پارت 9
میدونستم ثمین زیاد دوست نداره با من صمیمی بشه و یک حسی مثل ترس یا چیز دیگه توی نگاهشه.
شاید هم مثل بقیه من رو به خاطر موقعیتم تحقیر میکرد و دهاتی میدونست؛ خب من واقعاً یک بچه شهرستانیِ تکنولوژی ندیده بودم و از پیشرفت و فرهنگ پولدارهای کلانشهر نشین چیزی سرم نمیشد.
اما شاید به خاطر حس غربتی که ثمین کنار دخترخالههای بیمخش داشت، دوست داشت بیشتر با من همکلام باشه.
از نظر ثمین من خیلی بیشتر از هاله و لاله درکش میکردم.
تک سرفهای کرد.
-راستی فرشته؛ فکر کنم قراره من اینجا پیش شما بمونم.
سرم رو بلند کردم و یکم با مکث نگاهش کردم؛ اون هم ادامه داد.
-یک ترم مرخصی تحصیلی گرفتم که اینجا بمونم. به خاطر آسمم دکتر گفته بهتره یه مدتی توی تهران و هوای آلودهاش نباشم.
سری تکون دادم.
-آهان! خب این خیلی خوبه؛ ایشالا که زود خوب بشی.
-ممنون.
بلند شدم و کاهوها و کلمها رو ریختم توی آبکش؛ بعد شیر آب رو باز کردم و مشغول شستنشون شدم.
اما هنوز حضور ثمین رو حس میکردم.
یکم نزدیکتر شد و با تکسرفه گفت:
-راستی، کمک نمیخوای؟
با تعجب نگاهش کردم و برای چند ثانیه بهش خیره شدم.
کمر و دست و پام از شدت خستگی کوفته شده بود و درد میکرد اما میترسیدم اگه لیلا بیاد و ثمین رو حین کار ببینه باز من رو توی انباری زندانی کنه.
فکر کنم ترس توی نگاهم رو دید که گفت:
-نگران نباش خاله و مامانم بالا غرق خوابن چیزی نمیفهمن؛ بابا و ثامن هم که سرشون به تلوزیونه.
اما هاله و لاله... .
به ریسکش نمیارزید برای همین لـبخند مصنوعی زدم و گفتم:
-نه احتیاج به کمک ندارم عزیزم! چیزی نیست که زود تموم میشه شما مهمونی نباید کار کنی.
بعد سراغ سُسها رفتم تا آمادهاشون کنم؛ ثمین هم یکم ایستاد و بعد بدون حرف اضافهای گذاشت و رفت.
با اینکه هیچ وقت توی غم و غصه فرو نمیرفتم، توی اون لحظه کار کردن برام خیلی سنگین شده بود و حس بدی توی تمام بدنم پیچیده بود.
حس میکردم گیرندههای درد در سرتاسر بدنم کمکم داشتن فعال میشدن و هر روز درد عضلاتم و غمهام بیشتر میشد.
من هم دلم میخواست مثل ثمین باشم و دستهام مثل بلور برق بزنه نه اینکه از شدت کار زمخت و خشکیزده باشه؛ مثل اون میخواستم درس بخونم و به قول اون موقع تحصیل حس کنم که روی ابرها هستم.
دلم میخواست نقاش بشم و هرنقشی دلم خواست روی کاغذ طرح کنم.
اما انگار نمیشد و به این زودیها نمیتونستم از دست لیلا خلاص بشم!
آماده سازی مقدمات شام تموم شد و بعد از پذیرایی مختصری که با میوه و چای از مهمونها کردم، به اتاقکم برگشتم.
پشت کمدم فضای کوچیکی داشت که کتابهام رو اونجا قایم میکردم تا لیلا نبینه؛ اون همه کتابهام رو دور انداخته بود و اجازه نمیداد هیچ چیزی داشته باشم.
اگر هم چیزی داشتم از من میگرفت و یا به دخترهای خودش میداد و یا دور میانداخت.
از بقیه شنیده بودم که این کینه و بغضش به خاطر حسادت به مادر مرحوممه؛ چون از اول پدرم لیلا رو نپسندید و سراغ مادرم رفت و مادرم توی فامیل خیلی محبوب بود.
اما خب، نمیدونم چرا هیچ کسی حاضر نشد من رو از دست لیلا نجات بده با اینکه خیلیهاشون کمابیش از حال و روزم خبر داشتن.
شاید میتونستم این رو به فقیر بودنشون نسبت بدم؛ علاوه بر اینکه اقوام نزدیکم اکثراً یا فوت شده بودن یا خیلی پیر بودن.
در اتاقم به شدت باز شد و من از جا پریدم.
لیلا با قیافه برزخی بهم نگاه کرد و گفت:
-لاله میگه ده دقیقه دیر برگشتی!
نامحسوس آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
-رفت و برگشت یکم طول میکشه! دلم برای مامانم... .
سریع خودش رو بهم رسوند و دستش رو برد بالا؛ واکنش من فقط بستن چشمها و جمع کردن صورتم بود که تأثیری توی نرم کردن دل لیلا نداشت.
ضربه دستش روی صورتم نشست و سلولهای عصبی صورتم فریاد کشیدن.
نمیدونم شاید واقعاً نسبت به قبل ضرباتش محکمتر شده بود یا شاید هم من حساستر شده بودم؛ چون که برای اولین بار سریع بغض کردم و گریه کردم.
اما لیلا بدون توجه به این حالتم غرید.
-دختره چشم سفید! هنوز حالیت نیست جلوی کسی که زیر بال و پرت رو گرفته و نگذاشته آواره کوچه و خیابونا بشی نمک نشناسی نکنی و خفه خون بگیری؟
با همون حالت بهش نگاه کردم و اون لـبخندی از سر رضایت زد؛ انگار از اینکه برخلاف دفعههای قبل که ساکت بودم و بیتفاوت، گریه میکردم خوشحال و راضی بود.
سکوتم رو که دید پوزخندی زد و گوشم رو گرفت و کشید.
-امشب بعد از تموم شدن کارت توی زیرزمین میخوابی تا حالیت بشه دیگه برای من زبون درازی نکنی.
بعد بلافاصله بیرون رفت.
آهی کشیدم و به کمدم نگاه کردم؛ زیر لـب گفتم:
-متأسفم کتاب عزیزم! امشب نمیتونم پیشت باشم تا بقیه داستان رو برام بگی.
از تعبیر خودم لـبخندی روی لـبم نشست! با اینکه کمی بچگونه به نظر میاومد، اما شیرین بود.
دنیای من دنیای خیالها، قصهها و کتابها بود و برای من کتابها جای آدمهایی که توی زندگیم نبودن رو پر میکردن.
اما هیچ کتابی برای من جای شاهزادهای که منتظرش بودم رو نمیگرفت!
***
میدونستم ثمین زیاد دوست نداره با من صمیمی بشه و یک حسی مثل ترس یا چیز دیگه توی نگاهشه.
شاید هم مثل بقیه من رو به خاطر موقعیتم تحقیر میکرد و دهاتی میدونست؛ خب من واقعاً یک بچه شهرستانیِ تکنولوژی ندیده بودم و از پیشرفت و فرهنگ پولدارهای کلانشهر نشین چیزی سرم نمیشد.
اما شاید به خاطر حس غربتی که ثمین کنار دخترخالههای بیمخش داشت، دوست داشت بیشتر با من همکلام باشه.
از نظر ثمین من خیلی بیشتر از هاله و لاله درکش میکردم.
تک سرفهای کرد.
-راستی فرشته؛ فکر کنم قراره من اینجا پیش شما بمونم.
سرم رو بلند کردم و یکم با مکث نگاهش کردم؛ اون هم ادامه داد.
-یک ترم مرخصی تحصیلی گرفتم که اینجا بمونم. به خاطر آسمم دکتر گفته بهتره یه مدتی توی تهران و هوای آلودهاش نباشم.
سری تکون دادم.
-آهان! خب این خیلی خوبه؛ ایشالا که زود خوب بشی.
-ممنون.
بلند شدم و کاهوها و کلمها رو ریختم توی آبکش؛ بعد شیر آب رو باز کردم و مشغول شستنشون شدم.
اما هنوز حضور ثمین رو حس میکردم.
یکم نزدیکتر شد و با تکسرفه گفت:
-راستی، کمک نمیخوای؟
با تعجب نگاهش کردم و برای چند ثانیه بهش خیره شدم.
کمر و دست و پام از شدت خستگی کوفته شده بود و درد میکرد اما میترسیدم اگه لیلا بیاد و ثمین رو حین کار ببینه باز من رو توی انباری زندانی کنه.
فکر کنم ترس توی نگاهم رو دید که گفت:
-نگران نباش خاله و مامانم بالا غرق خوابن چیزی نمیفهمن؛ بابا و ثامن هم که سرشون به تلوزیونه.
اما هاله و لاله... .
به ریسکش نمیارزید برای همین لـبخند مصنوعی زدم و گفتم:
-نه احتیاج به کمک ندارم عزیزم! چیزی نیست که زود تموم میشه شما مهمونی نباید کار کنی.
بعد سراغ سُسها رفتم تا آمادهاشون کنم؛ ثمین هم یکم ایستاد و بعد بدون حرف اضافهای گذاشت و رفت.
با اینکه هیچ وقت توی غم و غصه فرو نمیرفتم، توی اون لحظه کار کردن برام خیلی سنگین شده بود و حس بدی توی تمام بدنم پیچیده بود.
حس میکردم گیرندههای درد در سرتاسر بدنم کمکم داشتن فعال میشدن و هر روز درد عضلاتم و غمهام بیشتر میشد.
من هم دلم میخواست مثل ثمین باشم و دستهام مثل بلور برق بزنه نه اینکه از شدت کار زمخت و خشکیزده باشه؛ مثل اون میخواستم درس بخونم و به قول اون موقع تحصیل حس کنم که روی ابرها هستم.
دلم میخواست نقاش بشم و هرنقشی دلم خواست روی کاغذ طرح کنم.
اما انگار نمیشد و به این زودیها نمیتونستم از دست لیلا خلاص بشم!
آماده سازی مقدمات شام تموم شد و بعد از پذیرایی مختصری که با میوه و چای از مهمونها کردم، به اتاقکم برگشتم.
پشت کمدم فضای کوچیکی داشت که کتابهام رو اونجا قایم میکردم تا لیلا نبینه؛ اون همه کتابهام رو دور انداخته بود و اجازه نمیداد هیچ چیزی داشته باشم.
اگر هم چیزی داشتم از من میگرفت و یا به دخترهای خودش میداد و یا دور میانداخت.
از بقیه شنیده بودم که این کینه و بغضش به خاطر حسادت به مادر مرحوممه؛ چون از اول پدرم لیلا رو نپسندید و سراغ مادرم رفت و مادرم توی فامیل خیلی محبوب بود.
اما خب، نمیدونم چرا هیچ کسی حاضر نشد من رو از دست لیلا نجات بده با اینکه خیلیهاشون کمابیش از حال و روزم خبر داشتن.
شاید میتونستم این رو به فقیر بودنشون نسبت بدم؛ علاوه بر اینکه اقوام نزدیکم اکثراً یا فوت شده بودن یا خیلی پیر بودن.
در اتاقم به شدت باز شد و من از جا پریدم.
لیلا با قیافه برزخی بهم نگاه کرد و گفت:
-لاله میگه ده دقیقه دیر برگشتی!
نامحسوس آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
-رفت و برگشت یکم طول میکشه! دلم برای مامانم... .
سریع خودش رو بهم رسوند و دستش رو برد بالا؛ واکنش من فقط بستن چشمها و جمع کردن صورتم بود که تأثیری توی نرم کردن دل لیلا نداشت.
ضربه دستش روی صورتم نشست و سلولهای عصبی صورتم فریاد کشیدن.
نمیدونم شاید واقعاً نسبت به قبل ضرباتش محکمتر شده بود یا شاید هم من حساستر شده بودم؛ چون که برای اولین بار سریع بغض کردم و گریه کردم.
اما لیلا بدون توجه به این حالتم غرید.
-دختره چشم سفید! هنوز حالیت نیست جلوی کسی که زیر بال و پرت رو گرفته و نگذاشته آواره کوچه و خیابونا بشی نمک نشناسی نکنی و خفه خون بگیری؟
با همون حالت بهش نگاه کردم و اون لـبخندی از سر رضایت زد؛ انگار از اینکه برخلاف دفعههای قبل که ساکت بودم و بیتفاوت، گریه میکردم خوشحال و راضی بود.
سکوتم رو که دید پوزخندی زد و گوشم رو گرفت و کشید.
-امشب بعد از تموم شدن کارت توی زیرزمین میخوابی تا حالیت بشه دیگه برای من زبون درازی نکنی.
بعد بلافاصله بیرون رفت.
آهی کشیدم و به کمدم نگاه کردم؛ زیر لـب گفتم:
-متأسفم کتاب عزیزم! امشب نمیتونم پیشت باشم تا بقیه داستان رو برام بگی.
از تعبیر خودم لـبخندی روی لـبم نشست! با اینکه کمی بچگونه به نظر میاومد، اما شیرین بود.
دنیای من دنیای خیالها، قصهها و کتابها بود و برای من کتابها جای آدمهایی که توی زندگیم نبودن رو پر میکردن.
اما هیچ کتابی برای من جای شاهزادهای که منتظرش بودم رو نمیگرفت!
***