- عضویت
- 2021/02/16
- ارسالی ها
- 146
- امتیاز واکنش
- 402
- امتیاز
- 236
پارت19. شکوفه برفی
دیگر کسی دنباله ی بحث را نگرفت، اما از چشمان مامان همتا و بابا بنیامین میتوانستم بفهمم که چقدر سوال در این باره داشتند. نیشام باری دیگر روبه نهام پرسید: پس بامداد و خواهرت نسیم کجا هستن؟
نهام دست در جیب هایش کرد:
-پروا اومده بود. یه سر رفتن پیش اون.
+تو چرا نرفتی؟
نهام سمت پدرش خم شد و چیزی دم گوشش گفت. نیشام هم سر تکان داد و دیگر سوالی نپرسید. دست روی سرم گذاشتم و پس از گفتن با اجازه ای آنجا را ترک کردم تا دیگر چشمم به نهام و آن پوزخندش نیوفتد.
دل داده ام برباد، بر هر چه بادا باد
مجنون تَر از لیلی، شیرین تَر از فرهاد
••••
نگاهم را از ماه به ظاهر طلایی رنگ گرفتم. قلبم هشدار خراب شدن سرنوشتم را می داد.
آلان باید اشک می ریختم و یا بدتر از اینجا فرار می کردم اما
می دانستم که حتی اگر این کارها را انجام بدهم فایده ای ندارد.
شاید به خاطره همین موضوع همان جور روی نیمکتی که در باغ بود؛ نشسته بودم و با آرامش به صدای دلنشین گیتار میلوش گوش می دادم. زمان با گوش دادن موزیک های مورد علاقه امــ خیلی سریعتر می گذشت. لحظه ای یکی از هنزفری ها از گوشم خارج شد و درحالی که آواز موزیک کم می شد، صدای مردانه ای را شنیدم که گفت:میلوش!
سر برگرداندم و اول از همه با چشمان قهوه ای بامداد روبرو شدم. روی نیمکت برعکس من نشسته بود و آن سره هنزفری را در گوشش گذاشته بود و گوش می داد. نگاهم نمی کرد. همانطور با لـ*ـذت عجیبی گوش می داد.
+این رو شنیدم. خیلی دوستش دارم؛ حتی بیشتر از برادر ناتنیم نهام.
حرف های عجیبش باعث می شد نتوانم نگاهم را از رویش بردارم. سرش را کج کرد و با چشمانش که حالت عجیبی گرفته بودند نگاهم کرد؛ انگار واقعا عاشق آن صدای گیتار بود.
سرم را با خجالت پایین انداختم. تا پایان موزیک حرفی نزد و همانطور خیره نگاهم میکرد، تا اینکه بعد از تمام شدن موزیک لب هایش را باز کرد و گفت:
-داشتم برمیگشتم عمارت که اینجا دیدمت. میخواستم یه چیزی بهت بگم. درواقع من و نهام یه عذر خواهی بابت حرفهای تو حیاط بهت بدهکاریم.
موزیک را استپ کردم تا راحت تر حرفش را بشنوم.
+و چون نهام مغرور تر از اینکه عذر خواهی کنه من عوض اون ازت معذرت خواهی می کنم. متاسفم بهارا.
می تونم اینطور صدات کنم؟
هنوز در شک حرفهایش بودم. متاسف است؟ حتی فکر
نمیکردم که عذر خواهی کند. سرم را تکان دادم.
لبخندی زد:
- تو هم منو بامداد صدا بزن. من با نهام فرق دارم. نمی خوام با هم کلاسیم اونقدر ها هم رسمی باشم.
باز هم حرفی نزدم. انگار قدرت حرف زدن را فراموش کرده بودم. انتظار صمیمی شدن با نوه ی آقاجون بعد از آن همه دعوا در حیاط را نداشتم؛ بیشتر منتظر بد خلقی هایشان بودم.
بامداد درحالی که قهقه میزد گفت:ولی تو هم خیلی باحالیا! وقتی نهام اون کار رو کرد ساکت نشستی و یه سیلی دم گوشش خوابوندی. میشه گفت اولین دختری هستی که نهام رو کتک میزنه!
با یادآوری آن صحنه همراه اخمی که در ابرو هایم افتاده بود لبخندی زدم. درست می گفت. چهره ی نهام در آن لحظه دیدنی بود. انقدر خیره نگاهش کردم که آخر سر دست لای موهایش کشید و سرش را پایین گرفت. گفت:قیافم عجیبه که زل زدی بهم؟ هوم؟
تازه متوجه شدم که خیلی وقت است نگاهش میکنم.
لب پایینم را گاز گرفتم. سرم را پایین گرفتم و بالاخره گفتم: +ببخشید...داشتم حرفاتون رو آنالیز می کردم.
بشکنی زد و درحالی که نگاهم میکرد گفت:ایول.
بالاخره به حرف آوردمت! واقعا از آشنایی باهات خوشبختم بهارا.
لبخندی زدم. دیگر از خیره نگاه کردن به چشمانش خجالت نمی کشیدم.
+منم واقعا از آشنایی باهات خوشحالم بامداد.
با دلتـ حسرت هم صحبتی امـ هستـــ ولی....
سـنگ را با چه زبانی بهــ سخن وا دارمــ؟
حال:
دستان یخ زده ام را روی زنگ خانه ی ماه و منیر گذاشتم. هنوز هم شک داشتم که رفتنم به آن مهمانی کار درستی است یا نه.
بعد از تماس با فرزام میترسیدم یاسین متوجه دروغم شده باشد و همه چیز را به مادرش بگوید، اما بعد از این فکر که چه بگوید و چه نه من از اینجا خواهم رفت، دیگر آن استرس اولیه را نداشتم. اگر میگفت فقط یک آبروریزی ایجاد میشد و بعدش بدون توضیحی اضافه از آنجا میرفتم.
رفتن را به تعریف کردن سرگذشتم ترجیح می دادم.
چند ثانیه بعد ماه و منیر با صورتی خندان در را باز کرد و از من خواست وارد خانه شوم. آن لبخند و برخورد گرمش باعث میشد کمی از استرسم کم شود اما باعث نمیشد باز هم اینجا بمانم. اصلا به خاطره همین بود که دعوتشان را پذیرفتم و به این مهمانی آمدم. فقط میخواستم بگویم که از اینجا می روم و دیگر نمیمانم. دوست نداشتم بیشتر از این از اعتمادشان سوء استفاده کنم. بعد از گفتن این حرف به کجا خواهم رفت؛ دیگر نمیدانستم.
____________❄___________🌸____________
دیگر کسی دنباله ی بحث را نگرفت، اما از چشمان مامان همتا و بابا بنیامین میتوانستم بفهمم که چقدر سوال در این باره داشتند. نیشام باری دیگر روبه نهام پرسید: پس بامداد و خواهرت نسیم کجا هستن؟
نهام دست در جیب هایش کرد:
-پروا اومده بود. یه سر رفتن پیش اون.
+تو چرا نرفتی؟
نهام سمت پدرش خم شد و چیزی دم گوشش گفت. نیشام هم سر تکان داد و دیگر سوالی نپرسید. دست روی سرم گذاشتم و پس از گفتن با اجازه ای آنجا را ترک کردم تا دیگر چشمم به نهام و آن پوزخندش نیوفتد.
دل داده ام برباد، بر هر چه بادا باد
مجنون تَر از لیلی، شیرین تَر از فرهاد
••••
نگاهم را از ماه به ظاهر طلایی رنگ گرفتم. قلبم هشدار خراب شدن سرنوشتم را می داد.
آلان باید اشک می ریختم و یا بدتر از اینجا فرار می کردم اما
می دانستم که حتی اگر این کارها را انجام بدهم فایده ای ندارد.
شاید به خاطره همین موضوع همان جور روی نیمکتی که در باغ بود؛ نشسته بودم و با آرامش به صدای دلنشین گیتار میلوش گوش می دادم. زمان با گوش دادن موزیک های مورد علاقه امــ خیلی سریعتر می گذشت. لحظه ای یکی از هنزفری ها از گوشم خارج شد و درحالی که آواز موزیک کم می شد، صدای مردانه ای را شنیدم که گفت:میلوش!
سر برگرداندم و اول از همه با چشمان قهوه ای بامداد روبرو شدم. روی نیمکت برعکس من نشسته بود و آن سره هنزفری را در گوشش گذاشته بود و گوش می داد. نگاهم نمی کرد. همانطور با لـ*ـذت عجیبی گوش می داد.
+این رو شنیدم. خیلی دوستش دارم؛ حتی بیشتر از برادر ناتنیم نهام.
حرف های عجیبش باعث می شد نتوانم نگاهم را از رویش بردارم. سرش را کج کرد و با چشمانش که حالت عجیبی گرفته بودند نگاهم کرد؛ انگار واقعا عاشق آن صدای گیتار بود.
سرم را با خجالت پایین انداختم. تا پایان موزیک حرفی نزد و همانطور خیره نگاهم میکرد، تا اینکه بعد از تمام شدن موزیک لب هایش را باز کرد و گفت:
-داشتم برمیگشتم عمارت که اینجا دیدمت. میخواستم یه چیزی بهت بگم. درواقع من و نهام یه عذر خواهی بابت حرفهای تو حیاط بهت بدهکاریم.
موزیک را استپ کردم تا راحت تر حرفش را بشنوم.
+و چون نهام مغرور تر از اینکه عذر خواهی کنه من عوض اون ازت معذرت خواهی می کنم. متاسفم بهارا.
می تونم اینطور صدات کنم؟
هنوز در شک حرفهایش بودم. متاسف است؟ حتی فکر
نمیکردم که عذر خواهی کند. سرم را تکان دادم.
لبخندی زد:
- تو هم منو بامداد صدا بزن. من با نهام فرق دارم. نمی خوام با هم کلاسیم اونقدر ها هم رسمی باشم.
باز هم حرفی نزدم. انگار قدرت حرف زدن را فراموش کرده بودم. انتظار صمیمی شدن با نوه ی آقاجون بعد از آن همه دعوا در حیاط را نداشتم؛ بیشتر منتظر بد خلقی هایشان بودم.
بامداد درحالی که قهقه میزد گفت:ولی تو هم خیلی باحالیا! وقتی نهام اون کار رو کرد ساکت نشستی و یه سیلی دم گوشش خوابوندی. میشه گفت اولین دختری هستی که نهام رو کتک میزنه!
با یادآوری آن صحنه همراه اخمی که در ابرو هایم افتاده بود لبخندی زدم. درست می گفت. چهره ی نهام در آن لحظه دیدنی بود. انقدر خیره نگاهش کردم که آخر سر دست لای موهایش کشید و سرش را پایین گرفت. گفت:قیافم عجیبه که زل زدی بهم؟ هوم؟
تازه متوجه شدم که خیلی وقت است نگاهش میکنم.
لب پایینم را گاز گرفتم. سرم را پایین گرفتم و بالاخره گفتم: +ببخشید...داشتم حرفاتون رو آنالیز می کردم.
بشکنی زد و درحالی که نگاهم میکرد گفت:ایول.
بالاخره به حرف آوردمت! واقعا از آشنایی باهات خوشبختم بهارا.
لبخندی زدم. دیگر از خیره نگاه کردن به چشمانش خجالت نمی کشیدم.
+منم واقعا از آشنایی باهات خوشحالم بامداد.
با دلتـ حسرت هم صحبتی امـ هستـــ ولی....
سـنگ را با چه زبانی بهــ سخن وا دارمــ؟
حال:
دستان یخ زده ام را روی زنگ خانه ی ماه و منیر گذاشتم. هنوز هم شک داشتم که رفتنم به آن مهمانی کار درستی است یا نه.
بعد از تماس با فرزام میترسیدم یاسین متوجه دروغم شده باشد و همه چیز را به مادرش بگوید، اما بعد از این فکر که چه بگوید و چه نه من از اینجا خواهم رفت، دیگر آن استرس اولیه را نداشتم. اگر میگفت فقط یک آبروریزی ایجاد میشد و بعدش بدون توضیحی اضافه از آنجا میرفتم.
رفتن را به تعریف کردن سرگذشتم ترجیح می دادم.
چند ثانیه بعد ماه و منیر با صورتی خندان در را باز کرد و از من خواست وارد خانه شوم. آن لبخند و برخورد گرمش باعث میشد کمی از استرسم کم شود اما باعث نمیشد باز هم اینجا بمانم. اصلا به خاطره همین بود که دعوتشان را پذیرفتم و به این مهمانی آمدم. فقط میخواستم بگویم که از اینجا می روم و دیگر نمیمانم. دوست نداشتم بیشتر از این از اعتمادشان سوء استفاده کنم. بعد از گفتن این حرف به کجا خواهم رفت؛ دیگر نمیدانستم.
____________❄___________🌸____________
آخرین ویرایش: