دایان که روی تخت مانی خوابیده بود، با چشمان از حدقه بیرون زده، خیره نگاهم میکرد، از چشمانش رگههای خون جاری شده و تمام صورتش را پوشانده بود
با فریادی از سرِ ترس، روی زمین نشستم و خود را سمت دیوار پشت سرم کشیدم
مانی به سرعت از اتاق بیرون آمد و رو به رویم نشست
در حالی که سعی داشت دستانم را از جلوی چشمان بردارد گفت:
-"آروم باش؛
چیزی نیست،
ببین...
دستاتو بردارو ببین"
هنوز هم با اصرار دستانم را جلوی صورتم فشار میدادم و حاضر نبودم، صورت غرق خون دایان را ببینم
که بار دیگر با تحکم غرید:
-"بهت میگم ببین!"
با صدای مقتدرش دستانم شل شد و مانی به راحتی آنها را کنار زده، مرا جلو کشید؛
و من از میان درب باز اتاق دیدم
که دایان به آرامی روی تخت مانی خوابیده است،
بدون اثر هیچ خونی در صورتش!
نفسم که جا آمد،
مانی دستم را گرفت و بلندم کرد؛
به دنبال او وارد اتاق روح زده شدم و روی تخت نشستم.
مانی که ظاهراً به خاطر من نمازش را شکسته بود، مجدد روی سجاده قرار گرفت و با دو انگشتش اول به چشمان خود و بعد به چشمان من اشاره زد
-"از جات جُم نمیخوری تا نمازم تموم شه!"
قامت بست و مدتی بعد،
پسرک سر به هوا و شیطان دانشکده،
در حالت سجده به خاک افتاده بود و زمزمه میکرد؛
ذکرهای نماز را آنچنان شیوا و مفهوم ادا میکرد که هر بار چهار ستون بدنم از آن نجواها میلرزید و بعد هر لرزش، به خود ناسزا میگفتم که چرا این همه سال در غفلت به سر میبردم!
من هیچگاه اجباری برای نماز خواندن نداشتم؛
منظورم این است که...
خب؛ خیلیها نماز نمیخوانند
من هم یکی از هزاران؛
این موضوع، امری عادی در جامعه است!
عادیست مگر نه؟!
با صدای باز شدن درب کمد به خود آمدم و به آن خیره شدم،
همان هالهی سیاه رنگ در حال خروج بود،
خود را کمی روی تخت جمع کردم و به کاوهی لرزان وجودم دلداری دادم که "چیزی نیست؛ کاسپره، یه دختر بچهی کوچولو!"
و همزمان با تاکید تکرار میکردم که "جیغ نزن، جیغ نزن!"
هالهی سیاه، جوری که انگار در هوا شناور باشد، یه سوی مانی رفت و کنار سجادهاش مکث کرد
حالا میتوانستم تا حدودی چهرهی مبهم دختر بچهای باران خورده و بیپناه را تشخیص دهم
با آرامش کنار سجادهی مانی نشسته بود و نماز خواندنش را تماشا میکرد؛
سرما را که در صورتم احساس کردم، دستم را برای لمسش بالا آوردم؛
خیس بود!
خیس از اشک؟!
عجولانه پیش از آنکه مانی متوجه شود و با تیکههایش مستفیضم کند، صورتم را حدالمقدور خشک کردم و راست نشستم؛
البته شاید هم دلیل دیگری جز ترس از مورد تمسخر قرار گرفتن داشتم که ترجیح دادم فعلاً فکرش را از سر به در کنم!
***
_"اوکی؛ واسم ایمیلشون کن،
فعلا"
تماس را قطع کرد و در حالی که به سمت لپ تاپ جدیدش میرفت گفت:
-"آرسام بود،
عکس و آدرس چند نفر رو که اسمشون آیدا رحیمیه گیر آورده"
کنار مانی نشستم و به صفحه ی لپ تاپش چشم دوختم
_"ایمیل آخه؟
حتی منم از شبکههای اجتماعی استفاده میکنم!"
پوزخندی زد و با استهزا گفت:
-"شاید واسه همینه که من پولدارمو تو نه!"
خواستم در جوابش بگویم "منم چندان بی پول نیستم" که عکس ها باز شدند و چشمم روی یکی از آنها ثابت ماند،
با هول گفتم:
-"این..اینو میشناسم!"
مانی نیم نگاهی به عکس مذکور انداخت و رویش کلیک کرد
-"فامیل از آب در اومدین؟!"
نگاه گیجم همچنان عکس را میکاوید
-"نه؛
تو مهمونی خونهی شما دیدمش
ظاهراً دوست خواهرت بود!"
نیشخندی زد
-"اوه پس گاومون زاییده،
اول همینو چک میکنیم؛
خانم وکیل!"
"خانم وکیل" را زمزمهوار گفت و لپ تاپ را بست
-"شام چی بخوریم؟!"
و پیش از آن که من نظر دهم تلفن را برداشت و پیتزا سفارش داد
-"یکیَم واس دایان؛
شاید بهوش اومد"
-"مطمئنی نیاز نیست ببریمش بیمارستان؟!"
-"هوم!"
و بعد متصل کردن فلش ممُوریاش به دستگاه، فیلمی را که از ظاهر آن معلوم بود کمدیست پلی کرد
پاکت تخمهاش را در آغـ*ـوش گرفت و همانطور که محو فیلم بود، کنار من، رو به روی تلویزیون، نشست.
حرفی از صبح در گلویم مانده بود و نمیدانستم چگونه بیانش کنم؛
کمی این دست و آن دست کردم و بالاخره با عزمی راسخ پرسیدم:
-"چه جوری میتونم به اون بیمارستانی که امروز رفتیم کمک مالی بدم؟!"
دست مانی که تخمهی آفتابگردانی را به سمت دندانهایش میبرد، در هوا خشک شد
-"هن؟!"
-"میخوام به اون بیمارستان کمک مالی بدم!"
تخمهاش را شکست و سری تکان داد
-"کار پسندیدهای میکنی؛
آفرین!"
و باز هم مشغول فیلم دیدن شد
-"فکر کردم خوشحال میشی بشنوی؛
مگه واسه همین منو اینورو اونور دنبال خودت نکشیدی؟
که تحت تاثیر قرار بگیرم؟!"
با این حرف نگاه عمیقی نسارم کرد و تخمهی درون دستش را درون پاکت انداخت
-"نمیفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟!"
سردرگم شدم
-"چی؟!"
آهی کشید
-"کمک کردن تو به آدمای نیازمند یه لطف به من یا به اونا نیست که ازت ممنون و مچکر باشیم؛
این وظیفته که تا الان نادیدش گرفتی!"
وظیفه؟!
چرا باید کمک به دیگران وظیفهام باشد؟!
مانی که ابهامم را فهمیده بود، توضیح داد:
-"بابا علی همیشه میگفت هیچکس خونوادشو خودش انتخاب نمیکنه
پس اگه توی یه خونوادهی غنی یا متوسط به دنیا اومدی،
بدون؛ به همهی اونایی که تو خونوادههای فقیر و سطح پایین به دنیا اومدن مدیونی؛
اونا میتونستن جای تو باشن،
ولی حالا تو تو این جایگاه ایستادی،
این یعنی خوشبختیت رو به تقدیر شومی که برای اونا رقم خورده مدیونی!
کمک به اونا وظیفهایه که باید..."
تاکید کرد:
-"باید انجامش بدی؛
لطفی در کار نیست مستر فردریکسن³؛ هیچ وقت نبوده!"
________________________________
1.Adam Smith/آدام اسمیت
(فیلسوف اخلاقگرای اسکاتلندی در دوران روشنگری اسکاتلند است که از او به عنوان پیشگام در اقتصاد سیـاس*ـی و پدر علم اقتصاد مدرن یاد میشود.)
2.شخصیت کتابِ
A Christmas Carol(1843)
(کتابی ادبی نوشته چارلز دیکنز، نویسندهی مشهور اهل بریتانیا.)
3.شخصیت پیرمرد در انیمشینِ
Up(2009)
با فریادی از سرِ ترس، روی زمین نشستم و خود را سمت دیوار پشت سرم کشیدم
مانی به سرعت از اتاق بیرون آمد و رو به رویم نشست
در حالی که سعی داشت دستانم را از جلوی چشمان بردارد گفت:
-"آروم باش؛
چیزی نیست،
ببین...
دستاتو بردارو ببین"
هنوز هم با اصرار دستانم را جلوی صورتم فشار میدادم و حاضر نبودم، صورت غرق خون دایان را ببینم
که بار دیگر با تحکم غرید:
-"بهت میگم ببین!"
با صدای مقتدرش دستانم شل شد و مانی به راحتی آنها را کنار زده، مرا جلو کشید؛
و من از میان درب باز اتاق دیدم
که دایان به آرامی روی تخت مانی خوابیده است،
بدون اثر هیچ خونی در صورتش!
نفسم که جا آمد،
مانی دستم را گرفت و بلندم کرد؛
به دنبال او وارد اتاق روح زده شدم و روی تخت نشستم.
مانی که ظاهراً به خاطر من نمازش را شکسته بود، مجدد روی سجاده قرار گرفت و با دو انگشتش اول به چشمان خود و بعد به چشمان من اشاره زد
-"از جات جُم نمیخوری تا نمازم تموم شه!"
قامت بست و مدتی بعد،
پسرک سر به هوا و شیطان دانشکده،
در حالت سجده به خاک افتاده بود و زمزمه میکرد؛
ذکرهای نماز را آنچنان شیوا و مفهوم ادا میکرد که هر بار چهار ستون بدنم از آن نجواها میلرزید و بعد هر لرزش، به خود ناسزا میگفتم که چرا این همه سال در غفلت به سر میبردم!
من هیچگاه اجباری برای نماز خواندن نداشتم؛
منظورم این است که...
خب؛ خیلیها نماز نمیخوانند
من هم یکی از هزاران؛
این موضوع، امری عادی در جامعه است!
عادیست مگر نه؟!
با صدای باز شدن درب کمد به خود آمدم و به آن خیره شدم،
همان هالهی سیاه رنگ در حال خروج بود،
خود را کمی روی تخت جمع کردم و به کاوهی لرزان وجودم دلداری دادم که "چیزی نیست؛ کاسپره، یه دختر بچهی کوچولو!"
و همزمان با تاکید تکرار میکردم که "جیغ نزن، جیغ نزن!"
هالهی سیاه، جوری که انگار در هوا شناور باشد، یه سوی مانی رفت و کنار سجادهاش مکث کرد
حالا میتوانستم تا حدودی چهرهی مبهم دختر بچهای باران خورده و بیپناه را تشخیص دهم
با آرامش کنار سجادهی مانی نشسته بود و نماز خواندنش را تماشا میکرد؛
سرما را که در صورتم احساس کردم، دستم را برای لمسش بالا آوردم؛
خیس بود!
خیس از اشک؟!
عجولانه پیش از آنکه مانی متوجه شود و با تیکههایش مستفیضم کند، صورتم را حدالمقدور خشک کردم و راست نشستم؛
البته شاید هم دلیل دیگری جز ترس از مورد تمسخر قرار گرفتن داشتم که ترجیح دادم فعلاً فکرش را از سر به در کنم!
***
_"اوکی؛ واسم ایمیلشون کن،
فعلا"
تماس را قطع کرد و در حالی که به سمت لپ تاپ جدیدش میرفت گفت:
-"آرسام بود،
عکس و آدرس چند نفر رو که اسمشون آیدا رحیمیه گیر آورده"
کنار مانی نشستم و به صفحه ی لپ تاپش چشم دوختم
_"ایمیل آخه؟
حتی منم از شبکههای اجتماعی استفاده میکنم!"
پوزخندی زد و با استهزا گفت:
-"شاید واسه همینه که من پولدارمو تو نه!"
خواستم در جوابش بگویم "منم چندان بی پول نیستم" که عکس ها باز شدند و چشمم روی یکی از آنها ثابت ماند،
با هول گفتم:
-"این..اینو میشناسم!"
مانی نیم نگاهی به عکس مذکور انداخت و رویش کلیک کرد
-"فامیل از آب در اومدین؟!"
نگاه گیجم همچنان عکس را میکاوید
-"نه؛
تو مهمونی خونهی شما دیدمش
ظاهراً دوست خواهرت بود!"
نیشخندی زد
-"اوه پس گاومون زاییده،
اول همینو چک میکنیم؛
خانم وکیل!"
"خانم وکیل" را زمزمهوار گفت و لپ تاپ را بست
-"شام چی بخوریم؟!"
و پیش از آن که من نظر دهم تلفن را برداشت و پیتزا سفارش داد
-"یکیَم واس دایان؛
شاید بهوش اومد"
-"مطمئنی نیاز نیست ببریمش بیمارستان؟!"
-"هوم!"
و بعد متصل کردن فلش ممُوریاش به دستگاه، فیلمی را که از ظاهر آن معلوم بود کمدیست پلی کرد
پاکت تخمهاش را در آغـ*ـوش گرفت و همانطور که محو فیلم بود، کنار من، رو به روی تلویزیون، نشست.
حرفی از صبح در گلویم مانده بود و نمیدانستم چگونه بیانش کنم؛
کمی این دست و آن دست کردم و بالاخره با عزمی راسخ پرسیدم:
-"چه جوری میتونم به اون بیمارستانی که امروز رفتیم کمک مالی بدم؟!"
دست مانی که تخمهی آفتابگردانی را به سمت دندانهایش میبرد، در هوا خشک شد
-"هن؟!"
-"میخوام به اون بیمارستان کمک مالی بدم!"
تخمهاش را شکست و سری تکان داد
-"کار پسندیدهای میکنی؛
آفرین!"
و باز هم مشغول فیلم دیدن شد
-"فکر کردم خوشحال میشی بشنوی؛
مگه واسه همین منو اینورو اونور دنبال خودت نکشیدی؟
که تحت تاثیر قرار بگیرم؟!"
با این حرف نگاه عمیقی نسارم کرد و تخمهی درون دستش را درون پاکت انداخت
-"نمیفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟!"
سردرگم شدم
-"چی؟!"
آهی کشید
-"کمک کردن تو به آدمای نیازمند یه لطف به من یا به اونا نیست که ازت ممنون و مچکر باشیم؛
این وظیفته که تا الان نادیدش گرفتی!"
وظیفه؟!
چرا باید کمک به دیگران وظیفهام باشد؟!
مانی که ابهامم را فهمیده بود، توضیح داد:
-"بابا علی همیشه میگفت هیچکس خونوادشو خودش انتخاب نمیکنه
پس اگه توی یه خونوادهی غنی یا متوسط به دنیا اومدی،
بدون؛ به همهی اونایی که تو خونوادههای فقیر و سطح پایین به دنیا اومدن مدیونی؛
اونا میتونستن جای تو باشن،
ولی حالا تو تو این جایگاه ایستادی،
این یعنی خوشبختیت رو به تقدیر شومی که برای اونا رقم خورده مدیونی!
کمک به اونا وظیفهایه که باید..."
تاکید کرد:
-"باید انجامش بدی؛
لطفی در کار نیست مستر فردریکسن³؛ هیچ وقت نبوده!"
________________________________
1.Adam Smith/آدام اسمیت
(فیلسوف اخلاقگرای اسکاتلندی در دوران روشنگری اسکاتلند است که از او به عنوان پیشگام در اقتصاد سیـاس*ـی و پدر علم اقتصاد مدرن یاد میشود.)
2.شخصیت کتابِ
A Christmas Carol(1843)
(کتابی ادبی نوشته چارلز دیکنز، نویسندهی مشهور اهل بریتانیا.)
3.شخصیت پیرمرد در انیمشینِ
Up(2009)
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: