رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 899
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت هشتاد و هشتم

حفره های بینی و گوش هایم مورد حجمه ی آب قرار گرفت. سرمای آب به حدی بود که تمام تنم را به انقباض کشید.
چند فریاد دیوانه وار ،اسپاسم حنجره ،سرگردانی در سکوت و تاریکی مطلق اعماق آب ...
به محض تمام شدن ذخیره ی اکسیژن، مثل دیوانگان آب را نفس کشیدم. تمام مویرگ های بینی تا پیشانی ام سوخت . دستانم که از پس تقلای جرعه ای نفس،تسلیم بی نفسی شد، دستی قلاب شد و از عمق آب بیرونم کشید.
احساس سنگینی عجیبی در دستان ناجی ام داشتم. چند فشار روی قفسه ی سـ*ـینه ام ، طعم لجن و خزه های فاسد را از ریه ها به دهانم پس داد!
همچون ماهی به بحر رسیده، با میـ*ـل هوا را نفس کشیدم.
عیسی ترسان خیره نگاهم می کرد.
بازوان لرزانم را گرفت و نیم خیزم کرد.
_بهتری خانم !؟

دستانش روی شانه ام و چشمانش دلجویانه در جستجوی دردمندی صورتم بود.
بی توان دوباره کف حیاط بر بستر برگهای خشک و خاشاک آرمیدم. پهنه ی آسمان تب آلود و سرخ از لابه لای
شاخه های بلند درختان سپیدار نمایان بود.
صدای کینه توز ماده کفتار با سوز سرمای هوا عجین شد .
حالا بالای سرم چون دار بلندی ایستاده بود و موهایش مثل حلقه ی مرگ در نسیم تاب می خورد.

_نترس عیسی هفت تا جون داره ماده سگ ! می گن اون شب همه تیر خوردن الا این هرجایی!
آدمایی مثل این پوست کلفت تر از این حرفان!

_تصدقت خانم رییس ،مرگ و میر قرارمون نبود! از ساعتی که مشرف شدی ،داری کاراته بازی می کنی،خوب اگر رسم نطق کشی و نساق کردن بلد نیستی بسپار به خودم.

_نچ

کف پایش وسط شکمم را نشانه رفت.
از درد پیچیدم و قطره ای اشک آخرین دارایی ام شد.
که عیسی دوباره غرید.
_ای بابا مجال بده یه دم ...

با حرص جواب داد.
_تو نمی دونی بی پدر چی چت کرده که!

در تاریکی گوشی را در هوا تاب داد.
_باید ببینم تو کدوم خراب خونه ای تعلیم دیده؟؟؟ ازش مدرک دارم!
پاشو تن لش .

دست در یقه ام انداخت و با اشاره به عیسی گفت:
_بلندش کن.

ناله سر دادم.
_به خدا نمی دونم چی می گی .
بزار یه کم نفس بگیرم.

به کمک عیسی با زور خودم را روی پا هایم نگه داشتم.

_بکن لباساتو یالا...

از شدت سرما بود یا گرسنگی و درد یا ترس آبرو لرزیدم و دندان هایم شروع به سایش کرد.
دست انداخت و لبه های پایین مانتو را با قدرت و سرعت چاک داد،دکمه ها یکی یکی کنده شد و تاب زرشکی زیر مانتو نمایان شد. دستانم را حایل سـ*ـینه ام کردم و سعی کردم لبه ی مانتو را به هم برسانم.

_ حالا مونده سگ لرز کنی.

روی دستم کوفت.

_واسه من ادای دختر پلمب ها رو در نیار. واسه شوهرم ادا برای من گدا!
امشب می دم این سه تا گشنه نشخوارت کنن، تو که سیر نمی شی، شاید اینا سیرت کردن !

_تو رو جون عزیزت ولم کن به خدای احد و واحد نمی دونم چی می گی.
کدوم ادا؟
اشتباه گرفتی .

از پشت یقه ی لباسم را گرفت و به زور مانتو را از سر شانه هایم کشید.

_دست به لباسم نزن حرامی!

گیسم را از پشت کشید.

_افسار بریدی بی پدر.
می کنی لباساتو یا بدم صفدر و هاشم لختت کنن وسط حیاط!؟
اونا دیگه من نیستن به مانتوت اکتفا کنن.

همانطور که گیسم را دور مچش می پیچید، به یکباره کشید.گردنم به عقب پرتاب شد،کنار گوشم با صدای آرامی گفت:
_اونوقت باید تا ته داستان بری و سرویس بدی بهشون...

_تو رو خدا .انسانیت و وجدانت کجا رفته؟

نیش خند و حرص را در هم آمیخت و آرام تر بیخ گوشم دم زد.
_برای من ادای تنگا رو در نیار.اون وقت که هتل رزرو می کنی و لوکیشن می فرستی واسه مرد من شرف وناموس و وجدانت کجا بود.هان،؟

تار تار موهایم زیر کشش و فشار دستانش در حال کندن بود.
_ به خدای محمد قسم نمی دونم داری از چی حرف می زنی.

فشار دستانش به یکباره کم شد.
_باشه با وجودی که می دونم ،می دونی! بهت می گم راجع به چی حرف میزنم.
با یک جهش تند و تیز مانتو را از سرشانه ها و دستانم ربود و با کف دست وسط گرده ام کوفت .

_تا صبح سگ لرز کن، مغزت گرم بشه،شاید یادت بیاد چه گهی خوردی!

در حالی که تلفن همراهش را از جیب جین آبی رنگش بیرون می کشید،گفت:

_,عیسی ببرش انبار علوفه دست و پاشو ببند. تا بیام یه سمینار براش ترتیب بدم.

قطرات آب از تن و لباسم چکه می کرد،احساس سرما ، ضعف و بی حرمتی ،درد گردن و گونه و شکمم ، ترس و دلهره ی دمادم ،کلکسیونی از مصیبت بود!
در حصار دستان عیسی از جلوی چشمان هیز و تیز دو لاتی که در پناه شلوار های دمپا کشی و شش جیب با کاپشن های کمری و پف دارشان که در جوار آتش دستانشان را گرم می کردند گذشتم.صفدر سگ دست دستش را مثل قمه بالا برد و به حالت نمایشی کنار گردنش کوفت و چشمکی زد، آن دیگری که طبق گفته ی زن بی هویت ،حدس زدم باید هاشم باشد.لبان گوشتی اش را غنچه و وشمانش را لوچ کرد. صدای خنده ی تهوع آورشان به گوش رسید. صفدر دوباره زبانش را مثل سگ با حالت چندشی به بیرون آویزان کرد و چند بار تکان داد.
از خجالت آرزوی مرگ کردم،دستانم از پشت اسیر دستان عیسی بود لاجرم سعی کردم، بازوانم را به زور به سمت جناق سـ*ـینه ام متمایل کنم ،قفسه ی سـ*ـینه ام به داخل منقبض شد.
صدایشان هنگام عبور شنیده شد.
_,جووووون تیتیش...
_هووووووم بلور تنتو عشقه!
 
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    [۲/۲۰،‏ ۲:۱۳] سلیمانی مهر: یا لطیف

    پارت هشتاد و نهم

    صدای عیسی بر سرشان تادیب و فریاد شد.
    _,مرگ.ببرید صداتونو...

    به سرعت قدم هایش افزود و بیشتر به سمت جلو هولم داد.

    به محض سقوطم وسط کاه و یونجه ی خشک،طنابی را چند بار دور دستانش پیچید. سرش را به سمت حیاط چرخاند و فریاد زد .

    _صفدر یه فانوس آتیش کن بیار اینجا.
    به محض پدیدار شدن روشنایی کم جان فانوس ،عذر صفدر را خواست.
    با احتیاط نزدیکم شد.
    ترس و سرما و درد در هم آمیخت!

    _دختر خوبی باش ،جفتک ننداز تا منم کله خر نشم، به مولا!

    بغضم را با غرور فرو خوردم.
    دستانم را از مچ به هم چسبانم و تسلیم مقابلش گرفتم.

    _تو رو به حرمت مولات، کاری به کارم نداشته باش.
    شنیدم تو مرام امثال شما ها نالوطی گری ،نارواست !
    من غریبه، اما خودت که ناموس داری؟
    پدرم،برادرم تا الان ...

    گریه امانم را برید.دلنگرانی برای پاره های تنم در سرم چون آونگ به تکان در آمد.
    مقابلم چمباتمه زد.

    _بینم راست می گن هر چی میگن؟ ؟؟
    عینهومن خر موندم تو گل سرشت تو ،دختر!
    جل الخالق ! این خجالت و اشکت رو باور کنم یا روم به تیفار ....

    ریش های بلند و کم مایه اش را خرچ خرچ خاراند و بعد از ریشه تا دم تیمار داد . متفکر به زمین چشم دوخت، بعد با کف دست محکم وسط پیشانی اش کوفت.

    _لعنت به دل سیای شیطون.
    امروز از کله ی سحر دارم زاغچه ات رو چوب می زنم ! خدا مابین ، سر بلند نکردی تو چش کسی چش بندازی.
    من بعد یه عمر جاکشی ، آدم کو.... رو خوب می شناسم !

    خجالت زده چشمانم را بستم .

    _باس ببخچی ! منظورم اینه یه آدم ختم روزگاری عینهو من ،بعد یه عمر گدایی شب جمعه، باس راه مسجد جامع رو خوب از حفظ باشه !!!
    اما امرو به خودم گفتم عیسی یا تو پیر شدی و فهمت عیب کرده یا دنیا عوض شده!
    آخه قدیم ندیما سر و شلک هر کی معلومی بود! ملتفتی؟؟؟
    مثلا وجنات دکتر جماعت با بنا و بقال وقصاب و رمال و مطرب تومنی صنار و سه شاهی توفیر داشت!
    اما حالا یارو خودش قاپ قمار خونه اس ، تقه ترکونه رو پیشونیش یعنی ما هم آره! انگار ملت خر ان!
    یارو شلک مرده ، ناز و گوزش عینهو من زنه!
    طرف نون نداره بخوره، اما گدای گردن کلفته ،کیف و کلاه پوست مارمولک دست می گیره.
    خلاصه شهر فرنگیه دنیا ،با یه مشت عنتر برقی!

    چشمکی زد.

    _حالا تو بوگو جان مولات ،آره؟یا نه آره؟

    منگ نگاهش کردم.

    _عمو عیسی من که حرف های شما رو ده تا یکی می فهمم، نمی دونم این خانم هم از چی ناراحته؟
    فقط اینو می دونم که به قول پدرم آدم ریشه دار و راست و درست،مردم از دست و زبونش در امانن !
    از پس تربیت من برنمی یاد مردم رو چنان کفری کنم که اینجوری باهام تا کنن،پس نتیجه می شه به قول شما
    «نه آره»!!!

    [۲/۲۰،‏ ۲:۱۵] سلیمانی مهر:
    _ رحمت به شیرت.
    به هر حال مامورم و معذور فعلا بزار مصلحتی ببندمت تا بینیم چی می شه!
    خیالاتت تخت تخت، نمی زارم کسی مزاحمت بشه آبجی!

    عیسی مشغول گره ی زدن بود ،که درهای چوبی به دیوار کوبیده شد.
    قامت بلند زن نا شناس هویدا شد، تکیه اش را به در داد.

    _عیسی محکم ببندش!

    _خیالاتت تخت خانم رییس گره ی دوخفت زدم.

    صدای زنگ تلفن همراهش باعث شد چشم از ما بردارد،همان طور که لرچ و لرچ آدامس می جوید،جواب فرد پشت خط را با بی حوصلگی داد.

    _ مگه نگفتم زنگ نزن سپهر ؟ جوابت رو چند دقیقه ی قبل گرفتی.
    تا ایاز رو پیدا پیدا نکنی ،اطلاعات بی اطلاعات...

    آدامسش را با بی خیالی باد کرد و با یک نفس اضافه دور لبش ترکاند.
    _...
    _طرف تو چنگمه ...
    _...
    _از کی تا حالا من و تو کاسه مون جدا شده؟ها؟ از ایاز بهم خبر بده تا منم باهات یه کاسه بشم !
    می گن تیر خورده...

    خسته از جدل کردن با فرد پشت خط،به عیسی اشاره ای به معنای حواس جمع بودن کرد و دوباره بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت نود

    بعد از بستن دست و پاهایم آن هم با مدارایی و احتیاط‌
    نگاهی به صورتم انداخت.

    _عمو عیسی به خاطر کمکت ممنونم! اگر نبودی خفه شده بودم.

    چشمانش به خنده چین خورد.بوی مشمز کننده ی دهانش به همراه بوی عرق و چربی احوال معده ی خالی ام را به هم ریخت.سعی کردم با دهان نفس بگیرم!

    _گشنه ای؟

    برای قطع هر چه سریع تر ارتباط به نشانه ی نفی سرم را تکان دادم.
    سرپا ایستاد.

    _از ظهر تا الان فقط کتک خوردی !بینم دلت قرش مالش نمی ره!

    _نه مرسی از جماعت شما به من خیلی رسیده!

    کف سر طاس اش را خاراند و لبخند دندان نما و بد شکلی زد.

    _می گما بچه! ماشاله به زبونت...!
    معلومه با معلوماتی،حالا چی خوندی خانم قاضی؟

    احساس گرسنگی نیشتر معده ام شد. دهان پر از بزاق و احساس تهوع ام خبر از افت فشار می داد.

    _علوم سیـاس*ـی.


    _بگو پس دیپلماسیت ریدیفه ریدیفه.
    کاش اکی یه کم بلد بود مثل تو زبون بریزه. زبون واجب اوجبات یه زنه!

    _اکی؟

    روی سکوی کاه گلی نشست و چاقو را از جیبش در آورد ، شروع به گرفتن چرک زیر ناخن هایش کرد.

    _ زیدمه ، من بنده ی حرفم به پیر! اما چپ می ره راس میاد،شیشکی می کشه که تو آدم نیستی .
    شانس من کلهم عجمعین گهکیه ! زیر هر کی خیط می کشیم ،دورمون خیط می کشه ! حالا به نظرت خانم وزیر چی کار کنم؟

    درد در تنم رژه می رفت.

    _مگه من مشاورم؟

    _خاطرش برام نافرم عزیزه اما پا نمیده ولده چموش!

    پارگی لپم از داخل میسوخت و درد ضربانی اش تا شقیقه هایم می پیچید.دلم می خواست این لات احمق را خفه کنم!

    _الان خانم رییست میاد، ببینه داری باهام خوش و بش می کنی برات بد میشه.

    _اون مرتیکه ی الواط هر وقت تیلیفون میزنه قریب به یه ساعت می زره!

    باز غرق حال و هوایش شد.

    _بالاخره زن جماعت جنسش رو می شناسه !بوگو بینم مثلا یقه ام رو تا خرتناق ببندم شلک آدم حسابی می شم؟ آخه خفه می شم به مولات.

    _عمو عیسی شما دلت مثل آینه است نمی خواد یقه ات رو تا ته ببندی و لباس سیاست تنت کنی، خودت باش فقط نسخه ی خوب خودت!نه نسخه ی منسوخ خودت!

    چشمانش مثل بچه ای نادان و نفهم دو دو زد.

    _,ملتفت نشدم.

    _راحت حرف بزنیم؟؟؟؟

    رو به جلو خم شد و گردن کج کرد.

    _چقد راحت؟؟؟

    _,اینقدی که شما هم ناراحت نشی و برام شیشکی بکشی.سقف امروزم پره پره عمو.

    _خیالاتت تخت بوگو.

    مثل زمین لم یزرع در انتظار خیش و بذر و باران بود. بلند شد و کمی نزدیک تر روی یکی از بسته های علوفه ی خشک نشست و منتظر نگاهم کرد. سعی کردم با ابتدایی ترین تعلیم ،تفهیمش کنم.

    _مثلا دو تا گلدون داریم .یکیش رو با دستمال برق انداختیم و تمیز و سالمه، مارک و برند و شناسنامه ی کیفیت داره، گذاشتنش پشت ویترین.اون یکی لب پر و کثیفه و فیک و استوکه می ذارنش تو سبد جلوی در می گن حراجی.
    حالا دو تا عیسی داریم....
    برو به باقیش فکر کن عمو عیسی!
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت نود و یکم

    _شیر ننه ات حلالت! میگم خوش زبونی!می گی نه!

    حالت تهوع و درد اندامم در هم پیچید.چند هق، هق تو خالی و بی حالی مستولی ام گشت.

    _چت شد یهو ؟کله پا شدی چرا؟؟؟

    _ ف فشارم پایینه.


    لیوان چرک و قند آب بد طعم ،لقمه ای سیب زمینی کباب شده و بی نمک،تنها جیره ی امروزم بود،که به خاطر پارگی دهانم جز نوشیدن چند جرعه از مایع قند آب از خوردن مابقی عاجز ماندم.
    دوباره دو لنگه ی در به دیوار کوفته شد. نور فانوس لرزید.

    _گفتم حواست بهش باشه، هتل پنج ستاره براش درست کردی؟

    لیوان قند آب و لقمه نان دست نخورده و کت بد بو و چرک عیسی را که ودیعه ی تن نیمه عـریـان و از سرما کرختم شده ام بود ، را به کناری پرتاب کرد.
    قطره های چکان آب از لابه لای موهایم سرما ی بیشتری به جانم می نشاند.دوباره به احوال یک ساعت قبلش باز گشته بود. حتی به مراتب تند تر و ترسناک تر!
    خم شد و صورتم را با دقت رصد کرد ، سیلهی زیر چشمانش و صدای گرفته اش حمایت از گریستن اش می داد. در همان نور کم جان انبار هم خشم و دندان قروچه اش به چشم آمدنی بود.

    _ تو دقیقا چه جور جونور ی هستی؟ هر یک ساعت که می گذره گند کارات بیشتر در میاد! حالا دیگه چوب خطتت پر پره ! پس بهتره باهام بازی نکنی ،دقیقا از اولش تعریف کن قصدتت چی بوده از ایاز خر تر پیدا نکردی نه!

    چشمانش را ریز تر کرد.

    _ببینم نکنه اجیر شده ی کسی هستی؟

    _فکر کنم اونی که باید توضیح بده شمایی؟به چه جرم و جرعتی آدم ربایی کردید؟

    چنگ محکمی به موهای کف سرم انداخت و دستش را مشت کرد،از درد نالیدم.
    _روانی...

    عیسی ترسان قدمی برداشت.

    _سر جات بمون عیسی ،از این عوضی بترس!کارش از راه به در کردنه! تا یک ساعت پیش ،دقیقا قبل از تماس سپهر ،جرمش فقط تیک زدن با ایاز و یه مشت چرت و پرت ، چت کردن بود،حالا قاچاق مواد و عتیقه ،دزدی و دست بردن تو حکم قاضی، رو هم باید به هنر نمایی هاش اضافه کرد!

    مثل دیوانگان خندیدم و لحظه ای بعد متحیر ترین درمانده شدم.وامانده نگاهی به چشمان عیسی که با تردید و شک ، موشکافی ام می کرد نگاه کردم. خسته از این دور تسلسل تصمیم گرفتم عاقلانه تر قدمی در حل مسائله بردارم.

    _چه آدم خفن و نادرستی بودم من ،خودمم خبر نداشتم !
    از اونجایی که جرمم خیلی سنگینه، یکی، یکی بگو تا هنگ نکنم .
    دقیقا کی رو از راه به در کردم؟

    _خودت رو خر کن ! ایاز احمق رو می گم !

    _ایاز؟؟؟

    بی نام و نشان ترین نامی بود که بارها در ذهن تو خالی ام تکرار شد.

    _ایاز رو نمی شناسم!اصلا مطمئنی طرف حسابت منم؟

    _ببینم مگه گلاره همایونی تو نیستی ؟

    _چرا هستم!

    گوشی تلفن همراهی را در مقابل چشمانم تاب داد.

    _این گوشیه توعه؟؟؟

    خاطره ای دور از یک شی گم شده در ذهنم جان گرفت!

    _یکی مثل اینو داشتم قبلا
    مگه هر چی گرده، گردو ؟

    دوباره تلفن همراه را در هوا تکان داد.

    _اما این یکی واقعا گردو! چون مالکش تویی!
    حدودا یک سال پیش این گوشی رو تو خریدی بنام تو ریجستر شده اولین بار با سیم کارتی که مالکش تو بودی فعال شده بازم بگم؟

    آهی متعجب و مستاصل کشید. دوباره چشمانم را به تلفن همراه دوختم.

    _پارسال از رو میز محل کارم دزدیدن!
    اولش گمان کردم گمش کردم،بعد مطمئن شدم که دزدیدنش چون آخرین بار زیر یه دسته پرونده و کاغذ بود!
    هزار و یک گوشی و مال دزدی تو این دنیا هست! اونوقت شما رو این حساب دست و پای منو بستی و حساب تموم مکافاتت رو از من می پرسی؟ تازه من سیم کارتش رو سوزوندم!

    _خوب پس این سیم کارت فعال بنام تو تو این گوشی چی می گـه؟
    تک تک ارقام شماره را خواند.شماره ای غیر رند ،که اعدادش به شکل نا متناسب و گیج کننده ای خود نمایی می کرد!
    سعی کردم به مغزم فشار بیاورم.

    _از این خط های پنج هزاریی بی صاحب همه جا هست!که چی؟

    _اونوقت چرا باید بر حسب اتفاق استعلام اصالت گوشی و سیم کارت هر دوش بنام تو باشه!چرا باید شماره سیم کارت تو به اسم تو، تو گوشی ایاز ثبت بشه؟
    چرا باید تو هتل زاگرس بنام تو اتاق رزرو بشه؟ مگه تو اون شهر کوفتی شما چند تا هتل زاگرس و چند تا گلاره همایونی هست؟ که یک هفته اش رو با یه مرد غریبه سر کنه؟
    بعدش با دوز و کلک ...
    صدای صفدر از بیرون شنیده شد.دو لنگه ی در چوبی را به دیوار کوفت و با عجله گفت :
    _خانم در می زنن!
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    [۲/۲۶،‏ ۱۷:۱۲] سلیمانی مهر: یا لطیف

    پارت نود و دوم

    قبل از بلند شدن از مقابلم نگاه پر از حرف اش را به حدقه ی چشمانم دوخت.
    از حالت چمباتمه در آمد و بالای سرم ایستاد. با نوک کفشش تلی از خاک و کاه کف زمین را به سمت صورتم پاشید.
    فورا عضلات چشمانم را جمع کردم و سرفه زدم. به همراه عیسی از در بیرون رفت و در سیاهی گم شد.
    با دست و پای بسته جنبیدن سخت بود، به ناچار مثل ملخ جستم و پشت درهای چوبی با احتیاط، حیاط را نگاه کردم. صفدر و عیسی و هاشم ، پشت تیر های چوبی ردیف شده تا مقابل درب چوبی و بزرگ که در آغـ*ـوش دالان سر پوشیده پنهان شده بود، پناه گرفته بودند.
    اشاره ای نامفهوم به عیسی زد و فورا
    در را باز کرد و وارد کوچه شد ،در را پشت سرش بست.
    دقایقی بعد ،خشمگین راه رفته را بازگشت و به محض ورودش صدای داد و هوارش در حیاط پیچید.
    با نوک کفش پاشنه بلندش زیر کپه ی آتش و زغال گداخته زد!
    آتش و هر گله زغال گداخته زیر بار انداز ، پخش شد!
    بطری و پیک ها را به در و دیوار کوفت.

    _گفتم سر و صدا نباشه برای من بساط طرب و خوشـی‌ پهن کردید؟
    گفتم این جماعت فضول کار همن .
    برید دعا کنید، تاراز بو نبره!

    کیف دستی و تلفن همراهش را از طاقچه ی کاه گلی سـ*ـینه ی دیوار برداشت‌.

    _عیسی حواست به اون عوضی باشه، باید یه سری به خونه بزنم تا بو نبرن!

    [۳/۱،‏ ۳:۰۴] سلیمانی مهر: صدای کوبش در که در صحن حیاط پیچید، عیسی متفکر و اخم آلود زنجیر قطوری را چند دور دور دستگیره های درب چوبی پیچید و با قفل کلگی بزرگی ممهورش کرد.
    بدون کلام راهی بزم در حال مهیای دوستانش شد‌.
    دوباره بساط آتش علم شد‌ ، پیک ها یکی پس از دیگری به سلامتی هم پر و پیمان شد و مـسـ*ـتی به احوالشان غالب گشت !
    زمزمه ی مسـ*ـتانه ی آهنگ های جمال وفایی و گاهی جواد یساری در هنجره هاشان تبدیل به عربده شد.صفدر مثل میمون مـسـ*ـت دور آتش لودگی می کرد و بی تعادل و تحمل ، از حجم شوخ و شنگی مزه پرانی می کرد.
    عیسی همانطور که به حالت نشسته به درخت تکیه زده بود و بطری نوشیدنی در دست راستش جا خوش کرده بود ،پاهایش را در دو طرف به غایت باز کرده و سرش روی سـ*ـینه افتاده بود ! خرناس و خواب را در هم آمیخته بود، که هاشم با فک شل و سنگینش معترض اما تلو تلو خوران عیسی را نشان داد و رو به صفدر گفت:

    _ ساقی ما رو باش! باز مـسـ*ـت کرد ،چپه شد !

    هاشم چرخی از سر ،سرخوشی زد.

    _صفدر طرف رو نیگا!

    فوری از کنار پنجره عقب نشستم!
    حالا تن های نا متعادل در حصار بوی الـ*کـل ، از پشت درب های چوبی کمین کرده ، نگاهم می کردند.

    _میووووو میوووو ،مموش کی بودی تو؟

    صفدر مثل دیوانه ها لیسی روی شیشه کشید.

    _جووون خسیس نباش یه کم بیا جلو تر حق ترانزیتت محفوظه!!!!

    هاشم غش غش خندید.

    _پاتیل پاتیلیم! یه نمه راه بیا گوله بفری!

    با خجالت لنگ لنگان به انتهایی ترین قسمت انبار دقیقا پشت بسته های علوفه ی خشک که با تسمه بسته شده بودند پناه بردم.صدای ضربات پی در پی به در لاجان و چوبی وحشتی وحشی به جانم انداخت...
    در تاریک و روشن چشم چرخاندم جز ادوات کشاورزی در دهلیز انبار چیزی برای نجاتم نبود. صدای ضربات که محکم تر شد ،لابه لای خرمن کوب کهنه و علوفه چین و ریک علوفه جمع کن و گونی و طناب ها مثل دیوانه ها در پی راه نجات بودم. کنار دستگاه قرمه کن یونجه، شامیله ی کند و کهنه ای را یافتم بهتر از هیچی بود.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    [۳/۴،‏ ۱:۰۳] سلیمانی مهر: یالطیف

    پارت نود و سه

    شامیله را در دست بسته ام فشردم .

    _جرعت دارید، در رو بشکنید، تا نشونتون بدم .
    حرمله های سر گردنه!

    صدای ناآشنای خودم بود و تصویر کمرنگ و دردمند دختری لرزان و نیمه عـریـان با گیس نیمه باز و مو های پریشان ، در انعکاس شیشه های درب چوبی ،که به زور شعله ی کم جان فانوس ، شعله های قهر و کینه اش زبانه می کشید‌.
    فانوس بی مایع ،پت پتی کرد و خاموش شد .
    حرکات سایه وار و تند دو جانور لات و لوط را که با زنجیر و قفل درب کلنجار می رفتند، را نظاره کردم ، صدای زوزه ی باد لحظات هول انگیز را دلشوره آور تر کرده بود . آرنج هاشم شیشه ی وسطی را شکست ،که صدای عیسی باز دم حیاتم شد!

    _هوووووووشه! اشگ!
    چه مرگتون شده باز زهرماری کوفتیدید، رادیات داغ کردید‌؟ بزنم زرتتون رو غمسور کنم!؟

    صفدر و هاشم ناچار و ناراحت نگاهی به جانبش انداختند.

    _هررررررری .برید یه بطری آبلیمو سر بکشید ،شما که اختیار بالاتون با پایینتونه ،غلط می کنید گوه تناول می کنید.

    تکیه ام را به دیوار سرد دادم و همزمان با نفسی از سر آسودگی ،سر خوردم و کنج دیوار مچاله شدم . فشار عصبی حباب بغض خفته در گلوگاهم را ترکاند‌. کز کرده و بی صدا بنای گریستن گذاشتم.لباس های نمورم،سرمای موزیانه را از هوا می ربود‌. در تاریکی و سرما و گشنگی به اعضای خانواده ام فکر می کردم. یعنی در چه حالی بودند‌؟

    ***
    [۳/۴،‏ ۱۴:۴۷] سلیمانی مهر: صبح زیر ستیغ، شعاع آفتاب که از هواکش های مدور انبار به صورتم دست درازی می کرد ،پلک گشودم.
    چندگنجشک در پی هم از سوراخ هوا کش به آسمان پرگشودند و صدای جیک جیکشان در هوا پیچید .
    صدای خروس بی محلی از دور دست ها به گوش می رسید.

    تن مچاله شده ام از سرما را تکانی دادم ،طعم خون در دهانم احوال معده ی خالی ام را بهم می ریخت. درد تند گلو و گوش هایم و سوزش چشمانم به اتحاد درد گردن و شکم و استخوان و بافت های گونه ام پیوسته بود .
    به محض نشستن یکباره ام ، سرگیجه ی تندی در سرم پیچید .
    روشنی روز درک بهتری از شرایط محیطی ام به دستم داد.
    انبار بزرگ و لبالب انباشته از کاه و علوفه ی خشک با سقفی به غایت بلند و منفذ های هواکش. ادوات کشاورزی و ریسمان های طناب پیچیده شده و آویزان روی میخ طویله ها چنگک و داس و فرغون وارونه در دهلیز جنوبی انبار و درب چوبی و سبز آبی .
    کف دستانم را ستون زمین کردم و آرام از بستر زمین برخواستم . از شیشه های کدر درب چوبی انبار که در آغـ*ـوش بار انداز کاه گلی و مسقف به تیرک های چوبی و حصیر ، جای گرفته بود، محوطه ی بیرون را رصد کردم.
    باغ وسیع و مشجر شده با درختان سپیدار و سرو در شولای خزان، حوض بزرگ و پوسته انداخته ای که رنگ آبی لاجوردی اش را با گذر زمان باخته بود.
    صدای غار غار دسته ی کلاغ ها ،بوی آتش به دود و خاکستر نشسته. تنها تصاویر واضح اما گنگ موقعیت کنونی ام بود.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت نود و چهارم

    با انگشتر سنگ فیروزه ام چند بار روی شیشه ی انبار ضربه زدم. حنجره ی گرفته و سوزناکم را به کار انداختم.

    _آهای کسی هست؟

    مطمن بودم گلوی ملتهب ام توان فریاد ندارد.باز روی شیشه ضربه زدم.

    دقایقی بعد صدای لخ لخ کفش هایی به گوشم رسید.
    عیسی خواب آلود و پف کرده کتش را روی شانه انداخته بود و سر آستین هایش در هوا تاب می خورد کفش هایش را پاشته خوابانده بود و بی حوصله ریش هایش را می خاراند.

    _فرمایش؟

    با دستان بسته چند بار به در فشار آوردم.

    _عمو عیسی من تا کی باید تو این چهار دیواری ،چها ر میخ بشم ؟
    حالم مساعد نیست.

    دستی زیر غبغب گوشت آلودش کشید.

    _حوصله کن تیام خانم زنگ زد یک ساعته دیگه اینجاست.

    سوالی نگاهم کرد.

    _خوب به نظر نمی رسی!

    کمی این پا و آن پا کردم.

    _به نظرت باید خوب باشم ؟ ۲۴ ساعته گشنه و تشنه با لباس خیس و تن رنجور زندانی ام ! در ضمن نیاز به سرویس بهداشتی دارم.

    خجالت بار و کلافه دستی به سرش کشید.

    _شرمنده . دیدی دیشب چه سلیته بازی در آورد که،دیشب احوال خودمم ریدیف نبود.هر وقت زهماری می خورم عینهومن خرس می افتم به خواب و دو روز سر درد امونم رو می بره.

    سرما فشار مسـ*ـتانه ام را بیشتر کرده بود.

    انگار متوجه حالاتم شد که تند تند قفل و زنجیر را از کلوم در گشود و بند دور دست و پایم را هم گشود و گفت:

    _مستراح اونور حیاطه کنار خونه ی سرایداری.بدو تا نریخته‌.

    خجالت زده به سمت انتهای حیاط دویدم.

    ***

    صحن کوچک خانه ی سریداری پاکیزه و مرتب به نظر می رسید.
    پرده های توری آویز شده از شیشه های تمیز مشخص بود و گواه وجود حیات انسانی در این قسمت از باغ بود.
    جنب اتاقک سرایداری گاراژ ی بود که چند بشکه ی بزرگ نفت و گالون های بنزین و قوطی های فلزی روغن اتومبیل و جعبه ی های فلزی و اقسام آچار و ابزار مکانیکی توی چند قفسه به چشم می خورد.اما آنچه توجهم را جلب کرد اتومبیل شاسی بلند سفید رنگی بود که روی چاله ی مکانیکی گاراژ پارک شده بود.کمی از گاراژ فاصله گرفتم اما سلول های خاکستری خاطراتم به جنبش افتاده بود .گمان کردم اتومبیل برایم آشناست.! سر سحرانگیز رایحه ای در مغزم تداعی شد!شبیه وقت هایی که صحنه ای برایت آشنا می نماید و بعد از فشار آوردن به مخیله ات می فهمی ،این صحنه را در رویای صادقانه ای دیده ای! نمی دانم آیا دیگران هم چونین تخیل و خواب های صادقه ای را تحربه می کنند یا نه اما من به کررات این حس را تجربه کرده بودم.

    شانه ای بالا انداختم« فکر کنم خیالاتی شدم»

    وسط حیاط عمارتی بزرگ و آجری با بالکن بلند و طویل که دو پلکان عریض و مارپیچ سنگی اش در هر دو سو ،شبهه دستان پر مهر مادری بود که نگاه هر بیننده ای را به آغـ*ـوش عمارت می خواند! آجرها در با لای سر ستون ها به شکل خفته و راسته تنها تزیین عمارت ساده اما پر از جذبه بود. در میانه ی دو پلکان بلند دری بزرگ و طاقی شکل به سمت سرای زمستانه گشوده می شد که حالا با قفل بزرگ و کلنگی شکلی مهر و موم شده بود. دست نوازش خزان در جای جای عمارت آجری نمودار بود.مشخص بود که سالهاست که سر و گوش بنا از دست مهر ساکنینش بی نصیب بوده. در نوای خش خش برگ ها به سمت عمارت راهی شدم. پایین ضلع شرقی بنا ایستادم .نیمرخ بنا شبیه موجود زنده و پر از حرفی تکیده و پیر اما پر اصالت به نظر می رسید. ردیف های مرتب اما خشک و خالی گلدان ها ی سفالی با سرشاخه های خشکیده شان گویای طراوتشان در ایام دور بود. در ردیف ستون ها و سر ستون ها ی گچ و ساروج خورده و معجر های چوبی و ساده که چند دندانه اش ریخته بود ،نمایی غریب و آشنا داشت. انگار که سالها یا در حیات قبل از حیات کنونی ام هوای این عمارت را بارها نفس کشیده ام باشم ، همانقدر مانوس و محبوب !
    لبخند خسته و محزونی زدم و پلکان سنگی را به سمت بالا با احتیاط قدم برداشتم. مرکز ایوان درب بلند و طاق دار با سر در چوبی و گره چینی شده ای داشت که تارک پیشانی اش با کتینه ی عربی و شکسته ای منقش شده بود و سوره ی «وان یکادش » نظر بند قد و بالای بلند ورودی سر سرایش بود . ایوان با یک رشته ی بلند و دو سویه از اتاق هایی با درهایی دولنگه ی چوبی و ساده اما رنگ و لعاب سبز آبی اش به صورتم رنگی از ترنم آرامش می پاشید. پنجره های مستعطیلی چهار تایی اش ملبس به پرده های پشت دری ململ سفید ،هویت داخل اتاق ها را پنهان می کرد.
    باز هم عطری در ضمیر ناخودآگاهم تداعی شد.هرچقدر غریب تر همانقدر قریب نواز تر.

    صدای عیسی بلند شد.

    _کم دور دور کن دختر، الانه که این ننه ی دیو دو سر پیداش بشه !

    لیوانی چای را در دستانش بالا برد و از پایین پله ها سمت غربی عمارت ،یعنی محبسم را نشانه رفت.

    بی میل دل از آغـ*ـوش مادر عمارت کندم و از سمت غربی پله ها طلوع نکرده ،دوباره غروب کردم!

    حالا همگام با عیسی روی تار های کوک برگ های زرد، نوای خزان می نواختیم.
    گیس آشفته ام را باز کردم و همانطور که درختان بلند و غار غار کلاغان را پشت سرمان جا می گذاشتیم پنجه ی دستانم را شانه وار به موهایم کشیدم.

    _میگن اینجاخونه ی کد خدای ده بوده .معمارش لطف علی، مرد مومن و مردم داری بوده که موقعه ساخت بنا دل و دینش رو دختر کد خدا می بره ! گویا ماه جان ، دخترک نرم و نازک کد خدا برای دادن کتیبه ی سر در عمارت به دست پدرش آمده بوده که باد نامرد پاییز پیچه ی دخترک رو بالا نی زنه و دل و دین شاگرد معمار روس میبره ! تا جایی که جسارت کنه و دو خط نومه بزاره کف دست خونه شاگرد حاجی !
    قصه اش زیاده... سر همین ایوون به باد کتک می گیرنش و تو زاغه ی احشام ته همون انبار علوفه یک ماهی زندانی بوده بنده ی خدا.

    گیج و منگ اما در تب و تاب گفتم:

    _ باقیش؟

    دست از سر مو هایم برداشتم و لیوان تعارفی چایش را قبول کردم.حالا به درب انبار رسیده بودیم.
    خنده ای کرد.

    _ اینا رو داشی تاراز برام گفت، و الا من که اهل این دیار نیستم !

    با هیجان یک قلپ چای را به زور قورت دادم.

    _نگفتم کی گفت که ! آخرش رو بگو.

    _آخرش مبارک شد ! ایشاله آخر تو هم مبارک بشه!

    تب هیجان آنی ام فرو کش کرد .

    _بچه...دیشب تا صبح عینهو من سگ سوزن خورده دم در بار انداز چرخ زدم ،تا یه وقت این دو تا نفله هوایی نشن. الانم تو یکی از اتاقا کپیدن!

    نگاهی به سر و گردن نیمه عریانم که با تاب دو بنده ای پوشیده شده بود و شلوار خاکی ام انداخت. اخمی کرد و کتش را روی شانه ام جا گذاشت‌.

    _لباسات رو دیشب انداخت تو آتیش ! این تنت باشه تا چاره کنم برات.

    سرم را با خجالت پایین انداختم.
    لقمه نانی را که دقایقی بود در دستش بود را به دستم داد.

    _اینو بخور ته دلت رو بگیره اینجا شپشک قاپ می ندازه.

    آهی کشید.
    _عذاب وجدان پدرم رو درآورده! سالهاست لب به این کوفتی ها نزدم به مولا، سفر آخری که رفتم پابوس شاه خراسون توبه کردم ، اما دیشب عذاب وجدان واس خاطر تو مجبورم کرد ،برا خاطر یه دیقه فراموشی توبه بشکنم!
    غریب به ۴۰ساله تو کار خلافم.قمه کشی خبط کوچیکم بوده !

    تنم لرزید.

    _ رم نکن ! هیچ وقت قاطی ناموس مردم نشدم! این یه قلم به گروه خونیم نمی خوره!
    قرارمون این نبود. تیام خانم گفت فقط یه گوش مالی کوچیکه.
    منم فرک کردم دعوای دو تا زن ، سر شوهره!
    بهش گفتم« این کارا افت داره واس ما! » اما گفت «عیسی کم داشی جورت رو نکشیده » دقیقا دست گذاشت رو نقطه ی ضعفم ! گفت «یه زنیکه نشسته زیر پای ایاز ،کمک کن حلش کنیم.»
    سکوت کرد و با ترحم نگاهم کرد.

    _نمی دونستم داستان بیخ در بیخه؟

    _یعنی چی؟ نکنه باور کردی حرفای دیشب رییست رو .به خدا من خودمم گیج گیجم. انگار اینا همه خوابه!

    _ قسم نخور ،باورت دارم بچه.غلط نکنم کار خود سپهر نامرده .دل خوشی از این طایفه نداره! طرف خودش نادرسته عالمه!

    _ عمو عیسی شما اینا رو می شناسی؟

    انگار حواسش جای دیگری بود.چشم به عمارت دوخته بود ،که دوباره خطابش دادم .

    _با شما بودم ها شما اینا رو می شناسی؟

    چشمان راه گرفته اش را دوباره سر به راه کرد.

    _ کلهر ها آدمای بدی نیستن.منتها....

    _کلهر ها؟

    _آره دیگه من از سر یه جریانی تاراز کلهر رو می شناسم.

    کاه گل های دیوار را با ناخن کند و یک لنگه ابرویش را با اخم بالا داد و ادامه داد.

    _به مولا که مرده برای خودش.منها برادرش ایاز یه کم شیش و هشت می زنه طلفی.این دختر خاله شون هم تیام ولوله جادوییه که خدا عالمه!
    منم زیر بار دین تارازم والا ،ما رو چه به زن دزدی!!! الانم کعنهو خر موندم زیر پالون دین تاراز و گل تو دختر!


    کلهر .کلهر.کلهر بارها در سرم چرخ خود و آونگ شد.نامش هر بار ضربه ای مهیب به کاسه ی سرم شد.جرقه زده شد و باروت آگاهی ام شعله گرفت.بوم.انفجار.‌‌..

    _خدای من چقدر احمقم من!

    _ای بابا باز که چپه شدی دختر!؟

    در حالی که دستم را می گرفت تا از سقوط نجاتم دهد.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف[۳/۵،‏ ۹:۲۲] سلیمانی مهر:

    پارت نود و پنجم

    به آن روز بارانی فکر کردم .
    مردی شادمان و دستپاچه،خودش را کلهر معرفی کرده بود و پیوسته تشکر می کرد.
    آنروز رفتار عجیبش را به پای رفتار های نا متعادلش گذاشتم.
    با خودم گفتم«اسمش چی بود؟چرا یادم نمی یاد؟ فقط کلهر رو یادمه! من که کاری نکردم.پس چرا باید الان اینجا باشم.» انگشت مرور خیالم را زیر تک تک خطوط برخورد های آقای کلهر ، کشیدم .
    ناگاه ذهنم روی قطره ی جوهر چشمان لیلا درنگ کرد. سر بند تمام بند های کلهر به نقطه های چشمان شهر آشوب لیلا ختم می شد.
    عیسی بی مجال و بلند به سمت درگاه انبار سر چرخاند و فریاد زد.

    _اومدم. بابا اومدم.

    تکانی خوردم، که به نشانه ی هیس انگشت اشاره اش را به بینی گوشتی اش چسباند.

    _سه نکن جان خودت!به گمانم خودشه!

    آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه کوبش تند در نشده بودم ! حالا که به خودم آمده بودم ،ضربات مکرر و تعجیل زده ی به کوبه ی در به گوش می رسید. عیسی تند تند دوباره دست و پایم را طناب پیچ کرد و از انبار بیرون زد.
    درب چوبی را روی هم آورد و زنجیر را دو دور دور دستگیره های در پیچید‌. آنقدر دستپاچه بود که قفل دوبار از دستش در رفت و افتاد.
    بعد از چفت کردن قفل با فریاد «اومدم ،اومدم» از جلوی دیدگانم محو شد.
    تکه موی افتاده روی صورتم را با دستان بسته پشت گوشم فرستادم و نفس عمیقی گرفتم.
    صدایش از زیر دالان به گوش می رسید.
    _ماه جان فشارش بالا رفته بود به گمانم مهربان باز فضولی کرده! چون روزی که بهم خبر دادن ایاز تیر خورده،مهربان پشت در فال گوش وایساده بود آخرش جفت گوشای این زن رو از ته می برم!
    پیرزن فشارش رو بیست بود،خوبه زود رسیدم وگر نه خونش می افتاد به گردنم!
    احتمالا تا الان زنیکه ی فضول به ادریس خبر داده!
    ادریس هم که آمار نفخ شکم ما رو هم با تعداد و شماره می زاره کف دست تاراز ...
    تا سر نرسیده باید تکلیفم رو با این دختره روشن کنم ایازم پیدا کنم.
    تن ترکه و بلندش پشت شیشه ها نمایان شد.
    تا باز کردن قفل و زنجیر درب ،صورتش را به شیشه چسباند و خیره نگاهم کرد‌.
    درب که باز شد مسیر مایل به راست نگاهش را گرفت و یکسر روی سرم آوار شد.حالا در روشنی روز اندام رسیده و بلند بالای زنی زیبا با چشمان سیاه و مخمورش که رج های مژه های سیاهش روی صورتش سایه انداخته بود با کمند شرابی و سرخ موهایش ،بی شک زیبا ترین جلاد هر اسیری بود!
    غم و خستگی و عصبانیت کمی صورت گندم گون تندش را بی رنگ کرده بود. هاله ی سیاهی زیر چشمانش را گود انداخته بود.
    سیلی محکمش روی دهانم شیرازه ی ، برگ برگ آنالیز هایم را از هم پاشید و دوباره طعم و چکه ی خون را از گوشه ی لبابم روان کرد.

    _بی پدر حرف می زنی یا دهنت رو پر کاه کنم. زر بزن یالا !

    ناخن های تیزش زیر گلویم نشست . فشار دستان عیسی با زور به عقب کشاندش ، رد چنگال هایش از گردن تا سـ*ـینه ی برهنه ام را خط سه شاخه انداخت.
    تمام اتفاقت این دو روز با ضربه ها ی مکرر و گشنگی و سوزش گلویم باعث شده بود با هر فشار اضافه ای بی حالی به احوالم مستولی شود. چشمانم سیاهی رفت ،سرم را به دیوار پشت سرم تکیه زدم.
    نمی دانم از کجا و چطور اما لابه لای فحش های رکیک و لگد های مکررش، میان قفسه ی سـ*ـینه ام، به ناگاه تن مردی نا آشنا با ضرب به در کوفته شد.
    نفس نفس می زد. چشمانش فضای اطراف را کاوید. صدای چرق و چرق شیشه ها ی کف زمین از زیر پاهایش شنیده می شد.بی توجه به حضور اطرافیان لحظه ای به صورتم خیره شد.درد در شکم و قفسه ی سـ*ـینه ام منتشر شد و تنفس برایم سخت بود!
    با مچ دستان بسته رد روان خون را پاک کردم.
    صدای زن با تعجب بریده شد.
    عیسی خشکش زده بود.پلک های سوزناکم را به زور باز نگه داشتم .
    قامت بلند و تن عضلانی اش از زیر شلوار مشکی کتان و بلوز بافت یقه اسکی چسبان شتری رنگ جذبش پیدا بود.جذابیت صورتش، توام با اخم و حرص بود.
    قدم ها را حساب شده با ابرو های درهم و اخم آلود بر می داشت.
    عیسی خواست قدمی بردارد که اربـاب وار دست چپش را به
    [۳/۶،‏ ۱۰:۴۴] سلیمانی مهر: به نشانه ی ایست بالا برد. عیسی مثل نره شیر بـرده ای ،بی یال و کوپال که زیر تازیانه ی رام کننده اش ، آرام می گیرد، رام و نرم به کنجی خزید .موهای سیاه و برق چشمان عسلی روشن اش مثل برق تیز چشمان گربه ای در شب می درخشید . لحظاتی رخ به رخ زن ایستاد و پیروز مندانه نیش خند دندان نمایی زد.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت نود و ششم


    _خیال کردی خیلی زرنگی تیام؟ شیطان از آکادمی من فارغ التحصیل شده،بعد تو می خوای منو سر بچرخونی؟

    نگاهش تن رنجورم را از نظر گذراند و آرام آرام و با احتیاط به سمتم قدم برداشت‌ ،که تیام غرید.

    _از کجا فهمیدی اینجام؟
    کمین کرده بودم.واقعا گمان کردی بعد بیست و چند سال اومدم احوال ننه بزرگم رو بپرسم؟؟؟ مطمئن بودم اینجا پنهانش کردی منتها آخرین باری که اومدم اینجا هفت سالم بود.آدرس رو یادم نبود.هر چی هم که بهت گفتم دختره رو بسپار به خودم کله شقی کردی! منم مطمئنت کردم پیش پیر زنه می مونم و مراقبشم تا از خونه بزنی بیرون .شب تا صبح کشیک دادم تا بالاخره صبح از ننه بزرگت دل کندی و منم افتادم دنبالت...

    پوزخندی زد و روبرویم ایستاد. از بالا به پایین نگاهم کرد،کنج دیوار مچاله شدم کف پاهایم را ستون زمین کردم و زانو هایم را در شکم مچاله کردم. حدقه ی
    چشمانش لرزید. معنای نگاه خیره اش برایم نا خوانا بود .روبروی زانوانم چمباتمه زد و یکی از زانوانش را ستون وار به زمین تکیه زد.
    ترسیده چشمانم را بستم و سرم را به زیر کشیدم.
    آرام دست برد و چانه ام را به نرم ترین حالت ممکن بالا کشید.

    _چشماتو باز کن!

    پلک هایم لغزید و در نگاه بیمار گونه اش ثابت شد.دوباره لبخند نیش نشانی زد.
    تک، تک اجزای صورتم را رصد کرد و نگاهش روی خون کنج دهانم ثابت ماند.حالت صورتش مثل مرده سرد و ثابت و یخ بسته شد، از لای لب های مردانه و نیمه بازش نفس های سردتر از هوای محیط ،چند بار با شتاب بیرون جهید! انگشت شصت دستاش را روی رد خون کنار دهانم گذاشت و لکه را روی لب زیرینم کشید. مثل نقاشی که به اثر هنری اش خیره می شود. به دورنمای بوم صورتم خیره شد‌.
    شصت انگشتش را نزدیک دهان برد و طعم خون را چشید.لحظه ای چشمانش را با آرامش بست و فورا لب زیرینش را در دهان کشید و ثابت و براق به صورت مچاله شده ام از چندش خیره شد.
    انگشت اشاره اش روی رد چنگ های تیام پیمایش کرد و روی جناق سـ*ـینه ام ثابت ماند.
    از برخورد دستان سردش روی سـ*ـینه و گردنم به خود لرزیدم.
    دستان از مچ بسته ام را روی سـ*ـینه و گردنم سپر کردم و با تندی و ترس عقب نشستم و بیشتر به دیوار چسبیدم. نگاه ملتمسم را به عیسی دوختم. عیسی ناتوان و کلافه چند با دستانش را در جیبش فرو کرد و روبه مرد ناشناس و عجیب گفت:

    _آقا سپهر...

    سپهر دوباره انگشت سبابه اش را به نشان سکوت بالا برد.

    _بیرون.

    عیسی ناراحت و ناراضی از درب بیرون رفت.

    اخمی کرد. انگار به حالت طبیعی تری رسیده بود. گفت:

    _خانم دزده تویی؟

    سر تا پایم را کاوید. و پوزخندی زد.
    پاکت سیگار را از جیب تنگ شلوارش بیرون کشید و در حالی که نخ سیگار را لای لب هایش نگه داشته بود و پی فندک می گشت.چشمان جمع شده اش را به صورتم دوخت.و هنگام حرف زدن سیگار لای لب هایش آلاکلنگ شد.

    _ربطت با ایاز چیه؟

    تیام خم شد و شعله ی روشن فندک را زیر سیگارش گرفت.پکی به سیگارش زد و دودش را به صورتم پاشید.
    سرفه زدم. درد گلو و گونه و دهانم باعث شد صورتم را جمع کنم.
    تیام منتظر نگاهمان می کرد. به زور صدایم را پیدا کردم.

    _براتون سو تفاهم شده.

    صدای خودم بود رنجور و از درد سوزش گلو گرفته.

    _من هیچ ربطی به این آقا ندارم تا یک ساعت پیش حتی نمی دونستم ایاز کیه.!

    تیام غرید .

    _زر مفت نزن! این کارت رو تو کیفت پیدا کردم،شماره ی ایازه!

    نگاهم روی کارت سیاه و سفید ثابت ماند.آشنا بود،همان که روز آخر برای تشکر کف دستم گذاشته بود.
    نگاه سپهر بین من و تیام در رفت و آمد بود. به سمت تیام معترض شدم.

    _ اگر از اولش مثل آدم حرف می زدی روشنت می کردم . دو روزه ذکر ایاز گرفتی ،هی میگی ایاز کو؟ ایاز کو؟ انگار تو جیب بغـ*ـل منه !

    از درد گلو صورتم مچاله شد. سپهر ابرویی بالا انداخت و دوباره نگاهم کرد‌.

    _من ایاز شما رو به اسم آقای کلهر به یاد دارم.یکی از اربـاب رجوع هام بود.برای انحصار وراثت اومده بود.آتیشش زیادی تند بود ،گمان می کرد با یه دادخواست سند منگوله دار خونه ی موروثی رو قرار بزارن، کف دستش.بهش گفتم «روند و روال قانونی داره...»
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف[۳/۶،‏ ۱۴:۲۷] سلیمانی مهر:

    پارت نود و هفتم

    خواستم نام لیلا را به زبان ببرم اما ترسیدم بی دلیل و بر اثر یک شک باطل لیلا را به دردسر بیندازم.
    هنوز حرف های لیلا در خاطرم پرنگ بود«تو آمار منو به سام دادی»
    درنگی کردم.
    صدای سپهر بلند شد.

    _باقیش؟؟؟

    _هیچی دیگه قرار شد خودش یه وکیل بگیره که هی مجبور به رفت و آمد نباشه.البته من بهش گفتم باید تو روزنامه آگهی بشه و فعلا نیازی به حضورش نیست.تا این که حدودا یک هفته پیش بود اگر اشتباه نکنم،یهو سر و کله اش پیدا شد،رفتارش یه کم عجیب بود،خیلی خوشحال بود.همش تشکر می کرد و. به خاطر رفتار روز اولش عذر خواهی می کرد.
    سپهر دوباره ابرو بالا انداخت.

    _آخه روز اولی که اومده بود دادخواست بده یه کم شلوغ کاری راه انداخت،که ما کارش رو راه نمی ندازیم...

    خلاصه بعدش یه کارت از جیبش بیرون کشید و گفت تو کار صادرات و واردات محصولات کشاورزی هستن.گفت«اگر نیازی بهش داشتم،در خدمته»
    به نظرم طفلی یه کم قاطی پاتی ، داشت.والا من با یه کشاورز یا حالا صادر کننده ی گوجه و خیار چه کاری می تونم داشته باشم.
    سپهر میان گلو خندید‌.تیام عصبانی نگاهش کرد. و قدمی به جلو برداشت.

    _ هوی درست حرف بزنها.صادرات دارو های گیاهی!

    _حالا هر چی!
    خیال کردی من از اون دست دخترای هول و تشنه ام که با هر آدم یقه چاک داده و معلوم و الحالی وارد رابـ ـطه بشم؟

    تیام به سمتم حمله کرد.
    سپهر لگدش را در هوا گرفت.

    _دروغ می گی مثل سگ.تا دیروز می گفتی ایاز رو نمی شناسی!

    _چون مثل آدم بلد نبودی حرف بزنی یکسره غلاده می بری!

    چشمانش گشاد شد و باز پره های بینی اش باز و بسته شد.
    سپهر از روی زمین بلند شد و پیش دستی کرد و به سمت عقب کشاندش.

    _از من بترس به من می گن تیام...

    _سعی ام رو می کنم اما قول نمی دم...چون به منم می گن گلاره!

    سپهر در حالی که سعی می کرد آرامش کند ، قهه قهه ی مردانه ای زد و رو به من گفت:

    _من جای تو باشم تو این شرایط سر به سر زندان بانم نمی زارم.

    تیام رو به سمت سپهر اعتراض کرد.

    _چته هی غش غش می خندی.
    باز چشمت به یه زن افتاد نیشت باز شد.از این ناجنس بترس.

    دوباره خندید.

    _اتفاقا قبلیا قاطی داشتن، این خود خود جنسه.

    خنده اش ته کشید و جدی شد.

    _تیام بی گدار به آب زدی خواستی کوسه ماهی شکار کنی !اشتباهی شاه ماهی تور کردی!

    چشمان تیام گنک و متعجب شد،از تقلا ی حمله دست کشید.

    _چی می گی سپهر؟؟؟

    _یه دیقه به قول خانم قلاده به دهن بگیر تا بگم.!

    [۳/۶،‏ ۱۴:۳۲] سلیمانی مهر: از توهین سپهر رنجیده و عصبانی بود اما ناچارا سکوت اختیار کرد.

    سپهر تلفن همراهش را از جیب اش بیرون کشید و انگار که دنبال چیزی باشد کمی صفحه را بالا و پایین کرد.صفحه ی روشن تلفن همراه را مقابل صورت تیام نگه داشت.

    _این عکس رو رمضون فرستاده! روزی که حکم تخلیه رو این خانم تو عکس با ایاز بردن دم در و گفتن که« فقط شش ساعت وقت دارن تا خونه ی سرایداری رو تخلیه کنن.»
    بهم زنگ زد و این عکس رو نشونم داد و پرسید می شناسمش یا نه رمضون ایاز رو می شناسه تا کفت یه زنه با ایاز بوده بلیط هوا پیما گرفتم و خودم رو رسوندم.رمضون شک کرده بود که از داستان مواد و عتیقه بو بـرده باشن!

    حالا به نظرت این زنیکه ی شاسی بلند و بلوند شبیه این خانمه؟؟؟

    نگاه حسود و مواج تیام در مقابل صفحه ی روشن تلفن سیاه و تاریک شد!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا