رمان غوطه در مه | راحیل کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Rahil*
  • بازدیدها 206
  • پاسخ ها 10
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Rahil*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/28
ارسالی ها
557
امتیاز واکنش
4,767
امتیاز
532

شهاب دکمه آسانسور را فشرد و بعد از باز شدن در، داخل کابین رفت.
زلفا پشت سر ثامن وارد شد و با حرکت آرام آسانسور سرش را بالا برد. به تصویر شهاب در آینه خیره شد. موهایش هنوز خیس و کاپشن سرگرد روی شانه های پهنش بود. خوب بود که سرگرد کاپشن را به محض دیدن شهاب به او داده و نگرانی اش را بخاطر لباس نازکش از بین بـرده بود. نگاهش این بار به سمت چهره جدی و پر از اخم او کشیده شد. اولین باری بود که صدای بلندش را می شنید و حتی او را به این شکل می دید. از خودش ناامید شده بود، نباید کار به اینجا می کشید.
دم گرفت و سرش را برای مهار بغضش بالا برد. کابین پر از بوی تلخ سیگار شده بود، شهاب تا رسیدن به اینجا بی وقفه سیگار کشیده و او تنها خودخوری کرده بود، چقدر امشب به روح و جسم شهاب آسیب رسانده بود.
ثامن از پشت سر به نگاه خیره زلفا، چشم دوخت. حالا و با عبور از آن تشویش و تشنج اعصاب سوالی در سرش می چرخید. یعنی زلفا راضی به ماندن می شد؟
با صدای موبایل شهاب از فکر خارج شد و نگاهش را از او گرفت.
شهاب بعد از خارج کردن گوشی از جیب تماس را برقرار کرد و گفت:
- هانیه جان همین الان رسیدیم... نگران نباش... آره حالش خوبه...
فعلا گفت و گوشی را دوباره درون جیب گرم کنش سر داد و نگاهش در آینه به زلفا افتاد.
زلفا سرش را سریع پایین انداخت. کاش زودتر این کابین می ایستاد، این همه نزدیکی به دو مردی که پر از خشم و عصبانیت بودند برایش آسان نبود.
صدای ظریف زن که بلند شد، دو در از هم فاصله گرفتند و شهاب زودتر بیرون رفت.
زلفا نفسش را بیرون داد و به همان شکلی ماند، که بود. برای خروج مردد و انگار پاهایش به زمین چسبیده بود. تنها امیدش در آن خانه و هوای پر از غریبی اش شهاب بود که با این اوضاع...
با تک سرفه ثامن، از فکر خارج شد و تکان خورد. به عقب برگشت و نگاه منتظر ثامن را برای خروجش دید. کاش کسی مانع رفتنش به آن خانه می شد؛ اما انگار همه چیز او را به رفتن سوق می داد. احساس خطر کرده بود، انگار فهمیده بود با ورودش به این خانه همه چیز دچار تغییر می شود.
به‌سختی از کابین خارج شد و نگاهش یکباره پایین افتاد و دمپایی سفید رنگش را دید، شهاب حتی فرصت پا کردن کفش را به او نداده بود.
راه رو را پیچید و هانیه را ایستاده میان قاب در دید، خبری از شهاب نبود، همیشه با تعارف شهاب تو می رفت و امشب...
کسی انگار در وجودش پوزخند زد. بعد آن زجری که به خوردش داده، چه توقع بی جایی داشت!
هانیه با دیدنش او را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
- خوبی عزیزم؟
زلفا تنها سرش را بالا و پایین کرد.
و هانیه با لبخندی مطمئن از او فاصله گرفت:
- بیا تو دخترم.
زلفا داخل رفت و هانیه رو به ثامنی که در حال وارد شدن به خانه اش بود، گفت:
- ممنون داداش مزاحم تو هم شدیم.
ثامن دستش را در هوا تکان داد:
- وظیفه بود.
و «شب بخیر» گفت و داخل رفت.
آیدا با شنیدن صدای صحبت بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. ته مانده خوابش با دیدن تعارفات معمول هانیه و زلفایی که میان هال ایستاده بود، از سرش پرید و با تعجب پرسید:
- آبجی تو اینجا چکار می کنی؟
شهاب لیوان آبی که سر کشیده بود را روی پیشخوان گذاشت و عصبی گفت:
- واسه اومدن خونه خودشم باید توضیح بده؟
آیدا مبهوت به طرف شهاب چرخید و پلک هایش را چند بار باز و بسته کرد. این شهاب بود یا خواب می دید؟ چرا این قدر عصبی بود؟
شهاب رو به هانیه گفت:
- زلفا از این به بعد پیش ما زندگی می کنه، اتاقشم که هنوز سرجاشه!
خط میان ابروهایش عمیق بود، حرفش قاطع بود و این یعنی دیگر هیچ اعتراضی وارد نبود. باید یک جایی مقابل تاخت این دختر را می گرفت، شش ماه نازش را کشیده و دیگر تا همین جا کافی بود!
بی آنکه منتظر حرفی از کسی بماند به سمت اتاق راه افتاد.
زلفا از پشت سر نگاهش کرد، عملا نادیده اش گرفته بود.
آیدا ذوق زده گفت:
- واقعا آبجی؟
نگاه زلفا به طرف آیدا چرخید. چه می گفت؟ می ماند؟ مگر به همین راحتی می شد؟ چطور سال ها فاصله را پر می کرد و بی تفاوت به این خانه بازمی گشت؟ چطور از آن خانه و خاطراتش می گذشت؟ و چطور... چطور وجود ثامن را در این نزدیکی طاقت می آورد؟
آیدا هنوز منتظر جوابش بود که زلفا لبخند بی جانی زد. نمی خواست ذوقش را کور کند؛ اما چه باید می گفت، وقتی هیچ‌ کس نظرش را نخواسته و همه چیز به او تحمیل شده بود؟
هانیه با دیدن سکوت زلفا زودتر گفت:
- برو‌ دوش بگیر سرمانخوری عزیزم، منم تو این زمان اتاقت رو برات آماده می کنم.
نگاه زلفا به سمت هانیه چرخید، چه راحت حرف از اتاق می زد، چطور بعد از این همه سال وارد آن می شد؟
- ممنون ولی اگه میشه امشب پیش آیدا می خوابم.
و لبخندش را به روی چشم های ستاره باران آیدا پاشید.
- حتما خیلی هم خوبه.
هنوز آمادگی ورود به آن اتاق را نداشت، اتاقی که پر از خاطره و سال ها درش بسته مانده بود.
نگاهش را از در اتاق دزدید و سریع به سمت حمام راه افتاد.
بوی نویی حوله در شامه اش پیچید، بویی که حرف هانیه را تایید می کرد. «عزیزم، خیالت راحت باشه، آیدا ازش استفاده نکرده.»
تنها چیزی که در این شرایط اصلا مهم نبود!
هانیه با لیوان شیر داغ از آشپزخانه بیرون آمد و آن را مقابلش گرفت.
- بخور زلفا جان، گرمت می کنه.
- خیلی بهتون زحمت دادم.
هانیه با محبت شانه اش را فشرد و لیوان را به دستش داد. زلفا باز تشکر کرد و به سمت اتاق راه افتاد.
لباس ها را تا شده روی تخت دید و خیره به آن ها شد. آیدا در حال پهن کردن رخت خواب روی زمین، مکثش را دید و گفت:
- چیزی شده؟ خوشت نیومد؟
زلفا نگاهش را از لباس ها گرفت و
قبل از دادن جوابی، آیدا از جا بلند شد. یک قدم بلند به سمت کمد برداشت و دو درش را تا انتها باز کرد.
- اگه اونارو دوست نداری، بیا خودت انتخاب کن.
آیدا انگار برای نگه داشتن تنها خواهرش، حاضر به پیشکش کردن همه دارایی اش بود و زلفا این را خوب می فهمید.
با تشکر نگاهش کرد و گفت:
- نه عزیزم همینا خوبه.
گر چه پوشیدن لباس صورتی با طرح مکی موس در این شرایط اصلا مناسب حالش نبود؛ اما مخالفتی نکرد و آن را برداشت.
- پس من میرم بیرون تا راحت باشی.
با رفتن آیدا روی تخت نشست. لیوان شیر را روی عسلی گذاشت و انگشت اشاره را روی پارچه لباس کشید. چقدر با این رنگ غریبه شده بود. مگر چقدر گذشته بود؟ چرا این شش ماه آنقدر کش آمده و انگار تبدیل به چندین سال شده بود؟
با حس سرما از فکر خارج شد. حواسش انگار نبود که ده دقیقه با حوله نم دار روی تخت نشسته بود.
از جا بلند شد، لباس را تن کرد و موهای خیسش را روی شانه هایش انداخت و زیر پتو خزید. آیدا همان لحظه در زد و با بفرماییدش وارد شد. با دیدنش روی زمین گفت:
- چرا اونجا خوابیدی؟
زلفا نیم خیز شد و دستش را ستون تنش قرار داد.
- کجا باید می خوابیدم؟
- رو تخت.
- اینجا راحت ترم.
آیدا روی دو زانو مقابلش نشست.
- مگه بمیرم تو رو زمین بخوابی و من بالا.
زلفا بی جواب درون صورتش دقیق شد. روی رختخواب دو زانو نشست و هاله سیاه زیر چشم هایش را با سر انگشت لمس کرد.
- چیزی شده؟ چرا زیر چشمات گود افتاده؟
سکوت آیدا طولانی شد و‌ زلفا باز گفت:
- هوم؟
آیدا به سختی به لب هایش انحنا داد. نباید حرفی به این خواهر پر درد می زد. اینجا باید دردهایش را التیام می بخشید، نه آن ها را دو چندان می کرد.
- خوشحالم که از این به بعد پیش ما می‌مونی.
این جواب سوال زلفا نبود؛ اما لبخند زد. ماندن؟ چقدر مطمئن حرف می زد. برنامه های دیگری برای آینده داشت؛ اما سکوت کرد. برای امشب کافی و ناراحتی شهاب بس بود. نباید غم ناامید کردن آیدا را به این شب نحس اضافه می کرد.
آیدا با خنده ساختگی ادامه داد:
- خب پس منم پایین پیشت می خوابم.
و زیر پتو خزید و همزمان با خواباندن زلفا روی بالش، او را در آغـ*ـوش گرفت.
- عاشقتم آبجی.
زلفا خندید:
- منم عزیزم.
 
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا