رمان مشووم (مجموعه‌ی بانگ خاکستر) | Lilith کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Lilith

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/02/05
ارسالی ها
19
امتیاز واکنش
128
امتیاز
111
محل سکونت
شهر وارونه
رمان :مشووم (مجموعه‌ی بانگِ خاکستر)
نویسنده: Lilith کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @MEHЯAN
ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: با شروع یک فریب، بانو مطمئن است که برنده‌ی این بازی خواهد بود؛ اما پیوندی باستانی دانه‌ی تردید را در بطن اطمینان او می‌کارد. همچنانکه دانون سعی در خفه کردن این شعله‌ی فروزان دارد، بانشی فریاد می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    %D9%84%D8%A7.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    انجمن نگاه دانلود عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    Lilith

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/05
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    128
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    شهر وارونه
    «بهم گفتی یه زمانی ملکه‌ای بود که با موهای خودش به قتل رسید، می‌دونستم که دروغه؛ و حالا کاری کردم تا واقعی باشه. اینجوری تو دیگه بهم دروغ نگفتی.»
    «کسایی که خبر دارن چی تو تاریکی می‌گذره، هر کاری می‌کنن تا توی روشنایی بمونن»
    «تو صرفا توسط تاریکی به فرزندخوندگی گرفته شدی، من در اون متولد شدم.»
    «تو اژدهایی هستی که تلاش می‌کنه یک پری باشه. فراموش نکن که بال‌های تو از استخون ساخته شدن، نه پر.»
    «یه رهبر خوب کسیه که احتمالات رو می‌بینه.»
    «جنگ اینه! اگه نمی‌خوای دستات خونی بشن برگرد خونه.»
    «-ما محاصره شدیم!
    -عالیه، حالا می‌تونیم از هر سمتی که دلمون می‌خواد حمله کنیم.»
    «-کی بهت اجازه داده؟
    -کی می‌تونه متوقفم کنه؟»
    «چه باورم داشته باشی چه نه من به وجود داشتن ادامه می‌دم.»

    مشووم، یک ماجرای شوم
    فصل اول: بدایت فریب
    هنگامی که دستان سرباز چون ماری با پنج سر دور بازوی او پیچید، هریت نالید. سرباز از مسیر سنگ‌فرش شده‌ی میان درختان سرو و صنوبر به سمت قصر حرکت کرد و او را با خود کشید. به راحتی جسد نگهبانان را لگد می‌کرد. هریت نهایت تلاشش را کرد تا روی آن‌ها پا نگذارد و چندان هم موفق نبود. سطح زمین با مرده‌ها پوشیده شده بود.
    چهره‌ی جری را شناخت. بیش از هفده سال نداشت و اهل روستایی در حوالی پایتخت بود. چشمانش، ثابت و بی حرکت، گشاد شده تا بیشترین حد ممکن به آسمان شب خیره بودند، آسمانی که به شدت دوست داشت. هریت شب‌های بسیاری او را دیده بود که با شیفتگی به ماه و ستارگان خیره می‌شد. فکر کرد حالا می‌تواند تا ابد به ماه نگاه کند؛ و اشک‌هایش تا مرز فروریختن پیش‌روی کردند.
    چند قدم آنطرف‌تر، پایش روی صورت نابود شده‌ی مردی رفت. با تبر به دو نیم شده بود، اما هنوز هم می‌توانست او را بشناسد. چشم‌های سبز زمرد گون و موهایی آنقدر روشن که به سفیدی می‌زد. دین بود، همان سربازی که آنا با هر بار دیدنش سرخ می‌شد. هریت به صورت محوی به یاد داشت که سال گذشته جانش را نجات داده بود، همان زمان که راهزنان به او و ندیمانش حمله کرده بودند. یازده نفر آن روز کشته شدند و اگر به خاطر دین نبود این آمار شامل هریت هم می‌شد.
    با بهت به روبه‌رو چشم دوخت. چشمانش، همچون چشمان مرده‌ی جری، بی حرکت و گشاد بودند. قصر، آن مأمن آرامش و زندگی، مقابل چشمانش چون دیوی از جنس سنگ قد اَلَم کرده بود.
    و به ناگاه، او را دید. افتاده بر زمین، با برش عمیقی که از زیر گلو شروع می‌شد و تا کمر ادامه داشت. چشمانش، چشمان زیبای اقیانوسی‌اش، بسته بودند و موهای خوش حالت قرمز رنگش با خون به پیشانی چسبیده بود. دور دهان و لب‌هایش به سرخی حیات آغشته بودند، سوغاتی‌های سرفه‌ی پیش از مرگ.
    هریت ایستاد. خشک شده، شکسته و غم‌آلود. آغشته به خون بودند، همان تارهای مواجی که همواره دستان او را در آغـ*ـوش خود می‌فشردند. همان لب‌ها، همان لب‌هایی که بارها پذیرای مهر لب‌های او بودند. زانوانش سست شدند و سقوط کرد. باورش نمی‌شد، باورش نمی‌شد، امکان نداشت! او...
    سرباز با قدرت او را بالا کشید و به جلو هل داد. سر به عقب گرداند و برای آخرین بار به او نگریست. چه برازنده بود، چه باوقار. جسمش با چه لطافتی روی زمین افتاده بود. هنوز هم شمشیرش را رها نکرده بود، او مردی بود که هرگز تسلیم نمی‌شد؛ هرگز...
     

    Lilith

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/05
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    128
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    شهر وارونه
    زمزمه کرد:
    -هرگز...
    و سرباز او را به زانو انداخت. جیغی کشید و به سختی تعادلش را حفظ کرد. رو به فرمانده‌اش گفت:
    -قربان، باید باهاش چیکار کنم؟
    افسر مافوق مردی بود سیه چهره، با چشمان سبز روشنی که ظاهری ترسناک و دیوانه‌وار به او می‌داد. موهای سرش را از ته تراشیده بود و ریش کم حجمی روی چانه‌اش به چشم می‌خورد.
    فرمانده سر تا پای او را بررسی کرد. زیورآلات زمردنشان هیچ جای شکی باقی نمی‌گذاشتند:
    -ببرش به سیاهچال، باید دید "بانو" چه تصمیمی می‌گیره...
    بعد از این حرف سرباز دیگری که از راهرو می‌گذشت را صدا زد. بچه سال بود، پانزده، شاید هم شانزده. موهای بلندی داشت که نوکشان به سر شانه کشیده می‌شد. چشمان درشت گردش درست هم‌رنگ موهایش بودند. لاغر بود، آنقدر لاغر که تحمل وزن شمشیر برایش غیرممکن می‌نمود.
    -برو پیش "بانو" و بهش بگو که شاهزاده دستگیر شده و در سیاهچاله، مایل هست که اون رو ببینه؟ اگر نیست، چی دستور می‌ده؟
    سرباز سری خم کرد. به نشانه‌ی تفهیم یا اطاعت، مگر فرقی هم می‌کرد که کدام یک؟ بازوی دردآلود هریت دوباره اسیر مشت قدرتمند مرد شد و باز هم شروع به حرکت کردند. از جای جای قصر خاطرات دوباره زبانه کشیدند. این سنگ‌ها، این سنگ‌ها به یاد داشتند. آن‌ها وفادار بودند. آن‌ها فراموش نمی‌کردند، هرگز...
    سنگ‌ها نجوا کردند. درست همانجا بود، زیر تابلوی شاه ریچارد که ریک برای اولین بار او را بوسید. یا چند قدم آنطرف‌تر، مستقیم در تیر رس نگاه ملکه ماریا. همانجا بود که نگاهش، با چشمان شوالیه‌ی جدید تلاقی کرد.
    صدایش را هنوز می‌شنید، تک تک کلماتش را به یاد می‌آورد:
    -من سر ریک سیندر هستم.
    -بهتره بیشتر مراقب خودتون باشید، جنگل جایی نیست که بانویی مثل شما تنها قدم بزنه.
    -زمرد سبز با طلای موهاتون ترکیب زیباییه. انگار حتی نماد خاندانتون برای شما انتخاب شده.
    -افتخار می‌دید، بانوی من؟
    -دوستت دارم!
    -دوستت دارم!
    -دوستت دارم...
    وقتی سرباز او را درون سلولی انداخت به خود آمد. با محو شدن شوک اولیه، تازه متوجه بود که چه اتفاقی افتاده. او واقعا، واقعا به قتل رسیده بود! دیگر هرگز چشمان او را نخواهد کاوید، دیگر هرگز آغوشش را لمس نخواهد کرد، دیگر هرگز طعم لب‌هایش را نخواهید چشید، دیگر هرگز...
    بغضش ترکید. تاریکی چون غولی آزمند با چنگال‌هایی از جنس ترس به او حمله‌ور شد. هریت سر بر زانو گذاشت و گریست. هق هق‌هایش در دالان اکو می‌شد، و او می‌دانست که سنگ‌ها به یاد خواهند داشت.
    همه چیز سریع‌تر از آن اتفاق افتاده بود که بتواند مسائل را تحلیل کند. نیمه‌های شب با صدای چکاچک شمشیر و فریادهای نبرد از خواب پریده بود. وحشت‌زده و خواب‌آلود، روی تخت نشسته و چند لحظه‌ای خیره مانده بود. همهمه‌ی خدمتکاران به وضوح به گوش می‌رسید. با ترس از جا برخاسته بود و هنگام خروج از اتاق، دسته‌ای از نگهبانان را دیده بود. آن‌ها خلاصه‌وار برای او شرح داده بودند که قلعه تحت حمله است و سعی کرده بودند او را از قصر خارج کنند. با این وجود، خون آن‌ها زمین را رنگین کرده بود و هریت حالا اینجا بود. و ریک، امکان نداشت! او مردی بود که هرگز تسلیم نمی‌شد، هرگز...
    برایش مهم نبود "بانو" ی نام‌بـرده چه کسی است، یا چه سرنوشتی انتظارش را می‌کشد. مهم نبود که هرگز از این سلول بیرون خواهد رفت یا نه، هیچ چیز مهم نبود. فقط می‌خواست به حال خود رها شود و سوگواری کند. برای جری، دین، هزاران نفری که شب گذشته مرده بودند و مهم‌تر از همه، ریک...
    تقریبا به خواسته‌اش رسید. چند ساعتی برای خودش رها شد تا اشک بریزد. اشک بریزد و اشک بریزد و خاطرات را مرور کند. نگاه آرام او، هنگامی که اولین بار ملاقاتش کرده بود لحظه‌ای از خاطرش محو نمی‌شد. چقدر زیبا بودند، دو گوی اقیانوسی نرم و دلپذیر.
    چند ساعت بعد با صدای قدم‌هایی وحشت‌زده به در سلول چشم دوخت. خب، جایی که فکر می‌کرد در باشد. هیچ چیز نمی‌دید. می‌دانست یه خاطر تاریکی غلیظ سیاهچال است، اما برای لحظه‌ای شکی از جنس ترس باعث شد فکر کند که بینایی‌اش را از دست داده.
     

    Lilith

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/05
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    128
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    شهر وارونه
    از فاصله‌ای دور سوسوی نور مشعل به چشم می‌خورد. نزدیک شد، نزدیک و نزدیک‌تر. هریت توانست چهره‌ی جوان و موی نامرتب را تشخیص دهد، همان سربازی بود که ماموریت داشت به "بانو" خبر دهد. در سلول را گشود و به موهای او چنگ زد.
    -بلند شو، "بانو" می‌خواد ببیندت.
    هریت برخاست، بی تفاوت نسبت به آنچه پیش رو بود. پسر را از میان سلول‌ها و بعد در طول راهروها دنبال کرد. سنگ‌ها زمزمه می‌کردند، یادآوری می‌کردند. قصر تک تک لحظه‌ها را خوب به خاطر داشت. هریت نالید، خاطرات نمکی بودند بر زخم تازه‌اش. مقابل یکی از اتاق‌های مهمان بود که ایستاد. با پشت دست چند تقه به در زد و بعد از اجازه‌ی بانویش، هریت را داخل فرستاد.
    اتاق کوچک اما دلبازی بود. یک پنجره‌ی بزرگ در طول دیوار سمت چپ کشیده شده بود. پرده‌ی حریر نازکی آن را می‌پوشاند. سفید رنگ بود، با گلدوزی‌های ظریف سرخابی. ستاره‌های پشت پنجره، به نظر می‌رسید که نگین‌هایی دوخته شده روی حریر اعلا بودند. درست در مقابلش، دری به اتاق درونی راه داشت.
    صندلی‌های شکسته در مقابل در به چشم می‌خوردند و مبل‌های پاره شده گوشه‌ی دیگری رها شده بودند. مشخص بود که سربازان نسبت به چپاول اثاثیه غفلت نورزیده‌اند. هریت در عجب بود که چطور پرده آسیبی ندیده.
    و چند قدم آنطرف‌تر، او ایستاده بود. پای چپش بالا آمده و قائم بر دیوار قرار داشت. سرش را پایین انداخته بود و موهای شکلاتی رنگش صورتش را از دیده پنهان کرده بود.
    وقتی متوجه ورود او شد، به نرمی گردن راست کرد. دسته‌های مو دور صورتش تاب خوردند. چشمان کهربایی‌اش، گرگ‌وار زیر ابروان تیره تر از موها درخشیدند. از دیوار فاصله گرفت و چند قدمی به او نزدیک شد.
    سر تا پا سیاه پوشیده بود، چکمه‌های چرم بلند، شلوار جذب، پیراهن دکمه‌ای و ردایی که همه‌ی آن‌ها را می‌پوشاند. حالا که راست ایستاده بود، هریت می‌دید که طول موهایش به سختی تا روی بازوست. اگرچه با آن موهای کوتاه و لباس‌های مردانه، ظاهر چندان زنانه‌ای نداشت، لقب بانو برایش کاملا درست به نظر می‌رسید.
    او پلک زد. لب‌هایش را از هم فاصله داد:
    -پس هریت اندرسون تو هستی!
    صدایش رعشه‌ای بر فقرات هریت انداخت. با اضطراب دسته‌ای از موهای عـریـ*ـان طلایی‌اش را به پشت هل داد و گفت:
    -ب... له، بانو!
    با نگاهی خریدارانه سر تا پای او را کاوید. موهای ابریشمی‌اش نامرتب روی شانه‌ها و کمر پخش شده بودند. چشمان عسلی‌اش، ترسیده و معصوم، وجدان او را نشانه می‌رفتند. جواهرات زمردنشانی دور گردن و مچ‌هایش به چشم می‌خورد، اما لباس خواب سفید رنگی به تن داشت. اندامی لاغر و ظریف داشت و قدش به سختی بیش از پنج فوت می‌شد.
    وقتی مطمئن شد که چهره‌ی او را کاملا به خاطر سپرده، صدا زد:
    -فرد!
    درهای اتاق درونی گشوده شدند و مرد فرد نام وارد شد. موهای سیاهی داشت، با چشمان سیاه و لب‌هایی سرخ. چهره‌اش با آن رنگ‌پریدگی بیش از حد برای هریت عجیب می‌نمود. تمام لباس‌هایش از چرم سیاه بودند و روی سرآستین‌هایش شیری غران حک شده بود.
    -بله بانوی من.
    "لیلیث" چرخید. نگاهی از سر تحقیر به هریت انداخت و گفت:
    -بکشش، بی سر و صدا. و یادت نره، نمی‌خوام هیچ کس متوجه مرگش بشه. ردی از جسدش هم باقی نذار.
    هریت از وحشت خشک شد. نمی‌توانست لرزش دستانش را کنترل کند. نفسی را به سختی فرو برد و سعی کرد حرفی بزند، اعتراضی، ناله‌ای، التماسی؛ اما چشمان سرد بانو، نگاه یک شکارچی، جرات انجام هر کاری را از او گرفت.
    فرد یک قدم جلو آمد. تق، پوتین‌هایش پاشنه داشتند. قدم بعدی، چقدر لاغر بود. قدم سوم، لب‌هایش درست به رنگ خون تازه بودند، برق می‌زدند. یک قدم دیگر، لباس‌های چرمی‌اش جیر جیر می‌کردند. کمی نزدیک‌تر آمد، موهایش زیادی کوتاه بودند. آخرین قدم، چشمانش، چقدر بی رحم بودند. عمیق، ترسناک، سیاه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا