رمان قدم به بعد دوم(جلد اول مجموعه متین کاتب) | هونام کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع ♧HooNam
  • بازدیدها 769
  • پاسخ ها 27
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

♧HooNam

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/14
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
1,569
امتیاز
425
محل سکونت
بچه ی کوهستان
نام رمان: قدم به بٌعد دوم(جلد اول مجموعه متین کاتب)
نویسنده: هونام کابر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @آرمیـbzـتا
ژانر: معمایی،تخیلی

vc04_qadam_be_boede_dowom_.jpg


خلاصه: زندگی می کند و گله ندارد. صبح در کوچه ها پرسه می زند و شب را به فکر فردا سر روی بالش می گذارد. شهر از دست او در هیاهو بود اما از زندگی اش بوی غوغایی به مشام نمی رسید. این آرامش را که گرفت؟ کدامین نسیمی خانه ی کوچکش را خراب کرد؟ او که شیطان شهر بود باخبر می شود که روح شیطانی در وجود اوست! چه فرصتی بهتر از این؟ می توانست کُل شهر و سرزمین را در اختیار بگیرد. انتخابش چیست؟ می دانید... یک تصمیم می تواند چند آینده را تغییر دهد...


لطفاً نظر و نقد با ارزشتون رو در این تاپیک با من به اشتراک بزارید. ممنون
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud95bb7e295f6bdd35.md.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • .jpg
      .jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 250
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ♧HooNam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/14
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    1,569
    امتیاز
    425
    محل سکونت
    بچه ی کوهستان
    مقدمه

    درفراسوی پرده ی حقیقت، چشمانی منتظرند.
    و تو را می نگرند.
    از کجا می دانی چه کسانی هستند و نیستند؟
    نفس... نفس... می شنوی؟ صدای مرگ کدامین سیاهی ست؟
    چه کسی در این پشت پرده، صحنه را می گرداند؟
    در میان این الوان طبیعت، برخی خواه اند، برخی ناخواه
    شما و ما تنها با چشم بسته خواهیم دید
    آن کس که در میان این هیاهو آرام سخن می گوید
    آیا همه مطیع فرمان خداوندند؟
     

    ♧HooNam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/14
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    1,569
    امتیاز
    425
    محل سکونت
    بچه ی کوهستان
    پارت ۱#

    چادر را بالاتر کشید. تقریباً تا پایین دماغش. بازار مثل همیشه شلوغ بود. فرقی هم نمی کرد آخر هفته و وسط هفته. چادر سفید را با دستش فشرد و دور بدنش محکم گرفت. یکمی خنده دار نشان می داد چادر سفید بین چادر سیاه دیگر خانم ها. در یکی از کوچه های متصل به بازار بچه های محل مشغول گل کوچیک بودند. می دانست. کمرش را کمی خم کرد و روی انگشتان پاهایش شروع کرد به راه رفتن. سرش را کمی پایین گرفت و طول خیابان را طی کرد. بازار آنقدر شلوغ بود که بقیه به او توجهی نکنند. ریز ریز پشت چادر داشت می خندید. هیچ وقت نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. حالا هم که هوای شیطنت دیگری را در سر می پروراند که دیگر هیچ. رسید به نبش کوچه. جلوتر رفت. محمدرضا پسر کوچک حاج صالح، معتمد محل، را دید. همیشه ی خدا جزو تو سری خورهای آن محل بود. حالا هم نشسته بود و داشت بقیه را تماشا می کرد. گاهی هم با خاک های ریخته شده جلوی پایش مانند همه ی بچه های دوساله بازی می کرد.
    آرام آرام پیش رفت. سعی می کرد زیاد دمپایی هایش از زیر چادر جلوه گر نباشند. چون بچه ها محلش نمی دادند، بچه ی بیچاره دورتر از آنها نشسته بود. دستش را که با چادر پوشانده بود، جلو برد و بر شانه ی پسرک زد. همراه آن، با صدای نازک شده اش که از سر کوچه روی آن کار کرده بود، صدایش زد.
    - آقا پسر
    محمدرضا برگشت و با چشمان بادامی شکلش به تنها قسمت نمایان صورت او که فقط چشمانش بود زل زد. تنها پنج سالش بود.
    از زیر چادر لبخند گنده ای زد و گفت:
    -ماشاالله عجب گل پسری. سیبیلاشو نیگاه. برای خودش مردی شده بزنم به تخته.
    پسر هنوز خیره ی او بود. لابد با خودش می گفت:«این دیگر کیست؟»
    وقتی دید هنوز هنگ است، همان اول کاری ضربه ی آخر را زد:
    - بیا ببین چه شکلات خوشمزه ای دارم.
    شکلات را از جیبش درآورد‌. نگاهی به اطراف کرد که توجه دیگر بچه ها را به خود جلب نکرده باشد. شکلات ضربه ی مهلکی بود اما امروزه بچه ها زرنگ تر شده بودند. دو روز پیش که داشت با شکلات بچه ای را وسوسه می کرد، شکلات را به خودش برگردانده بود و از او درخواست پول به جای شکلات کرده بود.
    با همان صدای نازکش ادامه داد:
    - اگه این آقا پسر به مامان بزرگ پیرش کمک کنه و کاری رو که من میگم بکنه، اون وقت این شکلاتو...
    و شکلات درون دستش را جلوی چشمانش تاب داد.
    -این شکلاتو بهش می دم.
    محمدرضا همانطور که هیپنوتیزم آن خوشمزه ی قرمز رنگ شده بود، دست برد تا بگیردش.
    -آهان می خوای؟... پس پاشو پاشو. ببین کمرم درد می کنه. بهت یاد ندادن به بزرگترا تو کوچه خیابون کمک کنی؟ دادن یا ندادن؟
    محمدرضا آب دهانش را قورت داد و سرش را به معنای آره تکان داد.
    لبخندی زد و گفت:
    - آفرین. حالا پاشو برو از دکه ی قباد سیب فروش یه سیب بردار بیار اینجا. پولشو قبلا خودم بهش دادم. فقط زود بیای ها. دیرم می شه ننه. زود بیای این شکلات خوشگل مال تو می شه. باشه؟
    محمد رضا از جا جست. دوان دوان به طرف دکه ی قباد سیب فروش رفت.قباد داشت سیب های خراب شده اش را به خانمی قالب می کرد. به نزدیکی دکه رسید. یکی از سیبها را برداشت. از شانسش یکی از آن خوب هایش را هم برداشت. از همان هایی که مال جلوی مهمان بود.
    رو برگرداند که برگردد و جایزه اش را از آن خانم بزرگ مهربان بگیرد. قباد تا محمدرضا و سیب درون دستش را دید، داد زد:
    -های... چیکار می کنی؟ سیب می دزدی؟
    قباد هیکل بزرگی نداشت، اما رشد موی خوبی داشت. لولو خرخره ی خوبی برای داستان شب بچه ها بود. محمدرضا تا صدای بلند قباد را شنید، ترسید. قلبش مانند گنجشک می زد و صدایش در نطفه خفه شده بود. قباد از پشت دکه بیرون پرید و به طرف محمدرضا یورش برد. بچه ها مانند گربه بودند. برای گرفتنشان باید خیلی آرام پیش رفت. حالا اگر شانس بیاوری و بهت اعتماد کنند که در بیشتر اوقات باز هم نمی کنند. قباد این موضوع را بد متوجه شده بود. محمدرضا سیب را محکم تر گرفت. تمام تنش می لزرید و حدقه ی چشمانش بیرون زده بود. با همان پاهای لرزانش شروع به دویدن کرد. عجب سرعتی داشت با آن همه بچگی اش.
    صورت پر موی قباد سرخ شد و گفت:
    -ایهاالناس!... به دادم برسید. سیبامو دزدیدن! اونو بگیرین. یکی او وروجکو بگیره. آهای!
    و خود در پی او دوید. مردم در مرکز بازار جمع شدند. با اینکه صدای قباد ترسناک بود اما عصبانیتش دیدن داشت. بعضی از جوان ها هم شروع کردند به دنبال کردن محمد رضای مظلوم. کلاً ازدحام عظیمی به پا شده بود دیدنی... آن هم در مرکز بازار.
     
    آخرین ویرایش:

    ♧HooNam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/14
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    1,569
    امتیاز
    425
    محل سکونت
    بچه ی کوهستان
    پارت ۲#

    ***
    مار تابی به بدن خود داد و از میان برگ های ریخته شده، برای خود راه باز کرد. پوستش زیر خورشیدی که می رفت غروب کند، درخشش خاصی نداشت. پاییز بود. مردم همه در مرکز بازار، یک خیابان آن طرف تر- به خاطر داد و هوار قباد- جمع شده بودند و تقریبا هیچ کس در کوچه های فرعی تردد نداشت، به جز یک نفر. علی الخصوص در کوچه منتهی به خانه ی نورالدین تاجر. مار، چشمان سبز و شکاف دارش را گشاد تر کرد و چهره ی خندان متین کاتب در آیینه ی چشمانش نقش بست.
    متین دستی بر لباسش کشید و به خیال خود آن را مرتب کرد. نخ آویزان از انتهای پیراهنش را که از صبح دست و پاگیرش شده بود را خم شد و کند.چادر سفید را تا کرده بود و گوشه ی دیوار گذاشته بود تا بلکه شهناز متوجه آن نشود.
    با همان لبخندی که از صبح بر لب داشت، در زد. صدای هیاهوی بازار تا آنجا می آمد.
    صدای شهناز آمد:
    - کیه؟
    -منم
    شهناز به سرعت در را باز کرد و با اخم گفت:
    -تو با چه رویی اومدی اینجا؟ می خوای بازم مثل صبح آبروم رو ببری؟
    متین گلی را که در راه از روی قبر تازه فوت شده ای برداشته بود، تقدیمش کرد و گفت:
    -نگران نباش دختر. یه کاری کردم که هیچ کس حالا حالاها اینجا پیداش نمی شه. من که بیگدار به آب نمی زنم.
    شهناز گل را پس زد.
    -تو آدم نمی شی. برگرد و دیگه هم در نزن. آبروم تو کل شهر رفت.
    -اما من خواهانتم. از من بهتر کی رو پیدا می کنی؟
    شهناز دستی بر کمرش زد و گفت:
    من زن کچل دیوونه ای مثل تو نمی شم.
    و در را به شدت کوبید. متین خواست که دوباره در بزند که منصرف شد. دهانش را روی در گذاشت و طوری که فقط اهالی خانه بشنوند، گفت:
    - من باز میاما.
    متین دستی به سرش که همیشه از ته می زد، کشید و به راه افتاد. موی بلند دست و پایش را می گرفت. باز خندید. انگار نمی خواست حال امروزش را خراب کند. گل سفید را می چرخاند و می خندید. همان گونه که داشت بدنش را تاب می داد، ناگهان صدایی در ذهنش پیچید. درد وحشتناکی شقیقه هایش را فرا گرفت.
    «متین کاتب... متین کاتب... تویی؟»
    از درد خم شد و سرش را با دستانش گرفت.
    -ای لعنت! مردم راست میگن دیوونما. کم کم دارم توهمی هم میشم.
    در همان لحظه،به شانه ی او ضربه ی محکمی زده شد و صدای هر هر خنده ای به هوا رفت. صدا، صدای نخراشیده ی جواد دیوانه بود.
    متین عصبانی شد و داد زد:
    - چیکار می کنی دیوانه؟
    جواد قدم به قدم از او دورتر شد.
    متین قد راست کرد؛ با دستش به او اشاره کرد و گفت:
    -جواد بیا اینجا .
    جواد خندید و سرش را به معنای نه تکان داد.
    -هیچ کاری با تو ندارم. فقط یه سوال دارم. بیا
    متین دستش را انداخت به خودش قول داد که اگر نیامد، خواهد رفت. حوصله ی التماس کردن به یک دیوانه ی نفهم را نداشت.
    جواد خنده اش را جمع کرد. گویا کنجکاو شده بود اوباش محل از او چه سوالی دارد. نزدیکش شد.
    متین ابروهای کشیده اش را از هم باز کرد؛ به شانه ی آن دیوانه تکیه داد و گفت:
    -ببینم. اگه کسی صدایی بشنوه که اون یکیا نمی شنون، یعنی توهم زده؟
    جواد کمی مکث کرد؛ از او جدا شد و صورتش را به صورت او نزدیک تر کرد. به چشمانش خیره شد. ناگهان مثل بمب خنده اش ترکید. لی لی کنان از متین دور شد و داد زد:
    -دیوانه... دیوانه.. متین دیوانه..
    متین هم داد زد و گفت:هی سر و صدا نکن. از فردا تو تلویزیون میگن متین کاتب با دیوونه ها نشست و برخاست داره.
    هوا هنوز روشن بود و باد سردی می وزید. این باد خبر آمدن باران فردا را میداد. متین به زور خودش را به خانه ی کوچکشان رساند. در زد. مینا در زدن برادرش را شناخت و در را باز کرد. وقتی متین سر داغانش را به داخل کشید، مینا به گوشه ای خزید و خود را با کتابهایش مشغول کرد.
    متین درد سرش را نادیده گرفت و کنار مینا دراز کشید. به کتابی که می خواند نگاهی انداخت. هندسه بود. با شوق به مینا نگاه کرد و گفت:
    -اخبارو شنیدی؟
    مینا ورقی زد و گفت:
    -نمی دونم چه اتفاقی افتاده فقط صدای همسایه ها رو شنیدم که داشتن فحشت میدادن.
    متین سرش را به دستش تکیه داد و گفت:
    - امروز تو بازار فرش فروشا یه غوغایی به پا کردم که باید می بودی و می دیدی.
    -غوغا وقتی شنیدن داره که کسی یه کار خیری کرده باشه. شنیدن چرت و پرت از طبل توخالی کار آدمای بیکاره.
     
    آخرین ویرایش:

    ♧HooNam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/14
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    1,569
    امتیاز
    425
    محل سکونت
    بچه ی کوهستان
    پارت۳#

    -ولی مینا، این گردن بشکنه من فقط برای حق خودمون اون همه سر و صدا کردم. ندیدی اون بی ناموسا از پول ما برای کمک به فقیر فقرا استفاده کردن. این که منطقی نیس!
    -آه... تو هنوز کوچیکی. برادر من وقتایی که می بینی حقت دست کس درستی هست که بیشتر از تو به اون نیاز داره، ثواب نگرفتنش بیشتره. علاوه بر این اون سر و صداها به خاطر این مسئله نبود.
    متین غلتی زد و گفت:
    -دیدی اون همه هم که میگفتی بی خبر نیستی آبجی. متین یا کاری نمی کنه یا وقتی می کنه باید کل شهر باخبر شن.
    متین دهانش را به گوش مینا نزدیکتر کرد و گفت :
    - دوباره از نورالدین تاجر، دخترشو خواستگاری کردم. گــناه که نکردم. با حساب و کتابای من باید خوشحال می شد اما نمی دونم چرا افتادن دنبالم . اونم با نیزه و تبر
    مینا سر تکان داد و ورق دیگری زد. دیگر حوصله ی نصیحت کردن برادر کوچک را نداشت.
    ناگهان صدای مهیبی آمد؛ در از جا کنده شد و بر زمین افتاد. مینا تا مهمانان ناخوانده را دید، به اطراف خود دست کشید. روسری اش را پیدا کرد و سرش کرد.
    متین برای اینکه خودی نشان بدهد، داد زد :
    -هی.. مگه...
    وقتی قامت بلند آن دو مرد را دید، حرف در دهانش ماسید. تنها فکرش به سمت کارگران نورالدین می رفت که شاید باخبر شده اند که باز به در خانه ی شهناز رفته است. اما این ممکن نیست. آنها معمولا دو روزی می کشد که از ماجرا باخبر شوند.
    -ما اومدیم دنبال متین کاتب قمی.
    متین در دل«خوش آمدید»ی گفت و در ذهنش به دنبال راه فراری گشت. می دانست در پشت درِ حیاط دریچه ای هست که به خانه ی همسایه باز می شود. اما برای رفتن به آنجا باید از جلوی آن دو غول بیابانی رد شود. سوراخی هم که در دیوار ،خودش کنده بود هم نمی شد. از شانس بدش مینا امروز جلوی آن سوراخ، دیگ پر از گوجه ای برای پختن رب گذاشته بود.
    مینا پرسید:
    - ببخشید اما واسه چی؟ کاری کرده مگه؟
    آن یکی که قد بلندتر بود و وسط سرش کچل، گفت:
    - حالا توضیحش طولانیه. شما فقط نگران نباشین. قصد صدمه زدن نداریم.
    جرقه ای در ذهن متین زد. همان طور که آنها مشغول حرف زدن بودند، به طرف نردبانی که به طرف پشت بام راه داشت پا تیز کرد. اما هنوز به مقصد نرسیده بود که احساس کرد کسی او را از پشت گرفته است.
    داد زد:
    - آخه با من چیکار دارین؟ بزارید برم پی بدبختیم!
    مرد دوم متین را زیر بغـل زد و او را جلوی چشمان متعجب مینا بیرون برد. مرد اولی برگشت و گفت:
    - ببخشید که در خونتونو خراب کردیم. آخه نمی دونستیم از کجا باز می شه.
    از در خانه که حالا خراب شده بود، بیرون رفتند. مینا گره روسری اش را محکمتر کرد و به طرف خارج خانه دوید تا ببیند این متین را کجا می برند. دلش آن قدر هم بی قراری نمی کرد. می دانست متین هرکجا باشد، خودش می تواند پایش را از مهلکه بیرون بکشید.
    مرد بلندتر برگشت و به مینا که نگاهش می کرد،گفت:
    -خانم. پیشنهاد می کنم برید داخل.
    مینا با تکان دادن سرش «چشم»ی به حرف آن مرد گفت و نگاهش سوی متین کشیده شد. انگار با نگاهش می گفت، شب تا دیروقت بیرون نماند و بعد تمام شدن این ماجراها زود به خانه برگردد.
    متین خیره ماند به آسوده رفتن خواهرش. گذاشتنش روی زمین و دستش را برای جلوگیری از فرار احتمالی گرفتند.
     
    آخرین ویرایش:

    ♧HooNam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/14
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    1,569
    امتیاز
    425
    محل سکونت
    بچه ی کوهستان
    پارت4#

    متین که هم از تلاش و هم از ترس به نفس نفس افتاده بود، آرام پرسید:
    -شما؟
    مرد دوم که گویا از آمدنش زیاد راضی نبود، بحث را خلاصه کرد و گفت:
    -ما متعلق به دنیای جنیانیم
    متین به معنای فهمیدن سر تکان داد و گفت:
    -بله بله. الحق که جنید.
    مرد اول نیمه کچل گفت:
    -الان فرصت توضیح نیست.
    متین پرید و دستش را روی دهان آن مرد گذاشت.
    -چرا داد می زنی آقا. من اینجا آبرو دارما.
    همان جا متوجه شد که دستانش آزاد است. به سرعت بدون اینکه دوباره نگاه دیگری به اطراف بیندازد، به طرف آخر کوچه دوید. شب شده بود اما خیابان ها و کوچه ها به لطف نور چراغ ها روشن بودند. مردم هم برای گردش بیرون آمده بودند، به خاطر همین مجبور بود از بین مردم لایی بکشد. آن دو مرد هم شروع کردند به دنبال او دویدن. در خم کوچه گمش کردند. کجا رفت؟ میان مردم را گشتند. متین همان چادر سفید را از کنار خانه ی نورالدین تاجر برداشته بود و خود را با آن پوشانده بود. تا آنها را دید، در طرف مخالف آنها آرام آرام حرکت کرد.

    ***
    مرد روی صندلی متمایز خود نشسته بود و به اوراق جلوش خیره مانده بود. با هم جور در نمی آمدند.
    سام تقه ای به در زد و داخل شد.
    -سلام
    مرد راست شد و تکیه داد. گفت:
    -سلام بر مرد جنگجوی شهر. چه خبر؟ چی شد؟
    -پیداش کردیم.بیاریمش؟
    -آفرین. بله، اما از طرف مرکز شهر به اینجا بیارید .
    سام همچنان که راست ایستاده بود بدون لرزش گفت:
    -اما فکر نمی کنم به درد بخور باشه. ترسوئه. وقتی ما وارد خونه شون شدیم به جای اینکه بایسته و از خواهر بزرگترش دفاع کنه، داشت فرار می کرد.
    مرد جرعه ای از چایش را خورد تا چشمان بی رمقش مجال باز شدن داشته باشند. لبخندی بر جنگجوی ناصبورش زد و گفت:
    -می دونی چرا افراد باهوش، باهوشن؟
    سام با نگاه پرسش گرش به
    او خیره شد.
     
    آخرین ویرایش:

    ♧HooNam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/14
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    1,569
    امتیاز
    425
    محل سکونت
    بچه ی کوهستان
    پارت۵#

    -چون همیشه به سود خودشون فکر می کنن و معمولا بهترین راه رو هم برا خودشون پیدا می کنن. حالا فرض کن سود اونو و سود ما یکی باشن.
    یکی از کارمندان از پشت در ندا داد:
    -آقای فتوحی، آقای یزدان دستگیر شد. بیاریمش داخل؟
    سام از او پرسید:
    - یزدان دیگه کیه؟
    فتوحی لبخندی زد و گفت:
    -اون کسیه که از اینجا جنس می دزدیده و تو سرزمین انسان ها می فروخته. همیشه هم بعد از دزدیدن و فلنگو بستن فکر می کرده که کار تمومه دیگه. پس سست می شد... می بینی سام. اون هم دقیقاً مثل توئه. تو قبل از انجام کارا عجله می کنی و اون مرد هم بعد از انجامشون تنبلی، که هر دوی اینا از بی عقلیه.
    حرف صریح آقای فتوحی سالخورده و باتجربه به مزاج سام خوش نیامد پس بعد از اجازه گرفتن از او اتاق قناسش را ترک کرد.
    ***
    متین درست نفهمید که چه اتفاقی افتاد ولی هنگامی که چشمانش را باز کرد خود را در شهر دیگری پیدا کرد. شهری شلوغ که هر یک مشغول کار خود بودند. زنان و مردان، پیر و جوان هریک به دنبال کارهای خود در رفت و آمد بودند و هیچ کدام از حضور ناگهانی متین تعجب نکردند. وقتی فاضل و سام به حرکت افتادند، او هم از دید زدن دست برداشت و به دنبال آنها روانه شد.
    متین که احساس غریبه بودن می کرد از مرد اول که اسمش فاضل بود پرسید:
    -الان داریم کجا می ریم؟
    فاضل دستانش را در پشت کمرش گره زد. همچنان که سعی می کرد از کوچک ترین خمیدگی بدنش جلوگیری کند، پاسخش را داد:
    -مستقیم می ریم پیش وزیر.
    متین به ژست فاضل نگاه کرد و گفت:
    -شما احیاناً خوشتون میاد که این طور راه برین و همه رو زیرچشمی نگاه کنین؟
    سام که تا آن وقت ساکت بود، سر بلند کرد و متین را نگاه کرد. کنجکاو شده بود که فاضل چه جوابی خواهد داد.
    فاضل با صدای بمش، بدون اینکه به احساسی اجازه ی ورود به صورتش دهد، گفت:
    -وقتی من عادی راه برم هرکسی که منو قبلاً ندیده فکر می کنه که یه شهروند عادیم. اون زمان هرطور که بخواد با من رفتار می کنه. شایدم با من بد رفتاری کرد. اما بعداً که متوجه جایگاه اجتماعی من شه اون وقت شرمنده میشه. حال که من این طور راه می رم هرکسی منو ببینه متوجه میشه که موقعیتش با من یکی نیست و مراعات میکنه.
    متین به معنای متوجه شدن سر تکان داد و باز پرسید:
    -سام چرا پس عادی راه می ره؟
    فاضل جواب سلام یک خانم که موهای نارنجی اش از زیر روسری بیرون زده بود و از کنارشان رد می شد را داد و گفت:
    - سام سرلشکر سپاهه و همه از دلاوری ها و جنگ های طولانی که کرده شنیدن، حتی بچه ها. کیه نشناسدش.
    سام گویی که هندوانه زیر بغلش گذاشته باشند، احساس غرور کرد اما چون دست باد کرده اش به سر کودکی خورد، بادش خوابید و مجبور شد از آن کودک که با خشم به او نگاه می کرد معذرت بخواهد.
    فاضل ادامه داد:
    -شناخت باعث می شه که اون فرد قدرت رو هم به دست بگیره. کسی جرئت اینو نداره که یه مأمور شاه رو اذیت کنه.
    -آه فاضل... برادر... تو اینجایی؟ تا الان کجا بودی؟ همه جا رو به خاطر شما دوتا گشتم.
    سام نیشخندی را بر لبان باریکش نشاند و آرام گفت:
    -واقعا؟
    آقای امین دوره گرد به آنها رسید با لبانی که تا بناگوشش کشیده شده بود با فاضل و سام دست داد.
    ناگهان صورت امین جمع شد و رو به سام گفت:
    - تو مأموریت بودین؟ عرق کردین... بوی عجیبی می دین.
    سام نگاه تندی به او کرد اما امین توجهی نکرد و مشغول حال و احوال پرسی از فاضل شد. او مردی بود با صورتی بی مو و موهای روی سرش همانند کلاف های در هم پیچیده بودند. با آن لباس گشادی که پوشیده بود هنوز باریک اندام می نمود.
    - ایشون دیگه کین
    ؟
     
    آخرین ویرایش:

    ♧HooNam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/14
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    1,569
    امتیاز
    425
    محل سکونت
    بچه ی کوهستان
    پارت 6#

    سلام. به خاطر تغییرات انجمن و حذف شدن کامل این رمان، مجبور شدم پست های حذف شده رو بدون ویرایش یا شاید با ویرایش اندک به قول خودتون خام بزارم. به خاطر همین معذرت! لطفا نظراتتونو تو پروفایلم بگین :campeon4542:

     
    آخرین ویرایش:

    ♧HooNam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/14
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    1,569
    امتیاز
    425
    محل سکونت
    بچه ی کوهستان
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا