وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dstyo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/26
ارسالی ها
20
امتیاز واکنش
143
امتیاز
142
به نام خدایی که در این نزدیکی‌ست...
نام رمان: زنجیرهای شکسته
نام نویسنده: Dstyo
ناظر: @MEHЯAN
ژانر: معمایی، عاشقانه
خلاصه: تا جوهره‌ی لطافت در درونش پخش شد، هزاران باید در مقابل بُتی خودساخته سرخم کردند؛ باید‌هایی برخلاف میلش که او را پیش می‌بردند.
استفان تالوین، به دنبال حقیقت نبود؛ اما در مسیر آن قرار گرفته بود.
***
[ - زنجیرها شکسته‌اند؛ اما آیا تو واقعاً آزادی؟ ]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    %D9%84%D8%A7.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک‌ جامع
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    Dstyo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/26
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    142
    لایه به لایه
    مثل خاکی که از آن خاسته‌اند
    سایه به سایه
    مثل ماهی که نهان کرده سیاهی‌ها را
    ناله به ناله
    دردهایی که نگویند هرگز
    مویه به مویه
    اشک‌هایی که نریزد دیده
    ذره به ذره
    رد پاهای تو را می‌یابند
    و تو نیز
    رد پایی را دنبال خواهی کرد
    به جایی که زنجیرها
    یکی پس از دیگری می‌شکنند...

    شاعر: @Lilith

    ---
    پستِ اول
    در که باز شد، زنگوله رقصید و با صدای در روغن نخورده، خبر از ورود فردی داد. گرچه کسی به آن توجه نکرد، صدای زنگوله در همهمه‌ی سالن محو شده بود.
    به محض باز شدن در، ابروانش را درهم کشید؛ گویی کافه او را فریب داده باشد! شلوغ نبود، اما هرکس به ازای ده نفر قهقهه می‌زد و فریادها با کشیده شدن صندلی بر زمین هماهنگ، به ذهن او ضربه می‌زدند. اکثر میزهای تک نفره تا وسط آن‌جا کشیده شده، جمع دوستانه‌ای را تشکیل می‌داد که مابین دیوارهای رنگیِ کافه‌، تجمع یافته بود.
    استفان امیدوار بود جمع، دوستانه باقی بماند؛ دست‌ِکم فریادِ خنده بهتر از ناسزا بود! کلاهش را پایین‌تر کشید و با بستن در، میزی را برای خود انتخاب کرد. وقتی بر کف مرمرین سالن قدم برداشت، صدای کوبش چکمه‌هایش چند نیم نگاهی حواله‌اش کرد، هرازگاهی هم فردی به او می‌نگریست. گمان نمی‌کرد کافه خصوصی باشد و او مزاحم! افراد تنها هم به ندرت دیده می‌شد.
    در کنج کافه، کنار شیشه‌ی بزرگ که تا انتهای آن دیوار امتداد داشت و به پیشخوان پذیرش می‌رسید، چکمه‌هایش متوقف شدند. صندلی چرمی را بیرون کشید و به روبه‌رو خیره شد؛ میز دونفره بود و او در همین راستا با خود اندیشیده بود:
    «اگه فکر کنند منتظر کسی‌ام، اون‌ها هم منتظر می‌مونند.»
    کافه صدایی به خیابان منعکس نمی‌کرد، از پشت شیشه‌های بخار کرده‌ی آن، که به هرکدام برگه‌های تبلیغاتی زیادی چسبیده بود، چیزی مشخص نبود. نه صدایی شنیده می‌شد و نه تصویری! همین او را به داخل کشانده بود؛ وقتی چیزی فراتر از تصورش دید که مابین چارچوب در بود. آن ثانیه‌هایی که در باز بود، طنین صداها به بیرون برمی‌خواست و سرما به کافه منتقل می‌شد؛ پس استفان آن را بست و خودش نیز در آن‌جا ماند.
    دستانش را بالای سرش گره زد و از پنجره به بیرون خیره شد‌؛ دیواری بود که تصویر ماه، لای آجرهای کمرنگ شده طی سال‌ها، حک شده بود. اما مهم‌تر از آن، بازتاب کمرنگ تصویر خودش در شیشه‌ بود. اگر شیشه‌ها تصاویر را ثبت می‌کردند، او آن‌‌جا باقی می‌ماند و با هیچ پارچه و پاک‌کننده‌ای هم پاک نمی‌شد. شاید در بطن شیشه، الان هم میخ‌ش را کوبیده بود!
    میخ را کوبیده یا نکوبیده، سرتکان داد تا بیخیال شود. دیگر سرمایی نبود و احتیاجی هم نبود؛ پس کلاه متصل به لباسش را کنار زد که نگاهش با فرد‌ی با لباس مخصوص، تلاقی کرد. اگر قرار بود سفارش بگیرد، او انتخابی نداشت. تا به سمتش بیاید، به انتهای دیوار که پوسترهای غذایی و شعاری رنگارنگ وجود داشت خیره شد و انتخاب کرد.
    دومرتبه به شیشه نگاه کرد؛ در کنار او که حضور داشت و با چشمان تیره‌اش خیره‌ی خود بود، شبح لغزنده‌ای را می‌دید که پررنگ می‌شود و شکل می‌گیرد؛ آنقدر تا زمانی که گارسن نزدیک شد و با صدای خشکی، که سعی می‌کرد مودبانه باشد، پرسید:
    - چی میل دارید؟
    اخمی بر ابروانش نشاند و منویِ چرمی که گارسن آورده بود را باز کرد. در همین حین او را موشکافانه از زیر چشم نگریست. پیشبند سفیدی داشت که تا زانوهایش کشیده شده بود؛ گرچه چندان هم سفید نبود، رنگ موهایش به آن برتری داشت. چشمان شفافش منتظر، خیره به شیشه بودند و گردنبند آهنی‌، دور گردن قطورش از حرکتِ چند ثانیه‌ی قبل همچنان تکان می‌خورد. به ستاره‌ای شباهت داشت که تیری به صورت عمودی آن را شکافته بود.
    گارسن در تضاد کامل با استفان، آن‌جا ایستاده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Dstyo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/26
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    142
    پستِ دوم
    استفان توجهی نکرد‌. به دنبال انتخابی بهتر، منو را زیر و رو کرده و مردد بین لازانیا و یک سالاد ساده مانده بود که نقطه‌ی سیاه برآمده‌‌ای را در یکی از حروف، انتهای کشیده‌ی زِد، دید. همان موقع احساس کرد گوش‌هایش سنگین‌تر می‌شنود. کمی صبر کرد؛ خواست به آن دست بزند که منو برداشته شد. گویا سفارش لازانیا را بر زبان آورده بود، چرا که چهره‌ی پر چروک گارسن، دیگر منتظر نبود.
    اهمیتی نداشت؛ حقیقت این بود. اما در ذهن او هزاران احتمال بوجود آمده و استفان، در خجالت‌آور‌ترین حالت به آن‌ها می‌اندیشید.
    وقتی برای چندمین بار به خود نهیب زد تا دست بردارد، سری تکان داد. اما ته ته ذهنش می‌دانست که اگر آن نقطه دوربین بود، او شخصی نبود که مراقبت و دیده شود. گرچه ساعت حدود سه‌ شب بود، اما باز هم عجیب نمی‌آمد. با خود گفت:
    «حداقل از بیرون عجیب نیست.»
    و البته او خود را می‌شناخت.
    شانه‌ای بالا انداخت. آمدن به رستوران چندان فکر خوبی نبود، اما سرمای شب در او نفوذ کرده بود. نمی‌توانست در خیابان منتظر بماند و تا صبح هم وقت زیادی بود. به همان اسکناس‌های اندکش دلخوش کرده و بی هیچ وسیله‌ای، به دل شب زده بود؛ می‌دانست بعدها، خاطره‌ی دلچسبی نخواهد شد، تنها به اجبار اینکار را انجام داده بود.
    گارسن حین رفتن، با پای راست چند لنگی زد و باز صاف ایستاد؛ بعد از پیمودن خط صافی، به چپ پیچید. بعید نبود موقع آوردن سفارشات، با این وضعیتِ لنگ زدن تمامش را بر او بریزد! شاید هم بر یکی از همان‌هایی می‌ریخت که با چشمان قرمز او را نگاه می‌کردند و به هم نشان می‌دادند. استفان با خود گفت:
    «حتماً یا بدهکاره، یا غذاشون خوب نیست.»
    و نیشخند محوی زد.
    امیدوار بود آماده شدن سفارشاتش زیاد طول نکشد؛ و امیدوار بود خوردن آن به قدر کافی او را معطل کند که ساعت تا هفت صبح پیش برود. انتظار بی‌جایی بود، اما کافه معروف به باز بودن در مدت شب بود و در طی روز عموماً بسته بود. به نحوی بجزء شب‌های پنجشنبه، باقی غروب‌ها و شب‌ها سنسارا آماده‌ی پذیرش از مردم بود. استفان، مطمئن بود امشب پنجشنبه نیست. پس به راحتی به رفت و آمدی که صورت می‌گرفت خیره شد. بودن در یک شبِ ممنوعه برای یک فرد عادی، ارزش یک پُرس غذا را نداشت؛ حتی اگر دو پُرس و نوشابه‌ی رایگانی باشد!
    ناگهان او آن‌جا بود؛ سریعاً متوجه شد، اما عکس العملی نشان نداد. دستانش درهم، روی میز ثابت مانده و کلاه باشلق مانندش همچنان بر صورتش ماند. اگر می‌توانست آن را پایین‌تر هم می‌کشید؛ شاید تا حدود لب‌هایش!
    فرد روبه‌رو، بر همان صندلی‌ای نشست که شخص خیالی استفان قرار بود بنشیند. اگرچه کمی بلندتر، استخوانی‌تر و خب، یک مرد بود.
    با کمی دقت متوجه شد کافه، جای دیگری جزء صندلی مقابل خودش برای نشستن نداشت‌؛ عادی جلوه می‌کرد. در این نیم ساعت، تقریباً تمام صندلی‌ها اشغال شده بود. نه چون سنسارا شلوغ بوده باشد، اکثر میزها در وسط کافه بهم چسبیده شده و برای همان جمع دوستانه، که تا الان همان‌طور باقی مانده بود، قرار داشت. صندلی بی میز هم چندان مهم جلوه نمی‌کرد.
    کمی راحت‌تر نشست. به این فکر کرد باید حرفی بزند؟
     

    Dstyo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/26
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    143
    امتیاز
    142
    پستِ سوم
    - شما تو نظام کار کردید؟
    مرد با ابروهای بالا رفته پرسید. مخاطب استفان بود، پس به مقابل نگریست. توانست تماماً نگاهش را به او بدوزد و از چیزی که دید، چندان خرسند نشد. نگاه مرد، مساعد نبود و سوال، جمله‌ای نبود که انتظارش را داشته باشد. در حقیقت این استفان بود که باید متعجب می‌شد و گمان نمی‌کرد اگر ابرو بالا بیندازد، مرد ببیند. پس تنها صدای خودش را شنید که پس از مکثی، می‌گوید:
    - مدت کوتاهی، اجباری.
    مرد خندید. شعاعِ خنده‌اش تا استفان رسیده بود. اما او اینبار چیزی برای خندیدن نمی‌دید. گرچه شمایل لب‌هایش برای مرد و نشان دادن یک لبخند، مشخص بود. دستی از میز گذشت و روبه او متوقف شد.
    - متوجه شدم؛ خدمت. خوشبختم!
    دستش را جلو برد و اصطلاحاً دست داد؛ گرچه تنها انگشتانش در حصار دست مرد محفوظ شده و گرما، اندکی به آن‌ها منتقل ‌شد؛ گویی که مرد از سرمای خیابان گذر نکره باشد! همچنان که در همان حالت بودند، مرد خیره‌ به انگشتر سفید او، که نور لوستر را به حد توان خود منعکس می‌کرد، گفت:
    - هاردین استیوان؛ برای یک افسر مهمه مقابلش کی باشه!
    استفان پوزخند واضحی زد؛ حتی مطمئن نبود او شغلی داشته باشد، لباس‌های وصله‌دوزش به بدهکار فراری‌ای می‌آمد تا افسر! به شلوارش در ناحیه زانو و پیراهن چهارخانه‌اش، که خانه‌هایش کمرنگ شده بود، در بازو وصله‌های دو رنگی را دوخته بودند؛ ممکن بود مُدلش باشد اما گمان نمی‌کرد. دستش را کشید و سعی کرد به نگاه هاردین، نسبت به انگشترش بی‌توجه باشد‌؛ نیشخند لب‌های ترک خورده‌اش، نوید خوشی نمی‌داد.
    فکر کرد چگونه خود را معرفی کند؟ با گفتن نام خود که بحث ادامه یابد؟ او این ادامه را نمی‌خواست. غذایش نیامده سرد شده بود.
    مرد که خود را هاردین نامیده بود، دست به سـ*ـینه شد و متمایل به عقب، به صندلی تکیه داد. استفان انتظار داشت او پاهایش را هم بر میز بندازد؛ اما نینداخت.
    - شما آب هم سفارش دادید؟ اون برای من!
    جمله در هوا چنگ زده شد.
    - لازانیا، سالاد و یک لیوان آبی که همراش میاد. فرض کن وسط خدمتی و قرار نیست با خوردنش اضافه بخوری!
    هاردین، تغییر نکرد. تنها با هر حرکت او، خط نگاهش تغییر می‌یافت. به نظر ناراضی نمی‌آمد، در حقیقت ذره‌ای هم ناراضی نبود. استفان صندلی را با خود عقب کشید و ایستاده، دست در جیب‌هایش کرد. اسکناس‌هایش، به همان مقداری که قیمت غذا باید بود، در دستانش چرخید و بر میز قرار گرفت. خواست برود؛ اما با آخرین دم زمزمه کرد:
    - استفان تالوین.

    و از کنار میز و هاردین گذشت. امتداد شیشه را گرفت و از رستوران هنگامی خارج شد که گارسن لنگ زنان، با منویی در دست به میز سابق‌ش نزدیک می‌شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا