رمان مترونوم | زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.noormohmdy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/11/28
ارسالی ها
160
امتیاز واکنش
1,862
امتیاز
367
پارت سی و نه:
ساعتی بعد شاهرخ با آصف تماس گرفت و اعلام کرد که استادشان اجازه خروج آنها را از کلاس نمی دهد! پس در نتیجه آصف اعلام کرد که برایشان مرخصی در نظر می گیرد اما شاهرخ درخواست کرد که به جای روز از دست رفته شان فردایش را در رستوران حاضر شوند؛ آصف نیز پذیرفت.
مشتری های زیادی به گارسون ها اعلام کرده بودند که برای ناهار آمده اند تا گروه موسیقی رستوران را که به تازگی زبان زد شده ببینند، گارسون ها این موضوع را به علی که به نوعی رابط بین آصف و گارسون ها شده بود گفتند و از او جوابی برای مشتریان خواستند!
تارا متوجه موضوع شد و مانع رفتن علی به اتاق آصف شد، خودش به تنهایی در جایگاه موسیقی قرار گرفت و بدون اینکه کاری با میکروفون داشته باشد ویولنش را در دست گرفت و با اعتماد به نفس عجیبی روی صندلی خود نشست و مشغول نواختن شد!
به نوعی اعتراض ها خوابید و دیگر کسی سراغ بقیه اعضا را نگرفت؛ آصف نیز با شنیدن صدا هایی که از بیرون می آمد متعجب از اتاقش خارج شد و با دیدن اوضاع حس کرد با دختری بسیار قوی طرف است و این برایش اصلا خوشایند نبود!
او احتیاج داشت تارا نیازمند فردی برای تکامل باشد نه در این حد مستقل که اگر اعضای گروهش نباشند خودش به تنهایی گروه شود.
اجرایش که تمام شد آصف پا تند کرد که راه رفته را برگردد. اصلا نفهمیده بود کی تا این حد به نزدیکی تارا رسیده و از این حرکت خودش به شدت کلافه بود.
برای رفتنش دیر شده بود چرا که تارا با باز کردن چشم هایش او را دیده بود، صدایش زد:
- جناب راد!
آصف از حرکت باز ایستاد و سرش را به سمت او چرخاند
تارا لبخند کم رنگی زد و ویولنش را روی صندلی اش گذاشت. نفس عمیقی کشید و سپس به سمت آصف قدم برداشت:
آصف اما نفس در سـ*ـینه اش حبس شده بود چرا که حس کرده بود لحظاتی قبل غیر طبیعی رفتار کرده و امکان تصویر سازی زیادی از احساس خودش را ایجاد کرده بود.
تارا مقابلش ایستاد و ادامه داد:
- یکم حرف بزنیم؟
آصف سری تکان داد و لب زد:
- حرف بزنیم
تارا که انگار کار سختی را انجام داده باشد نفس راحتی کشید و لب زد:
- میرم وسایلم و جمع و جور کنم
آصف که انگار تازه فهمیده بود به آنچه میخواسته رسیده لب زد:
- تو ماشین منتظرتم!
تارا باشه ای گفت و سپس دوباره به سر جایش برگشت؛ آصف اما ذهنش از هرگونه پیش روی تهی بود پس بی هیچ فکری از رستوران خارج شد و به سمت ماشینش رفت اما عمیقا احساس کرد که به یک نخ ناقابل سیگار نیاز دارد.
به فروشگاه روبه روی رستوران رفت اما اصلا رویش نشد یک نخ درخواست کند پس با یک بسته به سمت ماشینش رفت! تارا کمی دیر آمد و او حساب کار از دستش در رفت و دو نخ را دود کرد.
هم از دست خودش هم تارا تا حد مرگ عصبانی بود، در دل از خودش درخواست کردکه کاری به کار تارا نداشته باشد اما به محض نشستن تارا لب زد:
- چرا انقدر دیر کردی؟
تارا که حسابی از لحنش جا خورده بود لب زد:
- یکی از دوست هام من و اینجا دید یکم حرف زدیم
آصف حق به جانب گفت:
- برات مهم نبود که من منتظرتم این بیرون؟
تارا چیزی نگفت چرا که حس کرد حق با آصف است و البته از پس زبان تند و تیزش هم بر نمی آمد، آصف از سکوت در مقابل سوالش همیشه متنفر بود حتی در دانشگاه وقتی استادش جواب سوالش را با سکوت می داد حسابش را می رسید حالا این دخترک نوزده بیست ساله که تا حد مرگ هم خوی تنفرش را بالا بـرده بود دگر جای خود را داشت.
اما آصف هم سکوت کرد چرا که به این وصل شدن نیاز داشت!
در کمال تعجب لب زد:
- معذرت میخوام صدام بالا رفت
تارا لبخندی زد و گفت:
- من نباید دیر می کردم! شنیده بودم آدم های وقت شناس خیلی عصبی میشن اگه وقشون تلف شه باید حدس می زدم از اون دسته باشین.
آصف از فیلم بازی کردن متنفر بود پس حرف اضافه ای نزد.
بعد دقایقی سکوت تارا لب زد:
- کجا داریم میریم؟
آصف بعد مکث کوتاهی گفت:
- یه جای خلوت
_ کجا؟
آصف نگاهش کرد و به آرامی سرش را چرخاند و لب زد:
- سایت پرواز پاراگلایدر
تارا با چشم های گشاد شده گفت:
- اما من آمادگی ندارم
آصف به آرامی گفت:
- انجامش نمیدیم! من معمولا میرم اونجا فکر می کنم حالا فکر میکنم بهترین جا برای حرف زدن همونجا باشه.
تارا نفس آسوده ای کشید و تا رسیدن به مقصد دیگر چیزی نگفت.
 
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا