رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
*******
««آوا»»

دفتر رو بستم و توی بغلم گرفتم و گوشه به گوشه اش رو بوسیدم. به قاب عکسِ خندونش که حالا یه نوارِ باریک سیاه، به گوشه ی سمت راستش وصل بود نگاه کردم و دوباره اشک به چشم هام نشست..
-دلم برات خیلی تنگه مامانی
گندم که تازه وارد اتاق شده بود با چشم های پف کرده و قرمز، جلو اومد و کنارم نشست. با دلسوزی گفت:
_الهی من دورت بگردم خواهری... این دفتر رو بذار کنار و یکم استراحت کن یه هفتس خواب وخوراکت شده این دفتر..
صفحه ی اولِ دفتر رو با گریه باز کردم و گفتم:
-ببینش... دست خطِ مامانه
در حالی که دوباره اشک به چشم هاش می نشست دفتر رو از دستم کشید و گفت:
_توروخدا یکم استراحت کن بعدش با هم میریم سرِ خاک... باشه؟
بلند شدم و به طرفِ کمدم رفتم. مانتو و شلوار و شال مشکیم رو درآوردم و گفتم:
-همین الان بریم..
بلند شد و رو به روم ایستاد..
گندم:آخه من چطوری تو رو با این حال و روزت ببرم اونجا؟ اگه از حال بری من چه خاکی تو سرم کنم؟
-نترس... من سخت جون تر از این حرف هام وگرنه با بلاهایی که به سرِ مامان اومد هرکی جای من بود تاحالا هفت دور مرده بود
گندم:آخه چرا به من نمی گی اون تو چی نوشته؟
-حالا آماده شو بریم بعد بیا ببر بخونش
درحالی که با حرص و نارضایتی از اتاقم بیرون می رفت گفت:
_سِرتِقِ لجباز
شالم رو روی سرم مرتب کردم و بعداز پوشیدنِ کفش هام وارد حیاط شدم. حالا که خاطرات مامان رو خونده بودم این حیاط برام از همیشه قشنگ تر و دوست داشتنی تر شده بود..این حیاط، حیاطِ خونه ای بود که توی بدترین شرایط به مامانم پناه داده بود. جلوتر رفتم و لبه ی حوض نشستم... حوضی که الان به جای سیب و ماهی، پر از برگ های خشک و خزه بود... دست توی آب کردم و تکون دادم. یاد روزهایی افتادم که کنارِ مامان لبه ی حوض می نشستم و دونه دونه سیب و پرتقال ها رو از آب می گرفتم و به دستش می دادم... از اون روزها خیلی سال می گذره. چون از وقتی مامان، مشکلِ کلیوی پیدا کرد وکم کم کلیه هاش از کار افتاد اونقدر درد داشت که نمی تونست پاش رو از اتاق بیرون بذاره. توی این چندسالی که خاله ماهی و بعد هم مامان رو از دست دادیم گندم جورِ زندگیِ من و خودش رو می کشید. صبح ها توی یه خونه کار می کرد و بعد از ظهرها هم توی یه مطبِ دندون پزشکی، منشی بود... به خاطرِ من و چرخوندنِ زندگیمون دانشگاه رفتن رو بی خیال شده بود و به دیپلم بسنده کرده بود. حالا دیگه گندم همه ی کس و کار من بود. خواهر مهربونم به خاطر من، قیدِ آینده اش رو زده بود و داشت تلاش می کرد آرزوی مامان رو برآورده کنه؛ دانشگاه رفتنِ من..
گندم:آوا... الو... آوا با توام
به چشم های مهربونش لبخند زدم..
گندم:کجا سیر می کنی؟
بلند شدم و روبه روش ایستادم. قدش چند سانتی متری از من کوتاه تر بود. دست هام رو دو طرفِ صورتش گذاشتم و گونه اش رو بوسیدم..
-می دونی گندم... حالا که همه چی رو فهمیدم بی کار نمی شینم. اون امیدرضای نامرد و ننه باباش رو، اگه تا حالا گور به گور نشده باشن پیدا می کنم و حقم رو ازشون می گیرم. حق خودمو... مامانِ بیچارمو و تو رو که اینهمه سال به پای من سوختی..
خواست چیزی بگه که نذاشتم و ادامه دادم:
-دیگه نمی ذارم اینقدر کار کنی..برات یه زندگی راحت می سازم و حقمون رو ازشون می گیرم حتی شده به زور... تقاصِ قطره قطره ی اشک های مامان... تهمتی رو که به اون و دایی ایمان زدن... تقاص تمامِ شب بیداری و تاصبح کار کردناش...
با بغض ادامه دادم:
-تقاص دست های همیشه زخم و کبودش... تقاص کلیه هایی که اگه پول داشتیم با یه پیوند درست میشدن و جونش رو ذره ذره نمی خوردن... تقاص همشو می گیرم آبجی جونم... قسم می خورم که تا همشون رو به خاک سیاه نشونم آروم نمی گیرم... قسم می خورم..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    هردو سرِ خاکِ مامان نشسته بودیم و بی صدا اشک می ریختیم. درحالی که گلبرگ های رزهای قرمز رو دونه دونه جدا می کردم و روی قبرش که هنوز سنگی نداشت می ذاشتم زیرِ لب گفتم:
    -گندم؟
    فین فین کنون گفت:
    _جونم؟
    -سنگ قبر نداره..
    گندم با گریه گفت:
    _نگران نباش قربونت برم، خودم رفتم و دیروز سفارش دادم قراره فردا بعد از ظهر بیان و نصبش کنن
    گل های پرپر شده رو روی خاکِ سردش پخش کردم و گفتم:
    -خیلی گرون بود؟
    گندم:تو به این چیزا فکر نکن... من خودم جورش کردم
    بی حال بهش چشم دوختم..
    -از کجا؟
    گندم:گفتم که تو نمی خواد..
    حرفش رو قطع کردم و با لحن کشیده تری گفتم:
    -گندم از کجا؟
    با دستمالِ مچاله شده ای، اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
    _یه مقدارش رو از حساب برداشتم... یه کَمِش هم از دکتر گرفتم و قرارشده بعداً از حقوقم کمش کنه
    چشم از گندم گرفتم و دوباره ی خاک دوختم..
    -می گذره همه ی اینا گندم... یه روزی ما هم حقمون رو از این دنیا و آدمای کثیفش می گیریم
    با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
    -این حالِت، منو می ترسونه آوا... اون ازحرف هایی که توی خونه زدی اینم از الان..
    خودش رو جلوتر کشید و گفت:
    _آوا... آبجی جونم توروخدا کارِ اشتباهی نکنیا بسپارشون دست خدا... خداخودش جوابشون رو میده
    براق شدم:
    -خدا اگه می خواست جوابشون رو بده بعد از نوزده سال داده بود... مامانم اونا رو سپرده بود به خدا... از خدا خواسته بود که حق من و خودشو ازشون بگیره. کو؟ چی شد؟ کدومشون تقاص پس داد؟ کدومشون به بی گناهیِ مامانم پی برد؟کی یه خبر گرفت ببینه ما مردیم یا زنده؟
    گوشه ی لبش رو گاز گرفت و با صدای آرومی گفت:
    _آوا... همه دارن نگاهمون می کنن‌... آروم
    با حرص، قطره اشک سمجی رو که روی گونه ام افتاده بود کنار زدم و با صدای آروم تری گفتم:
    -اگه من انتقام بگیرم روحِ مامان هم شاد می شه
    اخم کرد و گفت:
    _بیخودی واسه توجیه کارِ اشتباهی که می خوای انجام بدی روحِ مامان رو وسط نکش... اون کِی دلش خواسته تو خودتو تو دردسر بندازی؟
    -چرا نمی فهمی گندم؟ دردسر دیگه واسه ما نیست از این به بعد فقط واسه اوناست. ما چی داریم که از دست بدیم هان؟ دو دست لباس؟ یه خونه ی کلنگی که با هر بادی که میوَزه ممکنه روی سرمون خراب بشه؟ هان؟ غیر از اینا چی داریم؟
    چندثانیه سکوت کردم و ادامه دادم:
    -ولی اونا چی؟ پولشون از پارو بالا میره..خوشبختن..شادن
    عصبی گفت:
    _تو از کجا می دونی؟
    -وقتی نوزده سالِ پیش، اون وضعِ زندگی رو داشتن بدون شک الان توی پول شنا می کنن و زندگیشون از قبل هم بهتر شده. البته پولشون توی سرشون بخوره... زندگیِ ما رو از هم پاشیدن منم زندگیشون روسیاه می کنم
    ملتمسانه گفت:
    _آوا... توروخدا اینجوری حرف نزن... دِ آخه تو اصلا به من فکر می کنی؟ اگه تو بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟
    بلندشدم و کنارش نشستم. سرم رو به شونه اش تکیه دادم و گفتم:
    -من هیچیم نمی شه آبجی جونم..بهت قول می دم
    دوباره گفت:
    _ببین آوا بخدا مامانم راضی نیست که تو..
    حرفش رو قطع کردم وگفتم:
    -راضیه گندم.. راضیه.. اگه نبود یه هفته قبل از مرگش اون دفتر رو به من نمی داد و ازم نمی خواست که تا وقتی از دنیا نرفته نخونمش. می تونست مثل اینهمه سالی که هرچی سوال از اون بابای نامردم و خونواده و کس و کارش پرسیدم طفره رفت و جواب نداد بازم ازم پنهون کنه اما این کار رو نکرد این یعنی مامان هم راضیه که من حقمون رو از اون آدم ها بگیرم..
    با عصبانیت سرم رو از روی شونه اش کنار زد و بلند شد. درحالی که مانتوی سیاهش رو می تکوند گفت:
    _من که هرچی می گم تو باز حرفِ خودتو می زنی... پاشو راه بیفت بریم. باید برم مطب
    اخمِ ظریفی کردم وگفتم:
    -اون یارو دکتره نمی فهمه که تازه یه هفته اس مامان فوت شده و تو روحیه ی کارکردن نداری؟ باز ازت خواسته بری مطب؟
    گندم:زشته آوا... اینجوری دربارش حرف نزن یه هفته بهم مرخصی داده خودش خیلیه حالا اگه نمی خوای من اخراج شم و همون یه لقمه نون هم از دستمون بره پاشو بریم و اینجوری برّ و بر منو نگاه نکن
    خم شدم و خاکِ مامان رو بوسیدم و زیرلب گفتم:
    -زودِ زود میام دیدنت مامانی... غصه نخوریا... من هیچ وقت تنهات نمی ذارم
    دوباره یه قطره ی اشک از چشمَم چکید. ادامه دادم:
    -تقاصِ این غریبونه رفتنت هم ازشون می گیرم... الهی دورِ قلب مهربونت بگردم که هر لحظه شکوندنش. خودم نابودشون می کنم مامان بهت قول میدم
    دوباره هق هق گریه ام بلند شده بود... گندم هم از گریه ی من، گریه اش گرفت و اومد کنارم و دستم رو گرفت تا بلندم کنه... بلند شدم و روبه روش ایستادم. پیشونیم رو بوسید و با گریه گفت:
    _قربون چشمای نازت بشم خواهری... تو اینجوری خودت رو اذیت می کنی مامان هم دلش می گیره ها
    با گریه بغلش کردم وگفتم:
    -قلبم داره آتیش میدگیره گندم... تا قبل از اینکه اون دفتر رو بخونم فکر می کردم مُرده... الان فهمیدم زنده اس ولی از تهِ قلبم آرزوی زجرکُش شدنش رو دارم. نمی دونی گندم... نمی دونی چقدر مامانو اذیت کردن..
    هق زدم:
    -از خونه انداختنش بیرون.. شب، زیربارون.. اگه دایی ایمان به دادش نمی رسید معلوم نبود که چه بلایی سرش می اومد
    دستش رو روی کمرم بالا و پایین کرد و با گریه گفت:
    _غصه نخور خواهر قشنگم.. خدابزرگه... یه روزی جوابِ تمام این سختیامون رو میده صبورباش عزیز دلم
    از بغلش بیرون اومدم و دستش رو محکم گرفتم..
    -چه خوبه که تو هستی
    اشک هاش رو پاک کرد و با یه لبخند محزون گفت:
    _تو امروز کمر بستی به اخراج شدنِ من آره؟
    مانتوم رو کمی تکوندم و گفتم:
    -باشه... بریم..
    به سمتِ قبر برگشتم وگفتم:
    -مواظب خودت باش مامانی..زود میام می بینمت..
    گندم به آرومی دستم رو کشید و با هم به سمتِ تاکسی هایی که کنارِ خروجیِ قبرستون ایستاده بودن رفتیم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    گندم دستش رو بلند کرد و به یکی از تاکسی ها اشاره کرد..
    گندم:ستارخان؟
    راننده:بیا بالا آبجی..
    درحالی که درِ ماشین رو باز می کرد روبه من گفت:
    _آوا از همین جا ماشین بگیر و برو خونه..
    چشم هام رو ازش دزدیدم و گفتم:
    -باشه میرم..
    گندم:آوا.. ببین منو.. خودم فکرم به اندازه ی کافی درگیره بذار لااقل خیالم از تو راحت باشه
    لبخندِ زورکی زدم وگفتم:
    -گفتم باشه دیگه... تو هم برو تا دیرت نشده خدا به همرات
    ناراضی«خداحافظی» گفت و سوار شد..
    زیرلب گفتم:
    -ببخش آبجی جون
    واسه یکی از تاکسی ها دست تکون دادم و سوارشدم. باید از وقت هایی که گندم میرفت سرِکار استفاده می کردم و میگپ گشتم دنبالِ یه رد ونشونی از اون مرتیکه... دایی ایمان به مامان گفته بود که امیدرضا حسابی بین املاکیا و ساختمون سازها معروف شده. باید از یکی از همونا شروع می کردم..
    راننده:کجا برم خانم؟
    -اووممم... آقا من زیاد این اطراف رو نمی شناسم اگه می شه برید یه جایی که چند تا املاکی و بنگاه باشه
    راننده:به روی چشم، فقط کرایه اش زیاد می شه ها..
    زیر لب گفتم:
    -ای بابا...
    راننده:چی؟
    -هیچی..تا نیمه ی راه برو.. بعد آدرس بده بقیه رو خودم میرم
    با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
    -اگه راه نمی افتی پیاده شم؟
    سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به این فکر کردم که اگه آدرسی، چیزی ازش پیدا کردم باید چیکار کنم و چطور بهش نزدیک بشم و از جایی که فکرش رو نمی کنه بهش ضربه بزنم که راننده گفت:
    _تقریباً نصف راه رو اومدیم نگه دارم یا ادامه بدم؟
    -نگه دارین..
    کرایه اش رو دادم و پیاده شدم..
    دستم رو به کمرم زدم و به راهِ طویلی که جلوم بود نگاه کردم. بسوزه پدرِ بی پولی.. آخ امیدرضا... دعا کن دستم بهت نرسه وگرنه جوری تیغت میزنم که انگار هیچ پولی تو زندگیت نبوده!
    مانتوم رو مرتب کردم و راه افتادم. نمی دونم چقدر راه رفتم اما وقتی به اولین بنگاه رسیدم به شدت تشنم بود و نفس نفس می زدم... طوری که خودِ املاکیه بعد از سلام و احوال پرسی بهم یه لیوان آب داد. تشکر کردم و آب رو یه نفس سر کشیدم و به دستش دادم..
    بنگاهی:بفرمایین خانم... امرتون
    -آقا‌ من دنبال خونه و اینجور چیزا نیستم... من دنبال کسی می گردم که شنیدم خیلی‌ اینجاها برو و بیا داره..
    بنگاهیه که یه پسرِ جوونِ ریزه میزه بود با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    _دنبال کی می گردین؟
    -یه آقایی به اسم امیدرضا محسنی
    کمی فکر کرد و بعد گفت:
    _راستش من فقط چند روزه که اینجا استخدام شدم و تا حالا کسی رو به این اسم ندیدم
    پوفی کردم و بی هیچ حرفِ دیگه ای از بنگاه زدم بیرون..پسره ی احمق... نمی تونست همون اول بگه تازه استخدام شده؟ این یکی بنگاهه که پرید خدا کنه از اون یکی چیزی عایدم بشه وگرنه اونهمه پولِ تاکسی و اینهمه پیاده اومدنِ خودم به هدر میره..
    درحالی که به سمتِ بنگاهِ بعدی می رفتم زیر لب گفتم:
    -خدایا... لطفا به من یه نشونی از امیدرضا بده... توروخدا..
    در رو هل دادم و رفتم تو. یه مردِ مسن و دوتا پسرِ جوون، پشت میز نشسته بودن. جلوتر رفتم و سلام کردم..اونی که مسن تر بود گفت:
    _اگه واسه خونه دانشجویی اومدی ما خونه به مجرد نمی دیم دخترم
    -نه من خونه نمی خوام. من دنبال یه کسی می گردم... یکی به اسم امیدرضا محسنی
    چیزی نگفت و ساکت نگاهم کرد. احساس کردم می شناسِش واسه همین ادامه دادم:
    -آقا..ایشون یه امانتی پیشِ من دارن که حتماً باید بهشون برسونم اگه می شناسیدش..
    حرفم رو قطع کرد وگفت:
    مرد:بله...می شناسمش اما آقای محسنی چندساله که خارج از کشور زندگی می کنن
    با این حرفش دنیا روی سرم آوار شد. یعنی هرچی نقشه کشیدم و برنامه ریختم خراب شد؟ با لب و لوچه ی آویزون گفتم:
    -شما مطمئنین که رفته؟
    مرد:آره دخترم... مطمئنم
    لعنتی... من نمی تونم دستِ خالی برگردم باید حتماً یه چیزی پیدا کنم..
    کمی این پا و اون پا کردم و گفتم:
    -از خانوادشون چی؟ هیچ آدرسی یا شماره تلفنی ندارین؟ می تونم امانتیِ آقای محسنی رو بدم به خانمشون یا پسرشون
    چشم هاش رو ریز کرد وگفت:
    _اگه ازش امانتی داری چطور هیچ نشونی ازش نداری؟
    بدون اینکه خونسردیم رو از دست بدم گفتم:
    -شما هم جای پدرِ من... ازخدا که پنهون نیست از شما چه
    پنهون، من یه مدت خیلی دستم تنگ بود... کس و کاری هم ندارم خودم تنهام... از یکی از آشناها پول خواستم آقای محسنی رو به من معرفی کرد من هم خب یه دختر جوونم، روم نشد مستقیماً ازشون بگیرم این شد که آقای محسنی پول رو دادن به اون واسطه و من هم از واسطه پول رو گرفتم..
    نفسِ عمیقی کشیدم و چهره ی غمگینی به‌ خودم گرفتم و ادامه دادم:
    -چندوقتِ پیش، اون واسطه عمرش رو داد به شما... از اون موقع هم من در به در دنبالِ یه آدرسم از آقای محسنی. توروخدا اگه نشونی ای، چیزی از خانوادش دارین به من بدین
    درحالی که به نظر نمی اومد حرف هام رو باورکرده باشه کارتی از توی کمدش درآورد و به سمتم گرفت..
    مرد:این آدرسِ شرکتشه..
    -شما که گفتین ایران نیست
    مرد:ازوقتی رفته پسرش شرکت رو می گردونه
    باخوشحالی کارت رو ازش گرفتم و گفتم:
    -خدا خیرتون بده... خیلی وقت بود دنبالش بودم دستِ شمادرد نکنه
    با این که هنوز هم شک و تردید توی نگاهش بود لبخندی زد وگفت:
    _خواهش می کنم دخترم
    دوباره کلی چاپلوسی و تشکر کردم و از بنگاه رفتم بیرون. با خوشحالی رو به آسمون کردم و گفتم:
    -ممنون خداجون
    هوا کم کم داشت تاریک می شد و باید تا گندم نیومده بود به خونه برمی گشتم. فوراً یه ماشین گرفتم و آدرس خونه رو بهش دادم... کارت رو جلوم گرفتم ونگاهش کردم؛ مهندس محمدمتین آذرنیا... آذرنیا؟ چرا فامیلیِ امیدرضا رو نداره؟ اسمش محمدِ خالی نبود مگه؟ اووف خدایا فقط اشتباه نگرفته باشم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    راننده:رسیدیم خانم..
    کرایه رو به سمتش گرفتم و گفتم:
    -بفرمایین
    بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از ماشین پریدم بیرون. مضطرب به درِ خونه نگاه کردم... خدایا خواهش می کنم گندم نرسیده باشه..
    درحالی که با قدم های بلند به طرف خونه می رفتم کلیدم رو از جیبم درآوردم و آروم در رو بازکردم... سرم رو بردم تو و به جا کفشیِ فلزیِ زنگ زده ی گوشه ی حیاط نگاه کردم.. کفش هاش نبود. نفسِ راحتی کشیدم و سریع رفتم تو. لباس هام رو عوض کردم و یه کتاب دستم گرفتم. تقریباً یه ربع بعد، گندم اومد. فوراً کارتی رو که بنگاهیه بهم داده بود و از وقتی نشسته بودم بهش زل زده بودم لای کتاب گذاشتم و ژستِ کتاب خوندن گرفتم..در رو بازکرد و مثل همیشه با لبخند وارد شد..
    گندم:سلام خواهری
    کتاب رو زمین گذاشتم و بلندشدم و کنارش ایستادم و محکم گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
    -سلام آبجی جونم... خسته نباشی بدو لباست رو عوض کن تا من هم شام رو بیارم
    درحالی که به سمتِ اتاقش می رفت گفت:
    _شام درست کردی؟ تو؟
    -املت دیگه..! الان درست می کنم!
    فوراً دست به کار شدم و با سرعت هرچه بیشتر شام رو درست کردم و رفتم پیشِ گندم. حینِ پهن کردنِ سفره داشتم به این فکر می کردم که چطور گندم رو راضی کنم که اجازه بده برم سرِ کار... حالا که دیپلمم رو گرفته بودم دیگه نمی خواستم اجازه بدم همه ی بارِ زندگیمون رو گندم، به تنهایی به دوش بکشه. اگه می خواست همونطور ادامه بده حتماً از پا می افتاد..
    لقمه ی اول رو توی دهنم گذاشتم و به گندم که آهسته آهسته و بی اشتها غذاش رو می جوید نگاه کردم..مطمئن بودم مخالفت می کنه با این حال گفتم:
    -گندم ؟
    گندم:جان؟
    -گندم من می خوام کار کنم
    اخم غلیظی کرد و گفت:
    _دوباره این بحث رو شروع نکن
    -آخه چرا؟ من الان درسم تموم شده آخرین امتحانم هم دو ماه پیش دادم. خودِ تو هم هم سنِ من بودی که رفتی سرِ کار
    گندم:من مجبور بودم
    -خب منم مجبورم
    قاشقش رو کنار گذاشت و فوراً گفت:
    _نیستی... من دارم کار می کنم دیگه... چیزی لازم داری؟ بگو من خودم برات جور می کنم
    -من کِی یه همچین حرفی زدم؟ من فقط دلم نمی خواد همه ی زندگیمون روی گردنِ تو باشه..وقتی اینجوری خسته و کوفته می بینمت حالم از خودم بهم میدخوره
    بشقابش رو برداشت و درحالی که به سمتِ آشپزخونه می رفت گفت:
    _من حرفم رو بهت زدم... دیگه خودددانی
    بلند شدم و پشت سرش رفتم..
    -خیلی بدجنسی، چون می دونی تا تو راضی نباشی کاری نمی کنم اینطوری میگی
    به طرفم برگشت و با جدیت گفت:
    _مامان از من هم خواست کار نکنم و اصرار کرد که درسم رو ادامه بدم..اما من چون مجبور بودم دلش رو شکستم... واسه اولین بار جلوش ایستادم و گفتم نه... ولی نمی ذارم تو بیخیال درست بشی می شینی می خونی و کنکور میدی..فهمیدی چی گفتم؟
    اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت..
    به کابینت تکیه دادم و نا امیدانه از پنجره به ستاره هایی که سوسو می زدن نگاه کردم..
    جلوتر رفتم و سرم رو ازپنجره بیرون بردم. داری منو می بینی مامانی؟ مامان جونم ببخش منو... حتی وقت ندارم برات عزاداری کنم باید هرچه زودتر گندم رو راضی کنم و برم سرِ کار و درعینِ حال دنبالِ این مهندس آذرنیا هم برم ببینم واقعاً پسرِ شایسته هست یانه.‌برام دعاکن مامانِ خوبم، دعا کن به هدفم برسم..
    خودم رو داخل کشیدم و چشمَم به دستکش های ظرفشوییِ مامان خورد. اشک توی چشم هام جمع شد و دستکش ها رو توی دستم گرفتم و بوییدم. جات خیلی خالیه مامانی... خیلی دلم برات تنگ شده کاش بودی... بودی و راه درست رو نشونم می دادی.
    اشک هام سرازیر شد و کنار گابینت نشستم..دستم رو روی دهنم گذاشتم تا گندم صدام رو نشنوه. مامانی گندم حالش خوب نیست خیلی داغونه..سعی می کنه به روش نیاره اما من می فهمَم.. دیشب تا خودِ صبح، صدای گریه اش می اومد. من هم همه ی تلاشمو می کنم که ناراحتیم رو زیاد جلوش بروز ندم..آخ مامان جونم..
    اشک هام رو پاک کردم و توی سینک صورتم رو شستم و با حوله خشک کردم. واسه اینکه گندم شک نکنه فوراً کتابم رو برداشتم و رقتم توی اتاقم..دوباره کارت رو درآوردم. پوزخندی به اسمش که درشت و پررنگ روی کارت هک شده بود زدم وگفتم:
    -شانس بیاری مهندس..فقط شانس بیاری که پسرِ اون زنه نباشی..که اگه باشی فاتحه ات خوندَس.
    کارت رو دوباره لای کتاب گذاشتم و به تختم تکیه دادم. باید فردا می رفتم دنبالِ این یارو... باید اول ببینم اونیه که من می خوام یا کلاً اشتباه گرفتم. بعد ببینم چطور می تونم زهرم رو بهش بریزم.
    قابِ عکسِ مامان رو توی بغلم گرفتم و زیرلب گفتم:
    -دعام کن مامان... دعا کن به هدفم برسم. آتیشی که تو دلمه خاموش نمی شه تا وقتی که زندگیِ امیدرضا و هرکسی که تو زندگیش هست رو آتیش نزنم. دعا کن آروم بگیرم مامان..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    صبح، باصدای باز و بسته شدنِ در توسط گندم بیدار شدم. توی اتاقم موندم تا مطمئن بشم که ازخونه بیرون رفته و با بسته شدنِ درِ حیاط فوراً به سمتِ کمدم رفتم و مانتو و شلوار و مقنعه ی مشکیم رو پوشیدم و کارتِ مهندس آذرنیا و کیف پول رو گوشیِ نوکیای ساده ام رو توی کوله پشتیم انداختم و بعد از این که کاملاً مطمئن شدم گندم از خونه دور شده زدم بیرون.
    سر خیابون ایستادم و یه ماشین گرفتم کارت رو به دستش دادم و ازش‌ خواستم که بره به آدرسی که روش نوشته
    شده .توی دلم خدا خدا می کردم که این آدم، همونی باشه که من می خوام وگرنه باید از اول شروع می کردم به پرس و جو از املاکیا.‌ هنوز نمی دونستم دقیقا می خوام چیکار کنم فقط می خواستم اذیتش کنم. بچه ی امیدرضا من بودم... من بودم که باید اونجوری شاهانه بزرگ می شدم ... من بودم که باید کنارم می نشست و موهام رو نوازش می کرد من بودم که باید مادرم، خانمِ اون خونه و عمارت می شد. تمام چیزایی که اون داشت و داره فقط و فقط حق من و خواهرمه..و حق مادری که به ناحق از دنیا رفت و اونایی که دنیا به خاطرِ وجودشون بوی تعفن گرفته موندن و روز به روز پولدارتر و پروارتر می شن..
    با احساس سوزشِ دستم به خودم اومدم..اونقدر که باحرص دست هام رو مشت کرده بودم ناخن هام توی پوستم فرو رفته بود و خون می اومد. نفس عمیقی کشیدم و رو به راننده گفتم:
    -می شه یه دستمال به من بدین؟
    از جعبه ی دستمالی که جلوش بود یه دستمال درآورد و به سمتم گرفت. تشکر کردم و گفتم:
    -خیلی مونده برسیم؟
    راننده:نه تقریباً رسیدیم دیگه... اون ساختمون بلنده هست
    چند دقیقه ی بعد جلوی یه ساختمون چهار پنج طبقه ی مدرن و شیک ایستاد. کرایه اش رو دادم و پیاده شدم. با دهنِ باز به ساختمون زیبایی که جلوم بود نگاه می کردم. اطرافِ محله ی ما یه همچین چیزایی دیده نمی شن. ببین چی ساخته... شانس بیاری فقط آذرنیا... که اگه اونی باشی که من فکر می کنم همین ساختمون رو توی سرت خراب می کنم..
    دستی به مانتو و مقنعه ام کشیدم و از پله های عریضِ جلوی در بالا رفتم..
    کنارِ درِ ورودی یه نگهبان ایستاده بود. روبه روش ایستادم و گفتم:
    -سلام آقا خسته نباشین..
    نگهبان:سلام خواهرم، سلامت باشین
    -آقا من می خوام مهندس آذرنیا رو ببینم کدوم طبقه باید برم؟
    نگهبان:تشریف ببرید طبقه ی پنج، اونجا منشی راهنماییتون می کنه
    تشکر کردم و به سمتِ آسانسور راه افتادم. طبقه ی پنج رو زدم و بعد از چند دقیقه درِ آسانسور باز شد. یه سالنِ بزرگ جلوم بود با دکورِ سفید و شکلاتی و مشکی. واقعاً محشر بود..نمی دونم شاید هم واسه منی که هیچ وقت یه همچین جاهایی نرفته بودم خیلی زیبا به نظر می اومد. گلویی صاف کردم و جلو رفتم. منشی که دخترِ تقریباً ساده و خوشگلی بود با دیدنم لبخند زد. جسارت پیدا کردم و جلو رفتم. کفِ دست هام عرق کرده بود و انگشت هام یخ زده بود. نمی دونستم چطوری باید حرف بزنم! می ترسیدم مثل تیپ ها و لباس هامون، حرف زدنمون هم باهم فرق بکنه!
    منشی:بفرمایید
    -س..سلام..
    منشی:سلام عزیزم، امرتون؟
    -من... چیز... می خوام مهندس آذرنیا رو ببینم
    منشی:آقای مهندس الان شرکت تشریف ندارن... شما منشیِ جدید هستین؟
    گیج و منگ نگاهش کردم. منشیِ جدید؟ منو با منشیِ جدیدی که قراره بیاد اشتباه گرفته؟ این یعنی یکی به نفعِ من؟
    انگار سکوتم طولانی شد چون دوباره گفت:
    منشی:خانم؟ با شمام..
    -هان؟ ببخشید حواسم پرت شد... بله من سرافراز هستم منشیِ جدید
    ازجاش بلند شد و باهام دست داد..
    منشی:خوشبختم از آشناییت عزیزم منم نیلوفر رزاقی هستم.. البته به من گفته بودن فامیلِ منشیِ جدید کمالی هست..مثل این که اشتباه شده..
    لبخند زورکی زدم و گفتم:
    -آهان... اسم من هم آواست خوشحالم از آشناییتون
    نیلوفر:چه اسم قشنگی..
    نگاهی به ساعتِ مچیش انداخت و گفت:
    نیلوفر:خب... تا مهندس نیومده با من بیا تا کارت رو برات توضیح بدم.
    با لبخند سر کون دادم..
    نیلوفر:من تایم صبحِ اینجاهستم و تو تایمِ عصر. ساعتِ کاریت از سه تا هفت و نیم، هشتِ بعد از ظهره. چون شرکت خصوصیه و کارِش خیلی زیاده مجبوریم دو شیفته کارکنیم. کامپیوتر که بلدی؟
    -آآآ..یِه کَم..
    با تعجب نگاهم کرد وگفت:
    _تایپ کردن بلدی دیگه؟ وُرد و اینجور چیزا؟
    بدونِ فکر خندیدم و گفتم:
    -آره بابا..بلدم اونارو
    نفسِ راحتی کشید وگفت:
    _چندسالته؟ درس، چی خوندی؟ به نظر کم سن و سال میای..
    آبِ دهنم رو به سختی قورت دادم وگفتم:
    -نوزده سالمه... دانشگاه نرفتم..
    چشم هاش از تعجب گرد شد وگفت:
    _شوخی می کنی؟ امکان نداره آقای شریفی منشیِ زیرِ لیسانس استخدام کنه
    آقای شریفی؟ شریفی کیه؟ خداجونم ده تا صلوات نذر می کنم فقط گَندِش درنیاد..
    -آخه می دونین... من خودم تنهام، پدر و مادرم فوت شدن. باید یه جوری خرجِ خودم رو دربیارم دیگه... آقای شریفی هم دلشون به حالِ من سوخت و قبول کردن که اینجا کار کنم
    اخمِ غلیظی کرد و گفت:
    نیلوفر:آهان.. دستت رو روکردم ما اینجا کلاً آقای شریفی نداریم. بگو ببینم کی هستی و واسه چی دروغ گفتی..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    -من... من... خیلی خب باشه... من منشی جدید نیستم اما واسه کار اومدم اینجا. خب این که شما منو با منشی جدید اشتباه گرفتین یه توفیق اجباری بود برام..
    نیلوفر:آهان... تو به کار نیاز داری و اون منشی بیچاره ای که قرار بوده بیاد به کار احتیاج نداشته
    درحالی که از حرص و عصبانیت زیاد اشک توی چشم هام جمع شده بود گفتم:
    -من یه همچین حرفی نزدم خانمِ عزیز، من هم آدمَم دیگه نه؟ من خرج ندارم؟ من‌کار نمی خوام؟
    صدای مردی که از پشتِ سرم بلند شد باعث شد به سمتش برگردم..
    _چه خبره اینجا؟
    نیلوفر فوراً خودش رو جمع و جور کرد وگفت:
    _سلام آقای مهندس، خسته نباشین
    مرد، به من که با یه اخمِ اشک آلود نگاهش می کردم نگاهِ عجیبی کرد و با صدایی که انگار به زور درمی اومد خطاب به منشیش گفت:
    _تشکر... موضوع چیه؟ این خانم کیه؟
    نیلوفر دهن باز کرد حرف بزنه که من پر از حرص و بغض ناشی از خراب شدنِ نقشه ام با صدای نه چندان آرومی گفتم:
    -نه... بذار خودم بگم. من اینجا اومدم دنبال کار... منشیِ گرامیتون منو با منشیِ جدیدی که قراره بیاد و شیفتِ عصر کار کنه اشتباه گرفت. خب این برای من یه شانس محسوب می شد دیگه نه؟ تظاهر کردم من همون منشیِ جدیدم..
    باحرص، اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
    -می دونین چرا؟ چون من یه آدم بدبختم که توی کل این دنیا فقط یه خواهردارم... یه خواهر که از کله ی سحر تا بوقِ سگ کار می کنه تا خرجِ زندگیمون رو در بیاره... حالا به نظرِ شما این وسط، تکلیف من چیه؟ برم سرِ خیابون وایسم؟ تن فروشی کنم؟ جیبِ مردمو بزنم؟باید کارکنم دیگه نه؟
    نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
    -هرچند... شما که این چیزا رو نمی فهمین..
    اشک هام رو پاک کردم و کوله ام رو از روی صندلی برداشتم و برگشتم که برم... چندقدم بیشتر برنداشته بودم که..
    _صبرکن
    پشت بهش، لبخند موزیانه ای زدم و ایستادم..
    _بیا اینجا..
    چهره ی خجالت زده و غمگینی به خودم گرفتم و با سری به زیر انداخته به سمتش برگشتم..
    جلو اومد و روبه روم ایستاد..
    _به من نگاه کن
    آروم آروم چشم هام رو بالا بردم. به طرز عجیبی منو نگاه می کرد انگار داشت با چشم ههش تک تکِ اعضای صورتم رو می کاوید. اونقدر این کار رو انجام داد تا من متعجبانه به منشیش نگاه کردم که دیدم اون هم مثلِ من، حسابی تعجب کرده. دوباره به مردِ بلند قدِ روبه روم نگاه کردم. همچنان خیره به صورتِ من بود و هیچ تغییری توی حالتِ عجیبِ چهره اش به وجود نیومده بود.
    خدایا خودت رحم کن مثل این که زیاده روی‌ کردم... سر پایین انداختم و یه قدم عقب تر رفتم. انگار تازه به
    خودش اومد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
    _گفتی..‌. اسمت چیه؟
    درحالی که سعی می کردم خیلی آروم و معصوم جلوه کنم گفتم:
    _نگفتم...
    عجولانه چشم هاش رو باز و بسته کرد و جواب داد:
    _الان بگو
    _اسم من آواست..
    چشم هاش رو دوباره بهم فشرد و گفت:
    _فامیلت... فامیلت چیه؟
    -سرافراز
    با شنیدنِ فامیلم چشم هاش کمی درشت شد و دستی به ته ریشِش کشید وبعد از یه سکوت تقریبا طولانی و عجیب گفت:
    _خانم رزاقی، ایشون... آآ... ایشون اینجا استخدامَن... اون خانم هم اگه اومد بفرستینش بره ساختمونِ سه..اونجا بهش نیازدارن
    نیلوفر:اما آقای مهندس ایشون که سنی ندارن همش نوزده سالشونه و دیپلمه هستن
    مهندس، مردد به من که مثلا بابغض اشک هام رو پاک می کردم نگاه کرد و بعد رو به نیلوفر گفت:
    _کاری که گفتم رو انجام بده
    نیلوفر سر پایین انداخت و گفت:
    _چشم
    مهندس دوباره چند دقیقه ای به چهره ی من زُل زد و بعد فورا وارد اتاقی شد که درِش کنارِ میزِ منشی بود..
    خدای من... یعنی این یارویی که من اینقدر براش ننه من غریبم بازی درآوردم همون مهندس آذرنیای معروفه؟
    رو به نیلوفر که با اخم منو نگاه می کرد گفتم:
    -ببخشید، ایشون کی بودن؟
    با حرص گفت:
    _همونی که اومده بودی ببینی... مهندس آذرنیا
    لبم رو از درون گاز گرفتم... خدایا فقط خراب نکرده باشم. اگه می دونستم اینه یکم طبیعی تر بازی‌ می کردم. ولی همینش هم خیلی خوب بود... حداقل اینجا استخدام شدم و به اون آذرنیا هم نزدیک تر..یه تیر و دو نشون! خدایا دمت گرم..
    نیلوفر:با شمام..
    گیج و منگ گفتم:
    -هان؟
    برگه ای رو به طرفم گرفت و گفت:
    _این فرم رو پرکن..
    برگه رو ازش گرفتم و شروع کردم به پر کردنش. به فامیلیم که رسیدم از تهِ قلبم از مامان ممنون شدم که فامیلیِ خودش رو به من داده بود وگرنه حتما آذرنیا بهم شک می کرد.
    فرم رو پر کردم و به دستش دادم..برگه ی دیگه ای دستم داد و گفت:
    _وظایفت اینجا نوشته شده. کارهایی که باید بلد باشی و انجام بدی. از فردا اینجا کارت رو شروع می کنی. سعی کن دیگه سر تا پا مشکی نپوشی... باید خوش اخلاق باشی و با مردم خوب برخوردکنی... لبخند بزنی و محترمانه حرف بزنی و...یکم هم خوش پوش تر باش
    سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم. باید سعی می کردم باهاش رابـ ـطه ی دوستانه برقرار کنم تا ازش آمارِ آذرنیا و خانوادش رو بگیرم. به هرحال حتماً یه چیزایی می دونست..
    مظلومانه گفتم:
    -باشه... سعی می کنم که همون جوری که شما گفتین باشم... البته تا یه مدت نمی تونم لباس های خیلی شاد بپوشم..
    سرم رو پایین انداختم وگفتم:
    -مادرم تازه فوت شده..
    تحتِ تأثیر قرار گرفت و گفت:
    _آخ... بهت تسلیت می گم عزیزم
    -ممنون... اگه کاری با من ندارین من دیگه برم..
    سرش رو تکون داد و گفت:
    _نه دیگه کاری نیست فقط فردا سرِ وقت اینجا باش
    لبخندی زدم و گفتم:
    -معذرت می خوام که بهتون دروغ گفتم
    لبخندم رو جواب داد و گفت:
    _اشکالی نداره... پیش میاد
    بلند شدم و ایستادم. درحالی که بندِ کوله ام رو روی شونه ام می ذاشتم گفتم:
    -از طرفِ من از آقای مهندس هم تشکر کنین... خداحافظ.
    نیلوفر:به سلامت
    برگشتم و به طرفِ آسانسور راه افتادم... لبخندی از سرِ شوق زدم و زی رلب گفتم:
    -خودت بادستِ خودت، خودت رو بدبخت کردی مهندس. حالا فقط بشین و تماشا کن که چطور ورق برمی گرده...فقط شانس بیاری اونی که من فکرمی کنم نباشی که احتمال زیاد، هستی!
    با خوشحالی ریه هام رو پر از هوا کردم و دکمه ی هم کف رو فشار دادم..
    حالا می مونه راضی کردنِ گندم... باید هرطوری شده راضیش کنم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    محمدمتین:
    کلافه و سردرگم وارد اتاقم شدم. میعاد روی یکی ازصندلی ها لم داده بود و روزنامه می خوند. متوجه من شد و سرش رو بلند کرد مثل همیشه لبخندِ دندون نمایی زد و گفت:
    میعاد:بَه... سلام جناب مهندس.. چه عجب قربان، ما روی ماه شما رو زیارت کردیم
    دستم رو روی گردنم کشیدم و بی توجه به لودگی های همیشگیش جلو رفتم و پشتِ میزم نشستم. خودش رو جلوتر کشید و گفت:
    _موضوع چیه؟ چرا مثل برج زهرمارشدی تو؟ این
    دختره کی بود جیغ جیغ می کرد؟ حوصله نداشتم بیام خودم ببینم!
    -میعاد... فکر کنم دارم دیوونه می شم
    میعاد:حالا همچین قیافه گرفتی گفتم معلوم نیس چی شده..تو همین الآنشم عقل درست و حسابی نداری نگران نشو
    اخم کردم و گفتم:
    -دارم جدی باهات حرف می زنم
    میعاد:خیلی خب بابا بگو ببینم چی شده
    -این دختره... همونی که صداش رو شنیدی..
    میعاد:خب؟ کار می خواست دیگه..
    -آره ولی..
    با دست هام صورتم رو پوشوندم و گفتم:
    -یه لحظه فکر کردم آیه رو دارم جلوم می بینم
    خودش رو عقب کشید و با اخم گفت:
    _ای بابا باز این شروع کرد. آخه برادرِ من، بابات بیست سال پیش یه اشتباهی کرد تاوانشم داد... حالا تو چرا دست از این موضوع نمی کشی من نمی فهمم
    عصبانی شدم و صدام رو بالاتر بردم..
    -چرا نمی فهمی میعاد؟ آره آیه و کاری که باهاش کردن و عذاب وجدانش واسه همیشه تو ذهنِ من موند اما خیلی وقت بود که دیگه بهش فکر هم نمی کردم... ولی این دختره... میعاد انگار خودِ آیه است رنگ چشم ها و موهاش رو که فاکتور بگیریم و چندتا اختلاف خیلی جزئی، باهاش مو نمی زنه
    سرش رو به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت:
    _خُل شدی پسر، خل شدی..
    دوباره خودش رو جلوتر کشید و گفت:
    _آخه تو بعد از هیجده نوزده سال یا شایدم بیشتر... چی از قیافه ی اون زنه می تونه یادت مونده باشه؟
    کلافه از جام بلند شدم و کنارِ پنجره ایستادم..
    -یادمه میعاد... یادمه... چهره اش رو یادم نمی ره وقتی با گریه روی زمین نشسته بود..
    به سمتش چرخیدم وگفتم:
    -من باعثش شدم می فهمی؟ منه احمق‌ تحتِ تأثیرِ حرفای مامان زندگیش رو نابود کردم..
    به تبعیت ازمن از جاش بلندشد و روبه روم ایستاد..
    میعاد:آها... همینه، خودت داری میگی تحتِ تأثیرِ حرفای مامانت اون کار رو کردی یه بچه ی ده یازده ساله کی رو می شناسه به جز مادرش؟ چی رو باور می کنه به جز حرفای مادرش؟
    دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
    _نکن این کار رو با خودت متین. این عذابِ وجدانِ لعنتی از بچگی تا الان همراهت بوده... دیگه تمومش کن اون اتفاقی که سال ها پیش افتاد به تو هیچ ربطی نداشت و نداره. دست بردار داداش من... خودتو اینقدر اذیت نکن
    به پنجره تکیه دادم و گفتم:
    -فامیلیش چی؟ فامیلیش سرافرازه... فامیلیِ آیه هم سرافراز بود
    میعاد:خب باشه... مگه فقط یه سرافراز توی دنیا هست؟
    بهش تشر زدم:
    -دارم بهت میگم عینِ آیه بود صورتش، فامیلیش هم که فامیلیِ آیه است
    پوزخندی زد وگفت:
    _چیه می خوای بگی دخترشه؟
    دستم رو توی موهام فرو کردم و عاجزانه گفتم:
    -نمی دونم..به سنش هم می خوره
    به میعاد نگاه کردم و گفتم:
    -نوزده سالشه..
    میعاد (پوفی) کرد و گفت:
    _خب حالا چیکارش کردی؟
    -استخدامش کردم... باید نزدیکِ خودم نگهش دارم تا وقتی که بفهمم اونیه که من فکر می کنم یا یکی دیگس
    درحالی که برمی گشت تا روزنامه اش رو برداره گفت:
    _صلاح مملکتِ خویش، خسروان دانند!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:

    آروم وارد خونه شدم و دستگیره ی در رو پایین دادم. داشتم خدا خدا می کردم گندم نیومده باشه که صدای عصبیش بلند شد..
    _کجا بودی؟
    چشم هام رو روی هم فشار دادم و به پشت چرخیدم. گوشه ی حیاط، کنارِ باغچه نشسته بود و اونقدر که من با عجله به سمتِ ساختمون دویده بودم متوجهش نشده بودم.
    لبخند پراسترسی زدم و گفتم:
    -سلام
    مثل این که منتظر یه جرقه باشه از جا پرید و درحالی که با قدم های بلند به سمتم می اومد گفت:
    _ازت پرسیدم کجا بودی؟
    -بیرون!
    گندم:می دونم بیرون بودی، بیرون هزار تا جا داره الان من دارم ازت می پرسم کجا بودی
    دهن باز کردم چیزی بگم که انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
    _وای به حالت اگه دروغ بگی آوا
    درحالی که کم کم عصبی می شدم کوله ام رو روی زمین انداختم و گفتم:
    -رفته بودم دنبالِ کار
    گندم:با اجازه ی کی؟
    -خودم
    دادزد:
    _خودت؟ تواز کی تاحالا اینهمه خودسر شدی؟ می دونستی من راضی نیستم و پا شدی رفتی دنبالِ کار؟
    صدام رو کمی بالاتر بردم و گفتم:
    -بسه دیگه گندم... از وقتی مامان زمین گیر شد هرچی تو گفتی گفتم چشم. هی چپ رفتی راست اومدی به من گفتی این کار رو بکن اون کار رو نکن... حرف رو حرفت نیاوردم. الان من نوزده سالمه خودم فرق خوب و بد رو تشخیص می دم. الان هم مطمئنم بهترین راه واسه بهترشدن زندگیمون کار کردنِ منه
    چند ثانیه ناباورانه منو نگاه کرد و بعد بابغض، پشت به من روی پله ها نشست
    کنارش نشستم و دستم و روی شونه اش گذاشتم. شونه اش رو کنار کشید و دستم افتاد. دوباره نزدیکترش نشستم و با لحن آروم تری گفتم:
    -بذار کاری که می خوام رو بکنم گندم... بخدا همه چی بهتر می شه
    با بغض جواب داد:
    _چجوری بذارم بری تو اجتماعی که پر از گرگه آوا..اگه بلایی سرت بیاد من جوابِ مامان رو چی بدم؟
    رو به من کرد و با چشم های اشک بار گفت:
    _ازم نمی پرسه چرا تنهاش گذاشتی؟ نمیگه چرا حق مادری که به گردنت داشتم واسه دخترم جبران نکردی؟ نمیگه چرا مراقبش نبودی؟
    اشک هاش رو پاک کردم و گونه اش رو بوسیدم..
    -چرا باید بلایی سرم بیاد آخه؟ من که بچه نیستم. بعدشم، اینهمه دختر دارن توی این شهر، کار می کنن چه بلایی سرشون اومده؟
    موهاش رو از صورتش کنار زدم و گفتم:
    -نمی شه که همه ی سنگینیِ این زندگی رو تو به دوش بکشی. منم یه سهمی دارم... تو رو خدا اذیتم نکن گندم، نه خودت رو ناراحت کن نه منو چون این دفعه رو کوتاه نمیام
    با حرص گفت:
    _کوتاه نمیای دیگه؟
    لبخند موزیانه ای زدم و گفتم:
    -نوچ
    بلند شد و از پله ها بالا رفت. هنوز وارد ساختمون نشده بود که گفتم:
    -اگه اذیت کنی میرم سراغ امیدرضا
    جیغ زد:
    _هرغلطی می خوای بکن
    میون بغض، ریز خندیدم... خوب می شناختمش این(هرغلطی می خوای بکن) یعنی مجوز، صادر شده!
    رو به آسمون کردم و گفتم:
    -مرسی که هوامو داری مامان جونم
    آهی کشیدم و وارد اتاق شدم. چراغِ اتاقِ گندم خاموش بود. وقتی خیلی عصبی بود تاریکی رو به نور ترجیح می داد..
    -ببخش منو خواهرجونم... واقعاً این دفعه رو نمی تونم کوتاه بیام
    وارد اتاقم شدم و در رو بستم. باید واسه فردا خودم رو آماده می کردم. به سمتِ کمدِ چوبی و بزرگ و قدیمیم رفتم و درش رو باز کردم. لباس زیادی نداشتم کلِ لباس های بیرونیم توی چند دست مانتو و شلوارِ ساده ای که اغلبش رو مامان برام دوخته بود خلاصه میشد.
    دست بردم و مانتوی سرمه ای رنگم رو لمس کردم..

    -سلام مامانی
    سرم رو بوسید و‌گفت:
    _سلام به روی ماهت عزیزم، خسته نباشی... امتحانت چطور بود؟
    درحالی که به سیبِ قرمزِ توی دستم گاز می زدم کیفم رو یه گوشه پرت کردم و گفتم:
    -عالی بود... گندم کو؟
    مامان:داره نماز می خونه..
    وارد اتاقم که شدم یه مانتوی سرمه ایِ خوشگل روی تختم بود. با ذوق جیغ زدم:
    -مانتوی جدید؟
    با خنده پشت سرم اومد و دستش رو دورِ بازوم حلقه کرد..
    مامان:بپوش ببین خوشت میاد؟
    محکم بوسیدمش و گفتم:
    -مگه می شه تو بدوزی و من خوشم نیاد؟
    لبخندش کمرنگ شد و گفت:
    _پارچه اش رو از حراجی نزدیک خونه گرفتم ولی جنسش خوبه هم واسه تو هم واسه گندم از یه مدل دوختم. ایشالا لباسِ عروسی به تنِ جفتتون ببینم.

    اشک هام رو پاک کردم و از کمد بیرون کشیدمش... اونقدر دوستش داشتم که از چهارده سالگیم تا الآن بیشتر از دو یا سه بار نپوشیدمش. دلم نمیاد خراب بشه. مانتو رو بغـ*ـل گرفتم و بوسیدمش. می تونستم از تار و پودِ پارچه ی ارزون قیمتش بوی دست های مامان رو حس کنم.
    بقیه ی لباسای کمد رو کنار زدم و دوباره مانتوی سرمه ایم رو با فاصله از بقیه ی لباس ها آویزون کردم که درِ اتاق، آروم باز شد..
    گندم:ناهار بکشم برات؟
    به مهربونیِ بی حد و حصرش لبخند زدم وسرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم..
    کنجکاوانه به چشم های خیسم نگاه کرد اما فقط گفت:
    _زود بیا که از دهن نیفته
    و بعد از اتاق بیرون رفت. درِ کمد رو بستم و به گندم فکر کردم. به دخترِ جوونی که برخلاف همه ی هم سن وسال هاش دغدغه اش چی بپوشم و چی بخرم نبود. تمامِ دغدغه ی گندم، من بودم. شب ها خسته و کوفته از سرکار برمی گشت و بی معطلی دست به کارِ پختنِ ناهارِ روز بعد می شد..چون منِ بی عرضه آشپزی بلد نبودم. دوشیفت کار می کرد تا خرج درس و مدرسه و خورد و خوراک من رو بده. یادم نمیاد آخرین بار کِی لباسِ نو تنش کرده... همه ی چیز های نو رو برای من می خواست. درسته با کار کردنم مخالف بود اما اینطوری می تونست یکم به خودش استراحت بده..
    گندم:آوا؟ غذات یخ کرد
    اشک هام رو زود پاک کردم و داد زدم:
    -دارم میام
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    از اتاق بیرون رفتم. سفره رو کشیده بود و با غذاش بازی می کرد. جلوتر رفتم و روبه روش نشستم و بی هیچ حرفی مشغولِ خودن غذام شدم. تقریباً مطمئن شده بودم این مهندس محمدمتین آذرنیا همون پسرشایسته هست. تمام خصوصیاتش با چیزایی که مامان نوشته بود کاملا همخونی داشت. چشم های درشتِ آبی و قدبلندش... فامیلیش هم احتمالا فامیلیه بابای خودشه و فامیلیِ امیدرضا رو بهش ندادن. آدرس رو هم که درست رفته بودم اما با این حال، باز هم باید از زبون کسایی که براش کار می کردن و اطرافش بودن یه اطلاعاتی می گرفتم. نمی تونستم درباره ی موضوع به این مهمی بی گدار به آب بزنم..
    با صدای گندم از دنیای فکر و خیال بیرون اومدم. با لحنِ سردی پرسید:
    _پیدا کردی؟
    باصدای آرومی جواب دادم:
    -آره
    گندم:چه جور کاریه؟
    -منشی یه شرکت شدم
    شکاکانه نگاهم کرد و گفت:
    _چه شرکتی؟ اسمش چیه؟
    درحالی که نگاهم رو از چشم های گربه ایش می دزدیدم خودم رو سرگرم غذا خوردن نشون دادم و گفتم:
    -اسمش رو اصلا یادم رفت نگاه کنم! همین طوری دیدم آگهی زده فوری رفتم تو! ولی تو کار ساخت و ساز و اینجور چیزاست
    گندم:اسمش رو یادت رفت نگاه کنی؟ بچه گیرآوردی تو؟ مگه رو آگهی اسم شرکت رو نمی زنن؟
    قاشقم رو توی بشقاب انداختم و کلافه گفتم:
    -گندم توروخدا دست از سرم بردار من کارِ اشتباهی نمی کنم بهت قول می دم. اسم شرکت رو هم بهت نگفتم واسه این که می دونم اگه بگم دم به دقیقه اونجایی و داری سرک می کشی که من مشکلی نداشته باشم
    عاجزانه نگاهش کردم و ادامه دادم:
    -یکم باورم کن گندم
    بدون این که چیزی بگه بشقابش رو برداشت و رفت به آشپزخونه. با ناراحتی به مسیرِ رفتنش نگاه کردم... چطور بهت بگم دارم پیش پسرِ شایسته کار می کنم آخه؟ اگه بگم راحتم میذاری؟
    زیر لب زمزمه کردم..
    -نمی ذاری دیگه.‌.
    آهی کشیدم و به ساعت دیواری نگاهی انداختم. گندم تا یک ساعتِ دیگه می رفت و منم باید بعد از یه چُرتِ کوتاه می رفتم و یه سری چیزای جزئی می خریدم. یکی دو تا لوازم آرایش! بهم گفته بودن باید شیک و سرزنده باشم! باید یه مقنعه ی نو هم می خریدم... مقنعه ام حسابی رنگ و رو رفته شده بود...
    واسه این که دوباره با گندم روبه رو نشم بی خیالِ جمع کردن سفره شدم و به اتاقم برگشتم. راستی باید سرِ خاک مامان هم می رفتم. خیلی ازش غافل شده بودم‌. سنگ قبرش رو هم گذاشته بودن اما من هنوز ندیده بودم و روش گل و گلاب نپاشیده بودم..
    با نگاهِ دوباره ای به ساعت، روی تختم دراز کشیدم و قاب عکسِ مامان رو بغـ*ـل گرفتم... چیزی نگذشت که خوابم
    برد..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    محمدمتین:

    با ذهنی درگیر و فکری مشغول، کلید انداختم وارد شدم. چند قدم بیشتر جلو نرفته بودم که ترمه خودش رو توی بغلم انداخت. لبخندی زدم و موهاش رو بوسیدم. سرش رو بالا کرد وگفت:
    _سلام عزیزم
    بـ..وسـ..ـه ی آرومی روی صورتم کاشت و ادامه داد:
    _خسته نباشی..
    دستم رو دورش حلقه کردم و به سمتِ کاناپه راه افتادم..
    -سلامت باشی خانوم
    روی کاناپه نشستم. کیف سامسونتم رو برداشت و گفت:
    _محمد... اینجا نه..
    -بیخیال، جونِ ترمه حوصله ندارم
    دستم رو کشید و به زور بلندم کرد کیفم رو به دستم داد و با یه اخم ناز گفت:
    _نری لباسات رو عوض کنی ناهار بی ناهار
    به چشم های عسلیش، لبخند زدم و گفتم:
    -کی می گفت مردها دیکتاتورن؟
    خندید و گفت:
    _هرچیزی به جای خودش!
    با خنده به سمت اتاق خواب رفتم تا لباس هام رو عوض کنم. نمی دونستم باید موضوع اون دختر رو به ترمه بگم یانه... می دونستم می تونه آرومم کنه اما مطمئن هم بودم تا کاملا از قضیه سر در نیاره دست بردار نیست. از طرفی هم دلم نمی خواست ترمه چیزی از گذشته ی خانواده ام بدونه ... تی شرتم رو پایین کشیدم ونفس عمیقی کشیدم. خدایا این چه بازی ایه راه انداختی
    با من آخه؟
    ترمه:محمد؟
    سریع شلوارم رو با یه شلوار ورزشی عوض کردم و از اتاق زدم بیرون. توی آشپزخونه سرگرمِ چیدنِ میز بود و زیر لب یه ترانه رو زمزمه می کرد. با لـ*ـذت بهش خیره شدم... ترمه بزرگترین موهبتِ زندگیم بود تنها کسی بودکه کنارش به آرامش می رسیدم. صداش، نگاهش، حرف هاش... همه برام مظهرِ زیبایی بود. سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بالا کرد..دست به کمر ایستاد و گفت:
    _اوی آقا!شصت پات نره تو چشات! درویش کن ببینم
    خندیدم و درحالی که وارد آشپزخونه می شدم گفتم:
    -زنمه..دلم می خواد
    خندید و دیسِ برنج رو باکمی فاصله رو به روم گذاشت..
    نگاهی به قرمه سبزیِ خوش رنگ و لعابِ روی میز انداختم و گفتم:
    -به به...حالا قره سبزی بخوریم یا خجالت؟
    خندید و با محبت نگاه کرد..
    ترمه:نوشِ جونت عزیزم
    تازه سرگرمِ خوردن شده بودم که گفت:
    _متین؟
    بادهنِ نیمه پر گفتم:
    -جانم؟
    بعد از کمی مکث، گفت:
    _آآآ... صبح... مامانت زنگ زد
    بی اراده اخم کردم و گفتم:
    -خب؟
    درحالی که می شد به راحتی تردید رو توی چشماش خوند ادامه داد:
    _گفت اگه می تونی... یه سَر بهش بزن
    قاشقم رو کنار گذاشتم و خودم رو جلوتر کشیدم..
    -مگه من به تو نگفتم شمارش رو دیدی جواب نده؟
    ترمه:بخدا من جواب ندادم... تسنیم اینجا بود اون جواب داد بعدشم گوشی رو داد به من
    چیزی نگفتم و یه لیوان آب برای خودم ریختم. با لحنِ آرومی گفت:
    _متین... گـ ـناه داره بخدا
    -این بحث رو تموم کن
    ترمه:آخه مگه چه گناهی کرده که اینطوری بهش بی محلی می کنی؟ من نمی دونم چی بینتون گذشته ولی هرچی باشه اون مامانته عزیزدلم
    سرم رو بالا کردم و به چشم هاش خیره شدم. شمرده شمرده گفتم:
    -ترمه جان... این... بحث رو... همین جا... تمومش کن
    با دلخوری نگاهم کرد. از سرِ میز، بلند شدم و درحالی که از آشپزخونه خارج می شدم گفتم:
    -برای بار هزارم می گم... این موضوع ارزشِ بحث کردن نداره..
    به طرفش برگشتم و گفتم:
    -خواهرت هم خودت توجیه کن که نباید به هر تلفنی جواب بده
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا