مانی، که حالا آزاد شده بود،
نگاهش را به من دوخت و زمانی که فک قفل شده از ترسم را دید،
به سمتم آمده، کمک کرد، بیتوجه به اشخاص درون زیرزمین، از آنجا خارج شوم.
هنوز هم در خانهی پدری آرسام بودیم؛
نگاهم را دور و بر حیاط، که پر بود از موجوداتی غریبه، گرداندم و آب دهانم را قورت دادم!
همین هنگام دختری سمتمان آمد و با مهربانی حال مانی را جویا شد،
نمیدانم چرا اما ترجیح دادم بیش از این آنجا نمانم و حدالامکان ازشان فاصله بگیرم؛
کمی جلوتر، آرسام مشغول صحبت با دایان بود، مشتاقانه به سمتشان رفتم و کنارشان ایستادم؛
با دیدن من، صحبتشان را قطع کردند و منتظر به دهانم زل زدنند؛
در حالی که هنوز هم کمی مضطرب بودم، سعی کردم ابهامهای ذهنم را به زبان آورم:
-"م..میدونید اینجا چه خبره؟
من گیج شدم
اولش که توی اون اتاق بودم
بعد یهو از این زیرزمین سر درآوردم
اون پسر کی بود؟
اینا کین؟!"
دایان دلسوزانه لبخندی زد و با طمئنینه جواب داد:
-"دربارهی اتاقی که میگید و اون پسر توی زیرزمین چیزی نمیدونم
ولی راجع به این افراد جای نگرانی نیست؛
اینا دوستای منن،
وقتی مانی خبرم کرد همشون به سرعت خودشونو رسوندن؛
پای مانی که وسط باشه دیگه هیچی واسشون مهم نیست!"
-"مانی خبرتون کرد؟!"
متعجب پرسیدم و دایان سری تکان داد
-"یه تله پاتیِ¹کوچیک با مانی دارم؛
جزئى از تفریحات بچگیمون!"
جملهی دایان که تمام شد، مانی خود را به ما رساند و سرخوش دست بر گردن من انداخت؛
همین که خواست دهان بگشاید و جفنگیاتش را آغاز کند، پرسیدم:
-"کی فرصت کردی دایان رو خبر کنی؟!"
لبخند روی لبان مانی ماسید و نیم نگاهی به دایان انداخت،
دایان شانهای بالا انداخت و مانی با احتیاط پاسخ داد:
-"همون..موقع..که بهوش اومدم"
ابروهایم در آنی بالا پرید و شاخکهایم تکان خورد
-"و کی بهوش اومدی؟"
نگاه مرددی نسارم کرد و به آرامی لب زد:
-"قبلِ تو!"
چشمانم را برای حفظ آرامش روی هم گذاشتم و در دل خود را تسکین دادم
-"پس از همون اول دایان و دوستاش اینجا بودن؟"
مانی "هومی" گفت و من با حرص ادامه دادم:
-"اونوقت میشه بپرسم چرا انقد لفتش دادی؟!"
شانه بالا انداخت و با بیخیالی گفت:
-"خواستم یکم ازش اطلاعات بکشم
که لعتنی نم پس نداد؛
دیدی که!"
عصبانی غریدم:
-"ممکن بود ما رو بکشه دیوونه!"
و مانی با خونسردی رو اعصابش پاسخ داد:
-"بیخیال
همچی تحت کنترلم بود!"
و با فشردن شکم دردناکش اضافه کرد:
-"تقریبا!"
***
مدتی بعد، موجودات ماورائیای که ظاهراً از آشنایان دایان بودند، متفرق شدند و مانی و آرسام هم غیبشان زد،
ترجیح دادم زیاد پیگیری نکنم و تا اطلاع ثانوی سر در پالان خود فرو بَرم؛
از این رو با ذهنی خالی از هرگونه آشفتگی به درون آشپزخانه رفته، از خدمتکاران خوش برخورد آنجا، چیزی برای خوردن درخواست کردم
که آنها نیز در کمال سخاوت باقی ماندهی غذایی که از ناهار کنار گذاشته بودند را برایم گرم کردند
نهایتاً آشپزخانه خالی شد و من پشت میز قرار گرفته،
شروع به خوردن کردم، تصمیمم بر این بود که برای دقایقی هم که شده افکارم را دور بریزم و به مانی و حواشی شوم اطرافش فکر نکنم،
اینجا، در همین لحظه، در دنیایی بدون مانی، در نهایت آرامش و امنیت، از غذایم لـ*ـذت ببرم و هیچ طلسم و جادویی در کار نباشد اما...
هنوز لقمهی اول غذا جایش را به لقمه ی دوم نداده بود که نام بـرده، فرشتهی عذابم را میگویم، گویی پَرَش را سوزانده باشم، سر و کلهی اعصاب خردکنش پیدا شد و صدای نخراشیدهاش به دیوارهای آشپزخانه چنگ انداخت:
-"جوون
میبینم خلوت کردی مستر!"
درحالی که با نیش باز پشت میز وسط آشپزخانه مینشست و در کمال پرویی ظرف غذای مرا جلوی خودش میکشید، گفت:
-"تهنا تهنا؟!"
اعتراض کردم و عاجزانه نالیدم:
-"چیکار میکنی مگه ناهار نخوردی؟!"
که با دهانی پر جواب داد:
-"اریک کوفتمون کرد ناهارو جون تو!"
سپس تکه کاغذی مچاله شده را از جیب جینش بیرون کشید و در حالی که در بغـ*ـل من میانداخت گفت:
-"آدرس یارو رو برات گیر آوردم؛
فرهاد صالحی.
امشب میریم سر وقتش؛
برو حالشو ببر!"
-"شب میریم؟!"
نگاهی عاقل اندر سفیه نسارم کرد
-"نه پس وایمیستیم کله سحر میریم دزدی!"
-"دزدی؟!"
متعجب پرسیدم و مانی قاشق و چنگالش را در بشقاب رها کرد.
-"گرفتی ما رو دکتر؟
طرف رئیس یه گروه کله گندهی از قضا شیطان پرسته!
اونوقت بریم محترمانه خواهش کنیم ببخشید میشه یه تُک پا کتابتونو قرض بدید؟!"
کلافه چشمانم را در کاسه چرخاندم و سرم را در دست گرفتم
اما با یادآوری چیزی به سرعت سرم را بالا آوردم و گفتم:
-"نمیتونی از این دوستای چمیدونم، جِنو پریت بخوای کمکمون کنن؟"
بدون گرفتن نگاهش از بشقاب پیش رو گفت:
-"چطور؟ فکر کردی عاشق چش و ابرومن که کمکم کنن؟!"
-"همین الانشم مگه این کارو نکردن؟!"
چنگالش را در هوا تکان داد
-"اون فرق داشت یه جورایی زندگیم تو خطر بود
اونام بخاطر دِینشون به من این کارو کردن"
-"دِین؟!"
همانطور، مشغول خوردن و ذلیل کردن غذایم، سری تکان داد
-"پدر آرسام یه جن معمولی نبود؛
یه اصیل زادهی سطح بالا بود.
منم به واسطهی شهرت بابای آرسام یه سری مراوِدات با اینا دارم
سر همونم بهم مدیونن."
ابروهایم بالا پرید.
-"پس تو کار راه بندازِ اجنهای؟!"
این را که گفتم با قیافهای پرغرور، بادی به غبغب انداخت و دستش را درون لیوان آب پیش رویش خیس کرد
سپس آن را بیرون کشیده، در موهایش فرو برد و کمی حالتشان داد.
-"بهم نمیاد؟"
با انزجار از کارش، چهره درهم کشیدم و او ادامه داد:
-"هرچی نباشه یه هاله بینم؛
اگه یه جنی تو دنیای من پاشو از گلیمش درازتر کرده باشه
یه محافظ بهتر از یه جنِ دیگه میتونه اونو سرجاش بشونه!"
-"ولی تو که محافظ نیستی؟"
در حالی که لیوان آب را از دسترسش دور میکردم با استفهام پرسیدم و او توضیح داد:
-"آره ولی مراجعه به محافظا اونقدرام آسون نیست؛
از طرفی تعدادشونم محدوده و سرشون شلوغ،
منم این وسط مَسَطا یه جورایی دارم تو بازار سیاه کار میکنم؛
کی به کیه!"
-"خب؛ با این وجود، بین تمام جنایی که میگی بهشون کمک کردی حتی یه نفرم حاضر نیست کمکمون کنه؟"
با نگاه چپی گفت:
-"اولاً که اجنه هم مثل ما تو خیلی چیزا معذوریت دارن
مثل همین درگیر جادو و جادوگرا شدن؛
جادوگرا خیلی راحت میتونن جنا رو اسیر کنن.
دوماً اگرم میتونستن، چرا باید خودشونو درگیر میکردن؟"
-"خب چون بهت مدیونن!"
سری به تایید تکان داد
-"اره
به من مدیونن
ولی..."
دستش را زیر چانه زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
-"این چه دخلی به تو داره؟"
نگاهش را به من دوخت و زمانی که فک قفل شده از ترسم را دید،
به سمتم آمده، کمک کرد، بیتوجه به اشخاص درون زیرزمین، از آنجا خارج شوم.
هنوز هم در خانهی پدری آرسام بودیم؛
نگاهم را دور و بر حیاط، که پر بود از موجوداتی غریبه، گرداندم و آب دهانم را قورت دادم!
همین هنگام دختری سمتمان آمد و با مهربانی حال مانی را جویا شد،
نمیدانم چرا اما ترجیح دادم بیش از این آنجا نمانم و حدالامکان ازشان فاصله بگیرم؛
کمی جلوتر، آرسام مشغول صحبت با دایان بود، مشتاقانه به سمتشان رفتم و کنارشان ایستادم؛
با دیدن من، صحبتشان را قطع کردند و منتظر به دهانم زل زدنند؛
در حالی که هنوز هم کمی مضطرب بودم، سعی کردم ابهامهای ذهنم را به زبان آورم:
-"م..میدونید اینجا چه خبره؟
من گیج شدم
اولش که توی اون اتاق بودم
بعد یهو از این زیرزمین سر درآوردم
اون پسر کی بود؟
اینا کین؟!"
دایان دلسوزانه لبخندی زد و با طمئنینه جواب داد:
-"دربارهی اتاقی که میگید و اون پسر توی زیرزمین چیزی نمیدونم
ولی راجع به این افراد جای نگرانی نیست؛
اینا دوستای منن،
وقتی مانی خبرم کرد همشون به سرعت خودشونو رسوندن؛
پای مانی که وسط باشه دیگه هیچی واسشون مهم نیست!"
-"مانی خبرتون کرد؟!"
متعجب پرسیدم و دایان سری تکان داد
-"یه تله پاتیِ¹کوچیک با مانی دارم؛
جزئى از تفریحات بچگیمون!"
جملهی دایان که تمام شد، مانی خود را به ما رساند و سرخوش دست بر گردن من انداخت؛
همین که خواست دهان بگشاید و جفنگیاتش را آغاز کند، پرسیدم:
-"کی فرصت کردی دایان رو خبر کنی؟!"
لبخند روی لبان مانی ماسید و نیم نگاهی به دایان انداخت،
دایان شانهای بالا انداخت و مانی با احتیاط پاسخ داد:
-"همون..موقع..که بهوش اومدم"
ابروهایم در آنی بالا پرید و شاخکهایم تکان خورد
-"و کی بهوش اومدی؟"
نگاه مرددی نسارم کرد و به آرامی لب زد:
-"قبلِ تو!"
چشمانم را برای حفظ آرامش روی هم گذاشتم و در دل خود را تسکین دادم
-"پس از همون اول دایان و دوستاش اینجا بودن؟"
مانی "هومی" گفت و من با حرص ادامه دادم:
-"اونوقت میشه بپرسم چرا انقد لفتش دادی؟!"
شانه بالا انداخت و با بیخیالی گفت:
-"خواستم یکم ازش اطلاعات بکشم
که لعتنی نم پس نداد؛
دیدی که!"
عصبانی غریدم:
-"ممکن بود ما رو بکشه دیوونه!"
و مانی با خونسردی رو اعصابش پاسخ داد:
-"بیخیال
همچی تحت کنترلم بود!"
و با فشردن شکم دردناکش اضافه کرد:
-"تقریبا!"
***
مدتی بعد، موجودات ماورائیای که ظاهراً از آشنایان دایان بودند، متفرق شدند و مانی و آرسام هم غیبشان زد،
ترجیح دادم زیاد پیگیری نکنم و تا اطلاع ثانوی سر در پالان خود فرو بَرم؛
از این رو با ذهنی خالی از هرگونه آشفتگی به درون آشپزخانه رفته، از خدمتکاران خوش برخورد آنجا، چیزی برای خوردن درخواست کردم
که آنها نیز در کمال سخاوت باقی ماندهی غذایی که از ناهار کنار گذاشته بودند را برایم گرم کردند
نهایتاً آشپزخانه خالی شد و من پشت میز قرار گرفته،
شروع به خوردن کردم، تصمیمم بر این بود که برای دقایقی هم که شده افکارم را دور بریزم و به مانی و حواشی شوم اطرافش فکر نکنم،
اینجا، در همین لحظه، در دنیایی بدون مانی، در نهایت آرامش و امنیت، از غذایم لـ*ـذت ببرم و هیچ طلسم و جادویی در کار نباشد اما...
هنوز لقمهی اول غذا جایش را به لقمه ی دوم نداده بود که نام بـرده، فرشتهی عذابم را میگویم، گویی پَرَش را سوزانده باشم، سر و کلهی اعصاب خردکنش پیدا شد و صدای نخراشیدهاش به دیوارهای آشپزخانه چنگ انداخت:
-"جوون
میبینم خلوت کردی مستر!"
درحالی که با نیش باز پشت میز وسط آشپزخانه مینشست و در کمال پرویی ظرف غذای مرا جلوی خودش میکشید، گفت:
-"تهنا تهنا؟!"
اعتراض کردم و عاجزانه نالیدم:
-"چیکار میکنی مگه ناهار نخوردی؟!"
که با دهانی پر جواب داد:
-"اریک کوفتمون کرد ناهارو جون تو!"
سپس تکه کاغذی مچاله شده را از جیب جینش بیرون کشید و در حالی که در بغـ*ـل من میانداخت گفت:
-"آدرس یارو رو برات گیر آوردم؛
فرهاد صالحی.
امشب میریم سر وقتش؛
برو حالشو ببر!"
-"شب میریم؟!"
نگاهی عاقل اندر سفیه نسارم کرد
-"نه پس وایمیستیم کله سحر میریم دزدی!"
-"دزدی؟!"
متعجب پرسیدم و مانی قاشق و چنگالش را در بشقاب رها کرد.
-"گرفتی ما رو دکتر؟
طرف رئیس یه گروه کله گندهی از قضا شیطان پرسته!
اونوقت بریم محترمانه خواهش کنیم ببخشید میشه یه تُک پا کتابتونو قرض بدید؟!"
کلافه چشمانم را در کاسه چرخاندم و سرم را در دست گرفتم
اما با یادآوری چیزی به سرعت سرم را بالا آوردم و گفتم:
-"نمیتونی از این دوستای چمیدونم، جِنو پریت بخوای کمکمون کنن؟"
بدون گرفتن نگاهش از بشقاب پیش رو گفت:
-"چطور؟ فکر کردی عاشق چش و ابرومن که کمکم کنن؟!"
-"همین الانشم مگه این کارو نکردن؟!"
چنگالش را در هوا تکان داد
-"اون فرق داشت یه جورایی زندگیم تو خطر بود
اونام بخاطر دِینشون به من این کارو کردن"
-"دِین؟!"
همانطور، مشغول خوردن و ذلیل کردن غذایم، سری تکان داد
-"پدر آرسام یه جن معمولی نبود؛
یه اصیل زادهی سطح بالا بود.
منم به واسطهی شهرت بابای آرسام یه سری مراوِدات با اینا دارم
سر همونم بهم مدیونن."
ابروهایم بالا پرید.
-"پس تو کار راه بندازِ اجنهای؟!"
این را که گفتم با قیافهای پرغرور، بادی به غبغب انداخت و دستش را درون لیوان آب پیش رویش خیس کرد
سپس آن را بیرون کشیده، در موهایش فرو برد و کمی حالتشان داد.
-"بهم نمیاد؟"
با انزجار از کارش، چهره درهم کشیدم و او ادامه داد:
-"هرچی نباشه یه هاله بینم؛
اگه یه جنی تو دنیای من پاشو از گلیمش درازتر کرده باشه
یه محافظ بهتر از یه جنِ دیگه میتونه اونو سرجاش بشونه!"
-"ولی تو که محافظ نیستی؟"
در حالی که لیوان آب را از دسترسش دور میکردم با استفهام پرسیدم و او توضیح داد:
-"آره ولی مراجعه به محافظا اونقدرام آسون نیست؛
از طرفی تعدادشونم محدوده و سرشون شلوغ،
منم این وسط مَسَطا یه جورایی دارم تو بازار سیاه کار میکنم؛
کی به کیه!"
-"خب؛ با این وجود، بین تمام جنایی که میگی بهشون کمک کردی حتی یه نفرم حاضر نیست کمکمون کنه؟"
با نگاه چپی گفت:
-"اولاً که اجنه هم مثل ما تو خیلی چیزا معذوریت دارن
مثل همین درگیر جادو و جادوگرا شدن؛
جادوگرا خیلی راحت میتونن جنا رو اسیر کنن.
دوماً اگرم میتونستن، چرا باید خودشونو درگیر میکردن؟"
-"خب چون بهت مدیونن!"
سری به تایید تکان داد
-"اره
به من مدیونن
ولی..."
دستش را زیر چانه زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
-"این چه دخلی به تو داره؟"
آخرین ویرایش: