- عضویت
- 2021/11/08
- ارسالی ها
- 120
- امتیاز واکنش
- 200
- امتیاز
- 186
یا لطیف
پارت هشتاد و هشتم
حفره های بینی و گوش هایم مورد حجمه ی آب قرار گرفت. سرمای آب به حدی بود که تمام تنم را به انقباض کشید.
چند فریاد دیوانه وار ،اسپاسم حنجره ،سرگردانی در سکوت و تاریکی مطلق اعماق آب ...
به محض تمام شدن ذخیره ی اکسیژن، مثل دیوانگان آب را نفس کشیدم. تمام مویرگ های بینی تا پیشانی ام سوخت . دستانم که از پس تقلای جرعه ای نفس،تسلیم بی نفسی شد، دستی قلاب شد و از عمق آب بیرونم کشید.
احساس سنگینی عجیبی در دستان ناجی ام داشتم. چند فشار روی قفسه ی سـ*ـینه ام ، طعم لجن و خزه های فاسد را از ریه ها به دهانم پس داد!
همچون ماهی به بحر رسیده، با میـ*ـل هوا را نفس کشیدم.
عیسی ترسان خیره نگاهم می کرد.
بازوان لرزانم را گرفت و نیم خیزم کرد.
_بهتری خانم !؟
دستانش روی شانه ام و چشمانش دلجویانه در جستجوی دردمندی صورتم بود.
بی توان دوباره کف حیاط بر بستر برگهای خشک و خاشاک آرمیدم. پهنه ی آسمان تب آلود و سرخ از لابه لای
شاخه های بلند درختان سپیدار نمایان بود.
صدای کینه توز ماده کفتار با سوز سرمای هوا عجین شد .
حالا بالای سرم چون دار بلندی ایستاده بود و موهایش مثل حلقه ی مرگ در نسیم تاب می خورد.
_نترس عیسی هفت تا جون داره ماده سگ ! می گن اون شب همه تیر خوردن الا این هرجایی!
آدمایی مثل این پوست کلفت تر از این حرفان!
_تصدقت خانم رییس ،مرگ و میر قرارمون نبود! از ساعتی که مشرف شدی ،داری کاراته بازی می کنی،خوب اگر رسم نطق کشی و نساق کردن بلد نیستی بسپار به خودم.
_نچ
کف پایش وسط شکمم را نشانه رفت.
از درد پیچیدم و قطره ای اشک آخرین دارایی ام شد.
که عیسی دوباره غرید.
_ای بابا مجال بده یه دم ...
با حرص جواب داد.
_تو نمی دونی بی پدر چی چت کرده که!
در تاریکی گوشی را در هوا تاب داد.
_باید ببینم تو کدوم خراب خونه ای تعلیم دیده؟؟؟ ازش مدرک دارم!
پاشو تن لش .
دست در یقه ام انداخت و با اشاره به عیسی گفت:
_بلندش کن.
ناله سر دادم.
_به خدا نمی دونم چی می گی .
بزار یه کم نفس بگیرم.
به کمک عیسی با زور خودم را روی پا هایم نگه داشتم.
_بکن لباساتو یالا...
از شدت سرما بود یا گرسنگی و درد یا ترس آبرو لرزیدم و دندان هایم شروع به سایش کرد.
دست انداخت و لبه های پایین مانتو را با قدرت و سرعت چاک داد،دکمه ها یکی یکی کنده شد و تاب زرشکی زیر مانتو نمایان شد. دستانم را حایل سـ*ـینه ام کردم و سعی کردم لبه ی مانتو را به هم برسانم.
_ حالا مونده سگ لرز کنی.
روی دستم کوفت.
_واسه من ادای دختر پلمب ها رو در نیار. واسه شوهرم ادا برای من گدا!
امشب می دم این سه تا گشنه نشخوارت کنن، تو که سیر نمی شی، شاید اینا سیرت کردن !
_تو رو جون عزیزت ولم کن به خدای احد و واحد نمی دونم چی می گی.
کدوم ادا؟
اشتباه گرفتی .
از پشت یقه ی لباسم را گرفت و به زور مانتو را از سر شانه هایم کشید.
_دست به لباسم نزن حرامی!
گیسم را از پشت کشید.
_افسار بریدی بی پدر.
می کنی لباساتو یا بدم صفدر و هاشم لختت کنن وسط حیاط!؟
اونا دیگه من نیستن به مانتوت اکتفا کنن.
همانطور که گیسم را دور مچش می پیچید، به یکباره کشید.گردنم به عقب پرتاب شد،کنار گوشم با صدای آرامی گفت:
_اونوقت باید تا ته داستان بری و سرویس بدی بهشون...
_تو رو خدا .انسانیت و وجدانت کجا رفته؟
نیش خند و حرص را در هم آمیخت و آرام تر بیخ گوشم دم زد.
_برای من ادای تنگا رو در نیار.اون وقت که هتل رزرو می کنی و لوکیشن می فرستی واسه مرد من شرف وناموس و وجدانت کجا بود.هان،؟
تار تار موهایم زیر کشش و فشار دستانش در حال کندن بود.
_ به خدای محمد قسم نمی دونم داری از چی حرف می زنی.
فشار دستانش به یکباره کم شد.
_باشه با وجودی که می دونم ،می دونی! بهت می گم راجع به چی حرف میزنم.
با یک جهش تند و تیز مانتو را از سرشانه ها و دستانم ربود و با کف دست وسط گرده ام کوفت .
_تا صبح سگ لرز کن، مغزت گرم بشه،شاید یادت بیاد چه گهی خوردی!
در حالی که تلفن همراهش را از جیب جین آبی رنگش بیرون می کشید،گفت:
_,عیسی ببرش انبار علوفه دست و پاشو ببند. تا بیام یه سمینار براش ترتیب بدم.
قطرات آب از تن و لباسم چکه می کرد،احساس سرما ، ضعف و بی حرمتی ،درد گردن و گونه و شکمم ، ترس و دلهره ی دمادم ،کلکسیونی از مصیبت بود!
در حصار دستان عیسی از جلوی چشمان هیز و تیز دو لاتی که در پناه شلوار های دمپا کشی و شش جیب با کاپشن های کمری و پف دارشان که در جوار آتش دستانشان را گرم می کردند گذشتم.صفدر سگ دست دستش را مثل قمه بالا برد و به حالت نمایشی کنار گردنش کوفت و چشمکی زد، آن دیگری که طبق گفته ی زن بی هویت ،حدس زدم باید هاشم باشد.لبان گوشتی اش را غنچه و وشمانش را لوچ کرد. صدای خنده ی تهوع آورشان به گوش رسید. صفدر دوباره زبانش را مثل سگ با حالت چندشی به بیرون آویزان کرد و چند بار تکان داد.
از خجالت آرزوی مرگ کردم،دستانم از پشت اسیر دستان عیسی بود لاجرم سعی کردم، بازوانم را به زور به سمت جناق سـ*ـینه ام متمایل کنم ،قفسه ی سـ*ـینه ام به داخل منقبض شد.
صدایشان هنگام عبور شنیده شد.
_,جووووون تیتیش...
_هووووووم بلور تنتو عشقه!
پارت هشتاد و هشتم
حفره های بینی و گوش هایم مورد حجمه ی آب قرار گرفت. سرمای آب به حدی بود که تمام تنم را به انقباض کشید.
چند فریاد دیوانه وار ،اسپاسم حنجره ،سرگردانی در سکوت و تاریکی مطلق اعماق آب ...
به محض تمام شدن ذخیره ی اکسیژن، مثل دیوانگان آب را نفس کشیدم. تمام مویرگ های بینی تا پیشانی ام سوخت . دستانم که از پس تقلای جرعه ای نفس،تسلیم بی نفسی شد، دستی قلاب شد و از عمق آب بیرونم کشید.
احساس سنگینی عجیبی در دستان ناجی ام داشتم. چند فشار روی قفسه ی سـ*ـینه ام ، طعم لجن و خزه های فاسد را از ریه ها به دهانم پس داد!
همچون ماهی به بحر رسیده، با میـ*ـل هوا را نفس کشیدم.
عیسی ترسان خیره نگاهم می کرد.
بازوان لرزانم را گرفت و نیم خیزم کرد.
_بهتری خانم !؟
دستانش روی شانه ام و چشمانش دلجویانه در جستجوی دردمندی صورتم بود.
بی توان دوباره کف حیاط بر بستر برگهای خشک و خاشاک آرمیدم. پهنه ی آسمان تب آلود و سرخ از لابه لای
شاخه های بلند درختان سپیدار نمایان بود.
صدای کینه توز ماده کفتار با سوز سرمای هوا عجین شد .
حالا بالای سرم چون دار بلندی ایستاده بود و موهایش مثل حلقه ی مرگ در نسیم تاب می خورد.
_نترس عیسی هفت تا جون داره ماده سگ ! می گن اون شب همه تیر خوردن الا این هرجایی!
آدمایی مثل این پوست کلفت تر از این حرفان!
_تصدقت خانم رییس ،مرگ و میر قرارمون نبود! از ساعتی که مشرف شدی ،داری کاراته بازی می کنی،خوب اگر رسم نطق کشی و نساق کردن بلد نیستی بسپار به خودم.
_نچ
کف پایش وسط شکمم را نشانه رفت.
از درد پیچیدم و قطره ای اشک آخرین دارایی ام شد.
که عیسی دوباره غرید.
_ای بابا مجال بده یه دم ...
با حرص جواب داد.
_تو نمی دونی بی پدر چی چت کرده که!
در تاریکی گوشی را در هوا تاب داد.
_باید ببینم تو کدوم خراب خونه ای تعلیم دیده؟؟؟ ازش مدرک دارم!
پاشو تن لش .
دست در یقه ام انداخت و با اشاره به عیسی گفت:
_بلندش کن.
ناله سر دادم.
_به خدا نمی دونم چی می گی .
بزار یه کم نفس بگیرم.
به کمک عیسی با زور خودم را روی پا هایم نگه داشتم.
_بکن لباساتو یالا...
از شدت سرما بود یا گرسنگی و درد یا ترس آبرو لرزیدم و دندان هایم شروع به سایش کرد.
دست انداخت و لبه های پایین مانتو را با قدرت و سرعت چاک داد،دکمه ها یکی یکی کنده شد و تاب زرشکی زیر مانتو نمایان شد. دستانم را حایل سـ*ـینه ام کردم و سعی کردم لبه ی مانتو را به هم برسانم.
_ حالا مونده سگ لرز کنی.
روی دستم کوفت.
_واسه من ادای دختر پلمب ها رو در نیار. واسه شوهرم ادا برای من گدا!
امشب می دم این سه تا گشنه نشخوارت کنن، تو که سیر نمی شی، شاید اینا سیرت کردن !
_تو رو جون عزیزت ولم کن به خدای احد و واحد نمی دونم چی می گی.
کدوم ادا؟
اشتباه گرفتی .
از پشت یقه ی لباسم را گرفت و به زور مانتو را از سر شانه هایم کشید.
_دست به لباسم نزن حرامی!
گیسم را از پشت کشید.
_افسار بریدی بی پدر.
می کنی لباساتو یا بدم صفدر و هاشم لختت کنن وسط حیاط!؟
اونا دیگه من نیستن به مانتوت اکتفا کنن.
همانطور که گیسم را دور مچش می پیچید، به یکباره کشید.گردنم به عقب پرتاب شد،کنار گوشم با صدای آرامی گفت:
_اونوقت باید تا ته داستان بری و سرویس بدی بهشون...
_تو رو خدا .انسانیت و وجدانت کجا رفته؟
نیش خند و حرص را در هم آمیخت و آرام تر بیخ گوشم دم زد.
_برای من ادای تنگا رو در نیار.اون وقت که هتل رزرو می کنی و لوکیشن می فرستی واسه مرد من شرف وناموس و وجدانت کجا بود.هان،؟
تار تار موهایم زیر کشش و فشار دستانش در حال کندن بود.
_ به خدای محمد قسم نمی دونم داری از چی حرف می زنی.
فشار دستانش به یکباره کم شد.
_باشه با وجودی که می دونم ،می دونی! بهت می گم راجع به چی حرف میزنم.
با یک جهش تند و تیز مانتو را از سرشانه ها و دستانم ربود و با کف دست وسط گرده ام کوفت .
_تا صبح سگ لرز کن، مغزت گرم بشه،شاید یادت بیاد چه گهی خوردی!
در حالی که تلفن همراهش را از جیب جین آبی رنگش بیرون می کشید،گفت:
_,عیسی ببرش انبار علوفه دست و پاشو ببند. تا بیام یه سمینار براش ترتیب بدم.
قطرات آب از تن و لباسم چکه می کرد،احساس سرما ، ضعف و بی حرمتی ،درد گردن و گونه و شکمم ، ترس و دلهره ی دمادم ،کلکسیونی از مصیبت بود!
در حصار دستان عیسی از جلوی چشمان هیز و تیز دو لاتی که در پناه شلوار های دمپا کشی و شش جیب با کاپشن های کمری و پف دارشان که در جوار آتش دستانشان را گرم می کردند گذشتم.صفدر سگ دست دستش را مثل قمه بالا برد و به حالت نمایشی کنار گردنش کوفت و چشمکی زد، آن دیگری که طبق گفته ی زن بی هویت ،حدس زدم باید هاشم باشد.لبان گوشتی اش را غنچه و وشمانش را لوچ کرد. صدای خنده ی تهوع آورشان به گوش رسید. صفدر دوباره زبانش را مثل سگ با حالت چندشی به بیرون آویزان کرد و چند بار تکان داد.
از خجالت آرزوی مرگ کردم،دستانم از پشت اسیر دستان عیسی بود لاجرم سعی کردم، بازوانم را به زور به سمت جناق سـ*ـینه ام متمایل کنم ،قفسه ی سـ*ـینه ام به داخل منقبض شد.
صدایشان هنگام عبور شنیده شد.
_,جووووون تیتیش...
_هووووووم بلور تنتو عشقه!