فصل بیست و یکم
***
وارد دفتر شدیم و مانی بدون آنکه به منشی مهلت انجام هرگونه عملی را دهد، تقهای به در اتاق رحیمی زده، بلافاصله آن را باز کرد.
سپس از همان ورودی با صدایی بلند و قراء گفت:
رحیمی نگاه متعجبش را میان من که در آستانهی در بودم و مانی که با بیموالاتی وارد میشد، رد و بدل کرد و پرسید:
-"عذر میخوام آقایون، اتفاقی افتاده؟"
با شرمندگی خواستم حرفی بزنم که مانی بیمقدمه گفت:
-"کامل بگو؛
همَش رو بگو،
همَش رو نگفتی!"
-"نمیدونم راجع به چی حرف میزنید؛ چی رو بگم؟"
-"مثل دفعهی قبلی نه؟
میخوای بازم همون مسیر رو بریم یا حرف میزنی؟"
بعدِ نگاهی عمیق به چهرهی مصمَم مانی و نگاهِ عاجز من، انگار که تسلیم شده باشد، چشمانش را برهم گذاشت و از منشی تقاضای یک لیوان آب کرد؛
دقایقی بعد، در دفتر وکالت رحیمی رو به روی هم نشسته بودیم و او با حالی دگرگرون شده، شرحی از ماوقع میان خودش و صالحی را برایمان بازگو میکرد:
-"پنج نفر بودیم،
بهترینای زمونهی خودمون؛
من از همه جوونتر بودم، شیوا²خودش بزرگم کرد،
وقتی خونوادم به خاطر منحصر به فرد بودنم و استعداد هایی که داشتم ولم کردن،
اون منو برد پیشه خودش و شد بزرگترین حامیم..."
مانی کمی خود را جلو کشید و بعد برداشتن شکلاتی از ظرف روی میز، پرسید:
-"عذر میخوام، شیکر میون کلامتون،
شیوا خانم کی باشن؟"
رحیمی دم عمیقی گرفت و پاسخ داد:
-"همون فرهاد صالحی،
اون زمان اسمش شیوا بود."
-"شیوا اسم دختره!"
مانی با تاکید گفت و رحیمی را وادار به اضافه کردن این جمله کرد:
-"زمان خودش خیلیم ابهت داشت!"
-"منم بودم عوضش میکردم!"
مانی دم گوش من لب زد و رحیمی ادامه داد:
-"بگذریم، داشتم میگفتم؛
شیوا مسئولیت منو به عهده گرفت و طولی نکشید که با دوستاش آشنام کرد؛
همگی با هم و در کنار هم سخت تلاش کردیم و با پشتکار و اهتمام زیاد، تبدیل شدیم به اون چیزی که میخواستیم.
پیشرفتمون تو هر زمینهای جداً چشمگیر بود و سرآمد همهی جادوگرای دیگه محسوب میشدیم.
مهارت اصلی هر کدوم از ما روی یه چیزِ خاص تمرکز داشت؛
یکی از ما توانایی قدرت بخشی داشت،
یکی دیگه توانایی علم بخشی،
یکی ثروت،
یکی زندگی و یکی مرگ!
ما کنار هم شکست ناپذیر بودیم،
ولی مسئلهای وجود داشت؛
این حقیقت که تواناییهای ما صرفاً تا مدت زمان حیاتمون باقی میموند و بعدش هیچ میشد!
حتی برای منی که قدرتم زندگی بخشی بود هم این شرایط صدق میکرد،
من با وجود اینکه میتونستم تا ابدالدهر از مرگ طبیعی مصون باشم، بازم فانی بودم و ممکن بود روزی کشته بشم،
برای همینم همگی به یه توافقی رسیدیم؛
تصمیم گرفتیم قدرتامون رو تو یه منبع واحد جمع کنیم،
منبعی که بتونه جادوی ما رو تا ابد زنده نگه داره.
پس شروع کردیم به خلقِ کتاب؛
بیست سال از عمرمون رو پاش گذاشتیم و بخش اعظمی از قدرتامون رو بهش منتقل کردیم؛
نهایتاً هم شد همون چیزی که دنبالش بودیم،
ابزاری که میتونست قدرت، ثروت، علم، زندگی و مرگ ببخشه و به صاحبش مقام خدایی در دنیا رو اعطا کنه!
اما...
با وجود همهی تلاشامون برای خلق کتاب، هنوز میبایست خوانِ مرحلهی آخر رو پشت سر میذاشتیم؛
این حقیقت که کتاب هم درست مثل همهی ما فانی بود، باعث شد که بخوایم اطمینان حاصل کنیم هیچ چیزی در جهان توانایی نابود کردن مخلوقمون رو نداشته باشه؛
این بود که اولین طلسم رو از روی کتاب به اجرا در آوردیم..."
-"پس این تصمیم جمع بود که به خاطرِ کتاب جونتون رو فدا کنید،
تو چرا زیر آبی رفتی؟"
مانی گفت و منتظر به رحیمی خیره شد،
رحیمی دستان لرزانش را در هم پیچاند و سعی کرد تا حدودی از تنش عصبی وارده بر خود جلوگیری کند.
-"کتاب گفته بود فقط باید سعی کنیم همدیگرو بکشیم ولی
نمیدونید چه بلایی سرمون آورد.
قبول من آدم خوبی نبودم، اما...
اونجور وحشیانه مردن حتی حق خود شیطان هم نبود!
شیوا باعث شد به اندازهی هزاران سال از دستِ دوستی دادن با کسی بترسم!
بعدِ خلق کتاب قدرتام محدود شده بودن، دم مرگ و در نهایت ضعف، نمیتونستم هیچ جوره خودمو نجات بدم،
تو اون شرایط فقط میتونستم یه نفرین اجرا کنم؛
اون جاودانه میشد و نفرین من روش اثری نداشت،
برای همینم خودمو نفرین کردم!
خودمو نفرین کردم که زنده بمونم، زنده بمونم تا شاید یه روزی بتونم انتقامم رو بگیرم؛
قدرت من زندگی بخشی بود، پس خودمو به زندگی نفرین کردم، به بارها و بارها متولد شدن، درحالی که درد و رنج زندگیهای قبلی هنوز تو وجودته!"
مانی لیوانی آب از پارچی که دقایقی پیش منشی آورده بود، پُر کرد و به دست رحیمی سپرد،
رحیمی همهی محتویات لیوان را لاجرعه سرکشید و با نفرت ادامه داد:
-"سالیان سال صبر کردم، اما هنوزم که هنوزه نتونستم کاری علیه شیوا پیش ببرم،
اون قدرت گرفته،
با استفاده از اون کتاب حسابی ثروتمند شده و تشکیلات خودش رو داره؛
کتاب به سختی محافظت میشه و من قرنهاست که دیگه حتی نمیتونم جادوش رو حس کنم،
هر راهی که به عقلم میرسید رو امتحان کردم اما هیچ زمانی
اونقدر قدرت نداشتم که با شیوا رو به رو بشم،
اون حتی دورانی که قدرتامون تقریباً برابر بود هم منو شکست داد، چه برسه به الان که جاودانست و کلی مرید و غلام حلقه به گوش دور خودش داره!"
مکثی کرد و در حالی که اینبار مستقیماً به چشمان مانی زل میزد گفت:
-"هزاران سال طول کشید تا اینکه بالاخره یکی جرات بخرج داد و این قاعده رو شکست،
دزدیدن کتاب از شیوا جداً جیـ*ـگر میخواست!
آرمان پاکزاد حتی اگه موفق میشد و طلسم رو اجرا میکرد، باز هم جون سالم به در نمیبرد، خدا میدونه که چه سرنوشت شومی در انتظارش بود!
شیوا برای قرنها اجازه میداد آدمای عادی به کتاب دسترسی داشته باشن و در قبالش پول و ثروت زیادی به جیب میزد اما الآن مدت هاست که دیگه نمیذاره کسی جز اعضای فرقه به کتاب نزدیک بشن،
اعضا هم برای استفاده از کتاب، اول باید آموزششونو تکمیل کننو رسماً به عضویت دربیان،
اما ظاهراً پاکزاد نتونست بیشتر صبر کنه و کتابو دزدید،
جادوی کتاب زمانی که از محافظت شیوا خارج شد منو سمت خودش جذب کرد، تمام مدت زاغ سیاه پاکزادو چوب میزدم تا بتونم کتاب رو بدست بیارم و موفق هم شدم، ولی قبلِ اینکه بتونم حتی بازش کنم ریختن سرمو از چنگم درش آوردن؛
بخت باهام یار بود که تونستم از دستشون قسر در برم!"
-"اگه آرمان پاکزاد تونست وارد فرقه بشه و کتاب رو بدزده،
چرا تو سعی نکردی؟"
مانی پرسید و رحیمی مستاصل پاسخ داد:
-"معلومه که نمیتونستم؛
شاید منو نمیشناخت ولی مطمئناً متوجه جادو و تبحر جادوگریم میشد و اونوقت بود که سعی میکرد نابودم کنه.
شیوا هیچ وقت طاقت دیدن یه تهدید جدی علیه خودش رو نداشت و نداره."
-"توام میتونستی شاگرد تربیت کنی."
-"نمیتونستم اون حواسش به همچی بود،
اگه متوجه میشد سرم رو به باد میدادم؛
آموزش جادو چیزی نیست که از چشم اون پنهون بمونه."
با سکوت رحیمی، مانی خود را جلو کشیده، لیوان آب را که در میان دستانِ زن تحت فشار بود، از ورطه خارج کرد، سپس با لحنی آرام اما تهدیدآمیز گفت:
-"حالا میتونی در مورد نزدیک شدنت به ماهور برامون بگی!"
رحیمی نگاهی بین من و مانی رد و بدل کرد و با کلافگی توضیح داد:
-"ارتباط منو ماهور ربطی به این مسائل نداره؛
یعنی..شاید اولش داشت..ولی..."
-"کامل بگو خانم وکیل؛
طفره نرو!"
رحیمی دستی به صورتش کشید و شروع به صحبت کرد:
-"بعدِ اینکه کتاب رو از دست دادم یه فکری به ذهنم خطور کرد؛
همونطور که گفتم، از زمان دزدیده شدن کتاب، آرمان پاکزاد رو زیر نظر داشتم،
به خاطرم اومد که تو تشییع جنازش یه محافظ رو دیده بودم، پدربزرگت؛
اگه میتونستم خودمو به یکی از بچهها یا نوههای اون محافظ نزدیک کنم اوضاع به کلی عوض میشد، لازم نبود چیزی رو برای اون فرد دربارهی جادو یا هر موجود ماورائی دیگه توضیح بدم و تهش انگ دیوونه بودن بهم بچسبه!
اعضای خونوادهی یه محافظ مسلماً با اینجور مسائل آشنا بودن و میشد روشون حساب باز کرد؛
با همین تصورات به ماهور نزدیک شدم،
اگه میتونستم اعتمادشو جلب کنم شاید برای به دست آوردن کتاب کمکم میکرد."
-"و چی شد که پشیمون شدی؟"
-"راستش بعد یه مدت همچی بهم ریخت و دیگه هیچ چیز طبق انتظارم پیش نرفت؛
ماهور دختر خوب و خونگرمی بود،
قبل اون هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم؛
همیشه در اولین فرصت از خونوادهای که توش متولد شده بودم فاصله میگرفتم و پسشون میزدم،
هیچ وقت دلم یه زندگی نخواست، فکر میکردم فقط انتقامه که میتونه دردِ این نفرین رو آروم کنه.
ولی ماهور...
نتونستم ازش سوءاستفاده کنم، نخواستم سر زندگیش ریسک کنم؛
خیلیَم طول نکشید که نفرت وجودم جای خودشو به عشق داد و دیگه انتقام ذرهای برام مهم نبود.
هیچی مهم نبود!
شمام بیخیالش شید،
درگیری با شیوا براتون گرون تموم میشه."
-"واسه تفریح که اینکارو نمیکنیم،
این بابا به اون شاهکار هنریت احتیاج داره!"
رحیمی سری تکان داد و در حالی که لیوان آب دیگری پر میکرد، پاسخ داد:
-"گفتم که،
دیگه کاری با شیوا ندارم،
پس کمکیَم از دستم بر نمیاد!"
مانی خود را پیش کشید و با نگاهی مرموزانه گفت:
-"گفتی ماهور میدونه چیکارهای؟"
نگاه رحیمی گنگ شد و گیج پاسخ داد:
-"البته که نه
چرا باید بدونه؟"
مانی از جا برخاست درحالی که پشت میز مدیریت قرار میگرفت، گفت:
-"خب؛
حالا چه جوری میخوای دهن منو ببندی که بهش نگم؟"
رحیمی با آشفتگی لیوان آب را روی میز کوبیده، از جا برخاست و با گامهایی بلند، فاصلهی مبل تا میز مدیریت را طی کرد
-"بهش نمیگی؛
حق نداری حتی یه کلمه هم حرفی بهش بزنی!"
مانی دست به سـ*ـینه، پوزخندی زد و با تهدید گفت:
-"بستگی به خودت داره که راضیم کنی!"
رحیمی چشمانش را با حرص روی هم گذاشت و زیر لب غرید:
-"باشه!
بهتون آدرسش رو میدم؛
ولی یه شرط داره..."
-"چه شرطی؟"
من با بیتابی پرسیدم و رحیمی پاسخ داد:
-"خودمم باهاتون میام تا مطمئن باشم خراب کاری نمیکنید!"
خواستم موافقت کنم که مانی مجال نداد و گفت:
-"عوضش یه چیز دیگه هم ازت میخوام."
-"چی میخوای؟"
رحیمی مردد پرسید و مانی جواب داد:
-"اون عتیقه فروشی یه دفتر ثبت داشت،
میدونم به جز کتابِ ممنوعه یه کتاب دیگه هم از اونجا خریدی؛
اونو بهم بده!"
رحیمی به فکر فرو رفت و پس از مدتی نچندان طولانی لب زد:
-"اینجا ندارمش،
ولی برات میارم..."
***
***
وارد دفتر شدیم و مانی بدون آنکه به منشی مهلت انجام هرگونه عملی را دهد، تقهای به در اتاق رحیمی زده، بلافاصله آن را باز کرد.
سپس از همان ورودی با صدایی بلند و قراء گفت:
Hello Mr.Diggs¹"-
حدس بزن کی شده جادوگر شهر اوز؟"رحیمی نگاه متعجبش را میان من که در آستانهی در بودم و مانی که با بیموالاتی وارد میشد، رد و بدل کرد و پرسید:
-"عذر میخوام آقایون، اتفاقی افتاده؟"
با شرمندگی خواستم حرفی بزنم که مانی بیمقدمه گفت:
-"کامل بگو؛
همَش رو بگو،
همَش رو نگفتی!"
-"نمیدونم راجع به چی حرف میزنید؛ چی رو بگم؟"
-"مثل دفعهی قبلی نه؟
میخوای بازم همون مسیر رو بریم یا حرف میزنی؟"
بعدِ نگاهی عمیق به چهرهی مصمَم مانی و نگاهِ عاجز من، انگار که تسلیم شده باشد، چشمانش را برهم گذاشت و از منشی تقاضای یک لیوان آب کرد؛
دقایقی بعد، در دفتر وکالت رحیمی رو به روی هم نشسته بودیم و او با حالی دگرگرون شده، شرحی از ماوقع میان خودش و صالحی را برایمان بازگو میکرد:
-"پنج نفر بودیم،
بهترینای زمونهی خودمون؛
من از همه جوونتر بودم، شیوا²خودش بزرگم کرد،
وقتی خونوادم به خاطر منحصر به فرد بودنم و استعداد هایی که داشتم ولم کردن،
اون منو برد پیشه خودش و شد بزرگترین حامیم..."
مانی کمی خود را جلو کشید و بعد برداشتن شکلاتی از ظرف روی میز، پرسید:
-"عذر میخوام، شیکر میون کلامتون،
شیوا خانم کی باشن؟"
رحیمی دم عمیقی گرفت و پاسخ داد:
-"همون فرهاد صالحی،
اون زمان اسمش شیوا بود."
-"شیوا اسم دختره!"
مانی با تاکید گفت و رحیمی را وادار به اضافه کردن این جمله کرد:
-"زمان خودش خیلیم ابهت داشت!"
-"منم بودم عوضش میکردم!"
مانی دم گوش من لب زد و رحیمی ادامه داد:
-"بگذریم، داشتم میگفتم؛
شیوا مسئولیت منو به عهده گرفت و طولی نکشید که با دوستاش آشنام کرد؛
همگی با هم و در کنار هم سخت تلاش کردیم و با پشتکار و اهتمام زیاد، تبدیل شدیم به اون چیزی که میخواستیم.
پیشرفتمون تو هر زمینهای جداً چشمگیر بود و سرآمد همهی جادوگرای دیگه محسوب میشدیم.
مهارت اصلی هر کدوم از ما روی یه چیزِ خاص تمرکز داشت؛
یکی از ما توانایی قدرت بخشی داشت،
یکی دیگه توانایی علم بخشی،
یکی ثروت،
یکی زندگی و یکی مرگ!
ما کنار هم شکست ناپذیر بودیم،
ولی مسئلهای وجود داشت؛
این حقیقت که تواناییهای ما صرفاً تا مدت زمان حیاتمون باقی میموند و بعدش هیچ میشد!
حتی برای منی که قدرتم زندگی بخشی بود هم این شرایط صدق میکرد،
من با وجود اینکه میتونستم تا ابدالدهر از مرگ طبیعی مصون باشم، بازم فانی بودم و ممکن بود روزی کشته بشم،
برای همینم همگی به یه توافقی رسیدیم؛
تصمیم گرفتیم قدرتامون رو تو یه منبع واحد جمع کنیم،
منبعی که بتونه جادوی ما رو تا ابد زنده نگه داره.
پس شروع کردیم به خلقِ کتاب؛
بیست سال از عمرمون رو پاش گذاشتیم و بخش اعظمی از قدرتامون رو بهش منتقل کردیم؛
نهایتاً هم شد همون چیزی که دنبالش بودیم،
ابزاری که میتونست قدرت، ثروت، علم، زندگی و مرگ ببخشه و به صاحبش مقام خدایی در دنیا رو اعطا کنه!
اما...
با وجود همهی تلاشامون برای خلق کتاب، هنوز میبایست خوانِ مرحلهی آخر رو پشت سر میذاشتیم؛
این حقیقت که کتاب هم درست مثل همهی ما فانی بود، باعث شد که بخوایم اطمینان حاصل کنیم هیچ چیزی در جهان توانایی نابود کردن مخلوقمون رو نداشته باشه؛
این بود که اولین طلسم رو از روی کتاب به اجرا در آوردیم..."
-"پس این تصمیم جمع بود که به خاطرِ کتاب جونتون رو فدا کنید،
تو چرا زیر آبی رفتی؟"
مانی گفت و منتظر به رحیمی خیره شد،
رحیمی دستان لرزانش را در هم پیچاند و سعی کرد تا حدودی از تنش عصبی وارده بر خود جلوگیری کند.
-"کتاب گفته بود فقط باید سعی کنیم همدیگرو بکشیم ولی
نمیدونید چه بلایی سرمون آورد.
قبول من آدم خوبی نبودم، اما...
اونجور وحشیانه مردن حتی حق خود شیطان هم نبود!
شیوا باعث شد به اندازهی هزاران سال از دستِ دوستی دادن با کسی بترسم!
بعدِ خلق کتاب قدرتام محدود شده بودن، دم مرگ و در نهایت ضعف، نمیتونستم هیچ جوره خودمو نجات بدم،
تو اون شرایط فقط میتونستم یه نفرین اجرا کنم؛
اون جاودانه میشد و نفرین من روش اثری نداشت،
برای همینم خودمو نفرین کردم!
خودمو نفرین کردم که زنده بمونم، زنده بمونم تا شاید یه روزی بتونم انتقامم رو بگیرم؛
قدرت من زندگی بخشی بود، پس خودمو به زندگی نفرین کردم، به بارها و بارها متولد شدن، درحالی که درد و رنج زندگیهای قبلی هنوز تو وجودته!"
مانی لیوانی آب از پارچی که دقایقی پیش منشی آورده بود، پُر کرد و به دست رحیمی سپرد،
رحیمی همهی محتویات لیوان را لاجرعه سرکشید و با نفرت ادامه داد:
-"سالیان سال صبر کردم، اما هنوزم که هنوزه نتونستم کاری علیه شیوا پیش ببرم،
اون قدرت گرفته،
با استفاده از اون کتاب حسابی ثروتمند شده و تشکیلات خودش رو داره؛
کتاب به سختی محافظت میشه و من قرنهاست که دیگه حتی نمیتونم جادوش رو حس کنم،
هر راهی که به عقلم میرسید رو امتحان کردم اما هیچ زمانی
اونقدر قدرت نداشتم که با شیوا رو به رو بشم،
اون حتی دورانی که قدرتامون تقریباً برابر بود هم منو شکست داد، چه برسه به الان که جاودانست و کلی مرید و غلام حلقه به گوش دور خودش داره!"
مکثی کرد و در حالی که اینبار مستقیماً به چشمان مانی زل میزد گفت:
-"هزاران سال طول کشید تا اینکه بالاخره یکی جرات بخرج داد و این قاعده رو شکست،
دزدیدن کتاب از شیوا جداً جیـ*ـگر میخواست!
آرمان پاکزاد حتی اگه موفق میشد و طلسم رو اجرا میکرد، باز هم جون سالم به در نمیبرد، خدا میدونه که چه سرنوشت شومی در انتظارش بود!
شیوا برای قرنها اجازه میداد آدمای عادی به کتاب دسترسی داشته باشن و در قبالش پول و ثروت زیادی به جیب میزد اما الآن مدت هاست که دیگه نمیذاره کسی جز اعضای فرقه به کتاب نزدیک بشن،
اعضا هم برای استفاده از کتاب، اول باید آموزششونو تکمیل کننو رسماً به عضویت دربیان،
اما ظاهراً پاکزاد نتونست بیشتر صبر کنه و کتابو دزدید،
جادوی کتاب زمانی که از محافظت شیوا خارج شد منو سمت خودش جذب کرد، تمام مدت زاغ سیاه پاکزادو چوب میزدم تا بتونم کتاب رو بدست بیارم و موفق هم شدم، ولی قبلِ اینکه بتونم حتی بازش کنم ریختن سرمو از چنگم درش آوردن؛
بخت باهام یار بود که تونستم از دستشون قسر در برم!"
-"اگه آرمان پاکزاد تونست وارد فرقه بشه و کتاب رو بدزده،
چرا تو سعی نکردی؟"
مانی پرسید و رحیمی مستاصل پاسخ داد:
-"معلومه که نمیتونستم؛
شاید منو نمیشناخت ولی مطمئناً متوجه جادو و تبحر جادوگریم میشد و اونوقت بود که سعی میکرد نابودم کنه.
شیوا هیچ وقت طاقت دیدن یه تهدید جدی علیه خودش رو نداشت و نداره."
-"توام میتونستی شاگرد تربیت کنی."
-"نمیتونستم اون حواسش به همچی بود،
اگه متوجه میشد سرم رو به باد میدادم؛
آموزش جادو چیزی نیست که از چشم اون پنهون بمونه."
با سکوت رحیمی، مانی خود را جلو کشیده، لیوان آب را که در میان دستانِ زن تحت فشار بود، از ورطه خارج کرد، سپس با لحنی آرام اما تهدیدآمیز گفت:
-"حالا میتونی در مورد نزدیک شدنت به ماهور برامون بگی!"
رحیمی نگاهی بین من و مانی رد و بدل کرد و با کلافگی توضیح داد:
-"ارتباط منو ماهور ربطی به این مسائل نداره؛
یعنی..شاید اولش داشت..ولی..."
-"کامل بگو خانم وکیل؛
طفره نرو!"
رحیمی دستی به صورتش کشید و شروع به صحبت کرد:
-"بعدِ اینکه کتاب رو از دست دادم یه فکری به ذهنم خطور کرد؛
همونطور که گفتم، از زمان دزدیده شدن کتاب، آرمان پاکزاد رو زیر نظر داشتم،
به خاطرم اومد که تو تشییع جنازش یه محافظ رو دیده بودم، پدربزرگت؛
اگه میتونستم خودمو به یکی از بچهها یا نوههای اون محافظ نزدیک کنم اوضاع به کلی عوض میشد، لازم نبود چیزی رو برای اون فرد دربارهی جادو یا هر موجود ماورائی دیگه توضیح بدم و تهش انگ دیوونه بودن بهم بچسبه!
اعضای خونوادهی یه محافظ مسلماً با اینجور مسائل آشنا بودن و میشد روشون حساب باز کرد؛
با همین تصورات به ماهور نزدیک شدم،
اگه میتونستم اعتمادشو جلب کنم شاید برای به دست آوردن کتاب کمکم میکرد."
-"و چی شد که پشیمون شدی؟"
-"راستش بعد یه مدت همچی بهم ریخت و دیگه هیچ چیز طبق انتظارم پیش نرفت؛
ماهور دختر خوب و خونگرمی بود،
قبل اون هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم؛
همیشه در اولین فرصت از خونوادهای که توش متولد شده بودم فاصله میگرفتم و پسشون میزدم،
هیچ وقت دلم یه زندگی نخواست، فکر میکردم فقط انتقامه که میتونه دردِ این نفرین رو آروم کنه.
ولی ماهور...
نتونستم ازش سوءاستفاده کنم، نخواستم سر زندگیش ریسک کنم؛
خیلیَم طول نکشید که نفرت وجودم جای خودشو به عشق داد و دیگه انتقام ذرهای برام مهم نبود.
هیچی مهم نبود!
شمام بیخیالش شید،
درگیری با شیوا براتون گرون تموم میشه."
-"واسه تفریح که اینکارو نمیکنیم،
این بابا به اون شاهکار هنریت احتیاج داره!"
رحیمی سری تکان داد و در حالی که لیوان آب دیگری پر میکرد، پاسخ داد:
-"گفتم که،
دیگه کاری با شیوا ندارم،
پس کمکیَم از دستم بر نمیاد!"
مانی خود را پیش کشید و با نگاهی مرموزانه گفت:
-"گفتی ماهور میدونه چیکارهای؟"
نگاه رحیمی گنگ شد و گیج پاسخ داد:
-"البته که نه
چرا باید بدونه؟"
مانی از جا برخاست درحالی که پشت میز مدیریت قرار میگرفت، گفت:
-"خب؛
حالا چه جوری میخوای دهن منو ببندی که بهش نگم؟"
رحیمی با آشفتگی لیوان آب را روی میز کوبیده، از جا برخاست و با گامهایی بلند، فاصلهی مبل تا میز مدیریت را طی کرد
-"بهش نمیگی؛
حق نداری حتی یه کلمه هم حرفی بهش بزنی!"
مانی دست به سـ*ـینه، پوزخندی زد و با تهدید گفت:
-"بستگی به خودت داره که راضیم کنی!"
رحیمی چشمانش را با حرص روی هم گذاشت و زیر لب غرید:
-"باشه!
بهتون آدرسش رو میدم؛
ولی یه شرط داره..."
-"چه شرطی؟"
من با بیتابی پرسیدم و رحیمی پاسخ داد:
-"خودمم باهاتون میام تا مطمئن باشم خراب کاری نمیکنید!"
خواستم موافقت کنم که مانی مجال نداد و گفت:
-"عوضش یه چیز دیگه هم ازت میخوام."
-"چی میخوای؟"
رحیمی مردد پرسید و مانی جواب داد:
-"اون عتیقه فروشی یه دفتر ثبت داشت،
میدونم به جز کتابِ ممنوعه یه کتاب دیگه هم از اونجا خریدی؛
اونو بهم بده!"
رحیمی به فکر فرو رفت و پس از مدتی نچندان طولانی لب زد:
-"اینجا ندارمش،
ولی برات میارم..."
***
دانلود رمان و کتاب های جدید
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: