وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Afsa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/18
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
769
امتیاز
276
سن
22
محل سکونت
His heart
پارت 9
می‌دونستم ثمین زیاد دوست نداره با من صمیمی بشه و یک حسی مثل ترس یا چیز دیگه توی نگاهشه.
شاید هم مثل بقیه من رو به خاطر موقعیتم تحقیر می‌کرد و دهاتی می‌دونست؛ خب من واقعاً یک بچه شهرستانیِ تکنولوژی ندیده بودم و از پیشرفت و فرهنگ پولدارهای کلانشهر نشین چیزی سرم نمی‌شد.
اما شاید به خاطر حس غربتی که ثمین کنار دخترخاله‌های بی‌مخش داشت، دوست داشت بیشتر با من هم‌کلام باشه.
از نظر ثمین من خیلی بیشتر از هاله و لاله درکش می‌کردم.
تک سرفه‌ای کرد.
-راستی فرشته؛ فکر کنم قراره من اینجا پیش شما بمونم.
سرم رو بلند کردم و یکم با مکث نگاهش کردم؛ اون هم ادامه داد.
-یک ترم مرخصی تحصیلی گرفتم که اینجا بمونم. به خاطر آسمم دکتر گفته بهتره یه مدتی توی تهران و هوای آلوده‌اش نباشم.
سری تکون دادم.
-آهان! خب این خیلی خوبه؛ ایشالا که زود خوب بشی.
-ممنون.
بلند شدم و کاهوها و کلم‌ها رو ریختم توی آبکش؛ بعد شیر آب رو باز کردم و مشغول شستنشون شدم.
اما هنوز حضور ثمین رو حس می‌کردم.
یکم نزدیک‌تر شد و با تک‌سرفه گفت:
-راستی، کمک نمی‌خوای؟
با تعجب نگاهش کردم و برای چند ثانیه بهش خیره شدم.
کمر و دست و پام از شدت خستگی کوفته شده بود و درد می‌کرد اما می‌ترسیدم اگه لیلا بیاد و ثمین رو حین کار ببینه باز من رو توی انباری زندانی کنه.
فکر کنم ترس توی نگاهم رو دید که گفت:
-نگران نباش خاله و مامانم بالا غرق خوابن چیزی نمی‌فهمن؛ بابا و ثامن هم که سرشون به تلوزیونه.
اما هاله و لاله... .
به ریسکش نمی‌ارزید برای همین لـبخند مصنوعی زدم و گفتم:
-نه احتیاج به کمک ندارم عزیزم! چیزی نیست که زود تموم میشه شما مهمونی نباید کار کنی.
بعد سراغ سُس‌ها رفتم تا آماده‌اشون کنم؛ ثمین هم یکم ایستاد و بعد بدون حرف اضافه‌ای گذاشت و رفت.
با اینکه هیچ وقت توی غم و غصه فرو نمی‌رفتم، توی اون لحظه کار کردن برام خیلی سنگین شده بود و حس بدی توی تمام بدنم پیچیده بود.
حس می‌کردم گیرنده‌های درد در سرتاسر بدنم کم‌کم داشتن فعال می‌شدن و هر روز درد عضلاتم و غم‌هام بیشتر می‌شد.
من هم دلم می‌خواست مثل ثمین باشم و دست‌هام مثل بلور برق بزنه نه اینکه از شدت کار زمخت و خشکی‌زده باشه؛ مثل اون می‌خواستم درس بخونم و به قول اون موقع تحصیل حس کنم که روی ابرها هستم.
دلم می‌خواست نقاش بشم و هرنقشی دلم خواست روی کاغذ طرح کنم.
اما انگار نمی‌شد و به این زودی‌ها نمی‌تونستم از دست لیلا خلاص بشم!
آماده سازی مقدمات شام تموم شد و بعد از پذیرایی مختصری که با میوه و چای از مهمون‌ها کردم، به اتاقکم برگشتم.
پشت کمدم فضای کوچیکی داشت که کتاب‌هام رو اونجا قایم می‌کردم تا لیلا نبینه؛ اون همه کتاب‌هام رو دور انداخته بود و اجازه نمی‌داد هیچ چیزی داشته باشم.
اگر هم چیزی داشتم از من می‌گرفت و یا به دخترهای خودش می‌داد و یا دور می‌انداخت.
از بقیه شنیده بودم که این کینه و بغضش به خاطر حسادت به مادر مرحوممه؛ چون از اول پدرم لیلا رو نپسندید و سراغ مادرم رفت و مادرم توی فامیل خیلی محبوب بود.
اما خب، نمی‌دونم چرا هیچ کسی حاضر نشد من رو از دست لیلا نجات بده با اینکه خیلی‌هاشون کمابیش از حال و روزم خبر داشتن.
شاید می‌تونستم این رو به فقیر بودنشون نسبت بدم؛ علاوه بر اینکه اقوام نزدیکم اکثراً یا فوت شده بودن یا خیلی پیر بودن.
در اتاقم به شدت باز شد و من از جا پریدم.
لیلا با قیافه برزخی بهم نگاه کرد و گفت:
-لاله میگه ده دقیقه دیر برگشتی!
نامحسوس آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
-رفت و برگشت یکم طول می‌کشه! دلم برای مامانم... .
سریع خودش رو بهم رسوند و دستش رو برد بالا؛ واکنش من فقط بستن چشم‌ها و جمع کردن صورتم بود که تأثیری توی نرم کردن دل لیلا نداشت.
ضربه دستش روی صورتم نشست و سلول‌های عصبی صورتم فریاد کشیدن.
نمی‌دونم شاید واقعاً نسبت به قبل ضرباتش محکم‌تر شده بود یا شاید هم من حساس‌تر شده بودم؛ چون که برای اولین بار سریع بغض کردم و گریه کردم.
اما لیلا بدون توجه به این حالتم غرید.
-دختره چشم سفید! هنوز حالیت نیست جلوی کسی که زیر بال و پرت رو گرفته و نگذاشته آواره کوچه و خیابونا بشی نمک نشناسی نکنی و خفه خون بگیری؟
با همون حالت بهش نگاه کردم و اون لـبخندی از سر رضایت زد؛ انگار از اینکه برخلاف دفعه‌های قبل که ساکت بودم و بی‌تفاوت، گریه می‌کردم خوشحال و راضی بود.
سکوتم رو که دید پوزخندی زد و گوشم رو گرفت و کشید.
-امشب بعد از تموم شدن کارت توی زیرزمین می‌خوابی تا حالیت بشه دیگه برای من زبون درازی نکنی.
بعد بلافاصله بیرون رفت.
آهی کشیدم و به کمدم نگاه کردم؛ زیر لـب گفتم:
-متأسفم کتاب عزیزم! امشب نمی‌تونم پیشت باشم تا بقیه داستان رو برام بگی.
از تعبیر خودم لـبخندی روی لـبم نشست! با اینکه کمی بچگونه به نظر می‌اومد، اما شیرین بود.
دنیای من دنیای خیال‌ها، قصه‌ها و کتاب‌ها بود و برای من کتاب‌ها جای آدم‌هایی که توی زندگیم نبودن رو پر می‌کردن.
اما هیچ کتابی برای من جای شاهزاده‌ای که منتظرش بودم رو نمی‌گرفت!
***
 
  • پیشنهادات
  • ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 10
    اون‌ها فکر می‌کردن که من خنگ و عقب مونده‌ام؛ برام اداهای عجیب در می‌آوردن و مسخره‌ام می‌کردن.
    بابا به لیلا می‌گفت:
    «نمیشه به لاله و هاله بگی کمتر سر به سر فرشته بذارن؟ دوست ندارم اینطوری اذیت بشه»
    لیلا پا روی پا می‌انداخت و درحالی که ناخن‌های کاشته ‌شده‌اش رو بررسی می‌کرد خونسردانه جواب می‌داد:
    «عزیزم اون‌ها بچه‌ان! بذار مشکلاتشون رو خودشون حل کنن دخالت ما ممکنه به اعتماد به نفسشون آسیب وارد کنه»
    بابا سر به زیر می‌انداخت و احتمالاً از خودش می‌پرسید:
    «اصلاً فرشته اعتماد به نفسی داره که بخواد بهش آسیب وارد بشه؟»
    خوب یادمه که توی حیاط بودیم؛ من داشتم تاب می‌خوردم و هاله دنبال لاله می‌دوید.
    یک دفعه لاله زمین خورد و فریادش به هوا رفت و لیلا سریع رفت سراغش تا بلندش کنه؛ با ناراحتی به هاله که ایستاده بود گفت:
    -لاله مگه من بهت نگفته بودم که برو تکالیفت رو انجام بده؟ چرا داری خواهرت رو اذیت می‌کنی؟
    با صدایی که چندان هم ضعیف نبود گفتم:
    -خاله اونی که دارید باهاش صحبت می‌کنید لاله نیست؛ هاله است!
    لیلا با تعجب به سمتم برگشت و یکم چشم‌هاش رو ریز کرد؛ پرسید:
    -فرشته مگه تو فرق بین این دوتا رو تشخیص میدی؟
    سرم رو آروم به نشونه مثبت تکون دادم و یادمه که بابا هم از این بابت متعجب شده بود؛ چون حتی بابا و لیلا هم فرق بین دوقلوها رو تشخیص نمی‌دادن.
    حتی تلفظ اسمشون هم شبیه هم بود و این تشخیص، اون هم توسط عقل ناقص من، براشون خیلی عجیب بود.
    هر چی بیشتر می‌گذشت، من هم استعدادهام رو بیشتر نشون می‌دادم و لـبخند بابا عمیق‌تر و اخم لیلا غلیظ‌تر می‌شد.
    اون موقع لیلا هر کاری می‌کرد تا استعدادهای من رو سرکوب کنه و با زیرکی بابام رو می‌پیچوند؛ اما وقتی که دوم راهنمایی بودم و پدرم رو از دست دادم، دیگه علناً مخالفت خودش رو با رویاپردازی و بلندپروازی من اعلام کرد.
    دماغم رو بالا کشیدم و به کارم ادامه دادم.
    فریاد لاله رو شنیدم که خطاب به من گفت:
    -فرشته اینجا یکی بالا آورده بیا تمیزش کن!
    وای واقعاً نمی‌کشیدم! از عصر مشغول تدارک این مهمونی کزایی بودم و به خاطر تنبیه دیشبم، حال مساعدی نداشتم.
    صدای موزیک هم خیلی بلند بود و سردردم رو تشدید می‌کرد؛ بوی دود و ادکلن‌های گرون قیمت هم با وجود کیپ بودن بینیم، اثرشون رو روی سردردم می‌گذاشتن.
    چندسال قبل بابام این خونه باغ رو توی حاشیه شهر خرید و هیچ وقت فکر نمی‌کرد تبدیل بشه به پاتوق فساد و فحشاء!
    بالاخره با تی و سطل آب خودم رو به اون قسمت از سالن رسوندم، خداروشکر اون کثیف‌کاری روی فرش نبود و پاک کردنش راحت‌تر بود.
    لاله که لباس نسبتاً بازی پوشیده بود بالای سرم با رضایت به کارکردنم نگاه می‌کرد.
    بقیه مهمون‌ها هم اکثراً پی کار خودشون بودن؛ یا مشغول خالی کردن قر توی کمرشون بودن یا کارهایی که چشم باحیا طاقت دیدن نداشت.
    -فرشته اونجا مونده؛ اونجا رو هم تِی بکش.
    با چشم‌های خسته و بیمارم به هاله نگاه کردم؛ اخمی کرد و با تکبر گفت:
    -چیه چرا اونجوری نگاه می‌کنی؟ وظیفه‌ات رو انجام بده!
    دلم می‌خواست تِی آلوده به کثافات رو بکنم توی حلقش تا دیگه اینطوری مثل بـرده باهام رفتار نکنه!
    ولی فقط نفس عمیق و سختی کشیدم و کارم رو تموم کردم؛ تی و سطل رو برداشتم و از اونجا رفتم.
    جمعیت خوش پوش و بَزَک شده رو کنار زدم و از راهرو انتهایی، خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم؛ همونطور که مشغول خالی کردن سطل و شستن تی بودم، زیر لـب گفتم:
    -آخه پس کی تموم میشه؟ تا کی باید بهترین سال‌های عمرم رو توی این خونه به هدر بدم؟
    و جوابی نداشتم، این سوالم در پس پرده ابهام قرار داشت و انگار که قرار بود هیچ جوابی دریافت نکنم.
    کارم رو تموم کردم و برگشتم به آشپزخونه؛ خداروشکر به خاطر اینکه خونه باغمون زیاد بزرگ نبود، مهمون‌ها هم چندان زیاد نبودن و فوقش پنجاه نفر می‌شدن.
    چون دیگه چیزی از پذیرایی نمونده بود، گوشه آشپزخونه نشستم تا یکم استراحت کنم.
    چشم‌هام بسته شد و سروصدای بقیه مثل سنگ ریزه توی سرم تکون می‌خوردن و حالم مدام بدتر می‌شد.
    دلم می‌خواست لیلا رو نفرین کنم! دیشب مجبور شدم توی زیرزمین سرد و نمور که باز موش درآورده بود بخوابم و سرمای بدی خوردم؛ اما حتی بهم رحم نکرد و باز من رو فرستاد برای کار کردن.
    -سلام فرشته!
    سرم رو بلند کردم و ثمین رو دیدم که توی درگاه ایستاده بود.
    سلام کردم ولی نتونستم تکون بخورم؛ ثمین هم اومد جلو و کنارم نشست.
    -حالت بهتره؟
    سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
    -نه حس می‌کنم سرم داره منفجر میشه! تب هم دارم.
    ثمین نچ‌نچی کرد و بلند شد برام یک لیوان آب ریخت و آورد مقابلم گرفت؛ من هم یکم نگاهش کردم و لیوان رو ازش گرفتم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 11
    ثمین لباس قشنگی پوشیده بود و آرایش ملایمی داشت؛ اما لباسش باز نبود و رنگش هم ملایم بود که به چشم‌ها و صورت ظریفش می‌اومد.
    مشغول آب خوردن بودم که ثمین گفت:
    -فرشته برای خلاص شدن از دست خاله‌ی من برنامه‌ای نداری؟
    با تعجب به چهره نگران و دلسوزش خیره شدم؛ حرفی برای گفتن نداشتم!
    درنهایت فقط سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.
    ثمین هم آهی کشید و به کابینت تکیه داد؛ زانوهاش رو توی بـغل گرفت و با ناراحتی گفت:
    -این وضع تو رو که می‌بینم نمی‌تونم طاقت بیارم! دلم می‌خواد برات یه کاری بکنم ولی مامانم میگه که به ما هیچ ربطی نداره و اختیار تو با خاله لیلاست. البته اگر هم بخواهیم کاری بکنیم رابـ*ـطه‌امون با خاله شکرآب میشه و من هم این رو نمی‌خوام.
    سری تکون دادم؛ می‌فهمیدمش. دلش برام می‌سوخت اما نه در این حد که بتونه کاری برام انجام بده.
    با لحن خنثی گفتم:
    -ثمین لازم نیست نگران من باشی؛ بالاخره یک روز من هم از این وضع نجات پیدا می‌کنم.
    یکم خیره خیره بهم نگاه کرد و آهی کشید.
    -فرشته نمی‌خوام ناامیدت کنم ولی با تسلیم شدن و هیچ کاری نکردن چیزی عوض نمیشه!
    سر به زیر انداختم.
    -خب کاری نمی‌تونم بکنم. پولی ندارم و همه اموال بابام دست لیلاخانومه؛ جایی ندارم و کسی رو ندارم که ازم حمایت کنه. الان فقط می‌تونم صبر کنم تا خدا یک نفر رو بفرسته کمکم کنه.
    -اگه نفرستاد چی؟
    با گنگی به ثمین نگاه کردم؛ نمی‌دونستم چی جوابش رو بدم چون اصلاً به اینکه کسی برای کمکم نیاد فکر نکرده بودم.
    همیشه امید می‌بستم و از امیدوار بودن دست نمی‌کشیدم.
    قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید رو به سختی پاک کردم و جهت عوض شدن فضا پرسیدم:
    -راستی آقاثامن داره چه کار می‌کنه؟
    لـبخندی محو زد.
    -هیچی نشسته یک گوشه و سرش توی گوشیشه؛ به هاله و لاله هم محل نمیده. هرکاریش کردن برای رقـ*ـص هم بلند نشد.
    ناخودآگاه لـبخندی زدم؛ اون واقعاً خیلی خوددار بود که توی چنین جایی هم خودش رو حفظ می‌کرد.
    ثمین خنده تلخی کرد.
    -انگار یکی اینجا دلش دست خودش نیست!
    با چشم‌های درشت شده به ثمین نگاه کردم و گفتم:
    -نه نه! اصلاً از این خبرها نیست! جسارت نمی‌کنم.
    ثمین دست به سـینه شد و درحالی که ژست تفکر گرفته بود گفت:
    -خب بذار ببینم؛ اینی که میگی معلومه که راست نیست! اما اگه واقعاً ثامن از تو خوشش بیاد و بخواد بگیرتت دیگه خاله لیلا نمی‌تونه کاری بکنه. حسودی می‌کنه اما جلوی عشق رو که نمی‌تونه بگیره!
    با تعجب و ناباوری به ثمین زل زدم؛ اصلاً نمی‌تونستم باور کنم که ثمین همچین حرف‌هایی بزنه! انگار که برام مثل یک خواب بود.
    ثمین بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
    -پاشو بریم توی اتاق حرف بزنیم؛ صدای موسیقی اینجا داره گوشم رو کر می‌کنه!
    دستش رو گرفتم و بلند شدم.
    با همدیگه به سالن نگاه کردیم و دیدیم هاله و لاله سرشون گرمه و حواسشون نیست؛ بعد آروم به سمت اتاق‌های پشتی رفتیم.
    به محض اینکه به اتاق رسیدم، دراز کشیدم کف زمین و «آخیش» از ته دل گفتم!
    ثمین خندید و گفت:
    -می‌خوای بخوابی؟
    چشم بسته گفتم:
    -اگه بتونی نگهبانی بدی خیلی خوب میشه! چشم‌هام دارن ناله می‌کنن از شدت خواب.
    حس کردم که اومد و کنارم نشست.
    -فرشته؛ تو هم به هرحال فامیل ما به حساب میای برای همین دلم نمیاد اینطوری ببینمت.
    آهی کشیدم؛ صدام خیلی خمـار و خسته شده بود.
    -می‌دونی ثمین، بعد از مادرم هیچ وقت آدمی به مهربونیِ تو ندیدم؛ خوشحالم که هستی! حتی اگه هیچ کاری هم برام نکنی یا حتی اگه برات مهم نباشم!
    ندیدم چه قیافه‌ای به خودش گرفت اما لحنش یکم مهربون‌تر شد.
    -خب خودت هم خیلی دختر مهربون و خوبی هستی! ببین، قصد دارم یک کاری برات بکنم که تنها کاریه که می‌تونم بکنم! اونم اینه که کمک کنم به چشم ثامن بیای؛ یا حتی یک پسر دیگه که پول یا قدرت این رو داشته باشه که کمکت کنه.
    با لـبخند گفتم:
    -شاهزاده سوار بر اسب سفید!
    خندید.
    -آره همون! تو به اندازه کافی خوشگل و مهربون و باهوش هستی که بتونی دل یه شاهزاده رو ببری!
    اما انقدری اعتماد به نفس نداشتم که چیزهایی که می‌گفت رو در خودم ببینم و خودم رو باور کنم!
    آهی کشیدم.
    -راستش رو بخوای خودم هم به همین فکر کردم؛ اما هیچ راه درست و حسابی برای پیدا کردن یه شاهزاده بلد نیستم! اون هم توی این شهر کوچیک و با شرایطی که من دارم.
    کنارم دراز کشید و دست‌هاش رو زیر سرش قلاب کرد؛ نفس عمیقی کشید و گفت:
    -خب باید یه فرصت برات به وجود بیاریم؛ البته این تنها راه نیست! میشه به راه‌های دیگه هم فکر کرد اما این راحت‌ترین راهه ولی اگه جواب بده بهترین راه میشه!
    پلک‌هام رو نیمه باز کردم و یکم گردنم رو چرخوندم؛ لـبخند بی‌جونی به ثمین زدم.
    دلم نمی‌خواست بدونه که ته دلم چقدر دوست داشتم اون شاهزاده سوار بر اسب سفیدم رو پیدا کنم؛ خیالپردازی می‌کردم و نقشه می‌کشیدم اما هیچ کدوم قابل اجرا نبودن.
    من سوای اینکه شرایط خوبی نداشتم، تشنه محبت و توجه و حمایت بودم!
    ثمین یک ضرب بلند شد و نشست؛ خم شد سمت گوشه اتاق که چند کپه لباس و کیف جا خوش کرده بود.
    به سختی کیف خودش رو پیدا کرد و بیرون کشید؛ یکم داخلش گشت و بعد گوشیش رو بیرون آورد.
    درحالی که قاب گوشی رو در می‌آورد گفت:
    -اولین قدم اینه که گوشی دار بشی!
    ابروهام رو انداختم بالا.
    -چی؟ برای چی؟
    یک حرکتی زد که صفحه پشتی گوشی شکست! من هین کشیدم ولی ثمین با خنده گفت:
    -نترس می‌خوام سیم کارت خودم رو دربیارم! یه سیم کارت یدکی توش دارم که اون رو بر نمی‌دارم تا تو ازش استفاده کنی.
    بلند شدم و مثل ثمین چهارزانو نشستم و بهش خیره شدم.
    -خب برای چی باید گوشی داشته باشم؟ اصلاً اگه داشته باشم لیلاخانوم سرم رو قطع می‌کنه! خودت پس چی میشی؟
    اون صفحه رو دوباره سر جاش برگردوند و بعد مشغول کار کردن با گوشیش شد.
    -الان اطلاعات خودم رو آپلود می‌کنم تا بعداً بردارمشون؛ بعد گوشی رو ریسِت می‌کنم که کلاً مال خودت باشه.
    انگار که اصلاً سوالاتم رو نشنیده بود!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 12
    من هم در سکوت و نگرانی به انگشت‌هاش که سریع روی صفحه گوشی حرکت می‌کردن خیره شده بودم.
    بعد از چند ثانیه، ثمین با صدای خونسرد و اطمینان بخشش گفت:
    -دختر تو باید برای خواسته‌هات بجنگی! تو دیگه زیادی جلوی خاله لیلا موش شدی! قایم کردن گوشی چندان سخت نیست؛ فقط کافیه یکم شب‌ها بهش ور بری و سایلنتش کنی تا هیچ صدای بلندی ازش درنیاد. نگران من هم نباش پول گوشی برام چیزی نیست؛ گم شدن گوشیم رو بهونه می‌کنم و یکی جدید می‌گیرم! ببینم بلدی با این کار کنی یا نه؟
    سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.
    -نه چیز زیادی نمی‌دونم!
    نفس عمیقی کشید.
    -زیاد سخت نیست؛ زود یاد می‌گیری! در هرحال این اولین مرحله است؛ باید جوری که خاله متوجه نشه تو رو وارد مهمونی‌های رسمی و اعیونی کنیم. قیافه‌ات و هیکلت خیلی خوبه و با یکم آرایش و لباس شیک، تبدیل میشی به یک پرنسس تمام عیار! بعدش فقط کافیه با یک شازده یا آقازاده یکم صحبت کنی تا از شخصیت جذابت باخبر بشه و شماره‌ات رو بگیره! بعدش دیگه راحته، کم‌کم عشقی که می‌خوای شکل می‌گیره و بعد هم بعید می‌دونم طرف اصلاً به شرایطی که داری اهمیت بده! حداقلش اینه که دوست دخترش میشی و از نظر مالی کاملاً تامینت می‌کنه.
    زیاد از این مراحلی که ثمین می‌گفت خوشم نمی‌اومد! اینطوری که اون می‌گفت من باید طبق ظاهرم یک پسر رو عاشق خودم می‌کردم.
    ولی اگه این ظاهر رو نداشتم چی؟ اگه قیافه‌ام مثل هاله یا لاله معمولی بود باید چه کار می‌کردم؟
    اما از اونجایی که ثمین مثل هاله و لاله هیچ وقت پی دوستی‌های ناسالم نبود، تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و هرکاری که می‌گفت انجام بدم؛ به هرحال من از اینجور مسائل چیز زیادی سر در نمی‌آوردم و همیشه یک دختر ساده شهرستانی بودم.
    ثمین پوفی کشید و گوشیش رو به سمتم گرفت.
    -بفرما تموم شد.
    روی صفحه گوشی یک شکلک سبز رنگ و بامزه بود و یک نوار سبز که مدام می‌رفت و می‌اومد!
    پرسیدم:
    -این چیه الان؟
    توضیح داد.
    -این نماد اندرویده؛ این که اینجوریه یعنی داره بر می‌گرده به تنظیمات کارخونه و بعدش تبدیل میشه به یک گوشی نو مخصوص پرنسس فرشته!
    با حالت خاصی به ثمین نگاه کردم و گفتم:
    -ثمین من نمی‌دونم به خاطر این لطف‌هات چطوری ازت تشکر کنم!
    به لپش اشاره کرد و با خنده گفت:
    -اینطوری تشکر کن! مـ*ـاچم کن!
    خندیدم و خم شدم؛ آهسته لپش رو بو‌سیدم. اون هم یکم احساساتی شد و بـغلم کرد.
    -فرشته تو خوشبخت شو! این خودش خیلیه.
    -سعیم رو می‌کنم ثمین! شده به خاطر تو.
    ***
    -مامان... چرا برای من یه آبجی کوچولو نمیاری؟
    داشت لباس‌ها رو توی حیاط روی بند رخت می‌انداخت که یک لحظه مکث کرد؛ با پرده‌ای از غم یا ابهام به سمتم برگشت.
    یکم طول کشید تا لـبخند همیشگیش رو بزنه.
    به پهن کردن لـباس‌ها ادامه داد و همونطور با لـبخند گفت:
    -آخه تو رو دارم دیگه فرشته من! من هم دوست داشتم برات آبجی یا داداش به دنیا بیارم ولی به خاطر مریضیم نمی‌تونم عزیز دلم. برای همین گفتم حتماً خدا می‌خواد که فقط تو رو داشته باشم.
    به نگاه کردنِ مامان ادامه دادم و مصرانه گفتم:
    -خب برام یه آبجی از بیرون بخرید. مغازه آبجی فروشی نداریم؟ یا مثلاً نمی‌تونیم به خدا بگیم برامون بفرسته؟
    خندید؛ بلند و عمیق! انگار نه انگار که بقیه به خاطر این حرف‌های عجیبم مسخره‌ام می‌کردن.
    مامان همیشه می‌گفت تخیل خوبی دارم و یک روز داستان نویس خوبی میشم؛ حتی شاید می‌تونستم انیمیشن بسازم!
    دمپایی‌های کوچیکم رو پام کردم و شروع کردم به قدم زدن توی حیاط کوچیک با دیوارهای آجریِ زرد.
    هوا تاریک شد و مامان کنار شیر آب باغچه وضو گرفت؛ رو به من گفت:
    -فرشته دیگه باید بریم تو؛ وقت نمازه.
    با همون لحن بچگونه پرسیدم:
    -پس من کی می‌تونم نماز بخونم؟
    لپم رو کشید و همونطور که دستم رو می‌گرفت و به داخل خونه می‌کشوند جواب داد.
    -سه سال دیگه تازه به تکلیف می‌رسی. تا اون موقع همین که با خدا حرف بزنی و دعا کنی کافیه!
    -مامانی... دعا کنم از خدا چی بخوام؟
    مامان آهی کشید؛ رفتیم داخل و مامان من رو روی مبل رنگ و رو رفته خونمون نشوند.
    -دعا کن حال مامانی خوب بشه تا بابا دیگه مجبور نباشه کلی پول داروهای مامانی رو بده! باشه؟
    با چشم‌های قهوه‌ای درشتم به مامان نگاه کردم و آروم گفتم:
    -باشه!
    کم پیش می‌اومد چیزی از خدا بخوام و خدا بهم نده؛ همیشه با دل کوچیکم دعا می‌کردم و خدا اکثر اوقات من رو به آرزوهام می‌رسوند.
    به جز وقت‌هایی که چیزهای عجیبی مثل خونه شکلاتی بزرگ و بستنی قیفی اندازه خرس بزرگم می‌خواستم.
    اما در هرحال، درمان شدن مامان از اون دسته دعاهایی بود که خدا بهش گوش نداد و مامان همیشه می‌گفت اینجور وقت‌ها تقدیر قابل تغییر نیست و بهترین کار راضی بودن به رضای خداست.
    و من هم سعی کردم جوری که مامانم میگه، صبر کنم و راضی باشم.
    اما واقعاً صبرم داشت سر می‌اومد!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 13
    مدتی بود که زیباخانوم و خونواده‌اش به جز ثمین برگشته بودن تهران و ثمین پیش ما مونده بود.
    معمولاً توی اتاق بود و بیرون نمی‌اومد؛ سخت خودش رو مشغول نقاشی کشیدن می‌کرد و به گفته خودش می‌خواست ذهنش رو از اتفاقاتی که براش افتاده رها کنه تا حالش بهتر بشه.
    عصر بود و تازه کارهام رو تموم کرده بودم؛ برگشتم به اتاقم و درش رو بستم.
    گوشه اتاق کنار رخت خواب‌ خودم رو ولو کردم و با آرامش گفتم:
    -آخیش! حالا باز منم و اتاق نُقلیم!
    گرچه خیلی دوست داشتم به دیوارهای سفید اتاقم چیزی بزنم تا از اون بی‌روحی و خشکی دربیاد، اما خب لیلا بهم اجازه نمی‌داد.
    من هم به دیوارهای سفید و خالی بدون پنجره عادت کرده بودم.
    با اینکه هیچ کدوم از اتاق‌ها پنجره نداشتن ولی اتاق‌های دیگه بزرگ و دلباز بودن.
    صدای ضعیفی از پشت کمد بلند شد؛ من هم بعد از این که به در نگاه کردم و مطمئن شدم که صدای پای کسی نمیاد، گوشی رو از پشت کمد و زیر کتاب‌های جدیدم برداشتم و به صفحه‌اش نگاه کردم.
    ثمین بود که پیام داده بود.
    -تموم شد کارهات؟
    قفل گوشی رو باز کردم و براش نوشتم:
    -آره تموم شد خداروشکر.
    برام استیکر قلب و گل بامزه فرستاد و من لـبخند زدم.
    طی این مدت خیلی زود کار کردن با گوشی رو یاد گرفته بودم و طوری تنظیمش کرده بودم که وقتی ثمین پیام میده نوتیفیکیشن خیلی ضعیفی به گوش برسه.
    ثمین دوباره پیام داد.
    -ببین فرشته دارم روی نقشه‌ام کار می‌کنم؛ تو هم چیزهایی که بهت گفتم رو تمرین کن تا یادت نره.
    یکم به گوشی خیره شدم و چیزی ننوشتم.
    برای اینکه لیلا و دخترهاش از نقشه ما بویی نبرن، از طریق گوشی با هم حرف می‌زدیم و توی خونه زیاد با هم برخورد نداشتیم.
    گوشی رو سر جاش گذاشتم و بلند شدم ایستادم.
    ثمین برام چند ویدیو آموزش آداب معاشرت فرستاده بود و من هم گاهی وقت‌ها به صورت زمزمه اون‌ها رو تمرین می‌کردم.
    البته امیدوار بودم که وقتش که شد از استرس همه چیز رو خراب نکنم!
    اون روزها پنجره امیدی به روی زندگیم باز شده بود؛ هرچند که هیچ چیز درباره اون پنجره نمی‌دونستم و اصلاً نمی‌دونستم که این امید چه سرمنشأیی داره و اصلاً به حال و روزم کمکی می‌کنه یا نه؟
    مهم این بود که بالاخره یک نفر داشت کمکم می‌کرد شرایطم بهتر بشه.
    توی قسمت یادداشت‌های گوشی نکاتی که باید تمرین می‌کردم رو نوشته بودم و همونطور که به رخت خوابم تکیه زده بودم زیر لـب تمرین می‌کردم.
    -سلام قربان از آشناییتون خوشوقتم! عصرتون به خیر باشه.
    تک سرفه‌ای کردم و یکم لحنم رو جدی‌تر کردم.
    -ببخشید ممکنه نام شریفتون رو بدونم؟
    ناخودآگاه لـبخندی زدم؛ هیچ وقت از این الفاظ استفاده نمی‌کردم اما حالا داشتم تمرین می‌کردم.
    هرچند ثمین می‌گفت توی بعضی جمع‌ها این نوع حرف زدن زیادی رسمیه و این مخصوص جاهاییه که افراد رسمی با سن بالا حضور دارن.
    نمی‌دونستم اگه خواستم جایی حضور داشته باشم باید از خودم چی بگم؛ ثمین می‌گفت بهتره کمتر از خودت حرف بزنی و بیشتر روی زبان بدنت کار کنی.
    مثلاً باید صاف راه می‌رفتم و سرم رو مثل همیشه به زیر نمی‌انداختم؛ لـبخند محو می‌زدم و اگه کسی نزدیکم می‌شد با احترام توأم با کمی صمیمیت نگاهش می‌کردم.
    اگه خواستم چیزی بخورم، باید آروم و خانومانه می‌خوردم.
    هوف تمرین همه این کارها اون هم با وجود لیلا و دخترهاش کار راحتی نبود! اما من از هر فرصتی استفاده می‌کردم.
    تمرین عبارت‌های رسمی تموم شد و باز لـبخند زدم؛ دلم می‌خواست حرف زدن با شاهزاده رؤیاهام رو هم تمرین کنم!
    بلند شدم ایستادم و تصور کردم اون هم مقابلمه.
    بهش لـبخندی زدم و با لحن آرومی گفتم:
    -از دیدنتون خیلی خوشحالم!
    کت و شلوار رسمی و زیبایی پوشیده بود که بهش ابهت می‌بخشید و حتی توی لـبخند زدن هم احتیاط می‌کرد مبادا بیش از حد از جذبه و اقتدارش کم بشه؛ اما به راحتی می‌شد برق مهربونی رو توی چشم‌هاش خوند!
    یک قدم نزدیکم شد و با تک سرفه گفت:
    -برای من هم ملاقات با بانوی زیبایی مثل شما باعث افتخاره!
    محو چهره مهربون و دوست داشتنیش شدم و زمان و مکان برام تغییر کرد؛ خودم تغییر کردم و تبدیل به شاهزاده خانوم واقعی شدم که لایق اون بود.
    لایق اون شاهزاده مهربون و لـبخند زیباش که به راحتی نصیب کسی نمی‌کرد تا دل کسی به اشتباه نلرزه اما با دست و دلبازی لـبخندش رو به صورت نحیف من می‌پاچید.
    دست‌هام رو گرفت و وادارم کرد بچرخم تا دامن باشکوهم هم پیچ و تاب بخوره.
    به چهره‌اش خیره شدم؛ محو چشم‌های مهربونش بودم که صدایی من رو از رؤیام بیرون کشید.
    -فرشته باز تو بیکار چپیدی توی اتاقت؟
    فریاد لیلا که از داخل سالن طبقه بالا می‌اومد وادارم کرد خیلی سریع گوشی رو سرجاش برگردونم و از اتاق خارج بشم.
    در اتاقم رو که بستم، سینـه به سینـه لیلا شدم و اون با اخم بهم توپید:
    -هیچ معلوم هست چرا انقدر می‌چپی توی اتاقت؟
    آب دهنم رو قورت دادم.
    -ببخشید خانم داشتم خستگی در می‌کردم.
    با دستش محکم به شونه‌ام زد و هولم داد.
    -همین الان برو پایین مقدمات شام رو حاضر کن! یکم ژله هم درست کن برای هاله؛ دلش می‌خواد.
    سرسری «چشم» گفتم و از کنارش رد شدم؛ به سمت پایین می‌رفتم که ناخودآگاه نیم‌نگاهی به عقب انداختم.
    می‌ترسیدم لیلا باز بخواد بره توی اتاق اما خداروشکر نرفت و بعد از محکم کردن بند ربدوشامبرش، برگشت توی اتاق خودش.
    نفس عمیقی کشیدم و از پله‌ها پایین رفتم.
    -هوی فرشته یه سر به سوپری بزن نوشابه بخر تموم شده.
    نگاهم به لاله افتاد که روی کاناپه ولو شده بود و به ناخن‌هاش فوت می‌کرد تا خشک بشن.
    چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم و رفتم توی آشپزخونه.
    لاله بلندتر داد زد:
    -فرشته نشنیدی چی گفتم؟
    با کلافگی گفتم:
    -شنیدم! کارهای شام رو انجام بدم میرم!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 14
    به خاطر لحنم، چند فحش آبدار بهم داد و به لَش کردنش ادامه داد و من هم زیر لـب بهش یکم بدوبیراه گفتم تا دلم خنک بشه!
    همونطور که توی آشپزخونه می‌چرخیدم و کارها رو انجام می‌دادم، یکم روی حرکات پا و دستم کار کردم؛ برای بعضی حرکات خیلی بدنم خشک بود و نمی‌تونستم به نرمی و ظرافت حرکت کنم.
    این نکته رو ثمین بهم گفته بود.
    البته یکم به خاطر خم شدن‌های مکرر، کمرم قوز داشت! اون هم با وجود سن کمی که داشتم.
    اما داشتم تمرین می‌کردم و با بعضی حرکات ورزشی، مشکلم رو اصلاح می‌کردم.
    زیر گاز رو کم کردم تا سوپ آماده بشه و خورشت هم داشت جا می‌افتاد؛ ژله رو هم گذاشتم توی یخچال تا خودش رو بگیره.
    از آشپزخونه خارج شدم و رفتم بالا که مانتو و مقنعه بپوشم؛ باز صدای لیلا بلند شد.
    -فرشته! برای ثمین میوه و چای و شربت ببر!
    با این که از توی اتاقش صدام می‌زد، باز هم صداش قابلیت این رو داشت که گوشم رو کر کنه.
    بلند «چشم» گفتم و پوفی کشیدم؛ من چندتا دست داشتم و باید همزمان چندتا کار انجام می‌دادم؟
    میوه بردن برای ثمین رو موکول کردم به بعد از خرید نوشابه و چند قلم جنس دیگه.
    بدو از پله‌ها پایین رفتم و خودم رو از خونه تقریباً پرت کردم بیرون؛ باید سریع‌تر خریدم رو می‌کردم و بر می‌گشتم خونه.
    سر کوچه‌امون یک سوپری بود که اکثر مواقع از اونجا خرید می‌کردم.
    به محض ورودم؛ پسری که شاگرد صاحب مغازه بود بلند شد و ایستاد.
    -سلام خسته نباشین.
    لـبخندی روی لـبش نشست و جواب سلامم رو داد.
    -سلامت باشین فرشته خانوم؛ چی بدم خدمتتون؟
    لـبخند کمرنگی زدم و گفتم:
    -خودم بر می‌دارم دستتون درد نکنه.
    خود صاحب مغازه نبود و اینطوری من راحت‌تر بودم؛ از نگاه‌های اون مرد سیبیلو می‌ترسیدم.
    یک جوری نگاه می‌کرد انگار به خونم تشنه‌است! البته با همه اینجوری بود و طی این چند سال، تقریباً اصلاً ندیده بودم به یکی از مشتری‌هاش هم لـبخند بزنه!
    اگه این پسره احسان شاگردش نبود احتمالاً تاحالا ورشکست می‌شد.
    سه بطری نوشابه و چند خوراکی دیگه که نیاز داشتیم رو برداشتم و به سمت پیشخون رفتم.
    -چقدر میشه آقا احسان؟
    با همون خوشرویی همیشگیش گفت:
    -قابل شما رو نداره!
    سری تکون دادم و نگاهم رو به زیر انداختم.
    -اختیار دارید؛ پس بی‌زحمت به حسابمون بنویسید. آخر ماه هم نزدیکه مادرم میاد تسویه می‌کنه.
    در همون حین که جنس‌ها رو داخل مشما می‌گذاشت، تک خندی زد.
    -چشم!
    تشکر کردم و خواستم مشماها رو ازش بگیرم و سریع در برم که صدام کرد.
    -راستی فرشته خانوم!
    به سمتش برگشتم و سؤالی نگاهش کردم.
    تک سرفه‌ای کرد و دست‌هاش رو توی همدیگه چلوند؛ انگار که استرس داشت.
    -راستش نمی‌دونم چطور بگم! خواستم مادرم رو بفرستم برای خواستگاری از شما! ولی قبلش خواستم از خودتون نظر بخوام.
    به چهره غرق در شرم و خجالتش یکم خیره شدم.
    چی باید می‌گفتم؟ اون قطعاً پسر خوب و مهربونی بود و به نظر سه، چهارسال ازم بزرگ‌تر می‌اومد.
    اما من همیشه شاهزاده قوی‌تر و پولدارتری رو تصور می‌کردم! اصلاً... پسری مثل احسان رو فقط به چشم برادری نگاه می‌کردم.
    آب دهنم رو قورت دادم و کوتاه گفتم:
    -شما برای من فقط مثل یک برادرید و بس!
    و به سرعت از فروشگاه خارج شدم؛ اونقدر حالم بد بود که تا خونه یک نفس دویدم.
    حس بدی داشتم؛ عذاب وجدان بود! به خودم می‌گفتم نکنه چون اون یک پسر ساده و بدون مال و امواله نخواستمش؟
    خب خودم هم یک دختر ساده و بی‌چیز بودم! ولی آرزو داشتم شاهزاده رؤیاهام چیزی فراتر باشه! کسی که همه عقده‌ها و کمبودهایی که طی این سال‌ها داشتم رو برام جبران کنه نه اینکه در نهایت هم برگردم به همین زندگی که الان دارم!
    توی حیاط یکم ایستادم تا حالم جا بیاد.
    نفس‌نفس می‌زدم و هنوز توی شوک و ناراحتی بودم؛ دلم می‌خواست زار بزنم!
    ولی نباید جلوی لیلا و دخترهاش کم می‌آوردم؛ باید قوی می‌موندم! باید شاهزاده خودم رو پیدا می‌کردم و از دست اون زن عقده‌ای و دخترهای حسودش راحت می‌شدم.
    خیلی سریع از جلوی لاله که جلوی تلوزیون نشسته بود رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
    -چه عجب بالاخره برگشتی! با کی داشتی دل می‌دادی قلوه می‌گرفتی؟
    نتونستم؛ توی اون لحظه واقعاً نتونستم جوابش رو ندم!
    با صدای بلند و حرص و بغض عجیبی گفتم:
    -من مثل تو نیستم که هر ثانیه با یک نره خر جیک تو جیک باشم!
    چند لحظه حس کردم کل خونه توی سکوت عمیقی فرو رفت؛ نمی‌دونستم لیلا هم شنید یا نه.
    من توی آشپزخونه بودم و لاله سریع خودش رو بهم رسوند با صورتی که داشت از شدت خشم آتیش می‌گرفت!
    با صدایی که نمی‌تونست کنترلش کنه گفت:
    -تو چه غلطی کردی؟ صدات رو روی من بلند کرده دختره دهاتی؟
    با خشم زل زده بودم به لاله و حس می‌کردم از گوش‌ها و دماغم آتیش بیرون می‌زد.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 15
    چند نفس عمیق کشیدم و یک قدم عقب رفتم؛ من حریف اون‌ها نمی‌شدم! عمراً حریفشون نمی‌شدم. مهم نبود که چقدر عصبانی باشم یا گیرنده‌های دردم چقدر خسته شده باشن!
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    -حالم خوب نیست عصبانی شدم؛ حرفم رو پس می‌گیرم.
    لاله هجوم آورد به سمتم و موهام رو از زیر مقنعه کشید؛ صدام در نیومد و بغضم رو توی گلو خفه کردم.
    نفسم حبس شده بود و لاله هوار می‌کشید.
    -دختره سـلیطه! تو رو جلوی سگ بندازن نگاه بهت نمی‌کنه اون وقت به من حسودیت می‌شه که دورم پر از خاطرخواهه؟ آره؟
    هاله و لیلاخانوم و ثمین هم خودشون رو رسونده بودن و تماشا می‌کردن.
    لیلا و هاله با تحسین و ثمین با ترس!
    لاله که حس کرد مادر و خواهرش دارن تماشا می‌کنن، سیلی بدی به صورتم زد با هوار گفت:
    -مامان این دختره ناقص الخلقه رو باید بدیم زبونش رو از حلقومش بکشن بیرون تا حالیش بشه دیگه صداش رو روی من بلند نکنه! زشتِ بوگندو به من میگه هر ثانیه با یکیم! خودت چی؟ خودت با کدوم احمق‌تر و بدبخت‌تر از خودت رو هم ریختی که اینطوری به دسوت پسرای پولدار من حسودیت میشه؟ هااان؟
    و با فریاد آخرش موهام رو با شدت بیشتری کشید و سرم رو کوبوند به دیوار آشپزخونه.
    حس کرد خون از دماغم بیرون ریخت و دیوار رو کثیف کرد!
    لیلاخانوم با صدای بلند گفت:
    -بسه دیگه لاله! برو بندازش توی زیرزمین تا یکم سوز سرما به جونش بخوره حالش جا بیاد؛ داری آشپزخونه رو کثیف می‌کنی.
    لاله با چندش نگاهی به من انداخت و هلم داد که افتادم روی زمین.
    حس کردم همه استخون‌هام دارن از درد ناله می‌کنن؛ هیچ گیرنده دردی توی بدنم باقی نمونده بود مگه اینکه صداش در اومده بود!
    اما این دفعه نه گریه می‌کردم و نه چیزی می‌گفتم.
    منتهی این سکوتم نشونه تسلیم نبود؛ من توی دلم برای لیلا و دخترهای بی‌صفتش خط و نشون می‌کشیدم!
    هیچ وقت به انتقام یا چیزی مثل اون فکر نمی‌کردم؛ اما توی اون لحظه تنها چیزی که دلم می‌خواست این بود که خوشبخت و موفق بشم تا اون‌ها ببینن که عزت و ذلت دست اون‌ها نیست!
    صدای لاله رو شنیدم که با بی‌حالی از کنارم رد می‌شد و می‌گفت:
    -من دیگه حال ندارم به این چندش دست بزنم! هاله تو ببرش تو زیرزمین.
    نیم‌نگاهی به ثمین انداختم که نگاهش پر از نگرانی بود اما هیچی نمی‌گفت؛ نمی‌دونستم که باید ازش توقعی داشته باشم یا نه.
    تا اون لحظه فکر می‌کردم که ثمین فرشته نجات منه! اما اون موقع فهمیدم که کسی که در مقابل ظالم سکوت می‌کنه، فرقی با ظالم نداره! هرچند به زبون بگه که با ظلم مخالفه و دلش برای مظلوم می‌سوزه.
    هاله با تنفر کتفم رو گرفت و تشر زد:
    -پاشو دختره نسناس! پاشو که اینجا داری آلودگی تصویری ایجاد می‌کنی.
    نفس بریده و سختی کشیدم؛ دیگه حتی ریه‌هام هم داشتن به این ظلم و بیداد اعتراض می‌کردن اما هنوز ثمین در سکوت نگاهم می‌کرد.
    از گوشه چشم نگاهی به ثمین انداختم و به سختی دستم رو سر زانوی ضرب دیده‌ام گذاشتم و بلند شدم.
    فکر کنم توی عمرم هیچ وقت انقدر مصمم بلند نشده بودم!
    مصمم برای تغییر سرنوشتم؛ برای قدم گذاشتن توی راهی که خیلی سخت و خیلی دراز بود!
    دیگه به ثمین به چشم فرشته نجاتم نگاه نمی‌کردم؛ اون رو فقط یک وسیله می‌دونستم که خدا فرستاده بود تا توی رسیدن به هدفم بهم کمک کنه.
    درواقع انگار دیگه مثل قبل دوستش نداشتم!
    بدون اینکه اجازه بدم هاله هولم بده یا من رو بِکِشه، خودم قدم‌هایی محکم سمت در برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
    باید توی اون زیرزمین کوفتی تا می‌تونستم درباره این زندگی لعنتی فکر می‌کردم!
    ***
    ثمین دستی به موهای حالت‌دار خرماییم کشید؛ با نفس عمیقی گفت:
    -خب شونه کردنشون تموم شد. برات می‌بافمشون.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
    بعد از اون شب سرد توی زیرزمین، حالم بد شد و رو به قبله شدم؛ و کسی که ازم مراقبت کرد تا دوباره سرپا بشم ثمین بود.
    حالا چند روز می‌گذشت و لیلا وادارم کرده بود از بسـ*ـتر بلند شم و دوباره کار کنم.
    من هم به کمک ثمین حموم رفتم تا اثر سه روز تب و لرز و عرق از بدنم پاک بشه.
    بافتن موهای نم‌دارم هم تموم شد؛ ثمین دستی به سرم کشید.
    -خب دیگه! برگرد ببینمت.
    دوزانو نشسته بودم؛ خودم رو یکم حرکت دادم و برگشتم به سمت ثمین.
    با ناراحتی نگاهم کرد و تأسف خورد.
    -شرمنده‌ام فرشته؛ اگه اون روز جلوی خاله‌این‌ها رو می‌گرفتم این بلا به سرت نمی‌اومد. خیلی لاغر و نحیف شدی.
    خیلی سرد جوابش رو دادم.
    -اشکالی نداره؛ تقصیر تو نیست. مهم اینه که این اتفاق باعث شد نسبت به کاری که می‌خوام بکنم مصمم‌تر باشم.
    ثمین ناخودآگاه لـبخندی زد؛ سرسری نگاهی به در چوبی اتاقم انداخت و صداش رو پایین آورد.
    -مریض بودی نمی‌شد از نقشه برات بگم! قبلش هم که فرصت نشده بود.
    یکم نگاهم رو مشتاق کردم تا ادامه بده.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 16
    -ده روز دیگه تولد ثامنه و چندساله براش تولد درست و حسابی نگرفتیم؛ من هم با دوستاش و مامان و بابام صحبت کردم و قرار شده یک مهمونی خیلی بزرگ ترتیب بدیم توی باغمون که نزدیک کرجه. حدود چهارصد نفر رو قراره دعوت کنم که حسابی شلوغ بشه!
    ابروهام رو فرستادم بالا و سعی کردم ولوم صدام رو کنترل کنم.
    -چهارصد نفر؟؟ مگه عروسیه؟
    لـبخندش معنی‌دار شد.
    -کم از عروسی نداره! به هرحال، هر چی شلوغ‌تر باشه بیشتر به نفع ماست. از اونجایی که خاله لیلا کمر همت بسه یکی از دخترهای افلیجش رو به داداشِ من قالب کنه، صددرصد با بیشترین و گرون‌ترین آرایش و لباس‌های فاخر آماده میشه و با کله میاد به سمت کرج. خب بعید می‌دونم که تو رو هم بیاره؛ چون اگه بیای که نمی‌تونه مجبورت کنه کار کنی، پس مجبوره به عنوان یک مهمون بیارتت که عمراً این کار رو نمی‌کنه.
    با تعجب پرسیدم:
    -چرا؟
    لـبخندش یکم غمگین شد.
    -یعنی هنوز نمی‌دونی؟
    سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و ثمین آه کشید.
    -تو خیلی دختر ساده‌ای هستی فرشته! لیلا به زیبایی و خوش هیکلی تو غبطه می‌خوره و اکثر مهمونی‌هایی که میره تو رو نمی‌بره تا درکنار دخترهاش نباشی! دیگه هرکسی می‌دونه که تو کنار هاله و لاله خیلی قشنگ‌تر به نظر میای؛ چون اون‌ها چشم رنگی هستن ولی جذابیت ندارن، اما تو جذابیت داری و نگاه‌ها تا میاد از آبی و سبز بودن چشم‌های اون دوتا خیره بشه، تو رو می‌بینه که قشنگ‌تر هستی. من مطمئنم لیلا حتی چشم نداره یه پسر عادی به تو توجه کنه.
    با تعجب و بهت به ثمین نگاه کردم؛ فکر نمی‌کردم خباثت لیلا تا این حد باشه! یعنی حتی اگه احسان شاگرد سوپرمارکت هم به خواستگاری من می‌اومد، لیلا یک جوری ردش می‌کرد تا من توی خونه‌اش بمونم و تا وقتی جوونم براش کار کنم!
    فکر کنم ثمین هم موج غم و حسرت رو توی چهره‌ام دید که تک خندی زد و گفت:
    -خب حالا این قیافه رو نگیر! اتفاقاً اگه خاله تو رو نیاره کرج به نفع ماست!
    ناراحتیم رو فراموش کردم و سؤالی به ثمین خیره شدم؛ اون هم با خوشحالی ادامه داد.
    -خب اونجوری ما فرصت داریم تو رو به صورت جداگانه و کاملاً پرنسِسیزه شده به محل تولد ببریم! البته از اونجایی که وقتی خاله و دخترها می‌خوان برگردن کرج من هم باید باهاشون برم؛ یک نفر دیگه رو میارم اینجا تا به تو رسیدگی کنه.
    یکم نگران شدم؛ ثمین آروم پلک زد و گفت:
    -نگران هیچ چیز نباش! این دوستم قابل اطمینانه؛ همه چیز رو بهش سپردم که از الان اماده کنه. درواقع همه این نقشه‌ها فکر اون دوستم بود! خودم عقلم به جایی نمی‌رسید. حتی حاضر شد که تو رو با هواپیمای شخصیش سریع‌تر برسونه که کمبود زمانی که داریم جبران بشه.
    چشم‌هام داشت از حدقه در می‌اومد! پس فرشته نجاتِ من، واقعیت داشت! فقط اینکه ثمین اون فرشته نبود، بلکه دوستش بود.
    آهسته پرسیدم:
    -این دوستت باباش خیلی پولداره؟
    ثمین تک خندی زد.
    -نه راستش، اون یه کله خر و خودساخته است که سی و خورده‌ای سالشه؛ وقتی داستانت رو براش تعریف کردم مشتاق شد که این رؤیا رو برات به حقیقت بدل کنه؛ خیلی دل مهربونی داره! ولی خب خودش نتونست ازدواج کنه و تنهایی زندگی می‌کنه.
    برام خیلی عجیب بود؛ اینکه دختری خودش رؤیاهاش رو بسازه و به پول پدرش یا شاهزاده سوار بر اسب سفید وابسته نباشه و حتی از امثال پدرِ ثمین هم پولدارتر باشه.
    البته نمی‌تونستم قضاوت کنم، اون مسیر خودش رو داشت و من هم مسیر خودم! اما وقتی ثمین این‌ها رو گفت برای دیدن اون دختر خیلی مشتاق شدم.
    ثمین آهی کشید و گفت:
    -خب دیگه سؤالی چیزی نداری؟ من برم یکم نقاشی بکشم و کارهای نقشه‌امون رو کامل کنم.
    سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و ثمین بلند شد و از اتاقم بیرون رفت؛ در رو بست ولی من هنوز به مسیر رفتنش خیره شده بودم.
    به لباس‌هام نگاه کردم؛ یک تی‌شرت کهنه سفید یقه گرد که برای مادرم بود و شلوار نخی گشاد.
    فاخرترین لباسی که من توی عمرم پوشیده بودم همون روپوش خدمتکاری بود که اون هم نماد حقارتم بود؛ و حالا قرار بود بالاخره پرنسسی بشم که همیشه تصور می‌کردم!
    دلم می‌خواست دست اون دختری که داشت بهمون کمک می‌کرد رو ببوسم! اون کاری کرده بود که واقعاً حس کنم یک ذره، حداقل یک ذره خوشبختم!
    با اینکه خیلی روزها با دیدن نور خوشید و حس کردن گرمای اون، وقتی که روی ایوون ایستاده بودم بهم حس خوشبختی می‌داد، اما گذرا بود!
    دلم آرامش عمیقی می‌خواست که متزلزل نشه و امیدوار بودم که به زودی بهش برسم.
    به سختی بلند شدم و روی دوپا ایستادم؛ دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم. واقعاً ضعیف شده بودم و نیاز به تقویت داشتم.
    تصمیم گرفتم یک روز که لیلا و دخترها نیستن برای خودم معجون درست کنم یکم جون بگیرم.
    در با تحکم باز شد و لیلا اومد داخل؛ با تحقیر سر تا پام رو نگاه کرد و گفت:
    -خوب سه روز خودت رو به موش مردگی زدی از زیر کار در رفتی! فکر کردی نمی‌فهمم؟
    دیگه با مظلومیت نگاهش نمی‌کردم؛ سکوت کرده بودم ولی نگاهم تیز بود و غضبناک! طوری که لیلا یکم ترسید و یک قدم عقب رفت! یعنی انقدر نگاهم ترسناک بود؟
    با لحن آروم‌تری گفت:
    -از امروز دیگه کارت رو شروع کن.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 17
    و سریع از اتاقم بیرون رفت؛ من هم آروم لـبخندی زدم و زمزمه کردم:
    -هنوز وقتش نرسیده که اوضاع به نفع من بشه؛ اما وضعیت همیشه اونجوری که تو می‌خوای باقی نمی‌مونه... نامادری!
    محکم و استوار، لباس‌هام رو عوض کردم و لباسی که معمولا توی خونه برای کار می‌پوشیدم رو به تن کردم.
    از اتاقم خارج شدم و توی سالن راهم رو گرفتم به سمت پله‌ها.
    عصر بود و باید شام رو حاضر می‌کردم.
    طی این چند روز لیلا حتی دست به هیچی نزده بود و فقط از بیرون غذا گرفته بود؛ برای همین انگار توی آشپزخونه بمب ترکونده بودن!
    با خودم گفتم یعنی وقتی من از اینجا برم مجبور میشن یک خدمتکار استخدام کنن و بهش حقوق بدن؟
    باز خوش به حال اون! حداقل با یک دل خوشی کار می‌کرد و این محیط سمی رو تحمل می‌کرد.
    داشتم آشپزخونه رو تمیز می‌کردم که هاله از جلوی آشپزخونه رد شد و دستور صادر کرد.
    -فرشته امشب فلافل درست کن! با سیب زمینی فراوون و قارچ سوخاری!
    پوفی کشیدم و چیزی نگفتم؛ لعنتی از قصد اُرد غذایی رو می‌داد که دردسر بیشتری داشت!
    خودش دیگه در دیدرس نبود اما صدای نکره‌اش رو شنیدم.
    -فرشته نشنیدم بگی چَشم؟
    با کلافگی بلند گفتم:
    -چشم!
    تاکید کرد.
    -بگو چشم خانوم!
    خیلی خودم رو کنترل کردم که باز فریاد نکشم! نفس عمیقی کشیدم و چیزی که می‌خواست بگم رو با احترام ساختگی تلفظ کردم.
    هاله هم که خرکیف شده بود با لحن خوشحالی گفت:
    -آفرین کلفت خونگیِ خوب!
    باز پوفی کشیدم و به کارم ادامه دادم؛ سیل جعبه پیتزا و ظرف غذای کپک‌زده بود که به پلاستیک زباله منتقل می‌کردم و باید یک خروار ظرف کثیف می‌شستم!
    لامصب‌ها از شستن کوچیک‌ترین لیوان هم دریغ کرده بودن تا من اون کار رو انجام بدم.
    بعد از خارج کردن همه آشغال‌ها از آشپزخونه، مشغول شستن ظرف‌ها شدم و زیرلـب با خودم حرف می‌زدم.
    لاله هم اومدکنار آشپزخونه و درحالی که سرش توی گوشیش بود، بهم تیکه انداخت.
    -می‌بینم که یک نفر بعد از اینکه از زیر کار در رفته مجبور شده چندبرابر کار کنه!
    با خشم نگاهش کردم که متوجه نشد؛ دلم می‌خواست مثل خودش از اون ناخن‌های دراز کاشته شده می‌داشتم تا چشم‌هاش رو از حدقه بکشم بیرون.
    لاله هم که دید چیزی نمی‌گم ادامه داد:
    -ثمین جدیداً یه نقاشی کشیده شبیه خوکه! فکر کنم به خاطر اینکه طفلک دلش به حالت سوخته بود و هی می‌اومد تو رو ببینه! آخرش نقاشیت رو کشید!
    لـبم رو محکم گاز گرفتم تا خشمم رو کنترل کنم!
    فکر کنم کم‌کم داشتم بیدار می‌شدم؛ طی چندسال گذشته همیشه «بله قربان گو» بودم و زیاد هم ناراحت نمی‌شدم!
    اما این حرف لاله فقط توهین به من نبود؛ نقاشی‌های انتزاعیِ ثمین رو هم به سخره می‌گرفت.
    مدام به ظرف‌ها کف می‌زدم و آب می‌کشیدمشون؛ ولی تمومی نداشتن.
    به ساعت آشپزخونه نگاه کردم و با دیدنش آه از نهادم بلند شد! ظرف‌ها خیلی زیاد بودن و تا ساعت هشت هم تموم نشده بودن.
    بماند که طی مدتی که ظرف می‌شستم هر دم لیلا و دخترها می‌اومدن و تیکه‌ای بارم می‌کردن.
    انگار همون یک بار که جوابشون رو دادم خیلی براشون گرون تموم شده بود که انقدر سوخته بودن.
    گذشته از این، پاها و کمرم خیلی درد گرفته بودن و انگار داشتن می‌ترکیدن! ضعف هم کرده بودم و نمی‌تونستم زیاد بایستم.
    هر چند وقت یک بار دور از چشم لیلا و دخترهاش یکم روی صندلی می‌نشستم خستگی در کنم.
    ولی واقعاً داشتم کم می‌آوردم!
    ظرف‌ها رو بی‌خیال شدم و مشغول آماده کردن فلافل و مخلفاتش شدم؛ دیگه داشت اشکم در می‌اومد!
    خونه رو صدای موزیک و خنده‌های دخترها پر کرده بود و این صداها بدجور روی سردردم اثر می‌گذاشتن؛ اون‌ها شاد بودن و من داشتم از درون و بیرون می‌سوختم.
    انگار سه روزی که توی تب می‌سوختم فقط از لحاظ جسمی بوده و حالا روحم داشت از شدت درد آتیش می‌گرفت.
    درد بی‌کسی و حقارت!
    -فرشته پس قارچ سوخاری‌ها چی شد؟
    دست خودم نبود که یکم حرص قاطی لحنم شد؛ برگشتم به سمت لاله و کف گیر به دست گفتم:
    -فعلاً دارم فلافل‌ها رو سرخ می‌کنم! این‌ها تموم بشه اون هم به شکمتون می‌رسه.
    اخمی کرد و تهدید کرد.
    -نکنه باز تنت می‌خاره که اینطوری حرف می‌زنی؟
    محکم پشتم رو بهش کردم و چندتا از فلافل‌ها رو برگردوندم و گفتم:
    -ببخشید من خیلی کار دارم.
    با خنده گفت:
    -بله که خیلی کار داری! تا قیامت تو باید اینجا کلفتی کنی؛ شنیدی؟
    صدای قدم‌هاش که دورتر می‌شد رو می‌شنیدم اما دلم می‌خواست می‌موند تا با همین کفگیر داغ زبونش رو مهر می‌کردم!
    یکم بغض کردم ولی با یادآوری نقشه‌ای که داشتیم یکم لـبخند روی لـبم اومد.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 18
    طولی نمی‌کشید که لیلا و دخترهاش تا ابد محتاج پماد سوختگی می‌شدن تا خوشبختی من رو کنار کسی که عاشقمه رو تحمل کنن.
    فلافل‌ها تموم شد و سیب زمینی خلالی‌ها رو ریختم داخل ماهیتابه‌ی گود.
    زیرش رو یه ذره کم کردم و رفتم تا قارچ‌ها رو توی پودر سوخاری بذارم.
    در همین حین یک دونه فلافل برداشتم گذاشتم توی دهنم تا ضعفم رو کم کنه؛ فلافل نخود داشت و نخود برای بهتر شدن حالم مؤثر بود و ضعفم رو از بین می‌برد.
    بعد از آمده کردن شام و چیدن میز، دیگه بکوب چسبیدم به کارهای تمیزکاری؛ ظرف‌ها رو تموم کردم و همه جاهای آشپزخونه که کثیف شده بود رو دستمال کشیدم.
    حتی همون قسمت از دیوار آشپزخونه که خونِ خودم خشک شده بود رو خودم پاک کردم!
    دیگه انقدر درگیر کار بودم که یک نصفه شب که به اتاقم برگشتم داشتم از خستگی پس می‌افتادم.
    ولی خب هنوز خیلی کارها بود که تا انجامشون نمی‌دادم به خودم حق مردن نمی‌دادم.
    تشکم رو روی زمین ولو کردم و لامپ اتاقم رو خاموش کردم؛ خودم رو کشوندم روی رخت خوابم و پتوی پلنگی قهوه‌ایم رو کشیدم روی خودم و از سرما مچاله شدم.
    چون نزدیک کمد بودم کافی بود دستم رو دراز کردم و با یکم تقلا، گوشیِ عاریه‌ایم رو بردارم.
    گوشی رو به دستم گرفتم و زیر پتو روشنش کردم؛ هر چه قدر هم که خسته بودم، زمان خواب زمان طلاییِ من برای کار کردن با گوشی بود.
    چون مطمئن بودم که لیلا خوابه و دخترها هم اونقدر غرق فضای مجازی هستن که دیگه بی‌خیال من میشن.
    پیامی از طرف ثمین برام اومده بود.
    -دختر زنده‌ای؟
    تلخندی زدم و نوشتم:
    -آره هنوز.
    شکلک خوشحال فرستاد و نوشت:
    -خداروشکر! گفتم اون همه درد مریضی کشیدی و خوب شدی؛ بعد اینا باز داشتن مریضت می‌کردن.
    چیزی ننوشتم و فقط به صفحه خیره موندم.
    حتی اگه اون‌ها می‌خواستن من رو مریض کنن؛ من دیگه نباید ضعف نشون می‌دادم! باید قوی می‌موندم تا وقتی که حقم رو از این دنیا می‌گرفتم.
    ***
    -میشه منم ببرید؟
    لیلا با تمسخر به سر تا پای من نگاه کرد و پوزخندی زد.
    -ببریم اونجا لیوان یک بار مصرف از روی زمین جمع کنی؟
    بعد با دخترها زد زیر خنده و ادامه داد:
    -فرشته عزیزم اونجا به اندازه کافی خدمتکار هست لازم نیست که تو رو هم ببریم! بیشتر توی دست و پا می‌مونی و اذیت می‌کنی!
    یکم اخم کردم و گفتم:
    -یعنی به عنوان دخترتون و مهمون هم حق ندارم بیام؟ آقا ثامن فامیل من هم هست!
    لـب‌هاش رو ورچید و همونطور که وسایلش رو توی چمدونش می‌گذاشت گفت:
    -تا جایی که من خبر دارم کسی تو رو دخترِ من نمی‌دونه و کسی هم دعوتت نکرده! پس می‌تمرگی توی خونه و تا وقتی که ما برگردیم، همه درخت‌ها رو حَرَس می‌کنی و یک خونه تکونی حسابی انجام میدی!
    لـب به دندون گرفتم و توی دلم خودم رو لعنت کردم!
    خواسته بودم که جهت خالی نبودن عریضه ازشون بخوام من رو هم ببرن؛ ثمین می‌گفت قبول نمی‌کنن ولی خودم خواستم برای یک بار هم که شده این رو بگم حتی نمی‌دونستم برای چی!
    اما حالا لیلا داشت می‌گفت باید در نبودش کلی کار انجام بدم.
    آروم خودم رو عقب کشیدم و از اتاق لیلا بیرون رفتم؛ لیلا و دخترهاش هم انقدر سرگرم جمع کردن وسیله بودن که به من اهمیتی ندادن.
    فکر کنم می‌خواستن چند روزی پیش زیباخانوم بمونن برای همین می‌شد شب بعد از مراسم برگردم خونه و کارها رو انجام بدم.
    -پیس پیس! فرشته!
    نگاهم به اتاق مهمون افتاد و ثمین که داشت اشاره می‌کرد به اون سمت برم.
    آهسته به سمت اتاقش رفتم و داخل شدم؛ به محض اینکه در رو بستم ثمین بـغلم کرد و با خوشحالی گفت:
    -بالاخره روز موعود رسید! ببینم آماده‌ای یا نه؟
    آروم دستم رو روی کمرش کشیدم و لـبخند کمرنگی زدم.
    -بیشتر از هر وقت دیگه‌ای آماده‌ام!
    ثمین من رو از خودش جدا کرد و به چشم‌هام خیره شد؛ با مهربونی گفت:
    -یادت نره کارهایی که بهت گفتم رو انجام بده؛ ساعت سه ظهر ویانا میاد دنبالت تا کارهات رو درست کنه. یادت باشه هر چی که گفت گوش بده و مراقب خودت باش!
    سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
    -باشه ثمین؛ تو هم مراقب خودت باش!
    لـبخندی عمیق بهم زد و دوباره بـغلم کرد.
    برای اینکه بهمون شک نکنن؛ زودتر ازش جدا شدم و از اتاقش رفتم بیرون.
    نزدیک ظهر بود و باید ناهارِ توی راه مسافرها رو آماده می‌کردم؛ با اینکه دو ساعت و خورده‌ای بیشتر تا تهران راه نبود.
    لیلا بود دیگه، سعی می‌کرد تا آخرین لحظه از من بیشترین کار رو بکشه.
    ساندویچ‌های الویه و کوکوسبزی رو توی سبد گذاشتم و بقیه چیزهایی که لازم بود رو آماده کردم.
    جالب اینجا بود که چیزهایی که خودم لازم داشتم با خودم ببرم رو از قبل آماده کرده بودم!
    ساعت دوازده بود که خودروی لوکس لیلا به همراه مسافرها از خونه خارج شد و من موندم و خونه‌ای خالی!
    و هزارتا کار که بهم سپرده شده بود طی این دو، سه روز انجام بدم.
    توی ایوون ایستاده بودم و نفس عمیق می‌کشیدم؛ دست‌هام رو از هم باز کردم و به خورشیدی که چند تکه ابر جلوی خودش گرفته بود نگاه کردم.
    با شادی گفتم:
    -بالاخره یک بار هم خورشید به پشت بوم خونه‌ی بخت من می‌تابه!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا