم تو داری هستی..یه ماهه که اینجایی و من تازه دارم می شناسمت
    لبخندی زدم و سکوت کردم. همون موقع، چند تا تقه به درخورد و گلناز بدون اینکه منتظر بشه تا یکی از ما اجازه ی ورودش رو صادرکنه با سینی چای و ظرف شیرینی و لبِ خندون، واردشد!
    گلناز:عه، ببخشید انگار بدموقع مزاحم شدم گفتم یه چایی و شیرینی بیارم هم یه گلویی تازه کنین و هم کامتون شیرین بشه.
    امیدرضا رو به گلناز که داشت چای و شیرینی ها رو روی عسلی می ذاشت گفت:
    _تو عادت داری بدون اجازه وارد شی؟
    گلناز، صاف ایستاد و کمی خودش رو جمع و جور کرد وگفت:
    _ببخشید آقا... ولی بله، عادت کردم دیگه... آخه نه که آیه خانم همیشه تنهان، اینه که من بی اجازه میام تو... یعنی خب، خانم گفتن که راحت باشم!
    امیدرضا:خیلی خب... از این به بعد، اجازه می گیری بعد وارد می شی
    من، با تعجب به امیدرضا که هنوز داشت به گلناز نگاه می کرد نگاه کردم و بعد به گلناز که جوری لبخند زده بودکه هر سی و دوتا دندونش کاملا معلوم بود! امیدرضا که داشت تمامِ سعیش رو می کرد که به قیافه ی ذوق زده ی گلناز نخنده، با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:
    _چی خنده داره؟
    گلناز:هان؟ آهان... نه.. هیچی، خب من برم دیگه پس..
    بعد هم به سرعت از اتاق خارج شد و بااین حرکتش، من و امیدرضا، همزمان زدیم زیر خنده!
    امیدرضا:خیلی دوستت دارن
    کنجکاو نگاهش کردم که گفت:
    _گلناز و ملیحه رو می گم
    لبخندی زدم و گفتم:
    -آره..خداروشکر که لااقل این دونفر هستن، وگرنه من از تنهایی دق می کردم
    درحالی که از جاش بلند می شد گفت:
    _خوبه..
    من هم بلند شدم و بی حرف، جلوش ایستادم..
    دستهاش رو توی جیب های شلوارِ طوسی رنگش فرو کرد وگفت:
    _درباره ی اون موضوع... با خانوادم صحبت می کنم اما نباید انتظار زیادی داشته باشی..می فهمی که چی می گم؟
    -بله آقا... ممنون
    به سمتِ درِ اتاق، به راه افتاد و بی هیچ حرفِ دیگه ای بیرون رفت. نفسِ عمیقی کشیدم و در رو پشتِ سرش بستم و نگاهم به چای و شیرینی هایی افتاد که دست نخورده، روی میز باقی مونده بود.
    نمی دونستم باید از اینکه رابـ ـطه ام داشت با امیدرضا بهتر می شد خوشحال باشم یاناراحت. هر لحظه ای که با امیدرضا حرف می زدم یا متوجه نگاهِ خاصش روی خودم می شدم احساس یه آدمِ پست و کثیف رو داشتم که داره به خانمِ خونه ای که توش زندگی می کنه خــ ـیانـت می کنه... خیلی سخت بود برام این که زندگیم رو توی لابه لای یه زندگیِ دیگه شروع کنم اما هیچ راهی پیشِ پام نبود .من، حق انتخاب نداشتم. اونجا بودم تا پسرِ از دست رفته ی آقایوسف رو دوباره بهش برگردونم بدون این که خودم بخوام... بدون این که امیدرضا بخواد.
    برای خلاص شدن از شر افکارِ اعصاب خرد کنی که هرلحظه، مغزم رو می خوردن سرم رو به دو طرف تکون دادم و توی استکان شاه عباسی، برای خودم چای ریختم و کنار پنجره ایستادم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    یه جرعه از چای رو نوشیدم که در با شدت باز شد و محمد با سروصدا داخل شد..
    محمد:آیه؟ آیه؟
    با لبخندبه سمتش برگشتم و به چشم های گرد و درشتش نگاه کردم..
    -جونم؟
    محمد:حوصلم سر رفته... میای بریم توی حیاط پشتی؟
    -حرفشم نزن.. اگه بری بیرون، هنوزخوب نشده دوباره سرما می خوری
    محمد:خب پس من چیکار کنم؟
    -تکلیف های مدرست رو انجام دادی؟
    محمد:اوووممم..خب..فردا انجام می دم
    روسریِ گل دارِ آبی رنگم رو از‌ روی آویز، برداشتم و یه لباس آستین بلند روی لباسم انداختم. درحالی که به سمتش می رفتم گفتم:
    -خیلی خب تنبل خان، الان می ریم با هم تکلیفات رو انجام می دیم
    محمد:فردا انجام می دادم دیگه... الان حوصله ندارم باشه واسه فردا؟ آره؟
    درحالی که به غرغرهای محمد می خندیدم دستش رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم..
    -نخیر... همین الان باهم انجامشون میدیم منم کمکت میکنم
    داشتیم به سمت پله ها می رفتیم که سمیه خانم، ازسالنِ پذیرایی داد زد:
    _محمد؟ داری چیکار می کنی؟
    هر دو به پشت چرخیدیم و محمد، با دیدن اخم های درهمِ سمیه خانم با ترس و لرز جواب داد:
    _هیچی خانم جان... می خواستم با آیه مشق هام رو بنویسم
    سمیه خانم، از جاش بلند شد و درحالی که به سمت ما می اومد گفت:
    _لازم نکرده... همینم مونده با این دختره نشست و برخاست کنی
    بعد هم دستِ محمد رو از دست من بیرون کشید و رو به من ادامه داد:
    _از این بچه دور بمون.. دیگه دور و برِ محمد نبینمت فهمیدی چی گفتم؟
    امیدرضا که تا اون لحظه بی حرف ما رو نگاه می کرد بلند شد و به طرفمون اومد. کنار مادرش ایستاد و گفت:
    _این چه کاریه مادر؟ می خوان با هم درس بخونن مشکلش چیه؟
    سمیه خانم:مشکلش اینه که من نمی خوام نوه ام با این دختره بپره
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    _یه دفعه دیدی فردا این بچه هم قاتل از آب درومد
    لب هام رو محکم بهم فشردم تا دهن باز نکنم و حرفی نزنم که اوضاع رو بدتر بکنه
    امیدرضا نفسِ عمیقی کشید و رو به محمد گفت:
    _برو با آیه تکالیفت رو انجام بده بابا... برو
    محمد، با تردید نگاهی به مادربزرگش و پدرش انداخت و دستش رو به نرمی از دستِ سمیه خانم بیرون کشید و کنارِ من ایستاد. مردد به امیدرضا نگاه کردم به نشونه ی تأیید سری‌ تکون داد و من، دوباره دستِ محمد رو گرفتم و با هم از پله ها بالا رفتیم. هنوز وارد اتاقش نشده بودیم که صدای امیدرضا رو شنیدم..
    امیدرضا:بیا بشین مادر، باید باهات حرف بزنم
    آهی کشیدم و بامحمد، وارد اتاق شدم... کنارش روی زمین نشستم و دستم رو توی موهای به رنگ شبش کشیدم..
    محمد:آیه؟
    -جانم؟
    محمد:چرا خانم جان، تو رو دوست نداره؟
    لبخندی به چشم های کنجکاوش زدم و گفتم:
    -نمی دونم..
    محمد:چرا گفت من قاتل می شم؟
    -داشت شوخی می کرد عزیزم... به این چیز ها فکر نکن و برو برنامت رو بیار ببینم واسه فردا باید چیکار کنی..
    بلند شد و به سمت کیفِ مدرسه اش رفت و برنامه اش رو برام آورد... کتاب هایی که لازم داشت براش آوردم و کمکش کردم تا تکالیفش رو انجام بده و بعد بخوابه.. کنارش روی تخت دراز کشیده بودم و موهاش رو نوازش می کردم که با چشم های خمـار و خواب آلودش نگاهم کرد و گفت:
    _خانم جان بداخلاقه اما تو خیلی خوبی
    با لبخند پیشونیِ مهتابی رنگش رو بوسیدم و به یاد برادرم، اشک توی چشم هام نشست... اونقدر دلم براش تنگ شده بود که سعی می کردم اون خلأ و دلتنگی برای برادر و پدرو مادرم رو، با محبت به پسرِ شوهرم و دو تا خدمتکارِ عمارت پر کنم. به پلک های بسته ی محمدنگاه کردم؛ واقعا زیبابود اما هیچ شباهتی به امیدرضا نداشت و به شایسته کشیده بود. دست از کنکاش کردن صورتِ گردِ محمد کشیدم و از جام بلندشدم کتاب ها و دفترهاش رو که هنوز روی زمین پخش بودن برداشتم و مطابقِ برنامَش، توی کیفش گذاشتم. با باز شدنِ درِ اتاق ازجام بلند شدم. امیدرضا
    داخل شد و با تعجب رو به من گفت:
    _هنوز بیداری؟
    با این حرفش، کنجکاوانه به ساعت دیواری نگاه کردم و با دیدن ساعتِ چهارِ صبح، نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم! اونقدر غرق فکر و خیال شده بودم که متوجه گذر زمان نشده بودم..
    -آره..اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت
    امیدرضا:اگه خوابت نمیاد بیا پایین، بهتره راجع به یه چیزایی صحبت کنیم
    -نه خوابم نمیاد..دبریم
    با هم از ساختمون خارج شدیم و به باغ رفتیم. هوا سرد بود اما من، اونقدر از درون داغ کرده بودم که اون سرما برام هیچ اهمیتی نداشت..
    روبه روی هم، روی زمین نشستیم و بعد از چنددقیقه ای که توی سکوت گذشت امیدرضا شروع به صحبت کرد..
    _با مادرم حرف زدم اما..
    -می دونم.. فایده ای نداشت... خب حق هم دارن حضور من توی این خونه، نبودِ آقاحمیدرضا رو هر لحظه به یادشون میاره
    امیدرضا بی هیچ حرفی، فقط به من نگاه می کرد و من، بعد از چند دقیقه سوالی رو که مدت ها بود ذهنم رو درگیر کرده بود ازش پرسیدم..
    -آقا.. شما.. چرا مثل بقیه ی خانوادتون..از من متنفر نیستین؟
    دستی به چونه اش کشید وگفت:
    _مقصر مرگ حمید تو نیستی... برعکس، قربانیِ مرگ حمیدرضا تویی
    با تعجب نگاهش کردم:
    -واقعاً اینطور فکر می کنین؟
    جوابی نداد و من ادامه دادم:
    -خب... پس محمدچی؟ چرا بهش کمک کردین؟
    کلافه از جا بلندشد پشت به من ایستاد..به تبعیت از امیدرضا، من هم بلندشدم و روبه روش ایستادم ..
    -آقا..توروخدا جوابم رو بدین واقعاً برام مهمه که بدونم..
    امیدرضا:شاید یه روزی جواب این سوالت رو بفهمی ولی الان وقتش نیست
    از من فاصله گرفت تا به ساختمونِ عمارت برگرده که دنبالش دویدم و دوباره جلوش ایستادم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    -آقا من می دونم... می دونم که همه ی شما دارین یه چیزایی رو از من پنهون می کنین... یه چیزی مطمئنم به خانوادم مربوطه. توروخدا بهم بگین موضوع چیه... از ترس این که بلایی سرشون بیاد هر شب کابوس می بینم..
    طبق معمول امیدرضا سکوت کرد و من با بغض ادامه دادم:
    -توروخدا آقا به من بگین چه بلایی قراره سرم بیاد
    امیدرضا:اوف... تمومش کن آیه
    بابغض و عصبانیتی که تمام وجودم رو گرفته بود داد زدم:
    -تمومش نمی کنم... تمومش نمی کنم آقا... من با اومدنم به اینجا زندگی و آینده ی خودم رو برای همیشه نابود کردم و قید دوباره دیدنِ خانوادم رو زدم. الان یک ماهه که توی این عمارت حبس شدم و از صبح تا شب فقط بد و بیراه می شنوم اما تحمل می کنم و دم نمی زنم... فقط واسه این که خانوادم رو، برادرم رو حفظ کنم... اما هیچ کس حتی به من نمیگه بعد از اینهمه بدبختی، چه بلای دیگه ای قراره سرِمن نازل بشه. حتی شما... شمایی که شرط پدرتون رو می دونین... می دونین که من برای نجاتِ احتمالی جون تنها برادرم فقط یازده ماه دیگه وقت دارم و هنوز...
    یه لحظه به خودم اومدم و با فکر کردن به این که چه حرفی را دارم به زبون میارم خجالت زده سکوت کردم و چشم از چشم های متعجبِ امیدرضا گرفتم... شرم زده و دستپاچه، چند قدمی عقب رفتم که امیدرضا گفت:
    _من اگه بهت نزدیک نمی شم واسه اینه که نمی خوام آیندت رو بیشتر از این خراب کنم.
    سر بلندکردم و با تعجب به مردمک های سیاه چشم هاش، که مدام بین چشم های من در رفت و آمد بود نگاه کردم..از کدوم آینده حرف می زد؟
    -منظورتون چیه؟
    مثل این که یه دفعه به خودش اومده باشه صاف ایستاد و گفت:
    _هیچی... منظور خاصی نداشتم... خب منظورم این بود که اگه درآینده بخوای از اینجا بری... بهتره که...
    سکوت کرد و نگاهش رو از من گرفت. به پاهای برهنه ام روی زمین نگاه کردم و هق هق گریم به هوا رفت. باورم نمی شد اونقدر خوار و ذلیل شده باشم که درباره ی موضوعی که همیشه ازش خجالت می کشیدم و هیچ وقت دربارش با هیچ کس حرف نزده بودم با امیدرضا حرف زدم و اون، به صراحت و به راحتی، با یه بهونه ی مسخره منو پس زده باشه. اونقدر حالم از خودم بهم می خورد و شوکه شده بودم که هیچ اهمیتی به دست های امیدرضا که بازوهام رو گرفته بود و منو به شدت تکون می داد نمی دادم. باورِ حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود برام اونقدر سخت بود که توی همون حالت مرگم رو از ته دل از خدا خواستم. امیدرضا مدام منو تکون می داد و اسمم رو صدا می کرد اما من فقط هق هق می کردم. انگار تمام غم و غصه هایی که توی اون مدت توی دلم ریخته بودم و سکوت کرده بودم یه دفعه سر باز کرده بود... سیلی نه چندان آرومی که روی صورتم فرود اومد منو به خودم آورد. ساکت شدم و با چشم های اشک آلود به چشم های ترسیده ی امیدرضا خیره شدم... چند دقیقه ای به همون منوال گذشت تا اینکه امیدرضا با صدایی پر از شک و تردید گفت:
    _خوبی؟
    خودم رو عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم. اونقدر عصبی و خجالت زده بودم که هیچ حرفی نمی تونستم بزنم دست هام رو محکم بهم گره کردم و سر جام ایستادم. امیدرضا جلوتر اومد و با فاصله ی کمی، روبه روی من ایستاد اما من جرعت نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم... با صدای آرومی که ته مایه ای از عجز و درموندگی داشت گفت:
    _باور کن فقط به خاطر خودته...
    احساس می کردم از اونهمه نزدیکی، نفسم داره بند میاد اما توانِ تکون خوردن نداشتم. سرم رو تا جای ممکن پایین انداختم و چشم هام رو محکم بهم فشردم باصدایی که به زور شنیده می شد گفتم:
    -من..معذرت می خوام .. اصلا نفهمیدم چی دارم می گم..
    چندثانیه ای همونطور ایستادم و بعد تمامِ توانی که برام مونده بود رو یک جا جمع کردم و رو برگردوندم تا هرچه زودتراز اون وضعیتِ فرارکنم اما دستم از پشت کشیده شد...
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    باصدای پچ پچی که توی اتاق پیچیده بود لای چشم هام رو باز کردم. امیدرضا لبه ی تخت نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود و پشت سر هم یه چیزایی رو زمزمه می کرد..
    _اشتباه کردی احمق، اشتباه کردی...خدا لعنتم کنه...
    نیم خیز شدم و با تعجب نگاهش کردم متوجه من که شد بلند شد و روبه روم ایستاد..
    امیدرضا:ببخش منو آیه... معذرت می خوام
    با دهن باز و چشم های گرد، نگاهش می کردم اما اصلا درک نمی کردم که چرا اونقدر پریشونه و از من عذر می خواد. قبل از این که من چیزی بپرسم لباس هاش رو برداشت و درحالی که تند و تند دکمه هاش رو می بست از اتاقم خارج شد. با تعجب بلند شدم و نشستم... چرا از من عذرخواهی کرد؟ خدایا این خانواده چی می دونن که من ازش بی خبرم؟
    کلافه و بی حال، نگاهم رو به ساعت دوختم؛ یازده صبح بود. بلند شدم و بعد از یه دوشِ ربع ساعته رفتم سمت آشپزخونه تا احساس ضعف شدیدی که داشتم رو رفع کنم. ملیحه درحال پختن ناهاربود و گلناز، درحال شستن ظرف های صبحونه. جلوتر رفتم و سلام کردم
    گلناز:سلام خانم جان، ساعت خواب
    ملیحه:خوبی مادر؟ چرا اینقدررنگت پریده؟
    -آره، آره خوبم... فکر کنم از گشنگیه
    ملیحه:بشین مادر الان برات یه چیزی میارم بخوری تا وقتِ ناهار..
    -چه خبره؟ چقدر تدارک دیدین
    گلناز ظرف مربا رو روی میز گذاشت و گفت:
    _مگه خبر ندارین؟ آقا یحیی داره میاد اینجا
    کنجکاو پرسیدم:
    -آقایحیی کیه؟
    ملیحه:برادرِ بزرگ آقایوسفه... بزرگ خاندان... واسه چهلم آقاحمیدرضا اومده
    گلناز اخمی کرد و گفت:
    _ولی خدا نکنه با یکی دربیفته... دیگه فاتحه ی طرف خونده اس.. آقایوسف رو تا می کنه می ذاره توی جیبش، یه آدمِ قالتاقیه که نگو همه عین چی ازش می ترسن و حساب می برن
    با تعجب پرسیدم:
    -جدی میگی؟
    گلناز:آره خانم جان... حالا کم کم خودتون باهاش آشنا می شین
    درحالی که لقمه ی کره و مربا رو توی دهنم می ذاشتم گفتم:
    -پدر شایسته خانمه؟
    ملیحه:نه دخترم... بابای شایسته خانم خیلی وقته که فوت شده
    -آهان..
    چنددقیقه ای سکوت برقرار شد تا اینکه من پرسیدم:
    -اوم..گلناز؟ آقا امیدرضا رو ندیدی؟
    گلناز:چرا دیدمش... همین چنددقیقه ی پیش داشت با آقایوسف حرف می زد خیلی هم عصبی بود
    اخم ظریفی روی صورتم نشست و از غذا خوردن دست کشیدم..
    گلناز:طوری شده خانم؟
    -نه... ممنون ملیحه
    از جام بلند شدم از آشپزخونه بیرون رفتم. هیچ کس توی عمارت نبود و همه برای انجام تدارکات مراسم چهلم حمیدرضا که فردا برگزار می شد به عمارتِ پایین رفته بودن. گره روسریم رو تنگ تر کردم و به سمت در خروجی راه افتادم. سرم داشت از درد منفجر می شد و ترسِ بدی به جونم افتاده بود. نمی تونستم حدس بزنم که چرا امیدرضا از من معذرت خواسته و بعد از خارج شدن ازاتاق، با عصبانیت با پدرش حرف زده. با احتیاط از جلوی عمارتِ پایین رد شدم و وارد حیاطِ پشتی شدم و دیدم که محمد هم اونجاست. کنارش ایستادم و با تعجب پرسیدم:
    -محمد؟ مدرسه نرفتی؟
    لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
    _نه
    -چرا؟
    چشمک بامزه ای زد وگفت: هر چی خاله ملیح صدام کرد بیدار نشدم
    -کارت خیلی بد بود وروجک
    محمد:خب خوابم می اومد
    لبخندی به قیافه ی حق به جانبش زدم که خوش آمد گویی و خوش و بش به گوشم رسید و محمد گفت:
    _فکر کنم عمو یحیی اومد
    و بعد دستِ منو کشید و به سمتِ عمارت دوید. وقتی که ما وارد شدیم همه از عمارتِ پایین برگشته بودن و به احترام بزرگ خانوادشون که هنوز فرصتِ نشستن پیدا نکرده بود سرِ پا ایستاده بودن؛ البته به جز ایمان که باخونسردیِ تمام، سرِ جاش نشسته بود. با ورود من و محمد، همه ی نگاه ها به سمتِ ما برگشت و من، آروم رو به پیرمردِ ریش سفیدی که روبه روم ایستاده بود سلام کردم. لبخندِ محسوسی زد و درحالی که جلوتر می اومد گفت:
    _علیک سلام... پس تویی اونی که بهای خونِ حمیدرضا شده
    خجالت زده، سرم رو پایین انداختم که جلوتر اومد و دستِ محمد رو گرفت و اونو به طرف خودش کشید و بعد رو به امیدرضا که به شدت عصبی و نا آروم بود کرد وگفت:
    _خب شاه دوماد... نمی خوای عروست رو معرفی کنی؟
    با این حرفش، سرم رو بلند کردم و چشم هام روی لبخندِ چندش آورِ روی لبهای پهنش خیره موند... یه لبخندِ پر از تمسخر، پر از تحقیر..
    امیدرضا باصدای بلندی رو به من داد زد:
    _چرااینجا ایستادی؟ دستِ محمد رو بگیر و برین توی اتاقت... زود
    باترس، دستِ محمد رو از دستِ آقا یحیی گرفتم و با قدم های بلند، خودمو به اتاق رسوندم و در رو بستم. خدایا اینجا چه خبره؟
    محمد رو به من که با حالِ وحشتناکی به درِ اتاق تکیه داده بودم گفت:
    _چرا امیدرضا‌ عصبانی شد؟ همیشه هر وقت عمو یحیی اینجا میاد من میرم پیشش ولی عصبانی نمی شه
    اونقدر نگران و متعجب بودم که تنها چیزی که تونستم به زبون بیارم کلمه ی(نمیدونمی) بود که به زور از دهنم دراومد. حس وحشتناکی داشتم و احساس می کردم هر لحظه ممکنه اتفاقی بیفته که دنیا رو روی سرم آوارکنه... به دلم افتاده بود که دارم کم کم به جواب معمایی که تا اون موقع برام بی جواب مونده بود می رسم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    چند دقیقه بعد، صدای فریاد امیدرضا بلند شد..
    _از خانواده ی من دور بمون عمو، این آخرین باریه که بهت اخطار می دم
    آقایوسف، بلندتر از امیدرضا داد زد:
    _این چه طرز حرف زدنه امیدرضا؟ نمی فهمی کی جلوته؟
    امیدرضا:این آخرین بار بود عمو..به جان محمد آخرین بار بود
    آقایحیی:یوسف... این پسرت عقلش رو از دست داده
    امیدرضا:آره عموجان، آره... ممکنه همین بی عقلیم باعث بشه یه چیزایی رو فاش کنم که نباید..
    آقا یحیی داد زد:
    _تو کی هستی که منو تهدید می کنی پسرجون؟
    دست هام به وضوح می لرزید و عرق کرده بود. همون طور چسبیده به در مونده بودم و حتی توان تکون خوردن هم نداشتم. محمد، باترس، گوشه ی تخت مچاله شده بود و به من زل زده بود..
    آقایوسف داد زد:
    _چه خبرتونه؟ به منم بگین اینجا چه خبره؟
    صدای کوبیده شدنِ درِ ساختمون بلندشد..
    آقایوسف:داداش، این پسره چی میگفت؟
    دیگه هیچ صدایی نیومد... چند دقیقه ای که گذشت کمی آروم تر شدم و به سمت محمد رفتم. بغلش کردم و سرش رو بوسیدم. حسابی ترسیده بود و رنگش پریده بود که البته حق هم داشت. امیدرضا و عموش، جوری داد می زدن که به تنِ من هم لرزه افتاده بود اون بچه که جای خود داشت..
    یک ساعتی گذشته بود که گلناز وارد شد و رو به محمد گفت:
    _آقاجان، سمیه خانم کارت داره توی اتاقش منتظرته
    بعد از این که محمد از اتاق خارج شد گلناز به سرعت به طرفم اومد و کنارم روی تخت نشست..
    گلناز:خانم جان جلوی اون بچه نخواستم بگم ولی غلط نکنم این دعوای امروز یه ربطی به شما و داداشت داشت
    باترس نگاهش کردم..
    -چطور مگه؟ چیزی شنیدی؟
    سرش رو به نشونه ی تأیید بالا و پایین کرد وگفت:
    _وقتی که دعوا شد من توی باغ داشتم رخت و لباس ها رو آویزون می کردم که یه دفعه آقا امیدرضا اومد و چند دقیقه ای توی حیاط قدم زد..من پشتِ سرشون بافاصله ایستاده بودم و از پشت اونهمه ملحفه و رخت، معلوم نبودم..
    -خب؟ بعدش؟
    گلناز:بعدش آقا یحیی هم اومد توی باغ... نصف حرف هاشون رو نشنیدم ولی فکر کنم همون چندجمله ای که شنیدم به شما ربط داشت
    -جونم در اومد گلناز بگو ببینم چی شنیدی آخه
    گلناز:خانم... یه جاییش شنیدم که آقا امیدرضا داشت به آقا یحیی می گفت که اگه حد و حدود خودش رو حفظ نکنه دهنش رو باز می کنه و گند می زنه به همه چی... نشنیدم آقا یحیی چی جواب داد ولی آقا امیدرضا داد زد و گفت که اون دختر، فکر کنم شما رو می گفت..
    -خب؟ ادامش؟
    گلناز:گفت اون دختر به خاطر بی وجدانی تو اینجاست. بعد آقا یحیی گفت که ربطی به من و وجدانم نداره اون دختر داره بارِ حماقتِ برادرِخودش رو به دوش می کشه
    چشم هام مرتب بین چشم های هیجان زده ی گلناز در حرکت بود و نفس هام به شماره افتاده بود. با صدای لرزونی گفتم:
    -خب... خب این یعنی چی؟
    گلناز:نمی دونم خانم جان.. بعدش آقا یحیی دستِ آقا امیدرضا رو کشید و از عمارت رفتن بیرون
    گیج و کلافه از جام بلند شدم و گفتم:
    -یعنی چی آخه؟ من و محمد چه ربطی به عموی امیدرضا داریم..خدایا خودت کمکم کن عقلم به جایی قد نمیده
    گلناز با نگرانی به طرفم اومد و گفت:
    _آروم باش توروخدا خانم جان... داری میلرزی بخدا
    -من باید بفهمم گلناز باید بفهمم توی این خراب شده چه خبره..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    به سمت در اتاق دویدم و بیرون رفتم. ملیحه که درحال چیدن میز بود با دیدن من گفت:
    _چیزی می خوای دخترم؟
    -ملیحه آقا امیدرضا رو ندیدی؟
    _آقا خونه نیست حالت خوبه دخترم؟ رنگ به رو نداری
    بدون این که جواب ملیحه رو بدم کلافه دست هام رو روی صورتم گذاشتم و سعی کردم از لابه لای انگشتهای یخ زده ام هوا رو به ریه هام بکشم. مأیوسانه پله ها رو بالا رفتم و وارد گلخونه شدم در رو بستم و پشت به در، به ستون پهن وسط گلخونه تکیه دادم و نشستم. باید هرچه زودتر حقیقت رو می فهمیدم و از اونهمه خودخوری راحت می شدم... حقیقت هر چی که بود هرچقدر هم تلخ، بهتر از سردرگمی بود. اما من چطور می تونستم حرف هایی که گلناز شنیده بود رو به امیدرضا بگم؟ اگه می گفتم گلناز به حرف هاشون گوش داده برای گلناز بد می شد و اگه حرفی هم نمی زدم خودم از اضطراب و سردرگمی می مردم.سرم رو به ستون تکیه دادم و به شبِ گذشته فکر کردم. با فکر به شبِ قبل و حرف هایی که رد و بدل شده بود و اتفاقایی که افتاده بود هجوم خون رو به گونه هام احساس کردم. الان دیگه واقعا من زن امیدرضا بودم. الان اتفاقی که امیدرضا ازش فرار می کرد افتاده بود و من، دیگه هیچ شانسی برای برگشت نداشتم. اما من مجبور بودم برای نجات برادری که از جونم عزیزتر بود..
    با صدای قدم هایی که از جلوی گلخونه رد می شد چشم هام رو باز کردم و به سرعت بلند شدم. به سمت در دویدم و خودمو بیرون انداختم. امیدرضا، خسته و عصبی، به سمت من برگشت و با دیدن حال و روزم به سرعت به سمتم اومد و بازوم رو توی دستش گرفت..
    امیدرضا:خوبی؟
    نفس عمیقی کشیدم ودرحالی که سعی می کردم به چشم هاش نگاه نکنم خجالت زده و به آرومی جواب دادم:
    -بله آقا... خوبم
    امیدرضا:خیلی خب..بامن کاری داشتی؟
    -بله..باید حتما باهاتون حرف بزنم
    امیدرضا:باشه..بیابریم اتاقِ من
    با هم به سمت اتاقی رفتیم که من هیچ وقت جرعت نزدیک شدن بهش رو نداشتم. اتاقِ مشترک امیدرضا و شایسته... اتاق، دکورزیبایی داشت..یه دکورکاملاسلطنتی، مثل بقیه ی قسمتهای خونه. البته به جزاتاق من که تاقبل از اومدنم به این خونه حکم انباری رو داشت...
    با صدای امیدرضا به خودم اومدم و چشم از کنکاش اتاق برداشتم...
    امیدرضا:خب؟
    جلوتررفتم و بافاصله ازش، روی تخت نشستم..
    -آقا..
    نفس عمیقی کشیدم و چندلحظه مکث کردم تا حرف هایی که می خواستم بزنم رو مرتب کنم و جوری حرف بزنم که اسمی از گلناز بـرده نشه..
    -آقا یحیی... چرا بهش گفتین که از ما دور بمونه؟ چرا منو ازش دور کردین؟ من و محمد...
    امیدرضا:مسلماً دلیلی واسه کارهام دارم
    -می شه اون دلیل رو یه من بگین؟
    امیدرضا:یه موضوع خانوادگیه..به تو ربطی نداره
    بادلخوری نگاهش کردم که گفت:
    _منظورم اینه که..یه چیزیه بین من و عموم... حتی آقام هم نمی دونه
    کلافه نگاهم رو به زمین دوختم..نمی دونستم چطور باید ازش حرف بکشم..بعد از چنددقیقه سکوت، امیدرضا گفت:
    _خب؟ راجع به همین موضوع می خواستی حرف بزنی فقط؟
    -بله آقا ولی..
    درحالی که هنوز چشم هام رو ازش می دزدیدم بلندشدم و روبه روش ایستادم..
    -آقا..اگه این موضوع اختلافتون با آقایحیی به من یا داداشم مربوط می شه..
    فوراً بلندشد و روبه روی من ایستاد قبل از اینکه من جملم تموم بشه با اخم غلیظی گفت:
    _چرا فکرمیکنی این مسئله به تو مربوط‌ می شه؟
    دستپاچه و مِن و مِن کنون گفتم:
    -آخه می دونین... من خیلی نگرانم همش می ترسم کسی بلایی سر داداشم بیاره آخه نه که آقایحیی واسه چهلم آقاحمیدرضا اومده..فکر کردم شاید از شدت ناراحتی بخواد بلایی سر محمد بیاره..واسه همینم..
    با تردید به منکه تند و تند و یه ریز، حرف می زدم نگاه کرد و گفت:
    _نگران نباش کسی کاری به برادرت نداره
    بابغض و تردید نگاهش کردم که دستم رو گرفت و گفت:
    _من نمی ذارم مشکلی پیش بیاد... مطمئن باش
    سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم و ساکت موندم..ازخودم عصبانی بودم که نتونسته بودم بفهمم قضیه چیه. از طرف دیگه هم شک و تردید رو توی چشم های امیدرضا می دیدم. مسلماً با دلایل احمقانه ای که براش آورده بودم قانع نشده بود..
    امیدرضا:خوبی؟ رنگت پریده... می خوای بگم‌ ملیحه یه شربتی چیزی بیاره برات؟
    خجالت زده سرم رو پایین انداختم وگفتم:
    -ن..نه..خوبم
    صدای خنده ی ریزش رو که شنیدم دلم می خواست از خجالت بمیرم! مطمئن بودم گونه هام حسابی سرخ شده و قیافه ی مضحکی پیدا کردم. امیدرضا باصدای آرومی گفت:
    _فکر کنم تو... قشنگ ترین اجبار زندگی منی!
    سرم رو بالاکردم و با کنجکاوی به چشم هاش چشم دوختم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    نگاهش رو از من گرفت و گفت:
    _بگذریم..من خستم، می خوام یکم دراز بکشم
    -ناهار نمی خورین آقا؟
    امیدرضا:نه..گرسنَه ام نیست
    -آها..پس من میرم پایین تا شما استراحت کنین
    بهش پشت کردم که صدام کرد..
    امیدرضا:آیه
    به آرومی، به طرفش چرخیدم و گفتم:
    _بله آقا؟
    امیدرضا:بمون..
    بهش نگاه کردم و حرفی نزدم که ادامه داد:
    _البته..اگه می خوای ناهار بخوری..
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    -نه..من تازه یه چیزایی خوردم
    سری تکون داد و روی تخت دراز کشید و من، بلاتکلیف و شرمگین، سرجام ایستاده بودم. نیم خیزشد و با لبخندی که خیلی کم روی چهره ی همیشه جدیش دیده میشد گفت:
    _می خوای همونجا وایسی؟
    -هان؟ نه!
    لبخندش عمیق تر شد و گفت:
    _پس بیا اینجا..
    و به کنارِ خودش روی تخت اشاره کرد. آب دهنمو به سختی فرو دادم و به طرفش رفتم و کنارش نشستم. بلند شدو کاملا نشست... دستش رو دور کمرم حلقه کرد و دیگه هیچ حرفی زده نشد. امیدرضا خیلی زود به خواب فرو رفت ومن، سردرگم و کلافه، به این فکر می کردم که چطور باید از زبون امیدرضا حرف بکشم و بفهمم چه ارتباطی بین من و عموش وجودداره..اماهرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. آهی کشیدم و سرم رو به سـ*ـینه ی امیدرضا تکیه دادم و چشم هام رو بستم و درکمال تعجب، بازهم خوابم برد و وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود!
    با عجله از جام پریدم و به اطرافم نگاه کردم..امیدرضا نبود اما آباژور روشن بود و این نشون میداد که زودتر از من بیدار شده و از اتاق بیرون رفته..توی نور کمی از از پنجره داخل اتاق می اومد به طرف عسلی رفتم و لباس و روسریم رو پوشیدم و کورمال کورمال از اتاق بیرون رفتم. در رو بستم و برگشتم که با ایمان روبه رو شدم..
    باتعجب نگاهی به من و بعدهم به اتاق امیدرضا انداخت و گفت:
    ایمان:تو..اینجا..
    -آآآ..من..خب..
    ایمان:خیلی خب..خودم فهمیدم
    خجالت زده ازش چشم دزدیدم که گفت:
    ایمان:نمی خوادخجالت بکشی. تو زنشی... روابطتون به خودتون مربوطه
    ناباور نگاهش‌کردم...چرا این پسر، با همه ی اعضای خانواده اش فرق داشت؟ اونهمه درک و فهمش به کی رفته بود؟!
    برای اینکه فضای سنگین به وجود اومده رو عوض کنم گفتم:
    -حال مادرتون چطوره؟
    دست هاش رو توی جیب شلوار پارچه ایِ سرمه ای رنگش فرو کرد و گفت:
    _دورادور ازش خبر می گیرم..تغییرخاصی نکرده هنوز همونجوریه..
    -آها...امیدوارم زود خوب بشن
    ایمان: ممنون
    به چهره ی گندمیش که توی نور زرد رنگ شب تابهای سقفی برق می زد انداختم و نا خودآگاه لبخندی به لبم نشست..بی دلیل باهاش احساس راحتی می کردم اون تنها کسی بود که از بدوِ ورودم به عمارت، به چشم خواهر قاتل حمیدرضا به من نگاه نکرده بود..اولین کسی بودکه منو به چشمِ یه آدم، به چشم یه موجود دارای احساس نگاه کرده بود نه به چشم
    موجود اضافه ای که بهای خون پسر عموش شده بود..
    بادیدن لبخند من، لبخند نامحسوسی زد و گفت:
    ایمان:چیه؟
    به پیشونیش اشاره کردم و گفتم:
    -پوستتون زیر نور خیلی براقه!
    خندیدوگفت:
    _داری غیرمستقیم میگی پوستم تیره اس؟
    -نه نه..منظورم اینه که..
    هنوز جملم رو کامل نکرده بودم که صدای امیدرضا از توی
    راهرو پیچید..
    امیدرضا:شما اینجا چیکار می کنین؟
    ایمان کمی خودش رو عقب کشید و رو به روی امیدرضا ایستاد..
    ایمان:شب بخیر پسرعمو! من داشتم می رفتم بخوابم که آیه خانم رو اینجا دیدم
    (آیه خانم)! با تعجب نگاهش کردم. تاحالا منو با پسوندِ خانم صدا نکرده بود..
    امیدرضا، چشم غره ی وحشتناکی به ایمان رفت و بعد رو به من گفت:
    _اگه خوش و بشتون تموم شده برو توی اتاقت
    و بعد بی هیچ حرفِ دیگه ای، از بینِ من و ایمان ردشد و به اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید
    درحالی که از دیدن چهره ی اخموش و عکس العمل غیر دوستانه اش چشم هام گرد شده بود به ایمان نگاه کردم که با اخم ظریفی به زمین چشم دوخته بود..توی اون مدت فهمیده بودم که امیدرضا از ایمان خوشش نمیاد. درحالی که ایمان همیشه از امیدرضا خوب می گفت و بهش احترام می ذاشت! حسابی توی فکر فرو رفته بودم که ایمان باصدای آرومی گفت:
    _بهش فکر نکن..حق داره
    با تعجب نگاهش کردم.. غمِ سنگینی که توی چشم هاش بود رو توی اون تاریکی به وضوح می دیدم..
    -چرا؟
    ایمان:بریم پایین..امیدرضا برگرده منو کنارت ببینه این دفعه سرمو می ذاره روی سینم!
    -این دفعه؟!
    ایمان:اینجا نمی شه..بریم پایین
    باهم از پله ها سرازیر شدیم و به سمتِ باغ رفتیم..
    روی زمین، روبه روی هم نشستیم و ایمان بعداز یه سکوت نه چندان کوتاه، به حرف اومد..
    ایمان:نمی دونم چرامی خوام این قصه رو باهات درمیون بذارم..نمی دونم هم کار درستیه یانه اما بی دلیل دلم می خواد بدونی..نمیدونم، شاید می خوام بعدازاینهمه مدت کمی خودمو سبک کنم...بااینکه می دونم بعدازشنیدنش احتمالا به خواست امیدرضا تن میدی و تمام تلاشت رو می کنی که از من دور بمونی..
    کنجکاو و متعجب به چشمهاش نگاه می‌کردم که ادامه داد:
    _هیچ وقت تاحالا یه این فکر کردی که چرا مشکلی با بودنت ندارم؟ اینکه چرا با کسی که زنِ شوهرخواهرمه یه رابـ ـطه ی دوستانه دارم؟
    توی سکوت نگاهش کردم که ادامه داد:
    _شایسته رو من وارد زندگیش کردم... خواهرمو بهش تحمیل کردم درحالی که می دونستم ازش متنفر بوده و هست..از همون بچگی
    -خب..آخه چرا؟
    ایمان:چون خودخواه بودم..باخودخواهی تمام، مریم رو ازش گرفتم و چنان وصله ای بهش چسبوندم که وادارش کردن با شایسته ازدواج کنه..
    نفس عمیقی کشید و به چشم های پرسشگرِ من، چشم دوخت...
    ایمان:مریم، دختر همسایمون بود...یه دختر ریزه میزه ی دوست داشتنی که امیدرضا از وقتی خودشو شناخت عاشقش شد..از ته قلبش
    سرش رو پایین انداخت و یه دسته از چمن های روی زمین کند..
    ایمان:من ایران نبودم..هفت سال توی انگلیس پیشِ داییم موندم و درس خوندم..وقتی من اونجابودم یوسف خونش رو فروخت و چند کوچه بالاتر، خونه ساخت..کنارِ خونه ی مریم..روز اولی که برگشتم اشتباهی به جای خونه ی یوسف، زنگِ خونه ی
    بغلیش رو زدم و...یه دختر در رو باز کرد قدش تا آرنج من هم نمی رسید..واسه این که خوب منو ببینه با چشم های درشتش بالا رو نگاه می کرد..نمی دونم توی اون مدتی که به من حالی کرد خونه رو اشتباهی رفتم چه اتفاقی برای من افتاد و چی شد که دیگه اون چشم های عسلی از یادِ من نرفت..می دونی آیه..چشم هاش هم رنگ چشم های تو بود
    مثل اینکه توی گذشته هاش غرق شده باشه چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد:
    _چندهفته کارم شده بود سر راه ایستادن و از دور دیدنش..توی اون مدت هم فهمیده بودم یه چیزایی بین مریم و امیدرضا هست. یوسف و مادرش هم می دونستن و توی فکر جور کردن مراسم خواستگاری و بله برون بودن... امامن، کورشده بودم..اونقدر خودخواه شده بودم که جلو رفتم و باهاش حرف زدم..از احساسم بهش گفتم بارها و بارها..بهش وعده های طلایی و بزرگ می دادم..فهمیده بودم رویای خارج رفتن داره و بهش قول میدادم که اگه امیدرضا رو رد کنه و بامن ازدواج کنه باخودم ببرمش انگلیس..
    به اخم های درهمش نگاه کردم و ناباورانه پرسیدم:
    -قبول کرد؟
    سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد و گفت:
    _آره..قبول کرد. شبی که امیدرضا و خونوادش سرخورده و ناراحت برگشتن یادم نمی ره..اون شب برای اولین بار‌گریه ی امیدرضا رو دیدم..اما تنها چیزی که برام اهمیت داشت فقط و فقط به دست آوردن مریم و چشم های عسلیش بود. به یه ماه نکشیده مامان و بابام رو علی رغم مخالفتشون بردم خواستگاری مریم و بله رو گرفتم. امیدرضا وقتی فهمید اومد و تا پای مرگ کتکم زد..اون داد می زد و من، احساس پیروزی می کردم..احساس خوشبختی
    آه بلندی کشید و ادامه داد:
    _باهاش ازدواج کردم..چون این خونه بین یوسف و بابام مشترک بود و من هم پولی از خودم نداشتم مجبور شدیم توی این خونه بمونیم. هر دوز نگاه های امیدرضا رو به مریم می دیدم و آتیش می گرفتم..مریم رو مجبور می کردم توی خونه چادر سر کنه... توی اتاق حبسش می کردم و تهدیدش می کردم که جلوی امیدرضا آفتابی نشه..اولای ازدواجمون، باهام راه می اومد و سعی می کرد آرومم کنه..اما یه مدت که گذشت بهونه گیریاش شروع شد..پاش رو توی یه کفش کرده بودکه باید بریم انگلیس..امامن شرایطش رو نداشتم..هر روز بحث و دعوا داشتیم گریه های مریم بود و بد و بیراه گفتن ها و عربده کشیدنای من.
    با ناباوریِ تمام، به سرِ زیر افتاده و رگِ گردن متورمِ ایمان نگاه می کردم. حتی نمی تونستم تصورش رو هم بکنم که ایمانِ به این آرومی، تونسته اون کارها رو بکنه..
    سر بلندکرد و با پوزخند تلخی گفت:
    _چیه؟ باورت نمی شه؟
    -خب راستش..آره! باورم نمی شه..
    ایمان:حق داری..خودِ من هم باور نمی کنم که چطور تونستم زندگی خودم و پسرعموم رو خراب کنم..
    -بعدش چی شد؟
    ایمان:هر روز بیشتر از قبل عذاب می کشیدم..اختلاف های خودم و مریم یه طرف، وجود امیدرضا هم یه طرفِ دیگه برام مایه ی عذاب بود..اون سعی می کرد زیاد توی خونه نمونه... تا اونجایی که می تونست روزش رو بیرون از خونه می گذروند. واسه دورشدنِ هرچه بیشتر از مریم و من و این خونه، رفت شهر و کارِ ساختمون سازی رو شروع کرد و اونقدر توی کارش جدی بود که توی یه مدت خیلی کم، کارش مطرح شد و سفارش های زیادی گرفت و کلی پیشرفت کرد. این در حالی بود که من هر روز منزوی تر و عصبی ترازقبل، با عذاب وجدان وحشتناکی، خودم و مریم رو توی این عمارت حبس کرده بودم. یه مدت به همین منوال گذشت تا اینکه یه شب وقتی داشتیم طبق معمول دعوا می کردیم مریم گفت که از ازدواج با من پشیمونه و غبطه می خوره که چرا با امیدرضا ازدواج نکرده... گفت هر بار که امیدرضا رو می بینه به خودش لعنت می فرسته که چرا با من ازدواج کرده..این حرفش واسه منِ بد دل،یه زنگ خطر بود..شروع کردم از امیدرضا جلوی یوسف و زنش بد گفتن..می گفتم پسرتون هنوز به زنِ من چشم داره..هنوزم می خوادش و هر روز می شینه زیرِ پاش که از من جدابشه و اینکه اگه جلوی پسرشون رو نگیرن خون راه می ندازم و به خاک سیاه می نشونمش
    کلافه دستی توی موهاش کشید وگفت:
    _اونقدر گفتم و گفتم، که همه باورشون شد امیدرضا‌ واقعا اون کارا رو انجام میده..ازطرف دیگه چندسالی می شد که شوهر شایسته مرده بود و مامانم تمام سعیش رو می کرد که یه جوری شایسته رو شوهر بده تا مهرِ بیوه بودن رو از پیشونیش پاک کنه..
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    _کی بهتر از امیدرضا؟ مادرم از فرصت استفاده کرد و بحث ازدواج شایسته و امیدرضا رو مطرح کرد و من هم...همون شب، با وانمود به اینکه دارم از عصبانیت منفجر می شم رفتم پیش یوسف و گفتم که باچشمای خودم دیدم که امیدرضا توی باغ به زنم ابراز علاقه کرده...اونقدر دروغ بافتم و بی توجه به داد و بیدادهای امیدرضا که هردفعه می خواست دروغ های منو فاش کنه مصمم روی حرف هام پافشاری کردم که همه کاملا باورم کردن و امیدرضا بی هیچ‌ گناهی محکوم شد.
    -خب پس مریم چی؟ کسی ازاون چیزی نمی پرسید؟
    ایمان:تهدیدش کرده بودم... با کتک... که حرف های منو تأیید کنه
    (هین) بلندی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. خجالت زده سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. چیز دیگه ای هم نمونده بود که بخواد بگه بقیش کاملا قابل حدس بود..
    ایمان:اینجوری نگاهم نکن... باهات حرف زدم که یکم از سنگینی باری که سالهاست روی دوشم سنگینی می کنه کم بشه. من اون هیولایی که فکر می کنی نیستم
    نمی دونستم چی باید بگم..واسه همین هم درجوابش فقط سکوت کردم. حالا دلیل اون نگاه های خصمانه ی امیدرضا به ایمان رو می فهمیدم... که البته حق هم داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ایمان: حضور تو، توی این عمارت و وجودت کنار امیدرضا، شده یه تسلی برای عذاب وجدانِ چندین و چندساله ی من... من برخلاف بقیه تورو یه هدیه می دونم؛ یه هدیه برای مردی که سال هاست روحش یخ زده..یه هدیه ی گرمابخش..
    با تعجب به چشم های سرخش نگاه می کردم؛ شنیدن اون
    حرف ها برای منی که توی مدت یک ماه و نیمی که پام به اون عمارت باز شده بود جز بد و بیراه چیزی نشنیده بودم واقعا غیرقابل باور بود..
    ایمان:توی این چندوقت امیدرضا بیشتر میاد خونه..دوباره با گل و گیاه های گلخونه خو گرفته..
    -دوباره؟
    ایمان:آره..امیدرضا عاشق گل و گیاهه..یعنی بود..بعدازکاری که من باهاش کردم دست از همه چیز شست..شد یه آدم سرد و بداخلاق که به هیچی به جز کارش اهمیت نمی داد..اما تو باعث شدی هرچقدرکم، امابه علائقش برگرده..
    -من..واقعا نمی دونم چی باید بگم
    ایمان:حق داری..نمی دونم چرا فکر کردم باید همه چی رو بدونی..شاید واسه این که بتونم ازت بخوام عشقی رو که خیلی وقت پیش، من از امیدرضا گرفتم بهش برگردونی.
    بی هیچ حرفی به چمن زیر پام چشم دوختم..باور حرف هایی که شنیده بودم برام خیلی سخت بود. نمی تونستم حتی تصور کنم که ایمان چجور آدمی بوده و امیدرضا چقدر سختی کشیده بود... چقدر غیر منصفانه محکوم شده بود؛ محکوم به زندگی کردن با زنی که دوستش نداره..
    قطره ی کوچیکِ بارونی که روی دستم افتاد منو به خودم آورد. سرم رو بالا کردم و به ایمان نگاه کردم. با اخم و بی توجه به قطره های ریز آبی که روی بدنش می بارید به زمین چشم دوخته بود. با احساس سنگینی نگاه من سر‌ بلند کرد و نگاهِ خسته اش رو به چشم های بی خواب من دوخت..لبخند غمگینی زد وگفت:
    _بهتره بری داخل، سرما می خوری
    سری تکون دادم و از جام بلند شدم. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که به سمت ایمان چرخیدم. سرش رو توی دست هاش گرفته و هنوزسر جاش نشسته بود. بهش نزدیک شدم و گفتم:
    -آقا ایمان؟
    سرش رو بلندکرد و منتظر نگاهم کرد..لبخندی به نگاهِ درمونده و خجالت زده اش زدم و گفتم:
    -آدما همیشه یه جور نمی مونن... یه جاهایی اشتباه می کنن..
    بلند شدو روبه روم ایستاد. ادامه دادم:
    -من شما رو یه جور دیگه شناختم. شما آدم خیلی خوبی هستین..همین که برای امیدرضا نگرانین و دلتون می خواد دوباره مثل قبل حالش خوب بشه نشون میده که اون آدمِ سابق نیستین. همه حق دارن یه وقت هایی، یه جاهایی توی زندگیشون اشتباه کنن
    لبخندی زد وگفت:
    _داری سعی می کنی تسکینم بدی؟
    -نه..من فقط احساس خودمو گفتم
    ایمان، دهن باز کرد چیزی بگه که صدای سمیه خانم مانع شد.
    _شما دوتا اینجا چیکار می کنین این موقع شب؟
    با نرس به ایمان نگاه کردم. کاملا خونسرد، رو به زن عموی بدگمانش گفت:
    _تازه همدیگه رو دیدیم ..داشتیم صحبت می کردیم
    سمیه خانم با چشم هایی پراز شک و تردید گفت:
    _این موقع شب؟
    ایمان:این سین جیم کردنا یعنی چی سمیه خانم؟ نشده تاحالا شما بی خوابی به سرت بزنه؟
    سمیه خانم براق شد:
    _چرا..اتفاقا بی خوابی به سرم زده بود که از پشت پنجره شما رو درحال خوش و بش کردن دیدم
    ایمان، کلافه چشم هاش رو بهم فشرد و رو به من گفت:
    _شما بفرمایین بالا آیه خانم... ما هم چند دقیقه ی دیگه میایم
    سمیه خانم پوزخندی زد وگفت:
    _هه..چه خانم، خانمی هم راه انداخته نصف شبی
    بدون هیچ حرفِ اضافه ای زیرلب، شب به خیر گفتم و وارد ساختمون شدم. اضطراب بدی به جونم افتاده بود. درحالی که پوست لبم رو می جوییدم وارد اتاقم شدم .خودم رو روی تخت انداختم و به سقفِ پوسته پوسته شده ی اتاق زُل زدم. می ترسیدم سمیه خانم به امیدرضاحرفی بزنه از طرفی هم مطمئن بودم که ترسم به واقعیت تبدیل می شه. خدایا چطور باید براش توضیح بدم؟ چطوری قانعش کنم که قرار نیست اون اتفاق دوباره تکرار بشه؟
    از شدت اضطراب، دلم بهم می پیچید و ضعف می رفت. اگه سمیه خانم پیاز داغش رو زیاد کنه چی؟چشم هام رو بهم فشردم و زیرلب گفتم:
    -خدایا کمکم کن

    ***
    صبح، باصدای قطره های درشتِ بارونی که به پنجره ی اتاق کوبیده می شد بیدار شدم. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه ی فلزیِ زنگ زَده اش که هفت صبح رو نشون می داد نفس راحتی کشیدم. هنوز کاملا ازجام بلند نشده بودم که در به شدت بازشد و امیدرضا با صورتی که از خشم سرخ شده بود داخل شد و در رو پشت سرش بهم کوبید. با ترس از جام پریدم و روبه روش ایستادم. بدون شک، سمیه خانم همه چی رو بهش‌گفته بود و البته شاید هم بیشتر از همه چیز!
    امیدرضا باصدای دورگه ای که ترس منو بیشتر می کرد داد زد:
    _تو دیشب با اون مرتیکه توی باغ چه غلطی می کردی؟
    باصدای لرزونی که به زور در می اومد جواب دادم:
    -آ..آقا..من.. بخدا..
    جلوتر اومدو چونه ی منو محکم توی دستش گرفت و فشار داد..
    امیدرضا:حرف بزن..‌ حرف بزن تا خودم به حرف نیاوردمت
    درحالی که از شدت دردِ چونه ام، اشک به چشم هام نشسته بود گفتم:
    -شما... دارین اشتباه می کنین... من براتون توضیح... توضیح میدم
    بافشارِ محکمی به قفسه سـ*ـینه ام ،منو روی تخت پرت کرد و گفت:
    _لگو..توضیح بده بگو که چرا بعد از اینکه من بهت گفتم بری توی اتاقت بااون مرتیکه ی بی شرف رفتی توی باغ و نشستی به خوش و بش..زودباش
    (خوش و بش)! این کلمه رو دیشب سمیه خانم هم به کاربرده بود!
    صاف نشستم و درحالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم:
    -من با کسی خوش و بش نکردم...دیشب بعد از اینکه شما عصبانی شدین و اونجوری رفتار کردین من تعجب کردم و آقا ایمان... گفت که شماحق دارین اگه رفتارتون باهاش خوب نیست
    نفس عمیقی کشیدم‌ و ادامه دادم:
    -من هم کنجکاو شدم و آقا ایمان برام توضیح داد که دلیل‌ عصبانیت شما چیه..
    برای دیدنِ تغییری که احتمالا توی چهره اش ایجاد شده بود نگاهش کردم. با اخم غلیظی منو نگاه می کرد و این نشون می داد که هنوز قانع نشده. ادامه دادم:
    -آقا ایمان همه چی رو برام تعریف کرد و گفت که چقدر در حقتون بی انصافی کرده... از مریم گفت و از عذاب وجدانی که خیلی وقته نسبت به شما داره
    کلافه، دستی به ریشِ سیاهش که چند تا دونه موی سفید لابه لاش دیده می شد کشید و روی تخت نشست. احساس کردم کمی آروم ترشده واسه همین هم کمی خودمو جلوتر کشیدم و گفتم:
    -بخدافقط همین بود... داشتیم درباره ی همین موضوع حرف می زدیم که سمیه خانم اومد..
    سرش رو به سرعت به طرفم چرخوند و گفت:
    _خوب گوش کن ببین چی بهت می گم آیه... این بارِ آخری بود که کنار اون دیدمت فهمیدی؟ دیگه هیچ‌ کاری به دلیل و برهانایی که میاری هم ندارم... دیگه نمی خوام دور و برِ اون ببینمت روشنه؟
    با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:
    -فکر می کنین دروغ میگم؟
    با عصبانیت بلند شد و گفت:
    _با من بحث نکن... همین که گفتم. حساب اون
    مردک هم می رسم که بفهمه حق نداره به خانواده ی من نزدیک بشه
    اینو گفت و از اتاق بیرون رفت..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    دو هفته ی دیگه هم بدون هیچ اتفاق خیلی خاصی گذشت. توی این مدت چهلم حمیدرضا رو به بهترین شکل ممکن برگزار کردن و چند روز پیش هم مادر شایسته به رحمت خدا رفت. با تمام دلخوریم از شایسته، باشنیدن خبرفوت مادرش، خیلی براش ناراحت شدم. یه لحظه خودمو جای اون گذاشتم و از تصورحتی یه لحظه نبودن مادرم لرزه به تنم افتاد. همه ی اعضای خونه برای مراسم ختم شهین خانم، به شهرستان مادری شایسته رفته بودن البته به جز من که جزو اون خانواده محسوب نمی شدم.
    تنها افرادی که توی عمارت مونده بودن من و ملیحه و گناز و آقاعبدالله بودیم..
    گذشته از این ها، چندروزی میشد که حال درستی نداشتم؛ مدام احساس ضعف می کردم بدون اینکه میلی به غذا خوردن داشته باشم. بی حوصله شده بودم. اول فکر می کردم شاید از معده ام باشه واسه همین هم یه روز صبح به محض بیدارشدن رفتم پیش ملیحه و بعد ازاینکه از حالات عجیب و غریب اون چند روزم بهش گفتم ازش خواستم بهم یه جوشونده ای، چیزی بده که شروع کرد به دست زدن و کل کشیدن! بعدش هم رو به من که با تعجب نگاهش میکردم گفت که احتمالا دارم مادر می شم.
    باشنیدن این حرف، چندلحظه ماتم برد... چیزی که شنیده بودم خبری بود که بدون شک، هر زن دیگه ای از شنیدنش خوشحال می شد. اما من... نمی دونستم که باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ خوشحال باشم از اینکه اتفاقی که تمام مدت منتظرش بودم افتاده یا ناراحت باشم و بترسم از عاقبت بچه ای که دختر شدنش مساوی بود با قتل برادرم و نامعلومی آینده ی من و اون بچه..
    ملیحه با خنده به طرف من اومد و دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
    _خوشحال نشدی مادر؟ خدا داره جواب صبوریت رو میده... شکر کن و خوشحال باش
    با تردید به چشمای خندونش نگاه کردم و گفتم:
    -ملیحه..تو..مطمئنی؟
    ملیحه:والا تو که باید بهتر بدونی..
    دوباره خندون شد وگفت:
    _ایشالا که اگه خبریه، قدمش خیرباشه! خدا عمرطولانی به خودش و پدر و مادرش بده..خدابه من بچه نداد..ولی توهم جای دخترِمنی..مبارکت باشه مادر ایشالا که با به دنیا اومدن این بچه، هم تو و هم خانوادت از نگرانی دربیاین..
    لبخندی به چشم های به اشک نشسته اش زدم و با دلی لبریز از یه عالمه احساس ضد و نقیض، راهیِ اتاقم شدم. روی تختم مچاله ششدم و به اشک هام اجازه ی جاری شدن دادم. نمی دونستم چه احساسی دارم فقط می دونستم که می خوام گریه کنم!
    سرنوشت عجیبی داشتم؛ حتی مادرشدنم هم مثل بقیه نبود. مثل بقیه ی زن ها شوهرم کنارم نبود تا پابه پای هم و درکنارهم، برای بچه دار شدنمون ذوق کنیم و خوشحال بشیم... مادرم نبود که برام ویارونه درست کنه و خانوم جونم نبود که برای نتیجه ی توی راهیش، لباس بافتنی کوچولو ببافه... حتی هیچ کس رو نداشتم که از احساسم بهش بگم... ولی نه..الان دیگه یکی بود یکی که ماله خودم بود.. ماله خوده خودم..
    به پهلوخوابیدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم. هنوزم انگار شک داشتم که واقعا باردار باشم. این بار دستمو محکم تر روی شکمم کشیدم به امید اینکه بتونم احساسش کنم. باصدای ضعیفی گفتم:
    -نمی دونم واقعا هستی یانه! ولی اگه هستی..
    نمی دونستم ادامه ی جملم چی می تونه باشه و چی می تونم بهش بگم! بعد از چند دقیقه سکوت، اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
    -اگه هستی..فقط ماله منی..فقط ماله من
    هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که گلناز با سروصدا واردشد و جیغ جیغ کنون گفت:
    _خانم جـــان، الهی دورت بگردم..ملیحه راست میگه؟ورق برگشته؟ بخت و اقبال بهمون رو کرده؟ آره؟
    درحالی که کنار من، روی تخت می نشست ادامه داد:
    _وای خدایا باورم نمی شه... خانم جان تو واقعا حامله ای؟
    ملیحه باخنده وارد شد و گفت:
    ملیحه:آروم تر گلناز... آقاعبدالله هم از اون سر باغ صدات رو شنید بابا
    گلناز، قطره اشکی رو که روی گونه اش افتاده بود پاک کرد و گفت:
    _خب بشنوه مگه کم چیزیه؟ بین اینهمه بدبختی و عزا یه اتفاق خوب افتاده
    بعدهم رو به من کرد وگفت:
    _خانم جان، خودت چیزی احساس میکنی؟
    سرم رو به نشونه ی نفی، بالا دادم..
    گلناز:وا؟ مگه می شه؟
    ملیحه کنار گلناز نشست وگفت:
    _اشکالی نداره یکی دوماه دیگه که بگذره کم کم تکون تکون خوردناش رو هم احساس می کنه
    گلناز:ووییی خانم جان، تورو خدا هروقت تکون خورد منو صداکن بیام باشه؟
    آروم خندیدم و گفتم:
    -باشه..
    ملیحه:حتما آقا امیدرضا از شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشه
    گلناز:آره، خداکنه زود برگردن
    ملیحه:احتمالا تا فردا یا نهایتاً پس فردا برمی گردن امروز هفتم شهین خانم بوده..تا چهلم که اونجا نمی مونن
    گلناز اخم ظریفی کرد و گفت:
    _یعنی اون مادرفولادزره هم میاد؟
    ملیحه خندون گفت:
    _آره پس چی؟ فکر کردی واقعاً تا چهلم اونجا می مونه و چهل روز دیگه، آقا امیدرضا رو اینجا تنها می ذاره؟ مطمئن باش تا همین حالاهم روز و شب داره خون، خونش رو می خوره..
    اونا سرخوش و بی خیال، باهم می گفتن و می خندیدن... اما من، با احساسات ضد و نقیض توی قلبم درگیر بودم. نمی دونستم چرا حس خوبی نداشتم شاید می دونستم که قراره...
    آهی کشیدم و از زمین چشم برداشتم و سرم رو بلندکردم که باچهره های متعجب ملیحه و گلناز روبه رو شدم..
    گلناز:خانم جان خوبی؟ چرا حرف نمی زنی؟
    باصدای ضعیفی گفتم:
    -آره..خوبم، چیزی نیست
    ملیحه، دستش رو روی پام گذاشت و مادرانه گفت:
    _می دونم از چی نگرانی دخترم... ولی توکلت به خدا باشه که هرچی خیر و صلاحت باشه همونو برات پیش میاره..
    لبخندی به چهره ی مهربونش زدم و بی هیچ حرفی دوباره به زمین چشم دوختم. ملیحه به گلناز اشاره ای کرد و هر دو از اتاق بیرون رفتن.
    بلند شدم و‌کنارپنجره ایستادم. بازم هوا ابری بود و قطره های بارون،تند و تند روی برگ ها و چمن های توی باغ می نشستن. کاش مادرم پیشم بود؛ بغلم می کرد و بهم اطمینان می داد که قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیفته..ولی افسوس که من تنهابودم... تنهاتر از هر وقتِ دیگه ای..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا