رمان بازگشت او‌ | سارا ترسه کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Saratarseh
  • بازدیدها 248
  • پاسخ ها 39
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saratarseh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/21
ارسالی ها
39
امتیاز واکنش
127
امتیاز
131
سن
19
عنوان: بازگشت او
نویسنده: سارا ترسه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @*SetAre
خلاصه:
این داستان روایت زندگی دختری به نام سارا است که از چنگال ناپدری اش می‌گریزد و برای رهایی از شرایط نامطلوبش ازدواج ناموفقی میکند، اما بعد از گذشت چندین سال اتفاقاتی زندگی اش را دگرگون میکند.
02.png
cover-back-02.png

با تشکر از طراح عزیز @M.EBADI
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    .

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    به نام خدایی که عشق را آفرید
    پس از کندن لباس هایی بیرونی‌ام که ساعتی طولانی تحملشان کرده‌ام به نشینمن رفتم. روی مبل طوسی رنگی که رو به روی سپنتا است می نشینم. روی مبل لم داده و مثل گربه درحال کش و قوس دادن به خودش است. خستگی چشمانش قلبم را به درد می اورد.
    - سپنتا
    چشمانش را به طرفم سوق می دهد لبخند مهربان همیشگی اش را می زند. به چشم های منتظرش می گویم:
    - لازم نیست اینقدر کار کنی.
    سپنتا: لازمه عزیزم لازمه
    - خسته ای! خستگیت عذابم میده.
    سپنتا: چه عذابی دختر! اخر هفته ها کارم بیشتر طول می کشه، هر چیزی که تو اون مغز کوچکت می گذره بیرونش کن، فکر و خیال تو هم منو عذاب میده.
    - سعی می کنم سخت کار کنم تا بتونم حداقل خرج خودم رو بدم، حق تو این نیست زیر بار مسؤلیت های ما له بشی.
    - ولی من باز هم میگم راضی نیستم از کار کردنت، در ضمن من این مسؤلیت رو دوست دارم.
    اشک به چشمانم چنگ می اندازد. فرو نمی ریزند ولی بی شک برق شان را از چشم هایم می بیند که دستانش را باز می کند و من در اغوشش می خزم.
    سپنتا: هیششش... خواهر کوچولو دوست ندارم گریه کنی، من اصلا از این بابت نارحت نیستم، این وظیفه منه، من مرد این خونه ام...
    صدای مامان نمی گذارد جمله اش را تمام کند.
    مامان: جریان چیه مرد خونه؟
    سپنتا اینبار لبخندش را به مامان هدیه می دهد.
    سپنتا: این کوچلو رو بغـ*ـل کردم تا کمتر به اون مغز کوچکش فشار بیاره.
    سرم را روی سـ*ـینه اش بلند می کنم. خودم را کش می دهم. گونه اش را می بوسم. مامان می خندد. سپنتا حلقه دستش را تنگ تر می کند.
    - مامان تو بهترین پسر دنیا رو زاییدی باور کن.
    مامان بلندتر می خندد. سپنتا"اوووو" می کشد. دستش را از دورم بر می دارد و روی سـ*ـینه اش می گذارد و با نیشخندی تعظیم می کند.
    سپنتا:می دونم خانم ها لازم به تعریف تمجید نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    مامان حالت صورتش جدی و کمی مضطرب می شود. در جایش جا به جا می شود و می گوید:
    - سارا دایی ات بفهمه ناراحت میشه! من که جرأتش رو ندارم بهش بگم.
    - وای خدا... به دایی چه ربطی داره مامان، من فقط بهشون اطلاع میدم وگرنه برام مهم نیست اونا چه افکار مزخرفی دارن.
    مامان: اینقدر سر تق نباش… اون علاوه بر دایی، پدر شوهرته! خودش رو مسؤل میدونه، دوس ندارع عروسش بره کار کنه اونم تو هجده سالگی که باید پای درسش باشه.
    به سپنتا می گوید:
    - تو یه چیزی بهش بگو سپنتا!
    سپنتا: چی بگم مامان من یه دور این حرف ها رو زدم ولی خانم تریپ مستقل شدن برداشته.
    - محض رضای خدا بس کنید! کار کردنم هیچ عیبی نداره، من اذیت میشم وقتی سپنتا جای اینکه مثل هم سن و سال هاش خوش بگذرونه داره بار این زندگی رو می کشه.
    سپنتا: اگر موضوع منم...
    دستم را جلویش می گیرم تا ساکت شود. ادامه می دهم.
    - در ضمن کدوم پدرشوهر رو میگی مامان؟! هووم؟ همون که پسرش گوه زده به زندگی من و خودش رفته اون سر دنیا؟ یه اسم زدن تو شناس نامه من و پسرشون رفته دنبال زندگیش… این عادلانه است؟ بابا منم حق دارم عاشق شم ولی الان چیشده؟! شدم یه دختر شوهر دار که معلوم نیست شوهرش کدوم گوریه.
    مامان را ناراحت کردم. سپنتا را هم همینطور و شاید کمی هم عصبی. ولی خودم از این حرف ها ناراحت نیستم، من ارام شدم، باید یک روزی این حرف ها را می زدم و خودم را خالی می کردم.
    مامان فین فینی می کند و در حالی که از جایش بلند می شود، پشت به ما می گوید:
    - تقصیر منه که تو شوهر شانس نیاوردم وگرنه بابام و عطا تو رو گرفتار اون پسر نمی کردن که مثلا یه مرد بالا سرمون باشه.
    - الان که سپنتا هست… نیازی به مرد دیگه ای نیست مامان.
    صدایش خش گرفته از گریه اش از اشپزخانه به گوشم می رسد:
    - بس کن تو رو به خدا… جلوی دایی ات اینا این حرف ها رو نزنی دختر.
    من هم مثل خودش صدایم را کمی بلندتر می کنم تا به گوشش برسد.
    - چرا نزنم مامان… تصمیم دارم درخواست طلاق بدم.
    سپنتا به شانه ام می زند. بر می گردم و نگاهش می کنم. با اخم های درهمش می گوید:
    - معلومه چی میگی.
    مامان با اخرین سرعت از اشپزخانه خارج و به سمت ما می اید. به دستش به گونه اش می زند. نزدیک ترم می آید و بازویم را نیشگون می گیرد.
    - آییییییی مامان نکن.
    - خفه شی سارا... این حرف چیه می زنی، طلاق رو کجا آوردی؟ این حرفا رو کی میزاره دهن تو
     
    آخرین ویرایش:

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    اشک هایم صورتم را خیس می کند. صدایم را بالا می برم. خودم هم نمی دانم امروز چرا دلم اینقدر پر است.
    - کی میزاره دهنم مامان؟ خستم بخدا! من چه گناهی کردم اینطور گرفتار شدم؟ اون منو نخواست مامان! نخواست و با اسمی که روم گذاشتن کسی دیگه ای هم من رو دوس نداره.
    هق هق ام بلند می شود.
    - اون رفته دنبال خوشیش و شما ها هی اینجا
    بزنید تو سر من، اخه من چقدر بدبختم اون از نادر عوضی که شده کابوسم اینم از این عوضی تر از نادر که منو بدبخت کرده.
    سپنتا که حالا مثل من بلند شده به سمتم می آید و می خواهد بغلم کند که زیر دستش می زنم و به طرف اتاقم می دوم.
    به تاج تختم تکیه می دهم و چشمانم را دور اتاق می چرخانم. اتاق کوچکم که همیشه غم های مرا در خود جای داده است. اتاق کوچکم با دیوار های سفیدش زیادی برایم دلنشین است. تخت خوابم که رو تختی و بالشت سفید است در گوشه اتاقم است، سمت راست تخت میز ارایشی یشمی رنگ قرار دارد، میز مطالعه سه گوشی هم گوشه اتاق قرار دارد. چند قفسه هم به دیوار سمت راستی اتاق زده شده و پر از کتاب های مورد علاقه ام و چند وسیله تزیینی است.
    سرم را بر می گردان و به سه قاب عکس روی دیوار نگاه می کنم. از دیدن عکس قدیمی که من و سپنتا که دو و چهار ساله بودیم کنار مامان و بابا آه می کشم. آن دو عکس دیگر یکی سپنتا است و دیگری هم من، مامان و سپنتا هستیم که دو سال پیش گرفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    منکر اینکه گاهی وقت ها خوشحال بودم نمی شوم ولی بیشتر اوقاتم را تمام این سال هادر غم سپری کردم. می دانم اگر سپنتا و مامان نبود من قطعا مرده بودم.
    سپنتا همیشه از من محافظت می کرد، دو سال از من بزرگتر بود، دایره محافظت او زمانی گسترده شد که پای نادر به زندگی مان باز شد. مامان سه سال بعد از فوت پدرم که من پنج ساله و سپنتا هفت ساله بود ازدواج مجدد کرد، به خیال مامان نادر می توانست جای پدرم را بگیرد و مرهمش شود ولی تمام این خوشی ها فقط یک سال اول طول کشید. او یک معتاد عوضی بود، به هر بهانه ای من، سپنتا و گاهی هم که مادرم از ما دفاع می کرد را می زد.
    به حرف زدنمان، غذا خوردنمان به همه چیز و همه چیز گیر می داد. بلاخره بعد از دوسال و نیمی فهمیدیم او یک معتاد روانی است.
    در این مدت بارها مامان التماسش می کرد ترک کند ولی او بی شرم تر از این ها بود.
    وقتی مرا می زد سپنتا مرا پشت سرش قرار می داد و کتک های که برای من بودند نصیب هیکل ظریفش میشد.
    همیشه یاداوری آن صحنه ها برایم دل خراش است.
    این همه سال ان مردک مریض را تحمل کردیم، وقتی یازده سالم بود، یک بعد از ظهر وقتی سپنتا و مهیار پسر دایی ام از باشگاه به خانه رسیدند، دیدند نادر بی دلیل مرا کتک زده و قصد دارد به من دست درازی کند و این از اثرات موادی بود که زده بود.
    به همین خاطر سپنتا عصبانی شد و با مهیار شروع به کتک زدن او کردند و او را از خانه بیرون انداختند.
    سپس مهیار به دایی و خاله ام و اقاجان اطلاع داد، مامان هم که همراه خاله اذر به خرید رفته بود گریان به خانه برگشت.
    این موضوع برای همه الخصوص سپنتا بسیار ازار دهنده بود و تصمیم به جدایی مادرم از نادر گرفتند.
    دو سال بعد از ان اقاجان برای اینکه به قول خودشان یک مرد بالای سر این خانواده باشد اصرار به ازدواج من با پسر بزرگ دایی عطا، زانیار کرد.
    ان زمان من سیزده ساله بودم و زانیار بیست و چهار ساله بود. مامان مخالف بود، سپنتا هم همینطور، گفتیم سپنتا هست ولی اقاجان گفت او هنوز بچه است و نمی تواند شلوارش را هم بالا بکشد.
    مامان بارها گفت سن سارا کم است و این کار درست نیست ولی مرغ اقاجان یک پا داشت.
    زانیار هم مخالف بود، او در دانشگاه دختری به اسم عاطفه را دوست داشت، بارها جلوی اقاجان در امد، با دایی عطا دعوایش میشد ولی هیچ کدام از این کار ها فایده ای نداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    ولی من در سنی بودم که با هر تلنگری عاشق می شدم، از پسر بقال سر کوچه تا بازیگر شبکه های جم جان یامان و حتی بازیگران هالیوود مثل رابرت پتینسون هم از افکار عاشقانه ی من در امان نماندند.
    دوست صمیمی ام در مدرسه که هنوز هم با او دوست هستم همیشه از عاشقانه هایش با پسر همسایه شان برایم تعریف می کرد، من هم زیادی خوشحال بودم که کسی پیدا شده است تا من هم از آن برای طیبه تعریف کنم.
    نمیدانم واقعا عاشق شده بودم یا تأثیرات هورمونی است که شب و روز زانیار در خیالم بود.
    یادم است یک شب که همه خانه دایی عطا دعوت بودیم، موضوع من و زانیار را مطرح کردند، زانیار با پدرش بحثش شد، هنوز که هنوز است، بعد از پنج سال لحظه ای فریادش که می گفت"من ین دختر رو نمی خوام" در گوشم تکرار می شود.
    به خیال خودشان من یک دختر بچه نادان و شاید هم احمق بودم که سر در نمی آورم از حرف های زانیار که مدام می گفت" من کس دیگه ای رو دوست دارم… من اینو نمی خوام" .
    ولی من دقیقا همان لحظه که مثل یک شی با دستش به من اشاره کرد و گفت" اینو نمی خوام" قلبم هزار تکه شد، جوری که صدایش به گوش هایم رسید.
    وقتی به خانه برگشتیم، زیر پتوام خزیدم و تا نزدیک های صبح اشک ریختم.
    بلاخره با اصرار های دایی عطا، اقاجان و دایی عباس ما ازدواج کردیم و ان روز اخرین باری بود که زانیار را دیدم زیرا بعد از یک هفته بی خبر از ایران رفت.
    تا دوسال اول به دیدن مان نیامد ولی بعد از هرسال می امد و چند هفته ای می ماند اما من در ان مدت سعی کردم که هیچ وقت با او رو به رو نشوم.
    از اینکه او در این پنج سال تنها نیست مطمعنم، تظاهر می کنم این سارای ترسان، غمگین و بیچاره اصلا زانیار برایش مهم نیست و دوست دارد از شرش خلاص شود اما در واقع اینطور نیست، من شبی نبوده که بی یاد او به خواب بروم، هر لحظه پیج اینستاگرامش را چک میکنم، در فضای مجازی پیگیرش هستم ولی نمی خواهم کسی متوجه شود.
    ولی من اعتقاد دارم من همان پنج سال پیش، همان روز ها که در رویاهایم سیر می کردم و دختر بچه ای بودم که عاشقی هم بلد نبود عاشق شده ام و دقیقا همان پاییز دلگیر که فکر می کردم قرار است برای من دوست داشتنی ترین فصل باشد، او رفت و من بعد از ان همیشه احساس کردم یک چیزی دیگر در سـ*ـینه ام نمی تپد، به گمانم کنون یک حفره خالی بیش نیست.
    زندگی در ان روز ها سخت بود، نه تنها برای من بلکه برای سپنتا و مامان هم سخت بود… سپنتا در هفده سالگی شروع به کار کرد، او همیشه پسر قوی و مستقلی بود کمک اقاجان و دایی هایم را نپذیرفت و با پس انداز های خودمان یک بوتیک زد و شروع به کار کرد.
    تقه ای به در می خورد و به دنبال ان صدای سپنتا مرا از خاطرات بیرون می کشد.
    سپنتا:سارا… نمیای شام بخوری؟
    چیزی نمی گویم که ادامه می دهد.
    سپنتا: می تونم بیام داخل و حرف بزنیم؟
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    - نه سپنتا… می خوام تنها باشم… لطفا برو فردا صحبت می کنیم.
    سپنتا: باشه عزیزم... با شکم خالی نخواب... شب بخیر
    - شب بخیر
    از پشت در می رود. من هم سعی می کنم بخوابم تا فردا زود که بیدار شدم خوابالود نباشم.
    ***
    با صدای الارم گوشیم پلک های سنگینم را نیمه باز کردم، ساعت هفت شده بود، به سرعت الارم تلفن همراهم را روی سکوت گذاشتم.
    از اتاق بیرون رفتم و به سرویس بهداشتی رفتم. به سرعت دست و صورتم را شستم و به اشپزخانه رفتم که سپنتا را مشغول حوردن صبحانه دیدم.
    بعد از خوردن صبحانه سپنتا پیشثهاد داد امروز مرا به محل کارم که تازه در ان مشغول به کار شده ام برساند و خودش محیط کارم را ببیند تا خیالش راحت باشد.
    یک هفته ای می شد که در یک شرکت مشغول به کارم و وظیفه ام تایپ است. یک تایپیست با حقوق کم. سپنتا می گوید لازم نیست بروم او مثل همیشه به من پول می دهد ولی من قبول نکردم، او تازه پول هایش را که جمع کرده بود به یک دویست و شش سفید داده است، دوست ندارم خودش را غرق کار کند، باید به فکر اینده اش باشد.
    صدای اهنگ ملایم بی کلامی که گذاشته است را کم می کند، نیم نگاهی به من می اندازد و می گوید:
    - موضوع دیشب رو جدی که نگفتی؟
    - کدوم موضوع؟
    چانه اش را می خارد و جوری که از چهره اش معلوم است حتی از به زبان اوردنش هم بیزار است، می گوید:
    - همین.. طلاق
    نفسش را عمیق بیرون می دهد. گویا ساعت ها حبسش کرده بود.
    - کاملا جدی بودم
    سپنتا: میدونی که تو هر تصمیمی بگیری من کنارتم اما... این احمقانه است سارا
    - احمقانه اینه که منتظر کسی باشم که منو رها کرده و الان معلوم نیست کی ور دلشه.
    سپنتا: درسته من و مامان اول راضی نبودیم ولی زانیار برای همه ی ما عزیزه، دایی هم همینطور... نمی خوام اتفاق بدی بیوفته.
    - اتفاق بد افتاده ولی نمی دونم چرا کسی حالیش نیست… بدتر از رفتن اون زانیار عوضی مگه هست؟ هااا؟
    سپنتا: اره افتاده قبول… ولی… ولی سارا تو این جرف رو نزن! میدونی چی میگم؟
    سرم را تکان می دهم به این معنی که چه می گویی؟
    سپنتا: بزار اگر قراره جدایی باشه اینو دایی بگه… اون جای بابا رو داره… حداقل به احترام اون! اونم حق رو به تو میده ولی اگر تا الان کاری نکرده مطمعنم صلاح تو و زانیار رو می خواد.
    پوزخندی با صدای بلند می زنم.
    - کاری نکرده چون چیزی از دستش ساخته نیست، بحث صلاح ما نیست.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    سپنتا مرا به محل کارم رساند و رفت اما قبل از رفتنش سری به شرکت زد تا بداند محل کارم چطور است.
    میز کوچک کارم کنار میز ندیم و عصمت است. البته ان ها مثل من تایپیست نیستند و برای چندرغازی کار نمی کنند، هر دو از مهندس های شرکت هستند، به دلیل بزرگ بودن اتاقشان میز من را در این اتاق گذاشتند.
    عصمت مادر سی ساله ایست که یک وروجک شیطان در خانه دارد و اینجا مشغول به کار است، دو سه روز اول حس می کردم چندان از من خوشش نمی اید و چون از من دوازده سالی بزرگتر است زیادی تحویلم نمی گیرد، اما از روز چهارم با من خوب شده است گویا توی دلش جا باز کرده ام. ندیم هم پسری هم سن و سال عصمت است که بسیار مهربان است، از ان ها که همیشه خدا روی لبشان لبخند هست.
    از اولین روزی که مرا دید انشرلی صدایم می کند، از او پرسیدم"چرا انشرلی؟ " و او گفت به خاطر موهای نارنجی ام.
    من هم مثل خودش نیشم را تا بناگوش باز کردم و گفتم انشرلی را دوست دارم.
    من و سپنتا هردو مثل بابا کمالم بور بودیم. موهای فرفری ام تقریبا نارنجی بود، صورتم کک مک دارد ولی این زیبایی ام را بیشتر کرده، چشمانم هم عسلی است، قد و هیکل بزرگی ندارم اما از قیافه ام هم راضی ام از همان دختر های ریزه میزه ام، برای همین است هرچقدر سنم بیشتر شود باز هم از نظر سپنتا "دختر کوچلوام".
    ندیم: هی انشرلی با توأم!
    - چیزی گفتی
    ندیم: اگر حواست اینجا بود می فهمیدی چندباره دارم صدات می کنم، دختر فکر کردم سکته ای چیزی زدی دور از جونت.
    لبخند خجولی میزنم.
    - کاری داشتی؟
    ندیم: بی زحمت اینا رو هم برای من تایپ کن.
    سه تا برگه روی میزم می گذارد.
    - باشه.
    ندیم: مرسی
    بعد از دست دیگرش چند شکلات روی میزم می گذارد.
    ندیم: فکر کردم شکلات دوست داشته باشی.
    می خندم.
    - ممنون ندیم.
    لبخند می زند و پشت میزش بر می گردد.
    شروع به تایپ کردن برگ های روی میزم می کنم.
    ساعت کاری به پایان رسیده بود که بلند شدم هم برگ های ندیم و هم مال اقای سلیمانی را تحویل می دهم. سپس کیفم را بر می دارم تا به خانه برگردم.
    با ندیم از شرکت بیرون میزنیم.
    رو به من می گوید:
    - بیا برسونت.
    - نه مرسی مزاحم نمیشم با تاکسی میرم.
    ندیم: مزاحم چیه؟! با من تعارف نکن انشرلی.
    می خندم به لفظ انشرلی اش و پشت سرش به سمت ماشین اش راه می افتم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    کولر ماشین را روشن می کند تا از گرمای داخل ماشین کم شود.
    ندیم: ادرس رو بده که من یه موقع رد نشم.
    ادرس را می دهم. بعد از اندکی تعلل دوباره می گوید:
    - راستی چند سالته؟
    لبخند معذبی می زنم.
    - هجده
    ندیم: حدس میزدم کوچلو.
    - فکر می کنم همون صفت انشرلی بهتر باشه.
    خنده هایش به پرواز در می اید.
    ندیم: باشه بابا بهت نمی گم کوچلو.
    ندیم مرا به خانه رساند. وقتی وارد خانه شدم مامان گفت که از شام خبری نیست و قرار است خانه دایی عطا برویم.
    قبل تر ها یعنی همان اوایل که عروسشان شده بودم اصرار می کردند با انها زندگی کنم، ولی مامان اینبار کوتاه نیامد و گفت وقتی زانیار نیست لزومی نیست خانه برادرش بمانم.
    بعد یک روز در میان به خانه شان می رفتم و طی زمان، کمتر و کمترش کردم و الان فقط هفته ای یک بار می روم.
    حال تعویض لباسم را ندارم فقط شالی ابی جای مقنعه ام به سر می کنم.
    سپنتا از سرکار که امد با هم به خانه دایی عطا رفتیم. مثل همیشه با محبت با ما بر خورد کردند.
    سپنتا با یارغارش مهیار مشغول گپ شدند. زهره هم کنار من نشست.
    - چخبر زهره؟
    لبخند می زند.
    زهره: سلامتی تو چخبر خوبی؟
    دستانم را با ذوق به هم می مالم و می گویم:
    - خوبم، یه هفته ای هست دارم میرم سرکار.
    زهره انگار که متوجه نشده ایت می پرسد.
    - چی؟ چیکار می کنی؟
    - تو یه شرکت مشغول کار شدم.
    انگار که زن دایی سودی حرف هایمان را شنیده است که می گوید:
    - داری میری سرکار؟
    دایی هم متوجه صحبتمان می شود. مامان را می بینم که معذب سرجایش کمی وول می خورد. سپنتا هم خیره من است، مهیار را می دانم که قبلا از سپنتا شنیده است ولی انقدر پسر خوب و راز داری است که به هیچکس نگفته.
    - بله
    دایی عطا: یعنی چی دایی؟
    رو به مامان می گوید:
    - چی میگه زهرا
    مامان لبخند دست پاچه ای میزند.
    مامان: راستش داداش سارا یه هفته ای هست تو یه شرکت مشغول به کار شده.
    دایی: و تو هم اجازه دادی؟
    مامان: چی بگم داداش میگه می خوام دستم تو جیب خودم باشه.
    دایی: بی خبر از من رفتی سرکار و بعد از یه هفته حالا میگی؟ دستت درد نکنه سارا!… به جای کار بشین درست رو بخون.
    - درسم تموم شده.
    دایی: دانشگاه چی نمی خوای بری؟
    - امسال نه.
    دایی: لازم نیست دیگه بری… من اون کارت رو بهت دادم که وقتی نیازت شد پول دستت باشه ولی تو لجبازی می کنی!
    - دایی من به پول کسی نیاز ندارم، از پس خودم بر میام.
    دایی با تن صدای بلندتری می گوید:
    - پول کسی چیه؟! تو عروس این خونه ای! من نمی خوام عروسم کار کنه و از صبح تا شب با کس و ناکس سر و کله بزنه.
    - اگر موضوع عروس بودن منه… من قصد دارم درخواست طلاق بدم.
    مامان به عادت همیشگی اش به گونه اش میزند. سپنتا اخطار گونه نامم را می گوید و بقیه به چشمانی گشاد شده مرا نگاه می کنند.
    زن دایی سودی به مامان می گوید:
    - این حرفا چیه زهرا
    مامان به معنای نداستن سرش را تکان می دهد.
    دایی خشمگین است و البته ناراحت ولی سکوت کرده. کف دستش را به صورتش می کشد و می گوید:
    - سارا لطفا دیگه این حرف رو نزن.. لطفا!
    اشک هایم سقوط می کنند.
    - چرا دایی حرف نزنم، مامان میگه نگو طلاق… سپنتا میگه نگو… شما ها هم می گید نگو… چرا دارید رو یه چیز بیهوده اصرار می کنید، محض رضای خدا به منم فکر کنید.
    زن دایی سودی دست مامان را گرفته و اشک می ریزد. دایی سعی دارد با مهربانی مرا قانع کند.
    دایی: می دونم حق داری… شاید کس دیگه ای بود خیلی وقت پیش طلاق گرفته بود ولی ازت انتظار دارم دوباره به من اعتماد کنی، اگر همه چیز درست نشد من خودم طلاقت رو می گیرم.
    بریده بریده میان گریه ام می گویم:
    - اون منو نخواست ولم کرد و رفت ولی هنوزم...
    زن دایی سودی وسط حرفم می پرد.
    زن دایی: برمی گرده عزیزکم، بلاخره برمی گرده.
    - ولی من دیگه نمی خوامش!
    دایی: من می دونم تو دوسش داری سارا!… خواهش می کنم به حرفم گوش بده
    دوستش دارم، زیادی هم می خواهمش، حرف زبانم با دلم یکی نیست. می دانم اگر پنج سال دیگر هم بگذرد باز هم همین اش است و همین کاسه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا