[HIDE-THANKS]
مادرش لب گزید و گوشه چادر حاج خانم را گرفت:
_به خدا ناراحت میشم. من تدارک دیدم. کسی هم نیست خودمونیم. به هر حال این دو تا همدیگه رو دیدن و پسندیدن ما که هنوز هم رو ندیدیم و نشناختیم. بهتره بیشتر باهم آشنا بشیم. قدمتون سر چشم. نه نیارید رو حرفم.
اینجا هم حس بالادست بودنش را داشت. حاج خانم نگاه غلیظی به عمید انداخت و گفت:
_عمید آقا به ما نگفتن شما قراره بیفتید تو زحمت.
منظورش این بود که قرارمان این نبود عمید خان. عمید هم حریف زبان مادرش نشد و در نهایت قرار شد شام را کنار هم باشیم. از پله ها که پایین میآمدم احساس سبکی میکردم. عمید خیالم را راحت کرده بود. شک و شبهه را از بین بـرده بود. جلوی خانواده اش طوری برخورد کرده بود که یعنی اول افسانه است. احترامی که به من کرده بود خیالم را راحت کرد. از جلوی درب با خانواده عمید خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. تا درب ماشین بسته شد حاج خانم گفت:
_عمید خان شما همین اول کاری که دست ما رو گذاشتی تو پوست گردو.
عرفان داشت انگشت پفکی اش را میخورد. عمید دست روی فرمان گذاشت و نفس عمیقی کشید. تنها من میفهمیدم چقدر برایش سخت است که حرفش دوتا شود. مرجان دست در کیفش کرد و سرویس طلا و سکه آسیه را در آورد. انگشتر مادرشوهرم را هم رویش گذاشت و از شکاف میان صندلی من و عمید دستش را جلو آورد. با صدای ملیح اش گفت:
_اینها پیش خودتون باشه.
عمید از کنار چشم نگاهی به جعبه جواهرات در دست مرجان انداخت و سپس به من نگاه کرد. حس کردم خجالت کشید. از آیینه جلوی ماشین نگاهی به مرجان انداخت.
_اینها رو خانوادم به شما هدیه کردند. من پس نمیگیرم.
حاج خانم که کمی دلخور هم بود گفت:
_نه مادر. بگیریدش. اینها رو به هوای اینکه مرجان عروسشونه هدیه دادن. بخدا این همه شوق و اشتیاق رو تو خونوادتون دیدم از خودم خجالت کشیدم با این سن و سال دارم فریبشون میدم. خواستم همونجا بزنم زیر قول و قرارمون. میدونم که دارم گـ ـناه میکنم با سکوتم اما دلم به حال افسانه خانم سوخت. گفتم اگر این باعث بشه دیگه نتونن مادر بشن گناهش بیشتره. خودمو گول میزنم که دارم به زندگی یه زوج جَوون کمک میکنم.
آهسته دست مرجان را به عقب هل دادم.
_واقعا هم همینه. دارید به زندگی ما کمک میکنید. تو رو خدا به خودتون سخت نگیرید.
مرجان جعبه ها را روی پایش گذاشت.
_آخه این طور نمیشه. اونها این هدیه ها رو به عروسشون دادن. نه به من.
حاج خانم پلاستیک را از دست عرفان گرفت.
_بسه مادر. چقدر میخوری!
عمید ماشین را روشن کرد و گفت:
_بهتره دستتون باشه. و ازشون استفاده کنید تو این نه ماه. به هر حال فعلا که شما عروس این خانواده اید.
همه ساکت شدیم. ماشین روشن شد و حرکت کردیم. صدای چرخ چرخ خوراکی های عرفان و تپش های قلبم تنها صدایی بود که میشنیدم. عمید نباید این حرف را میزد. نباید جلوی من اینها را میگفت. نباید میگفت عروسِ این خانواده اید. باز با خود گفتم خوب الان که عروسِ خانواده است. دروغ که نمیگوید. اصلا چرا حرص میخوری افسانه. ناراحتی دارد؟ نمیبینی مرجان چقدر خانم و متین است؟ نمیبینی چقدر متشخص است؟ که از موقعیت سواستفاده نمیکند؟ حالا که قرار است با کمک و همراهی او مادر شوی حساس نباش. واکنش نشان نده. بگذار جو آرام بماند. ترافیک بود و هرکسی در سکوت به فکر فرو رفته بود. تا اینکه عمید گفت:
_حاج خانم اگر موافق باشید بریم منزل ما، چون شب شام دعوتیم. تا شما رو برسونم برگردم دوباره بیام دنبالتون و برگردیم ساعت ده شبه. از یک جا حرکت کنیم راحت تره.
حاج خانم گفت:
_خوب مادر آخه بچم عرفان لباس خونگی تنشه.
عمید آیینه ماشین را تنظیم کرد و به عرفان نگاهی انداخت.
_ماشالله آقا عرفان رو که ما هر وقت دیدیم لباس های مرتب و تر تمیز تنش بوده الانم همین طور. خوبه دیگه لباسش.
چرخیدم و نگاهش کردم. عرفان سرش را خاراند و خجلت زده نگاه به من و حاج خانم و مرجان انداخت که خیره اش شده بودیم. یک لباس آستین دار سرمه ای ساده با یک شلوار کتان راسته. رو به حاج خانم گفتم:
_والا به خدا حاج خانم ما لباس مهمونی هامون این شکلیه. عرفان خان تو خونه خیلی شیک میگرده.
لبخند به لب همه مان آمد. الحق که عرفان پسری منظم و مودب بود. دوباره گفتم:
_اگر موافق باشید بریم امام زاده صالح.
همه موافق بودند. رفتیم. چه بگویم از آن صحن و سرا. از آن عطرِ خوشِ حرم. از آن کاشی کاری های فیروزه ای. از ضریحِ آرام بخشِ سید بزرگوار. چه بگویم از استخوانی که سبک کردم. از زیارتی که حالم را جا آورد. یک دل سیر زیارت کردم. نماز خواندم. دعا کردم. از امام زاده صالح خواستم دعا کند که خدا به من توان دهد. که این چند ماه را به خیر و شادی بگذراند. گوشه چادر سپید گلدار را جمع کردم و رو به حاج خانم گفتم:
_اگر موافق باشید دیگه بریم. ساعت شش و نیمه. تا جمع و جور کنیم و بریم اونجا هفت میشه.
حاج خانم به زحمت پایش را جمع کرد.
_بریم مادر.
[/HIDE-THANKS]
مادرش لب گزید و گوشه چادر حاج خانم را گرفت:
_به خدا ناراحت میشم. من تدارک دیدم. کسی هم نیست خودمونیم. به هر حال این دو تا همدیگه رو دیدن و پسندیدن ما که هنوز هم رو ندیدیم و نشناختیم. بهتره بیشتر باهم آشنا بشیم. قدمتون سر چشم. نه نیارید رو حرفم.
اینجا هم حس بالادست بودنش را داشت. حاج خانم نگاه غلیظی به عمید انداخت و گفت:
_عمید آقا به ما نگفتن شما قراره بیفتید تو زحمت.
منظورش این بود که قرارمان این نبود عمید خان. عمید هم حریف زبان مادرش نشد و در نهایت قرار شد شام را کنار هم باشیم. از پله ها که پایین میآمدم احساس سبکی میکردم. عمید خیالم را راحت کرده بود. شک و شبهه را از بین بـرده بود. جلوی خانواده اش طوری برخورد کرده بود که یعنی اول افسانه است. احترامی که به من کرده بود خیالم را راحت کرد. از جلوی درب با خانواده عمید خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. تا درب ماشین بسته شد حاج خانم گفت:
_عمید خان شما همین اول کاری که دست ما رو گذاشتی تو پوست گردو.
عرفان داشت انگشت پفکی اش را میخورد. عمید دست روی فرمان گذاشت و نفس عمیقی کشید. تنها من میفهمیدم چقدر برایش سخت است که حرفش دوتا شود. مرجان دست در کیفش کرد و سرویس طلا و سکه آسیه را در آورد. انگشتر مادرشوهرم را هم رویش گذاشت و از شکاف میان صندلی من و عمید دستش را جلو آورد. با صدای ملیح اش گفت:
_اینها پیش خودتون باشه.
عمید از کنار چشم نگاهی به جعبه جواهرات در دست مرجان انداخت و سپس به من نگاه کرد. حس کردم خجالت کشید. از آیینه جلوی ماشین نگاهی به مرجان انداخت.
_اینها رو خانوادم به شما هدیه کردند. من پس نمیگیرم.
حاج خانم که کمی دلخور هم بود گفت:
_نه مادر. بگیریدش. اینها رو به هوای اینکه مرجان عروسشونه هدیه دادن. بخدا این همه شوق و اشتیاق رو تو خونوادتون دیدم از خودم خجالت کشیدم با این سن و سال دارم فریبشون میدم. خواستم همونجا بزنم زیر قول و قرارمون. میدونم که دارم گـ ـناه میکنم با سکوتم اما دلم به حال افسانه خانم سوخت. گفتم اگر این باعث بشه دیگه نتونن مادر بشن گناهش بیشتره. خودمو گول میزنم که دارم به زندگی یه زوج جَوون کمک میکنم.
آهسته دست مرجان را به عقب هل دادم.
_واقعا هم همینه. دارید به زندگی ما کمک میکنید. تو رو خدا به خودتون سخت نگیرید.
مرجان جعبه ها را روی پایش گذاشت.
_آخه این طور نمیشه. اونها این هدیه ها رو به عروسشون دادن. نه به من.
حاج خانم پلاستیک را از دست عرفان گرفت.
_بسه مادر. چقدر میخوری!
عمید ماشین را روشن کرد و گفت:
_بهتره دستتون باشه. و ازشون استفاده کنید تو این نه ماه. به هر حال فعلا که شما عروس این خانواده اید.
همه ساکت شدیم. ماشین روشن شد و حرکت کردیم. صدای چرخ چرخ خوراکی های عرفان و تپش های قلبم تنها صدایی بود که میشنیدم. عمید نباید این حرف را میزد. نباید جلوی من اینها را میگفت. نباید میگفت عروسِ این خانواده اید. باز با خود گفتم خوب الان که عروسِ خانواده است. دروغ که نمیگوید. اصلا چرا حرص میخوری افسانه. ناراحتی دارد؟ نمیبینی مرجان چقدر خانم و متین است؟ نمیبینی چقدر متشخص است؟ که از موقعیت سواستفاده نمیکند؟ حالا که قرار است با کمک و همراهی او مادر شوی حساس نباش. واکنش نشان نده. بگذار جو آرام بماند. ترافیک بود و هرکسی در سکوت به فکر فرو رفته بود. تا اینکه عمید گفت:
_حاج خانم اگر موافق باشید بریم منزل ما، چون شب شام دعوتیم. تا شما رو برسونم برگردم دوباره بیام دنبالتون و برگردیم ساعت ده شبه. از یک جا حرکت کنیم راحت تره.
حاج خانم گفت:
_خوب مادر آخه بچم عرفان لباس خونگی تنشه.
عمید آیینه ماشین را تنظیم کرد و به عرفان نگاهی انداخت.
_ماشالله آقا عرفان رو که ما هر وقت دیدیم لباس های مرتب و تر تمیز تنش بوده الانم همین طور. خوبه دیگه لباسش.
چرخیدم و نگاهش کردم. عرفان سرش را خاراند و خجلت زده نگاه به من و حاج خانم و مرجان انداخت که خیره اش شده بودیم. یک لباس آستین دار سرمه ای ساده با یک شلوار کتان راسته. رو به حاج خانم گفتم:
_والا به خدا حاج خانم ما لباس مهمونی هامون این شکلیه. عرفان خان تو خونه خیلی شیک میگرده.
لبخند به لب همه مان آمد. الحق که عرفان پسری منظم و مودب بود. دوباره گفتم:
_اگر موافق باشید بریم امام زاده صالح.
همه موافق بودند. رفتیم. چه بگویم از آن صحن و سرا. از آن عطرِ خوشِ حرم. از آن کاشی کاری های فیروزه ای. از ضریحِ آرام بخشِ سید بزرگوار. چه بگویم از استخوانی که سبک کردم. از زیارتی که حالم را جا آورد. یک دل سیر زیارت کردم. نماز خواندم. دعا کردم. از امام زاده صالح خواستم دعا کند که خدا به من توان دهد. که این چند ماه را به خیر و شادی بگذراند. گوشه چادر سپید گلدار را جمع کردم و رو به حاج خانم گفتم:
_اگر موافق باشید دیگه بریم. ساعت شش و نیمه. تا جمع و جور کنیم و بریم اونجا هفت میشه.
حاج خانم به زحمت پایش را جمع کرد.
_بریم مادر.
[/HIDE-THANKS]