رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
آن‌چنان با ذوق نگاه می‌کرد که انگار فرزندمان را در آغـ*ـوش گرفته است. دلم نمی‌خواست مرجان این‌طور با ذوق، به لباس‌های بچه‌ام دست بزند و قربان‌صدقه‌شان برود. این‌ها مال بچه‌ی من بودند. باید این‌ها را به من می‌دادند. عمید، پیراهن را در دامنم گذاشت و آرام کنار گوشم گفت:
- بیا. بگیر دخترت رو.
نگاه شیطنت‌باری به صورتم انداخت. دیگر داشتم واقعاً حضورش را حس می‌کردم. برای منی که او را در بطن خود نداشتم، لمسِ بودنش از همین چیزها بود؛ از همین لباس‌ها، همان و‌ان‌یکاد. من که نمی‌توانستم تکان‌خوردن‌ها و لگدزدن‌هایش را حس کنم، روزبه‌روز بزرگ‌ترشدنش را حس کنم. باید تا به‌دنیاآمدنش با همین چیز‌ها آرامش می‌یافتم.
لباس را روی دست بلند کردم که لبخند پررنگی روی لب‌هایم نشست و نمی‌دانم چه شد که گفتم:
- کِی میشه این رو تنش کنم ببرمش مهمونی؟
نگاه‌های معنادار خانواده‌ی عمید به یکدیگر، مرا متوجه کرد. داشتم بند را آب می‌دادم که مرجان به دادم رسید.
- ان‌شاءلله به‌زودی افسانه‌جون.
مادرشوهرم هم دست روی دستم گذاشت و گفت:
- الهی شکر که بچه‌م دو تا مادر دلسوز و مهربون داره. خدا الهی به تو هم یه کاکل زری میده افسانه‌جون. دلم روشنه.
با ناباوری به چشمانش نگاه کردم. آیا این زنِ دلسوز که برای به‌ثمرنشستن زندگی عمید از هیچ کوششی فروگذار نکرده بود، به خیالش هم می‌آمد که این بچه تنها مال من است و نه برای مرجان؟ اگر می‌فهمید ما دست به چنین کاری زده‌ایم تا فرزند خودمان را در آغـ*ـوش بگیریم، چه واکنشی نشان می‌داد؟
چشم از من برداشت و عیدی بقیه را داد. دیگر چیزی به چشمم نمی‌آمد. دست پیش بردم و لباس‌های بچه‌ام را یکی‌یکی نگاه کردم. نگاه سنگین دیگران را روی خود حس می‌کردم، اما برایم مهم نبود؛ دلم می‌خواست در این حال خوش غرق باشم. دیگران به حساب حسرت می‌گذاشتند، اما مهم برای من، عمید بود. عمید که پابه‌پای من لباس‌ها را بلند می‌کرد و جلوی دیدگان مشتاقش می‌گرفت. از همه بیشتر، این حالِ خوش عمید بود که تپش قلبم را منظم می‌کرد و حالِ خوش به رگ‌هایم می‌ریخت. دیدن نگاه مشتاق این مرد شریف، بیش از هر چیزی آرامم می‌کرد. این مرد که این‌همه سال به‌خاطر من و به عشق من، خود را از این حسِ زیبای پدرشدن محروم کرده بود. وقتی با اشتیاق روی لباس‌ها دست می‌کشید و با ذوق به مادر و خواهرش می‌گفت:
- جیبش رو نگاه کنین.
- اِ کلاه هم داره!
- آسیه این شبیه همونه که سودابه هم داره.
با شوق نگاهش کردم. مادر و خواهرش به زحمت لبخند می‌زدند. دیدن این‌همه شور و اشتیاق عمید، اشک شوق به چشمانشان آورده بود و به‌سختی سعی در حفظ ظاهر داشتند. پدرشوهرم اما تاب نیاورد و با بغضی که چشمانش را خیس کرده بود، جلو آمد و پیشانی عمید را بوسید. تا این کار را کرد، اشک از چشمان مادر و خواهرش راه افتاد. بهتر! چرا که من هم از این همه خوشبختی و سعادت، دلم می‌خواست بگریم؛ از سر شوق، از روی رغبت؛ ولی همین‌که چشمانم نم گرفت، به خود نهیب زدم «مبادا دوباره دسته گل به آب دهی! اگر اشک بریزی، می‌گذارند به حساب ناراحتی و دلِ شکسته‌ات.»
به‌زحمت خودم را کنترل کردم. میان اشک و لبخند آن‌ها، به کمک مرجان لباس‌ها را تا کردم. حواسم بود که دخترانه و پسرانه‌ها را جدا کنم و زمستانی‌ها زیر، و تابستانی‌ها رو باشند. لباس‌ها را در کیسه‌ی کنفی روی خنچه گذاشتم. دیدم که فخری دارد زیر گوش سودابه پچ‌پچ می‌کند، اما به روی خود نیاوردم. بلند شدم تا کیسه‌ی لباس‌ها را کنار کیفم بگذارم که سودابه جلو آمد.
- زن‌دایی، مرجان‌جون هم زنِ دایی عمیده؟
حمیدآقا آمرانه صدایش زد:
- سودابه! بیا اینجا ببینم.
برگشتم نگاهی گذرا به جمع انداختم. انگار همه چشم به دهان من دوخته بودند. عمید گفت:
- بیا اینجا دایی‌جون.
سودابه را روی پای خود نشاند و فخری، فاتحانه به من لبخند زد. عمید گفت:
- کی به شما این رو گفته عشقِ دایی؟
از ذکاوت عمید لذّت بردم. سودابه، دم موهایش را که با ربان بسته بود، به دست گرفت و با صدای کودکانه‌اش گفت:
- فخری‌جون میگه زن‌دایی افسانه بچه نداره. برای همین دایی عمید با مرجان‌جون عروسی کرده تا دعا کنن خدا بهشون بچه بده.
بعد طوری که انگار کشف بزرگی کرده باشد، موهایش را رها کرد و به صورت عمید چشم دوخت.
- ولی مرجان‌جون که لباس عروس نپوشید که!
مادر شوهرم روی دست خود کوبید و زیرلب «خدا مرگم بدهد» گفت. عمید پیشانی سودابه را بوسید و گفت:
- برو پیش مامان آسیه دایی‌جون.
و از جا برخاست. سرتاپا چشم شدم. آهسته به‌طرف مبل رفت، کتش را برداشت و بعد دست مادرش را که هاج‌وواج نگاهش می‌کرد، بوسید. از پدرش هم تشکر کرد. حمیدآقا از جای خود برخاست و روی هم را بوسیدند. از آسیه هم خداحافظی کرد. رو به من گفت:
- تو و مرجان برین تو حیاط تا من بیام.
وسایلمان را برداشتیم و سر پا خداحافظی کردیم. از حیاط شنیدم که آسیه گفت:
- بچه‌ست داداش؛ عقلش نمی‌رسه. شما بزرگی کنین و ببخشید.
صدای گریه‌ی کسری از اتاق آسیه بلند شد. انگار سروصدا بیدارش کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    عمید برگشت و رو به مادرش گفت:
    - مِن‌بعد وقتی ما رو دعوت می‌کنین، غریبه‌ها رو دعوت نکنین. عقل درست‌وحسابی ندارن، خوشبختی دیگران زجرشون میده. من جونم رو میدم برای افسانه. این بار به احترام شما و این خونه، چیزی نمیگم. تکرار که بشه، دهن هر کسی که به زنم حرف بزنه رو پر خون می‌کنم.
    پدر و مادرش سعی در آرام‌کردنش داشتند. هیچ صدایی از جانب فخری نمی‌آمد. آرام زیر پنجره رفتم تا شاید بهتر بشنوم. نه! فخری لال شده بود. توقع نداشت عمید این‌گونه در میان جمع مقابلش بایستد. خیلی دلم می‌خواست بعد از آن لبخند فاتحانه، حالا چهره‌اش را ببینم. مرجان به یکی از درخت‌ها تکیه داد.
    - کاش سوئیچ رو از عمیدآقا می‌گرفتی افسانه‌خانوم.
    هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که عمید آمد. دلم نمی‌خواست شب عیدی این‌طوری تمام شود. دلم به حال پدر و مادرش سوخت. این‌همه تدارک دیده بودند و سر آخر... از طرفی، کلی با وجود عمید احساس قدرت کردم. که ببین! نگاه کن! ببین که شوهرم چطور مرا دوست دارد. که چطور تو را سکه یک پول کرده. دیدی این‌همه زهر ریختی، آخر سر چطور ادبت کرد؟ خوشت آمد؟ کِیف کردی؟ دیدی زخم‌زبان و کنایه چقدر تلخ است؟ باز هم عمید نجابت کرد که خانه را بر سرت خراب نکرد، که توی دهنت نزد. احترام پدر و مادرش را داشت.
    سوار ماشین شدیم و رفتیم. هر سه سکوت کرده بودیم. مرجان را که رساندم، از عمید خواستم خودش رانندگی کند. نپرسیدم پول انگشتر از کجا آمد. نگفتم چرا به مرجان عیدی دادی. امشب جای این حرف‌ها نبود؛ پشتم درآمده بود. از من پیش همه حمایت کرده بود. این مرد جاافتاده و سنگین، به‌خاطر من از مهمانی بلند شد. فردا هم روز خداست. فردا حرف می‌زنیم؛ امشب نباید خراب شود. باید آغـ*ـوش باز کنم تا به من پناه آورد، تا با من التیام پیدا کند، کنار من آرامش بگیرد. می‌دانم خود را به‌خاطر اینکه آن‌طور خانه مادرش را ترک کرده، ملامت می‌کند. باید آرامَش می‌کردم.
    به خانه که رسیدیم، لباس عوض کردم و از نو موهایم را شانه زدم. عمید روی تخت دراز کشیده، ساعدش را روی پیشانی گذاشته بود و غرق فکر، در عالم خود سیر می‌کرد. حاضر شدم. روی لبم را چند بار رژ لب کشیدم و عطر زدم. آباژور را روشن و برق اتاق را خاموش کردم. کنارش که دراز کشیدم، به‌طرفم چرخید. عضله‌ی مردانه‌اش میان نور و تاریکی بود. با انگشت روی صورتم را نوازش کرد.
    - امشب خیلی اذیت شدی. به‌خاطر من...
    نوازش‌گرانه، دست روی سـ*ـینه‌ی پرمویش کشیدم.
    - تو که کنارم باشی، از هیچی اذیت نمیشم.
    خم شد و لب‌هایم را بوسید و باز به چشمانم نگاه کرد.
    - چقدر خوشگل شدی.
    با ناز خندیدم که صدایش را پایین آورد:
    - خیلی می‌خوامت افسانه.
    غرق در آغوشش، خود را به گرمای تنش سپردم. هرچه از نیش و کنایه زخم خورده بودم، با نوازش‌ها و بـ..وسـ..ـه‌های سکرآورش التیام یافتم. او نیز به نوبه‌ی خود فشار روحی امشب را با وجود من تسلی می‌داد. کنار گوشش گفتم که چقدر دوستش دارم، که چقدر به او افتخار می‌کنم، که این آغـ*ـوش حمایت‌گر را چقدر می‌خواهم، که می‌خواهم بی‌او دنیا نباشد.
    در آغـ*ـوش هم به خواب رفتیم؛ درحالی‌که هر دو آرامش را در وجود یکدیگر پیدا کرده بودیم. قبل اینکه کامل به خواب بروم، با خود گفتم «یادم باشه فردا حتماً یه صدقه برای عشق عمید به خودم کنار بذارم. امشب خیلی توی چشم بودیم.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    روی مبل آرام‌بخش لم دادم و فنجان چای را به دهانم نزدیک کردم. روزهایی که پشت‌سر گذاشتیم، روزهای خوب و روح‌بخشی بود. از دیدوبازدیدهای عید، از مهمانی‌هایی که بدون مرجان می‌رفتیم. دیگر نگاه پرسش‌گر فامیل‌ها عذابم نمی‌داد و راحت شده بودم. به اقوام خودم سر نزدیم و خانه‌ی هیچ‌کدامشان نرفتیم؛ حتی خانه مامانی. گفتم یک باره با فرزندم به دیدنش خواهم رفت.
    مادرم بنده‌خدا سپر من شده بود. در تمام مدت عید، جواب سؤال‌ها و دخالت‌های فامیل را داده بود و یک تنه مقابل همه ایستاده بود تا من این دوران را طی کنم.
    قرار بود امروز به مطب دکتر صائب برویم. امروز مهم‌ترین روز زندگی‌ام تا کنون به‌شمار می‌رفت؛ چرا که قرار بود صدای تپش‌های قلبِ جنینم را بشنوم، تپش‌های قلب کسی که از وجودِ عمیدم بود. که مالِ من بود. کسی که من مادرش بودم.
    آن‌قدر اضطراب داشتم که دستانم می‌لرزید. باید یک‌طورهایی خود را تا عصر سرگرم می‌کردم؛ اما چه تلاشِ عبث و بیهوده‌ای! انگار که زمان کش آمده بود. عقربه‌های ساعت، نرم‌نرم و آرام‌آرام جلو می‌رفتند. چایم را نوشیدم. گوشی‌ام را برداشتم و کمی خود را غرق فضای مجازی کردم. یکی از شاگردانِ به اصطلاح درس‌نخوانم یک پیام فرستاد که وقتی بازش کردم، پرده‌ای اشک به چشمانم نشست. در پیامی به زبان فرانسه نوشته بود:
    - آموزگار، تمام تلاش خود را کردم که این ترم بالاترین نمره را کسب کنم. هرچند همکارتان مانند شما آموزگار خوبیست، اما من از شما سپاس‌گزارم؛ چرا که تنها انگیزه‌ام، خوشحال‌کردن شما بود.
    پیامِ آن لحظه‌ی شاگردم، مانند مسکنی بود که مرا از آن اضطراب و تشویش برای دقایقی رها و حالم را خوش کرد. روح تازه به کالبدم دمید. از جا برخاستم و افتادم به جانِ خانه. دستمال آوردم و گردگیری کردم. جارو کشیدم. تی آوردم و روی سرامیک‌ها را تی کشیدم. به راهرو رفتم و روی تمام قاب عکس‌ها را دستمال کشیدم. دیوار راهرو پر بود از عکس‌های دونفره‌ی من و عمید. خوب نگاهشان کردم. باید تغییری در آرایش قاب‌ها بدهم. بالاخره پس فردا که بچه‌ام آمد، باید عکس‌های او هم میان عکس‌های من و عمید جا خوش کند. قاب عکس سفر مشهدمان را برداشتم. من و عمید میان صخره‌های کوه سنگی نشسته بودیم و شاد و خوشبخت به لنز دوربین لبخند می‌زدیم.
    عمید زنگ زد. لرزش صدایش نشان از هیجان بالایش داشت.
    - می‌خوای مرخصی بگیرم بیام خونه؟
    با اینکه خیلی دلم می‌خواست، اما گفتم:
    - نه جانم. این روزها نباید تو کارت سهل‌انگاری کنی. دیگه بابا شدی. باید خوب کار کنی تا بچه‌مون تو رفاه باشه.
    ته دلم از این خیال شیرین قند آب شد.
    - الهی من قربونِ اون نی‌نی و مامان افسانه‌ش برم.
    لبخند پت‌وپهنی به لب‌هایم نشست. بی‌اراده دست روی شکمم گذاشتم تا فرزندم را هم در این حالِ خوش شریک کنم؛ اما من از کودکم تهی بودم. در کالبد من قلب هیچ جنینی نمی‌تپید. دلم شکست. باز به مرجان رشک بردم. اینکه فرزند مرا، پاره تن مرا به همراه خویش دارد. کاش او را ندیده بودم. این‌طور به‌جای حسادت و حساسیت‌های بی‌مورد، با فراغ بال در انتظار دیدار نوزادم، روزها را سپری می‌کردم. همان‌طور که آن زن می‌گفت، همان که در مطب دکتر صائب دیده بودم. من چه افسرده بودم و او چه خندان...
    صدای عمید مرا از دنیای خیال بیرون کشید. کش‌دار گفت:
    - الو؟
    گوشه پلکم شروع به پریدن کرد.
    - جان؟ ببخشید حواسم نبود.
    عمید صدایش را از حد معمول پایین‌تر آورد و گفت:
    - میگم نمی‌خوای مرخصی بگیرم الان بریم؟ دکتر گفته مرجان ساعت دو کارش تموم میشه و ما ساعت چهار بریم برای گرفتن سی‌دی و شرح حال.
    خاری از حسادت، به قلبم فرو رفت. این مرجان، مرجان‌گفتنش روی اعصابم بود. کشمش هم دم دارد! بااین‌حال چیزی نگفتم. گفتم اگر به رویش بیاورم، حساس می‌شود و اگر هم چیزی نباشد، خودم یادش می‌دهم.
    - نمیشه گلی‌خانوم؟ طاقت ندارم تا عصر!
    خودم هم طاقت نداشتم. دلم بچه‌ام را می‌خواست. دلتنگش بودم؛ اما صلاح نمی‌دیدم پیشنهادش را بپذیرم. داشتم دودوتاچهارتا می‌کردم که عمید دستپاچه گفت:
    - افسانه‌جان بهت زنگ می‌زنم. منشی دکتر صائب پشت خطه.
    بی خداحافظی قطع کرد. دلشوره به جانم افتاد. یعنی چه شده؟ چرا الان زنگ زده؟ نکند... نکند اتفاقی افتاده باشد؟ نکند...
    موبایل را دستم گرفتم و شروع کردم به راه‌رفتن در طول خانه. کلافه به‌سمت آشپزخانه رفتم و روی اپن را دستمال کشیدم. موبایل را کنار تلوزیون گذاشتم که اگر داشت زنگ می‌خورد، از صدای نویز تلوزیون چند ثانیه زودتر بفهمم. اصلاً به‌خاطر همین بود که خواسته بودیم دکتر با عمید در ارتباط باشد. من زود خود را می‌باختم. زود حالم بد می‌شد. دست و پایم مثل الان یخ می‌کرد و کِرِخت می‌شد.
    انگار عقربه‌ها به صفحه ساعت چسبیده بودند و تکان نمی‌خوردند. چهار دقیقه که هر ثانیه‌اش برایم مثل یک روز گذشت، طی شد که صدای نویز تلوزیون بلند شد. با عجله به‌سمت موبایل رفتم که پایم پیچ خورد و روی زمین افتادم. از درد به خودم پیچیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    صدای ناله‌ام با صدای زنگ موبایل در هم آمیخت. بااین‌حال، به زحمت از جا برخاستم و نالان و لنگان‌لنگان به‌سمت تلوزیون رفتم و گوشی را برداشتم.
    - چی شده عمید؟
    دو قطره اشک گرم از چشمانم سرازیر شد. عمید آرام گفت:
    - هیچی. گفت امروز مرجان وقتش رو کنسل کرده.
    کشان‌کشان خودم را به مبل رساندم و نشستم. دستم را به دسته‌ی مبل فشار دادم.
    - یعنی چی؟ نکنه چیزیش شده؟
    عمید بی‌خیال گفت:
    - نه بابا. گفت نگران نباشین چیزی نیست. الان به مرجان هم زنگ زدم خیالم راحت شد. گفت داداشش تصادف کرده، درگیر کارهای بیمارستان اون بوده.
    از اینکه تا این حد با او راحت شده که خیلی راحت با او تماس می‌گیرد، بدم آمد و حرصم گرفت. کفری گفتم:
    - یعنی چی؟ داداشش تصادف کرده اون‌وقت مرجان با اون حالش باید بیفته دنبال کارش؟ نمیگه برای بچه ضرر داره؟ چرا بدون اجازه‌ی ما این کار رو کرده؟ اگه به بچه‌م استرس وارد کرده باشه چی؟ اگه...
    عمید میان کلامم پرید:
    - چی میگی افسانه؟ داداشش سرما نخورده که، تصادف کرده! کسی رو تو تهران ندارن. کی بره دنبال کارش؟ مادرش با اون وضع پاش چجوری بره؟
    خودم هم می‌دانستم دارم ناراحتی خود را از یک تماس تلفنی بین آن‌ها، این چنین بروز می‌دهم. عمید دلجویانه گفت:
    - آخه عزیز من چرا الکی خودت رو ناراحت می‌کنی؟ مطمئن باش مرجان خیلی مراقب بچه‌مونه. خودش حواسش هست.
    آمد درستش کند، بدتر خرابش کرد. حالا طرفداری‌اش را هم می‌کند! آن هم پیش من. پایم از درد تیر کشید. ناله‌وار گفتم:
    - خیلی خب بسه. بیا من رو ببر دکتر. خوردم زمین پام پیچ خورده.
    - چی؟ زمین خوردی؟ از کجا؟ خیلی درد داری؟
    - اصول دین می‌پرسی؟ بیا دیگه.
    آرام ساق پایم را ماساژ دادم. درد اصلی در مچ پا بود که داشت امانم را می‌برید. عمید کمی مکث کرد و گفت:
    - بذار به مرجان زنگ بزنم بگم نمی‌تونم بیام. الان میام قربونت برم. فقط راه نرو. پات رو تکون نده تا بیام.
    دستم روی پا ثابت ماند. با صدای آرامی که شنیدنش برای خودم هم سخت بود، پرسیدم:
    - چی؟
    به لکنت افتاد.
    - آخه... خودت که گفتی، بارداره. بچه‌ی خودمونم که دستشه. گفتم... گفتم برم دنبال دوا دکتر عرفان و مرجان رو بفرستم خونه؛ به‌خاطر بچه. به‌خدا فقط به‌خاطر بچه!
    انگار طاق آسمان روی سرم شکست. او می‌خواست پیش مرجان برود آن‌وقت به من حرفی نزده بود؟ یک کلام با من صلاح مشورت نکرده بود؟ حتماً اگر الان هم نمی‌گفتم پایم چه شده، از دهانش در نمی‌رفت و نمی‌گفت که مرجان منتظرش است. ای خاک بر سرت کنند افسانه! با دست خودت، خودت را بدبخت کردی. حالا از کجا معلوم که پیش از این با او در تماس نبوده باشد؟ که او را ندیده باشد؟ که با «بچه» گفتن سر مرا شیره نمالیده باشد؟
    - افسانه‌جان به‌خدا اشتباه فکر می‌کنی. بذار بیام برات توضیح میدم.
    صدایش را قطع کردم. گوشی‌ام را خاموش کردم و کنارم انداختم‌. با دو دست روی پایم را ماساژ دادم و به پهنای صورت اشک ریختم و ناله کردم. نمی‌دانم دردِ پا بود یا دردِ دل که سر به آسمان بلند کردم و با فریاد خدا را صدا زدم. آن‌قدر جیغ کشیدم و میان گریه خدا را صدا زدم که خانم تفاخری، از پایین صدایم را شنید و پشت در آمد. همان‌طور که مرتب در می‌زد، صدایم کرد:
    - افسانه؟ افسانه‌خانوم؟ افسانه‌خانوم خوبین؟ افسانه‌خانوم؟
    لنگان‌لنگان به‌طرف در رفتم و بازش کردم. خانم تفاخری با دیدنم هینی از ترس کشید و یک قدم عقب رفت. با چشمان گردشده به سرووضع نزارم اشاره کرد و گفت:
    - این چه حال‌وروزیه؟
    و نگاهش پایین‌تر رفت و روی پایم افتاد که به دنبال خود کشیده بودمش. با نگرانی دست روی دست کوبید.
    - خدا من رو مرگ بده! پات چرا این‌طوره؟ نکنه شکسته باشه؟
    انگار مادرم را دیده باشم، انگار نزدیک‌ترین کَسم را دیده باشم؛ با گریه خودم را به آغوشش انداختم و او چون خواهری مهربان، مرا در آغـ*ـوش کشید.
    - بمیرم برای دلت. بمیرم برات دختر.
    از وقتی ماجرای هوودارشدنم را فهمیده بود، وقوع هر اتفاقی را به پای آن می‌گذاشت. اشک‌هایم را پاک کرد. تلفن خانه به صدا در آمد. کشان‌کشان رفتم و آن را از پریز برق کشیدم. خانم تفاخری کلیپس موهایش را باز و از نو آن‌ها را جمع کرد. من روی مبل نشستم و پایم را گرفتم. از درد ناله می‌کردم و اشک می‌ریختم.
    - به آقاعمید زنگ بزنم؟
    بی‌درنگ گفتم:
    - نه!
    زیرلب چیزی گفت؛ گویا به عمید بدوبیراه می‌گفت. محلش ندادم. خم شد و آرام پایم را تکان داد. صدای آخَم بلند شد.
    - چیزی نیست. در رفته. اگه نمی‌ترسی، جا بندازم. هفت جدم شکسته‌بند بودن، بلدم. فقط یه لحظه درد داره.
    نمی‌دانم چرا به حرفش اعتماد کردم و نگفتم «نه، پایم می‌شکند». فکر نکردم خطر داشته باشد. شاید هم برایم مهم نبود. حال کسی را داشتم که ته دنیا را دیده و دیگر هیچ‌چیز فرقی به حالش ندارد. درد در تمام جانم پیچید. آخ بلندی کشیدم که صدایم در خانه پیچید. عرق سردی از تیره‌ی پشتم سُر خورد. خانم تفاخری هم از غفلتم استفاده کرد و مچ پایم را جا انداخت. کاش کسی بود که شکستگی قلبم را جا می‌انداخت...
     
    آخرین ویرایش:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    خانم تفاخری به دستشویی رفت تا آبی به دست‌ورویش بزند که پسرش از در نیمه‌باز خانه، سرش را داخل کرد و مادرش را صدا زد. حالا دیگر درد نداشتم. به‌طرفش رفتم و در را کامل باز کردم.
    - بیا تو عزیزم. مامانت اینجاست.
    هنوز از یاد عمید غافل نشده بودم. نگاهی به پایم انداخت و متعجب گفت:
    _عمو عمید زنگ زد گفت مثل اینکه پاتون آسیب دیده. تا خودش رو برسونه، مادرم بیاد پیشتون. من هم گفتم مامان بالاست.
    باز نگاهی به پایم انداخت که صحیح و سالم در اختیارم است. دروغ چرا؟ با اینکه به خون عمید تشنه بودم، اما از اینکه نگران و آن‌قدر دستپاچه شده که با خانه آقای تفاخری تماس گرفته، ته دلم ذوق کردم. صدای خانم تفاخری از پشت‌سرم آمد:
    - تو واسه چی اومدی بالا؟ برو سر درس و مشقت جونم مرگ شده. مگه تو امتحان میان‌ترم نداری بچه؟
    پسر بیچاره بی‌آنکه پیغامش را به مادرش برساند، پا به فرار گذاشت. دلم شکسته بود؛ شکسته‌تر شد. آخ که قدر پسر به این باادبی را ندانستن، از گناهان بزرگ بود! رو به سویش چرخاندم و گفتم:
    - خانوم تفاخری تو رو خدا این‌طوری باهاش حرف نزنین. بچه به این باادبی، آقایی. این‌طوری تحقیرش نکنین. برای خودش شخصیت داره؛ جلوی من دعواش نکنین تو رو خدا.
    خانم تفاخری بی‌حوصله دستش را در هوا چرخاند و گفت:
    - حوصله داری افسانه‌خانوم‌ها! بچه نداری نمی‌دونی چقدر سروکله‌زدن با این بچه‌های امروزی سخته. بچه نداری یه‌جور درده؛ داری هم یه‌جور درده. ولی از من می‌شنُفی، غصه نخور خواهر. خوشبختی به‌خدا!
    خداحافظی کرد و همان‌طور که از راه‌پله پایین می‌رفت، حرف زد و حرف زد و حرف زد تا صدایش با بسته‌شدن در واحد آپارتمانشان قطع شد. مستأصل به درودیوار خانه نگاه کردم. انگار همه‌چیز شده بود دست و گلویم را فشار می‌داد. حرف‌های خانم تفاخری اگر چه از سر جهالت بود؛ اما جگرم را آتش زد. آدمی از یک ثانیه بعد خود هم خبر ندارد! صبح خیال می‌کردم خوشبخت‌ترین آدم این کره خاکی‌ام، اما الان... گاه فکر می‌کنم آدم‌ها اصلاً حرف‌هایشان را مزه‌مزه می‌کنند؟ عقل پا در میانی کرد. «ندیدی آمد کمکت؟ ندیدی پایت را جا انداخت؟ نگرانت شد، بغلت کرد.» اما قلب شکسته‌ام پاسخ می‌داد «چه فایده؟ مثل گاو نُه من شیر ده که با آن‌همه زحمت، یک لگد می‌زند و همه‌ی شیر را هدر می‌دهد!»
    صدایش در پس ذهنم تکرار می‌شد «بچه نداری نمی‌دونی... بچه نداری نمی‌دونی...». که می‌گفت من بچه ندارم؟ من مادر هستم. من بچه دارم. من کسی را دارم که از پوست و خون و گوشت و استخوان خودم است. دلم می‌خواست داد بزنم، فریاد بزنم «آی مردم! من هم مادر هستم. من هم به زودی نوزادم را در آغـ*ـوش می‌گیرم».
    روی یکی از مبل‌ها وا رفتم و صدای عمید در گوشم پیچید: «بذار به مرجان زنگ بزنم بگم نمی‌تونم بیام.» صدای خانم تفاخری هم از سوی دیگر به لاله‌ی گوشم پیچید: «بچه نداری نمی‌دونی...». هجوم این‌همه فشار از هر سو به شانه‌های نحیف و نزارم، داشت خُردم می‌کرد. عمید داشت بدون من پدر می‌شد. بدون من از این لحظات لـ*ـذت می‌برد. او داشت بدون من صاحب فرزند می‌شد. حق داشت آزادانه برای بچه‌اش شادی کند، حق داشت پیش روی همه، قربان‌صدقه‌اش برود، حق داشت با خیال راحت او را بچه‌ام خطاب کند؛ اما من چه؟ نباید کوچک‌ترین واکنشی نشان می‌دادم که مبادا بگویند «بچه‌ی هوو را نوازش می‌کند تا بگوید حسود نیست!».
    زار زدم. گریه کردم. عمیدِ من! عمیدی که هجده‌سال به من نگفت بالای چشمت ابروست. عمیدی که دست رد به سـ*ـینه‌ی تمام دختران رنگ‌به‌رنگی که مادرش زیر سر داشت، زده بود. عمیدی که پای جسمِ ناتوان من مانده و یک تنه مقابل همه ایستاده بود. مردِ من، عزیزِ من، عشقِ نوجوانی من! داشتم این مرد را در کنار زنی دیگر می‌دیدم. داشتم پرپر می‌زدم. دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم: «بچه‌ام را بدهید! نمی‌خواهم جنین نوپای من، خط اتصال شما دو نفر باشد. فرزندم را پس بدهید. او را به من برگردانید».
    با پاهایی که انگار به وزنه‌ی ده‌تُنی زنجیر کرده باشند، به اتاق‌خواب رفتم. دست پیش بردم و واِن‌یکاد فرزندم را از کشوی میز درآوردم. بالا آوردمش؛ درست جلوی چشمانِ نمناکم. ظرافت نوشتارش را از نظر گذراندم. به تمیزی طلایش که انگار تازه از آب‌طلا درش آورده‌ بودند، نگاه کردم. آن را به لب‌هایم نزدیک کردم و آرام بوسیدم. کلام خدا را بوسیدم و انگار که پیراهن یوسف باشد؛ آرامم کرد. بوی نوزادم را می‌داد.
    از کمد لباس‌ها، ساک کنفی را برداشتم. لباس‌هایی که مادرشوهرم عیدی داده بود را درآوردم و روی تخت گذاشتم. خودم هم میان لباس‌ها نشستم و یک‌به‌یک آن‌ها را بوییدم و بوسیدم. با او حرف زدم؛ با او که حال مادرش بودم. گفتم که برای به‌دنیاآمدنش دارم چه سختی‌هایی می‌کشم. گفتم همه‌ی این سختی‌ها فدای یک لحظه‌ی در آغـ*ـوش کشیدنش. اما باز از عمید بد نگفتم. انگار که بچه‌ام جلو رویم نشسته باشد و به حرف‌هایم گوش دهد. نخواستم ابهت پدرش را زیر سؤال ببرم.
    در همین حال‌وهوا بودم که در زدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    خانم تفاخری بود.
    - افسانه‌خانوم خواهر، این شوهرت باز زنگ زد. خیلی نگرانته. بهش گفتم چیزی نیست پات رو جا انداختم‌ها، باز میگه برو بالا پیشش تا من برسم.
    کمی مِن‌ومِن کرد و بعد گفت:
    - میگم ببخشیدها فضولی نباشه؛ اما من جای تو باشم، این کارها رو نمی‌کنم. اینکه جوابش رو ندی تا زنگ بزنه پایین، اصلاً کار درستی نیست.
    ابروهایم در هم رفت. حسِ حقارت کردم. حتماً به‌خاطر اینکه مجبور شده دوباره بالا بیاید، ناراحت است. انگار متوجه اخم صورتم شد که سریع گفت:
    - نه نه. اشتباه نشه یه وقت. منظورم این نیست که چرا زنگ می‌زنه پایین.
    و لحن نصیحت‌گرانه به خود گرفت.
    - ببین افسانه‌جون، با این کارها اون رو از خودت دور می‌کنی. این‌جوری بیشتر میره طرف اون.
    و با چشم و ابرو خانه کناری را نشان داد. می‌دانست پدرشوهرم این خانه را برای مرجان خریده. نسبت به او خشمگین شدم. زن فضول با خودش فکر نمی‌کند شاید حرف‌هایش زهر داشته باشد؟ خیال می‌کند کیست که این‌قدر راحت در مورد خصوصی‌ترین مسائل زندگی‌ام نظر می‌دهد؟ با عصبانیت گفتم:
    - شوهر من هیچ‌وقت از من دور نمیشه! ببخشید که با زنگ‌زدنش مزاحمت ایجاد کرد.
    و در را محکم کوبیدم. همان‌جا به در تکیه دادم. صدای غرولند خانم تفاخری دور و دورتر شد تا اینکه با بسته‌شدن در واحدشان قطع شد. چانه‌ام لرزید. عجب روز شومی! حقارت پشت حقارت. عمید هم که...
    حالا که فکرش را می‌کنم، حق با او بود. زن بیچاره راست می‌گفت. با این کارها او را دور خواهم کرد. چطور در این هجده‌‌سال بی‌رقیب مانده بودم، همین چند ماهه داشتم او را از دست می‌دادم! مگر قبل‌ترها مادرشوهرم دختران رنگ‌وارنگ را ردیف نمی‌کرد؟ مگر به هزار و یک بهانه فخری را نشانش نمی‌داد؟ عمید اگر اهل این کارها بود، همان موقع دنبالش می‌رفت. اگر الان او را دور از خود می‌بینم، این خودم هستم که با حساسیت‌ها و اخلاق‌های وسواس‌گونه او را می‌رنجانم. همان‌جا سُریدم و پخش زمین شدم. باز اشک‌هایم جاری شدند و با خود گفتم «آخر زن! تو چرا جواب تلفنش را ندادی که مجبور شود به خانه همسایه زنگ بزند؟ چرا مسئله‌ی درون خانه را به بیرون کشاندی؟ تو کِی از این کارها می‌کردی؟»
    کلافه، چنگی به موهایم زدم و به پاهای درازشده‌ام نگاه کردم. گل نارنجیِ روی روفرشی‌ام از یک طرف آویزان شده بود. حتماً همان موقع که پایم پیچ خورد، به این روز افتاد. از جا برخاستم و به اتاق‌خواب برگشتم. نگاهی به لباس‌های بچه‌ام که روی تخت پخش بودند، انداختم. در کمد را باز و روفرشی‌هایم را مرتب گوشه کمد جفت کردم. صندل ساده و تخت مشکی‌ام را برداشتم و روی زمین انداختم. وقتی می‌پوشیدمش، فکر کردم بدهم کفاشی سر کوچه گل روی روفرشی‌ام را بدوزد.
    لباس‌ها را یکی‌یکی برداشتم و تا کردم. از کار اشتباهی که کرده بودم، با خودم در ستیز بودم. چرا تلفن را قطع کردم؟ چرا گوشی را خاموش کردم؟ آمدم به سالن برگردم و موبایلم را پیدا کنم، اما غرورم اجازه نداد. از طرفی دلم می‌خواست عمید نگرانم بماند و دلش مثل سیر و سرکه بجوشد که هی زنگ بزند و من جواب ندهم. دلم توجه می‌خواست. درست یا غلط، از اینکه الان نگران و حیران به‌سمت خانه بیاید و فقط و فقط به من فکر کند، لـ*ـذت می‌بردم. خانم تفاخری چه حرف‌هایی می‌زدها! کجا از من دور می‌شود؟ او که شیدا و مضطرب دومرتبه خانه‌شان زنگ زده و خبر مرا گرفته بود؛ چه دورشدنی؟ لباس‌ها را در ساک کنفی گذاشتم. حالا مرجان هم حساب کار دستش می‌آید. همین‌که عمید به کمکش نرفت و دارد پیش من می‌آید، یعنی من برنده‌ام.
    ساک را در کمد گذاشتم و برگشتم خودم را در آینه‌ی میز آرایش دیدم. مگر جنگ بود که من برنده باشم؟ مگر بین من و مرجان درگیری بود؟ کلید در قفل چرخید و صدای عمید، روح تازه به جانِ سردم دمید:
    - افسانه‌جان؟ افسانه؟ افسانه قربونت برم؟
    صدایش نزدیک شد. نمی‌دانم چرا اما زود روی تخت دراز کشیدم و خودم را زدم به بی‌حالی. این‌طوری اگر می‌دید سالم و سرحالم، شاید نگرانی‌اش فروکش می‌کرد. زود خودش را به اتاق‌خواب رساند. پشتم به او بود. نفس گرمش روی گردنم دمید، بـ..وسـ..ـه‌ای نرم و نازک جای گذاشت و لبه‌ی تخت نشست. آرام دستش را روی طره موهای جلو پیشانی‌ام کشید و آن‌ها را پشت گوشم انداخت. خم شد و گونه‌ام را بوسید.
    - تو که من رو نصف عمر کردی قربونت برم!
    اگر بگویم داشتم برای آغوشش پرپر می‌زدم، دروغ نگفته‌ام! با این‌همه، به روی خودم نیاوردم و همان‌طور پشت به او ماندم. آرام بازویم را گرفت و مرا به‌طرف خود برگرداند. نتوانستم تاب بیاورم. نتوانستم بیش از این ناز کنم تا منتم را بکشد. همین‌که چشمم به چشمان نگران و عاشقش افتاد، چانه‌ام لرزید و دست دور گردنش انداختم. خم شد و در آغوشم گرفت. موهایم را نوازش کرد و آرام‌آرام بوسید. هیچ حرفی نزد و گذاشت گریه کنم. گذاشت سبک شوم. گذاشت یک دل سیر از آغوشش حظ ببرم.
    آرام که شدم، آهسته حلقه‌ی دستانم را از دور گردنش رها کردم. آرام در جای خود نشست و خیره‌ی چشمان خیسم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    آمدم حرف بزنم که انگشتانش را روی لبم گذاشت.
    - هیش! هیچی نگو. چیزی نگو که بعد پشیمون بشی گل قشنگم.
    دلم خون بود، چطور حرفی نمی‌زدم؟ چطور به او اعتراض نمی‌کردم؟ دستش را از روی دهانم پس زدم.
    - تو خیلی بدی عمید، خیلی بدی.
    لبخند موزیانه‌ای گوشه‌ی لبش جا خوش کرد. آرام دست برد و پایم را نوازش کرد.
    - خانوم تفاخری هم یه پا فیزیوتراپ بود ما خبر نداشتیم‌ها! دیگه درد نداری که جونم؟
    دستش را از روی پایم پس زدم و در جای خود نیم‌خیز شدم. صاف به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
    - تو با اجازه‌ی کی به مرجان زنگ زدی؟ با اجازه‌ی کی بهش گفتی میری پیشش؟
    موهایم را کنار زد و لاله‌ی گوشم را نوازش کرد.
    - داری اشتباه می‌کنی افسانه. من به‌خاطر بچه‌مونه که...
    - به‌خاطر بچه‌مونه به‌خاطر بچه‌مونه! این‌ها همه‌ش بهونه‌ست.
    لبخند در دهانش ماسید و متعجب نگاهم کرد. به چشمانش خیره شدم و با خشم گفتم:
    - فکر می‌کنی من خرم؟ نمی‌فهمم؟ چه دلیلی داره تو پاشی بری دنبال کارش که اون بره خونه؟ خیلی نگران بودی، به من می‌گفتی من بهش زنگ بزنم. من ازش بخوام بره خونه. من!
    صدا در بغض گلویم لرزید:
    - نه تو!
    چشمان عمید میان چشمانم دودو زد؛ گویی می‌خواست عمق فاجعه را بیابد. آشفته، چنگی به موهایش زد و نفسش را با آهی بیرون داد. روی از من برگرداند. آخر که باور می‌کند که من وسط این دعوا هم دلم هوای آغوشش را می‌کند؟ که می‌خواهم میان آن بازوان تنومند آرام گیرم؟ اما بغلم نکرد. خشمگین به صورتم نگاه کرد. اولین بار بود که این‌گونه نگاهم می‌کرد. در چشمانش ذره‌ای لطافت دیده نمی‌شد.
    - تو داری به من تهمت می‌زنی افسانه؟
    رگ‌های کنار شقیقه‌اش متورم شده بود. حس کردم تارهای سپیدِ مویش بیشتر شده. لب‌هایم را به هم فشار دادم. ته دلم به او ایمان داشتم اما از او دلخور بودم؛ همین باعث شد حرفی نزنم و او سکوتم را نشانِ تأیید حرفش بداند.
    از جا برخاست و چند بار دور اتاق چرخید. فکش را قفل کرده و روی هم فشار می‌داد. ناگهان به‌طرفم برگشت و انگشت اشاره به‌سویم گرفت.
    - هیچ‌وقت این تهمتت رو فراموش نمی‌کنم افسانه.
    حس کردم پرده‌ای اشک به چشمانش نشست. با عصبانیت تکرار کرد:
    - هیچ‌وقت!
    کلافه و خشمگین از در بیرون رفت و بغض من با بسته‌شدن در آپارتمان، ترکید. مانند ماتم‌زده‌ها شوکه شده بودم. همه‌چیز در چشم به هم زدنی اتفاق افتاده بود. به خیالم که دارم ناز می‌کنم! ناگهان به خودم آمدم و دو دستی توی سرم زدم. این چه کاری بود که کردم؟ حق دارد ناراحت شود. چرا او را که برای من این‌قدر نگران بود، از خود رنجاندم؟ چرا مَردم را که داشت منتم را می‌کشید، از خود راندم؟ چرا باسیاست رفتار نکردم؟ چرا گذاشتم کار به اینجا بکشد؟ آی خدا! حالا چه کنم؟ چه خاکی بر سرم کنم؟ وای مادر کجایی که حال دخترت را ببینی؟ کجایی که به دادم برسی؟ عزیزِ دلم! جنین چند ماهه‌ی من! کجایی جانِ دلم؟ کجایی که حال‌وروز مادرت را ببینی؟
    ای خدا! چقدر همه‌جا تاریک است. چقدر همه‌چیز سیاه است.
    عمید! عمیدم کجا رفت؟ نکند مرا گذاشت و دنبال کار مرجان رفت؟ ای خاک بر سرت افسانه! حالا چه وقت این اداها بود؟ چه وقت ناز و کرشمه بود؟ ندیدی چطور داشت نازت را می‌خرید؟ خودت خرابش کردی. ناز و عشـ*ـوه هم حدی دارد! ندیدی چطور کار و زندگی‌اش را ول کرد و خود را به تو رساند؟ جوابش این بود؟ اگر تا الان همه‌چیز در لفافه بود، حالا عیان شد. تشت رسوایی از بام افتاد و خبرش تا خانه‌ی خانم تفاخری هم رفت. ای بی‌سیاست! ای زن نفهم! خودت او را از خانه بیرون فرستادی، خودت!
    مثل دیوانه‌ها از روی تخت برخاستم و دوره افتادم. دورتادور خانه راه رفتم، اشک ریختم و خودم را لعن و نفرین کردم. عمیدم کجا رفت؟ چرا گذاشتم برود؟ چرا با این حال از خانه بیرون فرستادمش؟ چرا جلویش را نگرفتم؟ چرا نگفتم به او ایمان دارم؟ که تهمت نمی‌زنم؟
    صورتِ شکسته‌اش وقتی گفت «هیچ‌وقت این تهمتت را فراموش نمی‌کنم»، جلوی چشمانم نقش بست. وقتی با خشم و دلی شکسته اتاق را ترک کرد‌، چقدر رفتارش به نظرم سنگین آمد. چقدر راه‌رفتنش در آن کت‌شلوار رسمی و با آن موهای جوگندمی، به نظرم خواستنی آمد. الان چه می‌کند؟ الان هر زنی او را ببیند، شیفته‌اش می‌شود؛ شیفته‌ی قدوبالایش، مرام و معرفتش، شیفته‌ی نجابت و مهربانی‌اش.
    این چه کاری بود که کردم؟ با دست خودم او را از خود دور کردم. راست می‌گفت خانم تفاخری! با این کارها دور می‌شود و بیشتر به‌طرف مرجان می‌رود. لب گزیدم. گفتم مرجان؟
    مستأصل وسط هال روی زمین نشستم. آخ... حتماً الان سراغ او رفته. قلبم آتش گرفت. به دوروبر نگاه کردم. باید کاری کنم. نباید همین‌طور دست روی دست بگذارم. باید به او زنگ بزنم. باید برش گردانم. صدایی ته قلبم گفت «چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟».
    مانند نابیناها دست روی زمین کشیدم تا ببینم موبایل را کجا انداخته‌ام. آه! پیدایش کردم. کنار پایه‌ی مبل سه‌نفره بود. وقتی روشنش کردم، تماس‌های بی‌پاسخ عمید روی صفحه بالا آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    حسرت‌وار نگاهش کردم. اشک چشمانم نمی‌گذاشت راحت ببینم. کاش زمان به عقب برمی‌گشت، کاش جوابش را می‌دادم. با دستی لرزان، شماره‌اش را گرفتم. قلبم عین گنجشک می‌تپید و دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. صدای بوق‌های ش‌دار و بی‌جواب، همچون قیری مذاب بود که داشت جانم را به آتش می‌کشید. هر لحظه می‌گفتم الان است که صدای گرم و شیدا و لحن «جان» گفتنش، آرامم کند؛ اما خیر! گوشی را برنداشت که نداشت! چند بار زنگ زدم. برایش پیام فرستادم. ته دلم هزار بار گفتم «عمید جان اشتباه کردم. اصلاً غلط کردم».
    با دست راست گوشی را نگه داشته بودم و ناخن‌های دست دیگرم را می‌جویدم. هزار فکروخیال جلوی چشمانم رژه می‌رفتند. خون، خونم را می‌خورد. عمید را می‌دیدم با آن سروشکل، با آن سرووضع خواستنی، پشت فرمان نشسته و مرجان را به خانه می‌رساند. حتماً مراقب است درست رانندگی کند تا اذیت نشود. ای داد بر من! دیدی؟ دیدی با دست خودت خود را به هچل انداختی افسانه؟ دیدی چه بلایی سر خودت آوردی؟ یعنی چه که همه‌جا را پر کردید عمید زن گرفته؟
    ناامید از تلاش بیشتر، گوشی را کنار گذاشتم و پشت دستم کوبیدم. پدرت نگفت نکن؟ مادرت نگفت نکن؟ این چه کاری بود که کردی؟! مردم ننگ می‌دانند؟ رحم اجاره‌ای را نمی‌فهمند؟ خب به درک! خب به جهنم! زندگی و آرامش خودت را فدای چه کردی؟ فدای حرف دیگران؟ پس فردا که بچه‌ات دنیا آمد و پرسید «مامان این زن‌بابایی که همه حرفش را می‌زنند، کو؟ کجاست؟»، چه جوابی داری بدهی؟ برای خودت عقل کل شده بودی؟ نقشه ریختی؟ برنامه چیدی؟
    از جای خود برخاستم و دور اتاق راه افتادم. یعنی چه که مادرم بد می‌داند و پدرم قبول نمی‌کند؟ خب نکنند! قرآن خدا را که نفی نکرده بودیم! می‌خواستیم بچه‌دار شویم. مثل کرورکرور زن و مردی که بی‌دردسر از رحم اجاره‌ای بچه‌دار می‌شوند، ما هم بچه‌دار می‌شدیم. مرجان را نمی‌دیدیم، او را وارد خانه و خانواده‌ی خود نمی‌کردیم، عین نُه ماه را لـ*ـذت می‌بردیم و منتظر جگرگوشه‌مان می‌ماندیم. مگر باقی خانواده‌ها که از این طریق بچه‌دار می‌شدند، ناراضی بودند؟ مثلاً همان زنی که آن روز دیدم؛ چقدر سرحال بود، چقدر خوشحال به نظر می‌رسید. حالا من! هنوز به نیمه‌ی راه نرسیده، این‌طور داغون شده‌ام. صدایی از پس ذهنم فریاد کشید «عمید را نمی‌شناسی؟ حساس شده‌ای!»
    کلافه روی مبل نشستم. حساس شده‌ام یا این واقعیت است؟ چنگی به موهایم زدم. کمی بلند شده بودند. انگار که بخواهم ابر خیال را بزدایم، دستم را در هوا چرخاندم.
    یک ساعت به تلوزیون رو‌به‌رویم خیره شدم و پلک نزدم. افکار مشوش، خاطرم را ناراحت کرده بودند. آخر سر خم شدم و گوشی را از روی زمین برداشتم. از نو شماره عمید را گرفتم. بوق و بوق و بوق... یاد لحظه‌ای افتادم که با نگرانی به خانه آمد. یاد بـ..وسـ..ـه و نوازشش... ای خاک بر سرت افسانه! احترام خودت را از بین بردی. وقتی از تو سؤال کرد، نباید سکوت می‌کردی. نمی‌شناسی‌اش؟ نمی‌دانی چقدر روی تو حساس است؟ کم از او احترام دیدی در این هجده‌سال؟
    به درودیوار خانه نگاه کردم. انگار خانه روی سرم آوار شده بود. حالا چه کنم؟ کجا پیدایش کنم؟ ته دلم لرزید و به یک نام رسیدم؛ مرجان، مرجانِ نیایش!
    با دستی لرزان گوشی را بلند کردم. نفس‌هایم به شماره افتاده بودند و انگشتم حرکت نمی‌کرد. به زحمت شماره‌اش را آوردم. معده‌ام داشت می‌سوخت. صدایی در وجودم گفت «به خیالت هم می‌رفت که بخواهی خبر عمیدت را از زنی دیگر بگیری؟». قلبم داشت از کار می‌افتاد. عرق سرد روی پیشانی‌ام را با پشت دست پاک کردم. صدا دوباره گفت «چه کرده‌ای که مجبوری سراغ شوهرت را از مرجان بگیری؟».
    با زحمت انگشتم را روی نام مرجان نگه داشتم و زنگ زدم. به سومین بوق نرسید که برداشت. حالا لال شدم! بگویم چه؟ بگویم عمید جواب مرا نمی‌دهد؟ بگویم صدایش بزن، گوشی را دستش بده؟ آخر چه بگویم؟ صدای الوالوگفتن مرجان چو خنجری بود که دانه‌دانه قلبم را می‌شکافت. نتوانستم، تاب نیاوردم؛ گوشی را قطع کردم. این بار او بود که تماس گرفت. نامش لرزه به جانم می‌انداخت. بااین‌حال، همین‌که بندِ دل مرا در بطن خود داشت، ترحمم را برمی‌انگیخت. جواب دادم:
    - سلام مرجان.
    اولین بار بود که او را با «جان» خطاب نکردم. شاید این آغاز جنگ من و او بود.
    - سلام افسانه‌خانوم. خوبین؟ زنگ زده بودین؟
    شما را به خدا نگاه کنید! می‌بینید به روی خود نمی‌آورد؟ شما جای من بودید چه می‌کردید؟ دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و سعی کردم به خود مسلط باشم. به زحمت لب گشودم:
    - عمیدجانم گفت گویا آقاعرفان تصادف کردن.
    از قصد «جان» را غلیظ‌تر گفتم. خنده ملایمی کرد و گفت:
    - ای بابا. نگران نشین تو رو خدا. من که به عمیدخان گفتم چیز خاصی نیست. الحمدلله همین الان دکتر گفت شکستگی هم نداره. یه چهارتا کوفتگیه که دردش واسه همونه. فقط چون تا عکس بگیره و اینا یه‌کم طول می‌کشید، زنگ زدم نوبت امروز رو کنسل کردم.
    همان‌جا وا رفتم. چیز خاصی نیست؟ عمید برای چهارتا کوفتگی آن‌قدر شلوغش کرده بود؟ به‌خاطر این می‌خواست تا آنجا برود؟
    دیگر خشم نبود، ناراحتی نبود؛ این شوک بود که گریبانم را گرفته و راه نفسم را بند آورده بود. به زحمت گفتم:
    - شکر. خودت... بچه‌م خوبه؟
    آن‌قدر حالم بد بود که حتی بدم آمد حال خودش را بپرسم.
    - اون هم خوبه. نگرانش نباشین افسانه‌خانوم.
    یک لحظه ساکت شد. بعد شروع کرد به سلام‌علیک کردن با کسی. صدای عمید که آمد، تیر خلاص بود! صدای مرجان در گوشم پیچید:
    - عمیدآقا هم همین الان رسیدن. تو رو خدا ببخشین افسانه‌جون. حسابی توی زحمت انداختمتون.
    نمی‌دانم خداحافظی کردم یا نه. همین‌که گوشی را قطع کردم، احساس کردم دیگر خون به مغزم نمی‌رسد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    ***
    چراغ که روشن شد، پلک‌هایم پریدند. به زحمت چشم باز کردم و نگاهی به دوروبر انداختم. روی مبل بودم. عمید در را پشت‌سرش بست. انگار که کوه کنده باشم، جسمم سنگین بود. به زحمت در جای خود نشستم و خمیازه‌ای کش‌دار کشیدم؛ اما همین‌که چشمم به کت‌شلوار عمید افتاد، تمام آنچه امروز گذشت به خاطرم آمد. عمید نیم‌نگاهی به من انداخت و بی‌آنکه سلام کند یا مرا در آغـ*ـوش بکشد، به‌طرف دستشویی رفت. هم‌زمان موبایلم زنگ خورد. مادرم بود. برنداشتم. به ساعت ساچمه‌دار روی دیوار نگاه کردم؛ از ده گذشته بود و نمی‌دانم در این مدت خواب بودم یا از هوش رفته بودم. چیزی به خاطر نمی‌آوردم. سرم سنگین بود و درد می‌کرد. چیزی سر دلم سنگینی می‌کرد.
    با اینکه لب به چیزی نزده بودم، اما احساس می‌کردم مسموم شده‌ام. عمید از دستشویی بیرون آمد و به اتاق خواب رفت و من تکان نخوردم؛ منتظر نشستم تا بیاید و منتم را بکشد. مگر غیر از این بود که هر وقت قهر می‌کردیم، خودش پیش‌قدم می‌شد؟ پنج دقیقه، ده دقیقه، نیم ساعت؛ نخیر! انگار قصد نداشت بیرون بیاید.
    با تنی که جرمش دو چندان شده بود، از جا برخاستم و به آشپزخانه رفتم. از فریزر یک بسته قرمه‌سبزی آماده بیرون آوردم و در یخچال گذاشتم. هر وقت غذا زیاد درست می‌کردم، مقداری را فریز می‌کردم برای چنین مواقعی. یک پیمانه برنج شستم و بی‌آنکه بگذارم خیس بخورد، آب برنج را گذاشتم و تروفرز برنج را دم کردم. از قصد قابلمه و آبکش و ظرف‌وظروف را روی کابینت می‌کوبیدم و سروصدا می‌کردم. با خود گفتم «الان می‌آید، الان می‌آید».
    عطر برنج بلند شد، اما هم‌چنان حس می‌کردم سر دلم سنگین است. برنج را در ظرف غذای عمید ریختم و منتظر ماندم خنک شود. از قصد بیشتر درست نکردم. شام بی شام! اما دلم نمی‌آمد فردا بی نهار بفرستمش سرکار. روی اپن را دستمال کشیدم. آشپزخانه را مرتب کردم. کمی کاهو آوردم و مشغول ریزکردن شدم. هر از گاهی تکه‌ای می‌خوردم.
    ظرف دردار کوچک را از کابینت بیرون کشیدم. با گوجه گیلاسی و خیار، سروته سالاد را هم آوردم و در ظرف را بستم. به ظرف غذای عمید دست زدم. هنوز کمی گرم بود؛ اما بی‌حوصله درش را بستم و به‌همراه ظرف سالاد، کنار قرمه‌سبزی گذاشتم. فردا که ببیند برایش غذا گذاشته‌ام، دلش می‌سوزد که امشب حرفی نزد.
    در یخچال را که بستم، اخم‌هایم در هم رفت. او اشتباه کرده آن وقت خودش هم قهر می‌کند! حق با من است آن وقت خودم باید بهانه‌ی آشتی دستش دهم. گوشی‌ام صدا داد. بی‌حوصله برش داشتم و با دیدن نام مرجان، سر دلم آشوب شد و عق زدم. نباید همان چند دانه کاهو را به دهان می‌انداختم. سردی‌ام کرده. با دست‌هایی لرزان پیامش را باز کردم.
    «امروز خیلی به زحمت انداختمتون. روم سیاه. خدا از خواهری کمتون نکنه. عمیدآقا گفتن شما اصرار کردین که بیان کمک. ان‌شاءلله بچه تپل‌مپل و سرخ و سفیدتون رو که سالم تحویل بدم، ذره‌ای جبران محبت‌هاتون بشه».
    پشت زانوانم سست شد و همان‌جا روی زمین نشستم. من کی اصرارش کردم؟ کورسویی امید در قلبم روشن شد. همین‌که مرا بهانه کرده برای دلواپسی خودش، باز هم جای شکر داشت. همین‌که در حضور او این‌طور وانمود کرده، راه را برای هر فکر دیگری بسته بود.
    لبخند رنگ‌پریده‌ای روی لب‌هایم جا خوش کرد. عمید دوستم دارد. عمید فقط مرا دوست دارد. لب به دندان گزیدم. کاسه چشمانم پر آب شد و با خود گفتم «ببین کار به کجا کشیده که برای آنکه دوستم دارد، خوشحالی می‌کنم!»‌. ای سیاه‌بخت افسانه!
    در همین فکرها بودم که سایه‌ی عمید از بالای سرم روی زمین آشپزخانه افتاد. سریع چشمانم را پاک کردم. از پشت اپن، گرمای صدایش طنین‌انداز شد:
    - به‌خدا فقط به‌خاطر بچه بود افسانه.
    لحن صدایش آرام، متین و لرزان بود. هیچ نگفتم؛ یعنی حرفی نداشتم که بزنم. گرمای اشک دوطرف گونه‌ام را خیس کرد. اپن را دور زد و بالای سرم ایستاد.
    - هیچ فکر نمی‌کردم این دوران، این‌جوری بخواد طی بشه.
    وقتی دید حرفی نمی‌زنم، رودررویم نشست.
    - افسانه؟
    جوابی ندادم. ته دلم از اینکه حرمت مرا در حضور مرجان نگه داشته، شاد بودم؛ اما دلخوری‌ام بیش از این حرف‌ها بود که با چهار کلمه حرف رفع شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    نمی‌دانم چرا تنها دست‌آویزش بچه بود. توجیه تمام رفتارهای درست‌وغلطش بچه بود. پژمردگی و ناراحتی مرا نمی‌دید. دل‌مشغولی و نگرانی‌ام را نمی‌دید. ناراحتِ این بود که خودش بد جلوه داده شود. مدام سعی در توجیه کارش داشت بی‌آنکه کلامی حالم را بپرسد یا بگوید «زن، چرا این‌طور آشفته به‌نظر می‌رسی؟». شاید هم همین نازکشیدن‌هایش به همان جهت باشد که من راجع‌به او خیال بد نکنم.
    دست زیر چانه‌ام برد و صورتم را بالا آورد. صاف به چشمانم نگاه کرد. دلم رفت
    - چرا با من این کار رو کردی عمید؟
    صورت مردانه‌اش در هم رفت، اما از رو نرفتم. حالا که سر صحبت را باز کردم، باید تا تهش می‌رفتم.
    _چرا رفتی پیش مرجان؟ چرا به‌خاطرش با من دعوا کردی؟
    بغضم گرفت. عمید تابه‌حال به‌خاطر کسی مرا در خانه تنها نگذاشته بود. با انگشت شستش اشکی که می‌رفت تا از گوشه چشمم سرازیر شود را پاک کرد و با صدایی آرام، بی‌نهایت آرام گفت:
    - من دعوا کردم یا تو خانم‌خانما؟
    رو برگرداندم که مجدد گفت:
    - تو به من تهمت زدی افسانه! اما نگاه کن؛ من باز نشستم اینجا، کف آشپزخونه و دارم به تو التماس می‌کنم باهام آشتی کنی. خب چیکار کنم؟ یه دونه افسانه که بیشتر از دار دنیا ندارم که!
    کلمات به خیالم اغواگر می‌آمدند. داشتم آرام‌آرام خام می‌شدم؛ همچو معتادی که با مواد مخـ ـدر تسکین می‌یابد. داشتم با کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌ها، لحن بیان و آوای خوش صدایش محسور و مـسـ*ـت می‌شدم.
    - آخه یه مامان‌خانوم بیشتر نداریم که!
    باز خام شدم. باز اثر سکرآور کلامش جادویم کرد. راست می‌گفت، من «مامان خانم» بودم.
    آشتی کردیم. به‌خاطر خودم نه؛ به‌خاطر بچه‌ام. خب راست می‌گفت دیگر! مرجان که نمی‌تواند با آن حال‌ووضع دنبال کار بیمارستان باشد. تازه محیط بیمارستان هم آلوده است. خدایی نکرده تبی، ویروسی چیزی بهش سرایت می‌کرد و دامانِ کودک ما را می‌گرفت.
    از به‌کاربردن کلمه‌ی جنین حسِ خوبی نداشتم. بیشتر دوست داشتم او را «کودکم» یا «نوزادم» خطاب کنم. اینکه صورتش را، دست‌وپای سرخ و سفیدش را، سر بی‌مو یا پرپشتش را تصور کنم، دلم غنج می‌رفت.
    نوبت بعدی دکتر، هفته‌ی بعد تعیین شد.
    صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. بی‌حوصله نگاهی به شماره انداختم. اولِ صبحی مادرشوهرم چه‌کارم داشت؟ البته پیش‌ترها هم هر وقت کار واجبی داشت، صبح زود زنگ می‌زد. می‌دانست برای صبحانه‌دادن به عمید بیدار خواهم شد. که البته امروز را درست حدس نزده بود! جواب دادم. بعد از حال‌واحوال و حرف‌های روزمره، کمی مِن‌ومِن کرد و سپس گفت:
    - میگم افسانه‌جون، یه وقت به دل نگیری‌ها؛ ولی خیلی وقته از مرجان خبری ندارم گفتم یه زنگی به تو بزنم حالش رو بپرسم.
    بی‌آنکه متوجه لرزش خفیف صدایم شود، گفتم:
    - خب مادرجون مرجان که خودش موبایل داره. چرا به خودش زنگ نمی‌زنین؟
    از اینکه تا این حد در مقابل مرجان ضعف نشان می‌داد، عصبانی بودم. اگر من بودم، تا الان صد بار مرا شسته و روی بند پهن کرده بود!
    - آخه مادر، تو که غریبه نیستی؛ این دختر زیاد با ما نمی‌جوشه. حیف که حامله‌ست، وگرنه خودم می‌دونستم چطور به راه بیارمش. میگم یه وقتی بچه‌م عمید نرنجه ازم. به‌هرحال تصدقش بشم بعد این‌همه سال، خدا یه بچه داره می‌ذاره تو بغلش. دلم رضا نمیده دل‌آشوبش کنم.
    - مرجان خوبه. شکر. الحمدلله.
    مشتاقانه پرسید:
    - صدای قلبش رو شنیدین؟ الهی مامان انیس فدای قلب کوچولوش بشه.
    ته دلم غنج رفت و از اینکه فرزند مرا ناز می‌کند، شادمان شدم‌.
    - مگه عمید بهتون نگفت؟ مرجان دیروز یه مشکلی برای داداشش پیش اومد، نرفت مطب. نوبتش عقب افتاد.
    صدای مادرشوهرم به صورت کاملاً محسوسی رنگ کدورت به خود گرفت:
    - عمید که والا ما رو...
    گویی از ادامه حرفش پشیمان شد و باز گفت:
    - عمید که بچه‌م یه سر داره و هزار سودا.
    دیگر حرف خاصی نزدیم و خداحافظی کرد. بلند شدم و پارچه‌ی روی تخت را مرتب کردم. همین‌که از اتاق بیرون آمدم، کلید در قفل چرخید و عمید نان سنگک به دست وارد شد. چشمش که به من افتاد، لبخند زد و نان را بالا گرفت و گفت:
    - رفتم واسه خانومِ هپلیِ خوابالوم نون تازه گرفتم بخوره جون بگیره.
    دستی به موهای به‌هم‌ریخته‌ام کشیدم.
    - تا من یه آبی به دست‌وصورتم بزنم، صبحونه رو حاضر کن.
    صدای «ای به چشم» گفتنش با بسته‌شدن در سرویس‌بهداشتی کم‌رنگ شد. نگاهی به خودم در آینه انداختم. راست می‌گفت؛ هپلی شده‌بودم. پیش از شستن دست‌ورویم، موهایم را شانه نزده بودم. با خود گفتم «دیدی چه‌کار کردی؟ زن باید همیشه برای شوهرش مرتب و منظم باشد؛ نه این‌طور شلخته و به‌هم‌ریخته!»
    دست‌وصورتم را شستم و به اتاق برگشتم. بوی نان تازه خانه را برداشته بود و اشتهایم را تحـریـ*ک می‌کرد. دستی به سرورویم کشیدم و لباس خوابم را با پیراهنی آستین حلقه‌ای، کوتاه و یقه باز عوض کردم. داشتم حالت موهایم را بررسی می‌کردم که عمید در چهارچوب در ظاهر شد و از درون آینه، به رویم لبخند زد.
    - عجله کن خوشگل‌خانوم. من باید برم سرکارها!
    برگشتم و صاف به چشمانش نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا