رمان ملجا | Shabnam_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

Shabnam_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/24
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
715
امتیاز
306
محل سکونت
شمال
فصل بیست و یکم
***

وارد دفتر شدیم و مانی بدون آن‌که به منشی مهلت انجام هرگونه عملی را دهد، تقه‌ای به در اتاق رحیمی زده، بلافاصله آن را باز کرد.
سپس از همان ورودی با صدایی بلند و قراء گفت:
Hello Mr.Diggs¹"-​
حدس بزن کی شده جادوگر شهر اوز؟"
رحیمی نگاه متعجبش را میان من که در آستانه‌ی در بودم و مانی که با بی‌موالاتی وارد می‌شد، رد و بدل کرد و پرسید:
-"عذر می‌خوام آقایون، اتفاقی افتاده؟"
با شرمندگی خواستم حرفی بزنم که مانی بی‌مقدمه گفت:
-"کامل بگو؛
همَش رو بگو،
همَش رو نگفتی!"
-"نمی‌دونم راجع به چی حرف می‌زنید؛ چی رو بگم؟"
-"مثل دفعه‌ی قبلی نه؟
می‌خوای بازم همون مسیر رو بریم یا حرف می‌زنی؟"
بعدِ نگاهی عمیق به چهره‌ی مصمَم مانی و نگاهِ عاجز من، انگار که تسلیم شده باشد، چشمانش را برهم گذاشت و از منشی تقاضای یک لیوان آب کرد؛
دقایقی بعد، در دفتر وکالت رحیمی رو به روی هم نشسته بودیم و او با حالی دگرگرون شده، شرحی از ماوقع میان خودش و صالحی را برایمان بازگو می‌کرد:
-"پنج نفر بودیم،
بهترینای زمونه‌ی خودمون؛
من از همه جوون‌تر بودم، شیوا²خودش بزرگم کرد،
وقتی خونوادم به خاطر منحصر به فرد بودنم و استعداد هایی که داشتم ولم کردن،
اون منو برد پیشه خودش و شد بزرگترین حامیم..."
مانی کمی خود را جلو کشید و بعد برداشتن شکلاتی از ظرف روی میز، پرسید:
-"عذر می‌خوام، شیکر میون کلامتون،
شیوا خانم کی باشن؟"
رحیمی دم عمیقی گرفت و پاسخ داد:
-"همون فرهاد صالحی،
اون زمان اسمش شیوا بود."
-"شیوا اسم دختره!"
مانی با تاکید گفت و رحیمی را وادار به اضافه کردن این جمله کرد:
-"زمان خودش خیلیم ابهت داشت!"
-"منم بودم عوضش می‌کردم!"
مانی دم گوش من لب زد و رحیمی ادامه داد:
-"بگذریم، داشتم می‌گفتم؛
شیوا مسئولیت منو به عهده گرفت و طولی نکشید که با دوستاش آشنام کرد؛
همگی با هم و در کنار هم سخت تلاش کردیم و با پشتکار و اهتمام زیاد، تبدیل شدیم به اون چیزی که می‌خواستیم.
پیشرفتمون تو هر زمینه‌ای جداً چشمگیر بود و سرآمد همه‌ی جادوگرای دیگه محسوب می‌شدیم.
مهارت اصلی هر کدوم از ما روی یه چیزِ خاص تمرکز داشت؛
یکی از ما توانایی قدرت بخشی داشت،
یکی دیگه توانایی علم بخشی،
یکی ثروت،
یکی زندگی و یکی مرگ!
ما کنار هم شکست ناپذیر بودیم،
ولی مسئله‌‌ای وجود داشت؛
‌این حقیقت که توانایی‌های ما صرفاً تا مدت زمان حیاتمون باقی می‌موند و بعدش هیچ می‌شد!
حتی برای منی که قدرتم زندگی بخشی بود هم این شرایط صدق می‌کرد،
من با وجود اینکه می‌تونستم تا ابدالدهر از مرگ طبیعی مصون باشم، بازم فانی بودم و ممکن بود روزی کشته بشم،
برای همینم همگی به یه توافقی رسیدیم؛
تصمیم گرفتیم قدرتامون رو تو یه منبع واحد جمع کنیم،
منبعی که بتونه جادوی ما رو تا ابد زنده نگه داره.
پس شروع کردیم به خلقِ کتاب؛
بیست سال از عمرمون رو پاش گذاشتیم و بخش اعظمی از قدرتامون رو بهش منتقل کردیم؛
نهایتاً هم شد همون چیزی که دنبالش بودیم،
ابزاری که می‌تونست قدرت، ثروت، علم، زندگی و مرگ ببخشه و به صاحبش مقام خدایی در دنیا رو اعطا کنه!
اما...
با وجود همه‌ی تلاشامون برای خلق کتاب، هنوز می‌بایست خوانِ مرحله‌ی آخر رو پشت سر می‌ذاشتیم؛
این حقیقت که کتاب هم درست مثل همه‌ی ما فانی بود، باعث شد که بخوایم اطمینان حاصل کنیم هیچ چیزی در جهان توانایی نابود کردن مخلوقمون رو نداشته باشه؛
این بود که اولین طلسم رو از روی کتاب به اجرا در آوردیم..."
-"پس این تصمیم جمع بود که به خاطرِ کتاب جونتون رو فدا کنید،
تو چرا زیر آبی رفتی؟"
مانی گفت و منتظر به رحیمی خیره شد،
رحیمی دستان لرزانش را در هم پیچاند و سعی کرد تا حدودی از تنش عصبی وارده بر خود جلوگیری کند.
-"کتاب گفته بود فقط باید سعی کنیم همدیگرو بکشیم ولی
نمی‌دونید چه بلایی سرمون آورد.
قبول من آدم خوبی نبودم، اما...
اونجور وحشیانه مردن حتی حق خود شیطان هم نبود!
شیوا باعث شد به اندازه‌ی هزاران سال از دستِ دوستی دادن با کسی بترسم!
بعدِ خلق کتاب قدرتام محدود شده بودن، دم مرگ و در نهایت ضعف، نمی‌تونستم هیچ جوره خودمو نجات بدم،
تو اون شرایط فقط می‌تونستم یه نفرین اجرا کنم؛
اون جاودانه می‌شد و نفرین من روش اثری نداشت،
برای همینم خودمو نفرین کردم!
خودمو نفرین کردم که زنده بمونم، زنده بمونم تا شاید یه روزی بتونم انتقامم رو بگیرم؛
قدرت من زندگی بخشی بود، پس خودمو به زندگی نفرین کردم، به بارها و بارها متولد شدن، درحالی که درد و رنج زندگی‌های قبلی هنوز تو وجودته!"
مانی لیوانی آب از پارچی که دقایقی پیش منشی آورده بود، پُر کرد و به دست رحیمی سپرد،
رحیمی همه‌ی محتویات لیوان را لاجرعه سرکشید و با نفرت ادامه داد:
-"سالیان سال صبر کردم، اما هنوزم که هنوزه نتونستم کاری علیه شیوا پیش ببرم،
اون قدرت گرفته،
با استفاده از اون کتاب حسابی ثروتمند شده و تشکیلات خودش رو داره؛
کتاب به سختی محافظت می‌شه و من قرن‌هاست که دیگه حتی نمی‌تونم جادوش رو حس کنم،
هر راهی که به عقلم می‌رسید رو امتحان کردم اما هیچ زمانی
اونقدر قدرت نداشتم که با شیوا رو به رو بشم،
اون حتی دورانی که قدرتامون تقریباً برابر بود هم منو شکست داد، چه برسه به الان که جاودانست و کلی مرید و غلام حلقه به گوش دور خودش داره!"
مکثی کرد و در حالی که این‌بار مستقیماً به چشمان مانی زل می‌زد گفت:
-"هزاران سال طول کشید تا اینکه بالاخره یکی جرات بخرج داد و این قاعده رو شکست،
دزدیدن کتاب از شیوا جداً جیـ*ـگر می‌خواست!
آرمان پاکزاد حتی اگه موفق می‌شد و طلسم رو اجرا می‌کرد، باز هم جون سالم به در نمی‌برد، خدا می‌دونه که چه سرنوشت شومی در انتظارش بود!
شیوا برای قرن‌ها اجازه می‌داد آدمای عادی به کتاب دسترسی داشته باشن و در قبالش پول و ثروت زیادی به جیب می‌زد اما الآن مدت هاست که دیگه نمی‌ذاره کسی جز اعضای فرقه به کتاب نزدیک بشن،
اعضا هم برای استفاده از کتاب، اول باید آموزششونو تکمیل کننو رسماً به عضویت دربیان،
اما ظاهراً پاکزاد نتونست بیشتر صبر کنه و کتابو دزدید،
جادوی کتاب زمانی که از محافظت شیوا خارج شد منو سمت خودش جذب کرد، تمام مدت زاغ سیاه پاکزادو چوب می‌زدم تا بتونم کتاب رو بدست بیارم و موفق هم شدم، ولی قبلِ اینکه بتونم حتی بازش کنم ریختن سرمو از چنگم درش آوردن؛
بخت باهام یار بود که تونستم از دستشون قسر در برم!"
-"اگه آرمان پاکزاد تونست وارد فرقه بشه و کتاب رو بدزده،
چرا تو سعی نکردی؟"
مانی پرسید و رحیمی مستاصل پاسخ داد:
-"معلومه که نمی‌تونستم؛
شاید منو نمی‌شناخت ولی مطمئناً متوجه جادو و تبحر جادوگریم می‌شد و اون‌وقت بود که سعی می‌کرد نابودم کنه.
شیوا هیچ وقت طاقت دیدن یه تهدید جدی علیه خودش رو نداشت و نداره."
-"توام می‌تونستی شاگرد تربیت کنی."
-"نمی‌تونستم اون حواسش به همچی بود،
اگه متوجه می‌شد سرم رو به باد می‌دادم؛
آموزش جادو چیزی نیست که از چشم اون پنهون بمونه."
با سکوت رحیمی، مانی خود را جلو کشیده، لیوان آب را که در میان دستانِ زن تحت فشار بود، از ورطه خارج کرد، سپس با لحنی آرام اما تهدیدآمیز گفت:
-"حالا می‌تونی در مورد نزدیک شدنت به ماهور برامون بگی!"
رحیمی نگاهی بین من و مانی رد و بدل کرد و با کلافگی توضیح داد:
-"ارتباط منو ماهور ربطی به این مسائل نداره؛
یعنی..شاید اولش داشت..ولی..."
-"کامل بگو خانم وکیل؛
طفره نرو!"
رحیمی دستی به صورتش کشید و شروع به صحبت کرد:
-"بعدِ اینکه کتاب رو از دست دادم یه فکری به ذهنم خطور کرد؛
همون‌طور که گفتم، از زمان دزدیده شدن کتاب، آرمان پاکزاد رو زیر نظر داشتم،
به خاطرم اومد که تو تشییع جنازش یه محافظ رو دیده بودم، پدربزرگت؛
اگه می‌تونستم خودمو به یکی از بچه‌ها یا نوه‌های اون محافظ نزدیک کنم اوضاع به کلی عوض می‌شد، لازم نبود چیزی رو برای اون فرد درباره‌ی جادو یا هر موجود ماورائی دیگه توضیح بدم و تهش انگ دیوونه بودن بهم بچسبه!
اعضای خونواده‌ی یه محافظ مسلماً با اینجور مسائل آشنا بودن و می‌شد روشون حساب باز کرد؛
با همین تصورات به ماهور نزدیک شدم،
اگه می‌تونستم اعتمادشو جلب کنم شاید برای به دست آوردن کتاب کمکم می‌کرد."
-"و چی شد که پشیمون شدی؟"
-"راستش بعد یه مدت همچی بهم ریخت و دیگه هیچ چیز طبق انتظارم پیش نرفت؛
ماهور دختر خوب و خونگرمی بود،
قبل اون هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم؛
همیشه در اولین فرصت از خونواده‌ای که توش متولد شده بودم فاصله می‌گرفتم و پسشون می‌زدم،
هیچ وقت دلم یه زندگی نخواست، فکر می‌کردم فقط انتقامه که می‌تونه دردِ این نفرین رو آروم کنه.
ولی ماهور...
نتونستم ازش سوءاستفاده کنم، نخواستم سر زندگیش ریسک کنم؛
خیلیَم طول نکشید که نفرت وجودم جای خودشو به عشق داد و دیگه انتقام ذره‌ای برام مهم نبود.
هیچی مهم نبود!
شمام بی‌خیالش شید،
درگیری با شیوا براتون گرون تموم می‌‌شه."
-"واسه تفریح که این‌کارو نمی‌کنیم،
این بابا به اون شاهکار هنریت احتیاج داره!"
رحیمی سری تکان داد و در حالی که لیوان آب دیگری پر می‌کرد، پاسخ داد:
-"گفتم که،
دیگه کاری با شیوا ندارم،
پس کمکیَم از دستم بر نمیاد!"
مانی خود را پیش کشید و با نگاهی مرموزانه گفت:
-"گفتی ماهور می‌دونه چی‌کاره‌ای؟"
نگاه رحیمی گنگ شد و گیج پاسخ داد:
-"البته که نه
چرا باید بدونه؟"
مانی از جا برخاست درحالی که پشت میز مدیریت قرار می‌گرفت، گفت:
-"خب؛
حالا چه جوری می‌خوای دهن منو ببندی که بهش نگم؟"
رحیمی با آشفتگی لیوان آب را روی میز کوبیده، از جا برخاست و با گام‌هایی بلند، فاصله‌ی مبل تا میز مدیریت را طی کرد
-"بهش نمی‌گی؛
حق نداری حتی یه کلمه هم حرفی بهش بزنی!"
مانی دست به سـ*ـینه، پوزخندی زد و با تهدید گفت:
-"بستگی به خودت داره که راضیم کنی!"
رحیمی چشمانش را با حرص روی هم گذاشت و زیر لب غرید:
-"باشه!
بهتون آدرسش رو میدم؛
ولی یه شرط داره..."
-"چه شرطی؟"
من با بی‌تابی پرسیدم و رحیمی پاسخ داد:
-"خودمم باهاتون میام تا مطمئن باشم خراب کاری نمی‌کنید!"
خواستم موافقت کنم که مانی مجال نداد و گفت:
-"عوضش یه چیز دیگه هم ازت می‌خوام."
-"چی می‌خوای؟"
رحیمی مردد پرسید و مانی جواب داد:
-"اون عتیقه فروشی یه دفتر ثبت داشت،
می‌دونم به جز کتابِ ممنوعه یه کتاب دیگه هم از اونجا خریدی؛
اونو بهم بده!"
رحیمی به فکر فرو رفت و پس از مدتی نچندان طولانی لب زد:
-"اینجا ندارمش،
ولی برات میارم..."
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    حوالی بعد از ظهر بود که همگی کارهایمان را یکدست کرده، برای سفر شمال آمده شدیم،
    ماهور زمانی که فهمید سفری در پیش است، با اصرار از مانی خواست که او را نیز در لیست مسافران جای دهد و مانی هم با این شرط که با ماشین ماهور برویم، قبول کرد که او را نیز بیاورد!
    ماشین دوم ماشین آرسام بود که در خانه‌ی مانی به ما پیوست و بعد از سوار کردن دایان به دنبال سهیل رفت.
    ما هم سوار بر ماشین ماهور درحالی که مانی رانندگی می‌کرد و من بر صندلی کمک راننده نشسته بودم، خود را به خانه‌ی رحیمی رساندیم تا او را نیز سوار کنیم.
    رحیمی، با دیدن ماهور، ابتدا کمی مکث کرد و مردد ماند اما نهایتاً با حفظ خونسردی سوار شد و سلام داد:
    -"سلام"
    بعد شنیدن پاسخ سلامش سمت ماهور برگشت و درحالی که نمی‌دانست چه بگوید، همانطور یک لنگ در هوا به چهره‌ی مبهمش زل زد؛
    احتمالاً به این موضوع فکر می‌کرد که مانی حضور او را چگونه برای ماهور توجیه کرده؟
    چون از ابتدا قرار بر آمدن ماهور نبود!
    -"اسم واقعی‌ت چیه؟"
    ماهور سکوت سنگین ماشین را با این سوال چالش برانگیز شکست و چهره‌ی رحیمی را غرق در بهت و حیرت کرد:
    -"چی؟!"
    رحیمی با ناباوری پرسید و ماهور ادامه داد:
    -"اسم واقعی‌ت؛
    چیزی که بهش صدات می‌زدن!"
    رحیمی چشمان سردرگمش را سمت مانی که خود را به آن راه زده بود و رانندگی می‌کرد، گرداند اما پیش از آن که کلامی از دهانش خارج شود، ماهور دستش را خوانده، پرسید:
    -"چرا نباید بهم می‌گفت؟"
    رحیمی نفس کلافه‌ای گرفته، چشمانش را روی هم گذاشت و درحالی که واضح بود مانی را مخاطب قرار داده، زمزمه‌وار لب زد:
    -"چرا بهت اعتماد کردم؟!"
    مانی بدون آن که چشم از جاده بردارد، پاسخ داد:
    -"گفت می‌خواد بیاد و ازم پرسید چرا تو رو داریم می‌بریم؟!
    منم که می‌دونی، نمی‌تونم دروغ بگم!"
    -"ولی به من گفتی؛
    گفتی چیزی به ماهور نمی‌گی ‌و صاف رفتی همه چی رو گذاشتی ‌کف دستش!"
    رحیمی با حرص غرید و مانی جواب داد:
    -"نه نه؛
    ببین، گفتم اگه راضیم کنی، بهش نمی‌گم؛
    راضیم کردی؟
    کتابی که قرار بود بهم بدی دادی؟"
    همین هنگام، رحیمی کتاب کوچکی را از کوله‌اش بیرون کشیده، سمت مانی پرتاب کرد، که کتاب پس از برخورد با کتف مانی، به جهت مخالف برگشته، کف ماشین درست زیر پای من افتاد.
    مانی، ماشین را در شانه‌ی خاکی متوقف کرد و به طرف صندلی من خم شد تا کتاب را از کف ماشین بردارد، با گفتنِ"بزار من می‌گیرم" خواستم کمک کنم که مانی ممانعت کرد و با مشقت بسیار کتاب را برداشت؛ سپس با نیش باز دستی بر جلد چرمی کتاب کشید و رو به رحیمی گفت:
    -"ممنان از شما،
    الآن دیگه چیزی بهش نمی‌گم!"
    همین هنگام، ماهور از ماشین پیاده شد و پس از بهم کوبیدن در، به طرف فضای سبز کنار جاده قدم برداشت.
    -"برو عذرخواهی کن سه دقیقه وقت داری؛
    دیر کنی رفتم!"
    مانی درحالی که کتاب را ورق می‌زد گفت ‌و نگاه ناباور رحیمی را ندید که سرتاپای او را آنالیز می‌کرد و احتمالاً هم با خود می‌گفت در عمر چندین هزار ساله‌اش موجودی به پررویی مانی ندیده!
    -"برید براشون توضیح بدید
    مطمئنم که وضعیتتون رو درک می‌کنن."
    این را که گفتم، رحیمی دستی به چشمان بسته‌اش کشید و بالاخره با تشویش فراوان پیاده شد.
    -"می‌تونستی یه دروغ مصلحتی بگی!"
    رو به مانی گفتم و به او زل زدم
    در حالی که هنوز مشغول تورق کتاب بود، پاسخ داد:
    -"دروغی که حتی یه درصد احتمال لو رفتنش وجود داشته باشه ارزش گفتن نداره؛
    بالاخره که می‌فهمید!"
    -"از زبون خودش می‌شنید بهتر بود."
    -"چطور؟
    زبون ما خار داره؟"
    یاد لحظه‌ای افتادم که مانی به محض دیدار خواهرش لب گشود و راز‌ هزاران ساله‌ی رحیمی را تنها با جمله‌ی"نگفته بودی با جادوگر جماعت می‌پری" در صورت ماهور کوباند!
    شانه‌ای برای افکارم بالا انداختم و بحث را عوض کردم
    -"این چه کتابیه؟"
    -"به تو ربطی نداره!"
    جمله‌ی فوق را در کمال خونسردی و با نهایت بی‌شعوری گفت و بعد بستن کتاب و قرار دادن آن در داشبورد، ضبط ماشین را روشن کرده، با گذر از چند آهنگ، به تِرَک مورد نظرش رسید:
    I was five, and he was six"-
    We rode on horses made of sticks
    He wore black, and I wore white
    He would always win the fight
    Bang bang
    He shot me down
    Bang bang
    I hit the ground
    Bang bang
    That awful sound
    Bang bang
    "...My baby shot me down³​
    تک بوقی که زد باعث شد از جا بپرم و حواسم از آهنگ پرت شود، خواستم اعتراض کنم که با دیدن ماشین آرسام و دریافتن علت بوق مانی، چیزی نگفتم.
    مانی همزمان که صدای آهنگ را بیشتر می‌کرد از ماشین پیاده شد و به سوی آرسام قدم برداشت تا باهم احوال پرسی کنند
    من هم بعد سلام دادن به دایان، سمت سهیل رفتم تا اطمینان حاصل کنم که به خاطر حضورش در ماشین آرسام معذب نباشد
    در همین اثنا، رحیمی و ماهوری که ظاهراً تا حدودی نرم شده بود، سمت ما آمدند و پس از مدتی کوتاه، مجدد به دل جاده زدیم.
    -"بهم بگو
    چرا داری سهیل رو دنبال خودت می‌کشونی؟"
    مانی پرسید و من به تلافی آخرین مکالمه‌ی‌مان خواستم بگویم"به تو ربطی نداره" اما با یادآوری این موضوع که در ماشین تنها نیستیم و من هم به عنوان یک روانشناس و یک استاد دانشگاه می‌بایست پرستیژ خود را حفظ کنم، از پاسخ مذکور خودداری ورزیده، گفتم:
    -"چون دلش نیومد تنهام بذاره،
    خودش اصرار کرد که بیاد."
    پوزخندی بر لبان مانی نقش بست و با تمسخر گفت:
    -"نه که منجی بشریت هستن ایشون،
    واسه همونه!
    فقط وبالمون می‌شه."
    -"فایده‌ی آرسام اینجا چیه؟
    چه دردی قراره ازمون دوا کنه؟"
    و اینبار من کسی بودم که مانی را به استهزا می‌گرفت و منتظر جواب بود
    -"هوش، قدرت، ثروت
    آرسام همه رو داره و سهیل هیچ‌کدوم رو نداره
    مثل این می‌مونه که بخوای پورشه رو با پراید مقایسه کنی!"
    لبخند تمسخرآمیزش را که دیدم، دهانم را بستم تا بیش از این ملعبه‌ی دست مانی نشوم
    همین حالا هم بیش از کوپنش به ریش نداشته‌ام خدیده بود!
    از هوای آلوده‌ی تهران که فاصله گرفتیم کمی شیشه‌ را پایین کشیدم تا با هوای سرد و سنگین شمال ریه‌هایم را تازه کنم که سرمای بیش از اندازه‌ی کوهستان پشیمانم کرد!
    آسمان کم کم تاریک می‌شد و به خاطر مه سنگین، جاده‌ی پیچ در پیچ ییلاقی که یکسویش کوه و سوی دیگرش دره قرار داشت، اصلاً قابل رویت نبود؛ با این حال مانی بدون آنکه ککش بگزد پیش می‌رفت و توجهی به شرایط نداشت!
    -"می‌تونی جاده رو ببینی؟"
    -"خودت چی فکر می‌کنی؟"
    بی‌خیالی مانی کمی خیالم را آسوده کرد که پرسیدم:
    -"روستایی که می‌خواید برید چقد بالاست؟"
    -"یه بیست دقیقه دیگه می‌رسیم
    دل و جیگرتو نجو استاد!"
    دیگر چیزی نگفتم که اینبار رحیمی لب گشود و با تردید پرسید:
    -"شیوا بیشتر ویلاهای اون منطقه رو خریده و ویلا‌های روستاهای اطراف رو هم دائما چک می‌کنه،
    چه جوری خونه اجاره کردید؟"
    -"با پولِ بیشتر!"
    مانی گفت و با دیدن چهره‌ی متفکر رحیمی ادامه داد:
    -"چهار پنج هزارسالته ولی هنوز خیلی چیزا هست که باید یاد بگیری خانم وکیل!"
    طبق گفته‌‌ی مانی حدوداً بیست دقیقه بعد، به آن روستای ییلاقی رسیدیم و جلوی خانه‌ی اجاره شده توسط مانی، توقف کردیم.
    ظاهراً یک روستا پایین‌تر از منطقه‌ای بود که صالحی و دارو دستش در آن استقرار داشتند و همین هم تا حدودی جایمان را امن می‌کرد!
    خانه‌، قدیمی اما بازسازی شده بود و درست لبه‌ی دره‌ای ژرف قرار داشت؛ مه اجازه‌ی مشاهده‌ی چیزی را نمی‌داد و همین هم خوف و وحشت را به جانت می‌انداخت.
    مانی با زدن کلید برق، چراغ‌ها را روشن و ما را به داخل هدایت کرد،
    رحیمی و ماهور نگاهی به دو اتاق موجود در ویلا انداختند و پس از گزینش یکی از آن‌ها‌، همانجا مستقر شدند.
    مانی و آرسام برای آوردن وسایل از درون ماشین رفتند ‌و دایان هم مشغول چیدن مواد غذایی درون یخچال شد.
    نیم نگاهی به سهیل که به سمت بالکنِ رو به دره‌ی خانه می‌رفت انداختم و من هم به او پیوستم تا تاریکی مطلق دره را تماشا کنم!
    سکوت ترسناکی بر فضا حاکم بود و سرمای هوا استخوان‌هایت را خرد می‌کرد.
    -"فکر ‌می‌کنی آخرش چی می‌شه؟"
    رو به سهیل پرسیدم و او دستی به شانه‌ام کشیده با مهربانی پاسخ داد:
    -"معلومه؛
    طلسم رو از روت برمی‌داریمو برمی‌گردیم خونه،
    صبح فرداشم تو میری دانشگاه و منم میرم سر کارم
    همه چی بر می‌گرده به حالت اولش،
    درست همونجوری که همیشه بود."
    سری تکان دادم و پس از آنکه مدتی در سکوت گذشت، به نرده‌های بالکن پشت کردم و از درب شیشه‌ای آن درون خانه را پاییدم؛
    دایان، ماهور و رحیمی رو به روی تلویزیون نشسته بودند و فیلمی که ماهور زده بود را تماشا می‌کردند،
    همین هنگام آرسام با دسته کلیدی از یکی از اتاق‌ها خارج شد و به سمت درب ورودی خانه رفت تا آن را قفل کرد،
    مانی هم با دست و روی خیس از سرویس بیرون آمد و پس از خشک کردن صورتش با حوله، مهری از کوله‌اش بیرون کشیده، قامت نماز بست،
    نفسی گرفتم و شرمنده از اینکه همه‌ی این افراد را معطل خود کرده‌ام، سمت تاریکی کوهستان برگشتم؛
    اما...
    کاملاً ناگهانی و غیر منتظره متوجه لرزش نرده‌های زیر دستم شدم،
    با تعجب اول به دست خودم که روی نرده قرار داشت و بعد به دستان سهیل زل زدم؛
    نه تنها دستانش بلکه کل بدنش در حال لرزش بود!
    با تصور اینکه شاید به خاطر سرمای هوا باشد، شانه‌اش را لمس کردم و نامش را مورد خطاب قرار دادم:
    -"سهیل
    سردته؟
    برگردیم داخل؟"
    سرش پایین بود و چهره‌اش را در نور کم بالکن واضح نمی‌دیدم.
    -"سهیل؟"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    در یک آن پای راستش را بالا آورد و روی نرده قرار داد؛
    پای دومش هم که از زمین جدا شد، تازه موتور مغزم به خود جنبید و دستور متوقف کردنش را صادر کرد!
    با فریاد زدن اسمش، خواستم کمرش را بگیرم که ظاهراً دیر شده بود و بدنِ سهیل کاملاً از دستم لیز خورد...
    اما درست در لحظه‌ای که گمان می‌کردم پسرخاله‌ی عزیزم را برای همیشه از دست داده‌ام،
    ناجی همیشگیم را دیدم که از فضای باز زیر نرده‌ها، دست سهیل را گرفته و مانع از سقوط او به ته دره شده؛
    بلافاصله آرسام و دایان از راه رسیدند و آرسام به کمک مانی رفته، با هم کمی سهیل را بالا کشیدند و دایان به راحتی توانست او را به درون بالکن برگرداند.
    جسم سهیل همچنان درحال لرزیدن بود و چشمان بازش به نقطه‌ای نامعلوم خیره؛
    طولی نکشید که دهان گشود و با صدایی زمخت که متعلق به او نبود و زبانی ناشناخته شروع به صحبت کرد.
    -"چ..چه خبره؟
    چش شده؟!"
    در حالی که حسابی ترسیده بودم، پرسیدم و مانی که کنار سهیلِ نقش بر زمین، نشسته بود، گفت:
    -"ایده‌ای نداری خانم وکیل؟"
    با این حرفش به سمت در بالکن برگشتم و ابتدا به ماهور شوکه شده و سپس به رحیمی زل زدم.
    -"ش..شاید بی‌وقتی⁴شده!"
    رحیمی با من و من این را گفت که باعث شد مانی پوزخندی صدادار بزند و با تمسخر بگوید:
    -"بی‌‌وقتی، ها؟"
    از جایش بلند شد و درحالی که دستانش را در جیب شلوار فرو می‌برد، رو به روی رحیمی قرار گرفت.
    -"چه مرگته تو؟
    چرا هیچی نمی‌دونی؟
    مگه جادوگر نیستی؟
    مگه خودت کتابو خلق نکردی؟"
    رحیمی چشمانش را از مانی گرفت و دست پاچه بین ما گرداند.
    -"الان وقت این حرفاست؟
    یه کاری کنید
    سهیل داره از دست می‌ره!"
    با نگرانی گفتم که مانی بی‌آنکه برگردد، دستش را به نشانه‌ی مکث بالا آورد و خیره در صورت رحیمی، یادآوری کرد:
    -"می‌گفتی..."
    رحیمی مستاصل دستانش را درهم پیچاند و همانطور که به زمین خیره شده بود جواب داد:
    -"همین شما‌ها که اینجا ایستادید
    چقد از خاطرات ده_پونزده سال پیش‌تونو یادتونه که توفع دارید من یادم باشه!"
    مانی چشمانش را برهم فشرد و با حرص پوزخندی زد.
    -"همه چی رو فراموش کرده!
    چه شانسی!"
    رحیمی که ظاهراً به تریپ قبایش برخورده بود، با عصبانیت غرید:
    -"شاید خیلی چیزا رو فراموش کرده باشم ولی هنوز یه سری قدرتا تو وجودم مونده."
    مانی بی‌توجه به حرف آخر رحیمی، سمت سهیل خوابیده بر روی زمین آمد و دست بر پیشانی‌اش گذاشت.
    -"مانی
    نه!"
    دایان با لحنی اعتراض‌آمیز این را گفت و سعی کرد جلو‌ی مانی را بگیر که مانی ‌بی‌توجه مشغول ذکر گفتن شد و طولی نکشید که سهیل به خود آمد.
    مانی بعد اینکه چشمان باز سهیل را دید، خیالش آسوده شد و در همان حالت نشسته، خودش را گوشه‌ی بالکن کشید؛
    سپس دستانش را بر زانو تکیه داد و به موهایش چنگ زد.
    با آنکه از این رفتارش متعجب شده بودم، ترجیح دادم به جای حرافی، سهیلی که تازه هوشیار شده بود و دائماً سوال می‌پرسید، را از فضای بالکن به داخل خانه ببرم.
    -"بهتره غسلش بدید..."
    با این حرفِ دایان مکثی کردم که ماهور گفت:
    -"حمامو آماده می‌کنم."
    ***
    _مانی_

    آرسام قدمی پیش گذاشت تا سمتم آید که با حرفم متوقف شد.
    -"می‌شه تنهامون بزاری؟"
    -"حالت خوبه؟"
    نگران پرسید و من با صوتی"هوم" مانند پاسخش را دادم؛
    او نیز نیم نگاهی به دایان انداخته، مردد بالکن را ترک کرد.
    -"حالا شروع کن!"
    بدون بالا آوردن سرم هم می‌توانستم سنگینی نگاه سرزنش‌آمیز دایان را بر خود حس کنم، پرسید:
    -"چیو شروع کنم؟
    مگه اهمیتیم میدی؟!"
    -"چرا درباره‌ی آنا بهم گفتی؟"
    سکوت کرد و من ادامه دادم:
    -"دایه گفت که نگی؛
    چرا بازم گفتی؟!"
    دایان آهی کشید و با دلسوزی پاسخ داد:
    -"گفتم،
    چون می‌دونستم از چی ترسیده"
    -"واسه همونم نباید می‌گفتی!"
    نگاه عمیقی نسارم کرد و پرسید:
    -"هالت تیره شده مگه نه؟
    می‌دونی نباید اثر هر چیز مزخرفی رو به خودت جذب کنی مگه نه؟
    ولی بازم مثل احمقا این کار رو می‌کنی
    مگه نه؟"
    قسمت آخر را با صدایی بلند اما کنترل شده گفت و باعث شد سرم را در دست بگیرم.
    -"آدما حتی نمی‌دونن چه حقایق وحشتناکی ازشون پنهون شده؛
    حقشون نیست که بخاطر چیزی که نمی‌دونن زجر بکشن."
    -"وظیفه‌ی توام محافظت نیست مانی،
    تو یه محافظ نیستی؛
    کارایی که می‌کنی نابودت می‌کنن!"
    لبخندی زدم و به نگاه دلواپسش خیره شدم.
    -"همیشه همین بودی،
    برادر بزرگه‌ی نگران!
    و راجع به حرفی که صبح تو ماشین زدی..."
    بین حرفم پرید و زمزمه کرد:
    -"گفتم که،
    یه شوخی بود."
    -"می‌خوام بدونی
    تو همیشه عضوی از خانواده‌ی منی؛
    برادری که همیشه می‌خواستم."
    به صورتم زل زد و با لبخندی محزون گفت:
    -"فکر می‌کردم هیولای زیر تختتم."
    -"مگه همه‌ی برادرا همین نیستن؟"
    با ابهام پرسیدم که باعث خنده‌ی دایان شد.
    -"احمق"
    -"برم ببینم سهیل رو خوب می‌شورن یا نه!"
    این حرف را زدم و بالکن را ترک کردم.
    می‌بایست نمازی که شکستم را هم دوباره بخوانم.
    ***
    _کاوه_

    آب را که بر شانه‌ی راست سهیل جاری کردم، آرامشی که گویا از روحش رخت بر بسته بود به ناگاه به چهره‌ی رنگ پریده‌اش بازگشت و به ثبات رسید.
    حوله را دورش پیچیدم و از حمام خارج شدیم.
    تنها فرد حاضر در اتاق مانی بود که نماز می‌خواند.
    سهیل جایی رو به روی مانی به دیوار تکیه داده، نشست و به او خیره شد.
    لباس‌هایش را از کوله درآوردم و به دستش سپردم؛
    آن‌ها را گرفت و بی‌آنکه نگاه از مانی بردارد پرسید:
    -"اونجا دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
    آخرین چیزی که یادمه اینه که تاریکی دره رو تماشا می‌کردم و بعدش...
    دیگه هیچی یادم نیست!"
    مانی سلام نمازش را داد و به سهیل خیره شد.
    -"لازم نیست بدونی."
    و این حرف گویا خون سهیل را به جوش آورد که صدایش را بالا برد و غرید:
    -"چرا لازمه!
    لازمه چون درباره‌ی ماست؛
    لازمه که بدونیم چه اتفاق لعنتی‌ای داره برامون میوفته."
    مانی اما بی‌آنکه پاسخی دهد با خونسردی تمام از جا برخاست و مهرش را روی طاقچه گذاشت.
    -"با توام"
    سهیل بار دیگر مانی را مورد عتاب قرار داد که این‌بار مانی واکنش نشان داد و با نگاهی سرتاپایی به سهیل گفت:
    -"من نخواستم اینجا باشی که داری منو بازخواست می‌کنی."
    و خطاب به من ادامه داد:
    -"بیا تحویل بگیر حماقتتو؛
    جاشو خیس کرده!"
    و بله...
    با این حرف، سهیل را به آتش کشید و بدون توجه به شرایط، از اتاق خارج شد.
    -"اون...
    اون عوضی..."
    شانه‌های سهیل را در دست گرفتم و به آرامش دعوتش کردم:
    -"بی‌خیال،
    آروم باش؛
    اتفاقی نیوفتاده که!"
    -"می‌کشمش
    به خدا قسم می..."
    اینجای حرفش نفس کم آورد که بطری آبی از کوله خودش خارج کردم و به خوردش دادم.
    -"خودتو کنترل کن
    این قضایام تموم می‌شه..."
    گرچه "تمام شدن" با"خوب و خوش تمام شدن" تفاوتی اساسی داشت و این را من با تمام تار و پود درک می‌کردم.
    شام مختصری را که ظاهراً توسط دایان و ماهور آماده شده بود، خوردیم و به خاطر خستگی راه، زودتر از شب‌های قبل، مهیای خواب شدیم.
    و اما در اینجا مسئله‌ای مطرح بود، که البته با درایت مانی برطرف گشت؛
    به جهت اینکه رحیمی هویت جنـ*ـسی متناقضی داشت و رگ غیرت مانی اجازه نمی‌داد بگذارد او با خواهرش یکجا بخوابند
    و هم این که رحیمی نمی‌توانست در جمعی مردانه بماند، قرار بر این شد که دو اتاق موجود به هر یک از آن‌ها، یعنی رحیمی و ماهور، اختصاص یابد و ما نیز، بر طبق قراردادی نانوشته، بار دیگر در پذیرایی شب را سر کنیم!
    پیش از خواب نیز جناب شریفی مقدم اصل،
    با پارچ آب و لیوانی در دست از آشپزخانه خارج شد و بعد از رسیدن به من آن‌ها را بالای سرم روی زمین کوبید!
    و در جواب آنکه پرسیدم"اینا برای چیه؟"
    پاسخ داد:
    -"آب و لیوان"
    و سکوتش باعث شد دوباره بپرسم:
    -"خب؟"
    لبخندی به رویم پاشید و گفت:
    -"واسه اینکه یکی دوباره نصفه شب راه نیوفته این ور و اونور و شاهکار خلق کنه!"
    آهی از عجز کشیدم و شروع به انکار کردم:
    -"من که دیشب نرفتم آشپزخونه
    کل مدت اینجا خواب بودم!"
    -"تو نرفتی
    ولی روحت که رفته!"
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و با تاکید گفتم:
    -"اون روحِ من نبود؛ یه هیولا بود.
    خودت که دیدی!"
    کمی در سکوت بهم زل زد و سپس به آرامی رویش را چرخاند.
    -"مگه ندیدی؟
    همون موقع که چشات باز شد،
    دیدی که اون من نبودم؛
    چطور ممکنه من یه هیولا باشم؟!"
    نگاه عمیقی نسارم کرد و در جواب گفت:
    -"آدما تو برزخ همینشکلین دکتر،
    اونم یه بُعدِ ظاهریِ دیگه از خودت بود!"
    بهت زده به نقطه‌ای پشت سر مانی خیره شدم و در افکار پریشانم غوطه خوردم...
    بعد دیگری از من؟
    چنان چهره‌ی کریه و منزجرکننده‌ای؟
    -"امکان نداره!"
    ناخودآگاه لب زدم که مانی گفت:
    -"اونقدرام وحشتناک نیستی؛
    از تو بدتراشم دیدم!"
    با چشمانی که دو دو می‌زد به مانی خیره شدم.
    -"تو می‌تونی ببینی؟"
    نگاه از من گرفت و درحالی که پشتش را بهم می‌کرد تا بخوابد پاسخ داد:
    -"گاهی!"
    گاهی...
    گاهی؟
    با خود تکرار کردم و به این اندیشیدم که این پسر تا چه حجم عذاب را می‌تواند تاب بیاورد و دم نزند!
    شاید خدا به او صبر ایوب خورانده و شجاعت حیدر بخشیده وگرنه ترس دمار از روزگارش در میاورد؛
    کاری که با من در این چند روزه کرده...

    ________________________________
    1.شخصیت جادوگر در رمانِ (The Wizard of Oz)
    2.خدای فنا، نابودی و وحشت(نام او در زبان سانسکريت शिव به معنی مهربان نیز ذکر شده).
    3.Bang Bang_Dua Lipa
    4.لرزش و ترس شدید، بدون علت(آسیب یافتن از جن).
     

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل بیست و دوم
    ***
    _راوی_

    -"می‌گن آدما فقط یه بار می‌میرن، روزی که قلبشون دیگه نزنه؛
    ولی نه،
    این درست نیست!
    خیلی بیشتره،
    خیلی بیشتر از یه بار.
    وقتی اون مُرد،
    منم باهاش مُردم؛
    بعدِ اون،
    روزی هزار بار مُردم،
    هر روز بیشتر از دیروز!
    می‌گن مگه اون چی داشت؟
    چی داشت که به خاطرش این‌جوری داری خودتو تلف می‌کنی؟
    می‌دونی چیه؟
    احساس می‌کنم وقتی بمیرم،
    وقتی جسمم نابود بشه و دیگه نباشه، وقتی کفنم بپوسه و ازبین بره،
    از من فقط یه مشت استخون باقی می‌مونه که با همه‌ی توانشون اونو صدا می‌زنن و هنوز دوستش دارن!
    مگه گـ ـناه مارالِ من چی بود؟
    گناهش چی بود که احمقی مثل من عاشقش شد؟"
    -"تقصیر تو نبوده؛
    تو مقصر نیستی بهراد..."
    -"من تقاصشو پس میدم،
    پای اشتباهم وایمیستم؛
    ولی...
    قبلش مطمئن می‌شم اون نیاکان لعنتی سزای حماقتاش رو ببینه!"
    تقه‌ای به در خورد و مردی که کت و شلوار طوسی به تن داشت، وارد شد؛
    عکس‌ها را به دست رئیس سپرد و با گفتنِ"محل اقامتشون رو پیدا کردیم" برگه‌ای را به عکس‌ها افزود.
    -"نمی‌تونم یه گوشه وایسم ‌و فقط نگاه کنم."
    عکس‌ها را آنقدر در میان دستان لرزانش فشرد که دیگر چیزی از چهره‌ی اشخاص در تصویر، قابل تشخیص نبود.
    -"نمی‌تونم..."
    ***
    _کاوه_

    با شنیدن صدایی آشنا که نامم صدا می‌زد، چشم گشودم؛
    هوا هنوز تاریک بود و به نظر می‌رسید شب از نیمه گذشته.
    در جایم نشستم و حواسم را متمرکز کردم،
    صدا از بیرون بود.
    خواستم از جا برخیزم که دستی بازویم را گرفت و مانع شد.
    -"نرو"
    شوکه سمت مانی برگشتم،
    با چشمانِ خمـار از خوابش نگاهم می‌کرد.
    -"یکی داره صدام می‌کنه."
    به آرامی گفتم که مانی با عجز جواب داد:
    -"جدی خیال می‌کنی یکی نصفه شب، تو کوه، اونم از پشت دیوارای خونه تو رو شناخته و داره صدات می‌زنه؟
    جان جدت نیاکان؛
    بزار یه شب رو آروم بخوابیم!"
    -"پس اون..."
    میان حرفم پرید و توضیح داد:
    -"یه نوع جن محلیه¹مال همین مناطق؛
    انرژی منفیت داره جذبشون می‌کنه."
    -"ولی صداش آشنا بود!"
    پشتش را به من کرد و درحالی که پتو را تا گردن بالا می‌کشید، گفت:
    -"فکرتو درگیر نکن؛
    بخواب."
    با آن که هنوز روانم ناآرام بود، طبق توصیه‌ی مانی دراز کشیدم و خواستم مجدد بخواب بروم اما...
    آن صدای آشنا تا اذان صبح رهایم نکرد و خواب را به طور کلی از چشمانم ربود!
    هنگام اذان، مانی که برای نماز صبح بیدار شده بود، با دیدن چشمان سرخ و پف کرده‌ام نیشخندی زد و درحالی که بلند می‌شد تا نمازش را به جای آورد، گفت:
    -"بیا یه دو رکعت نماز بخون؛
    بهتر می‌شی."
    با شنیدن این جمله از زبانِ مانی، بی‌هیچ حرفی از جا برخاستم و رفتم تا وضوع بگیرم.
    زمانی که برگشتم، مانی مهرش را بر زمین گذاشته بود،
    ناخودآگاه چند قدم از او فاصله گرفتم و پشت سرش به نماز ایستادم که مانی متعجب قدمی به عقب برداشت و سمت چپم قرار گرفت.
    موقع نیت، با آن که نمی‌دانستم چرا، کاملاً بی‌اراده، به مانی اقتدا کردم؛
    تنها چیزی که می‌دانستم این بود که دلم می‌خواهد بدون هیچ فکری، به این جوانک که حداقل ده سال از من کوچک‌تر است و منویات نامعلومی دارد، اقتدا کنم.
    نماز را که خواندیم، مانی مشغول مطالعه شد و من با روانی که این‌بار آرام گرفته بود و صدایی که دیگر در سرم نمی‌پیچید، به خواب رفتم.
    ***

    -"کوه ریزش کرده،
    جاده‌‌ها رو بستن، فعلاً نمی‌تونیم بریم روستای بالا."
    دایان گفت و پالتویش را روی دسته‌ی مبل انداخته، با نان‌هایی که خریده بود، سمت آشپزخانه رفت.
    -"حالا چی‌کار کنیم؟"
    پرسیدم و منتظر به دایانی که مشغول بیرون کشیدن پنیر از یخچال بود، نگاه کردم.
    -"باید تا شب منتظر بمونیم ببینیم چی پیش میاد،
    چاره‌ی دیگه‌ای نداریم."
    مانی با گیتارش ور می‌رفت و آرسام گاهی اشتباهاتِ کوچکش را در نواختن یادآوری می‌کرد،
    ماهور و رحیمی مشغول غیبت بودند و سهیل در بالکن با موبایلش حرف می‌زد،
    مکالمه‌اش که تمام شد، حسابی پریشان و عصبی به نظر می‌رسید.
    -"مشکلی پیش اومده؟"
    با تردید پرسیدم که پاسخ داد:
    -"چیزی نیست؛
    سیاوش بود،
    یکم صدا قطع و وصل می‌شد،
    اعصابم بهم ریخت!"
    سری تکان دادم و با گفتن"اینجا خوب آنتن نمیده" بیش از این پیگیر نشدم.
    -"می‌گم ییاید بعد صبحانه بریم یه دوری این اطراف بزنیم،
    اصلاً می‌تونیم ناهارم تو جنگل بخوریم."
    ماهور پیشنهاد داد و دایان در تایید گفت:
    -"به نظر منم ایده‌ی خوبیه،
    وسایلو آماده می‌کنم."
    مانی اما با کشیدن ناگهانی دستش بر سیم‌های گیتار، صدایی گوش خراش ایجاد کرد و طعنه زد:
    -"چی چیو ایده‌ی خوبیه؟
    فیلم ترسناک نمی‌بینیا داداش!
    همین جوریش تو خونه دارید خودتونو به باد می‌دید، بعد می‌خواید یه کاره پاشید برید وسط جنگل؟
    اومدیم پیکنیک؟
    بد می‌گم مستر دیگز؟"
    جمله‌ی آخر را رو به رحیمی گفت و اخم‌های او را درهم برد.
    -"به هر حال که اینجا کاری از دستمون بر نمیاد،
    هرچی نباشه از بیکاری بهتره!"
    رحیمی پاسخ داد و مانی باز هم مخالفت کرد:
    -"این جوری قانع نمی‌شم،
    یه دلیل خیلی محکم‌تر نیازه که منو از خونه بکشه بیرون!"
    -"مثل چی؟"
    ماهور پرسید و مانی با قیافه‌ای جدی دستِ مشت شده‌اش را تا کنار گوش بالا آورد.
    -"مثل امتیازِ پنجِ سنگ، کاغذ، قیچی!"
    -"بی‌خیال؛
    تو همیشه تقلب می‌کنی!"
    ماهور معترض گفت ‌و لب مانی شکل پوزخند به خود گرفت.
    -"ترس برادرِ مرگه خواهرِ من!"
    و این گونه بود که ماهور تسلیم سرنوشت شده، آهی کشید و با نارضایتی خواست بازی را آغاز کند که آرسام متوقفش کرد و با نیشخندی گفت:
    -"من به جات بازی می‌کنم"
    اما هنوز این جمله به طور کامل از دهان آرسام خارج نشده بود که مانی از جا جهید و با گفتنِ"میرم مستراح" از ورطه‌ی نبرد گریخت!
    -"مگه ترس برادر مرگ نبود؟!"
    آرسام رو به مانی که وارد سرویس می‌شد، فریاد زد و همه را به خنده انداخت.
    حقیقتش همین که می‌دیدم در این دنیا حریفی هم برای مانی وجود دارد قوت قلبی اساسی برایم محسوب می‌شد؛ ولو اینکه آن فرد به خونم تشنه باشد!
    ***

    با پرسیدن آدرس از افراد محلی، خود را به رودخانه‌ای در همان حوالی که با پوشش جنگلی احاطه شده بود و منظره‌ای بکر و سرسبز داشت رساندیم و همانجا اردو زدیم.
    چند متر جلو‌تر از ما هم ماشینی دیگر توقف کرد و دو مرد جوان از آن پیاده شدند؛
    گویا آن‌ها نیز قصد اتراق داشتند.
    در چشم بهم زدنی، دایان با یک بغـ*ـل هیزم از راه رسید و آن‌ها را بر هم تلنبار کرده، آتش افروخت.
    به سمت سهیل برگشتم تا ببینم برایش چالشی مبنی بر سرعت باورنکرنی دایان ایجاد شده یا نه،
    که او را باز هم درحال مکالمه یافتم؛
    اما این‌بار انگار تماس برقرار نمی‌شد که اینچنین آشفته بود.
    با صدا زدن‌های ماهور، هر یک، چیزی برداشتیم و روی آن، دور آتش نشستیم،
    همین هنگام مانی، با یک بغـ*ـل سیب زمینی، از ناکجاآباد، سر رسید و بعد انداختنشان به درون آتش، بین آرسام و دایان بر تکه سنگی نشست.
    دایان گیتار مانی را به دستش سپرد و گفت:
    -"حالا بخون"
    مانی گیتار را در بغـ*ـل گرفت و پس از مکثی سرش را بالا آورده، رو به دو مردی که کمی دورتر از ما نشسته بودند فریاد زد:
    -"دوستان؛
    اگه به سلیقتون می‌خوره بیاید اینجا دور هم باشیم"
    مردی که لباس چهارخانه به تن داشت و کمی کم‌سال‌تر به نظر می‌رسید خواست حرفی بزند که مرد دوم مانع شد و از جا برخاست.
    نگاهی سرسری به جمعمان انداخت و همزمان که به سمتمان می‌آمد گفت:
    -"اگه مزاحم نیستیم..."
    جمله‌ای که به کار برد به ظاهر برای شروع یک آشنایی خوب بود، اما لحن سرد و صدای دورگه‌ی مرد، نیتش برای آغاز یک دوستی را زیر سوال می‌برد!
    لباس‌های سرتاسر مشکی و چشمان خالی از احساسش او را حتی ترسناک‌تر هم می‌کرد و باعث می‌شد به عقل نداشته‌ی مانی شک کنم!
    مرد چهارخانه‌پوش اما صمیمیت بیشتری از خود نشان داد و بعد دست دادن و اظهار خوشبختی، خودشان را آرش و بهراد معرفی کرد.
    دایان هم به نمایندگی از همه، شَمایی کلی از جمع، به نمایش گذاشت و او نیز اظهار خرسندی کرد.
    مانی برخلاف انتظار چیزی نمی‌گفت و تنها با نگاهی کاوش‌گرانه، مرد مشکی‌پوش را که گویا بهراد نام داشت، می‌پایید.
    مرد اما بی‌توجه به نگاه‌های مانی، به من خیره بود و هر از گاهی بی‌علت رنگ عوض می‌کرد،
    جوری که انگار در حال یادآوریِ چیزهایی آزار دهنده‌ است!
    بخواهم صادق باشم ته چهره‌اش هم که در میان انبوهی از ریش و سبیل پنهان شده بود، کمی آشنا می‌زد،
    اما نه آنقدر که خاطره‌ای را در ذهنم تداعی کند.
    -"آسمان تاریک و شب تاریک و من تاریکِ تاریکم/
    از خودم دورم ولی خیلی به رویای تو نزدیکم/
    تو ولی دور از من و دور از تمام دورترهایی/
    تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟.../
    بی چراغ شب گرد، کاش چراغت بودم، کلبه‌ای تاریک نه، نور اتاقت بودم/
    بی چراغ شب گرد، کاش چراغت بودم، کلبه‌ای تاریک نه، نور اتاقت بودم/
    ای رویایم؛ تو بیا، تو بیا، تو بیا با من، تو کجا، تو کجا، تو کجا تا من،
    تو کجا تا من/
    ای رویایم؛ تو بیا، تو بیا، تو بیا با من تو کجا، تو کجا، تو کجا تا من،
    تو کجا تا من.../
    حال من بی تو به سان حال یک آواره غمگین است/
    تو نبودی و ندیدی که دل بیچاره غمگین است/
    تو ولی دور از من و دور از تمام دورترهایی/
    تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟...²"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    مرد مرموز که حین خواندن مانی نگاه از من برداشته و در عالمی دیگر سیر می‌کرد، با اتمام آهنگ به خود آمد و سرش را به زیر انداخت،
    این بین، تنها برای چند لحظه‌ی کوتاه متوجه خالکوبی روی مچش شدم که بلافاصله توسط مرد پوشانده شد و اجازه‌ی فکر کردن را از من گرفت.
    مانی بعد نواختن آخرین آکوردها، گیتار را در بغـ*ـل آرسام انداخت و با عجله چوبی از روی زمین برداشته، سیب زمینی‌ها را از دل آتش بیرون کشید.
    -"سهیل پاشو نمک بیار"
    سهیل با تعجب به مانی که این را گفته بود زل زد و پرسید:
    -"من؟"
    مانی سرش را بالا آورد و گفت:
    -"آره؛
    چون کوچیک‌تری!"
    سهیل متهجب‌تر از قبل، سرش را بین جمع چرخاند و گفت:
    -"فکر کنم از اکثرتون بزرگ‌تر باشم،
    من سی سالمه!"
    مانی پوزخندی زد و توضیح داد:
    -"منظورم سنی نبود..."
    و با اشاره به سرش کفر سهیل را در آورد و باعث شد پسر‌خاله‌ی خشمگینم به بهانه‌ی تماس گرفتن، جمع را ترک کند.
    چشم غره‌ای سنگین به مانی رفتم و پشت سر سهیل راهی شدم.
    این پسرک کِی می‌خواست دست از این بچه بازی‌ها بردارد و کمی عاقل شود؟
    -"سهیل؟"
    با گوشی‌اش سرگرم بود، که صدایش زدم،
    دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد و در حالی که منتظر به بوق‌های تلفن همراهش گوش ‌می‌سپرد، گفت:
    -"یه لحظه..."
    ظاهراً نتیجه‌ای حاصل نشد که دوباره شماره گرفت و این‌بار با آشفتگی بیشتری منتظر ماند.
    -"بردار دیگه لعنتی!"
    زیر لب زمزمه کرد ولی با شنیدن صدای زنی که می‌گفت"لطفاً بعداً تماس بگیرید" پوفی کشید و کلافه موهایش را بهم ریخت.
    -"اگه مشکلی هست بهم بگو،
    شاید بتونم کمک کنم"
    نگاه مرددش را به چشمانم دوخت و خواست چیزی بگوید که ظاهراً پشیمان شد و به جای توضیح آنچه رخ داده بود، گفت:
    -"چیزی نیست؛
    حل می‌شه"
    بار دیگر صفحه‌ی گوشی‌اش را روشن کرد و وارد مخاطبین شد که گوشی را از دستش کشیدم و گفتم:
    -"می‌خواست جواب بده همون اول جواب می‌داد؛
    مثل آدم بگو چی شده؟"
    با کلافگی به سمت درختی رفته، به آن تکیه داد و درحالی که با پوست کنار ناخنش بازی می‌کرد، گفت:
    -"حکم جلبمو گرفتن؛
    کلی بدهی بالا آوردم،
    شریکم در رفته،
    تمام چک و سفته‌ها رو هم من کشیده بودم!"
    شوکی که از حرف‌هایش بهم وارد شد، همانجا میخکوبم کرد؛
    خیلی ناگهانی همه چیز را توضیح داده بود!
    نفسی گرفتم و سعی کردم تا جایی که می‌توانم به خود مسلط شوم، شاید کمی بیشتر از قضیه سر درآوردم.
    -"چقد بدهی داری؟"
    نگاه از من دزدید و با مِن و مِن پاسخ داد:
    -"دو..دو میلیارد"
    -"دو میلیارد؟"
    این را آهسته گفتم چون کمی طول کشید مغزم داده‌ها را پردازش کند، اما پس از درک مبلغ، صدایم چند فرکانس افزایش یافت:
    -"دو میلیارد؟!
    می‌فهمی چی می‌گی؟"
    -"قرض گرفتم که بعداً پسش بدم،
    ولی کلی ضرر کردم!"
    -"این همه پول از کی گرفتی؟
    چی‌کار کردی باهاشون؟"
    او که لحظه‌ای پیش با تکیه بر درخت روی زمین نشسته بود، به آرامی از جا برخاست و پس از قورت دادنِ آب دهانش پاسخ داد:
    -"در واقع،
    این همه پول قرض نگرفتم..."
    و بعد مکث کوتاهی که آمیخته با تردید بود، جمله‌اش را کامل کرد:
    -"پولی که قرض کردم نصف این مبلغ بود."
    گیج از حرف‌هایش به فکر فرو رفتم
    -"پس چه جوری..."
    و ناگهان با فکری که از ذهنم گذشت چشمانم تا آخرین حد ممکن گشاد شد و بار دیگر صدایم بالا رفت:
    -"سهیل!
    پول نزول کردی؟"
    چنگی به موهایم زدم و نگاه از چهره‌ی مغمومش برداشتم
    -"خدای من،
    این دیگه چه حماقتی بود!"
    می‌دانستم در این شرایط سرزنش سهیل چیزی را تغییر نمی‌دهد، بنابراین حداالامکان از مرحله‌ی توبیخ گذشتم و وارد مرحله‌ی مدیریت بحران شدم،
    به این ترتیب، لحظاتی بعد درحالی که کنار هم روی زمین نشسته بودیم، سعی کردیم فکرهایمان را یکی کنیم تا دریابیم چه کاری از دستمان ساخته‌ است.
    اما...
    کل سرمایمان روی هم، یک میلیارد هم نمی‌شد؛
    مغازه و آپارتمان سهیل اجاره‌ای بود و سند خانه من هم در گرو بانک.
    با فروش اجناس باقی مانده در مغازه به علاوه فروش ماشین و پس انداز‌هایمان شاید تا سقف یک میلیارد پول عایدمان می‌شد.
    -"جایی آشنا نداری
    برام وام جور کنی؟"
    -"کدوم بانکی این همه به منو تو میده؟
    تازه اگرم جور بشه چند ماه دیگه دستتو می‌گیره!"
    با صدا زدن‌های دایان، به سمت جایی که آن‌ها بودند برگشتم،
    ظاهراً چای ذغالی مانی دم کشیده بود.
    -"بیا؛
    بعداً یه فکری به حالش می‌کنیم"
    با این حرف از جا بلند شده، به سوی دایان که چای به دست منتظر ما بود، رفتیم.
    با تشکری لیوان چای را از دایان گرفتم و نزدیک صورتم بردم تا شاید بخارش کمی بینی یخ زده‌ام را از قرمزی در آورد.
    مانی و آرسام، طبق معمول، کنار هم نشسته بودند و مانی در همان حال که با لپ تاپش کار می‌کرد، چیز‌هایی را به آرسام یاد می‌داد.
    ماهور و رحیمی هم در خصوص ناهار امروز با یکدیگر سر و کله می‌زدند که با اضافه شدن دایان و چیزی که گفت، به خنده‌ افتادند و کل کل‌شان بر سرِ اینکه چه کسی بیشتر در کباب کردن جوجه‌ها مهارت دارد، بالا گرفت.
    لیوان چای را به لب‌هایم نزدیک کردم و خواستم جرعه‌ای بنوشم که ناگهان جرقه‌ای در ذهنم زده شد.
    بی هیچ حرفی لیوان را به دست سهیلِ سرگشته دادم و سمت مانی گام برداشتم.
    -"عذر می‌خوام"
    و زمانی که توجه مانی و آرسام بهم جلب شد، گلویم را صاف کردم و ادامه دادم:
    -"می‌شه حرف بزنیم؟"
    -"می‌شنوم"
    نیم نگاهی به آرسام انداختم و با جرأتی که نمی‌دانم از کجا آورده بودم گفتم:
    -"تنها"
    اخم‌های آرسام که درهم شد، کمی خود را باختم ولی از تک و تا نیوفتادم
    -"جداً مهمه"
    با این حرفم، مانی لپ تاپش را بست و بعدِ پاس دادن آن به آرسامی که خصمانه نگاهم می‌کرد، از جا برخاست.
    چند قدمی که از جمع فاصله گرفتیم، عزمم را جزم کردم و لب گشودم:
    -"مسئله سهیله"
    دمی گرفتم تا واکنشش را ببینم
    با تغییر نکردن قیافه‌اش ادامه دادم:
    -"یکم بدهکاری بالا آورده
    خواستم ببینم می‌تونی..."
    صحبتم را قطع کرد:
    -"آره می‌تونم؛
    ولی همچین کاری نمی‌کنم!"
    از این قاطعیتش متعجب شدم:
    -"چرا؟"
    می‌دانستم او کسی نیست که به خاطر لجبازی‌ بچگانه‌اش با سهیل، پشتش را خالی کند؛
    پس چرا...؟
    -"همینم مونده پولمو بکنم تو حلق نزول خور جماعت!"
    اول توجه نکردم و خواستم بگویم که سر سال بدهی سهیل به او را وصول خواهیم کرد، اما با تحلیل حرفش دهانم باز ماند و با تحیر گفتم:
    -"می‌دونستی؟"
    توپ تنیسش را به درختی کوبید و در دست گرفت
    -"نه پس همین‌جوری دیمی از سهیل جونت خوشم نمیامد"
    چشمانم را بستم و به آرامی با انگشت اشاره و شست مالششان دادم،
    انگار تازه داشتم علت رفتارهای مانی را درک می‌کردم،
    اما به جای پرسیدن اینکه از کجا در این باره می‌دانسته، پرسیدم:
    -"ینی کمک نمی‌کنی؟"
    مانی توپش را در دست گرفت و با حالتی متفکر گفت:
    -"خودم که نه قطعاً!
    ولی اگه بخوای می‌تونم سفارشتو به یکی از آشناها بکنم که بهت پول قرض بده"
    با گیجی پرسیدم:
    -"کی حاضره این همه پول بهمون بده؟
    تو حتی حتی هنوز نمی‌دونی مبلغش چقدره!"
    مانی شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    -"گفتم که آشناست؛
    یه جورایی می‌شه گفت بهم مدیونه، حرف منو زمین نمی‌ندازه،
    مبلغشم جداً مسئله‌ای نیست براش!"
    -"جنه؟"
    مردد پرسیدم و او با پوزخندی گفت:
    -"نترس بابا، آدمه؛
    یه تابلوی عتیقه از موزه‌ی لوور رو براش جعل کردم..."
    یکه خورده به چهره‌ی خنثی‌اش خیره شدم، که توضیح داد:
    -"بی‌خیال؛
    واسه دکور خونه‌ش می‌خواست!"
    با شنیدن این حرف و فهمیدن جریان، کمی خیالم آسوده شد و با دلی خجسته گفتم:
    -"اوه؛ پس این جعل نیست، در واقع یه جور کپی برداری هنری محسوب می‌شه"
    که مانی بی‌مقدمه، اصلاح کرد:
    -"تابلوی اصلی رو واسه دکور خونه‌ش می‌خواست!"
    با این حرف، برای بار هزارم شوکی به روانم وارد شد که چشمانم را از حدقه بیرون پراند!
    -"خدای من!
    پس ینی الان تابلوی تو تو لووره؟"
    -"سورپرایز سورپرایز!"
    مانی با نیش از بنا گوش در رفته گفت، که متشنج‌تر از قبل ادامه دادم:
    -"این کار تقلبه،
    دزدیه!
    چطور تونستی همچین کاری بکنی؟!"
    -"بی‌خیال بابا نقاشی نقاشیه دیگه؛
    اگه انقد ماهرانه کشیدمش که هیچکس متوجه نشده دیگه چه فرقی داره، لئوناردو یا مانی!"
    -"قدمت تاریخیش پس چی؟"
    -"دیگه داری سخت می‌گیری استاد؛
    خب نقاشی منم یه چند صد سال بمونه اون تو قدمت پیدا می‌کنه!"
    بی‌خیالی‌اش جوری که انگار دارد از یک کار پیش پا افتاده حرف می‌زند و نه سرقت یک شاهکار هنری از معرف‌ترین موزه‌ی جهان، حسابی کفرم را در آورده بود، با این حال نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم تمام فکرم را روی گرفتاری سهیل متمرکز کنم و نه رند بازی‌های مانی؛ او که ظاهراً تمام خصایص خوب و بد را درهم آمیخته، اخلاقیات مورد پسند خود را از میان‌شان سوا کرده بود!
    دست بر شانه‌ام گذاشت و با دلداری گفت:
    -"چه کنیم دیگه،
    چارچوب کاری ما هم اینجوریه؛
    پول به نزول خور نمیدم"
    در مرحله‌ی پذیرش، سری تکان دادم و گفتم:
    -"پس به اون آشنات زنگ بزن،
    ببین حاضره پول قرض بده یا نه"
    بعد این حرف، نمی‌دانم چهره‌ی مانی به یکباره رنگ خباثت به خود گرفت یا من این طور تصور کردم
    -"شرط داره!"
    که با این جمله متوجه‌ی چهره‌خوانی به جایم شدم و آهی کشیده، پرسیدم:
    -"چه شرطی؟!"
     

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"باید برگرده؛
    اینجا موندنش برای تو که آب نداره هیچ، برای اونم نون نداره!"
    -"می‌شه دیگه ضرب المثل نگی؟"
    با ناامیدی گفتم که نیشش باز شد
    -"چرا؟ خوب بود که!"
    -"سهیل با چی باید برگرده؟"
    -"با ماشین ماهور"
    -"اونوقت ما چه جوری با یه ماشین برگردیم؟"
    سری تکان داد و از جا برخاست
    -"اونش دیگه به تو ربطی نداره!"
    چشمانم را برهم نهادم و سعی کردم آرامش از دست رفته‌ام را در جانی کبود از کنایه‌های مانی، بجویم.
    دقایقی بعد، به میان جمع برگشتیم و من انگار که تازه ذهنم هوشیار شده باشد، پرسیدم:
    -"غریبه‌هایی که اینجا بودن کجان؟"
    مانی خود را بر زیرانداز پهن شده روی زمین انداخت و در همان حال گفت:
    -"رفتن"
    کنارش بر روی زیرانداز نشستم و با دودلی لب گشودم تا سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود، بپرسم
    -"می‌شناختیشون؟"
    چشمانش را از هم باز کرد و در حالی که به بلندترین شاخه‌های درختان زل زده بود، گفت:
    -"چرا اینو می‌گی؟"
    -"حس کردم داری برای اون می‌خونی!"
    صادقانه گفتم و مانی پاسخ داد:
    -"مسئله‌ی هالشه"
    -"هالش تیره‌ست؟"
    سری به نفی تکان داد
    -"نه،
    تیره نه؛
    چجوری بگم؟ یکم پیچیدست،
    توام نفهمی!"
    لبخندی عصبی‌ زدم و سری به تصدیق تکان دادم تا ادامه دهد
    -"دیدی بعضیا زود جوش میارنو عصبانی می‌شن؟
    نه به خاطر اینکه ذاتاً آدم عبوس و خشمگینی‌ان، نه؛
    فقط تو اون لحظه کنترلشونو از دست دادن، همین؛
    این باعث نمی‌شه که هالشون برای همیشه تیره بمونه،
    این خشم شاید فقط یه مدت کوتاه رو هالشون تاثیر بذاره
    ولی از اونجایی که همیشگی نیست، هالشون رو تیره نمی‌کنه"
    -"خب؛
    اون پسر آدم زود جوشیه؟"
    -"نه؛
    ولی کینه به دل گرفته.
    ذاتاً آدم کینه‌ایی نیست،
    اما این‌بار انگار یه چیزی دلش رو بدجوری به درد آورده..."
    سعی کردم خالکوبی دست مرد را که کمی به نماد آن فرقه شباهت داشت، به یادآورم
    -"پس آدم بدی نیست؟"
    -"فقط می‌تونم بگم
    اون کسیه که عشقو درک کرده؛
    هالش هنوزم نور عشقو به خودش داره"
    نظرم به حرفی که زد جلب شد و ابروهایم از کنجکاوی بالا پرید
    -"پس کسی که عاشق شده باشه هالش نورانی می‌شه؟"
    -"نه هر عشقی؛
    عشقی که واقعی باشه"
    خواستم سوال دیگری بپرسم که مانی با یک جهش از جا پرید و مستقیم سمت جایی که دیگران درحال آماده کردن آتش بودند، رفت.
    سپس با زدن ضربه‌ی کوچکی به شانه‌ی ماهور، بی‌هیچ حرفی راه جنگل را در پیش گرفت.
    ماهور هم که گویا قبلاً بارها در این موقعیت بوده، بلافاصله از جا بلند شد و دنبال مانی به راه افتاد.
    "خدا به خیر بگذرونه" جمله‌ای بود که زیر لب گفتم و سمت سهیل آشفته حال رفتم تا ماجرا را برایش شرح دهم.
    ***
    _مانی_

    -"باید برگردی"
    به خنده افتاد
    -"شوخی قشنگی بود!"
    با حالتی جدی به چشمانش زل زدم
    -"می‌دونی اینجا جای تو نیست"
    این بار اخم‌هایش درهم شد
    -"پس لابد جای توئه؟
    اگه خطری باشه واسه توام هست.
    یا نکنه فکر کردی ابرقهرمانی چیزی هستی؟"
    سکوتم را که دید ادامه داد:
    -"نمی‌تونم تنهات بزارم
    تو اون قُل کوچیکه‌ای!"
    -"می‌دونی که برای من اتفاقی نمیوفته،
    مگه نه؟"
    آهی کشید، توپ تنیس را از دستم گرفت و در حالی که میان دستانش جا به جا می‌کرد، گفت:
    -"تو هیچ وقت از قصه شنیدن خوشت نمیومد،
    ولی من دوست داشتم؛
    مامان هر بار که قصه‌ی پری دریایی کوچولو رو تعریف می‌کرد، پریِ کوچولو تهش تبدیل به حباب می‌شد!
    می‌گفت"تو دنیای واقعی داستان آدما به خوبی و خوشی تموم نمی‌شه ماهور،
    قصه تا اونجایی ادامه پیدا میکنه که بالاخره یکی بمیره!"
    می‌دونی چیه؟
    حق با مامانه، هیچ وقت هیچ پایان خوشی وجود نداره؛
    یه جایی تو انیمه‌ی "حمله به تایتان"، ارن می‌گـه"نمیتونی از یه داستان ترسناک انتظار پایان خوش داشته باشی!"
    و کدوم داستان ترسناک‌تر از زندگی واقعی؟!
    هر چقدرم صدفا رو جمع کنی و بندازی تو دریا،
    هر چقدرم که سعی کنی آدم خوبه باشی،
    بازم یه پایان تلخ در انتظارته؛
    در انتظار همه‌مون.
    گوشِت با منه؟"
    -"تو انیمه می‌بینی؟"
    با قیافه‌ای منقلب شده نگاهش کردم که گفت:
    -"آره"
    سری به تاسف برایش تکان دادم
    -"واقعاً برات متاسفم"
    -"علاقه شخصیه"
    -"باید میومدی باهم ببینیم!"
    ماهور لبخند تلخی زد و روی تخته سنگی نشست
    -"همیشه بهت حسودی می‌کردم،
    من عاشق چیزای ماورایی بودم و استعدادش نسیب توی بی‌ذوق شد!"
    -"هاله‌بینی اونقدرام چیز شاخی نیست؛
    یکم ‌که بگذره می‌فهمی آدما رو حتی از روی هاله‌هاشونم نمی‌شه قضاوت کرد"
    -"فقط همینه؟"
    -"چی؟"
    -"فقط هاله‌بینیه؟
    هیچ وقت درباره توانایی‌هات حرفی نزدی..."
    سکوت کردم و مدتی بعد، با گفتنِ"پس برمی‌گردی"،
    با فرد مورد نظرم تماس گرفتم.
    ***
    _کاوه_

    -"می‌تونم ظرف یه چشم بهم زدن جا به جاشون کنم"
    سوییچ را به سمتش گرفت
    -"فقط رانندگی"
    دختر سیاه پوش، که پیشتر هم در خانه آرسام دیده بودمش و گویا عاشق چشم و ابروی مانی بود، سوییچ را از او گرفت و به سمت صندلی راننده رفت.
    -"چرا بهش گفتی بیاد؟"
    ماهور با اخم‌های درهم پرسید و مانی با نیش باز جواب داد:
    -"حالا نمی‌خواد از الان خواهرشوهر بازی در بیاری
    برو سوار شو!"
    ماهور سری به تاسف تکان داد و با نگرانی‌ای که در کلامش مشهود بود، گفت:
    -"به خاطر همین سبک‌سریاته که دلم نمیاد تنهات بذارم"
    و با تاکید اضافه کرد:
    -"قول بده؛
    مانی قول بده خوتو‌ به درد سر نمی‌ندازی..."
    مانی دستش را پشت کمر ماهور گذاشت و درحالی که او را به سمت ماشین هدایت می‌کرد، پاسخ داد:
    -"آره حله،
    خیالت تخت"
    ماهور سمت صندلی کمک راننده رفت و از همانجا مشغول خداحافظی با رحیمی شد من هم سمت سهیل برگشتم تا سفارش‌های آخرم را نسارش کنم
    -"مراقب خودت باش؛
    تهران که رسیدی برو به همون آدرسی که مانی بهت گفت
    فقط خواشاً این‌بار رو عاقلانه رفتار کن"
    سهیل با سری پایین افتاده و نگاهی که برگ‌های زیر پایش را نظاره می‌کرد، آهی کشید و جواب داد:
    -"نگران نباش؛
    این دفعه حواسم هست،
    بعد اینکه بدهیمو دادم از شریکم شکایت می‌کنم
    از زیر سنگم شده گیرش میارم"
    سری تکان دادم
    -"فقط سرخود کاری نکن،
    با من در تماس باش"
    کوتاه در آغـ*ـوش کشیدمش و با خداحافظی‌ای کوتاه از هم جدا شدیم.
    سهیل هنوز به ماشین نرسیده بود که چیزی از درون ماشین توجه‌ام را جلب کرد
    -"اون کیه تو ماشین؟"
    رو به مانی که حالا کنارم بود، پرسیدم و بیشتر دقیق شدم،
    از آن فاصله چیز زیادی نمی‌دیدم،
    پس مضطرب چند قدم جلوتر رفتم و درست جایی که تصاویر واضح‌تر شدند، خشکم زد؛
    مرد لاغر اندام و بی‌مویی که پشت ماشین نشسته بود و با لبخندی ترسناک نگاهم می‌کرد!
    -"کسی تو ماشین نیست"
    مانی در حالی که بازویم را می‌گرفت تا مرا عقب بکشد گفت و باعث شد با بهت و حیرت به او خیره شوم
    -"چطور ممکنه نبینیش؟
    اونا، اونجاست،
    رو صندلی عقب نشسته"
    در همان لحظه، مرد، دستان لاغرش را بر ساعد سهیل گذاشت و جوری که انگار با لبخندش قصد دارد به من بفهماند چیزهای شومی در راه است، او را سمت خود کشید.
    خواستم جلوی سهیل را بگیرم که سوار ماشین نشود اما مانی باز‌ویم را گرفت و مانع شد
    با مقاومت سعی کردم دستش را از دور بازویم باز کنم که دست دیگرم هم اسیر دستان مانی شد و من خیره به ماشینی که حالا به راه افتاده بود، ناباورانه پرسیدم:
    -"چی‌کار کردی؟"
    مانی دستانم را رها کرد و بی‌توجه به حال زارم با خونسرد جواب داد:
    -"دختری که باهاشون رفت یه جن بود،
    منم یه هاله‌بینم؛
    اگه ما چیزی ندیدیم،
    یعنی چیزی وجود نداره!"
    -"شاید موجودی بوده که تونسته از چشم شما قایم بشه
    نباید انقد به خودت مطمئن باشی،
    اگه بلایی سرشون بیاره چی؟"
    نگاه عمیقی بهم انداخت و کمی لبانش را تر کرد:
    -"در واقع از حالا به بعد تو نباید زیاد به خودت مطمئن باشی!"
    -"منظورت چیه؟"
    -"باید زودتر از اینا شروع می‌شد،
    ولی حس اطمینانی که بهت دادم کمک کرد به تاخیر بیوفته"
    با حالتی گنگ به چشمانش زل زدم
    -"چی داری می‌گی؟"
    -"توهم؛
    داره میاد سراغت...
    اون حجم از ترسی که تو این مدت تجربه کردی بالاخره داره کار دستت میده استاد"
    ناباور سر تکان ندادم
    -"امکان نداره؛
    من توهم نزدم"
    زیر لب زمزمه کردم و به نقطه‌ای که معلوم نبود کجاست خیره شدم
    -"امکان نداره..."
    فاجعه را مماس با رگ گردنم حس می‌کردم اما برای پذیرش همچین ادعایی از سوی مانی، خود را نیازمند زمان می‌دیدم؛
    توهم، پیشامدی نبود که به سادگی بر من عارض شود...

    ________________________________
    1.ونگ زن؛ نوعی جن دوال‌پا که در باور عامه مردم مازندران به شکل پیرزنی شریر با پاهایی دراز، نرم و بی‌استخوان ظاهر می‌گردد.
    این جن، افراد را تنها گیر می‌آورد و با صدایی آشنا، نام کوچکشان را صدا زده، از این طریق آن‌ها را به سمت خود می‌کشاند.
    (نویسنده: من خودم بارها و بارها برام اتفاق افتاده وقتی تنها بودم یکی با صدای مادرم به اسم کوچیک صدام می‌زده، ولی به هیچ وجه پیگیرش نمی‌شدم چون از قدیم گفتن چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!
    البته بگذریم که هر بار از مادرم کتک می‌خوردم که چرا هرچی صدام می‌زنه جواب نمیدم ولی در کل خواستم بگم احتیاط شرط عقله دوستان!:)
    2.کجایی_عرفان طهماسبی
     

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل بیست و سوم
    ***

    باران شدیدی می‌بارید و طبق پیش‌بینی هواشناسی، امروز و فردا وضع به همین مموال خواهد بود.
    -"دعا کن بند بیاد،
    وگرنه همچنان اسیریم!"
    مانی گفت و مرا به فکر فرو برد، با آنکه جاده‌ها باز شده بودند، اما زدن به دل دشمن آن هم این وقت از شب و در این وضعیت جوی، چیزی مثل دیوانگی می‌مانست.
    -"تا حالا زیر بارون آرزو کردی؟"
    -"چطور؟
    عاشق شدی؟"
    -"عاشق؟
    نه..."
    باد و باران شاید برای خیلی‌ها یادآور خاطراتی عاشقانه باشد، اما برای من تنها زنده کننده‌ی یاد و خاطره‌ای مبهم از پدربزرگم است؛
    به خاطر دارم که پیرمرد عادت داشت شب‌های طوفانی، دیرتر از همیشه به رخت خواب برود،
    تمام شب را پشت منقل می‌نشست و سیخ‌هایش را داغ می‌کرد(سیخ‌های کباب نه، آن دیگری را می‌گویم)،
    سپس در همان حال از خاطرات جوانی‌اش می‌گفت و افسوس می‌خورد که چه فرخنده روزگاری را به سرعت برق و باد از سر گذرانده...
    پیرمرد در جوانی، به رندی و عیاری شهره بود و کلاه بر سر کچلِ اهل و نااهل باقی نگذاشته، باقیات و صالحاتش تنها شامل ناله و نفرینِ غیره و ذالک می‌شد.
    خلق و خوی تنگی هم داشت و در میان زنان، فرزندان و نوادگانش نیز شخصیت دوست‌ داشتنی‌ای به شمار نمی‌رفت؛ اهمیتی هم به این قضیه نمی‌داد!
    من اما در این زمینه یک استثنا بودم، کاملاً بی‌منطق پدربزرگ شیادم را دوست می‌داشتم و نیازی به آوردن برهانی قاطع برایش نمی‌دیدم(این قضیه که برای اولین بار در طول و عرضِ زندگی پیرمرد، کسی پیدا شده بود که با دل و جان دوستش می‌داشت برای خود او هم عجیب و درخور تامل بود!).
    شاید به همین خاطر است که هنوز هم که هنوزه پس از گذشت سال‌ها، شبی را که پیرمرد در بستر بیماری افتاد به وضوح به خاطر دارم؛
    آن شب هم باران می‌بارید،
    پیرمرد درد می‌کشید و ناله می‌کرد،
    درست مثل حالا پشت پنجره ایستاده بودم و درحالی که حیاط خیس از باران را تماشا می‌کردم، از خدا خواستم کاش کاری کند که پیرمرد بیش از این درد نکشد.
    حقیقتش خیلی زود دعایم مستجاب شد و صبح روز بعد، دیگر خبری از درد و بیماری و آه و ناله‌های جگرسوز پیرمرد نبود،
    گرچه...
    دیگر خبری از سیخ و منقل و شیره و خاطرات شیادانه هم نبود،
    چرا که پیرمرد اکنون بیش از بیست سال است که از خواب آن شبِ طوفانی برنخاسته.
    و من، کاوه نیاکان، به قیمت از دست دادن فردی که بسیار گرامی می‌داشتم، آموختم آرزو‌ها هم می‌توانند خطرناک باشند...
    -"فقط اینکه آدم باید حواسش باشه چی آرزو می‌کنه!"
    دستش را بر پیشانی‌ام گذاشت و با گفتنِ"تب داری" مرا از کنار پنجره به روی نزدیک‌ترین مبل هدایت کرد، جایی که رحیمی مشغول تماشای تلویزیون و آرسام مشغول کار با لپ تاپ مانی بود.
    -"امشب می‌ریم؟"
    رو به مانی که سمت کوله‌اش می‌رفت، پرسیدم و او زمزمه کرد:
    -"قمر در عقربه"
    -"چی؟"
    با استفهام منتظر ماندم، که توضیح داد:
    -"قمر در عقربه؛
    بهتره اگه کار مهمی داری تو این چند شب انجام ندی..."
    -"پس نمیریم؟"
    قرصی را از کوله‌اش بیرون کشید و با نیش باز گفت:
    -"نه رفتنو که میریم؛
    فقط خواستم از نگرانی درت نیارم!"
    و با صدایی بلند‌تر ادامه داد:
    -"دایان یه لیوان آب بیار برا این زبون بسته، داره تلف می‌شه."
    چشمان کلافه‌ام را از رویش برداشتم و سمت موبایلم که در شارژ بود، خم شدم،
    با قطع اتصال سیم شارژر از موبایلم، صفحه‌اش روشن شد و من با دیدن تصویر نقش بسته بر صفحه، آشفته موبایل را سمتی پرتاب کرده، با نفسی حبس شده به آن زل زدم،
    مانی بلافاصله سمت موبایل رفت ‌و آن را از زمین برداشت،
    با دیدن صفحه، خود را به پنجره رساند و پرده را کنار زد،
    عکس از‌ همان زاویه که گوشی در شارژ قرار داشت، گرفته شده بود،
    در تصویر، جسم بلند و سیاهی که صورتی نورانی و مربعی شکل داشت، درست پشت پنجره خودنمایی می‌کرد.
    مانی موبایل را سمت رحیمی گرفت و با ابروهایی بالا پریده، گفت:
    -"این چه کوفتیه دقیقاً؟!"
    رحیمی متفکر گوشی را گرفت و برای لحظاتی به تصویر خیره ماند
    -"شاید یه فرشته‌ی مغضوب باشه¹"
    -"فرشته؟!"
    -"فرشته؟!"
    دایان و مانی همزمان پرسیدند که رحیمی شانه‌ای بالا انداخت و پاسخ داد:
    -"ممکنه؛
    من مؤلف بخشی از کتاب بودم،
    به کلِّش که اشراف ندارم،
    از کجا بدونم اون دیوونه‌ها چه غلطایی باهاش کردن!"
    -"فرشته‌ای وجود نداره،
    نه اینجا!"
    -"به هر حال باید احتیاط کرد"
    دایان در ادامه‌ی حرف مانی گفت و لیوان آب را به دستم سپرد
    -"چیکار می‌کنید آخر؟
    بالاخره امشب میرید یا نه؟"
    آرسام پرسید و مانی بعد انداختن خشاب قرص در بغـ*ـل من، پاسخ داد:
    -"اینطور که بوش میاد هرچی بیشتر بگذره اوضاع بدتر می‌شه،
    بهتره همین امشب قضیه رو یه سره کنیم!"
    قرص را با آب فرو دادم و آرزو کردم کاش دیگر باران نبارد!
    ***

    شب از نیمه گذشته بود که آرسام ماشین را کمی دورتر از عمارت ویلایی صالحی متوقف کرد.
    -"دستور چیه؟"
    -"منتظر دایان می‌مونیم"
    دایان پیش از ما برای سرکشی رفته بود.
    مدتی را طبق گفته‌ی مانی منتظر ماندیم و با رسیدن دایان مشغول پردازش اطلاعات جدید شدیم.
    -"چطور ممکنه دوربین نداشته باشه؟
    حتی توی عمارت فرعیشونم دوربین داشتن"
    من پرسیدم و به دایان زل زدم
    -"چون یه جور دیگه داره محافظت می‌شه"
    -"چه جوری؟"
    -"با موجوداتی که نمی‌تونی ببینیشون؛
    داخل رفتن راحته چون دیگه نمی‌تونی ازش خارج بشی!"
    مانی درحالی که به دورنمای عمارت خیره بود گفت و مرا به وحشت انداخت
    -"پ..پس چیکار کنیم؟"
    مانی کتابچه‌ای را که با مشقت از رحیمی ستانده بود، از کوله‌اش بیرون کشید و سپس بی‌هیچ حرفی به رحیمی زل زد.
    رحیمی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -"فایده نداره؛
    برای اینکه بتونی از شر طلسم عمارت خلاص بشی باید تو خودِ عمارت اوراد رو بخونی؛
    و این درحالیه که ممکن نیست بتونی همچین کتابچه‌ای رو از حفاظ رد کنی،
    انرژی‌ای که داره هر نحوستی رو سمت خودش می‌کشونه و همه رو با خبر می‌کنه!"
    هنوز توضیحات رحیمی تمام نشده بود که مانی شروع به تورق کتاب کرد، به صورتی که چند ثانیه‌ روی هر صفحه مکث می‌کرد و چشمی آن را از نظر می‌گذراند.
    -"چیکار می‌کنی؟"
    رحیمی متعجب پرسید و دایان پاسخ داد:
    -"حفظ می‌کنه!"
    رحیمی ناباورانه خندید و گفت:
    -"زده به سرت؟
    ممکن نیست بتونی همه رو بدون جا انداختن حفظ کنی
    حتی اگه نابغه هم باشی سال‌ها طول می‌کشه که بتونی همچین متن سنگینی رو از بر بشی!"
    مانی میان ورق زدن‌هاش دندان قرچه‌ای کرد و با حرص گفت:
    -"پس تویی که این همه سال وقت داشتی باید این مزخرفاتو حفظ می‌کردی!"
    رحیمی پشت چشمی نازک کرد و پاسخ داد:
    -"فراموشی قبل اینکه به جسم عارض بشه، به روح عارض می‌شه،
    شاید جسم جوونی داشته باشم
    ولی روحم فراموش‌کار شده؛
    نمی‌تونم خیلی رو حافظم حساب باز کنم!"
    مانی در جواب، چیزی نگفت و به کارش ادامه داد چند دقیقه بعد هم کتاب را بست و به کناری انداخت، سپس با گفتنِ"من زودتر میرم" درب ماشین را باز کرد خواست خارج شود که دایان اجازه نداد و گفت:
    -"از جلو نه،
    یه در پشتی هست که نگهبان نداره؛
    با سیمی چیزی میتونی راحت بازش کنی،
    فقط حواستو خوب جمع کن
    نمی‌دونم چی ممکنه پشتش باشه،
    به خاطر طلسم وارد نشدم"
    مانی سری تکان داد و با خارج کردن بازویش از دست دایان، قدم به سوی ویلای صالحی برداشت.
    ما هم خیره به نمای تاریک عمارتی که از مه پوشیده بود برای سلامتی پسرک احمق دعا کردیم.
    ده دقیقه بعد، باران شدت گرفت و هنوز خبری از مانی نشده بود، آرسام مضطرب سمت دایان برگشت و عصبی پرسید:
    -"چیکار می‌کنه پس؟"
    دایان سری به ندانستن تکان داد و با گفتن"چیزی نگفته هنوز" اعصاب آرسام را بیش از پیش متشنج کرد.
    چند باری روی فرمان ماشین کوبید و سر آخر طاقت از کف داده، ماشین را خاموش کرد و با گفتنِ"میرم دنبالش" از ماشین خارج شد.
    ما هم بلافاصله به دنبالش پیاده شدیم تا متوقفش کنیم که همان موقع دایان گفت:
    -"وایسید
    داره ارتباط می‌گیره"
    و رو به آرسام ادامه داد:
    -"بشین،
    بشین بریم"
    با این حرف دایان، همگی مجدد سوار شدیم و آرسام به سرعت ماشین را به راه انداخت.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا