رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
خوشبخت بودم؛ خوشبخت و سعادتمند و حال که نفر سومی پا به خلوت عاشقانه‌ی من و همسرم گذاشته، این خوشبختی تکمیل شده بود. نفر سومی که هنوز صدای قلب و نشانِ حیاتش را لمس نکرده بودم. صبحانه خوردیم. از یادِ اتفاقات دیروز غافل بودم. اصلاً مگر می‌شد عمید کنارم باشد و به چیز دیگری فکر کنم؟ وقتی داشت می‌رفت، گفت:
- خانوم آماده باش عصری یه سر بریم جایی.
شیطنت کرد و نگفت کجا. پرسیدم:
- اضافه‌کار واینمیستی؟
- نه. تا چهار خونه‌م.
تا عصر کلی فکروخیال کردم. خانه‌ی مرجان؟ به عیادت عرفان؟ نه! فکر نمی‌کنم آن‌قدرها هم بی‌ملاحظه باشد که باز حرف او را پیش بکشد. به خانه‌ی مادرش؟ خب اینکه معما نمی‌خواهد! می‌گفت آماده شو تا به خانه‌ی مادرم برویم.
نمی‌دانم چند بار خانه را گردگیری و چند مرتبه به گل‌ها رسیدگی کردم. عمید که آمد، حاضر و آماده روی مبل نشسته بودم. عمید با دیدنم در آن حال، خنده‌ی شیطنت‌باری کرد و گفت:
- نگاهش کن! عین این بچه مدرسه‌ای‌ها که می‌خوان برن اردو!
جلو آمد و پیشانی‌ام را بوسید.
- یعنی نمی‌خوای یه لقمه غذا بدی ما بخوریم؟
بی‌صبرانه گفتم:
- عمید برات غذا گذاشته بودم که! حالا یه‌کم دیرتر غذا بخوری چی میشه؟
سرم را کج کردم و با عشـ*ـوه گفتم:
- بریم دیگه!
بی‌تاب دو طرف صورتم را بوسید.
- آخ. نکن این‌جوری دلم ضعف میره.
آخرش حرف خودم شد. سوار ماشین شده و راه افتادیم. نگران از اینکه الان مرا پیش مرجان ببرد، به دورواطراف نگاه می‌انداختم و همین‌که پایینی نرفت، نفسی از آسودگی کشیدم. به نیم‌رخ جذاب و مردانه‌ی عمید خیره شدم. کبکش خروس می‌خواند.
جلوی یک مغازه‌ی بزرگ سیسمونی‌فروشی که نگه داشت، از شدت هیجان زبانم بند آمد. محکم دو دستم را به هم کوبیدم و اشکی از سر شوق به چشمانم آمد. یاد روزهایی افتادم که تنها و بی‌ثمر از این فروشگاه به آن فروشگاه می‌رفتم و ادای زنان باردار و یا مادرانِ تازه فارغ‌شده را در می‌آوردم. لباس‌ها و اسباب‌بازی‌ها را زیرورو می‌کردم و از کودکان خیالی‌ام با فروشنده‌ها حرف می‌زدم. اینکه دخترم عاشق رنگ لیمویی مات است و پسرم از مرد عنکبوتی خوشش می‌آید.
عمید دستم را گرفت و نگاه گرمش را به صورتم انداخت.
- چیه مامان‌خانوم؟ نباید برای فنچولِ بابا یه چیزهایی بخری؟ آی مامانِ خسیس!
اشکم را از گوشه‌ی چشم پاک کردم و خندیدم.
- ما که هنوز نمی‌دونیم دختره یا پسر!
عمید بی‌تاب، لحن کودکانه به خود گرفت و گفت:
- من این چیزها رو بلد نیستم. برو تو هر چی خوشت اومد بردار. یه بار هم وقتی فنچولم از خودش رونمایی کرد و دیدیم دختره یا پسر، دوباره میایم.
و به آرامی و ناخودآگاه دست روی شکم تخت و صاف من کشید؛ اما زود متوجه اشتباهش شد و دستش را پس کشید. انگار کسی به قلبم چنگ زد. من از کودکم تهی بودم. او در بطن زنی دیگر بود. دلم برای خودم سوخت؛ برای عمید بیشتر. من حتی او را هم از حسِ لمسِ کودکش در بارداری محروم کرده بودم. حتماً حسرت مردانی را می‌خورد که راحت و شادمان دست روی شکم برجسته‌ی همسرشان می‌کشند و پدرشدن خویش را حقیقتاً لمس می‌کنند.
نگذاشت در غم غوطه‌ور شوم. نمی‌دانم کِی پیاده شد و در را برایم باز کرد. باور نمی‌کردم که این من هستم که دست در دست عمیدم وارد فروشگاه می‌شوم؛ این که بعد این‌همه سال با شوهرم لا‌به‌لای لباس‌ها و مایحتاج نوزادان راه می‌رویم و از شوقِ خرید برای جگر‌گوشه‌مان، سر از پا نمی‌شناسیم. دیدن شوق و اشتیاق عمید، حالم را دگرگون می‌کرد. نمی‌دانم باید بگویم خوشحال می‌شدم و یا دیدن حسرت‌هایی که این‌همه وقت از من پنهانش می‌کرد، جگرم را به آتش می‌کشید. هرچه بود، راضی بودم و زیرلب خدا را شکر می‌کردم.
نگاهم روی دختری ثابت ماند که با شکم برجسته، کنار زنی مسن ایستاده بود و هرچه زن برمی‌داشت را با اکراه سرجایش می‌گذاشت و آن گران‌ترها را برمی‌داشت. می‌شنیدم که زن می‌گوید «دختر این‌ها گران‌اند. یک مقدار مراعات کن. پدرت همین‌قدر پول را به من داده.» اما زن جوان بی‌توجه به او، کار خود را می‌کرد. دلم برای مادرش سوخت. زن و مرد دیگری را دیدم که زیرلب بحث می‌کردند. داشتند قیمت‌ها را نگاه می‌کردند و با خود می‌گفتند «چه خبر است؟ مگر با طلا ساخته‌اند؟ گفتیم الان وقتش نیست‌ها. گفتیم بچه می‌خواهیم چه کنیم ها!»
دورواطرافم چند نفر بیشتر نبودند که هیچ‌کدام هم راضی و خشنود به نظر نمی‌رسیدند. زن جوان که گویا تنها قصدش از خرید سیسمونی گران‌قیمت، بستن دهان فامیل شوهرش بود نه رفاه و آسایش خود بچه. حتی به راحتیِ سر شیشه‌شیر هم اهمیت نداد؛ همان را برداشت که دورش با طلا کاور شده بود.

چهره‌ها عادی و معمولی بودند. انگار هیچ‌کدام قدر آنچه داشتند را نمی‌دانستند. گویی هیچ‌کدام نمی‌فهمیدند اینکه راحت و بی‌دردسر باردار شده‌اند، چه سعادتی نصیبشان شده‌است. اینکه گویی نعمتی بود که مانند هوا، رایگان در اختیارشان گذاشته اند؛ نه منتی بود و نه تشکری. دلم می‌خواست من هم کودکم را در بطن خود به‌همراه داشتم که اگر دست روی چیزی گذاشتم و او تکان خورد، بدانم همان را پسندیده؛ بگویم کودکم واکنش نشان داده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    در همین فکرها بودم که عمید با دو دست لباس نوزادی نزدیکم شد و با شوق کودکانه‌ای گفت:
    - افسانه نگاه کن! فنچول دنیا بیاد این‌قدریه؛ قدر یه خط‌کش!
    و لباس‌ها بالا آورد و نشانم داد.
    - بیا اون طرف. خانومه میگه لباس‌های نوزادی دخترونه-پسرونه نداره به اون صورت. می‌تونیم چند تاش رو برداریم.
    دستم را گرفت و به آن‌طرف فروشگاه برد. دلم می‌خواست همان‌جا بمانم و ببینم زن جوان در نهایت به حرف مادرش گوش خواهد داد یا نه.
    فروشنده‌ی خوش‌برخورد و مهربان، یکی‌یکی لباس‌ها را باز می‌کرد و نشانم می‌داد. با اینکه همه‌ی لباس‌ها یک شکل بودند و تنوعی نداشتند، اما من با وسواس یک‌به‌یک آن‌ها را با دقت بررسی می‌کردم. در نهایت عمید گفت:
    - ولش کن افسانه. نمی‌خواد سوا کنی.
    و رو به خانم فروشنده گفت:
    - از هر کدومش برامون بذارین لطفاً. همه رو می‌بریم.
    ابروهایم بالا رفت و با خنده‌ای از ته دل گفتم:
    - اون که وقت نمی‌کنه همه رو بپوشه که عمیدجان. این‌ها زود کوچیک میشن!
    فروشنده لبخند پت‌وپهنی زد و رو به عمید گفت:
    - به سلامتی ان‌شاءلله. چه پدربزرگ جَوونی هم هستین ماشاءلله! بزنم به تخته نه به شما نه خانوم نمیاد.
    عمید دستی به موهای سپید کنار شقیقه‌اش کشید و لبخند شرمگینی زد. انگار که غم عالم را به دلم انداخته باشند. تمامِ ذوقی که برای براندازکردن لباس‌ها داشتم، کور شد. دلم خواست اخم کنم و با تشر بگویم زن حسابی! چه کسی به تو اجازه داد حدسیات خود را به زبان بیاوری؟ دلم خواست بگویم اصلاً مدیر اینجا کیست؟ صدایش کن بیاید ببینم این فروشنده را از کجا پیدا کرده!
    فروشنده بی‌خیال و فارغ از آنچه گفته بود، داشت از هر لباس یکی را برمی‌داشت و در پاکت می‌گذاشت. باز عزم کردم لیچار بارش کنم، اما نگاه به صورت جاافتاده‌ی عمید و شکم تخت و صاف خود انداختم. آخر زن بیچاره از کجا می‌فهمید ما این‌ها را برای بچه‌ی خودمان می‌خواهیم؟ بااین‌حال طاقت نیاوردم و وقتی بند پاکت‌ها را به‌دست عمید می‌داد، گفتم:
    - ما این‌ها رو برای بچه‌ی خودمون خریدیم.
    دختر جوان رنگ‌به‌رنگ شد و با لکنت عذرخواهی کرد. عمید بی‌توجه به او، با شرم لبخندی زد و دست پشت کمرم گذاشت.
    - بریم خانومم.
    گویی حال عمید را هم خراب کرده بود که سراغ وسایل موردنیاز دیگر نرفت. پاکت‌ها را در صندلی عقب گذاشت و سوار شد. کمربندم را بستم و به چهره‌ی عمید نگاه کردم. پیر بود؟ البته که نه! هنوز هم جوان و جذاب بود. چهره‌اش جاافتاده بود؛ اما پیر نه! پس چرا آن زن خیال کرد که برای نوه‌مان لباس می‌خواهیم؟ هرچند عمید نزدیک به چهل‌سال داشت؛ اما من چه؟ هم‌سن‌وسالان من تازه ازدواج می‌کردند. سی و چند سال که سنی نیست!
    آیینه را پایین دادم و خودم را برانداز کردم. زیبا بودم، جوان بودم و ردی از پیری در چهره‌ام نبود. عمید فرمان را چرخاند و گفت:
    - به چی نگاه می‌کنی خانومِ خوشگلم؟! بابا بعضی‌ها عقل درست‌وحسابی ندارن؛ این دختره هم یکی از همون‌ها!
    و نگاهی به خودش در آیینه‌ی وسط ماشین انداخت و با لحنی شوخ گفت:
    - تو رو که نمی‌دونم؛ اما حاجیت که بزنم به تخته، عینهو یه پسر هیجده‌ساله‌ست.
    نیم‌نگاه دلبرانه‌ای به من انداخت و لبخند شیطنت‌باری زد که با مشت به بازویش کوبیدم.
    - بدجنس!
    هرچند عمید دست از شوخی و شیطنت برنداشت؛ اما من ناراحت بودم. دوباره به خودم نگاه کردم. جوان و زیبا بودم. مگر چند سال داشتم؟ دوستم نیکی تازه عقد کرده بود! حتی رد مشکلات را هم در نظر می‌گرفتم، آن‌طور نبودم که فروشنده بگوید برای نوه‌ام خرید می‌کنم! یک زن سی‌وچهار-پنج‌ساله هر چقدر هم سختی بکشد و زخم‌زبان بشنود، باز هم خطوط پیری در چهره‌اش هویدا نمی‌شود. عمید که دید سخت در فکر فرو رفته‌ام، گفت:
    - افسانه تو واقعاً داری به حرف اون زن فکر می‌کنی؟ بابا یه چیزی گفت! دید زیادی وسواس نشون میدی و هی میگی این رو بیار اون رو بیار، خواست یه تیکه‌ای بارت کنه که از نفهمیِ خودش بود. شنونده باید عاقل باشه.
    که من در حال حاضر اصلاً عاقل نبودم! لبخند شرمگین و چشمانِ بی‌فروغ عمید در آن لحظه که زن آن حرف را زد، از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. دلم برایش کباب شد. اگر حرف شنید، به‌خاطر من شنید. به پای من سوخت.
    وقتی رسیدیم، خانم تفاخری را جلوی در دیدم. مرا در آغـ*ـوش کشید و حال‌واحوال کرد. عمید سلام گرمی کرد اما خانم تفاخری خیلی سرسنگین جوابش را داد و بعد برای آنکه حرفی زده باشد تا نشان دهد هووآوردن سر من کار اشتباهی بود، گفت:
    - والا عمیدخان، افسانه‌خانوم خیلی نجیبن. این پسر من حیاط رو بترکونه، خونه رو آتیش بزنه، این افسانه‌خانوم یه‌بار دهنش به شکایت باز نمیشه. الحق که زن خانوم و خونواده‌داری داری. آبروداری می‌کنه وگرنه هرکس همسایه‌ی ما بود، تا حالا ده بار در خونه‌مون رو زده بود.
    به در می‌گفت که دیوار بشنود. می‌گفت نجابت دارد و دهانش به گله و شکایت باز نمی‌شود، یعنی خیال نکن که سرش هوو آورده‌ای و شاخ غول را شکسته‌ای؛ زن سربه‌راهی داری که اجازه داده، نجابت کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    خنده‌ام گرفت. خانم تفاخری با آن لحن جیغ‌جیغویش همان‌طوری هم بامزه حرف می‌زد؛ چه برسد به الان که این‌طور روشن از کار عمید انتقاد می‌کرد. داشتیم پاکت به دست از پله‌ها بالا می‌رفتیم که گوشی عمید زنگ خورد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت و محتاطانه جواب داد:
    - بله؟
    - ...
    - زنده باشین ممنون. شکر. شما خوبین؟
    - ...
    - چرا؟ چیزی شده؟
    - ...
    صدای زنانه‌ی پشت خط را شناختم؛ خودش بود. دیگر پشت در آپارتمان رسیده بودیم. کلید انداختم و در را باز کردم.
    - من شرمنده‌م. چشم صحبت می‌کنم.
    - ...
    اشاره کردم که حواسش باشد و فراموش نکند کفش‌ها را پیش از واردشدن دربیاورد. در را پشت‌سرش بست و گوشی را قطع کرد. پاکت‌ها را از دستش گرفتم، روی مبل نشستم و یکی‌یکی بازشان کردم. از زیر چشم عمید را نگریستم. می‌شناختمش. قیافه‌اش شبیه همان وقت‌ها شده بود که می‌خواست حرفی بزند اما داشت آن را مزه‌مزه می‌کرد. طاقت نیاوردم و خودم پرسیدم:
    - چی می‌گفت؟
    نفسی به آسودگی کشید و گفت:
    - میگه مامان زنگ زده باهاش حال‌واحوال کرده و گفته امتحان‌های ترم آقاعرفان که تموم شد، باید بیاد خونه کناری ساکن بشه. هر چی هم مرجان بهونه آورده، مامان گفته پسر من باید کنار زن و بچه‌ش باشه نه مثل نامزدها دزدکی بره خونه‌ی مادرزن و برگرده.
    تیر خلاص زده شد و آخرین امیدم که دوری مرجان از زندگی‌ام بود، ناامید شد. صدایی در دلم گفت «خود کرده را تدبیر نیست! خودت پذیرفتی؛ خودت خواستی که دل‌به‌دل عمید بدهی و صاحبِ رَحِم را بشناسی!»
    انگار که به من نیامده بود یک آب خوش از گلویم پایین برود! لباس‌های بچه‌ام را برداشتم و به اتاق‌خواب رفتم.

    ***
    روز موعود که فرا رسید، سر از پا نمی‌شناختم. امروز قرار بود صدای تپش‌های قلب جنینم را بشنوم. امروز قرار بود کودکم با هر تپش، به مادرش سلام کند و بگوید «مادرم غصه نخور، من هستم. بشنو؛ این تپش‌های قلب من است.»
    با این خیال، قند در دلم آب می‌شد. دوباره سراغ کمد لباس رفتم و بهترین لباسم را برداشتم و عطر زدم. مادرشوهرم چند باری زنگ زد. راستش را بخواهید بدش نمی‌آمد تعارفش کنم تا همراهی‌مان کند، اما چیزی نگفتم. دیگر یک سی‌دی‌گرفتن که قشون‌کشی نمی‌خواست! هرچند دلم می‌خواست زودتر بروم و هم‌زمان با مرجان، صدای قلبش را بشنوم. همین‌طوری هم مرجان مزاحم این لحظه‌ی من و شوهرم بود؛ نمی‌خواستم کسی دیگر هم بیاید. عمید از صبح هزار‌ بار زنگ زده بود. روی پا بند نبود. خودش سرکار بود و دلش پیش من و بچه. آخر سر بهش تشر زدم:
    - عمیدجان وقت کردی یه‌کم هم کار کن!
    به مادرم هم زنگ زدم و خبر دادم. بنده‌خدا خیلی دوست داشت بیاید، اما به او هم تعارف نکردم. با خود گفتم وقتی مادر عمید نمی‌آید، مادر خودم هم نیاید.
    اصلاً نمی‌دانم چطور غذا پختم. لوبیاهایم یکی درشت بود و یکی ریز، پیازم هم خام بود و هم سرخ‌شده. وقتی لوبیاپلو را دم گذاشتم، یادم نبود که اصلاً به گوشت‌ها ادویه زده‌ام یا نه! داشتم سالاد شیرازی درست می‌کردم که عمید، خوشحال و سرحال آمد. بوی عطر خوشش خانه را پر کرد؛ خودم برایش خریده بودم. همیشه به سرووضعش می‌رسیدم. به اپن تکیه داد و دست‌ها را روی کانتر به‌هم گره کرد. با خنده گفت:
    - مامان‌خانوم برا فنچول من چی درست کردی؟
    دلم ضعف رفت. کیفش را از روی زمین برداشت و روی اپن گذاشت. از درونش یک قابلمه‌ی خیلی کوچکِ سفالی بیرون آورد.
    - بفرما! این هم دیگچه‌ی فنچول من.
    لحن کودکانه‌ای به خود گرفت:
    - مامانش براش حریربادوم درست کنه، سوپ و فرنی درست کنه.
    خیلی ذوق داشت؛ حتی بیشتر از من. عطش دیدار فرزند را در تک‌تک کارها و رفتارهایش می‌دیدم. می‌دانستم که می‌خواهد هرچه زودتر صدای قلب بچه را بشنود. خودم هم می‌خواستم؛ اما بااین‌حال، دندان سر جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. دست‌هایم را شستم و دیگچه را از او گرفتم که خم شد و روی دست‌هایم را بوسید. دیگچه‌ی سفالیِ آبی‌نفتی. قلبم به تپش افتاد. فرزندم را تصورم کردم که دور دهانش از فرنی‌ای که برایش پخته‌ام، سپید شده. آخ که دلم ضعف رفت.
    طرف‌های ساعت پنج‌ونیم بود که حاضر شدیم. وقتی به مطب رسیدیم، آن خانم را دیدم که مشغول حرف‌زدن با زن کناردستی‌اش بود و همین‌که مرا دید، با شوق دست تکان داد؛ گویی صدسال است مرا می‌شناسد. روسری‌اش را در زیر گلو سنجاق زده بود که غبغبش را بزرگ‌تر از دفعه‌ی پیش نشان می‌داد. هم‌زمان زن کناردستی‌اش هم با سر سلام داد. به عمید گفتم بنشیند تا برگردم و به جمع دونفره‌ی آن‌ها اضافه شدم‌. زن با گرمی سلام‌علیک کرد و خانم کنار‌دستی‌اش را معرفی کرد:
    - این خانوم هم مثل خودمونه؛ بچه‌ی اولشه. شوهرش اوناهاش اونجاست. همون که کت زرد تنش کرده داره روزنامه می‌خونه.
    داشت به مردی حدوداً پنجاه‌ساله اشاره می‌کرد. زن که از خوش‌حالی لحظه‌ای لبخندش محو نمی‌شد، گفت:
    - خیلی استرس دارم. امروز قراره ببینم جنین شکل گرفته یا نه، اینکه سلامته یا نه. تو رو خدا دعا کنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    لبخند زدم و گفتم:
    - نگران نباش عزیزم. به امید خدا همه‌چیز درست پیش میره.
    خیلی دوست داشتم بپرسم آیا با صاحبِ رحم در ارتباط هست یا نه که خودش پیش‌دستی کرد:
    - والا یه دلشوره‌م واسه اینه که بچه‌م الان تو چه وضعیتیه. یه دلشوره‌م هم واسه اینه که نمی‌دونم اون خانوم چطوره.
    خانمی که قبل‌تر می‌شناختمش گفت:
    - مگه با واسطه‌ی مطمئن پیداش نکردین؟
    - چرا. دوستِ خواهرشوهرمه. خواهرشوهرم دکتر بی‌هوشیه. اون خانم دکتر صائب رو بهمون معرفی کرد. گفت دوستش رو بفرستیم خدمت خانوم دکتر، اما من تا حالا ندیدمش. شوهرم هم گفته نمی‌خوایم ببینی. میگه این‌طوری بارداری هم برای اون راحت‌تره، هم برای ما.
    - والا راست میگه به خدا. من خودم الان سومین بچه‌مه که دارم از خدا می‌گیرم؛ خیلی هم راضیَم. تو کل دوره‌ی بارداری بی‌استرس میام اینجا و دکتر برام وضعیت جنین رو شرح میده. خودم هم خردخرد کارهای بچه رو می‌کنم؛ اسبابش رو می‌خرم، کارهاش رو می‌کنم. الحمدلله هم خودم هم شوهرم، لحظه‌به‌لحظه‌ش رو کِیف می‌کنیم.
    دلم گرفت. نمی‌دانستم اگر از من بخواهند از خودم بگویم، چه دارم که بگویم. زیرکانه تنهایی عمید را بهانه کردم و از جمعشان فاصله گرفتم. زن‌های شاد و سرحالی بودند. زودتر از وقتِ دکترشان می‌آمدند و با هم گفتگو می‌کردند. مثل ما نبودند که سر ساعت بیایند.
    منشی صدایمان کرد و وارد شدیم. همین‌که دکتر را دیدم، حس کردم پشت زانوهایم سست شد. به سرعت روی مبل نشستم. دستم عین یک تکه یخ شده بود. دکتر با روی خوش سلام‌علیک کرد و گفت:
    - الحمدلله رشد جنین و وضعیت خودش و صاحب رحم عالیه و در سلامت کاملن. قلب هم شکل گرفته و الحمدلله مشکلی نه برای جنین و نه برای صاحب رحم وجود نداره. الان نشونتون میدم.
    سراغ مانیتور رفت و اولین تصویر از جنینمان را نشان داد؛ گرده‌ای در یک تصویر سیاه که چیزی ازش سر در نیاوردم. چشمم به نقطه‌ای سیاه افتاد که از این طرف به آن طرف می‌رفت. صدای دکتر را نمی‌شنیدم، توضیحاتش را نمی‌فهمیدم؛ فقط به همان نقطه سیاه خیره شده بودم که نمی‌دانم جنینم بود یا پوشش داخلی رحم.
    عمید مشتاقانه به حرف‌های دکتر گوش می‌داد و به تصویر پیش رویش نگاه می‌کرد. انگار که داشت شاهکار خلقت را می‌دید. انگار که نه؛ واقعاً داشت عظمت قدرت خدا را نگاه می‌کرد! دستم را گرفت و با شوق گفت:
    - این بچه‌ی ماست افسانه. نگاه کن! این بچه مال من و توئه!
    دو اشک گرم و غلتان بر گونه‌ی سردم سرازیر شد. باورش سخت نبود اما قدرت خدا، این‌همه سال انتظار را در یک لحظه برایم هیچ و بی‌مقدار کرد. اگر لـ*ـذت مادرشدن این بود که واقعاً ارزش این‌همه صبر و تحمل را داشت! دکتر لبخندزنان به من و عمید نگاه کرد. دست در جیب روپوش سپیدش کرد و گفت:
    - می‌خواین صدای قلب این کوچولو رو بشنوین یا نه؟
    معلوم بود که از خدا می‌خواستیم. همین‌که بی‌هوش نشده بودم، خدا را شکر. تحمل این حجم از خوشبختی و سعادت خارج از توانم بود. من توانسته بودم عمید را «پدر» کنم. چه لذتی از این بالاتر بود؟!
    صدای قلبش که در اتاق پخش شد، عمید زد زیر گریه. مرد گنده انگارنه‌انگار که در حضور دکتر نشسته است. زیباترین صدایی بود که در کل عمرم شنیده بودم. این تپش‌ها دانه‌دانه به قلبم فرود می‌آمدند. تپش‌هایی که به جانم گره می‌خوردند و مرا در خیالِ بودنش غرق می‌کردند. انگار در این اتاق نبودم. اصلاً در این دنیا نبودم. صدا مانند یورتمه‌رفتن اسبی در آب بود؛ با سرعت و به‌دقت. باورم نمی‌شد. یعنی... یعنی این صدای قلب بچه‌ی من است؟ یعنی واقعاً راست بود؟ من واقعاً مادر شده‌ام؟ واقعاً این بچه‌ی من است؟ لال شده بودم، زبانم سنگین شده بود اما در دلم با هر تپش می‌گفتم «جانم، جانم...»
    به راستی که جانم شده بود. عمید طاقت نیاورد؛ با دست صورتش را پوشاند و گریست. شانه‌هایش می‌لرزید. شوخی که نبود؛ هجده‌سال انتظار کشیده بود! اگر همان موقع بچه‌دار شده بودیم، الان وقت شوهرش بود، وقت سربازی و دانشگاه‌رفتنش.
    دکتر صدا را قطع نکرد. گذاشت یک دل سیر بشنویم. گذاشت در این خلسه‌ی عاشقانه غرق شویم. خودش هم اشک‌های گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و کم‌کم نگاهی به ساعتش انداخت. گفت:
    - خب دیگه. اگر اجازه بدین قطعش کنم. بیمارهای دیگه منتظرن. سی‌دی رو به‌همراه عکس و مدارک میدم با خودتون ببرین تا شب گوش کنین و قربون‌صدقه‌ی کوچولوتون برین.
    یک سری توضیحات دیگر داد. سپس برگه‌ی آزمایش، عکس و سی‌دی را بهمان داد. عمید آن‌چنان آن‌ها را نرم در آغـ*ـوش گرفت که انگار راستی‌راستی فرزندمان را به او داده‌اند. وقتی خواست سوار ماشین شود، آن‌ها را با ظرافت روی پای من گذاشت.
    - بگیر این نفسِ بابا رو.
    اولین بار بود که او را با لفظ «نفس» صدا می‌زد. آری! به راستی نفسِ ما شده بود. انگار که صدای قلبش، محکم‌ترین نویدی بود که از خوشبختی ما داده بودند. شیشه‌ی ماشین را پایین دادیم و تا خود خانه گذاشتیم باد بی‌جانِ بهاری صورت گرگرفته از هیجانمان را نوازش کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    در تمام طول مسیر، عمید له‌له می‌زد که سی‌دی را همان داخل ماشین گوش کنیم و صدای تپش‌های قلبِ جگرگوشه‌مان فضای ماشین را پر کند؛ من اما قبول نمی‌کردم، بدجنسی می‌کردم. از اینکه این‌طور واله و شیدا خواهش می‌کرد خوشم می‌آمد. انگار که عشقِ پدری تاروپود وجودش را دربرگرفته و بی‌تابش کرده بود. آن‌قدر گفت که کوتاه آمدم. همین‌که صدای تپش‌های قلبش ماشین را پر کرد، قلب من هم هم‌زمان با او به تپش افتاد. عمید شیشه‌ها را بالا داد تا صدا را بهتر بشنود. یک دستش را در هوا تکان می‌داد و می‌گفت:
    - جان. جان باباجونی. جانِ دل.
    انگار که خواب بود. محو تماشای عمید شدم. اشک‌ها بی‌اختیار از دو طرف چشمم سرازیر شدند. خوشبختی همین است دیگر مگر نه؟ بعد از هجده‌سال دلم می‌خواست ثانیه‌به‌ثانیه‌ی این روزها را در آغـ*ـوش بگیرم و در صندوقی پنهان کنم.
    وقتی رسیدیم، دلش نمی‌آمد ماشین را خاموش کند. می‌گفت «دلم نمی‌آید صدای نفسم قطع شود.» آخرش هم خودم این کار را کردم.
    - من مامانشم تو دل نازک شدی!
    با خنده و شادی داشتیم از پله‌ها بالا می‌رفتیم که در خانه‌ی آقای تفاخری باز شد و خانمش چادر نماز سرکرده، در چهارچوب در ظاهر شد. با همان صدای جیغ‌جیغویش گفت:
    - تشریف آوردید؟ سلام‌علیکم.
    من و عمید نگاهی به یکدیگر انداختیم و جواب سلامش را دادیم. حتماً کار مهمی داشت. چادر را محکم از زیر چانه گرفته بود.
    - والا افسانه‌جون مادرت اومده بود. بنده‌خدا رو پشت در دیدم وایستاده، آوردمش تو. اول رفت بالا پشت در خونه‌تون. دیدم بنده‌خدا خیلی منتظره، گفتم «چرا زنگ نمی‌زنین به موبایلش؟» گفت «نمی‌خوام الان مزاحمشون بشم.» دیگه به‌زور آوردمش خونه‌ی خودمون.
    صدایش را پایین آورد:
    - تا همین یه ربع پیش هم اینجا بود. همین پیش پای شما رفت.
    گنگ نگاهش کردم. یعنی چه که مادرم اینجا بود؟ مهم‌تر آنکه می‌دانست ما برای شنیدن صدای قلب بچه‌مان به مطب دکتر رفته‌ایم و زنگ نزده. پشت زانوهایم سست شد و همان‌جا در راه‌پله نشستم. حتماً اتفاق بدی افتاده که نخواسته شادی آن لحظه‌ی ما را خراب کند. عمید هم نگران شده بود. خانم تفاخری چند قدم جلو آمد.
    - خوبی افسانه‌جون؟
    به وضوح از نگاه‌کردن به عمید خودداری می‌کرد؛ انگار که سر او هوو آمده! به صورت نگرانش خیره شدم.
    - نفهمیدی چی‌کار داره؟
    دیدم که ابروهایش نامرتب است و نیاز به اصلاح دارد.
    - والا چیزی نپرسیدم، اما پریشون‌حال بود. پدرتون هم چند بار به همراهش زنگ زد.
    عمید آرام زیر بغلم را گرفت و زیرلب از خانم تفاخری تشکر کرد. مرا بالا برد. نگاهم به در خانه‌ی مرجان که افتاد، ناخودآگاه بغضم ترکید. بهانه‌ی مادرم را داشتم. نمی‌دانستم چه شده و اضطراب همه‌ی وجودم را فرا گرفته بود. عمید کفش‌ها را با دو دست گرفت و آهسته مرا به داخل خانه هدایت کرد. سی‌دی و مدارک به سـ*ـینه چسبانده، روی مبل وا رفتم. عمید کفش‌ها را در جاکفشی گذاشت و در را بست. پیش آمد و خواست قطره اشکم را با دست پاک کند که گفتم:
    - برو دستت رو بشور عزیزم.
    عمید نگاهی به کف دست‌هایش کرد و همان‌طور که با کلافگی به‌سمت سرویس‌بهداشتی می‌رفت، گفت:
    - باز این وسواسش شروع شد!
    بی‌توجه به او، سراسیمه کیفم را باز کردم و دنبال گوشی‌ام گشتم که هم‌زمان تلفن خانه زنگ خورد. مادرم بود. عمید سرش را از دستشویی بیرون آورد و گفت:
    - صبر کن دستم رو بشورم خودم برمی‌دارم.
    بهتر! آن‌قدر ناتوان بودم که جانی برای بلندشدن از جای خویش نداشتم. عمید به‌سرعت خود را به تلفن رساند و پیش از آنکه به پیغام‌گیر برسد، آن را برداشت.
    - سلام مادرجان.
    - ...
    نمی‌دانم مادرم چه گفت که عمید نگاه معناداری به من انداخت و رویش را برگرداند و آرام مشغول پچ‌پچ شد. قلبم تندتند می‌زد و پاهایم جان نداشتند تا از جا برخیزم. با اندک جانی که در بدن داشتم، دسته‌ی مبل را فشردم تا شاید بتوانم از جا برخیزم اما نه؛ نتوانستم! به زحمت گفتم:
    - چی شده عمیدجان؟
    آهسته برگشت و پلک‌هایش را روی هم فشرد. یعنی نگران نباش همه‌چیز روبه‌راه است. تلفن را قطع کرد و آمد کنار دستم نشست. چهره‌اش شبیه آن وقت‌ها بود که ناشیانه می‌خواست عصبانیتش را نشان ندهد. آرام پیش آمد و پیشانی‌ام را بوسید.
    - چیه این‌قدر هول کردی خانومِ ترسوی من؟ چی می‌خواست بشه؟ هیچی!
    خواست از جا بلند شود که دست روی دستش گذاشتم.
    - جانِ بچه‌مون بگو چی شده!
    نگاهش رنگ تازه به خود گرفت. شاید این بار اولی بود که او را به جانِ آن قلب تپنده قسم می‌دادم. لبخند محوی روی لب‌هایش جا خوش کرد؛ از اینکه پدر بود، از اینکه کسی را داشت که بابا صدایش بزند. نگاهم کرد و گفت:
    - فخری رفته در خونه‌ی مادرت‌اینا و گفته به دخترتون بگین پاش رو از زندگی عمید و زنش بکشه بیرون. گفته افسانه کاری کرده که زن حامله تو خونه‌ی خودش هم جرئت نداره بیاد و پیش مادرش داره زندگی می‌کنه. چه می‌دونم از همین حرف‌ها دیگه!
    اخم‌هایم در هم رفت و عرق سرد روی پیشانی‌ام را با پشت دست پاک کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    - اصلاً گیرم که من این کارها رو کرده باشم؛ به اون چه ربطی داره که دوره افتاده تو کوچه خیابون دنبال جمع‌کردن زندگی تو؟
    عمید چنگی میان موهایش زد و به گل‌های قالی خیره شد.
    - نمی‌دونم افسانه. از بس این مادر من بهش رو داده بود.
    - مامانم نزد تو دهنش؟ نگفت به تو چه مربوط؟
    - اتفاقاً مادرت گفت جوابش رو داده، خوب هم داده اما فخری برگشته گفته زن‌دایی خواسته بیاد روش نشده من رو فرستاده. از این‌طرف هم مادرت زنگ زده خونه‌ی مادر من ببینه جریان چیه که کسی جواب نداده. برای همین اومده بود اینجا که به قول خودش سنگ‌هاش رو با من وا بکَنه.
    در مبل مچاله شدم. می‌بینید؟ به ما نیامده یک روز خوش داشته باشیم! عمید کلافه‌تر از آن بود که بحث را کِش بدهد. وقتی داشت به‌سمت اتاق می‌رفت که لباسش را عوض کند، گفت:
    -از خاله‌زنک‌بازی متنفرم.
    گمان می‌کردم وقتی به خانه بیاییم، باز هم صدای تپش‌های قلب او را خواهیم شنید اما...
    سی‌دی و مدارک را با وسواس در کمد مدارک جای دادم. لباس عوض کردم و آماده‌ی خوابیدن شدم. نور آباژور، اتاق را در روشنی ملایمی فرو بـرده بود. عمید نشسته و ملحفه نازکِ سپید را تا روی شکم بالا کشیده بود. برای گریز از گرما، رکابی‌اش را هم درآورده بود. خواستم کولر را روشن کنم که نگذاشت.
    - سرم درد می‌گیره‌ باد بخوره به پیشونیم. سینوزیتم عود می‌کنه.
    مطیعانه دست از روی کلید کولر کشیدم و کنارش نشستم. بالشت‌ها را به تاج تخت چسبانده بود تا راحت‌تر تکیه بدهیم. آرام دست لای موهایم فرو برد و زمزمه‌وار گفت:
    - من رو ببخش. اون‌جور که باید و شاید، برات آرامش فراهم نکردم.
    دستم را گرفت.
    - از وقتی این ماجرای بچه پیش اومده و خبر زن‌گرفتنم پخش شده، کمتر آرامش داری، می‌دونم.
    به چشمانم نگاه کرد. به موهای لَخت روی پیشانی‌اش نگاه کردم و سپس جواب نگاهِ خیره‌اش را دادم. آرام گفت:
    - این دفعه دیگه گور خودش رو کَند. نمی‌فهمم این عمه خبر از کارهای دخترش نداره؟ هار شده دختره‌ی احمق!
    دستم را گرفت و آرام نوازش کرد.
    - حالا خوبه آدرس خونه‌ی مرجان رو نداره؛ وگرنه بعید نبود آرامش اون طفل معصوم رو هم به‌هم بزنه.
    دستم که میان دستانش بود، مورمور شد. سریع به چشمانش زل زدم. داشت برای مرجان دل می‌سوزاند؟ گویی حرف دلم را فهمید که آرام میان موهایم را بوسید.
    - آخه اون زنِ گنده طفل معصومه؟ فنچول بابا رو گفتم حسودخانوم!
    با اینکه باورم نشد، اما دلم نمی‌خواست این آغـ*ـوش و این نزدیکی عاشقانه را به هم بزنم. آرام سُر خوردم و در جای خود دراز کشیدم. عمید همچنان نشسته بود و موهای مرا نوازش می‌کرد. در دل آرزو کردم که ای‌کاش خودم باردار می‌شدم و این لحظه‌ی بکر عاشقانه را با حضور فرزندی در بطن خویش، هزار بار عاشقانه‌تر می‌کردم. در همین فکرها بودم که خوابم برد.
    با صدای حمدخواندن عمید پلک گشودم. گویا نماز صبح بود. به زحمت از رخت‌خواب دل کندم و وضو گرفتم. بعد از نماز عمید که داشت با گوشی‌اش ور می‌رفت را نگریستم. کلافگی از سرورویش می‌بارید. این بار چون فخری مستقیم سراغ خودم نیامده، آرام‌تر از دفعه‌ی پیش بود که عکسشان را روی پروفایل گذاشته بود. بااین‌حال، نخوابیدنش نشان از دل مشغولی‌اش می‌داد. سجاده‌ی ترمه را با دقت تا کردم و چادر گلدارم را هم پشت در آویختم. عمید روی تخت جای گرفت.
    - افسانه یه چیزی می‌خوام بهت بگم فقط قبلش ازت خواهش می‌کنم جبهه نگیر یا برداشت اشتباه نکن.
    قلبم لرزید. چه می‌خواست بگوید؟ سجاده را در شکاف کمد گذاشتم و روی تخت نشستم. گوشی را روی پاتختی گذاشت.
    - این هفته جمعه خونه‌ی مامان نیا. اجازه بده من تنها برم.
    نگران شدم. نکند... نکند می‌خواهد با مرجان برود؟ نکند می‌خواهد بیشتر در قالب نقشش فرو برود؟ در قالب مردی دو زنه که از بد روزگار، همسر اولش نازا از آب درآمده و از روی اجبار تجدیدفراش کرده است! ملحفه نازکِ رویش را کنار زد و خودش را به من رساند. کنارم نشست و دست دور گردنم انداخت. یک لحظه خیال کردم اگر به مرجان هم همین‌قدر نزدیک باشد، چه... سرم از فکری که کردم، گیج رفت.
    - بذار برم. فردا میرم خونه عمه و به خدمت فخری می‌رسم. تو اصلاً نگران اون نباش. این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست! بعد هم این جمعه باید با مادرم اتمام‌حجت کنم.
    چانه‌ام لرزید.
    - اما مامانت دیگه واقعاً به فخری رو نمیده. اون روز یادت نیست؟ همه‌ی حواسش پی من و تو و مرجان بود. دیگه به فخری رو نمی‌داد.
    دست از دور گردنم برداشت و دستم را گرفت.
    - می‌دونم عشقم ولی کم بهش بها نداده که امروز این‌قدر راحت و بی‌خیال پاشده رفته در خونه‌تون. این دیده من به‌خاطر آرامش تو کاری به کارش ندارم، یابو برش داشته. فردا حالیش می‌کنم! فقط می‌خوام تو این جمعه نیای تا اگه بحثی چیزی خونه مامان پیش اومد، تو نباشی. نمی‌خوام حرمت‌ها...

    ادامه نداد. فهمیدم که از بازشدن روی من در خانواده‌اش بیم دارد. زهرخندی زدم؛ چرا که پیش از محرمیتش با مرجان، هرچه بی‌حرمتی بود از جانب مادرش دیده بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    با این وجود پذیرفتم و با خود فکر کردم که لابد او هم نیاز دارد گـه‌گداری با خانواده‌اش تنها باشد؛ این حق هر زن و مردی است. با هزار فکر آشفته به خواب رفتم. صبح با صدایی از خواب بیدار شدم که کل خانه را پر کرده بود، صدایی بلند و گوش‌نواز؛ صدای تپش های قلبِ فرزندمان... آخ که چه صبحِ دلنشینی! کورمال‌کورمال به هال رفتم. عمید مشغول چیدن میز صبحانه بود.
    - به‌به خانوم‌خانوما! مامان‌خانوما! صبح شما به‌خیر.
    تن پوشِ حمام به تن داشت و از زیر کلاه، موهای خوش‌حالت مرطوبش پیدا بود. خمیازه‌ای کش‌دار کشیدم و هم‌زمان گفتم:
    - سلام عزیزم. تو کِی بیدار شدی؟
    عمید نان‌ها را از تستر درآورد و گفت:
    - بیست دقیقه‌ای میشه.
    بعد مثل کسی که کشف مهمی کرده باشد، گفت:
    - دیدی این نفسِ بابا چه دقیق تالاپ‌تولوپ می‌کنه؟
    یعنی ساکت باش تا صدای دلنشین ضربان قلب فرزندمان تنها صدای خانه باشد. آرام روی صندلی نشستم. عمید نان‌ها را مرتب و یکدست در جای نان گذاشت و روی میز چید.
    - تا دست‌وروت رو بشوری، چایی رو ریختم.
    از جا برخاستم. باد ملایمی می‌وزید و پرده‌ی توری را آرام تکان‌تکان می‌داد. دست و رویم را که می‌شستم، به یاد دیشب و ماجرای فخری افتادم و دلم به‌شور افتاد. می‌ترسیدم عمید من مانند هنرپیشه‌ی فیلم‌های امروزی موقع عصبانیت از کوره در برود و کار دست هر دویمان بدهد. بدتر از این می‌ترسیدم پشت این چهره‌ی آرام و خوددارش، توفانی کمین کرده باشد. نکند بزند دختر مردم را بکشد؟ دست‌ورویم را با حوله خشک کردم. لاالهَ‌اِلاالله، لعنت بر شیطان! این فکرها دیگر چه بودند! صدای عمید بلند شد:
    - کجا موندی پس؟!
    نگاهی از آیینه به خود انداختم و با دست موهایم را مرتب کردم. صدای تپش‌های قلب فرزندم چون جانی بود که در وجودم غوطه‌ور می‌شد و همراه با نسیم ملایم صبحگاهی، روح و روانم را تازه می‌کرد. عمید هنوز حوله به تن داشت. بدم می‌آمد با آن روی صندلی بنشیند. گویا چهره‌ی درهمم را دید که کودکانه بهانه گرفت و گفت:
    - نمیشه بعد صبحونه لباس بیرونی بپوشم یه دفعه؟
    سکوت و لبخند ریزم را که دید، کلاهِ تن‌پوش را از سر برداشت و به‌طرف اتاق‌خواب رفت.
    بوی نانِ تازه‌ی گرم‌شده و قل‌قل سماور با صدای تپش‌های قلب دلبندم، مرا غرق خوشبختی می‌کرد. عمید طوری تنظیم کرده بود که هر بار صدای قلبش تکرار می‌شد و من در تصورم، یورتمه‌رفتن‌های اسبی سپید و کوچک را در میان دریا تصور می‌کردم. هنوز فانتزی ذهنی‌ای از جگرگوشه‌ام نداشتم و نمی‌توانستم او را مجسم یا تصویری از او در ذهن تخیل کنم. در همین خیالات بودم که بـ..وسـ..ـه‌ی عمید روی موهایم مرا به خود آورد. باز به یاد فخری افتادم. صدای زیبای قلب کودکم نمی‌گذاشت تمرکز کنم و دراین‌باره با عمید حرف بزنم. کارد را آهسته در پنیر فرو بردم و بعد روی نان کشیدم. با حالتی مغموم گفتم:
    - عمیدجان؟
    چایش را هورت کشید. چهره که در هم کشیدم، نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
    - ببخشید ببخشید. جان دلم؟
    تکه نانم را کنار پیش‌دستی گذاشتم.
    - میشه صدای نفس رو قطع کنی؟ دلم نمی‌خواد حواسمون بره پی صبحونه و اون واسه خودش تالاپ‌تولوپ کنه بی‌قربون‌صدقه.
    لبخندش پررنگ‌تر شد. بشکنی در هوا زد و با ذوق گفت:
    - آره خودشه! نفس؛ اسم فنچول بابا میشه نفس!
    زدم زیر خنده.
    - از آب گل‌آلود ماهی نگیر! من باید کلی اسم‌ها رو بگردم تا برای خوشگل مامان یه اسم انتخاب کنم ها! اصلاً شاید هم پسر بود؛ پهلوون پنبه بود.
    عمید با صدای بلند خندید؛ آن‌قدر که دندان‌های آسیابش را دیدم. از جا برخاست و با کلی قربان‌صدقه و عذرخواهی از فرزندمان، صدا را قطع کرد. کمی مربای آلبالو که مادرم درست کرده بود را با کره لقمه گرفتم. داشتم فکر می‌کردم که چطور سر صحبت را باز کنم. عمید سرحال بود و با این درگیری فکری‌ای که داشت، خوشحال‌بودنش مرا می‌ترساند.
    - چاییت سرد میشه مامان‌خانوم.
    لبخند دلنشینی زدم و خودم را لوس کردم. باید کاری می‌کردم که حرفم را بخرد. پس کش‌دار و اغواگر گفتم:
    - میگم...
    عمید اشاره‌ای به لقمه‌ی در دستم کرد.
    - اول اون رو بخور بعد بگو.
    همان کردم.
    - میگم عمیدجانم، امروز تا کِی سرکاری؟ وقت داری بعدش بریم برای بچه‌مون خرید کنیم؟
    می‌خواستم ببینم سرکار می‌رود یا نه. خانه عمه اش می‌رود یا نه. دستم را خواند. چشمکی زد و گفت:
    - نترس، کار دستت نمیدم؛ ولی باید دُم این فخری رو بچینم. تا الان هم حرمت نگه داشتم. من وظیفه دارم آرامش زن و بچه‌م رو حفظ کنم. اجازه نمیدم کسی سربه‌سر زندگیم بذاره.
    - پس اجازه بده من هم همرا...
    نگذاشت حرفم را تمام کنم.
    - اصلاً حرفش رو نزن. من نمی‌خوام تو دهن‌به‌دهن کسی بذاری. دلم می‌خواد حرمتت همیشه حفظ بشه.
    اینکه هوایم را داشت، دلم را گرم می‌کرد؛ اما دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. دیگر حرفش را نزدیم. مثل همیشه کوتاه آمدم، چشم گفتم و همه‌چیز را دست خودش سپردم. ولی دروغ چرا؟ انگار که در دلم رخت می‌شستند. می‌دانستم تا نرود و برنگردد، دلشوره‌ام همین‌طور خواهد ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    بعد صبحانه، ظرف ناهار را دستش دادم و بدرقه‌اش کردم. همین‌که ظرف نهار را گرفت، یعنی قصد سرکار‌رفتن داشت. راستش نپرسیدم صبح می‌رود سراغ فخری یا عصر. اول سراغ او می‌رود یا مادرش. با اضطراب و دلشوره راه به جایی نمی‌بردم.
    دلم می‌خواست کسی بود و با هم حرف می‌زدیم تا شاید کمی سبک می‌شدم. آخر به که بگویم؟ به مادرم؟ چه دارم که بگویم؟! می‌گوید شوهرت زن گرفته و ما را بی‌آبرو کرده. حالا آمدیم و بعد بچه‌دارشدن، طلاقش نداد. چه خاکی بر سر خواهی کرد؟ هرچند مادرم نیز هنوز به‌دنیانیامده، عاشق بچه شده بود و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت. ته دلم گفتم لابد پدرم همه‌چیز را گفته؛ وگرنه مادر من کسی نیست که قربان‌صدقه‌ی بچه‌ی مردم برود.
    ظرف‌های صبحانه را جمع کردم. کمی آب‌جوشِ کتری را روی آن‌ها ریختم و سپس شروع به شستن کردم. اصلاً مهم هم نیست. اصلاً مادر فهمیده باشد. اصلاً چه بهتر؛ کار خودم سبک‌تر شد.
    شیر آب را باز کردم و مشغول آب‌کشیدن شدم. کاش لااقل با نیکی درمیان می‌گذاشتم. از وقتی شوهر کرده بود، پیدایش نبود. شاید هم او بود و من خود را درگیر خانه و زندگی‌ام کرده‌ بودم.
    دستمال برداشتم و روی میز و اپن کشیدم. الهی بمیرم برای مادرم. الهی بمیرم برای مظلومیت پدرم. حتماً فخری بی‌چشم‌ورویی کرده و تا دلش خواسته، لیچار بارشان کرده. آن‌ها هم از ترس آبرو، دهان‌به‌دهانش نگذاشته‌اند که مبادا صدایش را بالا ببرد و پیش در و همسایه انگشت‌نمایشان کند.
    دوباره دستمال را برداشتم و یک دور دیگر روی اپن را دستمال کشیدم. خدایا چرا این‌قدر دیر می‌گذرد؟ چرا روزها سپری نمی‌شوند؟ چرا زودتر بچه‌ام دنیا نمی‌آید تا خیالم را راحت کند؟ خسته شدم! آمدیم طعم شیرین پدر و مادرشدن را بکشیم، چقدر مصیبت سرمان آوار شد! لب گزیدم و صدایی در گوشم گفت «برای پدر و مادرشدنتان است که این‌قدر مصیبت می‌کشید؟ نه جانم؛ به‌خاطر این رسوایی که بار آورده‌اید است. به‌خاطر این دروغ بزرگی که همه‌جا پر کرده‌اید است.» با خود گفتم «کاش همان اول گفته بودیم که داریم رَحِم اجاره می‌کنیم و این‌همه مشکل را به جان نمی‌خریدیم. کاش از همان ابتدا به حرف دکتر و پدرم گوش می‌دادم و با خانواده‌ی مرجان ارتباط نمی‌گرفتم که این‌طور مثل مرغ پر کَنده بال‌بال نزنم.»
    ساعت حدود ده‌ونیم بود و هنوز عمید نه تلفن کرده و نه پیامی داده بود. دلم شور افتاد و خودم شماره‌اش را گرفتم.
    - چی شد؟ فخری رو دیدی؟
    گویا سرش شلوغ بود.
    - نه عزیزدلم سرکارم. بهت زنگ می‌زنم.
    و بی‌آنکه خداحافظی کند، قطع کرد. هیچ دلم نمی‌خواست مادر تحریکم کند؛ اما بااین‌حال نتوانستم طاقت بیاورم و زنگ زدم.
    - سلام مامان. خوبی؟ بابا خوبن؟
    بعد از چند ثانیه سکوت، بالاخره جواب داد:
    - علیک‌سلام. شکر. تو خوبی؟
    فخری بی‌ادبی کرده آن‌وقت با من سرسنگینند! باز صدا در گوشم گفت «تو باعث شدی! چرا تا حالا جرئت چنین کاری را نداشت؟»
    - مامان‌جان دیروز چی شد؟
    می‌توانستم اخم عمیقِ روی پیشانی مادرم را از همین‌جا هم ببینم.
    - هیچی. چی می‌خواستی بشه؟ با این دسته‌گلی که شوهر تو به باد داده، از این بهتر هم توقع نمیره والا!
    آمدم چیزی بگویم که ادامه داد:
    - اِ اِ اِ! دختره‌ی پررو نه گذاشت نه برداشت اومد گفت دختر شما خونه‌خراب‌کنه! اول نامزد من رو از چنگم در آورد حالا هم داره واسه اون زنِ حامله خط‌ونشون می‌کشه.
    آه بلندی کشید و گفت:
    - هرچی لایق خودش و خونواده‌ش بود، بار ما کرد!
    چانه‌ام لرزید. من چقدر باعث آزارشان شده بودم. لحن مادرم تغییر کرد:
    - حالا تو خودت رو ناراحت نکن مادر. تو خودت هزارتا بدبختی داری، نمی‌خواد غصه‌ی من و بابات رو هم بخوری. جوابش رو دادم.
    دست‌هایم می‌لرزید. گوشی را به زحمت نگه داشته بودم. چیزی نگفتم؛ اصلاً چیزی نداشتم بگویم. مادرم آن‌قدر آشفته بود که یک کلمه نپرسید صدای قلب بچه را شنیدید، نشنیدید؟
    - خودت چطوری؟ خوبی؟ سراغ تو که نیومده این بی‌حیا؟
    آهسته لب زدم:
    - نه.
    - به اون عمیدآقا بگو به‌جای اینکه بره ور دل مادرش و شکم براومده‌ی اون عنترخانوم رو نشون بده که خونه به نامش بزنن، بیاد به درددل تو برسه.
    صدای مادرم لرزید:
    - نذاره این کَس‌وناکَس‌ها هر بار یه‌جوری خون به دلِ تو کنن. مرد هم مردهای قدیم!
    راست می‌گفت. عمید اگر از همان اول توی دهانشان می‌زد، کار به اینجا نمی‌کشید. وسط ماجرای دیشب به‌جای اینکه نگران من، مادر و پدرم باشد، نگرانِ مرجان‌خانم بود! این بار مادرم گفت:
    - من نمی‌دونم افسانه؛ تو اگه می‌خوای با این وضع زندگی کنی، من و پدرت نمی‌تونیم تحمل کنیم. این بار عمیدخان ازت حمایت نکنه، دستت رو می‌گیرم برت می‌گردونم اینجا. نمی‌ذارم تو پستوهای خونه‌ی عمید بپوسی و یکی هنوز از راه نرسیده، با تخم طلاش بشه همه‌کاره که تا هفت پشت غریبه بیان پشتیبانیش رو کنن. مادر پدر نداره؟ خواهر و برادر نداره؟ خود عمید مادر و خواهر نداره که دخترعمه‌ش بشه نخود آش و دوره بیفته تو فامیل دنبال آبروی شوهر تو؟
    البته که مادرم داشت دلسوزی می‌کرد. مثلاً می‌خواست با تحـریـ*ک‌کردنم راه‌وچاه را نشانم دهد؛ اما نمی‌دانست که دارد مرا علیه شوهرم می‌شوراند. به همین دلیل نگذاشتم بحث بالا بگیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    - مامان‌جان شما نگران نباش قربونت بشم. اون دختر معلوم‌الحاله. تو که می‌شناسیش. من از شما عذر می‌خوام. من از طرف اون از شما معذرت می‌خوام که دیروز باعث آزارتون شد. والا عمید بی‌گناهه. به‌خدا عمید نمی‌ذاره کسی از گل کمتر به من بگه. همین چند وقت پیش تو مهمونی خونه‌ی مادرش، فخری رو سکه‌ی یه پول کرد و پشت من دراومد. به‌خدا...
    - ببین افسانه مادر، نمی‌خواد برا من قصه‌ی حسن کرد شبستری بخونی. تو دختر منی و خودم بزرگت کردم. تو از بچگیت خل بودی مادر! از بچگی هر کی میومد، اسباب‌بازی‌هات رو میاوردی قطار می‌کردی تا قشنگ بگیرن خرابش کنن. الان هم همینی. شوهرت رو دو دستی تو سینی، تقدیم از ما بهترونش کردی.
    سر معده‌ام سوخت و عق زدم. دستم را جلو دهانم گرفتم و دوباره عق زدم. نمی‌دانم چطور خداحافظی کردم و به‌طرف دستشویی دویدم. هرچه عق می‌زدم، بیشتر درد می‌کشیدم. شیر آب را باز کردم و چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. به صورتم در آیینه خیره شدم. چشمانم دو کاسه‌ی خون بودند. به آشپزخانه رفتم و شربت معده خوردم. روی کاناپه دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی گذاشتم. با دست دیگر معده‌ام را آرام فشار دادم. هنوز درد داشتم، اما خفیف‌تر. حرف‌های مادرم، حرف‌های عمید، چهره‌ی مرجان و فخری دور سرم می‌چرخید. باز به گریه افتادم. به خودم تشر زدم «ای خاک بر سرت که فقط بلدی آبغوره بگیری!» تلفن زنگ خورد. حال بلندشدن نداشتم تا اینکه روی پیغام‌گیر رفت.
    - خانم واحد از آموزشگاه زبان همراه تماس می‌گیرم. می‌خواستم ببینم این ترم تشریف میارین یا مجدد مرخصی می‌خواین؟ اگه میشه با من یه تماس بگیرین. می‌خوام اسامی اساتید رو رد کنم.
    قطع کرد و صدای بوق‌های ممتد بلند شد. آقای کروبی بود. با خودم گفتم نباید خانه‌نشینی را ادامه دهم. بچه که دنیا بیاید، خود‌به‌خود باید خانه بمانم تا از او مراقبت کنم؛ پس بهتر است به‌جای خانه‌نشستن و آبغوره‌گرفتن، سر خود را گرم کنم. همین بیکاری و خانه‌نشینی، بلای جانم شده که از درودیوار بهانه می‌گیرم و حساس شده‌ام. بیچاره مردهایی که از کار بی‌کار می‌شوند و خانه‌نشین. حتماً آن‌ها در وضعیتی شدیدتر از من دچار فشار روحی خواهند شد. در دل برای تمام بیکاران دعا کردم. خدا کمکشان کند.
    خواستم از جا برخیزم و با آقای کروبی تماس بگیرم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. وقتی موبایل را پیدا کردم، با دیدن نام مرجان دلم فرو ریخت.
    - سلام.
    - سلام افسانه‌خانوم. حال شما؟
    راستش را می‌گفتم یا به مصلحت، دروغ جواب می‌دادم؟ نخواستم حتی به مصلحت دروغ بگویم؛ جواب ندادم و به‌جایش پرسیدم:
    - تو چطوری؟ بچه‌م خوبه؟
    چقدر دلگیر بود که مادری حالِ جنینش را از زنی دیگر بپرسد...
    - الحمدلله هم من خوبم هم بچه.
    دلم لرزید. خوشم نیامد. باید می‌گفت «بچه‌تان»!
    - والا غرض از مزاحمت، خواستم بگم مادرشوهرتون زنگ زد. گفت پدر عمیدآقا می‌خواد اسباب و وسایل بگیره برای خونه. من همراه مادر عمیدآقا برم تا انتخاب کنم.
    چنگی از سر حسادت به دسته‌ی مبل زدم.
    - اسباب و وسایل برای چی؟ مگه تو می‌خوای بیای اینجا ساکن بشی؟
    مکث طولانی‌ای کرد و بالاخره جواب داد:
    - والا چی باید می‌گفتم؟ نقشه‌تون لو می‌رفت اگر مخالفت می‌کردم. حالا زنگ زدم که بگم شما یه بهونه برای نرفتن من جور کنین.
    سرم سوت کشید و سوی چشمانم پرید. خدایا اینجا چه خبر است؟ عمید چپ و راست به بهانه‌ی بچه، به مرجان خدمت می‌کند و مرجان دارد به بهانه‌ی لورفتن نقشه، همسایه‌ی دیواربه‌دیوار من می‌شود و هر روز با شوهرم چشم‌درچشم خواهند شد! چه بلایی دارد سر زندگی‌ام می‌آید؟ کم مانده بچه‌ام را هم صاحب شوند! یعنی باور کنم که مرجان، تنهایی این پیشنهاد را قبول کرده و عمید در جریان نیست؟ که اگر عمید در جریان باشد، حاضر است تنها به‌خاطر چند ماه حفظ ظاهر، دست روی دست بگذارد تا پدر و مادرش هزینه‌ی چندین میلیونی برای اسباب و اثاث خانه‌ای موقت را بپردازند؟
    - الو افسانه‌خانوم؟ الو؟

    موبایل را با همه‌ی خشمی که داشتم، به دیوار کوبیدم و جیغ کشیدم. صدای برخورد موبایل با دیوار، لرزه به جانم انداخت. باتری‌اش به یک طرف و تکه‌های دیگرش به طرفی دیگر افتادند و ردِ موبایل روی دیوار، توی ذوق زد. سرم سوت کشید و انگار کسی زیربغل‌هایم را گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    با حسِ لمس چند قطره آب روی صورتم، به خود لرزیدم اما جان اینکه پلک باز کنم را نداشتم. انگار صدایی از کیلومترها دورتر داشت صدایم می‌زد. می‌شنیدم، اما توانِ پاسخ‌دادن نداشتم.
    این بار حسِ لمسِ آب خنک با پوست صورتم، جان تازه‌ای به کالبد ناتوانم دمید و به زحمت چشمانم را باز کردم. کم‌کم صحنه‌ی تار پیشِ رویم واضح شد و چشمان نگران و صورت عرق‌کرده‌ی عمیدم را دیدم. دیدنش در آن کت‌شلوار مردانه و آن وجاهتِ دلنشین، آه از نهادم بلند کرد. با صدای لرزانی گفت:
    - خوبی؟ خوبی قربونت بشم؟ من رو می‌بینی؟
    چانه‌ام لرزید. خیال اینکه این مرد کامل و خواستنی را از دست بدهم، داشت دیوانه‌ام می‌کرد. عمید دست در کاسه‌ی آبی که در دست داشت کرد و سپس با دست خیسش، رد اشکم را پاک کرد.
    - کلید انداختم اومدم تو که دیدم مثل مسخ‌شده‌ها گوشی توی دستته و نگاهت به دیوار روبه‌روت. همین‌که جیغ کشیدی و گوشی رو کوبیدی، خودم رو بهت رسوندم.
    نگاهی به گوشی چندتکه‌شده انداخت و باز رویش را به‌سمت من کرد و نگاهم کرد.
    - داشتی با کی حرف می‌زدی؟ نکنه باز این دختره‌ی بی‌حیا...
    دستم را به علامت سکوت بالا آوردم. حالم خراب‌تر از این حرف‌ها بود که چند مصیبت را با هم قاطی کنم. هیچ دلم نمی‌خواست اسمی از فخری بشنوم. با خودم گفتم «یعنی بچه‌دار‌شدن ارزش این رو داشت که عمیدت رو از دست بدی؟»
    نگاهی به قدوقامت و سروشکلش کردم و باز گفتم «یعنی ارزشش رو داشت؟ ارزشش رو داره؟ مادرشدن به چه قیمتی؟ اصلاً مادرِ کی؟ مادر یه بچه که پدرش هنوز یک به دو نرسیده، عاشق دایه‌ش شده؟»
    عمید کاسه‌ی آب را روی میز گذاشت. دیدم که زیر کاسه روی میز خیس شد و بدم آمد. اگر الان پاکش نمی‌کردم، لکه می‌ماند. با اضطراب گفتم:
    - یه دستمال بذار زیر کاسه. میز رو لک می‌کنه.
    عمید سری به تأسف تکان داد و از روی میز، چند برگ دستمال کاغذی برداشت. روی میز را در زیر کاسه چند دور دستمال کشید، دیواره و کف کاسه را هم خشک کرد و دستمال‌ها را همراه کاسه، به آشپزخانه برد. نگاهش نکردم. صدای بازوبسته‌شدن شیر آب آمد. این بار نفس‌های گرمش را کنار گوشم حس کردم و تنم از این‌همه نزدیکی، مورمور شد.
    - چی شده افسانه؟ چرا به من نمیگی؟
    و هم‌زمان مرا از پشت‌سر در آغـ*ـوش کشید. حرف‌های مرجان و خانه و اسباب اثاثیه یادم رفت. من ماندم و او، شوهرم! نمی‌دانم چقدر در آغوشش ماندم؛ پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ یک ربع؟ چه فرقی می‌کند وقتی تمامِ دلخوری و نگرانی‌ام با یک آغـ*ـوش‌گرفتن عمید رفع می‌شود؟ واقعاً چه فرقی می‌کند؟ من به اندازه‌ی کافی، در برخورد با این مسئله بالغ نبودم و زود وا می‌دادم. همان لحظه که تن نیمه‌جانم را در آغـ*ـوش کشید، همه‌چیز را فراموش کردم.
    کمی که گذشت، سرم را بوسید و مرا از خود جدا کرد. مرا به لبخند مهربانی میهمان کرد. دلم لرزید. نمی‌خواهم این لبخند، این نگاه و این عشق را با کسی قسمت کنم. از جا برخاست و همان‌طور که به‌طرف اتاق‌خواب می‌رفت، گفت:
    - رفتم شکایت کردم.
    سرم درد می‌کرد. آرام شقیقه‌هایم را ماساژ دادم. بلند، طوری که از اتاق‌خواب صدایم را بشنود، گفتم:
    -شکایت؟ از کی؟
    صدایش از پسِ در نیمه‌باز اتاق آمد:
    - از کی؟ از فخری دیگه!
    بعد درحالی‌که پوشه‌ی مدارک را نگاه می‌کرد، از اتاق خارج شد.
    - این صیغه‌نامه کجاست؟
    آه. باز یادم آمد چه خاکی بر سرم شده. برای چند لحظه خود را گول زده و آرام کرده بودم؛ اما این حقیقت چیزی نبود که بشود از آن فرار کرد. راحتی، وقاحت و ساده‌گرفتن این مسئله از جانب عمید، سخت آشفته‌ام می‌کرد. آن‌قدر راحت می‌گفت صیغه‌نامه که انگار شاهکار کرده است! با خودم گفتم «صیغه‌نامه توی سرت بخورد افسانه! یک کلام پاپیچت نشد که با که حرف می‌زدی که این‌قدر تو را برآشفت.»
    - آها ایناهاش! باید این هم ببرم برای تکمیل پرونده. می‌خوام بگم همسرم بارداره. اگه سراغ اون هم بخواد بره و همین کارها رو بکنه چی؟!
    بله! گفت همسرم. با بهت نگاهش کردم. این مرد جاافتاده و سنگین که این‌گونه زنی غریبه را همسرم خطاب می‌کند، عمید من است؟ دست در جیب شلوارش برد و بعد جیب بلوز مردانه‌اش را چک کرد.
    - موبایل من رو ندیدی؟
    طوری که انگار یادش آمده باشد، کتش را برداشت و گوشی را از جیبش درآورد. همین‌که نگاهش روی صفحه افتاد، با دلواپسی گفت:
    - مرجان هشت‌تا میس کال انداخته. یعنی چی شده؟
    نگاه مضطرب و لرزش صدایش را می‌شناختم. در مواقع خطر، چو کودکی دست‌وپایش را گم می‌کرد. گوشی را کنار گوشش گرفت.
    - یادم نبود بی‌صداش کردم. بچه‌م چیزیش نشده باشه؟! الو؟ سلام. خوبین شما؟ چی شده؟ بچه خوبه؟
    تنها کاری که آن لحظه می‌توانستم بکنم، این بود که مات و مبهوت نگاهش کنم. حتی پلک هم نمی‌زدم. به خودم گفتم خوب نگاه کن افسانه! خوب عمید را برانداز کن. این همان جوان لاغر و قد بلند دیروز است که یک دل نه صد دل عاشق هم شده بودید. همان که برای ازدواج با تو، پا روی رسم‌ورسوم آباواجدادی‌اش گذاشته بود. همان که وقتی فهمید ایراد از تو است، خم به ابرو نیاورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا