رمان ارکیده را رها نکن | samanta کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _nSamanta
  • بازدیدها 1,924
  • پاسخ ها 107
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_nSamanta

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/08/20
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,536
امتیاز
356
با یاسمن به داخل می رویم و سیاوش و آزاد کنار هم نشستند و یلدا هم یک گوشه کز کرده است و مثلا دارد با ماهان حرف می زند اما تمام حواسش پیش ان هاست و مامان زلیخا هم با جدیت دارد با سیاوش حرف می زند.
کنار آزاد می نشینم که دست هایم را می گیرد و بدون این که کسی ببیند می بوسد و ارام می گوید: بهتری عزیزم؟
سرم را با لبخند تکان می دهم که مامان زلیخا می گوید: اخه پسرم. ببین تو توی این خونه کنار یلدا بزرگ شدی. وقتی عموی خدا بیامرزتم زنده بود تو رو خیلی دوست داشت. همیشه به من می گفت زلیخا خانم ، سیاوش وفتی بزرگ شه یه آقایی میشه بیا و ببین.
سیاوش با احترام می گویدخدا رحمتشون کنه‌. لطف داشتن عمو.
-خلاصه بگم پسرم. تو به من بگو. این یلدای ما رو دوست داری؟
سیاوش و یلدا نگاهی به هم می کنند و سیاوش سریع می گوید: بله. خیلی.
-خیلی هم عالی. پس دوست داشتن باید احترام هم داشته باشه پسرم.
-شما خودتون می دونین که من چه قدر برای یلدا ارزش قائلم. درسته دعوا می کنیم. ولی تا حالا اصلا به خودم اجازه ندادم بهش بی احترامی کنم.
- از این بابت مطمئنم. ولی ببین پسرِ گل. وقتی من توی اون خواستگاری که اومدین دست دخترمو گذاشتم توی دست هات از تو مطمئن بودم. من رو بچه هام حساسم. رودربایستی هم با هیچ کسی نداشتمو اگه بد بودی می گفتم نه. الان من هیچ مشکلی با رابـ ـطه ی شما ندارم. تنها مشکل مادر توهه پسرم.
-بله درست میگین زن عمو. مادرم واقعا بعضی وقت ها زیاده روی می کنه. اما قلبا یلدا رو دوست داره. شما خودتون می دونین سخت گیره.
-سخت گیر نیست پسرم. من هم سخت گیرم. به اون زن میگن بی رحم. اصلا احترام سرش نمیشه.
یلدا با نگرانی مادرش را نگاه می کند و آزاد سرفه ای می کند.
مامان زلیخا عصبانیتش بیشتر می شود و به یلدا اشاره می کند و می گوید: این دختر از ده باری که اومده خونه ی شما، هفت مرتبه اش اشکش در اومده، یا ناراحت بوده.
از ازدواج تو و یلدا بگذریم. مگه اونجا خونه ی عموش نیست؟مگه بابای تو عموی یلدا نیست؟مگه مادر تو زن عموش نیست؟ خانواده از این نزدیک تر؟ تازه قرار بوده عروس شون هم بشه. این چه رفتار هاییه که با دختر من می کنه.
ازاد می گوید: مامان سیاوش که مادرش نیست. کمی آروم باش. بنده خدا اومده اینجا. حرصتو سر اون خالی نکن. انشالا که درست میشه.
یلدا هم با التماس می گوید: داداش راست میگه مامان. سیاوس تقصیری نداره .بخدا من هم بعضی وقت ها زن عمو رو اذیت می کنم. من هم مقصرم. خیلی چیزا هم با حرف زدن درست میشه. تو رو خدا دیگه این بحث ها رو ادامه ندین. هم من ، هم سیاوس خسته شدیم.

می دانم که یلدا تقصیری ندارد و همه ی این ها را برای تمام کردن این ماجرا می گوید و طیبه خانم مدام زندگی شان را خراب می کند. ای کاش راهشان هموار شود و در آرامش باشند.
مامان زلیخا کمی آروم می شود و ایندفعه مهربان تر می گوید: خلاصه که پسرم. با طیبه خانم حرف بزن. بخدا توی مردم هم زشته. بگو دل دختر من هم اینقدر نشکنه. من تو رو روی سرم می ذاررم می گردم پسرم. از بس که دوستت دارم. چه دامادم بشی چه نشی. با این ازدواج هم هیچ مخالفتی ندارم. به شرط اینکه مادرت رفتارشو درست کنه .
سیاوش سرش را زیر می اندازد و خیلی تشکر می کند و یلدا هم کمی حیالش راحت می شود و نفس راحتی می کشد .
یاسمن شام را که در می آورد، دوباره بویش در بینی ام می پیچد و حالت تهوع می گیرم و این بار به سمت سرویس بهداشتی می روم و بالا می آورم. ازاد پشت در منتظرم می ماند و ماهان را هم در بغلش گرفته ست
با بی حالی بیرون می ایم که ازاد می گوید: می خوای بریم خونه؟ ماهان هم خوابش میاد.
دستی به صورت ماهان می کشم که چشم هایش نصف و نیمه باز است و اسباب بازی که سیاوش برایش خریده را سفت در دستانش گرفته.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    سرم را تکان می دهم و می گویم: باشه. فقط من برم وسایلم رو بردارم که بریم.
    به اتاق یلدا می روم و به سمت کیفم خم می شوم که زیر دلم درد می گیرد و اخم هایم در هم می رود و دستم را روی شکمم که کمی برامده شده می گذارم و روی تخت می نشینم و نفس عمیقی می کشم.
    ازاد دوباره صدایم می زند.
    -اومدم.
    بلند می شوم و از ان ها خداحافظی می کنیم و مامان زلیخا به خاطر حال بد من اصرار نمی کند که شام بخوریم.
    کنار پنجره نشسته ام و به بیرون نگاه می کنم. فکرم مشغول است و نمی دانم تا الان چرا به این چیزها فکر نکرده ام. درست است که که برگشته ام اما الان به خودم امدم و فهمیده ام که خیلی چیزها را از ازاد نپرسیده ام. هنوز ماجرا را درست نمی دانم. فقط تا اینجا می دانم که آزاد زهرا را دوست داشته و برادر زهرا، آن ها را از هم جدا می کند. اما برادر زهرا چه ربطی به من داره؟ ممکنه آزاد سراغ فرد اشتباهی اومده باشه؟
    سرم را می گیرم و به آزاد نگاه می کنم. سرش در پرونده ها و نقشه هایش هست و حواسش به من نیست. حالا که دارد ویرانه های زندگی مان را می سازد چرا با این فکر ها حالم را بد کنم. بافتنی هایم را برمیدارم و ادامه میدهم. این ها را از خانم مختاری یاد گرفته ام. می گوید وقتی برای بچه ات با دست های خودت عروسک بسازی یه حس و حال دیگری دارد. من هم نمی دانم دختر می شود یا پسر. فقط برای دل خودم می بافم بلکه از شر فکر های بد خلاص شوم. دخترش این روزها مریض احوال است و عفونت خون اش به دلیل نامعلومی مدام بالا می رود و در خانه بستری است. عذاب وجدان دارم که خانم مختاری را حالا که به من نیاز دارد تا مغازه اش را بچرخانم، تنها گذاشته ام. اما تا جایی که می توانم و حالم سر جایش هست به او سر می زنم و خیلی وقت ها تا اخر روز در انجا می مانم.
    با صدای آزاد از فکر و خیال بیرون می آیم و می گویم: جانم؟
    -من دو روز دیگه باید برم یه سفر کاری.
    با نگرانی می گویم: سفر کاری؟کجا؟
    -دور نیست. اما خب چون کارها زیاده ، شب رو همونجا می مونم. تو برو خونه ی مارال یا مامان اینا. تنها تو خونه نمونین.
    سرم را تکان می دهم و چیزی نمی گویم.
    ماهان با اصرار نمی خواهد روزهای آخر مهد کودک اش را برود و با گریه خودش را به من چسباند که ازاد با اخم می گوید: لوس نشو ماهان. مامانتم اینقدر اذیت نکن. بیا این ور.
    با گریه می گوید: نمی خوام. نمیرم.
    آزاد کمی عصبانی می شود که سریع می گویم: چرا نمی خوای بری عزیزم؟
    به خاطر این که از آزاد می ترسد همانجوری گریه می کند و با اخم به آزاد اشاره می کنم که اینقدر عصبانی نباشد.
    دست ماهان را می گیرم و به اتاقش می برم و می گویم: خب عزیز دلم. بگو . چرا نمی خوای بری؟
    -می ترسم دیگه نیاین دنبال من. منو همونجا بذارین.
    چشم هایم گرد می شود و با تعجب می گویم: این چه حرفیه اخه. مگه میشه این کارو کنیم.
    چشم هایش را می مالوند و دوباره با گریه می گوید: دیروز هیچ کسی نیومد دنبالم.
    -چی؟ یعنی چی کسی نیومد دنبالت؟
    -من توی مهد کودک هر چی منتظر بابا موندم نیومد. خیلی ترسیدم. بعد خاله مهدیه بهش زنگ زد و اومد دنبالم.
    اشک هایش را پاک می کنم و لبخندی می زنم و برای این که بغض اش بیشتر نشود بغلش می کنم و پر انرژی میگم: اخ قربونت برم من. بابات این روزا سرش شلوغه به خاطر همین کمی دیر تر اومده دنبالت. اخه واسه ی چی می ترسی؟ اصلا هیچ کسی هم نیاد دنبالت ، من میام.
    کمی آرام می شود که دوباره می گویم: حالا برو مهد کودک پیش دوستات. اگه نری دلشون برات تنگ میشه ها. باشه عزیزم؟
    سرش را تکان می دهد و به سمت سرویس بهداشتی می برمش و به صورتش آب می زنم تا اشک هایش پاک شود.
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    لباس اش را تن اش می کنم و آزاد او را می برد. دوباره در خانه تنها می شوم و برای این که فکرم مشغول چیز های بی ربطی نشود لباس هایم را می پوشم و به پیش خانم مختاری می روم. مرا که می بیند لبخند خسته ای روی لب هایش می نشیند و احوال پرسی می کند. دلم برایش می گیرد. می گوید دخترش این روزها حالش بهتر شده. اما بخاطر عفونت اش گاهی تب می کند کلا زندگی اش روی هواست.
    به کمک اش می روم و چند مشتری را راه می اندازم و در اخر به خاطر حالت تهوع ای که دست از سرم برنمیدارد با عذرخواهی از انجا بیرون میایم. نمی دانم چه قدر راه رفته ام که گوشی ام زنگ می خورد و اسم مارال روی آن می افتد. با لبخند جواب می دهم و پر انرژی می گویم: سلام سلام.
    -سلام بر مادر جون. حالت چطوره؟
    -خوبم خوبم. تو چطوری؟
    -من امشب شیفت دارم و از الان دارم براش غصه می خورم.
    -دیگه باید باهاش کنار بیای دختر.
    -اره دیگه چیکار کنیم. دلم می خواد بیام یه سر بهت بزنم ولی این روزا اینقدر کار روی سرم ریخته که چهار روزه حموم هم نرفتم.
    -اخر هفته به جاش کلی استراحت کن.
    -اره تصمیم دارم مثل خرس فقط بخوابم. وای ارکیده یه دکتر جذابی اومده توی بخش ما...
    دوباره زیر دلم تیر می کشد و برای یه لحظه نفسم قطع می شود و چشم هایم را می بندم.
    دردش یک ثانیه هم طول نمی کشد اما ترس در دلم می اندازد.
    -کجا رفتی؟
    با صدای مارال حواسم سر جایش میاید و می گویم: خب خب تعریف کن.
    -داشتم می گفتم یه دکتر جذابی اومده توی بخش ما . اصلا یه برو بیایی داره واسه خودش. البته من مطمئنن عاشقش نمیشم ولی واقعا از هدیه های الهیه. موندم خدا واقعا اینو از خاک آفریده یا طلا.
    می خندم و دوباره پر انرژی می گویم: اره اره همین تو هم عاشقش نمیشی. من باور کردم.
    -اذیت نکن دیگه تو هم ببینیش عاشقش میشی.
    بعد از کمی حرف زدن از مارال خداحافظی می کنم. باید برای این دل درد ها حتما به پیش دکتر بروم.
    آزاد وسایلش را جمع و جور می کند و با لبخند به سمتم میاید و روی گونه ام را می بوسد و می گوید: کاری نداری؟
    من هم لبخندی می زنم و ظرف غذایی که توی پلاستیک کردم را به سمتش می گیرم: نه. مواظب خودت باش.
    پلاستیک غذا را از دستم می گیرد و می گوید: چرا زحمت کشیدی. اونحا غذا از بیرون می گرفتم.
    چیزی نمی گویم و پشت سرش حرکت می کنم و خداحافظی می کنم. ماهان که از خواب بیدار می شود. وسایل اش را جمع می کنم تا به پیش مامان زلیخا برویم. اول اش می خواستم به پیش مارال بروم اما بعد منصرف شدم. خودش کلی کار داشت و نمی خواستم فکر من را هم بکند.
    هوا بهاری بود اما کم کم داشت رو به گرمی می رفت و امروز آسمان ابری بود.
    یاسمن سرش را زیر انداخت و لبخند گنده ای زد.
    یلدا با حرص موهایش را دم اسبی می بندد و با عصبانیت می گوید: این خونه دیگه خونه نمیشه واسه من. اخه خواهر جون چرا این چیزا رو به من نشون میدی که نتونم چشم رو هم بذارم اخه.
    یاسمن با بدجنسی می گوید: به من چه که تو ترسویی. می خواستی نبینی.
    -فیلم ترسناک رو اخه نصف شب واسه ادم می ذارن. ببینم تو یه چیزیت شده به من نمیگی. خیلی این روزا خوشحالی. جن هم بیاد توی اتاقت یه اخ کوچولو هم نمیگی. چت شده؟

    به کل‌کل دو خواهر می خندم و از حرص خودن های یلدا لـ*ـذت می برم. همیشه وقتی عصبانی می شود قیافه اش بامزه می شود. شاید به خاطر همین است که سیاوش تمام مدت او را حرص می دهد.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    یاسمن با چشم های گرد شده می گوید:کی؟ من؟ من کجام خوشحاله؟
    -لب هات مثل شتر هی کش میاد. مگه نه ارکیده؟
    سرم را با لبخند دندان نمایی تکان می دهم و چشمکی به یاسمن می زنم چون که می دانم برای جه اینقدر خوشحال و پر انرژی است.
    -اصلا نمی خواد زحمت بکشی یاسمن خانم. خودم یه روز می فهمم تو چه مرگته.
    -تو برو لباس عقدت رو انتخاب کن. اینقدر به سر من غر نزن. چهار روز دیگه است.
    یلدا مدام توی کاتالوگ هایی که از مزون ها گرفته عکس ها رو زیر و رو می کند و با کلافگی می گوید: یا زشتن یا گرونن. من چیکار کنم اخه. حتی یه لباس ساده هم قیمتش خدا تومن رفته بالا. اگه یدونه از اینارو انتخاب کنم سیاوش ازدواج نکرده طلاقم میده. اصلا چرا یهویی گفتن اینقدر زود عقد کنیم؟ من هیچی رو آماده نکردم.
    من هم همراهش کمی به لباس ها نگاه می کنم و می گویم: می تونی جاهای دیگه هم بگردی. این لباس ها آدم و ورشکست می کنه.
    یلدا با شیطنت می گوید: اگه سیاوش ورشکست بشه و طیبه خانم ناراحت بشه با کمال میل همه ی این لباس ها رو می خرم. اما حیف که بعدا قراره شوهر منم بشه.

    با خنده می گویم: اینقدر بدجنس نباش. پس فردا که خواستی عروس دار بشی اونم اینجوری پشت سرت غیبت می کنه ها.
    دستش را با خوشحالی روی شکمم می گدارد و می گوید: اگه دختر دار بشی. قطعا عروس خودم می کنمش که پشت سرمم غیبت نکنه. البته اگه تو یادش ندی.
    یاسمن سریع سرش را از موبایلش در می اورد و می گوید: راستی امشب قراره سبحان بیاد اینجا.
    یلدا با بی حواسی می گوید: سبحان دیگه کدوم خریه؟
    -اون خری که پسر خالته.
    یلدا با چشم های گرد شده سرش را بالا می اورد و می گوید: سبحان؟ جدی میگی؟
    ابروهایم را بالا می اندازم و می گویم: من تا حالا ندیدمش.
    یلدا با تلخی می گوید: همون بهتر که ندیدیش. یک نچسب بی خاصیتی هست که نگو.
    یاسمن با بداخلاقی می گوید: نخیر. خیلی هم پسر مودب و خوبیه اومد اینجا، تو بهتره مودب باشی یلدا.
    یلدا با ادا می گوید: حالا واسه چی می خواد بیاد؟
    -گفت می خوام بیام یه سر به خاله ام بزنم. ولی فقط دم دری میاد.
    یلدا بهتری زیر لب می گوید و نمی دانم برای چه از او متنفر است و من کمی کنجکاوم که او را ببینم.
    به ازاد زنگ می زنم تا مطمئن شوم که رسیده و خیالم راحت شود.
    این روزها گاهی چه در کنارش باشم چه دور، احساس تنهایی می کنم. مخصوصا وقت هایی که به من محبت می کند. برایم سخت است که جوری رفتار کنم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. اما وقتی می بینم تلاشش را برای خوشحال کردن و فراموش کردنم می کند، امید در قلبم زنده می شود که می شود ویرانه های زندگی مشترک مان را دوباره ساخت‌. نمی دانم دیگر کی قرار است محبت های دوباره اش به قلبم بنشیند و این حس بد به سراغم نیاید که همه چی الکی و بازی است.
    شب که می شود همان پسری که اسمش سبحان است میاید و با دیدن من کلی احوال پرسی می کند و یلدا با اخم سلامی می دهد و یاسمن هم مدام برایش خط و نشان می کشد و مامان زلیخا هم دلتنگ خواهرش می شود که فوت کرده.
    ماهان با لبخند دندان نمایی لباسم را می کشد: مامانی.
    نگاهش می کنم و می گویم: جانم عزیزم؟
    اروم می گوید: بیا یه چیزی توی گوشات بگم.
    از این حرکاتش دلم ضعف می رود و با خنده سرم را پایین می اورم که در گوش هایم می گوید: بستنی بهم میدی؟
    ابروهایم بالا می رود و می گویم: مگه همین الان نخوردی تو؟
    دوباره اروم می گوید: دوباره می خوام. مامان بزرگ بهم نمیده.
    با عشق لپ هایش را می کشم و می گویم: خیلی شکمو شدی ها. باشه بیا بریم.
    کودکانه می خندد و سریع به سمت اشپزخانه می دوود.
    پشت سرش می روم و از توی یخچال برایش در می اورم که یلدا هم در آن موقع با اخم به پیش مان می اید . یستنی را به ماهان می دهم و او گوشه ای می نشیند تا یواشکی بستنی اش را بخورد.
    روبه یلدا می کنم و با نگرانی می گویم: چیشده آخه؟ اینقدر اخم نکن.
    نگاهی به ماهان می کند و ناخن هایش راروی میز می کوبد: اخه چی بگم ارکیده. یه چیز قدیمیه ولی واقعا حرصم می گیره ازش . اصلا نمی تونم تحملش کنم.
    -خب تعریف کن ببینم.
    -اون موقع که من سیاوش رو دوست داشتم ، سیاوش دبیرستانی بود. بعد این پسر خاله ی من وقتی فهمید دوستش دارم رفت گذاشت کف دست طیبه خانم. سیاوش هم اون موقع ها درس نمی خوند اصلا کلا بچه ی درس خونی نبود. ولی ازاد خیلی درس می خوند . بخاطر همین طیبه خانم هم حرصش گرفته بود و اومده بود دم در خونه ی ما. همه چیز رو انداخت گردن من. به خاطر همین هم الان بیشتر با من لج کرده و این همه دارم دردسر می کشم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا