رمان به فاصله‌ی یک رویا | M£Riya کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M£Riya
  • بازدیدها 345
  • پاسخ ها 71
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M£Riya

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/05/25
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
24
امتیاز
66
بعد‌تر که سلام و احترام کارمند‌ها را به پیرمرد دیدم، و اینکه او سمت اتاق مدیریت می‌رود، شستم خبر دار شد این چشم‌های سبز رنگش بی‌دلیل چهره‌ی نیلوفر را تداعی نمی‌کند، او پدرش بود و چه قدر بین خلق و خوی او و برادرزاده‌هایش تفاوت بود.
تا ساعت دوازده که وقت ناهار برسد، مشغول بودم. بی‌رمق صندلی چوبی که در مرکز آشپزخانه و دور میز مربعی شکل بود، عقب کشیدم و نشستم. موبایلم را از جیب بیرون کشیدم. تنها یک پیغام از طرف بنیامین روی صفحه اصلی مشکی رنگ جا خشک کرده بود.
- من و بابا داریم می‌ریم بَم، چون می‌دونستم گرفتاری دیشب چیزی نگفتم، فعلا سراغ بوتیک نمی‌‌خواد بری، بعد شرکت برو خونه استراحت کن.
موبایل را روی میز برگرداندم و کش و قوسی به بدنم دادم‌. چه قدر ناگهانی ریتم ثابت و یکنواخت زندگی بهم ریخته بود، البته که من این اغتشاش درهم را به همه‌ی سالیانی که مسکوت و یک ضرب گذشته بود ترجیح می‌دادم. آنقدر که سکوت خسته‌ام می‌کرد جنب و جوش آزارم نمی‌داد. شاید به همین خاطر بود که کار کردن در بوتیک را انتخاب کرده بودم.
- غصه نخور بالاخره یا خودش میاد یا نامه‌اش.
روبرگرداندم که چهره‌ی آراسته‌ی مانلی در چارچوب دیدم. نگاه سردم را که دید، آستین‌های سرمه‌ایی لباس فرمش را مرتب کرد و سمت دستگاه چایی ساز کنار سینگ ایستاد. در حالی که پشتش به من بود، سعی می‌کرد صحبت کند.
- اتاق بایگانی رو که بلدی؟ مسئولش آقای سعادت نامی، ده دقیقه‌ی دیگه می‌زنه بیرون. اونجا مخزنِ شرکته، چهل دقیقه وقت داری تا برگرده.
از روی صندلی بلند شدم و درست روبه‌رویش ایستادم. ماگ سفید رنگ پر شده‌ از چایی را روی دست‌هایش نگه داشت و به چشم‌هایم خیره شد. انگار که در نگاهم چیزی را گم کرده باشد، مردمک‌هایش روی صورتم چپ و راست می‌رفت.
- اون اتاقو گند بر داشته، چِشَم به دستاته که ببینم چطور با همین طی و سلطل آبی می‌روفی و لجنو جارو می‌کنی.
این را گفت و بیرون رفت. حرفش شبیه جملات رمزی می‌ماند. طی و جاروی پلاستیکی آبی رنگی که به کاشی‌های سفید ساده‌ی دیوار تکیه داده بود بلند کردم و سمت همان اتاق رفتم. با سلام کوچکی وارد اتاق شدم. تنها فرد مشغول آقای سعادت بود. اتاق هم پر بود از کمد و فایل و پوشه‌های رنگارنگ.
- تو این شرکت هیچ جای پیشرفتی نیست، تا وقتی که اون مغرور خودخواه پشت میز معاونت نشسته نه خبری از ترفیع هست نه افزایش حقوق.
بله‌ی آرامی به نشانه‌ی تصدیق گفتم و جاروی خیس را روی پارکت‌های طرح چوب قهوه‌ای روشن کشیدم. عینک ته استکانی‌اش را روی صورت پهن‌ش جابه‌جا کرد و از پشت میز بلند شد، شکمش آن قدری بزرگ بود که تعجب کنم چطور صندلی فلزی بی‌نوا تا کنون زیر پایش ذوب نشده.
- فکر می‌کنه از دماغ فیل افتاده.
صدایش را کمی بالاتر برد که از تعجب چشم‌هایم گرد شد.
- فکر کردی هستی بابا، صدقه سر عموت مدرک گرفتی و نشستی پشت میز. هی اوامر می‌دی به من.
سکوت و عدم همراهیم را که دید. کیف چرمش را از روی صفحه‌ی شیشه‌ایی میز بلند کرد. دستش را به شونه‌ام کوبید.
- تو تازه اومدی نمی‌فهمی چی میگم. به زودی می‌شناسیش؛ اون فرهاد بنده‌ خدا هم همیشه دلش پر بود ازش چهارتا حرف می‌ذاشت رو حرفای من با هم سبک می‌شدیم.
آستین پیراهنم را بالا کشیدم.
- فرهاد؟
 
  • پیشنهادات
  • M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    سمت چوب لباسی پایه‌دار گوشه‌ی اتاق رفت. هم‌چنان چشمم به کشوهایی بود که نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم و دنبال چه بگردم؟!
    - آبدارچی قبلی.
    کلاه کپ زغال سنگی هاشور دارش را روی موهای کم پشت مشکی رنگش سوار کرد. کت سرمه‌ایی رنگش را صاف کرد. به صورتم خیره شد و با ولوم صدای پایین تری گفت:
    - در وصف مهندس مهرزاد کریمی همین جمله بس که یه ماه از اومدن خانوم راد به شرکت نگذشته باهم رابـ*ـطه دارن.
    شوکه از حرفش سرجایم ایستادم و به دسته‌‌ی جارو تکیه دادم. نمی‌شد فهمید این جز بازی مانلی بود یا من بازی خورده بودم.
    - خداحافظ مرد بی‌حاشیه.
    با بسته شدن در پشت سرش کلافه پوف کشیدم و دسته‌ی طی را روی دیوار گذاشتم. کاغذ دیواری سفید رنگ با گل‌های برجسته‌ی آبی‌رنگ زیبایی اتاق را چند برابر می‌کرد و این بی‌اهمیت‌ترین رخداد مقابلم تلقی می‌شد.
    ضربه‌ایی به سر خودم زدم تا از شر افکارم خلاص شوم و قبل از برگشتن سعادت کار را تمام کنم؛ اما ندایی در ذهنم اجازه کار نمی‌داد. انگار دست و پایم را بسته بود.
    - اگه همش یه دروغ مسخره باشه چی؟
    کلافه آستین‌های پیراهن سرمه‌ایی رنگم را بالا کشیدم. واقعا قدرت هیچ کاری را نداشتم. روی صندلی‌هایی که مقابل میز چوبی چیده شده بود، نشستم و دستم را دور سرم گره کردم. یعنی آن همه نفرتی که از آن دم می‌زد ساختگی بود؟ من بازیچه شده بودم؟ یا تمام حرف‌های اقای سعادت ریشه در کینه‌ی قبلی‌اش به مهرزاد و خیال‌ بافی بیش نبود. با گشوده شدن در شتاب زده از روی صندلی برخاستم. با دیدن چهره‌ی متعجب مانلی دوباره روی صندلی نشستم و دست‌هایم را به میز تکیه دادم.
    عصبی و سریع در را بست و کنار دستم ایستاد.
    - هیچ معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ الان سعادت سر می‌رسه.
    پوزخندی زدم و نگاهم را به تیتر مجله‌ی رو میز دادم. عصبی‌تر از قبل کفش‌های پاشنه دارش را به زمین کوبید.
    - منو می‌‌بینی اصلا! با توام! خودت مگه همین رو نمی‌خواستی؟ مگه نگفتی می‌خوای کارو تموم کنی؟
    دستم را از روی صورتم بلند کردم و به صورت سرخ شده‌اش خیره شدم. از اینکه احمق تصور شوم متنفر بودم. همین باعث می‌شد سیم پیچی‌هایم دوباره اتصالی کند و اعصاب نداشته‌ام بهم بریزد.
    - من می‌خواستم یه حقی رو زنده کنم، می‌خواستم...
    از روی صندلی بلند شدم و انگشت اشاره‌ام را مقابل صورتش گرفتم.
    - نمی‌خواستم احمق و ساده به نظر بیام.
    لـ*ـب‌های قلوه‌ایی و سرخ رنگش را گزید و با صورتی که ترس در آن موج می‌زد یک قدم به عقب رفت.
    - چت شده تو؟ چی می‌گی؟
    نفسم را حرصی بیرون دادم و دوباره یک قدم فاصله‌ی بینمان را پر کردم.
    - رابـ*ـطه‌ی تو با مهرزاد چیه؟ برنامه‌تون اینه منو از سر راه بردارین؟ من خودم می‌رم کنار، نیاز به این همه نقشه چیدن نبود.
    ابروهای مکشی‌اش را در هم گره کرد. و با صدای نیمه لرزان دم برآورد.
    - داری اشتباه می‌کنی، همه چی رو بهت توضیح می‌دم. بذار فعلا بگردیم به جون بابام همه چی رو می‌گم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا