رمان جادوی سیاه | حدیثه سادات نظری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

حدیثه سادات نظری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/06
ارسالی ها
45
امتیاز واکنش
236
امتیاز
141
پارت نهم
-پیتزا خریده بودم، از همون ها که دوس داری تو یخچاله... بخور ضعیف شدی!
بدون اینکه منتظر جواب باشه میره... دلم براش میسوزه؟ نه... یعنی... یعنی نمیدونم...! پیتزا رو تو مایکروفر میذارم تا داغ بشه ولی یادم میره خاموشش کنم و من فراموشی هم گرفتم؟! میخوام برم لباس عوض کنم که صدای آیفون نمیذاره. من به کل کتاب ها رو یادم رفته بود. از پیک میخوام که اون ها رو بالا بیاره ولی قبول نمیکنه و میگه که کار داره و دیرش شده!
ازش خواهش میکنم که حداقل اون ها رو تو آسانسور بزاره و بفرسته آخرین طبقه؛ قبول میکنه... قبول میکنه ولی من چجوری اون همه کتاب رو میخوام تا خونه بیارم؟!
عمو همه ی کتاب ها رو تو یه کارتن بزرگ گذاشته. هر چی تلاش میکنم زورم نمیرسه که اون رو داخل بیارم... داخل آوردن؟ حتی نمیتونم از آسانسور بیرون بیارم و حق با آیهانه... من حسابی ضعیف شدم! چاره ای ندارم و سمت اتاق میرم. یکباره در رو باز میکنم که به غلط کردن میوفتم...!
آیهان رو میبینم که تازه از حموم اومده؛ یه حوله دور کمرش پیچیده و بالا تنه اش برهنه است... با صدای در سمتم بر میگرده و من آیهان رو هیچ وقت بی لباس ندیده بودم... عضله های پیچ در پیچش... شکم شش تیکه اش... موهاش که خیس و شلخته روی صورتش ریخته و جذاب ترش کرده! و من هیچ وقت نتونستم جذاب بودن آیهان رو انکار کنم...
از خودم خجالت میکشم... خجالت میکشم که بی اجازه در رو باز کردم... خجالت میکشم که نمیتونم چشم از هیکل بی نقصش بردارم... خجالت میکشم که تو دلم به جذاب بودنش اعتراف کردم... خجالت میکشم که برای یه لحظه ازدواج اجباریمون رو فراموش کردم...
-چی شده؟
صداش من رو به خودم میاره؛ نگاهم رو به زور ازش میگیرم. سعی میکنم به هر جای اتاق نگاه کنم غیر از اون...
-چیزه... می... میگم می... شه زودتر... لباست رو... رو بپوشی... بی... بیرون... کارت دارم...
انقدر حواسم پرت شده که به زور جمله درست میکنم؛ البته اگه بشه بهش گفت جمله... خنده اش گرفته و هول بودنم که زیاد تابلو نیست...؟
سریع از اتاق بیرون میزنم و در رو میبندم. دستم رو روی قلبم که تند میزنه، میزارم. من چم شد یهو؟ نمیخوام اعتراف کنم که تحت تاثیرش قرار گرفتم و نگرفتم... یه لیوان آب میخورم تا بلکه قلبم از این تند زدن دست برداره. از آشپزخونه بیرون میرم و همزمان آیهان هم از اتاق بیرون میاد.
-چیکارم داشتی؟
به صورتش نگاه نمی کنم و من هنوز ازش خجالت میکشم!
-چیزه... من امروز برای کنکور کتاب خریدم؛ پیک گذاشته تو آسانسور ولی زورم نمیرسه که بیارمشون تو...
سخته که ازش کمک بخوام؛ قبلا سخت که نبود... قبلا تنها آدمی بود که ازش کمک میخواستم و این همه فاصله افتاده بینمون... با هر جون کندنی هست میگم:
-میشه تو بیاریشون؟
لبخندی مهربون میزنه و سمت در میره. به یک دقیقه نرسیده با جعبه کتاب ها میاد داخل... جعبه ای که انگار برای اون وزن پر رو داره. خودش اون ها رو توی یه اتاق دیگه ای که تو این دو ماهه ندیدم میبره و من غیر از اتاق اصلی که این مدت برای من بوده هیچ کدوم از اتاق ها رو ندیدم...!
-کتاب ها رو تو اتاق کارم گذاشتم؛ من که کل روز رو خونه نیستم اونجا راحت میتونی درس بخونی.
سری تکون میدم و بده که حتی تشکر نمیکنم و آیهان تو زندگیش کم به من خوبی نکرده... اون هم بدون اینکه انتظار تشکری از من داشته باشه میخواد به اتاقش بره.
-شام خوردی؟
نمی دونم چی شد که این حرف از دهنم پرید، یه ابروش رو بالا برد با شک به من نگاه کرد. معذب از نگاهش سرم رو پایین میندازم. دستام رو تو هم قفل میکنم و میگم:

-آخه... دو تا پیتزا تو یخچال بود به خاطر اون پرسیدم!
 
  • پیشنهادات
  • حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت دهم
    -نه گشنه ام نبود.
    -میخوای داغ کنم با هم بخوریم؟
    تعجبش بیشتر میشه و من همونی ام که دو ماهه یک کلمه هم باهاش حرف نزدم! خودمم تعجب میکنم و چرا من نمیتونم دهنم رو ببندم؟!
    -باشه.
    از کنارم رد میشه و صندلی میز رو بیرون میکشه و روش میشینه. دستی به موهام میکشم و خودم رو جمع و جور میکنم. اون یکی پیتزا رو هم تو مایکروفر می ذارم. تا اونها داغ بشن به اتاق میرم؛ لباس هام رو با همون هودی صورتی و لگ مشکی عوض میکنم.
    همین که میرسم به آشپزخونه صدای مایکروفر هم بلند میشه. پیتزا ها رو روی میز میذارم؛ سس و نوشابه و دو تا لیوان هم روی میز میذارم. همه ی این کارها رو تو سکوت انجام میدم و من قبلا حتی یه لحظه هم نمیتونستم ساکت بمونم. انگار تو یه روز اندازه صد سال بزرگ شده بودم.
    اولین تیکه پیتزا رو که تموم میکنم.
    -میخوای دوباره برای کنکور بخونی؟
    سری به نشونه ی آره تکون میدم.
    -کلاس هم ثبت نام میکردی میترسم تو این خونه کپک بزنی. نه به اینکه قبلا به زور میفرستادیمت خونه نه به الان...
    راست میگه و من قبل ها رو میخوام... در حالی که داشتم سس تند رو روی پیتزا خالی میکردم:
    -ثبت نام کردم.
    انگار که نه مخصوصا نمیخواد سکوت کنیم که ادامه میده...
    -پس امروز خیلی کار ها کردی.
    -آره...
    دیگه چیزی نمیگه و چیزی نمیگم. یه امضا و یه خطبه بین ما اندازه زمین تا آسمون فاصله انداخته... بین مایی که مثل ساحل و دریا بودیم...
    بعد از اینکه پیتزا ها تموم میشه، میخوام از جام بلند شم که نمیتونم! انقدر این دو ماه چیزی نخورده بودم که معده ام کویچک شده... این همه پیتزا براش زیاد اومده که انقدر سنگینم... درسته که سخت نفس میکشم ولی بعد از این همه مدت عجیب بهم چسبید!
    حال من رو میبینه که میخنده...
    -کوچولو...من میز رو جمع میکنم.
    بهم توجه میکنه و حالم رو جلوتر از خودم میفهمه... خوشم میاد؟ نه...! من همیشه مرکز توجه آیهان بودم و این رو از دست ندادم. از دست ندادم ولی دیگه حس خوبی بهم نمیده... اون موقع که باید بهم توجه میکرد، نکرد...
    ظرف ها رو جمع میکنه و تو ماشین ظرف شویی میذاره. چند دقیقه ای میشینم وحالم که جا میاد بلند میشم. قهوه جوش رو روشن میکنم و من هنوز معتاد کافئینم!
    -برای منم بزار.
    پررو شده یا به نظر من اونطور میاد؟ چپ چپ نگاهش میکنم که لبخند عریضی میزنه و اغز آشپزخونه بیرون میره. چند ثانیه بعد صدای تلوزیون میاد. ساعت رو نگاه میکنم تازه نه شده و من گفته بودم که زود خوابیدن رو بلد نیستم؟ درست مثل صبح زود بیدار شدن... همونطور که به کابینت ها تکیه دادم و منتظر قهوه ام ذهنم پر میکشه به قدیم ها...
    (صدای زنگ تلفن رو مخم میره و من رو خوابم خیلی حساسم... دست میبرم زیر بالشت و تلفنم رو بیرون میکشم. بدون اینکه چشم هام رو باز کنم جواب میدم:
    -ها؟ چی میخوای؟
    اصلا برام مهم نیست که کی پشت خطه و من همیشه وقتی از خواب بیدار میشم اخلاق سگی دارم! صدای خنده ی آشنائی رو از پشت گوشی میشنوم.
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت یازدهم
    -پاندا خانم تو هنوز خوابی؟
    نمیفهمم کیه و من هنوز ویندوزم بالا نیومده.
    -آره دیگه شما اول صبح چیکار میکنی مگه؟
    این بار صدای خنده بلند تر میشه.
    -اول صبح کجا بود دیگه ظهر شده! دلارا پاشو، منم آیهان...
    با شنیدن اسم آیهان از خواب میپرم و من امروز با اون قرار داشتم.
    -ای وای... ای وای من باز خواب موندم! آیهان حالا چیکار کنم؟ کجایی تو؟
    -یه ساعت پیش که زنگ زدم فهمیدم بعدش بازم خوابیدی! یه خیابون مونده برسم بدو حاضر شو...
    دستم رو روی شکمم که گشنه اش بود میذارم.
    -ولی من گشنمه...
    با صدایی که سعی میکرد خنده اش رو قایم کنه میگه:
    -خیلی زود بیدار شده میخواد صبحونه هم بخوره، من پنج دقیقه دیگه اونجام حاضر نبودی بر میگردم.
    با صدای لوس و بچگونه میگم:
    -ببشقید خو... ولی من گشنمه میام پایین تو لو میخولم ها...
    اون که عاشق این صدای بچگونمه بیشتر دووم نمیاره...
    -خوب نقطه ضعف گیر آوردی ها! تو حاضر شو من میبرم بهت صبحونه هم میدم.
    ذوق زده روی تخت بالا پایین میپرم.
    -ایول...
    یه بـ*ـوس تو گوشی میفرستم و قطع میکنم...)
    صدای قهوه جوش من رو از گذشته بیرون میکشه. ای کاش هیچوقت اینطوری نمیشد... و من بیشتر از هر چیزی دلم برای صمیمی ترینم تنگ شده... برای اون آیهانی که تنها همدردم بود نه این آدمی که نمیشناسمش... نه این آدمی که خودش مسبب درد هام شده...
    قهوه ها رو ماگ ها میریزم. اون مثل همیشه تلخ میخوره و من با شیر و شکر... همینقدر فرقه بین سلیقه های ما... و من و آیهان هیچوقت یه نقطه مشترک پیدا نکرده بودیم! قهوه اش رو روی میز جلوش میزارم. میچرخم تا به اتاق برم، تا پیشش نباشم. امروز به اندازه کافی وقت باهاش گذشته...
    -نمیخوای فیلم ببینی؟
    یادش رفته دیگه با هم صمیمیتی نداریم؟ بعید میدونم... یادم رفته که دیگه آیهان قدیم نیست که دلم میخواد بشینم و فیلم ببینم؟ نه ولی حوصله ی تنهایی رو هم ندارم... دیدی باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنی؟ تنهایی و بودن با آیهان این حکم رو برای من داشت و حتما همیشه باید بد انتخابت باشه؟ من اینجا بدتر رو انتخاب کردم که بی حرف روی یه مبل دیگه میشینم. لبخندی که روی لب هاش میاد برام مهم نیست و من فقط از تنهایی فرار کردم.
    -چه فیلمی دوست داری ببینی؟
    اگه دلارای قدیم بودم بی شک رمانتیک کمدی رو انتخاب میکردم و من دیگه دلارای قدیم نیستم... نیستم که فیلم ترسناک انتخاب میکنم و من تو زندگیم حتی یه بارم فیلم ترسناک ندیده بودم...! تعجبش مشخصه ولی حرفی نمیزنه و فیلم رو انتخاب میکنه.
    اوایل فیلم اصلا ترسناک نیست که راحت قهوه ام رو میخورم. یکی از کوسن های مبل رو بر میدارم و بغـ*ـل میکنم و من این عادتم رو هم ترک نکردم... به محض اینکه سمت تلوزیون میچرخم یه صحنه ترسناک جلو چشمم میاد که جیغ میزنم و کوسن رو جلو صورتم میگیرم. چون یکباره بوده برای من وحشتش بیشتر بوده...
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت دوازدهم
    بعد از چند ثانیه کوسن رو از جلو چشمم برمیدارم و به تلوزیون خیره میشم و اصلا نمیخوام واکنش آیهان رو نسبت به ترسم ببینم... بعد از کلی ترس فیلم تموم میشه و نفس راحتی میکشم. تو طول فیلم هر جا که میترسیدم خودم رو با فشار دادن کوسن آروم میکردم و جز همون بار اول صدام در نیومده بود. میخواستم غرورم رو حفظ کنم و موفق هم شده بودم... موفق شده بودم ولی از جام تکون نمیتونستم بخورم...
    بعد از چند دقیقه یه لیوان آب جلوم می بینم. به صورت آیهان که برام آب آورده نگاه میکنم و من واقعا موفق شده بودم ترسم رو پنهون کنم؟ این طور که پیداست نتونستم!
    -بیا آب بخور رنگت پریده...
    لیوان رو میگیرم و سر میکشم. حالم جا میاد و من الان باید ممنونش باشم؟ لیوان خالی رو از دستم میگیره.
    -باید هر جای فیلم که میترسیدی جیغ می زدی؛ اینجو...
    از این که ترسم رو به روم میاره اعصابم بهم میریزه.
    -تو لازم نکرده نگران من باشی، خودم میدونم چیکار باید بکنم...
    بهش برمیخوره این همه بی ادبیم و من هیچوقت با آیهان اینطوری حرف نزدم. نه فقط من هیچ کس جرئت نداره باهاش اینطوری حرف بزنه. براش سنگین اومده که مهربون بودن رو ول میکنه... که صورتش سرد و خشک میشه... که با عصبانیت جواب میده...
    -دلارا حواست به حرف هات و رفتارهات باشه دفعه ی بعدی اتفاق بیفته تضمین نمیکنم انقدر آروم باشم...
    نترسیدم و برای من دیگه مهم نیست... از جام بلند میشم و یادم میره که آیهان دو برابر منه...
    -دیگه چیکار میخوای بکنی که نکردی؟ من رو از چی میترسونی؟ بلائی مونده...
    جلو که میاد دهنم خود به خود بسته میشه و من هنوزم ازش می ترسم... که اون اگه بخواد خیلی کار ها میتونه بکنه و خودمم میدونم حرف که نه زر اضافه زدم که نمیترسم.
    دستش رو مشت میکنه و میخواد کنترل کنه اعصابی رو که آوار نشه سر من...
    -دلارا من رو سگ نکن به نفعت نیست، میزنم فک و دهنت رو میارم پایین و اگه همین الانش سرپایی چون یه غلطی کردم و وجدان لعنتیم پا گذاشته بیخ گلوم که دست بلند نمیکنم رو دهنی که ور ور اضافه میکنه...
    راست میگه و آیهان همونقدر که خوبه، میتونه بد هم باشه. بغض میکنم و چونم میلرزه... با بغض لب میزنم:
    -ازت بدم میاد...
    راست میگم؟ نه...! من هیچوقت نمیتونم خاطره هام رو فراموش کنم... هیچوقت نمیتونم از آیهان متنفر بشم و فقط دلخورم... با دو میرم تو اتاق و در رو به هم میکوبم. روی تخت مچاله میشم و اشک میریزم. چه روز خوبی بود امروز و چه فینال بدی داشت...
    مثل هر شب تو این دو ماه با گریه خوابم میبره ولی چه خوابیدنی...! تو خواب صحنه های فیلم رو می بینم! خودم رو می بینم که تو جنگل دارم میدوئم و موجودات زشتی هم دنبالم میکنن... یه دفعه بازوم با یه دست زشتی کشیده میشه و جیغ میزنم...
    تو جام میشینم و نفس نفس میزنم. آخه وقتی میترسی برای چی فیلم رو نگاه میکنی؟ دستم رو روی قلبم میزارم که تند تند میزنه و در با شدت باز میشه. آیهان رو میبینم که خوابالو و با موهای شلخته، ترسیده میاد تو... نمی دونم چرا با دیدنش بغض میکنم، لب هام میلرزه و مثل بچه ی کوچیکی که مامانش رو دیده گلایه میکنم:
    -دنبالم بودن... می... میخواستن من رو بگیرن...
    برمیگرده و از اتاق بیرون میره. دلم میگیره و آیهان هیچوقت انقدر بی توجه نبود! اشکام سر میخوره و پایین میاد، دست هام رو روی صورتم میزارم و گریه میکنم... تخت تکون میخوره و با تعجب دست هام رو پایین میارم که آیهان رو می بینم. لیوان آبی که تو دستشه رو به دهنم نزدیک میکنه. همونطور که تو چشم هاش خیره شدم، یه قلوپ میخورم. شیرینه و میفهمم که آب قنده...
    چند قلوپ دیگه که میخورم لیوان رو روی کنسول کنار تخت میزاره.
    -بهتری؟
    دماغم رو بالا میکشم و سری به نشونه آره تکون میدم. میخواد از جاش بلند بشه که دستش رو میگیرم و نمیزارم. خودم رو میکشم جلو تا جایی که تو بغلش فرو میرم. دست هام رو دور کمرش می پیچم و سرم رو روی سـ*ـینه اش میزارم. یادم میره که آیهان جلوم کیه و من همین امشب گفتم که ازش بدم میاد!
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت سیزدهم
    دست هاش دورم پیچیده میشه و یادش میره که امشب با من دعوا کرده؛ که تا مرز زدنم پیش رفته... تن میدم به این فراموشی موقت که بیشتر خودم رو به سـ*ـینه اش فشار میدم. بعد از چند دقیقه که تو بغلش آروم میگیرم میخواد من رو از خودش دورتر کنه که نمیزارم.
    -نرو... میشه امشب پیش من بمونی... من... من میترسم...
    بی حرف تو تاریکی به صورتم نگاه میکنه. دراز میکشه و من هم با خودش پایین میکشه. پتو رو روی هر دومون میندازه و دستش رو دوباره دورم حلقه میکنه. سرم رو روی سـ*ـینه اش میزارم و چشم هام رو میبندم. حالا اتاقم امنه! حالا که آیهان اینجاست هیچ کس دستش به من نمیرسه و من خوشحالم...
    از خواب که بیدار میشم لنگ ظهره و من چقدر با آرامش خوابیده بودم... بعد از خوردن یه صبحانه جزئی میرم به همون اتاقی که دیشب آیهان کتاب هام رو اونجا بـرده بود. دونه دونه کتاب ها رو در میارم و ذوق میکنم؛ من همیشه عاشق کتاب بودم... پلنر فانتزی و قشنگی که خریده بودم بر میدارم و برنامه این هفته رو توش مینویسم...
    سرم رو که از روی کتاب بلند میکنم، هوا تاریک شده. نمیدونم چند ساعته بکوب دارم درس میخونم و من فقط صبحونه خورده بودم... چشم هام سیاهی میره و دلم ضعف میکنه. به ساعت نگاه میکنم هفت شده و کم مونده که آیهان بیاد...
    به آشپزخونه میرم. به گاز نگاه میکنم و ما دو ماهه که یه غذای درست و حسابی نخوردیم البته اگه پیتزای دیشب رو فاکتور بگیرم.
    به خاطر تشکر از آیهان هم که شده میخوام امشب خودم غذا درست کنم. من یادم نرفته که آیهان زندگیم رو نابود کرده و فقط به خاطر حمایت دیشبش میخوام تشکر کنم... اول میخوام غذایی که آیهان بیشتر از همه چی دوست داره درست کنم و پشیمون میشم! من هنوز درد اون لباس عروس رو حس میکنم...
    یخچال رو باز میکنم و عجیبه که هیچی توش نیست؟ نه... ما خیلی وقته تو این خونه غذا نمیخوریم؛ از روز اول تا حالا... از تو دفترچه ای که کنار تلفن هست شماره فروشگاه رو میگیرم و وسایلی که میخوام سفارش میدم. تا وقتی وسایل برسه برای خودم آهنگ میزارم و گوش میدم؛ من همیشه مطابق حال روحیم آهنگ گوش میدم و دو ماهه که آهنگ شاد نشنیدم...
    وسایل که میرسه از بینشون ناگت ها رو درمیارم و میزارم رو حرارت کم داغ بشه. چند تا سیب زمینی بر میدارم و خرد میکنم، من آشپزیم خوب نیست و عالیه! دارم سیب زمینی ها رو سرخ میکنم که صدای در میاد. بوی غذا تو خونه براش عجیبه که مستقیم میاد تا آشپزخونه...
    -به به شرمنده کردید خانم.
    بدون اینکه نگاهش کنم میگم:
    -سلام...
    همینقدر کوتاه و سنگین، دیشب کنارم مونده ولی یادم نمیره اشکام رو...
    -سلام، خوبی؟
    -ممنون.
    چیزی نمیگه و نگاهش روی من سنگینه... اذیتم میکنه خیره بودنش... اذیت میکنه که تحمل نمیکنم که هول میشم!
    -برو لباست رو عوض کن و بیا غذا آماده است.
    از آشپزخونه که بیرون میره نفسم بالا میاد و آیهان نگاهش هم معذبم میکنه... چقدر فرقه بین آیهان و دلارای قدیم و حالا... دلم میگیره از این فاصله...
    میز رو میچینم و روی صندلی میشینم. آیهان میاد تو آشپزخونه و میشینه. بی حرف غذا میخوریم؛ من میز رو جمع میکنم... آیهان سمت قهوه ساز میره.

    -قهوه ها رو هم من درست کنم هر چند مثل غذای خوشمزه ی شما نمیشه.
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت چهاردهم
    سری تکون میدم و چیزی نمیگم. ظرف ها رو میشورم و همزمان قهوه هم آماده میشه. فنجون رو سمتم میگیره و در حالی که روی صندلی لم میده، میگه:
    -راستی مامانت امروز زنگ زده بود!
    -مامان من؟ برای چی به تو زنگ زده؟
    -چهارشنبه این هفته دعوتمون کرد.
    با شک میپرسم:
    -تو که قبول نکردی؟
    سری تکون میده:
    -معلومه که قبول کردم!
    فنجون رو روی کابینت میزارم و کلافه دستی به موهای بازم میکشم.
    -چرا قبول کردی آخه؟ از من پرسیدی؟ شاید من نمیخوام برم مهمونی...!
    -دقیقا مامانت هم به همین خاطر به من زنگ زد! دو ماهه حتی دیدنش هم نرفتی؛ دلش برات تنگ شده گـ ـناه داره...
    -من نمیخوام برم تو اون خونه چرا این رو نمیفهمی! فردا زنگ میزنم میگم که ما نمیریم...
    -نخیرم ما میریم بسه دیگه به اون زن بدبخت چه ربطی داره که دو ماهه باهاش سرد شدی...؟! امروز پشت تلفن گریه میکرد میگفت که حتی تا خودش زنگ نزنه تو خبری ازش نمیگیری و هر بار با یه بهونه مهمونی رو قبول نمیکنی...
    میخوام دهن باز کنم که اینبار با تحکم میگه:
    -همین که گفتم دلارا ما چهارشنبه میریم اونجا و حرف دیگه ای هم نمیخوام بشنوم...
    قهوه ام رو بر میدارم و با حالت قهر و عصبی به اتاق کار میرم. نمیخواستم بحث رو ادامه بدم تا دعوا بشه و من حوصله ی بحث رو ندارم... فردا خودم زنگ میزنم و قرار رو کنسل میکنم. کورخونده اگه فکر کنه من به حرفش گوش میدم و من از بچگی لجباز بودم.
    به فکرام لبخندی میزنم و با خیال راحت قهوه ام رو می خورم و درسم رو ادامه میدم... نوری که به چشم هام میخوره اذیتم میکنه؛ دستم رو میارم که روی چشم هام بزارم ولی درد وحشتناکی تو تمام بدنم میپیچه...! از خواب بلند میشم... تمام بدنم گرفته و من دیشب پشت میز تحریر خوابم بـرده.
    به زور از جام بلند میشم و به حموم میرم؛ دوش آب گرم میتونه دردم رو کمتر کنه...
    بعد از خوردن صبحانه تلفن خونه رو بر میدارم و بعد از دو ماه شماره خونه ی مادرم رو میگیرم. من اون رو مقصر نمیدونم و فقط دیگه نمیخوام سعید رو ببینم! تلفن رو که بر میداره صدای شادی میپیچه...
    -سلام.
    سلام که میگم تعجب میکنه از این زنگ زدن...
    -خوبی خواهری؟
    -مرسی عزیزم تو خوبی؟ چه خبر از دانشگاه؟
    -من خوبم قشنگم، خبری نیست. چیزی شده زنگ زدی؟
    روی مبل میشینم و میگم:
    -راستش زنگ زده بودم با مامان صحبت کنم. انگار دیروز زنگ زده به آیهان ما رو برای چهارشنبه دعوت کرده، میخواستم بگم من نمیتونم بیام.
    -وای نه تو رو خدا...
    تعجب میکنم از این حرفش...
    -خاله از صبح زود بیدار شده و از حالا داره برای چهارشنبه تدارک میبینه! انقدر ذوق داره که نگو و نپرس... الان بفهمه نمیخوای بیای دلش میشکنه...
    اعصاب خودم بهم میریزه و مگه جز مامانم کی برای من مونده که اون رو هم عذاب میدم؟ دلم میگیره و پشیمون میشم از زنگ زدنم... خدا رو شکر می کنم که خود مامان تلفن رو برنداشته...
    این چند روز خودم رو با درس هام سرگرم کردم؛ زیاد با آیهان حرف نزدم... خودش از بیرون غذا میخره و میاره؛ من غیر از اون روز خودم سمت غذا درست کردن نرفتم و هنوز داغ اسم تو شناسنامه ام سرد نشده... بی صدا غذاش رو میخوره، چند دقیقه ای فیلم نگاه میکنه و میره تو اتاقش... ما عین دو تا غریبه تو این خونه زندگی میکنیم!
    چهارشنبه است و من امشب خونه مامانم دعوتم... نیم ساعت جلوی کمد وایمیستم تا تصمیم بگیرم چی بپوشم و من امشب باید بهترین باشم! کاپشن کوتاه صورتیم رو که تا زیر باسنم بود بر میدارم و اون رو با شال و شلوار طوسی ست میکنم. بوت های پاشنه بلندم که تا زانو هست با کوله ی مشکیم بر میدارم...
    یه آرایش حسابی روی صورتم انجام میدم... به آینه نگاه میکنم و تیپم برای کلاس کنکور زیادی مجلسیه و من بعد از کلاس مستقیم باید برم خونه مامانم!

    از آموزشگاه که بیرون میام هوا تاریکه؛ پاییزه و شب های طولانیش... ساعت رو نگاه میکنم، هفت و نیمه و من میدونم که زودتر از نه نمیرسم... تو کلاس که بودم حس زندگی داشتم؛ برگشته بودم به دلارای قدیم و از این اتفاق راضی بودم... پول تاکسی رو حساب میکنم و پیاده میشم. به در خونه نگاه میکنم، این خونه همونقدر که برای من خاطره ی بد داره خاطره های خوبم داره!
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت پانزدهم
    زنگ در رو میزنم. صدای پا میاد و میفهمم که باز هم زنگ خونه خرابه و در رو باز نمیکنه. در که باز میشه شنتیا رو می بینم. میخوام برم تو که نمیزاره و به چارچوب در تکیه میده. سرد تو چشماش زل میزنم...
    -برو کنار...
    یه ابروش رو بالا میندازه و سر تا پام رو یه نگاهی میندازه.
    -با این سر و وضع نصف شب از کجا میای؟
    پوزخندی میزنم...
    -به تو ربطی نداره!
    همزمان سعی میکنم با دستم کنار بزنمش که مچ دستم رو محکم میگیره و فشار میده... از درد صورتم جمع میشه اما هیچی نمیگم!
    -عین دخترای خیابونی آرایش کردی و لباس پوشیدی؛ زر زر اضافه هم میکنی... ترمز کن کوچولو بد میبینی!
    شنتیا هیچوقت با من خوب نبود! خوب بودن؟ اون همیشه دنبال موقعیت برای اذیت کردن من بود و من تو این خونه فقط مامانم و شادی رو داشتم و بیرون از این خونه آیهان رو...! دعواهاش برای من عادیه و من هنوز درد کتک هایی که از اون و سعید خوردم یادم نرفته... یادم نرفته ولی من پررو تر و لجباز تر از این حرف هام!
    -برو بابا پهلوون پنبه، هیچ غلطی نمیتونی بکنی...
    دستش بالا میره تا روی صورتم بکوبه و شنتیا همیشه زود عصبی میشه! یهو یکی وسط راه مچش رو میگیره و دستش رو میپیچونه پشت سرش... به صورت ناجیم نگاه میکنم و عجیب نیست که آیهانه و اون به جز یک بار همیشه ناجی من بوده! یقه اش رو میکشه و آروم ولی عصبی تو گوشش میگه:
    -قلم میکنم دستی رو که برای دلارا بالا بره، قلم کنم دستت رو...؟
    تو صورت جمع شده از درد شنتیا ترس هم پیداست و کیه که از قهرمان هزار تا مسابقه داخلی و خارجی رزمی و بدنسازی نترسه؟! محکم تر دستش رو میکشه که صدای آخ شنتیا بلند میشه.
    -از این به بعد کنترل میکنی دست و زبونت رو؛ میدونم که دستت رو لازم داری و دست شکسته بابات بابت کبودی پای چشم دلارا بعد عروسی رو یادت نرفته...!
    این رو میگه و دست شنتیا رو ول میکنه. سمت من میاد و من هنوز تو جمله ی آخرش گیر کردم... یعنی دست سعید رو شکونده؟ به خاطر کبودی صورت من؟ اون همیشه پشت من بوده و من چطور دلم اومد بگم ازش بدم میاد...؟ دستش رو پشت کمرم حس میکنم و من رو به سمت خونه هل میده... من هنوز تو شکم و با فشار دست اون راه میرم. خم میشه و تو گوشم میگه:
    -فکر نکن یادم رفته با این سر و وضع بیرون بودنت رو اونم تا نه و نیم شب...
    بر میگردم و تو چشم های عصبیش که سعی میکنه آروم باشه نگاه میکنم... میفهمم که نمیخواد عصبی باشه و آیهان فقط جلوی من ملایم بوده و هست! چیزی نمیگم و فقط زل میزنم به چشم هاش، دووم نمیاره نگاهم رو که آتیش تو چشم هاش خاموش میشه و من همیشه نقطه ضعف آیهان بودم...!
    -دلارا تا این وقت شب کجا بودی؟
    اینبار آروم و بدون عصبانیت میپرسه... اینبار فقط میپرسه که بدونه... میدونم که رفته خونه و دیده نیستم... میدونم که گوشیم وسط کلاس خاموش شده و آیهان دست کم بیست بار رو زنگ زده و جواب نگرفته... که اگه الان جای من یکی دیگه بود آیهان انقدر آروم نبود... این ها رو میفهمم که جواب میدم و من همیشه جلوی آیهان تسلیم بودم...
    -کلاس کنکور بودم...
    لبخند میزنه و میفهمم که دلش آروم شده... حس میکنم خاموش شدن آشوب دلش رو که منم لبخند میزنم... تو چشم های هم غرق میشیم و من چم شده؟! چم شده که تو این سرما انگار انداختنم تو کوره که انقدر داغ میکنم و از گونه هام آتیش بیرون میزنه... با صدای شادی به هم میایم و نگاه از هم میگیریم.
    -لیلی و مجنون تا کی میخواید اینجا وایسید؟
    خجالت میکشم از حرفش و ما هیچوقت لیلی و مجنون نبودیم... چپ چپ نگاهش میکنم که لبخند دندون نمایی میزنه. آیهان دستی پشت گردنش میکشه و من میفهمم که کلافه اس و کی انقدر خوب آیهان رو میفهمه؟
    -بریم تو...
    این رو میگه و دست من رو هم با خودش میکشه. داخل که میریم مامانم محکم بغلم میکنه و با بغض میگه:
    -سلام مامانم... سلام بی معرفت من... سلام یکی یه دونه ام...
    دستم رو دورش حلقه میکنم و من چطور دلم اومد انقدر ازش دور بمونم... تازه میفهمم که چقدر سنگدل بودم که به جرم نکرده مجازاتش کردم...
    -سلام مامانی، ببخشید...
    از پشتش به سعید نگاه میکنم. با نفرت نگاهم میکنه و مطمئنم به نفرت تو چشم های من نمیرسه... بهش سلام نمیکنم و اون لایق هیچی نیست... از مامانم جدا میشم و به اتاق شادی میرم تا لباس عوض کنم. کت صدفی که با خودم آوردم میپوشم و برای بار آخر تو آینه نگاه میکنم و خودشیفتگیه اگه بگم زیادی خوشگلم؟!
    از اتاق بیرون و به سالن میرم. آیهان که چشمش به من میخوره لبخند میزنه و به کنارش اشاره میزنه. میرم و روی مبل دو نفره، کنارش میشینم و امن تر از کنار آیهان بودن هم هست مگه؟
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت شانزدهم
    شنتیا و سعید با نفرت به من نگاه میکنن و من هیچوقت نفرت اون ها رو درک نکردم!
    جو خیلی سنگینه و هیچ کس نمیخواد اون رو از بین ببره. بالاخره مامانم خسته از این سکوت میگه:
    -دلارا عزیزم چیکار میکنی؟ حوصله ات سر نمیره تنها تو خونه...
    لبخند زوری میزنم و میگم:
    -نه، سرم گرمه درس هامه، تا کنکور چیزی نمونده!
    تعجب تو نگاه سعید رو می بینم. پوزخندی میزنم و اون فکرش رو نمیکرد بعد از سوزوندن کتاب هام و آرزوهام دوباره دنبالشون کنم... افسانه ققنوس رو شنیدید؟ پرنده ای که از خاکستر خودش دوباره متولد میشه...! این پرنده نشان ما خانم هاست! ما خانم ها یاد گرفتیم ضربه بخوریم و خودمون مرهم بشیم... یاد گرفتیم زمین بخوریم و بدون کمک بلند بشیم. از بیرون که نگاه می کنی شاید ظریف و شکننده به نظر بیایم ولی هیچ کس جز خودمون نمیتونه درک کنه کارهایی رو که از دستمون بر میاد...!
    لبخند رضایت رو روی صورت سه آدم مهم زندگیم می بینم و همین برای من کافیه... آیهان و شادی و مامانم خوب باشن برای من کافیه... من هیچوقت نتونستم از آیهان متنفر بشم و این دو ماه هم الکی براش تلاش کردم. خودم رو گول زدم که ازش متنفرم! من حتی پای سفره عقد و موقع بله گفتن به نابودی آینده ام هم آیهان برام مهم ترین بود...
    آیهان دست دور شونه ام میندازه و منی که با تعجب به چشم هاش زل میزنم نادیده می گیره و میگه:
    -من مطمئنم که دلارا امسال قبول میشه.
    لبخندی بهش میزنم و دلارا تا وقتی تو رو داره، برنده اس... سرم رو خالی میکنم. با غرور و نفرت به چشم های سعید نگاه میکنم و میدونم که چقدر از این طرفداری ناراحته... شادی دست هاش رو به هم میکوبه و میگه:
    -اونوقت یه سور درست و حسابی باید بدی آیهان خان.
    به شوخی شادی لبخندی میزنم.
    -منتظر جایی که خودت رو بندازی ها شادی خانم...
    به این حرف آیهان قهقه ای میزنم و حتی به صورت سعید نگاه نکرده عصبانیتش رو حس میکنم. شادی با اخم مصنوعی به آیهان نگاه میکنه.
    -خیلی خب نمیخواد اخم کنی آبجیت قبول بشه من یه سور حسابی به تو میدم خوبه؟
    شادی لبخند دندون نمایی میزنه و سرش رو تند تند به نشونه آره تکون میده. به صورت آروم مامانم نگاه میکنم که با عشق به این بحث کردنا خیره اس... با وجود نفرت ریخته شده تو نگاه سعید و شنتیا و سردی رفتارهاشون، راضی ام از اینکه اومدم. آروم بودن قلب مامانم می ارزه به همه چیز... تا آخر شب جز اخم ها و بی محلی های سعید و شنتیا و محبت و صمیمیت شادی و مامانم چیزی ندیدم. اون دو تا به زور دو تا جمله ام صحبت نکردن و نمیتونن درک کنن چقدر خوشحال شدم از نشنیدن صداهاشون...
    سرم رو به صندلی تکیه میدم و به آهنگ آرومی که از ماشین پخش میشه گوش میدم. به صورت آروم آیهان نگاه میکنم، با وجود بدی های دو ماهه اش چطور میتونه انقدر برام عزیز باشه؟!

    شاید چون خوبی های نوزده سالش بیشتر از بدی هاش بوده. چیزی که من نمیفهمم دلیل ازدواجش با منه! اونی که برای من همیشه مهربون ترین آدم روی زمین بوده چرا اشک هام رو نادیده گرفت؟
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت هفدهم
    چرا بیچارگیم رو دید و چاره نشد برام؟ چرا نابودیم و دید و نجات نشد؟ اگر آیهان رو نمیشناختم قبول اینکه بی دلیل اینکار رو کرد برام سخت میشد ولی آیهان چرا باید همچین کاری رو با من بکنه؟! دلیل کارش رو نمی دونم و تا نفهمم نمیتونم دلم رو از کدورت پاک کنم... تا نفهمم برای چی اینکار ها رو با من کرده دل چرکین میمونم از بهترین آدم زندگیم؛ از آدمی که حتی اگر خودم هم نخوام انقدر تو خاطرات و زندگیم جاش عمیقه که نمیشه نادیده گرفتش...
    -چیز عجیبی میبینی؟
    از افکارم بیرون میام و با تعجب بهش نگاه میکنم.
    -چه چیز عجیبی؟
    بدون اینکه بهم نگاه کنه...
    -نمی دونم اون رو دیگه تو باید بگی. از وقتی راه افتادیم زل زدی به من اتفاقی افتاده؟
    تازه منظورش رو میفهمم و انگار زیادی ضایع بودم! نگاه ازش میگیرم و اصلا به روی خودم نمیارم که حرفش درست بوده...!
    -اعتماد به نفست خیلی بالاست؛ من به تو نگاه نمیکردم که...
    یه ابروش رو بالا میبره و با لحنی که خنده توش موج میزنه، میگه:
    -مطمئنی؟ آخه از اینجا اصلا اونطور به نظر نمی رسید!
    مسخره ام میکنه و تا آخرش حق داره، ولی خب دیوار حاشا تا دلت بخواد بلنده...
    -تو فکر بودم، حواسم پرت شده به خودت نگیر...
    سرش رو با خنده تکون میده و جوری که معلومه اصلا قانع نشده، باشه ای میگه که بدتر از صد تا قبول نکردنه. دلم میخواد خودم رو از ماشین بندازم پایین با این ضایع بودنم...
    -خب حالا تو فکرات هم منم بودم که انقدر عمیق نگاهم میکردی؟
    -نخیر تو تو فکرای من چیکار داری آخه!
    دروغ میگم و این رو خودم میدونم که آیهان تو تک تک افکار من هست و این همیشگی بودنش اذیتم میکنه و من هیچوقت آدم نمیشم...
    تو که راست میگی زیر لبش و خنده ی رو صورتش باعث میشه از خجالت از خدا بخوام که زمین دهن باز کنه و من برم توش... زشت نیست که حس میکنم ناراحت بودنم رو داره یادم میره؟
    دیگه تا خونه حرفی زده نمیشه... وقتی میرم تو خونه شب بخیر زیر لبی میگم و به اتاقم میرم... سرم رو از روی کتاب بالا میارم و گردنم رو به چپ و راست میچرخونم. به کرنومتر روی میز نگاه میکنم و نه ساعت شده که دارم درس میخونم. نمیدونم چرا انقدر دلم سیب زمینی سوخاری میخواد! دیگه نمیتونم جلو هوسی که به جونم افتاده خودم رو نگه دارم و از جام بلند میشم... مشغول سرخ کردن سیب زمینی هام و هندزفری تو گوشمه؛ با آهنگ شادی که پخش میشه بلند بلند میخونم و میرقصم! من همیشه عاشق رقـ*ـص بودم و این مدتی هم که دووم آورم واقعا زیاد بوده...!
    حین رقـ*ـص میچرخم و موهام رو روی هوا پخش میشه... ولی با دیدن آیهان که به میز تکیه داده و به من زل زده، جیغی میکشم و کفگیر از دستم میوفته... دستم رو روی قلبم که تند تند میزنه میزارم.
    -وای آیهان خدا خفه ات نکنه، سکته ام دادی...
    ناخودآگاه و تحت تاثیر ترس مثل گذشته باهاش حرف میزنم و این رو وقتی میفهمم که ذوق تو چشم های آیهان رو می بینم.

    -قشنگ میرقصی...
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    پارت هجدهم
    چپ چپ نگاهش میکنم و اون بعد هر بار رقصیدن من همین ها رو بهم میگفت و ترک عادت موجب مرض است و من هنوز از ذوق کردن برای تعریف های آیهان دست نکشیدم. کفگیر رو بر میدارم و سمت گاز میچرخم تا ذوق کردنم رو نبینه و من هنوزم از دست آیهان ناراحتم. حضورش رو کنارم حس میکنم، یکی از سیب زمینی ها رو بر میداره و میخوره. دستش رو میاره تا یه دونه دیگه برداره که آروم پشت دستش میزنم.
    -ناخونک نزن ...
    اخم میکنه و مثل بچه های تخس نگاهم میکنه.
    -تا لباس هات رو عوض کنی تموم میشه بعد با خیال راحت میتونی بخوری...
    لپم رو میکشه و میگه:
    -چشم خانوم خانوما...
    لبخندی میزنم و ما به این ازدواج عادت کردیم؟! اینطور به نظر میاد...!
    دارم میز رو میچینم که سر و کله اش پیدا میشه و کمکم میکنه. سس تند رو روی میز میزارم و میشینم. روی سیب زمینی های خودم رو پر از سس تند میکنم... غذا رو که میخوریم انقدر خسته ام که سریع میرم اتاق و به محض رسیدن سرم به بالشت خوابم میبره...
    صبح با تکون های شدید یکی از خواب بیدار میشم.
    -دلارا بلند شو، خرس خوابالو... ای بابا بلند شو دیگه پاندا خانم...
    لای چشمم رو باز میکنم و آیهان رو می بینم که کنار تخت ایستاده و داره من رو تکون میده. چشم های باز شده ام رو که می بینه تکون دادن رو ول میکنه و دست به کمر و شاکی به من چشم میدوزه.
    -چه عجب، لنتی نیم ساعته دارم صدات میکنم!
    با اخم پشت بهش میکنم و پتو رو روی سرم میکشم.
    -ولم کن بابا سر صبح وقت گیر آوردی ها چیکاره من داری؟ بزار بخوابم.
    پتو رو از روی سرم میکشه و با اخم میگه:
    -تنبل بلند شو میخوایم بریم کوه اسکی...
    چشم بسته غر میزنم:
    -خب به من چه خودت برو دیگه...
    باز تکونم میده و این خوب عادت کرده ها...
    -نمیشه باید تو هم بیدار شی؟
    با چشم های بسته روی تخت می شینم و موهای شلخته ای که دورم ریخته، پشت گوشم میزنم.
    -چرا نمیشه؟ باید بیام مثل بچه مدرسه ای ها برات لقمه بگیرم؟! خودت برو دیگه...
    خنده اش میگیره و من با چه رویی به این غول بچه میگم؟
    -نمیشه چون خودتم با من میای!
    چشم های خوابالوم تا ته باز میشه و با تعجب و بلند میگم:
    -جاااان؟
    -جانت بی بلا تو ام با من میای!
    دوباره روی تخت لم میدم و پتو رو از دستش بیرون میکشم.
    -اصلا فکرشم نکن.
    به زور من رو از تخت بیرون میکشه و سمت سرویس هول میده...
    -فکر چرا عزیزم؟ واقعی اش رو می بینم.
    در حالی که شیر آب رو باز میکنم جیغ میزنم:
    -زورگو...
    صدای خنده اش رو می شنوم.
    -من بیرون منتظرتم پنج دقیقه دیگه بیرون اتاق نباشی من میدونم و تو...
    در حالی که از دستش بد شاکی ام آب رو به صورتم میپاشم و گفته بودم آیهان زورگو ترین حامیه دنیاست؟ یه بافت یقه اسکی طوسی می پوشم و موهام رو میبافم و توی لباس میزارم و بلندیشون زیادی دست و پاگیر شده... جین تنگ دودیم رو پا می کنم؛ کلاه بافت طوسیم رو روی سرم میذارم. کاپشن تا زیر زانوی صورتیم رو با بوت های کوتاه صورتیم ست میکنم. یه آرایش ملایم انجام میدم که بیشتر جنبه ماست مالی داره روی صورتی که از خواب پف داره...
    از اتاق که بیرون میرم، می بینمش که پشت میز نشسته و یه صبحونه حسابی برای خودش چیده... به ساعت که شش صبح رو نشون میده نگاه میکنم و دست به کمر و طلبکار چشم میدوزم به آیهان... سنگینی نگاهم رو حس میکنه که سرش رو بالا میاره، قیافه حرصی من انگار براش خنده داره که قهقه میزنه و آیهان چرا جلوی من انقدر خوش خنده است؟
    -خیلی خنده داره؟

    سری به نشونه مثبت تکون میده و هیچی نمیگه، همین بیشتر حرصم میده که چپ چپ نگاهش میکنم و پشت میز میشینم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا