رمان ملجا | Shabnam_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

Shabnam_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/24
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
715
امتیاز
306
محل سکونت
شمال
دایان که روی تخت مانی خوابیده بود، با چشمان از حدقه بیرون زده، خیره نگاهم می‌کرد، از چشمانش رگه‌های خون جاری شده و تمام صورتش را پوشانده بود
با فریادی از سرِ ترس، روی زمین نشستم و خود را سمت دیوار پشت سرم کشیدم
مانی به سرعت از اتاق بیرون آمد و رو به رویم نشست
در حالی که سعی داشت دستانم را از جلوی چشمان بردارد گفت:
-"آروم باش؛
چیزی نیست،
ببین...
دستاتو بردارو ببین"
هنوز هم با اصرار دستانم را جلوی صورتم فشار می‌دادم و حاضر نبودم، صورت غرق خون دایان را ببینم
که بار دیگر با تحکم غرید:
-"بهت می‌گم ببین!"
با صدای مقتدرش دستانم شل شد و مانی به راحتی آن‌ها را کنار زده، مرا جلو کشید؛
و من از میان درب باز اتاق دیدم
که دایان به آرامی روی تخت مانی خوابیده است،
بدون اثر هیچ خونی در صورتش!
نفسم که جا آمد،
مانی دستم را گرفت و بلندم کرد؛
به دنبال او وارد اتاق روح زده شدم و روی تخت نشستم.
مانی که ظاهراً به خاطر من نمازش را شکسته بود، مجدد روی سجاده قرار گرفت و با دو انگشتش اول به چشمان خود و بعد به چشمان من اشاره زد
-"از جات جُم نمی‌خوری تا نمازم تموم شه!"
قامت بست و مدتی بعد،
پسرک سر به هوا و شیطان دانشکده،
در حالت سجده به خاک افتاده بود و زمزمه می‌کرد؛
ذکرهای نماز را آنچنان شیوا و مفهوم ادا می‌کرد که هر بار چهار ستون بدنم از آن نجواها می‌لرزید و بعد هر لرزش، به خود ناسزا می‌گفتم که چرا این همه سال در غفلت به سر می‌بردم!
من هیچگاه اجباری برای نماز خواندن نداشتم؛
منظورم این است که...
خب؛ خیلی‌ها نماز نمی‌خوانند
من هم یکی از هزاران؛
این موضوع، امری عادی در جامعه است!
عادیست مگر نه؟!
با صدای باز شدن درب کمد به خود آمدم و به آن خیره شدم،
همان هاله‌ی سیاه رنگ در حال خروج بود،
خود را کمی روی تخت جمع کردم و به کاوه‌ی لرزان وجودم دلداری دادم که "چیزی نیست؛ کاسپره، یه دختر بچه‌ی کوچولو!"
و همزمان با تاکید تکرار می‌کردم که "جیغ نزن، جیغ نزن!"
هاله‌ی سیاه، جوری که انگار در هوا شناور باشد، یه سوی مانی رفت و کنار سجاده‌اش مکث کرد
حالا می‌توانستم تا حدودی چهره‌ی مبهم دختر بچه‌ای باران خورده و بی‌پناه را تشخیص دهم
با آرامش کنار سجاده‌ی مانی نشسته بود و نماز خواندنش را تماشا می‌کرد؛
سرما را که در صورتم احساس کردم، دستم را برای لمسش بالا آوردم؛
خیس بود!
خیس از اشک؟!
عجولانه پیش از آنکه مانی متوجه شود و با تیکه‌هایش مستفیضم کند، صورتم را حدالمقدور خشک کردم و راست نشستم؛
البته شاید هم دلیل دیگری جز ترس از مورد تمسخر قرار گرفتن داشتم که ترجیح دادم فعلاً فکرش را از سر به در کنم!
***

_"اوکی؛ واسم ایمیلشون کن،
فعلا"
تماس را قطع کرد و در حالی که به سمت لپ تاپ جدیدش می‌رفت گفت:
-"آرسام بود،
عکس و آدرس چند نفر رو که اسمشون آیدا رحیمیه گیر آورده"
کنار مانی نشستم و به صفحه ی لپ تاپش چشم دوختم
_"ایمیل آخه؟
حتی منم از شبکه‌های اجتماعی استفاده می‌کنم!"
پوزخندی زد و با استهزا گفت:
-"شاید واسه همینه که من پولدارمو تو نه!"
خواستم در جوابش بگویم "منم چندان بی پول نیستم" که عکس ها باز شدند و چشمم روی یکی از آن‌ها ثابت ماند،
با هول گفتم:
-"این..اینو می‌شناسم!"
مانی نیم نگاهی به عکس مذکور انداخت و رویش کلیک کرد
-"فامیل از آب در اومدین؟!"
نگاه گیجم همچنان عکس را می‌کاوید
-"نه؛
تو مهمونی خونه‌ی شما دیدمش
ظاهراً دوست خواهرت بود!"
نیشخندی زد
-"اوه پس گاومون زاییده،
اول همینو چک می‌کنیم؛
خانم وکیل!"
"خانم وکیل" را زمزمه‌وار گفت و لپ تاپ را بست
-"شام چی بخوریم؟!"
و پیش از آن که من نظر دهم تلفن را برداشت و پیتزا سفارش داد
-"یکیَم واس دایان؛
شاید بهوش اومد"
-"مطمئنی نیاز نیست ببریمش بیمارستان؟!"
-"هوم!"
و بعد متصل کردن فلش ممُوری‌اش به دستگاه، فیلمی را که از ظاهر آن معلوم بود کمدیست پلی کرد
پاکت تخمه‌اش را در آغـ*ـوش گرفت و همان‌طور که محو فیلم بود، کنار من، رو به روی تلویزیون، نشست.
حرفی از صبح در گلویم مانده بود و نمی‌دانستم چگونه بیانش کنم؛
کمی این دست و آن دست کردم و بالاخره با عزمی راسخ پرسیدم:
-"چه جوری می‌تونم به اون بیمارستانی که امروز رفتیم کمک مالی بدم؟!"
دست مانی که تخمه‌ی آفتابگردانی را به سمت دندان‌هایش می‌برد، در هوا خشک شد
-"هن؟!"
-"می‌خوام به اون بیمارستان کمک مالی بدم!"
تخمه‌اش را شکست و سری تکان داد
-"کار پسندیده‌ای می‌کنی؛
آفرین!"
و باز هم مشغول فیلم دیدن شد
-"فکر کردم خوشحال می‌شی بشنوی؛
مگه واسه همین منو اینورو اونور دنبال خودت نکشیدی؟
که تحت تاثیر قرار بگیرم؟!"
با این حرف نگاه عمیقی نسارم کرد و تخمه‌ی درون دستش را درون پاکت انداخت
-"نمی‌فهمی یا خودتو می‌زنی به نفهمی؟!"
سردرگم شدم
-"چی؟!"
آهی کشید
-"کمک کردن تو به آدمای نیازمند یه لطف به من یا به اونا نیست که ازت ممنون و مچکر باشیم؛
این وظیفته که تا الان نادیدش گرفتی!"
وظیفه؟!
چرا باید کمک به دیگران وظیفه‌ام باشد؟!
مانی که ابهامم را فهمیده بود، توضیح داد:
-"بابا علی همیشه می‌گفت هیچ‌کس خونوادشو خودش انتخاب نمی‌کنه
پس اگه توی یه خونواده‌ی غنی یا متوسط به دنیا اومدی،
بدون؛ به همه‌ی اونایی که تو خونواده‌های فقیر و سطح پایین به دنیا اومدن مدیونی؛
اونا می‌تونستن جای تو باشن،
ولی حالا تو تو این جایگاه ایستادی،
این یعنی خوشبختیت رو به تقدیر شومی که برای اونا رقم خورده مدیونی!
کمک به اونا وظیفه‌ایه که باید..."
تاکید کرد:
-"باید انجامش بدی؛
لطفی در کار نیست مستر فردریکسن³؛ هیچ وقت نبوده!"

________________________________
1.Adam Smith/آدام اسمیت
(فیلسوف اخلاق‌گرای اسکاتلندی در دوران روشنگری اسکاتلند است که از او به عنوان پیشگام در اقتصاد سیـاس*ـی و پدر علم اقتصاد مدرن یاد می‌شود.)
2.شخصیت کتابِ
A Christmas Carol(1843)
(کتابی ادبی نوشته چارلز دیکنز، نویسنده‌ی مشهور اهل بریتانیا.)
3.شخصیت پیرمرد در انیمشینِ
Up(2009)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل شانزدهم
    ***

    مثل همیشه،
    حق با مانی بود؛
    پسری که در آغـ*ـوش انسانی فرهیخته پرورش یافته و از قرار معلوم نصایح او را به خوبی آویزه‌ی گوشش کرده بود.
    از تک تک کلماتش هنگامی که از پدربزرگ خود نقل و قول می‌کرد، احترام و تحسین می‌بارید و من بی‌اختیار لب گشودم تا یکی دیگر از سوال‌های آزاردهنده‌ی ذهنم را بیرون بریزم؛
    -"وقتی انقد پدربزرگت رو تحسین می‌کنی
    چرا هیچ‌وقت تلاشتو برای محافظ شدن انجام ندادی؟"
    مانی که تخمه شکستنش را از سر گرفته بود، با بی‌تفاوتی ذاتی‌اش در جواب پرسید:
    -"چون گاندی¹رو تحسین می‌کنم باید میوه بخورم؟"
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و به این فکر کردم که هر چقدر هم ویژگی‌های مثبت مانی ثقیل باشند، قطع به یقین باز هم ویژگی‌های منفی‌اش بر آن‌ها می‌چربند!
    -"خصیصه‌ی بارزِ گاندی آزادی‌خواه بودنشه نه میوه‌خوار²بودنش احمق!"
    -"شاید؛
    ولی وقتی می‌خوای پا جای پای کسی بذاری باید اول کفشای اونو بپوشی و از همه‌ی زوایا شبیهش بشی
    حتی اگه بعضی چیزا رو دوست نداشته باشی!"
    ناخودآگاه چشمانم را ریز کردم و پرسیدم:
    -"محافظ بودن پدر بزرگتو دوست نداشتی؟"
    پوست تخمه‌اش را به بیرون فوت کرد و پاسخ داد:
    -"نه؛ میوه‌خوار بودنِ گاندی رو دوست ندارم!"
    با تشر نامش را خطاب قرار دادم:
    -"مانی!"
    که آهی کشید و این‌بار کمی جدی شد
    -"جونشو سر همین قضایا فدا کرد؛
    در حالی که منو دایان هنوز پدر می‌خواستیم.
    اینو می‌فهمی؟!"
    -"به جاش آدم خوبی بود؛
    تمام عمرت همینو تحسین می‌کردی مگه نه؟!"
    پوزخندش را که دیدم ادامه دادم:
    -"توام آدم خوبی هستی،
    شاید نشون ندی ولی..."
    قبل اتمام جمله‌ام، با صدای بلند زیر خنده زد و باعث شد حرفم را قطع کنم؛
    خنده اش که رو به افول رفت، اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و با ته مایه‌هایی از همان خنده گفت:
    -"جدی که فکر نکردی من آدم خوبه ی قصه‌ام؟"
    سکوتم را که دید ادامه داد:
    Oh Jesus"-​
    شاید کارای خوبی انجام داده باشم
    اما هیچ ایده ای نداری که به موقش میتونم به چه حیوونی تبدیل بشم!"
    لحنش را شمرده کرد:
    -"از من تو ذهنت فرشته نساز دکتر؛
    چون بد پشیمون می‌شی!"
    با صدای زنگ در، پاکت تخمه را در بغـ*ـل من انداخت و از جا بلند شد؛
    پیتزا ها را تحویل گرفت و بعد خوش و بش کردن با مامور پیک که صدایش از حیاط هم به گوش می‌رسید، به درون خانه برگشت
    -"عجب پسر گلی بود!"
    یکی از جعبه‌ها را جلوی من گذاشت و با فریاد گفت:
    -"دایان بیا غذا بخور!"
    و وقتی صدایی نشنید رو به من کرد
    -"بی‌هوشه هنوز!
    بیا بزنیم تا سرد نشده"
    و به همین ترتیب، شام را بدون حضور دایان خوردیم و پس از تماشای فیلمی ترسناک که ایده‌ی نچندان عاقلانه‌ی مانی بود، برای خواب آماده شدیم
    -"چه فیلم چرتی؛
    وقتی تو زندگیت حداقل دوتا جن ندیدی خیلی شیکر می‌خوری فیلم می‌سازی!"
    -"حالا فیلم ترسناک دیدن تو این شرایط واجب بود؟"
    -"چه می‌دونستم انقد مزخرفه بابا
    گفتم یکم برات عادی سازی شه، هی هر دفعه چارتا جَک و جونور دیدی مثه دخترا جیغ نزنی!"
    آهی از روی بیچارگی کشیدم
    -"من جیغ نمی‌زنم"
    نیشخند اعصاب خردکنی زد
    -"آره دو بار!"
    بیش از این به جفنگیات مانی توجه نکردم و سعی کردم بخوابم اما دائماً صحنه‌های آن فیلم کذایی جلوی چشمانم رژه می‌رفت و توانایی به خواب رفتن را ازم سلب می‌کرد!
    دقیق نمی‌دانم به خاطر صحنه‌های فیلم بود یا چیزی دیگر که در لحظه لرز بدی ناشی از ترس بر وجودم مستولی شد و جسم و روحم را در هم پیچاند!
    مانی با فهمیدن اینکه لرزش بدنم طبیعی نیست، کمی بهم نزدیک‌تر شد و دستش را پشت گردنم گذاشت
    -"خوب گوش می‌دی و هرچی که می‌گم رو بعد من تکرار می‌کنی"
    سری تکان دادم و مانی شروع به ذکر گفتن کرد؛
    با صدایی لرزان پشت سر مانی تکرار کردم و طولی نکشید که آرامش یافتم،
    و تازه آن موقع فهمیدم که تمام مدت به خاطر فشاری که رویم بود، دست مانی را چنگ زده بودم و او بدون آن که خم به ابرو آورد، درد را تحمل می‌کرد
    -"اوه؛
    متاسفم!"
    دستِ خون افتاده‌اش را پس کشید و با گفتنِ "دهنت سرویس!" ازم فاصله گرفت
    من هم خواستم رویم را بر گردانم و بخوام که در تاریکی خانه، نگاهم روی یک جفت چشم درخشان ثابت ماند و زبانم لال شد!
    -"م..ما..مانی"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"هوم؟"
    -"او..اونجا..."
    مانی چرخید و نگاهی به جایی که من خیره بودم انداخت
    -"سلام!"
    این را رو به چشمان درخشان که حالا می‌توانستم بفهمم متعلق به گربه‌ای سیاه رنگ است، گفت و گربه بعد شنیدن آن، ناپدید شد!
    با چشمان گرد شده‌ام به مانی زل زدم و او توضیح داد:
    -"برادرِ دایان بود، احتمالاً خواست مطمئن بشه که حالش خوبه"
    -"پس..اون..یه..."
    -"آره!
    دیگه بگیر بخواب"
    خدای من!
    همین چند لحظه پیش یک جن به من زل زده بود!
    وقتی قیافه‌ی حیرانم را دید، پرسید:
    -"چی شد؟
    چیز دیگه‌ایم هست؟"
    نگاهی به اطراف انداخت
    -"پیشْته!"
    و رو به من کرد
    -"حله بخواب!"
    سرم را برای دور ریختن افکارم تکان دادم و سعی کردم مثل مانی بی‌خیال طی کنم، اما...
    به خاطرِ خدا؛
    این دیگر چه سرنوشت شومی‌ست که گرفتارش شده‌ام؟
    پناهگاهِ من، ناامن‌ترین نقطه‌ی جهان‌ست و جان پناهم مجنون‌ترین فرد آن!
    در تاریکی‌های این خانه، ارواح و اجنه پرسه می‌زنند و آن‌جا که نوری دمیده است، مانی با چکمه‌های گِلی شلپ شلپ بر اعصابم راه می‌رود!
    همین حین، چراغ‌هایی نئونی که چشمک‌زنان جمله‌ای را نمایش می‌دادند، درون مغزم روشن شدند "جنون نزدیک است..جنون نزدیک است..جنون نزدیک است...!"
    و من می‌بایست در این آشفته بازار به خواب می‌رفتم؟!
    ***

    از شدت سرما در خود جمع شدم و پتو را محکم‌تر دور خود پیچاندم
    صدای بارش باران از بیرون به گوش می‌رسید و احتمالاً همین هم دلیل روشن نشدن هوا بود
    به سختی لای یک چشمم را باز کردم و نیم نگاهی به ساعت تلفن همراهم انداختم؛
    هفت و بیست و پنج دقیقه‌ی آخرین روز مرخصی‌ام!
    سر و صداهای خفیفی که از آشپزخانه شنیده می‌شد، باعث شد گوشم را تیز کنم
    مانی کنارم طاق باز خواب بود، پس تنها یک گزینه باقی میماند؛
    دایان!(البته اگر گزینه‌های انحرافیِ ارواح و اجنه را پس می‌زدم!)
    به سرعت در جایم نشستم و گردن کشیدم تا آشپزخانه را چک کنم؛
    و بله، حدسم درست بود
    -"دایان؟!"
    صدای گرفته‌ام را که شنید به سویم برگشت
    -"سلام؛
    صبح بخیر"
    -"سلام
    خوبی؟
    منظورم اینه که..حالت..بهتره؟!"
    -"خوبم؛
    ممنون،
    تا دست و صورتتون رو می‌شورید صبحانه رو حاضر می‌کنم
    اگه می‌خواید برید سراغ رحیمی، بهتره زودتر راه بیوفتید"
    با تردید نگاهش کردم؛
    او کل شب را بی‌هوش بود!
    -"از کجا می‌دونی قراره بریم پیش رحیمی؟!"
    نگاه عمیقی نسارم کرد و مشغول کارش شد
    -"یه وقتایی یه چیزایی حس می‌کنم،
    بهش می‌گن آگاهی؛ که البته مانی اسمش رو گذاشته حس شیشم!"
    سری تکان دادم،
    تجربه ی دیروز باعث شده بود حتی به خودم هم شک کنم!
    از جا برخاستم و به سرویس رفتم،
    بعد انجام کارهای مربوطه از آنجا خارج شدم و صبحانه را به همراه مانیِ خمـار خواب و دایانی که مانند مادری مهربان برایش لقمه می‌گرفت، صرف کردیم!
    چیزی حوالی ساعت نه بود که رو به روی دفتر کارِ آیدا رحیمی از ماشین پیاده شدیم؛
    ساختمانی نوساز و شش طبقه!
    با آسانسور به طبقه‌ی چهارم رفتیم و رو به روی واحد هفت که تابلوی طلایی رنگی با عنوان
    "آیدا رحیمی
    وکیل پایه یک دادگستری" رویش خودنمایی می‌کرد، ایستادیم؛
    مردد نگاهی به مانی انداختم
    که با بیخیالی قدمی پیش گذاشت و درب واحد را گشود.
    منشیِ پشت میز لبخندی نسارمان کرد و با خوشرویی گفت:
    -"بفرمایید؛
    امرتون؟"
    -"با خانم رحیمی کار داشتیم"
    -"قرار قبلی؟"
    -"خیر
    یه کار شخصیه
    بگید مانی شریفی هستم؛
    برادر ماهور شریفی
    حتما می‌شناسن"
    -"چشم؛
    چند لحظه"
    از جایش بلند شد و بعد زدن تقه‌ای به درِ دفتر اصلی، به درون دفتر رفت،
    مدتی نگذشته بود که از آنجا خارج شد و رو به ما کرد
    -"بفرمایید؛
    می‌تونید برید داخل"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    با مجوز منشی وارد دفتر شدیم و رحیمی ‌که پشت میز نشسته بود از جا برخاست
    -"سلام عرض شد جناب شریفی
    مشتاق دیدار!"
    -"سلام؛ همچنین،
    ولی جناب شریفی بابامه؛
    من مانیم!"
    رحیمی خندید و رو به من کرد
    -"سلام؛
    دکتر نیاکان درسته؟!
    یا بازم دارم اشتباه می‌کنم؟!"
    -"سلام؛ بله
    خوشبختم، از دیدار مجددتون!"
    -"همچنین؛
    بفرمایید"
    به مبل‌ها اشاره کرد و خودش هم رو به روی ما نشست
    -"خب؛ من در خدمتم"
    نیم نگاهی به مانی انداختم؛
    نمی‌دانستم چه جوری سر بحث را باز کنم،
    اصلا با همچین خانم متشخصی حرف زدن راجع به کتاب جادوگری کار عاقلانه‌ای به نظر می‌رسید؟
    خواستم مِن و مِن کردنم را شروع کنم که مانی بی‌مقدمه گفت:
    -"کتاب ممنوعه!"
    توجه رحیمی به حرف مانی جلب شد و برای لحظه‌ای شک و تردید را در چشمانش دیدم
    اما خیلی سریع به خود جنبید و تعجب را جایگزین احساسات دیگر در چهره‌اش کرد
    -"ببخشید؟!"
    مانی تکیه اش را به مبل داد
    -"کتاب دست شماست؟"
    -"عذر می‌خوام کدوم کتاب؟!"
    -"یه بار گفتم؛
    کتاب ممنوعه"
    صدایش را پایین تر آورد
    "merta"-​
    رحیمی اخم‌هایش را درهم کشید
    -"اصلاً نمی‌دونم دارید راجع به چی حرف می‌زنید!'
    میان مکالمه‌ی آن دو پریدم
    -"من..."
    سعی کردم تمام عجزم را در چهره بریزم
    -"واقعاً بهش نیاز دارم اگه..."
    اما مانی حرفم را قطع کرد و با یادآوردی گفت:
    -"هنوز سه جای دیگه مونده که باید سر بزنیم
    شاید این نیست!"
    -"داشتن حرف میزدن!"
    رحیمی متعجب، اول نگاهی به مانی و بعد به من انداخت و منتظر ماند که ادامه دهم،
    اما مانی اجازه نداد و از جا بلند شد
    -"دیگه کاری اینجا نداریم
    خوشحال شدم از آشناییتون"
    و به سوی درب خروجی به راه افتاد که حرف رحیمی متوقفش کرد
    -"می‌خوام بدونم...
    چرا دنبال کتابید؟!"
    مانی به سوی او برگشت
    -"پس داریدش!"
    رحیمی نگاهش را دزدید
    -"ندارمش..ینی..من خریدمش،
    اونم فقط از روی کنجکاوی...
    جوون تر که بودم زیاد دنبال این‌جور چیزا می‌رفتم
    ولی..."
    مکث کرد؛
    مانی سرجایش برگشت و با نگاهش از من هم خواست که بنشینم
    سپس رو به رحیمی گفت:
    -"خب؛ ادامه بدید"
    رحیمی نفس کلافه‌ای کشید و از جا بلند شد
    با زدن دکمه‌ی تلفن روی میز، سه فنجان چای درخواست کرد و مجدد روی مبل رو به روی ما نشست
    -"شیش نفر بودن؛
    وقتی کتاب رو خریدم
    بدون این که حتی فرصت داشته باشم لاشو باز کنم، ریختن سرمو ازم دزدیدنش،
    همون موقع یکم راجع بهشون تحقیق کردم
    پول زیادی بابت کتاب داده بودم نمی‌تونستم مفت از دستش بدم
    ولی...
    بعدش فهمیدم اونا آدمای عادی نیستن
    ظاهراً عضو یه محفلی چیزی بودن
    واسه همینم دیگه پیگیرش نشدم"
    -"محفل؟!"
    مانی پرسید و رحیمی تایید کرد
    -"یه خالکوبی مشترک رو مچ دستشون بود
    از طریق همونم ردشونو زدم
    یه چیزی تو مایه‌های صلیب شکسته
    چی می‌گن بهش..امم..."
    -"چرخ خورشید³؟"
    مانی گفت و چهره‌ی رحیمی از هم باز شد
    _"آها آره؛ چرخ خورشید!"
    در به صدا در آمد و منشی با سینی چای قدم به درون اتاق گذاشت
    -"و از کجا باید باور کنیم؟"
    -"چی؟!"
    رحیمی متعجب پرسید و مانی جواب داد:
    -"اولش که انکار کردید و گفتید چیزی نمی‌دونید؛ حالا هم دارید می‌گید که ازتون دزدیدن؛
    از کجا باید باور کنیم؟!"
    چهره‌ی مانی زمانی که این‌ها را می‌گفت، آرام بود و من شک نداشتم چیزی را دریافته!
    -"شما برادر ماهورید،
    من و ماهور چندین ساله که دوستیم،
    اگه اینا رو گفتم چون حس کردم واقعا به کتاب نیاز دارید"
    مانی فنجان چایش را برداشت و کمی نوشید:
    -"باشه قبول کردم!
    ولی..."
    نگاه عمیقش را به چشمان رحیمی دوخت و ادامه داد:
    -"ماهور به دفعات ثابت کرده که اصلاً تو انتخاب دوست خوب نیست!"
    -"من..."
    حرفش را قطع کرد
    -"آدرسی چیزی ازشون ندارید؟"
    -"بله؟!"
    -"اعضای اون فرقه"
    -"آها؛
    نه، گفتم که زیاد پیگیرشون نشدم
    دنبال دردسر نیستم
    از من می‌شنوید شما هم تا حد امکان نزدیکشون نشید
    خطرناک به نظر می‌رسیدن!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"اوکی
    پس خودمون باید دنبال نازیا بگردیم⁴!"
    از جا بلند شد و کمی آستین لباسش را مرتب کرد
    -"پاشو بریم استاد"
    و رو به رحیمی ادامه داد:
    -"ممنون بابت اطلاعات؛
    روز خوش!"
    رحیمی متعجب به حرف آمد:
    -"وایسید؛
    فکر نمی‌کنید یه توضیح به من بدهکار باشید؟
    اینکه چرا دارید دنبال کتاب می‌گردید؟!"
    خواستم چیزی بگویم که مانی دستم را کشید
    -"وقت نداریم؛
    از ماهور بپرسید بهتون می‌گـه!"
    این را گفت و من با خداحافظیِ هول هولکی از رحیمی و منشی، به دنبال مانی از آنجا خارج شدم یا بهتر بگویم توسط او به بیرون از ساختمان کشیده شدم!
    -"وایسا ببنیم"
    همزمان با این زدن حرف ایستادم و بازویم را از دستش درآوردم
    -"الان دقیقا کجا داریم می‌ریم؟
    ما که آدرسی ازشون نداریم!"
    درحالی که گوشی فکستنی‌اش را از جیب خارج می‌کرد گفت:
    -"می‌ریم خونه ی آرسام"
    با استفهام نگاهش کردم و او توضیح داد:
    -"خالکوبی سواستیکا؛
    پدر آرسامم یکی عینشو رو مچ دستش داشت
    احتمالاً بتونیم تو اتاق کارش آدرسی چیزی ازشون گیر بیاریم"
    در حین صحبت، شماره گرفت و با پاسخ دادن فرد مورد نظر گفت:
    -"الو آرسام..."
    ***

    پشت فرمان ماشین به سوی آدرسی که به گفته‌ی مانی خانه‌ی پدری آرسام بود، می‌راندم و طبق معمول سکوت آزارم می‌داد
    -"چرا نزاشتی به رحیمی توضیح بدم؟"
    این را رو به مانی که با توپ تنیسِ درون دستش مشغول بود، پرسیدم و او با همان آرامش مختص به خودش گفت:
    -"کمتر بدونه بهتره!"
    -"چرا؟"
    دستش را به سوی پخش ماشین دراز کرد
    -"فکر می‌کنی اتفاقی بوده؟
    آشنایی رحیمی با ماهور و ارتباطش با کتاب؟"
    مانی پرسید و من به فکر فرو رفتم
    -"تجربه به من ثابت کرده تو این دنیا هیچ چیز تصادفی نیست دکتر!"
    -"ینی می‌خوای بگی..."
    -"من هیچی نمی‌خوام بگم؛
    بی‌خودی فلسفه نچین!"
    -"ولی اگه درباره‌ی کتابم دروغ گفته باشه چی؟
    اگه کتاب دسته خودش باشه..."
    -"نمی‌گم دروغ گفته پرفسور؛ دارم می‌گم همه چیز رو نگفته!
    هالَش آروم بود؛ یا حداقل داشت سعی می‌کرد آروم نگهش داره!"
    پشت چراغ قرمز توقف کردم و دیگر هیچ نگفتم.
    مدتی از توقف کردنمان نگذشته بود که دختربچه‌ای گل فروش به سوی ماشین دویید و دست گره کرده‌اش را به شیشه‌ی سمت مانی کوبید
    مان شیشه را پایین کشید و منتظر به دختر خیره شد
    -"عمو تو رو خدا واسه خانومتون بخرید"
    مانی لبخند گشادی زد و با خوشحالی گفت:
    -"چشم عمو
    واسه خانمم می‌خرم؛
    همش چند؟!"
    دختر، ذوق زده مبلغ را گفت و مانی بعد دادن پول، گل‌ها را تحویل گرفت
    -"زنم داشتیو نمی‌دونستیم؟!"
    با پوزخند به مانی کنایه زدم و مانی دسته گل را در آغـ*ـوش من انداخت
    -"جونم خانومی!"
    ابتدا کمی با گیجی نگاهش کردم،
    اما پس از حلاجیِ حرفش، با حرص گل‌ها را به خودش برگرداندم و ماشین را به حرکت در آوردم "پسره‌ی..."
    سخت بود؛ اما با حفظ خونسردی بر خود مسلط شدم و دقایقی بعد به آدرسی که مانی داده بود، رسیدیم؛ ماشین را خاموش کردم و خیره به خانه ی رو به رو، پیاده شدم
    مانی اما همچنان نشسته بود و انگار که حالا حالاها قصد خروج نداشته باشد با توپش بازی می‌کرد
    _"پیاده نمی‌شی؟!"
    صدای نفس‌های سنگینش را که شنیدم دریافتم که با خاطراتی تلخ و دردناک سرشاخ شده است و در نبردی سخت با آن‌ها به سر می‌برد؛ پس بیش از این اصرار نکردم و منتظر ماندم.
    مطمئناً اگر پای من وسط نبود هرگز به همچین جایی بازنمی‌گشت و درگیر گذشته‌ی بی رحمش نمی‌شد
    اما حالا این پسر، دردِ مرورِ بدترین خاطراتش را برای کمک به من به جان خریده بود و دم نمی‌زد(اهم...البته فارق از آزار و اذیت‌های ذاتی‌ای که ظاهراً در ناخودآگاهش حکاکی شده بودند و مرا لحظه‌ای بی نسیب نمی‌گذاشتند!)
    چند دقیقه‌ای در همان حال تکیه داده به ماشین منتظر ایستادم تا آن که مانی بالاخره خود را جمع و جور کرد و از ماشین خارج شد؛
    با هم به سوی خانه‌ی ویلایی رفتیم و مانی با نفسی عمیق خواست زنگ در را به صدا درآورد که با صدای بوقی عقب گرد کرد و مثل من به ماشین آرسام که تازه از راه رسیده بود، زل زد؛
    آرسام مانند ستارگان هالیوودی که به مراسم فرش قرمز دعوت شده‌اند، از ماشین خارجی‌اش پیاده شد و بعد بستن دکمه‌ی کتش سمت ما قدم برداشت!
    نمی‌دانم چرا اما کاملاً بی‌اراده نگاهم سمت مانی چرخید و
    قسمتی از سوییشرتش را که درون شلوارش گیر کرده بود؛
    بیرون کشیدم،
    نگاه چپی به او که پشت به من منتظر رسیدن آرسام ایستاده بود، انداختم و در دل ناسزایی نسارش کردم "پسره ی میلیاردرِ شلخته!"

    ________________________________
    1.Mohandas Karamchand Gandhi(1883–1944)
    (رهبر سیـاس*ـی و معنوی هندی‌ها بود که ملت هند را در راه آزادی از استعمار امپراتوری بریتانیا رهبری کرد.)
    2.fruitarian
    3.Suvastika
    (سواستیکا(به سانسکریت: स्वस्तिक) صلیب شکسته یا گردونه خورشید، یک صلیب(شکل اولیه صلیب) با شاخه های ۹۰ درجه به سمت راست یا چپ است.)
    4.به علت استفاده حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان از این نماد، سواستیکا در جهان غرب به عنوان نماد نازیسم شناخته می‌شود و پس از جنگ جهانی دوم و شکست آلمان نازی، وجهه‌ی بدی در غرب پیدا کرده است.
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل هفدهم
    ***

    با وارد شدنم به اتاق، شدت تابش نور که منبع مشخصی هم نداشت، بیشتر شد و چشمانم را آزرد؛ خواستم دستم را جلوی چشمانم حائل کنم که درب اتاق به طور ناگهانی و با صدای بدی بسته شد و با بسته شدن در، اتاق به طرز عجیبی در تاریکی محض فرو رفت!
    سمت جایی که گمان می‌کردم درب خروج باشد دویدم اما دستم به دیوار سرد برخورد کرد و دری نیافتم
    همان‌طور دستم را روی دیوار می‌کشیدم و در امتداد آن حرکت می‌کردم تا به در برسم ولی چیزی عایدم نمی‌شد
    قلبم به تپش افتاده بود و هر از گاهی چند ضربانش را جا می‌انداخت!
    همچنان دنبال درب خروج می‌گشتم که به صورت کاملاً ناگهانی و در کمال تعجب، اتاق تکانی خورد و من به گوشه‌ای پرت شدم!
    حرکات نرم و پی در پی اتاق، همچنین رطوبت و سردی هوا باعث شد تصور کنم که درون یک قایق یا یک لنج روی آب معلقم!
    چه تصور احمقانه ای!
    از جا بلند شدم و تلو تلو خوران گشت و گذارم را از سر گرفتم؛
    چرا دیوارِ اتاقی بیست متری می‌بایست این چنین طولانی باشد؟!
    ناامیدانه به دیوار تکیه دادم و نگاهم را به اطراف چرخاندم؛ با کمی دقت، کور سوی نوری دیدم و مانند فردی که به تازگی بینایی‌اش را از دست داده، محتاطانه به همان سمت گام برداشتم
    آن‌قدر جلو رفتم که دستم سردی شیشه را احساس کرد؛
    پنجره!
    قفلش را لمس کردم و آن را گشودم؛
    نور مهتاب، دیدم را تا حدودی بهبود بخشیده بود
    با این حال قدری طول کشید تا چشمانم به تاریکی عادت کنند
    و نهایتاً...
    با بهت و حیرت به منظره‌ی رو به رو زل زدم؛
    آن‌چه می‌دیدم باعث شد چشمانِ در پیِ نورم، بیش از پیش گشاد شوند؛
    آب!
    من واقعا روی آب معلق بودم!
    درون یک کلبه‌ی چوبی روی یک لجنزار غوطه می‌خوردم؛
    لجنزاری که بوی تعفن و مرگ می‌داد و من با وجود نورِ جزئی ماه می‌توانستم تصاویر مبهمی از لاشه‌های جانوران را روی آب تشخیص دهم!
    نسیم سردی وزید و صورتم را سوزاند
    احساساتِ بد به بند بند وجودم رسوخ کرده بودند و ترس و دلهره را در رگ و پِیم تزریق می‌کردند
    خواستم از پنجره فاصله بگیرم که چیزی از بیرون با شدت به دورن اتاق پرید و باعث شد روی زمین بیوفتم
    سریع به خودم آمدم و جسمم را تا آنجا که پشتم به دیوار برخورد کرد، روی زمین کشیدم
    موجودی را که داخل پریده بود، وسط اتاق حس می‌کردم؛
    اندازه‌اش در حد یک انسان بود اما شمایلش واضح دیده نمی‌شد
    صدای نفس نفس زدن‌های از روی ترسم، سکوت بینمان را می‌شکست و همین موضوع هم ظاهراً هر لحظه جانور وسط اتاق را برای حمله مشتاق تر از قبل می‌کرد!
    رعد و برقی زد و محیط اتاق برای لحظه ای روشن شد
    با چیزی که دیدم کم مانده بود سکته کنم
    دختری با با سرو وضعی خیس، اجزای بدنی که انگار شکسته بودند و صورتی درهم،
    با چشمان خشمگینش به من زل زده بود و نگاهش را بر نمی‌داشت
    بعد پیچیدن صدای رعد و برقِ بعدی، دختر، جیغ‌کشان با دست و پای شکسته‌اش خود را روی زمین کشید و به سوی من حرکت کرد
    پای چپم که درون دستان خیسش قرار گرفت
    فریادی از روی ترس کشیدم و با تقلا سعی کردم پایم را آزاد کنم اما راه به جایی نبردم؛ چنگال‌های تیزِ دختر زخمی‌ام می‌کردند و هر لحظه سستی و ضعف بیشتری را به بدنم هدیه می‌دادند؛
    با بی‌چارگی ضجه زدم و تصوری تکراری در ذهنم نقش بست "این نقطه، پایان کار است؟!"
    ***
    (دو ساعت قبل)
    _کاوه_

    پشت سر آرسام وارد خانه‌ی خانواده‌ی پاکزاد شدیم و من از شدت حیرت دهانم باز ماند!
    خانه‌ای باشکوه با معماری‌ای اشرافی؛
    ابهتش آدم را معذب می‌کرد و باعث می‌شد که اعتماد به نفس از فردِ تازه وارد، سلب شود!
    درحال موشکافیِ سرسرای خانه بودم که زنی پا به سن گذاشته از پله‌های طبقه‌ی دوم پایین آمد و به سوی ما قدم برداشت
    همچنان که نگاه خیره‌اش از روی مانی برداشته نمی‌شد، رو به رویش قرار گرفت و با اشک‌های حلقه زده در چشمانش، او را به آغـ*ـوش کشید
    -"مانی؛
    عزیزم
    این همه سال گذاشتی رفتی و نگفتی که یه سَری به ما بزنی؟
    این پسره‌ی کله شق من از تنهایی نابود شد
    توام مثه پسرم عزیزم
    نگفتی یه مادر پیری اینجا داری؟!"
    مانی را از آغوشش خارج کرد و صورتش را در دست گرفت
    -"بدون شیطنتای شما دوتا این خونه حسابی سوت و کور بود"
    -"متاسفم"
    مانی لب زد و زن اشک‌هایش را پاک کرد
    -"ای وای
    حواسم کجاست
    سر پا نگهتون داشتم!
    بیاید لطفاً
    از این طرف،
    ناهید جان؛
    از مهمونامون پذیرایی کن"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    سپس ما را به سوی مبل‌های خانه هدایت کرد و گپ و گفتی آغاز شد
    بعد صرف چای و کیک به اتاقی که متعلق به پدر آرسام بود رفتیم و آرسام با بیرون ریختن یکسری پرونده، نگاه مرددش را به ما دوخت
    -"پشت تلفنم گفتم
    فکر نمی‌کنم چیزی از بین اینا گیرمون بیا‌د
    یادمه چنتا پرونده بود که اطلاعات مربوط به فرقه رو توشون جمع می‌کرد واسه روز مبادا که اگه لازم شد بتونه برعلیه شون استفاده کنه، ولی موقعی که داشتم از شر وسایلش خلاص می‌شدم چیزی پیدا نکردم!
    بازم اگه خواستید
    بگردید تا خیالتون راحت شه"
    من قدمی سمت آرسام برداشتم و مانی خلاف جهت به سوی کتابخانه ی رو به روی ورودی حرکت کرد؛
    کنار قفسه‌ی کتاب قرار گرفت و با زور سعی کرد آن را تکان دهد!
    -"چیکار می‌کنی؟!"
    آرسام متعجب پرسید و مانی در جواب گفت:
    -"بیا کمک کن حرکتش بدیم"
    بی‌هیچ حرف اضافه‌ای کنار او قرار گرفت و با کمک هم قفسه‌ی کتاب را به سختی جا به جا کردند؛ با کنار رفتن کتابخانه، درب اتاقی مخفی در پشت آن، نمایان شد
    مانی با دیدن اهرامی بغـ*ـل قفسه‌ی کتاب‌ها، نگاه چپی به آن انداخت و غر زد:
    -"چرا الان باید اینو ببینم؟!"
    و با کنار زدن درب کشویی اتاق بحث را عوض کرد
    -"روزی که داشت اون طلسم رو اجرا می‌کرد تو این اتاق بود!"
    به درون اتاق گام برداشت و نگاهی به اطراف انداخت؛
    آرسام هم که معلوم بود، تا به آن لحظه از وجود همچین اتاقی خبر نداشته، با کنجکاوی به دنبال مانی وارد شد و محیط آن را از نظر گذراند
    من نیز نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم و به صورت حدودی وارسی‌اش کردم
    اتاق دوازده متری، پر بود از وسایلی قدیمی و خاک گرفته؛
    گوشه و کنار آن، در قفسه‌های غبار آلودش، چیزهای عجیبی نیز به چشم می‌خوردند؛‌ برای مثال شیشه‌هایی که از مایعی تیره رنگ پر شده بودند و احشایی که هیچ ایده راجع بهشان نداشتم درونشان خودنمایی می‌کردند یا گیاهانی خشک شده که درون ظروف پلاستیکی نگهداری می‌شدند و ده‌ها چیز دیگر
    -"عه سیب!"
    صدای مانی باعث شد رویم را از قفسه ها بگیرم و به طرف او برگردانم؛
    با نیش باز سمت میز وسط اتاق حرکت کرد و بعد از برداشتن سیب سرخ و سالمی که روی میز بود، بی‌تامل گازی از آن زد!
    صدای اعتراض من و آرسام همزمان بلند شد‌
    -"نه!"
    مانی که از فریاد یکدفعه‌ای ما شوکه شده بود دهانش را باز کرد و تکیه سیب از دهانش بیرون افتاد
    -"چرا؟!"
    آرسام با عصبانیت به سوی مانی قدم برداشت و تشر زد:
    -"پسره‌ی احمق این اتاق ده ساله که درش باز نشده اون‌وقت یه سیب سالم رو میزشه،
    معلومه که یه جای کار می‌لنگه خنگ خدا!"
    مانی با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت و با گفتن "دارید سخت می‌گیرید" گازی دیگر به سیب درون دستش زد!
    آرسام عصبی یقه‌ی او را در چنگ گرفت سعی کرد مجابش کند
    -"دهنتو باز کن احمق!"
    مانی اما درحالی که با لبخندی حرص درار، لبانش را بهم فشرده بود، سرش را به طرفین تکان می‌داد و قصد بیرون ریختن تکه سیب را نداشت!
    همچنان درگیر بودند که در این میان آرسام هلی به مانی داد و مانی چند گامی به عقب برداشت، همین هم باعث شد پایش به کاناپه‌ی خاک گرفته‌ی گوشه‌ی اتاق برخورد کند و با از دست دادن تعادلش هر دو روی مبل بیوفتند
    با افتادنشان، گرد و غبار به هوا برخاست و تصویر آن دو را پیش چشمانم تیره ‌و تار کرد
    نگاهم را به سیبی که از دست مانی رها شده بود دوختم و او را خطاب قرار دادم
    -"امم...مانی"
    با شنیدن صدایم، مانی با لبان قفل شده و آرسام با خشم رویشان را سمتم برگرداندند که
    به کف اتاق، جایی که سیب سرخ حالا تبدیل به میوه‌ای گندیده شده بود، اشاره کردم؛
    مانی با دیدن این صحنه بلافاصله آرسام را از رویش کنار زد و بعد نیم خیز شدن از روی مبل، محتوایات دهانش را با شدت بیرون ریخت!
    آرسام هم که حالا خیالش کمی راحت شده بود نفسی گرفت و با چشم غره‌ای به مانی از روی مبل به پایین سر خورد
    -"واسه همینه هیچ وقت از جادوگری خوشم نیومده؛
    کم مونده بود زیبای خفته بشم!"
    آرسام ضربه‌ای پس سر او زد و اصلاح کرد:
    -"سفیدبرفی احمق!"
    ***

    تا هنگام ظهر مشغول زیر و رو کردن اسناد و مدارک درون اتاق بودیم که مانی رو به من کرد و با گفتن "می‌رم نماز بخونم
    همین‌جا بمون" به همراه آرسام از اتاق خارج شدند
    مدتی از رفتنشان نگذشته بود که سر و صدایی توجهم را به خود جلب کرد؛
    نهایتاً وقتی اسمم را از لا به لای نجواها شنیدم با کنجکاوی از جا بلند شدم و با خیال این‌که مانی هم به همان سمت رفته، از اتاق بیرون زدم
    آن‌قدر پیش رفتم تا آن که به اتاقی با درب نیمه باز رسیدم
    اتاق، منبع صداها بود و نوری که از میانش به بیرون ساطع می‌شد کنجکاوی ام را بیشتر کرد
    نتوانستم طاقت بیاورم و به آن سو نروم پس بدون هیچ تاملی سمت در رفتم و کامل بازش کردم؛
    به این امر واقف بودم که کارم درست نیست اما جوری که انگار چیزی در آن اتاق و وجود مرا در اختیار گرفته باشد، تسلطی بر قدم‌هایم نداشتم...
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    _مانی_

    سلام نمازم را که دادم، درب اتاق با شتاب باز شد و مادر آرسام سراسیمه داخل آمد، در حالی که دستانش را با اضطراب درهم می‌پیچید، گفت:
    -"مانی پسرم
    از اتاقِ آرام یه سرو صداهایی میاد،
    هر کاری کردم درش باز نشد؛
    فکر کنم
    اون دوستت هم تو اتاق باشه!"
    نگاهی با آرسام رد و بدل کردیم و به سرعت از جا برخاستیم؛
    به اتاق سابق آرام که رسیدیم، ذکری گفتم و دستگیره را پایین کشیدم،
    در به سادگی باز شد و توانستیم به داخل اتاق برویم؛
    حقاً آنچه که پیش رویم بود تمام بدنم را لرزاند،
    مطمئن بودم که آرسام و مادرش چیزی نمی‌بینند اما من...
    اینجا،
    در اتاق آرام، دختر بزرگ خانواده‌ی پاکزاد،
    شکافی مابین دنیای مادی و چاهِ برهوت¹ایجاد شده بود!
    زیر لب لعنتی فرستادم ‌و به سوی نیاکان که گوشه‌ی اتاق در خود جمع شده بود ‌و ظاهرا هذیان می‌گفت رفتم؛
    به سختی بلندش کردم و با نفسی حبس شده نگاه مرددم را به اطراف انداختم؛ خدا خودش رحم کند!
    آرسام با دیدن اوضاع به طرفمان آمد و سمت دیگر نیاکان قرار گرفت؛
    نمی‌دانستم نیاکان تا چه حد دیده که به این حال و روز افتاده اما امیدوار بودم بیش از اندازه ندیده باشد!
    نهایتاً با کمک هم و به هر بدبختی‌ای که بود، آلیس را از سرزمین عجایب بیرون کشاندیم و به اتاق آرسام بردیم؛
    جسم نیمه هوشیار نیاکان که روی تخت رها شد،
    نفسی گرفتم و راست ایستادم؛
    آلیس به رژیمی اساسی نیاز داشت!
    بعد از شکستن قولنجم به اتاق آرام برگشتم تا مجدد شکاف را چک کنم؛
    شکافی که به هیچ وجه چیز خوبی نبود!
    با ورودم به اتاق و ندیدن اثری از شکاف، بار دیگر شوکه شدم!
    مگر یک طلسم چقدر می‌توانست قوی و هوشمند باشد که به همین راحتی دروازه‌ای میان دنیا و برزخ را باز و بسته کند؟!
    دلم نمی‌خواست اعتراف کنم، اما...
    حالا کم کم من هم داشتم می‌ترسیدم!
    -"اینجاست؟
    آره مانی؟
    آرام من اینجاست؟!"
    به چشمان اشک آلود مادر آرسام که در آستانه‌ی در ایستاده بود، زل زدم و آهی کشیدم
    -"چیزی اینجا نیست زنعمو
    این دوست من یه مقدار مشکل داره
    واسه همونم یکم اذیت می‌شه!"
    مادر آرسام اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت تخت خواب اتاقِ آرام رفت،
    آرسام با دارویی در دستش به اتاق آمد و سمت مادرش گام برداشت؛
    با اصرار دارو را به خوردش داد و ازش خواست که کمی استراحت کند.
    نگاه آخرم را به مادر داغ دیده‌ی آرسام انداختم و به همراه آرسام از اتاق خارج شدم.
    دخترِ بزرگ خانواده‌ی پاکزاد، سال ها قبل، در همین اتاق اوِردُوز²کرده بود؛
    آن موقع من و آرسام پنج سال بیشتر نداشتیم و طبعاً چیز زیادی از دختر ناآرام این خانواده در خاطرم نیست اما به یاد دارم که آن دختر متلاطم هاله‌ی تاریکی را با خود حمل می‌کرد؛
    دختر بی‌قید و سرکشی که به دور از فضای خانواده به هیچ‌گونه کار ناشایستی نه نمی‌گفت ‌و از هیچ گناهی چشم نمی‌پوشید!
    اگر در اتاق او دری به روی برزخ باز شده، یقیناً نیروی انگشتر روح مسخ شده ی آرام را از آنجا فرا خوانده است!
    به تخت آرسام، جایی که نیاکان خوابیده بود،
    زل زدم،
    زخم سر باز کرده‌ی پایش نیاز به مداوا داشت؛
    پایان این ماجراها گمان کنم نیاکان یکی از پاهایش را از دست بدهد و مانند کاپتان ایهپ در پی انقام از موبیدیک³برآید؛
    ناخدای نگون‌بخت!
    ***

    میز ناهار تنها با حضور من و آرسام بر پا شد و ما هم فارغ از کل دنیا شروع به خوردن کردیم "کی به کیه!"
    -"نمکو بده."
    رو به آرسام گفتم و او با نیم نگاهی به غذایم پرسید:
    -"به چی می‌خوای نمک بزنی؟!"
    -"به سالادم"
    -"تو که سالاد برنداشتی!"
    -"بالاخره که برمی‌دارم؛
    اگه نمک نداشته باشه چی؟!"
    با این حرف، آرسام قانع شد و نمک را به دستم سپرد؛
    بحث‌های احمقانه‌ی ما همیشه آخرش با یک منطقِ غیر منطقی به پایان می‌رسید و من عاشق همین احمقانه زیستن بودم؛
    تنها احمقی هم که می‌توانست با من کنار بیاید فقط و فقط آرسام بود و نه هیچکس دیگری؛
    حتی دایان هم گاهی از دست من سردرد می‌گرفت و برای مدتی خودش را گم و گور می‌کرد اما آرسام...
    در جایی از زندگی، زمانی می‌رسد که کسی را ملاقات می‌کنی و در ذهن به خود می‌گویی "عه این خودشه!"
    ‌و آرسام برای من همان "خودشه" بود!
    بی‌خیال بیشتر فکر کردن شدم و به خوردن ادامه‌ی غذای خانگی پیش رویم پرداختم.
    در میانه‌های ناهار بودیم که با احساس سرگیجه‌ای شدید، سالاد شور شده‌ام را فرو دادم و دست از خوردن کشیدم،
    سرم را بالا آوردم تا اوضاع آرسام را هم چک کنم که چشمانم سیاهی رفت و بی تعادل، از پشت میز به پایین سقوط کردم؛
    با دردی که به خاطر شدت افتادن در بدنم پیچید
    چهره‌ام در هم شد و ناله‌ی بی‌صدایی سر دادم؛
    چشم‌هایم را به سختی از هم گشودم و آخرین چیزی که از میان پلک‌های نیمه بازم دیدم پاهای بلند و کشیده‌ی فردی بود که با طمانینه به میز غذاخوری نزدیک می‌شد...
    اوه و البته چهره ی پوکر فیسِ کاسپر که از پشت سر فرد ناشناس برایم بای بای می‌کرد و وعده‌ی "دیدار به قیامت" می‌داد!
    "What the heck?!"
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    _کاوه_

    با پیچیدن بوی ترشیدگی زیر بینی‌ام قیافه‌ام را درهم کشیدم و به سختی لای چشمانم را از هم باز کردم؛
    اولین چیزی که پیش رویم دیدم،
    جسم نیمه جان مانی بود که با دستانی بسته از سقف، آویزان شده بود و علائمی از هوشیاری درش دیده نمی‌شد؛
    خواستم به سمتش بروم که با اولین تلاش، متوجه شدم من هم مانند او بسته شده‌ام!
    با این تفاوت که مانی با فاصله‌ی تقریباً بیست سانت از زمین به صورت معلق در هوا، زنجیر شده بود و من با طناب‌های کنفی به ستونی چوبی بسته شده بودم!
    با صدای در، رویم را سمت مختصر نوری که برای لحظاتی در آن مکان نیمه تاریک دمیده بود، چرخاندم و نهایتاً توانستم چهره‌ی آرسام را که از پله‌ها پایین می‌آمد تشخیص دهم؛
    رو به رویم که قرار گرفت با پوزخندی ترسناک گفت:
    -"بالاخره بیدار شدی پرنسس؟!"
    -"تو..."
    با احساس خشکی شدید گلویم نتوانستم جمله‌ام را تکمیل کنم و آرسام به خنده افتاد
    مابین خنده‌هایش نفسی گرفت و با کنایه گفت:
    -"اوه خدای من
    مانی حق داره،
    تو جداً احمقی
    و البته سوسول!"
    با صدای ناگهانی‌ای که از بیرون آمد نگاهی به مانی بیهوش انداخت و از آن مکان، که ظاهراً زیرزمینی نمور بود،
    خارج شد؛
    با رفتنش مانی شروع به سرفه کرد و در همان حال با تقلا خواست که دستانش را از هم باز کند، اما موفق نشد
    _"...توش!
    چه وضعیه؟!"
    به سختی صدایم را پیدا کردم و رو به مانی گفتم:
    -"آرسام..اون..."
    -"خفه شو بزار ببینم چیکار دارم می‌کنم!"
    -دارم می‌گم آرسام..."
    در هوا چرخی خورد و زمانی که رو در رو قرار گرفتیم، پرسید:
    -"چرا تو رو با طناب بستن منو با زنجیر؟!"
    بی‌توجه به سوال بی‌ربطش، بار دیگر تلاش کردم
    -"آرسام اینجا بود اون..."
    -"آرسام نبود احمق!"
    نبود؟
    یعنی باز هم اشتباه کرده بودم؟!
    با این فکر، اعصابم حسابی تحـریـ*ک شد و رو به مانی فریاد زدم:
    -"انقد بهم نگو احمق!
    از کجا باید اینا رو بدونم؟ من که مثل تو هاله‌بین یا هر کوفت دیگه‌ای نیستم!"
    مانی هم، خسته از تلاش‌های بی‌ثمرش برای رهایی، عصبی غرید:
    -"هاله بینی به کتفم،
    آرسام اون گوشه افتاده نابغه!"
    متعجب نگاهی به جایی که مانی با سر اشاره کرده بود انداختم و در گوشه‌ی تاریک زیرزمین جسم بیهوش آرسام را که مانند من به تیرکی بسته شده، تشخیص دادم!
    در همین هنگام، در فلزی زیرزمین بار ‌دیگر باز شد و مدتی بعد موجودی که هنوز در هیبت آرسام بود، از پله‌های آن پایین آمده، با زدن کلید برق، چراغی کم سو را روشن کرد؛
    نهایتاً، زمانی که وسط زیرزمین، جایی مابین من و مانی، قرار گرفت،
    لب گشود تا چیزی بگوید که مانی اجازه نداد و با حرص پرسید:
    -"چرا اونا طناب
    من زنجیر؟!"
    موجود آرسام‌نما لبخندی زد و به سوی مانی قدم برداشت،
    رخ به رخش شد و در صورتش زمزمه کرد:
    -"چون تو باهوشی؛
    آدمای باهوشم همیشه یه راه درو پیدا می‌کنن!"
    مانی کمی خود را عقب کشید و با حالتی معذب گفت:
    -"اوکی داداش فاصله‌ی شرعی please!"
    موجود آرسام‌نما پوزخندی زد و کمی از او فاصله گرفت؛
    همین هنگام صدای آرسام که ظاهرا تازه بهوش آمده بود در زیرزمین سرد و نمناک پیچید:
    -"این چه کوفتیه؟!"
    خیره به موجودی که درست هم شکلش بود، گفت و مانی نیز در تایید اضافه کرد:
    -"داداش شما شکل خودت شو،
    ما قول می‌دیم چیزی به پلیسا نگیم!"
    که موجود رو به رویش، پوزخندی زد و با جمع کردن صورتش گفت:
    -"اوه اینو نگو
    باعت می‌شه ازت بترسم!"
    -"چرا نباید بترسی؟ یادمه آخرین باری که دیدمت یه چاقو تو گردنت فرو کردم!"
    -"منظورت اولین باری نیست که منو دیدی؟!"
    چشمانش را روی هم گذاشت و با یادآوری آن صحنه لبخندی به لب آورد، در همان حال ادامه داد:
    -"باید بگم جداً استقبال گرمی بود،
    حسابی سورپرایز شدم!"
    -"
    come on dude
    معلومه که خودتم دلت می‌خواد قیافتو نشون بدی
    زود باش"
    موجود آرسام‌نما باز هم نزدیک مانی رفت و با اشتیاق زمزمه کرد:
    -"خیلی خب
    اگه انقد دوست داری نشونت می‌دم!"
    دستش را بالا آورد و بشکنی در هوا زد؛
    ظرف چشم برهم زدنی شکل و شمایلش به کلی عوض شد و من که نمی‌توانستم از آن زاویه به خوبی چهره‌اش را ببینم،
    تنها زمزمه‌ی مانی را شنیدم که با هول گفت:
    -"اوه اوه؛
    دختره!"
    دختر قدمی به عقب برداشت و نگاه گیجش را به من و آرسام و سپس مجدد به مانی دوخت
    -"م..من پسرم!"
    مانی که آشکارا از صدای مردانه‌ی فرد مقابلش جا خورده بود، نگاه متعجبی به سرتا پای پسر انداخت و گفت:
    -"ناموساً؟"
    مکثی کرد و با خنده‌ای که مصنوعی بودنش کاملاً واضح بود، ادامه داد:
    -"خودم فهمیده بودم، داشتم امتحانت می‌کردم!"
    نگاهش را از دختر...
    امم...ببخشید!
    نگاهش را از پسر دزدید و با اشاره‌ی صورت چیزی به آرسام گفت که او را به خنده انداخت؛
    پسر که موهای مواج طلایی و چشمانی آبی داشت،
    اخم‌هایش را درهم کشید و با عصبانت لگدی به شکم مانی زد که باعث شد صورت مانی از درد جمع شود و به شدت در هوا تاب بخورد؛
    صدای اعتراض‌آمیز آرسام بلند شد:
    -"هوی مرتیکه!"
    -"خفه شو!"
    پسر موطلایی، که ظاهراً از لحاظ روانی تعادل نداشت، رو به آرسام فریاد زد و خشمگین یقه‌ی مانی را در دست گرفت
    -"دیگه داری کم کم حوصلمو سر می‌بری،
    بهم بگو؛
    تو کی هستی؟
    از اولین باری که تو خونه‌ی این احمق دیدمت برام جالب بودی؛
    حالا بهم بگو
    چرا نمی‌تونم به شکل تو دربیام؟"

    ________________________________
    1.چاه بَرَهوت، جایگاهی‌ست در عالم برزخ که بر اساس اعتقادات شیعیان و روایات، ارواح کافران پس از مرگ به آنجا منتقل می‌شوند؛ بدترین آبی که بر روی زمین جاری‌ست آب این سرزمین‌ست و ارواح پلید در آن رفت و آمد دارند.
    2.overdose
    (مصرف بیش از حد دارو یا مواد اعتیادآور که به مشکلات جدی سلامتی یا مرگ منجر می‌شود)
    3.Ahab/
    شخصیتی در رمان موبی‌دیک یا وال(Moby dick or Whale)
    (شاهکار هرمان ملویل، نویسنده‌ی امریکایی و یکی از مهم‌ترین کتاب‌های ادبیات رمانتیک)
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل هجدهم
    ***

    مانی نگاه ترسیده‌اش را به چشمان مالامال از خشم پسر دوخت و با صدایی مرتعش گفت:
    -"فک..فکر کنم فیلترم؛
    با VPN امتحان کن!"
    و بعد پقی زیر خنده زد؛
    در همان حال هم با چهره‌ای که هنوز آثار درد درش نمایان بود، ادامه داد:
    -"داداش گرفتیا
    از کجا بدونم چرا نمی‌تونی؟
    برو تو ستینگت چک کن!"
    پسر خود را کنترل کرد و بعد ول کردن یقه‌ی مانی با قدم‌هایی مقتدر از او دور شد، پالتوی بلندش را کنار زد و دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد،
    وسط زیر زمین با سر اشاره‌ای به اطراف کرد و رو به مانی پرسید:
    -"اینایی که اینجان رو می‌بینی؟!"
    نیشخندی زد
    -"می‌بینیشون مگه نه؟!"
    مانی نگاهی به فضای خالی زیرزمین انداخت و در کمال تعجب صدای "هوم" مانندی از دهانش خارج شد!
    پسر ادامه داد:
    -"همشون یه کاری کردن که الان اسیرن"
    با اشاره به یک میز سوخته، در گوشه‌ای گفت:
    -"مثلا اون دختر بچه‌ی معصوم؛
    تموم خونوادشو کشت تا عروسکی که تو بغلشه رو داشته باشه،
    عروسک خواهر کوچیکترش!"
    به طرفی دیگر اشاره کرد
    -"یا اون جنی که سرتاپاش سوخته؛
    یه متجاوز بود، به دخترا و پسرای زیادی تجـ*ـاوز کرده بود، به هیشکی رحم نمی‌کرد،
    یا اونی که اونجا وایساده،
    آا...اسمت چی بود؟"
    بلافاصله دستش را در هوا تکان داد
    -"بی‌خیال نمی‌خواد بگی!
    خلاصه که هر کسی اینجا یه داستانی داره که باعث شده به اسارت در بیاد؛
    ولی من..."
    نگاه پیروزمندانه‌ای به مانی انداخت
    _"من خیلی بعدتر از اینا با پاهای خودم به این نفرین تن دادم؛
    با کتاب معامله کردم تا منو اسیر کنه،
    اسمم اریکه؛
    منم یه هنرمند بودم؛ درست مثل شما..."
    به مانی و آرسام اشاره کرد
    -"تو و تو،
    اگرچه تخصصمون یکمی باهم فرق داره؛
    بگذریم،
    داشتم می‌گفتم..."
    به نقطه‌ای نامعلوم زل زد و ادامه داد:
    -"من یه عروسک‌ساز ماهر بودم یکی از بهترینا
    منتها آدما من و حرفه‌مو درک نمی‌کردن؛
    درک نمی‌کردن چقد عاشق کارممو دوسش دارم؛
    درکل همه ی زندگیم این بود،
    اینکه از آدمایی که خوشم میومد عروسک درست کنم؛
    عروسکای مومی خوشگل!
    اما اون احمقا منو دیوونه می‌دونستن و
    می‌خواستن تحویل پلیس بِدنم
    به جرم قتل
    باورتون میشه؟
    من قاتل نبودم، همه‌ی اونا، تا قبل اینکه تبدیل به عروسکای من بشن، کاملا زنده بودن؛
    من کسی رو نمی‌کشتم، خودشون وسط کار می‌مردن!
    برای همین به این نفرین تن دادم
    با...اسمشو چی می‌ذارید؟
    امم..."
    بشکنی در هوا زد
    -"اها...فداکاری!
    با یه فداکاری بزرگ وارد ماجرا شدم و کتاب قول داد آدمای خوشگلی مثل تو رو بفرسته زیر دست من!"
    ذوق زده به مانی خیره شد
    -"حالا تو مال منی!"
    مانی با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و شمرده شمرده گفت:
    -"خب باوشه اریک جون
    ولی بخوایم دقیق‌تر حساب کنیم
    اون مال توئه؛
    دخلی به من نداره!"
    نگاه بهت زده‌ام را به مانی که با سر به سوی من اشاره کرده بود دوختم و او بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت!
    جداً همچین دیوانه‌ای را به من حواله کرده؟!
    اریک با نیم نگاهی به من رو به مانی گفت:
    -"کی اهمیت می‌ده؟
    واسه همتون وقت دارم!"
    بعد ا ین حرف، پنجه‌هایش را درهم گره کرد و برای آمادگی، آن‌ها را به جلو کشید؛
    در این هنگام تنها چیزی که منتظرش بودم، واکنشی از سوی مانی بود؛
    هر چیزی که از این جهنم رهایمان کند و به دیالوگ‌های شکم سیری برساندمان
    اما پسرک روان‌پریش چشمانش را ریز کرد‌ و کاملاً بی‌ربط رو به اریک پرسید:
    -"داداش خارجی‌ای؟!"
    اریک یک تای ابرویش را بالا داد و از روی گیجی کمی سرش را کج کرد اما نهایتاً با تردید گفت:
    -"آره"
    و با همان سردرگمی پرسید:
    -"چطور؟!"
    که مانی احمقانه ادامه داد:
    -"کجای خارج می‌شینی؟!"
    -"کجا..چی؟!"
    نمی‌دانم چرا اما زمانی که پوزخند مانی را دیدم برعکس همیشه کمی آرامش گرفتم!
    -"هیچی
    فقط می‌خوام بدونم بچه زرنگِ کجایی؟!"
    ظاهراً پوزخند مانی بر خلاف امیدی که به روان من داده بود، بیش از اندازه روی اعصاب اریک سنگینی می‌کرد که بار دیگر یقه‌ی مانی را در دستانش گرفت و عصبی غرید:
    -"چی کار کردی؟!"
    این‌بار مانی بود که صورتش را نزدیک می‌برد ‌و اریک بود که بی‌اراده عقب می‌کشید
    -"وقتی می‌گی باهوشم،
    نباید دسته کمم بگیری رفیق!"
    و به محض اتمام جمله‌ی مانی، نوری شدید در اتاق دمیده و باعث شد چشمانم را بر هم بفشارم
    مدتی بعد، با احساس کم شدن شدت نور، چشمانم را از هم باز کردم و متعجب چشم به اطراف دوختم
    کل زیر زمین پر بود از آدم‌های مختلفی که با قیافه‌ای خصمانه به اریک نگاه می‌کردند و اریک ترسیده نگاهش را بین آن‌ها می‌گرداند
    کمی که برخود مسلط شد، سمت مانی برگشت و با حرص غرید:
    -"بعداً حسابمو باهات صاف می‌کنم بچه جون؛
    همیشه قرار نیست این‌طوری خوش شانسی بیاری!"
    این حرف را زد و ظرف چشم بر هم زدنی مانند دفعات قبل ناپدید شد!
    نگاهم را سوی مانی گرداندم و در کمال تعجب دایان را دیدم که سعی دارد دستان او را از حصار زنجیرها باز کند؛
    با احساس شل شدن طناب‌ها از دورم،
    فهمیدم کسی هم مرا باز کرده.
    به عقب برگشتم تا تشکر کنم
    ولی هیچکس را ندیدم!
    شگفت زده سمت آدم‌های درون زیر زمین برگشتم
    اما...
    با کمی دقت دریافتم آن‌ها اصلا انسان نیستند!
    چون پاهایشان چند سانتی از زمین فاصله داشت و به صورت معلق در هوا حرکت می‌کردند!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا