رمان بومرنگ کاغذی | سیده فاطمه قاسمی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Lilium
  • بازدیدها 368
  • پاسخ ها 27
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Lilium

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/02/13
ارسالی ها
40
امتیاز واکنش
216
امتیاز
141
نگاهی به اخمش انداختم. رد اخم، روی پیشانی‌اش مشهود بود؛ اما ابدا دلسوز به نظر نمی‌رسید. ابروهای خوش‌فرمی داشت که مشخص بود، برای پررنگ‌تر کردنشان، روی آنها مداد ابرو کشیده‌است. به جز اینها شاخصه‌ی دیگرش، تنها چشمان گیرایش بود که همیشه برق می‌زدند. نباید عقب‌نشینی می‌کردم؛ اما نمی‌خواستم دردسر درست کنم. سر به زیر انداختم:
- ببخشید، تکرار نمی‌شه.
قصد عقب‌نشینی و بخشش نداشت؛ گفت:
- شنیده بودم خیلی فضولی! دیگه نباید هم تکرار بشه؛ اینجا چاله‌میدون نیست.
نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
- اگه مامانت نمی‌تونه زبونتو کوتاه کنه، نباید اینقدر به تربیت و ادبت بنازه!
خون، خونم را می‌خورد و سکوت کرده بودم. اگر چاله‌میدان نبود، پس این تهدیدات بی‌پایه و اساس چه بود؟ مگر او کسی جز یک معلم به‌درد نخور بود؟ برای کش پیدا نکردن ماجرا، لبم را میان دندان هایم فشردم و هیچ نگفتم. تنها، چَشمی بی‌صدا از دهانم بیرون آمد و بعد به سمت کیفم رفتم و با برداشتن آن از کلاس خارج شدم.
انگیزه‌ای برایم باقی نمانده بود؛ آن طرف حیاط بابا کیومرث را جارو به‌‌دست، با صورتی کبود می‌دیدم و این طرف، خودم را که سمتِ راست سرم زُق زُق می‌کرد.
آهی کشیدم و به سمت خروجی حرکت کردم. مردِ چند ساعت قبل، در حال صحبتی جدی با مدیر بود. به من توجهی نکرد، او را هم درک نمی‌کردم و نمی‌فهمیدم قصد واقعی‌اش چه بوده است. قصدش هرچه که بود من را در بی‌خبری فرو بـرده بود. تنها لطفش شناساندن گرگی بود که قصد داشت در لباس میش به من نزدیک شود.
هوا نمناک بود و امروز هم مادر دنبالم نیامده بود. عجیب بود با وجود حضورش در مدرسه، سراغی از من نگرفته بود. آرام‌آرام راهی خانه شدم. به همه چیز فکر می‌کردم و فکر و خیالم تمامی نداشت. این پنهان‌کاری‌ها و صحبت‌های مرموز بزرگتر‌ها، به نفع ما بود یا ضرر؟ شاید بهتر بود، ما هم، همه چیز را می‌دانستیم.
از گوشه‌ی خیابان رد می‌شدم که یک پژوی بی‌ملاحظه، از کنارم رد شد و به شدت کثیف، خیس و گِلی‌ام کرد. دیشب هم باران آمده بود گوشه‌های خیابان منتهی به خانه، آب جمع شده بود. به لباس‌هایم خیره شده بودم و قصد داشتم گریه کنم. کاش مادر اینجا بود تا در آغوشش بی‌ملاحظه گریه می‌کردم.
درِ سفید رنگ خانه از دور نمایان شد. سرعتم را بیشتر کردم و سریع به خانه رسیدم. زنگ زدم و مادر جواب نداده، در را باز کرد. با دیدن قیافه‌ی بغض آلودم، اخم کرد. سلام نکرده بود که گفت:

- شکوفه، چرا منتظر نموندی بابات بیاد دنبالت؟
- خودت می‌دونی خیلی دیر میاد؛ شایدم اصلا نیاد!
خواستم بی توجهی کنم و سلام نکنم که مچ دستم را گرفت:
- چرا خیسی؟ چیزی شده؟ حرفی بهت زدن؟
- نه مامان، حوصله ندارم. تو کوچه خیس شدم.
- ماکارونی پختم. لباس عوض کن بیا.
چَشمی گفتم و توی کفش‌کَن، جوراب‌هایم را درآوردم. از آن‌طرف خانه، صدای موزیک حُزن‌انگیزی می‌آمد که دل آدم را مچاله می‌کرد. جوراب‌های خیسم را در دست گرفتم و راهی دستشویی شدم. در آینه به خودم نگاهی انداختم. چشمانم خاکستری‌رنگ شده بودند. در حالت معمولی، رنگ روشنی که به قهوه‌ای می‌زد، داشتند؛ اما وقتی گریه می‌کردم یا چشمانم نمناک می‌شدند، این رنگ مخصوص را به خود می‌گرفتند.
همان‌جا، شانه‌ای به موهای خرمایی‌ام کشیدم و آبی به صورتم زدم. روانه‌ی آشپزخانه شدم تا به مادر کمک کنم، سفره را بچیند. مثل همیشه زیر لب چیزهایی را زمزمه می‌کرد که از آنها سر در نمی‌آوردم!
- سفره تو آشپزخونه بندازم؟
- نمی‌دونم؛ فکر کنم بابات نمیاد امروز.
این جمله را با آهی سوزناک گفت و حقیقتا دلم برایش سوخت!
- مامان، ناراحت نباش خب؟
- ناراحت نیستم. توی شهر غریب، دور از مامان‌بزرگ، بابابزرگت! نباید هم ناراحت باشم!
- تو که دوستشون نداری!
- به‌هرحال مادرپدرم که هستن.
 
  • پیشنهادات
  • Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    - مادری که دوستش نداری و پدری که حمایتت نکرد.
    - شکوفه، حق نداری به بزرگترا بی‌احترامی کنی.
    - چرا؟ مگه بزرگترا چیکار کردن که لایق احترامن؟
    این را گفتم و باعجله، بدون توجه به مادر از آشپزخانه بیرون زدم. درکش نمی‌کردم! درکشان نمی‌کردم! هیچ‌کدامشان را.
    پدربزرگ و مادربزرگ، آدم‌های بدی نبودند؛ اما مادر من مهربان‌تر از آن بود که فرزند آنها باشد. یک‌جورهایی آدم‌های خُشکی بودند و همین باعث می‌شد، ارزش مادر را ندانند. بی‌هیچ احساسی، مادرم عروس شده بود و ساکن شهری دیگر و بعد هم راهی شهری دورتر شده بود.
    مادر می‌گفت به‌خاطر شغل پدر است که چندبار اسباب‌کشی کردیم؛ اما چند روز پیش که برای خوردن آب از خواب بلند شده بودم، شنیدم که مادر اعتراض می‌کرد و می‌گفت، پدر در چیزی که به ما ربط ندارد، دخالت کرده است.
    هرچه که بود، فعلا وضع زندگیمان خوب نبود، از کَل‌‌کَل‌های من و مادر گرفته تا شایعاتی که مادر را نگران کرده بودند و از همه مهمتر گوشه‌گیری‌ها و بداخلاقی‌های من که بیشتر از همیشه، ربط به دوران نوجوانی‌ام داشتند.
    قهر بودم؛ اما گرسنه هم بودم. گوشه‌ی سفره نشستم و کنترل تلویزیون را دست گرفتم. نگاهم به زیر بود و از گوشه‌ی چشم، دامن گلدار مادر را می‌دیدم که برای چیدن وسایل سفره، خم می‌شد. می‌دانستم که بازنده‌ی این بازی، دوباره، من هستم! کنترل را روی زمین کوبیدم و دوباره رفتم و کنار مادرم ایستادم!
    چندساعتی به سکوت سپری شد. مادر که جرات دوباره صحبت کردن پیدا کرده بود، در همان‌ حالت دراز‌کش که در حال بافتن ژاکت بود، بافتنی را کنار گذاشت و جدی شد:
    - دلت می‌خواد بری پیش مشاور؟
    - چرا مامان؟
    - همینجوری حس می‌کنم تو مدرسه مشکل داری.
    - معلمم چیزی گفته؟
    - من نمی‌گم اونا راست می‌گن... .
    حرفش را بریدم:
    - خانم الهامی، مگه نه؟
    - مشکل چیه؟ مدیرتون می‌گفت با بچه‌ها هم گرم نمی‌گیری.
    - حداقل یه روز امون می‌دادن بعد زنگ می‌زدن! شمر به امام حسین یه روز وقت داد!
    مادر خندید و گفت:
    - آره والا!
    روز سختی بود و چیزی که بدترش می‌کرد، این بود که نمی‌توانستم درمورد بابا کیومرث حرفی به مادر بزنم! اصلا چه می‌گفتم؟ می‌گفتم با سرایدار مدرسه وقت می‌گذرانم؟ به جز مادر هم کس دیگری را نداشتم که با او حرف بزنم. این روزهای دوست‌نداشتنی بیشتر و بیشتر تنهایی را به رخم می‌کشید.

    مادر خوابش برد. رویش را با پتو کشیدم و به سمت اتاقم رفتم. روی صندلی، کنار پنجره نشستم و به هوای بارانی خیره شدم. عمیقا دلم می‌خواست خودم را بغـ*ـل کنم. زیر این آسمان و در این آب و هوا، پدر کجا می‌توانست باشد؟
    نگاهم به پسر بچه‌ی احمقی افتاد که در آن باران وحشیانه خیس می‌شد. عین خیالش هم نبود! زیر لب، احمقی گفتم و پرده را کشیدم. مردم، همه عقلشان را از دست داده بودند.
    کیف مدرسه‌ام را برداشتم تا تکالیفم را انجام دهم و با دیدن خیل کار‌های عقب‌افتاده، منصرف شدم و بعد از کوک کردن ساعت، به خواب عمیقی فرو رفتم.
    صبح، کسل از خواب بلند شدم و بدون هیچ تلاشی برای درست کردن اوضاع، راهی مدرسه شدم. سر صف، پِچ‌پِچ‌های همیشگی را می‌شنیدم و ساکت بودم؛ تا این‌که زمزمه‌هایی توجهم را جلب کرد:
    - آره بابا، یارو دیوونه‌اس! شنیدم حتی زن و بچه‌اش نمی‌خوان باهاش زندگی کنن. حالا فک کن بچه‌اش دیگه چه آدم بیخودیه.
    - از همون اولشم ازش می‌ترسیدم.
    -نترس، کاری نمی‌تونن بکنن.
    - خداکنه.
    به سمتشان برگشتم:
    - چی شده؟
    یکی از دختر‌ها، با اکراه جواب داد:
    - نشنیدی چند روزه، هِی اتفاقای عجیبی میفته؟ حالا من نمی‌خوام غیبت کنم؛ به یه نفر مشکوک شدن.
    - چه اتفاقایی افتاده؟
    - یه محیط‌بان رو زخمی کردن، محیط‌بانه، چند روز بوده که گزارش حیوون‌آزاری می‌داده. از اون طرف دوتا پسر هم گُم شدن. از همین مدرسه‌ی سر کوچه.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    - خب چرا نمی‌خوای غیبت کنی؟ مگه چی شده؟
    - گفتم که نمی‌خوام غیبت کنم.
    این را گفت و رویش را برگرداند! می‌دانستم از من خوشش نمی‌آید؛ نمی‌خواست به من چیزی بگوید. سعی کردم بی‌خیال باشم؛ همین‌قدر هم که فهمیده بودم، برای جمع کردن حواسم کافی بود.
    مراسم خسته‌کننده‌ی صبحگاه که تمام شد، بعضی‌ها بانشاط و برخی، با کسلی راهی کلاس شدند. من هم پشت صف به سمت کلاس راه افتادم. این‌که وقایع آن دوران را بی‌هیچ خط‌وخشی به‌ خاطر می‌آورم، در نوع خود عذابی است کُشنده؛ اما من هیچ‌گاه، آن روزها را فراموش نخواهم کرد.
    درس‌ها را، پشت سر هم می‌گذرانم و نزدیک زنگ آخر بود. ساعت، هنوز دوازده نشده بود که از دفتر سراغم را گرفتند. کسی را فرستادند دنبالم. کمی استرس داشتم؛ اما چهره‌ام چیزی از فاتحان میدان کم نداشت؛ من یک معلم را به زانو درآورده بودم. همان‌طور قاطع به سمت دفتر رفتم. دانش‌آموزی که همراهی‌ام می‌کرد کنار در رهایم کرد و برگشت پی کار خودش. یاد زندان افتادم!
    چند ضربه به در زدم و داخل شدم. مرد دیروزی کنار مدیر ایستاده بود؛ استوار و قاطع به نظر می‌رسید. خوشتیپ بود و بوی عطر مردانه‌اش فضای دفتر را برداشته بود. موهای قهوه‌ای خوش‌حالتش را بسیار حرفه‌ای شانه زده بود. مردی که حدس می‌زدم حدود سی‌سال سن داشته باشد. کاملا که داخل رفتم؛ در نقطه‌ی کور اتاقی بیست و چهارمتری که دفتر مدرسه نامیده می‌شد، الهامی و مادر را دیدم که گفت‌وگویی صمیمانه را پیش گرفته بودند.
    دستم سرد شد. صدایم را کلفت‌تر کردم و گفتم:
    - سلام.
    همه جواب دادند. آن مرد هم همین‌طور. صدای دیگری نیامد. پرسیدم:
    - کاری داشتید؟
    مدیر، استرسی داشت که هم من و هم تمام حضار، احساسش کرده بودیم. با دست راست، دست چپش را سفت، چسبیده، سرش را بالاتر آورد و گفت:
    - ما خیلی فکر کردیم. چهار نفر آدمی که توی این اتاق هستن، مطمئنا چند تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردن! ممکنه در مقابل حرفمون مقاومت کنی یا بدت بیاد، یا هر تعبیر دیگه‌ای که از بچه‌های هم‌سن تو برمیاد؛ اما خانم نامور، شما نیاز داری به مشاوره. ما اینجا تصمیم گرفتیم یه دوره‌ی کوتاه مشاوره رو بگذرونی.
    هاج‌ و واج، مادر را نگاه کردم. سرش را به نشانه‌ی تایید و دعوت به آرامش تکان داد؛ گویا می‌خواست جلویم را بگیرد تا اَلم‌شنگه به پا نکنم.
    من این دلسوزی‌ها را نمی‌خواستم! مگر چند سال داشتم که آنقدر مودب باشم که در مدرسه شیطنت نکنم؟ تازه کدام شیطنت؟ تنها بی‌ادبی مختصری که با یک عذرخواهی قابل رفع بود! اگر هم کشف فضای پشت مدرسه آتششان زده بود، دیگر نمی‌رفتم! مگر چه آسیبی به آنها زده بودم که حالا من را روانی می‌خواندند؟
    آخرین نگاه مضطربم را به مادر انداختم و رو به مدیر گفتم:
    - ممنون واسه دلسوزی، اما من دوست ندارم.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - این فقط برای خودته عزیزم. می‌تونی بخش از فشاری که می‌کشی رو اینجوری کم کنی.
    - ولی من روانی نیستم خانم! خیلی ها... .
    مادر حرفم را برید. با صدای نسبتا بلندی گفت:
    - ما تا حالا هیچ اجباری نکردیم. آزاد گذاشتیمت! به من بگو کدوم آدم عاقلی زحمت پدرمادرشو اینجور هدر می‌ده؟ شکوفه ما واسه تو چی کم گذاشتیم؟ می‌دونی هزینه‌ی ماهیانه‌ی ماشینی که میاد دنبالت و تو می‌پیچونیش چقدر می‌شه؟ میدونی بابات چقدر باید کار کنه تا این هزینه‌ها جبران بشه؟ این کارا، کار یه آدم عاقله؟
    زبانم بند آمده بود! تمام مشکل این بود که من دوست داشتم پیاده به خانه برگردم و او نمی‌خواست؟ خب این را به خودم می‌گفت، نه جلوی آنهمه دشمن!
    بغض راه گلویم را بسته بود. نمی‌دانستم دشمن حقیقی‌ام کیست. لایه‌ای از اشک و تاریکی، جلوی چشمانم را گرفته بودند. دیگر، آغوشی هم برای گریه کردن نداشتم. این‌طور به نظر می‌رسید که همه می‌خواهند از دست من خلاص شوند.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    با لجبازی اشک‌ها را پاک می‌کردم. این اشک‌ها، تنها برای من مقدس بودند. برای آنها، این‌طور گریه کردن، تنها امضای تایید بود بر اتهامات من. آخرین ردِ اشک را پاک کردم و گفتم:
    - باشه، قبول می‌کنم.
    مادر که ساکت در گوشه‌ای ایستاده بود، به شکل تعجب‌آوری در آغوشم کشید؛ آغوشی که تا به حال به این اندازه سرمایش را احساس نکرده بودم. مدیر کلماتی را بلغور می‌کرد که نه سر در می‌آوردم و نه دلم می‌خواست بفهمم. آن مرد و خانم الهامی هم تنها سعی داشتند لبخندشان را پنهان کنند. الهامی، ابدا در این موضوع موفق نبود و تنها صورت کشیده‌اش مضحک‌تر به نظر می‌رسید. با صدای مدیر به خودم آمدم:
    - امیدوارم درک کنی این به نفع تو... .
    حرف‌هایش را تا همینجا شنیدم. دیگر، نه می‌خواستم و نه، می‌توانستم بشنوم. سرم سنگین بود و دلم خواب می‌خواست؛ خوابی به بلندی عمر نوح.»
    دستم را روی خطوط دفتر شکوفه کشیدم. اینجا رد قطراتِ اشک دیده می‌شد. با آه دفتر را بستم و سرجایش گذاشتم. گرسنه بودم و عجیب بود که مادر صدایم نکرده بود. خواستم در را بار کنم که صدای مادر را شنیدم و همزمان در باز شد:
    - امین، بلند شو. ما داریم می‌ریم پیاده‌روی، پاشو نهارتو بخور.
    و بعد با دیدن من شوکه شد و دست روی قلبش گذاشت:
    - سکته کردم بچه!
    خندیدم:
    - چرا بیدارم نکردید؟
    - اومدم دیدم خوابی. گفتم برات غنیمته!
    - نگو بهم لطف کردی مامان! بگو بابا اومده واسه من وقت نداشتی!
    دستش را به چپ و راست کرد و گفت:
    - هی! بگی... نگی!
    - برید. خوش بگذره.
    انگار که بویی شنیده باشد، دماغ، تیز کرد و گفت:
    - امین، مامان، عطر تازه خریدی؟
    - نه مامان؛ چطور؟

    - بوی عطر شیرین میاد.
    بو، کشیدم؛ ولی چیزی حس نکردم، گفتم:
    - نه، من چیزی حس نمی‌کنم.
    با ذوق کنارم نشست:
    - ولی من حس می‌کنم. بگو کیه؛ به کسی نمی‌گم!
    با داد گفتم:
    - مامان!
    اخم کرد:
    - بگو نمی‌خوام بگم، مامان چیه.
    - از دست تو! اصلا هرکی رو می‌خوای پیدا کن بریم خواستگاری.
    دوباره ذوق کرد:
    - جدی؟
    - جدی.
    بی خداحافظی، گوشی را از جیبش درآورد و از اتاق خارج شد. در را هم محکم پشت سرش بست.
    به وضعمان خندیدم! هنوز درک نمی‌‎کردم چرا انقدر به ازدواج کردنم، علاقه نشان می‌داد. از گوشه‌ی پنجره‌ی اتاق، دیدم که دست در دست هم، از خانه دور می‌شدند.
    گوشی‌ام را برداشتم و به سمت آشپزخانه راهی شدم. تعدادی ظرف روی گاز بود که عادت‌های غذا درست کردن مادر را نشان می‌داد. اولین قابلمه را که باز کردم دلمه‌های رنگا‌رنگ مادر را دیدم و محض کنجکاوی، سراغ قبلمه‌ی دوم رفتم. قبل از دیدن قیافه‌ی غذا، بویش به دماغم خورد و فهمیدم ماکارونی است. لبخند محزونی به یاد آخرین غذایی که شکوفه در آرامش خورده بود، زدم. دیگر آنچنان گرسنه‌ام نبود. رد اشک‌هایی که روی دفتر ریخته بود، مدام جلوی چشمانم رژه می‌رفتند؛ با این حال می‌خواستم در آخرین خوراکی این دختر صدمه دیده، همراه باشم.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    زیر قابلمه را روشن کردم و به انتظار نشستم. در این حین به سراغ یادداشت‌های موبایلم رفتم تا ببینم کارهای عقب‌افتاده‌ام چیست. لیست بلندبالایی جلوی چشمانم آمد که تعداد شماره‌هایی که کارهای انجمن را گوشزد می‌کرد، از همه بیشتر بود.
    در میان آنها چشمم به گزینه‌ی واریز حقوق نگهبان خورد. همین حالا هم چند روز دیر شده بود. یاد حرف پدر افتادم که باید حقوق کارگر را قبل از خشک شدن عرقش واریز کرد. عجیب نبود که در وظایفش اهمال می‌کرد. تقصیر خودم بود.
    اینترنت بانک را باز کردم و اطلاعات حسابش را وارد کردم. در آخر تنها تایید مشخصات، باقی مانده بود. دستم روی تایید رفت، اما ناگهان خشکم زد. نام کوچک تقی‌زاده، لرزه بر بدنم انداخت. دستم را از روی صفحه برداشتم و بلند خواندم:
    -کیومرث تقی‌زاده... کیومرث!
    ممکن بود، مثل ماکارونی، تقی‌زاده هم تنها در زمان نادرست جلوی چشمم آمده باشد؟ ممکن بود، تقی‌زاده، یکی از نقش‌های داستان شکوفه باشد؟ ماکارونی و تقی‌زاده، تنها سوء‌تفاهم بودند، یا قضیه فراتر از ساده‌لوحی من بود؟ یا در پشت تمام این اتفاقات کوچک، که با سهل‌انگاری از کنارشان عبور می‌کنم، نقشه‌ی شوم بزرگ‌تری خفته است؟
    بوی تند نان سوخته من را به خودم آورد. زمان زیادی گذشته بود و زیر شعله زیاد بود. به سمت گاز رفتم و قبلمه را برداشتم و در سینک رها کردم. گویا شکمم با دیدن غذا، دوباره یاد گرسنگی افتاد و صدا داد. روی ظرف دقیق شدم. می‌شد بخش اعظمی از غذا را نجات داد!
    چنگال برداشتم و با دقت ماکارونی‌های سالم را جدا کردم. از خوردن غذای سوخته متنفر بودم. به مقداری که خوراک هر روزم بود، ماکارونی، جدا کردم بقیه را همان‌طور رها کردم. قاشق هم برداشتم و مشغول شدم.
    معده‌ام آرام‌تر شد؛ اما ذهنم بیشتر درگیر شد. اگر از تقی‌زاده، در این مورد سوال می‌کرد به نظر احمق می‌رسیدم؟ احمق یا عاقل، این راه را خودم انتخاب کرده بودم و راه منتهی به دانش، همیشه دردناک خواهد بود.
    داستان هم به هرحال به جای جالبی رسیده بود؛ شاید این تراژدی تلخ، به زندگی من هم گره خورده باشد؛ شاید خودم در وسط تمام این ماجرا‌های تلخ بودم.
    خاطرات شکوفه و آن تکه روزنامه، باهم تلاقی سختی کرده بودند. شکوفه، یا هرکسی که در زندگی من پا گذاشته بود، به شدت من را می‌شناخت و پا به پای من پیش می‌آمد؛ خوب نشانه می‌داد، گویا خود من باشد.
    شاید تمام اینها کار کیان بود تا من بترسم یا حوصله‌ی سر رفته‌اش را سر جایش بیاورم و یا بازی بچه‌گانه‌ی عموی مهربانم!
    تمام حدس‌ها را کنار گذاشتم. باید برنامه‌ای می‌ریختم تا بازنده‌ی این بازی، من نباشم. چند روز رسیدگی به کارهای عادی را در اولویت گذاشتم. روزها می‌گذشتند و من گویا در یک خلاء زمانی گرفتار شده بودم. نه راه پیش داشتم و نه پس. در جریان زندگی افتاده بودم و تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، فکر کردن به هویت دختر زجر کشیده‌ی دفترچه و رسیدگی به وظایف روزمره‌ام بود. یک روز که پدر به خانه رسید، رفتارهای مشکوکی از خودش بروز داد که من و مادر را عمیقا ترساند.
    دیوانه‌وار، کتابخانه بزرگ اتاقش را به‌هم‌ریخت و گویا به دنبال تکه‌ای از جان خودش می‌گشت! اتاق کار پدر و مادر اتاق نسبتا بزرگی بود که برای اسایش در استراحت، با اتاق‌های خواب، فاصله‌ی زیادی داشت اما پدر آنقدر سر و صدا کرده بود که من و مادر بی‌اختیار کنارش رفتیم. اتاقی که همیشه از تمیزی برق می‌زد، شدیدا به‌هم‌ریخته و کثیف جلوه می‌کرد. انبوه کتاب‌ها و وسایل که همیشه برای پدر ارزشمند بودند، مثل تکه‌های زباله، گوشه‌ی این چهاردیواری ریخته بودند! به سمتش رفتم و همان‌طور که سعی می‌کردم جلویش را بگیرم تا خرابکاری نکند، گفتم:
    - بابا، داری چیکار می‌کنی؟
    - هیچی!
    دوباره مشغول شد. مادر کنارش رفت:
    - بهروز می‌گی چیشده یا نه؟
    لحنش عجیب بود و ترس در آن موج می‌زد. ترسش به من هم منتقل شده بود. می‌ترسیدم سکته کند. حتما چیز مهمی بود که اینگونه جست‌وجو می‌کرد. پدر دست از کنکاش برداشت و گفت:
    - یکی از دفترهام نیست. یه کتاب چاپ نشده بود درواقع؛ خیلیم قدیمی بود.
    مادر که خیالش راحت شده بود گفت:
    - خب حالا! فکر کردم پول و طلا گم کردی، اینجوری دنبالشی.
    با خشمی که از پدر انتظار نمی‌رفت رو به رو شدیم؛ روی مادر براق شد:
    - اون از پول و طلا برام ارزشمندتره.
    - آره می‌دونم؛ می‌شناسمتون! هردوتاتون عشقِ نوشتن و نوشته هستین و آخرم جونتونو تو این راه می‌دیدن!
    خیال مادر که راحت شد و فهمید که قضیه‌ی مهمی وجود ندارد، قصد خروج کرد. من اما همان‌جا میخکوب شدم! همان‌طور که پدر دفترش را گم کرده بود، من یک دفتر اضافه‌ی لجباز داشتم! یعنی شکوفه، تنها یکی از کتاب‌های چاپ‌نشده‌ی پدر بود؟
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    چقدر من احمق بودم که از یک داستان ساده، برای خودم جرم و جنایت، ساخته بودم و چقدر احمق‌تر که بی‌نقصی نوشته‌ها را دیدم و پی نبردم که تمام اینها، ساخته‌ی دست و ذهن پدر هستند! خواستم، دهان باز کنم و بگویم که دفترش پیش من است؛ اما آن نشانه‌ی عجیب، آن فلش که نام شکوفه رویش حک شده بود و تمام اتفاقات عجیب این روزها مانعم شد. نهایتش این بود که پدر دیرتر به دفترش می‌رسید؛ اما من می‌توانستم یک کتاب ناتمام را زودتر از تمام خوانندگان، بخوانم!
    پدر، عادت نداشت کتاب‌هایش را زودتر از چاپ، در اختیار هیچکس قرار دهد، از سرقت ادبی وحشت داشت! این قضیه حتی درمورد من و مادر هم صدق می‌کرد؛ اما قضیه‌ی این کتاب نیمه نوشته شده چه بود؟ پدر سال‌ها بود که نوشتن را کنار گذاشته بود؛ یعنی می‌نوشت، اما فکر می‌کرد این داستان‌ها لیاقت چاپ شدن را ندارند. آخرین کتابش مربوط به ده-دوازده سال قبل بود. کتابی که دنیای رمان را متحول کرده بود. سال‌های اخیر را فقط کنار من و مادر و یا در مطب گذرانده بود؛ پدرنویسنده‌ی فوق‌العاده‌ای بود که اعتبارش، توانسته بود به کسب‌وکار عمو هم رونق ببخشد.
    من حس می‌کردم این گوشه‌گیری‌ها تنها علت روانی دارد؛ اما خود پدر قطعا بهتر می‌دانست چه چیز برایش بهتر است، ناسلامتی روان‌شناس بود.
    راز کوچکم را پنهان کردم و مثلا با پدر مشغول گشتن شدم. هرازچندگاهی هم می‌پرسیدم:
    - این نیست؟ قدیمی به نظر می‌رسه‌ها!
    و با افسوس پدر روبه‌رو می‌شدم.
    جست‌وجوی بی‌نتیجه تمام شد و همراه با پدر اتاق را ترک کردیم تا یکی دیگر از دل‌مشغولی‌های من را سامان دهیم! در این برهه، تنها به دنبال جرعه‌ای آرامش بودم. کودکی و نوجوانی، تنها به تلاش و مطالعه گذشته بود. گاه تلاش می‌کردم از شر این بیماری منحوس خلاص شوم و گاه می‌خواستم انسان بزرگی شوم که حتی با وجود همین بیماری، احترام مردم و اعتمادشان را جلب کنم. حالا بعد از مدت‌ها به خواسته‌ام رسیده بودم و گردونه‌ی نوبت به دل‌مشغولی این روزهایم رسیده بود. حتی همان نوشته‌ها و رفتار عجیب خانواده‌ی عمو، به اندازه‌ی موضوعی که مادر با من مطرح کرده بود، مهم به نظر نمی‌رسیدند. جدیدترین دغدغه‌ام، خواستگاری امشب بود. مادر و پدر می‌گفتند این روزها حالم بهتر شده‌است. چون فکر می‌کردند اخیرا، هیچ دارویی استفاده نکرده‌ام، احساس می‌کردند حالم خوب است. مادر تاکید می‌کرد، کسی که حتی بیمار هم باشد، باید زندگی کند.
    من خوب می‌توانستم سر خودم را کلاه بگذارم. می‌توانستم تلقین کنم که هیچ مشکلی ندارم؛ اما تکلیف آن دختر زبان‌بسته چه می‌شد؟ چگونه می‌خواست با کسی که مشکل‌دار است ازدواج کند؟ چند روز بعد همان آدم بچه نمی‌خواست؟ چه تضمینی وجود داشت که بچه هم همان اختلال را نداشته باشد؟
    حریف مادر نمی‌شدم. بالاخره یک‌جور، یک‌جا این قضیه را مطرح می‌کرد. تا حالا هم خیلی موضوع را کِش داده بودیم و حالا مجبور بودم برای اولین خواستگاری‌ام آماده شوم.
    وارد اتاق خودم شدم و نفس عمیقی کشیدم. سرم را داخل کمد لباس فرو بردم و کت خاکستری‌رنگ اندامی را بیرون کشیدم. شلوار مشکی کتان را هم همین‌طور. مثل انبوه لباس‌هایی که فقط خریداری شده بودند؛ این هم تنها یک بار پوشیده شده بود و گوشه‌ی کمد، خاک می‌خورد. بی‌خیال کراوات و پاپیون شدم و تنها به گذاشتن پوشت، اکتفا کردم.

    همگی پشت در آماده ایستاده بودیم و می‌شد آثار دل‌نگرانی را در پدر دید. دستی روی شانه‌اش گذاشتم و همزمان به سمت اتاقم نگاه کردم. مادر، دستگیره را گرفت و در را باز کرد. پدر به رسم همیشه، راه را برای خروج مادر باز کرد. بعد هم خودش و درآخر من خارج شدیم. در همین لحظه، تقی‌زاده وارد راهرو شد و دسته‌گل و شیرینی سفارشی مادر را آورد:
    - خانم، تازه رسید. عذرخواهی کردن که دیر رسیده.
    نگاهش کردم با وجود سن نسبتا زیادش، آدم فرزی بود. پدر می‌گفت بیشتر به خاطر تنهایی است که این‌جا کار می‌کند و نیاز مالی زیادی ندارد؛ اما من می‌دانستم که اینگونه نیست. این‌روزها پول در زندگی مردم، حرف اول را می‌زد.
    پدر و مادر تشکر کردند و من همچنان ساکت بودم. نگاه مشکوک و غضبناکی به او انداختم که خودم را هم شوکه کرده بود. مادر گفت:
    - امین جان، اخم نکن شگون نداره!
    - مامان! اینو دیگه نشنیده بودم.
    - حالا تو اخم نکن ضرر نداره که!
    خندیدم و با قدم‌های پدر و مادر همراه شدم و گوشه‌ی چشمم همچنان در پی دستپاچگی تقی‌زاده بود. محوطه‌ی کوچک اطراف خانه، با گیاهان و گل‌های زینتی پر شده بود و بعضا به خاطر علاقه‌ی پدر، درخت میوه هم کاشته بودیم. حصار بلند دیوارها توی ذوق می‌زد؛ اما در این موقعیت، اجباری بود. آن طرف‌تر و در فاصله‌ی کوتاهی از خانه، دکه‌ی نگهبانی قرار داشت و محیط کوچکی برای استراحت نگهبان.
    پدر برای درآوردن ماشین از پارکینگ، پا تند کرد، اما من و مادر آرام‌آرام پیش می‌رفتیم. یاد اولین باری که روی این سنگ‌فرش‌ها قدم گذاشته بودم افتادم! حس خوبی داشت که برای طراحی خانه، نظر من تازه‌وارد را بپرسند و بخش اعظم آن را به‌عهده‌ی خودم بگذارند. لبخندی زدم که رضایت را برصورت مادر نشاند:
    - ببین بالاخره مرد شدی!
    - چون می‌خندم اینو می‌گی یا چون راضی شدم بیام؟
    - هردو.
    قدری سکوت کرد و بعد گفت:
    - امین، این اولین جلسه است؛ می‌شه خواهش کنم از بیماریت چیزی نگی؟
    با وجود دل‌آزرده شدنم، برای این‌که ناراحت نشود و ماجرای جدیدی نداشته باشیم، گفتم:
    - هرطور شما بخواید، مامان.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    این بار سر لباس پوشیدن، بحث نداشتیم و این موضوع برایم عجیب بود. مشخص بود که مادر در حال برنامه‌ریزی برای چنین حرفی است و سکوتش به همین خاطر است.
    تمام مسیر، در سکوت سپری شد. پدر مطمئنا در فکر دفترش بود و مادر هم قصد نداشت عصبی‌ام کند. فاصله‌ی خانه‌هایمان طولانی بود و این برایم عجیب جلوه می‌کرد که چگونه مادر از آن سر شهر، دختری را برایم انتخاب کرده است.
    وقت پیاده شدن که فرا رسید، پدر صاف نشست و کتش را مرتب کرد و مادر، لب‌هایش را دوبار به هم زد و داخل آینه، رژلبش را چک کرد. من اما خنثی و بی‌خیال، در فکر نقشه‌های خودم بودم.
    پیاده شدیم و پدر برای زدن زنگ پیش‌قدم شدم. روبه مادر کرد و پرسید:
    - کدوم طبقه؟
    مادر، جوری که مطمئن نباشد جوابش را داد:
    - طبقه‌ی آخر.
    از روی صندلی، گل و شیرینی را برداشتم وبعد از بستن در به سمتشان رفتم. نگاهی به خانه انداختم. برج لوکس و قابل توجهی بود. داشتن یک آپارتمان، در آن ثروت زیادی می‌خواست. این‌همه برنامه ریزی، بی‌دلیل نبود!
    در افکار خودم بودم که در باز شد و وارد حیاط شدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و متوجه ریزه‌کاری‌های زیادی در معماری آن شدم. نمای سنگی کل ساختمان و مجسمه‌هایی که در گوشه و اطراف، کار شده بودند و از بعضی از آنها به عنوان گلدان، استفاده شده بود. آنچه مسلم بود، این بود که اهالی این برج، زندگی مدرنی را انتخاب کرده اند و این هم احتمالا قرار بود، از موارد اختلاف ما باشد.
    فاصله‌ی کوتاهی تا لابی داشتیم. پدر و مادر عجله کردند و من هم دنبالشان به راه افتادم. مرد جوان و کت و شلوار پوشی، در را برایمان باز کرد و نام میزبان را پرسید و مرد میان‌سالی که پشت میز نشسته بود، در دفتر یادداشت کرد.
    آسانسور، باز شد و مرد با احترام دکمه‌ی آسانسور را زد. سه‌نفری وارد آسانسور شدیم و از آنجایی که، دو آسانسور دیده بودم و این آسانسور، مجلل‌تر جلوه می‌کرد، حدس زدم، مقصدمان، پنت‌هاوس این ساختمان است.
    موسیقی آسانسور قطع شد و پیاده شدیم. راهروی باریکی را طی کردیم و مادر از من خواست، زنگ در را بزنم. خانمی در را باز کرد و مشخص بود، خدمتکارشان است.
    استرس، امانم را بـرده بود و عصبی‌تر شده بودم. موضوع مهمی نبود؛ اما این مرحله را دوست نداشتم. جای جمع سه نفره‌ی ما، در این قصر مجلل نبود و وصله‌ای ناجور بودیم.

    از درگاهی که گذشتیم، با دیدن نمای لوکس‌ترین آپارتمان تهران، تازه فهمیدم تعبیر چند ثانیه‌ی قبلم هم اشتباه بوده است! نمی‌دانم در فکر مادر چه می‌گذشت که به قول خودش، پایمان را از گلیممان درازتر کرده بودیم. پسر معیوب مادر کجا و دختر شاه پریان کجا!
    پذیرایی لوکسشان، دستمان را برای انتخاب، بسته بود. دست آخر، خدمتکار که لباسی به رنگ آبی نفتی به تن داشت نجاتمان داد و محلی را برای نشستن و پذیرایی برایمان مشخص کرد. لباس خدتکار که پایین‌تر از زانوانش می‌رسید، در عین شکیل بودن، راحت به نظر می‌رسید و دردسر لباس فرم را نداشت.
    چشم از او گرفتم و دوباره در فکر فرو رفتم. میزبانانی داشتیم که هیچ کدام را ندیده بودیم! گویا قصد رخ نشان دادن نداشتند، اما از لباسی که برای خدمتکارشان انتخاب کرده بودند شدیدا خوشم آمده بود و می‌شد به عنوان اولین حس خوب به آن نگاه کرد.
    بی‌هدف نشسته بودیم و قیافه‌ی کلافه‌ی پدر عصبی‌ام می‌کرد. موهای جوگندمی‌اش دیگر خوش حالت نبودند! انگار دفتر گمشده و این میزبانی عجیب، حوصله‌اش را حسابی سر بـرده بود.
    سرانجام بعد از مکثی نه چندان کوتاه، صدای تق و تق کفش‌ از سمت پله‌هایی که مقابلمان قرار داشت، به گوش رسید. پشتم را صاف کردم و بهتر نشستم، اما سعی نکردم که به او نگاه نکنم. میزبانمان، هر که بود، این ورود را برایمان تدارک دیده بود که خوب ببینیم!
    از پیچ اول که گذر کرد، هاله‌ای از او نمایان شد. کت کالباسی نسبتا بلندی به تن داشت که جلوباز بود و شلواری به رنگ دستمال سرش پوشیده بود. کفش‌هایش با اختلاف رنگی جزئی، همرنگ کتش بود. وقتی به طور کامل، پله‌هایی که به طبقه‌ی بالا مرتبط می‌شدند را رد کرد، توانستم چهرهاش را ببینم. پشت بی‌قیدی عجیبی که داشت، معصومیت موج می‌زد. چهره‌اش با اختلاف، طبیعی‌ترین صورتی بود که به عمرم دیده بودم.
    موهای بورش، رنگ شده به نظر نمی‌رسیدند. تناسب میان بینی و لب‌های نازکش، آدم را یاد داستان‌ها می‌انداخت و معصومیت چشمانش، طلسمم کرده بود. به سختی می‌توانستم، چشم از او بردارم. صدایش را صاف کرد و در مقابل بهت پدر و مادر، رو به رویمان نشست.
    طراحی و چینش خاص این خانه، باعث شده بود رنگ مبل‌های مقابل، با آنهایی که ما رویشان نشسته بودیم متفاوت باشد. مبل‌های ما کرم رنگ بودند و دختر افسانه‌ای، راحتی رسمی قرمز رنگی را برای نشستن انتخاب کرده بود.
    دست راستش را روی دست چپ گذاشت، نگاه سبزش را به مادر دوخت و سلام کرد. مادر جوابش را داد، اما پدر همچنان سکوت اختیار کرده بود.
    پدر، گویا منتظر کسی باشد، اطراف را با نگاهش کاوید. هر سه نفر، در یک ردیف بودیم و من میان مادر و پدر نشسته بودم. این موضوع، مانع از آن می‌شد، که مادر تلنگری به پدر بزند!
    دختر، هیچ حرفی نمی‌زد و بی‌هیچ خجالتی که در این‌گونه مراسم‌ها مرسوم بود من را نگاه می‌کرد. مادر طلسم را شکست و با شیرین زبانی گفت:
    - پدر و مادر نیستن آوا جان؟
    دختر تک خنده‌ای کرد و پاسخ داد:
    - نه. نیستن مهتاب جون؛ نمی‌دونستم باید حضور داشته باشن.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    خانواده‌‌ی ما خانواده‌ای سنتی بود که در آن تمام اعضا سعی می‎‌کردند از خطوط احترامات گذر نکنند. مادر هم شدیداً روی احترام به بزرگترها حساس بود. من او را خوب می‌شناختم. می‌دانستم این دختر اعصابش را خُرد کرده است. می‌خواست کنار این دختر زندگی کند؟ برایم عجیب بود که همین الان دستور خروج را صادر نمی‌کند. برخلاف تصوراتم، مادر نیز لبخندی زد و گفت:
    - شاید خارج از ایران این‌طور نباشه اما ما تصمیم داشتیم بیایم یه مراسم سنتی ایرانی!
    دختر، که هنوز اسمش را نمی‌دانستم جواب داد:
    - بله مهتاب جان درست می‌فرمایید. با این‌حال مادرم رفته به خواهر برادرام سر بزنه. پدرم هم که خب قطعاً خبر دارید چقدر سرش شلوغه.
    مادر قانع نشده بود و باز هم گفت:
    - بله عزیزم اخبار رو می‌بینم؛ اما جناب وزیر قطعاً باید بهتر بدونن که این جور مراسم‌ها برای آینده‌ی بچه‌اشونه و مهمه.
    - شما حق دارید؛ فقط برای جای تعجبه چرا به کسی که توی انجا نیست اشاره می‌کنید! قرار نیست با مادر یا پدرم ازدواج کنید. اگر قصدتون هم تجدید دیدار با دوست قدیمیتونه، خب باید به من این رو می‌گفتید که برای این کار آماده باشم.
    جسارتش را تحسین می‌کردم اما دوست نداشتم یک تازه‌وارد اعصاب مادر را بهم بریزد. سعی کردم مداخله کنم که صدای تشویق دو نفر به گوش رسید. زنی که لباس بلند زرشکی به تن داشت و مردی قد بلند و کت و شلواری با چهره‌ای آشنا. این مرد را در اخبار دیده بودم. وزیر نفت بود. پس مادر طعنه نزده بود و سِمت او را درست گفته بود.
    مرد که همسن پدر به نظر می‌رسید با خنده گفت:
    - من شرمنده‌ی شما شدم. این دختر ما همیشه دلش می‌خواسته رسم‌ها رو زیر پا بذاره! به نظرش مسخره می‌رسن.
    پدرِ ساکت از اینکه بازی خورده بود، راضی به نظر نمی‌رسید:
    - هرجایی اصولی داره با این حال.
    این بار زن زرشکی‌پوش دخالت کرد:
    -آوا برای ما خیلی عزیز‌تر از این حرفاست. بعد هم رسم‌ها خیلی آسیب زدن به ما، به همه‌ی ما اینطور فکر نمی‌کنید بهروز خان؟
    پدر شوکه شد و با تته‌پته گفت:
    - زخم زبونتون کسی رو یاد من میاره که خیلی وقته می‌شناسمش!
    مادر خندید و گفت:
    - کم‌کم یخ همه داره آب می‌شه.
    زن به حرف آمد:
    - بحث‌های قدیم و جدید رو ول کنید. تا همون‌جا که لازم داریم نگهشون داریم و بقیه رو بریزیم دور.
    پدر گفت:
    - بحثِ قدیم نیست شیرین خانم. شما کجا و زندگی ما کجا. باید اول علت اینجا بودنمون روشن بشه تا بفهمیم داریم چیکار می‌کنیم.
    - آقا بهروز، این قضیه اتفاقی پیش اومد. هیچ ربطی هم به آفرین و قصه‌ی من و شما نداره.
    مادر مداخله کرد:
    - راست میگه شیرین جان. اصلا اول من بودم که پیام دادم به شیرین.
    مرد دستان زن را فشرد و دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا گرفت و گفت:
    -بذارید من تعریف کنم.
    دخترشان خنده‌اش گرفته بود. اما خودش را کنترل می‌کرد. انگار او هم همه چیز را می‌دانست. این آشنایی‌ها، تنها من را گیج می‌کرد. مرد گلویش را صاف کرد:
    - اول برای اونایی که تازه اومدن توی جمع ما! من، شیرین همسر عزیزم و مهتاب خانم، هم‌کلاسی بودیم. یعنی دقیق‌تر که نگاه کنیم شیرین و مهتاب خانم همکلاسی بودن و من یه جا مونده بودم فقط! بدبختی ما هم همین بود دیگه تا اومدیم درس و مشق رو تجربه کنیم انقلاب شد و بعد هم که جنگ شروع شد. وقتی جنگ شد کله‌ی ما زیادی باد داشت درست، اما دانشگاه‌ها هم تعطیل شد و این خودش مزید بر علت شد از سر کنجکاوی یا بیکاری بریم جبهه!
    به پایش اشاره کرد و گفت:
    - خلاصه این یادگاری اون موقع‌هاست.
    متوجه لنگ زدنش نشده بودم. خیلی طبیعی راه می‌رفت. کلامش را از سر گرفت:
    - دو تا دختر توی دانشگاه بودن که تمام بچه‌ها می‌شناختشون. دوستی عجیب غریب و اخلاقشون و از همه مهم‌تر کنجکاوی عجیبشون مثال‌زدنی بود!
    به اینجای صحبت که رسید، مادر برای شیرین خانم چشمکی زد! شیرین خانم جوابش را با لبخند داد و بعد مرد ادامه داد:
    - من عاشق یکیشون شده بودم.
    نگاهش را به شیرین خانم دوخت. پدر نیز نگاهی به مادر کرد. مرد ادامه داد:
    - اما خب اون اصلا به من توجهی نداشت! توی کل دانشگاه شایعه شده بود خواهرش که با مرد ثروتمندی ازدواج کرده بود، برای اون هم نقشه‌ای کشیده. شیرین، تمایل عجیبی به خانواده داشت و من می‌ترسیدم از نقشه‌هایی که آفرین براش ریخته استقبال کنه.
    یک روز خیلی اتفاقی متوجه شدم شیرین داره با بهروز صحبت می‌کنه. بهروز غُد و یک‌دنده، دوست داشت خودش عاشق بشه و شیرین من... .
    دوباره شیرین خانم را نگاه کرد:
    - شیرین من دوست داشت پشتیبان خواهرش بشه و می‌گفت که عشق فقط سوء تفاهمه! از اون روز به بعد خودم رو زیادتر به شیرین نشون دادم و این باعث شد بفهمه چه فرقی هست بین سوء تفاهم و عشق. این شد که سر سفره‌ی عقد، جوابش منفی شد و بعد هم خانم خونه‌ی من و تاج سرم.
    شربتش را از روی میز برداشت و گلویی تازه کرد. چینی به پیشانی‌اش انداخت و ادامه داد:
    - آفرین خانم خودش هم با اون خانواده سازگاری نداشت. شوهرش مرد و پدر بدی نبود، اما با هم تفاهم نداشتن. چند سال بعد طلاق گرفت و این باعث شد ارتباط ما با خانواده‌ی صداقت قطع بشه تا چند وقت پیش که مهتاب خانم دوباره متصل کردن دو خانواده رو. من شخصاً دلم می‌خواست اون پسر غُد رو ببینم و پسرش رو! این شد که الان در خدمتون هستیم؛ اما درمورد آوا! اون آزاده. ما تصمیم گرفتیم اجبار در کار نباشه اون طبق تصمیمات خودش ادامه بده. این غافل‌گیری رو برای سنجش شما ترتیب داده و خودتون بازخواستش کنید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا