- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
*******
««آوا»»
دفتر رو بستم و توی بغلم گرفتم و گوشه به گوشه اش رو بوسیدم. به قاب عکسِ خندونش که حالا یه نوارِ باریک سیاه، به گوشه ی سمت راستش وصل بود نگاه کردم و دوباره اشک به چشم هام نشست..
-دلم برات خیلی تنگه مامانی
گندم که تازه وارد اتاق شده بود با چشم های پف کرده و قرمز، جلو اومد و کنارم نشست. با دلسوزی گفت:
_الهی من دورت بگردم خواهری... این دفتر رو بذار کنار و یکم استراحت کن یه هفتس خواب وخوراکت شده این دفتر..
صفحه ی اولِ دفتر رو با گریه باز کردم و گفتم:
-ببینش... دست خطِ مامانه
در حالی که دوباره اشک به چشم هاش می نشست دفتر رو از دستم کشید و گفت:
_توروخدا یکم استراحت کن بعدش با هم میریم سرِ خاک... باشه؟
بلند شدم و به طرفِ کمدم رفتم. مانتو و شلوار و شال مشکیم رو درآوردم و گفتم:
-همین الان بریم..
بلند شد و رو به روم ایستاد..
گندم:آخه من چطوری تو رو با این حال و روزت ببرم اونجا؟ اگه از حال بری من چه خاکی تو سرم کنم؟
-نترس... من سخت جون تر از این حرف هام وگرنه با بلاهایی که به سرِ مامان اومد هرکی جای من بود تاحالا هفت دور مرده بود
گندم:آخه چرا به من نمی گی اون تو چی نوشته؟
-حالا آماده شو بریم بعد بیا ببر بخونش
درحالی که با حرص و نارضایتی از اتاقم بیرون می رفت گفت:
_سِرتِقِ لجباز
شالم رو روی سرم مرتب کردم و بعداز پوشیدنِ کفش هام وارد حیاط شدم. حالا که خاطرات مامان رو خونده بودم این حیاط برام از همیشه قشنگ تر و دوست داشتنی تر شده بود..این حیاط، حیاطِ خونه ای بود که توی بدترین شرایط به مامانم پناه داده بود. جلوتر رفتم و لبه ی حوض نشستم... حوضی که الان به جای سیب و ماهی، پر از برگ های خشک و خزه بود... دست توی آب کردم و تکون دادم. یاد روزهایی افتادم که کنارِ مامان لبه ی حوض می نشستم و دونه دونه سیب و پرتقال ها رو از آب می گرفتم و به دستش می دادم... از اون روزها خیلی سال می گذره. چون از وقتی مامان، مشکلِ کلیوی پیدا کرد وکم کم کلیه هاش از کار افتاد اونقدر درد داشت که نمی تونست پاش رو از اتاق بیرون بذاره. توی این چندسالی که خاله ماهی و بعد هم مامان رو از دست دادیم گندم جورِ زندگیِ من و خودش رو می کشید. صبح ها توی یه خونه کار می کرد و بعد از ظهرها هم توی یه مطبِ دندون پزشکی، منشی بود... به خاطرِ من و چرخوندنِ زندگیمون دانشگاه رفتن رو بی خیال شده بود و به دیپلم بسنده کرده بود. حالا دیگه گندم همه ی کس و کار من بود. خواهر مهربونم به خاطر من، قیدِ آینده اش رو زده بود و داشت تلاش می کرد آرزوی مامان رو برآورده کنه؛ دانشگاه رفتنِ من..
گندم:آوا... الو... آوا با توام
به چشم های مهربونش لبخند زدم..
گندم:کجا سیر می کنی؟
بلند شدم و روبه روش ایستادم. قدش چند سانتی متری از من کوتاه تر بود. دست هام رو دو طرفِ صورتش گذاشتم و گونه اش رو بوسیدم..
-می دونی گندم... حالا که همه چی رو فهمیدم بی کار نمی شینم. اون امیدرضای نامرد و ننه باباش رو، اگه تا حالا گور به گور نشده باشن پیدا می کنم و حقم رو ازشون می گیرم. حق خودمو... مامانِ بیچارمو و تو رو که اینهمه سال به پای من سوختی..
خواست چیزی بگه که نذاشتم و ادامه دادم:
-دیگه نمی ذارم اینقدر کار کنی..برات یه زندگی راحت می سازم و حقمون رو ازشون می گیرم حتی شده به زور... تقاصِ قطره قطره ی اشک های مامان... تهمتی رو که به اون و دایی ایمان زدن... تقاص تمامِ شب بیداری و تاصبح کار کردناش...
با بغض ادامه دادم:
-تقاص دست های همیشه زخم و کبودش... تقاص کلیه هایی که اگه پول داشتیم با یه پیوند درست میشدن و جونش رو ذره ذره نمی خوردن... تقاص همشو می گیرم آبجی جونم... قسم می خورم که تا همشون رو به خاک سیاه نشونم آروم نمی گیرم... قسم می خورم..
««آوا»»
دفتر رو بستم و توی بغلم گرفتم و گوشه به گوشه اش رو بوسیدم. به قاب عکسِ خندونش که حالا یه نوارِ باریک سیاه، به گوشه ی سمت راستش وصل بود نگاه کردم و دوباره اشک به چشم هام نشست..
-دلم برات خیلی تنگه مامانی
گندم که تازه وارد اتاق شده بود با چشم های پف کرده و قرمز، جلو اومد و کنارم نشست. با دلسوزی گفت:
_الهی من دورت بگردم خواهری... این دفتر رو بذار کنار و یکم استراحت کن یه هفتس خواب وخوراکت شده این دفتر..
صفحه ی اولِ دفتر رو با گریه باز کردم و گفتم:
-ببینش... دست خطِ مامانه
در حالی که دوباره اشک به چشم هاش می نشست دفتر رو از دستم کشید و گفت:
_توروخدا یکم استراحت کن بعدش با هم میریم سرِ خاک... باشه؟
بلند شدم و به طرفِ کمدم رفتم. مانتو و شلوار و شال مشکیم رو درآوردم و گفتم:
-همین الان بریم..
بلند شد و رو به روم ایستاد..
گندم:آخه من چطوری تو رو با این حال و روزت ببرم اونجا؟ اگه از حال بری من چه خاکی تو سرم کنم؟
-نترس... من سخت جون تر از این حرف هام وگرنه با بلاهایی که به سرِ مامان اومد هرکی جای من بود تاحالا هفت دور مرده بود
گندم:آخه چرا به من نمی گی اون تو چی نوشته؟
-حالا آماده شو بریم بعد بیا ببر بخونش
درحالی که با حرص و نارضایتی از اتاقم بیرون می رفت گفت:
_سِرتِقِ لجباز
شالم رو روی سرم مرتب کردم و بعداز پوشیدنِ کفش هام وارد حیاط شدم. حالا که خاطرات مامان رو خونده بودم این حیاط برام از همیشه قشنگ تر و دوست داشتنی تر شده بود..این حیاط، حیاطِ خونه ای بود که توی بدترین شرایط به مامانم پناه داده بود. جلوتر رفتم و لبه ی حوض نشستم... حوضی که الان به جای سیب و ماهی، پر از برگ های خشک و خزه بود... دست توی آب کردم و تکون دادم. یاد روزهایی افتادم که کنارِ مامان لبه ی حوض می نشستم و دونه دونه سیب و پرتقال ها رو از آب می گرفتم و به دستش می دادم... از اون روزها خیلی سال می گذره. چون از وقتی مامان، مشکلِ کلیوی پیدا کرد وکم کم کلیه هاش از کار افتاد اونقدر درد داشت که نمی تونست پاش رو از اتاق بیرون بذاره. توی این چندسالی که خاله ماهی و بعد هم مامان رو از دست دادیم گندم جورِ زندگیِ من و خودش رو می کشید. صبح ها توی یه خونه کار می کرد و بعد از ظهرها هم توی یه مطبِ دندون پزشکی، منشی بود... به خاطرِ من و چرخوندنِ زندگیمون دانشگاه رفتن رو بی خیال شده بود و به دیپلم بسنده کرده بود. حالا دیگه گندم همه ی کس و کار من بود. خواهر مهربونم به خاطر من، قیدِ آینده اش رو زده بود و داشت تلاش می کرد آرزوی مامان رو برآورده کنه؛ دانشگاه رفتنِ من..
گندم:آوا... الو... آوا با توام
به چشم های مهربونش لبخند زدم..
گندم:کجا سیر می کنی؟
بلند شدم و روبه روش ایستادم. قدش چند سانتی متری از من کوتاه تر بود. دست هام رو دو طرفِ صورتش گذاشتم و گونه اش رو بوسیدم..
-می دونی گندم... حالا که همه چی رو فهمیدم بی کار نمی شینم. اون امیدرضای نامرد و ننه باباش رو، اگه تا حالا گور به گور نشده باشن پیدا می کنم و حقم رو ازشون می گیرم. حق خودمو... مامانِ بیچارمو و تو رو که اینهمه سال به پای من سوختی..
خواست چیزی بگه که نذاشتم و ادامه دادم:
-دیگه نمی ذارم اینقدر کار کنی..برات یه زندگی راحت می سازم و حقمون رو ازشون می گیرم حتی شده به زور... تقاصِ قطره قطره ی اشک های مامان... تهمتی رو که به اون و دایی ایمان زدن... تقاص تمامِ شب بیداری و تاصبح کار کردناش...
با بغض ادامه دادم:
-تقاص دست های همیشه زخم و کبودش... تقاص کلیه هایی که اگه پول داشتیم با یه پیوند درست میشدن و جونش رو ذره ذره نمی خوردن... تقاص همشو می گیرم آبجی جونم... قسم می خورم که تا همشون رو به خاک سیاه نشونم آروم نمی گیرم... قسم می خورم..
آخرین ویرایش: