- عضویت
- 2021/03/26
- ارسالی ها
- 149
- امتیاز واکنش
- 273
- امتیاز
- 226
پارت9
کوله پشتی رنگ و رو رفته را در آغـ*ـوش گرفته و کارت اعتباری اتوبوس ها را در دست راست میفشرد . چشمان آهویی دلربایش از اعماق چاهِ پای چشمانش ، نظاره گر کودک مشغول سق زدن کیک و آبمیوه ، بودند.
با ترمز اتوبوس به جلو پرتاب شد ، دست به میلۀ خاکستری گرفت و سریع از جا بلند شد.با هزار زور و زحمت از میان همهمۀ مردم عبور کرد و کارت را به دستگاه چسباند.
پیاده که شد شروع کرد به سرفه کردن.در همان حال کوله پشتی را روی شانۀ نحیفش جا داد و به سمت بازارچه راه افتاد.
آویز های ورودی مغازه،ورودش را اعلام کردند.پسرکِ پشت پیشخوان هول کرده موبایلش را در جیب شلوار پارچهایِ راستهاش جا داد،سریع از جا بلند شد و در حالی که دست هایش را به پیشخوان تکیه میزد چاپلوسانه گفت:
-سلام خیلی خوش اومدین.بفرمایید؟
نفس عمیقی کشید، دستش را به جیب مانتوی مشکی رنگش هدایت کرد و گفت:
-با حاجی کار دارم.
پسر که فهمید مشتری از راه نرسیده حالا احساس راحتی بیشتری میکرد دستی به سبیل های تازه جوانه زدهاش کشید و جسورانه گفت:
-چی کارش داری؟
بی قرار نگاهی به قفسه ها انداخت.
-با خودش کار دارم.
تا پسر خواست جوابی بدهد آویز ها به صدا درآمدند.به پشت برگشت و حاج آقا عباسی را دید.پسر پیش دستی کرد.
-سلام حاجی.این خانوم با شما کار دارن.
حاجی سری تکان داد.
-علیک سلام.دو تا چایی وردار بیار،دخترم بیا.
و به سمت میز منبت کاری شدۀ انتهای مغازه حرکت کرد.
هر کس دیگری به جای پسر بود ؛ ساناز میگفت که چایی نمیخواهد و باید سریع برود.ولی با شنیدن لحن جسورانه و دیدن تغییر رفتار پسر بدش نمیآمد خودش را میهمان یک فنجان چای کند.
پشت چشمی برای پسر نازک کرد و به دنبال پیرمرد روانه شد.
مقابل میز که رسید حاج آقا را مشغول درآوردن کت مشکی رنگش دید.
مرد با آرامش کت را از جا لباسی چوبی پشت میزش آویخت.آستین های پیراهن سفید رنگش را بالا داد،عینک بدون فریمش را روی بینی گوشتی بزرگش گذاشت و در حالی که پشت میز مینشست به دختر گفت:
-بشین دختر جان!بشین.
و مشغول چک کردن فاکتور ها و رسید های روی میزش شد.
ساناز تن خسته و دردمندش را روی صندلی چرم مقابل میز فرود آورد و پس از نفسی عمیق کیسۀ سفید رنگی از کوله پشتیاش خارج کرد و روی میز گذاشت.
پیرمرد دل از برگه ها کند و کیسه را به سمت خود کشید.رومیزی ها را بیرون کشید و مشغول بررسیشان شد.در همان حین پسرک با سینی چای از راه رسید و پس از قرار دادن فنجان ها مقابل هرکدام با گفتن«با اجازه» ای تنهایشان گذاشت.
پیرمرد دقایقی بعد سری به تحسین تکان داد و کشوی سمت چپ میز را بیرون کشید .
-چایت رو بخور؛نمک نداره.
دختر بیحرف فنجان عینکی را بر داشت و مشغول تر کردن گلویش شد.
همزمان با به پایان رسیدن چای تلخ ایرانیِ ساناز ،حاج آقا مقداری پول روی میز گذاشت و به سمت دختر هل داد.
ساناز بی معطلی فنجان را روی میز گذاشت و بی توجه به نگاه پیرمردِ مشغول چای نوشیدن، شروع کرد به شمردن مبلغ. در نهایت اخم هایش توی هم رفت.پول ها را روی میز گذاشت و از جا بلند شد.
-حاجی این کمه.میدونی چند ردیف ملیله داشت؟پدرِ نداشتم دراومد تا تمومشون کردم. شما خودت سری پیش گفتی بیشترش میکنی.
پیر مرد زیر لب«لا اله الا الله»ی گفت.
-دختر جان!من گفتم از دفعۀ "بعد" بیشترش میکنم.
ساناز دستانش را به میز تکیه داد و رویش خم شد.
-حاجی!سفسته نکن تو رو جدت!دیشب حال مَلی بد شد،کل پس اندازم خرج بیمارستان شده. داروهاشم هنوز نگرفتم.
پیرمرد ، دستی به محاسن جو گندمیاش کشید.
-دختر جان! اولا خوبیت نداره آدم این طوری مادرش رو خطاب کنه.دوما؛الان پول بیشتر بهت بدم باید اینا رو هم گرونتر بفروشم؛ولی منجوقا و نخ و پارچهشون همون قیمت قبله.خدارو خوش نمیاد.
پیرمرد حرف دختر را در نطفه خفه کرد.
-ولی چون پول لازمی؛مزد سری بعدت رو زودتر میدم. حله؟
دختر نفس عمیقی کشید و ناراضی گفت:
-حله حاجی.واسه سری بعد دو تا کار میبرم.
پیرمرد لبخندی مهمان صورت گردش کرد که پشت محاسنش پنهان شد و مقدار دیگری پول روی قبلی ها گذاشت و همراه با دو کیسۀ سفید رنگ به سمت دختر هل داد.
ساناز پول را برداشت و پس از شمردنشان ، در حالیکه پول ها را در جیب جین تنگش جا میداد گفت:
-خدا بده برکت.
و کیسه هارا در کولهاش چپاند.
پیر مرد سری تکان داد، تسبیح شاه مقصودش را از جیب جلیقۀ مشکی رنگش بیرون کشید و به گفتن«عزت زیاد»ی بسنده کرد.
از مغازه که بیرون زد،به سمت بنگاهی عطا حرکت کرد.وارد مغازه شد و با حضورش مکالمۀ بین چند مرد را قطع کرد.چشمان هیز عطا با دیدنش ستاره باران شد.با لبخندی کریه روبه پسرِ مشغول دستمال کشیدن میز ها گفت:
-پسر!چای ببر واسه خانوم تا من بیام.
دختر چرخی به چشمانش داد و ندانست دل از عطا میرباید و روبه پسر گفت:
-نمیخورم.یه صندلی بده.
پسر با دین تایید عطا ، صندلی پلاستیکی خاکستری را بی حرف ، در اختیار دختر گذاشت.
ساناز روی صندلی نشست و فکر کرد؛هرچه مغازۀ حاج آقا عباسی آرامش بخش است این بنگاهیِ بیدر و پیکر، استرس به جانش تزریق میکند.
نیم ساعتی گذاشت و عطا پس از بدرقۀ مشتریانش به سمت دختر برگشت و با لبخندی که نماینگر دندان های زرد رنگش بود،خطاب به پسر گفت:
-پسر!بپر برو از مغازه آقا رحمان بستنی بگیر واسه خانوم.
تا پسر گفت:«چشم اوستا.»؛ساناز چون فنر از جا پرید.
-پات رو از این خراب شده بذار بیرون تا بزنم اوستات رو شَتَک کنم.
عطا قهقههای زد و بیتوجه به چشمان متعجب و ترسیدۀ پسر به سمت دختر رفت .
-راه بیا خوشگله!اینقدر دل من رو با این وحشی بازیات نلرزون.سکته میکنم میمونم رودستت ها.
ساناز با انزجار«ایشالا»ی غلیظی زمزمه کرد.
-خوشگله عمته. حالام زر زر نکن،سفته رو رد کن بیاد.
پاکتی از کوله اش بیرون کشید و به سمت میز مشکی رنگ عطا حرکت کرد و مرد را پشت سرش جا گذاشت.
عطا خندهای کرد ، سری تکان داد و به دنبال دختر روانه شد.پشت میز مشکی رنگش جاگیر شد و از صندوق جاسزی شدۀ زیر میز سفتهای بیرون آورد و روی میز گذاشت.
ساناز سفته را از روی میز چنگ زد،چکش کرد و در نهایت پاکت را روی میز پرتاب کرد.منتظر ماند تا عطا پول را بشمارد و وقتی عطا سری به تایید تکان داد و گفت:
-درسته چشّ قشنگ.
با انزجار چشم از مرد گرفت و پس از گفتن:«چشّ قشنگ ننهته یابو!» از مغازه بیرون زد و سفته را تکه تکه کرد و در جوب ریخت.نگاهی به کتانی های مشکی اش کرد،روی پنجه هایش بلند شد و پس از نگاهی به چپ و راست به سمت جلو حرکت کرد.
عطا نگاهی به مسیر حرکت دختر انداخت و روبه پسرک مات گوشۀ مغازه گفت:
-یه روزی میشه زن اوستا ت.بشین و تماشا کن.
کوله پشتی رنگ و رو رفته را در آغـ*ـوش گرفته و کارت اعتباری اتوبوس ها را در دست راست میفشرد . چشمان آهویی دلربایش از اعماق چاهِ پای چشمانش ، نظاره گر کودک مشغول سق زدن کیک و آبمیوه ، بودند.
با ترمز اتوبوس به جلو پرتاب شد ، دست به میلۀ خاکستری گرفت و سریع از جا بلند شد.با هزار زور و زحمت از میان همهمۀ مردم عبور کرد و کارت را به دستگاه چسباند.
پیاده که شد شروع کرد به سرفه کردن.در همان حال کوله پشتی را روی شانۀ نحیفش جا داد و به سمت بازارچه راه افتاد.
آویز های ورودی مغازه،ورودش را اعلام کردند.پسرکِ پشت پیشخوان هول کرده موبایلش را در جیب شلوار پارچهایِ راستهاش جا داد،سریع از جا بلند شد و در حالی که دست هایش را به پیشخوان تکیه میزد چاپلوسانه گفت:
-سلام خیلی خوش اومدین.بفرمایید؟
نفس عمیقی کشید، دستش را به جیب مانتوی مشکی رنگش هدایت کرد و گفت:
-با حاجی کار دارم.
پسر که فهمید مشتری از راه نرسیده حالا احساس راحتی بیشتری میکرد دستی به سبیل های تازه جوانه زدهاش کشید و جسورانه گفت:
-چی کارش داری؟
بی قرار نگاهی به قفسه ها انداخت.
-با خودش کار دارم.
تا پسر خواست جوابی بدهد آویز ها به صدا درآمدند.به پشت برگشت و حاج آقا عباسی را دید.پسر پیش دستی کرد.
-سلام حاجی.این خانوم با شما کار دارن.
حاجی سری تکان داد.
-علیک سلام.دو تا چایی وردار بیار،دخترم بیا.
و به سمت میز منبت کاری شدۀ انتهای مغازه حرکت کرد.
هر کس دیگری به جای پسر بود ؛ ساناز میگفت که چایی نمیخواهد و باید سریع برود.ولی با شنیدن لحن جسورانه و دیدن تغییر رفتار پسر بدش نمیآمد خودش را میهمان یک فنجان چای کند.
پشت چشمی برای پسر نازک کرد و به دنبال پیرمرد روانه شد.
مقابل میز که رسید حاج آقا را مشغول درآوردن کت مشکی رنگش دید.
مرد با آرامش کت را از جا لباسی چوبی پشت میزش آویخت.آستین های پیراهن سفید رنگش را بالا داد،عینک بدون فریمش را روی بینی گوشتی بزرگش گذاشت و در حالی که پشت میز مینشست به دختر گفت:
-بشین دختر جان!بشین.
و مشغول چک کردن فاکتور ها و رسید های روی میزش شد.
ساناز تن خسته و دردمندش را روی صندلی چرم مقابل میز فرود آورد و پس از نفسی عمیق کیسۀ سفید رنگی از کوله پشتیاش خارج کرد و روی میز گذاشت.
پیرمرد دل از برگه ها کند و کیسه را به سمت خود کشید.رومیزی ها را بیرون کشید و مشغول بررسیشان شد.در همان حین پسرک با سینی چای از راه رسید و پس از قرار دادن فنجان ها مقابل هرکدام با گفتن«با اجازه» ای تنهایشان گذاشت.
پیرمرد دقایقی بعد سری به تحسین تکان داد و کشوی سمت چپ میز را بیرون کشید .
-چایت رو بخور؛نمک نداره.
دختر بیحرف فنجان عینکی را بر داشت و مشغول تر کردن گلویش شد.
همزمان با به پایان رسیدن چای تلخ ایرانیِ ساناز ،حاج آقا مقداری پول روی میز گذاشت و به سمت دختر هل داد.
ساناز بی معطلی فنجان را روی میز گذاشت و بی توجه به نگاه پیرمردِ مشغول چای نوشیدن، شروع کرد به شمردن مبلغ. در نهایت اخم هایش توی هم رفت.پول ها را روی میز گذاشت و از جا بلند شد.
-حاجی این کمه.میدونی چند ردیف ملیله داشت؟پدرِ نداشتم دراومد تا تمومشون کردم. شما خودت سری پیش گفتی بیشترش میکنی.
پیر مرد زیر لب«لا اله الا الله»ی گفت.
-دختر جان!من گفتم از دفعۀ "بعد" بیشترش میکنم.
ساناز دستانش را به میز تکیه داد و رویش خم شد.
-حاجی!سفسته نکن تو رو جدت!دیشب حال مَلی بد شد،کل پس اندازم خرج بیمارستان شده. داروهاشم هنوز نگرفتم.
پیرمرد ، دستی به محاسن جو گندمیاش کشید.
-دختر جان! اولا خوبیت نداره آدم این طوری مادرش رو خطاب کنه.دوما؛الان پول بیشتر بهت بدم باید اینا رو هم گرونتر بفروشم؛ولی منجوقا و نخ و پارچهشون همون قیمت قبله.خدارو خوش نمیاد.
پیرمرد حرف دختر را در نطفه خفه کرد.
-ولی چون پول لازمی؛مزد سری بعدت رو زودتر میدم. حله؟
دختر نفس عمیقی کشید و ناراضی گفت:
-حله حاجی.واسه سری بعد دو تا کار میبرم.
پیرمرد لبخندی مهمان صورت گردش کرد که پشت محاسنش پنهان شد و مقدار دیگری پول روی قبلی ها گذاشت و همراه با دو کیسۀ سفید رنگ به سمت دختر هل داد.
ساناز پول را برداشت و پس از شمردنشان ، در حالیکه پول ها را در جیب جین تنگش جا میداد گفت:
-خدا بده برکت.
و کیسه هارا در کولهاش چپاند.
پیر مرد سری تکان داد، تسبیح شاه مقصودش را از جیب جلیقۀ مشکی رنگش بیرون کشید و به گفتن«عزت زیاد»ی بسنده کرد.
از مغازه که بیرون زد،به سمت بنگاهی عطا حرکت کرد.وارد مغازه شد و با حضورش مکالمۀ بین چند مرد را قطع کرد.چشمان هیز عطا با دیدنش ستاره باران شد.با لبخندی کریه روبه پسرِ مشغول دستمال کشیدن میز ها گفت:
-پسر!چای ببر واسه خانوم تا من بیام.
دختر چرخی به چشمانش داد و ندانست دل از عطا میرباید و روبه پسر گفت:
-نمیخورم.یه صندلی بده.
پسر با دین تایید عطا ، صندلی پلاستیکی خاکستری را بی حرف ، در اختیار دختر گذاشت.
ساناز روی صندلی نشست و فکر کرد؛هرچه مغازۀ حاج آقا عباسی آرامش بخش است این بنگاهیِ بیدر و پیکر، استرس به جانش تزریق میکند.
نیم ساعتی گذاشت و عطا پس از بدرقۀ مشتریانش به سمت دختر برگشت و با لبخندی که نماینگر دندان های زرد رنگش بود،خطاب به پسر گفت:
-پسر!بپر برو از مغازه آقا رحمان بستنی بگیر واسه خانوم.
تا پسر گفت:«چشم اوستا.»؛ساناز چون فنر از جا پرید.
-پات رو از این خراب شده بذار بیرون تا بزنم اوستات رو شَتَک کنم.
عطا قهقههای زد و بیتوجه به چشمان متعجب و ترسیدۀ پسر به سمت دختر رفت .
-راه بیا خوشگله!اینقدر دل من رو با این وحشی بازیات نلرزون.سکته میکنم میمونم رودستت ها.
ساناز با انزجار«ایشالا»ی غلیظی زمزمه کرد.
-خوشگله عمته. حالام زر زر نکن،سفته رو رد کن بیاد.
پاکتی از کوله اش بیرون کشید و به سمت میز مشکی رنگ عطا حرکت کرد و مرد را پشت سرش جا گذاشت.
عطا خندهای کرد ، سری تکان داد و به دنبال دختر روانه شد.پشت میز مشکی رنگش جاگیر شد و از صندوق جاسزی شدۀ زیر میز سفتهای بیرون آورد و روی میز گذاشت.
ساناز سفته را از روی میز چنگ زد،چکش کرد و در نهایت پاکت را روی میز پرتاب کرد.منتظر ماند تا عطا پول را بشمارد و وقتی عطا سری به تایید تکان داد و گفت:
-درسته چشّ قشنگ.
با انزجار چشم از مرد گرفت و پس از گفتن:«چشّ قشنگ ننهته یابو!» از مغازه بیرون زد و سفته را تکه تکه کرد و در جوب ریخت.نگاهی به کتانی های مشکی اش کرد،روی پنجه هایش بلند شد و پس از نگاهی به چپ و راست به سمت جلو حرکت کرد.
عطا نگاهی به مسیر حرکت دختر انداخت و روبه پسرک مات گوشۀ مغازه گفت:
-یه روزی میشه زن اوستا ت.بشین و تماشا کن.
آخرین ویرایش: