رمان شاهزاده سنگی | Mahdieh jafary کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.jafary

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/21
ارسالی ها
84
امتیاز واکنش
726
امتیاز
276
سن
19
محل سکونت
مشهد
به نام خدا

نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:
شاهزاده سنگی
نویسنده: Mahdieh jafary | کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @*Adonis*
ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه :
سِر‍‌ِن ها موجوداتی با قلب و چشم سنگی هستند و سپهر هم از همین نوع است. ولی قلب او متفاوت و از طلاست زیرا او شاهزاده است. شاهزاده ای که تبدیل به دزد شده است و به همراه برادرش برای زنده ماندن تلاش می کند.
هیچ چیز هیچ وقت طبیعی نبود و حضور آن دختر که به نظر می رسید راه نجات است فقط همه چیز را بدتر کرد...

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Adonis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/19
    ارسالی ها
    610
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    435
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud-1-jpg.186480

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    مقدمه :
    " با دستانش قلب من را هدف گرفته است و من هیچگاه اینقدر قلب سنگی ام را در تقلا ندیده بودم... تقلای میان احساس و غـ*ـریـ*ــزه... او جلوتر می آید و من عقب تر می روم... در مشتش هستم .
    او هیچگاه نفهمید احساسات من به او قوی تر از هر نوع حسی است ... شاید حتی قوی تر از خوی حیوانی اش ... "

    من می گویم دنیای من دنیای من است .
    او می گوید دنیای من دنیای من است و من حالا می فهمم
    نباید اصرار می کردم
    دنیای او دنیای من هم بشود...
    هیچگاه...
    دنیای او واقعی نبود !

    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

    Part1#
    سپهر لباس تقریبا کهنه اش را از تن بدر کرد و با لباسی که راد به سمتش گرفته بود تعویض کرد. فضای تاریک غار همرنگ با روزگار تاریکشان، بی نور و امید بود. تنها نقطه نورانی آنجا مشعلی بود که بر دیوار غار نصب شده بود و سپهر با خود فکر می کرد که آیا این مکانی که اکنون می روند می تواند نقطه روشن زندگی شان باشد؟
    نباید کسی متوجه می شد که آن ها از غار خارج می شوند. رفتن به شهر و خارج شدن از جنگل برخلاف قوانین راهزنان کم سن بود و هیچکدامشان دلش نمی خواست تنبیه شود، مخصوصا برای آن دو نفر که به خاطر نژاد و گونه شان در صدر جدول خطر ها بودند. شهر هیچگاه برای آنها جای مناسبی نبوده و نیست.
    ***
    آن دو نفر با شنل های سیاه رنگشان از دل جنگل گذر کردند و با تلاش های فراوان دروازه شهر را هم رد کردند. شهری که واردش شدند پر از خرابه بود. شاید کسی باورش نمی شد که این شهر خراب و ویران در گذشته مشهور به نگین سرزمین "آروما " بوده است. گذشته ای که چندان دور به نظر می رسید گویا صدها سال از آن گذشته است، در حالیکه تنها ده سال از آن واقعه شوم می گذشت. همان واقعه ای که نگین سرزمین را مبدل به تحفه ای ناچیز برای رعیت جماعت کرده بود.
    سپهر و راد گوش هایشان را تیز کرده بودند و با هر قدمی که بر می داشتند کوچکترین صداها را از نظر می گذراندند. آن دو قدی تقریبا برابر داشتند و اگر بیشتر توجه می کردی و چشمان سنگ مانندشان را می دیدی، می فهمیدی سرن هستند. موجوداتی با چشم ها و قلب هایی سنگی. نژادی متفاوت از مردم سرزمین آروما. سرزمین اروما متشکل از انسان ها و جادوگران بود اما آنها به هیچ وجه عضوی از آن سرزمین محسوب نمی شدند.
    اگر انسانی آنها را می دید بسیار تعجب می کرد چراکه سرن ها در سرزمین تسخیر شده آروما پا نمی گذاشتند. سرزمین واقعی آن دو سرن زیر زمین بود. زیر فرسنگ ها فرسنگ سنگ. سرزمینی که اگر بدتر از سرزمین آروما نبود بهتر هم نبود.
    هر دو سرزمین ده سال بود که در حال جنگ با دشمنی واحد بودند با این تفاوت که انسان ها مغلوب شده بودند اما سرن ها هنوز هم در حال مبارزه بودند.
    شهر ساکت تر از چیزی بود که نامش را بتوان ساکت گذاشت. نه نشان از خواب مردمان بود و نه نشان از بی سکنه بودن. آنجا فقط و فقط ترس بود که مانند موریانه ای تن شهر را به این ارامش و سکوت رعب آور متحمل می کرد و آن دو این را خوب می دانستند که در این وقت شب حتی جیرجیرک ها هم اجازه آواز خواندن ندارند.
    اوضاع سکنه شهر چندان مطلوب نبود که کسی به مانند قبل آرزوی زندگی در آنجا را داشته باشد. گداها و آواره ها مانند فرشی لول شده کناره های راه آرام گرفته بودند و صاحبان خانه ها مانند خرسی در غار با تاریکی انس گرفته بودند و کسی چه می دانست چند نفر از آنها هنوز در این سرزمین شوم اقبال نفس می کشیدند.
    -سپهر! بیا این طرف یکی دارد می آید.
    سپهر، چشمان سیاهش را به انتهای جاده دوخت و با دیدن نور فانوس های ماموران شب گرد، همراهش را به درون تاریکی هل داد و خودش هم همانجا جا گرفت. اضطراب بر باد رفتن نقشه اش چیز کمی نبود که بتوان بر آن سرپوش گذاشت.
    سه مامور با دبدبه و کبکبه در حالیکه به اطراف نگاه می کردند، از آنجا گذر کردند. سه انسان ناقابل و مزدور! سپهر از این نوع آدم ها حتی بیشتر از دشمنان اصلی شان بدش می آمد؛ زیرا خــ ـیانـت آنها بزرگتر از هر نوع خیانتی محسوب می شد. به راستی چقدر دل چرکین می بایست بود تا سرزمین مادری را به دشمنان فروخت؟ سرزمین آرومایی که به اشغال دشمن در آمده بود اکنون رو از انسان های درو برداشته بود و دشمن و دوست در این روزها به واقع مشخص می شد.
    وقتی از دور شدن آن سه شغال مزین به نام شبگرد اطمینان یافتند راهشان را در خیابان های به خاک نشسته شهر آتریسا ادامه دادند. این تنها آغاز راه بود و سپهر خوب می دانست این ماموران انسان فقط بخشی از نمایش قدرت فرمانروای دشمن هستند و خود را آماده کرده بود تا حتی جان بدهد؛ چون دلیل آمدنش به دل خطر آن هم در جایی که هیچ سرنی آب خوش از گلویش پایین نمی رفت چیزی بس مهم برایش بود و به قدری اهمیت داشت که حاضر شده بود خطر کند.
    از طرف دیگر راد نظری کاملا برعکس داشت و اگر جایش بود قلم پای سپهر را می شکست تا دست از حماقت بردارد و از این شهر شوم بیرون بروند. خودش هم متعجب بود که چرا تا الان راهش را از سپهر جدا نکرده. اگر می دانست چه خطری مقابلشان در حال وقوع است راهش را از همانجا می کشید و می رفت چون دشمنان اصلی در حال نزدیک شدن بودند.
    دو آنو به سمتشان می آمدند. دو آنوی نگهبان. دشمنان اصلی همه. دشمن واحد. دشمنان اصلی این ها بودند، چیزی از جثه کم نداشتند. اندامشان دقیقا همانند درختان عظیم توت بود با این تفاوت که برگی نداشتند و دو حفره توخالی در تنه شان به چشم می خورد.
    ریشه هایی که از آنها به عنوان پا استفاده می کردند و شاخه های پیچنده شان برتر از هر سلاحی به کار می آمد. چه کسی می دانست با این شاخه ها تا به حال چند نفر را کشته اند؟ درخت هایی انسان نما که در پیچ و تاب خون جنازه ها رشد می کردند و هر لحظه به زیاده خواهی شان اضافه می شد تا کجا پیش می رفتند؟ تنها چیزی که هنوز دل سپهر را کمی گرم می کرد مقاومت مردم سرزمینش بود. مردمی که تا به اینجا زیر سایه حکومتی شکسته و کودتا خورده به خوبی دوام آورده بودند.
    آن آنوها همانطور به سمت دو پسر می آمدند. گـه گاه تنه غول پیکرشان را به چپ و راست حرکت می دادند و این حرکت به سان ترق و تروق چوب در هنگام آتش زدن صدا ایجاد می کرد که دل مردم به ظاهر خفته را تکان می داد. راه رفتنشان زمین را محسوس به لرزه می انداخت. کم تر از یک زلزله از اعماق صد کیلومتری زمین حس می شد اما سپهر به سرعت متوجه خطر شد و خودش و راد را به سمت شکافی بین دو خانه نمور انداخت.
    -آنوها.
    تنها به گفتن همین یک کلمه بسنده کرد و دیگر حرفی نزد چون آنوها احمق نبودند و می دانستند اگر صدایی شنیده شود قطعا از اهالی نیست. قانون ناعادلانه شان می گفت حق صحبتی برای هیچ گونه ای در شب وجود ندارد. انگار آنها فقط برای عذاب دادن ساخته شده بودند. عذاب دادن به سرزمین هایی که تسخیر می کردند. عذاب دادن به مردمانی که هیچ گناهی نکرده بودند و حتی نمی دانستند آنها از جانشان چه می خواهند. کسی هنوز نمی دانست آنوها از کجا آمده اند و چه قصدی جز ویرانی و کشت و کشتار دارند. فقط می دانستند که در طی ده سال طوی دنیایشان را به لرزه انداخته بودند که تمام ظلم های پیش از آنها یک خواب بچه گانه تعبیر می شد.
    بـرده داری انسان ها ، رشته های به هم تنیده شده اجساد و کم شدن نژاد جادوگران از قتل عام تنها بخش کوچکی از دنیای سیاه جدیدشان بود.
    زمانیکه آن دو آنو با آسودگی خیال از آنجا می گذشتند سپهر دستانش را آماده نگه داشته بود تا در صورت بروز مشکل از قدرتش استفاده کند و راد قبضه شمشیرش را با اضطراب می فشرد.
    نفس هایشان آزار دهنده و غیرقابل کنترل شده بود. آنوها اما مشکلی نداشتند و با آرامشی طوفانی در حال طی راه بودند. راد به وضوح دانه ها عرق را روی تیغه کمرش حس می کرد اما سپهر، تنها از برهم خوردن ملاقاتشان می ترسید وگرنه بی توجه به عواقب حمله می کرد و در وهله آنها را تکه تکه می کرد زیرا اهمیتی نمی داد که این اولین بارشان است که از فاصله ای به این نزدیکی آنوها را می بیند. او به خودش اعتماد داشت و فکر می کرد هنرهای رزمی اش به قدری خوب است که بتواند حداقل یکی از آنها را از پا بیندازد.
    به راستی کدام یک از آن دو آنو می توانست تصور کند هم اکنون از کنار دو نفری گذشته اند که کل اربابانشان به دنبالشان هستند؟! دو پسر سرن که خواب بسیاری ها را گرفته بودند. دو شاهزاده نجیب زاده.
    آنوها که به طور کامل از انجا دور شدند سپهر نفس حبس شده اش را آزاد کرد و با لبخند به راد چشم دوخت. راد دو سال از او بزرگتر بود اما بیشتر از او ترسیده بود. دستش را روی شانه راد گذاشت و با لحن بدجنسی گفت:
    -چرا شکل قندیل های داخل غار شده ای که چکه چکه می کنند؟
    راد، عصبانی نگاهش را به جاده دوخت و با نیشخند واضحی گفت:
    -بله، تو هم نبودی که دستانت را برای به کار گرفتن قدرتی مشت کردی که هنوز فعال نشده! فکر نکن حواسم نبود! وقتی مضطرب می شوی واقعا احمق می شوی.
    سپهر یک لحظه هنگ کرد و لعنتی زیر لب گفت. باورش نمی شد هنوز باید دو سال صبر کند در حالیکه به شدت به آن قدرت ها نیاز دارد.اکنون راد فکر می کند او احمق شده؟ با ناراحتی و برای تغییر مسیر ذهن طلبکارش که مدام جمله" تو احمقی" را تکرار می کرد، گفت:
    -بیا سریعتر برویم.
    راد سرش را به نشانه موافقت تکان داد؛ اما زمانی که سپهر حرکت کرد دستش را کشید و با نگرانی برادرانه ای گفت:
    -هنوز دیر نشده می توانیم برگردیم.
    سپهر با عصبانیت دست راد را پس زد و با لحن کنترل شده و آرام جواب کسی که یار بی ریای عمرش محسوب می شد را داد:
    -من نمی توانم تا ابد منتظر بمانم و بگویم صبر! صبر! صبر! خواهر و برادرم در حال حاضر از همه چیز مهم ترند و من واقعا می خواهم آن ها را ببینم پس لطفا بیا برویم اگر نه، خودت به تنهایی برگرد.
    راد ناله ای از سر ناچاری کشید. می دانست کار اشتباهی دارند انجام می دهند؛ ولی اصلا نمی توانست جلوی انجام شدنش را بگیرد و برای اولین بار آرزو کرد کاش ارسلان اینجا بود! تنها کسی که از پس کله شقی های سپهر بر می آمد برادر بزرگتر و از خود راضی اش بود! شاید هم برعکس... اما حضورش دلگرمی ای بود برای اینکه بگوید ممکن نیست اتفاق بدی بیفتد. راد متنفر بود از این همه بی لیاقتی و ترسش که همه دنیایش را خراب کرده بودند اگر کمی شجاع تر بود می توانست جلوی سپهر را بگیرد یا حداقل سپهر را ترک کند و بگذارد هر کاری می خواهد انجام دهد. ولی نمی توانست سپهر را رها کند.
    رو به روی در چوبی ایستاده بودند. زمان انگار خیلی زودتر از انتظارشان سپری می شد. آنها باید پیش از طلوع آفتاب از شهر خارج می شدند. به همین علت سپهر بدون درنگ دستش را روی در کشید.
    در زدن در شب احتمالا بدترین کار بود! جادوگران هم خوب این را می دانستند و برای همین روی درهایشان جادویی بسته بودند تا بدون در زدن و فقط با کشیدن دست روی در متوجه مهمان ناخوانده شوند.
    در سریعا باز شد چون شخصی از قبل منتظر آنها بوده است.
    وقتی کامل از در رد شدند در با ضربه ای شدید بسته شد و تاریکی مطلق اطرافشان را فرا گرفت. بوی خاصی اطرافشان در جریان بود. بویی غلیظ و بسیار خوش. بوی چوب سوخته و خاک به باران نشسته می داد که نسبت به بوی غیرقابل استشمام بیرون بهشت بود. انگار به جادوگران خیلی بد نمی گذشت.
    وارد سکوتی پر از ناپیدایی شده بودند. چشمان راد از ندیدین پیش رویش خشمگینانه به مغز ترس را مورس می کرد.
    سپهر با طولانی شدن قفل سکوت خانه پوزخندی زد، از ترسشان خنده اش می گرفت. مثل یک عده موش ترسو در لانه هایشان پنهان می شدند. نه فقط جادوگران بلکه همه. یعنی هیچکس نمی دانست با این کارها فقط به دشمن اجازه می دهند بیشتر و بیشتر پیش برود؟ دستانش را از هم باز کرد و با حفظ تمسخر در کلامش گفت:
    -باور کن ما همان هایی هستیم که از قبل قرار گذاشته ایم و منتظرمان بودی. نه ماموریم نه نگهبانیم. بیا بیرون ما وقت زیادی نداریم.
    به دلیل اینکه می دانست جادوگرها طوری خانه شان را طلسم می کنند که صدایی از آن بیرون نرود بی پروا سخن گفت و حنجره چند ساعت در خاموشی رفته اش را حیران کرد. این طرز صحبت نتیجه بخش بود که ناگهان از پسوی تاریکی جسمی خمیده بیرون آمد و با نوری که کم-کم اتاق را در بر می گرفت به آنها نزدیک شد. پیرمردی شکسته در زمان حامل آن تن رنجور و خسته بود. ولی چشمان سیاهش شوقی داشت که بدون در نظر گرفتن حرف های آن پسر، دو مشتری دست به نقدش را می پایید.

     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 2#
    لحظاتی به سکوت گذشت تا آنکه نور چراغ ، کاملاً خانه کوچک پیرمرد را روشن ساخت . یک دست میز و صندلی چوبی کنار دیوار بود و در طرف دیگر قفسه ای پر از مواد مختلف و کتاب ها قرار داشت . تار عنکبوت ها هم که بلا استثنا گوشه های دنج دیواره را اشغال کرده بودند و انتظار می رفت در همین گوشه کنارها در جایی مهمانی موش ها برگزار باشد. در مجموع دخمه ای جادوگر پسند به شمار می رفت .
    - بسیار خوب مردان جوان بیاید بنشینید .
    سپهر و راد نگاهی به هم انداختند و با مکث رو به روی پیرمرد نشستند . از نشستن آنها صندلی چوبی صدای نا به هنجاری داد و راد را ترساند . همه جای این خانه برای راد بوی مرگ می داد. با خود می گفت من ترسو نیستم اما اینجا حتی اشباح را هم فراری می دهد.
    سپهر فانوس پیرمرد را که حالا وسط میز قرار گرفته بود ، کمی جابه جا کرد تا بتواند پیرمرد را بهتر ببیند . سایه افتاده بر چهره پیرمرد او را مخوف تر کرده بود و ریش های سفیدش را هاله ای از رنگ سیاه در بر گرفته بود .راد که او را اینطور دید فکر کرد همانگونه که فانوس قبلا نشسته بود، بهتر دیده می شد به همین علت فانوس را جدای از چشم غره سپهر ، سرجایش برگرداند. سپهر با عزمی قوی برای شروع آخرین مرحله از کارش گفت :
    - نصف پول را الان می گیری نصفه دیگر را بعد ازگذشتن خرمان از پل .
    پیرمرد خوب با این چیزها آشنا بود هر چه باشد این دو نفر اولین مشتری هایش محسوب نمی شدند ، برای همین سعی کرد مبلغ را بالا تر ببرد .
    - و اما سر مبلغ ...
    سپهر دستش را بالا آورد و اجازه ادامه صحبت را به او نداد :
    - می دانم ، می دانم جادوگر . اگر روزی شما جادوگرها چانه نزنید و بیشتر نگیرید آنوقت زمانی است که ماه روی زمین یورتمه می رود و شیهه می کشد .
    سپس دستش را به سمت کیف چرمی و رنگ و رو رفته اش برد و یک کیسه قهوه ای رنگ روی میز انداخت . صدای تالاپ کیسه و جیرینگ جیرینگش چشمان پیرمرد را از شادی روشن کرد .
    - این دو برابره پول قرارمان است.
    جادوگر دستانش را دراز کرد و آن را از روی میز برداشت . در کیسه را که باز کرد چند سکه از آن را برداشت و لای دندانش گذاشت تا از اصل بودنش مطمئن شود سپس لبخند عمیقی به جانب آن دو پسر زد و گفت :
    - برای انجامش نیاز به خون تو دارم .
    به سپهر اشاره کرد و سپهر بی معطلی دستانش را روی میز گذاشت و با خنجر کوچکش ساق دستش را خراش داد . خون به یکباره از زخم بیرون جست و مانند رودی سرخ فام از میان دستان بسیار سفید سپهر گذر کرد . جادوگر دستمال گلدوزی شده و قرمز رنگی را از جیب لباس رنگ و رو رفته اش بیرون آورد و به کمک آن خون را پاک کرد .
    - الان می آیم .
    با دستمال که سرخ تر از قبل شده بود سمت قفسه ها رفت و سخت مشغول ساخت طلسم شد . راد از این فرصت استفاده کرد و گفت :
    - مشکوک است ،به خدا قسم یا جاسوس یا منافق است ‌.
    سپهر بی حوصله و نالان گفت :
    - از نظر تو اوکام و بقیه گروه هم مشکوک هستند پس چیزی نمی شود نترس .
    اما برخلاف سخنانش در دلش آشوبی به پا بود . نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت . این طلسمی که جادوگر برایشان می ساخت نمی توانست باعث شود صدایشان را هم بشنوند ، فقط می توانست با آنها سخن بگوید اما این هم غنیمت بود . فهمیدن اینکه بالاخره آنها صدایش را می شنوند خیلی خوشایند بود .
    راد چشمانش را به فانوس دوخته و دستانش را به شمشیر چسبانده بود. شمشیرش قابل اعتماد ترین وسیله ای بود که می توانست در دست داشته باشد. نگاه به سمت منبع نور اتاق سوق داد . وقتی چشمان سنگ مانندش نور فانوس را خسته کننده شمرد و به پیرمرد دقیق شد ، پیرمرد آنجا نبود . سرگشته سرش را به طرفین چرخاند تا آنکه او را رو به رویشان یافت . یک لحظه با خود گفت این پیرمرد جن است ؟ و بعد به خودش پاسخ داد جادوگر از جن هم بدتر است .
    پیرمرد دو لیوان را روبه روی آنها گذاشته بود . رایحه دلنشینش تا به حال به بینی سپهر نخورده بود .
    - بنوشید.
    سپهر دست پیش برد تا لیوانش را بردارد که راد دستش را پس زد و رو به پیر مرد گفت :
    - چه هستند ؟ برای چه هر دویمان باید بخوریم ؟
    پیرمرد خیره به چشمان آبی راد که در هاله سیاه بود ، گفت :
    - برای انجام طلسم باید از قدرت شما دو نفر استفاده کنم . دور قصر پر از طلسم های منع کننده است به تنهایی قدرتش را ندارم .
    - اگر کلکی در کارت باشد مطمئن باش زنده ات نمی گذارم .
    - من به شما کمک می کنم اما اگر با همین رویه بخواهید پیش بروید احتمال زنده ماندنتان تا آخر هفته خیلی کم است .حالا بنوشید ‌ . مگه اینکه به من اعتماد نداشته باشید و در این صورت ...
    سپهر حرفش را قطع کرد و گفت :
    - هر چه باداباد .
    راد با تردید لیوانش را برداشت و به دهانش نزدیک کرد تا بخورد اما سپهر به سرعت لیوانش را سرکشید و روی میز برگرداند . مزه گسش خوب به دلش نشست طوری که دلش یک لیوان دیگر هم می خواست . راد با اخم گفت :
    - خب پیرمرد خوردیم حالا زودتر طلسم را اجرا کن .
    پیرمرد لبخند کریهی زد که سی و دو دندان کرم خورده و سیاهش نمایان شد سپس گفت :
    - هر چه شما بخواهید اعلی حضرت .
    سپهر و راد متعجب به پیرمرد چشم دوختند که گفت :
    - فکر کردید احمقم که نفهمم که هستید ؟ فکر کردید داستان شما من را گول می زند ؟
    راد به ضرب از جایش برخاست و خطاب به سپهر گفت :
    - برویم .
    سپهر اما مردد بود .
    - بلند شو دیگر چه دلیلی هست که ایشان ( به پیرمرد اشاره کرد ) ما رو لو نداده باشد ؟ تازه پول بیشتری گیرش می آید .
    سپهر به پیرمرد چشم دوخت و گفت :
    - راست میگوید . دلیل بیار تا باور کنیم وگرنه همین الان می رویم.
    پیرمرد پوزخندی زد . کیسه سکه را روی دستش بلند کرد و همه محتویاتش را روی زمین ریخت ‌‌‌. صدای سکه ها و بلند شدن سپهر همزمان شد ‌. جادوگر گفت :
    - چه بخواهید چه نخواهید جایی نمی توانید بروید .
    صدای جادوگر در سر سپهر اکو شد و دیدش به آرامی تار شد . روی زمین افتاد . راد با سرسختی شمشیرش را بالا آورد تا به جادوگر حمله کند اما به چیزی برخورد کرد و همراه با میز روی زمین افتاد. سکه ها و دو لیوان نوشیدنی رو به روی چشمان سپهر به همراه دوستش سقوط کردند. رسما متوجه شد که چه گندی زده است شاید ذهنش درست می گفت و او واقعا یک احمق بود . با تلاش برای سرپا ایستادن گفت :
    - به حسابت می رسم جادوگر !
    اما بعد بازوهایش شل شده روی هم افتادند و او را به خواب و دنیای تاریکش فرو بردند.
    در همین لحظه پسری از میان اتاق تاریک انتهای خانه بیرون آمد و با لبخند گفت :
    - چه کسی فکرش را می کرد به این راحتی باشد ؟
    و یک تای ابرویش را بالا داد .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part3#
    خورشید طلوع کرده بود و نورش را مثل هر روز سخاوتمندانه به این شهر سیاه شده می تاباند اما چشمان سپهر هنوز از این واقعه خبر نداشت و با ملایمت پرده هایش را روی هم کشیده بود . راد که کمتر از سپهر از آن نوشیدنی نوشیده بود سریعتر از خواب مطلقا تاریکش بیرون آمد و به پسر عمویش که همچون او به صندلی بسته شده بود نگاه کرد . ابتدا کمی گیج بود اما زمانیکه اتفافات دیشب را به یاد آورد با پایش که آزاد بود به پای سپهر ضربه زد تا بیدارش کند اما سر و صدایی ایجاد نکرد زیرا از این واهمه داشت که جادوگر سر به سر رسد . چند بار دیگر ضربه زد که ناگهان سپهر با عصبانیت چشمانش را باز کرد و سر راد فریاد زد :
    - چته خوابم می آید بگذار بخوابم .
    با فریاد سپهر راد و جادوگر که چه عرض کنم دیوار های خانه هم از جا پریدند . سپهر که بعد از دادش تازه موقعیت را سنجیده بود ساکت شد و زیر لب به راد گفت :
    - احمق جان تو که می دانی من را نباید این طوری از خواب بیدار کنی .
    راد با ناراحتی از طرز صحبت سپهر گفت :
    - یعنی تقصیر من شد که جناب عالی روانی هستی ؟ مثلا می خواستم نامحسوس کارهایمان را انجام دهم و به فکر راه فرار باشم اما با داد جناب همه چیز خراب شد .
    سپهر لب تر کرد تا پاسخ پسرعموی پررویش را بدهد که صدای قدم های کسی مانع شد . هر دو به سمت جادوگر پیر برگشتند که با حالت پیروزمنشانه ای بالای سرشان ایستاده بود . فقط سپهر اینگونه فکر می کرد یا واقعا پیرمرد ، پیرمرد نبود ؟ دیگر خمیده و تکیده نایستاده بود ، موهای سفیدش کمی به سیاهی می زد و خبری از آن ریش آبشار مانند نبود . سپهر و راد مانند ماهی دهانشان را باز و بسته کردند . پس از مدتی که با بهت از ماجرای اتفاق افتاده دور شدند ، سپهر به حرف آمد و با عصبانیت گفت :
    - آنوها یا هر کوفتی که باشند از نظرت به قولشان عمل می کنند ؟ اگر ما را آزاد کنی پول بیشتری به تو می دهیم .
    این شاید تنها کورسوی امید آن دو نفر بود . جادوگرهای حریص همیشه سر این موضوع کم می آوردند : پول . جادوگر آن ها را دور زد و پشت صندلی سپهر ایستاد . اگر می خواستند هم نمی توانستند او را ببینند مگر آنکه جغد می شدند .
    - مردان جوان ! چقدر مزاح می کنید . بگذارید ما هم شکممان را با یک چیزی سیر کنیم دیگر . من هم مثل شما برای ادامه زندگی پول نیاز دارم اما کو پول ؟
    سپهر دندان قروچه ای کرد و تمام عصبانیت در حال انفجارش را سر طناب های کلفت دستانش درآورد ، اما ناکام از ذره ای تغییر در موقعیت طناب ها رهایشان کرد . آرزو می کرد جای طناب ها این گردن پیرمرد بود که زیر دستش سانت به سانت تکان نمی خورد .
    جادوگر به تلاش سپهر قهقهه ای زد و از پشت دستانش را روی کتف او گذاشت . حس گرمای ناگهانی که درد را به سپهر هدیه کرده بود او را سر جا خشکاند . جادوگر دستانش را برداشت و در حالیکه دوباره به کتف سپهر نزدیکشان می کرد گفت :
    - اگر شما سرن ها اینقدر از گرما بدتان نمی آمد مطمئن باش قلب های کوچکتان ذوب می شد اما صبر کن ! دلت می خواهد قطره قطره آب شدن قلب طلایی ات را روی دل و روده ات احساس کنی ؟ باور کن اگر یک لحظه دیگر بخواهی تقلا کنی داخل کوره می گذارمت .
    و دستانش را فرود آورد . شوک ناگهانی ای که به سپهر وارد شد بر تنش رعشه انداخت و پس از آن دوباره درد بود که مهمان ناخوانده تنش شد . قلبش تالاپ تالاپ در سـ*ـینه اش می زد . یک لحظه تصور ذوب شدن قلبش را کرد و در لحظه بعد آرام شد . مطمئنا ارزشش را نداشت . راد هم سکوت کرده بود و سر به زیر دنبال را چاره می گشت . شمشیرها و خنجرهایشان را برداشته بودند و روی همان میزی که خوابگاه ذکاوتشان شده بود قرار داده بودند پس امیدی به آنها نبود . با تردید گفت:
    - جادوگر ! قوم تو هم از آنوها آسیب دیده اند . این بد نیست که بگذاری با این همه ظلم یه خواسته هایشان برسند ؟
    جادوگر از پشت سپهر بیرون آمد و روبه روی پسر چشم آبی قرار گرفت . راد هم بدون ترس در آن چشم ها که رگه های قرمز در اطرافش مانند اشعه های خورشید پراکنده شده بود زل زد . به یکباره با حالتی افسار گسیخته فک راد را میان دستانش گرفت و گفت :
    - با این حرف ها می خواهی رویم اثر بگذاری ؟ این را بدان من حتی اگر دلم به حال قومی بسوزد آن قوم مطمئنا سرن ها نیستند .
    و با جادو گرما را روانه تن راد کرد . راد از درد فریاد کشید اما جادوگر همچنان گرما را بالا تر می برد . به جایی رسیده بودند که راد تکانه های نامنظم قلبش را میان سـ*ـینه احساس می کرد و هر لحظه بیشتر از پیش در درد گم می شد ‌. سپهر داد زد :
    - بس کن ! ولش کن ! تو که نمی خواهی جسدش را تحویل آنوها بدهی .
    جادوگر کمی فکر کرد و از راد فاصله گرفت . راد هم خوشحال از اینکه سپهر به دادش رسیده است خواست تشکر کند که با جمله بعدی سپهر نظرش صد و هشتاد درجه تغییر کرد.
    - این خودش آش و لاش بود . نگاه کن چه بلایی سرش آورده ای ! از نظرت با این وضع می توانیم برایش زن بگیریم ؟
    جادوگر از زبان درازی های سپهر خسته شده بود کاش می توانست او را همین جا بکشد. اما یک تنبیه کوچک که ضرری نداشت . داشت ؟ به این ترتیب از آن لبخندهای نابش زد تحویل سپهر داد و به سویش حرکت کرد . هزار و یک راه در سرش بود که سپهر را به وسیله آن خراب کند و از نو بسازد اما هیچکدام به اندازه نقشه خط خطی کردن صورت به دلش ننشست . با لبخند خنجر سپهر را که در جیب گذاشته بود در آورد .
    راد هنوز سرش را پایین انداخته بود و سعی در کنترل کردن دمای بدنش داشت . اما سپهر در وضع بدتری بود . جادوگر روبه رویش ایستاده بود و با آن خنجر مانند قصابی که به گوسفند نگاه می کرد ، نگاهش می کرد .
    تیغه خنجر را روی گونه سپهر گذاشت . از سردی تیغه مقداری سرما زیر پوست سپهر دوید ولی این سرما لـ*ـذت بخش نبود . تیغه را روی لبه اش گرفت و به حالت نوازش گونه روی صورت سپهر حرکت داد . فکر لحظه ای که صورت سپید سپهر را خون‌رنگ آمیزی می کرد باعث شد فشار دستانش را بیشتر کند .
    - تق .. تق تق ...
    صدای در هرسه نفرشان را از دنیای افکار بیرون کشید و به سمت دنیای بی رحم بیرون سوق داد .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 4#
    سپهر و راد توان فکر کردن به این که یک آنو ممکن است پشت در باشد را نداشتند . رنگشان به وضوح پریده بود اما جادوگر باخیال آسوده لبخندی به جانبشان زد و گفت :
    - مهمان هایمان از دیدن شما خیلی خوشحال می شوند .
    و زمانیکه دوباره صدای کوبیده شدن در فضای خانه را در بر گرفت جادوگر در را باز کرد . اما شخصی که مقابل دیدگانش بود نه آنو بود و نه مامور سلطنتی . او یک پسر بود که صورتش توسط شنل پوشیده شده بود . تعجب کرد و او را بازخواست کرد :
    - شما ؟
    پسر دستانش را چار چوب در قرار داد و سرش را بالا آورد . شبح سیاه . این تنها کلمه ای بود که در ذهن جادوگر تداعی شد . به راستی با آن شنل سیاه و چشمان و ابروان سیاهش مانند شبحی در میان نور بود . اما چیزی که پیرمرد را وادار به بستن در و حمله کرد ، چشمان سنگی پسر بود و این حقیقت تلخ که او آمده تا طعمه هایش را از چنگش در بیاورد . پسر مانند کلاغی دزد که به سمت مالش هجوم آورده است ، رنگ نگاهش را تغییر داد . با آنکه دو تیله چشمانش سیاه بودند اما مردمک تنگ شده اش به شدت خودنمایی می کرد و پیش از آنکه جادوگر در را ببندد پسر وارد خانه شد .
    پسر با لبخندی کج موقعیتش را سنجید و با پرهای خشمش به سمت جادوگر پرواز کرد تا اجازه ورد خواندن به او ندهد . درست سر بزنگاه رسید. لبان جادوگر در حال تکان خوردن بود. باید جلویش را می گرفت.
    سپهر و راد که کاملا در جهت عکس مبارزه بسته شده بودند و دیدی از ماجرا نداشتند با کنجکاوی سعی می کردند بفهمند چه اتفاقی رخ داده است و سپهر با زیاده روی که کرد باعث شد صندلیش از پشت روی زمین بیفتد . داغ کرد ولی باز هم تلاشش را کرد تا صحنه را ببیند اما فایده ای نداشت فقط صدای زد و خورد و آه و فریاد می آمد. ناچارا به سقف زل زد اما دستانش به شدت درد گرفته بودند چون از پشت به صندلی بسته شده بودند و او اکنون روی صندلی افتاده بود!
    پسر چند مشت و لگد دیگر راهی شکم جادوگر کرد و خون کنار لبش را پاک کرد . جادوگر بی هوش افتاده بود و خون از دهانش جاری بود . فکر کرد آسوده شده اما همین که یک قدم عقب کشید جادوگر وردی خواند و باعث شد پسر توسط دستی نامرئی کشیده شود و به شدت به دیوار برخورد کند. کمرش میخ دیوار شده بود. شمشیرش با خــ ـیانـت بر روی زمین و دور از او چشمک می زد. جادوگر قدمی به سمت شمشیر برداشت. شمشیر را در دستان کیفش جای داد و مقابل پسری که از فرط ناتوانی، چون مترسک به دیوار چسبیده بود ایستاد و گفت :
    - پسر جان، آمده ای اینجا تا به همنوعانت کمک کنی ؟ اما من تو را خواهم کشت تا خواسته ات را به گور ببری .
    اما پسر نومید نشد و سعی نکرد سرش را چون هدیه ای به جادوگر و شمشیر گران بهایش تقدیم کند. او خنجرش را که برای چنین لحظاتی آماده نگه داشته بود به ناگه از آستین ساق دستش بیرون کشید و وارد شکم جادوگری کرد که حالا به قدر یک بند انگشت به او نزدیک شده بود. جادوگر به چشمان سیاه شبح زندگی اش چشم دوخته بود . نفهمید چه شده. چند ثانیه اول هیچ دردی نداشت اما زمانیکه پسر با بی رحمی شمشیرش را از شکم او بیرون کشید و عضلات منقبض شده شکمش را منبسط کرد، دردی نفس بر احساس کرد. خون روی خون لبش بالا آورد و زبان فرو رفته در آن دریای سرخ را چرخاند :
    - دووو... تی...
    ذهنش می خواست ورد بخواند اما زبانش قاصر بود و او را با حسرت از این کار روی زمین انداخت و از هوش برد . پسر لبخندی به جنازه و بـ..وسـ..ـه ای بر شمشیر خونی اش زد. رد کمرنگی از خون روی زبانش به رقـ*ـص در آمد و او بدون انزجار آن را فرو برد تا لـ*ـذت کارش را تمام کند.
    شمشیر به دست، بالای سر سپهری رفت که هنوز با صندلی چپه شده بود. سپهر با دیدن این ناجی لحظه ای از هر حرکتی اجتناب کرد و با چشمان گرد شده نگاهش کرد. این همان کسی بود که یک سال تمام ناپدید شده بود؟
    سپهر مژه هایش را محکم بر روی هم فشرد و لپانش را باد کرد. ارسلان اکنون اینجا بود؟ می دانست اکنون زمان مناسبی برای حرف های اضافه و تلف کردن وقت نیست برای همین چشمانش را باز کرد و با حرص به برادر بزرگترش خیره شد وقتی دید او هیچ کاری نمی کند بیشتر به او خیره شد طوری که فکر می کردی اکنون با چشمانش او را درسته می بلعد . ابروهایش را درهم تنید و گفت :
    - هوی یابو نمی خواهی یک کاری بکنی ؟
    ارسلان ابروهایش را به معنی نه بالا انداخت و نوچی کرد . سپس با تکیه دادن شمشیر بر روی کتفش گفت :
    - بگو ارسلان جان خواهش می کنم من را نجات بده .
    راد که از روی صدا فوراً ارسلان را شناخت با شادی ای مخلوط شده در دلهره گفت :
    - تو اینجایی ؟ پس چرا دستانمان را باز نمی کنی ؟ هر لحظه ممکن است آنوها برسند . زود باش !
    ارسلان با شنیدن این حرف بی معطلی دست از آزار برادرش برداشت و به سمت طناب های آن دو رفت. با خنجر به جان طناب ها افتاد. خون خنجر طناب ها را قرمز رنگ کرد و بلافاصله از هم بازشان کرد . از بند که آزاد شدند، راد و سپهر شمشیرهایشان را سریع السیر از روی میز برداشتند و بی توجه به جادوگر که گوشه ای در انتظار مرگ‌ نشسته بود از زندان خود ساخته شان بیرون آمدند .
    پرتوهای طلایی خورشید چشمانشان را هدف گرفتند و طول کشید تا به این تازیانه بی رحم عادت کنند . سپهر و راد از دیدن نور خورشید جا خوردند اما این حیرت بلافاصله جای خود را به نگرانی داد و باعث شد تا با تندی هر چه تمام تر به سمت خارج شهر بگریزند تا با نگهبانی برخورد نکنند . نفس هایشان در آن صبح پرماجرا با ریتم قدم هایشان ترکیب شده بود . ارسلان جلوتر از آنها حرکت می کرد و پشت سرش راد و سپس سپهر می دویدند . سپهر از دست ارسلان عصبانی بود و این خشم را سر دویدن سعی می کرد از خودش رها کند ، اما این عقده یک ساله به این راحتی کنار نمی رفت .
    باد خنک و سوزناکی که به سر و صورتشان خود را می کوفت ، حال سپهر و راد را بهتر کرد چرا که توانستند مقداری از سرمای از دست رفته شان را باز گرداند.
    - مراقب باش !
    سپهر به برادرش هشدار داد ولی خیلی دیر شده بود و او به رهگذری انسان برخورد کرد و هر دو روی زمین افتادند . ارسلان سرش را پایین انداخت تا چشمانش را مخفی کند ‌. سپهر و راد هم به تبعیت از او این کار را انجام دادند و با سری افتاده از رهگذر ژنده پوش فاصله گرفتند .
    خوشبختانه بقیه راه را بی دردسر طی نمودند و از شهر خارج شدند . چون این شهر هیچ دروازه ای نداشت به راحتی رد شدند وگرنه در شهرهایی چون نمودا ، آدلسا و دلب راه های عبور و مرور به شدت محافظت می شدند . شاید بیشتر به این خاطر که خاندان سلطنتی آنوها در این سه شهر رفت و آمد زیادی داشتند .
    اندک زمانی بعد از خروج از دروازه شهر به نقطه ای رسیدند که اسب ارسلان بسته شده بود. سرعتشان را کاستند و کنار اسب به استراحت ایستادند. ارسلان دستش را نوازش گرانه روی یال و کوپال اسب سیاهش کشید و افسارش را در دستان عرق خورده اش گرفت. زمین اطرافشان خشک و ترک خورده بود و تک درختی که اسب به آن بسته شده بود هم از نعمت سرسبزی بی نصیب بود. اسب شیهه کشید و از دیدن صاحبش ابراز خوشحالی نمود . سپهر و راد اما با حالتی طلبکارانه به او زل زده بودند و ارسلان می دانست چرا . برای همین پوفی کشید و گفت :
    - اول به قدر کافی دور بشویم بعد صحبت می کنیم .
    پس از این حرف هر سه پیاده به همراه اسب به دل جنگل شمالی وارد شدند .
    قطرات شبنم روی کمر برگ ها و گلبرگ ها به زیبایی خودنمایی می کردند و برگ های پاییزه با رنگ های رنگین کمانی خود زیر پایشان را فرش کرده بودند . گاهی آواز پرنده ای شکارچی در آسمان آبی طنین می افکند و سنجاب های بلوطی را محتاط می کرد و اما این سه مسافر خسته در میان حیوانات، عجیب و شگفت انگیز به نظر می آمدند . ارسلان از دو نفر دیگر قد بلند تر بود و چشمان سیاهش میان پوست سفیدش همچون چشمان عقابی سفید می درخشید . بینی ای متوسط داشت و لب های باریکی که در هنگام لبخند زدن تنها کمتر از نصف دندان هایش را به نمایش می گذاشت . بیست و خورده ای سن داشت و موهایش به نسبت سپهر تیره تر بود . راد اما متفاوت تر بود و چشمان آبی با مردمک خاکستری داشت . در هنگام نور خورشید هاله سنگ مانند چشمانش ، کمی برق می زد و در شب تاریک و خاموش می شد . موهایش طلایی و لبان کوچکش چهره ای دلنشین از او ساخته بود . بینی اش هم کمی سربالا و دارای سوراخ های ریز بود که در هنگام گرماخوردگی دمار از روزگارش در می آورند و اما عضو آخر گروه که عقب تر از آنها حرکت می کرد سپهر بود . چشمان سیاه و درشتش شوق و شعفی خاص داشتند و در مواجه با دیگران بیشتر به چشم می آمدند . پوستی سفید تر از دیگر سرن ها داشت و دارای بینی کوچکی بود که او را کمی بچه تر از سنش نشان می داد . قهرمان ما شانزده سال داشت و موهای قهوه ای رنگش قالب صورتش شده بودند ، موهایی که بالایش عـریـ*ـان و پایینش کمی فرفری بود ‌.
    دیری نپایید که به نزدیک مخفیگاهشان رسیدند . مخفیگاهی که در آن از روی اجبار سکونت یافته بودند و جای دیگری نداشتند. به اینجا که رسیدند ارسلان اسبش را کشید و افسارش را در مشت محکم گرفت. سپهر و راد هم رو به رویش منتظر ایستادند تا همه چیز را توضیح دهد هر چند تنها کسی که در آن لحظه خواستار توضیح بود فقط آن دو نبودند و ارسلان هم دلش می خواست سر این دو نابغه را با افکارشان به سنگ بزند.
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 5#
    صدای گنجشگ ها به گوش می رسید و آوای باد لابه لای علف ها نوازش گرانه می رقصید. ارسلان به درختی تکیه داده بود و به غرغر های برادر کوچکش گوش می کرد .
    - تو یک سال ناپدید شدی و بعد ناگهان پیدایت می شود و وای بر من می گویی به این دلیل خبرم نکرده ای که بچه بودم ؟
    ارسلان چشمانش را می بندد و رو به آسمان اما خطاب به سپهر می گوید :
    - نه .
    سپهر برافروخته می شود و می گوید :
    - یعنی چه که نه همین الان گفتی .
    ارسلان با همان حالت خنثی نگاهش می کند و می گوید :
    - نه ! من نگفتم بچه بودی گفتم بچه هستی !
    سپهر کنار ارسلان به درخت تکیه می دهد و نفس حرص دارش را خالی می کند .
    - خودت بچه ای که بدون خبر ما را ترک کردی .
    ارسلان گویی اصلا سپهری وجود ندارد حرفش را ادامه می دهد :
    - من به شما نامه ای نوشته بود و گفته بودم که می روم .
    سپهر از جایش بلند شد . اصلا به یکجا بند نبود . نمی دانست چه کند خوشحال باشد ؟ ناراحت باشد ؟ برادرش برگشته ! اما قبلش بدون او رفته بود. این برایش خیلی گران تمام شده بود. یعنی او را لایق نمی دید؟ او که همیشه تمام تلاشش را در مبارزات می کرد و چیزی از دیگران کم نداشت.
    - ارسلان ! تو نامه ای با این محتوی نوشتی که من برای جمع آوری سپاه و پیدا کردن حامی و غیره و غیره و غیره به سرزمینمان می روم . آنوقت اکنون دست خالی برگشته ای . نه می گویی چه شده نه می گویی چرا بدون ما رفتی ! آنوقت با خیال راحت لم داده ای زیر درخت و برگشته ای به من می گویی تو بچه ای !
    سپس پایش را مانند بچه ای به زمین کوبید و ندید که راد از این تناقص در حرف و رفتار ریز خندید. گفت :
    - اصلا گوش می کنی چه می گویم ؟
    ارسلان لبخند کمرنگی زد و گفت :
    - نگو آن مگسی که یک ساعت است وز وز می کند تو هستی .
    سپهر مشتی به بازوی برادرش زد و باز کنار او نشست. می دانست بالاخره می تواند از زیر زبان ارسلان حرف بکشد. ارسلان کسی بود که سعی می کرد خود را خونسرد نششان بدهد ولی امان از زمانی که عصبانی می شد. آنوقت بود که امکان لو دادن همه چیز برایش وجود داشت. اما ارسلان دوست نداشت از اتفاقاتی که افتاده است برای آنها صحبت کند چراکه از بیشتر نا امید کردن آنها می ترسید و از آن بیشتر از این می ترسید که آنها فکر کنند او بی عرضه است. دوباره به آسمان که دست های درختان آن را مانند سقفی احاطه کرده بود چشم دوخت و گفت:
    - اصلا به من بگویید ببینم دقیقا بر چه اساسی به دیدن یک جادوگر رفته بودید ؟ از او چه می خواستید ؟ بگویید زود ، تند ، سریع !
    راد که با سکوت تا آن موقع به آنها نگاه می کرد سرش را پایین انداخت و صفی از مورچه ها را با چشمانش تعقیب کرد بنابراین مثل همیشه این سپهر بود که صحبت کرد :
    - بر همان اساسی که تو به جمع کردن سپاه رفتی بدون ما ، بر همان اساس هم ما کاری داشتیم بدون تو !
    - بگو پسره ی‌ خیره سر . چه غلطی کرده اید ؟ جایی دیده شده اید ؟ کسی شما را دیده یا مخفیگاه لو رفته ؟
    سپهر دست به سـ*ـینه نشست و با صدای بلند گفت :
    - خدایا ما را از شر ارسلان نجات بده آمین ! ( رو به ارسلان ) آخر چه کسی به مخفیگاه یک مشت دزد توجه می کند ؟
    راد از آنجایی که می دانست این دو برادر همیشه دنده لج با هم بسته اند و دلش می خواست زودتر قائله فیصله یابد تند گفت :
    - سپهر می خواست با سهیل و سورا ارتباط برقرار کند و آنها را فراری دهد .
    ارسلان چند ثانیه با بهت و حیرت به راد نگاه کرد. سورا و سهیل؟ انگار هر چه بخواهد برادرش را از جریانات دور کند بیشتر به آن می چسبد. او حتی جرئت نمی کند ریسک کند و وارد شهری که سهیل و سورا در آن هستند بشود آنوقت سپهر با نادانی سعی کرده با آنها ارتباط برقرار کند؟ جریانات ذهنش را چون دمی که در شیپور وارد شود به دهانش ورود داد و سر سپهر داد کشید :
    -راست می گوید ؟
    سپهر که کنار او نشسته بود از صدای بلند او گوش هایش را گرفت و همچون او داد زد:
    - آری! خسته شدم بس که منتظر ماندم . منتظر برای چیزهای الکی! اما نمی شود! می فهمی؟ ده سال است منتظرم ولی نشده! زین به بعد هم نمی شود .
    قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و روی علف هرزی کنار شبنم ها غلتید . با آستینش چشمانش را مالاند تا از ریزش ناخودآگاهشان جلوگیری کند و با صدای ملایم تری ادامه داد :
    - اصلا دلم می خواهد بمیرم ! این زندگی چه فایده ای دارد ؟ گفتی کنار دزدها جایمان امن است نه نیاوردم . گفتی در این سرزمین جایمان امن تر است باز هم نه نیاوردم . دیگر نخواه تلاش نصفه نیمه ام را هم رها کنم تا همان نیمچه امیدم را هم از دست بدهم !
    ارسلان دست سپهر را به سمت خودش خشونت بار کشید و در حالیکه سعی می کرد راهی برای نفوذ در چشمان برادرش پیدا کند گفت :
    - می خواهی بگویم چه شد ؟
    پوزخندی زد و با افزودن فشار بر دستان سپهر همراه با لحن تلخی ادامه داد:
    - ‌به سختی توانستم از آتشفشان گذر کنم و به دنیایمان بروم ، خطرناک بود، نزدیک بود بمیرم ولی در نهایت به سرزمین مان رسیدم . هنوز مثل قبل بود همانقدر زیبا . انگار نه انگار که دیگر ما آنجا نیستیم و این قلبم را به درد آورد. تصمیم گرفتم فرماندهان وفادار پدر را پیدا کنم، سرباز جمع کنم و مردم را به سمت خودمان سوق دهم اما می دانی چه شد؟
    لحن ارسلان تند و خشن شده بود و چشمانش از شدت خشم رو به قرمزی می زد گویا همانجا و در چشمانش آتشفشانی خفته در حال بیدار شدن بود .
    - آنها خودشان را به آن راه زده بودند . بیشترشان به بنیامین ملحق شده بودند و با صدای بلند به او می گفتند فرمانروای سخاوتمندمان ! باورت می شود ؟ با من...‌ با من مثل گداها رفتار کردند و خوارم کردند. به بنیامین خبر دادند! خبر دادند که من به سرزمین خودم آمده ام.
    ارسلان خنده هیستریک و توأم با غمی سر داد و سرش را مانند دیوانگان تکان داد .
    - نگفتند!... نگفتند که این پسر فقط شاهزاده دور انداخته شده توسط ما نیست! نگفتند که این پسر برادر سه نفر است که انتظارش را می کشند! نگفتند سورا و سهیل عزیزم را می خواهم! نگفتند این پسر داغدار است ...
    سپهر برادرش را از پشت در آغـ*ـوش گرفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد و گفت:
    - می دانم ... ببخشید ... ببخشید !
    ارسلان دستان سپهر را محصور دستانش کرد و به آرامی گفت :
    - من هم دلم برایشان تنگ شده است..‌. فکر نکن به فکرشان نیستم .
    سپهر جمله آخر را نشنید چون ارسلان آن را به صورت زمزمه بیان کرد. بله به فکرشان بود و نقشه ای در سر می پرواند که ای کاش زودتر بر زبان جاری می ساخت .
    راد کمی دور تر از آنها بود و با اسب ارسلان خود را سرگرم ساخته بود . او هم دلتنگ سرزمینش بود ولی شرایطش با پسرعموهایش فرق می کرد . او در شرایطی بود که حتی اگر می توانستند به سرزمینشان برگردند احتمال سکونتش در آنجا تقریبا ناممکن بود . پس فقط در لحظه زندگی می کرد و آزادانه به دیگران کمک می کرد . سرزمینش برایش اهمیت چندانی نداشت نه به قدری که خودش را به کشتن دهد و معتقد بود همه جا می توان زندگی کرد پس چرا برای یک مشت خاک خودمان را به خطر بیندازیم؟ اما افکارش را تا آن زمان بر زبان جاری نساخته بود و به نوعی مانند یک راوی داستان پسرعموهایش را نظاره می کرد. برایش خیلی عجیب بودند شاید اگر او هم شاهزاده آن سرزمین می بود همین گونه برای دوباره به دست آوردن سرزمینش تلاش می کرد.
    - سپید !
    ارسلان بود که اسبش را صدا می زد . طنین زیبای شیهه اسب پس از آن در جنگل پیچید و با یورتمه از راد فاصله گرفت و باعث شد سپهر بار دیگر به نام اسب اعتراض کند .
    - آخر این هم اسم است روی اسب سیاه گذاشته ای ؟ سپید ؟!
    ارسلان درحالی که رو به مخفیگاه حرکت می کرد گفت :
    - تو گفتی بگذارم سیاه زیبا من هم مخالفش را گذاشتم. در واقع تو اسم را انتخاب کرده ای پس به انتخابت احترام بگذار!
    سپهر با دندان قروچه به دنبالشان راه افتاد و گفت : عجب ! پس هنوز بازی قدیمیمان را به خاطر داری !
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 6#
    بازی آنها باز می گذشت به روز های شادی و خوش زندگی شان که در دامان بی بدیل قصر با هم بازی می کردند .
    سهیل ، سپهر ، ارسلان و سورا هم بازی های خوبی برای هم بودند و صدای شلوغ کاری هایشان در روزگار بچگی مانند نوای موسیقی به روح قصر تازگی می بخشید .
    بازی از این قرار بود که با سنگ، کاغذ، قیچی یک نفر انتخاب می شد و آن نفر در طول روز بقیه را رهبری می کرد ، بدین صورت که هر کاری می گفت باید مخالفش انجام می شد و در تمام بازی ها مثل گرگم به هوا ، آسمان به زمین و‌... این قانون حفظ می شد .
    مثلاً یک بار سر بازی گرگم به هوا که در باغ زیبا و سرسبز قصر انجام می گرفت و ارسلان رهبر آن روز بود ، به سختی آخرین نفر که سپهر بود را گرفته و داد زده بود که :
    -من سپهر را گرفتم .
    و در پایان سپهر با شیطنت گفت :
    - رهبر عزیز گفتند من را گرفته اند پس یعنی نگرفته اند و من بـرده ام .
    به این صورت از ایام بچگی این خاطره هنوز با ارسلان مانده بود و خوشش می آمد کمی به خاطر آن حرف از سپهر انتقام بگیرد ، هرچند دیگر از سن بازی ها و شیطنت هایش گذشته بود .
    ***
    هر سه شان مقابل غار بزرگ و مخفیگاه این چند سالشان ایستادند . روزی که وارد دار و دسته دزد های اوکام شدند فکرش را نمی کردند زمانی چنین طولانی در پیش رو داشته باشند .
    درختان قد بلند ، چتری هایشان را روی غار انداخته بودند و چون با جادو طلسم شده بودند تنها افراد آشنا می توانستند به غار ورود و خروج کنند .
    نگرانی راد و سپهر به دو علت بود : اول آنکه دیشب به غار برنگشته بودند و به حتم اوکام ، همان رهبر و رئیسشان ، از بابتشان نگران و مشوش بود و دوم آنکه ارسلانی که یک سال ناپدید شده بود بازگشته بود و اوکام پیر سابقه خوبی در برخورد با فراری ها نداشت .
    به همین علت بود که ارسلان روی این موضوع پا فشرد که او به غار نیاید و بعد از چندی آنها هم به او بپیوندند و جایی دیگر برای سکونت برگزینند اما چیزی که این وسط حق انتخاب را از آنها می گرفت این بود که حقیقتا سه سرن، نه جایی در شهر داشتند، نه در روستاها، نه مردم به آنها اعتماد می کردند و در هر صورت چه ارادی و چه غیر ارادی اگر دیده می شدند جنجال به پا می شد و مانند مرداب آنها را به دل خود می کشید تا آنجا که به سرنوشت سهیل و سورا متحمل شوند . پس با تردید و کمی فشار از جانب راد، رو به روی ورودی غار قرار گرفتند.
    هر سه به نوبت دست هایشان را روی بافت نرم برگ های پیچ خورده درختان ورودی قرار دادند . همان ها که مانند آبشار از بالا به پایین سقوط کرده بودند و راه غار را از انظار مردم می پوشاندند که البته خیلی غیر معمول بود از مردم عادی کسی به جنگل بیاید ولی احتیاط شرط عقل است . دلیل این نیامدن هم واضح بود : ترسی ریشه دوانده در سرزمین به نام آنوها که مانند درختان پیکر بندی شده بودند .
    شاید با خود فکر کنید چرا این سه مسافر در جنگل اقامت نمی کنند که باید متذکر شوم :جنگل های آنها به هیچ وجه معمولی نیست که پر از جانوران معمولی و گیاهان معمولی تر باشد!
    با فشار دستانشان ، گیاه و شاخ و برگ های طلسم شده اش آنها را شناخت و پس از کمی تعلل ورودی را نمایان ساخت و به سمت آسمان با حالت دست به دعا بالا رفت .
    قدمی به داخل گذاشتند که صدای بشاش و قبراق دوقلوها آنها را از ادامه را بازداشت . آرتین و آرمین نگهبان امروز در بودند و سپهر به خاطر داشت چگونه یک هفته تمام شمشیرهایشان را زیر اسطبل مخفی ساخته بود ! و هزار و یک چیز دیگر که سپهر سر این بدبختان آورده بود.
    دو قلوها که چشمانشان به سپهر افتاد با شیطنت سد راهشان شدند. آرتین مانند آرمین موهای قهوه ای سوخته و چشمان سبز داشت . آن دو مانند سیب از وسط نصف شده بودند طوری که اگر روزی جایشان را با هم عوض می کردند کسی متوجه نمی شد.
    آرمین رو به سپهر نچ نچی کرد و گفت :
    -دیشب تو و دوستت راد نبودی رئیس از دستتان عصبانی است از نظرم تنبیه حسابی پیش رو دارید.
    آرتین با همان لحن که اصلا حس نمی کردی گوینده عوض شده ادامه حرف برادرش را گرفت:
    -تنبیه حسابی! البته حساب من و برادرم با تو جداست.
    و با هم لبخند خبیصانه ای به سپهر زدند. سپهر آن ها را که کنار هم ایستاده بودند از هم جدا کرد، یکی از دستانش را دور گردن آرتین و دیگری را دور گردن آرمین حلقه کرد و گفت:
    - چرا بلف می زنید آخر مگر شما دلتان می آید تا با یگانه غارتان با خشونت برخورد کنید؟
    او از این نظر می گفت یگانه که هم از لحاظ سنی از همه کوچک تر بود و هم از لحاظ دوست دارانش . کسانی همچون زوسیما ، راهوب ، ایبی و چندین نفر دیگر بسیار مراقب او بودند . شاید عجیب باشد که دسته ای راهزن اینقدر به یک سرن علاقمند باشند ولی رفتار و کردار سپهر گونه ای بود که نمی شد دوستش نداشت . البته دوقلوها هم او را دوست داشتند ولی از سر به سر گذاشتنش خوششان می آمد.
    - چقدر هم خودش را دست بالا می گیرد بپا نیفتی کوچولو !
    آرمین این را گفت و آرتین هم تکرار کرد . سپس هر دو دستان سپهر را از دور گردنشان باز کردند و گفتند:
    -اجازه ورود دارید. ولی هنوز با تو کارمان تمام نشده سپهر! بعدا حسابت را می رسیم .
    سپهر و راد و ارسلان سمت غار حرکت کردند و چون آنها فقط سپهر و راد را دیده بودند زمانیکه ارسلان را پشت سرشان مشاهده نمودند با تعجب به او زل زدند و هماهنگ با هم گفتند :
    - ارسلان ؟!
    ارسلان سرش به معنای سلام تکان داد و به همراه سپهر و راد وارد مخفیگاه شد و دیگر منتظر نماند تا سیلاب پرسش های دوقلوها بر سرش بریزد .
    راهروی ورودی تنگه ای معمولی بود که هر چه جلوتر می رفتند بزرگتر می شد . فضای تاریک غار به سبب مشعل هایی که در یک ردیف بر دیواره های غار تا انتها امتداد یافته بودند، روشن شده بود و چون نواری طلایی که بر لباسی ساده می دوزند، غار را مزین کرده بودند .
    در انتهای مسیر راهرو مانند غار، فضای وسیعی قرار داشت که از آن به عنوان سالن اجتماعات و گرده همایی ها استفاده می کردند و باز در پایان این بخش از غار، دوباره راهرو از سر گرفته می شد، هرچند در اطراف این سالن راهروهای جدیدی هم آغاز می شد . هر کدام از راهروها برای کار خاصی در نظر گرفته شده بود ، جایی برای آذوقه، جایی برای قنائم، جایی برای زندانی ها و در آخر جایی برای استراحت خودشان که چون تعداد غار های در هم تنیده بسیار بود در این مورد آزادی عمل داشتند و می توانستند برای خود غاری برگزینند تا تنها متعلق به آنها باشد. و نباید اسطبل را از یاد برد. اسب های تازه نفس و خسته همه در آنجا نگهداری می شدند که در نزدیک ترین مکان به بیرون قرار داشت.
    و اما در این زمان به خصوص، آن سه که وارد غار شدند همه چهل و خورده ای دزد در سالن اجتماعات جمع شده بودند و رئیسشان اوکام در ابتدای همه داشت سخن می گفت . همه ساکت بودند و تنها صدای مقتدر و پر ابهت اوکام به گوش می رسید .
    اوکام مردی بود که به میانه چهل سال عمر رسیده بود و به گونه ای که ارسلان به طعنه او را اوکام پیر خطاب می کرد پیر نبود .
    - امروز ما پیروز می شویم !
    آنها که به انتهای سخنان اوکام رسیده بودند با تعجب سیل هورا و داد و هوار دیگران را نگاه کردند . انگار باز هم دزدی جدیدی در کار بود . دزدی که کل زندگی آن سه را تغییر داد .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part7#
    همه متفرق شدند و اوکام در میان جمعیت چشمش به پسرکش افتاد . سپهر! آری او همچون فرزندش آریل برایش عزیز بود و زمانیکه دیشب به غار نیامده بود به شدت دلواپسش شده بود . اما قیافه اش شوق دیدن او را نشان نمی داد چراکه در هر صورت او رئیس بود و اقتدارش نباید به خاطر یک عضو خدشه دار می شد .
    آریل تند به سمت پدرش پا دواند و به او گفت :
    - پدر! سپهر و راد برگشته اند و دوستشان ارسلان هم با آنهاست .
    اوکام رو به آریل با خشمی که تنها نزدیکانش آن را در چهره اش پیدا می کردند و از شنیدن نام ارسلان بر او چیره شده بود گفت:
    - هر سه شان به اتاق من بیایند .
    آریل چشمی گفت و از پدرش دور شد. اوکام پس از رفتن آریل به اتاقش رفت و تا آمدن میهمانانش منتظر به در چشم دوخت .
    ***
    آریل در همین زمان با شادمانی سمت سپهر و دوستانش رفت و با خنده به آنها خوش آمد گفت . سپهر به گرمی پاسخش را داد و مثل همیشه دوستش را گرم در آغـ*ـوش فشرد .
    - بسیار خرسند شدم که بازگشتید فکر کردم همچون او ( به ارسلان اشاره کرد ) سر به بیابان گذارده اید .
    ارسلان پوزخندی زد و گفت:
    - ای کاش سر به بیابان می گذاشتم .
    سپهر با اخم به او توپید:
    - یعنی چه « ای کاش سر به بیابان می گذاشتم » ؟ دوست داری بمیری ؟
    راد برای اینکه از دعوای قریب الوقوع آن دو نفر جلوگیری کند از آریل پرسید :
    - قضیه دزدی جدید چیست ؟
    آریل لبخند زد و گفت :
    - پدرم خودش می گوید اما اکنون هرسه تان را به اتاقش خواسته .
    سپهر از آغـ*ـوش او بیرون آمد و ضربه ای صمیمانه به کتفش زد .
    - برایمان تخفیف بگیری ها ! تو خوب می توانی پدرت را راضی کنی . شاید حتی توانستی او را از مجازات ما بازداری .
    - نه سپهر ! تو از کجا مطمئنی که او حتی مجازاتتان می کند ؟
    سپهر به چشمان سیاه و ابروان پرپشت آریل که از پدرش به ارث بـرده بود خیره شد و گفت:
    - چون او می خواهد قدرتش را به دیگر راهزنان نشان دهد و بگوید سزای نافرمانی چیست بی شک مجازاتی صورت می گیرد و مجازات برای ارسلان از همه ما دشوار تر خواهد بود .
    آریل لبخندی تلخ زد که بی شباهت به پوزخند نبود و سپس با تلخی اوقات از آنها دور شد. ارسلان با تعجب از این رفتار او به سپهر گفت:
    - دوستت هم مثل خودت روان پریش است .
    سپهر ایشی گفت و ادامه داد :
    - از تو که بهتر هستم حداقل یک دوست دارم .
    ارسلان گفت :
    - قانون حیات شماره دو : دوست داشتن یعنی گور خودت را کندن! فقط خانواده مهم است. خانواده یعنی قدرت!
    سپهر دستانش را به کمرش زد و گفت:
    - آری همین مانده است از یک عقب مانده فرهنگی پند بگیرم.
    اشاره سپهر به ارسلان بود که همیشه سعی می کرد قانون های حیاتش را به خورد برادرش بدهد . ارسلان در حالیکه به سمت اتاق اوکام می رفت گفت :
    - از یک فرهنگی بهتر هستم که برای رفع مشکلات به جادوگرها اعتماد می کند .
    ***
    - سپهر !
    سپهر متعجب به ارسلان نگاه کرد که او را طلبکارانه خطاب کرده بود. اکنون تقریبا به محل اقامت اوکام رسیده بودند که با پارچه ای ابریشمی به رنگ سیاه ورودی غارش پوشانده شده بود . ارسلان جلوی سپهر ایستاده بود و در همان حال ادامه داد :
    - حرفی نمی زنی! می دانم سخت است اما زبانت را بگیر! دلم نمی خواهد تا دو سال اصطبل ها را تمیز کنم یا مثل بار گذشته آن اتفاق دوباره بیفتد .
    سپهر با یادآوری آن ماجرا خندید و چشم غره ارسلان نصیبش شد . ارسلان با صدای بمش ورودشان را خبر داد و بعد از اجازه وارد شدند .
    غار اوکام بزرگ بود. دورتا دورش مشعل ها مانند تاجی طلایی بر سر پسر غار قرار گرفته بودند و آنجا را نورافشان کرده بودند. کمدی پر از کتاب یک سمت قرار داشت و روبه رویش درست در انتها، تختی چوبی بدون ملافه و تشک بود و می شد فهمید کسی از آن استفاده نمی کند و اگر کمی بیشتر آنجا بماند چوب های پلاسیده اش را موریانه ها هم نمی برند.
    میزی چوبی روبه روی در بود، پشت آن صندلی ای، هم جنس میز خو گرفته بود و کنار قفسه کتاب ها هم از همین نوع صندلی چهار عدد با آشفتگی و بدون نظم گذاشته شده بودند . طرح خاصی نداشتند و ساده برش داده شده بودند. سپهر یاد روزهایی افتاد که اوکام با بدبختی سعی می کرد کنار همین کتابخانه به سه بچه آواره سرن الفبای سرزمینش را یاد بدهد و حدود سه سال طول کشید تا آنها بتوانند روان بخوانند و بنویسند و به زبان آنها سخن بگویند . قبل تر سلام و احوال پرسی و این قبیل کلمات را در قصر یاد گرفته بودند و اگر بیشتر آن زندگی سراسر خوبی دوام می آورد کلمات بیشتری را هم فرا می گرفتند. چون برخلاف حال، مردم دو سرزمین با هم در تعاملی سودمند قرار داشتند و در صلح به سر می بردند. یادگیری زبان دوستان سرزمین هم، از وظایف شاهزادگان بود .
    اوکام که پشت همان تک میز اتاق نشسته بود ، ته ریش سیاهش را که در حال به برف نشستن بود مالید و با همان چشمان سیاه که چند دقیقه پیش گروهش را به شوق و پیروزی دعوت می کرد ، آن ها را به جلوتر فرا خواند . جمله اش محبت آمیز نبود، بلکه دستوری و مشمئز کننده بود.
    هر سه قدمی به جلو برداشتند در بینشان تنها راد سرش را با پشیمانی به زیر افکنده بود . سپهر با کنجکاوی به او نگاه می کرد و ارسلان دست به سـ*ـینه و خنثی منتظر توبیخ، دعوا، کتک کاری و در صورت لزوم ترک غار بود .
    اوکام دستانش را روی میز گسترد و با نگاه به تک تک آنها گفت:
    - فکر کردم‌ مانند این ( به ارسلان اشاره کرد ) سر به بیابان گذارده اید .
    سپهر ناخودآگاه از اینکه پدر و پسر نه تنها در ظاهر که در نوع کنایه هایشان هم مشابه هم هستند خندید و باعث شد سر سه نفر همزمان به سویش بازگردد . راد متعجب، ارسلان خشمگین و اوکام که با چشمانش می گفت " حالا به من می خندی؟ "
    لبش را گزید تا خنده اش را پنهان کند و اوکام ارسلان را مقدم بر صحبت هایش قرار داد و پرسید:
    - کجا رفته بودی ؟ و اگر رفتی چرا حالا بازگشتی؟
    ارسلان گفت :
    - خبری شنیدم مبنی بر اینکه یکی از اعضای خانواده ام هنوز زنده است برای همین با عجله به سمت سرزمینم « سرین » راه افتادم . که متوجه شدم آن شخص خواهر کوچکم است . البته چند ماهی طول کشید تا او را یافتم . تصمیم گرفتم پیشش همانجا بمانم که متاسفانه حدود دو ماه پیش بر اثر بیماری واله که تازه در سرین در حال گسترش است، فوت شد .
    اوکام متاسفم آرامی گفت. سپهر با دهان باز به ارسلان زل زده بود. چه دروغ گوی خوبی است. فقط تنها بدی اش این بود که تمام مدت مثل چوب ایستاده بود و اگر کسی نمی دانست فکر می کرد دارد درباره مرگ جوجه اردکش حرف می زند .
    - خب ارسلان اما اگر به من می گفتی بهتر می شد حالا هم باید دو ماه شیفت نگهبانی شب بایستی و اما چطور به سرین رفتی؟ ورود و خروج آنجا به شدت کنترل می شود.
    این هم یکی از مشکلاتی بود که راه بازگشت آنها را به سرین بسته بود اما مهم ترین دلیلشان نبود .
    - به صورت قاچاقی توانستم از آتشفشان وارد سرین شوم هر چند خیلی سخت بود و نسبت به «هواکش های مروری » راه را تا عمق زمین بیشتر نشان می داد .
    اوکام حیرت زده به پسر چشم سیاه رو به رویش چشم دوخت. همان که شمشیر زنی اش از همه بهتر بود و در جنگاوری مثال نزدنی بود. واقعا چطور از آتشفشان گذر کرده بود ‌و خطر مرگ را به جان خریده بود؟ مرگ بر اثر گرما از بدترین کابوس های یک سرن است و او به راستی وارد آتشفشان شده بود؟!
    - پسرم می توانی بروی .
    ارسلان ناامیدانه سرش را تکان داد و بعد از پشت کردن به اوکام چشمکی شرورانه به راد و سپهر زد و از اتاق بیرون رفت. اگر درباره خواهرش این مهملات را نمی بافت چه بسا اوکام حتی اجازه دوباره وارد شدن به گروه را هم به او نمی داد. نفسش را با آرامش بیرون داد. سخت نبود بفهمد یکی از دلایل بخشیده شدنش شمشیر بازی عالی اش بود.
    راد و سپهر در سوی دیگر پرده هنوز ناآرام و نگران به اوکام چشم دوخته بودند. اوکام از جا بلند شد. به سمتشان آمد و خیلی آرام و شمرده گفت:
    - هر دوی شما تا چهار ماه مسئول اسطبل می شوید و تا دو ماه حق بیرون رفتن از غار به جز مواقع دزدی ها را ندارید .
    سپهر لپش را از حرص باد کرد و به ارسلان قبطه خورد کاش ضایعش می کرد و دهانش را نگه نمی داشت.
    و راد فقط پیشانی عرق کرده اش را پاک کرد. اگر از کودکی در دامان اوکام بزرگ نمی شدند اوکام این قدر خودش را محق نمی دید که تنها برای یک شب بیرون ماندن از غار بدون خبر آن ها را مجازات کند.
    ناگهان اوکام چانه راد را گرفت و سرش را بالا آورد. او از هر دوی آنها قد بلند تر و به همان نسبت هم قوی تر بود. وقتی مطمئن شد راد او را نگاه می کند و نه زمین را، ولش کرد و گفت:
    - سریع آستین هایتان را بالا بزنید که کار داریم .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part8#
    ***
    در حالیکه ساق دست هایشان از زور ترکه اوکام به ستوه آمده بود از اتاق او دور شدند .
    سپهر در حال مالاندن دستش زیر لب می گفت:
    - ارسلان احمق، دورو، دله، مغرور، متبکر، خودخواه...
    دستی روی شانه اش نشست که متعلق به راد بود و باعث شد به سمت او برگردد.
    - اوکام اینطوری کرده است چرا به ارسلان فحش می دهی ؟
    سپهر دست راد را کنار زد و گفت:
    - خب فحش دادن به ارسلان خطر کمتری دارد بعلاوه او زیاد هم بی تقصیر نیست. می توانست ما را با همین بهانه ای که آورده برهاند. نه اینکه ما به اوکام بگوییم برای گردش و تفریح به جنگل رفته ایم. فکر کن اگر بود من می توانستم بگویم ما به وسیله نامه ای که برایمان فرستاده به دنبالش رفته ایم .
    راد لبانش به خنده کش آمد و گفت:
    - تو که فکر نمی کنی او حرفت را تصدیق می کرد ؟ من مطمئنم اگر این گونه می گفتی با بهت به طرفت بر می گشت یک نگاه عاقل اندر سفیه به تو می کرد بعد به سمت اوکام باز می گشت و می گفت ( حالت چهره اش را مثل ارسلان خنثی می کند و کمی صدایش را بم ) من چیزی نمی دانم . بهتر است بیشتر مراقبشان باشی .
    اینبار هر دو با هم زیر خنده زدند.
    - کتک خوردن خنده دار است ؟
    آریل این را گفت و از پشت خودش را رویشان انداخت .
    سپهر و راد که به همراه آریل روی زمین افتاده بودند شروع کردند به کتک کاری و خنده .
    داخل یکی از غارهای فرعی بودند به همین دلیل کسی آنها را نمی دید . اگر هم می دید، تشویقشان می کرد و‌ بهشان ملحق می شد.
    کمی که از سر و روی هم بالا رفتند، خسته و عرق کرده دراز به دراز کنار هم روی زمین سرد غار دراز کشیدند . سپهر وسط، راد سمت چپ و آریل سمت راست .
    به سقف چشم دوخته بودند و چقدر آرزو می کردند کاش به جای سیاهی شب، آبی آسمان را می دیدند.
    - تنبیه شما چقدر شد ؟
    سپهر هر دو دستش را بالا آورد و با بالا زدن آستینش زخم های آن را به آریل نشان داد و گفت :
    - این به علاوه دو ماه خانه نشینی و چهار ماه کار اسطبل. ببینم پدرت روانی نیست ؟ طوری مجازاتمان کرده انگار پسرش را کشته ایم . البته به تو برنخورد ها !
    آریل زیر لب چیزی زمزمه کرد که سپهر نفهمید . سپس گفت:
    - به من برنمی خورد. این کارش یعنی خیلی نگرانتان است. می دانی که آنوها این روزها چقدر زیاد شده اند. حالا بگویید ببینم کارتان با آن جادوگر خوب پیش رفت ؟
    سپهر و راد اتفاقاتی که افتاد را برای او شرح دادند . البته به آریل از هویتشان خبر نداده بودند و او فکر می کرد آنها برای یافتن پدر و مادرشان به جادوگر احتیاج داشته اند .
    آریل پس از مطلع شدن از قضایا گفت:
    - پدرم به شما درباره امروز عصر گفت ؟
    راد نه ای گفت و او ادامه داد:
    - امروز عصر به یک ماموریت خیلی مهم می رویم یعنی نانمان در روغن است اگر به خوبی پیش برود .
    سپهر سرش را روی شکم آریل گذاشت و خمیازه ای کشید:
    - نان در روغن خیلی بدمزه است که !
    آریل او را پس زد اما سپهر محکم تر او را گرفت .
    - حالت خوب است ؟ چیزی لازم نداری ؟ بلند شو دیگر خوب به تو رو داده ام ها . بلند شو!
    سپهر کمر آریل را باز هم بیشتر گرفت و گفت :
    - نمی خواهم شکم دوست خودم است.
    و چشمان سیاهش را برای او مظلوم کرد . ناگهان چشمان سیاه سپهر به رنگ خاکستری خوش رنگی در آمدند . چنان یکدفعه ای این اتفاق افتاد که آریل از جا پرید و با ترس به عقب رفت ‌ و با وحشت داد زد:
    - چه اتفاقی برای چشمانت افتاده است ؟
    راد و سپهر که با حرف او هول شده بودند مثل فنر از جایشان پریدند ولی نگاه آریل همچنان به خاکستری چشمان سپهر بود که مانند ماه کاملی میان ابرها زیباتر از گذشته چشمان سنگی سپهر را نمایان کرده بود .
    - نگاه کنید هنوز هم خاکستری است !
    راد به سپهر نگاهی کرد سپس به آریل و دوباره به سپهر نگاه کرد. ناگهان پقی زد زیر خنده و مثل نخ خیاطی روی زمین به دور خود پیچید. سپهر و آریل منتظر ماندند تا خنده او تمام شود و قبل از آنکه آنها چیزی بپرسند گفت:
    - ای وای خیلی خندیدم ، خیلی خنده دار بود واقعا ترسیدم .
    آریل که هنوز مبهوت تغییر چهره سپهر بود شمرده شمرده گفت:
    - یعنی این چشمان خاکستری طبیعی هستند ؟
    راد با تردید دوباره به صورت سپهر نگاه کرد . گویا در پی یافتن گنجی پنهان بود سپس گفت:
    - اما چشمان سپهر تغییری نکرده اند .
    آریل با هول به سپهر اشاره کرد و گفت:
    - نمی بینی ؟ خاکستری شده اند!
    راد باز هم تکذیب کرد. سپهر بین این دو مانده بود و در حالیکه گوشه ای چمباتمه زده بود. با دهان باز بهشان نگاه می کرد .
    سکوت آن بخش از غار دعوای آن دو را برای سپهر ملالت آور تر می کرد برای همین وسط حرفشان پرید و داد زد:
    - بس کنید !
    با تن آهسته تری به راد و آریل ساکت نگاه کرد و ادامه داد:
    - چشم خاکستری با چشم سیاه فرقی نمی کند . هر دویشان زیبا هستند. یا دعوا را کنار بگذارید یا من را هم راه بدهید تا دعوا کنم.
    ابتدا آریل و بعد راد هر کدام یک پس گردنی به او زدند. اخم کرده پرسید:
    - چرا اینطوری می کنید ؟
    راد گفت :
    - مگر ما سر زیبایی چشمانت بحث می کنیم ؟ ما داریم سر اینکه کدام راست می گوییم به توافق می رسیم .
    آریل حرف او را قطع کرد :
    - و مهم تر از آن ؛ واقعا برایت مهم نیست چشمانت خاکستری یا سیاه باشند ؟
    سپهر سرش را به معنای نه به طرفین تکان داد و با خنده اضافه کرد:
    - می دانم دارید با من شوخی می کنید.
    راد قهقهه ای زد که چشمان آبی رنگش مانند دو خط صاف در پیچ و تاب صورتش شدند .
    - حتی این هم می داند داری سر به سرش می گذاری !
    آریل اما همچنان به چشمان سپهر نگاه می کرد . چند بار پلک زد حتی خود را پیشگون گرفت ولی دیدش فرقی نکرد . پس از جا برخاست و با گرفتن بازوی سپهر او را هم از جا بلند کرد.
    - برویم سمت دریاچه خودت را ببین !
    راد از کلافگی پیشانی اش را مالید و به آریل گفت :
    - واقعا هجده سالت است؟ اولا سپهر تنبیه شده است و نمی تواند از غار خارج شود و دوما خب بیا از یک نفر دیگر بپرسیم ولی واقعا داری شورش را در میاوری .
    آریل موافقت کرد و گفت:
    - ولی از کی بپرسیم ؟
    سپهر بازویش را از حصار انگشتان گرم آریل بیرون آورد و خواست حرفی بزند که صدای ارسلان مانع شد:
    - اتفاقی افتاده است ؟
    ارسلان برای رسیدن به اتاقش باید از آن جا می گذشت، بنابراین آنها را دیده بود. شمشیرش در دستانش بود و لباس هایش را تعویض کرده بود . شامل شلوار پارچه ای سیاه که انتهایش داخل چکمه های چرمی اش می رفت و لباس آستین بلند قهوه ای سوخته با یقه دایره ای . روی پیراهنش که کمی چسب تنش بود دکمه های پارچه ای یقه را به هم می رساند و انتهای آستین هایش شکاف کوچکی می خورد ‌. روی پیراهن هم دو نوار چرمی به حالت ضربدری بسته شده بودند که پشت کمرش به هم می رسیدند و محل جای گذاری تیر و کمان و شمشیرش بودند .
    آریل و راد حق به جانب به ارسلان نگاه کردند و همزمان پرسیدند:
    - چشمان سپهر چه رنگی است ؟
    ارسلان شانه ای بالا انداخت و درحال گذاشتن شمشیرش در غلاف گفت:
    - همان رنگی که دیروز و پریروز و پس پریروز بود .
    آریل با چشمان گرد به ارسلان و راد نگاه کرد. راد لبخند زنان گفت:
    - دیدی گفتم سیاه هستند .
    - اما هنوز هم خاکستری هستند چطور نمی بینیدشان ؟
    و دیگر هیچ تلاشی نکرد تا به آنها بفهماند که چشمانش درست دیده اند. آنها باور نمی کردند اما چشمانش دروغ نمی گفتند.
    سپهر برای اینکه جو را عوض کند به آریل گفت:
    - داشتی درباره دزدی عصر حرف می زدی .
    آریل نگاه وحشتناکی به سپهر انداخت. هنوز هم باورش نمی شد . پس چطور او می دید ؟
    بدون پاسخ به پرسش سپهر با خشم از آنها دور شد و به سمت غار اصلی رفت. سپهر بدوون چشم برداشتن از آریل که درحال دور شدن از آنها بود گفت:
    - ولی من فقط از او خواستم درباره دزدی امروز اطلاعات بدهد .
    کمی مکث کرد و با خاراندن سرش ادامه داد: یعنی حرف بدی زدم؟
    ارسلان گفت:
    - درباره دزدی امروز از دوقلوها پرسیدم . آن ها نمی دانستند مثل اینکه این قدر مهم است که اوکام هنوز به کسی نگفته تا نقشه لو نرود . فقط همه می دانند عصر یک دزدی خیلی مهم اتفاق می افتد . از اوکام این همه محافظه کاری بعید است .
    راد حرفش را تایید کرد و سپهر با لحن شاد و بلندی که هر دوی آنها را به یکباره از جا پراند گفت:
    - یعنی دوقلوها سر پست نیستند ؟
    ارسلان سرش را تکان داد و بار دیگر از خود پرسید یعنی سهیل یا سورا هم مثل سپهر دیوانه شده اند؟
    و در ثانیه ای بعد سپهر از جلوی چشمانشان غیب شده بود!
    - ارسلان !
    راد بود که با صدایی جدی پرسید:
    - چطور فهمیدی ما در خانه جادوگر هستیم ؟
    **
    سپهر با گام های بلند از پیش اخموی غررو و ماست دو قطبی ( به حساب خودش ) دور شد و به سمت در خروجی غار رفت . وقتی مطمئن شد دوقلوها سر پستشان نیستند یک نگاه به چپ و یک نگاه به راست کرد تا ببیند کسی متوجه او هست یا نه . همه سرشان به کار خود بند بود. بعضی ها خواب بودند که اصلا عجیب نیست آخر دزدی شغل پر دردسری است. بعضی هایشان در حال خوردن بودند که خیلی فکر کرد ببیند چه می خورند ولی نفهمید . نصف بیشتر هم در غار نبودند و برای تمرین یا کارهای دیگر بیرون رفته بودند .
    پاورچین پاورچین از ورودی گذر کرد و زمانیکه هوا آزاد و زیبای صبحگاهی را با دستان باز شده استشمام می کرد گفت:
    - آه آزادی کجایی که دلم برات تنگ شده بود!
    این را گفت و خواست سمت جنگل برود که از پشت سرش به طور ناگهانی کشیده شد .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا