[HIDE-THANKS]
دلم نمیخواست آنها جلو بنشینند و من مثل یک آدم اضافه عقب! اشکم داشت در میآمد. میترسیدم مرجان در صندلی عقب راحت نباشد. نگران بچه ام بودم. عمید سوئیچ را دستم داد و من را از نگرانی بیرون آورد. در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. پدرشوهرم لبخند پت و پهنی زد. خداحافظی کردم و سوار شدم. مرجان را تحویل حاج خانم دادیم و با کلی سفارش خداحافظی کردیم. رو به عمید گفتم:
_خودت بشین پشت رل. من حال ندارم.
صندلی را جلو کشیدم و نشستم. عمید هم آمد. کت اش را در آورد و در صندلی عقب گذاشت. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. چنگی به موهایش کشید و نشست. زیر چشمی به نیم رخ مردانه اش نگاه کردم. دلم داشت غنج میرفت. دوست داشتم در آغوشش فرو بروم. دست روی فرمان میچرخاند و در سکوت رانندگی میکرد. نگاه به رو به رو دوخته بود. شاید لبخندها و عشـ*ـق بـازی های موقع شام را پای آشتی کردنم گذاشته! منتظر بودم نازم را بکشد. منتم را بکشد. چیزی بگوید... ولی عمید در سکوت میراند و چیزی نمیگفت. داشتیم به چراغ قرمز نزدیک میشدیم که خودم را زدم به ناراحتی و قیافه گرفتم. از شیشه کنارم بیرون را نگاه کردم و آرنج را به پنجره تکیه دادم. انگشت ها را روی لبهایم گذاشتم. یعنی خیلی ناراحتم و دارم به چیزی فکر میکنم. همین که پشت چراغ قرمز ایستادیم سرش را چرخاند و مرا نگاه کرد. بیشتر در ناراحتی غوطه ور شدم. با صدایی آرام، بی نهایت آرام، صدایم زد:
_افسانه...
دلم لرزید. اشک هایم داشت جاری میشد. از عشقِ زیاد؟ از دوست داشتنِ بیش از حد؟ نمیدانم! صدایش، توجهش، لحن کلامش قلبم را تکان میداد. دست پیش آورد و انگشتانم را از روی لب ها برداشت. دست زیر چانه ام برد و سرم را به طرف خود چرخاند. موهای لَخت و خوش حالتش یک بری روی پیشانی ریخته بود. چشمانش تب دار بود. خسته بود. خمـار بود.
_چته گلم؟
چانه ام لرزید. حالا دیگر نقش نبود، ادا نبود. به راستی غم بود که داشت به جانم چنگ میزد. چهره اش درهم رفت.
_من فدای تو بشم. با دلم بازی نکن دورت بگردم. نمیدونی من نمیتونم اشک اون چشم ها رو ببینم؟
اشکی که میرفت تا از چشمانم سرازیر شود را با بغض فرو خوردم. با دلش بازی نکنم؟ مگر او با دلم بازی نکرده بود؟ مگر او طاقت مرا در نظر گرفته بود؟ چراغ سبز شد و عمید راه افتاد. دست گرم و مردانه اش را روی پایم گذاشت. فشار خفیفی به پایم داد.
_افسانه اون بچه ماست که دست اون زنه. من اگه حواسم به بچه خودم نباشه پس به کی باشه؟ افسانه اون بچه برای این برا من عزیزه چون از توعه. از عشقمه از زن خودمه.
باز داشت با کلمات سِحرم میکرد. باز داشت با جادوی عشقش دلم را آرام میکرد. برایم حرف زد. برایم دلربایی کرد. با صدایش. با لحن کلامش. با صلابت مردانه اش. آرام آرام لا به لای پستوهای قلبم را از اتفاق امشب پاک کرد و از نو شد عمیدِ خودم. وقتی به خانه رسیدیم از خستگی نا نداشتیم. انگار بیشتر از تحلیل جسمی، انرژی و جانی که برای میهمانی گذاشته ایم اینچنین خسته مان کرده. داشتم لباسم را عوض میکردم که عمید گفت:
_چه لباس خوشگلی پوشیده بودی. حسابی دلمو بردی ها. بیا اینجا ببینمت.
مرا در آغـ*ـوش کشید. نگاهش بین چشمانم دو دو میزد.
_بالاخره من دارم پدر میشم افسانه. ازت ممنونم.
چقدر این مرد شریف بود. چقدر متانت داشت. طوری حرف میزد که انگار این او بوده که تا امروز مشکل داشته. یاد سیلی که آن شب به گوشش زدم افتادم. قلبم شکست. از نو در آغوشش فرو رفتم.
_منو ببخش عمید...
سرم را به سـ*ـینه فشرد و روی موهایم را بوسید.
با خودم گفتم عمید مجبور بوده. نباید از او به دل بگیرم. بخاطر بچه ام کرده. نه ماه دیگر دندان سر جگر بگذارم خلاص میشوم. من میمانم و عمید و فرزندمان. دیگر میهمانی و دعوتی هم نیست که مجبور شویم مرجان را ببریم. برای آخر هفته ها هم بهانه استراحت مطلق بودن مرجان را میآوریم. موقع خواب عمید روی لب هایم را بوسید.
_دیگه هیچ وقت اون طوری بغض نکن عشقم. من میشکنم. نگاه نکن داره چهل سالم میشه. در برابر تو از یه بچه هم شکننده ترم.
انگشتانم را روی سـ*ـینه پر مویش کشیدم.
_توام دیگه هیچ وقت بدون من نرو دنبال بچمون. هروقت لازم شد بریم پی مرجان باهم بریم. دیگه جلو دوست و آشنا منو تنها نزار.
مرا به طرف خود کشید و بغلم کرد.
_عشق اول و آخر خودمی. مامانِ بچمی. یه تار موی تو رو به دنیا نمیدم.
قلبم روشن شد. دلم گرم شد. حالا میتوانستم در امن ترین جای هستی، میان بازوان مردانه همسرم آسوده ترین خواب را داشته باشم. با بـ..وسـ..ـه ها و نوازش هایش کم کم چشمانم بسته شد و آرام و آسوده خوابیدم.
*
در تب و تاب عید بودم. برای اولین بار خواستم خودم سبزه درست کنم. خیالِ سبز نشدن دستم را پشت گوش انداختم. انگار حضور فرزند دلبرکم در این دنیا به من اعتماد به نفس داده بود. عدس ها را خیس کردم. به عمید نگفتم. دلم نمیخواست اگر سبز نشد بفهمد. صبح فردا عدس ها را لای دستمال نم دار پیچیدم.
[/HIDE-THANKS]
دلم نمیخواست آنها جلو بنشینند و من مثل یک آدم اضافه عقب! اشکم داشت در میآمد. میترسیدم مرجان در صندلی عقب راحت نباشد. نگران بچه ام بودم. عمید سوئیچ را دستم داد و من را از نگرانی بیرون آورد. در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. پدرشوهرم لبخند پت و پهنی زد. خداحافظی کردم و سوار شدم. مرجان را تحویل حاج خانم دادیم و با کلی سفارش خداحافظی کردیم. رو به عمید گفتم:
_خودت بشین پشت رل. من حال ندارم.
صندلی را جلو کشیدم و نشستم. عمید هم آمد. کت اش را در آورد و در صندلی عقب گذاشت. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. چنگی به موهایش کشید و نشست. زیر چشمی به نیم رخ مردانه اش نگاه کردم. دلم داشت غنج میرفت. دوست داشتم در آغوشش فرو بروم. دست روی فرمان میچرخاند و در سکوت رانندگی میکرد. نگاه به رو به رو دوخته بود. شاید لبخندها و عشـ*ـق بـازی های موقع شام را پای آشتی کردنم گذاشته! منتظر بودم نازم را بکشد. منتم را بکشد. چیزی بگوید... ولی عمید در سکوت میراند و چیزی نمیگفت. داشتیم به چراغ قرمز نزدیک میشدیم که خودم را زدم به ناراحتی و قیافه گرفتم. از شیشه کنارم بیرون را نگاه کردم و آرنج را به پنجره تکیه دادم. انگشت ها را روی لبهایم گذاشتم. یعنی خیلی ناراحتم و دارم به چیزی فکر میکنم. همین که پشت چراغ قرمز ایستادیم سرش را چرخاند و مرا نگاه کرد. بیشتر در ناراحتی غوطه ور شدم. با صدایی آرام، بی نهایت آرام، صدایم زد:
_افسانه...
دلم لرزید. اشک هایم داشت جاری میشد. از عشقِ زیاد؟ از دوست داشتنِ بیش از حد؟ نمیدانم! صدایش، توجهش، لحن کلامش قلبم را تکان میداد. دست پیش آورد و انگشتانم را از روی لب ها برداشت. دست زیر چانه ام برد و سرم را به طرف خود چرخاند. موهای لَخت و خوش حالتش یک بری روی پیشانی ریخته بود. چشمانش تب دار بود. خسته بود. خمـار بود.
_چته گلم؟
چانه ام لرزید. حالا دیگر نقش نبود، ادا نبود. به راستی غم بود که داشت به جانم چنگ میزد. چهره اش درهم رفت.
_من فدای تو بشم. با دلم بازی نکن دورت بگردم. نمیدونی من نمیتونم اشک اون چشم ها رو ببینم؟
اشکی که میرفت تا از چشمانم سرازیر شود را با بغض فرو خوردم. با دلش بازی نکنم؟ مگر او با دلم بازی نکرده بود؟ مگر او طاقت مرا در نظر گرفته بود؟ چراغ سبز شد و عمید راه افتاد. دست گرم و مردانه اش را روی پایم گذاشت. فشار خفیفی به پایم داد.
_افسانه اون بچه ماست که دست اون زنه. من اگه حواسم به بچه خودم نباشه پس به کی باشه؟ افسانه اون بچه برای این برا من عزیزه چون از توعه. از عشقمه از زن خودمه.
باز داشت با کلمات سِحرم میکرد. باز داشت با جادوی عشقش دلم را آرام میکرد. برایم حرف زد. برایم دلربایی کرد. با صدایش. با لحن کلامش. با صلابت مردانه اش. آرام آرام لا به لای پستوهای قلبم را از اتفاق امشب پاک کرد و از نو شد عمیدِ خودم. وقتی به خانه رسیدیم از خستگی نا نداشتیم. انگار بیشتر از تحلیل جسمی، انرژی و جانی که برای میهمانی گذاشته ایم اینچنین خسته مان کرده. داشتم لباسم را عوض میکردم که عمید گفت:
_چه لباس خوشگلی پوشیده بودی. حسابی دلمو بردی ها. بیا اینجا ببینمت.
مرا در آغـ*ـوش کشید. نگاهش بین چشمانم دو دو میزد.
_بالاخره من دارم پدر میشم افسانه. ازت ممنونم.
چقدر این مرد شریف بود. چقدر متانت داشت. طوری حرف میزد که انگار این او بوده که تا امروز مشکل داشته. یاد سیلی که آن شب به گوشش زدم افتادم. قلبم شکست. از نو در آغوشش فرو رفتم.
_منو ببخش عمید...
سرم را به سـ*ـینه فشرد و روی موهایم را بوسید.
با خودم گفتم عمید مجبور بوده. نباید از او به دل بگیرم. بخاطر بچه ام کرده. نه ماه دیگر دندان سر جگر بگذارم خلاص میشوم. من میمانم و عمید و فرزندمان. دیگر میهمانی و دعوتی هم نیست که مجبور شویم مرجان را ببریم. برای آخر هفته ها هم بهانه استراحت مطلق بودن مرجان را میآوریم. موقع خواب عمید روی لب هایم را بوسید.
_دیگه هیچ وقت اون طوری بغض نکن عشقم. من میشکنم. نگاه نکن داره چهل سالم میشه. در برابر تو از یه بچه هم شکننده ترم.
انگشتانم را روی سـ*ـینه پر مویش کشیدم.
_توام دیگه هیچ وقت بدون من نرو دنبال بچمون. هروقت لازم شد بریم پی مرجان باهم بریم. دیگه جلو دوست و آشنا منو تنها نزار.
مرا به طرف خود کشید و بغلم کرد.
_عشق اول و آخر خودمی. مامانِ بچمی. یه تار موی تو رو به دنیا نمیدم.
قلبم روشن شد. دلم گرم شد. حالا میتوانستم در امن ترین جای هستی، میان بازوان مردانه همسرم آسوده ترین خواب را داشته باشم. با بـ..وسـ..ـه ها و نوازش هایش کم کم چشمانم بسته شد و آرام و آسوده خوابیدم.
*
در تب و تاب عید بودم. برای اولین بار خواستم خودم سبزه درست کنم. خیالِ سبز نشدن دستم را پشت گوش انداختم. انگار حضور فرزند دلبرکم در این دنیا به من اعتماد به نفس داده بود. عدس ها را خیس کردم. به عمید نگفتم. دلم نمیخواست اگر سبز نشد بفهمد. صبح فردا عدس ها را لای دستمال نم دار پیچیدم.
[/HIDE-THANKS]
دانلود رمان های عاشقانه