رمان ارکیده را رها نکن | samanta کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _nSamanta
  • بازدیدها 1,925
  • پاسخ ها 107
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_nSamanta

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/08/20
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,536
امتیاز
356
-می تونی همه چیز رو درست کنی؟
-درستش می کنم. قسم می خورم ارکیده. همه چیز رو از نو می سازیم . خودم همه ی سنگینی این اتفاق رو به دوش می کشم. نمی ذارم دیگه عذاب بکشی.
دلم برایش پر می کشد. برای این نگاهش. برای اشک توی چشم هایش. برای صدایش. اما تردید دارم. آن نخ بین مان فقط با یک تار نازک به هم وصل است. در کنارش غریب هستم. از او می ترسم. چطور بتوانم آن عکس هایی که از من گرفته است را فراموش کنم؟ چطور صدایش را که می گفت عزیز تو را زن خودم کردم تا دست تو بهش نرسد و مثل من زجر دوری از عشقت را بکشی ، فراموش اش کنم. چطور می توانم او را همان آزاد مهربان و دوست داشتنی ببینم؟ اصلا عزیز او کیست؟ عاشق چه کسی بودی ازاد. که برای نرسیدن به او، حرصت را بر سر من آوار کردی؟ مرا عاشق خودت کردی و به من گفتی دوستم داری. در حالی که هیچ وقت نداشتی و همه اش دروغ بوده است.

می خواهد دستش را به سمتم بیاورد که عقب می کشم و با تلخی می گویم: اعتمادم رو شکستی آزاد. من بهت اعتماد کرده بودم. من به تو پناه اورده بودم.

-درستش می کنم. یه زندگی جدید رو با هم می سازیم. من نمی خوام بری ارکیده. من واقعا دوستت دارم.

-نگو . دوستم نداری. اسم این کلمه رو نیار. تو فقط عادت کردی. تو به من و زندگی با من عادت کردی.

-من، سنگدل ترین کاری که یه ادم می تونه انجام بده رو باهات کردم. ولی بخدا می خواستم تمومش کنم. ولی دیدم نمی تونم. نمی تونم تحمل کنم که از کنارمون بری. ثابت می کنم ارکیده. بهت ثابت می کنم دوستت دارم.

رویم را برمیگردانم و می خواهم بروم که سریع می گوید: ارکیده بمون. می رسونمت پیش ماهان. خیلی دلش برات تنگ شده.
غمگین زمزمه می کنم: به یلدا میگم یه روز دیگه بیارتش پیشم.
از ماشین پیاده می شوم و می روم. ای کاش می توانستم دلم را با او صاف کنم. ان وقت می توانستم برگردم. اما حالا، حتی نفس کشیدن در کنار او هم برایم سخت بود. می خواستم چشمانش را ببوسم و در همان حال از او متنفر بودم. کجاست بچگی هایم؟ خانه ام کجاست؟ این چه عذاب سختی بود؟ خوشحالی من کجاست؟...
گوشی ام را از کیفم در می آورم تا به آقا جون زنگ بزنم. خیلی وقت است از ش خبری نگرفته ام. می دانم نگرانم شده است. اما می ترسیدم که اگر ذره با او حرف بزنم گریه ام بگیرد و متوجه شود. این موضوع را هیچ وقت نمی خواهم به او بگویم. به اندازه ی کافی ناراحتش کرده ام. می خواستم فکر کند ارکیده خوشحال است. تلفن را که برمیدارد صدایم را خوشحال می کنم و احوال پرسی می کنم. مرتب سراغ آزاد و ماهان را می گیرد و نمی دانم چه بگویم.
کنار مارال نشسته ام و او سرش توی کتاب هایش هست. لبخندی به صورت گردش می زنم و او عینکش را روی چشمش جا به جا می کند و می گوید: آخه کی این درس خوندن تموم میشه من راحت بشم.
-خیلی خوبه که.
آهی می کشد: ای کاش تو ام درستو ادامه می دادی ارکیده. با هم می خوندیم.
با حسرت به آن کتاب ها نگاه می کنم و سرم را تکان می دهم.
ناراحتی ام را می بیند با ذوق می گوید: اصلا بهتر که ادامه ندادی. چیه اخه درس خوندن. این همه سختی بکشی. اخرشم بری توی یه بیمارستان کوفتی کار کنی. والا بخدا. آدم باید عشق و حال کنه.
با خوشحالی به سمت اشپزخانه کوچک اش می رود و می گوید: الان مرغ شکم گرفته بخوریم یا ماهی تو شکم مرغ؟
صورتم را جمع می کنم و با خنده می گویم: همون بچه ی مرغ رو بخوریم امن تره.
-پس الان یه نیمرویی می زنم که انگشتاتم باهاش بخوری ارکیده خانم. توی این چند سال حرفه ای شدم دیگه.
کتاب هایش را جمع و جور می کنم و غر می زنم: چرا اخه اینقدر شلخته ای؟
-مگه تو منو نمی شناسی دختر. همه چیز منظم و مرتب باشه نمی تونم اصلا درس بخونم.
-بی بی از دست تو چی می کشید اون موقع ها.
-بخدا تو بیشتر از اون بهم غر می زنی.
پوفی می کشم و کتاب و جزوه هایش را روی میز، مرتب می چینم و با لبخند می گویم: حالا می تونم نفس بکشم.
-غمت نباشه. دوباره همه جا رو می ترکونم.
لبخند دندان نمایی می زند و می خواهد سفره را می چیند که زنگ در می آید.
چشم هایم گرد می شود و با تعجب می گویم: کیه این وقت شب؟
شانه اش را بالا می اندازد و تند تند می گوید: نمی دونم والا. چادرم کجاست؟
چادرش را به دستش می دهم و به بیرون می رود.
 
  • پیشنهادات
  • _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    مارال در را که باز می کند به داخل می آید که می گویم: کی بود؟
    پشت سرش یاسمن را می بینم و سلام می کند. من هم سلام می کنم که می گوید: ببخشید این موقع مزاحم شدم.
    مارال لبخندی می زند: نه مراحم هستین. این چه حرفیه.
    من هم برای این که احساس راحتی کند لبخندی می زنم : بفرمایین.
    روبه رویم می نشیند و دلگیری هایم از او را در ته قلبم پنهان می کنم. نمی توانم بگویم که او را بخشیده ام. ولی هر چه باشد تا یه جایی حق داشته که نخواهد من زن برادرش باشم. هر چه باشد یک روزی به خاطر او زنی وارد زندگی شان شده است که دل همه شان را سوزانده.
    سرش را بالا می اورد و با لبخند می گوید: حالت خوبه؟
    -خوبم. ممنونم.
    کمی این پا و ان پا می کند و بعد از مدتی سکوت دوباره می گوید: شنیدم که رفتی. مامان هم اومده بود که باهات حرف بزنه. گفتی که برمیگردی. اما خیلی گذشته. مامان دوباره می خواست بیاد که جلوشو گرفتم و گفتم که خودم بیام. چون من یه چیزایی می دونم که اون نمی دونه و گفتم شاید با من راحت تر باشی که حرف بزنی.

    با تلخی می گویم: دیگه نیازی نیست نگران باشی. از زندگی برادرت رفتم. دیگه با یه زنی که توی گذشته اش یه دیوونه بوده زندگی نمی کنه.

    با غمگینی می گوید:حق داری. من خیلی بهت بدی کردم. خیلی دلتو شکوندم. شاید اگه قبلا بود، باز هم این کار رو می کردم.

    -الان چه فرقی با قبلا داره؟ من همون ارکیده ام.
    -الان فهمیدم داداشم دوستت داره. از روی دلسوزی نبوده که باهات ازدواج کرده. این خیلی چیز ها رو تغییر می ده.

    یاسمن من روزی هزار بار آرزو می کنم که ای کاش از روی دلسوزی با من ازدواج کرده بود. می خواهم بگویم که این ازدواج با چه نیتی شکل گرفته است. اما دلم راضی نمی شود که آدم بده ی این داستان او باشد. خانواده اش هستن. تک پسرشان هست. روی اسمش قسم می خورند. چطور بگویم بدی اش را.
    -ارکیده، می دونم نمی تونی منو ببخشی. الان من بحثم فقط روی گذشته است. چون می خوام دل تو باهام صاف بشه. می دونم که لعیا رو می شناسی. حتی می دونم که قبلا اومده سراغت و باهات حرف زده. آزاد بهم گفته بود که بهش بگم دیگه حق نداره بیاد سراغت. دوست راهنمایی و دبیرستانم بود. مرتب می اومد توی خونمون. اون موقع ها آزاد خیلی به هم ریخته بود. نمی دونم چی شده بود و چه اتفاقی افتاده بود.

    در دلم می گویم حتما همان موقع ها بوده که عشقش را از دست داده.

    -لعیا هم خیلی از آزاد خوشش می اومد و همه اش می اومد خونمون. من هم به ازاد گیر داده بودم که لعیا دختر خیلی خوبیه. ازدواج کنه. باهاش خوشبخت میشه. ارکیده این عذاب وجدان تا ابد تو قلبم می مونه. توی قبر بپوسم و خاکستر هم بشم این درد توی سـ*ـینه ام می مونه که با دست های خودم داداشمو بدبخت کردم. اخرش آزاد باهاش ازدواج کرد و کلی اختلاف بین شون پیش اومد. ماهان به دنیا اومد و لعیا رفت و بعد از مدتی پشیمون شد و برگشت. دوباره با هم زندگی کردن تا این که لعیا بورسیه گرفت و این بار بدون این که هیچ خبری بده ول کرد و رفت. حالا می فهمی ارکیده. می فهمی چه قدر من هم دارم عذاب می کشم که الان یه پسر بچه ی کوچیک مادرش ولش کرده‌. برادرم هم یه عالمه زجر کشیده. از تو می ترسیدم ارکیده.

    اشک در چشمانم جمع شده است. برای سرنوشت غم انگیز ازادم. برای بی مادری ماهان. برای درد یاسمن. اما بیشتر از همه دلم می خواست همه چیز دروغ باشد و من به او برگردم. دلم می خواست آزاد یکبار بگوید ارکیده همه ی چیزهایی که شنیده ای دروغ است. اما نگفت. انکار نکرد. فقط بعد از چندین هفته به سراغم امد و گفت برگردم. گفت همه چیز را درست می کند . گفت مرا واقعا دوست دارد. نمی دانم دیگر چه چیزی را باور کنم. زندگی ام با او به یک تار نخ بستگی دارد. اگر پاره اش کنم می میرم. اگر با تمام توانم آن نخ را بگیرم هم باز می میرم.
    -یه چیزی بگو ارکیده.
    اشک هایم را پاک می کنم و با لبخند می گویم: هزاران بار از دستت دلخور شدم. می گفتم مگه من چیکار کردم که اینقدر با من بی رحمه. اما خداشاهده پشت هر دلخوری به خودم می گفتم یاسمن حق داره. نمی تونم بگم دلم کاملا باهات صاف شده. اما ممنونم که اومدی.
    آهی می کشد: نمی پرسم چه اتفاقی افتاده. چون اگه گفتنش آسون بود یا تو یا آزاد یه کلمه می گفتین. اما تا جایی که می تونی، برگشتن رو انتخاب کن.
    نمی دانم چه شده بود که یاسمن هم اینقدر دلش نرم شده بود.
    سرم را تکان می دهم و لبخندی می زنم برای این خیالش راحت شود. اگر می توانستم لحظه ای تردید نمی کردم.
    -خب دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. دیر وقت هم هست.
    قبل از این که برود می گویم: یاسمن، آزاد...
    با کنجکاوی می گوید: خب؟
    با نگرانی می گویم: آزاد...
    می خواهم بگویم که آزاد قبلا کسی را دوست داشته است یا درباره اش با آن ها حرف زده است یا نه. اما می ترسم شک کند. به خاطر همین می گویم: هیچی. می خواستم بگم مراقب ازاد و ماهان باشین توی این روزا.
    لبخندی می زند و سرش را تکان می دهد و با غمگینی بدرقه اش می کنم.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    با سردی رویم را برمیگردانم که از پشت صدایم می زند: ارکیده. صبر کن. یه لحظه صبر کن.
    دوباره به راهم ادامه میدهم. که سریع خودش را به من می رساند و با اخم نگاهم می کند:چرا نمی ایستی اخه؟
    -چیشده؟
    -نمی خوای تمومش کنی؟
    -چی رو تموم کنم؟
    دستش را کلافه توی موهایش می برد و با عصبانیت می گوید: داری کجا میری؟
    -به تو ربطی داره؟
    - حواست باشه من هنوزم شوهرتم.
    -به زودی طلاق می گیریم.
    با تشر می گوید: ارکیده! بس کن دیگه.
    -خب کارتو بگو. خسته ام. پاهام درده.
    -مجبوری از صبح تا شب کار کنی که خسته بشی؟
    -اون وقت از توی جوب برم غذا بخورم؟
    با کلافگی می گوید: دیوونه شدم دیگه. از دست تو دیوونه شدم.
    می خواهم بروم که دوباره جلویم را می گیرد و می گوید: بمون دارم حرف می زنم.
    -من که جز غر زدن و طلبکار بودن چیزی نشنیدم.
    -نمی دونم یلدا بهت گفته یا نه. اما واسه ی عید، مهد کودک ماهان می خواد واسشون جشن بگیره. تو هم دیگه باید باشی.
    چیزی نمی گویم که به ارومی می گوید: میای دیگه آره؟
    -معلومه که میام. یلدا هم از قبل بهم گفته بود.
    -تاریخش هم بهت گفته؟
    -هنوز نه.
    -اخر این هفته است. بیا خونه. از اونجا با هم می ریم.
    -باشه. چیز دیگه ای هست؟
    غمگین نگاهم می کند و می گوید: نه.
    سرم را تکان می دهم و از کنارش می گذرم. با این که دلم برایش تنگ شده است نگاهش نمی کنم. برایش می میرم اما حتی نزدیکش هم نمی توانم بشوم. ای کاش خدا قلبم را انقدری بزرگ کند که بتوانم ببخشمش.
    ***
    ماهان با چشم های اشکی اش به من خیره می شود و دلش برایم تنگ شده است. با این زود به زود می بینمش اما باز هم دوری سخت است.
    دلم برایش می گیرد و هزاران بـ..وسـ..ـه روی صورتش می زنم و برای این که دلش خالی شود بغلش می کنم و او گریه می کند. او هم از دور نگاهمان می کند و اخم هایش در هم است. من باید اخم کنم اما او بدتر از من شده است. اشک های ماهان را پاک می کنم پاپیون را دور گردنش گره می زنم و می گویم: اینم از این. چه پسر نازی دارم من.
    -مامان گرسنمه. غذا چی داریم؟
    لپ هایش را می کشم و با عشق نگاهش می کنم: دورت بگردم من‌. برات یه چیز خوشمزه پختم و اوردم. بگو چی؟
    با صدای بچگانه اش می گوید: چی؟
    - ماکارونی. ولی باید بذاری خودم بذارم توی دهنت که یوقت لباست کثیف نشه .
    ظرف را از کیفم در می اورم و به سمت اشپز خانه می روم و می خوام چنگال بردارم که می گوید: ارکیده آماده شدین؟
    -نه هنوز.
    -میشه این لجبازی رو بذاری کنار.
    -تو به این میگی لجبازی؟
    -ارکیده بخدا جبران می کنم. می دونم! یه بدی خیلی بزرگ در حقت کردم. اما مگه اینجا بهت سخت گذشته؟ اگه اره بگو بدونم. کنار من و ماهان بهت سخت گذشته؟ توی خانواده ی من، به جز یاسمن کسی از گل بهت کم تر گفته؟ جوابمو بده.

    -خوبی هایی که تو در حقم کردی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم آزاد. اما بعد از این همه مدت هنوز نفهمیدی با من چیکار کردی. باز هم سرم داد می زنی. باز هم قلبمو می شکونی.

    با ناراحتی نزدیکش می شوم و دستانم را به سمت صورتش می برم و می گویم: نمی دونی چه قدر دلم می خواد برگردم. نمی دونی چه قدر دلم برات تنگ میشه. با وجود همه ی اینا باز هم برام عزیزی. باز هم یه اشک بریزی یا یه خار بره توی دستات من می میرم. اما تو حتی نمی فهمی با وجود همه اینا چرا برنمیگردم.
    دست هایم را با غمگینی پایین می آورد و آرام بغلم می کند.
    همیشه فکر می کردم او می تواند مرا نجات بدهد از ان آتش. از ان سوختگی های روی تنم. اما او مرا نجات نداده بود. بدنم به آتش کشیده شد و او مرا خاکستر کرد.
    خودم را ازش جدا می کنم و برای این که زیر نگاهش نباشم دوباره به سمت اتاق ماهان می روم و غذایش را می دهم. وقتی تمام شد کفش هایش را پایش می کنم.
    در ماشین او که می نشینم ماهان را بغلم می گیرم و به بیرون نگاه می کنم و هردوی مان لب هایمان به سکوت بسته شده است و او هم چیزی نمی گوید. وقتی جشن تمام می شود ماهان در بغـ*ـل او به خواب می رود. حسابی انرژی سوزانده و با دوست هایش بازی کرده. از این که امروز بهش خوش گذشته لبخندی روی لبم می نشیند.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    به بلیط های توی دستم نگاه می کنم و دست های ماهان را فشار می دهم. آزاد در کنارم ایستاده است و لبخند به لب دارد. با رسیدن اتوبوس، وسایل مان را برمیداریم و آزاد دست هایش را به سمت ماهان دراز می کند و سرش را می بوسد و می گوید:خداحافظ بابایی. مواظب مامانت باش. باشه؟
    ماهان با ناراحتی می گوید: چرا تو نمیایی آخه؟
    آزاد نگاهم می کند و می گوید: کمی کار دارم. ولی اگه تونستم میام پیشتون.
    به ساعت مچی اش نگاه می کند و با ناراحتی می گوید: ارکیده وسایل ها رو بده به من. شما سوار بشین.
    ماهان را بغـ*ـل می کنم و بلیط هایمان را به مردی که کنار اتوبوس ایستاده است می دهم. ماهان دستش را دور گردنم چفت می کند و به خودم فشارش می دهم. هوا بهاری است اما هنوز هم کمی سرد است.
    -مواظب خودتون باشین.
    با دلتنگی و غمگینی نگاهش می کنم و می گویم: تو هم هیمنطور.
    -ارکیده اینم برای آقا جونت ببر. از طرف من.‌
    یه جعبه مشکی با رگه های طلایی را به طرفم می گیرد. ان را از دستش می گیرم و تشکری می کنم و همراه ماهان سوار می شوم.
    در تعطیلات عید می خواستم به پیش آقا جون بروم تا تنها نباشد. اما وقتی با یلدا حرف می زدم و می گفتم که دلم پیش ماهان می ماند و نمی توانم بروم، همان روز آزاد زنگ زد و گفت که می توانم او را هم با خودم ببرم و به خاطر این ازش ممنون بودم.
    به صورت معصومش نگاه می کنم و موهایش را نوازش می کنم. پسر نازم. چه قدر خوب است که تو کنارم هستی.
    دلم آرام تر شده است اما با این حال باز هم دلگیر ام. از پشت پنجره کوچک اتوبوس به او نگاه می کنم. ای کاش او هم می توانست بیاید. ای کاش آن اتفاق ها نمی افتاد و در کنار هم بودیم. آزادم. دلتنگ ات هستم. حتی اگر در کنارت باشم. ای کاش بتوانم تو را ببخشم. آن وقت تا ابد دستانت را می گیرم و رهایت نمی کنم. بدی تو در حق من، یک روز می تواند فراموشم شود؟ ای کاش که بشود. دلم برایت تنگ شده است و پر می کشد برای یک لحظه کنار تو بودن.
    قلبم را در آن ترمینال جا می گذارم و راهی می شوم.
    یک هفته ای هست که به اینجا آمده ایم. ماهان حسابی با آقا جون جور شده است و کم تر بهانه ی آزاد را می گیرد و می دانم از این به بعد قرار است دلتنگ آقا جون هم بشود. همیشه غروب های بهار دلگیر است. حتی بیشتر از زمستان. چون امید داری که زمستان تمام شده و بهار سر رسیده. اما باز هم غروب می شود. باز هم تاریک می شود. در خانه تنهایم و به بیرون می آیم و روی تخت چوبی جلوی در می نشینم. آزاد قرار است به دنبال ماهان بیاید و او را ببرد. نمی دانم برای آقا جون باید چه بهانه ای جور کنم. شاید باید واقعیت را بگویم. اما هیچ وقت واقعیت اصلی را تعریف نمی کنم. فقط می گویم که با هم تفاهم نداشته ایم. این جوری دیگر غصه نمی خورد. با آمدن آن ها لبخندی می زنم و با ذوق می گویم: خوش گذشت؟
    ماهان به سمتم می دوود و با ذوق می گوید: مامان ببین برات گل چیدم.
    -ای وای! عزیز دلم. چه گل خوشگلی! مرسی مامان جون.
    گل را ازش می گیرم و بو می کنم: به به. چه بوی خوبی هم داره. مثل خودت. حالا بیا بریم حموم که پر از گرد و خاک شدی. بدو بدو.
    -می خوام یه خورده دیگه بازی می کنم.
    -نه دیگه عزیزم. بیا بریم.
    آقا جون می گوید: بذارش دخترم. یه کم دیگه بازی کنه.
    سرم را تکان می دهم و وسایلی که آقا جون برای ماهان خریده است را از دستانش می گیرم و به داخل می برم: چرا زحمت کشیدین آقا جون.
    لبخندی روی لبش می نشیند و با عشق به او نگاه می کند.
    ماهان را به حمام می برم و بعد سرش را خشک می کنم و لباس های تمیز به تنش می کنم. از خستگی و بازی زیاد به خواب می رود. دستم را روی سرش می کشم و با ناراحتی می گویم: هیچی ام نخورد.
    -نگران نباش توی راه کلی چیپس و پفک خورد.
    می خندم و می گویم: اقا جون شما هم برین بخوابین. امروز خیلی خسته شدین.
    کلاهش را روی سرش می گذارد و لنگ لنگ کنان به سمت اتاقش می رود و در همان حال می گوید: باشه دخترم شبت بخیر.
    شب بخیری می گویم و از پشت پنجره منتظر ازاد می مانم که بیاید.
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    نور ماشینش را که از دور می بینم سریع در را باز می کنم و به بیرون می روم. از ماشین پیاده می شود و به او نزدیک می شوم. چه قدر دلم برایش تنگ شده. چند قدم دیگر برمیدارم و روبه رویش می ایستم که می گوید: دلم برای اینجا تنگ شده بود.
    لبخندم را که می بیند با خوشحالی می گوید: این تخت چوبی رو هنوزم هستش؟
    به سمتش می رود و رویش با خستگی می نشیند: بیا بشین پیشم.
    کنارش می شینم و می گویم:خسته شدی؟
    -نه زیاد. رانندگی همیشه اذیتم می کنه. امااگه توی راه اینجا باشم. راه سر سبز و قشنگیه. خسته نمیشم.
    -غذا خوردی؟
    -نه.ماهان خوابه؟
    -آره خوابیده. پس الان برات یه چیزی درست می کنم.
    -نه سیرم. نیازی نیست.
    -اما اینجوری نمیشه که...
    می خواهم بلند شوم که دستم را می گیرد: بشین ، می خوام باهات حرف بزنم.
    کنارش می نشینم و سرم را پایین می گیرم.
    باد ملایمی می زورد که خنک است و کمی در خودم جمع می شوم.
    -با من برنمیگردی؟
    -یه کم دیگه اینجا می مونم.
    -شک نمی کنه آقا جونت؟
    -بالاخره باید بهش بگم. اما نگران نباش. فقط میگم که با هم تفاهم نداشتیم.

    -مشکل من این نیست که بهش بگی من چه کاری کردم. مشکل من تویی. چیکار کنم برات. چیکار کنم که دلت باهام صاف بشه.

    با غمگینی به دست هایم زل می زنم. خودم هم نمی دانم.

    -ارکیده من واقعا می خوام کنار تو باشم. تو زن منی. برای ماهان یه مادر واقعی هستی. زندگی ما بدون تو هیچِ.

    می خواهم از آن دختری که عاشقش بوده بپرسم. اما نمی خواهم داغ دلش را تازه کنم. درد من تنها او هم نیست.
    -ببین ارکیده. اون آدمی که اومده سراغتو و همه ی اون چیزا رو نشونت داده فقط قصد و نیت من رو تعریف کرده. اما احساس من رو مگه نمی بینی؟ اخه مگه یه آدم می تونه تا چه قدر تظاهر کنه که همه چیز خوبه . اولش تظاهر بود. آره. همه اش یه بازی بود. من توی همین حیاط داشتم التماست می کردم که فقط با من ازدواج کنی. خشم جلو چشم هامو گرفته بود که می خواستم تو رو به هر نحوی شده از اون بگیرم.

    و من، که حتی نمی دانم آن کسی که مرا دوست دارد کی هست. در کجاست و چه بلایی به سرش آمده. مرا در کجا دیده است؟ چرا این همه مدت خودش را نشان نداده.

    - ارکیده همیشه از دست دادن چیزی که دوستش داری با بقیه ی چیزا خیلی فرق داره. من زهرا رو خیلی دوست داشتم. من واقعا...
    با تردید می گوید: نمی خوام دلتو بشکنم اما من اونو از هر کسی بیشتر دوست داشتم. داداشش با این که می دونست ما همو دوست داریم، اونو به زور فرستاد و رفت. تهدیدش کرد. ولی بخدا هر چیزی هست دیگه توی گذشته مونده ارکیده. قسم می خورم که عشق و تمام احساس من هم اونجا موند. سرت رو بالا بگیر ارکیده.
    با دست هایش چانه ام را می گیرد و سرم را بالا می اورد.
    با ناراحتی اشک هایم را پاک می کند و می گوید: باشه. گریه نکن. ببخشید اینارو گفتم. بیا بریم داخل. بیا عزیزم.
    چیزی برای گفتن به او ندارم. هم از او متنفر هستم هم دوستش دارم. اما نمی دانم با این که با زبان خودش به من گفت ان دختر را خیلی دوست دارد تنفرم بیشتر نشد. همیشه شخصیت های فرعی وجود دارند که از یه عشق دور هستند. یه عشق ناپایان و تمام نشده می ماند که کسی در حسرت از دست دادنش هست و یه نفر دیگر در حسرت بدست اوردنش. آن شخصیت فرعی من هستم. که همیشه از دور باید به او نگاه کنم. با این که در کنارش نفس می کشم.
    می خواهم به داخل بروم که حالم دگرگون می شود و چشم به سیاهی می رود و دستم را جلوی دهنم می گیرم.
    -چیشد ارکیده؟
    دلم می سوزد و سریع به سمت دستشویی توی حیاط می دووم و هر چه را که خوردم و نخوردم بالا می اورم و در اخر وقتی معده ام خالی می شود لباسم را چنگ می زنم و هنوز هم حالم بد است.
    آزاد ارام در پشت در می گوید: حالت خوبه ؟ ارکیده چیشد؟
    آب را باز می کنم و به صورتم آب می پاشم.
    با بیحالی در را باز می کنم و او پشت در ایستاده است و با نگرانی نگاهم می کند.
    -چرا اینجوری شدی؟ بالا اوردی؟
    -نمی دونم یه مدته...
    حرفم در دهنم خشک می شود و دستم را روی دلم می گذارم.
    کمی که می گذرد ، نگاهش عجیب می شود.
    -یه مدته چی؟
    با دستپاچگی می گویم:هیچی . معده ام درد می کنه. به خاطر اینه.
    بدون انکه به او نگاه کنم سریع به داخل خانه می روم و کنار ماهان که روی تخت من خواب است، می نشینم. نکند که زندگی مرا به جای دیگری ببرد؟ نکند که همه چیز یک جور دیگر برایمان رقم بخورد؟
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    روی صندلی آزمایشگاه می نشینم و دستم را روی شکمم می گذارم. یعنی وجودش در وجودم رشد می کند؟ صدایم را می تواند بشنود؟ لبخند خوشحالی می زنم و دستم را با عشق روی شکمم حرکت می دهم. یعنی بچه ام دختر می شود یا پسر؟ مهربان است؟ می خندد؟ مرا چجوری مامان صدا می زند؟ حس عجیبی است. انگار از همین الان قلبم را سبک و آزاد کرده است و زندگی ام را شاد. تا همین چند ماه پیش می ترسیدم که توان محافظت کردن از بچه ی جدیدی را نداشته باشم. می ترسیدم از دستم برود. مثل ان بچه ی معصوم در آتش سوزی. اما حالا که در وجودم حس اش می کنم جرات مقابله با هر چیزی را دارم. بلند می شوم و غم هایم را در انجا جا می گذارم و خوشحالی را روی شانه هایم می گذارم و می روم.

    مارال با ذوق شکمم را نگاه می کند و جیغی می زند و می گوید: وای ارکیده ارکیده. قلبم داره می ترکه. اصلا باورم نمیشه. اصلا همیشه مامان بودن بهت می اومد. دیدی بعضی ها رو که نگاه می کنی انگار فقط برای این دنیا اومدن که مادر بشن. آخ خدا. جیـ*ـگر خاله. خودم زودی شوهر می کنم. برات شوهر میارم.

    به ذوق زدگی هایش می خندم و تند تند می گویم: از کجا می دونی دختره آخه.
    -تو احساسات یه خاله رو نمی فهمی. من اصلا می فهمم یه دختره. می خوای چند تا ازمایش کنیم ببینیم دختره یا پسر.
    و بعد با هیجان ادامه میدهد: بی بی یه چیزی می گفتا. نمک بریزی رو سرت. اگه اول ریخت روی دماغت یعنی پسره؟ یا دختر؟
    با بامزه گی چشم هایش گرد می شود و دست هایش را به هم می زند و می گوید: یه چیز دیگه هم بود. یادم اومد. یه چاقو و یه قیچی می ذاری زیر بالشت. اگه روی قیچی نشستی یعنی دختره اگه روی چاقو نشستی یعنی پسره.
    می خواهد بلند شود تا قیچی و چاقو بیاورد که تند تند می گویم: بشین دختر. یه نفس بگیر ببینم. تا چند وقت دیگه مشخص میشه.همین هیجانش که نمی دونی هم خوبه. هر چی باشه دوستش دارم. ماهان هم حتما خیلی خوشحال میشه.

    با این حرفم غمگین و ساکت می شود. دست هایش را فشار می دهم و می گویم: چرا یهو پژمرده شدی؟
    -آخه وقتی یادم به اون عوضی میوفته عصبی میشم. از بس ذوق کردم که اصلا یادم رفت اون باباشه.

    -ناراحت نباش مارال. ببین من هم ناراحت نیستم.

    سرش را تکان می دهد و می گوید: اگه اون هم بفهمه دیگه نمی ذاره اینجا بمونی. تو رو می بره خونه اش. اصلا نمی خواد بهش بگی. لیاقت این بچه رو نداره.
    -بهش گفتم.
    چشم هایش گرد می شود و داد می زند: چی؟ بهش گفتی؟
    -اون هم باباشه. نمی تونم که ازش مخفی کنم.
    با بغض می گوید: یعنی الان می خوای بری؟
    با ناراحتی بغلش می کنم و می گویم: قول میدم زود زود بهت سر بزنم.
    -ارکیده تو بچگی منی. من با تو بزرگ شدم. اون مدت که نمی تونستی منو ببینی خیلی برام دردناک بود. حالا که باز می خوای بری می ترسم برات.
    با مهربانی می گویم: نترس مارال . من دیگه اون ارکیده نیستم. ناراحت نباشی ها. باشه؟
    -قول میدی زود به زود بیای؟
    چشم هایم را باز و بسته می کنم و با اطمینان می گویم: معلومه که میام. قول میدم.
    ازم جدا می شود و اشک هایش را پاک می کند و دوباره ذوق اش برمیگردد و می گوید: پس به افتخار اومدن این کوچولو، امشب یه پیتزا دعوت منی.
    -بذار به یلدا هم بگم بیاد و ماهان رو هم بیاره.
    -به یلدا خانم بگو نصف دنگ رو باید حساب کنه. من جیبم خالیه.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    به یلدا زنگ می زنم و می گویم که همراه ماهان به اینجا بیاید. در را که می زنند با ذوق می خواهم بلند شوم که مارال تند تند می گوید: بشین دختر. حامله ای.
    چشم هایم گرد می شود: مگه چلاق شدم اخه؟
    -تا وقتی دنیا میاد خودم میشم غلامت.
    خنده ام می گیرد و مارال به سمت در می رود و بازش می کند. ماهان مارال را که می بیند، خجالت میکشد که سریع می گویم: مامانی، من اینجام. بیا .
    -بیا خاله . کو یلدا؟
    ماهان کفش هایش را در می آورد و به داخل می آید و به آروم به سمتم می اید. روی گونه هایش بـ..وسـ..ـه ای می زنم و به خودم فشارش می دهم. به خاطر مارال آرام و ساکت کنارم می نشیند و یلدا هم با چشم هایش اشکی و اخم هایی در هم به داخل می آید.
    با نگرانی می گویم: چیشده یلدا؟
    کیفش را با بداخلاقی روی زمین می اندازد و با حرص می گوید: سیاوش اعصابمو خورد کرده. من هم در ماشینش رو محکم به هم زدم و اومدم.
    مارال هم که دل پری دارد با حرص می گوید: حق داری. اصلا مرد های این خانواده خیلی روی اعصاب منم هستن.
    -اخه مامانش از اول این که من میرم اونجا، مدام بهم تیکه می پرونه. هی جواب نمیدم بدتر می کنه. جوابم میدم سیاوش خان بهم می پره. اصلا حقشه.
    -به درک! به جهنم. هر کاری می خوان بکنن.
    یلدا با بداخلاقی نگاهم می کند و می گوید: بگو دیگه ارکیده!
    با چشم های گرد شده نگاهشان می کنم : چی بگم؟
    -تو هم دلتو خالی کن دیگه.
    به آن دو نگاه می کنم و می زنم زیر خنده. قیافه هردوی شان خیلی بامزه شده و گونه هایشان از عصبانیت قرمز شده است.
    یلدا چشم غره به من می رود و می گوید: نگاه نگاه می خنده.
    مارال لبخند بزرگی روی لبش می نشیند و با ذوق می گوید: مگه تو نمی دونی دختر؟
    -چی چی رو نمی دونم؟ چی شده؟
    -داری دوباره عمه میشی دیگه.
    یلدا گیج نگاهمان می کند و با چشم هایم گرد شده داد می زند: چی؟ ارکیده نکنه تو؟
    مارال با خنده می گوید: نَ پَ داداشت حامله شده.
    یلدا ناراحتی اش یادش می رود و با ذوق بغلم می کند و تند تند می گوید: پس بگو چرا لپات سرخ شده و می خندی. خیلی خوشحال شدم.
    ماهان اما ناراحت بود و تمام شب از کنار من تکان نخورد. شاید می ترسد او را کم تر دوست داشته باشم. به یلدا می گویم که امشب را اینجا بمانند تا ماهان در کنارم باشد. پتو را رویش می کشم و کنارش دراز می کشم و موهایش را نوازش می کنم. اگر او نبود شاید هیچ وقت نمی توانستم خوب شوم. به یاد دارم در ان اوایل که با آزاد ازدواج کرده بودم و انجا زندگی می کردم، شوک و فشار زیادی بهم وارد شده بود و در حال خودم نبودم و آن موقع بود که یاسمن مرا دید و می خواست با زور ماهان را از آن خانه ببرد و من در جلویش با گریه و التماس زانو زدم که او را نبرد و ماهان هم در بغـ*ـل او گریه می کرد و دست های کوچکش را به سمت من دراز کرده بود. با من هم خون نبود اما بچه ام بود. بعد از آقا جون او تنها خانواده ی من در این دنیا بود. دستم را روی شکمم می گذارم و در دلم می گویم: تو هم هستی.
    از هر دو تاتون تا اخرین ثانیه ی عمرم محافظت می کنم.
    نمی دانم کی به خواب می روم اما چشم هایم را که باز می کنم آفتاب طلوع کرده است، اما هنوز هم تاریک و شب است‌.
    کمی توی جایم جابه جا می شوم و وقتی خوابم نمی برد بلند می شوم. امروز ازاد می آید و باید دوباره به خانه ی او برگردم. می دانم وقتی پایم را از انجا به بیرون گذاشتم، عهد کردم که هیچ وقت رویم را حتی به سمت انجا هم برنگردانم. نمی دانم توانسته ام ازاد را ببخشم یا نه. گاهی آدم فکر می کند کسی را بخشیده اما بعد از هر دلگیری باز هم وجودش پر از تنفر می شود و می فهمد که نبخشیده . من هنوز او را نبخشیده ام اما می دانم که توانسته ام این فرصت را به او بدهم. برای عشقی که در دلم دارم. برای ماهان و بچه ای که در وجودم هر ثانیه رشد می کند. برای امید و آرزوهایی که با او دارم. برای این که آزاد را تنها نذارم. پشیمانی را می توانم از چشم هایش احساس کنم. اما برای اعتماد دوباره کمی زمان لازم است. وسایل هایم را جمع می کنم و یه گوشه می ذارم و منتظر روشن شدن هوا و آمدن آزاد می مانم .
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    یلدا رو به رویم می نشیند و با ذوق می گوید: ارکیده جونم.
    با شیطنت می گویم: باز چی می خوای؟
    -میشه سر مامان رو گرم کنی من برم یه سر به سیاوش بزنم بیام؟
    نگاهم غمگین می شود و از بافتن دست برمیدارم و دستش را می فشارم و می گویم: باشه برو. فقط زودی بیا. وگرنه منو دعوا می کنه.
    با ذوق می گوید: چشم خواهر قشنگم. اگه یوقت سوال کرد این یلدای در به در، کدوم گوری رفته فقط بگو نمی دونم. تا فقط به جون خودم بیوفته.
    سرم را تکان می دهم و ارام می گویم: خوش بگذره.
    روی گونه ام بـ..وسـ..ـه ای می زند و بعد دستش را ارام روی شکمم می گذارد و می گوید: تو هم زودی بیا جیـ*ـگر عمه. وقتی خواستی بری my friend یا دوست دخترتو ببینی منم سر مامان و باباتو گرم می کنم .
    با حرص به بازویش می زنم و می گویم: حالا چرا نقشه اتو برام رو می کنی.
    -تا اون موقع دیگه تو و ازاد پیر شدین حواستون به نقشه های من نیست.
    و بعد با ذوق از جایش بلند می شود و به سمت اتاقش می رود. دلم برایش به درد می آید. اخ یلدای عزیزم. چه قدر توی این مدت سختی کشیده ای. طیبه خانم، مادر سیاوش سخت گیر است و نمی گذارد به خانه و زندگی شان بروند. دو بار نامزدی شان به هم خورده و یلدا با گریه به پای مامان زلیخا افتاده و سیاوش هم با التماس در روبه روی خانواده اش. مامان زلیخا هم لج کرده است و نمی گذارد یلدا، سیاوش را ببیند یا حتی تماسی با هم داشته باشند‌.

    آهی می کشم و به بافتن ادامه می دهم. بعد از رفتن یلدا مامان زلیخا به پیش من می آید و با مهربانی می گوید: دخترم می خوای برات چایی بیارم؟
    لبخندی می زنم و می گویم: خیلی ممنونم . ولی من توی این گرما، اصلا نمی تونم چایی بخورم.
    -می بینی دخترم.اصلا از بس این روزا مغزم درگیره زمستون و تابستون هم قاطی کردم. پس بذار برات به شربت بیارم. دل و جیگرت خنک شه.
    -نه خواهش می کنم زحمت نکشین. خودم بعدا میارم.
    -نه دخترم تو بشین. از الان دیگه احساس سنگینی می کنی.
    -اشکالی نداره . تازه دکتر هم که رفتم گفت باید تحرک هم داشته باشی.
    -این اولین بارداریته. باید خیلی مواظب باشی. من هم سر یاسمن همینجوری بودم و خیلی می ترسیدم. خدا رحمتش کنه اقا منصور رو. با این که زیاد محبت نمی کرد اما هوامو خیلی توی اون دوران داشت.
    -خدا رحمتشون کنه.
    -مرد های این خانواده خیلی خوبن. آزاد. باباش. اقا حمید. سیاوش. ولی امان از وقتی که یه زن بد همراهشون باشه.

    می دانم منظورش با مادر سیاوش است. حتی من هم از او بدم میاید.
    با غمگینی می گویم: تو رو خدا به یلدا سخت نگیرین. خودتون می دونین که چه قدر همو دوست دارن. گـ ـناه دارن.

    سرش را تکان می دهد و می گوید: چی بگم والا دخترم. درسته سیاوش پسر خوبیه. یه مرد واقعیه. اینم می دونم یلدا رو دوست داره. ولی دوست داشتن کافی نیست.

    -اون که نمی خواد با خانواده اش زندگی کنه. می خواد با سیاوش زندگی کنه. به هر حال زندگی یه سری سختی ها داره. ولی وقتی پای عشق بیاد وسط ارزششو داره. اگه طیبه خانم هم بخواد یلدا رو اذیت کنه. نه سیاوش اجازه میده. نه عمو حمید.
    -به هر حال بعضی ادم ها میان توی زندگیت. پیرت می کنن دخترم. نمی خوام یلدا سه روز هفته تو آسایش باشه، چهار روز دیگه اش توی دعوا و جنگ.
    با صدای زنگ در حرف زدنمان تمام می شود و مامان زلیخا بلند می شود تا در را باز کند. حس می کنم که باید آزاد باشد. لبخندی روی لبم می نشیند. این روزها حواسش بیشتر به من است و تلاش میکند تا ویرانه ها را دوباره درست کند. شاید من فقط باید در این روزها خوبی هایش را ببینم تا دلم دوباره مثل سابق آرام بگیرد.
    -سلام پسرم. خوش اومدی.
    -سلام مامان. ارکیده کجاست؟
    -داخله پسرم.
    دستم را روی دیوار می گذارم و بلند می شوم و با دیدنش می گویم: سللم چه زود اومدی.
    او هم لبخندی می زند و می گوید: سلام عزیزم.‌ آره. امروز سرم خلوت بود. دیگه شرکت نموندم.
    مامان زلیخا با دیدن ما که در این حال هستیم، با خوشحالی نگاهمان می کند و در این مدت خیالش از طرف ما راحت شده. اما ماجرای یلدا دلش را اشوب کرده و یاسمن هم مدام با خانه ی عمویش دعوا می کند که یلدا را اینقدر اذیت نکنند.
    خواهران سیاوش هم بعضی وقت ها به جای این که پا در میانی کنند اوضاع را بدتر می کنند و حرف ها را نصف و نیمه یا کمی اضافه تر جا به جا می کنند. ازاد هم کلا از این بحث ها دور است و خودش را قاطی نمی کند و فقط با سیاوش و یلدا حرف می زند.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    -ارکیده بیا بریم خونه دیگه.
    -پسرم شام اینجا می موندین. یاسمن و یلدا هم تا یه کم دیگه میان. راستی ماهان کجاست؟
    -ماهان پیش سیاوش موند. نمی دونم سیاوش می خواست کجا ببرش.
    با فکر این که سیاوش می خواست یلدا را ببیند و ماهان را هم با خودش بـرده بود لبخند بزرگی روی لبم نشست. مطمئنن یلدا کلی از دستش حرص می خورد.
    آزاد با تعجب نگاهم می کند و می گوید: چرا می خندی؟
    -هیچی. اخرش بریم یا نریم؟
    مامان زلیخا سریع می گوید: بمونید دیگه.
    بعد روبه ازاد می کند و با بداخلاقی می گوید:به اون پسرعموتم زنگ بزن بگو شام رو بیاد اینجا. باهاش حرف دارم.
    ازاد می خندد: مامان تو رو خدا دعوا راه نندازی ها. گـ ـناه داره
    -وا، دعوای چی؟ من با خودش دعوا ندارم. می خوام بدونم واسه دختر من حاضره چی کار کنه.
    -بالاخره وقتی برن سر خونه و زندگیشون. هر روز که یلدا نمی خواد مادر و خواهر شوهراش رو ببینه.
    -تو این طیبه رو نمی شناسی؟ هر روز لنگر می اندازه تو خونه ی دخترم.
    و بعد با حرص روسری اش را سفت می کند و به سمت اشپز خانه می رود.دیگر نمی توانم خنده ام را کنترل کنم و بلند می زنم زیر خنده.
    آزاد با دیدن خنده ی من لبخندی می زند و می گوید: خداروشکر که ما از این بساط ها نداریم.
    برای این که ناراحت نشود در دلم می گویم: ای کاش ما هم از این مشکل ها داشتیم آزاد. نمی دانم تحمل کردنش برایم در چه حد بود اما حداقل تو مرا دوست داشتی. حتی اگر مرا دوست نداشتی هم باز به تو اعتماد داشتم.
    با آمدن یاسمن خانه شلوغ تر می شود و بعد از ان اتفاق ها، با من صمیمی تر شده و مدام به من لبخند می زند. دیگر از او دلخور نیستم و این که دیگر با من بد نیست برایم خوشحال کننده است. مخصوصا از وقتی فهمیده است بچه ای در شکمم دارم ، مدام مراقبم هست و مرتب می خواهد مرا به دکتر بفرستد. حتی وقتی دومین چکاپ را باید می رفتم او همراهم امد. تا چند هفته ی دیگر هم جنسیت بچه معلوم می شد و می توانستم برایش با آزاد اسم انتخاب کنم و آن وقت مدام صدایش بزنم.
    یلدا هم بالاخره میاید و دور از چشم مامان زلیخا می گوید: سیاوش پشت دره. یه خورده دیر تر میاد تا مامان شک نکنه.
    یاسمن اخمی می کند و با شوخی توی سرش می زند:خاک عالم توی سرت بگیره دختر. حالا نمی تونی تا این اوضاع آروم بشه یه خورده همدیگرو نبینین؟
    یلدا زبون اش را بیرون می آورد و با ادا می گوید: نخیر نمیشه.
    -خوشم میاد هر دفعه هم همو می بینین دعوا می کنین.
    با حرص می گوید: ارکیده تو یه چیزی به شوهرت بگو.
    با خنده می گویم: چیکار کرده مگه؟
    با چشم غره ی پنهانی به آزاد می گوید: ماهان رو داده دست سیاوش. از اون ور، سیاوش خان قبول کرده و ماهان رو با خودش آورده تا من به سرش غر نزنم و نتونم درست و حسابی دعوا کنم. هر دوشون با هم دست به یکی کردن.
    زلیخا خانم یکدفعه ای می گوید: پس که اینطور!
    یلدا توی جایش می پرد و چشم هایش گرد می شود و سریع می اید و پشت سر من قایم می شود.
    -برو به پسره بگو دم در خونه نایسته زیر پاهاش علف سبز شه. بیارش داخل. بعدا حساب تو رو می دارم کف دستات.
    یلدا با سر به زیری سریع از کنار مامان زلیخا رد می شود و می رود که به سیاوش خبر بدهد.
    یاسمن پیاز ها را که توی ماهیتابه می ریزد و شروع به سرخ کردن می کند، بینی ام را می گیرم و چیزی در معده ام می جوشد. دستم را که جلوی دهنم می گیرم یاسمن سریع می گوید: ارکیده برو. تو اشپزخونه نایست. حالت بد میشه.
    با حال بد سریع از انجا می روم و کنار آزاد می نشینم که با اخم سرش در گوشی اش هست.کمی بعد سرش را بالا می اورد و می گوید: چیشده؟ خوبی؟
    سرم را به معنی نه تکان می دهم و کمی که کنارش می نشینم به بوی او هم حساس می شوم و به سمت حیاط می روم. یلدا و سیاوش در حال بحث هستند و ماهان هم در بغـ*ـل سیاوش هست و با دیدن من با ذوق می گوید: مامان ببین عمو سیاوش برام چی خریده.
    آن ها هم سرشان را به سمت من برمی‌گردانند و با حال بدی به سیاوش سلام می کنم. سیاوش ماهان را روی زمین می گذارد و ماهان به سمتم می آید و اسباب بازی اش را نشانم می دهد. با لبخند می گویم: خیلی خوشگله.
    اما توان ندارم که از سیاوش تشکر کنم و او هم بخاطر دعوایی که با یلدا داشته با ناراحتی به داخل می رود و ماهان هم همراه خودش می برد.
    همراه یلدا کنار باغچه می نشینیم و بوی گل و خاک که به بینی ام می خورد حالت تهوع ام بهتر می شود.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    کمی که می گذرد یلدا با ناراحتی می گوید: نمیای داخل ارکیده؟
    -نه عزیزم تو برو. من کمی حالم روبه راه بشه میام.
    -باشه یوقت چیزی خواستی صدام بزنی ها. من برم یوقت مامان به سیاوش چیزی نگه.
    سرم را تکان می دهم و مدتی می گذرد تا حالم سر جایش بیاید که یاسمن به بیرون می اید و صدایم می زند.
    -ارکیده اینجایی؟
    با دیدنم می گوید: چرا توی تاریکی نشستی آخه. چراغ حیاط رو روشن می کردی.
    با تعجب اطرافم رو نگاه می کنم و می گویم : حواسم نبود اصلا. خیلی حالت تهوع داشتم.
    کنارم می نشیند و نفس عمیقی می کشد.
    در ان لحظه چیزی در درونم اذیتم می کند و با تردید دوباره می گویم: راستی یاسمن می خواستم ازت یه چیزی بپرسم.
    -چی؟
    -آزاد قبل از لعیا ، اسم کسی رو اورده که مثلا ...
    با نگرانی می گوید: خب؟ اسم کی؟
    -نمی دونم. مثلا کسی که گفته باشه برین خواستگاریش یا مثلا دوستش داره.
    کمی فکر می کند و با تعجب می گوید: قبل از لعیا؟
    سرم را تکان می دهم و او همانجور نگاهم می کنم و در فکر فرو می رود. دستانم را از استرس مشت می کنم و مشتاق به او خیره می شوم که می گوید: راستش، نه. اخه آزاد اون موقع ها پسر سر به زیری بود. زیاد اهل این چیزا نبود. اگه چیزی هم بود کلا به من که درموردش نگفته. حالا چیشده که یکهویی اینو پرسیدی؟ چیزی شده؟
    لبخندی می زنم و برای این که پیگیر نشود با بیخیالی می گویم: هیچی. از اثرات بارداریه. آدم همه اش فکر می کنه. منم یهویی این توی ذهنم اومد.
    لبش به خنده باز می شود: اینقدر فکر نکن دختر. آزاد تو رو خیلی دوست داره. اگه کسی رو هم قبل تو دوست داشته بود مطمئنن دیگه تموم شده و رفته. هر چیزی باید توی گذشته بمونه.
    دستم را با ناراحتی روی شکمم می گذارم و ناخداگاه می گویم: اما اگه یه گذشته شخم زده بشه و خاطرات زیر و رو بشن. اون وقت چی میشه؟
    با اطمینان لبخندی می زند: اون وقت باید به خودش بیاد که یه زن خوشگل و مهربونی مثل تو داره. نگران نباش. داداش من همچین ادمی نیست. اصلا همچین چیزی هم نبوده. اگه منظورت با اون لعیا باشه، از چشم آزاد دیگه افتاده. ازاد دیگه حتی نمی ذاره به ماهان نزدیک بشه.
    این را که می گوید صدای امدن پیام از موبایلش بلند می شود و لبخند عمیقی روی لب های یاسمن می نشیند.
    ابروهایم بالا می رود و با شیطنت می گویم: عه عه لبخندش رو نگاه. یعنی کیه که تونسته یاسمن بداخلاق رو اینطوری بخندونه؟
    از صمیمت ناگهانی ام چشم هایش گرد می شود و با خوشحالی می گوید: خب یه آدم خوب.
    منتظر نگاهش می کنم که با شوخی می گوید: خب ناسلامتی دختر بزرگه ی این خونه ام. دیگه باید کم کم برم.
    با هیجان می گویم: مامان زلیخا و یلدا اینا هم می دونن؟ اصلا کی هست؟
    -نه بابا. فقط یلدای فضول یه بو هایی بـرده. تو اولین نفری که الان بهش میگم. اسمش حسینِ. توی بانک کار می کنه. باورت میشه ارکیده؟ همینجوری رفته بودم بانک، واسه یه کار خیلی بیخود که یهویی دیدمش و یه دل نه، صد دل خاطرخواهش شدم.
    با ذوق می گویم: اون چی؟
    -خب راستش کمی آدم سنگینیه. یعنی حرف هاشو می پیچونه و زیاد صمیمی نمیشه. اما بعضی وقت ها بهم پیام میده و حالمو می پرسه و بهش امیدوارم.
    دستامو بهم می زنم و با خوشحالی میگم: ایول. همینم خیلی خوبه. تو هم سعی کن کمی ناز کنی.
    -به قول یلدا خرس گنده ای شدم و دیگه زیادی ناز می کنم. الان دقیقه نیم ساعت گذشته بود که بهم پیام داد. گفتم کمی دیر تر جوابش بدم. الان دوباره پیام داده. وای ارکیده اینو نگفتم؟ بعد از یه مدت فهمیدم آزاد رو می شناسه. یعنی وقتی فامیلیم رو بهش گفتم سریع اسم ازاد رو اورد. فکر کنم توی شرکت و چیزهای بانکی با هم آشنا هستن.
    -جدی؟ پس خوبه. می تونی به ازاد هم بگی. اونم شاید بشناستش.
    -اره توی فکرش هستم. ولی الان دلم نمیاد به خاطر یلدا. گفتم تا موضوع یلدا درست بشه بعد باهاش حرف می زنم. اصلا هنوز ازم خواستگاری هم نکرده.
    با ذوق پیامش را باز می کند و با شوق به این ذوق زدگی هایش نگاه می کنم. برایش خوشحال می شوم. ای کاش هم زندگی او سر و سامانی بگیرد هم یلدا.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا