- عضویت
- 2021/08/20
- ارسالی ها
- 139
- امتیاز واکنش
- 1,536
- امتیاز
- 356
-می تونی همه چیز رو درست کنی؟
-درستش می کنم. قسم می خورم ارکیده. همه چیز رو از نو می سازیم . خودم همه ی سنگینی این اتفاق رو به دوش می کشم. نمی ذارم دیگه عذاب بکشی.
دلم برایش پر می کشد. برای این نگاهش. برای اشک توی چشم هایش. برای صدایش. اما تردید دارم. آن نخ بین مان فقط با یک تار نازک به هم وصل است. در کنارش غریب هستم. از او می ترسم. چطور بتوانم آن عکس هایی که از من گرفته است را فراموش کنم؟ چطور صدایش را که می گفت عزیز تو را زن خودم کردم تا دست تو بهش نرسد و مثل من زجر دوری از عشقت را بکشی ، فراموش اش کنم. چطور می توانم او را همان آزاد مهربان و دوست داشتنی ببینم؟ اصلا عزیز او کیست؟ عاشق چه کسی بودی ازاد. که برای نرسیدن به او، حرصت را بر سر من آوار کردی؟ مرا عاشق خودت کردی و به من گفتی دوستم داری. در حالی که هیچ وقت نداشتی و همه اش دروغ بوده است.
می خواهد دستش را به سمتم بیاورد که عقب می کشم و با تلخی می گویم: اعتمادم رو شکستی آزاد. من بهت اعتماد کرده بودم. من به تو پناه اورده بودم.
-درستش می کنم. یه زندگی جدید رو با هم می سازیم. من نمی خوام بری ارکیده. من واقعا دوستت دارم.
-نگو . دوستم نداری. اسم این کلمه رو نیار. تو فقط عادت کردی. تو به من و زندگی با من عادت کردی.
-من، سنگدل ترین کاری که یه ادم می تونه انجام بده رو باهات کردم. ولی بخدا می خواستم تمومش کنم. ولی دیدم نمی تونم. نمی تونم تحمل کنم که از کنارمون بری. ثابت می کنم ارکیده. بهت ثابت می کنم دوستت دارم.
رویم را برمیگردانم و می خواهم بروم که سریع می گوید: ارکیده بمون. می رسونمت پیش ماهان. خیلی دلش برات تنگ شده.
غمگین زمزمه می کنم: به یلدا میگم یه روز دیگه بیارتش پیشم.
از ماشین پیاده می شوم و می روم. ای کاش می توانستم دلم را با او صاف کنم. ان وقت می توانستم برگردم. اما حالا، حتی نفس کشیدن در کنار او هم برایم سخت بود. می خواستم چشمانش را ببوسم و در همان حال از او متنفر بودم. کجاست بچگی هایم؟ خانه ام کجاست؟ این چه عذاب سختی بود؟ خوشحالی من کجاست؟...
گوشی ام را از کیفم در می آورم تا به آقا جون زنگ بزنم. خیلی وقت است از ش خبری نگرفته ام. می دانم نگرانم شده است. اما می ترسیدم که اگر ذره با او حرف بزنم گریه ام بگیرد و متوجه شود. این موضوع را هیچ وقت نمی خواهم به او بگویم. به اندازه ی کافی ناراحتش کرده ام. می خواستم فکر کند ارکیده خوشحال است. تلفن را که برمیدارد صدایم را خوشحال می کنم و احوال پرسی می کنم. مرتب سراغ آزاد و ماهان را می گیرد و نمی دانم چه بگویم.
کنار مارال نشسته ام و او سرش توی کتاب هایش هست. لبخندی به صورت گردش می زنم و او عینکش را روی چشمش جا به جا می کند و می گوید: آخه کی این درس خوندن تموم میشه من راحت بشم.
-خیلی خوبه که.
آهی می کشد: ای کاش تو ام درستو ادامه می دادی ارکیده. با هم می خوندیم.
با حسرت به آن کتاب ها نگاه می کنم و سرم را تکان می دهم.
ناراحتی ام را می بیند با ذوق می گوید: اصلا بهتر که ادامه ندادی. چیه اخه درس خوندن. این همه سختی بکشی. اخرشم بری توی یه بیمارستان کوفتی کار کنی. والا بخدا. آدم باید عشق و حال کنه.
با خوشحالی به سمت اشپزخانه کوچک اش می رود و می گوید: الان مرغ شکم گرفته بخوریم یا ماهی تو شکم مرغ؟
صورتم را جمع می کنم و با خنده می گویم: همون بچه ی مرغ رو بخوریم امن تره.
-پس الان یه نیمرویی می زنم که انگشتاتم باهاش بخوری ارکیده خانم. توی این چند سال حرفه ای شدم دیگه.
کتاب هایش را جمع و جور می کنم و غر می زنم: چرا اخه اینقدر شلخته ای؟
-مگه تو منو نمی شناسی دختر. همه چیز منظم و مرتب باشه نمی تونم اصلا درس بخونم.
-بی بی از دست تو چی می کشید اون موقع ها.
-بخدا تو بیشتر از اون بهم غر می زنی.
پوفی می کشم و کتاب و جزوه هایش را روی میز، مرتب می چینم و با لبخند می گویم: حالا می تونم نفس بکشم.
-غمت نباشه. دوباره همه جا رو می ترکونم.
لبخند دندان نمایی می زند و می خواهد سفره را می چیند که زنگ در می آید.
چشم هایم گرد می شود و با تعجب می گویم: کیه این وقت شب؟
شانه اش را بالا می اندازد و تند تند می گوید: نمی دونم والا. چادرم کجاست؟
چادرش را به دستش می دهم و به بیرون می رود.
-درستش می کنم. قسم می خورم ارکیده. همه چیز رو از نو می سازیم . خودم همه ی سنگینی این اتفاق رو به دوش می کشم. نمی ذارم دیگه عذاب بکشی.
دلم برایش پر می کشد. برای این نگاهش. برای اشک توی چشم هایش. برای صدایش. اما تردید دارم. آن نخ بین مان فقط با یک تار نازک به هم وصل است. در کنارش غریب هستم. از او می ترسم. چطور بتوانم آن عکس هایی که از من گرفته است را فراموش کنم؟ چطور صدایش را که می گفت عزیز تو را زن خودم کردم تا دست تو بهش نرسد و مثل من زجر دوری از عشقت را بکشی ، فراموش اش کنم. چطور می توانم او را همان آزاد مهربان و دوست داشتنی ببینم؟ اصلا عزیز او کیست؟ عاشق چه کسی بودی ازاد. که برای نرسیدن به او، حرصت را بر سر من آوار کردی؟ مرا عاشق خودت کردی و به من گفتی دوستم داری. در حالی که هیچ وقت نداشتی و همه اش دروغ بوده است.
می خواهد دستش را به سمتم بیاورد که عقب می کشم و با تلخی می گویم: اعتمادم رو شکستی آزاد. من بهت اعتماد کرده بودم. من به تو پناه اورده بودم.
-درستش می کنم. یه زندگی جدید رو با هم می سازیم. من نمی خوام بری ارکیده. من واقعا دوستت دارم.
-نگو . دوستم نداری. اسم این کلمه رو نیار. تو فقط عادت کردی. تو به من و زندگی با من عادت کردی.
-من، سنگدل ترین کاری که یه ادم می تونه انجام بده رو باهات کردم. ولی بخدا می خواستم تمومش کنم. ولی دیدم نمی تونم. نمی تونم تحمل کنم که از کنارمون بری. ثابت می کنم ارکیده. بهت ثابت می کنم دوستت دارم.
رویم را برمیگردانم و می خواهم بروم که سریع می گوید: ارکیده بمون. می رسونمت پیش ماهان. خیلی دلش برات تنگ شده.
غمگین زمزمه می کنم: به یلدا میگم یه روز دیگه بیارتش پیشم.
از ماشین پیاده می شوم و می روم. ای کاش می توانستم دلم را با او صاف کنم. ان وقت می توانستم برگردم. اما حالا، حتی نفس کشیدن در کنار او هم برایم سخت بود. می خواستم چشمانش را ببوسم و در همان حال از او متنفر بودم. کجاست بچگی هایم؟ خانه ام کجاست؟ این چه عذاب سختی بود؟ خوشحالی من کجاست؟...
گوشی ام را از کیفم در می آورم تا به آقا جون زنگ بزنم. خیلی وقت است از ش خبری نگرفته ام. می دانم نگرانم شده است. اما می ترسیدم که اگر ذره با او حرف بزنم گریه ام بگیرد و متوجه شود. این موضوع را هیچ وقت نمی خواهم به او بگویم. به اندازه ی کافی ناراحتش کرده ام. می خواستم فکر کند ارکیده خوشحال است. تلفن را که برمیدارد صدایم را خوشحال می کنم و احوال پرسی می کنم. مرتب سراغ آزاد و ماهان را می گیرد و نمی دانم چه بگویم.
کنار مارال نشسته ام و او سرش توی کتاب هایش هست. لبخندی به صورت گردش می زنم و او عینکش را روی چشمش جا به جا می کند و می گوید: آخه کی این درس خوندن تموم میشه من راحت بشم.
-خیلی خوبه که.
آهی می کشد: ای کاش تو ام درستو ادامه می دادی ارکیده. با هم می خوندیم.
با حسرت به آن کتاب ها نگاه می کنم و سرم را تکان می دهم.
ناراحتی ام را می بیند با ذوق می گوید: اصلا بهتر که ادامه ندادی. چیه اخه درس خوندن. این همه سختی بکشی. اخرشم بری توی یه بیمارستان کوفتی کار کنی. والا بخدا. آدم باید عشق و حال کنه.
با خوشحالی به سمت اشپزخانه کوچک اش می رود و می گوید: الان مرغ شکم گرفته بخوریم یا ماهی تو شکم مرغ؟
صورتم را جمع می کنم و با خنده می گویم: همون بچه ی مرغ رو بخوریم امن تره.
-پس الان یه نیمرویی می زنم که انگشتاتم باهاش بخوری ارکیده خانم. توی این چند سال حرفه ای شدم دیگه.
کتاب هایش را جمع و جور می کنم و غر می زنم: چرا اخه اینقدر شلخته ای؟
-مگه تو منو نمی شناسی دختر. همه چیز منظم و مرتب باشه نمی تونم اصلا درس بخونم.
-بی بی از دست تو چی می کشید اون موقع ها.
-بخدا تو بیشتر از اون بهم غر می زنی.
پوفی می کشم و کتاب و جزوه هایش را روی میز، مرتب می چینم و با لبخند می گویم: حالا می تونم نفس بکشم.
-غمت نباشه. دوباره همه جا رو می ترکونم.
لبخند دندان نمایی می زند و می خواهد سفره را می چیند که زنگ در می آید.
چشم هایم گرد می شود و با تعجب می گویم: کیه این وقت شب؟
شانه اش را بالا می اندازد و تند تند می گوید: نمی دونم والا. چادرم کجاست؟
چادرش را به دستش می دهم و به بیرون می رود.
دانلود رمان و کتاب های جدید
دانلود رمان های عاشقانه