رمان ملجا | Shabnam_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

Shabnam_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/24
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
715
امتیاز
306
محل سکونت
شمال
مانی، که حالا آزاد شده بود،
نگاهش را به من دوخت و زمانی که فک قفل شده از ترسم را دید،
به سمتم آمده، کمک کرد، بی‌توجه به اشخاص درون زیرزمین، از آن‌جا خارج شوم.
هنوز هم در خانه‌ی پدری آرسام بودیم؛
نگاهم را دور و بر حیاط، که پر بود از موجوداتی غریبه، گرداندم و آب دهانم را قورت دادم!
همین هنگام دختری سمتمان آمد و با مهربانی حال مانی را جویا شد،
نمی‌دانم چرا اما ترجیح دادم بیش از این آن‌جا نمانم و حدالامکان ازشان فاصله بگیرم؛
کمی جلوتر، آرسام مشغول صحبت با دایان بود، مشتاقانه به سمتشان رفتم و کنارشان ایستادم؛
با دیدن من، صحبتشان را قطع کردند و منتظر به دهانم زل زدنند؛
در حالی که هنوز هم کمی مضطرب بودم، سعی کردم ابهام‌های ذهنم را به زبان آورم:
-"م..می‌دونید اینجا چه خبره؟
من گیج شدم
اولش که توی اون اتاق بودم
بعد یهو از این زیرزمین سر درآوردم
اون پسر کی بود؟
اینا کین؟!"
دایان دلسوزانه لبخندی زد و با طمئنینه جواب داد:
-"درباره‌ی اتاقی که می‌گید و اون پسر توی زیرزمین چیزی نمی‌دونم
ولی راجع به این افراد جای نگرانی نیست؛
اینا دوستای منن،
وقتی مانی خبرم کرد همشون به سرعت خودشونو رسوندن؛
پای مانی که وسط باشه دیگه هیچی واسشون مهم نیست!"
-"مانی خبرتون کرد؟!"
متعجب پرسیدم و دایان سری تکان داد
-"یه تله پاتیِ¹کوچیک با مانی دارم؛
جزئى از تفریحات بچگیمون!"
جمله‌ی دایان که تمام شد، مانی خود را به ما رساند و سرخوش دست بر گردن من انداخت؛
همین که خواست دهان بگشاید و جفنگیاتش را آغاز کند، پرسیدم:
-"کی فرصت کردی دایان رو خبر کنی؟!"
لبخند روی لبان مانی ماسید و نیم نگاهی به دایان انداخت،
دایان شانه‌ای بالا انداخت و مانی با احتیاط پاسخ داد:
-"همون..موقع..که بهوش اومدم"
ابروهایم در آنی بالا پرید و شاخک‌هایم تکان خورد
-"و کی بهوش اومدی؟"
نگاه مرددی نسارم کرد و به آرامی لب زد:
-"قبلِ تو!"
چشمانم را برای حفظ آرامش روی هم گذاشتم و در دل خود را تسکین دادم
-"پس از همون اول دایان و دوستاش اینجا بودن؟"
مانی "هومی" گفت و من با حرص ادامه دادم:
-"اون‌وقت می‌شه بپرسم چرا انقد لفتش دادی؟!"
شانه‌ بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
-"خواستم یکم ازش اطلاعات بکشم
که لعتنی نم پس نداد؛
دیدی که!"
عصبانی غریدم:
-"ممکن بود ما رو بکشه دیوونه!"
و مانی با خونسردی رو اعصابش پاسخ داد:
-"بی‌خیال
همچی تحت کنترلم بود!"
و با فشردن شکم دردناکش اضافه کرد:
-"تقریبا!"
***

مدتی بعد، موجودات ماورائی‌ای که ظاهراً از آشنایان دایان بودند، متفرق شدند و مانی و آرسام هم غیبشان زد،
ترجیح دادم زیاد پیگیری نکنم و تا اطلاع ثانوی سر در پالان خود فرو بَرم؛
از این رو با ذهنی خالی از هرگونه آشفتگی به درون آشپزخانه رفته، از خدمتکاران خوش برخورد آنجا، چیزی برای خوردن درخواست کردم
که آن‌ها نیز در کمال سخاوت باقی مانده‌ی غذایی که از ناهار کنار گذاشته بودند را برایم گرم کردند
نهایتاً آشپزخانه خالی شد و من پشت میز قرار گرفته،
شروع به خوردن کردم، تصمیمم بر این بود که برای دقایقی هم که شده افکارم را دور بریزم و به مانی و حواشی شوم اطرافش فکر نکنم،
اینجا، در همین لحظه، در دنیایی بدون مانی، در نهایت آرامش و امنیت، از غذایم لـ*ـذت ببرم و هیچ طلسم و جادویی در کار نباشد اما...
هنوز لقمه‌ی اول غذا جایش را به لقمه ی دوم نداده بود که نام بـرده، فرشته‌ی عذابم را می‌گویم، گویی پَرَش را سوزانده باشم، سر و کله‌ی اعصاب خردکنش پیدا شد و صدای نخراشیده‌اش به دیوارهای آشپزخانه چنگ انداخت:
-"جوون
می‌بینم خلوت کردی مستر!"
درحالی که با نیش باز پشت میز وسط آشپزخانه می‌نشست و در کمال پرویی ظرف غذای مرا جلوی خودش می‌کشید، گفت:
-"تهنا تهنا؟!"
اعتراض کردم و عاجزانه نالیدم:
-"چی‌کار می‌کنی مگه ناهار نخوردی؟!"
که با دهانی پر جواب داد:
-"اریک کوفتمون کرد ناهارو جون تو!"
سپس تکه کاغذی مچاله شده را از جیب جینش بیرون کشید و در حالی که در بغـ*ـل من می‌انداخت گفت:
-"آدرس یارو رو برات گیر آوردم؛
فرهاد صالحی.
امشب می‌ریم سر وقتش؛
برو حالشو ببر!"
-"شب می‌ریم؟!"
نگاهی عاقل اندر سفیه نسارم کرد
-"نه پس وایمیستیم کله سحر می‌ریم دزدی!"
-"دزدی؟!"
متعجب پرسیدم و مانی قاشق و چنگالش را در بشقاب رها کرد.
-"گرفتی ما رو دکتر؟
طرف رئیس یه گروه کله گنده‌ی از قضا شیطان پرسته!
اون‌وقت بریم محترمانه خواهش کنیم ببخشید می‌شه یه تُک پا کتابتونو قرض بدید؟!"
کلافه چشمانم را در کاسه چرخاندم و سرم را در دست گرفتم
اما با یادآوری چیزی به سرعت سرم را بالا آوردم و گفتم:
-"نمی‌تونی از این دوستای چمیدونم، جِنو پریت بخوای کمکمون کنن؟"
بدون گرفتن نگاهش از بشقاب پیش رو گفت:
-"چطور؟ فکر کردی عاشق چش و ابرومن که کمکم کنن؟!"
-"همین الانشم مگه این کارو نکردن؟!"
چنگالش را در هوا تکان داد
-"اون فرق داشت یه جورایی زندگیم تو خطر بود
اونام بخاطر دِینشون به من این کارو کردن"
-"دِین؟!"
همان‌طور، مشغول خوردن و ذلیل کردن غذایم، سری تکان داد
-"پدر آرسام یه جن معمولی نبود؛
یه اصیل زاده‌ی سطح بالا بود.
منم به واسطه‌ی شهرت بابای آرسام یه سری مراوِدات با اینا دارم
سر همونم بهم مدیونن."
ابروهایم بالا پرید.
-"پس تو کار راه بندازِ اجنه‌ای؟!"
این را که گفتم با قیافه‌ای پرغرور، بادی به غبغب انداخت و دستش را درون لیوان آب پیش رویش خیس کرد
سپس آن را بیرون کشیده، در موهایش فرو برد و کمی حالتشان داد.
-"بهم نمیاد؟"
با انزجار از کارش، چهره درهم کشیدم و او ادامه داد:
-"هرچی نباشه یه هاله بینم؛
اگه یه جنی تو دنیای من پاشو از گلیمش درازتر کرده باشه
یه محافظ بهتر از یه جنِ دیگه می‌تونه اونو سرجاش بشونه!"
-"ولی تو که محافظ نیستی؟"
در حالی که لیوان آب را از دسترسش دور می‌کردم با استفهام پرسیدم و او توضیح داد:
-"آره ولی مراجعه به محافظا اون‌قدرام آسون نیست؛
از طرفی تعدادشونم محدوده و سرشون شلوغ،
منم این وسط مَسَطا یه جورایی دارم تو بازار سیاه کار می‌کنم؛
کی به کیه!"
-"خب؛ با این وجود، بین تمام جنایی که می‌گی بهشون کمک کردی حتی یه نفرم حاضر نیست کمکمون کنه؟"
با نگاه چپی گفت:
-"اولاً که اجنه هم مثل ما تو خیلی چیزا معذوریت دارن
مثل همین درگیر جادو و جادوگرا شدن؛
جادوگرا خیلی راحت می‌تونن جنا رو اسیر کنن.
دوماً اگرم می‌تونستن، چرا باید خودشونو درگیر می‌کردن؟"
-"خب چون بهت مدیونن!"
سری به تایید تکان داد
-"اره
به من مدیونن
ولی..."
دستش را زیر چانه زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
-"این چه دخلی به تو داره؟"
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    پوفی از روی کلافگی کشیدم و بحث را عوض کردم
    -"جداً دلم می‌خواد بدونم چیکار واسشون می‌کنی؛
    مثلاً اون دختره که تو حیاط اومد سمتت،
    ظاهراً خیلی نگرانت بود!"
    در حالی که از جا بلند می‌شد خیاری از جا میوه‌ای برداشت و گاز بزرگی به آن زد
    -"کدوم؟ لباس مشکیه؟"
    _"اره"
    _"برادرش از خونه فرار کرده بود
    کمک کردم تو بُعد دیگه پیداش کنه"
    -"بُعد دیگه؟"
    -"بی‌خیال!"
    -"خب پس چون برادرش رو برگردوندی مدیونته؟"
    شانه‌ای بالا انداخت
    -"نه برادره که به خاطر زیر پا گذاشتن یه سری قوانین جدی، اعدام شد..."
    پوزخندی زد
    -"این یکی استثناً عاشق چش و ابرومه!"
    با بهت خندیدم
    -"چطور یکی می‌تونه عاشق تو باشه؟!"
    به سکوی آشپزخانه تکیه داد و خود را از آن بالا کشید
    -"پسر به این خوشگلی!"
    و با سری کج شده شروع به پلک زدن کرد!
    نگاهی به اجزای صورت مانی انداختم و برای اولین بار در چهره‌اش دقیق شدم؛
    خب؛ می‌شد گفت که با وجود سادگی کاملاً باهم تناسب داشتند و او...
    شاید کمی...
    خوش قیافه بود!
    اما حالات صورتش که دائماً به خاطر ادا ‌و اطفار در نوسان بودند یقیناً ذوق آدم را کور می‌کرد و باعث می‌شد جذابت چهره‌اش چندان به چشم نیاید.
    -"تو خوش قیافه نیستی!"
    قاطعانه گفتم و مانی تهِ خیارش را با بی‌ادبی به درون سینک ظرف‌شویی پرتاب کرد
    -"دیدی که اون یارو هم گفت خوشگلم؛
    طرف خارجیه کارش اینه،
    اون‌وقت تو‌ی اسکل بهتر می‌دونی؟!"
    -"هی هی!
    حالا درسته داری کمکم می‌کنی
    ولی دیگه حق نداری این‌همه بهم توهین کنی!"
    این را با اخم‌هایی درهم گفتم که باعث شد قیافه‌ی مضحک مانی ظرف ثانیه‌ای تغییر کند و جایش را به قیافه‌ای جدی و ترسناک بدهد
    با همان جدیت از بالای سکو پایین پرید و کنار صندلی‌ام قرار گرفت، کاملاً غیر قابل پیشبینی چنگی به یقه‌ی لباسم زد و نگاهش را در صورتم گرداند
    -"بهت گفتم تو اتاق بمونی تا برگردم،
    اما توی احمق ترجیح دادی حرفمو به یه ورت بگیریو تنهایی راه بیوفتی تو عمارت!
    می‌دونی مجبور شدم از کجا بکشمت بیرون؟"
    صدایش را بالا برد
    -"می‌دونی؟"
    ترسیده سری به نشانه‌ی ندانستن تکان دادم و او ادامه داد:
    -"از دلِ برزخ کشیدمت بیرون لعنتی!
    و اگه فکر می‌کنی این حرف یه کنایه‌ی کوفتیه، باید بگم، نه!
    توی احمق تو خودِ برزخ بودی؛
    حالا هنوزم فکر می‌کنی خیلی شاخی؟!‌
    چون شاگردتم دلیل نمی‌شه یه احمق باشم و اینکه استادمی ازت یه نابغه نمی‌سازه
    پس تا وقتی مسئولیتت با منه، اولویتت رو فقط رو زنده موندن بذار نه تیکه کلامای مسخره‌ی من!"
    یقه‌ام را با شدت ول کرد و عصبی از آشپزخانه خارج شد
    همان‌طور بهت زده به جای خالی مانی خیره بودم و سعی داشتم حرف‌هایش را به گونه‌ای قابل قبول‌تر برای خود توضیح دهم، اما...
    برزخ؟
    برزخِ واقعی؟
    ***

    -"یه وَن اجاره کردم
    واسه امشب"
    آرسام درحالی که موبایلش را درون جیبش برمی‌گرداند گفت و مانی سری تکان داد،
    متعجب پرسیدم:
    -"ون اجاره کردی؟!"
    که مانی با کنایه جواب داد:
    -"نه شیش نفری با زانیای جنابعالی می‌ریم دزدی!"
    -"شیش نفر؟!"
    -"اره به اون فامیل اُسکلتم بگو بیاد
    هر چی تعدادمون بیشتر باشه بهتره!"
    -"باشه
    ولی با احتساب دایان، بازم می‌شیم پنج نفر!"
    این را که گفتم مانی با گیجی انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و در فضایی خیالی شروع به شمردن کرد، نهایتاً زمانی که نتوانست نفر ششم را از میان پنج نفر استخراج کند، سری به طرفین تکان داد و گفت:
    _"حالا هرچی!"
    تا هنگام غروب خورشید در خانه‌ی پدری آرسام ماندیم و مادر آرسام که ظاهراً تازه آن موقع از خواب بیدار شده بود، مرا به صرف فنجانی چای دعوت کرده، در همان حال برایم از شیطنت‌های کودکی مانی و آرسام گفت؛
    شیطنت‌های دوران ابتدایی و راهنمایی که اگر نظر کارشناسی مرا بخواهید باید بگویم با همچین عقبه‌ای، آن‌ها وجود مجسم شده‌ی شیطانی حقیقی بر روی زمین بودند و من هیچ شیرینی‌ای از خرابکاری‌های آن‌دو جانور احساس نکردم
    اما خب؛
    مادر آرسام با چشمانی که از آن قلب و ستاره می‌بارید همچنان تعریف می‌کرد و در دنیای خودش با این خاطرات تاسف برانگیز، خوش بود!
    مانی و آرسام هم فارغ از همه‌ی کائنات دسته‌ی پلی استیشنی در دست داشتند و با کل کل بازی می‌کردند.
    شب که فرا رسید شامی مفصل خوردیم و کمی دیگر پرونده‌های پدر آرسام را زیر و کردیم
    نهایتاً عکسی قدیمی از کسی که ظاهراً همان فرهاد صالحی بود، یافتیم و مانی بعد برداشتن عکس از جا برخاسته با اشاره‌ای به من فهماند که زمان موعود فرا رسیده!
    از اتاق خارج شدیم و محترمانه از مادر آرسام تشکر و خداحافظی کردیم؛
    او هم از من و مانی قول گرفت که این آخرین دیدارمان نباشد و هر از گاهی سری به خانه‌شان بزنیم.
    ساعت‌ از ده نگذشته بود که راهی شدیم و بعد از تحویل گرفتن ون اجاره‌ای آرسام، به سوی آدرس مورد نظر حرکت کردیم.
    میانه‌‌های راه آرسام کنار زد و پیش از آن که سوالی بپرسم دایان سوار ون شده، شروع به احوال پرسی کرد!
    طبق گفته‌ی مانی با سهیل هم هماهنگ کردم و آدرس مکان مورد نظر را برایش فرستادم.
    تنها خدا می‌دانست چه چیزهایی دیگری در آن خانه انتظارمان را می‌کشد پس سرم را به پنجره‌ی بخار گرفته‌ی نعش‌کشِ مشکی رنگ تکیه دادم و خود را به دستان پلید سرنوشت سپردم؛
    او با من خرده حساب‌های زیادی داشت!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    برای مدتی نسبتاً طولانی همگی به ورودی خانه‌ی صالحی که مجهز به تجهیزات امنیتی فوق پیشرفته بود، نگاه می‌کردیم و در سکوت به راه چاره‌ای می‌اندیشیدیم که آرسام پیشنهاد داد:
    -"خب هکشون کن!"
    همچنان خیره به منظره‌ی رو به رو منتظر شنیدن پاسخی از جانب مانی بودیم اما با نگرفتن هیچ‌گونه جوابی از سویش، سرمان را گرداندیم و به او زل زدیم؛
    سنگینی نگاهمان را که احساس کرد،
    سمت ما چرخید و متعجب پرسید:
    -"با منید؟!"
    دایان پلکی زد و جواب داد:
    -"الان بین ما کی هکره؟!"
    که مانی صورتش را درهم کشید و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
    ?Are you kidding me"-​
    جدی فکر کردید من می‌تونم همچین دوربینای پیشرفته‌ای رو هک کنم؟!"
    مانند کودکان دبستانی به صورت هماهنگ سرمان را تکان دادیم و حرفش را تایید کردیم،
    مانی به نقطه‌ای نامعلوم زل زد و زیر لب نالید:
    -"خدای من!"
    دایان از درون کوله‌اش لپ تاپ مانی را خارج کرد و با لبخند گشادی گفت:
    -"می‌دونستم لازمت می‌شه!"
    مانی نگاه چپی به او انداخت و لپ تاپ را با شدت از دستش بیرون کشید.
    مدتی را سخت مشغول کار شد و ما هم در جایمان مگس می‌پراندیم
    که موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد؛
    سهیل بود که می‌خواست از موقعیتمان آگاه شود و خود را به ما برساند
    آدرس حدودی مکان استقرارمان را دادم و طولی نکشید که ماشینش از دور نمایان شد؛
    مانی بدون آن که سرش را از لپ تاپ بالا آورد با حرص غرید:
    -"به او احمق بگو چراغای ماشینشو خاموش کنه
    خیر سرمون اومدیم دزدی!"
    حرف‌های مانی را به سهیل منتقل کردم و از او خواستم ماشینش را جایی نزدیک خیابان اصلی پارک کند و بعد به داخل کوچه بیاید!
    نهایتاً با سوار شدن سهیل به ون و سلام و احوال پرسی‌ای که مانی تنها ترجیح داد با کج کردن دهانش ادا کند، تیممان تکمیل شد ‌و مانی هم بالاخره توانست دوربین‌ها را برای مدتی هر چند محدود، تحت کنترل گیرد.
    -"خدا کنه نگهباناش اسکل باشن!"
    -"از کجا انقد مطمئنید که کسی داخل نیست؟!"
    من پرسیدم و دایان پاسخ داد:
    -"همون موقع که مانی آدرس رو بهم گفت
    اومدم و یه سرو گوشی آب دادم؛
    فعلا به جز چندتا نگهبان کسی داخل نیست."
    -"در هر صورت یه نفر باید این بیرون وایسه و پست بده
    نمی‌شه که هر پنج تامون سر خرو کج کنیم بریم تو!"
    آرسام این را گفت و باعث شد نگاه‌ها روی همدیگر بچرخد
    -"من که باید باشم."
    مانی گفت و آرسام اضافه کرد:
    -"تو باشی منم میام!"
    دایان نگاهش را بین ما گرداند و گفت:
    -"من اون تو بیشتر به دردتون می‌خورم."
    شانه‌ای بالا انداختم و یاد آوری کردم:
    -"منم که مثلاً اصل کارییَم!"
    در نهایت همگی به سهیل خیره شدیم و او جوری که انگار تازه متوجه قضیه شده باشد، اشاره‌ای به خود کرد و ناباور پرسید:
    -"من؟!"
    شوکه شده لبخندی زد و ادامه داد:
    -"من اصلا تو پست دادن خوب نیستم
    جدی می‌گم،
    حتی سربازیم نرفتم؛
    کاوه می‌دونه،
    بهشون بگو معاف شدم"
    مانی با تمسخر تیکه انداخت:
    -"نازی؛
    می‌ترسی النگوهات بشکنه؟!"
    که سهیل ظرف ثانیه‌ای بور شد و از میان لبانش غرید:
    -"دِ آخه یه نیگا به دمو دستگاه طرف بنداز بعد اظهار نظر کن جناب علامه‌ی دهر!
    اگه بریزن رو سرمو خفتم کنن من تنهایی چه کاری ازم برمیاد؟!"
    -"لازم نیست کاری کنی، فقط تو ماشین بمونو اگه کسی خواست وارد باغ بشه خبرمون کن؛
    شمارمو که دیگه داری نه؟"
    سهیل صورتش را جمع کرد و با انزجار گفت:
    -"چرا باید شماره‌ی تو رو داشته باشم؟!"
    مانی لبخندی به پهنای صورتش زد و خود را جلو کشید تا رخ به رخ سهیل قرار گیرد
    -"ای جانم
    زودتر می‌گفتی خب،
    می‌گم چرا انقد همش باهام کل کل می‌کنی و دهن به دهنم می‌زاری،
    نگو شماره می‌خوای!"
    سهیل به سختی مانی را از خود دور کرد و درحالی که نگاه ملتمسش را بین ما می‌‌چرخاند گفت:
    -"خیلی خب بابا
    نگهبانی می‌دم
    فقط این جونورو از من دور کنید!"

    ________________________________
    1.telepathy/ارتباط ذهنی از راه دور
    (دورآگاهی یا تله‌پاتی از عبارات یونانی τῆλε، تله به معنی "دور"، و πάθος، پاتوس یا پاتیا به معنی "احساس، اشتیاق، ادراک، رنج، تجربه" است، که ادعا شده می‌تواند انتقال متناوب اطلاعات از یک شخص به شخص دیگر بدون استفاده از کانال‌های حسی شناخته شده یعنی بدون استفاده از حواس پنجگانه انسانی یا تعامل بدنی و فیزیکی انتقال اطلاعات را انجام دهد.)
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل نوزدهم
    ***

    آرسام، ون را کاملاً مماس با دیوار آن خانه‌ی کذایی پارک کرد و ما با کم‌ترین سر و صدای ممکن از ماشین پیاده شدیم.
    مانی به آرامی ابتدا روی کاپوت و سپس روی سقف ون قرار گرفت و از آنجا با پرشی دستش را به لبه‌ی دیوار رسانده، به آسانی خود را از آن بالا کشید؛
    حواسش را جمع کرد و از همان جا سر و گوشی به آب داد.
    آرسام هم به همان منوال از دیوار بالا رفت و هر دو منتظر به من خیره شدند.
    نفسی گرفتم و پاهای لرزانم را با طمانینه روی کاپوت ماشین گذاشتم؛
    دستانم حسابی عرق کرده بود و هر لحظه امکان داشت لیز بخورم.
    چهار دست و پا و با احتیاط خود را بالا کشیدم و لرزان سعی کردم تعادلم را روی سقف ون حفظ کرده، از جا بلند شوم؛
    نهایتاً با در دست گرفتن دستان مانی و آرسام روی دیوار مستقر شدم و زمزمه‌ی آهسته‌ی مانی را کنار گوشم شنیدم که می‌گفت:
    -"پایینو نگاه کن!"
    همان‌طور که ترسیده و مضطرب دیوار را در آغـ*ـوش کشیده بودم، سری به نفی تکان دادم و حرفش را نقض کردم؛
    حتی کودکی پنج ساله هم می‌داند که در این شرایط نباید به پایین نگاه کرد!
    مانی با خیالی راحت از من فاصله گرفته، پایین پرید و بعد از او آرسام بود که این کار را تکرار می‌کرد.
    با دیدن پرش آن‌ها، بالاخره جرأت کردم و نگاهی به پایین انداختم، ارتفاع زیاد بود و این نینجا بازی‌ها برای سن و سال من تا حد بسیاری مزحک!
    -"ببین منو؛
    اول هر دوتا پاتو از لبه‌ی دیوار آویزون می‌کنیو به حالت نشسته درمیای
    بعدش آروم می‌چرخی و با دستات از دیوار آویزون می‌شی
    ازونجا به بعدش رو بسپر به ما
    نترس بدو!"
    مانی با صدایی زمزمه مانند طوری که تنها به گوش من برسد، گفت و منتظر به من خیره شد
    -"می‌گیریمت"
    آخرین حرف مانی که در گوشم پیچید، با مشقت بسیار از دیوار آویزان شدم و با اطمینان به مانی، خود را رها کردم.
    مانی طبق وعده‌اش شانه‌ی چپم را به آغـ*ـوش کشید و مانع از افتادنم شد اما با جا خالی دادن آرسام تعادلم بهم خورد و اگر مانی خود را کنترل نمی‌کرد، هردو نقش بر زمین می‌شدیم!
    -"شایدم فعل جمع اشتباه بود!"
    مانی خیره به پوزخند آرسام زمزمه کرد و پشت سر او به راه افتاد،
    من هم تکانی به خود دادم و بعد فحشی زیر لبی با فاصله به دنبالشان راهی شدم.
    سرم پایین بود و مضطرب به اطراف نگاه می‌انداختم که به محض بالا آوردن سرم نگاهم در نگاه سگی سیاه رنگ و بزرگ‌جسه که به ستونی فلزی زنجیر شده بود، تلاقی پیدا کرد!
    هر آن منتظر بودم سگِ آماده به غرش، پارس کرده، محافظان عمارت را بر سرمان نازل کند که...
    با نزدیک شدن مانی، سگ آرام گرفت، مانند حیوانی رام شده، روی زمین دراز کشید و و زوزه‌ی دردمندی سر داد
    -"چیکارش کردی؟"
    این را متعجب رو به مانی پرسیدم اما او با بی‌خیالی به راهش ادامه داد و توجهی به سوالم نکرد!
    فرصتی برای تلف کردن نبود، پس معطل نکردم و خود را به آن‌ها رساندم.
    به دیوار ساختمان اصلی که رسیدیم با احتیاط بیشتری پیش رفتیم و با ندیدن هیچ نگهبانی، آرسام قدم پیش کشید و درب ورودی را باز کرد.
    به داخل که قدم گذاشتیم، ابتدا محو ابهت آن مکان شدم اما با صدای کلفتی که متعجب می‌گفت "شما دیگه چه خری هستید؟"، به خود آمدم!
    مانی زودتر از همه به خودش جنبید و پیش از آن که مرد بلند قد و هیکلی نگهبانان دیگر را خبر کند، با پا ضربه‌ای سنگین و کاملاً حساب شده به گردن مرد وارد کرد؛
    مرد نیز بلافاصله نقش بر زمین شد و از هوش رفت!
    با دهانی باز و چشمانی اکنده از شگفتی به مانی که هنوز گاردی حرفه‌ای داشت، خیره ماندم و در ذهن تمام دفعاتی را که تا به حال شاهد کتک خوردن‌های پیاپی او بودم، مرور کردم...
    -"تو...
    رزمی کاری؟!"
    با صدای پوزخند آرسام به او خیره شدم و او توضیح داد:
    -"اون موقعی که ما داشتیم کمربند مشکیمونو می‌گرفتیم تو داشتی واس کنکورت خر میزدی!"
    بی توجه به موقعیتمان، با لج بازی رو به آرسام گفتم:
    -"ولی تا جایی که من یادمه همیشه در حال کتک خوردن از این و اون بوده!"
    با این حرفم آرسام نگاه متعجبش را به مانی داد و با بهت پرسید:
    -"تو کتک خوردی؟!"
    که مانی به شکلی احمقانه سرش را خاراند و گفت:
    -"تکواندو یکم فرّاره!"
    -"ینی چی فرّاره؟
    مگه تاریخ جغرافیه که یادت بره؟!
    اصلاً به جز من غلط می‌کنه کسی دست رو تو بلند کنه!"
    با این حرف آرسام، مانی چشمانش را در حدقه چرخاند و به من خیره شد
    -"می‌میری حرف نزنی نه؟
    کتک خوردم که خوردم
    لابد حقم بوده!"
    خواستم چیزی بگویم که دایان در انتهای راهرو نمایان شد و به سوی ما قدم برداشت
    -"خداییش؟
    دارید وسط سالن خونه‌ای که اومدید توش دزدی، دعوا می‌کنید؟"
    مانی، بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت
    -"بی‌خیال؛
    تو چه کردی فرمانده؟!"
    دایان قلنج انگشتانش را در کرد و توضیح داد:
    -"سرِ یکی‌شون مجبور شدم به زور متوصل بشم،
    بقیه رو ولی خیلی راحت تو همون اتاقی که بودن خلع سلاح و حبس کردم!"
    مانی نیشخندی زد و دستانش را بهم کوبید.
    -"اوکی اساتید؛
    مشغول شید.
    جزء به جزء خونه رو بگردید، نمی‌خوام یه جرز دیوارم از دستتون در بره!"
    این را گفت و به سوی مبلمان پذیرایی رفته، پا روی پا انداخت!
    اما طولی نکشید که با پس گردنی‌‌ای که از دایان نوش جان کرد، از جا برخاست و با غر غر، مشغول زیر و رو کردن عمارت شد.
    از همان ابتدا، قرار بر این بود که من و مانی اتاق‌ها را بگردیم و دایان و آرسام دیوارها و تابلوها را بررسی کنند
    پس به همین منوال پیش رفتیم و به جستجو بپرداختیم
    مدتی بعد، از دومین اتاق که بی‌نتیجه بیرون زدم، خواستم وارد اتاق سوم شوم که توجهم به آرسام جلب شد؛
    جلوی تابلویی ‌قدیم و پوسیده که بیشتر به عکس‌های دسته جمعی می‌مانست، ایستاده بود و با دقت آن را با عکس صالحی که از اتاق کار پدرش برداشته بود، مقایسه می‌کرد،
    مانی هم بعد متوجه شدنِ تعلل آرسام، کنار او قرار گرفت و با کنجکاوی پرسید:
    -"مشکل کجاست؟!"
    آرسام به قسمتی از نقاشی اشاره کرد و با نشان دادن فردی درون آن، عکس صالحی را بالا گرفته، زمزمه کرد:
    -"خیلی شبیهن؛
    به نظرت جدشه؟!"
    با این حرف، دایان که مشغول بررسی دیوار پشت یکی از تابلوها بود، مات و مبهوت به سمت آرسام و مانی برگشت و با گام‌هایی بلند، خود را به آن‌ها رساند،
    عجولانه عکس را از دست آرسام بیرون کشید و آن را کنار تصویر نقاشی شده گذاشت؛
    در لحظه نگاهش رنگ وحشت به خود گرفت و عاجزانه لب زد:
    -"خدای من!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    نگاه‌ها میان چهره‌ی ماتم‌زده‌ی دایان و تابلوی نقاشی در گردش بود که مانی مردد پرسید:
    -"قضیه چیه؟!"
    همانطور بلاتکلیف، منتظر توضیحی از جانب دایان بودیم که دمی گرفته، نفس سنگین شده‌اش را با آهی بیرون داد و گفت:
    -"جَدّش نیست؛
    خودِ لعنتیشه!"
    آرسام پوزخندی زد و حرفش را به شوخی گرفت
    -"انقد ازین جور چیزا دیدم که بتونم بگم
    این نقاشی عتیقه‌ست"
    دایان با تکان دادن سر در تایید حرف آرسام اضافه کرد:
    -"تو راست می‌گی،
    عتیقه‌ست؛ هزار سال،
    شایدم بیشتر،
    نمی‌دونم!"
    و با اشاره‌ به چهار نفر دیگر در نقاشی، ادامه داد:
    -"اینا دوستاشن
    پنج نفری که کتاب رو نوشتن؛
    پنج جادوگر خِبره که بزرگ‌ترین و کامل‌ترین کتابِ طلسم و جادو رو خلق کردن و برای جاودانه کردن کتاب، اولین طلسم رو از روش به اجرا درآوردن..."
    _"اولین طلسم"
    مانی زمزمه کرد و متفکر پرسید:
    -"ولی حتی اونام مجبور بودن معامله کنن مگه نه؟!"
    دایان با تایید او توضیح داد:
    -"اولین خواسته‌ی کتاب این بود که اونا باید سعی می‌کردن همو بکشن؛
    کسی که زنده می‌موند نگهبان کتاب می‌شد و مثل کتاب جاودانه..."
    این‌بار نوبت آرسام بود که با چشمانی ریز شده سوال بپرسد:
    -"داری می‌گی ما با خالق دیوانه‌ترین کتاب دنیا که بر حسب اتفاق یه جادوگر هزارسالست طرف شدیم؟"
    دایان دست بر شقیقه‌اش گذاشت و نادم آهی کشید:
    -"فکر می‌کردم همش افسانست
    اما...
    گمونم حماقت کردم!"
    جمله‌ی آخر را زیر لب گفت و برای لحظاتی سکوت همه جا را فرا گرفت
    ;OK guys"-
    !Chop Chop​
    به کارتون برسید
    هنوز کتابو پیدا نکردیم"
    مانی این حرف را زد و سکوتِ سهمگینِ میانمان را در هم شکست؛
    انگار نه انگار که بحثی راجع به جادوگری هزار ساله که از قضا به خانه‌اش با قصد سرقت آمده‌ایم، در میان بوده!
    اخم‌های درهم دایان و نگاه خیره‌اش به نقاشی را که دید، جلو رفت و با ضربه‌ای بر شانه‌اش او را هم به خود آورد
    -"یالا پسر، بجنب دیره!"
    دایان چیزی زیر لب زمزمه کرد و بعد لمس عکسی درون تابلو، به سختی نگاه از آن برداشته، با ما همراه شد.
    ***

    جستجوی اتاق‌های عمارت که به اتمام رسید، به حیاط رفتیم تا زیرزمین و انبار انتهای باغ را هم بگردیم
    مانی به سوی زیرزمین و من سمت انبار به راه افتادم؛
    پر واضح هست که تا اطلاع ثانوی ترجیح می‌دادم از هرچه زیرزمین در این کره‌ی خاکی است، دوری کنم
    چرا که تجربه ثابت کرده، آن‌ها بیشتر از هر مکان دیگری، نحوست را به خود جذب می‌کنند!
    به انبار که رسیدم ابتدا با چراغ قوه از پنجره‌ی باز درونش را کاویدم تا محدوده ی کلی آن دستم بیاید اما...
    تا به حال شده در جایی از رویایتان به قسمتی برسید که بهتان اثبات کند تمام آنچه که دیدید صرفاً خواب و رویا بوده و هیچ‌گونه جنبه‌ی واقعی نداشته است؟
    که در آن شرایط خیالتان از همه‌ی چالش‌های اطراف آسوده می‌شود و اگر رویای پیش رو، باب میلتان نبود، با عزم و اراده‌ی خود و ایضاً با علم به این حقیقت که خواب هستید، از رویا برمی‌خیزید و بی آن که خم به ابرو آورید یا آبی در دلتان تکان بخورد، دنیای واقعی اطرافتان را لمس می‌کنید.
    من هم، اکنون در این برهه از زمان دریافتم که تمامی داده‌ها و تصاویری که در پیش چشمانم مشاهده می‌کنم چیزی نیست جز همان خواب و رویای محال ناشی از غذاهای چرب.
    پس...
    پیش از آن که وحشت بر تمام وجودم مستولی شود و خود را ببازم، لبه‌ی تیز پنجره را در دست گرفتم و با نهایت توان فشردمش
    دستم سوخت و رنگ خون گرفت، من اما همچنان در عالم خواب پرسه میزدم و بی آن که جهان اطرافم تغییری کرده باشد، اسیر در کابوس بودم.
    طولی نکشید که درد دستم هم اعلام وجود کرد ‌و همان لحظه تصوری ترسناک در ذهنم شکل گرفت که شاید در مورد خواب و رویا اشتباه کرده باشم!
    پس چراغِ رها شده را با دستانی لرزان از روی زمین برداشتم و بار دیگر، این بار با دقت بیشتری، داخل انبار گرداندم
    رعشه‌‌ای میهمان جانم شد که نفسم را بند آورد و ضربان قلبم را روی هزار برد...
    آنجا؛
    درست درون اتاق، تختی بود که پایین آن تخت
    جسم دختری به حالت نشسته رو به روی پنجره قرار داشت، درحالی که سرش از بدنش جدا شده و جایی دور تر از تخت درون قفسه‌ای فلزی جا خوش کرده بود،
    نور را ثابت نگه داشتم؛
    سرِ بریده شده با چشمانی باز مانده و حالتی وحشت زده جسم خود را در پایین تخت تماشا می‌کرد و انگار که هنوز هم نتوانسته بود مرگش را هضم کند، در حال تجزیه بود!¹
    درد...
    دردِ بیشتر؛
    نگاه از دختر گرفتم و به دستم زل زدم،
    اگر واقعاً خواب نباشم پس...
    مغز منجمدم شروع به پردازش کرد و در لحظه دستور گریز داد، با آن که اين فرمان عصبی به همه‌ی نقاط بدنم منتقل شد و مرا به خود آورد اما همین که خواستم جانم را در دست گرفته، شروع به دویدن کنم، به مانعی سخت برخوردم و نقش بر زمین شدم؛
    بلافاصله دستم را روی برگ‌های خشک و گل آلود گرداندم و چراغ قوه‌ی رها شده را برداشتم
    سرم را بالا آوردم و به رو به رو زل زدم، درست همان جایی که نور چراغ، مانع مذکور را نشان می‌داد
    نیشخند به لب، نظاره‌گرِ چهره‌ی ماتم زده‌ام بود و با تفریح تماشایم می‌کرد؛
    -"ببین کی اینجاست؛
    جناب نیاکان،
    مشتاق دیدار!"
    و این نوای اشتیاق، آخرین صوتی بود که در گوش‌هایم زنگ خورد و در سرم پیچید
    بعدش دیگر نفهمیدم چگونه مرا کت بسته به داخل همان انبار نفرین شده کشاند و به تختی فلزی زنجیر کرد...
    به خود که آمدم کار از کار گذشته بود و اریک درحالی که لبخندی خبیث به لب داشت، در کمال آرامش، دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کرد
    -"تو آسمونا دنبالت می‌گشتم دکتر!"
    ***
     

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    _مانی_

    حشرات هفتاد درصد جمعیت کل جانداران کره‌ی زمین را تشکیل می‌دهند و این به این معناست که اگر تعداد کل موجودات جهان را صد در نظر بگیریم، هفتادتای آن‌ها حشره و تنها سی‌تای آن‌ها موجودات دیگر خواهند بود!
    بعد از مجسم کردن این حقیقت هولناک در ذهنم، عنکبوت سرگردان روی شانه‌ام را پس زده، از زیرزمین خارج شدم.
    هه؛ حتی اجتماع هفتاد درصدی شما هم نمی‌تواند مرا متزلزل کند حشره‌ی بی‌ناموس!(پس دستان لرزانم را درون جیب فرو بردم و سعی کردم این فکر و خیال‌های ترسناک را از ذهنم دور کنم!)
    از آنجا که در زیرزمین هم چیزی عایدمان نشد، نگاهی کلی به محوطه و جایی که انبار قرار داشت انداختم و با ندیدن اثری از نیاکان و تصور اینکه به درون عمارت برگشته، راهم را سمت ورودی کج کردم؛ اما...
    در یک آن، دروازه‌‌‌ی بزرگ عمارت از هم باز شد و سه ماشین شاسی بلند و فوق خفن، کاملاً ناگهانی و پشت به پشت، به درون باغ هجوم آوردند!
    درحالی که مات و مبهوت خیره به آن‌ها بودم، لبانم را از هم فاصله دادم و پس از فحاشی به شانس خوبم، دیداری نیز با عمه‌ی بزرگوار سهیل تازه کردم!
    نهایتاً، دست از پا درازتر، نگاه از ماشین‌ها گرفته، با امید به اینکه درب پشتی‌ای در کار باشد، تغییر مسیر دادم و گام‌هایم را بلندتر برداشتم.
    طولی نکشید که دربی فلزی را درست در پشت عمارت یافتم و بی‌تعلل واردش شدم، در، به مطبخِ عمارت باز می‌شد،
    قدیمی و زوار در رفته بود و ظاهراً برای راحتی رفت و آمد کارکنان، هنوز از دور خارجش نکرده بودند.
    پس از ورود به مطبخ و سپس آشپزخانه‌ی اصلی، پنهانی خود را به پشت دیواری منتهی به پذیرایی خانه رساندم و همانجا پناه گرفتم،
    از جایی که بودم، دید نسبتاً خوبی به صالحی که بر مبلی سلطنتی تکیه زده بود و محافظینش، که آرسام را نشسته بر زانوان، تسلیم او کرده بودند، داشتم؛
    تلاشم بر این بود که حدالامکان شرایط را به صورت کلی بررسی کرده، دریابم که دستم تا چه حد برای رهایی از این مهلکه باز است.
    صالحی همان‌طور که در کمال خونسردی چپقش را به کام می‌کشید، چشمان بی‌روحش را به آرسام دوخت و از میان لبان برهم فشرده شده‌اش، زمزمه کرد:
    -"می‌شناسمت بچه جون؛
    به بابات رفتی."
    سپس کمی چپق را از لب‌های کبود و بی‌حالش فاصله داد و پس از خیره شدن به نقطه‌ای، عمیقاً در فکر فرو رفت.
    -"پدرت یکی از بهترین اعضای فرقه بود، سنگدل و بی‌رحم،
    کاملاً باب میل من!
    به موقش می‌تونست از همه چیزش دست بکشه؛
    حتی خانوادش!
    دروغ نگفتم اگر بگم اولین باری که دیدمش حسابی شگفت‌زده شدم؛ آدمایی مثل اون هر صد سال یک بار به دنیا میومدنو ملاقات با همچین شخصی مثل برنده شدن تو یه لاتاری بزرگ بود!
    ولی خب بعدش اونقدر با آدمای شبیه به پدرت برخوردم که کم کم برام عادی شد؛
    از منی که قدر نوح سن دارم و حسابی دنیا دیده‌ام اینو داشته باش؛ قرنی که توش هستید کاملاً وحشیه؛ جوریه که انگار یکی باحوصله نشسته و داره تلافی قرن‌های قبلو تو این قرن در میاره، حتی گاهی شک می‌کنم که نکنه یه گوشه و کناری، جعبه‌ی پاندورایی چیزی ترکیده باشه که انقد اوضاعتون قاراشمیشه!"
    خنده‌ای کوتاه سر داد و بار دیگر چپقش را به کام گرفت.
    -"حالا تو چی می‌خوای؟
    اگه به اندازه‌ی بابات کله خراب باشی می‌گم که توام برای دزدیدن کتاب اومدیو می‌خوای کاری رو که اون نمک به حروم نتونست به پایان ببره، تموم کنی!"
    منتظر به آرسام خیره شد و آرسام کفری پاسخ داد:
    -"با این مزخرفات به چی می‌خوای برسی؟
    جداً مشتاق شنیدن تعریفای یه بی‌شرف از یه بی‌شرف دیگه نیستم؛
    کتاب پوسیدتم ارزونی خودتو نوچه‌های احمقت!"
    با این حرف، صالحی کمی به جلو خم شد، به عصایش تکیه کرد و با لحنی شمرده و آرام زمزمه کرد:
    -"جالبه؛
    خیلی جالبه!"
    و بعدِ نگاهی عمیق به آرسام، با اشاره ای به زیر دستانِ سر تا پا مسلحش، از آن‌ها خواست تا او را از جلوی چشمانش دور کنند و خودش هم سمت پله‌های عمارت به راه افتاد.
    من نیز فرصت را غنیمت شمرده، خواستم قدمی سویشان بردارم تا شاید بتوانم مانع از بردن آرسام شوم که دستی از پشت سر، شانه‌ام را گرفت و با شدت عقب کشید.
    دایان، مشتم را که ناخودآگاه و به صورت غیرارادی، روانه‌ی فکش می‌شد، در هوا مهار کرد و در ذهن، فرمان سکوت داد؛ که این یعنی نقشه‌ای در سر دارد و اوضاع تحت کنترل است.
    مدتی بعد، پس از آن که نقشه‌ی حساب شده‌ی دایان به ذهن آشفته‌ی من، منتقل شد، نفسی از روی آسودگی کشیده و با سپرن آرسام به دست او، از همان درب پشتی، خارج شدم.
    اکنون ماموریتم تنها یک چیز بود؛
    یافتن نیاکان؛ او که گویا هرگز به عمارت برنگشته و نباید تحت هیچ شرایط در این مکان، جا بماند!
    ***
    _کاوه_

    تیغه‌ی جراحی کهنه و کثیفش را بر پوست عریانم می‌کشید و با خراش‌های نچندان عمیق، اما دردناک، مجروحش می‌کرد.
    فریادهای از سر دردم نیز در نطفه خفه می‌شدند و گویا هیچ‌گاه تارهای صوتی‌ام را به ارتعاش در نمی‌آورد؛ فریادهایی که یک در میان شامل نام مانی بودند و او را فرا می‌خواندند!
    افزایش فشار تیغه بر روی قسمتی از پهلویم، تا حدودی دیدگانم را سیاه کرد و نشستن دست سنگین اریک بر گونه‌ی راستم، کاملاً برق را از سرم پراند!
    -"با اینکه از اول معلوم بود بی‌ظرفیتی
    ولی حق نداری به این زودیا از هوش بری
    حالا حالاها باهات کار دارم دکتر"
    بعد این حرف تیغه‌ی خونین را پیش چشمانش گرفته، به دقت وارسی‌اش کرد
    -"برام سواله که چرا تو؟
    چرا اون سگ نگهبان داره از تو محافظت می‌کنه؟
    مگه تو کی هستی؟"
    نگاه از تیغه برداشت و درحالی که منتظر جوابی برای ابهاماتش بود، به چشمان نیمه هوشیار من خیره شد
    -"چرا کسی با جایگاه اون شده نوکر بی‌جیره و مواجب یه آدم معمولی که جنابعالی باشی؟"
    چیزی نگفتم،
    به خاطر خون از دست رفته، بی‌حال و منگ بودم و اصلا نمی‌دانستم راجع به چه چیزی حرف می‌زند، شاید هم می‌دانستم و جوابی نداشتم، یا اگر هم داشتم، توانی برای پاسخگویی در خود نمی‌دیدم!
    بدون هیچ انسجام ذهنی‌ای، مانند کسی که تاثیر داروی بی‌هوشی بر جسم و جانش نفوذ کرده، در عالم بی‌خبری غوطه می‌خوردم و با خود نبودم.
    اما به محض این‌که سردی تیغه را که بر پوست صورتم احساس کردم،
    کمی به خود آمدم و با نهایت تلاش سرم را عقب کشیدم
    که باعث شد پوزخندِ صدادار اریک در محیط سرد انبار بپیچد و ترس را برای باز هزارم به وجودم القا کند.
    -"هنوز بهوشی پس!
    خب می‌گفتی
    چه خبر از درس و دانشگاه؟!"
    فکم را در دست گرفت و تیغه را مجدد به صورتم نزدیک کرد
    گرمی خون جاری شده بر گونه‌ام پیش از سوزش و درد در صورتم احساس شد و سرمای بیش از حد آنجا را بار دیگر به رخ کشید.
    اریک که کارش را از گونه‌ی راستم آغاز کرده بود، تیغه را سمت چانه‌ام پیش می‌برد که با صدای برخورد ضربه‌ای شدید به درب انبار، کمی مکث کرد؛
    بدون آن که حرکتی به سرش دهد، تنها چشمانش را به سمتی که صدا از آنجا شنیده شده بود، گرداند و منتظر اتفاقات بعدی ماند.
    طولی نکشید که ضربه‌ای دیگر نسار درب فلزی انبار شد و بلافاصله بعد از آن ضربات پی در پی دیگر؛
    گویا شخص پشت در، از محکم بودن قفل اعصابش بهم ریخته بود و می‌خواست هرچه زودتر آن را بشکند.
    نمی‌دانم ضربه‌ی پنجم بود یا ششم، اما درنهایت قفل شکست و قامت شخصی در آستانه‌ی در نمایان شد؛
    چشمان تارم را ریز کردم تا چیزی ببینم اما ظاهرا نیازی به این کار نبود چون اریک که تا آن زمان ساکت و ساکن مانده بود، زیر لب زمزمه کرد:
    -"خرمگس معرکه هم رسید!"
    و بعد این حرف صدای همیشه سرخوش مانی بود که می‌گفت:
    -"هی اریک؛ بازم تویی که!
    چه خبرا رفیق؟
    دمت گرم این نیاکان آش و لاش ما رو بده بریم یکم اوضاع همچین خر تو خر شده جون تو!"
    اریک خنده‌ی کوتاهی سر داد و با لحنی ترسناک گفت:
    -"اتفاقا ذکر خیرت بود!
    و خوب موقعی هم اومدی،
    تنها؛
    بدون اون رفیقای مزاحمت!"
    مانی دستانش را برای نشان دادن آن که سلاحی به همراه ندارد، به پهلو باز کرد و با لحنی صلح‌طلبانه گفت:
    -"آره قبول، گیرم انداختی؛
    تک و تنها بدون اسلحه...
    حالا بده بریم اون خیارشورو!"
    اریک نیم نگاهی به من انداخت و با ابروهای بالا رفته پرسید:
    -"خیارشور؟
    چه طرز حرف زدنه؟ پس احترام به ساحت مقدس استاد چی می‌شه؟"
    سپس سرش را به تاسف تکان داد و اضافه کرد
    -"و فکر کن یه درصد بذارم که برید!
    حالا تو شاید،
    ولی..."
    نگاهش را به چشمان خمـار من دوخت و ادامه داد:
    -"واسه این احمق، اینجا دیگه آخر خطه!"
    بعد این حرف، گویی ظرف ثانیه‌ای، تمام خشم و نفرت جهان به وجودش هجوم آورده باشند، بی هیچ مقدمه‌ای، تیغه را مانند خنجری در مشت گرفته، به سمت قلبم روانه کرد.
    و من در آن هنگام به خاطر آوردم...
    به خاطر آوردم که قدما می‌گفتند در لحظه‌ی مرگ،
    کل زندگی، مانند فیلمی با دور تند از جلوی چشمان شخص می‌گذرد و تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌هایش را به رخِ فردِ محتضر می‌کشد؛
    اما...
    من تنها در آن لحظه به یک چیز می‌اندیشیدم، آن هم این که آیا این‌گونه مردن، از همان ابتدا در تقدیر من بوده؟ یا از جایی به بعد به دست خودم رقم خورده؟
    و منی که بدون دانستن این فرجام همواره در تکاپوی ساختن زندگی‌ای بهتر برای خود بودم و به هیچ چیز جز رسیدن به همان موفقیت، نمی‌اندیشیدم!
    این که در دخمه‌ای سرد و تاریک، درحالی که به تختی فلزی زنجیر شده‌ام و تمام بدنم پوشیده است از جای زخم و خون، بمیرم و قاتلم فردی باشد که وجودش آکنده شده از نفرتی ناشناخته؛ شخصی که بی‌هیچ دلیلی و تنها برای تفریح دست به قتل می‌زند و هیچ ابایی هم از کسی ندارد...
    و این‌ها تنها چیزهایی بودند که در ذهن غبار گرفته‌ام جریان داشتند و با همین خیالات، چشمان بی‌فروغم را بستم و پایان کارم را به دست موجودِ ناشناخته‌ی پیش رویم سپردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    _مانی_

    نیم نگاهی به نیاکان که ظاهراً غش کرده بود و دست خونین خودم که چاقوی اریک را از لبه‌ی برنده‌اش در مشت گرفته بودم، انداختم؛
    نفس آسوده‌ام را بیرون دادم و خود را به خاطر واکنش سریع، تحسین کردم؛ پاداش این کار را حتماً از نیاکان خواهم گرفت؛
    شاید یک پرس شام مفصل در رستورانی چند ستاره ایده‌ی چندان بدی نباشد؛
    شبی به حساب نیاکان!
    با فکر به این قرار عاشقانه، انرژی‌ای مضاعف گرفته، چاقوی جراحی را از دست اریک بیرون کشیدم و به گوشه‌ای پرتاب کردم؛
    اریک که حسابی از ناکام ماندن نقشه‌اش برای قتل نیاکان، برافروخته بود، پس از دست دادن سلاحش، جری‌تر شد و با غرشی به سمتم هجوم آورد، اما همین که دستانش را به نیت خفه کردن، دور گردنم پیچاند، گرمایی از بدنم عبور کرد و بر دستان اریک نشست؛
    گرمایی که از قرار معلوم در جسم اریک چندین برابر شدیدتر احساس شد و کف هردو دستش را سوزاند!
    میان آه و ناله‌های جگرسوز و فحاشی‌های اریک پوزخندی زدم و با تحقیر نگاهم را معطوف دستان سیاه شده‌اش کردم
    -"یه وجودِ نامقدسی مگه نه؟"
    این را گفتم و بالای سر او که اکنون از شدت درد روی زمین زانو زده بود، قرار گرفتم
    -"حق نداری لمسم کنی،
    حق نداری به شکلِ من دربیای،
    حق نداری به دوستای من آسیب بزنی و خیلی چیزای دیگه که ثابت می‌کنه اونقدرا هم که فکر می‌کنی شکست ناپذیر نشدی!"
    دندان‌هایش را با حرص روی هم فشرد ‌و از میان فک قفل شده‌اش غرید:
    -"گور پدرت عوضی!"
    مکثی کرد و با نفسی عمیق قسمتی از دردش را فرو خورد، سپس با خشم پرسید:
    -"سومی رو نفهمیدم،
    چرا نمی‌تونم به دوستات آسیب بزنم؟!"
    در حالی که زنجیرها را از دستان نیاکان باز می‌کردم، شانه‌ای بالا انداختم و بی‌تفاوت پاسخ دادم:
    -"واضحه
    چون من اجازه‌ی این کار رو بهت نمی‌دم!
    این یه مورد ربطی به موردای دیگه نداشت، کاملا شخصی بود؛
    می‌دونی؟ بیشتر مربوط می‌شه به روحیات خودم!"
    دست نیاکان را روی شانه‌ام انداختم و با بدبختی از روی تخت بلندش کردم.
    هنگام خروج، به عقب برگشتم و رو به اریک که همچنان بر زمین زانو زده بود، با چشمکی شیطنت آمیز گفتم:
    "See you later Mr.Moskvin.²"-​
    "باز صد رحمت به ماسکوین!" در دل گفتم و پس از تنظیم کردن دست نیاکان بر شانه‌ام، به راه افتادم.
    نهایتاً نیز با هزار مشقت، خودمان را از عمارت خارج کرده، به ون رساندم و به محض رسیدن با قساوت نیاکان را مانند گونی سیب زمینی، گوشه‌ای انداختم.
    دست به زانو و در همان حالت خمیده، نفسی تازه کردم و برای بار صد هزارم در گوش خود خواندم:"نیاکان باید رژیم بگیرد!"
    سپس خاک‌های لباسم را تکاندم و به سهیل که روی صندلی‌اش بی‌هوش افتاده بود، زل زدم.
    از آن جا که هاله‌اش نشانه‌هایی از حیات را فریاد می‌زد، با کمال تاسف و تأثر زنده بودنِ او را پذیرفتم و به خود دلداری دادم که انشاال‌...در دفعات بعدی ناامیدم نمی‌کند و به دیار باقی می‌شتافد!
    دستمالی که کف ون بود را برداشتم و کمی به بینی نزدیک کردم؛
    کلروفرم³ یا اتر⁴؛ دقیق نمی‌دانم،
    مهم هم نیست؛ دلسوزی برای سهیل هیچگاه در دستور کار من قرار نداشت!(من که مادر ترزا یا چیزی شبیه به آن نیستم!)
    پوزخندی زدم و درحالی که قسمتی از پیراهن سهیل را پاره می‌کردم تا به دور دست زخمیم بپیچم، از فکرم گذشت که افراد صالحی حتی رغبت نکردند سهیل را به داخل عمارت بکشانند چرا که احتمالاً آن‌ها نیز از همان لحظه‌ی نخست، پی به بی‌مصرف بودن او بـرده، ترجیح دادند همین‌جا به حال خود رهایش کنند!
    با دندان گرهِ پارچه‌ی دور دستم را سفت کردم و از جا بلند شدم تا ون را حرکت دهم.
    مدتی بعد، طبق قرارمان با دایان، سر همان کوچه توقف کردم و منتظر ماندم.
    دایان کم کم باید پیدایش می‌شد؛
    اگر نه مجبور بودم مجدد به عمارت برگردم،
    آرسام کسی نبود که بر سر جانش ریسک کنم؛
    او که به خاطر من پا به این ماجرا گذاشته و دخلی به این جریانات ندارد.
    مدتی که گذشت بالاخره تصمیمم را گرفتم و با عزم برگشتن به عمارت، درب ون را باز کردم، اما درست همان موقع بود که هیبتِ دایان و آرسام در انتهای کوچه نمایان شد و خیالم را تا حدی راحت کرد.
    قدمی از ون فاصله گرفتم و همان‌جا منتظر ایستادم؛
    بعد از مطمئن شدن از سلامتی هر دو آن‌ها، بالاخره رضایت دادم و به درون ون رفتیم.
    آرسام در جایگاه راننده قرار گرفت و در حالی که تا هفت جدِ صالحی را زیر لب مرور می‌کرد، ماشین را به راه انداخت.
    با تکان‌های ون، نیاکان نیز کمی هوشیار شد و نگاه سرگردانش را به من که رو به رویش نشسته بودم دوخت.
    کمی که آه و ناله کرد، دایان به کمکش رفت و او را از کف ون جمع کرده، روی صندلی نشاند،
    همزمان به من نیز چشم غره‌ای رفت و در ذهن اشاره کرد
    "این رفتار در شأن نیاکان نیست!"
    نمی‌دانم دقیقاً کدام رفتار را می‌گفت، اما خب؛
    شأن نیاکان را من تعیین می‌کنم نه او؛
    پس چشم غره‌ای متقابل رفتم و از او خواستم که در مسائل میان شاگرد و استاد دخالت نکند!
    -"ولی جداً دزدی احمقانه‌ای بود
    مثل شاسکولا رفتیم و دست از پا درازتر فرار کردیم!"
    آرسام گفت و دایان اشاره کرد:
    -"حداقل فهمیدیم که کتاب تو این عمارت نیست
    باید جای دیگه‌ای رو بگردیم."
    -"از کجا معلوم
    شاید با طلسمی چیزی مخفیش کرده باشه،
    خیر سرش جادوگره!"
    دایان سری تکان داد و در پاسخ به آرسام گفت:
    -"نه چک کردم؛
    هیچ طلسمی تو عمارت نبود،
    که اگه بود کارمون حسابی سخت می‌شد و نمی‌تونستیم به این آسونیا وارد بشیم.
    از قرار معلوم اینجا رو صرفاً به عنوان یه جور پاتوق برای خودش در نظر گرفته و کاربرد بیشتری نداره؛
    احتمالاً برای همینم چندان جدیمون نگرفت و دیگه از اتاقش بیرون نیومد،
    ظاهراً فکر کرده که سهیل و آرسام فقط اومده بودن برای فضولی و نه چیز بیشتر"
    پس از این حرف، سکوتی چند دقیقه‌ای بر قرار شد، که من با به یاد آوردن چیزی آن را شکستم و رو به دایان گفتم:
    -"دستت رو بده"
    دستم را برای گرفتن دست دایان دراز کردم که دایان بلافاصله منظورم را فهمید و ممانعت کرد.
    -"باز خر نشو مانی،
    خودت زخمی شدی احمق!"
    -"مهم نیست
    مسئولیت اتفاقایی که اینجا میوفته با منه
    قرار نیست شماها به خاطرش آسیب ببینید.
    بده دستتو"
    -"این کارو نمی‌کنم!"
    دایان گفت و رویش را از من برگرداند
    همین هم باعثِ تحـریـ*ک شدنِ کنجکاوی آرسام شد و او را به حرف وا داشت:
    -"باز می‌خواد چیکار کنه؟"
    -"واسه فرارمون یه طلسم اجرا کردم تا گیجشون کنم
    این احمق می‌خواد اثر طلسم رو از هاله‌م برداره و به خودش منتقل کنه!"
    دایان توضیح داد و آرسام چنان نگاه عصبی‌ای از آینه‌ی جلو بهم انداخت که حاضرم قسم بخورم اگر یک"نگاه"، توانایی کشتن داشت، قطعا تا به حال سرم از تن جدا و به گوشه‌ای پرتاب شده بود!
    اما من، هه، جناب شریفی مقدم اصل، بدون آن که اهمیتی به آن‌دو دهم،
    با مقاومت فراوان، دست دایان را گرفتم و به سمت خود کشیدم؛
    دایان سریع واکنش نشان داد، اما نه سریع‌تر از من و در نتیجه بی‌اختیار تسلیم شد‌.
    انرژی منفی‌ای که وجود دایان را احاطه کرده بود، به جسم خود انتقال دادم و همین هم باعث شد دایان برای لحظه‌ای احساس ضعف کند و مردمک چشمانش ناخودآگاه به سمت بالا بچرخند؛
    اما پس از چند ثانیه، به خود آمد و با نفسی عمیق چشمانش را باز کرد.
    این‌بار من بودم که به خاطر تاثیر منفی انرژی، به سرفه افتادم و از شدت سرفه کف ون زانو زدم،
    همچنین دردی که در سـ*ـینه‌ام پیچیده بود و دردِ دستانِ مشت شده‌ام که روی زمین فشارشان می‌دادم، قیافه‌ام را درهم کرده بودند و خُلقم را تنگ.
    آرسام با دیدن این وضعیت"احمقی" نسارم کرد و ون را کنار زده، از پشت فرمان ماشین بلند ش.
    در حالی که عصبانی به سمتم می‌آمد، رو به دایان پرسید:
    -"چی‌کارش کنیم الان؟"
    که دایان در جواب نفسی گرفت و با نگاهی شماتتگر به سوی من گفت:
    -"چیزیش نیست
    یکم دیگه خودش بهتر می‌شه"
    با شنیدن این حرف، خیال آرسام کمی آسوده شد و این‌بار نگاهش بر دست خون آلودم که به خاطر فشار، زخمش دوباره سر باز کرده بود، ثابت ماند.
    -"این چه کوفتیه؟!"
    تکه کلام همیشگی‌اش را به کار برد و نگاه منتظر توضیحش را به صورت من دوخت.
    نگاهم را دزدیدم و با گفتن"چیزی نیست" از جا بلند شدم.
    -"الکی وقتو تلف نکنید؛
    راه بیوفتید."
    با گفتم این حرف صورت آرسام همانند رخسار مادام آستین، هنگام جر و بحث با من، سرخ شد و بعد زدن لگدی به صندلی نیاکانِ از همه جا بی‌خبر و از جا پراندنِ او، به سمت صندلی راننده بازگشت.
    دقایقی طول نکشید که به خانه‌ی من رسیدیم و من کاسپر را در آستانه‌ی در دیدم که با نگاهی نگران، به استقبالمان آمده بود.
    ‌نیشم خود به خود شل شد و دستی برایش تکان دادم،
    همان دستِ خونین را البته، که بچه‌ی بی‌نوا را ترساند و باعث شد به درون اتاق بگریزد.
    لبخند، بر لبانم ماسید و مانند کسی که خرابکاری‌ای کرده، دستی پشت گردنم کشیدم،
    در همان حال، به دایان که سهیل را کول کرده بود، زل زدم و با نگاهم او را تا رسیدن به اتاق خوابم دنبال کردم،
    نیاکان هم که حالا کمی سرپا شده بود خود را به مبلی رساند و رو به روی آرسام جای گرفت.
    من نیز خود را کنارش پهن کردم و دستی به صورتم کشیدم که به خاطر حواس پرتی نصف صورتم خونی شد!
    دایان پس از خواباندن سهیل روی تخت من، از اتاق بیرون آمد و به سوی آشپزخانه رفت.
    -"چیزیم دستگیرمون شد؟"
    این را نیاکان پرسید که جوابی به جز پوزخند آرسام دریافت نکرد و ناکام ماند.
    مدتی بعد، دایان در حالی لیوان آب قند در دستی و کیف کمک‌های اولیه را در دست دیگرش داشت، سمت ما آمده،
    پس از سپردن لیوان به نیاکان و نشستن کنار من، توضیح داد:
    -"اثری از کتاب پیدا نکردیم ولی شاید رفتنمون اونقدرا هم بی‌فایده نبوده"
    -"چطور؟
    چیزی فهمیدی؟"
    نیاکان بی‌طاقت پرسید و دایان همان‌طور که دست مرا ضد‌عفونی می‌کرد رو به جمع ادامه داد:
    -"تابلوی تو عمارت رو یادتونه؟
    همون عکسِ گروهی..."
    با نگاهمان تایید کردیم و دایان توضیح داد:
    -"یه حسی بهم می‌گـه یکی از اونایی که تو عکس بود هنوز زندست؛
    یه احساس کور و مبهمه ولی..."
    -"چی می‌خوای بگی؟"
    تا حدودی متوجه منظور دایان شده بودم اما برای اطمینان پرسیدم و او جواب داد:
    -"کتاب خواسته‌ی جادوگرا رو برآورده کرد به شرطی که فقط یکی از اونا زنده بمونه و از کتاب صیانت کنه،
    حالا اگه تو همه‌ی این سالا یکی دیگشونم زنده مونده باشه و با جادو خودشو مخفی کرده باشه، یعنی هم کتاب و هم نگهبان کتاب رو دور زده و خواسته‌ی کتاب اجرا نشده!"
    فرضیه‌ی دایان همانی بود که حدس می‌زدم اما...
    -"چه جوری بفهمیم کیه و کجاست؟
    اگه طوری مخفی شده که صالحی هم ازش خبر نداره،
    از دست ما چه کاری برمیاد؟"
    این‌بار آرسام بود که سوال می‌پرسید
    و من بودم که به جای دایان لبانم را از هم فاصله می‌دادم:
    -"دایه"
    ‌دایان با تکان دادن سر، حرفم را تایید کرد اما در لحظه چهره‌اش رنگ پشیمانی به خود گرفت و با افسوس گفت:
    -"ولی کاش از اون تابلو، عکسی چیزی گرفته بودیم؛
    این‌جوری فکر نکنم دستمون به جایی بند باشه،
    نمی‌دونم، شایدم من بتونم برگردم تو عمارتو..."
    خواستم با این حرف دایان مخالفت کنم که آرسام موبایلش را از جیب خارج کرد و میان جمله‌ی دایان پرسید:
    -"ببین این خوبه؟"
    در حالی که صفحه‌ی موبایلش را به سوی ما چرخانده بود، همان عکس دسته جمعی را نشان داد و فک‌ باز ما را به زمین چسباند؛
    سپس شانه‌ای از روی بی‌خیالی بالا انداخته، یادآوری کرد:
    -"خیر سرم یه مجموعه دارم
    تابلوهای عتیقه جزوی از علایقمَن
    چرا نباید ازش عکس می‌گرفتم؟!"
    اوه منت خدای را عزوجل!
    پس از ساعت‌ها نفسی از روی آسودگی کشیدم و چشمانم را برهم گذاشتم.
    اگر تنها این‌بار را شانس با ما یار باشد و اگر تنها امشب شام پیتزا باشد...
    -"پیتزا می‌خوام..."
    دستم را بالا بردم و کم‌توان این را نالیدم
    که دایان نگاه چپی میهمانم کرد و گفت:
    -"شام نخوردی مگه؟
    چند ساعت دیگه آفتاب می‌زنه پاشو خودتو جمع کن!"
    لعنت به این شب شوم و لعنت به سهیلی که تخت مرا اشغال کرده!

    ________________________________
    1.اشاره به یکی از قتل‌های دنی رولینگ
    (Daniel Harold Rolling/The Gainesville Ripper.)
    2.Anatoly Yuryevich Moskvin(1966)/آناتولی یوریویچ ماسکوین
    (زبان شناس، فیلولوژیست و مورخ سابق روسی اهل نیژنی نوگورود است که در سال 2011 پس از کشف اجساد مومیایی شده 26 دختر و زن بین 3 تا 29 سال در آپارتمانش، دستگیر شد.)
    3.Chloroform
    4.Ether
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل بیستم
    ***
    _کاوه_

    -"فکر می‌کنید نیازی به بیمارستان نیست؟"
    در حالی که دمِ ورودی اتاق، به سهیل غرق خواب زل زده بودم،
    پرسیدم که مانی چشمانش را در حدقه چرخاند و پاسخ داد:
    -"باز می‌گم دکتری بهت بر می‌خوره؛
    خودت دکتر نیستی مگه؟"
    خشمگین از شوخی‌های نا بجای مانی، چشم به دایان دوختم که او با آرامش همیشگی توضیح داد:
    -"خیالتون راحت؛
    مانی تو هاله‌بینی تبحر داره اگه سهیل‌ حالش بد بود، اون حتماً متوجه می‌شد."
    در حالی‌که مجدد به چهره‌ی بی‌روح سهیل زل می‌زدم، زمزمه کردم:
    -"همینم بیشتر نگرانم می‌کنه."
    سپردن وضعیت سهیل به مانی؛
    این دنیا بدجور سر شوخی را با من باز کرده!
    برای دور ریختن افکار مشوشم و این‌که کمتر فکر و خیال آزارم دهد، به کمک دایان رفتم تا رخت خواب‌ها را پهن کند که با بلند کردن یک پتوی کوچک از روی زمین، قسمتی از پلوی راستم تیر کشید ‌و چهره‌ام درهم شد،
    تمام زخم‌هایم سطحی بودند و دایان، تا حد توان، پانسمانشان کرده بود، با این وجود نمی‌دانم چرا هر از چند گاهی درد در تمام وجودم ریشه می‌دواند و از مغز استخوانم نیز عبور می‌کرد!
    -"به نظرم یه زنگ بزنو مرخصیتو تمدید کن؛
    مطمئناً نمی‌خوای دانشجوهات رو به فنا بدی!"
    مانی درحالی پایین مبل، روی زمین نشسته بود و توپ تنیسش را به مبل رو به رو پرتاب می‌کرد، گفت و باعث شد دست از کار کشیده، به فکر فرو رَوَم.
    امروز آخرین روز مرخصیم بود و از سر گرفتن روال زندگی در این شرایط، احمقانه به نظر می‌سید.
    پس..
    -"نمی‌خوای مگه نه؟"
    زمانی که سکوتم طولانی شد، با قیافه‌ای ترسیده پرسید و من بلافاصله جواب دادم:
    -"معلومه که نمی‌خوام؛
    آخه کدوم استادی دلش می‌خواد دانشجوهاش آسیب ببینن."
    توپ تنیسش را در دست گرفت و با همان دست اشک‌های نامرئیَش را پاک کرد:
    -"اگه بدونی چقد به این یه جمله تو زندگیم نیاز داشتم!"
    نگاه ملامتگری نسارش کردم و روی اولین تشک پهن شده، جا گیر شدم.
    آرسام که تازه از دستشویی بیرون آمده بود، دست مانی را گرفت و او را به سوی آخرین تشک، منتها علیه من، هدایت کرد یا بهتر بگویم با زور او را آن‌جا چِپاند!
    دایان هم با دیدن شرایط، بین منو آرسام دراز کشید و زیر لب یادآوری کرد که بهتر بود مانی جای او بخوابد تا اوضاع را تحت کنترل گیرد.
    اما این لایحه پیش از آن که در صحن علنی مجلس به شور گذاشته شود، توسطِ خط و نشان‌های چشمیِ آرسام، منحل شد و به تصویب نرسید!
    نهایتاً به هر ترتیب که بود، در رخت خواب قرار گرفتیم و چشم انتظار فردایی مبهم به خواب رفتیم.
    دم دمای صبح بود که به خاطر تشنگی از خواب بیدار شدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم؛
    آخر این عادت بد کار دستم می‌داد!
    با علم به این موضوع، محتاطانه از جای برخاستم و وارد آشپزخانه شدم.
    همان اولِ کار، پارچ آب را روی جزیره‌ی وسط آشپزخانه تشخیص دادم و دریافتم که فضای آشپزخانه، آن‌قدرا هم تاریک نیست که روشن کردن چراغ واجب باشد، پس بی آن که نوری به محیط اضافه کنم، لیوانی برداشتم و دستم را سمت پارچ آب دراز کردم اما...
    پیش از رسیدن دستم به پارچ، پارچ مذکور، بدون دخالت هیچ عاملی و به صورت کاملاً خود جوش، روی میز کشیده شد و از جایگاه اولیه‌اش فاصله گرفت.
    وحشت زده عقب کشیدم و بعد رها کردن لیوان روی سکو، خواستم از آشپزخانه خارج شوم که متوجه شدم چیزی ورودی آشپزخانه را مسدود کرده.
    جسمی پیچیده شده در پارچه‌ای سفید که به صورت درازکش کف آشپزخانه و دم ورودی قرار داشت و مانعی بود بر سر راه.
    قدمی به جلو رفتم و بیشتر دقت کردم، مانند انسانی بود کفن‌پیچ که آماده‌ی دفن است و یا اینکه...
    به تازگی از گور بیرون کشیده شده!
    با این فکر، تمام بدنم به لرزه در آمد و قدمِ پیش نهاده را مجدد به عقب برگشتم که از پشت به جسم دیگری برخورد کردم و از آن‌جا که می‌دانستم با دیوار فاصله دارم و این جسمِ انسان مانند، امکان ندارد موجودی غیر زنده و بی‌جان باشد، عزمم را جزم کرده، بی آن که نگاهی به پشت سر بیاندازم، به سمت ورودی دویدم.
    جنازه‌ی کفن‌پوش را با گامی بلند پشت سر گذاشتم و بالاخره به نشیمن، جایی که همه در خوابی عمیق به سر می‌بردند، رسیدم.
    نفس‌هایم به شماره افتاده بودند ‌و از شدت ترس حتی صدایم را برای درخواست کمک از سایرین در حنجره‌ام نمی‌جستم.
    دمی که گرفتم، با اکراه نگاهی به پشت سر انداختم و پس از ندیدن چیزی غیر عادی‌، خواستم به رخت خوابم برگردم که متوجه شدم، کسی در بستر من خوابیده، با تصور اینکه دایان در خواب غلتیده و جا به جا شده، خواستم سر جای دایان بروم که چهره‌ی او را در حالی که در لحاف خود خواب بود، تشخیص دادم و حسابی گیج شدم.
    پس فردی که جای مرا اشغال کرده کیست؟
    متعجب، دستم را سمت شانه‌ی طرف بردم و او را، که پشت به من خوابیده بود، به آرامی، سمت خود برگرداندم...
    با نمایان شدن چهره‌اش، در یک آن، شوکی بزرگ به قلبم وارد شد و ضربانش صد برابر شدت گرفت.
    این شخص...
    شخصی که در بستر من دراز کشیده و در عالم خواب به سر می‌برد، در واقع خودِ من بودم!
    اما...
    این چطور امکان داشت؟
    در همین افکار، نگاهم در آینه‌ی بوفه، به چهره‌ی زشت و ترسناکی افتاد که درست جایی که من نشسته بودم، نشسته بود و تصویری از من در آینه وجود نداشت!
    هیولای در آینه، با لبخندی خبیث، خیره خیره تماشایم می‌کرد و نگاهش را حتی لحظه‌ای از رویم بر نمی‌داشت، دچار سردرگمی عجیبی شده بودم، اگر شخصی که اینجا خواب است من نیستم، پس...
    با بی‌چارگی صورتم را لمس کردم که هیولای در آینه هم همین کار را کرد و من حیران‌تر از قبل به دستانم زل زدم، دستانی سیاه و کریح که متعلق به من نبودند و پس از مدتی شروع به لرزیدن کردند، نتنها دستانم، بلکه کل بدنم شروع به لرزیدن کرد و من بی‌اختیار با همان بدن لرزان از جا برخاستم، قدَّم کمی بلندتر شده بود و من این را به خوبی احساس می‌کردم؛ پاهایی که در کنترل من نبودند، به صورت ناگهانی، شروع به حرکت کردند و همین موضوع باعث شد صدای ترق و تروقِ بهم خوردنِ استخوان‌ها در گوشم بپیچد،
    صداهای آزاردهنده همچنان ادامه داشت تا زمانی که هیولا از حرکت ایستاد و در حالی که درست بالای سرِ مانی بود، کنارش به زانو در آمد؛ دستان بزرگ و سیاهش به سمت گلوی مانی رفتند و این اصلاً چیز خوبی نبود!
    پس تمام سعیم را به کار بستم تا جلویش را بگیرم اما گویی هیچ اراده‌ای بر این جسمِ منحوس نداشتم چرا که با وجود تمام تقلاهایم، کاری از پیش نبردم و دستانِ مُتِمَّرِد، دور گردن مانی حلقه شده، شروع به فشردنش کردند.
    مانی هیچ واکنشی از خود نشان نمی‌داد و فشار دست‌ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، من نیر هر لحظه مضطرب‌تر، که نکند بلایی سر مانی بیاید.
    هرچه قدر هم که تلاش می‌کردم، جز
    نوای آهسته‌ی"هوم" مانندی، که چندان به گوش نمی‌رسید، صدایی از دهانم خارج نمی‌شد.
    در اوج ناامیدی به سر می‌بردم که حضور کسی را کنارم احساس کردم، طولی نکشید که شخص مجهول، رو به رویم قرار گرفت و من متوجه شدم او کسی نیست جر کاسپر، روح سرگردان این خانه.
    از نگاهش ‌می‌شد فهمید که او هم، مانند من، ترسیده اما دستان کوچکش و لرزانش را سمت صورت مانی برد و روی چشمانش قرار داد، بلافاصله بعد این کار، چشمان مانی تا بیشترین حد ممکن باز شد و من با نفسی بلند، به یکباره از خواب پریدم.
    در بستر خودم بودم و بعد از چک کردن سر و بدنم مطمئن شدم که در جسم خود نیز قرار دارم!
    دایان که ظاهراً به خاطر من از خواب بیدار شده بود، با استفهام پرسید:
    -"چی شده؟!"
    و همان‌طور که او منتظر برای گرفتنِ جواب سوالش به من زل زده بود، من نگاه جست‌وجو گرم را در پی مانی می‌گرداندم تا از سالم بودنش اطمینان حاصل کنم؛
    نهایتاً نیز با قرار گرفتن چهره‌ی غرق در خواب مانی در قاب نگاهم، نفسی عمیق از سر فراغ کشیدم و زمزمه کردم:
    -"هیچی."
    ولی انگار سخت در اشتباه بودم زیرا دایان که رد نگاه مرا گرفته و به مانی رسیده بود، مردد خود را جلوتر کشید و با مورد خطاب قرار دادن نام مانی، کمی او را تکان داد اما واکنشی دریافت نکرد و همین هم به نگرانی‌اش دامن زد.
    -"چه خبره؟!"
    آرسام که حالا کمی هوشیار شده بود، با چشمانی نیمه باز پرسید و دایان دستپاچه پاسخ داد:
    -"هالَش تغییر کرده،
    بیدارم نمی‌شه"
    بعد این حرف چند بار دیگر نام مانی را صدا زد و تکانش داد اما باز هم عکس العملی از سمت او دریافت نکرد و نگران‌تر از قبل خواست علائم حیاتی‌اش را چک کند که آرسام او را کنار زده، دستش را روی شریان اصلی گردن مانی قرار داد، سپس سر بر قفسه‌ی سـ*ـینه‌‌‌اش گذاشت و سعی کرد ضربان را در وجود یار دیرینه‌اش احساس کند اما انگار چیزی عایدش نشد که فحشی زیر لب داد و بلافاصله مانی را از روی تشک بلند کرده، کمی آن طرف‌تر روی زمین سفت پایین گذاشت.
    سپس در جای مناسب مستقر شد و دستان لرزانش را برای احیای قلبی درهم گره زد.
    چهره‌ی آرسام هر لحظه آشفته‌تر می‌شد و قیافه‌ی ما هر لحظه نگران‌تر.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    _راوی_

    پشت میز ریاست نشست و شروع کرد به امضا کردن برگه‌های زیر دستش.
    -"حالت خوبه؟"
    سری تکان داد و بر فشار خودکار روی برگه‌ها افزود.
    -"قرصاتو خوردی؟"
    با شنیدن این حرف، دندان‌هایش را بر هم سایید و باز هم فشار خودکار را بیشتر کرد،
    برگه‌ی گزارش، خط خورد و پاره شد اما او همچنان بی‌توجه به کارش ادامه می‌داد.
    سومین برگه که به سرنوشت قبلی‌ها دچار شد، مرد اتو کشیده‌ی رو به رویش، با قدم هایی بلند، پشت صندلی چرخدار مدیریت قرار گرفت و او را وادار به تکیه دادن به پشتی صندلی کرد.
    -"آروم باش
    این تازه اولشه..."
    نفس‌های کنترل شده‌ای که می‌کشید برای خاموش کردن زبانه‌های خشمی که گریبانش را ماسیده بود، چندان موفق به نظر نمی‌رسیدند.
    -"اولش؟
    اره منم می‌خواستم از همون اولش زجر بکشه اما
    حالا چی؟
    خوش و خرم داره واسه خودش می‌چرخه انگار نه انگار!"
    این را در حالی گفت که دستانش را مشت کرده بود و عصبی فشارشان می‌داد.
    -"تنها راه چارمون فقط و فقط صبره
    قرار شد بذاری طلسم کارشو بکنه و خودت دخالت نکنی
    یادت رفته؟"
    برگه‌های زیر دستش را مچاله کرد و با خشمی شعله‌ور غرید:
    -"اگه اون پسره‌ی لعنتی یهو نمی‌پرید وسط نقشمون،
    اگه سرشو می‌کرد تو پالون خودش..."
    دست بر شقیقه‌های مرد خشمگین گذاشت و در حالی که به آرامی مالششان می‌داد، بار دیگر او را به آرامش دعوت کرد.
    -"هیش؛
    فقط یکم شانس آورده همین
    تهش برد مال توئه؛
    هیچ راهی نداره که بتونه طلسم رو باطل کنه،
    مگه از همون اول واسه همین انتخابش نکردی؟!"
    -"بازم کمه،
    بیشتر از اینا حقشه
    اون..."
    با گذاشتن سیگاری میان لبان مرد، او را از ادامه‌ی صحبت‌هایش باز داشت و با بیرون کشیدن فندک طلایی رنگ از کشوی میز، وی را به خلسه‌ای از خاطرات کشاند.
    بی‌اهمیت به سیگاری که از میان لبانش به زمین افتاد بود، زیپوی حکاکی شده‌ی یادگار همسرش را در دست گرفت و بدان خیره شد.
    حالا دیگر نیازی به مخـ ـدر نداشت، چرا که اکنون زبانه کشیدن شعله‌ی فندک به جان بی جانش سوخت‌رسانی می‌کرد،‌
    دست مرد اتو کشیده، پیش رفت و دست مشت شده‌ی رئیس را در بر گرفت، انگشتان مچاله شده‌اش را از هم باز کرد و به آهستگی کنار گوشش لب زد:
    -"همونی رو بهش می‌دیم که مستحقشه
    قرار نیست از چیزی قسر در بره..."
    این بار، به جای فندک، به دستی که بر اثر فشار زیاد سفید شده بود و حالا کم کم رنگ خون به خود می‌گرفت، خیره ماند و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
    -"نمی‌ذارم قسر در بره، به روح مارال قسم نمی‌ذارم!"
    ***
    _کاوه_

    دقایقی بود که آرسام بی‌وقفه قلب مانی را ماساژ می‌داد و در دهانش نفس می‌دمید اما هیچ علامتی از حیات در وجود مانی دیده نمی‌شد؛
    با این حال آرسام بدون آن‌ که حتی لحظه‌ای متزلزل شود، مصرانه به کارش ادامه می‌داد و دست از تلاش برنمی‌داشت
    لغزش قطرات عرق بر پیشانی و گردن آرسام گویای درجه‌ی بالای تنشی بود که با آن دست و پنجه نرم می‌کرد و همین‌طور میزان اضطرابی که تمام وجودش را در بر گرفته بود.
    -"پاشو،
    پاشو!"
    آرسام در همان حال که سعی داشت نفس کمتری هدر بدهد، زیر لب زمزمه کرد و برای شش یا شاید هم هفتمین بار خم شد تا به مانی اکسیژن برساند که صدای بی‌رمق مانی که می‌گفت"بسه" آرسام را از تلاش‌های بی‌وقفه معاف کرد.
    هر سه متعجب به چهره‌ی رنگ پریده‌ی مانی زل زدیم و منتظر ماندیم تا چشمانش را از هم باز کند.
    طولی نکشید که انتظارمان به سر رسید و مانی نگاه بی‌حالش را به ما دوخت.
    -"خوبم"
    بار دیگر زمزمه کرد و چشمانش را بر هم گذاشت.
    -"نمی‌فهمم!"
    آرسام سردرگم این را گفت و منتظر به مانی خیره ماند.
    -"نمرده بودم؛
    فقط با انرژی کاسپر روحمو خارج کردم.
    آخه یه استاد وظیفه‌شناس به قصد کشت دستشو گذاسته بود رو خِرخرم!"
    بعد این حرف، با چشم غره‌ای به من، بلند شد و در جایش نشست.
    خواستم رفع اتهام کنم که ابتدا صدای آژیر آمبولانس و مدتی بعد صدای زنگ در، در خانه پیچید و مانع شد؛
    دایان از جا برخاست و رفت تا در را باز کند و خود پاسخگوی نیروهای امدادی که با آن‌ها تماس گرفته بود، باشد!
    مانی زیر چشمی نگاهی به آرسام انداخت و با شیطنت گفت:
    -"خوب نفس میدیا!"
    آرسام با نگاه عصبی‌اش برای مانی خط و نشان کشید و تهدید کرد:
    -"یه بار دیگه همچین وضعیتی درست کنی خودم کشتمت عوضی!"
    بعد این حرف از جا برخاست و با دست انداختن زیر کتف مانی، او را نیز از روی زمین بلند کرد،
    خواست سمت کاناپه برود و مانی را آن‌جا بنشاند که مانی خود را کنار کشیده، با گفتن"می‌رم خودمو شارژ کنم" دست آرسام را پس زد.
    آرسام غرولندکنان رو به مانی که سمت سرویس می‌رفت گفت:
    -"آخه الان وقت این کاراست؟
    هنوز حالت خوب نشده باید استراحت کنی."
    نگاهم متعجبم را از آرسام گرفتم و به مانی که بی‌توجه به داخل سرویس می‌رفت، دوختم.
    -"کدوم کارا دقیقاً؟
    فقط رفته دستشویی!"
    رو به آرسام پرسیدم که چشم غره‌ای نسیبم شد و این جواب که:
    -"رفت وضو بگیره، احمق!"
    "آهانی" زیر لب گفتم و حرفی در جواب توهینش نزدم،
    کم کم داشتم با این توهین‌ها خو می‌گرفتم!
    سرم را گرداندم و نگاهم را به در بسته‌ی سرویس دوختم،
    تفصیر من نبود مگر نه؟
    با آن که هیولایی که قصد خفه کردن مانی را داشت من نبودم و هیچ کنترلی روی آن موجود منفور نداشتم، عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد و مدام روانم را می‌خراشید.
    کلافه دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم افکارم را جمع و جور کنم.
    نگاهی به ساعت انداختم؛ هفت و بیست دقیقه.
    هنوز تا باز گشایی ادارات مانده بود، باید با دانشگاه و منشی مطب هماهنگ می‌کردم تا غیبتم را به نوعی موجه کنند،
    چند روز دیگر هم به مرخصی نیاز داشتم.
    هه؛ نیاز به استراحت!
    در همین افکار بودم که دایان داخل خانه شد و سمت آشپزخانه به راه افتاد.
    مانی هم از سرویس بیرون آمد و رفت تا قامت نماز ببندد، آرسام اما مثل برج زهرمار بر مبل رو به روی من جا خوش کرده بود و با گوشی‌اش ور می‌رفت، هر از گاهی هم نگاه غضب‌آلودی به من که انگار ارث پدرش را غصب کرده بودم، می‌انداخت!
    با به یاد آوردن این موضوع که او حتی مرا به مرگ نیز تهدید کرده، ارتباط چشمی‌مان را قطع کردم و از جا برخاستم تا به دایان در آماده کردن صبحانه کمک کنم؛
    از جوانب امر پیداست که در حال حاضر کنار دایان بودن امن‌ترین مکان برای من محسوب می‌شود!
    ***

    -"ببین چی می‌گم؛
    نه نمی‌خواد،
    خودت زنگ بزن ببین نیمه جنی سراغ داره بتونه هویت آدما رو شناسایی کنه؟
    گوش کن؛
    فقط همینو بپرس."
    ثانیه‌ای سکوت کرد و سپس پاسخ داد:
    -"برا خودم نمی‌گم که واسه نیاکان بدبخته!"
    و باز هم صدای مخاطبی که از پشت گوشی به گوش نمی‌رسید و مانی که پاسخ می‌داد:
    -"کدوم زنده بودن بابا
    رو به مرگه،
    دیگه آخراشه!"
    متعجب از این جمله، خواستم چیزی بگویم که مانی تاکید کرد:
    -"آره داغون شده،
    پوشک پاش می‌کنیم!"
    دهانم را که از شنیدن این جملات باز مانده بود، تکانی دادم تا اعتراض کنم که مانی با ذکر چند کلمه، به تماس خاتمه داد:
    -"باشه، باشه؛ پس زود خبرشو بهم بدیا‌
    آره؛ مرسی، فعلا.
    ماهور سلام رسوند!"
    مانی بعد از قطع ارتباط صوتی، در حالی که هنوز سرش با موبایل دکمه‌ای ساده‌اش گرم بود، گفت و باعث شد با لحنی ماتم زده بپرسم:
    -"راجع به من گفتی اونا رو؟
    رو به مرگم؟ پوشک پام می‌کنید؟"
    با بی‌خیالی خودش را روی مبل پرت کرد و پاهایش را بر میز رو به رو قرار داد:
    -"لج کرده بود شماره رو نمی‌داد.
    الان دیگه گفت خودش زنگ می‌زنه پیگیر می‌شه؛
    توام زیاد سخت نگیر!"
    سخت نگیرم؟
    به راستی من این روزها کم طاقت شدم یا مانی ذره ذره‌ توانم را با وزنه‌های چند تنی محک می‌زند؟
    سری تکان دادم و سعی کردم مکالمه‌ی چند لحظه پیش مانی و قل ناهمگونش را نادیده بگیرم
    -"چرا به یه نیمه جن نیاز دارید؟
    مگه دایانم یه همچین چیزی نیست؟"
    مانی نگاه سرزنشگری نسارم کرد و گفت:
    -"همچین چیزی؟
    شعورت کجا رفته مرد؟! خیر سرت تحصیل کرده‌ای!"
    -"حالا نه که اینجا همه مبادی آداب حرف می‌زنید،
    من تنها بی‌شعور جمعم!"
    مانی درحالی که خم می‌شد تا لپ تاپش را از روی میز بردارد، گفت:
    -"شک داشتی مگه؟!"
    نفسی گرفتم و خود را به آرامش فرا خواندم
    او سعی داشت کارد را به استخوانم برساند
    -"جواب سولمو ندادی،
    چرا دایان نمی‌تونه کمک کنه؟!"
    بدون آن که تایپ کردنش را متوقف کند، پاسخ داد:
    -"دایان توانایی تشخیص هویت رو نداره اونم هویت یه جادوگر چند هزار ساله رو
    فقط می‌تونه بگه طرف در قید حیات هست یا از دار فانی آویزون شده!"
    -"پس..."
    -"بی‌خیال فسفر نسوزون دکتر، فیوزت می‌پره!
    کل داستان اینه که تشخیص هویت کار ساده‌ای نیست؛ حتی جنام نمی‌تونن این‌کارو بکنن،
    منتها شاید یه سری از نیمه جنا این ویژگی رو داشته باشن
    استعدادای مختلف تو نیمه جنا به صورت یه جور جهش ظاهر می‌شه برای همین اونا ویژگی‌های تعریف شده‌ای ندارن،
    دایه بهتر اونا رو می‌شناسه؛
    نه همشون رو ولی بیشتراشون تحت نظارت محافظا قرار دارن که یه وقت زبونت لال اوضاع از کنترل خارج نشه!"
    با اتمام حرف‌های مانی، دایان با سینی آب میوه از آشپزخانه خارج شد و درحالی که سینی را جلوی من گرفته بود، لیوان دیگر را از سینی برداشته، به دست مانی سپرد.
    -"بسه دیگه بندازش کنار اونو،
    باید استراحت کنی؛
    انگار نه انگار واسه چند دقیقه مرده بودی!"
    همزمان که این‌ها را رو به مانی می‌گفت، بی‌توجه به صدای اعتراض‌آمیز مانی، لپ تاپ را جمع کرد و با خود به اتاق برد.
    -"مگه بچه‌ی ده سالم که لپ تاپمو توقیف می‌کنی؟
    این کارت کودک آزاریه!"
    دایان پاسخی به چرندیات مانی نداد و در عوض صدایش از اتاق به گوشمان رسید که می‌گفت:
    -"عه بهوش اومدین؟
    حالتون خوبه؟"
    ابتدا مغزم فرمانی صادر نکرد، اما طولی نکشید که با فهمیدن این قضیه که سهیل به هوش آمده، به سمت اتاق یورش بردم.
    سهیل با کمک دایان در جایش نشسته بود و تقاضای آب می‌کرد.
    -"نباید زیاد آب بخوره"
    مانی از درون نشیمن داد زد و سهیلِ گیج و منگ را کمی از جا پراند.
    -"من چه جوری اومدم اینجا؟
    اینجا کجاست اصلاً؟!"
    دایان که از اتاق خارج شد، لبه‌ی تخت نشستم و دستم را برای آرامش بیش‌تر روی دست سهیل قرار دادم.
    -"چیزی نیست
    اینجا خونه‌ی مانیه
    دیشبو یادته؟
    تو ماشین موندی تا نگهبانی بدی،
    ظاهراً بی‌هوشت کرده بودن.
    چیزی یادت مونده؟"
    دستی به سرش کشید و چشمانش را بست.
    -"یه چیزایی یادمه؛
    تو ماشین بودم داشتم با گوشیم بازی می‌کردم
    که یهو چند نفر درو باز کردنو اومدن تو،
    تا خواستم به خودم بجنبم و از جام بلندشم، یه دستمال گرفتن جلوی دهنم،
    بعدشم دیگه نفهمیدم چی شد."
    باز هم سرش را ماساژ داد و زیر لب گفت:
    -"سرم گیج می‌ره."
    دایان با لیوان آب آمد و آن را به دست سهیل سپرد.
    -"احتمالاً مال همون ماده‌ی بیهوشیه
    یکم دیگه استراحت کنید."
    سهیل جرعه‌ای نوشید و در جواب حرف دایان گفت:
    -"نه؛
    باید برم بوتیک اوضاعمون یکم بهم ریخته، باید خودم باشم؛
    ساعت چنده؟"
    -"هشت؛
    هنوز وقت داری"
    -"برم یه آبی به سر و روم بزنم شاید سرگیجه‌م خوب شد."
    به سمتش رفتم و کمک کردم تا از جا بلند شود، از اتاق که خارج شدیم، ناگهان از حرکت ایستاد.
    -"چی شده؟"
    رو به سهیلی که به لباس‌هایش زل زده بود، پرسیدم که در جواب متعجب پرسید:
    -"چرا پیرهنم پارست؟"
    همین هنگام، مانی، درحالی که خیاری در دست داشت و دهانش تا خرخره پر بود، از آشپزخانه خارج شد و پاسخ داد:
    -"لابد کار قلچماقای صالحی بوده؛
    تازه برو خداتو شکر کن،
    وقتی من پیدات کردم اصلا لباس تنت نبود!"
    این حرف مانی باعث شد سهیل با ترس بدنش را لمس کند و بی‌توجه به سرگیجه‌اش سمت دستشویی هجوم ببرد.
    -"شاسکول!"
    مانی راضی از نتیجه‌ی کارش، با لبخندی رضایت‌مند، این صفت را به سهیل نسبت داد و سمت نشیمن رفت.
    از قرار معلوم باز هم سر به سر پسرخاله‌ی بی‌نوای من گذاشته!
    دقایقی بعد، پیام ماهور مبنی بر در دسترس بودن نیمه جن مذکور، به گوشی مانی ارسال شد و ما به قصد رفتن به خانه‌ی دایه، شال و کلاه کردیم.
    -"پس منم تا یه جایی برسونید، ماشینم سر همون خیابون دیشبی مونده."
    -"ماشینتون تو حیاطه؛
    آرسام صبح که می‌رفت سپرد براتون بیارنش
    منتها بهتره الان پشت فرمون نشینید،
    بعداً بیاید ببریدش."
    سهیل در حالی که از پشت میز صبحانه بلند می‌شد، سری در تایید حرف‌های دایان تکان داد ‌و این بار نگاهش را سمت مانی که تازه حاضر شده بود، چرخاند.
    -"چرا همیشه اینجوری لباس می‌پوشی؟"
    سهیل رو به مانی پرسید و مانی همان‌طور که توپش را به زمین می‌کوبید و در دست می‌گرفت، گفت:
    -"چه جوری؟"
    سهیل شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    -" چه می‌دونم؛ مثل نقاشای خیابونی که انگار همین الان با اسپری رنگ رو درو دیوار شهر خرابکاری کردن و از دست پلیس در رفتن!"
    "So just call me Banksy¹, Antonio²!"-​
    مانی بی‌ربط این را گفت و سمت در حرکت کرد.
    -"اراذل هرکی دیر برسه جاش می‌ذارم، مخصوصاً تو؛ انتونیو!"
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    مانی پشت فرمان ماشین من، که از قرار معلوم عوامل آرسام آورده بودند، نشسته بود و در مسیر خانه‌ی دایه رانندگی می‌کرد.
    دستمال کاغذی را، با تشکری مختصر، از دست دایان گرفتم و بعد تقسیم آن به دو تکه‌ی مساوی، درون گوش‌هایم چپاندمشان؛
    چرا که اشتیاق بی حد و حصر جناب شریفی نغمه‌خوان به موسیقی، ایشان را ترغیب کرده بود که بی‌توجه به گوش‌های عاصی‌شده‌ی ما، آهنگی مضحک را با صدایی نچندان دلنشین و ریتمی از دست رفته بخواند و همه‌مان را با فریادهای کم نظیرش مستفیض کند!
    طی مسیرمان، سهیل را هم به آپارتمانش رساندیم تا لباس‌های پاره‌اش را عوض کرده، دوشی بگیرد و برای رفتن به بوتیک آماده شود؛
    و در اینجا باید اشاره کنم که همان لحظه، پارگی لباس‌های سهیل را نیز به مجهولات ذهن بد حالم افزودم که بلافاصله پس از افزایش، به پایین‌ترین درجه‌ی اولویت نزول کرد و تقریباً در همان لحظات نخست به فراموشی سپرده شد!
    -"هی خوشگل پسر؛ خونتم یاد گرفتما،
    حواستو جمع کن!"
    مانی در حالی که سرش را از شیشه‌ی ماشین بیرون بـرده بود و لبخندی شیطنت‌آمیز به لب داشت، این‌ها را، رو به سهیل از همه‌جا بی‌خبر، گفت و سپس بی‌توجه به احوالات جمع، پایش را روی پدال گاز گذاشته، فریاد ماشین را درآورد و به راه افتاد.
    حتی مهلت نداد درست و حسابی از پسرخاله‌ی ناخوش احوالم خداحافظی کنم و همین هم اخم‌هایم را درهم برد.
    -"این چه وضعشه؟!"
    -"دیر می‌رسیم."
    مانی با کمال خونسری این را در جواب اعتراض من گفت که به شدت اعصابم را خراشید و باعث بیشتر شدن خشمم شد؛ خواستم بحث را با سرزنش آغاز کنم و به نصیحت بکشانم که دایان با گذاشتن دستی بر شانه‌ام، مرا به آرامش دعوت کرده، غائله را پایان داد.
    حاضرم قسم بخورم که اگر خانه‌ی سهیل در مسیرمان نبود، مانی عمراً اگر او را به منزل می‌رساند.
    روزی که علت پدرکشتگی مانی با سهیل را بفهمم، قطعاً روز عروسیَم است!
    ادامه‌ی مسیر را نیز با غر غر‌های زیر لبی سپری کردم و بی آن که متوجه گذر زمان شوم، جلوی دروازه‌ی خانه‌ی قدیمی دایه، به خود آمدم.
    از ماشین که پیاده شدیم به نشانه‌ی اعتراض و اعلام این موضوع که هنوز از بابت رفتار دور از ادب مانی دلخورم، درب ماشین را محکم بهم کوبیدم که بعد از دیدن نیشخند مانی و قیافه‌ی پوکر دایان و صد البته دیدن ماشین خودم از زوایه‌ی بیرون، پی به حماقتم بـرده، کلافه‌تر از قبل، دستی به سر ‌و گردنم کشیدم.
    همین حین، دایان جلو رفت و با زدن چند ضربه به در، حضورمان را اعلام کرد،
    در فرصت پیش آمده، نگاهی به اطراف انداختم و برای دومین بار در این هفته، چشمانم را میهمان آن همه زیبایی کردم، زندگی را نفس کشیدم و به ریه‌هایم کمی حس تازگی هدیه دادم.
    چیزی به زمستان نمانده بود و در این حوالی بوی بهار استشمام می‌شد،
    به راستی چه تناقض زیبایی برای خانه‌ی مادربزرگ.
    قامت دایه که در آستانه در قرار گرفت، ناخودآگاه از درخشش و مهربانی اغراق شده در چهره‌اش لبخندی بر لبانم نشست و سلامی بر زبانم جاری شد.
    -"سلام به روی ماهتون
    بیاید تو؛
    بیاید تو سرما نخورید."
    درحالی که جواب سلاممان را می‌داد، به داخل هدایتمان کرد و دروازه را پشت سرمان بست.
    -"انگار بازم قسمت شد که من شما رو ببینم
    انشاال‌... این دفعه دیگه گره به مشکلتون نیوفتاده باشه."
    از حیاط پر از گل و گیاه خانه عبور کردیم و به پله‌های کوتاه ایوان رسیدیم، دم پله‌ها کفش‌هایمان را در آوردیم و با راهنمایی دایه بالا رفتیم، خودش هم درب وردی خانه را برایمان باز کرد و مثل دفعه‌ی قبل ما را سمت اتاق نشیمن برد.
    -"برید داخل عزیزان،
    برید منم الان میام."
    طبق گفته‌ی دایه، مثل کودکان حرف گوش کن، داخل شدیم و آنجا در سکوت، منتظر ماندیم.
    طولی نکشید که دایه همراه دختر بچه‌ای هشت یا نه ساله، وارد شد و درحالی که سمت سماور درحال قل خوردن می‌رفت، رو به ما گفت:
    -"ایشونم آنا خانم هستن؛
    دخترِ گل من."
    نگاهی به دخترک که از دم در جم نخورده بود، انداختم و برای لحظه‌ای از ذهنم گذشت که دایه برای آن که دختری به این سن و سال داشته باشد، کمی سالخورده است؛
    اما با یادآوری این موضوع که دایه پیش‌تر گفته بود، همه‌ی اهالی این منطقه مانند فرزندان خودش هستند، ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم.
    دختربچه هم که آنا معرفی شده بود، بی‌آن‌که چیزی بگوید، چهره‌ی ما را از نظر گذراند و روی چهره‌ی مانی ثابت ماند،
    نهایتاً قدمی به داخل برداشت و مستقیم سمت مانی رفت.
    دختربچه رخ به رخ مانی با کمترین فاصله نشست و درحالی که سرش را نزدیک‌تر می‌برد، گفت:
    -"بوی خوبی می‌دی!"
    همه، در سکوت، آن‌ها را نظاره می‌کردند و من به خاطرم آمد که گاهاً متوجه بوی خاصی که از لباس‌های مانی به مشام می‌رسید، شده بودم؛
    شبیه به بوی هیچ عطری نبود، اما ملاحت خاصی داشت.
    مانی سرش را کنار گوش دخترک برد و آهسته جوری که به سختی به گوش ما می‌رسید، زمزمه کرد:
    -"شبیه چه بوییه؟
    شبیه بوی جنازه‌ی رو زمین مونده که بعد چند روز شستنشو می‌خوان دفنش کنن؟!"
    دختر بچه جیغی از روی ترس کشید و بلافاصله به تنها اتاق موجود در آن خانه فرار کرده، در را با شدت بهم کوبید.
    مانی راضی از نتیجه‌ی دلخواهش پیش رفت و لبخند به لب، سینی چای را از دست دایه گرفت.
    -"کار درستی نکردی؛
    اون بچه خاطرات خوبی از چیزایی که گفتی نداره."
    دایه گلایه‌مند گفت و مانی درحالی که فنجان‌های چای را رو به رویمان می‌گذاشت با بی‌تفاوتی پاسخ داد:
    -"به جاش یاد می‌گیره وسایل یکی دیگه رو یواشکی کش نره!"
    با این حرف مانی،‌ اخم‌های دایه درهم گره خورد و رو به درب بسته‌ی اتاق دخترک با تحکم گفت:
    -"آنا؟
    درباره‌ی بی‌اجازه برداشتن وسایل دیگران چی بهت گفتم؟"
    درب اتاق به آرامی باز شد و دختر سر به زیر بیرون آمد، دستش را که تا آن موقع پشتش قایم کرده بود، بیرون آورد و رو به دایه گرفت،
    توپ تنیس مانی در دست دخترک نادم بود و دایه درحالی که با قیافه‌ای دلگیر او را بر انداز می‌کرد، دستی به زانوی دردمندش کشید و گفت:
    -"آنای من گذشته‌ی سختی داشته،
    با این حال داره همه‌ی سعیشو می‌کنه که از توانایی‌هاش درست استفاده کنه؛
    مگه نه آنا؟"
    دخترک سری به تایید حرف‌های دایه تکان داد و منتظر به او خیره شد،
    دایه دختر بچه را سمت مانی هدایت کرد و دخترک توپ را این‌بار سمت مانی گرفته، با صدایی آرام زمزمه کرد:
    -"ببخشید."
    مانی نگاهی کوتاه به دستان کوچک دخترک انداخت و رو به دایه پرسید:
    -"اون می‌تونه کمکمون کنه؟"
    دایه چشمانش را به نشانه‌ی تایید برهم گذاشت که مانی این‌بار با مخاطب قرار دادن خود دختر، گفت:
    -"گوش کن ببین چی می‌گم بچه؛
    هیچی تو این دنیا نیست که نتونی با تلاش خودت بدستش بیاری،
    اگه کمکم کنی به چیزی که می‌خوام برسم، ده تا توپ عین همین رو بهت میدم؛
    معامله‌ی خوبیه مگه نه؟"
    دخترک که تا آن موقع به مانی چشم دوخته بود، بعد پایان یافتن حرف‌های او، سری به طرفین تکان داد و گفت:
    -"همینو می‌خوام!"
    به توپ کهنه‌ و رنگ و رو رفته‌ی مانی زل زد و ادامه داد:
    -"خاطرات شاد دوتا پسر بچه رو با خودش داره؛
    اینو می‌خوام."
    مانی کلافه نفسی کشید و گفت:
    -"بچه‌ی رو اعصاب،
    با خاطرات یکی دیگه نمی‌تونی بچگی خودتو بسازی؛
    باید سعی کنی خاطرات خودتو داشته باشی،
    هنوزم کلی بچه‌ای!"
    جمله‌ی آخر را با لجبازی گفت که باعث شد دختربچه نیز پایش را به زمین بکوبد و تخس پاسخ دهد:
    -"گفتی هر چی بخوامو می‌تونم داشته باشم،
    خاطرات تو رو می‌خوام!"
    مانی دستانش را با حرص به حالت تسلیم در آورد و غرید:
    -"باشه!
    همینو بردار فقط کارتو درست انجام بده."
    دختر لبخندی از روی رضایت بر لب نشاند و بعد از فرو بردن توپ در جیب کوچک لباسش، دستش را سوی مانی دراز کرد.
    -"معامله رو قبول می‌کنم!"
    مانی با نارضایتی دست کوچک دختربچه را در دست گرفت و با کج کردن لبش جمله‌ی او را به طرز مسخره‌ای تکرار کرد.
    دایه به کار‌های آن دو خندید و با اشاره‌ای به من و دایان یادآوری کرد که "چاییتون رو بخورید تا سرد نشده".
    ***

    عکس مچاله شده را از دست دختربچه‌ی اخم‌آلود گرفتیم و پس از تسلیم کردن توپ مانی و خداحافظی مفصلی با دایه، از خانه خارج شدیم.
    کنار ماشین که رسیدیم، مانی به کاپوت تکیه داد و دست در جیب به انتهای کوچه خیره شد.
    -"منتظر دایانی؟"
    -"نه"
    شانه‌ای از روی ندانستن، برای افکار مشوشم، بالا انداختم و با بی‌صبری گفتم:
    -"حداقل اون عکس رو باز کن!"
    بدون آن که چشم از انتهای کوچه بردارد، پاسخ داد:
    -"چک می‌کنم؛
    چند دیقه صبر کن."
    نفسم را آزاد کردم و از روی ناچاری، مانند او به کوچه‌ی خلوت و بی تردد خیره شدم.
    طولی نکشید که زنی سیاه‌پوش در انتهای کوچه نمایان شد و چیزی را برای مانی پرتاپ کرد،
    اول به درستی متوجه نشدم، اما پس از کمی دقت، توپ تنیس را در دستان مانی تشخیص دادم و خواستم چیزی بگویم که زن، از همان‌جا دستی برای مانی تکان داده، در لحظه‌، ناپدید شد!
    دهانم را که از شدت حیرت باز مانده بود، بستم و همان هنگام چهره‌ی آشنای زن را به خاطر آوردم،
    از دوستان دایان بود که در خانه‌ی آرسام به کمکمان آمده بودند،
    همان که ظاهراً خاطرِ مانی را خیلی می‌خواست!
    اخم‌هایم را در هم کشیدم و رو به مانی، که سمت ماشین می‌رفت، گفتم:
    -"مگه این همون توپی نیست که به اون دختربچه دادی؟"
    بدون آن که حتی نیم نگاهی به من بیاندازد قفل ماشین را باز کرد و در حالی که سوار می‌شد، گفت:
    -"اره همونه؛
    سپردم به جاش به عروسک مایلی سایرس براش بزاره!"
    به طرفش رفتم و مانع از بستن درب ماشین شدم.
    _"چطور تونستی این کارو بکنی؟
    اون فقط یه بچست؛
    بهش قول داده بودی."
    چشمانش را در حدقه چرخاند و کلافه گفت:
    -"بی‌خیال بابا دُکی؛
    هممون یه روزی"فقط یه بچه" بودیم،
    این که یه موقعیت استثنایی یا یه مصیبت جانگداز نیست!"
    بعد از این حرف، بی‌خیال بستن درب ماشین شد و در همان حال که یک پایش بیرون بود و دستانش روی فرمان ماشین قرار داشت، عکس گلوله شده را باز کرد.
    -"این..."
    با دیدن عکس، در لحظه‌ی اول حسابی متعجب شدم و نتوانستم لغاتی برای ادامه‌ی حرفم پیدا کنم، اما بعد، پوزخندی زدم و رو به مانی گفتم:
    -"بیا؛ هرچی عوض داره گله نداره،
    اون بچم دورت زد!"
    نگاهش را از عکس برنداشت ولی در جواب حرفم، با لحنی تمسخرآمیز گفت:
    -"اون یه بچه‌ی هشت سالست،
    جداً فک می‌کنی به ذهنش برسه کسی رو دور بزنه؟"
    -"خب پس چی؟
    داری می‌گی..."
    پوزخندی زد و با نگاهی خیره به چشمانم پاسخ داد:
    -"ظاهراً یکی دیگست که دورمون زده!"
    وزنم را روی درب باز ماشین انداختم و به آن تکیه کردم.
    -"مگه ما دنبال یه مرد نیستیم؟
    این که یه زنه!"
    سردرگمی تمام وجودم را احاطه کرده بود و اتفاق پیش آمده را درک نمی‌کردم.
    -"می‌فهمیم!"
    مانی زمزمه کرد و به رو به رو خیره شد.
    -"جز اون عروسک؛
    یه چیز دیگم به اون دختره‌ی لوس دادم."
    رد نگاه مانی را دنبال کردم و به زن ومردی که دم خانه‌ی دایه منتظر ایستاده بودند، رسیدم.
    -"یه خونواده!"
    خانواده؟
    پس درست حدس می‌زدم؛ آن دختر تخس، بچه‌ی واقعی دایه نبود و ظاهراً خانواده‌ای نیز نداشت.
    و مانی به این زودی برایش والدینی را دست و پا کرده و تا به اینجا کشانده بود؟
    نگاهم را از زن و مرد گرفتم و به چهره‌ی غرق در آرامش مانی دوختم؛
    این پسرک احمق...
    او قطعاً انسانی خوش ذات بود، اما لجوجانه این حقیقت را پشت ظاهری شرور و بی‌قید پنهان می‌کرد و گویی هیچگاه قصد کشف حجاب نداشت!
    -"چرا خودِ دایه این کار رو انجام نداد؟"
    بی‌اراده پرسیدم که مانی در جواب گفت:
    -"محافظا اجازه ندارن برای نیمه جنا خونواده پیدا کنن و یا به کسی بسپرن که این کار رو بکنه،
    نیمه جنا باید تحت نظارت محافظین باشن و این جلوی چشم بودن براشون بهتره.
    ولی اگه یه خونواده‌ی خوب خودشون بیان سراغ اون بچه‌ها،
    محافظا می‌تونن سرپرستیشون رو واگذار کنن."
    سری تکان دادم و به خانه‌ی دایه زل زدم،
    همان لحظه، دروازه باز شد و دایان درحالی که خداحافظی می‌کرد، بیرون آمد.
    دایه به استقبال میهمانان تازه از راه رسیده رفت و دایان سمت ما قدم برداشت.
    از لای در، چهره‌ی خشمگین دختربچه را نیز تشخیص دادم که عروسکی در بغـ*ـل داشت و با عصبانیت به مانی نشسته در ماشین خیره شده بود.
    -"کاش یکی پیدا می‌شد برای ما هم یه خونواده پیدا کنه!"
    دایان پس از نشستن بر صندلی عقب ماشین، این را گفت که با اعتراض مانی مواجه شد.
    -"دایان!"
    -"شوخی کردم."
    مانی نگاه چپی از آینه به دایان انداخت و با اشاره‌ای به من گفت:
    -"نمی‌شینی نه؟"
    با این حرف، به خود آمدم و درب ماشین را رها کرده، سمت صندلی کمک راننده قدم برداشتم.
    مانی ماشین را روشن کرد و رو به دایان پرسید:
    -"دایه چیکارت داشت؟"
    صدای بی‌رمق دایان به گوشم رسید که پاسخ می‌داد:
    -"راجع به آنا بود،
    خواست دورا دور مواظبش باشم."
    با کنجکاوی سمت دایان برگشتم و مانی با کنایه گفت:
    -"چرا تو؟
    مگه پرستار بچه‌ای؟
    یا شایدم اون نوه‌ی ملکه‌ی انگلیسه!"
    دایان نگاهی عمیق از آیینه‌ی جلو نسارش کرد و بریده بریده پاسخ داد:
    -"دایه..خب..اون..ازم خواست
    که بهت نگم ولی...
    مانی؛ آنا..."
    مکثی کرد و جمله‌اش را با سرعت بیشتری به پایان برد:
    -"اون یه خالقه!"
    با شنیدن این حرف، مانی پایش را با شدت روی پدال ترمز فشار داد که ماشین از حرکت ایستاد و تنها خودروی پشت سرمان با زدن بوقی ممتد، از کنارمان سبقت گرفت.
    -"شوخی قشنگی نبود!"
    مانی با جدیت این را گفت که دایان نیز همان‌قدر جدی پاسخ داد:
    -"قشنگ نبود؛
    چون یه شوخی نبود!
    اون واقعاً یه خالقه."
    با این حرفِ دایان، مانی جوری که انگار دست از مقاومت در برابر فهمیدن برداشته باشد، زیر لب زمزمه کرد:
    -"خالق؟"
    و با نگاهی خیره به رو به رو ادامه داد:
    -"خب‌...
    این بده!"
    سپس ماشین را از وسط کوچه کنار کشید و بعد از پارک کردن به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد،
    متعجب از دیدن رفتارهای مانی پرسیدم:
    -"حالا این که می‌گید، چی هست اصلاً؟!"
    مانی واکنشی از خود نشان نداد اما دایان با آهی عمیق شروع به صحبت کرد:
    -"عده‌ی معدودی که توانایی خلق جهان‌های موازی رو دارن؛
    اونا می‌تونن یه بُعد جدید بسازن و دنیا‌های جدید خلق کنن،
    که این یعنی اگه اون بچه به دست یه آدم نااهل و سودجو بیوفته یا تو راه خلافی پا بذاره، اوضاع واقعاً پیچیده می‌شه!"
    جهان‌های موازی؟
    اگر مدتی پیش از این جریانات بود، بدون شک برای رد این فرضیه لحظه‌ای تردید نمی‌کردم اما اکنون...
    چند روزیست که حسابی زود باور شده‌ام و اگر همین حالا بهم بگویند جهانمان در واقع گَرده‌ایست بر روی قاصدکی صورتی در دستان یک فیل³، بدون هیچ مقاومتی آن را خواهم پذیرفت و چه بسا تصدیقش هم می‌کنم!
    کاوه‌، مردکِ مفلوک و بی‌چاره‌...!

    ________________________________
    1.Banksy
    (نام مستعار هنرمند گرافیتی، فعال و منتقد سیـاس*ـی، کارگردان و نقاش بریتانیایی است که هویت واقعی‌اش هنوز فاش نشده.)
    2.شخصیت رمان تاجر ونیزی(The Merchant of Venice) اثر ویلیام شکسپیر
    (William Shakespeare(1564-1616))
    3.اشاره به انیمیشن
    Horton Hears a Who!(2008)
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا