رمان پرواز در دریای بادبادک ها | دومان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع دومان
  • بازدیدها 641
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دومان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/26
ارسالی ها
149
امتیاز واکنش
273
امتیاز
226
پارت9

کوله پشتی رنگ و رو رفته را در آغـ*ـوش گرفته و کارت اعتباری اتوبوس ها را در دست راست می‌فشرد . چشمان آهویی دلربایش از اعماق چاهِ پای چشمانش ، نظاره گر کودک مشغول سق زدن کیک و آبمیوه ، بودند.
با ترمز اتوبوس به جلو پرتاب شد ، دست به میلۀ خاکستری گرفت و سریع از جا بلند شد.با هزار زور و زحمت از میان همهمۀ مردم عبور کرد و کارت را به دستگاه چسباند.
پیاده که شد شروع کرد به سرفه کردن.در همان حال کوله پشتی را روی شانۀ نحیفش جا داد و به سمت بازارچه راه افتاد.
آویز های ورودی مغازه،ورودش را اعلام کردند.پسرکِ پشت پیشخوان هول کرده موبایلش را در جیب شلوار پارچه‌ایِ راسته‌اش جا داد،سریع از جا بلند شد و در حالی که دست هایش را به پیشخوان تکیه می‌زد چاپلوسانه گفت:
-سلام خیلی خوش اومدین.بفرمایید؟
نفس عمیقی کشید، دستش را به جیب مانتوی مشکی رنگش هدایت کرد و گفت:
-با حاجی کار دارم.
پسر که فهمید مشتری از راه نرسیده حالا احساس راحتی بیشتری می‌کرد دستی به سبیل های تازه جوانه زده‌اش کشید و جسورانه گفت:
-چی کارش داری؟
بی قرار نگاهی به قفسه ها انداخت.
-با خودش کار دارم.
تا پسر خواست جوابی بدهد آویز ها به صدا درآمدند.به پشت برگشت و حاج آقا عباسی را دید.پسر پیش دستی کرد.
-سلام حاجی.این خانوم با شما کار دارن.
حاجی سری تکان داد.
-علیک سلام.دو تا چایی وردار بیار،دخترم بیا.
و به سمت میز منبت کاری شدۀ انتهای مغازه حرکت کرد.
هر کس دیگری به جای پسر بود ؛ ساناز می‌گفت که چایی نمی‌خواهد و باید سریع برود.ولی با شنیدن لحن جسورانه و دیدن تغییر رفتار پسر بدش نمی‌آمد خودش را میهمان یک فنجان چای کند.
پشت چشمی برای پسر نازک کرد و به دنبال پیرمرد روانه شد.
مقابل میز که رسید حاج آقا را مشغول درآوردن کت مشکی رنگش دید.
مرد با آرامش کت را از جا لباسی چوبی پشت میزش آویخت.آستین های پیراهن سفید رنگش را بالا داد،عینک بدون فریمش را روی بینی گوشتی بزرگش گذاشت و در حالی که پشت میز می‌نشست به دختر گفت:
-بشین دختر جان!بشین.
و مشغول چک کردن فاکتور ها و رسید های روی میزش شد.
ساناز تن خسته و دردمندش را روی صندلی چرم مقابل میز فرود آورد و پس از نفسی عمیق کیسۀ سفید رنگی از کوله پشتی‌اش خارج کرد و روی میز گذاشت.
پیرمرد دل از برگه ها کند و کیسه را به سمت خود کشید.رومیزی ها را بیرون کشید و مشغول بررسی‌شان شد.در همان حین پسرک با سینی چای از راه رسید و پس از قرار دادن فنجان ها مقابل هرکدام با گفتن«با اجازه» ای تنهایشان گذاشت.
پیرمرد دقایقی بعد سری به تحسین تکان داد و کشوی سمت چپ میز را بیرون کشید .
-چایت رو بخور؛نمک نداره.
دختر بی‌حرف فنجان عینکی را بر داشت و مشغول تر کردن گلویش شد.
همزمان با به پایان رسیدن چای تلخ ایرانیِ ساناز ،حاج آقا مقداری پول روی میز گذاشت و به سمت دختر هل داد.
ساناز بی معطلی فنجان را روی میز گذاشت و بی توجه به نگاه پیرمردِ مشغول چای نوشیدن، شروع کرد به شمردن مبلغ. در نهایت اخم هایش توی هم رفت.پول ها را روی میز گذاشت و از جا بلند شد.
-حاجی این کمه.می‌دونی چند ردیف ملیله داشت؟پدرِ نداشتم دراومد تا تمومشون کردم. شما خودت سری پیش گفتی بیشترش می‌کنی.
پیر مرد زیر لب«لا اله الا الله»ی گفت.
-دختر جان!من گفتم از دفعۀ "بعد" بیشترش می‌کنم.
ساناز دستانش را به میز تکیه داد و رویش خم شد.
-حاجی!سفسته نکن تو رو جدت!دیشب حال مَلی بد شد،کل پس اندازم خرج بیمارستان شده. داروهاشم هنوز نگرفتم.
پیرمرد ، دستی به محاسن جو گندمی‌اش کشید.
-دختر جان! اولا خوبیت نداره آدم این طوری مادرش رو خطاب کنه.دوما؛الان پول بیشتر بهت بدم باید اینا رو هم گرونتر بفروشم؛ولی منجوقا و نخ و پارچه‌شون همون قیمت قبله.خدارو خوش نمیاد.
پیرمرد حرف دختر را در نطفه خفه کرد.
-ولی چون پول لازمی؛مزد سری بعدت رو زودتر می‌دم. حله؟
دختر نفس عمیقی کشید و ناراضی گفت:
-حله حاجی.واسه سری بعد دو تا کار می‌برم.
پیرمرد لبخندی مهمان صورت گردش کرد که پشت محاسنش پنهان شد و مقدار دیگری پول روی قبلی ها گذاشت و همراه با دو کیسۀ سفید رنگ به سمت دختر هل داد.
ساناز پول را برداشت و پس از شمردنشان ، در حالیکه پول ها را در جیب جین تنگش جا می‌داد گفت:
-خدا بده برکت.
و کیسه هارا در کوله‌اش چپاند.
پیر مرد سری تکان داد، تسبیح شاه مقصودش را از جیب جلیقۀ مشکی رنگش بیرون کشید و به گفتن«عزت زیاد»ی بسنده کرد.
از مغازه که بیرون زد،به سمت بنگاهی عطا حرکت کرد.وارد مغازه شد و با حضورش مکالمۀ بین چند مرد را قطع کرد.چشمان هیز عطا با دیدنش ستاره باران شد.با لبخندی کریه روبه پسرِ مشغول دستمال کشیدن میز ها گفت:
-پسر!چای ببر واسه خانوم تا من بیام.
دختر چرخی به چشمانش داد و ندانست دل از عطا می‌رباید و روبه پسر گفت:
-نمی‌خورم.یه صندلی بده.
پسر با دین تایید عطا ، صندلی پلاستیکی خاکستری را بی حرف ، در اختیار دختر گذاشت.
ساناز روی صندلی نشست و فکر کرد؛هرچه مغازۀ حاج آقا عباسی آرامش بخش است این بنگاهیِ بی‌در و پیکر، استرس به جانش تزریق می‌کند.
نیم ساعتی گذاشت و عطا پس از بدرقۀ مشتریانش به سمت دختر برگشت و با لبخندی که نماینگر دندان های زرد رنگش بود،خطاب به پسر گفت:
-پسر!بپر برو از مغازه آقا رحمان بستنی بگیر واسه خانوم.
تا پسر گفت:«چشم اوستا.»؛ساناز چون فنر از جا پرید.
-پات رو از این خراب شده بذار بیرون تا بزنم اوستات رو شَتَک کنم.
عطا قهقهه‌ای زد و بی‌توجه به چشمان متعجب و ترسیدۀ پسر به سمت دختر رفت .
-راه بیا خوشگله!اینقدر دل من رو با این وحشی بازیات نلرزون.سکته می‌کنم می‌مونم رودستت ها.
ساناز با انزجار«ایشالا»ی غلیظی زمزمه کرد.
-خوشگله عمته. حالام زر زر نکن،سفته رو رد کن بیاد.
پاکتی از کوله اش بیرون کشید و به سمت میز مشکی رنگ عطا حرکت کرد و مرد را پشت سرش جا گذاشت.
عطا خنده‌ای کرد ، سری تکان داد و به دنبال دختر روانه شد.پشت میز مشکی رنگش جاگیر شد و از صندوق جاسزی شدۀ زیر میز سفته‌ای بیرون آورد و روی میز گذاشت.
ساناز سفته را از روی میز چنگ زد،چکش کرد و در نهایت پاکت را روی میز پرتاب کرد.منتظر ماند تا عطا پول را بشمارد و وقتی عطا سری به تایید تکان داد و گفت:
-درسته چشّ قشنگ.
با انزجار چشم از مرد گرفت و پس از گفتن:«چشّ قشنگ ننه‌ته یابو!» از مغازه بیرون زد و سفته را تکه تکه کرد و در جوب ریخت.نگاهی به کتانی های مشکی اش کرد،روی پنجه هایش بلند شد و پس از نگاهی به چپ و راست به سمت جلو حرکت کرد.
عطا نگاهی به مسیر حرکت دختر انداخت و روبه پسرک مات گوشۀ مغازه گفت:
-یه روزی می‌شه زن اوستا ت.بشین و تماشا کن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت 10

    صدای تلپ تلپ های دمپایی روی کاشی های حیاط، خواب را از چشمانش ربود.لحظاتی به سقف زل زد و پس از قوس و کشی به تن خسته‌اش از جا بلند شد.
    ساعت مچی فلزی را از روی پاتختی برداشت و با دیدن ساعت پوفی کشید.
    زل زد به گل های قالیِ زیر پایش،دستی به موهای پریشانش کشید و به ضرب از جا بلند شد.
    پله های آجری را دوتا یکی طی کرد و وارد حیاطِ همیشه شلوغ شد.نور آفتاب چشمانش را آزرد.عرشیای نه ساله، با نیم تنۀ عـریـ*ـان از جلویش دوید و آسیه در حالی که لبـاس زیر آبی آسمانی در دست داشت به دنبالش.به سمت حوضِ بزرگ آبِ وسط حیاط حرکت کرد و آبی به دست و صورتش زد.
    سر که بلند کرد ؛راضیه با لبخندی دلنشین،حوله به دست بالای سرش ایستاده و نگاهش می‌کرد.
    لبخندی زد و حوله را از دستش گرفت و پرسید:
    -چرا بیدارم نکردی ته تغاری؟نمازم قضا شد.
    دختر تابی به اندام نحیفش داد و با ناز گفت:
    -به قول آقا جونم اول سلام بعداً کلام آق معلم!
    لبۀ حوض نشست و حولۀ خاکستری را روی دوشش انداخت.
    -علیک سلام وزه خانوم!صبح بخیر.حالا جواب سوالم رو میدین سرکار علیه؟
    دختر خنده‌ای کرد ؛دلبرانه. نگاهی به دمپایی های صورتی رنگش انداخت.
    -سلام صبح شما هم بخیر.خانوم جون نذاشت،گفت که شب بد خواب شدی.
    صدای زینت خانم از آشپزخانه بلند شد.
    -راضیه!کجا غیبت زد دختر؟
    دختر خنده‌ای کرد و به سمت آشپزخانه پا تند کرد.تا مهران از جا بلند شد، آسیه نفس نفس زنان روی لبۀ ایوان کوتاهشان نشست و رو به عرشیای خندان،داد زد:
    -عرشیا جز جیـ*ـگر بزنی الهی!مگه این که گیرت نیارم.
    مهران گفت:
    -خسته نباشی زن داداش!
    آسیه در حالی که مشغول دست کشیدن بر زانویش بود پاسخ داد:
    -سلامت باشی آقا مهران.تو رو خدا شما یه چیزی بهش بگو.من که حریفش نمی‌شم.
    و به عرشیای نیمه عـریـ*ـان اشاره کرد که مشغول ورجه وورجه در حیاط بود. سری به تایید تکان داد.لبـاس زیر را از دست زن گرفت.
    -شما برو من حلش می‌کنم.
    زن «خدا خیرت بده»ای زمزمه کرد و به سمت آشپزخانه روانه شد.
    مهران جای زن برادرش نشست و با صدای بلند گفت:
    -عرشیا!بیا اینجا. کارت دارم.
    عرشیا،چشمان درشت مشکی‌اش را به عموی جوانش دوخت و با کنجکاوی پرسید:
    -چی کار؟
    سریع پاسخ داد:
    -بیا بگم بهت.
    پسر مردد به سمت مرد حرکت کرد.به محض این که در دسترسش قرار گرفت،چنگ انداخت و مچ ظریف پسر را اسیر دستان استخوانی‌اش کرد و به سمت خودش کشیدش و پرسید:
    -چرا مامانتو اینقد اذیت می‌کنی؟
    در حالی که به تلاش مضبوحانه‌اش برای آزاد کردن مچش ادامه می‌داد گفت:
    -من؟کِی؟کی گفته؟
    مهران چشم درشت کرد.
    -پدر صلواتی جلو چشم من سه دور دور حیاط دووندیش.این اذیت نیست چیه؟
    پسر نا امیدانه به دستش نگاه کرد،نفسش را با شدت بیرون داد و چشم دوخت به عمو مهرانش و شانه بالا انداخت.
    -اولا به بابام می‌گم براش صلوات فرستادی . دوما من که نگفتم دنبالم کنه.من نمی‌خوام پیرهن بپوشم؛خفه می‌شم.
    خسته از زبان درازِ پسر چرخی به چشمانش داد.
    - واسه من اولا،دوما نکن بچه!هوا سرده.سرما می‌خوری.تو بپوش یکم که بگذره عادت می‌کنی.
    پسرک،پا به زمین کوبید.
    -پس چرا بابام وقتی خودمون تنهاییم نمی‌پوشه؟
    کلافه دستی به موهای کوتاهش کشید.
    -اون فرق داره.الان دختر عمو هاتم میان حیاط؛زشته.
    اخمی روی چهرۀ سفید رنگش نشاند و در حالی که لب های سرخ چون گل سرخش را غنچه کرده بود گفت:چرا زشته؟-دست کوبید به تن لختش-مگه اونا خودشون تن ندارن؟
    مهران عصبی پسر را بیشتر به سمت خودش کشید.
    -همه تن دارن ؛ ولی دلیل نمی‌شه به همه نشونش بدن.
    پسرک دست به کمر ، قری به کمرش داد.
    -پس چرا بابام به مامانم نشون می‌ده؟
    سرش را ستون پشته سرش تکیه داد.
    -تو هم هر وقت زن گرفتی نشونش بده . الانم زودتر پیرهنت رو بپوش وگرنه سرما می‌خوری و آمپول و شیاف رو شاخته.
    پسر خسته از ادامه دادن بحث ، ناراضی لبـاس زیر را تن کرد و به سمت باغچۀ کوچک گوشۀ حیاط رفت تا به شیطنتش برسد.
    وارد اتاقش شد و مرضیه را دید که سینی صبحان را روی میز تحریرش می‌گذاشت.دختر با احساس حضورش از جا پرید به عقب برگشت،دستی به کمر زد و گفت:
    -یه بسم الله ی چیزی بگو خوب آق داداش!ترسیدم.
    به سمت کمد چوبی گوشۀ اتاق رفت.
    -شرمنده از این به بعد واسه اومدن به اتاقم فراخوان می‌دم.
    دختر چرخی به چشمان سیاه رنگش داد و خواست از اتاق بیرون برود که صدای مهران متوقفش کرد.
    -مرضیه! به اون قل نازنازیت،راضیه ، هم بگو؛ اجازه‌تون رو به زور از آقا جون گرفتم.فردا صبح زود بیدار باشین.می‌ریم فشم.کسی نفهمه ها.
    دختر از خوشحالی جیغی زد و با دو قدم بلند خود را به آغـ*ـوش برادر رساند و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش نشاند.
    -قربونت برم من! راستی این ته ریشاتم بزن،لبام اذیت شدن.
    و به دو از اتاق بیرون زد.مهران لبخندی زد و سری تکان داد.
    دقایقی بعد لباس پوشیده و در حالی که یک کیسۀ پلاستیکی به دست داشت وارد حیاط شد.به سمت آشپزخانه رفت به چهارچوب چوبی در تکیه داد و «یالله»ی گفت.در جواب زن برادر ها و دو خواهر کوچکترش سری تکان داد و سلامی کلی نسارشان کرد.
    با تعجب روبه زینت که مشغول چشیدن کاچی روی اجاق بود گفت:
    -کاچی خانوم جون؟
    زن نگاهی زیر چشمی به عروس ها و دختر هایش انداخت.ملاقه را به دست راضیه سپرد و به سمت مهران آمد.بازویش را گرفت و به خارج از آشپزخانه هدایت کرد.‌گوشۀ حیاط ایستادند و زینت نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی در آن حوالی نیست،پچ پچ وار پرسید:
    -خوبی مادر؟تونستی بخوابی؟
    مهران با ابروها بالا رفته گفت:شکر خدا خوبم.آره خوابیدم .حالا کاچی واسه چی؟
    زینت خندۀ ریزی کرد،دست جلوی دهانش گرفت و با گونه هایی رنگ گرفته گفت:
    -زن داداشت،نرگس،آبستنه؛هـ*ـوس کرده.به روش نیاری هااا،خجالت می‌کشه.
    ابروهای مهران بالا پریدند و لبخندی محو گوشۀ لبش جا خوش کرد.
    -عه؟ مبارکه.احمد می‌دونه؟
    زن خندۀ دیگری کرد و در حالی که نگاه بی‌قرارش را دور تا دور حیاط می‌چرخاند گفت:ایشالا که هست. احمدم همین دیروز فهمیده.بچم نمی‌دونست از ذوق چیکار کنه.
    نگاه به چشمان کوچک قهوه‌ای رنگ پسرش دوخت.
    -ایشالا بچۀ تو رو ببینم مادر.
    گونه های پسر به آنی رنگ گرفت.خجالت زده سر به زیر انداخت و در حالی که پشت سرش را میخاراند با زمزمۀ«با اجازه»ای مادرش را تنها گذاشت و خانه را به مقصد کارگاه آهنگری پدرش ترک کرد.
    ***
    با شنیدن صدای اذان دست از کار برداشت.تیغۀ آهنیِ اسیر گیره را بررسی کرد و وقتی از نبود ترک و انحراف مطمئن شد؛ کنار بقیۀ تیغه های روی سکوی سنگی قرارش داد. عینک ایمنی را از چشمان خسته‌اش فاصله داد. دستمال پارچه‌ای را از تنها جیب پیشبند چرمش خارج کرد و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد.
    به سمت کیسۀ سفید رنگش رفت تا لباس عوض کند ولی با دیدن پیغامِ دو تماس از دست رفته از فاطمه،خواهر بزرگترش،روی موبایل،با اخمی حاصل از نگرانی،اسم خواهرش را لمس کرد و به بوق های اعصاب خرد کن گوش سپرد.
    بالاخره صدای ضعیف و شکستۀ فاطمه در گوشش پیچید:الوو...
    با نگرانی دستی به کمر زد و شروع کرد به طی کردن طول و عرض کارگاه و گفت:فاطم؟
    زن صدایش زد.
    -مهران!
    و زیر گریه زد.صدای گریۀ عاجزانۀ فاطمه به تنهایی قابلیت دیوانه کردنش را داشت.دستی به دور لب هایش کشید.
    -فاطم؟چی‌شده؟گریه واسه چی؟کجایی تو؟
    زن در میان هق هق هایش فقط جملۀ«مهران بیا» را تکرار می‌کرد.مرد با اعصابی آشفته «میام»ی زمزمه کرد و گوشی را قطع کرد. و شمارۀ اصغر، شاگرد کارگاه ، را گرفت تا کارگاه را تا آمدن پدر و برادر هایش به او بسپارد.
    ندانست با چه حالی خود را سر خیابان رساند.صدای هق هق های فاطمه ، بوق های ممتد ماشین ها ، همه و همه تبدیل می‌شدند به موریانه و روحش را می‌فرسودند. بالاخره تاکسی مقابلش ایستاد، خود را روی صندلی شاگرد ، پرتاب کرد و فقط گفت:«فقط برو!»
    با پریشانی از پیکان زرد رنگ بیرون جهید.خون در رگ هایش متوقف شد وقتی دید که فاطمه چادر مشکی کشیده بر سر، گوشۀ دیوار کز کرده و دختران گریانش را زیر چادر خاکی پناه داده بود.
    به سمتشان دوید،جلویش زانو زد.
    -فاطم؟چه خبره؟
    فاطمه با دیدن برادرش،شرمزده صورتش را پشت چادر پنهان کرد و های های گریه سر داد.رو به دختر بزرگترش گفت:
    -سودا دایی!چی‌شده؟
    دختر ، لرزان پاسخ داد:
    -خانجون انداختمون بیرون.
    بهت زده بر گشت و به خانۀ دو طبقه نگاه کرد.تا خواست به سمت در سفید فلزی یورش ببرد،فاطمه آرنج برادر را در دست های در حال انجمادش اسیر کرد و التماس کرد.
    -تورو امام حسین منو از اینجا ببر.
    دیدن حال نزار و عجز خواهرش حلقۀ اشک را میهمان چشمانش کرد. دست دور بازوی خواهر انداخت و روبه سودا گفت:
    -دست آبجیت رو بگیر بیا.
    با دیدن پیکان زرد رنگ نگاه متعجبش را به پیرمرد راننده داد.پیرمرد سر از پنجره بیرون آورد.
    -کاری از دستم برمیاد جوون؟
    سری تکان داد.
    -تا یه جایی برسونیمون مدیونت می‌شم مشتی!
    خواهر و برادر روی صندلی های عقب جاگرفتند و دختر های گریان و لرزان روی صندلی جلو.مهران سر خواهر را به سـ*ـینه چسباند و آدرس خانه را داد.
    پیر مردصدای رادیو را بالا برد و دختر ها را به حرف گرفت.مهران با نگاهی قدرشناسانه به راننده ،کنار گوش خواهرش لب زد:
    -فاطم!تموم شد.من درمیارم پدر کسی رو که اشک تو رو دربیاره.چی شده؟فاطم تو رو جدت بگو چی شده.
    فاطمه سر از سینۀ برادر جدا کرد،زل زد به چشمان سرخش.
    -مهران تو رو امام حسین ، از این جهنم خلاصم کن.
    مهران دندان به دندان سایید و با چشمانی بسته سر خواهر را در آغـ*ـوش فشرد و زمزمه کرد:
    -خلاصت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت11

    بنفشه
    موهای بلند دردسر های خودشون رو دارند ولی قطعا اصلی ترین مشکل ، خشک کردنشونه.
    صدای هو هوی سشوار فلزی که جزء جهزیۀ شاهانۀ مامان بود،به تنهایی توانایی این رو داشت که سلین رو برای قتل عمد خواهر بزرگترش قانع کنه.و وای از اون روزی که می‌فهمید؛سشواری که شریکی خریده بودیمش تو حموم از دستم افتاد رو زمین خیس ، و من تظاهر کردم که یهو از کار افتاده.
    صدای کوبیده شدن در چوبی قهوه‌ای رنگ اتاق اصلا شکه‌م نکرد؛چون صدای سشوارِ بغـ*ـل گوشم جوری خنثی‌ش کرده بود که فقط تونستم حدس بزنم چنین صدایی ایجاد شده.
    سلین دمغ و پکر خودش رو پرت روی تخت فلزی و تکیه به دیوار زد و زانوی غم بغـ*ـل زده،از آینه خیرۀ منی شد که کبکم ، خروس می‌خوند.به هر حال اولین قرار ملاقات با یه جنس مخالف ، دلیل قانع کننده‌ای برای شادبودنه.نیست؟
    با مطمئن شدن از خشک شدن موهام،سشوار رو خاموش کردم و روی میز آرایش چوبی گذاشتم.مشغول بیرون اوردن کرم های مرطوب کننده و محافظ پوست شدم و در همون حال بدون نگاه به سلین پرسیدم:
    -چی شده؟پکری؟
    تصور اینکه سلین الان چنگی به موهاش می‌زنه و چرخی به چشماش می‌ده اصلا کار سختی نبود.اینم از مزایای 21 سال زندگی مشترک بود.
    پوفی کرد و جواب داد:
    -هیچی بابا این پسره ،سعید،خیلی تفلنه.
    در حالی که دست آغشته به کرمم رو با ملایمت روی پوست صورت حرکت می‌دادم،از آینه چشم غره‌ای نسیبش کردم و گفتم:
    -از وقتی با بچه های باشگاهتون می‌گردی اینقد بی ادب شدی ها.در ضمن طفلی شاید کاری براش پیش اومده.
    ناراضی لب هاش رو غنچه کرد.
    -غلط کرده پیش اومده.حداقل یه هفته برنامه ریزی کنه که هیچ کاری براش پیش نیاد.
    کرم هام رو با احتیاط سرجاشون گذاشتم و مشغول بالا پایین کردن کشو برای پیدا کردن انگشتر فیروزه‌ام شدم و در همون حال گفتم:
    -خب بهش بگو.
    با حرص زمزمه کرد:
    -اگه زیارتشون کردم چشم!حتما می‌گم.
    با افتخار نگاهی به انگشتر انداختم که دور انگشت وسطی دست راستم جا خوش کرده بود و به سمت کمد دیواری گوشۀ اتاق رفتم.
    طبق حدسیاتم،سلین نتونست جلوی فوضولیش رو بگیره و پرسید:
    -چی می‌خوای بپوشی؟
    مانتو های آبی آسمانی و فیروزه‌ای رو جلوی خودم گرفتم و به سمتش برگشتم.چند دقیقه با چشم های ریز شده تماشام کرد و در نهایت گفت:
    -آسمانی
    تا دهن باز کردم بگم:شلو..
    کوبنده جواب داد:
    -جین
    و تا خواستم بگم:رو..
    جواب داد:
    -روسری نه!شال سفید.
    اینبار چیزی نگفتم و زل زدم به چشمای قهوه‌ایش.سریع نگاه ازم گرفت و ولی من از رو نرفتم.بالاخره کوتاه اومد.
    -جهنم الضرر،ست کیف و کفش سفید منو بردار.
    با خوش حالی مشغول تعویض لباس شدم.و زمزمۀ سلین رو شنیدم که گفت:
    -بی حیا!
    سلین نتونست تحمل کنه و سیل تهدید هاش رو دقیقۀ آخر روونه‌م کرد.
    -بنفشه ! خدا شاهده یه لکه روشون بیافته؛پولش رو با نرخ تورم حساب می‌کنم،از حلقومت می‌کشم بیرون.
    با لبخند ملیحم بهش گفتم:
    -اینقدر خسیس نباش.اینا هم هدیۀ تو به من ، به مناسبت اولین قرار عمرم با یه جنس مخالف.
    بی توجه به جیغش،بـ..وسـ..ـه ای براش فرستادم و از اتاق زدم بیرون.
    مامان پای آیفون وایستاده بود و در حالی که مدام دست به روسریش می‌کشید؛می‌گفت:
    -ممنون پسرم!سلام به مامان اینا برسون.
    با دیدن من گفت:
    -اتفاقا بنفشه هم همین الان اومد.ولی کاش می‌اومدی بالا،این طوری خوبیت نداره.
    و با چشم به من اشاره کرد برم دم در تا یه وقت به سرش نزنه بیاد داخل و بازار شام داخل خونه رو ببینه.
    بـ..وسـ..ـه ای براش فرستادم و به دو حیاط کوچیکمون رو طی کردم و در فلزی سفید رنگ خونه رو پشت سرم کوبیدم.
    مسعود با پیراهن سادۀ قرمز رنگ و جین مشکیش به یک سمند سفید تکیه داده بود و به قول ادبیات:«سر به زیر افکنده بود.»
    به سمتش رفتم و بلند گفتم:
    -سلام!
    خیلی راحت می‌شد از چشم های درشت شده و متعجبش فهمید که انتظار این«سلام» بلند و پرانرژی رو نداشته.
    با لبخندی،سبیل های پوآرویی ش رو بالا داد.
    -سلام!خوب هستید؟ بفرمایید.
    و به سمند پشت سرش اشاره کرد.
    متعجب پرسیدم:
    -مال خودتونه؟
    در حالی که سوئیچ رو تو قفل سمت راننده می‌چرخوند جواب داد:
    -نه!مال یکی از دوستامه.امانته.
    «آهان»ی زمزمه کردم و رو صندلی جلو جاگیر شدم.
    کیف سفید رنگ سلین رو تو بغـ*ـل گرفتم و به مسیر خیره شدم.بلاخره سکوت رو شکست.
    -خب!کجا بریم؟
    طبق عادتم،لب هام رو به سمت چپ هل دادم و چشم هام رو درشت تر کردم تا بتونم بهتر فکر کنم.در نهایت گفتم:
    -بریم پارک؟
    دوباره سبیل های بامزه‌ش رو به بالا هل داد و نوازش وار دستی بهشون کشید و گفت:
    -می‌ریم پارک.
    بعد این مکالمه ، خوره‌ای به جونم افتاد که می‌گفت:
    -چرا نظر اون رو نخواستی؟شاید دوست نداره بره پارک؟یعنی الان می‌گـه چه دختر دیکتاتوریه؟
    تصیم گرفتم من شروع کنندۀ مکالمۀ بعدی باشم تا این خوره دست از سرم برداره.
    -دست فرمونتون خیلی خوبه.زیاد رانندگی می‌کنید؟
    با این حرفم ،لبخند موزی ای روی صورتش نشست و چشم های درشتِ قهوه‌ای رنگش رو ریز تر کرد.
    در حالی که دنده رو جا می‌زدخندۀ صدا داری کرد و گفت:
    -بذارید یه رازی بهتون بگم.
    بنفشۀ فوضول وجودم دل از کند و کاو ماشین و تیپ مسعود گرفت و با اشتیاق زل زد به دهنش.
    بی‌قرار گفتم:
    -بفرمایید.من آدم راز داری هستم.
    سری تکون داد.
    -من از 15 سالگی رانندگی می‌کنم.
    خنده‌م به آنی محو شد.با چشمای متعجب زل زدم به نیم رخ خندونش.
    -پدر مادر..
    سریع حرفم رو قطع کرد.
    -نه! هیچ کس نمی‌دونه.فقط عمو کوچیکم که دو سال از من بزرگتره و زیر نظر اون یاد گرفتم می‌دونه و شما.
    کوچیک شدن سیاهی چشم هامم رو احساس کردم ، ابروهام رو بالا دادم و با حرص گفتم:
    -عموتون خودش صلاحیت رانندگی نداشته.اونوقت به شما هم یاد داده؟
    مشغول پارک کردن ماشین شد.
    -آخه اونم از 15 سالگی رانندگی می‌کرد.پدربزرگم خدا بیامرز یادش داده بود.
    حرص و بهت تو وجودم غلیان می‌کردم.به زور«روحشون شاد!»ی زمزمه کردم و پیاده شدم.
    حتی تصور اینکه یه روزی پسر هام،مهبد و ماهان،از 15 سالگی رانندگی کنن داشت دیوونه‌م می‌کردم.
    کنارم وایستاد و دوشادوش هم وارد پارک شدیم.
    باز هم من مکالمه رو شروع کردم.
    -من که اولین بارمه با یه جنس مخالف قرار دارم.شما چی؟
    بالا پریدن ابروهاش و گوش هایی که کم کم به سرخی می‌زدند.حکایت از این می‌دادن که جواب،چندان مورد علاقۀ من نیست.
    سرش رو به کمک دست راستش خاروند و بدون اینکه نگاه از روبه رو بگیره گفت:
    -اممم راستش.خب بذارید صادق باشم باهاتون.من تو دوران دبیرستان، همون دوران جاهلیت، با دو تا دختر خانوم رابطۀ تلفنی داشتم و هر کدوم رو دو بار از نزدیک دیدم.
    نفس عمیقی کشیدم.
    -می‌تونم حدس بزنم عموی کوچیکتون همراهی‌تون کرده.
    ظاهرا کمی از شرم اولیه‌ش کم شده بود که خندۀ بلندی کرد.
    -دقیقا! شما ، ندیده خوب شناختینش.
    به لبخندی اکتفا کردم.به دکۀ روبه رو مون اشاره کرد.
    -بستنی بخوریم؟
    مردد نگاهی به کیف و کفش سلین انداختم و درنهایت شکمم بر عقل و دور اندیشی‌م پیروز شد.
    -بستنی بخوریم.
    لبخندی زد و به سمت دکه حرکت کرد و من هم دنبالش روونه شدم.
    با یه تیکه کارتن که دو تا ظرف بستنی سنتی روش بود ، و یه بطری آب معدنی و دوتا لیوان یکبار مصرف که روش وارونه شده بودن ، به سمت اومدم. با ابرو،به میز و صندلی پلاستیکی اشاره کرد.
    -بفرمایید.
    پشت میز پلاستیکی کنار دکه و روبه‌روی هم جاگیر ، و مشغول خوردن بستی هامون شدیم.خودش سکوت رو شکست.
    -می‌دونید دوران دبیرستان و راهنمایی واقعا دوران جاهلیتن.حالا که به اون دوران فکر می‌کنم واقعا از خیلی از رفتار هام شرمنده می‌شم.
    دست زیر چونه می‌زنم و بی حرف و لبخند به لب نگاهش می‌کنم.
    دستی به پس گردنش می‌کشه و می‌گـه:
    -من از همون اولش به کارما*اعتقاد داشتم و دارم.برای همین هم به خیال خودم با هر دوی اون دخترا با نیت ازدواج وارد رابـ ـطه شدم.
    نتونستم خودم رو کنتر کنم و زیر خنده زدم.اون هم به دنبال من و با صورتی که مثل لبو سرخ شده بود زیر خنده زد و حواسش بود که نگاهش به هر جایی بیافته جز من.
    بعد از حاکم شدن سکوت نسبی ،ادامه داد:
    -جدی می‌گم.خوب یه پسربچۀ 15-16 ساله چه تصوری از ازدواج داره؟اصلا چه معیاری برای ازدواج داره؟ولی محسن،عمو کوچیکم،از همون اولش هم به دخترا می‌گفت: «می‌خوام شانسم رو باهات امتحان کنم.» اصلا حرفی از جدی یا شوخی بودن رابـ ـطه نمی‌زد.هر موقع هم که حرف از جدی کردن رابـ ـطه می‌شد؛می‌گفت من مریضم و نمی‌تونم بچه دار بشم. بعد هم فلنگ رو می‌بست.من اما تو گل گیر می‌کردم.آخرش هم عموم می‌اومد و به دختره می‌گفت که من اصلا نامزد دارم و نمی‌تونم باهاش ازدواج کنم.الان واقعا ازش ممنونم.چون همیشه سر بزنگاه که می‌خواستم به خانواده‌م بگم؛از راه می‌رسید.
    با حرصی نهفته پرسیدم:
    -شغل شریف عموتون چیه؟
    قاشقی از بستنی رو توی دهنش گذاشت و چند لحظه بعد گفت:
    -شاید باورتون نشه ولی همکار ساعده؛پلیسه.
    با دیدن چشم های درشت شده‌م با خنده گفت:
    -تازه اون اوایل هم تو گشت ارشاد فعالیت می‌کرد.

    *کارما،به معنی زیستکار یا عملکرد فرد در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    است. این عملکردها
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و به طور خودکار نتایجی (انتقام کیهانی/الهی) را در این زندگی و زندگی بعد به دنبال دارند. در دین‌های
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ، بر اثر کردارهای فرد (کارما) نیرویی ایجاد می‌شود که چگونگی زندگی آن فرد را در این زندگی و زندگی‌های بعدی‌اش مشخص می‌کند. اصل کارما می‌گوید که نتیجه هرآنچه انجام می‌دهیم به خودمان بازمی‌گردد.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت12

    صبح شنبه بود و بنفشه،دمغ در مسیر رفتن به مدرسه و در حال مکالمۀ تلفنی با پریناز بود.
    -می‌دونی پری همه چی داشت خوب پیش می‌رفت.تا اومدیم راجع به کار حرف بزنیم؛زنگ زدن گفتن که داداش بزرگش،ساعد،گوله خورده.اینم فقط گفت:«ببخشید نمی‌تونم برسونمت.خدا حافظ.»منم اولش گفتم خب حق داره بنده خدا الان نگرانه،دل تو دلش نیست.بعد زد سه تا اراذل و اوباش دورم کردن.شانس اوردم اون دکه داره حواسش بود.نجاتم داد.ولی لامذهب نکرد یه زنگ بزنه بپرسه مردم؟زنده‌ام؟
    پریناز صدای گوش نوازش را به رخ کشید.
    -حالا شاید سرش گرم شده یادش رفته.حالا خوبه داداشه؟
    بنفشه بی حوصله،چشم دوخت به آسفالت ترک خوردۀ خیابان.
    -خب نباید بره اگه یکم احساس مسئولیت کنه که یادش نمی‌ره.پری من برای اولین بار تو عمرم با یه مرد رفتم بیرون.اونم که مصادف شد با وحشتناکترین مزاحمت عمرم، هنوزم که هنوزه یادش که می‌افتم میلرزم.ساعدم،آره خوبه.سعید که زنگ زده بود، گفت.
    پریناز دلجویانه گفت:
    -می‌دونم عزیزم.حق داری عصبانی باشی.سلین و سعید چه کردن؟
    بنفشه سری به تاسف تکان داد و پوزخندی زد.
    -اونم که دیگه گل کاشت.پا شده اومده دم خونه که سلین خانم بیاد بریم.سلینم گفته مگه ما قرار داشتیم؟برگشته گفته با بابا هماهنگ کرده.بابا هم به خیال اینکه سعید خودش با سلین هماهنگ کرده دیگه هیچی نگفته.واای پری یعنی کارد می‌زدی سلین ، خونش در نمی‌اومد.
    پریناز متاسف گفت:
    -حالا رفت؟
    بنفشه کیف را بیشتر به خود فشرد.
    -نه بابا!رفته دم در. بدبخت رو شسته،پهنش کرده رو بند.
    پریناز متعجب پرسید:
    -چرا؟
    بنفشه ساعت را چک کرد.
    -حق داشت پری.می‌گفت:«آدمی که با من قرار داره،با من هماهنگ می‌کنه.نه با بابام.»حالا اوضاع وقتی قراشمیش شد که سعید زنگ زد برای عذرخواهی،بعد سلین صدای خندۀ زنونه شنید.حالا طرف کی بود؟ سارا،دختر عمو و خواهر شیری سعید.دختره ، پرو پرو تلفن رو از سعید قاپیده که بگه:«ببخشید صدای خندم اومد داشتم به سعید تقلب می‌رسوندم که چطور دلت رو به دست بیاره.»سلین هم نه گذاشت نه برداشت،گفت بره دل عمه‌ش رو به دست بیاره.
    پریناز نفس‌ش را با حرص بیرون داد.
    -پس دیروز بد بیاری اوردین.حالا می‌خواین چی کار کنید؟
    بنفشه پول را از کیفش بیرون کشید و در مشت فشرد.
    -سلین که کلا منتفی‌ش می‌کنه.منم شاید یه جلسه دیگه ببینمش اگه تونست قانعم کنه که ادامه می‌دیم،اگر هم که نه؛اونو به خیر ما رو به سلامت.پری من رسیدم باید برم.بعدا بهت زنگ می‌زنم.کاری نداری؟
    ***
    زنگ تفریح آخر بود و سه دبیر جوان،با یک من اخم مقابل حاجر پیرلو نشسته بودند.
    حاجر دست های گوشتی اش را قفل کرد و در آغوششان گرفت.
    -شرمندۀ شما هم شدیم.از کلاس یازدهم تجربی2 فقط 5نفر می‌تونن بیان. اونم که به حد نصاب نمی‌رسه.
    بنفشه کمی رو به جلو خم شد.
    -آخه چرا خانوم پیلو؟مشکل بقیه چیه که نمیان؟
    مودّت پا روی پا انداخت.
    -سطح فرهنگ خانوم!سطح فرهنگ.
    پیرلو سری به تایید تکان داد.
    -راست می‌گن خانوم رستگار جون!من تماس گرفتم با اولیاء،اکثرا همون هایی هستن که اول سال به زور قانعشون کردیم که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه.
    بنفشه کمی چشم درشت کرد.
    -خب شما آدرسشون رو لطف کنی من می‌رم حضورا قانعشون می‌کنم.
    تا حاجر خواست چیزی بگوید بنفشه ادامه داد:
    -خواهش می‌کنم خانوم پیرلو.به هیچکس نمی‌‌گم آدرس رو از مدرسه گرفتم.این بچه ها واقعا حیفن.
    حاجر ناراضی،سری تکان داد و مودّت به حرف آمد.
    -خانم رستگار!احتمال اینکه بتونید قانعشون کنید خیلی کمه.
    بنفشه قاطعانه گفت:
    -حداقل تلاش می‌کنم آقای مودت.سرنوشت این بچه ها در میونه.
    ***
    لبخند به لب از چهارچوب کوچک در عبور کرد و رو به طیبه گفت:ممنون عزیزم.زحمت نکش.فقط آدرس خونۀ ساناز رو داری؟من رفتم گفتن اسباب کشی کردن.
    طیبه چادر را زیر بغـ*ـل زد و نگاهی به این سر و آن سر کوچۀ باریکشان کرد.
    -راستش خانوم تازه رفتن اونجا.منم آدرس ندارم.ولی به گمونم آقای رضاپور داشته باشه.
    بنفشه متعجب پرسید:
    -آقای رضا پور؟
    طیبه سری تکان داد.
    -بله خانوم.آخه برای اسباب کشی رفته بود کمکشون.آدرسشون رو بابام داره. آخه یه بار رسوندتشون تا خونه.بگیرم براتون؟
    بنفشه با انگشت اشاره گوشۀ پیشانی‌اش راخاراند.
    -چارۀ دیگه ای ندارم.ممنون می‌شم از بابات آدرس رو بگیری.
    طیبه با گفتن «یه دیقه»،بنفشه را با نگاه های سنگین همسایه ها تنها گذاشت.
    دقایقی بعد طیبه با کاغذ پاره ای در دست آمد.
    -خانوم آدرس دقیق رو بلد نبود،نقشه کشید.ببخشید دیگه پاش زخمی نبود خودش می‌رسوندتون.
    برگه را از دستش گرفت و با تشکری روانۀ منزل رضا پور شد.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت14

    تن دردمندش را به در فلزی تکیه داد.سرمای در همچون رودخانه‌ای به جانش نفوذ کرد.صدای علیرضای 9 ساله هشیارش کرد.
    -سلام عمو!
    لبخندی روی صورتش چپاند.
    -سلام گل پسر! اینجا چیکار می‌کنی؟
    پسر نفس عمیقی کشید.
    -قهلم.
    مهران ابرو بالا انداخت.
    -قهر واسه چی؟
    پسر دمپایی پلاستیکی اش را روی زمین کشید.
    -علشیا منو مسخله کلد ؛ولی مامان و بابا همش به نی‌نی فکل میکنن. حالا خوبه هنوز نیومده. دعواش نکلدن.
    خنده اش را به زور قورت داد.
    -تو دیگه مردی شدی واسه خودت.زشته مامان و بابا عرشیا رو دعوا کنن. خودت مشکلت رو باهاش حل کن.
    پسر چشمی ریز کرد.
    -یعنی هلکی ملد بشه؛خودش دعوا می‌کنه.
    مهران با رضایت و تحسین سری تکان داد.
    - آفرین دقیقا همینه.حالا بیا بریم تو هوا سرده.
    پس از سلامی به اهالی خانه ،بدون آنکه متوجه نگاه ها و اشاره های معنا دارشان به هم شود، روانۀ اتاقش شد تا کمی به تن و روح دردمندش استراحت بدهد.
    قد بلندش را روی تخت انداخت و چشم بست. صدای در چوبی هشیارش کرد.فاطمه سر به تو آورد.حالش بهتر شده بود وقتی دیده بود،برادرانش،پدری می‌کنند در حق فرزندانش و مهرانی که با قاطعیت و سخاوتمندانه حمایتش را نسارش می‌کند.
    -مهران وقت داری حرف بزنیم؟
    سریع از جا برخاست و سعی کرد نظمی به بازار شام اتاقش بدهد.
    -آره آره!بیا تو.
    فاطمه روی تخت نشست و قامت رعنای برادرش را تماشا کرد.
    -بگیر بشین.من که غریبه نیستم.خودم بزرگت کردم؛می‌دونم چه شلخته‌ای هستی.
    مهران کلافه از شلوغی بیش از حد اتاق،سرش را خاراند.
    - اگه می‌دونستم میای به دخترا می‌گفتم اتاق رو جمع و جور کنن.
    و روی صندلی پشت میز تحریرش نشست.
    فاطمه لبخندی زد.
    -امروز کیف خانوم جون حسابی کوک بود.
    ابرو بالا انداخت.
    -عه؟چه عجب؟بچه پسره؟
    فاطمه با اخمی ظریف ، ملامتگرانه نگاهش کرد.
    -نه خیر.یعنی تو نمی‌دونی چرا؟
    مهران به فکر فرو رفت و با چشم هایی ریز شده به فاطمه نگاه کرد.
    فاطمه متاسف از حواس جمع برادرش،چشم غره‌ای نسیبش کرد.
    -واسه خاطر پِیکی بود که اومده بود دنبالت.همون همکارت.
    پس از چند ثانیه با حلاجی کردن حرف فاطمه،چشم های مهران به آنی گرد شدند و خون به گونه هایش حجوم آورد.از جا بلند شد و شروع کرد به دور خود چرخیدن.
    -چی؟یعنی چی؟ای بابا!
    فاطمه خنده ای کرد به برادرش که همچون مرغ سرکنده‌ای شده بود نگاه کرد.
    -حالا چرا هول می‌شی؟خلاف شرع که نکردی.
    مهران مضطرب به سمت خواهرش برگشت و گوش های سرخش را نمایان کرد.
    -چی داری میگی تو؟من اصلا کاری نکردم که بخواد خلاف یا موافق شرع باشه.
    مقابل خواهرش روی دو زانو نشست و دست های یخ زدۀ زن در دست گرفت.
    -فاطم قربونت برم.یه وقت نذاری خانوم جون خیال پردازی کنه ها.خب؟بابا طرف همکارم بود.یه آدرس لازم داشت.اومده بود ازم بگیره.
    فاطمه با صورتی سرخ از خنده لب به دندان گزید.
    -مهران!یه دیقه آروم باش.ما که نمی‌گیم عقدش کردی.می‌گیم مورد خوبیه.همکارم که هستین.
    مهران با اضطرابی که کمتر شده بود کنار فاطمه نشست.
    -خواهش می‌کنم نگید.اصلا مورد خوبی نیست. زبون داره این هوا.
    و ساعد دستش را نشان داد.
    فاطمه که عزمش را جزم کرده بود،کوتاه نیامد.
    -پس واسه همون خانوم جون اینقدر شیفته‌ش شده.از عصری که تو رفتی،ورد زبونش شده بنفشه اله!بنفشه بله!
    مهران چشم بست.
    -ای وای!
    فاطمه که از به پایان رساندن رسالتش مطمئن شد.لبخند به لب از جا بلند شد.
    -خب دیگه!من برم تو هم استراحت کن قربونت برم.معلومه حسابی خسته ای.
    مهران با زاری به مسیر حرکت فاطمه چشم دوخت و زمزمه کرد:
    -با این خبرای تو من نمی‌تونم بمیرم.چه برسه به خواب؟
    تنش را روی تخت فرود آورد و به خانم رستگاری فکر کرد که دو وجهۀ کاملا متفاوتش را دیده بود.آن روز در دفتر که همچون ماده شیری می‌غرید و امروز که همچون بچه خرگوشی ترسو خود را به مهران نزدیکتر می‌کرد.
    با یاد آوری پیامک دختر ، ناگهان از جا بلند شد و مشغول جستوجوی موبایلش در آن آشفته بازار شد.
    پس از آنکه جوابی از سمت دختر دریافت نکرد؛«زبون دراز»ی زمزمه کرد و خود را به آغـ*ـوش خواب سپرد.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت15

    با فرو رفتن سوزن در انگشتش از جا پرید.انگشت را در دهانش گذاشت.رومیزی را کناری انداخت.سرش را به دیوار سیمانی تکیه داد و چشم بست.
    سردرد همچون موریانه‌ای لحظه به لحظه،بیشتر و بیشتر روحش را در می‌نوردید.با شنیدن صدایی کنار گوشش چشم باز کرد.
    حوریه،با لبخندی نگاهش را به ساناز دوخت و تلخی نگاهش را روانۀ تن و جان دردمند دختر کرد.
    از جیب پیراهن سبز رنگش پاکت سیگاری بیرون کشید و در حالی که دنبال فندک میگشت پاکت را به سمتش گرفت.نگاهش را دوخت به استوانه های سفید رنگ.نگاه دوخت به چشمان منتظر زن و ابرویی بالا انداخت.
    زن پکی به سیگارش زد و نگاه دوخت به روبه رو.
    -خوب کاری می‌کنی.حداقل تا بیست سالگی نکش.
    نگاه دوخت به زخم گوشۀ لب زن.
    --مثل تو؟
    زن خنده ای کرد به تلخی هلاهل.
    -من؟من از بچگی به جا نون و برنج،سیگار، قوت غالبم بوده و هست چشّ قشنگ!
    دست روی چشمان دردناکش گذاشت و زمزمه کرد:«چشّ قشنگ ننه ته.»
    زن پوزخندی زد.
    -اون دو تا خوش تیپ کی بودن؟ اِفی کفش بریده بود.
    چرخی به گردنش داد.
    -چه فرقی میکنه؟
    سیگار را با دست روی سیمان خاموش کرد.
    -توفیر داره چشّ قشنگ. بذار برات قصه بگم.از اون کلید اسرارا *که همۀ گناهای کرده و نکردت رو میارن جلو چشات.از وقتی یادم می‌اومد ننه‌م مریض بود.سرش که درد می‌گرفت دیوونه می‌شد.من و داداش کوچیکم رو به باد کتک و فحش می‌گرفت.بعد که به خودش می‌اومد میشست های های آبغوره می‌گرفت. بعضی وقتا دایی م براش چندتا قرص می‌اورد.اونم کیفش کوک می‌شد. قرصا که تموم می‌شد ، خونه می‌شد جهنم. سردرد هاش انقدر زیاد شده بودن که دیگه نمی‌تونست از خونه بیرون بره.با همه دعوا می‌گرفت.یه شب دیدم رفت دستشویی. خیلی طول کشید ولی نیومد.رفتم دم در تا صداش بزنم دیدم بو سیگار می‌آد. دیگه من می‌رفتم سر کار. داداشمم با خودم می‌بردم که یه وقت ننه‌م نکشتش. همه کار می‌کردم ؛ تو مدرسه سیگار می‌فروختم،اصلا واسه همین می‌رفتم مدرسه.آخرشم اخراج شدم.تو پارک ها ساقی مواد بودم.برا یه خیاط پا دویی می‌کردم.شب ها لباسای بابام خدابیامرز رو می‌پوشیدم، صورتم رو با زغال سیاه می‌کردم می‌رفتم حمالی. هر موقع از کار فارغ می‌شدم عین جنازه بودم. یه روز صاحب کارم بهم گفت:«سیگار بکش حوری!ولی شاهانه.سیگار ارزون نخر.بزار لاقل با یه چیز با کیفیت سرطان بگیریم بمیریم.»از همون موقع بود که سیگار کشیدم. آخر شبا،وقتی نه حمالم نه ساقیم نه جیب بر؛می‌شم یه ملکه،شاهانه زل می‌زنم به ماه،بهش می‌گم:«چشت درآد.هنوزم زندم.»تو،ولی تو نکش چشّ قشنگ.تو راه من رو نرو که آخرش ببینی همه جور خبطی کردی.آخرشم ،اونی که قراره بشه می‌شه.سگ دو می‌زدم،شده بودم شبیه همون آدمایی که یه زمانی حالم ازشون بهم می‌خورد،واسه اینکه واسه ننم قرص بخرم،حالش خوب بشه.بردمش دکتر، بستریش کردم تو مریضخونه ، هزار جور خرج کردم. آخرشم یه روز از شدت سر درد خودش رو از پشت بوم انداخت پایین. داداشمم گفت که باعث خجالتشم.آخه همه جور کلاسی می‌بردمش،مدرسۀ خوب،رخت و لباس خوب دیگه به کلاسش نمی‌خوردم.19-20 سالش بود که با یه زن 36 سالۀ خرپول ازدواج کرد.همه گذاشتن و رفتن، آخرش من موندم و یه حوریه که دیگه هیچ کی نبود.نه حمال بودم،نه ساقی،نه پادو،نه حوریه.چش قشنگ! فردا رو فدای امروز نکن.من نمی‌دونم اون دونفر کی بودن و چیکارت داشن.ولی تو پشت پا نزن به بختت.اینکه امروز شرمندۀ داداش های قالتاق گوربه گور شده ت بشی بهتر از اینه که فردا شرمندۀ خودت بشی.
    با نگاهی خمـار خواب زل زد به زن.
    -نشستی اینجا چرت و پرت میگی که چی؟یه کاره برو سر اصل مطلب.
    دراز کشید و سر روی ران پای ساناز گذاشت.
    -اصل مطلب اینه که داداش فسقلیت خودش می‌تونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه.ننه‌ت هم اگه عمرش به دنیا باشه می‌مونه.بابای مافنگیت هم که یه روزی از همین روزا گوشۀ یه جوبی جون می‌ده.آخرش تو می‌مونی و خودت.مدیون خودت نشو.حالام خفه بمیر دو دیقه کپۀ مرگمو بزارم صبح شد.
    حوریه خوابید و ندانست ساناز را از خواب خرگوشی اش بیدار کرده است.

    *کلید اسرار نام یک مجموعه تلویزیونی ساخت شبکۀ سامان یولو تی‌وی کشور ترکیه در ژانر پند آموز است. دو سری این سریال در سال‌های ۱۳۸۶ و ۱۳۸۷ از شبکه ۳ سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شده‌است.

    سلام!
    شما تا حالا فردا رو فدای امروز کردین؟
    کارِ درست چیه؟ساناز باید چیکار کنه؟
    راستی به نظرتون مهران چرا دنبال بنفشه راه افتاد؟
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت15

    -خب الان ما از 16 مورد، با 6 تاشون به مشکل خوردیم.درسته؟
    مهران بود که با گفتن این جمله،توجه ها را به سمت خود کشاند.
    بنفشه لیوان چایش را به خود نزدیکتر کرد.
    -بله.من که با 2تاشون به مشکل خوردم.یکی‌ش همون حاج آقایی که مغازه داره،اون یکی هم مامانش بهم گفت که دخترش نامزده و اختیارشم دست نامزدشه،آدرس نامزدش رو هم نداد.
    یاشار دستی به موهای پرپشت و خوش حالتش کشید.
    -مشکل مغازه داره چیه؟
    بنفشه نگاه از پایۀ ترک خوردۀ میز کناری گرفت.
    -نمی‌دونم.فقط میگه:«دخترمه.اختیارشو دارم.دوست ندارم بره مردسه.»
    سلین لیوانش را روی میز کوبید و پرخاش کرد.
    -یعنی چی که دوست ندارم؟غلط کرده دوست نداره.مگه زندگی و آیندۀ دختره ملعبۀ دست اینه؟آدرسش رو بده من حقش رو می‌ذارم کف دستش.مردک دیکتاتور!
    مهران سریع گفت:
    -اجازه بدین خانوم رستگار!اینطوری که نمی‌شه،ممکنه برامون دردسر درست بشه.
    روبه یاشار ادامه داد.
    -یاشار مشکل تو چی بود؟
    یاشار سـ*ـینه‌ای سپر کرد،ابرویی بالا انداخت و با لبخندی مکش مرگما،دندان های لمینت شده‌اش را به رخ کشید.
    -داش یاشارتو دست کم گرفتی ها.من هیچ مشکلی نداشتم.فقط یکی شون خونه نبود.
    مهران چشمان سرزنشگرش را از یاشار گرفت و به سلین دوخت.
    -شما چطور خانوم رستگار؟
    سلین تکیه پشتی صندلی پلاستیکی داد و بی حوصله گفت:
    -یکی شون که خود دختره رضایت نداشت؛می‌گفت فقط واسه دیپلم گرفتن میاد مدرسه.اون یکی هم که انگار قبلا مچش رو گرفتن؛الان اسیره. مدرسه رو هم با مامانش می‌آد و میره.
    بنفشه دستی به بارانیِ زیتونی رنگش کشید و با اخمی روی صورت گوشت آلویش پرسید.
    -یعنی چی که مچش رو گرفتن؟مگه چیکار کرده؟
    سلین با نگاهی که پر بود از تاسف به بنفشه نگاه کرد و رک گفت:
    -با دوست پسرش قرار داشته که داداش هاش مچش رو گرفتن.
    یاشار با خنده نچ نچی می‌کند.
    -نسل جدید خیلی ناشین.ما اصلا یه جوری حرفه‌ای عمل می‌کردیم که اف بی آی جلومون لنگ می‌نداخت.یادته مهران؟
    بنفشه پشت چشمی برای یاشار نازک کرد و «طفلی!»ای زمزمه کرد.
    مهران لیوان خالی چای را روی میز گذاشت و بدون نگاه به بنفشه گفت:
    -چندان هم طفلی نیست.اشتباه کرده،الان هم داره چوبش رو می‌خوره.
    سلین به سمتش خم شد.
    -بله؟اشتباه کرده؟خوب کرده اشتباه کرده.داداش هاش اگه خیلی نگرانش بودن،یکم بهش محبت می‌کردن که نره از بیرون گدایی محبت کنه.اشتباه کرده؟راهش اینه که بگیرنش زیر مشت و لگد و عین اسیر باهاش برخورد کنن؟هر دیقه هم تهدیدش کنن که شوهرش میدن تا شوهره آدمش کنه؟
    بنفشه دست روی بازوی خواهرش گذاشت.
    -آروم سلین!
    با نگاهی پر از سرزنش به مهران متعجب نگاه کرد.
    -بله آقای رضاپور.اون دختر قطعا مشکلی داشته.حالا یا سرکوب شده یا کمبود محبت داشته.
    مهران از خودش دفاع کرد.
    -یعنی شما می‌گین هرکی کمبود محبت داشت بیافته دوره و گدایی محبت بکنه؟
    بنفشه در حالی که انگشت اشاره‌اش را در هوا تاب می‌داد گفت:
    -نه خیر!من یه همچین چیزی نمی‌گم.ولی داداش های گرامیش،بهتره که یه سوزن به خواهره بزنن و یه جوآلدوز به خودشون.حداقل یکم احساس شرم بکنن که به خاطر رفتار غلط اونها به بیراهه کشیده شده.
    مهران زیپ کت چرمش را پایین داد.
    -این از اشتباه اون دختر کم نمی‌کنه.
    بنفشه تنش را به میز نزدیکتر کرد و درحالی که دست روی میز می‌کوبید گفت:
    -بله!بله!معلومه که کم نمی‌کنه.ولی حق هیچ اشتباهی کتک و تحقیر نیست.باید بهش فرصت بدن برای جبران یا نه؟
    سلین مشتی روانۀ بازوی بنفشه کرد.
    -خب حالا توام.چایی ها ریختن رو میز.
    بنفشه نگاهی به میز انداخت و شرمسار لب به دندان گزید.
    سلین ادمه داد:
    -راستی بنفشه!گفتی سوزن رو به کی بزنن؟
    بنفشه،انگار که بحث چند دقیقۀ پیش را از یاد بـرده باشد،با ذوق توضیح داد:
    -این یه ضرب المثله:«یه سوزن به مردم بزن،یه جوالدوز به خودت.» معنی‌ش اینه که ؛ وقتی می‌خوای از کسی عیب و ایراد بگیری اول یه نگاه به خودت بکن ببین شاید تو هم همون ایراد یا حتی ایراد های بزرگتر و بیشتری هم داشته باشی.
    سلین سلین چتری های کوتاهش را زیر شالش هل داد.
    -جوالدوز چیه؟
    یاشار پاسخ داد:
    -جوالدوز همون سوزن لحاف دوزیه ، ترک ها بهش می‌گن:«جوالدوز»
    مهران سریع گفت:
    -ما هم می‌گیم جوالدوز.
    سلین،صرفا به انگیزۀ مخالفت با مهران گفت:
    -ولی ما نمی‌گیم.
    بنفشه موبایلش را داخل کیفش هل داد.
    -من سرچ کردم.چیز قطعی ای دربارۀ ریشۀ این کلمه پیدا نکردم.
    یاشار سری تکان داد.
    -خب داش مهران!تو چه کردی؟
    مهران انگشتانش را در هم قفل کرد و روی میز گذاشت.
    -من فقط با یه مورد به مشکل خوردم.اونم مادر سرپرست خانواده ست و ترجیح می‌ده ؛دخترش پنج شنبه ها بمونه خونه و کمک حالش باشه.
    بنفشه نا امید به پشتی صندلی تکیه داد.
    -حالا باید چیکار کنیم؟
    سلین،خیره به افق،چشم ریز کرد.
    -باید از زیر زبون اونی که نامزد کرده،آدرس نامزدش رو بکشی بیرون.
    مهران سری به تایید تکان داد.
    -الان که داره شب می‌شه.فردا از صبح باید کارو شروع کنیم.خانوم رستگار من براتون یه تاکسی..
    یاشار حرفش را قطع کرد.
    -تاکسی واسه چی؟ماشین هست دیگه.می‌رسونیمتون خانوما!
    بنفشه تعارف کرد.
    -آخه زحمتتون می‌شه. ما خودمون می‌ریم.
    سلین در حالی که کیف پولش را از کیف کوچکش بیرون می‌آورد گفت:
    -این وقت شب تاکسی گیر نمی‌آد.تا یه جایی ما رو برسونین ممنون می‌شیم.
    و به سمت ون خردلی رنگ رفت تا پول چای را پرداخت کند.بنفشه سریع خود را به خواهرش رساند و به دختر داخل ون گفت:کافه‌تون حس خیلی خوبی به آدم می‌ده.دکور ونتون هم خیلی تو دلبرو و نازه.
    دختر در با لبخند،دستی به پیشبند خردلی رنگش کشید.
    -ممنون عزیزم.چشمات قشنگ می‌بینن.
    سلین مبلغ را پرسید و تا خواست پول را روی پیشخوان چوبی بگذارد ؛ یاشار از پشت سر کارت را به دست دختر داد و در جواب تعارف دختر«ممنونم»ی زمزمه کرد.نگاهش با نگاه متعجب و عصبی سلین برخورد کرد و با ضربۀ مهران به شانه اش ،به خودش آمد و رو به دختر منتظر گفت:
    - رمزش 9856
    سلین به حرف آمد.
    -این یعنی چی؟من داشتم حساب می‌کردم.
    یاشار کارت را در کیف پول چرمش جا داد و چشمان مشکی رنگش را به دختر دوخت.
    -تا وقتی دوتا نره غول اینجا وایستادن ؛ شما چرا حساب کنید؟
    سلین کیف پولش را در کیفش پرتاب کرد.
    -من این حرفا حالیم نیست.فردا من حساب می‌کنم.
    صدای موبایل بنفشه برخاست.بنفشه با دیدن نگاه منتظر بقیه روی خودش لبخندی زد و گفت:
    -مامانه!باید بریم که حسابی دیرمون شده.
    و گوشی را به گوشش چسباند و همزمان قدم به قدم بقیه به سمت 206 سفید رنگ یاشار قدم برداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت16

    -ساناز اصلا باورت نمی‌شه.همسایه ها همچین نگاهش می‌کردن که نگو و نپرس.حالا اون با کلاس و خوشتیپ ، با اون مانتوی فیروزه ای یه جوری برق می‌زد که نگو، اونوقت بابام کلش تو کیسه فریزر بود،نیست مامانم میخواس موهاش رو رنگ بذاره واسه همون.حالا پاشم که انقدر دوا و دارو گذاشته بودن روش،بو گند گرفته بود؛با یه لبـاس زیر آبی و بیژامۀ راه راه.طفلی داشت از خجالت آب می‌شد. ولی رستگار اصلا معذب نبود. انقدر زود با مامانم جفت و جور شد که من مات موندم. بعد که همسایه ها پرسیدن کی بود؟مامانم گفت:«یکی از اقواممون بود؛اومده بود خواستگاری طیبه واسه داداشش،ولی چون تو پاخیس زندگی می‌کنن آقا جمال رضایت نداد!»منو می‌گی؟مونده بودم رو خندم مثلث باشم یا به مامانم بگم اون پاخیس نیست؛پاغیسه.
    ساناز دست از خنده کشید.
    -واای طیب نمیری الهی! احمق اون پاغیس نیست ؛پاریسه.پاریس!
    طیبه بیشتر روی صندلی معلم وا رفت.
    -وا؟توروخدا؟حالا رفتیم تو خونه بهش گفتم :«ننه! اون پاخیس نیست؛پاغیسه.»برگشته می‌گـه من با لهجۀ خود اسپانیایی ها می‌گم.اینا رو بیخیال!تو چه خبر؟ چه می‌کنی؟
    تا ساناز خواست جواب بدهد صدای عارفه بلند شد.
    -بچه ها!دم در خونۀ شما هم اومدن واسه فوق برنامه؟
    صدایی هایی از گوشه و کنار کلاس برخاست و عارفه دست به کمر زد.
    -ما که به زور داریم میایم مدرسه.دیگه فوق برنامه واسه چیمونه؟
    دیگری تایید کرد.
    -آره بابا!تازه باید از خواب پنجشنبه هم بزنیم ؛ حالا انگار چه خبره.ما دیپلممون رو بگیریم شاهکار کردیم.
    عارفه خوشحال از تاییدی که نسیبش شده بود ابرو بالا انداخت.
    -شما هم موافقید؟امضا جمع کنیم؛به پیرلو بگیم ما فوق برنامه نمی‌خوایم.
    طیبه به حرف آمد.
    -چی چی و نمی‌خوایم؟ تو این دوروزمونه کی حاضره پاشه بیاد روز تعطیل مفتکی درس بده؟
    عارفه پوزخندی زد.
    -تو واقعا باورت شده این کلاسا مفتکین؟نه جونم!این ها پولش رو یا از خودمون به اسم بیمه و هزارتاکوفت و زهرمار دیگه می‌گیرن یا از دولت بدبخت.اصلا واسه چی روز تعطیلمون رو هدر کنیم برای چیزی که به هیچ دردمون نمی‌خوره؟ ماکه به یه دیپلمم راضی هستیم.
    ساناز سکوتش را شکست.
    -اولا تو نمی‌خواد دلت به حال دولت بسوزه.دوما مگه دیپلم به همین راحتیه؟فکر کردی الان مثل هرسال می‌ری دو تا چرت و پرت می‌نویسی، معلمم الکی نمره می‌ده بهت تا دیگه ریختت رو نبینه؟ نه خیر!از این خبرا نیست.
    سپیده به حرف آمد.
    -آره!داداش منم می‌گـه که نهایی خیلی سخته.
    طیبه اضافه کرد.
    -تازه تو اصلاح هم خیلی سخت می‌گیرن.
    عارفه که اوضاع را نامناسب دید.قری به گردن دراز و باریکش داد و با چینی روی بینی عقابی اش گفت:
    -اصلا منو بگو که دلم واسه شما ها می‌سوزه.
    طیبه نگاهی به مسیر حرکت دختر انداخت و با صدای بلند گفت:
    -قلی خانی!یه بار دیگه تو کلاس شلوغ کنی اسمت رو می‌دم خانوم نوایی گفته باشم.
    رو به ساناز کرد و با صدای آرام گفت:
    -خب!میای دیگه؟
    ساناز لب های چون گل سرخش را جلو داد.
    -نمی‌دونم.باید ببینم چی پیش می‌آد. رضا اینا هفتۀ بعد اردو دارن.هم پول مدرسه هست؛هم خرج خوردوخوراکش.
    طیبه سرزنشگرانه نگاهش کرد.
    -خاک بر سرت کنم من.یه روز بذار بابات تو خماری بمونه.پول زهرماری رو خرج اردوی فسقلی کن.
    ساناز از روی میز پایین پرید و در همان حال گفت:
    -بیخیال طیب!می‌افته می‌میره؛من حوصلۀ نئش کشی و عذاب وجدان ندارم .
    ***
    چهار جفت چشم،حرکات دست پیر مرد را دنبال می‌کردند.پیر مرد ناگهان دست از کار کشید.از بالای عینک بدون فریمش نگاهی نسارشان کرد.نفس عمیقی کشید.
    -شما ها کار و زندگی‌ ندارین؟ عین عزرائیل بالا سر من قد علم کردین که چی؟
    یاشار جلو رفت و دست روی شانۀپیرمرد گذاشت.
    -حاجی جون..
    پیرمرد چشم غره ای به دست یاشار رفت.
    -اولا دستت و بکش.دویما من حاجی نیستم.
    یاشار دست از شانۀ پهن پیرمرد کشید.
    -مشتی چی؟مشتی خوبه؟آخه مشتی !قربون شکل ماهت!دختر شما،عین خواهر کوچیکتر من.بابا ما معلم این مملکتیم.بد کسی رو که نمی‌خوایم.
    پیرمرد برای چندمین بار تکرار کرد:«نه!»
    یاشار نفسش را بیرون فوت کرد و به یخچال بزرگ مغازه تکیه داد و دست در جیب هایش فرو برد.
    مهران با لحنی پر از خستگی گفت:
    -آقای محمدی!شما یه دلیل منطقی برای مخالفتتون بیارید؛من قول می‌دم بهتون بریم کلاهمونم این ورا بیافته دنبالش نیایم.
    پیرمرد چشم دوخت به چشمان مهران.
    -دخترمه،اختیارشو دارم،دلم نمی‌خواد بیاد کلاس اضافه.همون مردسه هم زیادیشه.
    سلین جوش آورد.
    -یعنی چی که دلم نمی‌خواد آقا؟مگه شهر هرته؟می‌فهمی آیندۀ دخترته؟ فردا پس فردا که محتاجش شدی،یه چیکه آبم نداد دستت گله نکنی ها. اون موقع ،امروزو یادت بیار.بدون واسه چی دل خوشی ازت نداره.
    پیرمرد نگاه پر از خشمش را به سلین دوخت و زمزمه کرد:«حیف که زنی.»
    چشم های سلین با شنیدن این حرف درشت شد.تا خواست چیزی بگوید؛مهران از جا بلند شد.
    -هرطور خودتون صلاح می‌دونید مشتی! با اجازه.
    تا سلین خواست اعتراض کند؛گفت:
    -کلی جای دیگه هم باید بریم خانوم رستگار.
    ***
    درختان پارک،اندک اندک تابستان را به فراموشی سپرده و خزانی می‌کردند. یاشار با دست جلوی دهانش را پوشاند و خمیازه ای کشید.زل زد به مهران کنار دستش.
    -می‌دونی کی می‌تونه مشتی رو راضی کنه؟
    مهران هم در خفا خمیازه ای کشید و سری به معنای«کی؟» تکان داد.
    سلین لکۀ خاک روی جینش را پاک کرد.
    -یکی دیکتاتور تر از خودش.
    یاشار خنده ای کرد و با بشکنی ، انگشت اشاره‌اش را به سمت سلین گرفت.
    -باریکلا!باریکلا به هوش و نبوغتون!من تو کل دنیا بعد کیم جونگ اون*، یه نفر رو می‌شناسم که از این مشتی دیکتاتور تره.
    با دیدن نگاه های کنجکاو لبخند مرموزی زد.
    -حاج اکبر.
    مهران اخم وحشتناکی کرد. و بنفشه پرسید:
    -حاج اکبر کیه؟
    همزمان با «هیچکی» گفتن مهران،یاشار پاسخ داد:
    -بابای مهران.
    و نگاه کنجکاو و منتظر روی مهران می‌نشیند.
    مهران نفس عمیقی کشید،دندان بر دندان سایید.
    -باشه.من باهاش حرف می‌زنم.
    ‌‌‌***
    -به پیر به پیغمبر!من دیگه نمی‌کشم.یارو همچین پاچه می‌گیره گفتم الان می‌کشتم.
    یاشار سلین را تایید کرد.
    -راست میگه سلین خانوم.با این وضعیت اصلا به همۀ آدرس ها نمی‌رسیم. فردا که سه شنبه‌ست.سر کلاس بپرسین کی می‌خواد بیاد سرکلاس ولی اولیا اجازه نمی‌دن؛ما هم بریم سراغ همونا.
    بنفشه مکی به نی غوطه ور در آبطالبی‌اش زد و مظلومانه گفت:
    -باش.من می‌پرسم ازشون.
    سلین،کفش هایش را درآورد و پاهایش را زیرش گذاشت و چهار زانو روی نیمکت چوبی نشست.
    -آخ بنفشه این کارا که تموم شد یه شام مفصل به من بدهکاری.
    بنفشه با تصور روزی که همۀ دانش آموزانش به تاخت پیشرفت کنند،لبخندی زد.
    -اون روز همه شام یا نهار مهمون من.
    سلین کش و قوسی به تنش داد.
    -من شاورما**ی دست پخت خودتم می‌خوام.
    بنفشه با اخمی ظریف مشتی حوالۀ بازوی خواهرش کرد.
    -خب دیگه توام.پررو نشو.


    *کیم جونگ اون:رهبر جمهوری دمکراتک خلق کره (کرۀ شمالی) است.او به حکمرانی دیکتاتوری مشهور است.در سن 27 سالگی به حکومت رسیده و در در سوئیس تحصیل کرده.براساس گزارش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ، کره شمالی تحت «نقض سیستماتیک، گسترده و فاحش حقوق بشر» زندگی می‌کند و رژیم کیم جونگ اون «به دنبال تسلط بر هر جنبه‌ای از زندگی شهروندان خود است».
    **شاورما: تلفظ عربی کلمه ی ترکی چَویرمَا ،به معنای گرداندن، است.در آن از گوشت برّه ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    یا ترکیبی از آنها استفاده می‌شود.شاورمای اصیل معمولاً به همراه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    سرو می‌شود. این غذا امروزه به عنوان یک نوع فست فود در سراسر دنیا شناخته شده‌است.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت17

    نگاهش قفل شده بود به گنجشک لرزانی که همچون کاغذ باطله‌ای در خود مچاله شده بود.
    نگاهش را به سلین دوخت که با کمک چشم بند مادرش در خواب عمیقی فرورفته.رد به جا مانده از سیل اشک هایش رو صورت کشیده اش ، خار می‌شد و در چشمانش فرو می‌رفت.
    پس از مدت ها خستگی را می‌فهمید.روح و ذهنش خسته بودند.صحنۀ بالا رفتن 15 دست در کلاس،پتک می‌شد و در سرش کوبیده می‌شد.
    چه به سر نسل جوان آمده بود؟ شاید سلین راست می‌گفت.باید به جای پرسیدن اینکه «چه بلایی سر نسل جوان آمده؟» از خودمان بپرسیم«چه بر سر نسل جوان آورده‌ایم؟» صدای سلین در سرش اکو می‌شد.
    -می‌دونی چیه بنفشه؟از آدمی که از بچگی تو گوشش خوندن مهم خوب شوهرکردنه؛انتظار نداشته باش که برای خودش آیندۀ شغلی و تحصیلی تصور کنه.
    و پریناز چه اندوهناک گفته بود:
    -بنفشه جان! نسل جدید ، شدن جور کش نسل قدیم.پدر مادر ها، عقده هاشون رو کردن یه بار، انداختن رو دوش بچه ها.فکر می‌کنی چند تا از این بچه ها ،دنیا رو با چشمای خودش دیده؟ همه نگم،اکثر این بچه ها سم عقاید مامان بابا هاشون رو خوردن.این سم حالا حالا ها از تن این بچه ها بیرون نمی‌ره.
    صدای«بسیار خب.» گفتن رضاپور در سرش می‌پیچید و اشک به چشمش نیش می‌زد.
    وقتی پرسیده بود :«چرا؟» ، شاید تلخ ترین پاسخ های عمرش را گرفته بود.
    -خانوم اجازه؟درس خوندن واسه از ما بهترونه. درس و مشق که نون شب نمی‌شه.ما ها دغدغه مون بهتر کردن زندگی‌مون نیست؛فقط زنده موندنه.
    دیگری لرزان از جا بلند شده بود.
    -راست می‌گـه خانوم. منم یکی رو می‌شناسم که لیسانس کامپیوتر داره.اون موقع ها پسر عمه‌ش خواستگارش بود ولی دختره ردش کرد.خانوم پسر عمه الان ماشین داره،خونه داره،زنم گرفته.دختره ولی لیسانسش رو گرفت، هیچیم نشد. الانم میخواد زن صیغه‌ای پسر عمه‌ش بشه که دیگه غر زدن ها و حرف های فامیل پشتش نباشه.
    دیگری زل زده بود به اعماق مردمک های لرزانش.
    -از اون گذشته خانوم.ما تو محله مون یه خاله خدیجه داریم،رفت آریشگری و ناخن کاشتن و اینا یادگرفت.خانوم الان رفته بالا شهر، آرایشگری می‌کنه،اسمشم گذاشته نازیلا، پولشم از پارو بالا می‌ره.منم قراره برم پیشش شاگردی کنم.
    دیگری زنگ تفریح آمده بود و با خجالت و سری پایین افتاده می‌گفت:
    -خانوم مادر من کار میکنه.ما شیش تا خواهر برادریم،منم از همه بزرگترم. بابام گذاشته رفته؛من خیلی دوست داشتم بیام سر کلاس ها ولی..ولی خانوم،مامانم گـ ـناه داره.خواستم بگم لطفا نیاید دم در ما.مامانم اگه بفهمه رضایت می‌ده به اومدنم ولی...ولی نمی‌شه خانوم.
    از همۀ اینها که می‌گذشت؛پایان تلخ رابطۀ شروع نشدۀ سلین و سعید طباطبایی،آنچنان آشفتگی ای ایجاد کرده بود که خانۀ همیشه پر از شور و نشاطشان،حالا زیر خروارها سکوت مدفون شده بود.
    صدای پیامک گوشی اش بلند شد.دیدن محتوای پیام کافی بود تا ضامن بغضش را بکشد و منفجر شود.
    مسعود طباطبایی نوشته بود:«از آشنایی باهاتون واقعا خوشحال شدم. براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم. خدانگهدار»
    بنفشه خود می‌دانست که این رابـ ـطه به ازدواج ختم نخواهد شد ولی دل گرفته‌اش ، بهانه می‌طلبید.خواه این بهانه،لرزش گنجشکی باشد،یا فقر شعور در آدم های دور و اطرافش.
    سلین از خواب بیدار شد.چشمبند را کناری داد و به بنفشۀ گریان نگاه کرد.با اخمی ظریف،به سمت بنفشه رفت و دستانش را در دست گرفت.
    لمس پوست چروکیدۀ سلین که حاصل ساعت ها کار با آب و مواد شوینده بود، هق هقش را شدت داد.قلب کوچکش این حجم از نامهربانی را بر نمی‌تابید.
    سلین کمکش کرد زیر پتو جا بگیرد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌اش نشاند.مدیون سلین بود.گاه فقط می‌خواهی کسی نگاهت کند و با نگاهش بگوید:
    «ای دل!غم جهان مخور این نیز بگذرد***دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد»*
    ***
    چشم که باز کرد ، دید آسمان های های گریه سر داده.به پهلو خوابید و زل زد به آسمان ابری.صدای خنده‌ای به گوشش رسید.
    اخم مهمان صورت پف کرده‌اش شد.با تکرار شدن صدا،از جا پرید.بدون توجه به ظاهر پریشانش،از اتاق بیرون دوید و راهروی کوچکشان را که مزیّن به عکس های خانوادگی بود به سرعت طی کرد.

    *شعر از ابن یمین:(زاده ۶۶۴ - درگذشته ۷۴۶)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    سبک عراقی و بزرگ ترین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    سرای
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا