رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
[HIDE-THANKS]

دلم نمی‌خواست آنها جلو بنشینند و من مثل یک آدم اضافه عقب! اشکم داشت در می‌آمد. می‌ترسیدم مرجان در صندلی عقب راحت نباشد. نگران بچه ام بودم. عمید سوئیچ را دستم داد و من را از نگرانی بیرون آورد. در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. پدرشوهرم لبخند پت و پهنی زد. خداحافظی کردم و سوار شدم. مرجان را تحویل حاج خانم دادیم و با کلی سفارش خداحافظی کردیم. رو به عمید گفتم:
_خودت بشین پشت رل. من حال ندارم.
صندلی را جلو کشیدم و نشستم. عمید هم آمد. کت اش را در آورد و در صندلی عقب گذاشت. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. چنگی به موهایش کشید و نشست. زیر چشمی به نیم رخ مردانه اش نگاه کردم. دلم داشت غنج می‌رفت. دوست داشتم در آغوشش فرو بروم. دست روی فرمان می‌چرخاند و در سکوت رانندگی می‌کرد. نگاه به رو به رو دوخته بود. شاید لبخندها و عشـ*ـق بـازی های موقع شام را پای آشتی کردنم گذاشته! منتظر بودم نازم را بکشد. منتم را بکشد. چیزی بگوید... ولی عمید در سکوت می‌راند و چیزی نمی‌گفت. داشتیم به چراغ قرمز نزدیک می‌شدیم که خودم را زدم به ناراحتی و قیافه گرفتم. از شیشه کنارم بیرون را نگاه کردم و آرنج را به پنجره تکیه دادم. انگشت ها را روی لبهایم گذاشتم. یعنی خیلی ناراحتم و دارم به چیزی فکر می‌کنم. همین که پشت چراغ قرمز ایستادیم سرش را چرخاند و مرا نگاه کرد. بیشتر در ناراحتی غوطه ور شدم. با صدایی آرام، بی نهایت آرام، صدایم زد:
_افسانه...
دلم لرزید. اشک هایم داشت جاری می‌شد. از عشقِ زیاد؟ از دوست داشتنِ بیش از حد؟ نمی‌دانم! صدایش، توجهش، لحن کلامش قلبم را تکان می‌داد. دست پیش آورد و انگشتانم را از روی لب ها برداشت. دست زیر چانه ام برد و سرم را به طرف خود چرخاند. موهای لَخت و خوش حالتش یک بری روی پیشانی ریخته بود. چشمانش تب دار بود. خسته بود. خمـار بود.
_چته گلم؟
چانه ام لرزید. حالا دیگر نقش نبود، ادا نبود. به راستی غم بود که داشت به جانم چنگ می‌زد. چهره اش درهم رفت.
_من فدای تو بشم. با دلم بازی نکن دورت بگردم. نمی‌دونی من نمی‌تونم اشک‌ اون چشم ها رو ببینم؟
اشکی که می‌رفت تا از چشمانم سرازیر شود را با بغض فرو خوردم. با دلش بازی نکنم؟ مگر او با دلم بازی نکرده بود؟ مگر او طاقت مرا در نظر گرفته بود؟ چراغ سبز شد و عمید راه افتاد. دست گرم و مردانه اش را روی پایم گذاشت. فشار خفیفی به پایم داد.
_افسانه اون بچه ماست که دست اون زنه. من اگه حواسم به بچه خودم نباشه پس به کی باشه؟ افسانه اون بچه برای این برا من عزیزه چون از توعه. از عشقمه از زن خودمه.
باز داشت با کلمات سِحرم می‌کرد. باز داشت با جادوی عشقش دلم را آرام می‌کرد. برایم حرف زد. برایم دلربایی کرد. با صدایش. با لحن کلامش. با صلابت مردانه اش. آرام آرام لا به لای پستوهای قلبم را از اتفاق امشب پاک کرد و از نو شد عمیدِ خودم. وقتی به خانه رسیدیم از خستگی نا نداشتیم. انگار بیشتر از تحلیل جسمی، انرژی و جانی که برای میهمانی گذاشته ایم اینچنین خسته مان کرده. داشتم لباسم را عوض می‌کردم که عمید گفت:
_چه لباس خوشگلی پوشیده بودی. حسابی دلمو بردی ها. بیا اینجا ببینمت.
مرا در آغـ*ـوش کشید. نگاهش بین چشمانم دو دو می‌زد.
_بالاخره من دارم پدر می‌شم افسانه. ازت ممنونم.
چقدر این مرد شریف بود. چقدر متانت داشت. طوری حرف می‌زد که انگار این او بوده که تا امروز مشکل داشته. یاد سیلی که آن شب به گوشش زدم افتادم. قلبم شکست. از نو در آغوشش فرو رفتم.
_منو ببخش عمید...
سرم را به سـ*ـینه فشرد و روی موهایم را بوسید.
با خودم گفتم عمید مجبور بوده. نباید از او به دل بگیرم. بخاطر بچه ام کرده. نه ماه دیگر دندان سر جگر بگذارم خلاص می‌شوم. من می‌مانم و عمید و فرزندمان. دیگر میهمانی و دعوتی هم نیست که مجبور شویم مرجان را ببریم. برای آخر هفته ها هم بهانه استراحت مطلق بودن مرجان را می‌آوریم. موقع خواب عمید روی لب هایم را بوسید.
_دیگه هیچ وقت اون طوری بغض نکن عشقم. من می‌شکنم. نگاه نکن داره چهل سالم می‌شه. در برابر تو از یه بچه هم شکننده ترم.
انگشتانم را روی سـ*ـینه پر مویش کشیدم.
_توام دیگه هیچ وقت بدون من نرو دنبال بچمون. هروقت لازم شد بریم پی مرجان باهم بریم. دیگه جلو دوست و آشنا منو تنها نزار.
مرا به طرف خود کشید و بغلم کرد.
_عشق اول و آخر خودمی. مامانِ بچمی. یه تار موی تو رو به دنیا نمی‌دم.
قلبم روشن شد. دلم گرم شد. حالا می‌توانستم در امن ترین جای هستی، میان بازوان مردانه همسرم آسوده ترین خواب را داشته باشم. با بـ..وسـ..ـه ها و نوازش هایش کم کم چشمانم بسته شد و آرام و آسوده خوابیدم.
*
در تب و تاب عید بودم. برای اولین بار خواستم خودم سبزه درست کنم. خیالِ سبز نشدن دستم را پشت گوش انداختم. انگار حضور فرزند دلبرکم در این دنیا به من اعتماد به نفس داده بود. عدس ها را خیس کردم. به عمید نگفتم. دلم نمی‌خواست اگر سبز نشد بفهمد. صبح فردا عدس ها را لای دستمال نم دار پیچیدم.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    دو روز صبر کردم تا جوانه های ریز و سپید عدس نمایان شد. دلشوره داشتم. با اینکه به خرافات اعتقاد نداشتم اما می‌ترسیدم. انگار در ته قلب خویش به سبز شدن یا نشدن دست اعتقاد داشتم! عدس ها را در ظرف چینی بزرگی ریختم. دستمال نم دار را رویش گذاشتم و آن را پشت گلها و روی سه پایه کوتاهی که مشرف به نور آفتاب بود گذاشتم. اگر آن را کنار پنجره آشپزخانه می‌گذاشتم گرمتر بود زودتر سبز می‌شد اما ترسیدم عمید ببیند. کاسه های سفالی قدیمی که جهاز مادرم بود را از ته کابینت درآوردم. شستمشان و در آبچکان گذاشتم. گفتم در کابینت ظرف های دم دست بگذارمش. امسال برای عید ذوق داشتم. برخلاف سالهای پیش که موقع عید عزا می‌گرفتم امسال در پوست خود نمی‌گنجیدم. دیگر موقع دید و بازدید عید با حسرت به عمید نمی‌گویند: " الهی که خدا دامن زنت رو سبز کنه" . بدجنس تر ها که به سبزی دامن من هم کاری نداشتند! یک راست می‌رفتند سر اصل مطلب و می‌گفتند: " عمید خان الهی که سال دیگه بچه بغـ*ـل بیای عید دیدنی. مام یه فامیل جدید پیدا کنیم..." . هرچند عمید از خجالتشان در می‌آمد و مرا بیشتر مورد لطف و محبتش قرار می‌داد، اما اعصاب هر دو نفرمان خورد می‌شد. اما امسال... اما امسال...
    پنجره آشپزخانه را باز کردم و نفس کشیدم. بوی بهار می‌آمد. بوی تازگی. بوی زندگی. لبخندی به پهنای صورت زدم. پنجره را بستم. دور خود چرخیدم. این همه خوشبختی مرا می‌ترساند! پس از هجده سال زندگی هیچ گاه به اندازه این روزها خوشبخت نبودم. دیگر همه چیز زندگی ام تکمیل شده بود. موبایلم زنگ خورد. عمیدم بود.
    _سلام جانِ دلم.
    _سلام نی نی من.
    یک تای ابرویم بالا رفت.
    _نی نی تو؟
    صدای خنده مسـ*ـتانه عمید در گوشم پیچید. مرد گنده مانند یک جوانِ هجده سال مـسـ*ـتی می‌کرد.
    _عه مامانش جا موند! سلام مامانِ نی نیِ من.
    خندیدم. قند در دلم آب شد.
    _می‌گم افسانه یه چیزی می‌گم نه نیار.
    _من کی تا حالا نه رو حرف تو آوردم عزیزدلم؟
    _می‌گم اگه موافق باشی سال تحویل رو بریم پیش جوجه‌مون.
    آخ که چقدر خودم هم همین را می‌خواستم! دلم می‌خواست کنار بچه ام باشم.
    _وای عمید اگه بدونی چقدر دلم براش تنگ شده.
    _می‌دونم عشقم. می‌دونم. باباییش که داره پر پر می‌زنه براش. بیاد اینجوری بشینه رو پاهام با سیبیلام بازی کنه...
    و صدایش انگار که در خلسه رویایی اش غرق شده باشد قطع شد. با خنده گفتم:
    _نه که حالا تو سیبیل هم داری!
    خندید. این روزها عجب سرمست بود.
    _پس توام موافقی بریم خونه حاج خانم؟
    بی درنگ گفتم:
    _چرا ما بریم خونه حاج خانم؟ دلم می‌خواد بچم پای هفت سین خونه خودش باشه!
    عمید مِن و مِن کرد و گفت:
    _آخه می‌ترسم حاج خانم نزاره مرجان بیاد.
    _حالا بگذار زنگش می‌زنم ببینم چی می‌گـه.
    بعد از تماس عمید دلم به شک افتاد. نمی‌دانم چرا احساس کردم باید هر طوری هست دندان روی جگر بگذاریم تا این چند ماه تمام شود و مرجان بچه را تحویل دهد. آن وقت راحت می‌شویم. با این حال به مرجان زنگ زدم و او بدون فوت وقت پذیرفت. خیلی به نظرم عجیب آمد. انگار که از قبل منتظر همچنین پیشنهادی بوده. حتی برخلاف همیشه که برای آب خوردن هم از حاج خانم نظرخواهی می‌کرد این بار بدون اینکه از مادرش اجازه بگیرد قبول کرد. سر تکان دادم و با خود گفتم: "لعنت بر شیطون. باز دارم فکر و خیال می‌کنم"
    *
    خانه تکانی ام تمام شده بود. با اینکه از همان اول هم خانه از تمیزی برق می‌زد اما باز هم حس و حال تمیزی نوروز در خانه پیچیده بود. دو گلدان لیلیوم هم به گل هایم اضافه کردم. مادرم زنگ زد:
    _ما عید رو میریم مشهد. تو و عمید نمیاید؟
    صلاح نبود مرجان را تنها بگذاریم. گفتم:
    _التماس دعا مادر. نه متاسفانه. انشالله بچه که دنیا بیاد می‌بریمش پابوس آقا.
    این روزها حسابی سرحال بودم. دلم می‌خواست در شلوغی بازارِ دم عید راه بروم و به تمام مردمی که در تکاپوی سال نو بودند لبخند بزنم. دوست داشتم از امام زاده صالح و بازار تجریش تا توپ خانه و بازار بزرگ پیاده بروم. به تمام مردم گل هدیه کنم. که داد بزنم آی مردم من هم از سال بعد دست بچه ام را میگیرم و برایش خرید عید می‌کنم. ترمه بزرگ دست دوز را روی میز گرد کنار گل‌ها پهن کردم. آیینه و قرآن گذاشتم. ظرف‌های سفالی را با دقت چیدم. هفت سین را آماده کردم. سنبل خوش عطری که عمید همین دیشب خریده بود را کنار آیینه گذاشتم. دوش گرفتم. لباس نو پوشیدم. عطر زدم. آرایش کردم. به خودم رسیدم. عمید برای سومین بار به گوشی ام زنگ زد:
    _بجنب افسانه دم سال تحویل خیابونا قفل می‌شه.
    به دنبال مرجان رفتیم. مادر و برادرش رفته بودند بهشت زهرا سر خاک پدر مرجان.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    حالش بهتر بود. می‌توانست خودش راه برود. نیاز به کمک نداشت. رویش را گرفته بود و من نمی‌توانستم لباسی که پوشیده را ببینم. تازه یک ماهش تمام شده بود. هرچند باید تا سه ماه مراعات می‌کرد اما الحمدلله حالِ روحی و جسمی اش خوب بود. استراحت مطلق نبود. دکتر صائب هم می‌گفت او قوای جسمانی خوبی دارد. خدا را شکر مرجان از هر لحاظ برای انتخاب ما عالی بود. عمید دوید و در را برایش باز کرد. صندلی را عقب داد. با چشم و ابرو به من اشاره کرد که پشت رل بنشینم. خوشم نیامد. اگر هول نمی‌کرد من خودم صندلی را برای مرجان درست می‌کردم. اما باز به خود هشدار دادم. باید از افکار بیهوده دوری می‌کردم. بالاخره مرجان پا به خانه ما گذاشت. حواسم بود وقتی داشتم در آپارتمان را باز می‌کردم نگاه مرجان به در واحد کناری بود. همان جایی که پدرشوهرم برای او خریده بود.
    _ببخشید مرجان جون. می‌تونی کفش هاتو در بیاری. من با کفش تو خونه نمی‌رم.
    _آره حتما.
    کفش های تختِ مشکی اش را درآورد. تا عمید ماشین را پارک کند مرجان چادرش را برداشت و یک چادر گلدار خیلی زیبا از کیفش درآورد. قد بلند و اندام کشیده ای داشت. انگار که ورزشکار بود. یک کت و شلوار فندقی زیبا به تن داشت. روسری اش را لبنانی از کنار سنجاق زده بود. روی مبل نشست. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواست از او زیباتر به نظر برسم. به اتاق خواب رفتم و رژلب قرمزم را چندبار روی لب کشیدم. روی موهای سشوار کشیده ام دست کشیدم. کاش موهایم را کوتاه نمی‌کردم. یاد موهای بلند و مجعد مرجان افتادم. دست پیش بردم و یک گلسر نقره نگین دار روی موهایم نشاندم. دستی به پیراهن بلندِ بنفشم کشیدم و به سالن برگشتم. عمید بالا آمده بود و داشت دست هایش را می‌شست. یک ساعتی به تحویل سال مانده بود. مرجان با لبخند گفت:
    _چقدر این لباس به شما میاد.
    کنارش نشستم و با لبخند تشکر کردم. انگشتری که مادرشوهرم روز عقد به او داده بود دستش بود. تنم داغ شد و ملتهب نگاه از او برداشتم. نمی‌دانم چرا یکهو بدم آمد. منظورش از این کار چه بود؟ مگر نه اینکه حلقه دست کردنش بو دار بود؟ آن هم حلقه ای که روز عقد از مادر عمید گرفته! حواسش به شیرینی های روی میز بود.چقدر دلم خواست او را از خانه بیرون کنم. بگویم به چه حقی حلقه دست انداختی؟ مگر تو زن عمید هستی؟ صدای عمید مرا به خود آورد:
    _افسانه جان برا مرجان خانم شیرینی بگذار.
    مرجان آرام در مبل جا به جا شد و با صدای ظریف و زیبایش گفت:
    _خدا مرگم بده. والا همین جوری چشمم افتاد به شیرینی ها. نه باز نکنید سلفنش رو. بگذارید بعد سال تحویل.
    عمید همان لحظه سلفن روی یکی از شیرینی ها را باز کرد و آن را جلوی دست مرجان گذاشت:
    _نه بابا این چه حرفیه. بفرمایید خواهش می‌کنم.
    دندان هایم را روی هم فشار دادم. دلم می‌خواست هر دو نفر را کتک بزنم. از روی غیظ گفتم:
    _نه عمید جان. همون بعد تحویل سال بهتره.
    عمید شوکه نگاهم کرد و گفت:
    _افسانه...
    با غیظ نگاهش کردم. چهره اش مانند گناهکاری بود که از گـ ـناه خویش بی خبر است. دیگر چیزی نگفت. اصلا پشیمان شدم. اصلا نباید قبول می‌کردم. از اول هم کار مسخره ای بود. یعنی چه که مرجان را به خانه خودمان بیاوریم! بچه من خودش از سال بعد پای هفت سین خانه اش بود نباید احساسی تصمیم می‌گرفتم. نباید قبول می‌کردم. عمید تلوزیون را روشن کرد.ویژه برنامه عید با موسیقی شاد و میهمانان رنگ و وارنگ درحال پخش بود. صلوات فرستادم. شیطان را لعنت کردم. دلم نمی‌خواست با حالِ خراب سال را تحویل کنم. عمید به اتاق خواب رفت. من هم کمی کنار مرجان تلوزیون تماشا کردم. با اینکه اصلا دلم نمی‌خواست اما به خیال اینکه بچه ام شیرینی خواسته چای ریختم و ظرف شیرینی را جلوی دست مرجان گذاشتم. نمی‌دانم تا چه حد توانستم جلوی خودم را بگیرم که عصبانیتم را مخفی کنم.
    _بخور مرجان. جلوی خودت رو نگیر. هرچی هـ*ـوس کردی همون لحظه بخور. نمی‌خوام بچم ضعف کنه.
    یعنی برای من مهم فرزندم است. نه تو! رفتم دنبال عمید. داشت از کمد مدارک چیزی برمی‌داشت. من را که دید لبخند شیطنت باری زد.
    _عه. اومدی! می‌خواستم سورپرایزت کنم.
    چشمم به جعبه کادویی کوچک میان دستانش افتاد. آن را روی میز آرایش گذاشت و پوشه ها را از روی میز برداشت تا دوباره داخل کمد بگذارد. میان آنها پوشه مربوط به مرجان هم بود. پوشه ای که در آن یک قرارداد پنج صفحه ای و صفته های مرجان بود. در کمد را که قفل کرد به طرفم چرخید. کادو را برداشت.
    _بفرمایید خانم خانم ها.
    با اینکه از دستش کفری بودم اما نخواستم این لحظات را خراب کنم. کادو را باز کردم. یک صفحه طلاییِ و ان یکاد. برش گرداندم. پشتش یه سنجاق طلای کوچک بود.
    _برای جیـ*ـگر بابا خریدم. عیدی من به مامانش که وقتی به دنیا اومد بزنه به پر گهواره اش.
    خم شد و پیشانی ام را بوسید. گر گرفتم. همه تنم داغ شد. یک حسِ غریبی به سراغم آمد. انگار تا به حال هنوز حضورش را حس نمی‌کردم. اما با دیدن این چشم زخم...
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    انگار تا به حال حسِ مادری را این گونه از نزدیک لمس نکرده بودم! چه لمسِ عجیب و شیرینی.
    _پاشو گلم. بریم اونور زشته اومدیم اینجا.
    انقدر از این کار عمید مسرور شدم که پاک جریان حلقه و شیرینی را از یاد بردم. به سالن برگشتیم. کادو را هم آوردم. گذاشتمش کنار سفره هفت سین. انگار حالا که بچه ام در بطن مرجان است و دور از من, دوست دارم این اِن یکاد که نشانی از حضور اوست را کنار خود داشته باشم. عمید مثل هر سال با صدای خوشش شروع کرد به یا مقلب القلوب خواندن. آنقدر در وجودم از خدا متشکر بودم که کلمه ای برای این شکر گزاری پیدا نمی‌کردم. آخر به چه زبانی می‌توانستم شکر این نعمت را به جا آورم؟ شوخی که نبود. پس از هجده سال چشم انتظاری به زبان ساده می‌آمد اما تنها خدا می‌داند که چه ها در این مدت بر ما گذشت... بالاخره صدای شلیک توپ و از پی آن آهنگِ خوش لحظه سال تحویل از تلوزیون پخش شد. عمید لبخند پت و پهنی به صورتم زد. ردیف دندان های سپید و محکم اش نمایان شد. پیش آمد و با من دست داد. اما رویم را نبوسید. در حضور مرجان مراعات می‌کرد. عاشق این خصلت های مردانه اش بودم. بدون اینکه به صورت مرجان نگاه کند به او هم تبریک گفت. دست در جیب درون کت کرد و پاکت سپیدی درآورد. آن را گوشه بشقاب مرجان گذاشت.
    _قابل دار نیست.
    مرجان با خجالت و طنازی گفت:
    _ای وای این چه کاریه! شرمنده می‌کنید به خدا. بچه که نیستم.
    و خنده آرامی کرد. نگاهم روی پاکت ثابت ماند. بیشتر شوکه شدم تا ناراحت. عمید چیزی به من نگفته بود! حتی یک صلاح مشورت کوچک هم نکرده بود! پیش آمد و یک جعبه جواهراتِ مخمل سرخ از جیب دیگرش درآورد. به طرفم گرفت. به گمانم رنگ رخساره ام خبر می‌داد از سر درون که چشمانش متعجب شد. وقتی دید همان طور دیوانه وار دارم نگاهش می‌کنم خودش در جعبه جواهر را باز کرد. یک انگشتر پهنِ حاج خانمی با یک نگین بزرگِ زمرد! یک نگاه به پاکتِ پول روی میز انداختم و یک نگاه به انگشتر میان دستان عمید. درست مثل این مردان دو زنه. که نخواهد دل هیچ کدام را بشکند. سوزش شدیدی در معده ام احساس کردم. عق زدم. عمید جعبه باز انگشتر را روی میز گذاشت و دست پشت کمرم گرفت.
    _چی شد عزیزم؟ خوبی؟
    خوب بودم؟ صدای شکستن استخوان های ریز و درشتم را می‌شنیدم. چه باید می‌کردم؟ به فکرِ که می‌بودم؟ به فکر جنینم؟ به فکرِ مرجان، غریبه ای که حال کوچکترین اضطرابش هم برایم مهم است؟ به فکر آبروی خویش؟ به فکرِ زندگی ام با عمید؟ آه خدایا... هجوم این همه فشار از هر سو دارد مرا از پا می‌اندازد. چقدر سخت است بردباری در این لحظات. روی مبل نشستم. لبم را گاز گرفتم. نباید اشکم جاری شود. نباید در حضور مرجان کاری کنم که خیال برش دارد خبری است. عمید کنارم نشست.
    _چی شد قربونت برم؟
    آرام دستش را از پشت کمرم برداشتم و گفتم:
    _چیزی نیست. ضعف کردم. از صبح سر پام.
    مرجان که تا آن لحظه ساکت بود ظرف شیرینی را از روی میز برداشت و گفت:
    _بفرمایید. بزارید دهنتون افسانه خانم.
    با همه فشاری که رویم بود به طرفش برگشتم. انگار که واقعا ضعف کرده بودم. صدایم با ناله ای خفیف بیرون آمد:
    _تو هول نکن. تو بشین. بشین برا بچم خوب نیست.
    رنگ از رخ مرجان پرید.
    _لب هات سفیدِ سفیده! دهنت رو باز کن ببینم.
    و به زور یک شیرینی کوچک داخل دهانم گذاشت. زود از روی میز دستمال کاغذی برداشت و عرق سرد روی پیشانی ام را پاک کرد.
    _یه آب قند براش بیار عمید خان.
    کم کم حالم جا آمد. البته که می‌دانستم چرا این همه ضعیف شده بودم. نقطه ضعف من عمید بود. فقط عمید. عمید که قهرمانِ شکست ناپذیر زندگی ام بود. عمید که کمتر از گل به من نگفته بود. فقط در مقابل او ضعف داشتم. این کارهایش خارج از توان من بود. توانِ هر زخم زبان و کج خلقی و نیش و کنایه ای را داشتم، تا زمانی که عمید پشتم بود. حال اما، نه از نیش و کنایه خبری است نه از زخم زبان و کج خلقی. اما همین که عمید ذره ای بلغزد تمام دنیای من هم با آن فرو می‌ریزد. نگاهم به چشمان نگران عمید و مرجان افتاد. روی مبل دراز کشیده بودم. با کمک عمید بلند شدم.
    _ببخشید. عید رو خراب کردم.
    عمید این بار بی ملاحظه خم شد و پیشانی ام را بوسید.
    _عید خودِ تویی گلم.
    نبض کندم تند و تند تر از پیش شروع به زدن کرد. انگار که خون گرم و تازه ای به رگهایم جاری شد. خیلی غیرمنتظره بود. هیچ خیال نمی‌کردم عمید با آن خصوصیات خاص مردانه و آن غیرت مخصوص به خودش مرا در حضور کسی ببوسد. آن هم در حضور مرجان. باز خام شدم. باز خود را گول زدم. به خودم تشر زدم. "این کولی بازی ها چیست افسانه! یک پاکت گذاشت روی میز. تو فکر کن صدقه سر بچه ات اصلا. این همه شلوغ کاری ندارد که. خودت را جمع کن." عمید از نو خندان شد.
    _امسال بهترین عید منه. نمی‌دونم چطور خدا رو شکر کنم.
    مرجان از کنار مبل کیفش را برداشت و یک کادوی کوچک به طرفم گرفت.
    _ناقابله افسانه خانم. برای این وروجکه. مادرم داد گفت بدم به شما.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    خوشحال شدم. هر چه که به فرزندم مربوط می‌شد مرا به وجد می‌آورد. کاغذ کادو را آرام و با حوصله باز کردم. یک جعبه سیاه بود که در آن یک تسبیح سبز رنگ قرار داشت.
    _این رو مادرم از مشهد خریده بود. بار پیش که باردار شده بودم با پولی که گرفتم یکم وسیله برای خونمون خریدم و مادرم رو هم فرستادم مشهد. همون جا این تسبیح رو برای من خرید. منم بهش گفتم اگر موافقه بگذاریمش برای بچه بعدی. اونم قبول کرد. حالام این تسبیح قسمت آقا پسر یا دختر خانم شماست.
    عمید طوری که انگار رویای شیرینی را زمزمه می‌کند گفت:
    _البته دختر خانم.
    بی درنگ گفتم:
    _سالم باشه. هر چی باشه. فقط سالم باشه.
    مرجان گفت:
    _سالم و صالح.
    چای و شیرینی خوردیم. میوه خوردیم. من و عمید به اتاق خواب رفتیم تا به پدر و مادرم که مشهد بودند زنگ بزنیم و عید را تبریک بگوییم. همین که به سالن برگشتیم گوشی عمید زنگ خورد. رنگش سرخ شد. نه از خجالت، از عصبانیت. حالت چهره اش را می‌شناختم. تماس را قطع کرد. سعی کردم در حضور مرجان حرفی نزنم. ظرف های کثیف را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. این بار صدای پیامک گوشی اش بلند شد. نگاهش کردم. باز چهره اش در هم رفت. ظرف‌ها را شستم. عمید رو به روی تلوزیون نشست. اما حواسش به برنامه نبود. روی اپن را دستمال کشیدم. نمی‌دانم این گردها از کجا می‌آمد وقتی در و پنجره بسته بود. آب ظرف ها که رفت جمعشان کردم. از کشو دستمال نارنجی ظرفها را برداشتم و شروع کردم به پاک کردن. در آن بین گفتم:
    _عمید جان باید بریم خونه مادرت ها.
    یعنی زود جمع و جور کن مرجان را برسانیم و برویم.
    مرجان گفت:
    _پس اگر اجازه بدید من دیگه رفع زحمت کنم.
    آخرین ظرف را هم دستمال کشیدم و روی بقیه گذاشتم.
    _کجا بری تنها؟ می‌رسونیمت.
    آمد تعارف کند که عمید گفت:
    _یعنی امشب نمیاید خونه مامان؟
    لا اله الا الله. این عمید امروز چرا اینطوری می‌کرد؟ بی آنکه به من بگوید. بی آنکه نظر مرا بپرسد. انگار مرجان هم بی میل نبود که گفت:
    _راستش من حدس می‌زدم شاید بریم اونجا انگشتر انیس خانم رو دست کردم.
    نگاه عمید روی دستها و به انگشتر مرجان افتاد. باز داشتم عصبی می‌شدم. دختر پر رو پیش خودش چه فکر کرده؟ برای چه فکر کرده باید او را دنبال خودمان بکشانیم؟ اما خودم هم پاسخ سوالم را می‌دانستم! برای اینکه حالا او زن عمید به حساب می‌آمد. عمید ظرف تخمه را برداشت و روی میز عسلی رو به روی تلوزیون گذاشت. برنگشت تا به صورتم نگاه کند. همان طور که تخمه می‌شکست و تلوزیون تماشا می‌کرد گفت:
    _افسانه جان برو حاضر شو.
    نگاهی به پیراهنم انداختم. اینهمه لباس عوض کردم و آرایش کردم که کنار سفره هفت سین عکس یادگاری بگیرم. از اولین سالی که مادر بودم. اولین سبزه ای که خودم درست کردم. دوست داشتم این اولین های شیرین را ثبت کنم.
    _عمید جان ول کن تخمه رو. بیا یه عکس بگیریم.
    ظرف ها را در کابینت گذاشتم و به طرفش چرخیدم.
    _باشه گلم بیا.
    کنار هفت سین نشستیم و مرجان ازمان عکس گرفت. دلم می‌خواست با بچه ام عکس بگیرم. از طرفی دوست داشتم مرجان هم در عکس باشد. که هر وقت فرزندم بزرگ شد به او نشانش بدهم.
    _مرجان جون توام بیا.
    از طرفی دوست نداشتم عمید کنارمان باشد. همان عکس محضر کافی است! عمید خواست سلفی بگیرد که گفتم:
    _نه عمید جان از من و مرجان بگیر.
    همان کار را کرد. دیگر کم کم باید می‌رفتیم تا کمی هم به نجمه خاتون کمک کنم. دلم نمی‌خواست مرجان هم بیاید. معذب می‌شدم. نمی‌خواستم آن بنده های خدا هم بین ما گیر بیفتند که نکند به یکی بیشتر تعارف کنند. نکند یکی را کمتر مورد توجه قرار دهند. نکند یکی از هووها را در چشم دیگری کوچک کنند. لباس پوشیدم. رفتیم. بوی خوش سبزی های معطر تا حیاط می‌آمد. دلم ضعف رفت. مرجان کیپ رویش را گرفته بود. مادر و پدر عمید به همراه آسیه و حمیدآقا روی ایوان به استقبالمان آمدند. اول مرا مورد محبت قرار دادند بعد مرجان را. در چشمان پدر و مادر عمید فروغ تازه ای می‌دیدم. انگار جوانتر شده اند. سودابه از سر و کول عمید بالا می‌رفت. عمید زیاد حال و حوصله نداشت. همان انگشتری که برایم خریده بود را دست انداختم. منتظر بودم شام را بخوریم و به خانه برگردیم. باید جواب مرا می‌داد. باید می‌گفت چرا به مرجان عیدی داده. اصلا پول انگشتر به این گرانی را از کجا آورده؟ چون عمید آنقدر پول نداشت که هم " و اِن یکاد" طلا بخرد هم انگشتر به این سنگینی. آخر کلی هزینه برای عمل و هزینه های ناشی از آن کرده بودیم که هنوز نیمی از آن مانده بود. بخشی از پول را باید پس از دنیا آمدن بچه می‌پرداختیم. می‌ترسیدم از باقی پول فروش ماشین که در بانک گذاشته ایم برداشته باشد. داشتم به همین چیزها فکر می‌کردم که مادرشوهرم گفت:
    _با شمان افسانه جون. چایی بفرمایید.
    به خود آمدم. به روی مادرش لبخندی زدم که با دیدن ساق های بلوری کسی که سینی چای به دست جلویم ایستاده بود لبخند به دهانم ماسید. نگاه لرزانم بالاتر رفت و با دیدن لبخند شیطانی فخری ماتم برد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    یاد چهره عصبانی عمید پس از تماس موبایلش افتادم.
    _دستم خسته شد ها عروس دایی.
    لحن مرموزانه اش خشمم را برانگیخت. دست پیش بردم و دسته نقره ای لیوان باریک چای را برداشتم. موهای بلوند و اتوکشیده اش، لَخت روی سرشانه ها افتاده بود. کت و دامن کوتاه نارنجی خوش رنگی پوشیده بود که بیش از حد به تنش می‌نشست. به همه تعارف کرد اما به مرجان که رسید سینی خالی شد. با عشـ*ـوه و مرموزانه گفت:
    _ای بابا شمرده بودم که. فک کنم حسابت نکرده بودم. ببخشید الان برات چایی میارم.
    یعنی تو را داخل آدم حساب نکرده ام! مادرشوهرم گفت:
    _نمی‌خواد زحمت بکشی مادر، نجمه خاتون میاره.
    _نه بابا چه زحمتی. نجمه خاتون سر وقتِ شامه. میارم خودم.
    اتاق را ترک کرد و عطر خوشِ ادکلنش را جای گذاشت. نگاهی به عمید انداختم که از خشم تا بناگوشش سرخ شده. نمی‌دانم این خشم از روی بی احترامی به مرجان بود یا حضور خود فخری! آرام صلواتی فرستادم. شیطان را لعنت کردم. نباید بیخودی فکر و خیال کنم. مادرشوهرم کنار دست مرجان نشسته بود. دستش را روی شکم مرجان گذاشت و گفت:
    _بچم چطوره؟
    مرجان دست روی دست مادر عمید گذاشت.
    _دست بـ..وسـ..ـه.
    که من اصلا دلم نمی‌خواست دست بـ*ـوس باشد!! مادر شوهرم نیز به نوبه خود هوای مرجان را داشت. می‌دانست باید بعد این همه سال چشم انتظاری او را لای پر غو بگذارد تا فارغ شود. اگر من بودم، هفته به هفته به خانه‌شان نمی‌رفتم که هیچ، زنگ هم نمی‌زدم تا حال و احوال کنم مرا از نیش و کنایه کشته بود! من تمام هوش و حواسم پی عمید بود. با چشم و ابرو اشاره کردم از آن مبل تک برخیزد و کنارم بنشیند. آمد. زیر لب گفت:
    _افسانه امشب یه گوشت در باشه یه گوشت دروازه. این دختر امشب می‌خواد بلوا به پا کنه. حواست باشه. با سیاست رفتار کن.
    نگاه عمیقی به چشمانش انداختم. رد خشم و غیرت و نگرانی را می‌دیدم. البته که خوب بلد بود فخری را سر جایش بنشاند اما شرایط مرجان ایجاب می‌کرد از هر گونه اضطراب و نگرانی به دور باشد. فخری با سینی چای برگشت. مرجان بی خبر از همه جا تشکری کرد و چای را برداشت. کسری از سر و کول حمیدآقا بالا می‌رفت و صدای خنده اش اتاق را پر کرده بود. مادرشوهرم با لـ*ـذت به بازی آنها نگاه کرد. حمید آقا بنده ی خدا سعی در آرام کردن کسری داشت. اما مادرشوهرم گفت:
    _چه کارش داری حمید آقا؟ بگذار بازی کنه بچه ام. خیلی وقته شما رو ندیده. این مدتی که ماموریت بودید همه اش بهونه می‌گرفت پسرم.
    حمید آقا گل از گلش شکفت و با کسری مشغول بازی شد. دیگر راحت شده بود. دیگر از این طرف و آن طرف چشم و ابرو نمی‌آمدند که با بچه ور نرود. دل عمید می‌شکند. که عمید اولاد ندارد و ناراحت می‌شود. لبخند رضایت به لبانم نشست. دیگر تمام شد. دیگر ما هم چون زن و شوهرهای عادی دیگر هستیم. فخری درست رو به روی من و عمید نشست و پا روی پا انداخت. با آن دامن کوتاه اصلا صحنه جالبی نبود! حیا را خورده و آبرو را قی کرده. گویا خشم را در نگاهم دید که لبخند مرموزانه ای کنج لبش جا خوش کرد که البته از چشم مادرشوهرم دور نماند. دیدم که با اشاره از او می‌خواهد درست بنشیند. هرچند دلش می‌خواست او عروسش باشد اما حال که عمید تجدید فراش کرده دیگر جایی برای این صحبت ها نبود. و باید از زندگی پسرش محافظت می‌کرد. فخری در مبل جا به جا شد و این بار رو به مرجان گفت:
    _خوب عروس دایی تعریف کن. چی شد یهو؟ والا ما تا اومدیم بشنویم عمید آقا هوو آورده سر افسانه، خبر بارداری شما پیچید. مسابقه سرعت بود؟
    و زد زیر خنده. مرجان یک نگاه به من و یک نگاه به عمید انداخت. خون خونم را می‌خورد. دختر بی ادب آن چنان گفت هوو که گویی دارد پا روی خرخره من می‌گذارد. دلم می‌خواست عمید جوابش را بدهد. اما عمید برای سودابه که کنارش نشسته بود یک سیب برداشت و شکل گل برش زد و انگار نه انگار که فخری حرفی زده است! جو سنگین شده بود و همه صم بکم چشم به دهان مرجان دوختند که او هم با یک جمله خیال همه را راحت کرد.
    _من فکر می‌کنم یک سری مسائل خیلی خصوصیه و دلیلی برای جواب دادن به دیگران وجود نداره.
    آخ که چه دیدن داشت چهره سنگ رو یخ شده‌ی فخری. شوکه شد. کیف کردم. دلم خواست همان لحظه پا شوم و صورت مرجان را ببوسم. پس آن طور ها هم که فکر می‌کردم بی دست و پا و ساکت نیست. در جای خود خوب بلد است حرف بزند. خوشم آمد. برخلاف من که این همه سال خون دل خوردم و دم نزدم او نیامده همه را خلع صلاح کرده بود. آن از مادر عمید که کمتر از گل نمی‌گفت این هم از فخری! اصلا انگار خدا مرجان را برای کمک به من فرستاده است. هرچند او به صورت قراردادی در کنار ما بود و برایش مهم نبود فخری دختردایی عمید است و ممکن است دلخوری پیش آید. فخری که از سر و زبان کم نمی‌آورد ساکت شد و چایی به دست در مبل مچاله شد. آسیه برای آنکه سکوت سنگین تر نشود گفت:
    _این نجمه خاتون اون چنان بو و برنگی راه انداخته که این معده کوچیکه معده بزرگه رو خورد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    مادرشوهرم ادامه حرفش را گرفت:
    _سبزی های کوهی از محلشون آورده برا شکم ماهی. خیلی خوش عطره.
    همه تایید کردیم. لبخند پیروزمندانه لحظه ای از لب هایم محو نمی‌شد. عمید یک پرتقال پوست گرفت. نیم اش را مثل همیشه در پیش دستی من گذاشت. اما نیم دیگرش را خودش نخورد. پا شد و آن را در پیش دستی مرجان گذاشت. لبخند به دهانم ماسید. باز شروع شد. باز این تظاهرها شروع شد. هرچند همیشه در حضور جمع این من بودم که کنارش می‌نشست و بیشتر مورد توجه بود، اما از توجه به مرجان هم کوتاهی نمی‌کرد. می‌دانستم تظاهر است. می‌دانستم صوری است. اما دلم آرام نمی‌گرفت. دوست نداشتم توجهی به مرجان کند. دوست داشتم بگویند: "ببین، نگاه کن! انگار نه انگار یک زن دیگر هم دارد. همه هوش و حواسش پی افسانه است."
    از خیال چنین حرفهایی هم آرام می‌شدم. نگاهی به میز وسط انداختم. مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بودند. انواع شیرینی های خانگی. برشتوک، کوکی های شکری، شیرینی نخودچی و برنجی. کیک کره ای، کیک ماست، کیک یزدی. باقلوا و قطاب. همه در ظرف های نقره خاتم کاری شده. چه میوه هایی. چه نوشیدنی هایی. برخلاف خانه خودمان که همیشه سفره عیدمان ساده بود. مادرم یک نوع کیک و یک نوع شیرینی می‌پخت. از بیرون چیزی جز میوه نمی‌خریدیم. مادرشوهرم مرا به خود آورد:
    _پرتقالت رو بخور افسانه جون. مالِ حیاط خودمونه.
    تشکر کردم و یک برگ از پرتقال برداشتم. فخری لیوان چایش را روی میز گذاشت و با لوندی گفت:
    _زندایی من بخاطر گل روی شما مسافرتم رو لغو کردم. مجلس شما هم که سوت و کوره. ما گفتیم با اومدن مرجان جون یه شوری تو خونتون به پا شده که اونم انگار...
    کمی جا به جا شد و ادامه داد:
    _یه حرفی. یه صحبتی. شب عید مثلا.
    پدر شوهرم برای آنکه جو سنگین مجلس را بشکند شروع به خواندن کرد:
    _ای سال برنگردی/ بری دیگه برنگردی
    فخری هم روی میز تنبک وار شروع به ساز زدن کرد. عمید کنار گوشم گفت:
    _اخماتو باز کن خانوم خوشگلم.
    مگر اخم کرده بودم؟ به رویش لبخند زدم. سودابه به میان اتاق آمد و شروع به رقصیدن کرد. رقـ*ـص که چه عرض کنم، همه اش بالا و پایین می‌پرید. حمیدآقا بلند شد و یک اسکناس ده هزار تومانی شادباش به دخترش داد. بعد هم مادر شوهرم از اتاق بیرون رفت و با اسکناسی برگشت و او هم به سودابه شادباش داد و رویش را بوسید. به پهلوی عمید زدم و آرام گفتم:
    _توام یه چیزی بهش بده خان دایی.
    عمید که محو خنده ها و بپر بپر های سودابه شده بود گفت:
    _عه خوب شد یادم انداختی ها.
    کتش را باز کرد که از جیب داخل آن کیف پول را درآورد که صدای کل کشیدن و "هو" کشیدن فخری نگاه هر دوی ما را متوجه جمع کرد. مرجان یک اسکناس به دست گرفته بود و به سمت سودابه می‌رفت. آه از نهادم برخاست! الان می‌گویند: "ببین چقدر دست و دلباز است." و اگر من الان به سودابه شادباش دهم می‌گویند: "تا مرجان دست به جیب کرد افسانه هم بلند شد. حتما خواست از هوویش کم نیاورد!" عمید نگذاشت فکرم ادامه پیدا کند. با چند قدم بلند خود را به آن دو رساند و دست مرجان را کنار زد. از کیفش دو اسکناس ده هزار تومانی درآورد و دست سودابه داد.
    _نمی‌خواد مرجان جان. من از طرف شما و افسانه دادم. بشین شما.
    لحظه ای که دستش به دست مرجان خورد صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. انگار که یک آیینه ی بزرگ فرو بریزد. همان قدر مهیب و دلهره آور. انگار باور نکردم. آهسته در ذهنم تکرار شد. دست مرجان که به طرف سودابه رفت و دست عمید که آن را به عقب هل داد. جان گفتنش. انگار صداها را در آب می‌شنیدم. گنگ و نامفهموم. انگار که مرجان اصرار می‌کرد. انگار که عمید گفت:
    _فرقی نداره برو بشین من دادم دیگه. من و تو داریم مگه.
    دیدم که فخری همان طور که ساز می‌زند و جیغ و داد می‌کند نگاه شیطانی اش را به من دوخته. شاید رد اشک را در نگاهم دید که شلوغ کاری اش را بیشتر کرد و داد زد:
    _عروس و دوماد برقصن از بقیه نترسن. عروس و دوماد برقصن از بقیه نترسن.
    درست شنیدم؟ داشت به عمید و مرجان می‌گفت؟ این چیزها در خانواده آن‌ها عادی بود و معمولا زن و شوهرها در جمع می‌رقصیدند. اما عمید هیچ وقت این اجازه را به من نداده بود و خوشش نمی‌آمد وقتی مردان هستند من برقصم. چهره خجالتی مرجان و صورت گر گرفته عمید را که با لبخندی تصنعی به سختی سعی در حفظ ظاهر داشت را دیدم. حمید آقا که اخلاق عمید را می‌دانست خودش از اتاق بیرون رفت تا آنها راحت باشند. هیچ کس حواسش به من نیست؟ هیچ کس مرا نمی‌بیند که دنبال حرف فخری را گرفته اند؟ چرا دست می‌زنند؟ چرا آنها را تشویق می‌کنند؟ مادر شوهرم عمید را که سعی داشت بنشیند خندان به وسط هل می‌داد و می‌خواست برقصد. آنها هم ناخواسته وارد بازی فخری شده بودند! آسیه چادر مرجان را برداشت و شروع به دست زدن کرد. دیدم که عمید را هل می‌دهند. چند باری تنشان به هم خورد. اشک چشمم تصویرشان را شکست. قلبم به تپش افتاد. او شوهر من است.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    او مال من است. هر بار که تن و دستشان به هم می‌خورد راه نفسم تنگ تر می‌شد. از آنها اصرار و از عمید و مرجان انکار. گوشی پدر شوهرم زنگ خورد. آواز خواندن را قطع کرد و بیرون رفت. فخری از جا برخاست و هلهله کنان به سمت مرجان رفت تا او را به سوی عمید هل دهد که یک دست عمید همچون حصاری دور مرجان حلقه شد و مانع فخری شد. با جدیت رو به او گفت:
    _دست نزن خانمم بارداره!
    گفت خانمم؟ دست اوست که از مرجان محافظت می‌کند؟ مگر آن بچه، مال من نیست که می‌گوید خانمم باردار است! که او را مال خودش و مرجان می‌نامد. با تمام وجود خواستم فریاد بزنم که بچه ام را بدهید. فرزندم را، کودک یک ماهه ام را بدهید. اما انگار چیزی در گلویم بود که صدایم را خفه می‌کرد. دست دور گردنم انداختم تا راه نفسم را باز کنم. در آن شلوغی و بلبشو تنها دو چشم حواس همه را متوجه من کرد. نگاه ترسان و نگرانِ مرجان! از رد نگاه او به من که مات و مبهوت به آنها خیره شده بودم، متوجه ام شدند. عمید با سرعت خود را به من رساند و جلوی پایم زانو زد. قطرات اشک تصویر او را پیش چشمم تار کردند. با نگرانی دو طرف صورتم را با دست گرفت. صدای بلند فریادش آخرین صدایی بود که شنیدم:
    _افسانه!
    و گوشم سوت کشید و دیگر هیچ نفهمیدم.
    انگار که صورتم خیس شد. چشم که باز کردم در اتاق عمید روی تخت افتاده بودم و همه دور تا دورم را پر کرده بودند. مادرشوهرم بلند گفت:
    _بسه. چشم هاشو باز کرد.
    و دست جلوی لیوان آبی برد که آسیه به همراه داشت. عمید موهایم را نوازش کرد و نگران پرسید:
    _خوبی عشقم؟
    صدای هم زدن قاشق در لیوان نزدیک شد. مادرشوهرم لیوان آب قند را از نجمه خاتون گرفت. عمید کمی سرم را بالا آورد و بالشت را مرتب کرد. مادرش لیوان آب قند را به دهانم نزدیک کرد.
    _یه چیکه بزار بره دهنت مادر. باز کن دهنتو.
    به زحمت چند قطره در حلقم فرو ریخت. چانه ام لرزید. بغضم ترکید. مادرش خیلی زود دورم را خلوت کرد.
    _برید. برید بیرون بزارید هوا بیاد.
    خودش هم در را پشت سرش بست و من و عمید را تنها گذاشت. با صدایی لرزان و گریه کنان نالیدم:
    _آبروم پیش همه رفت...
    عمید دم طولانی از موهایم گرفت و سپس روی پیشانی ام را بوسید.
    _قربونت برم من الهی. این حرفو نزن.
    اشک از دو طرف چشم هایم سرازیر شد. دستش را که روی گونه ام لغزاند، پس زدم. پشت به او کردم. ناباورانه گفت:
    _افسانه؟
    لبم را گاز گرفتم. نمی‌خواستم اشک بریزم. نمی‌خواستم این چنین ضعیف جلوه کنم. حتی نمی‌خواستم که عمید بفهمد تا چه حد قدرت دارد که قلبم را بشکافد و جانم را بگیرد! اما او خسته نشد. منتم را کشید. کمرم را آهسته ماساژ داد.
    _عشقِ من؟ به من پشت کردی؟ به عمیدت؟
    تکانی به خودم دادم تا دست از روی کمرم بردارد.
    _برو بیرون عمید. بگو افسانه خوابیده. موقع رفتن صدام کن. به مادرت بگو عادت ماهیانه ام. بگو برا این حالم خوش نیست.
    نرفت. بدتر کنارم دراز کشید و بغلم کرد. هنوز پشتم به او بود. آخ که گرمای آغوشش داشت بیچاره ام می‌کرد. این مرد، این آغـ*ـوش. این بود که به مرجان می‌خورد و او را لمس می‌کرد. این مرد که مال من است. که گرمای تنش فقط برای من است. روی موهایم را بوسید:
    _دیدی که هر چی اصرار کردن من گوش ندادم. دیدی که مرجان چقدر با شخصیت و خانوم بود.
    داشت سر صحبت را باز می‌کرد. داشت از آنچه جگرم را سوزانده بود می‌گفت. نمی‌خواستم این مسایل مطرح شود. نمی‌خواستم رویش باز شود. آرام مرا به طرف خود چرخاند. یک دست را زیر سر گذاشت و بالای سرم خیمه زد. دست روی صورتم کشید و اشکها را پاک کرد.
    _چرا این کارها رو می‌کنی افسانه؟
    جدی تر شد.
    _مگه ما حرف نزده بودیم؟ مگه باهم تصمیم نگرفتیم؟ مگه تو خودت رضایت ندادی؟ حالا این کارها چیه؟ چرا توی دل من رو خالی می‌کنی؟
    انگار داشتم متهم می‌شدم. راست می‌گفت یا دروغ نمی‌دانم. حق با او بود یا من نمی‌دانم. فقط می‌دانم او را دوست دارم. عاشقش هستم. که این عشق آنقدر قدرت دارد که مرا از پا بیندازد. حالم را جلوی همه بد کند. آبرویم را ببرد. عمید موهای کوتاهش را کنار زد. به موهای سپیدی که لابه لای موهای روی شقیقه اش روییده بود، خیره شدم. به صورت مردانه و جا افتاده اش. به سرشانه هایش که از اول ازدواج تا به حال چهارشانه تر شده بودند. به راستی بی عیب و نقص بود. جمالش، کمالش، کردارش. همه مثال زدنی. مردی بود که هر زنی آرزویش را داشت.
    _مگه بهت نگفتم فخری اومده که شر به پا کنه؟ مگه نگفتم با سیاست رفتار کن گلم؟
    تخت یک نفره بود و ما به زور روی آن جا شده بودیم. به زحمت جا به جا شدم و در جای خود نشستم. راست می‌گفت. این چه حال و روزی است که درست کرده ام. این چه بساطیست. این بار گفت:
    _من دوست ندارم تو ضعیف باشی.
    بی حوصله گفتم:
    _بسه عمید. چقدر سرکوفت می‌زنی!
    آرام پشت سرم نشست و شروع به مالش سرشانه هایم کرد.
    _سرکوفت نمی‌زنم عزیزدلم. دارم می‌گم تو بیخودی داری خودت رو اذیت می‌کنی.
    با یک چرخ به طرفش برگشتم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    _بیخودی؟ عمه من بود دستش رو گرفت دور مرجان خانم یه وقتی انگشت فخری بهش نخوره!
    بهت زده گفت:
    _افسانه بچه من دست اون زنه! تا دیروز راه نمی‌تونست بره. حالا هلش بدن که بیاد برقصه؟ می‌فهمی چی می‌گی؟ من از بچم دفاع کردم!
    چنگی به موهایش زد.
    _لا اله الا الله! آخه این کارا چیه می‌کنی! من مراقب نباشم تو باید مراقب باشی. نه که به من خورده هم بگیری!
    صاف به چشمانم نگاه کرد:
    _تو که این همه ضعیف نبودی!
    نمی‌دانست که تنها نقطه ضعف من خودش است. نمی‌دانست که عالم و آدم در این هجده سال نتوانستند مرا از پا در آورند و او در این دو ماه و اندی توانسته بود...
    _اگه بهتر شدی بیا برگردیم تو سالن.
    نگاهش بین چشمانم دو دو می‌زد تا اینکه به لب هایم خیره ماند.
    _اون بچه مال من و توعه. بیشتر از جونمم دوسش دارم چون تو مامانشی. چون از وجودِ عشقمه.
    سرش را نزدیک تر کرد. هرم گرم نفس هایش به پوستِ سرد و رنگ پریده ام خورد.
    _تو همه وجود منی افسانه. منتظرم این چند ماه تموم شه تا ثمره عشقمون رو بغـ*ـل کنم.
    و همزمان لب هایش به لب های بی جانم جان بخشید. از هر خیالی خالی شدم. از هر فکری تهی شدم. این آغـ*ـوش، این گرما، این بـ..وسـ..ـه ی عمیق، همین ها برای خوشبخت بودنم کافیست. وجود و حضور عمید برای تحمل هر شرایطی کافیست. از نو جان گرفتم. غم را فراموش کردم. فخری را فراموش کردم. غصه حضور مرجان را فراموش کردم. چه ساده راضی شدم. کمکم کرد بنشینم. باقی آب قند را خوردم. بهتر شدم. عمید روسری ام را آورد و سرم کرد. به سالن که برگشتیم با لشگر شکست خورده مواجه شدم. هر که گوشه ای نشسته و به حال خود مشغول بود. پدرشوهرم دست ها را روی زانو گره کرده و به در و دیوار نگاه می‌کرد. مرجان و فخری هر کدام سرگرم گوشی های خود بودند. مادرشوهرم سر در گریبان فرو بـرده و غرق در فکر بود. آسیه و حمید آقا فارغ از شیطنت بچه ها باهم پچ پچ می‌کردند که با ورود ما ساکت شدند. انگار گردی از سکون و بی حالی در اتاق پخش بود. عمید بلند گفت:
    _خُب! ما برگشتیم. مادر اینم عروس شما سُر و مُر و گنده. سرحال و قبراق.
    مادرش از روی ظاهر لبخندی زد.
    _بیا بشین مادر.
    رو به جمع گفت:
    _بفرمایید. چیزی میل کنید.
    و به میوه و شیرینی های روی میز اشاره کرد. نشستیم. زیر چشم دیدم که فخری گوشی اش را کنار گذاشته و موزیانه لبخند به لب دارد. در یک لحظه از خودم بدم آمد. از این که در مقابل این موجود پست ضعف نشان داده ام. از اینکه نتوانستم بر خود مسلط باشم. صدای مرجان مرا از افکار پریشان خویش بیرون کشید:
    _بهتری افسانه جون؟
    از او هم بدم آمد. احساس کردم دارد به من کنایه می‌زند. به زحمت لبخند زدم:
    _الحمدلله.
    همین. نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر. نجمه خاتون آمد.
    _خانم جان همه چیز حاضره. میز رو آماده کردم. همه چیز رو چیدم. اگر اجازه بدید غذاها رو هم بکشم.
    مادرشوهرم با اشاره سر به او اجازه داد. گویا اتفاق امشب همه را مکدر کرده است. ذهن آشفته ام اجازه درست اندیشیدن را از من گرفته بود و نمی‌گذاشت لحظه ای آرام باشم. با خود گفتم: " آخر زن، مگر تو بچه ای که این تظاهر‌ها تو را از هوش می‌برد؟ مگر تو بچه ای که نمی‌توانی چند ساعت دندان بر سر جگر بگذاری؟ " و بی آنکه جوابی برای سوال‌هایم داشته باشم خود را ملالمت کردم. اگر مادرم بود و می‌دید با آبروی خویش چه کرده ام حتما مرا می‌کشت. با خود تکرار کردم: " صوری است. تظاهر است. مگر عمید را نمی‌شناسی! مگر مرجان را نمی‌شناسی؟ نگران نباش. صلوات بفرست. شیطان را لعنت کن. " عمید کنار گوشم گفت:
    _عشق قشنگم چطوره؟
    دلم خواست همان لحظه در آغوشش بگیرم. دستم را گرفت و با نگاهش، آرامشی بی پایان به جانِ مشوش من تزریق کرد. زیر چشمی دیدم که فخری با خشم نگاهمان می‌کند. سودابه یک دفتر نقاشی برداشت و در اتاق دوره افتاد. با لحن کودکانه اش گفت:
    _کی میاد برا من حاجی فیروز بکشه؟
    موهایش را از دو طرف بافته بود. صورتش از بس که دویده و بازی کرده ، لپ گلی شده بود. مرجان صدایش زد:
    _بیا باهم بکشیم.
    سودابه که هنوز از او خجالت می‌کشید زیر چشمی نگاهش کرد. آرام و سر به زیر به طرفش رفت و دفتر را به او داد. باهم شروع کردند به نقاشی. طولی نکشید که صدای خنده و حرف زدنشان دوباره موجی از شادی به خانه بازگرداند. مادر عمید یقه پیراهن بلندِ سپیدش را مرتب کرد و به آشپزخانه رفت. عمید، حمید آقا و پدرش مشغول گپ و گفت شدند و آسیه کنارم جای گرفت.
    _افسانه جون چه لباس قشنگی.
    _ممنون عزیزم. لباس شمام خیلی خوشگله.
    _می‌گم، عمید خیلی دوستت داره ها! حالت که بد شد داشت خونه رو روی سرمون خراب می‌کرد.
    قند در دلم آب شد.
    حمید آقا گفت:
    __اهه! بچه توام که چقدر اذیت می‌کنی!
    سودابه دوید و کسری را گرفت. دوباره کنارم نشست. کسری با آن صورت گرد و با مزه به رویم خندید. بازی اش گرفته بود. آخ که چقدر دلم می‌خواست فرزند خودم هم در آغوشم بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    بالاخره به میز شام فراخوانده شدیم. فخری درست رو به روی عمید نشست. از اینکه کسی به او تذکر نمی‌داد عصبی بودم. شاید اصلا به خیالشان هم نمی‌آمد که چه موزماری است. چند بار قصد کردم به آسیه یا مادرش بگویم، اما هر بار پشیمان شدم. نمی‌خواستم دوباره زندگی ام سر زبان‌ها بیفتد. عمید غذا کشید. منتظر بودم مثل هر بار اول برای من بکشد. اما او بشقاب را مقابل مرجان گذاشت و سپس برای من غذا کشید. باز قلبم تکان خورد. باز یک طوری شدم. به خودم نهیب زدم: "برای بچه ات کشیده."
    موقع شام چند بار از مرجان پرسید چیزی نمی‌خواهد؟ به چیزی احتیاج ندارد؟ دلم شکست. باید بگویم بله، حسادت کردم! دوست داشتم این من بودم که بچه‌مان را در بطن خود پرورش می‌دادم. ای کاش این توجهات برای من بود. کاش من باردار بودم و عمید برای من و بچه ام غش و ضعف می‌کرد. به من می‌رسید. به من بیشتر توجه می‌کرد. برایش با ارزش تر بودم چرا که بچه اش را در وجود خود پرورش می‌دادم. الکی گفتم:
    _عمید نوشابه می‌خوام.
    عمیدم طفلک زود برایم یک لیوان نوشابه ریخت.
    _عمید ترشی می‌خوام.
    اطاعت کرد.
    _عمید تیغ ماهیم رو جدا کن.
    با میل و رغبت این کار را کرد.
    صدای برهم خوردن قاشق و چنگال و گپ و گفت بلند بود. باز گفتم:
    _عمید سبزی شکم پری برام می‌زاری؟
    عمید قاشق پر از سبزی را کنار بشقابم گذاشت. دیدم که فخری زیر لب با آسیه چیزی گفتند و خندیدند. گویا به من می‌خندیدند. عمید چپ چپ نگاهشان کرد. آسیه با چشم و ابرو پرسید چی شده که عمید نگاه از هر دو برداشت و دیگر بهشان نگاه نکرد. اصلا نفهمیدم چی خوردم. با اینکه یک بشقاب پر غذا خوردم اما اصلا لـ*ـذت نبردم. می‌دانستم تا لحظه ای که مرجان در این خانواده باشد آرامش بر من حرام است. بعد از شام مادر عمید خُنچه های عیدی را آورد. سودابه از شوق بالا و پایین می‌پرید.
    _آخجون عیدی. آخجون عیدی.
    آسیه کسری که خوابیده بود را در اتاقش گذاشت و برگشت. همه مان دور خُنچه ها روی زمین نشستیم. پدرشوهرم که همیشه ساکت بود، و بود و نبودش فرقی نداشت به حرف آمد:
    _می‌خواستیم مثل هرسال شب چهارشنبه سوری خُنچه ها رو بفرستیم در خونه هاتون. این بار به خاطر مرجان این کار رو نکردیم. گفتیم همه عیدی ها یک زمان داده بشه.
    مادرشوهرم از فرصت استفاده کرد و حرف دلش را زد:
    _نه که آدرسی از مرجان جون نداریم. گفتیم کجا بفرستیم؟ نمی‌شه به بقیه بدیم به اون ندیم که. دیگه تصمیم گرفتیم همه رو یکجا شب عید بدیم.
    مرجان کمی رنگ به رنگ شد اما حرفی نزد. صدای تشکرها و تعارفات بلند شد. فخری با دلبری گفت:
    _زندایی عیدی منم اینجاست دیگه.
    مادرشوهرم گل از گلش شکفت و گفت:
    _تو رو که همون اول برات سوا کردم. بیا. این پارچه ها و این گوشواره مال توعه. عیدت به خوشی انشاءلله.
    رویش را بوسید و عیدی‌ها را داد. سودابه که طاقت نداشت اصرار داشت زودتر عیدی اش را بگیرد. آسیه گفت:
    _صبر کن مامان. اول بزرگتر. بزار دایی عمیدت بگیره بعد.
    عمید موهای سودابه را بوسید و رو به مادرش گفت:
    _مادر عیدی فندق منو بده اول.
    مادرشوهرم یک سارافن دخترانه خیلی زیبا که سوزن دوزی شده بود را به سودابه عیدی داد. برای کسری هم یک ماشین کنترلی بزرگ که البته در خُنچه جا نشده بود. سودابه لباس را گرفت و از ذوق بالا و پایین پرید. موهای خرگوشی اش که در هوا بالا و پایین می‌شد دلم را برد. دلم دختر خواست. دختری که موهایش را همین شکلی ببندم. دختری که لپ هایش مثل سودابه گل بیندازد و باز هم شیطنت را رها نکند. مادرشوهرم یک جعبه مخمل جلوی دستم گذاشت. یک دستبند سنگین که برقش چشم را می‌زد. خیلی زیبا بود. از آن طلا حاج خانمی ها. همان قدیمی ها. شوکه شدم. سال‌ها بود این چنین به من عزت نزده بود. رویش را بوسیدم. او هم پیشانی ام را بوسید.
    _این طلا مال مادربزرگم بود. اون هم از مادرش گرفته بود. اول می‌خواستم بگذارم برای آسیه. ولی نیت کردم و گذاشتم بدم به بچه عمیدم. الان هم می‌دمش به تو. چون تو باعث شدی خاندان دولت شاهی ادامه پیدا کنه. درسته مرجان مادرشه اما تو این بچه رو به ما دادی.
    باورم نمی‌شد. عمید دست مادرش را بوسید. بیشتر از من او خوشحال شد. هر وقت به من عزت و احترام می‌گذاشتند او بیشتر خوشحال می‌شد. پارچه از روی خُنچه مرجان برداشت. برایش یک سکه طلا و چند دست لباس دخترانه و پسرانه خیلی خیلی زیبا گذاشته بود. دلم رفت. آمدم دست پیش ببرم و یکی از لباس ها را بردارم. تا بویش کنم تا بوسش کنم. اینها مال بچه من است. مال کودک من. فرزند من. مادرش یک به یک لباس ها را برداشت و دست او داد.
    _این ها برای شیش ماهگی بچم. این ها یک سالگی بچم. این ها برای دو سالگیش. چه دختر باشه چه پسر فرق نداره از هر دوتا گرفتم. الهی که به خیر و خوشی بپوشه بچم.
    صورت مرجان را بوسید. مرجان با ذوق لباس‌ها را نگاه کرد. آسیه هم. عمید هم آن پیراهن گلگلی که انتهای دامنش تور زیبایی بود را گرفت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا