رمان لطفا من را بُکش |‌ MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 942
  • پاسخ ها 81
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
تیلور از روی تختخواب بلند می‌شود و با لحن بلندی می‌گوید:
- ترسو‌ها، در نبود من چرا انقدر زود از بازی انصراف دادین؟‌
کریس و آنتوان با شک و تردید به نامزد‌های خودشان نگاه می‌کنند. آنتوان قدم‌های آهسته بر می‌دارد و لب می‌زند.
- واقعا خودت هستی؟
تیلور سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و با تعجب لب می‌زند.
- پس کی هستم؟
آنتوان، صورت سبزه‌ی تیلور را کند و کاو می‌کند و سردرگم پاسخ می‌دهد.
- ببخشید، این خونه واقعا عجیبیه، فقط می‌خوام مطمئن باشم. ما دو تا توی اولین قرارمون، چه نوشیدنی خوردیم؟
تیلور، همراه با چشمان مشکی و کشیده‌اش، کمی به آنتوان خیره می‌شود و بعد پاسخ می‌دهد.
- اسپرسو.
آنتوان، به سرعت تیلور را در آغـ*ـوش می‌کشد. آلیس با لحن بلندی صحبت می‌کند.
- اتاق سیزده یه کانال مخفی داشت که مستقیم به این‌ اتاق راه داره.
کریس، با لحن بلندی می‌گوید:
- من که دیگه دوست ندارم حتی یک ثانیه این بازی لعنتی رو ادامه بدم.
آنتوان صحبت او را تایید می‌کند.
- آره، تا سونیا اومده، باید از بازی انصراف بدیم. اگه ولش کنیم بره، دوباره غیبش می‌زنه.
آلیس با تعجب می‌گوید:
-سونیا اومده‌؟
پیش از آنکه کسی تایید کند، خود سونیا وارد اتاق می‌شود و با لحن بلندی می‌گوید:
- بله عزیزم.
تیلور، لبخندی روی لبان براقش سوار می‌کند و در آغـ*ـوش آنتوان حرف می‌زند.
- بچه‌ها، به همین زودی می‌خواید انصراف بدین؟ اگه یکم دیگه صبر کنیم پول خوبی می‌گیرم.
کریس به سرعت مخالفت می‌کند.
- حتی فکرش رو هم نکن. این بازی جنون‌آوره، من می‌ترسم عوارضش تا یه مدت بمونه داخل سرمون.
سونیا به سرعت پاسخ می‌دهد.
- خیالتون راحت باشه، این بازی قبلا روی خود من تست شده. هیچ عوارضی نداره.
آلیس می‌گوید:
- یعنی قبلا خودت این بازی رو انجام دادی؟‌
سونیا لبخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد.
- بله عزیزم. یک معذرت خواهی هم بهت بدهکارم، برق شرکت رفت و من نتوستم راهنمایی کنم.
آلیس بدون آنکه پاسخ بدهد، فقط لبخند می‌زند.
سونیا دستانش را به یکدیگر گره می‌زند و همانند همیشه با اعتماد به نفس صحبت می‌کند.
- خیلی خوب، آمده هستید که میکروچیپ رو از داخل سرتون بیرون بکشم؟
آنتوان همراه با لبخند کمرنگی جواب می‌دهد.
‌- هر وقت تو بگی، ما آمده هستیم.
سونیا، از داخل جیب خود یک دستگاه بیرون می‌آورد که هندسه‌ای شبیه اسلحه دارد. پیش از هر شخصی، سونیا پشت سر آلیس قرار می‌گیرد و صحبت می‌کند.
- فقط چند ثانیه طول می‌کشه. آهن‌ربا داره و باعث می‌شه میکروچیپ خیلی راحت از سرتون خارج بشه و بهش بچسبه.
آنتوان موهای بلند و پریشان خود را به پشت سرش هدایت می‌کند و با لحن بلندی می‌گوید:
- باورم نمی‌شه یه دستگاه به این کوچیکی، چه توهم‌های واقعی رو برامون درست کرد‌!
کریس با لبخند کمرنگی رو به آلیس می‌گوید:
- من هم می‌خوام یه سئوال ازت بپرسم، تا مطمئن بشم خودت هستی.
سونیا قسمتی از موهای آلیس را به پشت سرش هدایت می‌کند و با لحن شوخی می‌گوید:
- با یک پرنسس نباید اینطوری صحبت کنی آقای محترم. اگه نمی‌خوایش، خودم می‌دزدمش.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آلیس رو به سونیا لبخند می‌زند. کریس شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و جدی‌تر صحبت می‌کند.
    - هر اتفاقی ممکنه توی این عمارت بیفته. اولین باری که با همدیگه رفتیم سینما، کی بود؟
    آلیس کمی صبر می‌کند. لبخندی رو به کریس می‌زند و در جواب می‌گوید:
    - هیچوقت با همدیگه سینما نرفتیم. چون تو به فیلم هیچ علاقه‌ای نداری.
    کریس، لبخند رضایتی می‌زند و آلیس را می‌بوسد. در این مدت نیز، سونیا میکروچیپ‌های تمام شرکت‌کنندگان را در می‌آورد. جلوتر از همه قدم بر می‌دارد و شروع به صحبت می‌کند.
    - لطفا دنبالم بیاید. اگه دوست داشتین، در روز‌های آتی می‌تونید وارد سایت ما بشین و تجربه‌تون از این بازی رو برای مخاطبان بنویسین.
    از اتاق بیست و دو خارج می‌شوند و پلکان چوبی را به آرامی پایین می‌روند. کریس، پاسخ سونیا را می‌دهد.
    - میکروچیپ به تموم خاطرات مغز ما دسترسی داره، حتی صدای خواهرم رو که توی سیزده سالگی مُرده،برام شبیه‌سازی کرد.
    سونیا با تعجب پاسخ می‌دهد.
    - بعید می‌دونم میکروچیپ بتونه همچین کاری رو انجام بده. خیلی باید روش کار بشه که همچین قابلیتی بهش اضافه بشه!
    به طبقه‌ی میانی عمارت می‌رسند. کریس کوتاه می‌گوید:
    - یعنی من دارم دروغ می‌گم؟
    سونیا به سرعت پاسخ می‌دهد.
    - نه، اصلا همچین قصدی نداشتم. منظور من این بود که اشتباه شنیدی.
    کریس با لحن آرامی می‌گوید:
    - تنها چیزی که امکان نداره من اشتباه بشنوم، صدای خواهرم هست.
    پلکان طبقه‌ی دوم را نیز به سمت پایین می‌روند و خودشان را به همکف می‌رسانند. آنتوان، به سونیا نزدیک می‌شود و با عجله می‌گوید:
    - من هم یه سئوال دارم. زمان‌هایی از بازی بود که همه چیز ناپدید می‌شد و من رو بیست سال عقب می‌برد. توی خونه‌ی بچگی‌هام ظاهر شدم و مادرم رو دیدم.
    سونیا کمی جدی می‌شود. سر جایش می‌ایستد و مصمم می‌گوید:
    - این مواردی که شما می‌گید، اصلا امکان ندارن. این دستگاه اگه انقدر قوی و پیشرفته بود، تا الان به ما نوبل داده بودن.
    کریس، همراه با ابرو‌های گره خورده لب می‌زند.
    - امکان داره این کارهای خاص رو خود عمارت باهامون انجام داده باشه؟
    سونیا سرش را تکان می‌دهد و با پوسخند می‌گوید:
    - منظورت چیه؟
    کریس بحث را بیشتر باز می‌کند.
    - این عمارت اصلا عا‌دی به نظر نمی‌رسه. انگار که دارای قدرت و انرژی مخوفی هستش. در مورد این عمارت چی می‌دونی؟
    سونیا هنگام صحبت کردن شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و مجددا قدم بر می‌دارد.
    - من هم مثل شما برای اولین بار هستش که داخل این عمارت اومدم. ما که قبل از شما شرکت‌‌کنندگان دیگه‌ای نداشتیم.
    برای چند دقیقه میان جمع آن‌ها سکوت سنگینی حاکم می‌شود. آلیس کلید را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و درب بزرگ عمارت را باز می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آلیس رو به سونیا لبخند می‌زند. کریس شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و جدی‌تر صحبت می‌کند.
    - هر اتفاقی ممکنه توی این عمارت بیفته. اولین باری که با همدیگه رفتیم سینما، کی بود؟
    آلیس کمی صبر می‌کند. لبخندی رو به کریس می‌زند و در جواب می‌گوید:
    - هیچوقت با همدیگه سینما نرفتیم. چون تو به فیلم هیچ علاقه‌ای نداری.
    کریس، لبخند رضایتی می‌زند و آلیس را می‌بوسد. در این مدت نیز، سونیا میکروچیپ‌های تمام شرکت‌کنندگان را در می‌آورد. جلوتر از همه قدم بر می‌دارد و شروع به صحبت می‌کند.
    - لطفا دنبالم بیاید. اگه دوست داشتین، در روز‌های آتی می‌تونید وارد سایت ما بشین و تجربه‌تون از این بازی رو برای مخاطبان بنویسین.
    از اتاق بیست و دو خارج می‌شوند و پلکان چوبی را به آرامی پایین می‌روند. کریس، پاسخ سونیا را می‌دهد.
    - میکروچیپ به تموم خاطرات مغز ما دسترسی داره، حتی صدای خواهرم رو که توی سیزده سالگی مُرده،برام شبیه‌سازی کرد.
    سونیا با تعجب پاسخ می‌دهد.
    - بعید می‌دونم میکروچیپ بتونه همچین کاری رو انجام بده. خیلی باید روش کار بشه که همچین قابلیتی بهش اضافه بشه!
    به طبقه‌ی میانی عمارت می‌رسند. کریس کوتاه می‌گوید:
    - یعنی من دارم دروغ می‌گم؟
    سونیا به سرعت پاسخ می‌دهد.
    - نه، اصلا همچین قصدی نداشتم. منظور من این بود که اشتباه شنیدی.
    کریس با لحن آرامی می‌گوید:
    - تنها چیزی که امکان نداره من اشتباه بشنوم، صدای خواهرم هست.
    پلکان طبقه‌ی دوم را نیز به سمت پایین می‌روند و خودشان را به همکف می‌رسانند. آنتوان، به سونیا نزدیک می‌شود و با عجله می‌گوید:
    - من هم یه سئوال دارم. زمان‌هایی از بازی بود که همه چیز ناپدید می‌شد و من رو بیست سال عقب می‌برد. توی خونه‌ی بچگی‌هام ظاهر شدم و مادرم رو دیدم.
    سونیا کمی جدی می‌شود. سر جایش می‌ایستد و مصمم می‌گوید:
    - این مواردی که شما می‌گید، اصلا امکان ندارن. این دستگاه اگه انقدر قوی بود که تا الان به ما نوبل داده بودن.
    کریس، همراه با ابرو‌های گره خورده لب می‌زند.
    - امکان داره این کارهای خاص رو خود عمارت باهامون انجام داده باشه؟
    سونیا سرش را تکان می‌دهد و با پوسخند می‌گوید:
    - منظورت چیه؟
    کریس بحث را بیشتر باز می‌کند.
    - این عمارت اصلا عا‌دی به نظر نمی‌رسه. انگار که دارای قدرت و انرژی مخوفی هستش. در مورد این عمارت چی می‌دونی؟
    سونیا هنگام صحبت کردن شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و مجددا قدم بر می‌دارد.
    - من هم مثل شما برای اولین بار هستش که داخل این عمارت اومدم. ما که قیل از شما شرکت‌‌کنندگان دیگه‌ای نداشتیم.
    برای چند دقیقه میان جمع آن‌ها سکوت سنگینی حاکم می‌شود. آلیس کلید را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و درب بزرگ عمارت را باز می‌کند.
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سونیا درب عمارت را باز می‌کند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - لطفا دنبالم بیاید.
    شرکت‌کنندگان به طور همزمان از درب عمارت خارج می‌شوند. سونیا درب عمارت را می‌بندد و به وسیله‌ی کلیدش، قفل می‌کند.
    ضربان قلب آنتوان و کریس، همچنان به شدت بالا است. با وجود آنکه میکروچیپ‌ها را درآورده‌اند، هرلحظه احتمال می‌دهند در این تیرگی شب، با همان موجودات وحشناک مواجه شوند.
    تیلور که دست آنتوان را گرفته است، با لبخندی خطاب به او می‌گوید:
    - دستت چه قدر سفید و یخه، انگار همین الان از سرد‌خونه کشیدمت بیرون. نکنه تو هم مُردی؟
    آنتوان نیز لبخند کمرنگی روی لبانش سوار می‌کند و همانند همیشه با اعتماد به نفس حرف می‌زند.
    - نه، حال من خیلی هم خوبه. این بازی نیاز بود. الان احساس می‌کنم دیگه هیچ فوبیایی ندارم!
    کریس، مخالفت می‌کند.
    - من که هیچ فرقی نکردم. احساس می‌کنم این موضوع فقط بهونه‌ای بود تا پای ما رو به این بازی باز کنن.
    آلیس‌، صورت کریس را لمس می‌کند و با لحن آرامی می‌گوید:
    - عزیزم بداخلاق نشو. این مهیج ترین بازی دنیا بود که خیلی هم مفید هستش.
    کریس، ابرو‌های مشکی رنگش را بالا می‌اندازد و کوتاه می‌گوید:
    - حتما همینطوره، ولی تو هیچوقت اینطوری صحبت نمی‌کردی. انگار که به آدم جدیدی تبدیل شدی.
    آلیس لبخند ملیحی می‌زند و لحن صحبتش را بلند‌تر می‌کند.
    - من فقط هیجان زده‌ام عزیزم. تو چرا انقدر سرد و خشک شدی؟
    شرکت‌ کنندگان به اتومبیل سونیا می‌رسند. پیش از آنکه کریس، همراه با بقیه سوار بشود، یک بار دیگر به سمت عقب بر می‌گردد و به عمارت خیره می‌شود. چشمانش را ریز می‌کند و با دقت دو چندان به یکی از پنجره‌های بزرگ خیره می‌شود.
    از همین راه دور، یک دختر بچه‌را می‌بیند که پشت پنجره ایستاده است. به دلیل فاصله‌ی زیادی که دارند و تیرگی آسمان، به خوبی نمی‌تواند او را ببیند.
    درب اتومبیل را می‌بندد و همراه با صدایی که کمی می‌لرزد، صحبت می‌کند.
    ‌- آنتوان، یک لحظه بیا.
    آنتوان، از داخل اتومبیل می‌گوید:
    - چی شده رفیق؟
    کریس بدون آنکه نگاهش را از پنجره و عمارت بر دارد، پاسخ می‌دهد.
    - فقط یک لحظه از اون ماشین لعنتی پیاده شو.
    سونیا با لحن بلندی می‌گوید:
    - بچه‌ها، لطفا زود باشید، داره دیر می‌شه.
    آنتوان از اتومبیل پیاده می‌شود. یک سوسک بزرگ بال‌دار از کنار او می‌گذرد. آنتوان جا خالی می‌دهد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - لعنت بهتون عوضیا. حتی الان هم دست از سرم بر نمی‌دارین!
    کریس با دست به یکی از پنجره‌های عمارت اشاره می‌کند و لب می‌زند.
    - یکی از اتاق‌ها لامپش روشن شده. به پنجره‌اش نگاه کن، اون‌جا چی می‌بینی؟
    آنتوان با قدم‌‌های آهسته اندکی از فاصله‌ی زیادش با عمارت را از بین می‌برد‌؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - هیچی رفیق. همه‌ی اتاق‌ها برقشون خاموش هستن،
    کریس که بسیار هیجان‌زده و ترسیده است، لحن صحبتش را کنترل می‌کند.
    - اون‌جا...پشت اون پنجره‌ی لعنتی یه دختر بچه‌ با لباس سفید وایستاده...داخل دستش هم یک چیزی گرفته...شاید یک چاقو!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سونیا که پشت فرمان نشسته است، به طور نیم‌خیز از پنجره‌ی اتومبیل بیرون می‌آید و لب می‌زند.
    - پسر‌ها، مشکلی پیش اومده؟
    کریس، از بازوی آنتوان می‌گیرد و نزدیک گوش او صحبت می‌کند.
    - من به این زن اعتماد ندارم. هنوز میکروچیپ داخل سرمون هستش. نامزد‌هامون هم واقعی نیستن!‌
    آنتوان نیز با لحن بسیار آرامی پاسخ می‌دهد.
    - زده به سرت؟ چرا بهش اعتماد نداری؟ اون که بازی رو تموم کرد و ما رو از عمارت بیرون اورد!
    کریس بدون معطلی می‌گوید:
    - آره، ما رو از عمارت بیرون اورد؛ ولی نامزدم‌هامون رو همچنان داخل عمارت نگه‌ داشته!
    آلیس، شیشه اتومبیل را پایین می‌دهد و خطاب به پسر‌ها می‌گوید:
    - شما دو نفر چی دارین به همدیگه می‌گین؟
    آنتوان، یک لبخند تصنعی روی لبانش سوار می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - یک‌سری صحبت مردونه.
    سونیا از اتومبیل پیاده می‌شود. مستقیم به کریس زل می‌زند و صحبت می‌کند.
    - لطفا سوار ماشین بشو. من تموم شب رو وقت ندارم!
    کریس با قدم‌های آهسته به سونیا نزدیک می‌شود. همینطور که مستقیم به صورت او زل زده است، لب می‌زند.
    - من می‌خوام برگردم به عمارت، کلید‌ها رو بده.
    سونیا، با یک لبخند کمرنگ پاسخ می‌دهد.
    - شما انصراف دادین، دیگه اجازه ندارین وارد بازی بشین.
    کریس همراه با اندام ورزیده‌اش، به سونیا نزدیک‌تر می‌شود و با حرص صحبت می‌کند.
    - من نمی‌خوام بازی کنم... فقط کلید ها رو بده.
    سونیا سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و مصمم می‌گوید:
    - متاسفم آقا، همچین اجازه‌ای ندارم.
    به محض آنکه صحبتش تمام می‌شود، آنتوان بازوی ظریف و کشیده‌ی او را می‌گیرد و به سمت آسفالت هلش می‌دهد. دختر‌ها داخل اتومبیل جیغ می‌کشن. کریس روی سونیا می‌افتد و جیب‌‌‌‌های او را می‌گردد. در همین حین، سونیا روی صورت کریس تف می‌کند. آنتوان، بالا تنه‌ی سونیا را می‌گیرد که تکان نخورد.
    کریس، دسته‌ کلید درب اصلی عمارت و تمام اتاق‌های داخلش را از جیب سونیا بیرون می‌آورد.
    کریس، با لحن بلندی خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - زودباش رفیق. فقط فرار کن.
    آن دو با تمام سرعتشان به سمت عمارت می‌دوند.
    تیلور و آلیس نیز از اتومبیل پیاده می‌شوند و به حال سونیا رسیدگی می‌کنند. همزمان تیلور با لحن بلندی می‌گوید‌:
    - چه غلطی می‌کنی آنتوان. زود باش، برگرد پیش من.
    کریس دست خود را به دور شانه‌ی آنتوان حلقه می‌کند و خطاب به او می‌گوید:
    ‌- اون‌ها نامزد‌های ما نیستن. پشت سرت رو نگاه نکن.
    آلیس، به سونیا کمک می‌کند که از روی زمین بلند بشود. پیشانی او را می‌بوسد و از جانب کریس معذرت‌خواهی می‌کند.
    کریس و آنتوان نیز به درب اصلی عمارت می‌رسند. کریس با دستپاچگی یکی پس از دیگری کلید‌ها را امتحان می‌‌کند. آنتوان به سمت عقب بر می‌گردد و سونیا را می‌بیند که با تلفن همراهش صحبت می‌کند. با لحن بلندی می‌گوید:
    -‌ زود باش پسر، زود باش.
    کریس، دست‌پاچه پاسخ می‌دهد.
    - این‌جا چند تا کلید هست، یکم زمان می‌بره
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان، همچنان به پشت سرش نگاه می‌کند. صدای تیلور را از فاصله‌ی دور می‌شنود.
    - آنتوان، زده به سرت، هدفت از این کار چیه؟
    به محض آنکه آنتوان می‌خواهد پاسخ بدهد، کریس درب بزرگ و قهوه‌ای رنگ عمارت را باز می‌کند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - باز شد، زود باش بیا داخل.
    آنتوان نگاهش را از پشت سرش پس می‌گیرد و به سرعت وارد عمارت می‌شود. کریس درب را پشت سر خودشان می‌بندد؛ سپس قفلش می‌کند.
    آنتوان فضای خوف و ترسناک عمارت را باری دیگر مشاهده می‌کند. با قدم‌های آهسته پیش می‌رود و همزمان با لحن بلندی می‌گوید:
    - شاید تو اشتباه می‌کنی. تیلور و آلیس، به نظر نمی‌رسید یه تصویر از میکروچیپ باشن!
    کریس نیز از درب فاصله می‌گیرد و تلاش می‌کند خونسردانه حرف بزند.
    - تو کم‌تر از دو سال هستش که تیلور رو می‌شناسی؛ ولی من هشت سال با آلیس زندگی کردم. خیلی خوب می‌شناسمش. لحن صحبت کردنش، طرز راه رفتن و خندیدنش، خیلی غیر واقعی و ساختگی بود.
    کریس نفس عمیقی می‌کشد و قسمت‌های مختلف و خوفناک عمارت را برانداز می‌کند. با لحن آرام‌تری صحبتش را به اتمام می‌رساند.
    - من نمی‌دونم که هدف نهایی و اصلی اون‌ها از این بازی چی هست و چه بلایی سر دختر‌ها می‌خوان بیارن؛ ولی شک ندارم کسایی که ما عاشقشون هستیم، هنوز داخل همین عمارت هستن و جونشون در خطر هستش!
    آنتوان به سمت عقب بر می‌گردد و باری دیگر به کریس نگاه می‌کند؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - تو معتقد هستی میکروچیپ‌ها هنوز داخل سرمون هستن؟
    کریس سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و کوتاه می‌گوید:
    - آره، بدون شک.
    آنتوان شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد.
    - با این وجود گشتن چه فایده‌ای داره؟ ممکنه باز هم میکروچیپ برای ما تیلور و آلیس‌های تقلبی بسازه.
    درحالی که موهای کوتاه و مشکی رنگ کریس روی پیشانی‌اش چسبیده‌اند، به کف سرامیکی عمارت زل می‌زند. کمی فکر می‌کند، درنهایت به آنتوان خیره می‌شود و کوتاه می‌گوید:
    - باید خودمون سعی کنیم میکروچیپ رو از داخل سرمون خارج کنیم، چاره‌ی دیگه‌ای نداریم.
    آنتوان، موهای طلایی رنگش را به پشت سرش هدایت می‌کند و لحظه‌ای بدون تحرک می‌ماند.
    در همین حین، خود آنتوان لب می‌زند.
    - من خودم دیدم که میکروچیپ رو از داخل سرمون در اورد؛ ولی به یک موضوع دیگه شک دارم!
    ابرو‌های کریس داخل یکدیگر فرو می‌روند و کنجکاوانه می‌گوید:
    - به چی شک داری؟
    آنتوان مستقیم به کریس زل می‌زند و نامطمئن صحبت می‌کند.
    - احتمال داره وقتی که میکروچیپ رو در اورده، بلافاصله یک میکروچیپ دیگه تزریق کرده.
    کریس سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و لب می‌زند.
    - احتمالش زیاده. اون کاری کرد که ما فکر کنیم همه چیز تمومه، ولی در اصل جای خالی میکروچیپ رو بلافاصله پُر کرده.
    آنتوان که دست به کمر ایستاده، کوتاه می‌گوید:
    - دقیقا!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان که چهره‌اش از همیشه ترس بیشتری بازتاب می‌دهد، با نگرانی لب می‌زند.
    - متن روی اون کاغذ به نظرم اهمیت ویژه‌ای داره. مراسم به زودی شروع می‌شه. این جمله برای تو معنی خاصی نداره؟
    کریس سرش را به معنی مخالفت تکان می‌دهد. کمی که فکر می‌کند، با لحن بلندی می‌گوید:
    - شاید منظورش از به زودی، تموم شدن ساعت این بازی هستش.
    آنتوان، بزاق دهانش را فرو می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - چه قدر از زمان بازی مونده؟
    کریس، بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - هر وقت خورشید طلوع کنه. کم‌تر از دو ساعت.
    آنتوان به سمت راه‌پله‌ی چوبی حرکت می‌کند و همزمان بلند می‌گوید:
    - زود باش، باید عمارت رو زیر و رو کنیم.
    به محض آنکه آنتوان دوتا از پله‌ها را بالا می‌رود، صدای گریه کردن نوزادی از طبقه‌ی میانی به گوش می‌رسد.
    کریس، با لحن آرام و وحشت‌زده‌ای می‌گوید:
    - تو هم صدای گریه بچه رو می‌شنوی؟
    آنتوان که روی راه‌پله متوقف شده است، سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. صدای گریه نوزاد قوی‌تر می‌شود و از فاصله‌ی نزدیک‌تری به گوش می‌رسد.
    آنتوان به سرعت پله‌ها را بر می‌گردد و خود را به کریس می‌رساند. در همین لحظه که صدای گریه‌های نوزاد نزدیک می‌شود، صدای قدم‌های یک شخص نیز روی راه‌پله به گوش می‌رسد.
    مرد اشرافی، همراه با موهای کوتاه و سیبیل پرپشتش، پله‌ها را پایین می‌آید و روبه‌روی آنتوان و کریس می‌ایستد. همانند همیشه لباس‌هایش خیس هستند و یک شات‌گان داخل یکی از دست‌هایش دارد.
    صدای گریه‌های نوزاد هر دم بیشتر می‌شود و به مرور زمان، تار‌های صوتی نوازد کلفت و حجیم تر می‌شود. مرد اشرافی سر خیسش را پایین می‌اندازد و همراه با پوست سفید و بی‌روحش صحبت می‌کند.
    - من خانواده خودم رو کشتم. گلوی دختر خودم رو با کارد بریدم. من ... من نمی‌خواستم با گلوله بزنم وسط قلب همسرم.
    آنتوان و کریس که بی‌تحرک ایستاده‌اند، دیگر صدای گریه‌های نوزاد را نمی‌شنوند. هم‌اکنون داخل دست مرد اشرافی، نوازدی وجود ندارد.
    آن مرد سرش را بالا می‌آورد. از گوشه‌ی چشمانش قطره‌های خون جاری می‌شوند. با صدای آرام و دهشتناکی صحبت می‌کند.
    - شیطان من رو مجبور کرد!
    آنتوان و کریس به طور همزمان فرار می‌کنند. با نهایت سرعت می‌دوند و خودشان را به راه‌روی سمت راست همکف می‌رسانند. مرد اشرافی داخل راه‌رو حضور دارد و روی صندلی نشسته است. به سمت عقب بر می‌گردند و به طرف یکی از درب‌های چوبی اتاق می‌دوند.
    کریس دستش را روی دستگیره فلزی می‌گذارد؛ اما به قدری داغ است که ناخودآگاه دستش را عقب می‌کشد و از عمق وجود فریاد می‌زند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس به کف دست خود نگاه می‌کند. پوستش کاملا سرخ شده است و به شدت می‌سوزد. صدای قدم‌هایش را از پشت سر می‌شنوند.
    آنتوان با چند ضربه‌ی محکم پایش، درب چوبی اتاق را باز می‌کند. داخل اتاق همان زن درشت اندام نشسته است. رگ‌های برجسته‌ی آبی رنگ از پوست صورتش مشخص هستند. داخل دستانش همان نوزاد قرار دارد و دم گوش او با سرعت زمزمه می‌کند. آنتوان برای چند ثانیه به چهره‌ی سفید و موهای طلایی نوزاد خیره می‌شود. کریس دست او را می‌گیرد و با فریاد می‌گوید:
    - سرت رو بیار پایین.
    اولین گلوله‌ از شات‌گان مرد اشرافی شلیک می‌شود. قسمتی از دیوار فرو می‌ریزد. درحالی که آنتوان و کریس سرشان را پایین گرفته‌اند، با نهایت سرعت به سمت راه‌‌پله می‌دوند.
    مرد اشرافی اسلحه‌ی خود را بالا می‌آورد و شلیک می‌کند. به یکی از تابلو‌های بزرگ نقاشی برخورد می‌کند و آن را روی زمین می‌اندازد.
    کریس و آنتوان خودشان را به طبقه میانی می‌رسانند. صدای گریه‌‌های نوزاد، به نوبت از تمام اتاق‌های این طبقه به گوش می‌رسد. مدام صدای گریه‌هایش بین اتاق‌ها جا‌به‌جا می‌شود.
    کریس دستش را روی سرش می‌گذارد و دور خودش می‌چرخد؛ سپس با لحن بلندی می‌گوید:
    - کجا بریم؟
    آنتوان با لحن بلندی می‌گوید:
    - دنبالم بیا.
    درحالی که صدای قدم‌های مرد اشرافی را روی راه‌پله می‌شنوند، با نهایت سرعت می‌دوند.
    از کنار مجسمه‌ها و تابلو‌ها می‌گذرند و خودشان را به انتهای راه‌رو می‌رسانند. آنتوان به سمت درب فلزی و کوتاهی حرکت می‌کند که به زیر زمین می‌رسد. مرد اشرافی نیز روی سرامیک‌های شطرنجی راه‌رو قدم می‌زند و خودش را به آن دو می‌رساند. در ابتدا آنتوان خم می‌شود و از درب کوتاه فلزی عبور می‌کند. مرد اشرافی به سمت کریس شلیک می‌کند. آنتوان پای کریس را می‌گیرد و روی زمین می‌کشاند. کریس از میان شکاف کوتاه روی دیوار، به داخل کشیده می‌شود.
    کریس در این چند ساعتی که گذشته است، برای اولین بار با این مکان مواجه می‌شود. پلکان سنگی و فرسوده‌ای به چشم می‌خورند که تار‌های عنکبوت رویشان بسته است. همچنین فضای خوف زیر زمین را فقط مشعل‌های آتش متعددی که روی دیوار هستند، کمی روشن نگه‌ داشته‌اند. هیچ چراغ و لامپی وجود ندارد.
    نفس‌های کریس و آنتوان به سختی بالا می‌آیند. کریس که همچنان روی زمین است، با نگاه وحشت‌زده‌اش به روبه‌رویش خیره می‌شود. آنتوان دستش را به سمت کریس دراز می‌کند و همزمان با لحن بلند و غیرقابل کنترلی می‌گوید:
    - می‌دونم که این‌جا از تمام قسمت‌های دیگه عمارت ترسناک تر هستش؛ ولی این‌جا همکار قدیمیم رو دیدم که زندانی شده. باید پیداش کنیم. شاید اون‌ اطلاعاتی داشته باشه که به درد ما بخوره.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس، دست آنتوان را می‌گیرد و به کمک او از روی زمین بلند می‌شود. به صورت آنتوان خیره می‌شود و کوتاه می‌گوید:
    - منظورت از اطلاعات چیه؟
    آنتوان شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و بدون معطلی می‌گوید:
    - هرچیزی ممکنه باشه...در مورد عمارت، کسایی که این بازی رو راه‌ انداختن و حتی شاید نامزد‌هامون!
    کریس سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و یکی از مشعل‌های آتش را از محوطه‌ی فلزی‌اش بیرون می‌آورد. آنتوان نیز یکی از مشعل‌های آتش را بر می‌دارد و پله‌های سنگی زیرزمین را با قدم‌های آهسته پایین می‌روند.
    کریس نیز پشت سر او حرکت می‌کند. به محوطه‌ی اصلی زیرزمین می‌رسند. تعداد زیادی قفس‌های فلزی کنار یکدیگر وجود دارند که داخلشان انسان‌ها زندانی شده‌اند. لب‌های تمام انسان‌های زندانی با نخ و سوزن دوخته شده است که صدایشان در نیاید. کف زمین یک خط صاف از خون انسان ماسیده است. بوی گندش به مشام کریس می‌رسد. آن پسر سرش را به سمت عقب می‌چرخاند و اوق می‌زند.
    آنتوان دستش را روی شانه‌ی کریس می‌گذارد و خطاب به او می‌گوید:
    - حالت خوبه؟
    کریس سرش را به نشانه‌ی متبت تکان می‌دهد و مجددا به سمت جلو بر می‌گردد. آنتوان، باری دیگر صحبت می‌کند.
    - قبل از این که بریم، یک سئوال می‌خوام ازت بپرسم.
    بدون آنکه منتظر پاسخ کریس بماند، به سرعت صحبت می‌کند.
    - شاید یکم احمقانه به نظر برسه، ولی من و تیلور تا قبل از این که بیایم این‌جا، بچه داشتیم؟
    کریس سرش را به نشانه‌ی سردرگمی تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - مطمئن نیستم. جدی میگم. حافظه‌ام درست کار نمی‌کنه!
    آنتوان بدون معطلی می‌گوید:
    - برای چند ثانیه احساس کردم اون نوزاد که گریه می‌کرد، پسر خودم هست؛ ولی هیچ‌چیزی ازش توی خاطرم نیست. فقط این موضوع رو حس کردم. خیلی خب، بهتره حرکت کنیم.
    آنتوان و کریس مشعل‌های آتش را بالا می‌گیرند و با قدم‌های آهسته از رد خون‌ها می‌گذرند. آدم‌هایی که داخل قفس زندانی‌ شده‌اند، نیمه عـریـ*ـان هستند و بسیار لاغر شده‌اند. یکی از زندانی‌ها، به محض آنکه آن دو را می‌بیند، دست لاغر و تکیده‌اش را از میان میله‌های فلزی بیرون می‌آورد. کریس خود را کنار می‌کشد. تمام زندان‌ها دستانشان را از میان میله‌ها بیرون می‌آورند و از هر دو طرف به سمتشان می‌گیرند. کریس و آنتوان، دقیقا از وسط محوطه و پشت سر یکدیگر حرکت می‌کنند. مشعل‌های داخل زیرزمین یکی پس از دیگری خاموش می‌شوند و محوطه در تاریکی مطلق غوطه‌ور می‌شود. آنتوان که جلوتر قدم بر می‌دارد، با لحن بلندی خطاب به کریس می‌گوید:
    - شونه‌ام رو بگیر که همدیگه رو گم نکنیم.
    درحالی که محوطه در تاریکی مطلق غوطه‌ور است و کوچک‌ترین روزنه نوری وجود ندارد، آنتوان روی شانه‌ی خود یک دست احساس می‌کند.
    نفس عمیقی می‌کشد و با نفس تنگی صحبت می‌کند.
    - باید راه بیفتیم کریس.
    پاسخی از جانب کریس دریافت نمی‌کند؛ اما دست او را همچنان روی شانه خود حس می‌کند. آنتوان مجددا قدم می‌زند؛ اما قدم‌هایش را بسیار کوتاه و با احتیا‌ط بر می‌دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان همراه با گلوی خشکیده‌اش، بزاق دهانش را فرو می‌دهد. به سختی مسیر را پیش می‌روند؛ زیرا همچنان تاریکی مطلق داخل زیرزمین حاکم است.
    آتتوان با اعتراض می‌گوید:
    - چرا انقدر دست‌هات سرد شده کریس؟
    آنتوان با قدم‌های آهسته و محتاطانه پیش می‌رود. هیچ پاسخی از جانب کریس دریافت نمی‌کند. قدم زدن را متوقف می‌کند و با ترس و اضطراب می‌گوید:
    - کریس، خودت هستی؟
    آنتوان بدون تحرک می‌ماند تا پاسخش را دریافت کند. چند ثانیه می‌گذارد، درنهایت صدای کریس به گوش می‌رسد.
    - من ترسیدم مرد، نمی‌تونم صحبت کنم.
    آنتوان سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و آرام می‌گوید:
    - من هم همچنین.
    از دور چندین مشعل آتش روشن می‌شوند. آنتوان چشمان خود را ریز می‌کند و با دقت به مسیر روبه‌رویش خیره می‌شود. به نوبت مشعل‌های آتش دوباره روشن می‌شوند.
    کریس سرش را می‌چرخاند و به قفس‌های اطرافش نگاه می‌کند. چشمانش درشت می‌شوند و به سختی لب می‌زند.
    - چرا همه‌ی زندانی‌ها ناپدید شدن.
    آنتوان بدون آنکه به اطراف خود نگاه کند، پاسخ می‌دهد.
    -‌ فقط روی هدفمون تمرکز کن.
    هر لحظه‌ای که می‌گذرد، ترس و اضطراب بیشتری در وجودشان رخنه می‌کند. فضای زیرزمین به شدت خوف و نفس‌گیر است.
    دیوار‌های سنگی، زمین کثیف و خون‌آلود، قفس‌های فلزی که هر دو طرف چیده شده‌اند و نور بسیار اندک مشعل‌های آتش، قلب هرکسی را تا مرز سکته پیش می‌کشاند.
    درنهایت، آنتوان موفق می‌شود همکار خود را پیدا کند. به سرعت روی پاهایش می‌نشیند و چند مرتبه به قفس می‌کوبد. بدون معطلی صحبت می‌کند.
    - هی، جکس زنده‌ای؟
    جکس جا می‌خورد و به سرعت از سرجایش بلند می‌شود. آنتوان دسته‌کلید را بالا می‌گیرد و بدون معطلی لب می‌زند.
    - اومدم نجاتت بدم.
    جکس از خوشحالی چشمانش درشت می‌شوند و زبانش بند می‌آید. به سختی صحبت می‌کند.
    - باورم نمی...شه...به خاطر...
    آنتوان صحبت او را قطع می‌کند.
    - گوش کن چی می‌گم. اطلاعاتی از این بازی و دانشمند‌ها داری که به درد من بخوره؟
    جکس به میله‌های کثیف و خونی ققس می‌چسبد و همین طور که یک دستش را قطع‌ کرده‌اند، به سختی صحبت می‌کند.
    ‌- آره...آره من اطلاعات زیادی دارم.
    آنتوان سرش را می‌چرخاند و به کریس نگاه می‌کند که بی‌تحرک ایستاده است. کریس به آرامی سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. آنتوان نیز درب قفس را همراه با یکی از کلید‌ها باز می‌کند و جکس را بیرون می‌آورد.
    جکس، به سختی قدم بر می‌دارد و خطاب به آن دو می‌گوید:
    - اول باید از این زیرزمین خارج بشیم.
    هر سه‌ی آن‌ها بدون آنکه حرف دیگری بزنند، با نهایت سرعتشان شروع به دویدن می‌کنند. زندانی‌ها که مجددا پدیدار شده‌اند، دستانش را از داخل سلول‌های هر دو طرف، به سمت آن‌ها می‌گیرند. به پله‌های سنگی می‌رسند. با نهایت سرعت پله‌ها را بالا می‌روند و خودشان را به درب می‌رسانند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا