رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 891
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت چهل و هشتم

نگو استخون ترکوندن ورنگ به رخساره اومدن و گیس تابیده ام و بعدش به قول مامان ساده ام از دالان بلوغ رد شدنم و به سرسرای هجده سالگی رسیدنم شما رو به این فراست انداخته که «نه بابا دختر فرخ هم بد تیکه ای نیست» که من محاله باور کنم.

سیاووش تا به حال به روت نزدم اونشب تو مـسـ*ـتی چی گفتی و من چی شنیدم

چشمانش روشن تر و سوزنده تر از آتش دوره گرد پیری که در چند قدمی ما بساط بی خانمانی علم کرده بود،شروع به سوختن کرد.

_اگر نمی گفتی یا من به گوشام شک داشته باشم اما به چشمام شک ندارم ، که چه شب های مهمون ناخوانده ی چشم هام شدم ،وقتی پشت گلدون های اقدس خانم، دخترش ،ملیله رو می بوسیدی و براش زمزمه ی عشق سر میدادی

برای همین هیچ وقت باورت نکردم.اصلا به باور من ،من هیچ وقت تو باور دلت نبودم.اگر تو برای خودت ارزش قایل نیستی من هستم.

من نفر دوم قلب هیچ مردی نمیشم.شنیدی میگن« هفت درویش در گلیمی بگنجد اما دو پادشاه در یک مملکت نگنجد»من اگر یه روزی هـ*ـوس دلدادگی به سرم بزنه مملکت عشقم رو با هیچ کس سهیم نمیشم.
دوره گرد با تکه چوبی، زغال به خاکستر نشسته را زیر و رو کرد و با صوت حزین اشعار بابا طاهر همدانی را در حنجره تاباند .

ز عشقت آتشی در بوته دیرم

در آن آتش دل و جان سوته دیرم

سگت ار پا نهد بر چشمم ایدوست

بمژگان خاک پایش روته دیرم

******
شب تاریک و سنگستان و مو مـسـ*ـت
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده‌ اش نیکو نگهداشت
و گرنه صد قدح نفتاده بشکست

******
دوره گرد چون چهچهه سر داد هزار چلچله در نفس های سنگین سیاوش پر زدند و حسی از آزادی در سیمایش وش زد!
*******
سیاهی دو چشمانت مرا کشت
درازی دو زلفانت مرا کشت
به قتلم حاجت تیر و کمان نیست
خم ابرو و مژگانت مرا کشت

******

در انعکاس چشمان سیاووش دوره گرد سرگردانی آتش را برآشفت و هزار جرقه در تب و تاب حریق نشسته به آسمان جهید.

_درد تو نه از عشقه، نه از بی عشقی،از بی همتیه بی همتی!

تکه سنگی را با نوک کفش پرتاب کرد.

_میدونی سیاووش بازی با احساسات یه آدم چقدر خطرناکه.همون قدر که بازی با یه اسلحه ی پر، می‌تونه خطرناک باشه! همه که خشاب دلشون مشقی نیست! بعضی ها شوخی براشون جدی ترین تجربه است.

تو حکم آدم گشنه ای رو داری که از سر ناچاری به سنگ میگه نان! غافل از این که سنگ بی عشقی شکم که سیر نمیکنه هیچ دندون میشکنه!
اینقدر در گوشت از گشنگی عشق و سیری عقل ،خوندن که شدی مثل خود قحطی زدشون!
یه نگاهی به نهایت بی تناسبی پدر و مادر هامون بنداز .!
نخواه اینو نه برای خودت، نه من.

شماره ی ملیله را که در ساعات پایانی تایم کاری در برگه ای نوشته بودم را کف دستانش جا دادم.

_نمیدونم درست یا غلط چیه شاید برای تو فقط شوخی بوده شاید برای ملیله هم همینطور.فقط خواستم یادت بندازم اول با خودت تصفیه حساب کن بد چک عشق بی محل بکش !
من آدم رابـ ـطه ی زورکی و هپروتی نیستم.!
تو برام مثل نعیمی خوشبخت باشی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهل و نهم

    گمان میکردم ،انکار کند یا تأیید.
    اما تمام مسیر بازگشت را در پیچ و تاب گردنه در سکوت محزون و گنگ آلودی فقط شقیقه هایش را مورد حجمه ی انگشتانش قرار داد.
    تکه کاغذ منقش به شماره ی ملیله در دمادم گرمای بخاری اتومبیل بیقرار پیچ و تاب میخورد.لخظه ای چشمانش رو تکه کاغذ لیز خورد.

    ****
    به محض رسیدن، جماعتی از راهرو تا پذیرایی با چشمان منتظر و کاوشگرشان ، سان دیده بودند. انگار که بخواهند شرح ماوقع بینمان را از گوشت و پوستمان بیرون بکشند!
    چشمان ریز و تیز عمه چون دوربین زیر دریایی ارتش متفقین در حال رصد کردن احوال سیاووش بود!دست آخر با ندیدن آثار رضایت ، روی دسته ی مبل نشست و بالای سر سیاوش چون مار زخمی چنبره زد!

    صدای اذان و اقامه ی پدرم در نهایت آرامشی که با حجمه ی تعصبش انتظار نمی رفت ،رفته رفته با برداشتن سجاده از روی کنسول و راهی شدنش به قسمت فوقانی ساختمان ، پچ پچ های عمو و زن عمو وباقی اقوام را پشت سر گذاشت و با فرو رفتن سالن پذیرایی در سنگینی سکوت جان کاه ،به هر جان کندنی بود، تنم را از سنگینی نگاه های جستوجو گرانه شان بیرون کشید و به بهانه ی یک استکان چای در آشپزخانه سنگر گرفتم!

    به محض ورودم به آشپزخانه نعیم چون ماموران گشتاپو وسط آشپزخانه هویدا شد.دستش را کلافه به لوستر چوبی و آویزان وسط آشپزخانه کوفت و لامپ بیقرار و بی تاب نورش را سکته زده به در و دیوار و سقف پاشید!
    مادر خودش را شصت تیر وسط منو نعیم انداخت. و در حالی که چشمانش بین ما دو دو میزد،صدایش فرشاد را به یاری مصلحتی خواند.

    _فرشاد با نعیم کار داشتی؟

    فرشاد توجهش را از سبحان که در حال خروج از پذیرایی بود ،پس گرفت .مستاصل چشمانش روی تلو تلوی لوستر ثابت ماند و از آنجایی که ذهن سریع الانتقالی داشت فورا گفت:

    _داداش نعیم یه دیقه بیا زنت داره خودش رو با شیرینی رولت خفه می‌کنه! طفلی لپ مبارکش رگ به رگ شد.

    بعد کشان کشان نعیم را به سمت شومینه که محفل گرم بحث های سیـاس*ـی مردان بود کشاند.نعیم قدم هایش رو به جلو اما چشمان تهدید گرش رو به عقب کش آمد.
    فرشاد بمب خنده و مزحکه فامیل با اندام ریز نقش و ظریفش که هیچ شباهتی به آناتومی یک جنس مذکر بیست ساله نداشت کشان کشان نعیم را به دنبال خودش کشید و همزمان با ته مایه ی طنز غرید .

    _نعیم نکنه تو هم تو راهی داری ،که اینقدر سنگین وزنی ؟
    رو روه رو چند ماهه داری خاله؟؟؟ چرا نمی زایی خاله؟؟؟

    یک پس گردنی نوش جان کرد وسوتی زد.


    _ گلاره بحث داغ سیـاس*ـی جناح عقب ماندگی تو جلو ماندگی ،جلو تو عقب ماندگیه جا نمونی!

    نعیم یک پس گردنی حواله ی گردن باریکش کرد.
    سرم را به نشانه ی تأسف برای لودگی های فرشاد تاب میدادم که دسته ی کفگیر چوبی مادرم رو کپلم نشست!
    و استکان چای لبریز شد.

    _دور دور خوش گذشت ؟سرت گیج نره یه وقت!

    _ا وا مرضی جون چرا سیخونکم میزنی؟
    خودت سفره پهن میکنی ،اسباب سفره رو هم عمه میچینه! بعد بفرما نزده میزنی تو حلقومم .ناک اوت!

    _جز جز زده کجا موندی؟ یک ساعات نعیم و بابات خونم رو کردن ماست کیسه !بس که سده و ورمم دادن صفرا ،زرداب قاطی کردم، ارواح خاک مادرم!
    من گفتم فقط برسونتت همین.

    _ واقعا !مگه سیاووش کارمند شرکته واحده خوب میگفتی سبحان برسونتم چرا سیاووش؟ از محل کارم تا ته بن بست خونمون سین سیاووش رو نگفته باید شینش رو بگم باقی حروف ،ی ،الف و دو تا واوش هم وسط راه جا میفته!
    اونوقت به نظرتون تو این مسیر یک قدمی راجع به طول یه زندگی چطور میشه نتیجه گرفت؟

    سوالم از مادر به جواب نرسیده که یکه می خورم!

    _دختر عمو طول و اندازه ی یه چیزهایی تجربی به دست میاد !

    فرشاد بود که در هین حرف زدن پرید بالای اپن و در حالی که پاهایش را تاب میداد، ادامه داد.

    _مثلاً معیار متر و وجب به کارت نمیاد باید دل به دریای بلا سپرد، تا بفهمی طول زندگی چند متره !حالا چند متر بود؟؟؟

    دمپایی مادرم که به نشانه ی تهدید بالا رفت از روی اپن پرید وسط حال و قهقهه سر داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجاه

    نگاه از نگاه تأدیب گر مادر که به چشمان غرق خنده ی فرشاد دوخته شده بود ،میگیرم،وقتی مهیسا در کمال وقاحت انگار نه انگار که دل ها درگیر دلگیری اند ، دستش را روی شکم بر آمده اش مالش میدهد و به بهانه ی هـ*ـوس بارداری بر سر دیگ فسنجان سور زده و همزمان ناخنکی توام با چشمک به سمتم روانه می کند ، در حالی که از دیوار احوالم سرک میکشد ، لب میزند.

    _خوش گذشت؟به کجا ها رسیدید؟

    حرص میخورم تا شاید از صلح طلبی ام سیر شوم!

    _به خوشی شما. تا اونجا رسیدم که یادم بمونه هر کی لبش گرم خنده است مسلما دلش گرم محبت نیست!
    من به خاطر نعیم تحملت میکنم اما تو اگر به خاطر هیچ خاطری تحملم نکنی خوشحالم میکنی !
    آدم با خودش رو راست باشه شرف داره تا به ناراستی یه آدم بی خود باشه! خودت باش!

    مادرم در حالی که خورشت فسنجان را هم می زند ،زیر زیرکی سوراخ های گشاد شده ی دماغ مهیسا را که تنوره میکشید را نگاه می کند و به محض خروج عصبانی اش از آشپزخانه می گوید:

    _خوبش کردی!مارمولک مارمولکه حتی اگر دمش کنده بشه!
    مادر یه چایی برای عمه ات ببر.

    _شرمنده مامان الان عمه بار الکتریسیته داره نزدیکش بشم برق میگیرتم خودت ببر.راستی حالا تا کی مشرف هستند؟

    _چه می‌دونم برعکس سری های قبل که بعد از یک ماه با بیل مکانیکی هم نمیشد از تو این خونه کندشون فقط همین امشب رو منت گذاشتن!شب برمیگردن خونه ی عمو پرویزت.

    _حیف باشه کم مفتخر می شیم! نه که هر دفعه اجلال نزولشون یک ماه بود!حالا این شأن نزول فوری و فوتی برا خاطر چی هست؟آخه تا یادمه عمه می‌گفت« از پاییز این شهر بیزارم خشتگ آسمون شهرتون پاره است هی گر و گر برف و بارون میباره»نه که خودش بچه ی ناف تهرونه ،یادش رفته هفت جد و آبادش کجایی هستن به ما میگه بچه شهرستانی!

    _خوبه حالا یه وقت سر می رسه!راستی فکر نکن سرم شیره مالوندی از ب بسم الله تا نون ولاضالین رو باید شب برام بگی!

    ***

    این وجیه ی بی وجاهت یک عامل نفوذی رده بالا ی طایفه ای بی در و پیکر پدری بود !همیشه سردمدار قوشون کشی هایی که بوی خون میداد ! پایه ثابت عضو افتخاری جلسات شور و مشورت هر عزا و عروسی بود.
    گاهی وقت ها فکر میکنم که در میان دی ان ای این زن یک کروموزم شاه ناقص الخلقه آن هم از نوع معیوبش به ارث رسیده !
    به شدت قدرت طلب و جاه طلب،،یک اربـاب به تمام معنا !... به همین دلیل عمه موسیو لقب گرفت!
    شوهر لاجان و ریز نقشش که همیشه به قول مادرم رقو و سرماخورده است ،پیوسته لرز دارد
    مثل جوجه ماشینی ساکت و بانزاکت دست به سـ*ـینه تحت الامر عمه جان است. تماما مال و اموال و حقوق زیر دست عمه چرتکه میشود! از تمام فامیل شوهر فقط با خود شوهرش آمد و شد دارد!
    عمه جان از لحاظ ظاهری هم عجوبه ای تمام عیار است زنی در هیبت مردانه حتی خصوصیات به شدت مردانه تر ...
    حاضر یا غایبش برای نعیم و فرشاد و باقی پسر های فامیل یعنی جنگی از شب نشینی های متعدد و در نهایت یک کارناوال شادی یک ماه...
    عمه علاقه وافری به کنترل هر چیزی دارد . در هر محفلی مایه مسرت است نه از باب خوشرویی بلکه از معرکه گرفتن های فرشاد و عمو و عمه زاده ها...

    صدای شلیک خنده های فرشاد و نعیم و شهرام که به هوا رفت.
    مادرم لپ هایش را مورد هجوم چنگ هایش گرفت .

    _پسرها زشته به خدا
    فرشاد بی نفس از خنده گفت زن عمو چیزی نمیگم که فقط حرفم اینه که من به رابـ ـطه ی ساب موسیو یعنی همون اربـاب و بـرده بین عمه و فریبرز خان مشکوکم .

    _خاک بر سرم سمباده ممباده چیه دیگه ؟؟؟
    کارتون به جایی رسیده عمه خانومتون رو به ریشخند بگیرید ؟ طفلی فریبرز خان خیلی هم مرد نازنینیه مثل فرخ و پرویز آسمون قرمبه باشه خوبه؟

    _زن عمو اصلا من به تو هم مشکوکم!

    باز نعیم یک پس گردنی حواله کردن باریک و جسته ی ریزش کرد_گردن گیلاسی تو به ننه ی من چیکار داری؟

    مادرم غرید.

    _پری تو یه چیزی به بچه ات بگو .
    خوبه والا ناف همتون رو خودش بریده حق مادری به گردنتون داره!

    فرشاد باز سر دسته معرکه بگیرها شد و از زیر دست نعیم فرار کرد.

    _اصلا تمام زنهای فامیل رو خودش زائونده
    اصلا موسیو خودش ترتیب همه رو داده...
    هم حق پدری داره هم مادری!

    صدای شلیک خنده ی تمام جمعیت جوانان بلند شد .
    از این حد وقاحت فرشاد صورتم سرخ شد .
    بی مهابا می گفت و می گفت که مادرم دوباره روی گونه اش زد.

    _ سبحان کو نشنوه یه وقت؟

    فرشاد در حالی که به حیاط اشاره میکرد، دوباره خطاب به مادر گفت:

    _اِ نزن جان من زن عمو میخوام یه سوال بپرسم اما جان من دیگه نزن رو لپاپ اینقدر کوبیدی رو شون ،شدن چونه نون بربری!
    میگما تو کار خــتنه هم هست این موسیو؟

    وقتی عصبانیت مادر را دید دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت :
    _خب میخوام بدونم چقدر مدیون ابن بنده خدا هستیم؟

    لنگه دمپایی رو فرشی مادر نشانه رفت سمت کمر فرشاد که جاخالی دادو لنگه دمپایی جایی وسط شکم عمه وجیه فرود آمد.
    فرشاد روی فرق سرش کوفت و آرام گفت:

    _موسیو غر شد!

    در، دم همه خفه شدند که عمه با صدای خس خود گفت:
    _ باریییییییکله مرضی خانم بچه شدی؟

    مادرم خجالت زده لب هایش را به نیش کشید و برای جمع چشم و ابرو آمد تا همه را به سکوت دعوت کند.
    فرشاد بدون خجالت گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجاه و یکم

    اتفاقا عمه خانم، داشت از شما طرف داری میکرد .میگما به خدا تمام شاه ها و ملوک والطوایف ها اگر یه فدایی مثل مرضیه زن عمو داشتن اصلا محال بود منقرض بشن.

    -حالا داشتید چی میگفتی که مرضی رو اینطور جریح کردید که دمپایی برات کشید؟

    _هیچی عمه راجع به ساکشن و جراحی زیبایی و این حرفا

    چشم هایش گشاد ماند که فرشاد ادامه داد.

    _راجع به یکسری اختلالات اندامیه البته نه این که شما اختلال داشته باشی ها فقط بعضی وقت ها یه زائده هایی بعضی جاها اشتباه رشد میکنن!

    بعد به شکم عمه اشاره کرد و گفت :

    _مثلا اضافات یه جایی رو بر میدارن میچسبونن یه جای دیگه !
    کلهم اجمعین میکوبن دوباره از نو میسازن .

    عمه قصد یورش داشت که به عادت همیشگی باز دست هایش را تسلیم هوا کرد.

    _نوکرت هم هستم عمه خوف نکن جان فرشاد پیش پای شما داشتم میگفتم، دختر های قدیم امکانات نداشتن وگرنه خیلی هم از دخترای امروزی قشنگ تر بودن مثلا خود شما با این قد بلند و سـ*ـینه ستبر و شمایل شازده قجرت دو تا جراحی پلاستیک روت بکنن میشی عین روز اولت.

    بعد در هوا خطوط فرضی رسم کرد و ادامه داد.

    _ اینجا بره تو.
    اونجا بیاد بیرون.
    دختر کشی بشی که نگو!

    عمه چشم گشاد کرد و فرشاد گفت:

    _اصلاح میکنم آدم کشی بشی که تمام شبکه های خارجکی بهت پیشنهاد بدن مدل شون بشی!
    اصلا یه وقت هایی این هرمون های رشد راهشون رو گم میکنن یهو یه چیزی اشتباهی یه جای دیگه سبز میکنه یا برعکس !

    بعد رو به شهرام که داشت خنده اش صدا دار میشد و می رفت که همه را به باد فنا بدهد کرد و با خشم ساختگی گفت :

    _زهر مار



    رو به جمع و عمه که چشم هایش را تیز و ریز کرده بود ادامه داد.

    _ مدیون هستید اگر فکر بد کنید ها! منظورم همین پک و پهلو و شکم و کنسول منسوله!

    صورت های سرخ و شانه هایی که بی صدا تکان میخوردند ،نشان از خفه کردن اشک و خنده داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجاه و دوم

    فرشاد که متبحرانه با آمدن عمه باب جدیدی باز کرده بود. ،کوتاه بیا نبود. می گفت و می گفت.
    عمه که بدش نیامده بود گفت :

    _ای عمههههه من که از اول این جوری نبودم .

    بعد قد ریزه فرشاد را نشانه رفت .

    _قد داشتم این هوا.

    یک وجب بازش را نشان داد .

    _کمر داشتم این قده .
    دماغ داشتم یه نوجه پوستم سفید بود مثل برف لطیف و ظریف اصلا صورتم مو نداشت. الان با فریبرز شریکی ژیلت مصرف میکنیم!
    خلاصه تیکه ای بودم واسه خودم حمام عمومی که میرفتم همه لنگ و روشوره و کیسه هاشون رو کناری میزاشتن و می گفتن« نه بخوری نه بنوشی فقط بشینی جمال وجیه رو سیر کنی مثل ماهی میمونه لامصب»

    بعد آه پر افسوسی کشید.
    فرشاد باز لودگی کرد.

    _ بله کاملا مشخصه میگما ماشااله نون فریبرز بهتون بد ساخته ها در تمام حیطه ها رشد داشتید!
    اصلا شما مقصر نیستی که مقصر عزیز جون و آقا بزرگ خدا نیامرزن!
    ببخشید خدا بیامرزن، باید وای میستادن شما تموم مراحل رشد رو با موفقیت پشت سر بزارید ببینن چی از آب در می آید بعد تصمیم بگیرن.
    گفتم دیگه همش زیر سر اون هرمون لعنتیه!
    راستی عمه سه چهار تا شلاق چرم اصل زندان بافت برام آوردن به کارت میاد؟؟؟

    عمه طفلک که مات مانده بود گفت:
    پدر صلواتی شلاق واسه چیمه؟؟؟

    _هیچی واسه هرکی که ناراحتت کرد و پوست کلفتی به خرج داد.
    دیروز خودت گفتی فریبرز پوستش کلفت شده!

    دیگر تاب و تحمل از کف دادم توپ خنده ام از منجنیق حلقومم شلیک شد که عمه با عصبانیت گفت:

    _کتتتتتته و ورم
    جونمرگ شده...
    گیس بریده فرخ رو باش!
    مرضی رو این دختر آکله ات بیشتر کار کن نمونه سر دستمون!

    فرشاد با لودگی گفت:

    _شما نگران این بی جنبه نباش عمه اگر شوهر نرفت خودم نوکرشم

    عمه دستی به صورت کوسه ماهی اش کشید و چشم گشاد کرد.

    _تو جزغاله بچه؟د کم پرو شو بچه تا از خشتگ آویزون لوسترت نکردم.

    - جوووووون جذبه ات رو عشقه .جان عمه نگاه به قدم نکن کاملا به بلوغ رسیدم.

    پنجه های قوی و برادرانه ی نعیم از هیبت غیرت و تعصب پس گردنش پیاده شد.

    _گ ، و ، ه همه ی حروف رو تک تک تناول کردم جان داداش!

    آنقدر از تحقیر عمه و وقاحت کلام فرشاد خجالت زده شدم که بی اهمیت به خنده های بی امان جمع پله های منتهی به طبقه ی بالا را دوتا یکی دویدم .فرشاد از همان جا وسط بساط مهمانی فریاد زد.

    _نوکرتم دختر عمو

    باز هم آن شب همه کاسه کوزه ها سر من بد بخت شکست
    فرشاد موقع رفتن رو به عمه گفت:

    _ بعدا جدی با هم حرف میزنیم.

    نعیم تا آخر شب چشم غره می رفت و تاوان گستاخی فرشاد را از من ستاند.
    فرشاد موقع رفتن چشمکی زد و گفت:
    قهر نکن دختر عمو عوضش کلی خندوندمتون.

    _بخوره تو سرت شوخی و خنده ات یک ساعته داری لیچار بار بدبخت میکنی اونوقت جرقه هاش منو گرفت خدا به دادم برسه باهام چپ افتاد.تو برو اون شلوار کوتاهت رو درست کن شدی شبیه آب حوضی ها ی دهه ی چهل !

    _شما امر کنی آب حوضم خالی می کنم برات.

    _تو برو پی امر والده ی گرامیت. ببین پری خانم چطور داره چپ چپ نگاه میکنه.همین رو کم داشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجاه و سوم

    صدای شوفر خسته و خواب زده که با صدای بلند به مسافران شب زده توفیق استراحت اجباری را تعرف میزد و غر غر مسافران را به جان می خرید.از گرد راه گذشته به حالم رساند.
    هنوز ته مایه ی لبخند روی لب هایم بود که در جواب اعتراض یکی از مسافران به سردی هوا و ایست بد موقع اتوبوس ،راننده کلافه اعلام کرد که به علت یک نقص فنی دقایقی را معطل این رستوران میان راهی خواهیم بود.
    به شانس بدم لعنتی دادم و در خودم مچاله شدم.
    همسفر کناری ام .از خدا خواسته سراغ سرویس بهداشتی را گرفت.حالا فضای اتوبوس با تعداد معدودی از مسافرین آغـ*ـوش سکوتش را بروی خیالم گشود.

    ***
    مهبد از گردنم آویزان شد و بهانه ی خواب داشت.
    _عمه به بابا بگو امشب من تو بغلت بخوابم‌ لوفا.
    همه در حال تعارفات معمول هنگام خداحافظی بودند که باز صدای فرشاد بلند شد. تلفن همراهم را در هوا تکان داد و با ایما و اشاره ای که معنایش را نفهمیدم گفت:

    _گلاره مایع دستشویی سی ف خوشبو ودل انگیز با رایحه ی بهاری مناسب پوست های حساس داره بهت زنگ میزنه!

    نعیم وسیاووش که در حال خداحافظی بودند نگاهشان معطوفم شد.گنگ و گیج گوشی را از دستان فرشاد گرفتم.
    _خوبه میتونی یک تنه همه جا رو پوشش بدی!

    نام آقای سیف شبیهه کودک خاطی و پنهان کاری دست و پایم را در هم پیچید.
    چطور و چگونه قبیله ای از چشمان شکاک را در پس پرده نگه داشتم فقط خدا میداند.

    ***

    دقیقا سی دقیقه ای میشود که روی صندلی ایستگاه اتوبوس بعد از پایان تایم کاری وخرید لیست بلند بالای میوه و تره بار مادر از بازار روز نزدیک محل کار نشسته ام.
    لیلا امروز هم مثل روز قبل سر و کله اش با یک وکالت نامه پیدا شد وتمام مدارک موجود در پرونده را با تفکر عمیق و ریز بینانه ای زیر و رو کرد.برام این حد از توجه خاص و نابهنگام لیلا عجیب بود.هنگام رفتن باز تاکید کرد که مسیر بازگشت را با هم باشیم،اما وقتی امتناع ام را بابت خرید دید،تاکید کرد که پس از اتمام کارم به او اطلاع دهم.این روز ها بیشتر از ماه های قبل شاهد حضور نابه هنگامش هستم،خصوصا بعد از موضوع پرونده ی نه چندان مهم که یکی از هزاران پرونده ی عادی ست،با خودم گفتم«لیلا چون به رشته ی تحصیلی اش علاقه داره و قصد داره آزمون وکالت بده از باب کسب تجربه تو هر پرونده ای سرک میکشه»

    کتاب محبوب شازده کوچولو را باز میکنم و در دل بعد از دیدن ساعت دو ظهر به لیلا تندی میکنم.،«خدا بگم چیکارت کنه باز سر کارم گذاشتی» نشانی که لای کتاب گذاشتم را باز میکنم.

    ((شازده کوچولو: این راز منه. خیلی سادست؛ تو فقط با قلبت می تونی چیزی را به درستی ببینی؛ چیزی که واقعیه با چشم دیده نمی شه.))

    سرم گرم بند های کتاب بود که عطری از یک حضور از خود غایبم کرد

    اتومبیل چری سفید رنگی دقیقا در مسیر ایستگاه اتوبوس پارک کرده بود.
    شیشه ی سمت راست راننده تا انتها پایین بود و موسیقی لایتی از سیستم اتومبیل با رایحه ی ملایمی که سخاوتمندانه شامه ام را نوازش میداد.هیبتی از سایه ی یک مرد در انتظار را به نمایش گذاشته بود.خجالت و حیا که جز لاینفک شخصیتم بود مانع از چشم دریدگی و کنکاشم شد . هاله ای از یک کاریزمای عجیب و درهم لحظه ای چون موجودات تاکسی درمی شده به مسلخ مسخی ام کشاند.وقتی به خودم آمدم که سرنشین اتومبیل با اجزای صورتی درشت و مردانه در بوم گندمگون و ته ریش از پشت قاب عینک دودی به موجود درهم و وه بـرده با یک کتاب جیبی در دست که کیسته های پلاستیک میوه و تره بار احاطه اش کرده بودند خیره بود.
    صدای بوق ممتد اتومبیل آلبالویی لیلا ، اتومبیل مورد نظر را چون نهنگ سفیدی ، سست و بی رغبت به سمت جلو هدایت کرد.

    _تو باغی گلاره ؟کجایی دختر.
    بی دلیل و بدون این که بدانم چرا ،وحشت زده از جا پریدم و به سمت اتومبیل لیلا رفت. دلم هول غریبی برداشت!

    _کجایی پس؟بد قول یک ساعته علافم کردی.صندوق رو بزن ،خرید ها رو بزارم تو صندوق.
    از گوشه ی چشم متوجه توقف نهنگ سفیدشدم.بدون این که دلیل منطقی داشته باشم. سنگینی نگاهی را در تمام لحظاتی که خرید ها را دستپاچه در میان صندوق جا می دادم احساس کردم .

    _چه خبر گلی؟چرا رنگت پریده؟

    _ خوبم خوبم.

    _از پسر عمه ات چه خبر؟

    _آب پاکی رو ریختم رو دستش

    _وا چرا؟

    _ببخشید لیلا خیلی خسته ام بمونه برای بعد الان بیشتر درگیر این پسره سیف هستم.دیشب چند بار زنگ زد جواب ندادم آخرش پیام داده ساعت چهار و نیم جلو تالار تاتر شهر همو ببینیم.دعوتم کرده تاتر . نیم ساعت پیش باز پیام داد؟

    احساس ناخوشایند ی از سمت لیلا گیج ام کرد.

    _پسره ی عصا قورت داده هیچی بارش نیست.خوب تو چی جواب دادی؟

    _هیچی فعلا جواب ندادم.اصلا خجالت میکشم.

    میدونی من خودم آدم محجری نیستم .اما میدونی که من خانواده ی متعصب و سنتی دارم .حالا اگر نقش مذهب رو هم بخوایم نادیده بگیریم که نمیشه ،قاعده‌ی مثلث عقاید خانواده ی من همین مذهبه! با سه ضلع سنت و تعصب و یه راس خطرناک به اسم نعیم!
    دیشب که زنگ زد نعیم نمیدونی چطور داشت نگاه میکرد .اصلا تو جو خانواده ی من اگر تو صراط مستقیم هم باشی و جهت شناخت بخوای با یه غریبه هم قدم بشی حکمت تیر خلاصه!
    اینا عادت دارن به همه چیز بار جنـ*ـسی بدن!
    از دیشب که سیف پیام داده حس یه آدم خطا کار و تبهکار بهم دست داده ،از عذاب وجدان دارم می میرم.

    _القصه...نتیجه چی شد.
    صدای تیک تیک چراغ راهنما .همچون کلمات در دهانم به گوش رسید

    _نمی دونم ...
    دوست دارم ...
    بیشتر ...
    بیشتر بشناسمش، اما وقتی منطق خانوادم رو روی کفه ی دیگه ی ترازو میزارم شاهین این ترازو به نفع خانوادم پایین میره.کاش بشه آقای سیف سنتی اقدام کنه.اما این جماعت منورالفکر رو خوب میشناسم ، به قول مادرم اسب مراد این جماعت با ناز ،یورتمه میره! برعکس مال ما که رم جهالت میکنه و دست آخر سوارش رو زمین میکوبه!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجاه و چهارم

    اسب و جماعت و این حرف ها رو بریز دور به عنوان یه دختر امروزی و روشن فکر خودت برای زندگیت تصمیم بگیر به نظرم برو و حرف ها ی طرف مقابلت رو بشنو.آره حتما برو

    ****

    ساعت سه مردد به گوشی تلفن همراه که در حال زنگ خوردن است نگاه میکنم.

    نعیم که از دیشب و بعد از ختم به خیر شدن قاعله ی ارتباط و دوستی مجدد و حالا هم به بهانه ی شرایط نامساعد مهیسا با ساک و چمدان باز بنای میهمان همیشگی شدن را گذاشته بود.در حال پچ پچ با مهیسا یک چشمش به چشمان مردد من بود و یک چشمش به مهبد وگوش هایش دربست دهان زنش ،خروجم را از در زیر نظر گرفت.
    به محض قدم گذاشتن به بالکن تماس را برقرار کردم.
    _سلام آقای سیف لطفا یه لحظه گوشی دستتون باشه.
    پله های مشرف به حیاط را دو تا یکی دویدم وجستم میان زیر زمین، از لابه لای ریسه های انگور ها ی آویزان شده روی طناب ها که و خمره های سبز و آبی سرکه، روی سکوی یکی از پنجره ها کنار شیشه های آبغوره پناه گرفتم.

    _ببخشید شرایطم برای حرف زدن مساعد نبود.بفرمایید.
    آقای صدا با صوت مردانه و جذابش چون گویندگان صدا و سیما گلایه هایش را به سمع ام رساند.
    _خانم همایونی چه عجب ما مفتخر به شنیدن صدای شما شدیم! از دیشب ده بار تماس گرفتم و پیام دادم.
    _ببخشید شرایطم مساعد پاسخ گویی نبود.
    الان خودم میخواستم بهتون پیام بدم.

    _تشریف میارید؟

    _راستش کمی مردد بودم اما خوب که فکر کردم .دیدم به منظور شناخت بیشتر و بهتر فرصت خوبیه.

    دقیقا ،مستقیما منظورم را از این مشایعت بیان کردم، اما باز احساس حقارت و شکستن غرور مثل طناب دور گلویم پیچید.

    _اوکی خیلی هم خوبه پس ساعت چهار جلو ورودی تالار می بینمتون.لطفا در دسترس باشید.
    یکی از ریسه های انگور پاره شد و نگاه از قامت شتاب زده و نگاه مچ گیرانه ی نعیم گرفتم وبه خوشه های انگور که چون دانه های تسبیح کف موزاییک های زیرزمین از هم گسسته شده بود چشم دوختم
    _چه خبرته داداش.الان مامان اینا رو ببینه دونه دونه ی موهامون رو مثل همینا پر پر میکنه!

    چشمانش را جمع کرد.

    _بپا خودت پر پر نشی.شنفتی؟

    _یعنی چی؟

    _یعنی که یعنی . هشدار لازم رو دادم به نادان کتک به دانا اشاره.
    درضمن حواسم به رفتارهات با مهیسا هست!
    گیج اما عصبانی از هشدار آخرش ابرو در هم کشیدم.

    _لطفا اون قسمت از حواست که به من هست رو هم جمع زنت کن تا دوباره بل بشو به پا نشه‌ من بیست و سه سالمه ، حواسم به خودم هست!
    _خدا کنه همین طور باشه که میگی!
    *
    ساده تر از هر زمانی به لباس های محل کارم اکتفا کردم و به بهانه ی اضافه کاری بیرون زدم.دلهره امانم را بریده بود.شماره ی لیلا را گرفتم. بلکه لیلا بتوانند آرامش نداشته ام را برایم بسازد.
    _الو گلی کجایی؟
    _کجا میخواستی باشم الان از ذستشون خلاص شدم به خدا.اما دلشوره دارم.
    _وا چرا مگه داری میری دزدی
    _ای بابا تو نعیم رو نمیشناسی که !تازه زنش مثل سگ تازی شامه اش تیزه.یک ساعت کله اش بیخ گوش نعیمه و چشم هاش رو من میخ بود .
    _خیالاتی شدی !تمامش به خاطر احساس گـ ـناه خودته!
    _خدا کنه همین طور باشه که تو میگی این یه بار رو چون گفتم میام نمیشه حرفم رو پی بگیرم.به خدا افتادم به غلط کردن.
    _ای بابا مگه داری خلاف میکنی ؟ به قصد آشنایی و شناخته.برو غمت نباشه.

    به محض رسیدن به محوطه ی پر درخت تالار هنری ،ساعت را چک کردم به دلیل تاخیر ده دقیقه ای بر خلاف قرار به سمت سالن انتظار قدم برداشتم عده ای از اعضای انجمن دانشگاه وآقای سیف مشغول خوش و بش بودند .با دیدنم با روی گشاده به سمتم آمد.به علت بلندی قدش کمی سرش را به پایین متمایل کرد.
    _سلام خانم بد قول ناپیدا .خوش اومدی.
    لبخند روی لبم ماسیده و بعد هین وحشت می شود وقتی سر مردی که به علت سرعت زیاد چهره اش قابل تشخیص نیست ،بدون امان میان صورت آقای سیف کوفته می شود


    سیف بیچاره کف سالن تخت شده و یک جفت پوتین ساق کوتاه روی سر و صورتش فرود می اید.بچه های گروه تاتر و اعضا انجمن هیچ کدام توان سد شدن در مقابل موج خروشان مردی را که وحشت و دلنگرانی برای آقای سیف مانع دقت در چهره اش می شود را ندارند حالا حراست سالن و اطلاعات هم به جمع اضافه شده اند که صدای آشنای نعیم تمام سالن را به سکوت می کشد،وقتی بلند می گوید:

    _ سام بسشه !
    حراست سالن که دست در یقه اش می اندازد تازه نام سام ذهنم را به سلابه ی خاطرات نه چندان دور می کشد.
    *
    روبروی مادرم نشسته و با همان شکل و شمایل پارسال چایی هورت می کشد و موهای به شدت کوتاهش خبر از آزادی موقت از حبسش میدهد. بچه ی کوچه پشته ،!یار غار نعیم.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجاه و پنجم

    تنگ حوصله تر و تکیده تر از آخرین باری که دیده بودمش به نظر می رسید،صورتش در احاطه ی هاله ی پیری که هیچ قرابتی با سن و سالش نداشت در آمده بود، اما شرارت شراره ی چشمانش جری تر از گذشته بود،حالا یک رد بخیه ی چند شاخه چون شبحی سرگردان از شقیقه تا نرمه ی گوشش را تسخیر کرده بود!
    نعیم سینی خالی چای را به دست مادرم داد و گفت:

    _شما به سلامت.درم ببند.ما یه کم اختلاط خواهر برادری داریم!

    مادرم ترسان و لرزان نگاه پر عجز و التماسش را در حالی که پلک هایش را ریز می کرد به سام دوخت و با اشاره برایم خون بس خواست.البته کاملا مصلحتی ! مطمن بودم که اگر مهیسا و خود سام نبودند خودش حکم تیر را در جوخه ای که نعیم ساخته بود، می داد!
    ناخن گوشه کرده ی دستم را فشار دادم ،عصبانیتم به حدی بود که بدون ملاحظه بتوانم پیش دستی کنم و در زیر یورش کلمات به یوغ بکشانمش!وقتی خیره
    در چشمانش و بعد دست نگاهم را به گریبان نگاه به خون نشسته ی نعیم می دوزم .

    _آبرو برام نزاشتید براتون متاسفم.موندم جای کلانتری چرا الان اینجا دارید چای هورت می کشید.

    نعیم عصبانی غرید.

    _د گم شو بچه پرو. کک تو تنبون غیرتم انداختی، داری خطبه هم می خونی ؟ بهت گفته بودم اون روی منو بالا نیاری!

    _کدوم یکی رو؟ تو بجز این یه رو مگه روی دیگه ای هم داری؟

    همزمان با مشت گره شده ی نعیم ،مهیسا آرام درب مجاور آشپزخانه را گشود و به رسم فضولی به سمتمان گردن کشید،که فریاد نعیم فراری اش داد.

    _در ها بسته ،ماستا کیسته!

    سام آرام از جا برخواست وگردنش را یک دور روی گردن گرزه و ضخیمش چرخاند،اما نبض زیر پوسته ی شقیقه هایش چیز دیگری می گفت. با گویش غلیظ مخصوص به خودش گفت:

    _داش ما بریم شما و ای صبیه ی مکرمه بهتره تنا تنا مشکل ملانتانه حل کنین.زت زیاد.

    نعیم دستپاچه گفت

    _جان داداش اگر بزارم بری تو که غریبه نیستی در گوشش هم بزنی حلالت!

    هنوز در هضم حرف های خواجه بخشی نعیم بودم که سام سنگ دوم را روی دل و روده ام بست!

    _ما غلط کنیم. ای ام فولاد ما ر نزنه کفایت مو کنه ما ر !

    _مگه چیکار کردم ؟یه چیزی هم بدهکارتون شدم؟کجای دنیا آشنایی گـ ـناه؟ مگه عصر عرب های ملخ خوره که ندیده و نپرسیده می پرین رو گردن مردم؟ یا خط اشتباه بهتون دادن یا کلاً تو خط اشتباهین!

    نعیم به قصد یورش از جا خیز برداشت که سام یقه اش را چسبد.

    _د بینیش جان جدت.تو مرام ما دس رو زن بلند کردن خبطه به مولا!
    حالا یه شکری خوره تو ببخش.

    _شما چی می گی برای خودت؟ الان باید تو ماشین پلیس نشسته باشی، داری میانجگری هم می‌کنی.اصلا اصل مطلب خود شمایی ؟چی گفتی که رضایت داد؟

    ضامن چاقو را که فشار داد تیغ سه کله برق زدو غرید.

    _تیزی زیر گلوی آبجی داداش گذاشتم فهمید زرت و زورت اضافه کنه،زرتش غمسوره!
    تا او باشه جای خوش آمدگویی به ناموس مردم و دان پاشی، خودش خوش بیاد، پابوس یه دختر خانم محترم و خانواده دار!شما هم بنیش دم پر والده محترم،خوبیت نداره راه میفتی سر هر کوچ و چاله ای پی شوهر.زبانتم که سم غاشیه است ماشاله.

    ابرو های هشتی اش را در هم کشید و رو به نعیم گفت:

    _وخیز دادا با ای زبان تیز باجیت کمتر اره بدیم تیشه بستانیم بهتره!آخرش دست یکی میبره والا.امشب تو زورخانه گل ریزانه برا خاطر آقا ایباد شاید فرجی شد وتانستیم از محبس بکشیمش بیرون.علی. علی.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجاه و ششم

    _یه لحظه آقا سام.

    برگشت به سمتم و سوالی سر تا پایم را کاوید.اما از نگاه مستقیم حزر کرد.

    _تمام هنر نمایی امروزتون برکنار توهین امشبتون برام سنگین تموم شد.
    من پی شوهر نمی گردم.

    دو انگشت اشاره و وسطی اش را به نشانه ی یک لحظه سکوت بالا برد و همانطور که نگاهش چون گرگ خون خورده نگاهم را بو میکشید. لب هایش نعیم را ندا داد.

    _دادا نعیم تا شما آب روغن موتور چک کنی ، جستم ترک موتور .

    نعیم بی میل پاهایش را به سمت حیاط کش داد هنوز در کاملا بسته نشده بود که غلاده گرگ نگاهش را به سمت چشمانم باز کرد.اما از رو نرفتم.

    _اصلا چیزی بنام مراوده ی اجتماعی و فرهنگ اجتماعی و شناخت درست اجتماعی به گوشتون خورده گمان نمی برم که مثل دوره ی قاجار چشم و گوش بسته باشید ،تا ننه تون بره براتون یه دختر چهل گیس انتخاب کنه لیلا که آمار جهان گردی و سیاحت وفصاحت و بلاغت تتون رو که خوب از حفظه.جماعت شما دوست داره مارکو پلو باشه آخرش بره یه عفیفه ی عتیقه ی دست و پا چلفتی بگیره که صبح تا شب تو علف دونی برای شما آبگوشت بار بزاره و بچه پس بندازه.

    _زیر دیپلم حرف بزن، بفهمم. سوادوم نم کشیده.!

    _به گمانم ته کشیده.

    دندان غروچه کرد.

    _اولندش ،بیوین حاج خانم منو و نعیم صیغه ی برادری خواندیم، ناموس نعیم ناموس منه حواسته خوب جمع کن تا ملتفت شی .
    فکر نکن می تانی اعصاب منه مگسی کنی تا بلکم انتقام ای پسره ی دیلاقه بستانی !
    نوچ کور خواندی عمو!
    ای از ای.
    دومندش خوبه که بهت برخورده،اصلا اگر بر نمخورد باید به سرشتت شک می کردم .عیارت از کوره ی محک به سلامت جست.

    یک قدم به سمتم برداشت.

    _نبیره ی سید عطا که شما باشی...

    یک قدم دوباره برداشت
    _نوه ی سید صدر هم روش ،کجا و ...

    یک قدم دیگر برداشت حالا رخ به رخ نگاهش روح چشمانم را درید.
    _ لیلا نوه ی ملوک مرده شور که می گفتن از هر مرده ای یه چی کش میره و دختر شمسی حشیشی که خانه اش شیره کش خانه ی یه شهره و باباش اسمایل تریاکی چرخچی راسته ی دباغ ها بود ،کجا؟؟؟
    تعجب را که در چشمانم دید،سری جنباند.

    _فاصله زیر گذر حسین خان تا چهار راه شیر و خورشید سابق که بشه شمال شهر و جنوب شهر اندازه ی سولاخ ای دماغه تا سولاخ کناریشه ماهم نیست که مارکوپلو تشریف داریم! تمام جماعت ای شهر ،حتی ملیچ های سر بان هاشه خوب، خوب می شناسیم.
    خیالات کردی هر کی دفتر و دستک مشق و کتاب زد زیر قلتقش و مهندس و دکتر و وکیل بستن دم درش اصل و نسب داره؟نه بابام!
    حسنی به باباش میره، تره به تخمش!

    نبینم دیه با لیلا جماعت دم پر بشی که خودم پر کنت موکونم به مولا.هنوز زخم ناسور صورتم خوب نشده !

    به زخم صورتش خیره شدم،که ادامه داد

    _از ای دمامه ی نانجیب باید ترسید.
    امثال من اگر مارکوپلو هم باشن به جاییشان بر نمی خوره اصلا جایی نداااااااریم که بخواد بر بخوره ! اما سیرت پاک و جوهره ی امثال تو الماسه،میدانی چند صد سال باید بذگره تا یه قیرات الماس تو دل خاک عمل بیاد مواظبش باش هر نامردی رسم تراش دادن بلد نیست. دست بهت بخوره خورد و خرابت مو کنن و از سکه میندازنت.تعصب مردای دیه ر نمی دانم اما تعصب من از احترامه و بس.

    حالا برو حنا خانمته بغـ*ـل کن و لا لا کن به وقتش یه گوش مالی پیشم داری تا یادت بمانه با یه مرد چه طو میوا حرف بزنی؟

    _حنا؟

    آره حنا بود دیه همو عروسک پارچه ای زشت تر از خودت که مامانت شسته بود و از گیساش با گیره ی فلزی رو طناف رخت آویزان کرده بود تو هم هی شیون میکردی.

    _«مامان خاک تو سرم گیسش کند» او دختر دماغ کوفته ی زر زرو خودت نبودی مگه؟

    از یاد آوری خاطره ی محو سه یا شاید چهار سالگی ام شکه نگاهش کردم اما هر چه به مغزم فشار آوردم سامی در کار نبود نه در خاطرات آن روزم و نه حالا در میانه ی پذیرایی!
    سام معروف به پنجه گربه چونان نرم خزیده بود که اگر ته مانده ی سیگار بدون فیلترش توی جا سیگاری نبود به تمام ماوقع امروز شک می کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجاه و هفتم

    تعجیل و دلهره ام برای آنچه که می خواستم از لیلا بپرسم ،بیشتر از درک گفته های چند لحظه ی پیش سام بود، پس بدون تفکر کیفم را به چنگ زدم و از پله ها به سمت بالا دویدم نه حوصله ی غر غر های مادرم را داشتم نه فضولی های مهیسا را پس صدای مادرم که فریاد می زد، «زلیل شده کجا فرار می کنی؟»

    را پشت در جا گذاشتم و کلید را در قفل چرخاندم .در حالی که لباس از تن می کندم ،تند تند شماره ی لیلا را گرفتم. بوق های متوالی و کش دار،سرکشانه سرناسازگاری داشت و انگار لیلا باز مشغول دل مشغوله هایش بود.ناامید پوفی کلافه کشیدم، گوشی هنوز از گوشم جدا نشده بود، که صدای رگه شده اش به گوشم رسید.یک الو لونـ*ـد و کش دار !
    _الوووووو

    بعد آهی ناله وار کشید.

    _الو لیلا خوبی؟؟؟

    _مرض و خوبی الان وقت زنگ زدنه عبدالمزاحم!

    گیج و منگ به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت هفت و نیم عصر بود.

    _ا ببخشید تو دستشویی بودی ؟

    اینبار جیغ و ناله در هم پیچید.که شرمسار کارم را توجیح کردم.

    _خوب من چه می دونم تو زمان مناسبت کیه؟برو به کارت برس.

    گوشی را سوالی قطع کردم.

    پارسال در محوطه ی کوچک و دنج دانشگاه دقیقا در میانه ی چند درخت زردآلو روی صندلی سیمانی جرعه ای از چایم را نوشیدم که لیلا از پشت سر پخ بلند و بی مزه ای کشید که با عث شد چای روی قسمتی از مانتو وبین ران هایم پاشیده شد.

    _بی مزه!

    _خیلی هم خوش مزه ام.

    متعجب از تغییرات جدیدش گفتم:

    _چرا این طوری شدی؟

    مفتخر وخجسته تند تند پلک زد. که ادامه دادم.

    _اونا رو که نمیگم لپ و لبت رو می گم .چرا ورم کردی یه شبه؟شبیهه مغول ها شدی!

    _وا بد سلیقه خوبه که زاویه سازی و بوتاکس کردم.

    _به نظرت زیادی باد نکردی؟آخه می ترسم آخر هفته که رفتیم استخر رو آب شناور بمونی!!!
    مژه هاتم به نظرم قبلیه که نچرال بود بهتر بودها، الان با اون دنباله ی بلندش شبیه مگس پرون پادشاهای دربار شده!

    متفکر نگاهش کردم.

    _اصلا این روز هاست که با اون حجم از ابروهای شاخی ساموراییت و چال های نامتقارن لپ های کیسه بکسیت و اون لب وردنه ات وچونه ی دراز وکامپوزیت دندون گرازیت، شبکه ی چهار به عنوان یه گونه ی جهش یافته و نوظهور نشونت بدن و تو دایره المعارف موجودات و مخلوقات عجیب الخلقه ثبتت کنن!
    تازه فقط صورتت که نیست، خدا عالمه اون زیر میرها رو هم چقد دست کاری کردی.
    چشمانش را با خشم گشاد کرد.
    _یه چیز دیگه هم بگم بعد منو با اون چشمات بخور به مربی بی سواد بدنسازیت بگو کمتر دمبل و پرس سـ*ـینه جز برنامه ی ورزشیت بزاره داری هفتی می شی.

    کوله اش را به سمتم شلیک کرد،که جا خالی دادم و خندیدم.

    _این لنز زشت و سگیت رو هم دربیار، وقتی بهم نزدیک می شی باید برم آمپول کزاز بزنم!

    پشت درختی پناه گرفتم.

    _خیلی بی شعوری.

    _نظر لطفته بی شعوری از خودته.

    _اصلا از حسادتته!

    _به چیت حسودیم بشه به شمایل ترسناکت ؟راستی لیلا تو که همیشه از نداری می نالی.شهریه دانشگاه رو هم یکی به دو می دی، پول اینا رو از کجا جور می کنی؟
    حاضرم قسم بخورم فقط پول اون مش های دم خروسی موهات کم کم هفتصد تا آب خورده!
    پشت چشمی نازک کرد و روی صندلی جا به جا شد.
    _بابا تو که می دونی من دوست و فدایی زیاد دارم یا مدل می شم یا تعارفه.

    _آره جون خودت تعارف یک بار دو بار نه هر بار!
    فدایی و دوستات هم که دست بر قضا همه مونث هستن و خرج کن.
    منم پشت گوشام مخملیه باور کردم!
    چرا من از این قماش ولخرج و مخلص ندارم؟ مامان من شب جمعه بابام دست پر خونه نیاد راهش نمیده خونه یه چی می گی ها.خودت رو رنگ کن.فقط اینو بدون نگرانت هستم هر کاری می کنی فقط حواست رو جمع کن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا