- عضویت
- 2020/06/06
- ارسالی ها
- 45
- امتیاز واکنش
- 236
- امتیاز
- 141
پارت نهم
-پیتزا خریده بودم، از همون ها که دوس داری تو یخچاله... بخور ضعیف شدی!
بدون اینکه منتظر جواب باشه میره... دلم براش میسوزه؟ نه... یعنی... یعنی نمیدونم...! پیتزا رو تو مایکروفر میذارم تا داغ بشه ولی یادم میره خاموشش کنم و من فراموشی هم گرفتم؟! میخوام برم لباس عوض کنم که صدای آیفون نمیذاره. من به کل کتاب ها رو یادم رفته بود. از پیک میخوام که اون ها رو بالا بیاره ولی قبول نمیکنه و میگه که کار داره و دیرش شده!
ازش خواهش میکنم که حداقل اون ها رو تو آسانسور بزاره و بفرسته آخرین طبقه؛ قبول میکنه... قبول میکنه ولی من چجوری اون همه کتاب رو میخوام تا خونه بیارم؟!
عمو همه ی کتاب ها رو تو یه کارتن بزرگ گذاشته. هر چی تلاش میکنم زورم نمیرسه که اون رو داخل بیارم... داخل آوردن؟ حتی نمیتونم از آسانسور بیرون بیارم و حق با آیهانه... من حسابی ضعیف شدم! چاره ای ندارم و سمت اتاق میرم. یکباره در رو باز میکنم که به غلط کردن میوفتم...!
آیهان رو میبینم که تازه از حموم اومده؛ یه حوله دور کمرش پیچیده و بالا تنه اش برهنه است... با صدای در سمتم بر میگرده و من آیهان رو هیچ وقت بی لباس ندیده بودم... عضله های پیچ در پیچش... شکم شش تیکه اش... موهاش که خیس و شلخته روی صورتش ریخته و جذاب ترش کرده! و من هیچ وقت نتونستم جذاب بودن آیهان رو انکار کنم...
از خودم خجالت میکشم... خجالت میکشم که بی اجازه در رو باز کردم... خجالت میکشم که نمیتونم چشم از هیکل بی نقصش بردارم... خجالت میکشم که تو دلم به جذاب بودنش اعتراف کردم... خجالت میکشم که برای یه لحظه ازدواج اجباریمون رو فراموش کردم...
-چی شده؟
صداش من رو به خودم میاره؛ نگاهم رو به زور ازش میگیرم. سعی میکنم به هر جای اتاق نگاه کنم غیر از اون...
-چیزه... می... میگم می... شه زودتر... لباست رو... رو بپوشی... بی... بیرون... کارت دارم...
انقدر حواسم پرت شده که به زور جمله درست میکنم؛ البته اگه بشه بهش گفت جمله... خنده اش گرفته و هول بودنم که زیاد تابلو نیست...؟
سریع از اتاق بیرون میزنم و در رو میبندم. دستم رو روی قلبم که تند میزنه، میزارم. من چم شد یهو؟ نمیخوام اعتراف کنم که تحت تاثیرش قرار گرفتم و نگرفتم... یه لیوان آب میخورم تا بلکه قلبم از این تند زدن دست برداره. از آشپزخونه بیرون میرم و همزمان آیهان هم از اتاق بیرون میاد.
-چیکارم داشتی؟
به صورتش نگاه نمی کنم و من هنوز ازش خجالت میکشم!
-چیزه... من امروز برای کنکور کتاب خریدم؛ پیک گذاشته تو آسانسور ولی زورم نمیرسه که بیارمشون تو...
سخته که ازش کمک بخوام؛ قبلا سخت که نبود... قبلا تنها آدمی بود که ازش کمک میخواستم و این همه فاصله افتاده بینمون... با هر جون کندنی هست میگم:
-میشه تو بیاریشون؟
لبخندی مهربون میزنه و سمت در میره. به یک دقیقه نرسیده با جعبه کتاب ها میاد داخل... جعبه ای که انگار برای اون وزن پر رو داره. خودش اون ها رو توی یه اتاق دیگه ای که تو این دو ماهه ندیدم میبره و من غیر از اتاق اصلی که این مدت برای من بوده هیچ کدوم از اتاق ها رو ندیدم...!
-کتاب ها رو تو اتاق کارم گذاشتم؛ من که کل روز رو خونه نیستم اونجا راحت میتونی درس بخونی.
سری تکون میدم و بده که حتی تشکر نمیکنم و آیهان تو زندگیش کم به من خوبی نکرده... اون هم بدون اینکه انتظار تشکری از من داشته باشه میخواد به اتاقش بره.
-شام خوردی؟
نمی دونم چی شد که این حرف از دهنم پرید، یه ابروش رو بالا برد با شک به من نگاه کرد. معذب از نگاهش سرم رو پایین میندازم. دستام رو تو هم قفل میکنم و میگم:
-آخه... دو تا پیتزا تو یخچال بود به خاطر اون پرسیدم!
-پیتزا خریده بودم، از همون ها که دوس داری تو یخچاله... بخور ضعیف شدی!
بدون اینکه منتظر جواب باشه میره... دلم براش میسوزه؟ نه... یعنی... یعنی نمیدونم...! پیتزا رو تو مایکروفر میذارم تا داغ بشه ولی یادم میره خاموشش کنم و من فراموشی هم گرفتم؟! میخوام برم لباس عوض کنم که صدای آیفون نمیذاره. من به کل کتاب ها رو یادم رفته بود. از پیک میخوام که اون ها رو بالا بیاره ولی قبول نمیکنه و میگه که کار داره و دیرش شده!
ازش خواهش میکنم که حداقل اون ها رو تو آسانسور بزاره و بفرسته آخرین طبقه؛ قبول میکنه... قبول میکنه ولی من چجوری اون همه کتاب رو میخوام تا خونه بیارم؟!
عمو همه ی کتاب ها رو تو یه کارتن بزرگ گذاشته. هر چی تلاش میکنم زورم نمیرسه که اون رو داخل بیارم... داخل آوردن؟ حتی نمیتونم از آسانسور بیرون بیارم و حق با آیهانه... من حسابی ضعیف شدم! چاره ای ندارم و سمت اتاق میرم. یکباره در رو باز میکنم که به غلط کردن میوفتم...!
آیهان رو میبینم که تازه از حموم اومده؛ یه حوله دور کمرش پیچیده و بالا تنه اش برهنه است... با صدای در سمتم بر میگرده و من آیهان رو هیچ وقت بی لباس ندیده بودم... عضله های پیچ در پیچش... شکم شش تیکه اش... موهاش که خیس و شلخته روی صورتش ریخته و جذاب ترش کرده! و من هیچ وقت نتونستم جذاب بودن آیهان رو انکار کنم...
از خودم خجالت میکشم... خجالت میکشم که بی اجازه در رو باز کردم... خجالت میکشم که نمیتونم چشم از هیکل بی نقصش بردارم... خجالت میکشم که تو دلم به جذاب بودنش اعتراف کردم... خجالت میکشم که برای یه لحظه ازدواج اجباریمون رو فراموش کردم...
-چی شده؟
صداش من رو به خودم میاره؛ نگاهم رو به زور ازش میگیرم. سعی میکنم به هر جای اتاق نگاه کنم غیر از اون...
-چیزه... می... میگم می... شه زودتر... لباست رو... رو بپوشی... بی... بیرون... کارت دارم...
انقدر حواسم پرت شده که به زور جمله درست میکنم؛ البته اگه بشه بهش گفت جمله... خنده اش گرفته و هول بودنم که زیاد تابلو نیست...؟
سریع از اتاق بیرون میزنم و در رو میبندم. دستم رو روی قلبم که تند میزنه، میزارم. من چم شد یهو؟ نمیخوام اعتراف کنم که تحت تاثیرش قرار گرفتم و نگرفتم... یه لیوان آب میخورم تا بلکه قلبم از این تند زدن دست برداره. از آشپزخونه بیرون میرم و همزمان آیهان هم از اتاق بیرون میاد.
-چیکارم داشتی؟
به صورتش نگاه نمی کنم و من هنوز ازش خجالت میکشم!
-چیزه... من امروز برای کنکور کتاب خریدم؛ پیک گذاشته تو آسانسور ولی زورم نمیرسه که بیارمشون تو...
سخته که ازش کمک بخوام؛ قبلا سخت که نبود... قبلا تنها آدمی بود که ازش کمک میخواستم و این همه فاصله افتاده بینمون... با هر جون کندنی هست میگم:
-میشه تو بیاریشون؟
لبخندی مهربون میزنه و سمت در میره. به یک دقیقه نرسیده با جعبه کتاب ها میاد داخل... جعبه ای که انگار برای اون وزن پر رو داره. خودش اون ها رو توی یه اتاق دیگه ای که تو این دو ماهه ندیدم میبره و من غیر از اتاق اصلی که این مدت برای من بوده هیچ کدوم از اتاق ها رو ندیدم...!
-کتاب ها رو تو اتاق کارم گذاشتم؛ من که کل روز رو خونه نیستم اونجا راحت میتونی درس بخونی.
سری تکون میدم و بده که حتی تشکر نمیکنم و آیهان تو زندگیش کم به من خوبی نکرده... اون هم بدون اینکه انتظار تشکری از من داشته باشه میخواد به اتاقش بره.
-شام خوردی؟
نمی دونم چی شد که این حرف از دهنم پرید، یه ابروش رو بالا برد با شک به من نگاه کرد. معذب از نگاهش سرم رو پایین میندازم. دستام رو تو هم قفل میکنم و میگم:
-آخه... دو تا پیتزا تو یخچال بود به خاطر اون پرسیدم!