خوشبخت بودم؛ خوشبخت و سعادتمند و حال که نفر سومی پا به خلوت عاشقانهی من و همسرم گذاشته، این خوشبختی تکمیل شده بود. نفر سومی که هنوز صدای قلب و نشانِ حیاتش را لمس نکرده بودم. صبحانه خوردیم. از یادِ اتفاقات دیروز غافل بودم. اصلاً مگر میشد عمید کنارم باشد و به چیز دیگری فکر کنم؟ وقتی داشت میرفت، گفت:
- خانوم آماده باش عصری یه سر بریم جایی.
شیطنت کرد و نگفت کجا. پرسیدم:
- اضافهکار واینمیستی؟
- نه. تا چهار خونهم.
تا عصر کلی فکروخیال کردم. خانهی مرجان؟ به عیادت عرفان؟ نه! فکر نمیکنم آنقدرها هم بیملاحظه باشد که باز حرف او را پیش بکشد. به خانهی مادرش؟ خب اینکه معما نمیخواهد! میگفت آماده شو تا به خانهی مادرم برویم.
نمیدانم چند بار خانه را گردگیری و چند مرتبه به گلها رسیدگی کردم. عمید که آمد، حاضر و آماده روی مبل نشسته بودم. عمید با دیدنم در آن حال، خندهی شیطنتباری کرد و گفت:
- نگاهش کن! عین این بچه مدرسهایها که میخوان برن اردو!
جلو آمد و پیشانیام را بوسید.
- یعنی نمیخوای یه لقمه غذا بدی ما بخوریم؟
بیصبرانه گفتم:
- عمید برات غذا گذاشته بودم که! حالا یهکم دیرتر غذا بخوری چی میشه؟
سرم را کج کردم و با عشـ*ـوه گفتم:
- بریم دیگه!
بیتاب دو طرف صورتم را بوسید.
- آخ. نکن اینجوری دلم ضعف میره.
آخرش حرف خودم شد. سوار ماشین شده و راه افتادیم. نگران از اینکه الان مرا پیش مرجان ببرد، به دورواطراف نگاه میانداختم و همینکه پایینی نرفت، نفسی از آسودگی کشیدم. به نیمرخ جذاب و مردانهی عمید خیره شدم. کبکش خروس میخواند.
جلوی یک مغازهی بزرگ سیسمونیفروشی که نگه داشت، از شدت هیجان زبانم بند آمد. محکم دو دستم را به هم کوبیدم و اشکی از سر شوق به چشمانم آمد. یاد روزهایی افتادم که تنها و بیثمر از این فروشگاه به آن فروشگاه میرفتم و ادای زنان باردار و یا مادرانِ تازه فارغشده را در میآوردم. لباسها و اسباببازیها را زیرورو میکردم و از کودکان خیالیام با فروشندهها حرف میزدم. اینکه دخترم عاشق رنگ لیمویی مات است و پسرم از مرد عنکبوتی خوشش میآید.
عمید دستم را گرفت و نگاه گرمش را به صورتم انداخت.
- چیه مامانخانوم؟ نباید برای فنچولِ بابا یه چیزهایی بخری؟ آی مامانِ خسیس!
اشکم را از گوشهی چشم پاک کردم و خندیدم.
- ما که هنوز نمیدونیم دختره یا پسر!
عمید بیتاب، لحن کودکانه به خود گرفت و گفت:
- من این چیزها رو بلد نیستم. برو تو هر چی خوشت اومد بردار. یه بار هم وقتی فنچولم از خودش رونمایی کرد و دیدیم دختره یا پسر، دوباره میایم.
و به آرامی و ناخودآگاه دست روی شکم تخت و صاف من کشید؛ اما زود متوجه اشتباهش شد و دستش را پس کشید. انگار کسی به قلبم چنگ زد. من از کودکم تهی بودم. او در بطن زنی دیگر بود. دلم برای خودم سوخت؛ برای عمید بیشتر. من حتی او را هم از حسِ لمسِ کودکش در بارداری محروم کرده بودم. حتماً حسرت مردانی را میخورد که راحت و شادمان دست روی شکم برجستهی همسرشان میکشند و پدرشدن خویش را حقیقتاً لمس میکنند.
نگذاشت در غم غوطهور شوم. نمیدانم کِی پیاده شد و در را برایم باز کرد. باور نمیکردم که این من هستم که دست در دست عمیدم وارد فروشگاه میشوم؛ این که بعد اینهمه سال با شوهرم لابهلای لباسها و مایحتاج نوزادان راه میرویم و از شوقِ خرید برای جگرگوشهمان، سر از پا نمیشناسیم. دیدن شوق و اشتیاق عمید، حالم را دگرگون میکرد. نمیدانم باید بگویم خوشحال میشدم و یا دیدن حسرتهایی که اینهمه وقت از من پنهانش میکرد، جگرم را به آتش میکشید. هرچه بود، راضی بودم و زیرلب خدا را شکر میکردم.
نگاهم روی دختری ثابت ماند که با شکم برجسته، کنار زنی مسن ایستاده بود و هرچه زن برمیداشت را با اکراه سرجایش میگذاشت و آن گرانترها را برمیداشت. میشنیدم که زن میگوید «دختر اینها گراناند. یک مقدار مراعات کن. پدرت همینقدر پول را به من داده.» اما زن جوان بیتوجه به او، کار خود را میکرد. دلم برای مادرش سوخت. زن و مرد دیگری را دیدم که زیرلب بحث میکردند. داشتند قیمتها را نگاه میکردند و با خود میگفتند «چه خبر است؟ مگر با طلا ساختهاند؟ گفتیم الان وقتش نیستها. گفتیم بچه میخواهیم چه کنیم ها!»
دورواطرافم چند نفر بیشتر نبودند که هیچکدام هم راضی و خشنود به نظر نمیرسیدند. زن جوان که گویا تنها قصدش از خرید سیسمونی گرانقیمت، بستن دهان فامیل شوهرش بود نه رفاه و آسایش خود بچه. حتی به راحتیِ سر شیشهشیر هم اهمیت نداد؛ همان را برداشت که دورش با طلا کاور شده بود.
چهرهها عادی و معمولی بودند. انگار هیچکدام قدر آنچه داشتند را نمیدانستند. گویی هیچکدام نمیفهمیدند اینکه راحت و بیدردسر باردار شدهاند، چه سعادتی نصیبشان شدهاست. اینکه گویی نعمتی بود که مانند هوا، رایگان در اختیارشان گذاشته اند؛ نه منتی بود و نه تشکری. دلم میخواست من هم کودکم را در بطن خود بههمراه داشتم که اگر دست روی چیزی گذاشتم و او تکان خورد، بدانم همان را پسندیده؛ بگویم کودکم واکنش نشان داده است.
- خانوم آماده باش عصری یه سر بریم جایی.
شیطنت کرد و نگفت کجا. پرسیدم:
- اضافهکار واینمیستی؟
- نه. تا چهار خونهم.
تا عصر کلی فکروخیال کردم. خانهی مرجان؟ به عیادت عرفان؟ نه! فکر نمیکنم آنقدرها هم بیملاحظه باشد که باز حرف او را پیش بکشد. به خانهی مادرش؟ خب اینکه معما نمیخواهد! میگفت آماده شو تا به خانهی مادرم برویم.
نمیدانم چند بار خانه را گردگیری و چند مرتبه به گلها رسیدگی کردم. عمید که آمد، حاضر و آماده روی مبل نشسته بودم. عمید با دیدنم در آن حال، خندهی شیطنتباری کرد و گفت:
- نگاهش کن! عین این بچه مدرسهایها که میخوان برن اردو!
جلو آمد و پیشانیام را بوسید.
- یعنی نمیخوای یه لقمه غذا بدی ما بخوریم؟
بیصبرانه گفتم:
- عمید برات غذا گذاشته بودم که! حالا یهکم دیرتر غذا بخوری چی میشه؟
سرم را کج کردم و با عشـ*ـوه گفتم:
- بریم دیگه!
بیتاب دو طرف صورتم را بوسید.
- آخ. نکن اینجوری دلم ضعف میره.
آخرش حرف خودم شد. سوار ماشین شده و راه افتادیم. نگران از اینکه الان مرا پیش مرجان ببرد، به دورواطراف نگاه میانداختم و همینکه پایینی نرفت، نفسی از آسودگی کشیدم. به نیمرخ جذاب و مردانهی عمید خیره شدم. کبکش خروس میخواند.
جلوی یک مغازهی بزرگ سیسمونیفروشی که نگه داشت، از شدت هیجان زبانم بند آمد. محکم دو دستم را به هم کوبیدم و اشکی از سر شوق به چشمانم آمد. یاد روزهایی افتادم که تنها و بیثمر از این فروشگاه به آن فروشگاه میرفتم و ادای زنان باردار و یا مادرانِ تازه فارغشده را در میآوردم. لباسها و اسباببازیها را زیرورو میکردم و از کودکان خیالیام با فروشندهها حرف میزدم. اینکه دخترم عاشق رنگ لیمویی مات است و پسرم از مرد عنکبوتی خوشش میآید.
عمید دستم را گرفت و نگاه گرمش را به صورتم انداخت.
- چیه مامانخانوم؟ نباید برای فنچولِ بابا یه چیزهایی بخری؟ آی مامانِ خسیس!
اشکم را از گوشهی چشم پاک کردم و خندیدم.
- ما که هنوز نمیدونیم دختره یا پسر!
عمید بیتاب، لحن کودکانه به خود گرفت و گفت:
- من این چیزها رو بلد نیستم. برو تو هر چی خوشت اومد بردار. یه بار هم وقتی فنچولم از خودش رونمایی کرد و دیدیم دختره یا پسر، دوباره میایم.
و به آرامی و ناخودآگاه دست روی شکم تخت و صاف من کشید؛ اما زود متوجه اشتباهش شد و دستش را پس کشید. انگار کسی به قلبم چنگ زد. من از کودکم تهی بودم. او در بطن زنی دیگر بود. دلم برای خودم سوخت؛ برای عمید بیشتر. من حتی او را هم از حسِ لمسِ کودکش در بارداری محروم کرده بودم. حتماً حسرت مردانی را میخورد که راحت و شادمان دست روی شکم برجستهی همسرشان میکشند و پدرشدن خویش را حقیقتاً لمس میکنند.
نگذاشت در غم غوطهور شوم. نمیدانم کِی پیاده شد و در را برایم باز کرد. باور نمیکردم که این من هستم که دست در دست عمیدم وارد فروشگاه میشوم؛ این که بعد اینهمه سال با شوهرم لابهلای لباسها و مایحتاج نوزادان راه میرویم و از شوقِ خرید برای جگرگوشهمان، سر از پا نمیشناسیم. دیدن شوق و اشتیاق عمید، حالم را دگرگون میکرد. نمیدانم باید بگویم خوشحال میشدم و یا دیدن حسرتهایی که اینهمه وقت از من پنهانش میکرد، جگرم را به آتش میکشید. هرچه بود، راضی بودم و زیرلب خدا را شکر میکردم.
نگاهم روی دختری ثابت ماند که با شکم برجسته، کنار زنی مسن ایستاده بود و هرچه زن برمیداشت را با اکراه سرجایش میگذاشت و آن گرانترها را برمیداشت. میشنیدم که زن میگوید «دختر اینها گراناند. یک مقدار مراعات کن. پدرت همینقدر پول را به من داده.» اما زن جوان بیتوجه به او، کار خود را میکرد. دلم برای مادرش سوخت. زن و مرد دیگری را دیدم که زیرلب بحث میکردند. داشتند قیمتها را نگاه میکردند و با خود میگفتند «چه خبر است؟ مگر با طلا ساختهاند؟ گفتیم الان وقتش نیستها. گفتیم بچه میخواهیم چه کنیم ها!»
دورواطرافم چند نفر بیشتر نبودند که هیچکدام هم راضی و خشنود به نظر نمیرسیدند. زن جوان که گویا تنها قصدش از خرید سیسمونی گرانقیمت، بستن دهان فامیل شوهرش بود نه رفاه و آسایش خود بچه. حتی به راحتیِ سر شیشهشیر هم اهمیت نداد؛ همان را برداشت که دورش با طلا کاور شده بود.
چهرهها عادی و معمولی بودند. انگار هیچکدام قدر آنچه داشتند را نمیدانستند. گویی هیچکدام نمیفهمیدند اینکه راحت و بیدردسر باردار شدهاند، چه سعادتی نصیبشان شدهاست. اینکه گویی نعمتی بود که مانند هوا، رایگان در اختیارشان گذاشته اند؛ نه منتی بود و نه تشکری. دلم میخواست من هم کودکم را در بطن خود بههمراه داشتم که اگر دست روی چیزی گذاشتم و او تکان خورد، بدانم همان را پسندیده؛ بگویم کودکم واکنش نشان داده است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: