- عضویت
- 2021/08/20
- ارسالی ها
- 139
- امتیاز واکنش
- 1,536
- امتیاز
- 356
با یاسمن به داخل می رویم و سیاوش و آزاد کنار هم نشستند و یلدا هم یک گوشه کز کرده است و مثلا دارد با ماهان حرف می زند اما تمام حواسش پیش ان هاست و مامان زلیخا هم با جدیت دارد با سیاوش حرف می زند.
کنار آزاد می نشینم که دست هایم را می گیرد و بدون این که کسی ببیند می بوسد و ارام می گوید: بهتری عزیزم؟
سرم را با لبخند تکان می دهم که مامان زلیخا می گوید: اخه پسرم. ببین تو توی این خونه کنار یلدا بزرگ شدی. وقتی عموی خدا بیامرزتم زنده بود تو رو خیلی دوست داشت. همیشه به من می گفت زلیخا خانم ، سیاوش وفتی بزرگ شه یه آقایی میشه بیا و ببین.
سیاوش با احترام می گویدخدا رحمتشون کنه. لطف داشتن عمو.
-خلاصه بگم پسرم. تو به من بگو. این یلدای ما رو دوست داری؟
سیاوش و یلدا نگاهی به هم می کنند و سیاوش سریع می گوید: بله. خیلی.
-خیلی هم عالی. پس دوست داشتن باید احترام هم داشته باشه پسرم.
-شما خودتون می دونین که من چه قدر برای یلدا ارزش قائلم. درسته دعوا می کنیم. ولی تا حالا اصلا به خودم اجازه ندادم بهش بی احترامی کنم.
- از این بابت مطمئنم. ولی ببین پسرِ گل. وقتی من توی اون خواستگاری که اومدین دست دخترمو گذاشتم توی دست هات از تو مطمئن بودم. من رو بچه هام حساسم. رودربایستی هم با هیچ کسی نداشتمو اگه بد بودی می گفتم نه. الان من هیچ مشکلی با رابـ ـطه ی شما ندارم. تنها مشکل مادر توهه پسرم.
-بله درست میگین زن عمو. مادرم واقعا بعضی وقت ها زیاده روی می کنه. اما قلبا یلدا رو دوست داره. شما خودتون می دونین سخت گیره.
-سخت گیر نیست پسرم. من هم سخت گیرم. به اون زن میگن بی رحم. اصلا احترام سرش نمیشه.
یلدا با نگرانی مادرش را نگاه می کند و آزاد سرفه ای می کند.
مامان زلیخا عصبانیتش بیشتر می شود و به یلدا اشاره می کند و می گوید: این دختر از ده باری که اومده خونه ی شما، هفت مرتبه اش اشکش در اومده، یا ناراحت بوده.
از ازدواج تو و یلدا بگذریم. مگه اونجا خونه ی عموش نیست؟مگه بابای تو عموی یلدا نیست؟مگه مادر تو زن عموش نیست؟ خانواده از این نزدیک تر؟ تازه قرار بوده عروس شون هم بشه. این چه رفتار هاییه که با دختر من می کنه.
ازاد می گوید: مامان سیاوش که مادرش نیست. کمی آروم باش. بنده خدا اومده اینجا. حرصتو سر اون خالی نکن. انشالا که درست میشه.
یلدا هم با التماس می گوید: داداش راست میگه مامان. سیاوس تقصیری نداره .بخدا من هم بعضی وقت ها زن عمو رو اذیت می کنم. من هم مقصرم. خیلی چیزا هم با حرف زدن درست میشه. تو رو خدا دیگه این بحث ها رو ادامه ندین. هم من ، هم سیاوس خسته شدیم.
می دانم که یلدا تقصیری ندارد و همه ی این ها را برای تمام کردن این ماجرا می گوید و طیبه خانم مدام زندگی شان را خراب می کند. ای کاش راهشان هموار شود و در آرامش باشند.
مامان زلیخا کمی آروم می شود و ایندفعه مهربان تر می گوید: خلاصه که پسرم. با طیبه خانم حرف بزن. بخدا توی مردم هم زشته. بگو دل دختر من هم اینقدر نشکنه. من تو رو روی سرم می ذاررم می گردم پسرم. از بس که دوستت دارم. چه دامادم بشی چه نشی. با این ازدواج هم هیچ مخالفتی ندارم. به شرط اینکه مادرت رفتارشو درست کنه .
سیاوش سرش را زیر می اندازد و خیلی تشکر می کند و یلدا هم کمی حیالش راحت می شود و نفس راحتی می کشد .
یاسمن شام را که در می آورد، دوباره بویش در بینی ام می پیچد و حالت تهوع می گیرم و این بار به سمت سرویس بهداشتی می روم و بالا می آورم. ازاد پشت در منتظرم می ماند و ماهان را هم در بغلش گرفته ست
با بی حالی بیرون می ایم که ازاد می گوید: می خوای بریم خونه؟ ماهان هم خوابش میاد.
دستی به صورت ماهان می کشم که چشم هایش نصف و نیمه باز است و اسباب بازی که سیاوش برایش خریده را سفت در دستانش گرفته.
کنار آزاد می نشینم که دست هایم را می گیرد و بدون این که کسی ببیند می بوسد و ارام می گوید: بهتری عزیزم؟
سرم را با لبخند تکان می دهم که مامان زلیخا می گوید: اخه پسرم. ببین تو توی این خونه کنار یلدا بزرگ شدی. وقتی عموی خدا بیامرزتم زنده بود تو رو خیلی دوست داشت. همیشه به من می گفت زلیخا خانم ، سیاوش وفتی بزرگ شه یه آقایی میشه بیا و ببین.
سیاوش با احترام می گویدخدا رحمتشون کنه. لطف داشتن عمو.
-خلاصه بگم پسرم. تو به من بگو. این یلدای ما رو دوست داری؟
سیاوش و یلدا نگاهی به هم می کنند و سیاوش سریع می گوید: بله. خیلی.
-خیلی هم عالی. پس دوست داشتن باید احترام هم داشته باشه پسرم.
-شما خودتون می دونین که من چه قدر برای یلدا ارزش قائلم. درسته دعوا می کنیم. ولی تا حالا اصلا به خودم اجازه ندادم بهش بی احترامی کنم.
- از این بابت مطمئنم. ولی ببین پسرِ گل. وقتی من توی اون خواستگاری که اومدین دست دخترمو گذاشتم توی دست هات از تو مطمئن بودم. من رو بچه هام حساسم. رودربایستی هم با هیچ کسی نداشتمو اگه بد بودی می گفتم نه. الان من هیچ مشکلی با رابـ ـطه ی شما ندارم. تنها مشکل مادر توهه پسرم.
-بله درست میگین زن عمو. مادرم واقعا بعضی وقت ها زیاده روی می کنه. اما قلبا یلدا رو دوست داره. شما خودتون می دونین سخت گیره.
-سخت گیر نیست پسرم. من هم سخت گیرم. به اون زن میگن بی رحم. اصلا احترام سرش نمیشه.
یلدا با نگرانی مادرش را نگاه می کند و آزاد سرفه ای می کند.
مامان زلیخا عصبانیتش بیشتر می شود و به یلدا اشاره می کند و می گوید: این دختر از ده باری که اومده خونه ی شما، هفت مرتبه اش اشکش در اومده، یا ناراحت بوده.
از ازدواج تو و یلدا بگذریم. مگه اونجا خونه ی عموش نیست؟مگه بابای تو عموی یلدا نیست؟مگه مادر تو زن عموش نیست؟ خانواده از این نزدیک تر؟ تازه قرار بوده عروس شون هم بشه. این چه رفتار هاییه که با دختر من می کنه.
ازاد می گوید: مامان سیاوش که مادرش نیست. کمی آروم باش. بنده خدا اومده اینجا. حرصتو سر اون خالی نکن. انشالا که درست میشه.
یلدا هم با التماس می گوید: داداش راست میگه مامان. سیاوس تقصیری نداره .بخدا من هم بعضی وقت ها زن عمو رو اذیت می کنم. من هم مقصرم. خیلی چیزا هم با حرف زدن درست میشه. تو رو خدا دیگه این بحث ها رو ادامه ندین. هم من ، هم سیاوس خسته شدیم.
می دانم که یلدا تقصیری ندارد و همه ی این ها را برای تمام کردن این ماجرا می گوید و طیبه خانم مدام زندگی شان را خراب می کند. ای کاش راهشان هموار شود و در آرامش باشند.
مامان زلیخا کمی آروم می شود و ایندفعه مهربان تر می گوید: خلاصه که پسرم. با طیبه خانم حرف بزن. بخدا توی مردم هم زشته. بگو دل دختر من هم اینقدر نشکنه. من تو رو روی سرم می ذاررم می گردم پسرم. از بس که دوستت دارم. چه دامادم بشی چه نشی. با این ازدواج هم هیچ مخالفتی ندارم. به شرط اینکه مادرت رفتارشو درست کنه .
سیاوش سرش را زیر می اندازد و خیلی تشکر می کند و یلدا هم کمی حیالش راحت می شود و نفس راحتی می کشد .
یاسمن شام را که در می آورد، دوباره بویش در بینی ام می پیچد و حالت تهوع می گیرم و این بار به سمت سرویس بهداشتی می روم و بالا می آورم. ازاد پشت در منتظرم می ماند و ماهان را هم در بغلش گرفته ست
با بی حالی بیرون می ایم که ازاد می گوید: می خوای بریم خونه؟ ماهان هم خوابش میاد.
دستی به صورت ماهان می کشم که چشم هایش نصف و نیمه باز است و اسباب بازی که سیاوش برایش خریده را سفت در دستانش گرفته.
آخرین ویرایش: