رمان متحدان پردردسر | ریسا آیوزاوا کاربر ا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریسا آیوزاوا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/07/07
ارسالی ها
83
امتیاز واکنش
229
امتیاز
136
نام رمان =متحدان پردردسر
نویسنده =ریسا آیوزاوا کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر= @*Rahil*
ژانر =تخیلی_ماجراجویی_طنز


خلاصه
حوادث زیادی در جهان اطراف ما اتفاق می افتن و مارو به چالش میکشن.
اما نیروی دوستی و اتحاد اونقدری قوی هست که بتونه از پس همه این مشکلات بر بیاد؟!
motahedan-por-dardesar-1_zt5g.jpg
motahedan-por-dardesar-2_lyyd.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Rahil*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/28
    ارسالی ها
    557
    امتیاز واکنش
    4,767
    امتیاز
    532
    1638033229365.png

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    .
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    قوانین بخش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    انجمن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
     

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    ༺به نام خدایی که دوستی را بنا نهاد༻

    پارت اول

    -اسرا-
    -زمانی که در آسمان شب به دنبال ستاره ای خاص چشمانمان از این سو به آن سو می روند چیز های جدیدی کشف می کنیم، همان گونه که بسیاری از سیارات دیگر اینگونه و با استفاده از تلسکوپ های نچندان پیشرفته ابتدایی کشف شده اند و ما انسان ها توانایی های فوقالعاده ای درون خود داریم که باید آنها را کشف کنیم و این کار تنها با گوش سپردن به ندای قلبمان امکان پذیر است.
    تقریبا داشت خوابم می برد که با آخرین جمله ای که صدف انجیر آبادی با اون صدای نازک و پر از نازش پشت میکروفن گفت صدای دست و جیغ اطرافیان بلند شد و همه به احترامش از جاشون بلند شدن من بدبختم گیج خواب مجبور شدم بلند شم و دست بزنم.
    آخه یکی نیست بگه مگه مجبورت کردن کتابی حرف بزنی دختر مثلا نمیشد یه چیزی راجب آدم فضایی ها یا بشقاب پرنده هام بگی که آدمای مثل منم یکم لـ*ـذت ببرن و خوابشون نبره!
    می خواستم یه چند تا فحش نثار خانم انجیر آبادی عزیز کنم که نازنین جفت پا پرید وسط خیالاتم و با ذوق گفت:
    -وای اسرا دیدی چقد خوب مقاله شو ارائه داد! من که دهنم باز موند.
    چشمام گرد شد، با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
    -شوخی می کنی؟ دقیقا کجاش خوب بود؟!
    ایشی گفت و با قهر سرجاش نشست منم شونه ای بالا انداختم و دوباره روی صندلی چرمی که یکم پوسیده شده بود نشستم، من و نازنین اصلا شبیه هم نیستیم اون خواهر بزرگتر منه ولی بیشتر وقتا من باید ازش دفاع کنم یا مراقبش باشم چون خیلی ترسو و البته بی سر و زبونه بر عکس اون من تا دلتون بخواد زبون درازم و عشق هیجان.
    نازنین دستی به شال سرمه ای که بزور مامان سرش کرده بود کشید و گفت:
    -تا شروع ارائه بعدی چند دقیقه ای مونده من میرم یه لیوان آب بخورم، زود بر می گردم.
    صورتمو به سمتش برگردوندم و با لبخند نازنین کش گفتم:
    -پس میشه یه لیوان آبم برای من بیاری، چون خیلی تشنمه.
    هرکی ندونه من که خوب می دونم چقد از این لبخند بدش میاد،میگه تا دندون عقلت معلوم میشه!!

    چشم غره ای به لبخند بزرگم رفت و گفت:
    -باشه
    -سام-
    تو راهرو بزرگ و خنک دانشگاه که با کاشی های سفید بهش نما داده شده بود قدم میزدم و تابلو های کوچیک بالای در اتاق هارو یکی یکی نگاه می کردم تا بتونم سالن اجتماعات رو پیدا کنم تا حالا سه طبقه رو گشتم ولی انگار این سالن آب شده رفته تو زمین،اگه تا چند دقیقه دیگه پیداش نکنم نمی تونم مقالمو ارائه بدم و این اصلا برای دانشگاهمون خوب نیست.
    دفتر اساتید....آزمایشگاه....... سالن کنفرانس... سالن اجتماعات....
    سالن اجتماعات!خودشه بالاخره پیداش کردم.
    یه نفس عمیق کشیدم و به سمت در قهوه ای رنگ رو به روم راه افتادم پشت این در جاییه که می تونم شهرت زیادی برای آینده کاریم بدست بیارم ، هنوز به در نرسیده بودم که یهو یه دختری که نمی دونم از کجا پیداش شد بهم برخورد کرد.
    دختر ریزه میزه ای بود و به خاطر برخورد به من تلو تلو خورد و چند قدم به عقب برداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت دوم

    لیوان آبی که دستش بود از لای انگشتاش سر خورد و سرامیک های سفید کف سالن از آب داخل لیوان خیس شدن.
    چیزی نمونده بود که دختره بیافته رو زمین و منم یه قدم برداشتم تا دستشو بگیرم و از افتادنش جلو گیری کنم اما پای خودم رفت روی آب های ریخته شده و نه تنها اون دختر زمین نخورد بلکه من بد شانس محکم زمین خوردم.
    اخمام از درد کمرم تو هم رفت و با درد گفتم:
    -حواست کجاست خانوم؟...کمرم داغون شد!
    دختره از ترس رنگش عین گچ شده شده بود و نمی دونست چی بگه که دوباره با عصبانیت گفتم:
    -اگه سرم میخورد به زمین چی؟! اونوقت چیکار می کردید؟!
    مثل اینکه سوالم دختره رو به خودش اورد چون فورا کنارم نشست و با دسپاچگی گفت:
    -من...من واقعا متاسفم،خیلی عجله داشتم و اصلا شمارو ندیدم لطفا منو ببخشید.
    با سختی و به کمک اون دختر از جام بلند شدم و با عصبانیت اما صدای آروم گفتم:
    -خداروشکر کنید که آدمای زیادی اینجا نیستن و کسی این صحنه رو ندید وگرنه خیلی بد میشد!
    -مثلا اگه کسی می دید می خواستی چیکار کنی؟!
    اخمام دوباره رفت توهم، به دختر قد بلندی که دست به سـ*ـینه جلوم وایساده بود نگاه کردم و گفتم:
    - اصلا شما کی باشین؟... بحث بین من و این خانومه پس دخالت نکنید.
    طولی نکشید که دختره اخمی کرد که چنگیز خان مغول پیشش کم اورد و صورتش از عصبانیت قرمز شد، اگه می دونستم اینقد سریع عصبانی میشه اصلا چیزی بهش نمی گفتم!
    نگاهی به اون یکی دختره که باعث شده بود زمین بخورم انداختم که دیدم دستاشو با استرس به هم فشار میده و نگاهش مدام بین من و اون دختره در گردشه.
    معلوم نیست اینا چشونه. دختره عصبانی اجازه نداد بیشتر از این راجب رفتارشون فکر کنم و بازوی دختره استرسی رو گرفت و به سمت خودش کشید.
    -این خانوم که می بینی خواهر منه پس بحثتون به منم ربط داره، هیچ خوش ندارم ببینم یکی واسه خواهرم شاخ و شونه می کشه!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -خواهر شما باعث شد من زمین بخورم!حالا من مقصر شدم؟!
    ابرویی بالا انداخت و با اشاره به آب های روی زمین گفت:
    -فقط یه اتفاق بود،الکی شلوغش نکن!
    عصبی نفسمو بیرون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم از کنار دخترا گذشتم و وارد سالن اجتماعات شدم چون اگه می موندم نمی تونستم خودمو کنترل کنم و به بلایی سر اون دختره زبون دراز می اوردم و البته از ارائه مقاله هم جا می موندم.
    به محض اینکه وارد سالن شدم اسممو خوندن.
    (آقای سام شارع لطفا برای ارائه مقالشون تشریف بیارن)
    چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم تا بتونم با خونسردی کامل مقالمو ارائه بدم.
    -اسرا-
    سر جای قبلیم روی صندلی ردیف سوم سالن نشستم و دست نازیو هم کشیدم که روی صندلی افتاد...
    -آخه نازی تو چرا اینقد استرس داری؟یه جوری هول کردی که اون پسر رو ندیدی و خوردی بهش، فک کن اینجا به مکان عمومی نبود و پسره یه بلایی سرت می اورد، اونوقت چی میشد؟
    نازنین یکم روی صندلیش جا به جا شد،عرق های روی پیشونیش رو با دستمالی که از جیبش دراورده بود پاک کرد و با استرس گفت:
    -آخه می دونی که من برای این مقاله خیلی زحمت کشیدم، اصلا دوست ندارم ارائه ام بد بشه.
    بعدشم یهو انگار نه انگار که تا همین دو دقیقه پیش داشت از حال می رفت با تعجب پرسید:
    - راستی تو چطوری فهمیدی که اومدی اونجا؟!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سوم

    لبخند کجی از تغییر ناگهانی رفتارش رو لبم نشست و جواب دادم:
    -خیلی دیر کرده بودی واسه همین اومدم ببینم کجا موندی که بعلهه، دیدم خانوم بازم به مشکل خورده.
    خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت:
    -ببخشید که مجبور شدی به خاطر من با اون پسره بحث کنی.
    لبخند مهربونی زدم و دست نازی که روی دسته صندلی چرمی بود رو گرفتم و گفتم:
    -بیخیال خواهری، مگه اولین باریه که این کارو می کنم؟
    نازی سرشو بلند کرد و با خنده گفت:
    - نه.
    آب که نخوردم هیچ با یکی هم بحثم شد.
    به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم تا شاید بتونم یه چرت چند دقیقه ای بزنم چون مطمئنم ارائه این یکی دانشجو هم کسل کنندست و حوصله مو سر می بره، ارائه منم که آخرین ارائه ست پس می تونم با خیال راحت بخوابم.
    چشمام کم کم داشت گرم میشد که صدای دست و جیغ اطرافیانم بلند شد و باعث شد زیر لب چند تا فحش بهشون بدم.
    خدایا آخه چه گناهی به درگاهت کردم که دقیقا وقتی که من می خوام بخوابم کاری می کنی که ارائه اینا تموم بشه،تازشم مگه اینجا دانشگاه نیست پس مردم چرا جیغ می زنن خیر سرشون همه استاد و مدیرن!
    -سام-
    بعد از تموم شدن ارائه ام با رضایت و خوشحالی با مدیر و اساتید برتر دانشگاه دست دادم و از چند تا پله پایین رفتم تا به فضای اصلی سالن برسم بعدشم روی یکی از صندلی های خالی ردیف اول نشستم.
    امید وارم ارائه های بعدی زود تموم شن تا هرچه سریع تر برگردم بروجرد، چون از اینکه تو شهری باشم که هیچ جاشو نمی شناسم اصلا خوشم نمیاد.
    من برای رسیدن به جایی که الان هستم سختی های زیادی کشیدم و خیلی تلاش کردم.
    از کار کردن تو کارواش و باغ های مردم گرفته تا دسفروشی و گل فروختن تو خیابونا، سرکوفت ها و توهین های دیگران، بد رفتاری هاشونو،همه رو تحمل کردم تا به این جایی که الان هستم برسم... شاید از نظر خیلیا دانشجوی معماری بودن چیز زیادی نباشه ولی برای من چرا.
    داشتم سختی هایی رو که تو سال های زندگیم کشیدم رو تو ذهنم مرور می کردم که ناگهان همه لامپ های سالن خاموش شدن و چون نزدیک غروب بود فضا نیمه تاریک شد.

    صدای پچ پچ و اعتراض مردم بلند شده بود و هیچ کس نمی دونست چه اتفاقی افتاده.
    اخمام برای بار هزارم رفت توهم، از روی صندلی چرمی سالن بلند شدم و به سمت آقای عظیمی، مدیر دانشگاه رفتم تا ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده.
    آقای عظیمی یه مرد میان سال بود که موهای جوگندمی داشت.
    -آقای عظیمی، چه اتفاقی باعث شده برقا قطع بشن؟!
    آقای عظیمی که داشت با یکی از اساتیدی که کنارش وایساده بود حرف میزد با شنیدن صدای من از اون استاد عذر خواهی کرد و به سمتم برگشت،
    بعدشم در حالی که لبخند میزد گفت:
    -چی بگم، والا انگاری یه بخشی از کوه ریزش کرده و سیمای برق هم به خاطر ریزش کوه قطع شدن.
    عصبی نفسمو بیرون دادم و گفتم:
    -حالا باید چیکار کنیم؟صبر کنیم تا برقا دوباره وصل شن؟
    آقای عظیمی با کلافگی سرشو تکون داد و گفت:
    -دانشگاه برق اضطراری داره ولی الان خبر رسید که باید هرچه سریع تر اینجا رو تخلیه کنیم چون ممکنه کوه بازم ریزش کنه و جاده مسدود بشه.
    ..........................................................
    - اسرا-
    خداجونم یعنی موقعی که داشتی شانس بین آدما پخش می کردی نمیشد یه سر سوزنشو هم نصیب روح من بدبخت کنی؟!
    تو کل بیست سال عمرم بدشانسی بد تر از این ندیده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهارم

    کوه ریزش کرده!... اونم درست وقتی که ما برای ارائه مقاله هامون اومدیم کرمانشاه!واقعا که بدتر از این نمی شد!
    چند دقیقه ای بود که بیرون تو محوطه باز جلوی دانشگاه همراه چند نفره دیگه وایساده بودیم تا نوبتمون بشه و بتونیم با یکی از ماشین هایی که اینجا هستن برگردیم شهر.

    هر دقیقه ای که می گذره حال نازی بد تر میشه و رنگش بیشتر از قبل می پره، خواهر حساس داشتنم دردسر داره ها!
    یکی هم نیست آب قندی چیزی بهش بده،از ترس و استرس رنگش عین گچ دیوار شده.
    هوف کلافه ای کشیدم و رو به نازنین گفتم:
    -آروم باش نازی، رنگت عین گچ شده!
    -اسرا، یه زنگ به مامان و بابا بزن...
    -آخه خواهر من، وقتی جاده بستست چرا به اونا زنگ بزنم و الکی نگرانشون کنم!
    نازنین به بازوم چنگ انداخت و با بغض گفت:
    -پس به حلال احمر زنگ بزن، بگو برامون هلیکوپتر بفرستن.
    من نمی تونم شبو اینجا بمونم.
    خودشو بیشتر بهم چسبوند و تو ادامه حرفش گفت:
    -مخصوصا با صدای گرگ ها و شغال ها!
    با ناراحتی به خواهر بزرگترم نگاه کردم، من حاضرم شب غدا نخورم ولی خم به ابروی نازی نیاد.
    -الان زنگ می زنم.
    گوشیمو با دست آزادم از جیب مانتوم دراوردم تا به حلال احمر یا آتش نشانی زنگ بزنم که دیدم اینجا اصلا انتن نمیده، دندونامو به هم فشار دادم و گفتم:
    -لعنتی آنتن ندارم!...
    آب دهنشو با سر و صدا قورت داد و گفت: -خدای بزرگ...
    با ناراحتی چشمامو بستم و لبامو به هم فشار دادم،بعید نیست که اگه تا چند دقیقه دیگه اینجا بمونیم نازی سکته کنه مخصوصا الانم که چون نتونسته مقاله شو ارائه بده حالش خیلی بده!!
    (-یعنی چی که جاده مسدود شده؟! من باید برگردم هتل، کلی کار دارم،باید برای خانوادم سوغاتی بگیرم!
    -اصلا سوغاتی که ایشون میگه رو بیخیال، مادر من منتظرمه، اگه شب نرم خونه نگران میشه.)
    با تعجب به دختر و پسری که روبه روی آقای عظیمی وایساده بودن و داد و بی داد راه انداخته بودن
    نگاه کردم، پسره خیلی ریزه میزه بود و تیشرت و شلوار شیش جیب پوشیده بود، دختره هم یکم چاق بود و مانتو شلوار رسمی تنش بود،عه راستی این همون صدف انجیر آبادیه!

    یعنی چی شده که اینجوری دارن با آقای عظیمی بحث می کنن؟!
    دست نازیو از بازوم جدا کردم و دوباره همون دستشو گرفتم، بعد به سمت آقای عظیمی و اون دو نفر رفتم و پرسیدم:
    -چی شده؟!
    پسر ریزه میزه که چهره شیطونی هم داشت بهم نگاه کرد و گفت:
    -کوه دوباره ریزش کرده و جاده مسدود شده، ما هم اینجا گیر افتادیم، به همین سادگی!
    هنوز جوابی به اون پسر نداده بودم که یهو نازنین جیغ کشید:
    -به همین سادگی؟!دارید باهام شوخی می کنید؟

    به سمت نازنین که پشت سرم بود برگشتم و به آرومی گفتم:
    -بهت قول میدم قبل از اینکه هوا تاریک بشه از اینجا بریم،با جیغ زدن تو که چیزی درست نمی شه اینجوری فقط آبرومونو می بری، حالا آروم باش،باشه؟
    دهنش چند بار مثل ماهی باز و بسته شد اما صدایی ازش خارج نشد، دیگه نتونست خودشه کنترل کنه،بغضش شکست و چونش لرزید.
    قطرات اشک روی گونه هاش از هم سبقت می گرفتن و صورتش خیس اشک شده بود.
    ای بابا این باز گریش گرفت، تا چند دقیقه هممون داشتیم با تعجب به نازنین که مثل ابر بهار گریه میکرد نگاه می کردیم.
    وقتی دیدم گریش نمی خواد بند بیاد تصمیم گرفتم بجای اینکه وایسم و نگاهش کنم آرومش کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجم

    - سام-
    دستامو تو جیب شلوارم کرده بودم و آروم آروم راه می رفتم، هرازگاهی هم یه لگد به سنگای کوچیک جلوی پام می زدم.
    چند قدم جلو تر یه سنگ قرمز رنگ جلوی پام دیدم، با نوک کفشم بهش ضربه زدم و چند متر اونور تر پرتش کردم، سنگ روی زمین قل خورد و قل خورد تا به یه کفش سفید برخورد کرد و وایساد.
    سرمو بالا اوردم و به صاحب کفش نگاه کردم.
    با دیدن چهرش چشمامو تو کاسه چرخوندم و نفسمو بیرون دادم، بازم که با این دخترا روبه رو شدم!
    منتها اینبار یکیشون داشت گریه می کرد و اونیکی هم کلافه بود و سعی داشت آرومش کنه.
    یکم دقت کردم که دیدم به جز تقریبا ده نفر هیچ کس تو محوطه بیرون دانشگاه نمونده، با تعجب به آقای عظیمی که داشت با تلفن صحبت میکرد نگاه کردم و از یکی از پسرایی که اونجا بودن پرسیدم:
    -تو می دونی چه اتفاقی افتاده؟!
    اون پسر که قد بلندی داشت و چشمای سبز و موهای بورش مهم ترین ویژگی هاش بودن جواب داد:
    -جاده مسدود شده.
    فقط همین، می مردی یکم بیشتر توضیح می دادی!
    همونجا منتظر موندم تا تلفن آقای عظیمی تموم بشه و سوالم رو از خودش بپرسم، چون اون حداقل یکم بیشتر بهم توضیح میده.
    بالاخره آقای عظیمی گوشیشو تو جیب کتش گذاشت، با اخمای در هم نگاهش بین همه افرادی که باقی مونده بودن چرخید و با ناراحتی گفت:
    -متاسفانه نتونستم مسئول هارو راضی کنم که از جاده رد بشیم، میگن خطر ناکه و ممکنه کوه دوباره ریزش کنه، بنابراین مجبوریم شبو اینجا بمونیم.
    -یعنی چی؟مگه نمی بینید هیچ کدوم از ما نمی تونیم اینجا بمونیم، لطفا یه کاری بکنید!
    این حرفو همون پسری که ازش سوال پرسیده بودم زد.
    آقای عظیمی با شرمندگی گفت:
    -از دست من که کاری بر نمیاد پسر جان، تو میگی چیکار کنم منم مثل شماها اینجا گیر افتادم.
    با عصبانیت چند قدم به عقب برداشتم و گفتم:
    - یـِنَهَم دِ شانس گَن اِمانَه!(اینم از شانس بد ماست!)
    چرخیدم تا به یه جای دیگه برم و عصبانیتم رو با راه رفتن خالی کنم که حرف یکی از پسرایی که اونجا بودن باعث شد سر جام وایسم و گوشامو برای شنیدن ادامه حرفش تیز کنم.
    -آقای عظیمی اگر راستش رو بخواید خونه پدر بزرگ من تو یکی از روستا های اطراف اینجاست و همین جنگلی که کنار دانشگاهه به اونجا راه داره .
    روی پاشنه پا چرخیدم و منتظر موندم تا آقای عظیمی چیزی در جواب اون پسر که چهره آفتاب سوخته ای داشت بگه.
    آقای عظیمی با خوشحالی که کاملا تو صداش مشخص بود گفت:
    -خب، تو می تونی مارو ببری اونجا؟ اصلا از اونجا راهی هست که بتونیم بریم شهر؟
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت ششم

    پسره آفتاب سوخته با لهجه محلی خاصش گفت:
    -معلومه که می تونم،تو جنگل یه جاده خاکی هست که مستقیم می رسه به روستای پدربزرگم وقتی هم برسیم اونجا یه بنده خدایی پیدا میشه که ببرتمون شهر.
    آقای عظیمی لبخند بزرگی زد و گفت:
    -پس همه چی حله دیگه، تعدادمون تقریبا ده نفره، چند تا ماشینم تو پارکینگ پارک شدن فقط اگه شما سوئیچ یک یا دوتاشو داشته باشید کارمون راه میوفته.
    یکی از دخترا که قبلا ندیده بودمش با صدای نازکی پرسید:
    -مگه شما خودتون ماشین ندارید آقای عظیمی؟
    آقای عظیمی دستی به لبه کتش کشید و با لبخند جواب داد:
    -چرا دخترم، ماشین دارم متنها دادمش دست یکی از استادا تا چندتا از بچه هارو باهاش برسونه شهر.
    پسر آفتاب سوخته مثل قاشق نشسته خودشو انداخت وسط و گفت:
    -من یه موتور دارم ولی فقط وزن سه نفرو می تونه تحمل کنه، مخصوصا که از راه پر پیچ و خمی هم قراره بریم.
    پسره چشم سبز ابرویی بالا انداخت و با غرور سوئیچ ماشینش رو از جیب لباسش دراورد و گفت:
    -منم ماشین دارم، ولی با سختی و رو هم نشستن شیش نفر بیشتر جا نمی گیره!
    کلافه از این بحث طولانی روبه پسر چشم سبز گفتم:
    - خب برو ماشینت رو از پارکینگ بیار!
    بعدشم رو به پسری که گفت راهو بلده گفتم:
    -توهم برو موتورت رو بیار چون هوا داره تاریک میشه!

    -اسرا-
    -بعد از اینکه پسرا ماشین و موتورشون رو از پارکینگ اوردن من و نازنین و اون یکی دختره، صدف و اون پسر ریزه میزه که پیشش بود رو صندلی عقب ماشین نشستیم، دوتا پسره دیگه هم جلو نشستن که یکیشون راننده بود و اون یکی هم سمت شاگرد نشست.
    آقای عظیمی و دوتا پسره دیگه هم سوار موتور شدن، در کل نه نفر بودیم که به هر سختی بود تونستیم قبل از تاریک شدن هوا خودمون رو تو وسایل نقلیه جا کنیم و راه بیوفتیم.
    حدودای یک ساعت بود که حرکت کرده بودیم و هوا کاملا تاریک شده بود، اونایی که سوار موتور بودن جلوتر از ماشین حرکت می کردن تا مثلا راهنما باشن تا ما راهو گم نکنیم.
    از هیچ کس صدایی در نمی اومد و هرکی خودش رو با یه چیزی سرگرم کرده بود،حوصلم بد جور سر رفته و کلافه شدم مخصوصا که با این جای تنگ که بزور می تونم تکون بخورم.

    نازی با صدای آرومی که بیشتر به وز وز زنبور شبیه بود زیر گوشم گفت:
    - چرا اینقدر تکون می خوری؟ یه دقیقه آروم بگیر!
    اصلا حواسم نبود که کجاییم و با صدای بلند گفتم:
    -اهه، حوصلم پوکید خب، هیچ کیم دو کلوم حرف نمی زنه!
    این حرفم باعث شد همه با صدای بلند بزنن زیر خنده.
    صدف با همون صدای نازکش در حالی که می خندید خطاب به من گفت:
    -فک کنم وقتی می شینی تو ماشین باید حتما آهنگی چیزی برات بزارن!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت هفتم

    لبخند بزرگی زدم که تا دندون عقلم معلوم شد،از همون لبخند هایی که نازی بدش میاد و سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم.
    پسره ریزه میزه خودش رو از وسط صندلی ها جلو کشید و روبه راننده گفت:
    -داداش...
    -پویا...
    عه پسره بی ادب چرا نداشت حرفشو کامل کنه!
    وقتی دید همه داریم عین خنگا نگاش می کنیم خندید و گفت:
    -پویا اسممه.
    اوم پس اسمش پویاست، اسم قشنگی داره!
    پسره ریزه میزه نیشش باز شد و گفت:
    -داداش یه آهنگ بزار،حوصلمون سر رفته.
    پویا با بیخیالی حواسشو به رانندگی داد و گفت:
    -ضبط رو به روته، خودت بزار.
    صدف خطاب به پسری که خودشو از وسط صندلی ها جلو کشیده بود گفت:
    -معلوم هست داری چیکار می کنی؟ اینجا جا تنگه توهم انگار اونجا جا خوش کردیا! زود باش یه آهنگ بزار و بیا بشین سرجات!
    حالا که دقت می کنم می بینم یه آهنگ ملایم در حال پخش شدنه، عه حالا شد آهنگ بندری!
    پسره خودشو عقب کشید، سرجاش نشست و با نیش باز گفت:
    -حالشو ببرید!

    به قول داشمون تا اومدیم حالشو ببریم راننده محترم به جوری زد رو ترمز که علاوه برما که کره ماه رو زیارت کردیم فک کنم پای خودشم رگ به رگ شد!
    -چی شد؟ چرا وایسادی؟
    اینو درحالی گفتم که دستمو به سر دردناکم گرفته بودم .
    پویا در جوابم گفت:
    -نمی دونم آقای عظیمی و بقیه وایسادن.
    بعدشم در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت:
    -میرم ببینم چی شده.
    -پویا-
    از ماشین پیاده شدم و به سمت چند نفری که کنار موتور وایساده بودن رفتم، چراغ های ماشینم روشن بودن به خاطر همین خیلی راحت مسیر رو طی کردم و بهشون رسیدم.
    -چی شده؟ موتور خراب شده؟
    پسری که راهنمامون بود در حالی که داشت چند تا از سیم های موتور رو دست کاری میکرد گفت:
    -نمی دونم والا، یهو صدایی ازش بلند شد و مجبور شدم وایسم.

    چراغ قوه ای که دستش بود رو بین انگشتاش جابه جا کرد و گفت:
    - شما بشینین تو ماشین، درست که شد حرکت می کنیم.
    آقای عظیمی اضافه کرد:
    -یوقت دور نشید از ماشین اینجا جک و جونور زیاده.
    -باشه آقای عظیمی.
    مسیری که ازش اومده بودم رو برگشتم و خواستم سوار ماشین بشم که متوجه شدم همه بچه ها اومدن پایین و اطراف رو نگاه می کنن.
    با صدای بلند گفتم:
    -هی، زیاد دور نشید!
    صدف انجیر آبادی همون دختری که اولین نفر مقالشو ارائه داده بود به سمتم اومد و گفت:
    -اینجا خیلی باحاله،تو شب همه چیز یه جور دیگه دیده میشه،تازه اگه یه دوری این اطراف بزنیم که به جایی بر نمی خوره!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت هشتم

    با تعجب در ماشین رو که نیمه باز بود بستم و پرسیدم:
    -یعنی حتی نمی خوای بدونی چرا وایسادیم؟! اصلا نمی ترسی؟!
    صدف ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -من تنها نیستم،پس جایی برای نگرانی و ترس نمی مونه،چراغ های ماشینم که روشنه ومحیط رو روشن میکنه .
    شونه ای بالا انداختم و به ماشین بی ام و تکیه دادم، فقط خدامی دونه با این آدما قراره کارمون به کجا بکشه.
    صدای جیغ و خنده چند تا از بچه ها بلند شده بود، مشخصه که خیلی داره بهشون خوش می گذره.
    صدف چند متر اونطرف تر روی یه سنگ بزرگ نشسته بود و مدام از خودش سلفی می گرفت، نیشخندی زدم و سری از روی تاسف تکون دادم، معلوم نیست که ما اصلا برسیم به خونه هامون یا نه اونوقت خانوم داره راه به راه از خودش عکس می گیره،وقتی سرم رو بلند کردم تا دوباره بهش نگاه کنم چشمام قفل دوتا چشم کهربایی شد،چشمایی که تو تاریکی جنگل بشدت برق می زدن و ترس عجیبی بهم القا می کردن،اون چشما درست پشت سر صدف بودن.
    آب دهنم رو قورت دادم و تکیم رو از ماشین گرفتم و به سمت صدف قدم برداشتم تا راجب اون چشما بهش هشدار بدم اما در عرض یه پلک زدن دیگه اون چشما رو ندیدم.
    -حالت خوبه؟!
    صدای متعجب صدف منو به خودم اورد و باعث شد چند قدم از سنگ بزرگی که روش نشسته بود فاصله بگیرم، خودمو جمع و جور کردم گفتم:
    -اره اره خوبم، فقط حس کردم یه چیزی تو تاریکی جنگل دیدم، درست پشت سر تو.
    چشماش گرد شدن و با تعجب از روی سنگ پایین اومد، چراغ قوه گوشیشو روشن کرد و فضای پشت سرشو با دقت برسی کرد، بعدشم سرشو تکون داد و گفت:
    -همینطور که خودتم می بینی چیزی اینجا نیست.
    دستی به گردنم کشیدم و با شرمندگی گفتم:
    -متاسفم، احتمالا خیالاتی شدم!

    -اسرا-
    از روی شاخه درخت بزرگ و تنومند گردو پریدم پایین و گفتم:
    -جیب های من که دیگه جا نداره تا خرخره پره.
    -بیایید برگردیم...دیگه کافیه به اندازه کافی گردو جمع کردید!
    ای بابا از دست این نازنین، بازم که رنگش عین گچ شده.
    -نازی چراغ قوه اون گوشی رو اینقد به این طرف و اونطرف ننداز،باور کن اینجا به جز ما هیچی نیست!
    دانیال که داشت چند تا از گردو های رو زمین رو جمع می کرد با بدجنسی گفت:
    -ولی شاید گرگا بهمون حمله کنن، اصلا شاید زیر این درختای گردو مار لونه داشته باشه!
    با اعتراض گفتم:
    -دنی!
    دانیال دماغشو چین داد و گفت:
    -چه غلطی کردم اسممو بهت گفتم.
    تورو جون هرکی دوست داری اسممو کامل بگو!
    گوشی رو از دست نازنین گرفتم و مثل آدمای فرصت طلب گفتم:
    -به شرطی که دیگه نازنینو اذیت نکنی منم اسمتو مخفف نمی کنم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا