رمان شاهزاده شب | مرلین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مرلین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/10
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
3,747
امتیاز
416
محل سکونت
تهران
به نام خدای دنیای نامرئی
سلام به دوستان عزیز
مرلین:
چند دقیقه گذشت که ناگهان مادیس وارد در حالی که با دستانش گوزنی را حمل می‌کرد یک گوزن نر جوان.
گوزن انگار سحر شده بود که حرکتی نمی کرد.مادیس جلو آمد و گوزن را جلوی من گذاشت‌.
می توانستم ضربان قلبش و حرکت خون را حس کنم و همین طور بوی خون شیرینی که در رگ داشت.فهمیدم که این از توانایی هایی منه.تشنگی عجیبی در وجودم پدید آمده بود که وقتی بیدار شدم هم بود ولی به این شدت اذیتم نمی کرد دلم می خواست تمام خون اون گوزن را بنوشم برای همین از جا بلند شدم و در کسری از دقیقه دندان هایم در گردن گوزن فرو رفت و خونش را با تمام وجود مکیدم.
عطش سیری ناپذیری وقتی خاموش شد که گوزنی که تمام خونش را مکیده بودم و در دست من جان داده بود رارها کردم.
تیلور جلو آمد و بی حرف آینه ای را جلویم گرفت.
در آینه من بودم با چشمانی به رنگ قرمز که رگه های آبی داشت با دندان های نیش بیرون زده که رد خون روی آنها پیدا بود و کمی خون از کناره لب هایت تا روی گردنم امتداد داشت.
با دیدن خودم فهمیدم من مثل پدرم شدم و دارم این مسئولیت را باید بپذیرم.
با صدای دست زدن به خودم آمدم دیدم که الیخاس، ویندر، پاریس، نار، اندی،تیلاژ و بانو آرابلابرای من دست می زند و بعد از چند لحظه صدای دست قطع شد و الیخاس گفت:
_سرورم ما شما را به عنوان یک ومپایرس کامل قبول داریم حال زمان آزمون دوم.
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
_اگه میشه می خواهم از جمع شما یک در خواست داشته باشم
_خواهش می کنم سرورم بگویید.
_من می خواهم اگه میشه ۵روز دیگه آزمون را شروع کنم.
الیخاس و بقیه با تعجب به من نگاه کردند و الیخاس دوباره با تعجب گفت:
_ببخشید سرورم ولی میشه برای ما توضیح بدید چرا ۵روز فرصت می خواهید؟؟؟؟؟
_برای تکمیل تمریناتی می خوام با آمادگی کامل برم.
الیخاس با لبخند رو به بقیه کرد و گفت:
_خب دوستان نظر شما چیه؟
ویندر از جا بلند شد و گفت:
_من با شاهزاده موافقم بهتره ایشون تمرینات را تمام کنند و بعد بروند.
همه حرف ویندر را تایید کردند.
با لبخند گفتم:
_مایلم یه صحبت دیگه هم داشته باشم
الیخاس گفت:
_بفرمایید سرورم
_من مایلم فقط با تیلور محافظ شخصی خودم برم و دیگه کسی همراهم نباشه.
الیخاس گفت:
_ولی سرورم شما.........
میان حرفی پریدم و گفتم:
_فرمانروا الیخاس و دیگر فرمانرواها می دانم شما می خواهید از من حفاظت کنید ولی من می خوام خودم را به شما به عنوان بزرگان تاریان ثابت کنم تا به عنوان شاهزاده این سرزمین خودم را به همه نشان دهم.
در نگاه الیخاس و بقیه تحسین را می خواندم و در دلم شوقی را حس می کردم که انرژیم را بالا می برد
رو به الیخاس و بقیه گفتم:
_باتشکر از همه شما که به دعوت من آمدید دیگه لازم تا چیزی را بدونم؟
شاه ویندر به کنار من آمد و صندوقی را به من داد و گفت:
_سرورم پدرتان این صندوق را به من دادند تابه شما بدهم از من خواستند وقتی می خواهید به دنبال اژدهای مخمل بروید این را به شما بدهم.
به صندوق نگاه کردم و دیدم از نقره ساخته شده و روی در آن یک M حک شده نشان دهنده این است که این به من تعلق دارد.
با لبخند از ویندر تشکر کردم که در این میان الیخاس گفت:
_سرورم ما امروز به سرزمین هایش خود بر می گردیمو در روز ششم برای بدرقه شما باز ممی‌گردیم.
با لبخند گفتم:
_بسیار خب سفر خوبی را برای همه شما آرزو دارم و در این مدت به خوبی تمرین می کنم تا مایه افتخار تاریان بشم
الیخاس با لبخند گفت:
-حتما همین طوره سرورم
با لبخندی عمیق به صندوق نگاه کردم و با خودم فکر کردم چی می‌تونه داخل صندوق باشه؟؟؟؟؟؟؟
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد..............

مقدمات سفر
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدایی که بی نام او همه چیز ابتر است
    سلام به همه دوستان گل
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    بعد از بدرقه همه آنها مادیس گفت:
    -سرورم ساشا در باغ منتظر شماست
    -باشه الان میریم فقط صندوق را به دستش دادم و ادامه دادم:)صندوق را در اتاق من بگذار
    -بله سرورم
    همراه تیلور به حیاط رفتم و دیدم که ساشا وسط حیاط ایستاده و انگار تمرکز کرده است.ساشا را صدا زدم:
    -ساشا
    به سمت من برگشت و دیدم شمشیری را در مشت دارد که با شمشیری که دیروز با آن تمرین می کردیم فرق دارد.شمشیری نقره ای رنگ با قدی بیش از یک متر که دسته ی آن با چرم مشکی زینت داده شده بود و روی بین دسته و تیغه نگینی 7رنگ قرارداشت که زینت شمشیر بود.
    جلو رفتم و در کنار ساشا ایستادم و گفتم:
    -این شمشیر دیگه چیه ساشا؟؟؟
    با لبخندی کمرنگ گفت:
    -شمشیر اجدادی شماست که به سفارش پدرتون نگه داشتم تا زمانی که شما می خواید به دنبال اژدهای مخمل برید به شما بدم.
    با بهت و شوک گفتم:
    -چـــــــــــی؟؟؟؟؟؟
    با صدایی که کمی لرزش داشت گفت:
    -20 سال پیش توی همین قصر پدرتون زخمی بودن و در آغـ*ـوش لئو پدر مادیس بود.لحظه سختی بود پدرتون به سختی نفس می کشید از زخمی که روی گردنش ایجاد شده بود خون میرفت آراژان سعی می کرد که خونریزی را متوقف کنه ولی انگار موفق نبود در همان اثنا........
    &&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد........
    20سال
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق انسان
    سلام به دوستان عزیز
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    ساشا ادامه داد:
    -در همین اثنا مادیس در حالی که شما را در آغـ*ـوش داشت وارد شد پدرتان به شما اشاره کرد و یا صدایی بریده بریده گفت:
    -لئو.....مادیس....از مرلین...حفا..ظت کنید.....از این....جا....ببرینش....فقط....طلسمش....کنید...تا....قدرتش....آشکار....نشه
    به من اشاره کرد تا پیش بیام و شمشیری که کنارش افتاده بود را به من داد و دوباره بریده بریده به من گفت:
    -این...شمشیر...را....وقتی...به...مرلین.....بده.....که......آماده.....باشه
    دوباره رو به مادیس کرد و گفت:
    -حواستون.....به....سارا....باشه....تاریان.....را....به.....شما....سپردم
    چشماش بسته شد....وتاریان در تاریکی فرو رفت.
    ***********************
    انگار من در آنجا حضور داشتم و می توانستم درد و رنج پدرم را تصور کنم و اینکه می خواست از من،مادر و تاریان مواظبت کنه ولی دیگه نمی توانست.
    اشک نگاهم را شفاف کرده بود.به ساشا گفتم:
    -میشه شمشیر را به من بدی؟
    ساشا دستی به چشماش کشید و سریع گفت:
    -بله سرورم البته
    و شمشیر را در دست های من گذاشت.
    شمشیر را در دست گرفتم و حس کردم با در دست گرفتنش نیرویی عجیب وارد بدنم شد و انگار بدنم انرژی گرفت.
    ساشا شمشیری را از غلاف کمرش بیرون کشید و گفت:
    -بهتره شروع کنیم قربان
    با لبخند گفتم:
    -حتما استاد
    و حمله کردم و این شروع تمرین ما بود.
    حدود 10 ساعت بی وقفه تمرین کردیم انگار مسابقه ای بین من و ساشا در جریان بود.با اینکه هردو عرق می ریختیم و شاید به نوعی خسته بودیم ولی باز هم از مبارزه دست بر نمی داشتیم.
    کم کم خوشید بنای رفتن گذاشت و آسمان تیره نمایان شد ولی من و ساشا حتی در این تاریکی هم با وجود چشم های قویمان می دیدم و هردو در مقابل هم ایستادگی می کردیم.که با صدای مادر هردو به خود آمدیم:
    -مرلین...ساشا....دیگه دیر وقته بهتره بس کنید
    هر دو به سمت مادر رفتیم.من مادر را در آغـ*ـوش گرفتم و گفتم:
    -سلام بانوی من....مرسی که اینقدر هوای من را دارید
    مادر از آغـ*ـوش من بیرون امد و گفت:
    -خواهش می کنم...ممنون منم که خدا تو رو برای من نگه داشت.
    ساشا در همین حین گفت:
    -سرورم بهتره من برم فردا صبح ساعت 8دوباره تمرین می کنیم
    -باشه....نمی خوای با ما چیزی بخوری؟
    ساشا با کمی مکث گفت:
    -ممنون سرورم ولی مایلم برم
    با لبخند گفتم:
    -هر طور راحتی....فعلا ساشا
    -خداحافظ سرورم.
    او به طرف در ورودی رفت و من و مادر وارد سالن شدیم.
    به مادر گفتم:
    -مادر با من میاین.
    -کجا پسرم؟؟؟
    -می خوام صندوقی که پدر برام گذاشته را باز کنم می خوام شما کنارم باشید.
    با لبخند گفت:
    -حتما عزیزم
    من و مادر که تازه راه می رفت به اتاق من رفتیم.مادر تازه کمی سلامت خود را باز یافته بود و می تونست خودش راه بره.
    وارد اتاق شدیم مادر روی تخت نشست و من بعد از برداشتن صندوق از روی میز کنارش نشستم و آروم صندوق را باز کردم.
    از توی صندوق یک گردنبند با پلاک ازدهایی نقره ای رنگ با چشمانی از جواهر،حلقه ای از پشم،یه پاکت نامه،یک سنگ قلبی شکل از کهربا و یک گردن بند شیک زنانه از یا قوت سرخ.
    اول پاکت نامه را باز کردم که با این عنوان شروع شده بود:
    پسر عزیزم مرلین
    زمانی که تو این نامه را می خوانی من دیگر در این جهان نیستم تا رشد تو را ببینم
    تو عصاره همه قدرت های این خاندان هستی و من از این بابت که تو پسر من هستی به خودم می بالم
    و امیدوارم که تو تاریان را به شکوه سابقش برگردانی
    شاید این خواسته برزگی باشد ولی من به تو ایمان دارم چون می دانم زاده تاریان هیچ موقع
    پاپس نمی کشد همانطور که مادرت اراده تو را دید.
    تو عزیزترین دارایی من و مادرت بودی حتی عزیزتر از تاریانی که برای تو به یادگار گذاشتم.
    تو برای به دست آوردن اژدهای مخمل لازمه به مصر بری و به کنار اهرام بری
    و در شبی که ماه به اهرام و ابولهول می تابد جلوی ابوالهول می ایستی و با صدای بلند بگویی:
    {آنوبیس ای مرگ آور من اژدهای مخمل را می خواهم }
    بعد به خواسته خود می رسی ولی باید بدانی که رسیدن به ازدهای مخمل آسان نیست و شاید در این راه با خطرات
    زیادی مواجه بشی ولی دست از هدف خود بر ندار تا بتوانی اژدهایی که متعلق به توست را به دست بیاوری
    همیشه دوستت دارم
    پدر
    با چشمانی اشک آلود نامه پدر را به پایان بردم و سعی کردم تا کمی به خودم مسلط شدم.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد........
    نامه
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق عشق و محبت
    سلام به همه دوستان
    می خوام کمی درباره دشمن مرلین پست بذارم
    میریم که داشته باشیم
    مرلین:
    (2روز بعد)
    بعد از آن شب گردنبند زنانه را به مادر دادم و حلقه یشم و گردن بند مردانه را خودم برداشتم و از انها استفاده کردم.
    مادر خوشحال بود که چیزی از عشقش را دارد تا با یاد او آرام بگیرد.
    در این 2 روز از صبح تا نزدیکی غروب آفتاب با ساشا تمرین می کردم و به ساشا توصیه کرده بودم که کاملا بی رحمانه با من بجنگد تا خودم را محک بزنم که یاد گرفتم یا نه.
    شب ها از آرژان می خواستم که درباره پدرم و اجدادش کتاب هایی را در اختیارم بگذارد یا درباره شیء هایی که قرار بود پیدا کنم اطلاعاتی به من بدهد ولی در این زمینه آرژان به حرفم گوش نکرد و درباره اون 14 شیءچیزی به من نگفت ولی در مورد آزدهای مخمل اطلاعاتی در اختیارم قرار داد در کتاب نوشته بود:
    «-اژدهای مخمل اژدهایی با رنگ مشکی براق است و چشمانی قرمز رنگ دارد.در افسانه ها آمده که این اژدها قابلیت تبدیل دارد یعنی می تواند به انسان با پلنگ سیاه تبدیل شود.اگر به انسان تبدیل شود نمی تواند حرف بزند ولی بسیار قوی و چابک است.او در نوع خودش بسیار وفادار است و با سوارش یکی هستند و طبق یک پیشگویی این اژدها می تواند با صاحبش تبدیل به ابر اژدهایی بزرگ شوند.»
    شب در اتاق خودم بودم و مطالعه می کردم که کم کم روی تخت خوابم برد.

    *************************
    دشمن:
    داشتم به کار های سرزمینم رسیدگی می کردم که پیکی سراسیمه وارد شد و تعظیم کرد و با نفس نفس گفت:
    -سرورم....شاهزاده شب به قصر...برگشته
    با حیرت و تعجب دادزدم:
    -چــــــــــی؟؟؟دوباره بگو
    کمی به خودش مسلط شد و گفت:
    -الان توانستیم خیری از تاریان به دست بیاوریم در آن نوشته بود که شاهزاده شب به قصر شب برگشته.
    با تعجب گفتم:
    -چطور ممکنه من خودم اون را از بین بردم؟
    پیک گفت:
    -نمی دونم قربان چطور فقط می دانم الان در قصر شبه و قراره برای 3روز آینده به مصر بره.
    -چرا به مصر؟؟؟
    -عده ای میگن پدرش براش چیزی را به ارث گذاشته که می خواد اون را برداره
    با خودم گفتم این عالیه من می تونم توی مصر زمانی که می خواد به اون ارث برسه حمله کنم واون را نابود کنم تا تاریان خودش به واسطه هرج و مرج نابود بشه.
    روبه پیک گفتم:
    -فرمانده چالز را صدا کنید
    -بله سرورم
    بیرون رفت و بعد از چند دقیقه چالز وارد اتاق شد و گفت:
    -در خدمتم سرورم
    -برای 3 روز آینده 4 نفر از بهترین افراد و خودت آماده باشید باید برای نابودی دشمنمان به سرزمین انسانهاسفر کنم.
    چالز با کمی مکث گفت:
    -حتما لازمه که به این سفر بریم قربان؟
    -بله لازمه چون اگر شاهزاده نابود بشه انگار همه تاریان را از بین بردیم.
    -فهمیدم قربان.اجازه مرخصی میدید؟
    -بله می تونی بری
    چالز بیرون رفت و من با خود فکر کردم که شاهزاده خبر نداره که من از نقشش خبر دارم و این باعث سر خوشی من میشد.
    منتظرم باش شاهزاده شب.

    &&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد........

    سفر
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند مهربان
    سلام به همه دوستان
    مرلین:
    بال هام را کاملاً زیر پوستم جمع کردم و بعد لباس پوشیدم.
    یه پیراهن قرمزبا خط هایش ریز مشکی و شلوار کتان مشکی.البته باید بگم که زیر این لباس هام آن لباس رزمی سرهمی را نیز پوشیدم که هیچ سلاحی به آن کارگر نبود.
    قرار بود یه چمدان همراهمون ببریم که یه جای جادویی آرژان براش درست درست کرده بود که در آن معجون نامرئی کننده،تغییر شکل و افزایش قدرت و چابکی بود.شمشیر من و دو شمشیر تیلور،دوشلاق بزرگ و همین طور چند ستاره نینجا و چند چاقو نیز گزاشته شد.
    که کار با شلاق،چاقو وستاره نینجا را ساشا در روز آخر به من یاد داده بود.
    چند دست لباس و کفش از من و تیلور چمدان را تکمیل کرده بود تا در مواقع نیاز بپوشید باید عادی جلوه می کردیم.
    از اتاق با تیلور خارج شدم.تیلور پیراهن و شلوار سفید پوشیده بود.
    به سالن رسیدیم که دیدم الیخاس و بقیه منتظر من هستند اولین کسی که جلو آمد مادر بود.
    در آغوشم خرید و مرا محکم به خودش فشار می داد انگار می خواست با من یکی شود وقتی سرش را بالا آورد تازه من اشک های روان روی صورتش را دیدم سریع اشکها را پاک کردم و گفتم:
    _مادر من عزیزم گریه نکن ناراحتم نکن من میرم با میراث پدر بر می گردم.
    با بعضی که توی صداش بود گفت:
    _از این ناراحتم که اتفاقی برات بیفته اون موقع من چه کنم؟
    دوباره در آغوشش گرفتم و گفتم:
    _قول میدم هر طور شده برگردیم به خاطر شما و تاریان بر می گردم .
    مادیس و الیخاس جلو آمدند رو به آنها گفتم:
    _از تاریان و مادرم حفاظت کنید تا برگردیم.
    هردو با هم گفتند:
    _حتما سرورم
    رو به همه کردم و گفتم:
    _وقتی برگشتم با هم تلاش کنیم تا تاریان به شکوه گذشته برگردانیم.
    همه با همه گفتند:
    _حتما سرورم
    با همه به حیاط رفتیم و وسط حیاط فرودگاه قاهره را تصور کردم و بعد آرام ورد دروازه جا به جایی در مکان را به زبان آوردم و دروازه بعد از چند لحظه باز شد.
    به رو همه گفتم:
    _مواظب خودتون و تاریان باشید
    و وارد دروازه شدم
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد............

    قاهره
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق زیبایی
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    سال قبل به مصر سفر کرده بودم پس می دانستم کدام قسمت از فرودگاه خلوت است آنجا را تصور کردم.
    آرام با تیلور هردو بیرون آمدیم تیلور چمدان را به دنبال خود می کشید پس از خروج از فرودگاه با گرفتن تاکسی به هتل رفتیم و اتاق گرفتیم.
    در بین راه هیچ حرفی بین من و تیلور رد و بدل نشد.
    وارد اتاق که شدیم و روی کاناپه توی اتاق خودمان را رها کردیم.
    رو به تیلور گفتم:
    _چقدر جا به جایی در مکان از آدم انرژی می‌گیره.
    تیلور با بخند گفت:
    _شما هنوز به جا به جایی عادت ندارید برای همین انرژی زیادی از شما می‌گیره.عادت که کردید براتون راحت میشه.
    به ساعت نگاه کردم و دیدم ساعت یک بعد از ظهر.
    همان لحظه تلفن اتاق زنگ خورد.
    تلفن را برداشتم و گفتم:
    _بفرمایید.
    مسئول پذیرش به انگلیسی گفت:
    _سلام ناهار تا حدود ۲ساعت دیگه در رستوران هتل سرو می شود .
    _ممنون حتما مراجعه می کنیم.
    _خواهش می کنم خداحافظ
    _خداحافظ.
    تلفن را گذاشتم.
    تیلور سوالی به من نگاه کرد که گفتم:
    _ناهار آماده است بیا بریم.
    فهمید چی میگم برای همین گفت:
    نمی خوای لباس عوض کنی اینجا هوا خیلی گرمه.
    چرا بیا لباس راحتی بپوشیم.
    چمدان را باز کردم و از توش یه تیشرت قرمز با شلوار پارچه ای سفید و دمپایی انگشتی مشکی برداشتم و پوشیدم.
    تیلور مثل من پوشید با این تفاوت که تیشرت او سبز بود با شلوار طوسی.
    با آسانسور پایین رفتیم و وارد رستوران شدیم.
    با تیلور روی میز ۲نفره نشستیم و نگاهی به فضای رستوران انداختیم.
    دیوار ها سفید با گچ بری طلایی بود و میز و صندلی ها قرمز بود روی همه میز ها یک گلدان طلایی با گل رز سفید بود.
    تیلور ارتباط ذهنی بر قرار کرد و در ذهنم گفت:
    _«سرورم میز سمت راستمان که 6مرد بر سر آن نشسته‌اند انگار ما را زیر نظر دارند.»
    _«چرا اینطور فکر میکنی؟»
    _«چون سرورم آنها بعد از ما وارد شدند ولی تا ما نشستیم آنها میز کنار ما را اشغال کردند.»
    نگاهی عادی که انگار به دنبال گارسون می گردم انداختم.
    6مرد را دیدم که همه لباس متحد الشکل پوشیده بودند بلوز چرم مشکی،شلوار کتان مشکی و کلاه شاپو مشکی نیز داشتند موهای همه آنها بلنود بود که رها شده بود همه سفید پوست بودندویکی از آنها انگشتری نقره با نگین سنگی صورتی رنگ به انگشت داشت و انگار بزرگ آنها بود.
    گارسون را صدا زدم تا کارم عادی باشد منو را به من و تیلور داد.
    همین طور که به منو نگاه می کردم با ارتباط ذهنی به تیلور گفتم:
    _«حدس نمی‌زنی کی هستند؟اونی که انگشتر با نگین صورتی داره انگار بزرگشونه.»
    تیلور گفت:
    _«نمی دونم ولی یه جادو را حس می کنم فکر کنم با جادو خودشان را استتار کرده آمد.فهمیدند بهتره غذا سفارش دهید در اتاق صحبت می کنیم.»
    ره به گارسون کردم و گفتم:
    _استیک با سبزیجات با دلستر لیمو
    تیلور به تبعیت از من همین را سفارش داد.
    هر دو توی فکر بودیم و نمی دانستیم که تا چند ساعت آینده با این ۶مرد درگیر می شویم.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد............

    6مرد
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق رنگ و گل
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    بعد از صرف غذا با تیلور به اتاق برگشتیم و فهمیدم آن مردا دو اتاق رو به روی اتاق ما گرفته‌اند.
    حس عجیبی در من می‌گفت اینان دوست نیستند و به قصدی در این هتل و روبه روی اتاق ما اتاق گرفته‌اند.
    ۳ساعت در اتاق مشغول آماده کردن خودمان بودیم.
    من لباس مخصوص تمرینم را پوشیده بودم که حالتی چرم مانند است و انگار جزئی از تنم بود و رویش تیشرت و شلوار پوشیدم.
    تیلور مثل من پوشیده بود هر دو دو کیف متوسط به روی شانه داشتیم که توی آن تجهیزاتمان در آن بود .
    از اتاق خارج شدیم و به پذیرش رفتیم و من به مسئول آنجا پس از تحویل کلید اتاق گفتم:
    _سلام من و برادرم به دیدار دوستم می رویم اگه کسی با ما کار داشت پیغام را به آنها برسانید در ضمن ممکنه کمی دیر برگردیم.
    مسئول پذیرش با لبخند گفت:
    _حتما
    _بای
    از هتل خارج شدیم و به قدم زدن پرداختیم زمان غروب آفتاب فرا رسیده بود و کم کم هوا تاریک شد.
    ما هنوز در خیابان ها در حال قدم زدن و صحبت بودیم که متوجه تاریکی هوا شدیم.
    به تیلور در ذهنش گفتم:
    _«بیا به جایی خلوت برویم و بعد در کنار ابولهول ظاهر شویم.»
    _«بله سرورم»
    به کوچه خلوتی رفتیم و من ابولهول را تصور کردم و ورد دروازه را به زبان آوردم وقتی دروازه باز شد سریع واردش شدیم تا کسی شک نکند.
    در کنار ابولهول ظاهر شدیم و نفسی گرفتیم.
    به تیلور گفتم:
    _ ساعت چنده؟
    _ساعت۹:۳۰ سرورم
    _اینطور که آرژان می‌گفت ساعت ۱۱ ماه دقیقا رو به روی ابولهول.باید از همین الان دیوار محافظ را بسازیم تا کسی متوجه ما نشه.
    با صدای کوبیده شدن چیزی آمد به تیلور نگاه کرد که محکم زمین خورده و پشت سر من افتاده بود به جلو نگاه و اون 6مرد را دیدم که یک نفر جلو بود و انگار او تیلور را زده بود.
    مردی که انگشتر نگین صورتی داشت جلو آمد و گفت:
    _نه تا زمانی که من و گروهم هستیم.
    شمشیری را از کیفم بیرون کشیدم و گارد گرفتم وبا خشم و با صدایی بم گفتم:
    _شما کی هستین؟
    تیلور نیز مانند من شمشیرش را بیرون کشید و در کنارم ایستاد.
    مرد انگار می خواست برای کسانی روی صحنه نمایش بازی کند آروم رو به من و تیلور تعظیم کرد و با شیطنت گفت:
    _او ببخشید که خودم را برای شاهزاده جوان معرفی نکردم من.....
    کلاه از سر برداشت و من تونستم گوش هایش کشیده و نوک تیزش را ببینم
    و سپس با خشم ادامه داد:
    _کریستین شاه الف ها هستم و فرشته مرگ شما.
    با خشم به من و تیلور اشاره کرد.
    تازه فهمیدم با کسی طرفم که پدربزرگ و پدرمرا کشته است همین در آتش خشمم می دمید ولی نمی خواستم این دیوانه بفهمد برای همین خونسردی خودم را حفظ کردم و گفتم:
    _هرگز موفق نمیشی جناب الف لعنتی.
    با خونسردی و لبخند گفت:
    _می بینیم خفاش کوچولو می بینیم
    رو به افرادش کردم و گفت:
    _هردو تاشون را بکشید.
    افرادش شمشیر هایش خود را بیرون کشیدند و با شتاب به طرف ما دویدند و دور تا دور ما ایستادند و به نحوی ما را محاصره کردند.
    در ذهن تیلور گفتم:
    _«5به2هستیم بهتره تبدیل بشم در اون صورت قدرت ما بیشتر از اونا میشه»
    در کسری از زمان بال های من و تیلور بیرون آمد و در پشتمان قرار گرفت اولین کاری کردیم این بود که به بالا پریدم و شروع به بال زدن کردیم.
    کریستین با کمی بهت به من نگاه می کرد رو بهش با لبخند گفتم:
    _نابودی افرادت را به چشم ببین.
    با تیلور هر دو فرود آمدیم و با افرادش درگیر شدیم و جنگی کوچک در گرفت.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.......

    درگیری
    از کسانی که به رمانم علاقه مند خواستارم اگر عکسی که متناسب با شخصیت اصلی رمانم باشد را برایم در پروفایل قرار دهند ممنون
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خالق هستی
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    با شمشیر به آن 5نفر حمله کردیم کمی که زخمی شدند با تیلور شلاق ها را بیرون کشیدیم و با شلاق به آنها ضربه می زدیم.
    کریستین کنار ایستاده بود تا به قول خودش مرگ ما را به تماشا بنشیند ولی حالا می‌دید که بر عکس شده و ما دو تا داریم افرادش را سلاخی می کنیم.
    خودش جلو آمد و شمشیرش را که رویش نقش و نگاری عجیب و غریبی بود را بیرون کشید و رو به من گفت:
    _هی شاهزاده بهتره با من طرف بشی محافظت با افرادم.
    با لبخند گفتم:
    _خوبه
    و با دهنم به تیلور گفتم:
    _«با ستاره ها و چاقو ها کارشون را بساز من می دونم با این شاه احمق.»
    _«بله سرورم»
    شلاق را در کیفم گذاشتم و رو به روی کریستین فرود آمدم و گفتم:
    _بفرمایید.
    حمله کرد و در ضربه می خواست به سرم آسیب برساند که همه حملات را دفع کردم و در حمله دیگر شمشیر را از دستش در آوردم و هم شمشیر خودم را هم شمشیر او را به صورت ضریدرروی گردنش گذاشتم و با لبخند گفتم:
    _تسلیم شو کریستین
    با اخم هایی در هم با فریاد گفت:
    _هرگز
    با پوزخند گفتم:
    _پشت سرم را نگاه کن نظرت عوض میشه.
    به پشت سرم نگاه کرد و من دیدم که نگاهش رنگ باخت.
    پشت سرم تمام افرادش روی زمین افتاده بودند و دیگر کسی جز خودش نبود.
    تیلور با شمشیرش بالای سر آنها ایستاده بود و با دیدن نگاه کریستین او نیز پوزخندی نثارش کرد.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد...........

    الف
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای جمال و جلال
    سلام به همه دوستان
    دشمن مات شد
    مرلین:

    کریستین خوب نگاه کرد و در نگاهش فقط می شد شکست را خواند.رو بهش کردم و گفتم:
    -وقتی گفتم احمقی فقط خشمت را نثارم کردی ولی واقعا احمقی که هیچ شناختی از دشمنت نداری و حمله می کنی...حالا هم افرادت را بردار و برو در زمانی دیگر تصفیه می کنیم.
    تیلور باخشم گفت:
    -ولی سرورم اینا.....
    -میدونم اینا کی هستند تیلور ولی الان برای یک احمق وقت ندارم.
    رو به کریستین گفتم:
    -زود باش دروازه بساز و خودت و افرادت از این جا برید.
    همین طور که اسیر من بود ورد را به زبان آورد و در حضور من و تیلور دروازه باز شد و مجبور شد افرادش را وارد دوازه کنه و آخرین نفر خودش وارد دروازه شد و فهمیدم که گفت:
    -تلافی می کنم شاهزاده تلافی می کنم.
    رو بهش گفتم:
    -هرگز اجازه تلافی بهت نمی دم.
    وارد دروازه شد و دروازه بسته شد.
    نگاهی به ساعت انداختم و دیدم ساعت 11.
    به تیلور گفتم:
    -وقتشه.
    رفتم و رو به روی ابوالهول ایستادم و تیلور پشت سرم ایستلد و من با فریاد گفتم:
    -آنوبیس ای مرگ آور من اژدهای مخمل را می خواهم.
    چند لحظه گذشت که صدای سابیده شدن سنگ ها نگاه ما را به پایین سر ابوالهول و بین دو پای او جلب شد.
    دو دیوار در آنجا بود که به دو طرف کشیده شد و از بین این دو دیوار مردی با سری از شغال در حالی که لباس زیبای طلایی به تن داشت بیرون آمد و گفت:
    -چه کسی مرا مرا خوانده؟
    کمی متعجب بودم ولی تعجب خودم را پنهان کردم و گفتم:
    -من تو را فرا خراخواندم آیا تو آنوبیس هستی؟
    رو به رویم ایستاد ولبخندی محو گفت:
    -من آنوبیسم ایزد مرگ...تو کی هستی ای جوان؟
    -من مرلین پسر آیهان شازاده شبم.
    -پس تو به دنبال میراث پدرت آمدی؟
    -بله
    -باید بدانی راحت این میراث به تو داده نخواهد شد و باید از 7آزمون من پیروز بیرون بیایی تا میراث به تو داده شود.
    عزمم را جزم کردم و گفتم:
    -من حاضرم
    باز آن لبخند محو را دیدم و گفت:
    -محافظت می تواند اینجا بماند و تو خود باید این آزمون ها را به پایان ببری.دنبالم بیا
    -باشه
    به دنبال آنوبیس وارد آن راهرو شدم که دیدم در تمام آن راهرو مشعل روشن کرده اند.
    کمی که جلو تر رفتیم که آنوبیس گفت:
    -از ارتفاع که نمی ترسی؟
    -نه اصلا
    تا این را گفتم زیر پایمان گودالی باز شد و ما به درون آن افتادیم.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.......
    7 آزمون
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا مهربان و توانا
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    روی سطحی مثل سرسره داشتیم سر می خوردیم و پایین می رفتیم سعی کردم تا با شمشیر برای خودم جای دست بسازم که دیدم شمشیر در سنگفرو نمی رود در همین حین آنوبیس گفت:
    _سعی بیخود نکن این سنگ ها نفوذ ناپذیر هستند.
    فهمیدم احتمالاً با جادو سختشان کرده‌اند.
    نمی دونن چقدر پایین رفتیم تا از فاصله چند متری به پایین پرتاب شدم چون آنوبیس روی هواداشت پرواز می کرد.
    به شن ها برخورد کردم با اینکه کمی گیج بودم ولی از جا پاشدم و جلویم یک راهرو دیدم که از سنگ های کرم رنگ ساخته شده بود آنوبیس جلوتر از من راه افتاد از راهرو رد شدیم تا به فضای یک سالن سلطنتی رسیدیم .
    دور تا دور سالن با ستون هایش گرد تزیین شده بود روی ستون ها با نقش آنوبیس تزیین شده بود و کل سالن با نقاشی‌ های زیبایی تزیین شده بود که از خدایان و پادشاه مصری بود و با مشعل ها روشنایی آن تامین می شد.
    آخر سالن در دولنگه چوبی بود که روی آن نقش دو عقرب کنده کاری شده بود.
    انگار چیزی پشت آن در بود که به شدت به در می گویید .صدا کوبش کل سالن را برداشته بود.
    صدای آنوبیس را شنیدم که گفت:
    _خب شاهزاده این اولین آزمون اوست باید با موجودی که پشت این در است مبارزه کنی اگر پیروز شوی در باز
    می شود.
    شمشیرم را محکم فشار دادم و منتظر شدم.
    با صدای تیک در باز شد و موجودی بیرون آمد که اصلا انتظارش را نداشتم با بهت گفتم:
    _شاه.. عقرب!
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.......

    شاه عقرب
    دوستانه که دوست دارن بهتر سالن و شاه عقرب را تصور کنم برای تصور سالن می توان با سریال یوسف پیامبر و سالن کاخ فرمانروا و برای تصور شاه عقرب به فیلم مومیایی ورژن مصر مراجعه کنند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا