و شمردهشمرده گفت:
- بچهی بدونِ افسانه برای من یعنی عین جهنم. فهمیدی؟ حالا بذار بهت بگم تو خونه اون خانم چه میکردم.
قلبم لرزید. انگار که منتظر خبر بدی باشم. انگار که تمام کائنات را قسم بدهم تا امواج منفی را از زندگیام دور کنند. خدا را به صاحبالزمان قسم دادم.
- الان پنج ماهه که با دکتر صائب مشورت کردم. همه پیچوخم کار رو درآوردم. گوش کن افسانه، باز آبغوره نگیر. تعارف که نداریم. بدن تو توانایی نگهداری جنین رو نداره؛ اما این به معنای این نیست که تو نتونی مادر بشی!
به قلبم چنگ زدم. نگاه مبهمی به عمید انداختم. بغضی که میرفت تا به چشمم هجوم بیاورد را فرو خوردم.
- من نمیخوام مادر بچه یکی دیگه باشم. من نمیتونم برای بچه مردم مادری کنم و بعد اینکه بزرگ شد ازم پدر و مادر واقعی بخواد. عمید من نمیتونم. اگر بچه خودم باشه میتونم برای ادب کردنش پشت دستش بزنم؛ اما بچه مردم رو نمیتونم دعوا کنم. من نمیتونم عمید...
- قرار شد آبغوره نگیری! اگر نمیخوای ثواب کنی و برای یه بچه که از نعمت پدر و مادر محرومه مادری کنی، حرفی نیست. ثواب داره؛ اما تو نخواه عیبی نداره! حرف من این نیست افسانه.
- عمید من نمیخوام تو زن بگیری و بچهش رو بدی به من که بزرگ کنم و اون رو طلاق بدی.
کلافه چنگی به موهایش زد.
- میذاری حرف بزنم یا نه؟
ساکت شدم.
- دکتر صائب گفت میتونیم از یک کیس مناسب کمک بگیریم که نه ماه بچه من و تو رو توی رحمش نگه داره.
گنگ نگاهش کردم.
- بچه... بچه من و تو... تو رحم یه زنِ دیگه...
- آروم باش. بزار برات توضیح بدم. ببین. گوش کن. دکتر گفت اصلاً قرار نیست ما اون خانم رو ببینیم. گفت یک سری مدارک و صیغه محرمیت غیابی رو امضا میکنم. رابط و واسطه ما با اون خانم میشه خود دکتر صائب. اما من تو کَتَم نمیرفت. من قبول نکردم گفتم باید کاملاً بشناسمش. دکتر صائب گفت من میشناسمش زنِ باخدا و آبروداریه. قبلاً هم از این طریق بچه بهدنیا آورده. مطمئنه! ولی بازم قبول نکردم.
با تأمل نگاهش کردم. پشت هم حرف میزد. بیتوقف. انگار که میخواست زودتر خود را خلاص کند.
- گفت حتی خواهر خودت یا مادرهاتون میتونن درصورت سلامت جسمی این کار رو انجام بدن؛ اما من با قاطعیت مخالفت کردم. من شرایط خونواده خودم و تو رو میدونم. فرهنگ خونواده ما نمیکشه به این مسأله که بخوای توضیح بدی آقاجان این بچه مال من و زنمه از وجود ماست؛ اما چون افسانه نمیتونه باردار بشه، یک زن دیگه نطفه ما رو با لقاح مصنوعی توی رحمش نگه میداره و بزرگش میکنه. خونوادههای ما نه اطلاعاتی از این زمینه دارند و نه درکش میکنند. من احساس میکنم ممکنه حتی این کار رو بد بدونند. اصلا خودت بگو. کی قبول میکنه؟ خونوادههای ما اینطور نیستن که این چیزها رو درک کنند. فکر میکنند الکی میگیم. برای همین من به یک راهحل رسیدم که حالا بهت میگم. قبلش باید اون زن رو بشناسم. خودش رو، خونوادهش رو و تا هفتجدوآبادش رو هم نشناسم اجازه نمیدم بچهم تو وجودش رشد کنه.
بچهام را با چنان حسِ مالکیتی بهکار برد که قند در دلم آب شد. بیشک او پدر نمونهای میشد. دستم را روی گونهاش گذاشتم. در دل از اینکه به او شک کرده بودم از خود بیزار شدم.
- ببخشید عمید.
تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم؛ اما هنوز سؤالی تهدلم بود.
- قربونت برم حسودِ خودم.
و تنگ در آغوشم کشید. عطر تنش و گرمای آغوشش لـ*ـذتبخشترین چیزهای دنیایم بود. با نوک انگشت روی سـ*ـینهاش خطی فرزی کشیدم.
- عمید خود منم اولین باره این مسأله رو میشنوم. چهطور میشه من و تو بچهدار بشیم اونم این شکلی؟
من را از آغوشش جدا کرد. صدای اذان صبح از گوشیاش بلند شد و از اتاقخواب تا اینجا رسید.
- پاشو نمازت رو بخون تا بهت بگم.
یک لباس برداشت و روی رکابیاش پوشید. برای نماز خواندن آداب مخصوص خود را داشت. دلش نمیخواست با بازوان برهنه به نماز بایستد. بعد از نماز هنوز سر سجاده نشسته بود. من پشتسرش بودم. برنگشت.
- این چیزی که میخوام بگم به همین قبله محمدی فقط بهخاطر توعه. مادرم رو میشناسم. میدونم تن به این کار نمیده. تا فردا بخوام براش توضیح بدم باورش نمیشه که اون بچه توی رحم زن دیگه بچه من باشه، بچه عمید خودش باشه. مخصوصا که دکتر میگفت اصلاً اون زن رو نبینید و غیابی محرمیت رو انجام بدین. اون وقت مادرم میگفت تو داری دروغ میگی و رفتی از شیرخوارگاه بچه آوردی و به دروغ میخوای بگی بچه خودمه. اسم بچهم رو وارد شجره نامه نمیکنه. نه که فکر کنی این برام مهمهها. به همین قبله محمدی نه. از این که اون طفل معصوم ما رو از خودمون ندونه میترسم.
چادرم را کنار گذاشتم. جلوتر رفتم و کنارش نشستم. حالش دگرگون بود. از چهرهاش پیدا بود که از گفتن حرفش میترسد. دست روی دستش گذاشتم.
- بگو عمیدجانم. نگران نباش. حرفتو بزن.
دستی به تهریشش کشید. نیمرخ مردانهاش بیش از هر زمان دیگری جذاب شده بود.
- بچهی بدونِ افسانه برای من یعنی عین جهنم. فهمیدی؟ حالا بذار بهت بگم تو خونه اون خانم چه میکردم.
قلبم لرزید. انگار که منتظر خبر بدی باشم. انگار که تمام کائنات را قسم بدهم تا امواج منفی را از زندگیام دور کنند. خدا را به صاحبالزمان قسم دادم.
- الان پنج ماهه که با دکتر صائب مشورت کردم. همه پیچوخم کار رو درآوردم. گوش کن افسانه، باز آبغوره نگیر. تعارف که نداریم. بدن تو توانایی نگهداری جنین رو نداره؛ اما این به معنای این نیست که تو نتونی مادر بشی!
به قلبم چنگ زدم. نگاه مبهمی به عمید انداختم. بغضی که میرفت تا به چشمم هجوم بیاورد را فرو خوردم.
- من نمیخوام مادر بچه یکی دیگه باشم. من نمیتونم برای بچه مردم مادری کنم و بعد اینکه بزرگ شد ازم پدر و مادر واقعی بخواد. عمید من نمیتونم. اگر بچه خودم باشه میتونم برای ادب کردنش پشت دستش بزنم؛ اما بچه مردم رو نمیتونم دعوا کنم. من نمیتونم عمید...
- قرار شد آبغوره نگیری! اگر نمیخوای ثواب کنی و برای یه بچه که از نعمت پدر و مادر محرومه مادری کنی، حرفی نیست. ثواب داره؛ اما تو نخواه عیبی نداره! حرف من این نیست افسانه.
- عمید من نمیخوام تو زن بگیری و بچهش رو بدی به من که بزرگ کنم و اون رو طلاق بدی.
کلافه چنگی به موهایش زد.
- میذاری حرف بزنم یا نه؟
ساکت شدم.
- دکتر صائب گفت میتونیم از یک کیس مناسب کمک بگیریم که نه ماه بچه من و تو رو توی رحمش نگه داره.
گنگ نگاهش کردم.
- بچه... بچه من و تو... تو رحم یه زنِ دیگه...
- آروم باش. بزار برات توضیح بدم. ببین. گوش کن. دکتر گفت اصلاً قرار نیست ما اون خانم رو ببینیم. گفت یک سری مدارک و صیغه محرمیت غیابی رو امضا میکنم. رابط و واسطه ما با اون خانم میشه خود دکتر صائب. اما من تو کَتَم نمیرفت. من قبول نکردم گفتم باید کاملاً بشناسمش. دکتر صائب گفت من میشناسمش زنِ باخدا و آبروداریه. قبلاً هم از این طریق بچه بهدنیا آورده. مطمئنه! ولی بازم قبول نکردم.
با تأمل نگاهش کردم. پشت هم حرف میزد. بیتوقف. انگار که میخواست زودتر خود را خلاص کند.
- گفت حتی خواهر خودت یا مادرهاتون میتونن درصورت سلامت جسمی این کار رو انجام بدن؛ اما من با قاطعیت مخالفت کردم. من شرایط خونواده خودم و تو رو میدونم. فرهنگ خونواده ما نمیکشه به این مسأله که بخوای توضیح بدی آقاجان این بچه مال من و زنمه از وجود ماست؛ اما چون افسانه نمیتونه باردار بشه، یک زن دیگه نطفه ما رو با لقاح مصنوعی توی رحمش نگه میداره و بزرگش میکنه. خونوادههای ما نه اطلاعاتی از این زمینه دارند و نه درکش میکنند. من احساس میکنم ممکنه حتی این کار رو بد بدونند. اصلا خودت بگو. کی قبول میکنه؟ خونوادههای ما اینطور نیستن که این چیزها رو درک کنند. فکر میکنند الکی میگیم. برای همین من به یک راهحل رسیدم که حالا بهت میگم. قبلش باید اون زن رو بشناسم. خودش رو، خونوادهش رو و تا هفتجدوآبادش رو هم نشناسم اجازه نمیدم بچهم تو وجودش رشد کنه.
بچهام را با چنان حسِ مالکیتی بهکار برد که قند در دلم آب شد. بیشک او پدر نمونهای میشد. دستم را روی گونهاش گذاشتم. در دل از اینکه به او شک کرده بودم از خود بیزار شدم.
- ببخشید عمید.
تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم؛ اما هنوز سؤالی تهدلم بود.
- قربونت برم حسودِ خودم.
و تنگ در آغوشم کشید. عطر تنش و گرمای آغوشش لـ*ـذتبخشترین چیزهای دنیایم بود. با نوک انگشت روی سـ*ـینهاش خطی فرزی کشیدم.
- عمید خود منم اولین باره این مسأله رو میشنوم. چهطور میشه من و تو بچهدار بشیم اونم این شکلی؟
من را از آغوشش جدا کرد. صدای اذان صبح از گوشیاش بلند شد و از اتاقخواب تا اینجا رسید.
- پاشو نمازت رو بخون تا بهت بگم.
یک لباس برداشت و روی رکابیاش پوشید. برای نماز خواندن آداب مخصوص خود را داشت. دلش نمیخواست با بازوان برهنه به نماز بایستد. بعد از نماز هنوز سر سجاده نشسته بود. من پشتسرش بودم. برنگشت.
- این چیزی که میخوام بگم به همین قبله محمدی فقط بهخاطر توعه. مادرم رو میشناسم. میدونم تن به این کار نمیده. تا فردا بخوام براش توضیح بدم باورش نمیشه که اون بچه توی رحم زن دیگه بچه من باشه، بچه عمید خودش باشه. مخصوصا که دکتر میگفت اصلاً اون زن رو نبینید و غیابی محرمیت رو انجام بدین. اون وقت مادرم میگفت تو داری دروغ میگی و رفتی از شیرخوارگاه بچه آوردی و به دروغ میخوای بگی بچه خودمه. اسم بچهم رو وارد شجره نامه نمیکنه. نه که فکر کنی این برام مهمهها. به همین قبله محمدی نه. از این که اون طفل معصوم ما رو از خودمون ندونه میترسم.
چادرم را کنار گذاشتم. جلوتر رفتم و کنارش نشستم. حالش دگرگون بود. از چهرهاش پیدا بود که از گفتن حرفش میترسد. دست روی دستش گذاشتم.
- بگو عمیدجانم. نگران نباش. حرفتو بزن.
دستی به تهریشش کشید. نیمرخ مردانهاش بیش از هر زمان دیگری جذاب شده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: