رمان آنیما و آنیموس | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 3,975
  • پاسخ ها 137
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
لوسی کنجکاو می‌شود و لحظاتی سکوت می‌کند؛ سپس مشتاقانه صحبت می‌کند.
‌- من واقعا کنجکاوم که بدونم این همه مدت، چطوری با همدیگه در ارتباط بودیم.
ویل بدون آنکه صحبت کند، دست آکنده از تتو خود را بالا می‌آورد و صورت نرم و لطیف لوسی را نوازش می‌کند. در همین لحظه، با لحن آرام و صدای گرفته‌اش، بحث را تغییر می‌دهد.
- هوا خوبه. بریم بیرون قدم بزنیم؟
لوسی انگشتان بلند و قلمی‌اش را که با لاک صورتی و مشکی زینت بخشیده است، روی دست ویل می‌کشد. لوسی همچنان در بحث قبلی باقی می‌ماند.
- موضوع مهمی رو می‌دونی که داری از من پنهون می‌کنی؟
ویل لحظاتی ساکت می‌ماند؛ اما درنهایت سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد که یک بار دیگر موهایش آشفته می‌شود. با لحن آرام و آهسته‌‌ای پاسخ می‌دهد.
- نه عشقم. من هیچ موضوعی رو از تو پنهون نمی‌کنم. فردا همه چیز رو برات تعریف می‌کنم.
لوسی که تیشرت بلند و سفید رنگ ویل را بر تن دارد، به خود می‌آید و با لبخند صحبت می‌کند.
- چرا یادم رفت تیشرت تو رو در بیارم؟
ویل با دقت بیشتری تیشرت خود را در اندام زیبا و ظریف لوسی برانداز می‌کند؛ سپس با لبخند محوی پاسخ می‌دهد.
- نیاز نیست دربیاری. خیلی بهت میاد. تو انقدر خوشگلی که مهم نیست چی پوشیدی.
لوسی نیز که به واسطه‌ی لبخندش دندان‌‌های سفیدش مشخص هستند، استکان قهوه را روی زمین می‌گذارد و از کنار شومینه بلند می‌شود. دستش را به سمت ویل دراز می‌کند و همزمان می‌گوید:
- من تموم عمرم تنها گوشه‌ی خونه بودم. هیچ وقت دوست نداشتم برای تفریح از خونه خارج بشم. در مواجه با بقیه انسان‌ها احساس ترس و اضطراب می‌کنم. امشب برای اولین بار دوست دارم برای تفریح از خونه خارج بشم.
گوشه‌ی لبان ویل به آرامی بالا می‌روند. چشمان مشکی و درخشان خود را به دست کوچک و ظریف لوسی می‌دوزد و به زخم‌های مشترکشان نگاه می‌کند. درنهایت با لوسی دست می‌دهد. آن دختر کمک می‌کند که ویل از روی زمین بلند بشود.
لوسی کاپشن مشکی رنگ و چرمش را می‌پوشد و کلاه‌‌خز دارش را روی سرش می‌اندازد.
لوسی، با هیجان به سمت درب خانه می‌دود و ویل را با خود می‌کشاند. از خانه خارج می‌شوند و پله‌های لغزنده‌ی جلوی ایوان را پایین می‌روند. بارش بارف همچنان تداوم دارد. ویل همراه با قد و قامت بلندی که دارد، دست خود را به دور گردن لوسی حلقه می‌کند. صدای گوش‌نواز دریا را بهتر از همیشه در کنار یکدیگر می‌شنوند.
روی زمین پوشیده از برف‌ قدم برمی‌دارند و خودشان را به خیابان باریک و خلوتی می‌رسانند. چراغ‌های پایه‌دار مشکی، با فاصله‌‌ی مناسبی کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. لوسی، حرف‌ عمیقی می‌زند.
- تو به نیمه‌ی گمشده اعتقاد داری؟
ویل نفس عمیقی می‌کشد و به‌ دور دست خیره می‌شود؛ سپس بعد از اندکی تفکر پاسخ می‌دهد.
- راستش، جواب دادن به این سئوال‌ آسون نیست. من فکر می‌کنم هر انسانی یه نیمه‌ی گمشده داره؛ ولی به این معنی نیست که نیمه‌ی گمشده یک جا از این کره‌ی زمینه و ما باید دقیقا همون‌جا پیداش کنیم. هر انسانی خودش این نیمه‌گمشده رو می‌سازه و جای خالیش رو پُر می‌کنه!
لوسی که موهای صاف و مشکی رنگش به طور چتری روی پیشانی‌اش ریخته‌اند، چشمان سبز رنگش را در کاسه می‌چرخاند و پاسخ می‌دهد.
- راستش، منظورت رو متوجه نشدم.
ویل بخار دهانش را بیرون می‌دهد و در جواب می‌گوید:
- خیلی ساده گفتم. وقتی یک آدم عاشق یک آدم دیگه می‌شه، به مرور زمان رفتار‌‌‌ش رو نسبت به طرف مقابلش تغییر می‌ده. سلیقه‌اش عوض می‌شه و طور دیگه‌ای دنیا رو می‌بینه. این موضوع انقدر پیش میره تا بلاخره رفتار و علایقش می‌شه مثل همون فردی که عاشقش شده. اینطوری فکر می‌کنه نیمه گمشده‌‌‌اش رو پیدا کرده؛ اما در اصل نیمه گمشده‌اش رو ساخته!
لوسی سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و حرف ویل را تایید می‌کند.
- ماجرا رو با یک نگاه جدید بررسی کردی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آن‌ها به انتهای خیابان می‌رسند. لوسی قدم زدن را متوقف می‌کند و دست ویل را محکم می‌گیرد‌. به چشمان آن پسر زل می‌زند و شروع به صحبت می‌کند.
    - می‌دونم سال تحویل میشه و دوست داری داخل جمعیت باشی؛ ولی من اصلا علاقه ندارم وارد جمعیت بشم. دوست دارم تموم شب رو فقط کنار تو باشم.
    ویل با ابرو‌های گره‌ خورده پاسخ می‌دهد.
    - کی گفته من دوست دارم تو رو به خاطر جمعیت ول کنم؟
    پیش از آنکه لوسی صحبت کند، رد بـ..وسـ..ـه‌ی گرم خود را روی لبان لوسی به جا می‌گذارد. لوسی نیز چشمانش را می‌بندد و این گرما را به تمام بدنش منتقل می‌‌کند.
    در همین لحظه مواد منفجره به آسمان شلیک می‌شوند و ثانیه‌‌ای بعد منفجر می‌شوند و همانند گُل شکوفه می‌زنند. لوسی و ویل به طور همزمان لبخند می‌زنند و به آسمان پرستاره نگاه می‌کنند. مواد منفجره پس از انفجار، سال ۲۰۱۲ را با رنگ‌های قرمز و نارنجی به نمایش می‌گذارد.
    ویل به آرامی دستان لوسی را رها می‌کند. آن دختر نیز به قدری محو آسمان و آتش‌بازی‌ شده است که متوحه این عمل ویل نمی‌شود. ویل با قدم‌های آهسته به سمت عقب حرکت می‌کند. به طور ناگهانی لوسی به خود می‌آید. ابرو‌هایش در هم فرو می‌روند و دلش فرو می‌ریزد. به دور خود می‌چرخد. ویل ناپدید شده است. آن دختر با نگرانی لب می‌زند.
    - کجا رفتی عزیزم؟
    به لوسی هیچ پاسخی نمی‌رسد. با قدم‌های آهسته خیابان را بر می‌گردد. در ابتدا به زمین نگاه می‌کند که دو تا رد‌پا وجود دارد. ویل به طور ناگهانی از میان درختان بیرون می‌آید و گلوله برفی به سمت کمر لوسی پرتاب می‌کند. آن دختر جا می‌خورد و با جیغ خفیفی به سمت عقب بر می‌گردد؛ سپس اعتراض می‌کند.
    - از ترس کم‌ مونده بود سکته کنم.
    لوسی نیز روی پاهایش خم می‌شود و با عصبانیت گلوله برفی درست می‌کند. درست در همین لحظه، گلوله بعدی روی سر او فرود می‌آید. لوسی همراه با یک جیغ از روی پاهایش بلند می‌شود و گلوله برفی را که در دست دارد، به سمت ویل پرتاب می‌کند. آن پسر به موقع جا خالی می‌دهد.
    لوسی به سمت ویل هجوم می‌برد و چندین مرتبه دستان ظریفش را به سـ*ـینه‌های آن پسر می‌کوبد. ویل، به آرامی و لطافت زیاد، مچ دستان لوسی را می‌گیرد و از خود دفاع می‌کند. در همین لحظه خطاب به لوسی می‌گوید:
    - آماده‌ای؟
    لوسی بی‌معطلی می‌گوید:
    ‌- برای چی؟
    ویل بدون آنکه صحبت کند، خم می‌شود و دستش را به دور پاهای لوسی حلقه می‌کند؛ سپس آن دختر سبک‌‌وزن را از روی زمین بلند می‌کند و روی دوش خود می‌گذارد.
    لوسی جیغ و شیون می‌کشد و با اعتراض می‌گوید:
    - من رو بذار زمین....زودباش.
    ویل در همین حالت قدم می‌زند و خطاب به لوسی می‌گوید:
    - واقعا خیلی سبکی، هیچ چیز احساس نمی‌کنم. تمام شب می‌تونم بدون اینکه خسته بشم، تو رو نگه دارم.
    در همین لحظه، شروع به دویدن می‌کند و خیابان را باز می‌گردد. لوسی با صدای بلندتری جیغ می‌کشد و دستانش را با قدرت بر بدن و شانه‌ی ویل می‌کوبد. با اعتراض بیشتری می‌گوید:
    - من رو بذار پایین کله‌شق...اگه همین الان من رو نذاری پایین باهات قهر می‌کنم.
    ویل به طور ناگهانی می‌ایستد و آن دختر را روی زمین می‌گذارد. لوسی که نفس‌نفس می‌زند، راهش را پیش می‌گیرد و به سرعت قدم می‌زند. لبخندی روی صورت ویل می‌نشیند و با صدای بلندی می‌گوید:
    - بهتر نیست روز اول ملاقتمون قهر نکنی؟
    لوسی بدون آنکه پاسخ بدهد، لبخندکمرنگی می‌زند و به قدم‌هایش ادامه می‌دهد. ویل با اعتراض می‌گوید:
    - بیخیال دیگه، فقط یک شوخی بود.
    لوسی همچنان با لبخندی که بر لب دارد، بی‌اعتنایی می‌کند. ویل به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد و یک‌بار دیگر آن دختر را از روی زمین بلند می‌کند و روی دوش خود می‌گذارد. این بار با سرعت بیشتری می‌دود و تا خانه با همین حالت پیش می‌رود. درحالی که صدای جیغ و شیون های لوسی در طول مسیر توجه‌ی همه مردم را جلب می‌کند، ویل بی‌اعتنا خودش را به خانه‌شان می‌رساند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل کلید را می‌چرخاند و وارد خانه می‌شوند. لوسی که از تقلا‌های متعدد خسته شده است، حرف دیگری نمی‌زند. ویل پلکان چوبی خانه را به سمت بالا طی می‌کند و آن دختر را با احتیاط روی تختخواب می‌‌گذارد.
    لوسی که گونه‌هایش از شدت سرما سرخ شده‌اند، با تعجب لب می‌زند.
    - از اون چیزی که دوستت می‌گفت هم کله‌شق تری. باورم نمی‌شه تموم مدت من روی دوشت بودم!
    ویل نیز روی تختخواب دراز می‌کشد و باری دیگر آن دختر را در آغـ*ـوش می‌کشد؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - تو که مثل پر پرنده سبکی. وزنه‌هایی که من داخل باشگاه بر می‌دارم، قطعا خیلی سنگین‌تر از تو هستن. ‌۳۰ کیلیو می‌شی، یا کم‌تری؟
    همینطور که لوسی در آغـ*ـوشِ گرم ویل جا خوش کرده است، پاسخ می‌دهد.
    - ۴۵ کیلو هستم. این اواخر که از مدلینگ فاصله گرفتم و دنبال تو افتادم، خیلی چاق شدم. فکر نکنم دیگه هیچ مجله‌ای حاضر باشه با من قرارداد امضا کنه.
    ویل دست خود را محکم‌تر به دور اندام لوسی می‌فشارد و گردن سفید او را می‌بوسد؛ سپس با صدای گرفته‌اش می‌گوید:
    - همه‌ی مجله‌های دنیا آرزو دارن عکس تو رو روی جلدشون داشته باشن. شک نکن. فردا روز مهمی هستش. سعی کن یکم بخوابی.
    لوسی با آغـ*ـوش ویل غریبه نیست، زیرا پیش از ملاقاتشان نیز بارها این حس را به طرز عجیبی از راه دور تجربه کرده است.
    سر لوسی روی سـ*ـینه‌ی داغ ویل چسبیده است و ضربات محکم قلبش را می‌شمرد. دهان ویل نیز بیخ گوش لوسی چسبیده است و زمزمه می‌کند.
    - باورم نمی‌شه که بعد از این همه ماجرا، واقعا توی آغـ*ـوش من خوابیدی!

    آن دو بدون آنکه از آغـ*ـوش یکدیگر جدا بشوند، تمام شب را در همین حالت سپری می‌کنند.
    ***
    تن لوسی پالتوی گرم و نرم قهوه‌ای رنگ به چشم می‌خورد. دستکش‌های چرم مشکی‌‌اش نیز با رنگ پوتین‌های بلندش هماهنگ شده‌اند. دستانش را کنار شقیقه‌هایش می‌فشارد و خطاب به ویل می‌گوید:
    - من نمی‌تونم قبول کنم تموم این ماجرا‌ها فقط یه آزمایش بوده. اگه پسر دیگه‌ای جای تو بود، شاید از راه دور احساسش می‌کردم؛ ولی هرگز عاشقش نمی‌شدم.
    ویل که به صندلی کافی‌شاپ تکیه‌ داده است و استکان داغ چای را درون دستش دارد، پاسخ لوسی را می‌دهد.
    - من و تو برای همدیگه ساخته شدیم، هرگز چیزی غیر از این‌ رو باور نکن.
    لوسی جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخ خود را می‌نوشد و باری دیگر لبان سرخش را باز می‌کند.
    - هویت شخصی رو که پشت تموم این ماجرا هستش، متوجه نشدی؟
    ویل سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با اندکی تاخیر می‌گوید:
    - فقط بهش می‌گفتن دکتر. یک مرد میانسال بود.
    ویل دست ظریف و کوچک لوسی را روی میز می‌گیرد و مستقیم به چشمان سبز رنگش خیره می‌شود. چند ثانیه در همین حالت می‌ماند؛ اما درنهایت صحبت می‌کند.
    - روانپزشک تو هم جزوی از گروه اون‌ها بود. تموم مدت وظیفه داشته که بررسی کنه آزمایش تو خوب پیش میره. تو می‌رفتی حست رو براش توضیح می‌دادی، اون هم به رئیسش گزارش می‌داده.
    لوسی، به طور ناگهانی دست ویل را رها می‌کند و هر دو طرف سرش را می‌فشارد. هینطور که به شدت احساس حماقت می‌کند، با لحن آرام و غمگینی پاسخ می‌دهد.
    - من چه قدر احمقم. چرا به این راحتی به همه اعتماد می‌کنم‌؟
    ویل در سکوت به لوسی خیره می‌شود. لوسی نگاهش را از پنجره‌ی کافه به منظره‌ی برفی بیرون می‌دوزد.
    ویل پاسخ می‌دهد.
    - نه، تو احمق نیستی. فقط بیش حد مهربونی.
    لوسی اضافه می‌کند.
    - چیزی که گفتی، مودبانه‌ی همون احمقه!

    تله‌کابین‌های نیلی رنگ مجموعه، با شیب متعادلی به سمت پایین حرکت می‌کنند. لوسی، به سمت ویل می‌چرخد که سکوت کرده است. آن دختر همراه با صورت غمگینش لب می‌زند.
    - هنوز هم یک موضوع مهم رو از من پنهون می‌کنی. به قول خودت، اتم‌های بدن ما درهم‌تنیده هستن، پس خیلی راحت می‌تونم حست کنم. چی مونده که هنوز به من نگفتی؟
    ویل به طور ناخودآگاه چشمانش را می‌بندد و نفس عمیقی
    می‌کشد. لوسی که دستانش را با دستکش‌های چرم و مشکی رنگ پوشانده، کاملا جدی صحبت می‌کند.
    - از پنهون‌کاری متنفرم. اگه می‌خوای یه رابـ ـطه‌ی خوب رو شروع کنیم و من رو داشته باشی، باید همیشه باهام صادق باشی.
    ویل به آرامی سرش را تکان می‌دهد و پاسخ می‌دهد.
    - درست میگی، یک موضوع دیگه هم مونده که از همه‌شون تلخ تره؛ ولی اعتبار و صحت نداره.
    لوسی وسط حرف ویل می‌پرد و با لحن بلند و عصبی‌اش پاسخ می‌دهد.
    ‌- فقط اون موضوع لعنتی رو تعریف کن.
    ویل نیز ناخواسته لحن صحبتش را بالا می‌برد و بدون معطلی می‌گوید:
    - اگه ما دوتا یه مدت طولانی رو کنار همدیگه سپری کنیم، اتفاق وحشت‌ناکی برامون میفته که حتی نمی‌تونیم تصورش رو کنیم. اون مرد لعنتی فقط این رو به من گفت!
    ویل، با لحن آرام‌تری می‌گوید:
    - خیلی فکر کردم که چه اتفاقی ممکنه بیفته؛ ولی متاسفانه به جوابی نرسیدم.
    لوسی برای ثانیه‌هایی خشکش می‌زند و فقط به چهره‌ی ویل زل می‌زند. ویل از روی صندلی کافه بلند می‌شود و به سمت لوسی قدم بر می‌دارد. کمی خم می‌شود و میان موهای مشکی و چتری او را می‌بوسد. درادامه نیز با همان لحن آرام صحبت می‌کند.
    - متاسقم، دوست نداشتم این همه خبر بد رو یک‌جا بهت بگم. اجازه ندادی کارم رو بکنم، مثل خودم کله‌شقی.
    لوسی سرش را بالا می‌آورد و چشمان درشت رنگی‌اش را به ویل می‌دوزد؛‌ سپس کوتاه پاسخ می‌دهد.
    - بریم هوا بخوریم.
    از کافه‌ی مجموعه‌ی تفریحی خارج می‌شوند و مسیر خودشان را با قدم‌های آهسته، به سورتمه‌سواران می‌رسانند. لوسی که هنوز از شوک خبر‌های تلخ ویل خارج نشده است، خطاب به آن پسر می‌گوید:
    - هر وقت با دوست‌هام به یک مجموعه تفریحی می‌رفتم، احساس می‌کردم فقط دارم وقتم رو هدر می‌دم. برای اولین بار همچین حسی ندارم!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل، بینی باریک و کوچک لوسی را میان دو تا از انگشت‌هایش می‌فشارد و همزمان پاسخ می‌دهد.
    - تو جذاب ترین افسرده‌ای هستی که روی این کره‌ی زمین زندگی می‌کنه.
    لوسی به طور ناگهانی بـ..وسـ..ـه‌ی آرام و کوتاه مدتی به لبان ویل هدیه می‌دهد؛ سپس از عمق وجودش می‌گوید:
    - دوست دارم.
    ویل نیز با لبخند کمرنگی، صورت ظریف و دایره‌ای شکل لوسی را درون دستش می‌گیرد و احساساتی‌تر از همیشه صحبت می‌کند.
    - من هم دوست دارم. مطمئن باش که کنار همدیگه هیچ اتفاق بدی برامون رخ نمیده. اون مرتیکه‌ی احمق فقط یک حرفی برای خودش پروند!
    لوسی سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. آن دو که روی یک زمین سراشیبی آکنده از برف ایستاده‌اند، سوار سورتمه‌ی قرمز رنگی می‌شوند. ویل جلو می‌نشیند و لوسی از پشت او را به آغـ*ـوش می‌کشد. بیش از آنکه ویل وارد سراشیبی بشود، لوسی با استرس می‌گوید:
    - من می‌ترسم ویل. میشه این کار رو انجام ندیم؟
    ویل کوتاه پاسخ می‌دهد.
    - نه.
    بدون آنکه حرف دیگری بینشان رد و بدل بشود، ویل سورتمه را به سمت جلو هل می‌دهد و وارد سراشیبی می‌شوند. فضا بسیار گسترده‌ است. به محض آنکه سرعت سورتمه در این سراشیبی زیاد می‌شود، لوسی محکم‌تر بدن ویل را می‌فشارد و جیغ و شیون می‌کشد. ویل که جلو نشسته است، سورتمه را به سمت راست متمایل می‌کند که به یک سورتمه دیگر برخورد نکند. در همین لحظات که هردوی آن‌ها به اوج هیجان رسیده‌اند، هر لحظه سرعت سورتمه بیشتر می‌شود.
    ویل با صدای بلندی اعتراض می‌کند.
    - یکم آروم‌تر فشارم بده، بدنم داره زیر دست‌های کوچولوت منفجر میشه.
    لوسی پیشانی‌اش را به کمر ویل می‌چسباند که منظره‌ی پیش رویش را نبیند، همزمان به ویل می‌گوید:
    - خیلی استرس دارم لعنتی.
    ویل همزمان که هیجان خود را با یک فریاد تخلیه می‌کند، سورتمه را کاملا به سمت راست می‌چرخاند. سراشیبی بیشتر می‌شود و ویل کنترل سورتمه را از دست می‌دهد. هر دوی آن‌ها از سورتمه بیرون می‌افتند و هر کدام به یک سمت پرتاب می‌شوند. پس از آنکه چندین قلت می‌خورند، سرانجام روی زمین پوشیده از برف متوقف می‌شوند.
    ویل با صدای بلندی می‌خندد و خطاب به لوسی می‌گوید:
    - حالت خوبه پرنسس؟
    لوسی، با اندکی تاخیر می‌گوید:
    - از اول هم معلوم بود که سورتمه سواری بلد نیستی. بعد از این خرابکاریت، رضایت می‌د‌ی برگردیم خونه؟
    ویل از روی زمین پهناور سورتمه‌ سواری بلند می‌شود و با قدم‌های آهسته به لوسی می‌رسد. دستش را به سمت لوسی می‌گیرد که همچنان روی زمین دراز کشیده است؛ سپس با لحن آرامی پاسخ می‌دهد.
    - هرچیز که تو بخوای رو انجام می‌دیم.
    لوسی دست ویل را می‌گیرد و از روی زمین بلند می‌شود. آن دو پس از تحویل سورتمه‌ی قرمزی که سوار آن بودند، برای خروج از مجموعه‌ی تفریحی، یک بار دیگر سوار تله‌کابین می‌شوند.
    کنار یکدیگر می‌نشینند. ویل دستش را به دور گردن لوسی آویزان می‌کند و به منظره‌ی بیرون چشم می‌دوزد. سکوت و آرامش خاصی میان آن‌ها حاکم می‌شود. لوسی که در آغـ*ـوش ویل جا خوش کرده است، با لحن آرامی صحبت می‌کند.
    - تو بهترین اتفاق زندگیم هستی. هیچ وقت تا قبل از ملاقاتمون، انقدر خوشحال نبودم.
    ویل که به آرامی موهای صاف و مشکی رنگ لوسی را نوازش می‌کند، به او پاسخ می‌دهد.
    - تا قبل از من، بهترین اتفاق زندگیت چی بود؟
    همینطور که در تار و پود لوسی آسایش و آرامش حاکم است، لب می‌زند.
    - زمانی که برای اولین مرتبه، صورتم روی جلد مجله قرار گرفت. همه‌ی رسانه‌ها از چهره‌ی من تعریف کردن و برام نوشتن که یک مدل آینده دار هستم.
    لوسی سرش را بالا می‌گیرد و به چهره‌ی ویل زل می‌زند؛ سپس خطاب به او می‌گوید:
    - تو هم بازیگر هستی، درست میگم؟
    ویل نفس عمیقی می‌کشد و به آرامی شانه و گردن لوسی را نوازش می‌کند. در همین حین پاسخ می‌دهد.
    - تا یک زمان طولانی مسیر رو اشتباه می‌رفتم. تموم وقتم رو صرف مهمونی‌های شبونه می‌کردم. همه‌‌‌اش دنبال یک دختر جدید می‌گشتم که وقتم رو باهاش پُر کنم. با رفیق‌هام جمع می‌شدیم و سر کوچیک‌ترین اختلاف با یک محل دیگه دعوا می‌کردیم.
    پس از مکث کوتاهی، نگاهش را از پنجره‌ی تله‌کابین به قله‌های برفی می‌دوزد؛ سپس با همان لحن می‌گوید:
    - این مسیر تا وقتی ادامه داشت که توی یک کافه‌ی دنج با اسکارلت آشنا شدم. اولش به چشم دختر‌های دیگه نگاهش می‌کردم و فقط دنبال رابـ ـطه‌ی زودگذر بودم؛ ولی اون دختر مسیر زندگیم رو تغییر داد. به واسطه‌ی اسکارلت وارد تیم بازیگری دبیرستان شدم و بعد از اون استعدادم کشف شد و خیلی زود پیشرفت خوبی کردم. بعد از این موضوع تا حد امکان از شخصیت قبلی‌ خودم فاصله گرفتم.
    تله‌کابین با یک شیب ملایم به زمین نزدیک‌تر می‌شود. هرچه پایین‌تر می‌روند برف کم‌تری در این مجموعه تفریحی به چشم می‌خورد و هوا گرم تر می‌شود.
    ویل چشمانش را می‌بندد و پیشانی تخت لوسی را می‌بوسد. در همین حین، این بار ویل یک سئوال ناگهانی می‌پرسد.
    - تو به خدا اعتقاد داری؟
    با این سئوال فلسفی، لوس کمی به فکر فرو می‌رود. پس از گذشت چند لحظه، روی صندلی تله‌کابین می‌خوابد و سرش را روی پای ویل می‌گذارد. همینطور که لوسی پاهای بلند و کشیده‌اش را جمع‌کرده است، پاسخ می‌دهد.
    - تو که خونه‌ی من رو دیدی. حتی یک صلیب هم نداشتم؛ پس یعنی اعتقاد ندارم.
    ویل بدون معطلی سئوال بعدی را می‌پرسد.
    - چه چیزی باعث شد که اعتقادت رو از دست بدی؟
    لوسی در جواب می‌گوید:
    - نبودن عدالت. این که خوبی‌ها به یک اندازه توی دنیا تقسیم نشدن. یک نفر در یک کشور خوب و مرفه متولد می‌شه و نفر دوم داخل یک کشور جنگ‌زده.
    ویل اعتقاد خود را بیان می‌کند.
    - اگه خوبی‌ها به یک اندازه تقسیم می‌شدن، دیگه بدی وجود نداشت. اگر بدی هم وجود نداشت، خوبی معنا پیدا نمی‌کرد. همه چیز خیلی کسل‌کننده و یک نواخت می‌شد. دقیقا مثل یک فیلم جنایی می‌شد که داخلش هیچ قاتلی وجود نداره، پس مسلما کارآگاهی هم دنبال سرنخ نمی‌گرده. کی حاضره همچین فیلمی رو ببینه؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی که دست ویل را با لطافت گرفته است، او را به چالش می‌کشد.
    - پس یعنی یک‌سری آدم باید توی این دنیا زجر بکشن که انسان‌های دیگه قدر داشته‌هاشون رو بدونن. درست فهمیدم؟

    ویل شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و در جواب می‌گوید:
    - چرا فکر می‌کنی از دل اون یک سری آدم‌های فقیر که دارن زجر می‌کشن، امکان نداره آدم موفقی بیرون بیاد؟
    ویل، پس از مکث کوتاهی اضافه می‌کند.
    - من قبول دارم بعضی از آدم‌ها از همون اول توی ناز و نعمت به دنیا میان و به نظر می‌رسه یک ناعدالتی بزرگ صورت گرفته؛ ولی انسان‌های فقیر هم می‌تونن یک روزی خودشان رو به درجات اون‌ها برسونن!‌
    لوسی، مجددا روی صندلی می‌نشیند و مصمم پاسخ می‌دهد.
    - مسئله این‌جاست که آدم‌های فقیر زمانی که به یک زندگی خوب می‌رسن، شک نکن که بهای سنگینی پرداخت کردن. یکی از کشورش خارج شده و پناهده شده. یکی دیگه با خانواده‌اش برای همیشه خداحافظی کرده و صد‌ها مورد دیگه. بین ادم‌های موفق هم ناعدالتی وجود داره.
    سرانجام، تله‌کابین وارد سالن مخصوصش می‌شود و به تله‌کابین‌های دیگر می‌پیوندد. درب باز می‌شود و لوسی و ویل بیرون می‌آیند. آن زوج جوان مسیر برگشت به خانه را با اتومبیل لوسی طی می‌کنند. چندان نیز از خانه دور نشده‌اند. زمانی که اتومبیل را ویل پارک می‌کند و وارد خانه‌شان می‌شوند، لوسی با والدینش مواجه می‌شود که روی مبلمان به انتطار نشسته‌اند. سارا نیز کنار آن‌ها حضور دارد.
    در ابتدا، مادرش از روی مبل بلند می‌شود و بدون توجه به ویل، به سمت لوسی می‌دود. آن دختر به سرعت دستش را جلو می‌آورد و از مادرش روی بر می‌گرداند؛ سپس با قاطعیت می‌گوید:
    - از خونه من برید بیرون. دیگه دوست ندارم توی زندگیم باشید.
    مادرش با اعتراض می‌گوید:
    -‌ لطفا به من نگاه کن. همه چیز رو برات توضیح میدم. مسئله طوری که تو فکر می‌کنی نی...
    لوسی با لحن بلندتری صحبت می‌کند.
    - نیاز نیست چیزی رو برای من توضیح بدین. خودم همه‌چیز رو دیدم. فقط از خونه‌‌ی من برید.
    مادر لوسی، باری دیگر اصرار می‌کند.
    - لطفا به من نگاه کن تا همه‌چیز رو برات تعریف کنم.
    ویل، دست لوسی را می‌گیرد و با لحن آرومی می‌گوید:
    - لطفا به مادرت نگاه کن، به خاطر من عزیزم.
    لوسی با دل‌چرکین سرش را به سمت مادرش می‌چرخاند و با لبخند او مواجه می‌شود. پس از لحظاتی مادر لوسی صحبت می‌کند.
    - همه‌ی اطلاعاتی که بهت رسیده غلطه، چون ما پدر و مادر ناتنی تو هستیم.
    چشمان سبز رنگ لوسی درشت می‌شوند و شوک بزرگی به او وارد می‌شود. مادر لوسی بی‌وقفه صحبت می‌کند.
    - زمانی که هفت ماه و بیست و دو روزت بود، ما تو رو به فرزندخوندگی قبول کردیم. پدر و مادر واقعیت هرگز سراغت رو نگرفتن، تا زمانی که یازده ماهت شد. یک مردی که خودش رو وکیل معرفی کرد، با یک سری اسناد از دی‌ان‌‌ای تو و یک زوج، اثبات کرد پدر و مادر واقعیت رو پیدا کرده.
    پدر لوسی، با قدم‌های آهسته به لوسی نزدیک‌تر می‌شود و ادامه‌ی ماجرا را او تعریف می‌کند.
    - اون مرد در عوض به ما یک کیف پول داد که هرگز دیگه سراغ تو رو نگیریم. ما هم اون پول رو به خیریه بخشیدیم. بعد‌ها معلوم شد همه‌ی مدارک جعلی هستن و ما تو رو دوباره پس گرفتیم. اصلا خبر نداریم چرا اون مرد مدرک جعلی درست کرد که تو رو از ما بگیره؛ ولی تموم ماجرا همین بود!
    لوسی، دست مادرش را از روی صورت خود پس می‌زند و همینطور که قطرات اشکش گونه‌هایش را طی می‌کند، یک بار دیگر با لحن سفت و مصمم خود می‌گوید:
    - برای این حرف‌هاتون مدرک هم دارین؟ یا که فقط یک داستان سر هم کردین؟
    کریس، با اعتراض می‌گوید:
    - دخترم، ما بیست سال تو رو بزرگ‌ کردیم، یادت نیست که برات کم نذاشتیم؟
    لوسی، دستش را به سمت درب می‌گیرد و باری دیگر می‌گوید:
    - همین الان از خونه من برید. به اندازه کافی دروغ‌هاتون رو شنیدم.
    کریس با عصبانیت قدم بر می‌دارد و بدون آنکه صحبت کند، از خانه خارج می‌شود. لوسی نگاهش را از مادرش پس می‌گیرد و خطاب به او می‌گوید:
    - بیش‌تر از این نمی‌‌خوام داخل زندگی من باشی. همین الان برو بیرون.
    مادر لوسی که بغض سنگینی داخل گلویش رخنه کرده است، درابتدا نگاهش را به سمت ویل می‌برد. آن پسر بدون تحرک ایستاده و به زمین چشم دوخته است. پیش از آنکه اشک‌هایش روی گونه‌‌هایش جاری بشوند، به سمت درب می‌دود و درنهایت، او نیز از خانه خارج می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل دست خود را روی شانه‌ی ظریف لوسی می‌گذارد و خطاب به او می‌گوید:
    - لطفا خونسرد باش.
    لوسی به سرعت دست ویل را از روی شانه‌اش پس می‌زند و با لحن آرامی پاسخ می‌دهد.
    - تو هیچ چیز نمی‌دونی.
    بدون آنکه منتطر پاسخ ویل بماند، به سمت پلکان چوبی حرکت می‌کند. با عجله پله‌ها را بالا می‌رود و خود را به طبقه‌ی دوم می‌رساند. لوسی به شدت عصبانی است. وارد اتاق کارش می‌شود و تمام مانکن‌ها را روی زمین می‌اندازد.
    جیغ بلندی می‌کشد و تمام وسایل روی میز رایانه را با دستانش به سمت زمین پرتاب می‌کند.
    ویل که دست به کمر نزدیک پلکان ایستاده است، صدای جیغ و شیون لوسی را می‌شنود؛ اما واکنش نشان نمی‌دهد. به طور ناگهانی کف دست ویل به شدت می‌سوزد. پیش از آنکه به خود بیاید، خون‌ از کف دستش سرازسر شده‌ است.
    بدون توجه به درد و خون‌ریزی کف دستش، پله‌ها را به سرعت بالا می‌رود و همزمان با لحن بلندی می‌گوید:
    - لوسی، با خودت چیکار کردی؟
    به طبقه‌ی دوم می‌رسد و با درب نیمه‌باز اتاق لوسی مواجه می‌شود. آن دختر بی‌تحرک ایستاده و قاب عکس شکسته‌ی خانوادگی‌اش درون دستانش قرار دارد. یک قسمت بزرگ از شیشه‌ی قاب عکس، داخل کف دست لوسی فرو رفته است.
    ویل، برای لحظاتی درد و خونریزی خود را فراموش می‌کند و به سمت لوسی می‌دود. آن دختر بی‌تحرک ایستاده و لرزش آشکاری بر اندامش موج می‌زند.
    دست ظریف لوسی را می‌گیرد و سعی می‌کند با خونسردی صحبت کند، هرچند چندان موفق نیست.
    - چیزی نیست عزیزم. فقط یه تیکه شیشه‌اس. یه لحظه آروم باش که از دستت بکش بیرون.
    لوسی، قاب عکس را که چند مرتبه روی میز کوبیده است، سرانجام رها می‌کند. ویل دست لوسی را می‌گیرد و با دقت تکه شیشه را بیرون می‌کشد. هر دوی آن‌ها به طور همزمان درد و سوزش شدیدی در ناحیه کف دست چپ خود احساس می‌کنند. ویل، با لحن آرامی می‌گوید:
    - معذرت می‌خوام. تموم شد عزیزم.
    ویل شیشه‌ی خونی را روی میز رایانه می‌گذارد و جدی‌تر می‌گوید:
    - باید دستت رو ضدعفونی کنم.
    لوسی به سرعت عکس‌العمل نشان می‌دهد.
    - خودم انجام میدم. دست خودت رو باندپیچ کن.
    پس از مکث کوتاهی، چشمان درشت و سرخش را به چهره‌ی ویل می‌دوزد. همینطور که کمی خشم لوسی فروکش کرده است، با لحن آرام‌تری صحبت می‌کند.
    - خونه رو برای فروش می‌ذارم. دوست دارم یه مدت طولانی خارج از این شهر زندگی کنم. فقط من باشم و تو.
    ویل، کمی به چهره‌ی لوسی خیره می‌ماند. در نهایت موهای صاف و مشکی رنگ او را به پشت گوش‌ سرخ و کوچکش هدایت می‌کند و همراه با صدای گرفته‌اش، پاسخ لوسی را می‌دهد.
    - هر چیزی که تو بخوای رو انجام می‌دیم. دیگه اجازه نمی‌دم حتی اخم‌‌هات بره تو هم. قول میدم.
    لوسی که بی‌رمق و خسته است، بدون آنکه صحبت کند جسمش را درون آغـ*ـوش ویل جای می‌دهد. همینطور که از کف دست هر دویشان خون جاری است، لحظاتی را در همین حالت می‌مانند.
    مانکن‌های اتاق لوسی، هر کدام به یک سمت افتاده‌اند و لباس‌‌ مدلینگ علاقه‌اش را با دستان خودش پاره کرده است. لوسی، از آغـ*ـوش ویل بیرون می‌آید و همراه با چشمان نیمه بسته و صورت خسته‌اش، صحبت می‌کند.
    - معذرت می‌خوام. درک این موضوع هنوز برام خیلی سخته. من توی زندگیم فقط پدر و مادرم رو داشتم. خیلی احساس پوچی می‌کنم. انگار که یک موجود اضافه هستم. بعدا صحبت می‌کنیم.
    ویل نفس عمیقی می‌کشد و بدون آنکه پاسخ بدهد، فقط سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. لوسی همزمان که از اتاق خارج می‌شود، با همان صدای گرفته و خسته‌اش می‌گوید:
    - من میرم دوش بگیرم. داخل آشپزخونه وسایل کمک‌های اولیه هستش. دست خودت رو ضد عفونی کن.
    حال و اوضاع ویل که بهتر از لوسی نیست، به سختی صحبت می‌کند.
    - خیلی عجیبه. الان که نزدیک هم هستیم، حتی زخم‌های سطحی هم روی پوست همدیگه کپی می‌شه. قبلا فقط زخم‌ گلوله و بریدگی‌های عمیق قابلیت کپی شدن رو داشتن!
    لوسی، پیش از آنکه پله‌ها را پایین برود، کوتاه پاسخ می‌دهد.
    ‌- خودت جواب خودت رو دادی. الان نزدیک هم هستیم، قبلا از همدیگه فاصله داشتیم‌!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    «دو ماه بعد»

    همینطور که خورشید هنوز در آسمان روئیت می‌شود، نم باران می‌زند. دست یکدیگر را محکم گرفته‌اند و روی چمن‌ کوتاه و هرس شده‌ی جنگل قدم بر می‌دارند. لوسی که یک لباس دکمه‌ای پسرانه‌ی شکلاتی بر تن دارد، خونسردانه صحبت می‌کند.
    - همیشه دوست داشتم از زندگی شهری فاصله بگیرم. مرسی که این فرصت رو بهم دادی.
    ویل شانه‌ای بالا می‌اندازد و پاسخ می‌دهد.
    ‌- هنوز عادت نکر....
    صحبت ویل کامل نمی‌شود، زیرا لوسی به طور ناگهانی می‌ایستد و چشمانش را می‌بندد. ویل با ابرو‌هایی گره‌خورده لب می‌زند.
    - حالت خوبه عزیزم؟‌
    لوسی، به وسیله‌ی انگشت‌های بلند و قلمی‌اش، کمی پیشانی خود را مالش می‌دهد و در جواب می‌گوید:
    - آره، حالم خوبه. فقط یک سرگیجه بود.
    ویل، دست خود را به دور گردن لوسی می‌اندازد و به سمت آبشار قدم می‌زند.
    - بیا یکم این‌جا بشینیم، استراحت کن.
    لوسی، بدون آنکه صجبت کند، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد. آن دو نزدیک به یک صخره کوچک و پهن می‌شوند که درون رودخانه‌ی کم‌عمق جای گرفته است. در نزدیکی آن سنگ نیز آبشار زیبایی سقوط می‌کند. لوسی، پاچه‌ی شلوار جین مشکی رنگ خود را تا به ساقش بالا می‌زند؛ سپس وار‌د رودخانه می‌شود. روی سنگ بزرگ و پهن می‌نشینند و پاهایشان را بالا می‌گیرند.
    همینطور که نسیم خنکی صورت لوسی را نوازش می‌کند، آن دختر موهای مشکی رنگش را که کمی بلند شده است، پشت گوش کوچکش می‌زند. ویل، یک نخ سیگار گوشه‌ی لب خود قرار می‌دهد و خطاب به لوسی می‌گوید:
    - شاید باورت نشه، ولی این قسمت از جنگل خیلی برام اشنا هستش. انگار که چندین بار این‌جا رو دیدم.
    لوسی که از کوله‌ پشتی‌اش خوراکی‌های شیرین بیرون می‌آورد، با تعجب می‌گوید:
    - مگه نگفتی برای اولین بار هستش که این محل رو می‌بینی؟
    ویل، شعله‌ی رقصان آتش فندک را زیر سیگارش می‌گیرد و همزمان که دودش را از بینی و دهانش بیرون می‌دهد، لب می‌‌زند.
    - آره، فقط این قسمت از جنگل آشنا هستش.
    لوسی، دستش را به سمت سیگار گوشه‌ی لب ویل می‌برد و همزمان می‌گوید:
    -‌ همین یک ساعت پیش به من قول دادی که کم‌تر سیگار بکشی. به همین زودی یادت رفت؟
    ویل، با لطافت زیاد دست ظریف و نحیف لوسی را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد که سیگار را از گوشه‌ی لبش بردارد. لبخند می‌زند و دور از دستان لوسی کام می‌گیرد. آن دختر، از دست دیگر خود کمک می‌گیرد که سیگار را بردارد؛ اما آن دستش را نیز ویل می‌گیرد. لوسی اخم می‌کند و با اعتراض می‌گوید:
    - دست‌هام درد گرفتن، ولشون کن.
    همینطور که سیگار گوشه‌ی لبان ویل جا خوش کرده است، کمی صحبت‌هایش نا مفهوم به گوش لوسی می‌رسد.
    -‌ چرا دروغ میگی، من که اصلا فشارشون نمی‌دم.
    لوسی با لحن بلند‌تری می‌گوید:
    -‌ گفتم دست‌هام رو ول کن، وگرنه می‌ندازمت توی رودخونه.
    ویل، دست لوسی را رها می‌کند و همزمان سیگارش را از گوشه‌ی لبانش بر می‌دارد؛ سپس خطاب به او می‌گوید:
    - اگه بتونی من رو بندازی پایین، سیگار رو برای همیشه ترک می‌کنم.
    لبخند روی لبان لوسی بزرگ‌تر می‌شود و با اعتراض می‌گوید‌:
    - نباید خودت رو سفت کنی.
    ویل باری دیگر از سیگارش کام می‌گیرد و سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد. آن دختر با اندام باریک و لاغری که دارد، روی سنگ جا‌به‌جا می‌شود و دقیقا روبه‌روی ویل می‌نشیند. دستانش را روی بدن آن پسر می‌گذارد و تمام زورش را خرج می‌کند که ویل را درون رودخانه هل بدهد.
    ویل، فقط کمی به سمت عقب می‌رود و هرگز از سنگ پایین نمی‌‌افتد. در همین لحظات، ویل دست خود را بالا می‌آورد و روی شانه‌ی لوسی می‌گذارد؛ سپس با یک حرکت سریع او را به داخل رودخانه می‌اندازد. لوسی جیغ بلندی می‌کشد و درون آب کم‌عمق رودخانه فرو می‌رود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی سرش را از آب بیرون می‌آورد و همینطور که موهای مشکی رنگ و صافش روی صورتش چسبیده‌اند، با چشمانی بسته می‌گوید:
    - اگه دستم بهت برسه، بدون که می‌کشمت!
    ویل از روی صخره بلند می‌شود و همزمان می‌گوید:
    - پس هیچ‌وقت دستت بهم نمی‌رسه.
    در همین لحظات، صدای شلیک گلوله‌ای در جنگل می‌پیچد. لوسی با لباس‌های خیس از جنگل بیرون می‌آید و به سمت ویل هجوم می‌برد. سرانجام سیگار را از گوشه‌ی لب آن پسر بر می‌دارد و درون کیسه پلاستیک کلوچه‌اش می‌گذارد.
    ویل، خطاب به لوسی می‌گوید:
    -‌ به لباس مورد علاقه‌ات گند زدم، درست میگم؟
    لوسی سرش را پایین می‌آورد و به لباس شکلاتی رنگ دکمه‌ای خود چشم می‌دوزد که آستین‌هایس را تا زده است.
    صدای لوسی به گوش می‌رسد.
    - اونقدری مرد نبودی که خودت رو سفت نکنی. یک بار که حواست نبود، تلافی میکنم. تیشرتت رو در بیار باید لباسم رو عوض کنم، زود باش.
    ویل که فقط همان تیشرت را بر تن دارد، همراه با یک نیشخند پاسخ می‌دهد.
    - با کمال میل عزیزم.
    تیشرت مشکی رنگ و ساده‌ای را که بر تن دارد، در می‌آورد و به سمت لوسی می‌گیرد. روی بدن غضلانی ویل، تعداد زیادی تتو و زخم‌های متعدد وجود دارند. لوسی تیشرت را از دست ویل می‌گیرد و خطاب به او می‌گوید:
    - چرا وایستادی من رو نگاه می‌کنی. تو باید برگردی!
    ابرو‌های ویل درون یکدیگر فرو می‌رود و با اعتراض می‌گوید:
    - عشقم! بین من و تو که دیگه این حرف‌ها وجود نداره!
    لوسی که به زور جلوی خنده‌اش را گرفته است، تکرار می‌کند.
    - همین الان برگرد. می‌توتی این کار رو به عنوان یک تنبیه در نظر بگیری.
    ویل، به سمت عقب برمی‌گردد و همزمان می‌گوید:
    - خب غلط کردم. ببخشید.
    لوسی به سرعت پیراهن دکمه‌ای خود را از تن در می‌آورد و تیشرت ویل را می‌پوشد. کمی موهای مشکی رنگ و صافش را مرتب می‌کند؛ سپس لب می‌زند.
    - آفرین پسر خوب.
    ویل که هیچ لباسی بر تن ندارد، خطاب به لوسی می‌گوید:
    - ضایع نیست که بدون لباس دارم چوی جنگل می‌چرخم؟ تارزان که نیستم!
    لوسی چشمان درشت سبز رنگش را داخل کاسه‌‌شان می‌چرخاند و همینطور که قدم می‌زند، کوتاه پاسخ می‌دهد.
    - مشکل خودته، برگ بپیچ دورت!
    آن دو در فضای سرسبز جنگل حرکت می‌کنند و از کنار درختان بلند و قدیمی که رویشان خزه بسته است، عبور می‌کنند. به یک پل چوبی و معلق می‌رسند که به نظر می‌رسد قدمت زیادی دارد.
    ویل، پشت لوسی قدم بر می‌دار‌د و چشمان آن دختر را با دست‌های خود پوشانده است.
    ویل با لحن آرامی می‌گوید‌:
    - آماده‌ای؟
    لوسی، بدون معطلی می‌گوید:
    - دوباره چه نقشه‌ی شیطانی برای من چیدی؟
    ویل مرموزانه لب می‌زند.
    - تصور کن، هنوز از نزدیک همدیگه رو ندیدیم و برای این که من رو حس کنی، مجبور شدی با چشم‌های بسته یک کار خطرناک دیگه انجام بدی.
    لوسی متعجب پاسخ می‌دهد.
    - یک کار خطرناک؟
    ویل بدون وقفه می‌گوید:
    - فقط حرکت کن.
    لوسی اولین قدم را روی پل چوبی و معلق می‌گذارد. در لحظه‌ی اول کمی دلش فرو می‌ریزد و حس شناور بو‌دن بهش دست می‌دهد. اندکی که می‌گذرد، اجزای صورتش از ترس مچاله می‌شوند و با نگرانی می‌گوید:
    - روی پل چوبی معلق وایستادم. لعنتی مگه نمی‌دونی من فوبیا ارتفاع دارم؟
    همینطور که با قدم‌های آهسته جلو می‌روند، ویل مخالفت می‌کند.
    - نه، روی پل نیستیم. فقط راه برو.
    آن دو به میانه‌ی پل چوبی می‌رسند. ویل با لحن قبلی می‌گوید:
    - الان می‌خوام دست‌هام رو بردارم، آماده هستی؟
    لوسی، با لحن بلندی تهدید می‌کند.
    - من که می‌دونم وسط پل وایستادیم. اگه از این‌جا جون سالم به در ببرم، شک نکن که می‌کشمت.
    ویل بدون آنکه صحبت کند، دستانش را به آرامی از جلوی چشمان لوسی بر می‌دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چشمان درشت و سبز رنگ لوسی نیز به آرامی باز می‌شوند. وسط پل چوبی معلق در آسمان ایستاده و اطراف او را مِه‌های غلیظی فرا گرفته است. پرندگان از کنار او عبور می‌کنند. ویل از پشت آن دختر را در آغـ*ـوش می‌کشد و گردن باریک و سفید او را می‌بوسد. همینطور که نگاه لوسی مستقیم به منظره‌ی سرسبز روبه‌رویش دوخته شده است، با لحن آرامی می‌گوید:
    - احساس بدی ندارم. انگار که در درونم با فوبیام می‌جنگم.
    ویل، نزدیک گوش لوسی به آرامی صحبت می‌کند.
    - چون کنار همدیگه هستیم.
    نگاه لوسی همچنان به منظره‌‌ی جنگلی پیش رویش دوخته شده است. حیوانات کوچک، همانند سنجاب‌ها روی شاخه‌‌ی درختان لونه کرده‌اند و صدای حشرات از میان بوته‌ها به گوش می‌رسد. هوا بهاری است و نسیم خنکی روی صورت لوسی می‌نشیند. باری دیگر چشمان خود را می‌بندد و دست ویل را می‌گیرد. در این لحظات که خورشید نیز درحال غروب است، لوسی از از تمام دقدقه‌هایش رها می‌شود و به آرامش خالص می‌رسد.
    ***
    صبح روز بعد، ویل به واسطه‌ی نور خورشید که مستقیم روی صورتش می‌تابد، چشمانش را باز می‌کند. پتو را از رویش کنار می‌زند و روی تختخواب می‌نشیند. سرش را به سمت عقب می‌چرخاند و به لوسی نگاه می‌کند.
    چشمانش بسته هستند و در خواب عمیقی فرو رفته است. ویل به سمت لوسی خم می‌شود و بسیار آرام پیشانی تخت او را می‌بوسد. از اتاق خواب کلبه‌ی جنگلی خودشان که به مدت سه ماه کرایه کرده‌اند، خارج می‌شود. وارد اولین روز از ماه دوم شده‌اند که زیر یک سقف، زندگی می‌کنند.
    پله‌های مارپیچ چوبی را پایین می‌رود و خودش را به آشپزخانه‌ی کوچک کلبه می‌رساند.
    صدای آرام و ملایم زنگ تماس تلفن لوسی به گوش ویل می‌رسد. بطری قهوه‌ی اسپرسو را روی کانتر می‌گذارد و با قدم‌های آهسته از آشپزخانه خارج می‌‌شود. همینطور که یک رکابی مشکی رنگ تن ویل است، به سمت پیریز برق می‌رود و موبایل لوسی را بر می‌دارد. به محض آنکه نگاه ویل به صفحه نمایش موبایل لوسی می‌افتد، چشمان مشکی رنگش درشت می‌شوند و دلش فرو می‌ریزد. شخصی که تماس می‌گیرد، جاستین است. عکس او کنار شماره‌اش به چشم ویل می‌خورد. موبایل لوسی را از شارژ جدا می‌کند و بدون آنکه صحبت کند، تماس را پاسخ می‌دهد. جاستین با لحن آرام و بی‌حالش، صحبت می‌کند.
    - سلام لوسی. خیلی وقت بود صحبت نکردیم. دلم برات تنگ شده. من و تو همیشه با هم همکار بودیم و یک هدف رو دنبال کردیم. شاید یکم دیر باشه برای این گفتن این جمله، ولی من عاشقتم. همیشه عاشقت بودم و هرکاری که انجام دادم، فقط برای محافظت از تو بوده. حتی...
    ویل تماس را قطع می‌کند و تلفن همراه لوسی را با خشم درون دستش می‌فشارد. صدای قدم‌های آن دختر را می‌شنود که پلکان چوبی را پایین می‌رود.
    درحالی که شوک بزرگی به ویل وارد شده است، موبایل را به شارژ متصل می‌کند و به سختی لبخند می‌زند.
    لوسی پلکان چوبی را پایین می‌آید. با آنکه هیچ‌گونه آرایشی ندارد، همچنان پوست سفید و چشمان درشت و رنگشی‌اش، به او زیبایی خاصی بخشیده‌اند. لبخندی می‌زند که چال‌گونه‌ هایش پدید می‌آیند. لبان ویل را می‌بوسد و شاداب می‌گوید:
    - صبح بخیر عزیزم، دیشب خوب خوابیدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل لبخند متظاهری می‌زند که عجیب با نگاه پر آشوبش در تضاد است. ابرو‌های لوسی داخل یکدیگر فرو می‌روند و با لحن آرام‌تری می‌گوید:
    -‌ به نظر خوب نمی‌رسی!
    ویل، نگاهش را از لوسی پس می‌گیرد و پاسخ می‌دهد.
    - فقط سرم درد می‌کنه.
    همینطور که هر دوی آن‌ها تاپ مشکی رنگ بر تن دارند، ویل با صدای گرفته‌ و آرامش می‌گوید:
    - من میرم یکم تمرین کنم.
    بدون آنکه منتظر پاسخ لوسی بماند، قدم بر می‌دارد و پلکان چوبی و مارپیچ را بالا می‌رود. خودش را به اتاق طبقه دوم کلبه می‌رساند. صدای حشرات و پرندگان جنگل، از داخل کلبه نیز به گوش می‌رسد. ویل به سمت کیسه بوکس نارنجی رنگ گوشه‌ی اتاق قدم بر می‌دارد. بدون معطلی دستانش را مشت می‌کند و با تمام قدرت به کیسه‌بوکس ضربات متوالی می‌زند.
    ویل این عمل را با سرعت انجام می‌دهد و حتی یک ثانیه نیز متوقف نمی‌شود. قطرات عرق روی پیشانی‌ و گردنش به سمت پایین سُر می‌خورند.
    پس از چند دقیقه، لوسی نیز با قدم‌های آهسته پلکان را بالا می‌آید و وارد اتاق می‌شود. ویل بدون اعتنا به لوسی، همچنان به کیسه مشت می‌زند. لوسی به ویل نزدیک‌تر می‌شود و بدون آنکه صحبت کند، فقط پشت دستشان را به سمت آن پسر می‌گیرد. سرانجام، ویل مشت زدن به کیسه‌ را متوقف می‌کند و نگاهش را به سمت پشت دستان لوسی می‌دوزد. پوست ظریف و نحیف سفید رنگ دستان لوسی، به شدت زخم شده‌اند و از رویشان خون جاری است. ویل به مشتان خود نگاه می‌کند که پوستش همانند لوسی زخم شده‌اند. لوسی، دستانش را پایین می‌اندازد و با لحن آرامی می‌گوید:
    - فقط بگو چی شده. چرا انقدر عصبانی هستی؟
    پیش از آنکه ویل پاسخ بدهد، شخصی چند مرتبه به درب کلبه ضربات آرامی می‌زند. ویل خطاب به لوسی می‌گوید:
    - تو همین‌جا وایستا.
    بدون آنکه منتظر پاسخ لوسی بماند، چوب بیسبالش را بر می‌دارد و پلکان را پایین می‌رود. به سمت درب چوبی کلبه حرکت می‌کند و دستش را روی دستگیره می‌فشارد. همینطور که چوب بیسبال را درون دستش دارد، با یک مرد میانسال و دختر نوجوان مواجه می‌شوند. آن دو نفر، به محض آنکه ویل را می‌بینند، یک قدم به سمت عقب بر می‌دارند. مرد میانسال، دستانش را بالا می‌گیرد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - آروم باش رفیق. ما قصد نداریم بهت صدمه بزنیم.
    ویل، به آرامی چوب بیسبال را پایین می‌آورد. آن مرد با اشاره به خود و دخترش می‌گوید:
    - ما از رودخونه دو تا ماهی بزرگ صید کردیم. دوست نداشتیم اصراف کنیم، فقط دنبال یک خونه می‌گشتیم که غذامون رو نصف کنیم. از دودکش خونه‌ی شما هم دود می‌اومد، پس گفتیم یک سر بهتون بزنیم.
    ویل که بسیار آشفته است، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و پاسخ آن مرد را می‌دهد.
    - فقط از این‌جا برید.
    لوسی خودش را به درب کلبه می‌رساند و با روی‌خوش پاسخ می‌دهد.
    - من هم با اصراف غذا مخالفم. لطفا بیاید داخل.
    ویل، چوب بیسبال را داخل کلبه رها می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا