به نام خدای دنیای نامرئی
سلام به دوستان عزیزمرلین:
چند دقیقه گذشت که ناگهان مادیس وارد در حالی که با دستانش گوزنی را حمل میکرد یک گوزن نر جوان.
گوزن انگار سحر شده بود که حرکتی نمی کرد.مادیس جلو آمد و گوزن را جلوی من گذاشت.
می توانستم ضربان قلبش و حرکت خون را حس کنم و همین طور بوی خون شیرینی که در رگ داشت.فهمیدم که این از توانایی هایی منه.تشنگی عجیبی در وجودم پدید آمده بود که وقتی بیدار شدم هم بود ولی به این شدت اذیتم نمی کرد دلم می خواست تمام خون اون گوزن را بنوشم برای همین از جا بلند شدم و در کسری از دقیقه دندان هایم در گردن گوزن فرو رفت و خونش را با تمام وجود مکیدم.
عطش سیری ناپذیری وقتی خاموش شد که گوزنی که تمام خونش را مکیده بودم و در دست من جان داده بود رارها کردم.
تیلور جلو آمد و بی حرف آینه ای را جلویم گرفت.
در آینه من بودم با چشمانی به رنگ قرمز که رگه های آبی داشت با دندان های نیش بیرون زده که رد خون روی آنها پیدا بود و کمی خون از کناره لب هایت تا روی گردنم امتداد داشت.
با دیدن خودم فهمیدم من مثل پدرم شدم و دارم این مسئولیت را باید بپذیرم.
با صدای دست زدن به خودم آمدم دیدم که الیخاس، ویندر، پاریس، نار، اندی،تیلاژ و بانو آرابلابرای من دست می زند و بعد از چند لحظه صدای دست قطع شد و الیخاس گفت:
_سرورم ما شما را به عنوان یک ومپایرس کامل قبول داریم حال زمان آزمون دوم.
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
_اگه میشه می خواهم از جمع شما یک در خواست داشته باشم
_خواهش می کنم سرورم بگویید.
_من می خواهم اگه میشه ۵روز دیگه آزمون را شروع کنم.
الیخاس و بقیه با تعجب به من نگاه کردند و الیخاس دوباره با تعجب گفت:
_ببخشید سرورم ولی میشه برای ما توضیح بدید چرا ۵روز فرصت می خواهید؟؟؟؟؟
_برای تکمیل تمریناتی می خوام با آمادگی کامل برم.
الیخاس با لبخند رو به بقیه کرد و گفت:
_خب دوستان نظر شما چیه؟
ویندر از جا بلند شد و گفت:
_من با شاهزاده موافقم بهتره ایشون تمرینات را تمام کنند و بعد بروند.
همه حرف ویندر را تایید کردند.
با لبخند گفتم:
_مایلم یه صحبت دیگه هم داشته باشم
الیخاس گفت:
_بفرمایید سرورم
_من مایلم فقط با تیلور محافظ شخصی خودم برم و دیگه کسی همراهم نباشه.
الیخاس گفت:
_ولی سرورم شما.........
میان حرفی پریدم و گفتم:
_فرمانروا الیخاس و دیگر فرمانرواها می دانم شما می خواهید از من حفاظت کنید ولی من می خوام خودم را به شما به عنوان بزرگان تاریان ثابت کنم تا به عنوان شاهزاده این سرزمین خودم را به همه نشان دهم.
در نگاه الیخاس و بقیه تحسین را می خواندم و در دلم شوقی را حس می کردم که انرژیم را بالا می برد
رو به الیخاس و بقیه گفتم:
_باتشکر از همه شما که به دعوت من آمدید دیگه لازم تا چیزی را بدونم؟
شاه ویندر به کنار من آمد و صندوقی را به من داد و گفت:
_سرورم پدرتان این صندوق را به من دادند تابه شما بدهم از من خواستند وقتی می خواهید به دنبال اژدهای مخمل بروید این را به شما بدهم.
به صندوق نگاه کردم و دیدم از نقره ساخته شده و روی در آن یک M حک شده نشان دهنده این است که این به من تعلق دارد.
با لبخند از ویندر تشکر کردم که در این میان الیخاس گفت:
_سرورم ما امروز به سرزمین هایش خود بر می گردیمو در روز ششم برای بدرقه شما باز ممیگردیم.
با لبخند گفتم:
_بسیار خب سفر خوبی را برای همه شما آرزو دارم و در این مدت به خوبی تمرین می کنم تا مایه افتخار تاریان بشم
الیخاس با لبخند گفت:
-حتما همین طوره سرورم
با لبخندی عمیق به صندوق نگاه کردم و با خودم فکر کردم چی میتونه داخل صندوق باشه؟؟؟؟؟؟؟
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد..............
مقدمات سفر
ادامه دارد..............
مقدمات سفر
آخرین ویرایش: