آنچنان با ذوق نگاه میکرد که انگار فرزندمان را در آغـ*ـوش گرفته است. دلم نمیخواست مرجان اینطور با ذوق، به لباسهای بچهام دست بزند و قربانصدقهشان برود. اینها مال بچهی من بودند. باید اینها را به من میدادند. عمید، پیراهن را در دامنم گذاشت و آرام کنار گوشم گفت:
- بیا. بگیر دخترت رو.
نگاه شیطنتباری به صورتم انداخت. دیگر داشتم واقعاً حضورش را حس میکردم. برای منی که او را در بطن خود نداشتم، لمسِ بودنش از همین چیزها بود؛ از همین لباسها، همان وانیکاد. من که نمیتوانستم تکانخوردنها و لگدزدنهایش را حس کنم، روزبهروز بزرگترشدنش را حس کنم. باید تا بهدنیاآمدنش با همین چیزها آرامش مییافتم.
لباس را روی دست بلند کردم که لبخند پررنگی روی لبهایم نشست و نمیدانم چه شد که گفتم:
- کِی میشه این رو تنش کنم ببرمش مهمونی؟
نگاههای معنادار خانوادهی عمید به یکدیگر، مرا متوجه کرد. داشتم بند را آب میدادم که مرجان به دادم رسید.
- انشاءلله بهزودی افسانهجون.
مادرشوهرم هم دست روی دستم گذاشت و گفت:
- الهی شکر که بچهم دو تا مادر دلسوز و مهربون داره. خدا الهی به تو هم یه کاکل زری میده افسانهجون. دلم روشنه.
با ناباوری به چشمانش نگاه کردم. آیا این زنِ دلسوز که برای بهثمرنشستن زندگی عمید از هیچ کوششی فروگذار نکرده بود، به خیالش هم میآمد که این بچه تنها مال من است و نه برای مرجان؟ اگر میفهمید ما دست به چنین کاری زدهایم تا فرزند خودمان را در آغـ*ـوش بگیریم، چه واکنشی نشان میداد؟
چشم از من برداشت و عیدی بقیه را داد. دیگر چیزی به چشمم نمیآمد. دست پیش بردم و لباسهای بچهام را یکییکی نگاه کردم. نگاه سنگین دیگران را روی خود حس میکردم، اما برایم مهم نبود؛ دلم میخواست در این حال خوش غرق باشم. دیگران به حساب حسرت میگذاشتند، اما مهم برای من، عمید بود. عمید که پابهپای من لباسها را بلند میکرد و جلوی دیدگان مشتاقش میگرفت. از همه بیشتر، این حالِ خوش عمید بود که تپش قلبم را منظم میکرد و حالِ خوش به رگهایم میریخت. دیدن نگاه مشتاق این مرد شریف، بیش از هر چیزی آرامم میکرد. این مرد که اینهمه سال بهخاطر من و به عشق من، خود را از این حسِ زیبای پدرشدن محروم کرده بود. وقتی با اشتیاق روی لباسها دست میکشید و با ذوق به مادر و خواهرش میگفت:
- جیبش رو نگاه کنین.
- اِ کلاه هم داره!
- آسیه این شبیه همونه که سودابه هم داره.
با شوق نگاهش کردم. مادر و خواهرش به زحمت لبخند میزدند. دیدن اینهمه شور و اشتیاق عمید، اشک شوق به چشمانشان آورده بود و بهسختی سعی در حفظ ظاهر داشتند. پدرشوهرم اما تاب نیاورد و با بغضی که چشمانش را خیس کرده بود، جلو آمد و پیشانی عمید را بوسید. تا این کار را کرد، اشک از چشمان مادر و خواهرش راه افتاد. بهتر! چرا که من هم از این همه خوشبختی و سعادت، دلم میخواست بگریم؛ از سر شوق، از روی رغبت؛ ولی همینکه چشمانم نم گرفت، به خود نهیب زدم «مبادا دوباره دسته گل به آب دهی! اگر اشک بریزی، میگذارند به حساب ناراحتی و دلِ شکستهات.»
بهزحمت خودم را کنترل کردم. میان اشک و لبخند آنها، به کمک مرجان لباسها را تا کردم. حواسم بود که دخترانه و پسرانهها را جدا کنم و زمستانیها زیر، و تابستانیها رو باشند. لباسها را در کیسهی کنفی روی خنچه گذاشتم. دیدم که فخری دارد زیر گوش سودابه پچپچ میکند، اما به روی خود نیاوردم. بلند شدم تا کیسهی لباسها را کنار کیفم بگذارم که سودابه جلو آمد.
- زندایی، مرجانجون هم زنِ دایی عمیده؟
حمیدآقا آمرانه صدایش زد:
- سودابه! بیا اینجا ببینم.
برگشتم نگاهی گذرا به جمع انداختم. انگار همه چشم به دهان من دوخته بودند. عمید گفت:
- بیا اینجا داییجون.
سودابه را روی پای خود نشاند و فخری، فاتحانه به من لبخند زد. عمید گفت:
- کی به شما این رو گفته عشقِ دایی؟
از ذکاوت عمید لذّت بردم. سودابه، دم موهایش را که با ربان بسته بود، به دست گرفت و با صدای کودکانهاش گفت:
- فخریجون میگه زندایی افسانه بچه نداره. برای همین دایی عمید با مرجانجون عروسی کرده تا دعا کنن خدا بهشون بچه بده.
بعد طوری که انگار کشف بزرگی کرده باشد، موهایش را رها کرد و به صورت عمید چشم دوخت.
- ولی مرجانجون که لباس عروس نپوشید که!
مادر شوهرم روی دست خود کوبید و زیرلب «خدا مرگم بدهد» گفت. عمید پیشانی سودابه را بوسید و گفت:
- برو پیش مامان آسیه داییجون.
و از جا برخاست. سرتاپا چشم شدم. آهسته بهطرف مبل رفت، کتش را برداشت و بعد دست مادرش را که هاجوواج نگاهش میکرد، بوسید. از پدرش هم تشکر کرد. حمیدآقا از جای خود برخاست و روی هم را بوسیدند. از آسیه هم خداحافظی کرد. رو به من گفت:
- تو و مرجان برین تو حیاط تا من بیام.
وسایلمان را برداشتیم و سر پا خداحافظی کردیم. از حیاط شنیدم که آسیه گفت:
- بچهست داداش؛ عقلش نمیرسه. شما بزرگی کنین و ببخشید.
صدای گریهی کسری از اتاق آسیه بلند شد. انگار سروصدا بیدارش کرده بود.
- بیا. بگیر دخترت رو.
نگاه شیطنتباری به صورتم انداخت. دیگر داشتم واقعاً حضورش را حس میکردم. برای منی که او را در بطن خود نداشتم، لمسِ بودنش از همین چیزها بود؛ از همین لباسها، همان وانیکاد. من که نمیتوانستم تکانخوردنها و لگدزدنهایش را حس کنم، روزبهروز بزرگترشدنش را حس کنم. باید تا بهدنیاآمدنش با همین چیزها آرامش مییافتم.
لباس را روی دست بلند کردم که لبخند پررنگی روی لبهایم نشست و نمیدانم چه شد که گفتم:
- کِی میشه این رو تنش کنم ببرمش مهمونی؟
نگاههای معنادار خانوادهی عمید به یکدیگر، مرا متوجه کرد. داشتم بند را آب میدادم که مرجان به دادم رسید.
- انشاءلله بهزودی افسانهجون.
مادرشوهرم هم دست روی دستم گذاشت و گفت:
- الهی شکر که بچهم دو تا مادر دلسوز و مهربون داره. خدا الهی به تو هم یه کاکل زری میده افسانهجون. دلم روشنه.
با ناباوری به چشمانش نگاه کردم. آیا این زنِ دلسوز که برای بهثمرنشستن زندگی عمید از هیچ کوششی فروگذار نکرده بود، به خیالش هم میآمد که این بچه تنها مال من است و نه برای مرجان؟ اگر میفهمید ما دست به چنین کاری زدهایم تا فرزند خودمان را در آغـ*ـوش بگیریم، چه واکنشی نشان میداد؟
چشم از من برداشت و عیدی بقیه را داد. دیگر چیزی به چشمم نمیآمد. دست پیش بردم و لباسهای بچهام را یکییکی نگاه کردم. نگاه سنگین دیگران را روی خود حس میکردم، اما برایم مهم نبود؛ دلم میخواست در این حال خوش غرق باشم. دیگران به حساب حسرت میگذاشتند، اما مهم برای من، عمید بود. عمید که پابهپای من لباسها را بلند میکرد و جلوی دیدگان مشتاقش میگرفت. از همه بیشتر، این حالِ خوش عمید بود که تپش قلبم را منظم میکرد و حالِ خوش به رگهایم میریخت. دیدن نگاه مشتاق این مرد شریف، بیش از هر چیزی آرامم میکرد. این مرد که اینهمه سال بهخاطر من و به عشق من، خود را از این حسِ زیبای پدرشدن محروم کرده بود. وقتی با اشتیاق روی لباسها دست میکشید و با ذوق به مادر و خواهرش میگفت:
- جیبش رو نگاه کنین.
- اِ کلاه هم داره!
- آسیه این شبیه همونه که سودابه هم داره.
با شوق نگاهش کردم. مادر و خواهرش به زحمت لبخند میزدند. دیدن اینهمه شور و اشتیاق عمید، اشک شوق به چشمانشان آورده بود و بهسختی سعی در حفظ ظاهر داشتند. پدرشوهرم اما تاب نیاورد و با بغضی که چشمانش را خیس کرده بود، جلو آمد و پیشانی عمید را بوسید. تا این کار را کرد، اشک از چشمان مادر و خواهرش راه افتاد. بهتر! چرا که من هم از این همه خوشبختی و سعادت، دلم میخواست بگریم؛ از سر شوق، از روی رغبت؛ ولی همینکه چشمانم نم گرفت، به خود نهیب زدم «مبادا دوباره دسته گل به آب دهی! اگر اشک بریزی، میگذارند به حساب ناراحتی و دلِ شکستهات.»
بهزحمت خودم را کنترل کردم. میان اشک و لبخند آنها، به کمک مرجان لباسها را تا کردم. حواسم بود که دخترانه و پسرانهها را جدا کنم و زمستانیها زیر، و تابستانیها رو باشند. لباسها را در کیسهی کنفی روی خنچه گذاشتم. دیدم که فخری دارد زیر گوش سودابه پچپچ میکند، اما به روی خود نیاوردم. بلند شدم تا کیسهی لباسها را کنار کیفم بگذارم که سودابه جلو آمد.
- زندایی، مرجانجون هم زنِ دایی عمیده؟
حمیدآقا آمرانه صدایش زد:
- سودابه! بیا اینجا ببینم.
برگشتم نگاهی گذرا به جمع انداختم. انگار همه چشم به دهان من دوخته بودند. عمید گفت:
- بیا اینجا داییجون.
سودابه را روی پای خود نشاند و فخری، فاتحانه به من لبخند زد. عمید گفت:
- کی به شما این رو گفته عشقِ دایی؟
از ذکاوت عمید لذّت بردم. سودابه، دم موهایش را که با ربان بسته بود، به دست گرفت و با صدای کودکانهاش گفت:
- فخریجون میگه زندایی افسانه بچه نداره. برای همین دایی عمید با مرجانجون عروسی کرده تا دعا کنن خدا بهشون بچه بده.
بعد طوری که انگار کشف بزرگی کرده باشد، موهایش را رها کرد و به صورت عمید چشم دوخت.
- ولی مرجانجون که لباس عروس نپوشید که!
مادر شوهرم روی دست خود کوبید و زیرلب «خدا مرگم بدهد» گفت. عمید پیشانی سودابه را بوسید و گفت:
- برو پیش مامان آسیه داییجون.
و از جا برخاست. سرتاپا چشم شدم. آهسته بهطرف مبل رفت، کتش را برداشت و بعد دست مادرش را که هاجوواج نگاهش میکرد، بوسید. از پدرش هم تشکر کرد. حمیدآقا از جای خود برخاست و روی هم را بوسیدند. از آسیه هم خداحافظی کرد. رو به من گفت:
- تو و مرجان برین تو حیاط تا من بیام.
وسایلمان را برداشتیم و سر پا خداحافظی کردیم. از حیاط شنیدم که آسیه گفت:
- بچهست داداش؛ عقلش نمیرسه. شما بزرگی کنین و ببخشید.
صدای گریهی کسری از اتاق آسیه بلند شد. انگار سروصدا بیدارش کرده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: