البته با برداشتن مقداری خوراکی.
همینطور که بین درختا قدم میزدیم نگاهم به یه سوئیت بزرگ و البته کمی متروکه افتاد. همینجوری حدس نزدم که متروکه؛ از پردههای کمی پاره و در و پنجرهای زنگ زدش این رو فهمیدم.
-نسترن، اونجارو ببین.
نسترن هومی کرد و مثل یک کاراگاه آرام نزدیک شد
قلبم شروع کرد به تبل زدن؛ همهی رمانا و فیلمهای ترسناکی که راجب به دو دختر تنها درمیان یک عالمه درخت بود که اشباح و اجنه به سمتشون هجوم میآوردند جلوی چشمم اومد و پاهام رو سست کرد.
آستینش را گرفتم و ایستادم و بعد گفتم:
-نسترن من حس بدی دارم. بهتره نری
با سرتقی نوچی کرد و آستینش رو از دستم درآورد و جلوتر رفت.
وای الان میخورنش.
حالا شاید نخورنش ولی یوقتی نترسوننش بنده خدا جوون مرگ بشه؟
بعد منو به عنوان قاتل اعدام کنن!
بدیه ماجرا این بود که مبینا و مرجان جلوتر از ما جدا شده بودند و اگه یوقتی بلا ملایی سر نسترن میاومد هیچکی شاهد نبود که، البته بجز من.
از سر ناچاری آهی کشیدم و دنبالش رفتم و خودم رو مثل کنه از پهلو و شونه بهش چسبوندم.
نگاه کلافهای به من کرد ازم جدا شد و گفت:
-وای سارا انقدر ترسو نباش. چیز خاصی نیس!
پوفی کشیدم و باشهای گفتم از سر ناچاری.
ولی شروع کردم به گفتن فکرای تو ذهنم:
-نسترن بیا بریم. من دنبال دردسر نیستم؛ الان خدایی نکرده بلایی سرت بیاد من جواب نرجس جونو چی بدم؟ بگم دخترت رو اشباح و اجنه خوردن؟ بعد اون مستقیم به نظرت من رو نمیبره تیمارستان؟
نسترن نیم نگاهی به من کرد و با شیطنتی که از کلماتش میبارید گفت:
-اگه بخوان منو بخورن، تورو هم میخورن. آخه تو هم همراه منی.
خاکبرسری بهش گفتم برای این دلداریش.
ولی خب دیر شده بود برای برگشتن چون در بین حرفامون وارد محوطه اتاقک شده بودیم.
باد سردی از پشتم با سرعت وزید و شونههام جمع و پوستم از سردی باد دون دون شد.
توی هوای آفتابی و بدون ابر، باد؟
-نسترن ببین الان باد اومد. نگا این یکی از نشونههای اینه که اینجا خطرناکه. بیا بریم.
نسترن تند گفت:
-تو برو من...
قبل از اینکه جملش تموم بشه پنجرههای پوسیده با شدت باز و بسته شدند و صدایی مثل جیغ در آوردند.
بادهم وزید و خاک روی زمین رو بلند کرد.
حالا همه چی دست به دست داده بودن که اینجا مخوفتر به نظر برسه!
من و نسترن از این همه اتفاق یهویی هم زمان جیغی از ترس کشیدیم و هردو با شتاب و بدو از اونجا خارج و دور و دورتر شدیم.
وقتی جای بچهها رسیدیم متوجه شدم زانوهام هنوز از ترس میلرزن.
نسترن با تک خندهای که کرد، چشمانم رو گرد و گردتر کرد.
با همون لرزش توی صدام گفتم:
-داری میخندی؟
با صدایه پر از رگههای خنده، گفت:
-آره. اخه میدونی یاد فیلمای ترسناک هالیوود افتادم.
دستام رو از روی این همه بدبختی، روی سرم کوبیدم. البته یواش، چون سرمو از سر راه که نیاوردم!
-نسترن من یکی از وحشتناکترین لحظات زندگیم رو طی کردم بعد تو میگی یاد فیلمای هالیوود افتادی؟
مبینا و مرجان بالاخره طاقت نیاوردن و هردو پرسیدن:
-چیشده؟
ادای گریه کردن در آوردم.
-هیچی یه سوئیت اون پشت بود بعد...
مرجان تالاپی وسط حرفم پرید:
-توش پسر بود؟
-نه بابا پسر کجا بود؟ توش...
مبینا هینی کشید و اومد نزدیکم و دستش رو گذاشت رو دهنم.
-هیچی نگو. نگو که توش یه خوناشام بود. اوه خدایا آرزوم برآورده شد. چه شکلی بود؟ جذاب؟ مثل سریلای آمریکایی؟ همونقدر خوشگل بودن و قد بلند؟
سعی کردم پوکرترین صورت ممکن رو به خودم بگیرم.
دستش رو با حرص کنار زدم و صدامو انداختم رو سرم:
-نه. خوناشام کجا بوده؟ توش یا روح سرگردان بود یا جن؟ خوشحال میشی بری جایی که توش پر از موجودایه ماورائیه؟
مرجان که کلا به این جور چیزا اعتقاد و علاقهای نداشت، روش رو کرد اونور و سرش رو با خوراکیا بند کرد؛ ولی من فکر میکنم میترسید از این جور چیزا؛ چون هیچوقت راجب به این موضوعات هیچ نظری نمیداد و هروقت صحبتش میشد از جمع کنارهگیری میکرد.
و اما مبینا؛ مبینا حسابی از این جور چیزا خیلی خیلی میترسید چه آشکارا و چه نهانن!
رنگش بدجوری پریده بود. همونطور که عقب عقب به سمت مرجان میرفت، گفت:
-اصلا دوست ندارم بدونم اونجا چیه. من رو هم قاطیه کاراتون نکنین.
بعد هم زودی نشست و شروع کردن به پچ پچ.
من و نسترن نگاهی به هم انداختیم.
-سارا؟
قاطع گفتم:
-نه!
یه جوری خصمانه بهم زل زد که زهرم ترکید.
ایندفعه کمی با شک دوباره نهای گفتم.
با اصرار و البته همون نگاهش با کمی بیشتر از چاشنی مخوفیت، گفت:
-سارا.
-نه
شانهای البته ظاهری بالا انداخت:
-باشه.
در اتاقک بازشد و عسگری اومد تو.
بقیه رو نمیدونم ولی من قالب تهی کردم.
نکنه جا نبوده این عصا قورت داده اومده جای ما؟!
خدانکنه. استغفرلله، بلا به دور.
عسگری تند تند کلمات رو پشت هم گفت:
-بچهها. رئیس اردوگاه گفتن که به آخرای اردوگاه و مخصوصا سوئیت آخر درختا نرین که خطرناکه و چندتا مار اونجا دیده شده.
همگی باشهای زمزمه کردیم و اون بیرون رفت.
رو کردم به نسترن:
-دیدی که چی گفت. خطرناکه نباید بری!
نسترن در کمال خونسردی لبخندی زد و چیزی نگفت.
آی لجم رو درآورده بود. خداشاهده دوستم نبود، میپریدم رو سرش و تاجایی که میخورد هم میزدمش و هم موهاش رو میکشیدم.
ولی خب چه میشه کرد چه دوست بود و عزیز.
با نهایت خونسردی درحالی که سعی میکردم خشمم فوران نکنه گفتم:
-بیا حالا یه چیزی بخوریم. بعد راجبش صحبت میکنیم.
باشهای نسترن گفت. ولی خب از شرور بودن چشماش میدونستم که اصلا قرار نیست راجبش صبحت کنیم و راضیش کنم که خطرناکه؛ و صدالبته باز هم اون کار خودش رو انجام میداد.
مبینا و مرجان رو صدا زدم تا بیان و باهمدیگر برنامهریزی کنیم که برای این چند روز چی بخوریم و چیکار کنیم؛ و خب اولین نظر همشون این بود که دوست ندارن با برنامهریزی پیش برن.
و منم اصلا به روی خودم نیاوردم که خیط شدم.
****
-چه خبره؟ چقدر گرون!
فروشنده شانهای بالا انداخت.
با حرص و گوشهایی که ازشون دود میاومد، بستنیها رو گرفتم و به سمت سه کلهپوک رفتم که داشتن بهم هارهار میخندیدن.
پلاستیک رو به طرفشون پرت کردم یه کوفتتون بشهی غلیظ بهشون گفتم.
مرجان درحالی که بستنیها رو به همه میداد، گفت:
-برا خودت نگرفتی؟
دست راستم رو مشت کردم و محکم زدم به شونهی چپم و گفتم:
-من کوفت بخورم. من دیگه غلط بکنم با شماها شرط ببندم.
بعد از گفتن این جملهی پرحرص و چشم غره رفتن بهشون، دوباره زدن زیر خنده و با بهبه و چه چه بستنیهارو خوردن.
کوفتتون بشه. بپره تو گلوتون. حناق بگیرین الهی.
عه عه! الکی الکی پولام رو دادم به خورد این شکم گندهها.
باز چشم غرهای بهشون رفتم و به درختا زل زدم.
نگاهم به دختری افتاد که مثل بقیه شال یا مقنعه سرش نبود و آزادانه داشت راه میرفت.
وزرای بزرگ که گفتن بدون سرپوش نباید برای خودمون بگردیم. پس این، این وسط چی میگه.
صورتم رو به سمت بچهها برگردوندم.
-بچهها اونجارو ببینین. بعد به ما میگن مواظب باشین شال از سرتون نیفته.
بعد دستم رو به سمت اون دختر گرفتم؛ اما نبود!
اخمامو درهم کردم و از روی نیمکت جلوی مغازه بلندشدم.
به طرف درختا رفتم و به این ور و اونور سرک کشیدم تا اون دختر رو پیدا کنم؛ اما نبود که نبود!
نکنه اون روحه یا جنه بوده؟ ولی احتمال هفتاد درصد روح بود.چون شبیه یه آدم عادی بود.
صدای مبینا رو از پشت سرم شنیدم که حرف من رو به زبون آورد.
-نکنه روح دیدی؟ روح اون سوئیت؟ یا یکی از اجنهای که اونجا رو تسخیر کرده.
نه به طرفش برگشتم و نه حرفی زدم. ولی از سکوت بچهها معلوم بود که دارن حرفای مبینا رو میسنجن و حسابی ترسیدن.
صدای لرزون مرجان اومد:
-وای وای. بچهها لطفا و لطفا نه دیگه به سمت اون جای عجیب و غریب برین و نه دیگه راجب به این موضوع حرف بزنین، مخصوصا تو نسترن.
هیچکی چیزی نگفت، حتی نسترن که همیشه حرفی برای گفتن از باوراش داشت؛ مثل اینکه باور کرده بود این ماجرا شوخی بردار نیست. اما...
***
دستای سردم رو بین انگشتاش گرفت.
-تو باید کمکم کنی. باید.
از لحن دستوری کسی که روبهروم اصلا خوشم نیومد.
سعی کردم دستام رو بیرون بکشم.
-ولم کن، من نمیخوام کمکت کنم. اصلا تو کی هستی؟ ولم کن.
آخر جملهام رو داد زدم.
-کمکم کن. خیلیها به من نیاز دارن. باید کمکم کنی.
درسته لحنش اصلا خواهشی نبود اما تو جملههاش میشد احساس کرد که عجز خاصی داره.
کلافه به شخصی که نمیدیدمش، گفتم:
-اما چه کاری از من بر میاد؟
صدایی نیومد. هیچی.
اما تصویر محوی جلوی صورتم اومد!
این دیگه چیه؟ فقط نقطه نقطههای نورانی و آبی رنگی میدیدم که توی هوا شناورن.
یکهو انگار توی محوطه پر آبی فرو رفتم.
هینی کشیدم و چشمام رو باز کردم و توی دو جفت چشم آبی قفل شدم.
ایندفعه جیغی از ته دل کشیدم و چشمام رو بستم.
هنوز جیغ میکشیدم که با قرار گرفتن دستی رو دهنم، صدام خفه شد.
صدای چیشدهی بچهها اومد.
چشمام هنوز بسته بود که اون دست از جلوی دهنم برداشته شد و صدای نسترن رو شنیدم که میگفت:
-سارا. حالت خوبه؟
مطمئنا خوب کلمهی مناسبی برای احساسی که درونم جاری بود، نبود.
پلکهام رو از هم باز کردم و نیم خیزشدم و بعد نشستم.
چشمام رو حسابی گرد کردم و به اطراف نگاه کردم که شخص دارای چشمای آبی رو پیدا کنم؛ اما هیچکس جز ما چهارنفر توی اتاق نبود.
بچهها هنوز بهم زل زده بودند و من متوجه شدم که منتظر توضیحن از طرف من، برای بدخواب کردنشون.
فکر کردم که چه کلمهای بگم که هم حسابی خوف کنن و هم احساس ترسم رو درک کنن.
با رسیدن تنها فکری به ذهنم روم رو کردم به سمت نسترن و چشمام رو کمی گشادتر از حد معمول کردم و گفتم:
-ما نباید میرفتیم اونجا!
میدونم جملهی خوبی نبود اما تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.
مرجان و مبینا که فرقی با گچ دیوار نداشتن، نسترن هم؛ ولی از اونا زودتر به خودش مسلط شد و گفت:
-مگه چیشده؟
جملهم رو دوباره تکرار کردم و خودم رو تالاپ روی بالشتم انداختم و به سقف زل زدم.
اون چشمها. اون جملهها. اون سوئیت. اون درختا و دختر بینشون.
به همه و همه فکر کردم. احتمال میدادم طرف مقابلم یک دختره. دختری که همراه غرورش از من کمک میخواست.
یعنی مرده بود؟ شاید هم نفرین شده بود!
به خودم تشر زدم: اوه محض رضای خدا بس کن سارا. نفرین شده؟ مگه قصهی پریونه؟ شاید هم باشه؛ به هرحال نباید از هر احتمالی گذشت!
حرکات بچهها رو احساس کردم که دراز کشیدن.
حتما اونا هم ترسیدن. اما نه به اندازهی من.
باید فردا ببینم ماجرا از چه قراره؛ شاید خیلی ترسو باشم. اما روحیه کنجکاوی هم دارم. باید به نسترن هم بگم چه فکری دارم.
شاید کمی تو پَرَم بزنه، اما خب شاید کمکم کنه.
شاید!
***
کیک رو با متانت ظاهری که جلوی عسگری شکوفا شده بود، گاز زدم و آروم آروم جویدمش.
مثل اینکه مجبور بودیم تمام این چند روز رو با عسگری عصا قورت داده سر کنیم.
بعد از خوردن تیکه کیک بلند شدم و زیر لب یک با اجازهای گفتم و تند تند از دست این قوم مؤدب شده فرار کردم.
رفتم روی یکی از نیمکتای زیر درخت نشستم و دستم رو روی تکیهگاهش گذاشتم و مثل این خانزادهها دماغم رو هم بالا گرفتم و به افق خیره شدم.
البته منظورم از افق در اردوگاه بود.
یاد سام افتادم که چطور اون حرفا رو بهش زدم و دیگه زنگی نزدم؛ حتما تا الان یا از نگرانی عشق عزیزش پس افتاده یا فهمیده اونم از خل بازیای من بوده.
با دیدن شخصی که داشت با سرایدار صحبت میکردم، آب دهنم پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم.
دیگه تقریبا رو به موت بودم که لیوان آبی از غیب جلوم ظاهر شد و اون رو با هول گرفتم و خوردم.
آب رو که خوردم بلند شدم و به همون قسمت که اون ایستاده بود، خیره شدم.
کم کم لبخند جای تعجب رو گرفت؛ اسمش رو با جیغی بلند صدا زدم و به سمتش یورش بردم.
-سامیی!
سام سرش رو بالا آورد و با گنگی و دهانی باز به من خیره شد.
حدود ده قدمیش بودم که شخصی بازوم رو از پشت گرفت.
سکندری خوردم، اما تونستم
خودم رو نگه دارم.
برگشتم و نسترن اخمو رو دیدم.
-چیه؟
بهم براق شد و با لحن حرصی گفت:
-خنگه. داری میری تو بغـ*ـل پسر غریبه ها!
البته نسترن تا حالا سام رو به این واضحی ندیده بود. یعنی دیده بود ولی عکس بچگیهاش رو!
بازوم رو ازش پس گرفتم.
-بابا سامه!
نسترن با مکثی، نگاه از من برداشت و به سام نگاه کرد؛ یه برق عجیبی توی چشماش دیدم. البته نه از این برقای عشق و عاشقی، از این برقای تحسینی.
-چشما درویش.
بهم نگاه کرد و قبل از اینکه ترورم کنه، از دستش فرار کردم.
رفتم جلوی سام ایستادم و اومدم بپرم بغلش که سرایدار یه دادی زد سرم که گوشام شروع کرد به سوت کشیدن.
-دختر هم دخترای قدیم. حیا کن دختر. این جور روابط رو از بین ببرین. استغفرلله. لعنت بر شیطان...
الان توانایی این رو داشتم که محکم سرمو بزنم به یه دیوار بتنی و جیکمم درنیاد.
-حاجی خواهرمه.
این رو سام گفت و کمی به سمتم اومد
-سلام سارا
مثل خودش رباتوارانه تکرار کردم
-سلام سام
راستی مگه اینجا اردوگاه دخترانه نیست؟ پس الان این اینجا چیکار میکنه؟ چرا سرایدار مرده؟ اصلا چرا سام نیشابوره؟
همه رو به زبون آوردم و سام یکی از دستاش رو توی موهاش فرو کرد و کمی خیره خیره نگام کرد.
لعنتی، نکن. دخترکش نشو؛ الان میان بهت نخ و طنابی به کلفتی بازوت میدن. بعد من چطور دوستم رو به تو قالب کنم؟
دست به سـ*ـینه شدم و با خشونت الکی گفتم:
-اولن چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ دومن، درست وایسا.
بدون اینکه تکونی به ژستش بده آروم جوری که منم بشنوم، گفت:
-جون جدت آروم باش سارا. مبینا هم داره نگام میکنه.
خشک شده بهش نگاه کردم، خیره خیره.
نفس عمیق و تندی کشیدم.
یکی نیست بگه کی از روی یک عکس عاشق میشه، که تو دومیش باشی؟!
همینه دیگه الان همه عشق رو کشک حساب کردن و هرماه عاشق میشن و فارق.
صدای اعتماد الدوله رو از پشت سرم شنیدم.
-جناب بفرمایید بیرون. اینجا اردوگاه دخترانست مثلا!
سام چشماش رو ریز کرد و به مدیر عزیزمان زل زد، بعد با یه لبخند قشنگ ببخشیدی گفت و بدون خداحافظی از من سرشو پایین انداخت و رفت بیرون.
مدیر عزیز هم مثل سام بیتوجه به من رفت جای باقی معلمها برای ادامه دادن بحثشون.
اشک تو چشمام جمع شد با این همه توجه!
برگشتم و به سمت بچهها رفتم.
اولین کسی که به حرف اومد مرجان بود.
-کلک اون کی بود؟
نسترن همونجوری محسور شده به جای خالی سام گفت:
-داداشش!
نگاه هممون به سمتش برگشت.
یه ابروم رو دادم بالا، نسترن و این حرفا؟
زیرچشمی به مبینا خیره شدم و صورت بیتفاوتش رو دیدم؛ انگار از این دوست ما آبی گرم نمیشه.
به سمت نسترن برگشتم و گفتم:
-یه لحظه بیا
از بچهها دور و دورتر شدیم، جوری که دیگه توی دیدشون نبودیم.