رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
و شمرده‌شمرده گفت:
- بچه‌ی بدونِ افسانه برای من یعنی عین جهنم. فهمیدی؟ حالا بذار بهت بگم تو خونه اون خانم چه می‌کردم.
قلبم لرزید. انگار که منتظر خبر بدی باشم. انگار که تمام کائنات را قسم بدهم تا امواج منفی را از زندگی‌ام دور کنند. خدا را به صاحب‌الزمان قسم دادم‌.
- الان پنج ماهه که با دکتر صائب مشورت کردم. همه پیچ‌وخم کار رو درآوردم. گوش کن افسانه، باز آبغوره نگیر. تعارف که نداریم. بدن تو توانایی نگهداری جنین رو نداره؛ اما این به معنای این نیست که تو نتونی مادر بشی!
به قلبم چنگ زدم. نگاه مبهمی به عمید انداختم. بغضی که می‌رفت تا به چشمم هجوم بیاورد را فرو خوردم.
- من نمی‌خوام مادر بچه یکی دیگه باشم. من نمی‌تونم برای بچه مردم مادری کنم و بعد اینکه بزرگ شد ازم پدر و مادر واقعی بخواد. عمید من نمی‌تونم. اگر بچه خودم باشه می‌تونم برای ادب کردنش پشت دستش بزنم؛ اما بچه مردم رو نمی‌تونم دعوا کنم. من نمی‌تونم عمید...
- قرار شد آبغوره نگیری! اگر نمی‌خوای ثواب کنی و برای یه بچه که از نعمت پدر و مادر محرومه مادری کنی، حرفی نیست. ثواب داره؛ اما تو نخواه عیبی نداره! حرف من این نیست افسانه.
- عمید من نمی‌خوام تو زن بگیری و بچه‌ش رو بدی به من که بزرگ کنم و اون رو طلاق بدی.
کلافه چنگی به موهایش زد.
- می‌ذاری حرف بزنم یا نه؟
ساکت شدم.
- دکتر صائب گفت می‌تونیم از یک کیس مناسب کمک بگیریم که نه ماه بچه من و تو رو توی رحمش نگه داره.
گنگ نگاهش کردم.
- بچه... بچه من و تو... تو رحم یه زنِ دیگه...
- آروم باش. بزار برات توضیح بدم. ببین. گوش کن. دکتر گفت اصلاً قرار نیست ما اون خانم رو ببینیم. گفت یک سری مدارک و صیغه محرمیت غیابی رو امضا می‌کنم. رابط و واسطه ما با اون خانم میشه خود دکتر صائب. اما من تو کَتَم نمی‌رفت. من قبول نکردم گفتم باید کاملاً بشناسمش. دکتر صائب گفت من می‌شناسمش زنِ باخدا و آبروداریه. قبلاً هم از این طریق بچه به‌دنیا آورده. مطمئنه! ولی بازم قبول نکردم.
با تأمل نگاهش کردم. پشت هم حرف می‌زد. بی‌توقف. انگار که می‌خواست زودتر خود را خلاص کند.
- گفت حتی خواهر خودت یا مادرهاتون می‌تونن درصورت سلامت جسمی این کار رو انجام بدن؛ اما من با قاطعیت مخالفت کردم. من شرایط خونواده خودم و تو رو می‌دونم. فرهنگ خونواده ما نمی‌کشه به این مسأله که بخوای توضیح بدی آقاجان این بچه مال من و زنمه از وجود ماست؛ اما چون افسانه نمی‌تونه باردار بشه، یک زن دیگه نطفه ما رو با لقاح مصنوعی توی رحمش نگه می‌داره و بزرگش می‌کنه. خونواده‌های ما نه اطلاعاتی از این زمینه دارند و نه درکش می‌کنند. من احساس می‌کنم ممکنه حتی این کار رو بد بدونند. اصلا خودت بگو. کی قبول می‌کنه؟ خونواده‌های ما این‌طور نیستن که این چیزها رو درک کنند. فکر می‌کنند الکی میگیم. برای همین من به یک راه‌حل رسیدم که حالا بهت میگم. قبلش باید اون زن رو بشناسم. خودش رو، خونواده‌ش رو و تا هفت‌جدو‌آبادش رو هم نشناسم اجازه نمیدم بچه‌م تو وجودش رشد کنه.
بچه‌ام را با چنان حسِ مالکیتی به‌کار برد که قند در دلم آب شد. بی‌شک او پدر نمونه‌ای می‌شد. دستم را روی گونه‌اش گذاشتم. در دل از اینکه به او شک کرده بودم از خود بیزار شدم.
- ببخشید عمید.
تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم؛ اما هنوز سؤالی ته‌دلم بود.
- قربونت برم حسودِ خودم.
و تنگ در آغوشم کشید. عطر تنش و گرمای آغوشش لـ*ـذت‌بخش‌ترین چیزهای دنیایم بود. با نوک انگشت روی سـ*ـینه‌اش خطی فرزی کشیدم.
- عمید خود منم اولین باره این مسأله رو می‌شنوم. چه‌طور میشه من و تو بچه‌دار بشیم اونم این شکلی؟
من را از آغوشش جدا کرد. صدای اذان صبح از گوشی‌اش بلند شد و از اتاق‌خواب تا اینجا رسید.
- پاشو نمازت رو بخون تا بهت بگم.
یک لباس برداشت و روی رکابی‌اش پوشید. برای نماز خواندن آداب مخصوص خود را داشت. دلش نمی‌خواست با بازوان برهنه به نماز بایستد. بعد از نماز هنوز سر سجاده نشسته بود. من پشت‌سرش بودم. برنگشت.
- این چیزی که می‌خوام بگم به همین قبله محمدی فقط به‌خاطر توعه. مادرم رو می‌شناسم. می‌دونم تن به این کار نمیده. تا فردا بخوام براش توضیح بدم باورش نمیشه که اون بچه توی رحم زن دیگه بچه من باشه، بچه عمید خودش باشه. مخصوصا که دکتر می‌گفت اصلاً اون زن رو نبینید و غیابی محرمیت رو انجام بدین. اون وقت مادرم می‌گفت تو داری دروغ میگی و رفتی از شیرخوارگاه بچه آوردی و به دروغ می‌خوای بگی بچه خودمه. اسم بچه‌م رو وارد شجره نامه نمی‌کنه. نه که فکر کنی این برام مهمه‌ها. به همین قبله محمدی نه. از این که اون طفل معصوم ما رو از خودمون ندونه می‌ترسم.
چادرم را کنار گذاشتم. جلوتر رفتم و کنارش نشستم. حالش دگرگون بود. از چهره‌اش پیدا بود که از گفتن حرفش می‌ترسد. دست روی دستش گذاشتم.
- بگو عمیدجانم. نگران نباش. حرفتو بزن.
دستی به ته‌ریشش کشید. نیم‌رخ مردانه‌اش بیش از هر زمان دیگری جذاب شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    - اگر تو رضایت بدی من به خونواده‌م طوری وانمود کنم که اون زن همسر دوم منه. بیارمش تو فامیل. تو خونواده. یعنی، نه اینکه پیش من باشه یا من پیش اون. نه اینکه زندگی کنیم. فقط در حضور خونواده‌ها. مادر من فقط در این صورته که باور می‌کنه اون بچه، از خون منه.
    ته‌دلم لرزید. ایمان داشتم که عمیدم هرگز کلامی غیر از راست به من نمی‌گوید؛ اما من هم زن هستم. من هم خطر را که حس می‌کنم می‌ترسم.
    - افسانه‌جان. به‌خدا اگه راضی نباشی حرفشم نمی‌زنم.
    در خیال خود به جوابی فکر می‌کردم که به غرولند‌های مادرم، پس از شنیدن این خبر باید بدهم. اینکه دیگران نفهمند که این بچه از آنِ من است و او را مادرش بدانند. آشفته پرسیدم:
    - بعدش چی؟ بعد اینکه بچه به‌دنیا اومد.
    - هیچ. پولش رو می‌گیره و میره. باهاشون صحبت کردم. گفتم بیشتر از اون‌چه برای اجاره رحم می‌خوان میدم تا قبول کنه اون نه ماه رو نقش بازی کنه. پدر که نداره؛ اما مادرش قبول کرد. خودشم که شوهر و پسر دو ماهه‌ش رو تو یه تصادف از دست داده. با این کار خرج خودش و مادرش رو در میاره. بار اولشم که نیست. یه بچه دیگه‌ام با همین روش به‌دنیا آورده. بعد اینکه بچه‌مون دنیا اومد پولش رو میدیم و اون رو به‌خیر و ما رو به‌سلامت.
    - اگه به بچه وابسته بشه چی؟ اگه بعدش بزنه زیرش؟ عمید من، من نگرانم.
    پیشانی‌ام را بوسید.
    - گفته از همون بیمارستان بچه رو تحویل بگیریم و اون اصلاً نمی‌بینتش. قرارداد داریم. قانونی و شرعی. اون بچه مالِ ماست. اون هیچ ادعایی نمی‌تونه داشته باشه. اون بچه من و توعه مامان‌خانم.
    با همین جمله‌اش قند در دلم آب شد. انگار دلم با این اتفاق صاف شده است. ترس رخت بربسته و نگرانی رفته است. گفتم من هم می‌خواهم ببینمش. به‌هرحال قرار بود نه ماه نقش هوویم را بازی کند و من باید او را می‌دیدم. اگر دلم به شک بیفتد اجازه نخواهم داد. قبول کرد.
    - فردا نمیرم سرکار. بریم بخوابیم.
    با اینکه خیلی خوابم می‌آمد؛ اما فکر دیدن مرجان نیایش راحتم نمی‌گذاشت. خود را بیشتر به عمید چسباندم. او مال من بود و هرگز حاضر نمی‌شدم او را با کسی قسمت کنم. در همین فکرها بودم که به‌خواب رفتم. سر ظهر بود که با صدای موبایلم بیدار شدم. چشم باز کردم. تنها بودم. چشم گرداندم. آفتاب از پسِ پرده به اتاق می‌تابید.
    - عمید... عمید کجایی؟
    نبود. سراسیمه بلند شدم. آمدم از اتاق بیرون بروم که سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌اش شدم و از ترس جیغ کشیدم.
    - منم افسانه نترس‌. نترس منم. هیش جیغ نزن.
    با تن لرزان لبه تخت نشستم.
    - بیا صبحونه آماده کردم. از صبح حلیم گرفتم یخ کرد میرم بزارمش تو مایکروویو.
    موهایم را شانه زدم. لباس عوض کردم. عطر زدم. دور لبم را با مداد خط کشیدم. آرام به آشپزخانه رفتم. بوی عطر نان بلند بود. عمید صندلی را عقب کشید تا بنشینم. گویی خودش هم سعی داشت توجه بیشتری به من نشان دهد تا اعتمادم را به‌دست آورد. عمید ظرف یکبارمصرفی که حلیم تویش بود روی اپن گذاشت. از جا بلند شدم و آن را در سطل انداختم. روی اپن را دستمال کشیدم.
    - باید بگم نازنین‌خانم بیاد کمکم. این دوماهی کل خونه گرد نشسته.
    عمید ظرف پیرکس حاوی حلیم را از مایکروویو درآورد و گفت:
    - انقدر خودت رو خسته نکن. نمی‌خواد حالا کل زندگی رو بریزی بیرون. خونه تمیزه. یه گردگیری و جارو می‌خواد دوتایی انجام میدیم.
    آمد همان ظرف را روی میز بگذارد که از کابینت دو کاسه درآوردم و دستش دادم. حلیم را در کاسه‌ها ریخت. عطر دارچین حالم را جا آورد. خیلی چسبید اولین صبحانه کنار عمیدم بعد از د وماه. خدا را شکر کردم که دوباره در خانه خودم و کنار عمیدم صبحانه می‌خورم. بعد از خوردن آمدم ظرف‌ها را جمع کنم که عمید پرسید:
    - کی بود صبح زنگ زد؟
    پاک فراموش کرده بودم.
    - آخ‌آخ حتماً یا مامان بوده یا نیکی.
    ظرف‌ها را در سینک گذاشتم و به‌طرف اتاق خواب پا تند کردم. مادرم بود. زنگ زدم.
    - افسانه؟ کجایی دختر دلم هزار راه رفت. عمید خونه‌ست؟
    لبه تخت نشستم. نگاهم به عکس عروسی‌مان افتاد.
    - سلام مادر. آره خونه‌ست.
    مادرم نفسی به آسودگی کشید و گفت:
    - به دلم افتاده بود خونه است زنگ نزدم خونه‌تون. گفتم حتما حرف دارید باهم.
    صدایش خوشحال بود. دلش آرام شده بود از کار عمید. از اینکه من را به خانه بازگردانده بود. خبر از اتفاقات پیش رو نداشت. تنم می‌لرزید وقتی به این فکر می‌کردم که چگونه او را باخبر کنم.
    - خوب چی شد؟ مادرش حرفی نزد؟ اونجا هم رفتید؟
    - نه چیزی نگفت. راستش من نرفتم تو. نشستم تو ماشین عمید رفت وسایلش رو جمع کرد اومد. خبر ندارم از جو خونشون.
    - اگر هم اون‌ها رو دیدی مثل سابق برخورد کن. به‌روشون نیار. بذار آب‌ها از آسیاب بیفته.
    کمی نصیحتم کرد و قطع کرد. خیالش از بابت عمید راحت شده بود. اینکه من را می‌خواهد و جلوی خانواده‌اش ایستاده بود. عمید در چهارچوب در ظاهر شد. لبخند شیطنت‌باری به لب داشت. دلم را برد. دست دراز کردم و او را به آغوشم فرا خواندم. باز شد عمیدِ خودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    دو ساعتی از ظهر گذشته بود که عمید موبایلش را قطع کرد.
    - حاضر شو افسانه. هماهنگ کردم دو ساعت دیگه اونجا باشیم.
    انگشتانم روی دسته‌ی مبل ماسید. لرزش خفیفی داشتم. می‌ترسیدم که نتوانم خود را کنترل کنم. قرار بود او را ببینم. کسی که می‌بایست فرزندم را در بطن خود پرورش دهد و نقش هَوویم را بازی کند‌. البته نقش که نه. با وجود این شرایط او محرمِ عمید می‌شد. برایم تعریف کرد خیلی‌ها بدون اینکه صاحب رحم را ببینند از روی اعتماد به پزشک و یا فردی مطمئن اقدام می‌کنند و به‌غیابی محرم می‌شوند و به‌سلامتی و شادی صاحب فرزند می‌شوند؛ اما ما باوجود خانواده خودم و عمید که نمی‌دانستند رحم اجاره‌ای چیست و از روی تعصب حتی به حرف پزشک و متخصصین مربوطه هم توجهی نخواهند کرد، تنها راه‌حل همین بود. دلم می‌خواست توان این کار را داشتم که خود را اسیر جهالت دیگران نکنم و آن کاری را انجام دهم که خود درست می‌دانم؛ اما نمی‌شد. پدر و مادرند. همان‌طور که دعایشان گیراست، قهر و غضبشان هم گیراست. مخصوصاً مادر عمید که تا نوه خونی خود را نمی‌دید دست از سرِ من برنمی‌داشت و به‌قول عمید او نمی‌پذیرفت که بچه ما در رحم زنی دیگر است. چرا که او را نمی‌دید و فکر می‌کرد لابد ما همچنین دروغی تحویلش داده‌ایم تا نه ماه بعد با فرزندی از شیرخوارگاه به دیدارشان برویم. او باید آن زن را می‌دید. محرمیتش با عمید را می‌دید. باید او را می‌دید تا باور کند. تا راحتمان بگذارد. به گل‌ها آب دادم‌. روی برگ‌ها را دستمال کشیدم.
    - چیکار می‌کنی افسانه؟ برو دیگه. حاضر شو. به دوستت بگو اگر اشکالی نداره امروزم ماشینش دستمون باشه شب می‌برم تحویلش میدم.
    یک‌باره یاد ماشین خودمان افتادم. به‌طرفش چرخیدم. داشت کمربندش را می‌بست و موهای لَختش روی پیشانی رها بود.
    - ماشین خودت کجاست؟
    یک لحظه مکث کرد؛ اما زود خودش را جمع کرد و کمربند را بست. بدون اینکه نگاهم کند روی مبل نشست و مشغول پوشیدن جورابش شد. انگار که بخواهد عادی حرف بزند گفت:
    - فروختمش.
    از تعجب دست جلوی دهان بردم و چشمانم از حلقه درآمد. باغیظ گفتم:
    - چرا؟
    جورابش را که پوشید موهای جلوی پیشانی را عقب داد.
    - برای اجاره رحم. برای شرطی که گذاشتم.
    سرم گیج رفت. دستم را به دیوار گرفتم تا از سقوط خود جلوگیری کنم. خطر بیش از حد نزدیک بود. فرصتی چندانی تا هوودار شدنم نمانده بود؛ اما این کار نیشی بود که زهرش را به‌جان می‌خریدم. اینکه می‌توانستم مادر شوم چیز کمی نبود. رفتم حاضر شوم. دستی به لباس‌های مرتب و اتوکشیده داخل کمد کشیدم. باید بهترین لباسم را بپوشم. باید زیبا به‌نظر بیایم. باید در چشم رقیب جلوه کنم. کت و سارافن کرم‌رنگم را که با سـ*ـینه ریزی از گل سرخ زینت داده بود پوشیدم. آرایش ملایمی کردم. روسری‌ام را با وسواس گره زدم. با اینهمه دلشوره رهایم نمی‌کرد. به نیکی پیام دادم و بدون اینکه منتظر جواب باشم شال گردن و پالتویم را برداشتم. دلم پر از تشویش و دلشوره بود. به این فکر نمی‌کردم که قرار است زنی به مادر شدن من کمک کند. به این می‌اندیشیدم که دارم به دیدار زنی می‌روم که مِن بعد می‌شود سوگولی میهمانی‌های مادرشوهرم، زنی که می‌شود پتکی برای کوبانده شدن بر سرم در کلام و رفتار مادرشوهرم. از اتاق‌خواب که بیرون آمدم صدای عمید از جلوی در میامد که گفت:
    - من رفتم ماشین رو روشن کنم. بجنب.
    پرده‌ها را کشیدم. هاله‌ای پر نور از خورشید از پس پرده سالن را روشن کرده بود. به اتاق‌خواب برگشتم و با دستمال رژلبم را پاک کردم. نباید از اول با این نیت به دیدنش بروم. او که هووی من نیست. فقط می‌خواهد نه ماه فرزندم را در رحمش نگه دارد. نباید او را به میدان مبارزه و قیاس با خود بکشانم. نباید او را دست بالا بگیرم و خود را دست کم. همین حالا هم که ماجرا پخش شود، در چشم همه من همسر و عشق عمید هستم و می‌دانند که اگر میل به فرزند نبود عمید هرگز کسی را جای من نمی‌آورد. موبایل و کلید را در کیف‌دستی‌ام گذاشتم و از پله‌ها سرازیر شدم. در حیاط به خانم‌تفاخری برخوردم. سلام‌وعلیک کردیم. خواستم از کنارش بگذرم که با همان صدای جیغ‌جیغو شال گرم و پشمی‌اش را از دور گردن باز کرد و گفت:
    - اِوا! چه لاغر شدی افسانه‌خانم. خوبی؟ کجا بودین یه دو ماهی نیومدین خونه؟
    هیچ حال توضیح دادن، آن هم به دروهمسایه را نداشتم. نگاهی به سبد خریدش انداختم که پر از شلغم و لبو و لیمو شیرین بود.
    - با مادر و پدرم رفتیم مسافرت‌.
    - دوماه مسافرت؟ آقای‌واحد که میومد یه وقتا خونتون. عمیدخان هم همین‌طور.
    با لحنی جدی گفتم:
    - ببخشید من دیرم شده. عمید آقا منتظرمه.
    زود از خانه بیرون زدم. در ماشین را با عصبانیت کوبیدم.
    - زن گنده انگار که نمی‌فهمه نباید تو مسائل خصوصی دیگران دخالت کنه.
    عمید لبخندی زد و ماشین را روشن کرد.
    - از منم پرسید. چیزی تو دلش نیست.
    یاد مادرم افتادم. یک همسایه خوب از صد تا خواهر بهتره. خانم‌تفاخری هم خوب بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    داخل کوچه که پیچید تنم گُر گرفت. حال بد دیروز ته‌دلم را قلقلک می‌داد. نمی‌دانم چرا این همه تشویش و دلهره داشتم. از طرفی خجالت می‌کشیدم برای تعصباتِ کور خانواده‌ها و درخواستی که از او داشتیم و از طرفی هم دلم نمی‌خواست حالا که راه‌حلی برای مشکل ما پیدا شده خرابش کنم. دلم نمی‌خواست او حتی برای مدت کمِ نه ماه در کنار عمید شناخته شود و چاره دیگری برای مادر شدن نداشتم. عجب دو راهی التهاب‌آوری بود و باید توان خود را بالا می‌بردم. حساس شده‌ام یا طبیعی است؟ لباس مرتب و سر و وضع شیک عمید با این عطر خوشِ ادکلن مردانه و این صورت جذاب و موهای مرتب شانه شده‌اش حسادتم را برانگیخت. نمی‌دانم چرا اما همین که پارک کرد گفتم:
    - حالا واجب بود انقدر به خودت برسی؟
    نگاه متعجبش قلبم را تکان داد. همچون کودکی که به مادر خود جواب پس می‌دهد معصومانه گفت:
    - من که همیشه همین‌طور بودم.
    و نگاهش بین چشمانم دودو زد.
    - اگه حالت خوب نیست نریم.
    دلم برایش سوخت. چه معصومانه سعی در جلب رضایتم داشت. نگاهی به خود در آینه انداخت.
    - آخه باید کنار خانم خوشگلم که هستم کم نیارم دیگه.
    و باتوجه به خلوتی کوچه بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه‌ام نواخت. جای لب‌هایش روی صورتم داغ شد. من عمید را با همه وجود می‌خواستم و هیچ‌کس را در این خواستن سهیم نخواهم کرد. پیاده که شدیم دست در حلقه بازویش فرو بردم و دوشادوشش به‌طرف در بزرگ خانه رفتیم. دستش که روی زنگ در نشست تپش‌های قلبم شروع شد. انگار که کار بدی کرده باشم، انگار که دارم با دستان خود زندگی‌ام را خراب می‌کنم، انگار که با پاهای خود برای عمیدم به خواستگاری بروم. صدای عمید در لاله گوشم پیچید:
    - خوبی افسانه؟ رنگت پریده.
    به‌چشمان نگرانش زل زدم. به‌زحمت لبخندی زدم و سرم را به‌طرفین تکان دادم. پسر بچه‌ای حدوداً هفت-هشت ساله در را باز کرد. خیلی مؤدب سلام داد و تعارف کرد داخل شویم. در اولین قدم احساس کردم وارد محیطی گرم و صمیمی شده‌ام. حیاط کوچک اما باصفایی داشتند. آب و جارو شده و شسته رفته. درخت بزرگی داشتند که زیر سایه‌اش تختی چوبی بود. روی تخت را با چند متر پلاستیک پوشانده بودند تا از بارش باران خیس نشود. پسرک که نگاهم را روی تن عـریـ*ـان درخت دید گفت:
    - درخت انجیره خانم. الان برگ نداره؛ اما تابستون زیر سایه‌ش می‌شینیم.
    از کنار حوض کوچک کنار حیاط گذشتیم. از تمیزی برق می‌زد. چند ماهی سیاه و قرمز هم در آب بود. یک لحظه پرده پنجره بزرگ مشرف به حیاط کنار رفت. قلبم تند تپید. شاید خودش باشد. نیمی از در خانه هم یک شیشه بزرگ بود. من را یاد خانه‌های زمان جنگ می‌انداخت که روی شیشه‌های در و پنجره را با چسب ضربدری می‌چسباندند. زنی میان‌سال با چادر گلدار مجلسی زیبایی از پس راهرو منتهی به در پا تند کرد. به‌وضوح احساس کردم می‌لنگد.
    - بفرمایید. بفرمایید. خوش آمدید.
    کفش‌ها را در آورده و در جاکفشی فلزی کنار در جای دادیم. وارد اتاق که شدم گرمای خانه صورت سردم را نوازش کرد. زن بامحبت با من حال‌و‌احوال کرد و صورتم را بوسید. یخ کرده بودم یا دست و صورت او زیادی گرم بود. با عمید هم همین‌طور سلام‌وعلیک کرد که حس کردم زیادی تملقش را می‌گوید. حس اینکه او دامادش باشد را در چشمانش می‌خواندم. فرش‌ها از تمیزی برق می‌زد‌. یک حال کوچک که کنارش آشپزخانه بود و یک اتاق‌خواب که درش بسته بود. ما را به طبقه بالا راهنمایی کرد. یک اتاق نسبتاً بزرگ‌تر از هالِ پایین که دورتادورش را پشتی چیده بودند. تعارف کرد بنشینیم. روی کناره‌هایی که با پارچه سفید دوخته بودند نشستیم. خودش بازحمت پایین رفت. یک کمد قدیمی هم گوشه اتاق بود که درونش را خیلی ساده اما مرتب با گلدان و چند لیوان و پارچ آراسته بودند. خانه بوی آشنایی می‌داد. عطر گذشته، عطر کودکی. چیدمان خانه طوری بود که انگار به بیست-سی سال قبل پرت شده باشی. به دهه شصت و زندگی‌هایی که همه یک شکل بودند. یک طرف دیوار با گچ قاب گرفته شده و طاقچه بلندی داشت. رویش قرآنی با جلد پارچه‌ای ترمه و چند قاب عکس قرار داشت. پسرک بانهایت ادب چند پیش دستی و چاقو آورد. عمید مهربانانه او را خطاب داد.
    - زحمت نکش آقا عرفان.
    عرفان یک پلیور خاکستری پوشیده که یقه سورمه‌ای پیراهن مردانه‌اش رویش افتاده بود، با شلوارلی. تازه کمربند هم بسته بود. تمیز و مرتب. از نگاه کردن بهش حظ بردم. آقا، باادب، خوش‌لباس. وقتی رفت عمید گفت:
    - دیدی چقدر ساده و صمیمی‌اند.
    دست روی دستم گذاشت. بااطمینان چشم برهم گذاشت و گفت:
    - به من اعتماد کن.
    با همین یک جمله دلم گرم شد. زن به‌زحمت ظرف میوه را بالا آورد. عمید بلند شد و ظرف میوه را از دستش گرفت.
    - حاج‌خانم مگه نگفتم خودتون رو به‌زحمت نندازید. اومدیم یه توکِ‌پا ببینیمتون و بریم.
    حاج‌خانم بامهربانی چادرش را مرتب کرد و گفت:
    - این چه حرفیه مادر؟ چیزی نیست که دو تا دونه سیب و پرتقاله. بفرمایید تو رو خدا.
    وقتی نشست یک پایش را دراز کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    چادر را روی پایش مرتب کرد و گفت:
    - شرمنده به‌خدا. عمیدآقا می‌دونن. پام رو باید عمل کنم‌. نمی‌تونم زانوم رو خم کنم. به بزرگی خودتون بخشید که پام درازه.
    عمید جوابش را داد. حواسم نبود چه گفت. به چهره حاج‌خانم نگاه کردم. با اینکه رویش را گرفته بود؛ اما معلوم بود که زیباست. شاید بیشتر از پنجاه‌وچند سال نداشت. هم‌سن‌وسال مادرم بود. سپید بود با چشمانی قهوه‌ای روشن. با عمید مشغول صحبت بود که صدای سلام زنی نگاه هر سه ما را به‌جلوی راه‌پله کشاند. بی‌اختیار از جا برخواستم. نگاهش را باخجالت از چشمانم دزدید. شال آبی آسمانی داشت. چادر گلدارش را روی سر مرتب کرد. پیشانی بلند و همچون مادرش سپید. لب و دهانش اندازه و خوش‌تراش بود. نگاه چشمان عسلی‌اش را به من داد و با متانت گفت:
    - خوش آمدید. بفرمایید خواهش می‌کنم.
    نه دست دادیم، نه روبوسی کردیم. آرام و باوقار کنار دست مادرش نشست. با پاهایی سست نشستم. حریف قدر بود. قدر و زیبا. از همان ابروکمان‌ها که مادرشوهرم آرزو داشت. دروغ نگویم در دلم جا گرفت. انگار که ذات مظلوم و خوبی داشت. عمید کنار گوشم گفت:
    - مرجان نیایش.
    خوشم نیامد اسمش را گفت. حاج‌خانم رشته کلام را به‌دست گرفت.
    - حتماً آقاعمید براتون گفته. از روزی که اون خدابیامرز، جمشیدخان رو ‌میگم شوهرم، عمرشون رو دادند به شما من موندم و این عرفان که یه ماهش بود و مرجانم‌. سر عرفان...
    رو به عمید کرد.
    - شمام جای بچه من، چهل‌وپنج سالم بود. خطرناک بود برام ولی بازم شکر، خدا می‌خواست بعد جمشیدخان سایه یه مرد بالای سرم باشه. مرجانم تازه‌عروس بود. بچه‌م خیلی بعد فوت پدرش اذیت شد. بعدش هم که اون تصادف و...
    چشمان درشت و عسلی مرجان پر آب شد. حاج‌خانم با گوشه چادر اشک‌هایش را پاک کرد و ادامه داد:
    - الان پنج سال از اون اتفاق می‌گذره. بچه‌م خودش رو اسیر ما کرده. خدابه‌سر شاهده خواستگارهایی براش میان همه آقا، متشخص. میگه مادر من از روی بچه‌م شرمم میاد. اون زیر خاک باشه و من... هی روزگارِ بی‌مروت! طفل معصومش دو ماهه بود.
    مرجان طاقت نیاورد و به هق‌هق افتاد. چهره عمید هم رنگ غم به خود گرفت. عرفان با سینی چای وارد شد. مادر و خواهرش را که در این وضع دید بغض کرد. دلم هزارپاره شد. ناراحت شدم که چرا تا به این لحظه نسبت به مرجان نیایش آمیخته حسادت بودم. زن بیچاره زندگی پر از عذاب و سختی را پشت‌سر گذاشته بود.
    - بعدش از طریق خانم‌دکتر که خاله آقا خدابیامرزش میشه با این کار آشنا شد. خودش که راضیه میگه خدا اگه بچه من رو گرفت عوضش من رو واسطه قرار داد برای زن و شوهرهای دیگه بچه بیارم و دلشون رو شاد کنم.
    عمید استکان چایش را برداشت و گفت:
    - خدا دلتون رو شاد کنه که دل کسایی مثل ما رو شاد می‌کنید. راستش خانمم افسانه‌جان خیلی مشتاق بودند شما رو ببینند. از طرفی هم اومدیم راجع به کارهای اداری و قانونی و اون مسأله هم صحبت کنیم. البته بااجازه شما حاج‌خانم.
    مرجان چادر را روی سرش مرتب کرد. دلم می‌خواست حرف بزند تا ببینم نظر خودش چیست. حاج‌خانم دستی به سر عرفان که به او تکیه داده بود کشید و گفت:
    - پاشو مادر. پاشو حرف‌های ما به‌درد شما نمی‌خوره. درس و مشقت رو که خوندی، برو تلوزیون تماشا کن.
    عرفان چشمی گفت و رفت. حاج‌خانم کمی از درد پا ناله کرد و سپس گفت:
    - والله عمیدخان، من که اون دفعه هم گفتم مرجانِ من اهل نقش بازی کردن و خدایی نکرده گول زدن مردم نیست. شما گفتی مادرت زیادی نگرانه، گفتم چشم. بیاد، بره، مادرتون ببینه که مرجان من داره بچه شما رو تو بطن خودش پرورش میده؛ اما اینکه کلاً بگید مرجان همسر دوم شماست رو راستش من مخالفم. می‌دونم که خودش هم مخالفه. چون بعد نه ماه دیگه کار ما با شما تمومه. اون‌وقت خونواده‌تون نمیگن پس زنت چی شد؟
    برای اولین بار لب باز کردم:
    - نه. نمیگن.
    نگاه‌ها روی من که با رنگ‌ پریده گوشه اتاق مچاله شده بودم، ثابت ماند. عمید دست روی پایم گذاشت.
    - حاج‌خانم به‌خدا ثواب می‌کنید. نه خونواده من نه خونواده عمید هیچ‌کدوم سر از رحم اجاره‌ای و این چیزها در نمیارند. تعصبشون هم زیاده و حرف پزشک و پرستار هم تو گوششون نمیره. شما بیا و مادری کن، اجازه بده مرجان‌خانم نه ماه رو، اون هم نه همیشه، همون دو سه باری که اجازه دادید همراه ما تا خونه مادرشوهرم بیاد رو ما به عنوان عضو خونواده ببریمشون.
    بدم آمد از اسم هَوو استفاده کنم و یا او را همسر عمید بنامم. حاج‌خانم نگاهی به مرجان انداخت و گفت:
    - آخه این بچه من مظلومه، بی‌زبونه. یه وقتی اسم هوو می‌ذارن روش و کنایه‌ای چیزی بهش میگن. به‌خدا دل من طاقت ناراحتی مرجان رو نداره. این بچه خیلی سختی کشیده. اصلاً خودت بگو مادر.
    مرجان چادرش را مرتب کرد و گفت:
    - چی بگم مادر.
    صدایش بی‌نهایت آرام و ملایم بود. گوش‌نواز بود. دلم را لرزاند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    - من به خودم قول دادم تا جایی که توان دارم و خدا راضیه، دل زن و شوهرهایی که از نعمت بچه محروم‌اند رو شاد کنم.
    این یعنی اینکه موافق است؟ که بدش نمی‌آید به‌عنوان همسر عمید شناخته شود؟ نمی‌دانم چه می‌خواهم. از طرفی از حاج‌خانم می‌خواهم موافقت کند. از طرفی حالا که خود مرجان نیایش موافق است، نمی‌دانم چه مرگم شده که باز حسادت به‌جانم افتاده. بدتر که عمید هم گفت:
    - ایشون هم که راضی‌اند. خیالتون راحت باشه حاج‌خانم. اجازه نمیدم کسی کمتر از گل به دخترتون بگه. به من اعتماد کنید.
    گر گرفتم. انگار که کسی داشت گلویم را فشار می‌داد. این حمایت عمید از زنی دیگر آن هم جلوی چشم خودم، دلم را سوزاند. بغضم را فرو خوردم. اشکی که می‌رفت تا از چشم‌هایم جاری شود را پس زدم که از چشم مرجان دور نماند. گرد غم را در نگاهش دیدم. برای لحظه‌ای چشم در چشم هم خیره ماندیم. من، زنی که ناتوان بود و از او کمک می‌خواست برای مادر شدن و او، زنی که سالم بود و از کنار من به‌اندازه نه ماه صاحب خانواده می‌شد. صاحب شوهر و فرزندی که از خون او در بطن خود دارد. حاج‌خانم گفت:
    - من فقط نگران این هستم که با این کار دارید مادرتون رو فریب می‌دید.
    - چه فریبی حاج‌خانم؟ شرعی و قانونی هم که حساب کنید ایشون نه ماه محرم من میشن. بچه من قراره در وجود ایشون رشد کنه. فریب کجا بود؟ یک عده با صاحب رحم هیچ ارتباطی ندارند ما ترجیح دادیم این ارتباط باشه. باز هم تکرار می‌کنم. ایشون فقط چند بار همراه من و افسانه تا خونه مادرم بیاد یا مثلاً جایی فامیل اگر دعوت کردند. در همین حد. بعد هم میگیم تفاهم نبوده و فقط می‌خواستیم بچه به‌دنیا بیاد. اصلاً قرار نیست ایشون دچار مشکل بشن. سر نه ماه که بچه به‌سلامتی دنیا اومد و قرارداد ما هم تموم شد، شما رو به‌خیر و ما رو به‌سلامت. مادر منم اصلاً کاری نداره چی شد و زن گرفتی جدا شدی و از این حرف‌ها. همین که ببینه و متوجه بشه این بچه، بچه منه براش کفایت می‌کنه. همین که ببینه من زن گرفتم تا باورش بشه بچه خودمه کافیه.
    حاج‌خانم گفت:
    - آخه چه کاریه؟
    عمید مهلت نداد.
    - ببینید حاج‌خانم من می‌تونستم خیلی راحت برم زن بگیرم و بچه‌دار بشم. هم شرع به من این اجازه رو می‌داد هم قانون. اما من می‌خوام که زن خودم مادر بچه‌مم باشه. دلم می‌خواد اگه قراره پدر بچه‌ای باشم، افسانهِ خودم مادرش باشه. اگر کلی پرس‌و‌جو کردم و به این روش پیچ‌درپیچ رسیدم فقط به‌همین دلیل بوده. خواهش می‌کنم شرایط خونوادگی ما رو درک کنید. اون‌ها متعصب‌اند ممکنه اصلاً این کار رو بد بدونن. برای همین من می‌خوام مادرم فکر کنه ازدواج مجدد کردم که با چشم خودش ببینه این بچه مال منه.
    حاج‌خانم نرم شده بود. چیزی نگفت. تعارف کرد میوه برداریم. عمید یک پرتقال برداشت و پوست گرفت. عطر پرتقال زیر بینی‌ام خورد. عمید که می‌خواست هرطور شده امروز ماجرا را فیصله دهد گفت:
    - پس حله حاج‌خانم؟
    حاج‌خانم نگاه نگرانی به مرجان انداخت و سپس رو به ما گفت:
    - خیره انشاءلله.
    عمید باخنده تشکر کرد و باز به او اطمینان داد که خیالش از بابت مرجان راحت باشد. دلم نمی‌خواست ذوق کند. نمی‌خواستم خوشحال باشد. این شادی را روی حساب پدر شدنش نمی‌گذاشتم. از حسادت زنانه‌ام استفاده کرده و این محرمیت را دلیل شادی‌اش می‌پنداشتم. زنی بدبخت‌تر از من هم بود که اینجا در این خانه، در این خیابان و در این ساعت در اتاقی بنشیند و برای محرمیت زنی با همسرش از مادر آن زن اجازه بگیرد؟ محرمیتی که غیابی نبود. که حضوری بود و قرار بود از این‌به‌بعد در مجالس و میهمانی‌ها او را دوشادوش خود و همسرش ببیند. موقع خداحافظی حاج‌خانم پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
    - مرجانِ من دستت امانت مادر. بچه‌م بی‌زبونه. حواست بهش باشه.
    نمی‌دانم چه باید می‌گفتم. تنها چشم گفتم. عمید داشت کفش‌هایش را می پوشید که گفت:
    - فردا با دکتر تماس می‌گیرم. کارهای اداری و قانونی هم خبرش رو بهتون میدم.
    حاج‌خانم گفت:
    - کارهای پزشکی مرجان انجام شده است. الحمدلله جسمش برای پذیرفتن جنین آماده‌ست.
    - پس این‌طوری به‌ امید خدا به‌زودی عمل انجام میشه. باهاتون تماس می‌گیرم. فعلاً بااجازه.
    خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. تازه یادم افتاد که دست‌خالی رفته بودیم. پریشان‌تر از آن بودم که حواسم به این چیزها باشد. احساس کردم دلشوره‌ام هنوز از بین نرفته و هنوز ته‌دلم را قلقلک می‌دهد. در ماشین را که بستم عمید کمربند ایمنی را بست و باذوق گفت:
    - حالا کجا بریم مامان‌خانم؟ نهار درست حسابی که به ما ندادی. بریم دربند.
    و خنده مسـ*ـتانه‌ای کرد. دلم غنج رفت وقتی گفت مامان‌خانم. بی‌اختیار لبخندی زدم و دستی به شکمم کشیدم. اگر چه شکمم برامده نمی شد؛ اما می‌توانستم مادر شوم. مادرِ فرزند خودم. این بزرگ‌ترین نعمتی است که قدرش را خواهم دانست. عمید فرمان را چرخاند و گفت:
    - باید یه ماشین هم بگیرم. مرجان باردار بشه باید ماشین دستم باشه.
    خاری ته‌دلم فرو رفت. هنوز هیچ چیز نشده او را با اسم کوچک صدا می‌زد و نگران ماشین نداشتنش بود. نه به‌خاطر من که همسرش هستم، بلکه به‌خاطر مرجان نیایش می‌خواست ماشین بخرد. چهره درهمم را که دید گفت:
    - بچه خودمونه افسانه. باید مراقبش باشیم یا نه؟
    زیرلب گفتم:
    - حق با توعه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    روی یک تخت کنار جوی آب نشستیم. صدای شرشر آب باصدای خنده و گپ‌وگفت مردم در تخت‌های کناری یکی شده بود. چراغانی سفره‌خانه و آتشدان‌های پایه بلند زیباترش کرده بود. عمید رو‌به‌رویم نشسته و غرق تماشایم شد.
    - خیلی دوستت دارم.
    دلم چو دخترکی خردسال از این جمله‌اش آب شد. صورتم گل انداخت. فراموش کردم قرار است نه ماه چه بساطی داشته باشم. گوش به دهانش دوختم تا آرامم کند.
    - از همون روزی که دیدمت و به‌خاطرت هر کاری کردم که مامان راضی بشه ازدواج کنیم، تا همین الان و همین لحظه حتی سر سوزن از عشقت تو قلب من کم نشده.
    صدای شرشر آب چو موسیقی میان کلامش گوشم را نوازش می‌کرد.
    - از زمانی که فهمیدیم نمی‌تونیم بچه‌دار بشیم به هر دری زدم. خیلی وقته فهمیدم این روش هم هست؛ اما همه‌ش دنبال راهی بودم که تو باردار بشی. تو بچمون رو توی دلت نگه داری تا هرشب بتونم از روی شکمت نوازشش کنم؛ اما خب عیبی نداره. پنج ماهه که کلی تحقیق کردم. تو این دو ماه تقریبا هفته‌ای سه-چهار بار از این مطب به اون مطب می‌رفتم و شرایط رحم اجاره‌ای رو می‌پرسیدم و مدارک تو رو نشونشون می‌دادم. آخرش هم دیدم مورد اعتماد تر از دکتر صائب نیست. هم آشنامونه، هم تو مریض خودشی.
    من اما از میان تمام در دل های عمید یک جمله را تکرار می‌کردم.
    «تو بچه‌مون رو توی دلت نگه داری تا هرشب از روی شکمت نوازشش کنم»
    چه مرگم شده که ابراز علاقه عمید هم دردی را دوا نمی‌کند؟ این چه حالیست که او عشق می‌ورزد و من بدگمانی می‌کنم. او خوشحال از اینکه به‌زودی صاحب فرزند می‌شویم و من به ویارانه پختن‌های مادرشوهرم برای مرجان غبطه می‌خورم. انگار که او فرزند من نباشد، انگار که عمید بدونِ من صاحب اولاد شده باشد. تمام شب را حفظ ظاهر کردم. لقمه‌های کباب به‌زور دوغ از گلویم پایین می‌رفت. عمید اما شاد و شنگول بود. سربه‌سرم می‌گذاشت‌. شوخی می‌کرد. چه شوقی در چشمانش بود. تا به حال نمی‌دانستم که چقدر دلش می‌خواهد پدر باشد. الان می‌فهمیدم که چقدر ذوق کرده. چقدر انسان بود که این حجم از اشتیاق برای فرزنددار شدن را در تمام این هجده سال فرو خورده بود تا آب در دلم تکان نخورد. دلم به‌رحم آمد. دلم برایش سوخت. برای این مرد که کم‌کم داشت سی‌سالگی را پشت‌سر می‌گذاشت و به چهل سالگی می‌رسید. شب وقتی خواستیم ماشین نیکی را پس دهیم، همین که فهمید ماشینمان را فروخته‌ایم سوئیچ را نگرفت. گفت با ماشین پدرش کارش راه میفتد و تا وقتی احتیاج است ماشینش دستمان باشد. به خانه برگشتیم. اتاق در تاریکی فرو رفت و با هزار فکر و خیال خوابیدم.
    صبح که بیدار شدم عمید سرکار رفته بود. خانه را تمیز کردم عین دسته گل. استکان‌ها را باوسواس با سرکه شستم. عمید قسمم داده بود آن‌ها را با وایتکس نشویم. می‌گفت بی‌نهایت برای سلامتی مضر است. مادرم زنگ زد. دلم هُرّی پایین ریخت. چه بگویم؟ از الان آمادگی بدهم؟ اشاره‌ای بکنم؟ با دست‌هایی لرزان جواب دادم:
    - سلام مادر.
    - سلام دورت بگردم الهی خوبی؟ عمیدجان چطوره؟
    عمیدجان؟ یادم نمی‌آید که مادرم آخرین بار کی او را عمیدجان صدا زده بود.‌ خیلی وقت بود که به‌خاطر اخلاق های مادرشوهرم و سکوت عمید، آبش با او در یک جوی نمی‌رفت. حالا که همه چیز صلح و صفا داده شده و ما سر خانه و زندگی‌مان برگشته بودیم، عمید شده بود همان داماد یکی‌یک‌دانه‌اش!
    - خوبه مادر. سلام می‌رسونه. شما چطورید؟ بابام چطوره؟
    - الهی شکر. باباتم الحمدلله خوبه. از وقتی عمیدجان اومد دنبالت و برگشتید خونه نمی‌دونی چقدر جفتمون آرومیم. الهی که به حق علی خوشبخت بمونید و چشم بد ازتون دور باشه. چه خبر؟ ناهار چی بار گذاشتی؟
    - هیچی هنوز.
    نمی‌دانستم چه بگویم. آماده‌اش کنم یا نه؟ اگر یک‌باره بفهمد ناراحت نمی‌شود؟ عجب بد مخمصه‌ای بود.
    - خب مادر تو یه چیزی حاضری درست کن بخور غروب که عمیدخان اومد بیاید اینجا من شام می‌‌ذارم.
    حوصله هیچ جا جزء خانه را نداشتم. آن هم در این حال و اوضاع. گوشی‌ام زنگ خورد. عمید بود.
    - مامان‌جان نه قربونت برم. باهم خونه باشیم بهتره. بااجازه من قطع کنم عمید داره زنگ می‌زنه.
    - باشه دورت بگردم. آره خونه رو گرم بگیری بهتره. برو ببین شوهرت چیکار داره. خداحافظ.
    سریع موبایل را بین گوش و گردن گرفتم و همزمان تلفن را قطع کردم.
    - الو افسانه.
    _سلام.
    - سلام عزیزم، خانم ساعت چهار آماده باش میام دنبالت. وقت گرفتم از دکتر صائب. بریم که انشاءلله توضیحات رو بهت بده و آماده بشیم برای عمل. همه کارا رو من انجام دادم. فقط الان حضور تو ضروریه.
    چشمی گفتم و قطع کردم. ساعت سه‌ونیم آماده و منتظر چشم به‌راه عمید نشستم. بالاخره آمد.
    مطب شلوغ نبود. دکتر صائب طبق معمول عینک روی نوک بینی گذاشته و دقیق پرونده‌ام را نگاه می‌کرد. تا اینکه بالاخره سر بلند کرد و از بالای عینک نگاهی به ما انداخت. چشم ریز کرد و دقیق به من خیره شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    - به شوهرت گفتم که صلاح نیست صاحب رحم رو ببینید گوش نداد. بعد گفتم حالا که دیدید، عیب نداره. صلاح نیست که باهاش در ارتباط باشید وقتی صاحب رحم غریبه‌ست. باز هم گوش نکرد. حالا خوب گوش کنید ببینید چی میگم.
    کف دستش را بالا آورد و دانه‌دانه انگشت‌ها را شمرد.
    - یک، بارداری برای یک زن خیلی برهه حساسیه. برای همین میگن زن حامله بار شیشه داره. استرس، نگرانی، دلهره، هیجان، آزار روحی براش عین سم می‌مونه. این ر‌و باتوجه به این شرایطی که راه انداختید خیلی باید مراعات کنید. دو، از خوردوخوراک، رفت‌وآمد، پول دکتر و ویزیت و سونوگرافی هر چیز دیگه‌ای تو این دوره با شماست. سوم، هی پشت هم مهمونی نگیرید این بنده خدا رو نمایش بدین این‌ور اون‌ور، مراقب حال روحی و جسمیش باشید. چهارم، شما قرارداد می‌بندید، برگه‌ها رو امضا می‌کنید، به هر دلیلی اگر از میانه راه پشیمون بشید، حق سقط جنین رو ندارید و باید پول رو هم تمام و کمال به‌صاحب رحم بدید در هر صورت.
    حوصله‌ام سر رفت. چقدر صغری و کبری، زودتر کار را تمام کنید دیگر. این همه دنگ‌وفنگ برای چیست؟ با هزار نصیحت و گوشزد از مطب بیرون آمدیم. قرار شد حالا که مرجان تمام آزمایشات را انجام داده و موردی ندارد ما هم مدارکمان را همین روزها کامل کنیم و ماه بعد برای عمل برویم. عمید سر راه کنار یک گل‌فروشی ایستاد و یک سبد بزرگ گل رز خرید. تنم لرزید. شاید می‌خواست من را به‌منزل مرجان ببرد تا حرف‌های دکتر را بازگو کند. چرا باید هر بار برایش گل ببرد؟ چه دلیلی دارد که... عمید میان فکرم در را باز کرد و گل را روی پایم گذاشت.
    - میگم اگه موافقی بریم خونه مادرم. می‌خوام بهش بگم که تو موافقت کردی زن بگیرم. دیگه باید کم‌کم شروع کنیم.
    خنثی نگاهش کردم. چه راحت گفت موافقت کردی زن بگیرم. خوشم نیامد.
    - موافقی؟
    - آخه سر و وضعم مناسب نیست.
    با انگشت روی نوک بینی‌ام زد و گفت:
    - خیلی هم خوشگلی مامان‌خانم.
    انگار رگ خواب من را با همین کلمه به‌دست گرفته بود. لبخند زدم. ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. هوا سرد بود. بااین‌حال شیشه را پایین دادم. دلم هوای تازه می‌خواست. اصلاً حالِ رویارویی با مادرشوهرم را نداشتم؛ اما دلم می‌خواست وقتی خبر ازدواج عمید را می‌شنود چشمانش را ببینم. که از شوق می‌درخشد و برق می‌زند، یا مراعات حال من را می‌کند. آسیه چطور؟ پدرشوهرم چه؟ دلم نمی‌خواست برسیم. دلم می‌خواست ترافیک کش بیاید. هیچ‌وقت به‌اندازه امروز از ترافیک راضی نبودم. به ماشین نیکی عادت نداشتم. بعد از آن ماشین شاسی‌بلند نشستن در پراید برایم سخت بود. یک آن با خود فکر کردم کل این نه ماه مثل همین جابه‌جایی ماشین خواهد گذشت‌. کارم راه می‌افتد؛ اما سخت می‌گذرد. همین که درب خانه را دیدم تمام افکار منفی و حس‌های مخرب به ذهن و قلبم هجوم آورد. عمید دست روی زنگ فشرد و سبد گل را به‌دستم داد.
    - دست تو باشه بهتره. تو بده به مامان.
    دید که روترش کردم؛ اما چیزی نگفت. دلش می‌خواست بعد دو ماه که پا به خانه مادرش می‌گذارم شمشیر را از رو ببندم. نگذارم کینه و کدورت بال و پر بگیرد. بی‌هیچ تعارفی در باز شد. وقتی به‌میان حیاط رسیدیم صدای مادرشوهرم آمد که پدر عمید را صدا می‌زد. همین که پدرش در ایوان ظاهر شد فهمیدم به او تشر می‌زده که به‌استقبال ما نیاید. چهره پدرشوهرم، درخشان و خندان بود.
    - سلام بچه‌های من. عروسِ یکی‌یک دونه خودم چطوری بابا؟ خوبی؟ خوش اومدی. بفرمایید بفرمایید.
    پیشانی من و روی عمید را بوسید. چقدر دوستش داشتم. درست مثل پدر خودم. دلم می‌خواست سبد گل را به او بدهم. به او که مهربان و فهمیده بود. تعارف کرد وارد خانه شدیم. مادر عمید بالای سالن نشیمن روی مبل تک، یک وری نشسته بود. با انگشت روی گوشی موبایلش می‌کشید. انگارنه‌انگار که پسر بزرگش آمده! خون‌خونم را می‌خورد. نه از بی‌توجهی‌اش به من که عادت کرده بودم بلکه از بی‌توجهی‌اش به عمید، از اینکه عمید را پیش من خجالت‌زده می‌کرد. پدرشوهرم باز تعارف کرد بنشینیم. با چشم و ابرو به ما اشاره زد که فعلاً اطاعت کرده و حرفی نزنیم. هر دو روی مبل کنار تلویزیون نشستیم. روی میز یک پیش‌دستی از پوست میوه بود. مثل اینکه داشتند باهم میوه می‌خوردند و گپ می‌زدند. پدر شوهرم آرام صدایش کرد.
    - انیس‌خانم. بچه‌ها اومدن شما رو ببینن.
    مادرشوهرم اخم کرده و چشم از گوشی برنمی‌داشت. عمید نگاه شرمنده‌ای به من انداخت که دلم را کباب کرد. عاشقش بودم. دیدن او در این حالت برایم عذاب بود. پیش دستی کردم و از جا برخاستم. سبد گل را به‌طرف مادرش گرفتم.
    - سلام. این برای شماست. براتون خبر خوشی دارم.
    نگاه مادرشوهرم براق به‌چشمم خورد. بین چشم‌هایم دودو می‌زد. دهانم خشک شده و صدا از گلویم درنمی‌آمد. چطور لب باز کنم؟ چه‌طور با دسته‌گل سراغ مادرشوهرم بروم و خبر ازدواج عمیدم را بدهم؟ صوری بود؟ نه جانم! اسما صوری بود. وجود همین زن صوری بودن آن ازدواج را به حقیقت مبدل کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    صدای پدرشوهرم از پشت‌سر آمد.
    - خیره انشاءلله عروس.
    باصدایی خفه گفتم:
    - خیره...
    مادرش از شوق کل کشید. حس کردم یقه لباسش زیادی باز است.
    - به‌خدا این دلِ من گواه می‌داد بچه عمیدم رو می‌بینم. چرا وایستادی پس؟ بیا پیش خودم بشین.
    در دل به اشتباه او پی بردم. خیال کرده بود باردارم. او هم آن‌قدر به عشق عمید نسبت به من یقین داشت که تصور بارداری من بعد این همه سال باورپذیرتر بود تا تجدید فراش عمید.
    - اجازه بده افسانه‌جان. خودم میگم.
    چهره خندان مادرشوهرم رنگ نگرانی به‌خود گرفت. نگاهش بین من و عمید درنوردید. رو به پدرشوهرم گفت:
    - تو می‌فهمی اینا چی میگن؟
    عمید گفت:
    - نه. پدر خبر نداره. هیچ‌کس خبر نداره. حتی خونواده خود افسانه هم نمی‌دونن. راستش من، یعنی ما حرف‌هامون رو باهم زدیم.
    نای ایستادن نداشتم. همان‌جا روی یک مبل وا رفتم.
    - من.. بااجازه شما و با موافقت افسانه تصمیم دارم مجدد ازدواج کنم.
    دیدم که چشمان پدرشوهرم به‌آنی روی من ثابت ماند. رنگ تردید را در نگاهش خواندم. چشمان مادرش با تعجب بین من و عمید در رفت‌وآمد بود. سکوت عمیقی بینمان افتاد. بعد از چند دقیقه مادرش به‌حرف آمد.
    - داری راست میگی یا مسخره‌مون کردی عمید؟ تو که تا دیروز می‌گفتی یا با افسانه بچه‌دار میشم یا قید همه چی رو می‌زنم. حالا یه روزه آفتاب از کدوم طرف در اومده که نظرت برگشت؟
    پدرش گفت:
    - خوب فکرهاتون رو کردید؟ یه وقت باباجان به‌خاطر ما خودتون رو تو مضیقه نگذاریدها. خدا شاهده که من...
    مادرشوهرم میان حرفش پرید:
    - چی رو به‌خاطر ما نکنید؟ دولت‌شاهی! تو مگه چندتا پسر داری؟ نباید ببینی کی قراره اسمت رو زنده نگه داره؟ نباید بدونی که وارث این همه ثروت که از ظل‌السلطان تا الان تو خونواده در گردشِ کیه؟ مگه من و تو آدم نیستیم که بخوایم بچه جگرگوشمون رو ببینیم.
    عمید کلافه از جا برخاست.
    - فقط اومده بودیم این رو بهتون بگیم. به‌زودی یه صیغه محرمیت می‌خونیم.
    مادرش از جا برخاست و رو در رویش ایستاد.
    - یعنی چی مامان؟ همین‌طور ندیده و نشناخته؟ ما نباید ببینیم مادر نوه‌مون کیه؟ از چه خونواده‌ایه اصل و نصبش چیه؟
    دلم هزار پاره شد. از الان او را مادر بچه می‌خواند. بچه‌ای که از خون من و عمید است. پشیمان شدم‌. چرا نگوییم؟ چرا توضیح ندهیم؟ شاید پذیرفتند. شاید باتعصب رفتار نکردند. آمدم همه چیز را بگویم. آمدم لب باز کنم؛ اما دیدن چهره مستأصل عمید پشیمانم کرد. اگر می‌گفتم و وضع بدتر می‌شد چه؟ اصلاً اگر می‌گفتم و نمی‌پذیرفتند، به ما مظنون شده و حتی اجازه نمی‌دادند عمید با مرجان محرم شود. یکی را گلچین کرده و سر سفره عقد با عمید می‌نشاندند. یکی، یکی مثل، مثلِ فخری... عمید شروع کرد به توضیح دادن. دیدم که دست‌هایش می‌لرزد، که لکنت گرفته، که پلکش می‌پرد. خیلی فشار رویش بود.
    - می‌شناسمش مادر. تحقیق کردم. باآبرو و خونواده داره. فعلاً یه صیغه محرمیت می‌خونیم و یه مدت زندگی می‌کنیم. آبمون تو یه جوب بره عقد می‌کنیم، نره، جدا میشیم. نگران هیچی نباشید.
    پدرش گفت:
    - لااقل بذار مادرت ببیندش.
    دیگر کار داشت بالا می‌گرفت. با صدای رسا گفتم:
    - خودم لقمه گرفتمش.
    باز هر سه ساکت شدند. صدای مهیب رعدوبرق لرزه به پنجره‌ها انداخت. هر سه سرها به‌سمتم کرده و مات نگاهم کردند. مادرش براق گفت:
    - خب دیگه پس معلومه عیب و ایرادی داره.
    کفری به دسته کیفم چنگ زدم. ای لعنت به طالع شومت افسانه! حالا باید از جمال و کمال هوویت هم تعریف کنی. ای خاک بر سرت کنند.
    - نه مادرجان. هم خانمِ، هم خوش برورو. باآبرو و پاک. چهل در همسایه می‌شناسنشون. کل محل ازشون تعریف می‌کنند. حالا انشاءلله تو محضر می‌بینینش.
    و از جا برخاستم و کیف را روی دوشم مرتب کردم. عمید با خشم نگاهم کرد. خودم هم نمی‌دانم چرا آن حرف را زدم. از دهانم پرید. نمی‌دانم چرا با این جمله بی‌سروته مادرش را هم به محضر دعوت کردم. در دل به خود ناسزا گفتم. خاک توی سرت افسانه. هیچی دیگه حالا باید ذغال آتیش کنی براشون اسفند هم دود کنی.دیگه مادرش رو خبر کردی باید خواهرشم خبر کنی. دیگه یه عقد محضری و چهار تا امضا نیست. باید بنشونیشون کنار هم و یه عقد درست حسابی بگیری. هرچی باشه باید جلوی مادرشوهرت ظاهرسازی کنن.
    بااجازه‌ای گفتم و از خانه بیرون زدم. عمید پنج دقیقه بعد آمد. سوار که شد در را محکم کوبید. کمربند بست و تا خود خانه لام‌تاکام با من حرف نزد. به نیم‌رخ مردانه‌اش که با اخم به روبه‌رو خیره شده بود نگاه کردم. طاقت بی‌محلی‌اش را نداشتم. طاقت قهر و عتابش را نداشتم. در را باز کرد و یک راست به اتاق خواب رفت. من روی مبل آرام‌بخش نشستم و خیره به گلدان رونده روی اپن ماندم. به ریشه‌هایش نگاه کردم. ریشه‌هایی که حال برایم غریب نبود. خواستم بکارمش. دلم رضا نداد. بلند شدم و بی‌حال روی اپن را دستمال کشیدم. گلدان را مرتب وسط اپن گذاشتم. چراغ اتاق‌خواب که انتهای راهرو را روشن کرده بود، خاموش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    صبح که بیدار شدم عمید رفته بود. برایم چای دم کرده و صبحانه روی میز چیده بود. این یعنی قهر نیست. سردرد داشتم؛ اما بعد صبحانه دراز نکشیدم. ظرف‌ها را شستم. روی برگ گل‌هایم دستمال مرطوب کشیدم. مرتبشان کردم. قرار بود مدتی دارو مصرف کنم. دارویم را خوردم. جاروبرقی کشیدم. یکی دو رمان به‌زبان فرانسه خریده بودم که لایشان را باز نکرده بودم. یک لیوان چای ریختم و روی مبل آرام‌بخش لم دادم. شروع به خواندن کردم. همیشه حس لمسِ ورقه‌های کتاب و عطر چوب میانِ آن حالم را جا می‌آورد. دلم برای مؤسسه تنگ شد. برای بچه‌ها، برای شلوغی کلاس. کتاب را بستم. به دور اتاق نگاه کردم. به نوری که از پس پرده خانه را روشن می‌کرد، به فرش دست‌بافتِ کف سالن، به مبل‌های راحتی و گلدان‌های یک‌دست مرتب چیده شده. یعنی می‌شد کودکی با صورت گرد و سرخ و سفیدش، با پاهای بندبند و چاق، با موهای لَخت مثل عمید، با هیجان و شادمان از لابه‌لای اسباب و اثاثیه بدود و بازی کند؟ که صدای خنده‌هایش خانه را پر کند؟ دستی به شکمم کشیدم. کاش خودم به دنیا می‌آوردمت مامان!
    لب به دندان گزیدم‌. خجالت کشیدم. دیگر این فکرها برای من سبک بود‌. کتاب را روی میز گذاشتم و به‌جان خانه افتادم‌. تی برداشتم و روی سرامیک‌ها را کشیدم. خب خدا را چه دیدی شاید مادرشوهرم نخواست به محضر بیاید! گوشه‌های دیوار با تی تمیز نمی‌شود. رفتم دستمال و سطلِ آب آوردم. با دست گوشه‌های دیوار را دستمال کشیدم. گرد و سیاهی نداشت؛ اما عادت داشتم کامل تمیز کنم. اصلاً مادرش هم بیاید. کسی توقع ندارد که من دایره و دنبک دستم بگیرم! یا آن‌ها مراعات حال من را نکنند. مادرشوهرم به کنار، مادر خودم را چه کنم؟ به پدرم بگویم؟ دستمال را در سطل آب فرو بردم و بیرون آوردم. خوب چنگ زدم که آبش گرفته شود. روی در خانه را دستمال کشیدم. با دستمال خشک زود پاکش کردم. عمید هزار جور پاک‌کننده مناسب چوب خریده بود؛ اما دست خودم که نبود! باید به‌سبک خودم تمیزش کنم. فکر مشوشم هزار راه می‌رفت. مطمئناً پدر جریان رحم اجاره‌ای را درک می‌کند. درس خوانده است، دنیا دیده است. مثل مادرم احساساتی و متعصب نیست. سطل و تی را جمع کردم. دستمال‌های یکبار مصرف تنظیف را دور انداختم. برای نهار لوبیا سبز و گوشت از یخچال درآوردم. برنج شستم. به پدرم زنگ بزنم؟ لازم است با عمید مشورت کنم؟ خب می‌دانستم آلو در دهان مادرم خیس نمی‌خورد. همین که بداند این بچه چه‌طور قرار است دنیا بیاید، همین که چندبار طعنه و نیش مادرشوهرم را بشنود، طاقت از کف داده و جریان را لو می‌دهد. عجب چیز غریبی بود این تعصب‌های بیخود. اگر مادرش انسان منطقی و بادانشی بود می‌شد مانند کرورکرور انسان‌هایی که از رحم اجاره‌ای استفاده می‌کنند، نه ما صاحب رحم را ببینیم نه او ما را ببیند. با واسطه‌ای قابل اعتماد جلو می‌رفتیم و به‌لطف خدا با شادی و بی‌دغدغه صاحب فرزند می‌شدیم. گوشت‌ها را در مایکروویو گذاشتم. پیاز خورد کردم، صدای بیب مایکروویو که درآمد با همان دست پیازی در را باز کردم و گوشت‌ها را برعکس کردم. در را که بستم آمدم باقی پیازها را رنده کنم که گفتم الان دسته مایکروویو بوی پیاز می‌گیرد. جَلدی دست‌ها را شسته و روی دستگیره را با دستمال مرطوب تمیز کردم. پیازها را در روغن ریختم. تلفن را برداشتم و شماره موبایل پدرم را گرفتم. داشت بوق می‌خورد که گوشت‌ها را قاطی پیاز کردم و شعله را کم کردم. پلاستیک لوبیا را باز کردم و لوبیاهای یک‌دست خورد شده را در آبکش کنار گاز گذاشتم. پدرم برنداشت. صدای داد و فریاد پسر آقای تفاخری از حیاط به داخل خانه می‌آمد. امتحانش را خوب داده بود و از شادی داد می‌کشید. لبخندی رو لب‌هایم جاخوش کرد. به‌زودی صدای فرزند من و عمید هم در خانه پخش خواهد شد. لوبیا را اضافه کردم و رب ریختم. عطر گوشت و پیاز و لوبیا به گرسنگی‌ام افزود. چه خوب که به‌اشتها آمده بودم. موبایلم زنگ خورد.
    - سلام باباجانم.
    صدای پدرم شاد و سرحال بود. یک آن پشیمان شدم که بگویم؛ اما خیال اینکه فکر زن گرفتن عمید و هوو آوردنش سر من کوبنده‌تر خواهد بود، گفتم:
    - سلام بابا. خوبید؟
    - شکر. تو خوب باشی منم خوبم. عمیدخان چه‌طوره بابا؟
    کمی آب به مایه لوبیاپلو اضافه کردم. شعله را کم کردم و در ماهیتابه را گذاشتم.
    - سلام می‌رسونه بابا. راستش...
    روی صندلی نشستم.
    - می‌خواستم باهاتون حرف بزنم پدر.
    صدای پدرم رنگ ترس به‌خود گرفت.
    - داری نگرانم می‌کنی بابا.
    کلافه موهای جلوی صورتم را کنار زدم.
    - نه اصلاً. نگران نباشید. خیره!
    پدرم به‌وضوح نفس راحتی کشید.
    - فقط نمی‌خوام مامان چیزی بدونه و خود عمید.
    - چی شده دخترم؟
    - اگر وقت دارید، تا قبل شیش یک سر ببینمتون. عمید هفت میاد خونه نمی‌خوام بدونه.
    پدرم باصدایی که نگرانی‌اش پشت تحکمش مخفی شده بود، گفت:
    - تا یه ساعت دیگه میام اونجا. الحمدلله این بازنشستگی هرچی نداره وقت آزاد داره.
    منتظرش ماندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا