رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
[HIDE-THANKS]
مادرش لب گزید و گوشه چادر حاج خانم را گرفت:
_به خدا ناراحت می‌شم. من تدارک دیدم. کسی هم نیست خودمونیم. به هر حال این دو تا همدیگه رو دیدن و پسندیدن ما که هنوز هم رو ندیدیم و نشناختیم. بهتره بیشتر باهم آشنا بشیم. قدمتون سر چشم. نه نیارید رو حرفم.
اینجا هم حس بالادست بودنش را داشت. حاج خانم نگاه غلیظی به عمید انداخت و گفت:
_عمید آقا به ما نگفتن شما قراره بیفتید تو زحمت.
منظورش این بود که قرارمان این نبود عمید خان. عمید هم حریف زبان مادرش نشد و در نهایت قرار شد شام را کنار هم باشیم. از پله ها که پایین می‌آمدم احساس سبکی می‌کردم. عمید خیالم را راحت کرده بود. شک و شبهه را از بین بـرده بود. جلوی خانواده اش طوری برخورد کرده بود که یعنی اول افسانه است. احترامی که به من کرده بود خیالم را راحت کرد. از جلوی درب با خانواده عمید خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. تا درب ماشین بسته شد حاج خانم گفت:
_عمید خان شما همین اول کاری که دست ما رو گذاشتی تو پوست گردو.
عرفان داشت انگشت پفکی اش را می‌خورد. عمید دست روی فرمان گذاشت و نفس عمیقی کشید. تنها من می‌فهمیدم چقدر برایش سخت است که حرفش دوتا شود. مرجان دست در کیفش کرد و سرویس طلا و سکه آسیه را در آورد. انگشتر مادرشوهرم را هم رویش گذاشت و از شکاف میان صندلی من و عمید دستش را جلو آورد. با صدای ملیح اش گفت:
_این‌ها پیش خودتون باشه.
عمید از کنار چشم نگاهی به جعبه جواهرات در دست مرجان انداخت و سپس به من نگاه کرد. حس کردم خجالت کشید. از آیینه جلوی ماشین نگاهی به مرجان انداخت.
_اینها رو خانوادم به شما هدیه کردند. من پس نمی‌گیرم.
حاج خانم که کمی دلخور هم بود گفت:
_نه مادر. بگیریدش. اینها رو به هوای اینکه مرجان عروسشونه هدیه دادن. بخدا این همه شوق و اشتیاق رو تو خونوادتون دیدم از خودم خجالت کشیدم با این سن و سال دارم فریبشون می‌دم. خواستم همونجا بزنم زیر قول و قرارمون. می‌دونم که دارم گـ ـناه می‌کنم با سکوتم اما دلم به حال افسانه خانم سوخت. گفتم اگر این باعث بشه دیگه نتونن مادر بشن گناهش بیشتره. خودمو گول می‌زنم که دارم به زندگی یه زوج جَوون کمک می‌کنم.
آهسته دست مرجان را به عقب هل دادم.
_واقعا هم همینه. دارید به زندگی ما کمک می‌کنید. تو رو خدا به خودتون سخت نگیرید.
مرجان جعبه ها را روی پایش گذاشت.
_آخه این طور نمی‌شه. اون‌ها این هدیه ها رو به عروسشون دادن. نه به من.
حاج خانم پلاستیک را از دست عرفان گرفت.
_بسه مادر. چقدر می‌خوری!
عمید ماشین را روشن کرد و گفت:
_بهتره دستتون باشه. و ازشون استفاده کنید تو این نه ماه. به هر حال فعلا که شما عروس این خانواده اید.
همه ساکت شدیم. ماشین روشن شد و حرکت کردیم. صدای چرخ چرخ خوراکی های عرفان و تپش های قلبم تنها صدایی بود که می‌شنیدم. عمید نباید این حرف را می‌زد. نباید جلوی من اینها را می‌گفت. نباید می‌گفت عروسِ این خانواده اید. باز با خود گفتم خوب الان که عروسِ خانواده است. دروغ که نمی‌گوید. اصلا چرا حرص می‌خوری افسانه. ناراحتی دارد؟ نمی‌بینی مرجان چقدر خانم و متین است؟ نمی‌بینی چقدر متشخص است؟ که از موقعیت سواستفاده نمی‌کند؟ حالا که قرار است با کمک و همراهی او مادر شوی حساس نباش. واکنش نشان نده. بگذار جو آرام بماند. ترافیک بود و هرکسی در سکوت به فکر فرو رفته بود. تا اینکه عمید گفت:
_حاج خانم اگر موافق باشید بریم منزل ما، چون شب شام دعوتیم. تا شما رو برسونم برگردم دوباره بیام دنبالتون و برگردیم ساعت ده شبه. از یک جا حرکت کنیم راحت تره.
حاج خانم گفت:
_خوب مادر آخه بچم عرفان لباس خونگی تنشه.
عمید آیینه ماشین را تنظیم کرد و به عرفان نگاهی انداخت.
_ماشالله آقا عرفان رو که ما هر وقت دیدیم لباس های مرتب و تر تمیز تنش بوده الانم همین طور. خوبه دیگه لباسش.
چرخیدم و نگاهش کردم. عرفان سرش را خاراند و خجلت زده نگاه به من و حاج خانم و مرجان انداخت که خیره اش شده بودیم. یک لباس آستین دار سرمه ای ساده با یک شلوار کتان راسته. رو به حاج خانم گفتم:
_والا به خدا حاج خانم ما لباس مهمونی هامون این شکلیه. عرفان خان تو خونه خیلی شیک می‌گرده.
لبخند به لب همه مان آمد. الحق که عرفان پسری منظم و مودب بود. دوباره گفتم:
_اگر موافق باشید بریم امام زاده صالح.
همه موافق بودند. رفتیم. چه بگویم از آن صحن و سرا. از آن عطرِ خوشِ حرم. از آن کاشی کاری های فیروزه ای. از ضریحِ آرام بخشِ سید بزرگوار. چه بگویم از استخوانی که سبک کردم. از زیارتی که حالم را جا آورد. یک دل سیر زیارت کردم. نماز خواندم. دعا کردم. از امام زاده صالح خواستم دعا کند که خدا به من توان دهد. که این چند ماه را به خیر و شادی بگذراند‌. گوشه چادر سپید گلدار را جمع کردم و رو به حاج خانم گفتم:
_اگر موافق باشید دیگه بریم. ساعت شش و نیمه. تا جمع و جور کنیم و بریم اونجا هفت میشه.
حاج خانم به زحمت پایش را جمع کرد.
_بریم مادر.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    در میان دود اسپند و استقبال گرم خانواده عمید وارد سالن پذیرایی شدیم. نگاه کنجکاو عرفان بر در و دیوار و بین اشیاء قیمتی خانه در گردش بود. حاج خانم و مرجان را بالا نشاندیم. آسیه موهایش را بافته و یک وری روی شانه راست انداخته بود. نگاه خریدارانه و گرمی به مرجان انداخت.
    _چادرت رو بردار زنداداش. آقامون نیست ماموریته. نامحرم تو خونه نیست.
    مرجان با خجالت لب گزید و گفت:
    _ممنون... راحتم...
    دست روی پای آسیه که کنارم نشسته بود گذاشتم. آهسته گفتم:
    _بزار راحت باشه. هنوز اُخت نشده. زمان می‌بره تا یخش وا شه.
    هیچ خوشم نیامد که زنداداش صدایش کرد. یعنی زن عمیدِ من. هنوز که کودکم در بطن او شروع به رشد نکرده یارای مقابله با حسِ حسادتم را ندارم. مادرشوهرم هم آمد. پشت بندش نرجس خاتون با دو چادر نماز نفیس گلدار وارد شد. آنها را جلوی دست حاج خانم گذاشت.
    _خانم جان اتاق بغـ*ـل خالیه. بفرمایید چادرتون رو عوض کنید.
    حاج خانم که با آن پا درد سخت بود از روی مبل بلند شود، پیش از آنکه عمید و پدرشوهرم به اتاق بیایند همانجا چادرش را برداشت و چادر گلدار را روی سر گذاشت. مرجان چادر سیاه حاج خانم را تا کرد و چادر خودش را هم عوض کرد. آسیه آرام کنار گوشم گفت:
    _چه هوای مامانشم داره.
    با سر تایید کردم. پدر شوهرم یا الله گویان به همراه عمید وارد شدند. یادم آمد که هنوز گوشی ام را روشن نکرده ام. عمید چشم چرخاند و برای اینکه آسیه کنار دست من بود، روی مبل تک نفره نزدیک به حاج خانم نشست. دلم می‌خواست مثل قبل کنار خودم بنشیند. که آسیه بلند می‌شد و جایش را به عمید می‌داد. خوش و بِش ها و چاق سلامتی ها که تمام شد، نرجس خانم میوه تعارف کرد. چای آورد. شیرینی تعارف کرد. ظروف پذیرایی مادرشوهرم عتیقه بود. تمامش خاتم کاری بود. دست کم برای صد سال پیش بود که نسل به نسل به دستش رسیده. زیر چشم عمید و مرجان را می‌پاییدم. کاری به هم نداشتند. نه نگاهی نه چیزی. یادم آمد اولین باری که بعد از عقد به خانه شان دعوت شدیم. شیطنت هایش، خوشحالی اش، از کنارم جم نخورده بود. برایم میوه پوست می‌گرفت. کنار گوشم نجوای عاشقانه می‌کرد. آه... دلتنگ آن روز شدم. با صدای عمید به خود آمدم.
    _تحویل نمی‌گیری ما رو خانم خوشگله.
    آسیه کی رفته بود و عمید کی کنارم آمده بود؟ لبخند گرمی به صورتش زدم که از چشمان مادرشوهرم دور نماند. کمی که گذشت نجمه خاتون آسیه را صدا زد تا با کمک هم میز شام را بچینند. من هم خواستم بلند شوم تا کمک کنم که مادرشوهرم گفت:
    _بشین مادر. بچه ها هستن.
    نمی‌دانم چرا حس کردم لحن صدایش پر از دلسوزی و مهربانی بود. پدرشوهرم بی صدا به صحبت های مادرعمید و حاج خانم گوش می‌داد. مرجان هم داشت برای عرفان میوه پوست می‌گرفت. در دل احساس کردم شاید عرفان را جای فرزند از دست داده اش می‌داند نه برادرش. از سالن غذا خوری ندا دادند. "غذا حاضر است"
    مادرشوهرم دست حاج خانم را گرفت. خوب با هم عیاق شده بودند. عمید دست پشت کمرم گذاشت، آمدم راه بروم که دیدم دست دست می‌کند. رد نگاهش را دنبال کردم. منتظر بود که مرجان دستانش را که بخاطر پوست پرتقال نارنجی شده بود با دستمال پاک کند و بیاید باهم برویم. پدرشوهرم دست عرفان را گرفت و رفتند. بالاخره مرجان دستمال را کنار پیش دستی اش گذاشت. انگار هنوز دستش لوچ بود. چادرش را مرتب کرد.
    _ببخشید من می‌تونم دستم رو بشورم؟
    عمید پیش دستی کرد.
    _بله حتما. بفرمایید از این طرف.
    کنار گوشم گفت:
    _یه کم حفظ ظاهر فقط گلم. میام الان.
    و دوشادوش یکدیگر از مقابل چشمانِ بی تاب و نگران من گذشتند. و این تازه آغاز ماجرا بود. آسیه به اتاق پذیرایی برگشت و مرا حیران و ویران میان اتاق دید.
    _چی شده زنداداش؟ چرا رنگت پریده؟
    و نگاهی به اتاق انداخت. همین که جای خالی عمید و مرجان را دید دو زاری اش افتاد. دستم را گرفت. دستش از کارِ آشپزخانه خیس بود.
    _بیا قربونت برم. بریم سر میز.
    انگار لال شده باشم. زبان در دهانم نمی‌چرخید. چون کودکی مطیع دنبال آسیه راه افتادم. با عمید و مرجان همزمان سر میز رسیدیم. چه عطر و بویی. عجب رنگ و لعابی. دو طرف میز مرغ بریان شده شکم پر، فسنجان با یک مشت روغن و گوشت های قلقلی که عاشقش بودم. پلو زعفرانی و ته دیگ. قرمه سبزی. مادر عمید سنگ تمام گذاشته بود. حاج خانم داشت می‌گفت که " چرا اینهمه، مگه ما چند نفریم؟ ". عمید صندلی را برایم عقب کشید که مادرشوهرم گفت:
    _ای خانم. آرزوی چنین شبی رو داشتم. حالا ببینید برای بچشون چه ها کنم.
    عمید آمرانه مادرش را صدا زد. به این معنا که حرفِ بچه را تمام کند. خودش هم کنار من و رو به روی مرجان نشست. قاشق و چنگال فولاد اصل بود. سنگین و براق. دست آدم خسته می‌شد. حاج خانم و مادرشوهرم گپ می‌زدند و غذا می‌خوردند‌. مثل اینکه خیلی از مادر عمید خوشش آمده بود. یک سره انیس خانم انیس خانم می‌کرد. حواسم بود که مرجان بی اشتهاست و تنها با غذای خود بازی می‌کند.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    صدای زنگ در آمد. کمی بعد نرجس خاتون بچه بغـ*ـل و سودابه به دست وارد اتاق شد. گویا بچه ها خانه مادربزرگ پدری شان بودند. کسری خود را از بغـ*ـل نجمه خاتون به سمت مادرش سوق می‌داد. سودابه نگاهی به مرجان و حاج خانم و عرفان که نگاهش می‌کردند انداخت. با خجالت پشت نجمه خاتون قایم شد و گوشه پیشبندش را چنگ زد. موهایش را از دو طرف بافته بود و پیراهن طوسی با دامنی چین دار به تن داشت. آسیه کسری را در آغـ*ـوش کشید و دست سودابه را گرفت.
    _بیا مامان با زندایی آشنا شو.
    نگاه سودابه روی صورت من ثابت ماند. آخر تا به امروز تنها من زندایی اش بودم. آسیه رد نگاهش را روی من دنبال کرد. لب برچید. طوری که انگار داشت فکر می‌کرد چطور باید این دو همسری را شرح دهد. عمید به دادش رسید:
    _سلام دایی جون. ایشون مرجان خانومند. قراره از این به بعد کنار ما زندگی کنند. می‌تونی "مرجان جون" صداشون کنی.
    قلبم تکان خورد. خوب کرد که یادش نداد زندایی صدایش کند. اما حق نداشت کنار نام مرجان، جان بیاورد. ته دلم ترسید. نمی‌توانم تحمل کنم. می‌دانستم قاشق در دستم می‌لرزد. می‌دانستم رنگ چهره ام برگشته. می‌دانستم نگاه سنگین دیگران رویم نشسته. سودابه یک بری به مادرش نگاه کرد.
    _زندایی افسانه زنداییِ منه. ایشون مرجان جونِ!
    _باشه مامان. آره. درسته. بیا سلام کن. تبریک بگو.
    اینبار حاج خانم گفت:
    _اذیتش نکن مادر.
    گویا نگرانِ عرفان هم بود. نمی‌خواست بحث و صحبت خیلی باز شود. رابـ ـطه ها خیلی به زبان بیاید. مطمئنان عرفان می‌دانست خواهرش برای بار دوم قرار است برای خانواده ای بچه بیاورد. اما حاج خانم نمی‌خواست او زیاد در جریان امور خاصِ بین ما قرار بگیرد. آسیه با بچه ها نشست و مادرشوهرم از نو شروع به تعارف کرد. من اما تمام فکر و ذهنم درگیر این بود که به خانه برویم و با عمید دعوا کنم. که بگویم حق نداشته مرجان جون مرجان جون یادِ بچه بدهد. بعد با خود گفتم خوب مرجان جون بهتر از زندایی گفتن است. اما نه می‌توانست بگوید مرجان خانم، بعدش خود آسیه می‌گفت بگوید مرجان جون. به خودم آمدم و دیدم که همه سیر غذا خورده اند و دارند تشکر می‌کنند. نگاهی به بشقابم کردم. غذا در ظرف مانده بود. اما کو اشتها؟ من هم تشکر کردم. عمید نگاهی به ظرفم انداخت. مادرش گفت:
    _چیزی نخوردی مادر تو.
    _نه ممنون. خیلی خوشمزه بود. زیاد کشیده بودم. شرمنده. می‌برم خونه.
    نجمه خاتون را صدا زد.
    _غذای افسانه خانم رو بردار. قابلمه قرمزه که آسیه باهاش غذا می‌بره رو پر کن بزار کنار دارن می‌رن ببرن.
    از پشت میز بلند شدیم و به اتاق پذیرایی برگشتیم. آسیه کنار دستم نشست.
    _امشب می‌ری خونه پدرت یا خونه می‌مونی؟ می‌خوای بیای خونه ما که تنها نباشی؟
    با چشمانی گرد شده نگاهش کردم.
    _چرا باید تنها باشم؟
    من من کرد و موهای کنار گوشش را پشت گوش انداخت.
    _خب.. گفتم شاید.. هیچی اصلا ولش کن.
    تازه دو زاری ام افتاد که توقع دارند عمید و مرجان با این سن و سال و این وضعِ عقد کردن مثل دختران و پسران تازه ازدواج کرده شـب زفــ*ـاف بگیرند. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد. فکر کنم چهره ام خود گویای هر چیزی بود که آسیه آشفته و با لکنت گفت:
    _بخدا منظوری نداشتم زنداداش. به روح خان بابا منظوری نداشتم.
    خان بابا پدربزرگشان بود. چیزی نگفتم. صورتم داغِ داغ شد. فکر کنم از خشم کبود شده بودم. نگاهی به عمید انداختم. نجمه خاتون در حال تعارف میوه بود. با اشاره به عمید گفتم برویم. دیگر آنجا ماندن خارج از توان من بود. آسیه همان طور که صورتش پر از شرم و نگرانی شده بود کسری را برد تا عوضش کند. سودابه روی پای عمید نشسته بود و شیرین زبانی می‌کرد. عمید آرام به مرجان اشاره کرد. بدم آمد. از او بدم آمد. از مرجان بدم آمد‌. خوب یک کلام می‌گفت باشد می‌رویم که خودم به مرجان اشاره کنم. حتما باید خودش به او ندا می‌داد؟ حساس شده بودم یا درست فکر می‌کردم؟ هرچه بود دلم یک دعوای درست و حسابی با عمید می‌خواست. میان کلی سفارش و نصیحت و آرزوهای رنگارنگ قابلمه به بغـ*ـل خانه را ترک کردیم. در ماشین که جای گرفتیم حاج خانم گفت:
    _بنده ی خدا خیلی زحمت کشیده بودند.
    عمید " اختیار دارید" ی گفت و ماشین را روشن کرد. اول آنها را رساند. همین که پیاده شدند و در را بستند من چهره در هم کشیدم و بغ کردم. عمید پیچ کوچه را گذراند و با تعجب پرسید:
    _عزیز من کاری کردم که شما ناراحتید؟
    چیزی نگفتم. کمی فکر کرد. بعد گفت:
    _عزیزم اون که رفت دستش رو بشوره بخدا برا حفظ ظاهرش همراهش رفتم. به هر حال نمی‌شد اصلا رفتاری نشون نمی‌دادم که. مامانم که می‌دونی چقدر تیزه‌.
    باز هم چیزی نگفتم. می‌دانستم مقصر نیست اما دلم می‌خواست تلافی تمام ناراحتی ها و دلنگرانی هایم را سر عمید در آورم. آرام گوشی ام را از کیف بیرون آوردم و روشنش کردم. روشن شدن همانا و صدای پیام های پیاپی همانا. مادرم هر چه ناله و نفرین و بدگویی بود یکجا حواله عمید و خانواده اش کرده بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    نیکی عکسهای بله بُرونش را فرستاده بود. بدون اینکه عکسها را باز کنم برایش شکلک قلب و بـ*ـوس فرستادم و نوشتم سر فرصت به دیدنش خواهم رفت. میان حجم زیاد پیام های مادر و نیکی به دنبال پیام فخری بودم. روی عکسش ضربه زدم. همان عکسی بود که آن روز در شمال روی پروفایل عمید دیدم. همان که نیمی از بدن فخری در عکس پیدا بود. اینجا همان عکس بود. عکسِ کامل. انگار کسی به قلبم چنگ می‌زد. پس آن شب هم خودش عکس را روی پروفایل عمید گذاشته و عمید به محض آن که دیده پاکش کرده. عمید زیر چشم مرا می‌پایید. پشت ترافیک گیر کردیم. صفحه پیام فخری خالی بود. یادم آمد که پیامک فرستاده بود. زود پیامش را آوردم.
    "سلام
    عمید به من قول داده بود. ما با هم حرف زده بودیم. شوهرت به من قول داده بود. کُلاتو بزار بالاتر! تا به قولش عمل نکنه دست از سرش برنمی‌دارم. عالم و آدم رو خبر می‌کنم. الانم دست کم برو عکس پروفایلمو ببین تا حالت جا بیاد! "
    انگار که قلبم می‌خواست از جا کنده شود. انگار که کل تنم داغ شده باشد. انگار مشت مشت خون داغ به قلبم سرازیر شود. رو به عمید کردم. دهان باز کردم تا حرفی بزنم. اما جز اصوات نامفهموم چیزی از دهانم بیرون نمی‌آمد. عمید چشمش که به من افتاد رنگ باخت.
    _چیه؟ چی شده افسانه؟ چی شد یهو؟
    ترافیک روان شد. عمید گیج و نگران مرا نگاه می‌کرد. صدای بوق ماشین ها از پشت سر بلند شد. دستپاچه ماشین را کنار اتوبان برد و ایستاد.
    _افسانه؟ افسانه قربونت برم. خانومم؟ چی شده؟
    گوشی را از دستم کشید. پیام را که دید خشمی بی سابقه به چشمانش سرازیر شد. زود به تلگرامم رفت و پروفایل فخری را نگاه کرد. جَری شد. دندان ها داشت فک اش را می‌شکست. چون شیری زخم خورده غرید.
    _می‌کشمت.
    و بلند تر فریاد زد:
    _ وقیحِ بی آبرو!
    از جا پریدم. فریادش ماشین را لرزاند. با مشت محکم به فرمان کوبید. غرید.
    _حیف که تف سر بالایی!
    به بازویش چنگ زدم. نگرانش شدم. ترسیدم. سرش را روی فرمان گذاشت. نفس های بلند و کِش دار می‌کشید. خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟ فخری از کدام قول حرف می‌زد؟ شک ندارم که می‌خواهد عمیدم را پیش من خراب کند. می‌خواهد یک دستی بزند. می‌خواهد ما را به جان هم بیندازد. اما این حالِ عمید. این جوش و خروشش. آن عکس. لرزی به جانم افتادم. همه تنم شروع به لرزیدن کرد. سردم شد. یخ کردم. گرمای دست عمید را روی صورتم حس کردم و دیگر هیچ نفهمیدم...
    بوی الـ*کـل به مشامم خورد پلک های سنگینم به زور باز شد. پرستاری که داشت جای سِرُمم را چسب می‌زد نگاهی به صورتم کرد.
    _نگران نباش. فشارت افتاده بود.
    انگار که سرش شلوغ باشد مرا ترک کرد و سراغ بیماران دیگر در بخش اورژانس رفت. پرده های دور تختم کنار رفت و عمید نگران و ملتهب بالای سرم آمد. چشمانش دو کاسه خون بود. چنگی میان موهایش زد و مستاصل گفت: " وای... " اشکی که گوشه چشمش دوید قلبم را پاره پاره کرد. این استیصال را در عمید برنمی‌تافتم. وا نرفتم. اشک نریختم. خود را لوس نکردم. اصلا اشکی نبود که پایین بریزد. دیگر بعد هجده سال انقدر شناخت را داشتم که هر حرفی را باور نکنم. اما این حالِ عمید و آن عکس مرا بهم ریخته بود. آهسته در جای خود نشستم. عمید کنارم روی تخت نشست. آرام روی چسب زخم را بوسید.
    _نکن با خودت اینطور افسانه. به خدا دهنش رو پر از خون می‌کنم. دختره ی...
    دست روی دهانش گذاشتم. صدایم خش دار شده بود:
    _دختر عمته عمید. تا امروز نشنیده بودم فحش بدی!
    چشمان غضب ناکش را به چشمانم دوخت.
    _تو از هیچی خبر نداری افسانه. فکر کرده می‌تونه عشقِ بین من و تو رو خراب کنه.
    دلم لرزید. راستی نمی‌تواند؟ عمید پشت کمرم را نوازش کرد.
    _ولش کن. بهتری؟
    با اشاره سر تایید کردم. دکتر که مرخصم کرد راهی خانه شدیم. خانه، خانه ی امروز عصر نبود. اصلا خانه ی این هجده سال نبود. یک چیزی به حسِ این خانه اضافه شده بود. یک عضو جدید. یک سالِ پر کش و قوسِ رو به رو. انگار هر دو آدم دیگری شده باشیم. انگار وارد مرحله جدیدی از زندگی شده باشیم. انگار که پدر و مادر شده باشیم...
    عمید کلافه روی مبل نشست و جوراب هایش را درآورد و روی میز نهار خوری پرت کرد. بدون اینکه چیزی بگویم جوراب ها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. در ماشین لباسشویی را باز کردم و پرتشان کردم آن تو. برگشتم و رو به روی عمید نشستم. کش و قوسی به تنش داد و خمیازه کشید. با اینحال آغـ*ـوش باز کرد و گفت:
    _چرا اونجا نشستی بیا اینجا ببینم.
    به آغوشش پناه بردم. نوازشم کرد. روسری ام را برداشت و روی موهایم را بوسید. آرام گفت:
    _فردا تکلیف فخری رو روشن می‌کنم. با این اراجیفی که گفت قبر خودشو کند. اینم تا فهمید من قصد تجدید فراش دارم گفت یه تیری تو تاریکی بزنم.
    سرم را به سـ*ـینه اش تکیه دادم. نخواستم نگاهش کنم.
    _جریان اون مهمونی چیه عمید؟ اون عکسی که باهم گرفتید.
    دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت. صاف به چشمانم زل زد.
    _افسانه؟ چی می‌خواست باشه؟
    بی پروا گفتم:
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    _اون موقعی که من داشتم از دوری تو می‌مردم تو با اون مهمونی بودی.
    اخم هایش در هم رفت.
    _خونه آسیه بودم. با مامان اینا. شام دعوت بودیم. اصلا نمی‌دونستم اونم قراره بیاد. بعدشم من و سودابه داشتیم عکس می‌گرفتیم که اونم خودشو جا کرد. همین! به جان افسانه اگر چیزی باشه. بچه شدی؟ حالا آدم قحط بوده من برم سراغ فخری؟ من اگه اونو می‌خواستم همون وقتی که افسانه ای تو زندگیم نبود، دل به دلش می‌دادم!
    اشکی که می‌رفت تا از گوشه چشمم سرازیر شود را پاک کردم. مرا بیشتر به خود فشرد. کنار گوشم گفت:
    _خیلی هواتو کردم.
    به روی خودم نیاوردم. هیچ حال و حوصله نداشتم. اما عمید از رو نرفت. سرم را بالا آورد و لب های تب دارش را روی پیشانی سرد من گذاشت. دست دور گردنش انداختم. از نو به چشمانم خیره شد.
    _حالم خوش نیست عمید. روز سختی داشتم.
    مشتاق و شیطنت بار به چشمانم خیره شد.
    _ناسلامتی شب دومادیمونه ها!
    و تنگ در آغوشم کشید. مشتی به سـ*ـینه اش زدم.
    _چشم سفید...
    میان خنده صورتم را غرق بـ..وسـ..ـه کرد. با دستانش دو طرف صورتم را قاب گرفت. جز به جز صورتم را در نوردید. با لحن موزون آهنگ وار خواند:
    _چی تو چشاته که تو رو انقدر عزیز می‌کنه، این فاصله داره منو بی تو مریض می‌کنه...
    و چشمک زد.
    _نمی‌خوای فاصله رو برداری؟
    نخیر. پاک سن و سالش را فراموش کرده و چون پسری تازه داماد شیطنت می‌کرد. در آغوشش فرو رفتم. هر دو تا صبح همانجا روی مبل خوابیدیم.
    تا یک ماه کارم شده بود رفتن به مطب دکتر صائب. یک پایم مطب بود یک پایم آزمایشگاه. عمید هم می‌آمد. هر دو چکاپ شدیم. تمام کارها انجام شد. مادرشوهرم در کل این یک ماه مدام سراغ مرجان را می‌گرفت. "چرا سر نمی‌زند. چرا تلفن نمی‌کند حال و احوال کنیم. چرا آخر هفته ها همراه خودتان نمی‌آوریدش! و... " هنوز با مادرم حرف نزده بودم. پدرم بـرده بودش مشهد تا با زیارت، حالِ خویش را التیام بخشد. گهگداری با پدرم تماس داشتم اما مادرم حاضر نشده بود با من صحبت کند. اعتقاد داشت که خود را کوچک کرده ام و به زودی در پستوی خانه عمید خواهم پوسید. به زودی هوو سوگولی می‌شود و من باید آنقدر خدمت عمید را کنم تا از چشمش نیفتم! پدرم هنوز اعتقاد داشت کار ما سراسر اشتباه است. این مخفی کاری را نمی‌پسندید. نمی‌دانم عمید با فخری چه کرده بود که به کل سر و کله اش پیدا نبود تا اینکه یک روز گوشی ام زنگ خورد. داشتم روی اپن را دستمال می‌کشیدم. زیر قابلمه قرمه سبزی را کم کردم و گوشی را برداشتم.
    _فکر نمی‌کردم جواب بدید. سلام.
    تازه یادم آمد که ندیدم چه کسی زنگ زده. صدا آشنا بود. به صفحه گوشی نگاه کردم. ته دلم لرزید. "فخری..." همان جا روی صندلی میز نهار خوری نشستم. سکوت را شکست.
    _عمید حسابی کفری بود. گفتم صبر کنم تا خشمم بخوابه.
    دندان هایم را روی هم فشار دادم.
    _برای من عمیدِ. برای شما "آقا" عمیدِ!
    خنده جلفی کرد.
    _خب حالا. هرچی!
    و چون سکوتم را دید ادامه داد:
    _اگه تو هجده سالِ که زنش شدی من قد سنم اون رو مال خودم می‌دونم. قدِ همون زمانی که اصلا تو توی خونواده ما نبودی.
    دستم را مشت کردم. حسابی داغ شدم. اما چیزی نگفتم. گذاشتم حرف بزند. باید می‌دیدم اوضاع از چه قرار است.
    _قرار بود ازدواج کنیم. قرار بود بریم امریکا. قرار بود...
    بغضش گرفت.
    _عمید داشت راضی می‌شد. دیگه تو پرم نمی‌زد. دیگه تو مهمونی‌ها وقتی حرفش می‌شد نمی‌گفت الان وقتش نیست. عمید داشت رام می‌شد که نمی‌دونم تو از کجا پیدات شد...
    دور دستمالی که با آن روی اپن را دستمال کشیده بودم چند تار مو بود. حواسم به فخری بود. گفتم وقتی قطع کرد دستمال را تمیز می‌کنم.
    _تو همه این سال‌ها وقتی شنیدم بچت نمی‌شه منتظر بودم که برگرده. من بخاطرش ازدواج نکردم. بخاطرش همه فرصت های زندگیم رو از دست دادم. من بخاطر عمید پشت پا زدم به زندگی راحتی که تو امریکا می‌تونستم داشته باشم. تو همه این سال‌ها به این امید نفس کشیدم که بالاخره می‌فهمه کی عاشقشه. منی که پاش موندم یا تویی که با خودخواهی داری اون رو از بچه دار شدن محروم می‌کنی و رهاش نمی‌کنی.
    یعنی راست می‌گفت؟ من خودخواه بودم؟ یعنی عمید حق من نبود؟
    نفس عمیقی کشید.
    _وقتی شنیدم تصمیم داره تجدید فراش کنه کور سوی امیدی که سالها تو دلم مرده بود جرقه زد. اون عشق کهنه که داشتم باهاش خو می‌گرفتم از نو سر باز کرد. زندایی همیشه بهم می‌گفت اون روزی که عمید حاضر بشه زن بگیره مطمئن باشم که اون زن منم. اما، اما تو باعث شدی عمید باز هم منو نبینه. باز هم منو بدبخت کردی افسانه. یکی از دوستای شوهر مرده خودت رو انداختی به عمید که دهنش رو ببندی بگی بیا اینم زن! تو نزاشتی که عمید به اونی که در حد ایل و تبار خودشه برسه. به زندگی که لایقشه برسه. تو، تو خیلی خودخواهی افسانه...
    _اما عمید به تو فکر نمی‌کنه فخری! خیلی باید وقیح باشی که به زنش زنگ بزنی و از عشق از دست رفتت بگی. هر کس دیگه ای اگه جای من بود جوابتم نمی‌داد.
    میان کلامم پرید.
    _وقیح نیستم افسانه، عاشقم!
    خیلی بی حیا بود. نمی‌دانستم چه بگویم. آمدم قطع کنم که گفت:
    _زنگ نزدم که گدایی محبت کنم. خواستم بگم بشین و تماشا کن که چه زندگی رویایی برای تو و اون هووت و کره ای که پس می‌ندازه می‌سازم. تو نزاشتی عمید باز هم به من برگرده پس بچرخ تا بچرخیم.
    صدای بوق های ممتد گوشی مرا از شوک بیرون آورد. این درجه از وقاحت و بی شرمی را در کسی سراغ نداشتم. رسما به سیم آخر زده بود. اگر تا به امروز جرات نکرده بود حرفی بزند بخاطر این بود که عمید مثل کوه پشتم بود. همین که بعد هجده سال با وجود نازایی من، هنوز عاشقانه زندگی می‌کردیم مشتی بود بر دهانِ تمام یاوه گویان. اما این خبر تجدید فراش، اینکه بالاخره یک پای این عشق لغزیده و نفر سومی به این زندگی عاشقانه پا نهاده، باعث شده بود فخری احساس کند که عمید شل شده. که عشق افسانه در عمید فروکش کرده. اگر غیر از این بود که سرش هوو نمی‌آورد. موها را از روی دستمال برداشتم و گوله کرده در سطل آشغال انداختم. دستمال را در لباسشویی پرت کردم. دستم را حسابی شستم. ترسی غریب به جانم افتاده بود. ترسی که انگار تهدید فخری کارساز باشد. آمدم به عمید زنگ بزنم اما ترسیدم عصبانی شود و کار دستم دهد. به گل ها آب دادم. کاش به حرف پدرم گوش کرده بودم. کاش به همه می‌گفتیم می‌خواهیم رحم اجاره کنیم. حالا به قول پدر یا می‌پذیرفتند یا نه. قلبم تند تند می‌زد. نمی‌خواستم حالا که کار از کار گذشته اعتراف به اشتباه کنم. گوشی را برداشتم. باید جوابِ بی ادبی اش را بدهم. پیام دادم:
    _اگر یک بار دیگه مزاحم من، عمید یا خانمش بشی ازت شکایت می‌کنم.
    پیام را فرستادم و نفسی به آسودگی کشیدم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    جوابی نداد. حالا یا ترسیده بود یا اینکه اصلا جدی نگرفته بود. از طرفی دلم برایش سوخت. داشت عقده ی سالها حقارت و نادیده شدن را پس می‌داد. هرچند اشتباه از خودش بود. اینکه ازدواج نکرده و هنوز پای عمیدی که هیچ علاقه ای به او ندارد مانده بود، نشان از بی تدبیری او برای زندگی اش می‌داد. نباید من یا عمید را مقصر می‌دانست. ما داشتیم زندگیمان را می‌کردیم. مقصر خودش بود! خودش که تمام این سالها از توهم بیرون نیامده و خیال بافی می‌کرد. قرار بود شنبه هفته بعد برای انجام عمل راهی بیمارستان شویم. دلم برای مادرم تنگ شده بود. دوست داشتم پیش از عمل او را ببینم. حرف بزنم و آرام شوم. به پدرم زنگ زدم. گفت باید به مادرم زمان بدهم. گفت شاید از روی ناراحتی حرفی بزند که هر دو دلخور شویم. هنوز هم معتقد بود پنهان کاریمان به صلاح هیچ کس نیست. دلشوره امانم را بریده بود. انجام عمل، کنترل خانواده ها، ترسم از ظاهرسازی های عمید، این آخری هم فخری جانم را به لب رسانده بود. خدا را شکر که آموزشگاه نمی‌روم. وگرنه با این حال و اوضاع خدا می‌داند مشغله تدریس چه به سرم می‌آورد. به ساعت نگاه کردم. عمید دیگر باید پیدایش می‌شد و من هنوز غذا درست نکرده بودم. سریع دو سیب زمینی برداشتم. چه می‌پختم در این زمان کم؟ قشنگ شستمشان. در قابلمه کوچک گذاشتم و آن را از آب پر کردم. تا آب پز بشود می‌نشینم فکر می‌کنم باهاش چه درست کنم. جاروبرقی آوردم و جارو کشیدم. رفتم جلوی آیینه. دستی به سر و رویم کشیدم. مادرم هر وقت زمان کم داشت کوبیده سیب زمینی درست می‌کرد. به آشپزخانه برگشتم. یک پیاز را ریز کردم و گذاشتم طلایی شود. نمک و زردچوبه و فلفل فراوان زدم. رب اضافه کردم. رنگ سرخ رب میان روغن و جِلِز و وِلِزش گرسنه ام کرد. یکم کره هم ریختم و زیر ماهیتابه را خاموش کردم. ساعت شماطه دار به صدا درآمد. دینگ... دینگ... دینگ... هشت شد و عمید نیامد. سیب زمینی ها داغ بود. نوک انگشتانم می‌سوخت. به زحمت پوست گرفتمشان. خوب نگاه کردم که قد سر سوزن پوست روی سیب زمینی ها نماند. کاسه بلوری کوچکم را از کابینت درآوردم. تمیز بود اما باز هم یک دور دستمال کشیدمش. سیب زمینی ها را از آبکش برداشتم و در کاسه ریختم. با گوشت کوب برقی پوره اش کردم و پیازداغ را با آن مخلوط کردم. سیب زمینی ها سرخ و خوش رنگ شدند. عطر کره، پیاز داغِ ربی و سیب زمینی بلند شد. کمی مغز گردو هم خورد کردم و اضافه کردم. آن را عین حلوا در سینی سرو کردم. شکل دادم. با گردو تزیین کردم. داشتم ظرف ها را می‌شستم که کلید در قفل چرخید و عمید آمد. دستم را با حوله خشک کردم و از آن طرف اپن سلام دادم.
    _چه عجب تشریف آوردین عمیدآقا.
    کتش را همان جا آویزان کرد و پیش آمد.
    _سلام به روی ماهت قشنگ خانوم. بابا اومده بود شرکت.
    ابروهایم بالا رفت.
    _آقاجون؟ چی کار داشتند.
    عمید دمی از سینی غذا گرفت و گفت:
    _به به. چه بو و برنگی راه انداختی افسانه خانم. برم دستام رو بشورم که دارم از گشنگی هلاک می‌شم.
    فهمیدم نمی‌خواهد الان سر حرف را باز کند. تا دست و رویش را بشوید و لباس عوض کند از فریزر یک بسته ناگت درآوردم تا سر فرصت برای نهار فردای شرکت بدهم ببرد. دل دل کردم جریان فخری را بگویم، نگویم. اگر می‌گفتم باز یک شری به پا می‌شد. می‌ترسم عمید کار دستم بدهد. نباید بگذارم ماجرا بزرگ شود. فعلا که همان پیامی که برایش فرستادم حسابی تنش را لرزانده. نه جوابی داد و نه چیزی گفت. عمید که آمد نان ها را در تستر گذاشتم و ‌میز را چیدم. گفتم تازه از راه رسیده. خسته است. شکمش را سیر کنم و بگذارم استراحت کند. خودش لب باز می‌کند. بعد شام ظرف های کثیف را از روی میز برداشتم.
    _عزیز نمی‌خواد بشوری الان. بیا بشین پیشم یکم.
    ظرف ها را در سینک گذاشتم.
    _نه عمیدجان. می‌مونه بو می‌گیره ظرف. الان میام.
    کلافی سری تکان داد و تلوزیون را روشن کرد. تند تند ظرف ها را شستم. ناگت ها را سرخ کردم. دو استکان چای ریختم و کنارش نشستم. روی میز عسلی همیشه نبات، توت خشک، خرمای خشک و قند داشتم. دو نبات در استکان ها گذاشتم. استکان های جهازم بود. با دورگیر و دسته طلایی رنگ. عمید کمی از کارش گفت و کمی حرف عمل شنبه را زد. می‌دانستم حرفش اینها نیست.
    _آقا جون چیکارت داشت عمید؟
    استکان چای را در سینی گذاشتم. دور لبش را با دو سر انگشت پاک کرد.
    _راستش، اومده بود کلید بده.
    کلید؟ کلید کجا؟ بی توجه به تفاوت کلید و سوئیچ گفتم:
    _ولی کلید ماشین که اینجاست. سند رو هم که رفتیم گرفتیم.
    دستم را گرفت. گویی از گفتن حرفش بیم داشت.
    _سوئیچ ماشین نه. کلید. کلید خونه.
    کلافه گفتم:
    _چقدر کبری صغری می‌چینی عمید. خوب رک و پوست کنده بگو جریان چیه.
    _باشه. می‌گم. ولی شرط داره. قول بده وسط حرفم نمی‌پری. منطقی فکر کنی و درست جواب بدی.
    _وای عمید بگو دیگه! قول می‌دم.
    _راستش بابا خونه بغلی رو خریده. کلیدش رو هم آورد داد. زده به نام خودم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    داشت یک چیزهایی دستگیرم می‌شد.
    _گفته حالا که رابـ ـطه مرجان و افسانه خوبه و از قبل هم باهم دوست بودن، خونه ها یکجا باشه که منم قراره مثلا یک شب در میون پیش شماها باشم..
    نفهمیدم اما صدای سیلی که به صورت عمید زدم برق از چشمان خودم هم پراند. کف دستم مور مور شد و سوخت. داغ شده بودم. چقدر راحت می‌گوید خانه ها یکجا باشد که یک شب در میان... اصلا مگر قرار نبود همه اش نقشه باشد؟ صوری باشد؟ عمید ناباورانه به چشمانم خیره شد. برقی از خشم و غیرت به چشمانش دوید.
    _زیادی جدی گرفتی آقا عمید! زیادی تو نقشت غرق شدی.
    این را گفتم و به سمت اتاق خواب پا تند کردم. نه تنها دنبالم نیامد، بلکه کل شب را پا به اتاق خواب نگذاشت. و این اولین شبی بود که در یک خانه بودیم و جدای از هم می‌خوابیدیم...
    صبح با تندی نور آفتاب روی چشمانم بیدار شدم. سر چرخاندم و جای خالی عمید را نگاه کردم. بله! تمام شب تنها خوابیده بودم. موها را از جلوی چشم کنار زدم. دست و رویم را شستم. روی میز نهارخوری خالی بود. زیر کتری خاموش بود. روی آب چکان و درون سینک ظرف صبحانه نبود. یعنی نه خودش چیزی خورده و نه برای من صبحانه آماده کرده. قهرِ قهر. چنگی به قلبم زدم. داشت می‌سوخت. همانجا روی صندلی نشستم. نگاه کردم. به خانه. به وسایل. به اتاقی که در نور آفتاب فرو رفته بود. زیر لب گفتم: "اشتباه کردم. "
    بله اشتباه کرده بودم. نباید دست روی او بلند می‌کردم. یاد لحظه ای که به صورتش زدم و موهای لَختش تکان خورد دلم را کباب کرد. یاد نگاه ناباور و غیرتمندش. یاد دادی که سرش زدم. اشک هایم سرازیر شد. من چه کرده بودم؟ این همه سال با او زندگی کرده و کمتر از گل نشنیده بودم. با همه کاستی ها همیشه احترام مرا حفظ کرده بود. اما من... لعنت به من. لعنت به من که نگذاشتم حرفش تمام شود. لعنت به من که عمید را نشناخته ام. حساسیت به خرج دادم. بیخودی شلوغش کردم. دور برم داشته بود. اصلا خانه کناری که هیچ، حتی اگر مرجان در خانه خودم هم زندگی می‌کرد، عمید من کج نمی‌رفت. آه... خدایا. من چه کار کرده بودم؟ مادرم راست می‌گفت. من احمقم. من خاک بر سرم. دستانم را مشت کردم. از خود بیزار شدم. حق نداشتم با عمید این رفتار را بکنم. حق نداشتم...
    صدای هق هق ام سکوت خانه را شکست. باز هم کم آوردم. گوشی را برداشتم.
    " با مرجان صحبت می‌کنم. قبول کنند من مشکلی ندارم... "
    کمی دست دست کردم و آخرش اضافه کردم: " ببخشید"
    همین. به همین سادگی. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. چرا باید به او سیلی می‌زدم که الان همچو مرغ پر کنده این در و آن در بزنم. گوشی ام صدا داد.
    _لازم نکرده.
    آمدم جواب بدهم که دیدم دارد تایپ می‌کند. صبر کردم. گفت:
    _نگذاشتی حرفم رو تموم کنم. اگر پیش خودمون باشه بهتر می‌تونیم از بچمون مراقبت کنیم. اما حالا که تو راضی نیستی من به پدر می‌گم مرجان قبول نکرده.
    زود نوشتم:
    _نه. من مشکلی ندارم. زنگ می‌زنم بهش.
    راست می‌گفت. باید مراقب بچه باشیم. بی اراده دست روی شکمم کشیدم. بچه، بچه ی من و عمید... لبخندی کنج لبم جا خوش کرد. به گوشی نگاه کردم. عمید جواب نداد. برایش نوشتم:
    _آشتی؟
    بعد چند دقیقه نوشت:
    _ازت توقع نداشتم. انگار کل باورم رو شکستی.
    حق داشت. هجده سال خم به ابرو نیاورده بود و حالا من... نوشتم:
    _الهی من بمیرم تو راحت بشی...
    همین که تیک خورد و پیام را دید زنگ زد. قلبم همچون دخترکی شروع به تپیدن کرد. بینی ام را بالا کشیدم و اشکم را پاک کردم.
    _جانِ دلم عمید جانم.
    _الهی من دورِ تو بگردم آخه. این چه حرفی بود زدی؟ نمی‌گی من قلبم می‌ایسته؟ نمی‌گی جون از تنم می‌ره؟
    بغض کردم. دلم برایش تنگ شد. محسورانه گفت:
    _نمی‌خوای بگی که این صدای گریه هاته؟
    بغضم ترکید. تا به حال جایش را سوا نکرده بود.
    _تو... تو دیشب... منو تنها گذاشتی...
    و شدت گریه ام بیشتر شد. طوری که انگار با کودکی نازپرورده حرف می‌زند گفت:
    _آخه تو دیشب پیشی بد جنس شده بودی چنگولم کشیده بودی!
    میان گریه خندیدم. صدای آرام لبخندم را شنید.
    _آخ قربون خنده هاش بشم. آماده باش شب مهمون منی.
    آرام گفتم:
    _به مرجان زنگ بزنم؟ برای خونه.
    نفسی کشید و گفت:
    _هرطور خودت صلاح می‌دونی.
    بعد تماس عمید چند دور طول هال خانه را قدم زدم. آخرش که چه؟ حاج خانم که هست. مشکلی پیش نمی‌آید. زنگ زدم. چند بوق که خورد برداشت.
    _سلام افسانه خانم.
    _سلام مرجان جون. خوبی؟
    _قربان شما. ممنون. آقای دولت شاهی چطورند؟
    موبایل را بین شانه و گوش نگه داشتم. کنار گلدان هایم رفتم و شروع کردم با دستمال روی برگ ها را کشیدم.
    _الحمدلله شکر خوبه. حاج خانم چطورن؟ آقا عرفان.
    _خوبن همه. سلام می‌رسونن. جانم؟ برای شنبه زنگ زدید؟
    یک طورهایی اضطراب داشتم. نمی‌دانستم چطور بگویم؟ اصلا شاید بهشان بر بخورد. چرا که قرارمان فقط در حد چند بار تا خانه مادرشوهر آمدن بود.
    _راستش، برای شنبه که خیالم راحته. الحمدلله دکتر صائب گفت جای هیچ نگرانی نیست.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    آهسته گفت:
    _پس...
    _راستش مرجان جون پدرشوهرم این واحد کناری ما رو خریده.
    ساکت شدم. خوب الان خودش باید فهمیده باشد چه می‌خواهم بگویم. اما سکوتش باعث شد ادامه دهم:
    _می‌گم، اگر راضی باشید، اگر صلاح بدونین، اگر حاج خانم اجازه بدن...
    عرق روی پیشانی ام را پاک کرد. داشتم به زنی که به اصطلاح هوویم بود را دعوت می‌کردم تا با هم همسایه شویم. دیوار به دیوار. رخ به رخ! نگذاشت ادامه دهم:
    _ممنون از لطف شما. اما عرفان می‌ره مدرسه. نمی‌تونیم محل رو عوض کنیم.
    با ناخنم روی گلبرگی را زخمی کردم.
    _دیگه، به هر حال، آخه، پدر عمیدم که...
    میان کلامم پرید:
    _نه افسانه خانم. خیلی ممنون. قرارمون باید پا بر جا بمونه. این طوری آرامش هر دوی ما حفظ میشه.
    با کمی تعارف و خوش و بش گوشی را قطع کردم. دستمال را در سطل زباله انداختم و روی مبل آرام بخش نشستم.
    منظورش چه بود؟ چرا گفت این طوری آرامش هر دوی ما حفظ می‌شود؟ مگر... مگر جایگاه مرا متزلزل دیده که فکر کرده آرامشم با حضور او برهم می‌خورد؟ آه خدایا. افکار مغشوش از هر سو به مغزم هجوم آورده و داشتند دیوانه ام می‌کردند. گوشی را برداشتم. از نو پروفایل فخری را نگاه کردم. قلبم ایستاد. گویا بازی ادامه دارد! عکسی از خودش و عمید در سن خردسالی گذاشته بود که یکدیگر را می‌بوسیدند. انگار تولد بود. فخری با پیراهن گلگلی کوتاه و رژ لبی قرمز و عمید با صورتی گرد و تپل و لباس و شلوار جین. ناخن هایم را جویدم. چه کار کنم؟ می‌دانستم که عمید تا صد سال دیگر هم هـ*ـوس نمی‌کند پروفایل مخاطبینش را نگاه کند. پس خودم باید کاری می‌کردم. اولین قدم بی اعتنایی بود. باید نسبت به او بی اعتنایی کنم. اگر الان واکنش نشان دهم می‌فهمد که موفق شده. گوشی را کنار گذاشتم. دیگر تحمل این شرایط بدون وجود مادرم را نداشتم. شال و کلاه کردم به سمت خانه پدری.
    کلید داشتم اما زنگ زدم. هنوز آیفن را برنداشته بودند که طیبه خانم همسایه کناری‌مان با چادر گلی در خانه اش را بست و سمت من آمد. به چهره ام دقیق شد و گفت:
    _اوا افسانه جون تویی مادر، گفتم این کیه واستاده اینجا.
    در را هل داد و چون دید بسته است گفت:
    _درو وا نکردن؟
    دسته کیف را فشردم و گفتم:
    _با مامان کار دارید؟
    متعجب نگاهم کرد:
    _پس چطور خبر نداری؟ فکر کردم برا ختم انعام اومدی.
    گویا مادرم سفره داشت. و ختم انعام نذر کرده بود. ای کاش کمی به سر و وضعم می‌رسیدم. حتما کل محل و فامیل خانه ما جمع اند. یکی از خانم ها آیفن را برداشت. طیبه خانم جواب داد و در باز شد. باید پیش از آنکه بقیه مرا ببینند بروم. حتما خبر ازدواج مجدد عمید بین فامیل پخش شده. حال و حوصله دلسوزی و حرف هایشان را نداشتم. الکی گوشی ام را درآوردم و به طیبه خانم گفتم:
    _ای وای. عمید داره میاد خونه. غذا نزاشتم براش. طیبه خانم جون به مامانم نگو من اومدم دم در. می‌ترسم مکدر بشه تو نیومدم. انشاءلله قبول باشه. التماس دعا.
    و خیلی زود از خانه پدری، از محله کودکی و از زیر نگاه کنجکاو در و همسایه فرار کردم...
    خسته و کوفته کلید در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم. کفش ها را از جلوی در برداشتم و در را بستم. کف کفش را بالا گرفته بودم تا خانه را خیس و کثیف نکند. زود دو برگ دستمال از روی اپن کندم و روی جا کفشی گذاشتم. کفش ها را منظم روی دستمال ها گذاشتم. برگشتم و از دیدن عمید که پشت سرم ایستاده بود جیغ بلندی کشیدم. نگران با دست مرا گرفت و گفت:
    _چیه افسانه؟ منم. نترس.
    مشتی به سـ*ـینه اش کوبیدم و گفتم:
    _منو ترسوندی! الان چه وقت خونه اومدنه؟
    دستی به یقه پالتویم کشید و گفت:
    _فکر کردم از دیدنم خوشحال بشی.
    از کنارش گذشتم و کیفم را روی مبل گذاشتم. دکمه های پالتوی قهوه ای رنگم را باز کردم.
    _خوشحال که معلومه شدم. اما این شکلی مثل جن... لا اله الا الله!
    پالتو را از تنم درآورد. آن را آویزان کرد و گفت:
    _کجا بودی؟
    یک طوری پرسید که خوشم نیامد.
    _رفتم مامانمو ببینم.
    یک تای ابرویش بالا رفت:
    _خوب کردی. پس الان منم می‌تونم بهشون زنگ بزنم ببینم من رو بخشیدن یا نه.
    _نه... ینی، ندیدم مامان رو.
    ابرو در هم کشید.
    _آخه ختم انعام گرفته بود. همه جمع بودن. نخواستم بعد این جریان برم تو جمعی که همه فامیل و دوست و آشنا هستن.
    سر تکان داد.
    _صحیح.
    دیگر چیزی نگفت. کیف و روسری ام را گرفتم و همان طور که به اتاق خواب می‌رفتم گفتم:
    _نگفتی این وقت روز خونه چیکار می‌کنی.
    در کمد اتاق را باز کردم و وسایلم را گذاشتم. صدای عمید از هال آمد.
    _حال نداشتم وایستم. مهندس گفت برو.
    در کمد را بستم. به خودم در آیینه قدی نگاه کردم. می‌دانستم چرا حال ندارد. چرا پریشان است. بخاطر دیشب بود. بخاطر رفتار من. باز هم خیلی مرد است که همان موقع یک سیلی زیر گوشم نخوابانده. از روی میز آرایش رژ لب برداشتم و چند بار روی لبم کشیدم. چرا فکر کردم مردانگی کرده که در گوشم نزده؟ صدای عمید از پشت سرم آمد.
    _به به. خوشگل کردی.
    برگشتم و به رویش خندیدم.
    چشمکی زد و گفت:
    _تا نماز بخونم اون لباس لیموییت رو بپوش.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    انگار همین دیروز بود که برای انجام عمل راهی بیمارستان شده بودیم. و امروز برای گرفتن اولین خبر از فرزندمان راهی مطب دکتر صائب بودیم. عمید کبک اش خروس می‌خواند. من هم. امروز دکتر جواب خبر خوشی داشت. خبر موفقیت آمیز بودن عمل و بارداری مرجان...
    مطب شلوغ بود. بخاطر ترافیک کمی دیر رسیده بودیم. منشی گفت باید یک نوبت با تاخیر داخل شویم. همانجا کنار یک خانم نشستم. از چهره اش پیدا بود مضطرب است. نگاه مهربانی به من انداخت.
    _بارداری؟
    لبخند رنگ پریده ای زدم.
    _نه.
    نگاهی به عمید انداخت.
    _ببخشید پرسیدم. آخه دیدم با آقات اومدی.
    نمی‌دانم چرا حس کردم می‌توانم راحت حرف بزنم. نگاهی به زنان دیگر که با شکم های برآمده یا مثل خودم روی صندلی نشسته و منتظرند، انداختم.
    _خودم باردار نیستم. ولی داریم با رحم اجاره ای بچه دار می‌شیم.
    برقی از شوق میان چشمانش دوید. لبخندی به پهنای صورتش زد. با هول دستم را گرفت.
    _واقعا؟ وای تبریک می‌گم! راستش منم با رحم اجاره ای بچه دار شدم. الان بچه سوممه.
    انگار که خواهرم را یافته ام. دست دیگرم را روی دستش گذاشتم.
    _چه خوب. راضی هستید؟ بچه هات خوبن الحمدلله.
    طوری که انگار بخواهد نهایت حظ خود را نشان دهد چشم بست و سرش را تکان داد.
    _چه جور! خدا رو شکر دو تا پسر دارم رستم دستان. سومی هم دختره.
    آهسته پرسیدم:
    _می‌شناسیدش؟
    _کیو؟
    _صاحب رحم رو.
    _نه بابا. دکتر صائب زن مومن و با خداییه. دستش تو کار خیره. بیخود کسی رو معرفی نمی‌کنه. تا ننه بابای طرف رو از گور بیرون نکشه معرفی نمی‌کنه. اون خانومی که برا من بچه میاره زن با خداییه. لزومی نداره بشناسمش. با واسطه دکترصائب که مورد اعتمادمه انتخابش کردم.
    نگاهی به چپ و راست کرد و سرش را جلو آورد. صورت گرد، سپید و تپلی داشت. غبغب اش از زیر روسری مثل یک ترب معلوم بود. با این حال چشمان خیلی مهربانی داشت. صدایش را پایین آورد و گفت:
    _یک سری دکترا هستن، بخاطر پول هر کاری می‌کنن. اصلا می‌دونی چیه، یه مراکزی هست قد پول خون باباشون می‌گیرن آدم معرفی می‌کنن. یه وقتی از اونا رحم اجاره نکنی ها. اگه می‌تونی آشنا باشه چه بهتر. راستش من خودم ترجیح دادم غریبه باشه. توام اگه می‌خوای غریبه انتخاب کنی، فقط از یه واسطه مورد اعتماد انتخاب کن.
    گفتم:
    _راستش شوهرم تحقیق کرده. خودم هم دیدمشون. یه آشنایی هم با دکتر صائب دارن. اصلا خودشون معرفی کردن ما هم تحقیق کردیم و گفتیم می‌خوایم آشنا بشیم.
    متعجب نگاه کرد.
    _آشنا بشید؟ چطور؟ دلیلی نداره که! من خودم سر هیچ کدوم بچه هام نزاشتم اجاره دهنده به خونوادم ارتباط پیدا کنه. مردا رو که می‌شناسی. هر چقدر هم آقا باشن باز هم بدونن یه زنی جز زن خودشون بهشون حلال شده یه چشم دیگه پیدا می‌کنن.
    عرق سردی به صورتم نشست. همان لحظه منشی صدایمان کرد. پیش از آنکه از کنارش بلند شوم دستم را سفت گرفت و گفت:
    _از من می‌شنُفی نزار بیاد تو خونوادت. بخدا من سر هیچ کدوم بچه هام اذیت نشدم. کیف کردیم خودم و شوهرم. با لـ*ـذت دوتایی باهم انتظار کشیدیم. اگه بیاریش تو خونوادت ممکنه حساس بشی و اذیت بشی.
    لبخندی زدم و وارد اتاق شدیم. عمید کنار گوشم گفت:
    _چی می‌گفت خانومه؟
    سر تکان دادم. یعنی هیچی. دکتر با لبخند پرونده ما را باز کرد و یک برگ آزمایش به طرفمان گرفت.
    _مبارکه. جنین شما شکل گرفته.
    و عین فرفره شروع کرد به گفتن این که چند هفته است و سالم است و ...
    من اما گوشم سنگین شد. هیچ نشنیدم. اشک شوق از دو طرف چشمم سرازیر شد. عمید هم بهتر از من نبود. دسته صندلی را فشار می‌داد و به دهان دکتر چشم دوخته بود. سر به زیر انداخت و با دست جلوی دهانش را گرفت. عمید. مرد پخته و جا افتاده من. مرد سنگین و با شخصیت من. سر که بلند کرد چشمانش خیس بود. باورم نمی‌شد. بعد از این همه سال... حالا و در این اتاق می‌شنیدم که قلب جنینی که از وجود من و عمیدم است در بطن زنی در حال تپیدن است. دلم خواست. دلم جنینم را خواست. دلم لمسِ تپیدن قلبش را خواست. دکتر با لبخند پر رنگی رو به ما گفت:
    _چه خبره؟ بچمون مامان و بابای آبغوره گیر نمی‌خوادها!
    هر دو میان اشک خندیدیم. عجیب خنده شیرینی بود. چه لذتبخش بود نسبت پدر و مادری که به ما داد. من و عمید به چشمان هم خیره شدیم. غمِ تمام این هجده سال به عمق چشمانم بود. چشمان عمید شوق داشت. نشاط داشت. در پوست خود نمی‌گنجید. بی شک اگر دکتر صائب نبود یک دل سیر به لبان تب دارش بـ..وسـ..ـه می‌زدم...
    دکتر گفت نوبت بعد را از منشی بگیریم تا لحظه به لحظه ما را در جریان امور جنین مان قرار دهد.
    عمید یک تراول پنجاه هزار تومانی به منشی چشم روشنی داد. دخترک چشمانش برق زد و با لبخند پت و پهنی تبریک گفت.
    ماشین شاسی بلندی که پدرشوهرم برایم خرید جلوی درب مطب پارک بود و رنگ سپیدش برق می‌زد. خندان و شاداب سوار ماشین شدیم. عمید دست روی فرمان گرفت اما ماشین را روشن نکرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    دیدم که دستان تنومند و مردانه اش می‌لرزد. به فرمان خیره شده بود.
    _عمید جان؟ چرا راه نمیفتی؟
    چشمانش را بست. چند بار آب دهانش را قورت داد. اما سر آخر بغضش شکست و سر روی فرمان گذاشت. بچه شده بود. با صدا گریه می‌کرد. دست روی شانه های لرزانش کشیدم. موهایش را نوازش کردم. گریه کرد. سنگین و مردانه. دیگر نمی‌توانست جلوی قلیان احساساتش را بگیرد. داشت پدر می‌شد... با یک دست اشک شوق خود را پاک می‌کردم و با دست دیگر او را نوازش گونه در می‌نوردیدم. دیدن این حالِ عمید مرا برد به تمام سال های زناشوییمان. به تمام سالهایی که کنار من تار به تار مویش سپید شد و خط به خط چروک دور چشمش افزوده. الهی افسانه برای تو بمیرد که این همه اشتیاق پدر شدن را بخاطر من نادیده گرفتی. گذاشتم سبک شود. گذاشتم یک دل سیر اشک شوق بریزد. راهی قنادی شدم. سر از پا نمی‌شناخت. می‌خواست تمام شیرینی ها را بخرد. دستم را گرفت:
    _بیا. نگاه کن. ببین دلت چیزی نمی‌خواد؟ هـ*ـوس چیزی نکردی.
    خنده ام گرفت.
    _من که حامله نیستم که عمید!
    سرش را خاراند.
    _خوب. خوب بچه خودمونه دیگه. هرچی تو دلت بخواد اون فسقل هم می‌خواد حتما دیگه. الهی که قربونش بره باباش.
    دلم ضعف رفت. خدایا خواب می‌بینم یا حقیقت است؟ یعنی ما پدر و مادر خواهیم شد؟
    جعبه شیرینی را دست گرفتیم و راهی خانه پدرشوهرم شدیم. همین که زنگ در را زدیم "هین" ی کشیدم و گفتم:
    _ای وای عمید ما چرا تنها اومدیم؟
    تازه دو زاری اش افتاد! بدون مرجان آنهم ما دوتا برویم خبر بارداری اش را بدهیم؟ نمی‌گویند به جای مرجان افسانه چرا آمده؟ نمی‌گویند افسانه چرا برای بچه مرجان و عمید انقدر ذوق کرده نمی‌گویند کاسه ای زیر نیم کاسه است. زودتر از آنکه آیفن را بردارند گفتم:
    _من می‌رم تو ماشین. تو تنها برو. بگو مرجان یکم حال ندار بود نیاوردیش.
    و بی آنکه منتظر جوابش باشم زود از در فاصله گرفتم. فقط خدا خدا می‌کردم که مرا از آیفن تصویری ندیده باشند. نیم ساعت در ماشین نشستم که سر و کله عمید پیدا شد. دستش دو کیسه پارچه ای بزرگ بود. در ماشین را باز کرد و کیسه ها را در صندلی عقب گذاشت. چرخیدم و درون کیسه ها را نگاه کردم. انواع ترشیجات و شور و لواشک و چند مدل میوه نوبرانه.
    عمید در صندلی خود جای گرفت و کمربندش را بست.
    _اینا چیه دیگه؟
    از آیینه ماشین نگاهی به صندلی عقب انداخت و نیشش تا بناگوش باز شد.
    _مامان بزرگ داده واسه نوه اش. وای افسانه نمی‌دونی چه دادی زد مامانم. گفتم الانه که غش کنه. الهی بمیرم مامانم انگار ده سال جَوون شد یهو.
    ساکت شدم. نمی‌دانم چرا اما احساس کردم بی آنکه خود بخواهد آزارم داده. تازه داشت از تمام احساساتی که یک عمر بر آن سرپوش گذاشته حرف می‌زد. عمید فهمید باز سیم هایم قاطی شده. دنده عوض کرد و بعد روی نوک بینی ام زد.
    _چه خبرا مامان خانوم.
    قند به دلم آب شد. دلم می‌خواست این خبر خوش را با مادرم قسمت کنم اما...
    حواسم به مسیر نبود تا اینکه دیدم به کوچه مرجان نیایش پیچیدیم. این بار اما خوشحال شدم. خودم هم دلم می‌خواست به دیدار جنینم بروم. کف دو دستم را بهم کوبیدم.
    _وای عمید دستت درد نکنه. دلم برا بچم لک زده.
    عمید خوشحال تر از من پارک کرد و گفت:
    _قلبونش بره بابایی. می‌دونی افسانه، اصلا دلم می‌خواد بیست و چاهار ساعت بچم کنار خودمون باشه.
    سرم را تکان دادم. یعنی من هم. اما هر دو می‌دانستیم که باید تا آخر بارداری صبوری کنیم. شاید اگر از ابتدا مرجان را ندیده بودیم حال می‌توانستیم تحمل کنیم، اما این ارتباط ما باعث شده بود نسبت به جنین بی تاب شویم. که او را در دسترس خود بدانیم. عمید کیسه ها را برداشت و جلوی در گذاشت. کمی این و پا و آن پا کرد. شاید دلش می‌خواست تعارفش کنم تا او هم مرجان را ببیند و خود از حال بچه جویا شود، اما چیزی نگفتم. سر آخر بی رمق گفت:
    _پس من تو ماشین منتظرم.
    لبخند زدم و زنگ زدم. عرفان در را باز کرد. وارد شدم. حاج خانم چادر گلدار به سر انداخت و همان طور لنگان لنگان جلوی در مشرف به حیاط آمد.
    _افسانه خانم تویی مادر. بفرما. خوش اومدی.
    رویش را که بوسیدم اشکم سرازیر شد. گفتم:
    _بوی مادرم رو می‌دید حاج خانم.
    پیشانی ام را بوسید و گفت:
    _توام مثل مرجان من.
    هر دو وارد شدیم. مرجان در رخت خواب دراز کشیده بود. خواست بنشیند که قسمش دادم.
    _تو رو خدا تکون نخور. راحت باش.
    حاج خانم گفت:
    _مبارکت باشه مادر.الهی که با پدر و مادر بزرگ شه.
    قند به دلم آب شد. تشکر کردم. کیسه ها را پیش آوردم. یکی یکی ترشی ها و شور و لواشک های خانگی را درآوردم. آجیل و توت خشک و خرما هم بود. میوه ها را هم درآوردم‌.
    عرفان ‌خوشحال مشغول باز کردن یکی از لواشک ها شد.
    _این لواشک ها رو خود مادرشوهرم درست می‌کنه. تو فامیل کلی طرفدار داره.
    حاج خانم متعجب گفت:
    _چه خبره مادر این همه بار کردی آوردی. عمید آقا که پول خورد و خوراک مرجان رو ریخته به حساب. این ها برای چیه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا