رمان آنیما و آنیموس | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 3,972
  • پاسخ ها 137
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
دختر شانزده ساله‌ای که کاپشن بلند زیتونی رنگ بر تن لاغرش به چشم می‌خورد، با لحن بلندی می‌گوید:
- معذرت می‌خوایم، انگار مزاحم شدیم. قصدمون این نبود.
لوسی به سرعت پاسخ می‌دهد.
- نه، اصلا اینطور نیست.
ویل، به کلبه بر می‌گردد و هودی خود را می‌پوشد؛ سپس از خانه بیرون می‌رود. همینطور که قدم بر می‌دارد، با لحن بلندی می‌گوید:
- من میرم هیزم جمع کنم.

لوسی، مهمان‌‌هایی را که انتظارشان نداشت، به داخل کلبه دعوت می‌کند و خود به سمت ویل می‌دود. ویل به سمت او بر می‌گردد و با عصبانیت می‌گوید:
- دو تا آدم غریبه رو همینطوری داخل خونه ول کردی؟
لوسی چشمان سبز رنگش را ریز می‌کند که اندک خط‌های بسیار کم‌رنگ، اطراف چشمانش پدیدار می‌شوند. در پاسخ، به ویل می‌گوید:
- الان این دلیل نگرانی تو هستش؟ چرا صبح طوری باهام رفتار کردی که انگار یک آدم کشتم!
ویل که مستقیم به لوسی خیره شده است، لحن صحبتش پایین می‌آید و پاسخ می‌دهد.
- شاید کشته باشی، من دیگه هیچ چیز از تو نمی‌دونم! حس می‌کنم فریب خوردم.
لوسی با قدم‌های آهسته به ویل نزدیک‌تر می‌شود و به وسیله‌ی دست لطیف و ظریفش، صورت ویل را می‌گیرد. کمی او را نظاره می‌کند. درنهایت با بهت و تعجب لب می‌زند.
- فقط بگو که الان چرا این حرف رو زدی!
ویل با افسوس سرش را تکان می‌دهد و نگاهش را از لوسی می‌دزدد؛ سپس در جواب می‌گوید:
- تو شماره‌ی رئیس اون آدم‌های عوضی رو که روی ما آزمایش انجام دادن، داخل گوشیت داری. امروز صبح بهت زنگ زد و ازت تشکر کرد که توی این مدت باهاش همکاری کردی.
لوسی، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با لحن آرام و بهت زده، پاسخ می‌دهد.
- از کی داری صحبت می‌کنی، ویل؟
ویل دست لوسی را با قدرت از روی صورت خود پس می‌زند و همزمان که از او روی بر می‌گرداند، در جواب می‌گوید:
- خوب می‌دونی از کی دارم صحبت می‌کنم. دیگه اجازه نمی‌دم من رو بازیچه‌ی خودت کنی. من به خاطر تو قید زندیگم رو زدم. فقط بگو هدفت از فریب من چی بود؟
چند ثانیه منتظر می‌ماند؛ اما پیش از آنکه لوسی صحبت کند، ویل با قدم‌های بلند و سریع از او فاصله می‌گیرد. لوسی به دنبال ویل می‌دود و ساق دست او را از پشت می‌گیرد. ویل دست لوسی را به سرعت پس می‌زند. لوسی ٻا لحن بلند و سردرگمش صحبت می‌کند.
- قسم می‌خورم که خبر ندارم از کی داری حرف می‌ز...
ویل با فریاد صحبت او را قطع می‌کند.
- اسمش رو جاستین ذخیره کردی. نمی‌دونم اسم واقعیش هست یا نه. ولی عکسش رو دیدم. خود حرومزاده‌اش بود. رئیس اون آدم‌های عوضی. کسی که من رو به تخت بست و مثل موش آزمایشگاهی روی بدنم آزمایش انجام داد. تنها مانعی که بین من و تو بود!
باری دیگر شوک بزرگی به لوسی وارد می‌شود. برای ثانیه‌هایی خشکش می‌زند و تکان نمی‌خورد. ویل که نفس‌هایش به سختی از حصار سـ*ـینه‌اش آزاد می‌شوند، مجددا صحبت می‌کند.
-‌ تموم مدت من رو بازی دادی، درست میگم؟
لوسی که پیشانی‌اش را درون دستش می‌فشارد، با عصبانیت جمله‌ی کوتاهی می‌گوید‌:
- خفه شو ویل.
آن دختر نگاهش را مستقیم به ویل می‌دوزد و ادامه می‌دهد.
- بعد از این همه سختی که کشیدم تا به تو برسم، چطوری به خودت اجازه می‌دی اینطوری قضاوتم کنی.
ویل به موهایش چنگ می‌زند و با خشم بیشتری خود را تخلیه می‌کند.
- با گوش‌های خودم شنیدم که داشت ازت تشک...
لوسی به اوج عصبانیت می‌رسد و صحبت ویل را قطع می‌کند.
‌- من رو فریب داد تا زود تر به خواسته‌اش برسه. من نمی‌دونستم اون هم توی این ماجرا‌ها نقش داره. اول به عنوان یک عکاس خودش رو بهم نزدیک کرد. بعدش استاد فیزیک شد و سفر در زمان رو بهم یاد داد. الان هم شد یک دانشمند روانی که روی ما آزمایش انجام می‌داده!
لوسی کمی مکث می‌کند؛‌ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
- هنوز هم من نمی‌دونم اون مرد کی هست. حتی یک عکس خیلی قدیمی از دو سالگی تو همراهش داشت که داد به من داد.
ویل سرش را تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
- چطور ممکنه عکس دو سالگی من رو داشته باشه، وقتی حتی خودم همچین عکسی ندارم!
لوسی سرش را تکان می‌دهد و در جواب می‌گوید:
- خودم هم نمی‌دونم. من واقعا گیج شدم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل، به سمت لوسی می‌چرخد و با تعجب می‌گوید:
    - یعنی حتی یک بار هم بهش شک نکردی که همه‌‌ی ماجرا زیر سر خودشه، وقتی این همه اطلاعات داشته؟
    لوسی بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - ممکن بود شک کنم؛ ولی اون خودش هم قربانی این ماجرا بود. باعث مرگ عشق زندگیش شده، به همین خاطر هرکاری انجام میده که گذشته رو تغییر بده.
    درحالی که آن دو نفر در وسط جنگل ایستاده‌اند و صحبت می‌کنند، ویل دستش را مشت می‌کند و به پیشانی خود می‌کوبد؛ سپس با نگرانی لب می‌زند.
    - چه دلیلی داشت که ازت تشکر بکنه، یک حرف دیگه هم زد که...نمی‌تونم...نمی‌تونم حتی بهش فکر کنم.
    مجددا ابرو‌های مشکی رنگ لوسی داخل یکدیگر فرو می‌روند و با کنجکاوی می‌گوید:
    - بهت که گفتم، ما هر دوتامون هدف‌های تقریبا مشترکی داشتیم، به همدیگه کمک کردیم که به هدف‌هامون برسیم. چی بهت گفت که نمی‌تونی حتی بهش فکر کنی؟
    ویل چشمانش را می‌بندد و پیشانی‌اش را مالش می‌دهد. لوسی، مجددا دست او را می‌گیرد و تکرار می‌کند.
    - بگو عزیزم، چی بهت گفته؟
    ویل مستقیم به چشمان شهلای لوسی خیره می‌شود. لوسی که همان تاپ قرمز رنگ را بر تن دارد، منتظر پاسخ ویل است. کمی طول می‌کشد که ویل صحبت کند.
    - گفت عاشقته. اون عوضی گفت که تو باعث شدی دیگه حتی به مرگ نامزدش هم فکر نکنه!
    بزرگ‌ترین شوک به لوسی وارد می‌شود. سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و بهت زده می‌گوید:
    - امکان نداره. همچین موضوعی واقعا غیر ممکنه، چون کاری کرد که رابـ ـطه من و تو از راه دور قطع نشه. اون فقط به چشم یک موش آزمایشگاهی من رو می‌دید!
    ویل، خطاب به لوسی می‌گوید:
    - نیاز دارم تنها باشم.
    بدون آنکه منتظر پاسخ لوسی بماند، قدم بر می‌دارد. لوسی به دنبال ویل حرکت می‌کند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - صبر کن، هیچ چیز بین من و جاستین نبوده.
    ویل با قدم‌های بلندش سعی دارد از لوسی فاصله بگیرد. آن دختر دستش را به تنه‌ی یک درخت تنومند می‌گیرد که تعادلش را حفظ کند؛ سپس به سختی لب می‌زند.
    - صبر کن ویل...من حالم خوب نیست.
    ویل به سمت عقب بر می‌گردد و لوسی را می‌بیند. آن دختر روی زمین می‌افتد. ویل فریاد می‌کشد و به سمت لوسی می‌دود. جثه‌ی لاغر و ظریف او را از روی چمن‌ها بلند می‌کند و دستش را پشت گردن او می‌گیرد‌؛ سپس با نگرانی می‌گوید:
    - صدام رو می‌شنوی؟ چشم‌هات رو باز کن.
    ویل همراه با دستی که می‌لرزد، تلفن همراهش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و با اورژانس تماس می‌گیرد. چندان طول نمی‌کشد که اتومبیل اورژانس برسد. جسم سبک لوسی را بلند می‌کنند و روی تخت می‌گذارند؛ بلافاصله او را پشت ماشین قرار می‌دهند.
    ویل نیز به عنوان همراه سوار اتومبیل اورژانس می‌شود. همینطو که به لوسی سُرم متصل می‌کنند، ویل دست او را محکم می‌گیرد.
    با وجود آنکه آن‌ها خارج از شهر زندگی می‌کنند، بیمارستان مجهزی نردیک کلبه‌شان قرار دارد. جنگلی که آن‌ها داخلش ساکن شده‌اند، یک محل توریستی است. به همین خاطر تمام امکانت شهری را دارا می‌باشد.
    وارد بیمارستان می‌شوند و پرستاران به صورت لوسی ماسک اکسیژن می‌زنند. همینطور که پرستاران آن دختر را روی تخت چرخ‌دار حرکت می‌دهند، ویل نیز به دنبالشان حرکت می‌کند.
    از ایستگاه پرستاری عبور می‌کنند و به اتاق اضطراری می‌رسند. یک خانم جوان که جزء تیم پرستاری است، جلوی ویل می‌ایستد و با عجله می‌گوید:
    - متاسفم آقا، شما اجازه ندارید وارد بشید.
    پرستاران لوسی را تا داخل اتاق اضطراری می‌رسانند و درب را پشت‌سرشان می‌بنند.
    ویل که به شدت سردرگم و مضطرب شده است، دستانش را لابه‌لای موی مشکی رنگ و صافش فرو می‌برد و همزمان صحبت می‌کند.
    - همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...فقط داشتیم جر و بحث می‌کردیم که یک‌دفعه غش کرد.
    یک پرستار جوان جلو می‌آید و دستش را روی شانه‌ی ویل می‌گذارد؛ سپس خطاب به او می‌گوید:
    - لطفا داخل سالن انتظار باشید.
    بدون آنکه صحبت دیگری با ویل داشته باشد، او نیز وارد اتاق اضطراری می‌شود و درب را می‌بندد.
    ویل که از درون دارد آتش می‌گیرد، صورتش را میان دستانش پنهان می‌کند. فریاد بندی می‌کشد و چند مرتبه سرش را به دیوار می‌کوبد.
    همینطور که پوست صورتش سرخ شده است و رگ‌های پیشانی‌اش باد کرده‌اند، به دیوار نیلی رنگ تکیه می‌دهد و خیلی آرام تا سرامیک لیز می‌خورد. درنهایت، روی زمین می‌نشیند. نگاهش را مستقیم به عقربه‌های ساعت دیواری می‌دوزد. عقربه‌ی کوتاه روی عدد دو و عقربه‌ی بلند روی عدد سه است. زمانی که جای این دو عقربه با یکدیگر عوض می‌شود، دکتر از اتاق اضطراری بیرون می‌آید. ویل آرام و قرار ندارد و مدام یک مسیر مشخص را در سالن طی می‌کند و به موهای بلندِ مشکی رنگش چنگ می‌زند.
    به محض آنکه دکتر را می‌بیند از اتاق لوسی خارج می‌شود، به سرعت قدم بر می‌دارد و خود را به آن مرد مسن می‌رساند. پیش از آنکه به دکتر نزدیک بشود، با صدایی که نگرانی داخلش موج می‌زند، صحبت می‌کند.
    - دکتر، چه اتفاقی براش افتاده. دلیل غش کردنش چی بود؟
    آن مرد قد کوتاه، عینک طبی را روی چشمانش صاف می‌کند و پاسخ ویل را می‌دهد.
    - هنوز خیلی زود هست که بخوایم جواب قطعی بدیم، ولی خبر‌های خوبی براتون ندارم.
    ویل به دکتر نزدیک‌تر می‌شود و با لحن بلندی می‌گوید:
    - پس چرا داری من رو نگاه می‌کنی. حرف بزن لعنتی!
    دکتر واکنش نشان می‌دهد.
    - لطفا صداتون رو بالا نبرید، ما توی بیمارستان هستیم.
    ویل با عصبانیت بیشتری صحبت می‌کند.
    - لعتت بهت، فقط بگو چه اتفاقی براش افتاده!
    دکتر، همچنان خونسردانه صحبت می‌کند.
    - ما فکر می‌کنیم داخل سرش غده‌ی سرطانی وجود داره. یکم دیر پاش به بیمارستان باز شد، ولی مطمئین باشید که هنوز برای درمان دیر نشده.

     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    برای لحظاتی تمام صدا‌ها و تصاویر اطرافش ناپدید می‌شوند و فقط چهره‌ی دکتر را مشاهده می‌کند. آن پزشک که یونیفرم بلندِ سفید رنگی بر تن دارد، با لحن آرامی می‌گوید:
    - باید از معزش عکس‌ برداری‌ بیشتر و دقیق‌تری انجام بشه؛ ولی خودتون رو برای روز‌های سختی آما‌ده کنید.
    ویل به قدری شوک زده است که حتی یک کلمه نیز صحبت نمی‌کند. پزشک با قدم‌های آهسته از کنار ویل عبور می‌کند. آن پسر جوان، مستقیم به دیوار نیلی رنگ سالن انتظار بیمارستان خیره شده است. کوچک‌ترین تحرکی ندارد. حرف‌های پزشک، مدام داخل سرش می‌چرخند و تکرار می‌شوند.
    با قدم‌های آهسته و آرام، بدن کرخت و بی‌حالش را به اتاق اضطراری می‌رساند. دستش را روی درب می‌گذارد و آن را باز می‌کند. به محض آنکه وارد اتاق می‌شود، یک پرستار مرد جلو می‌آید و خطاب به ویل می‌گوید:
    - شما حق نداری وارد بشی. فعلا زمان ملاقات نیست.
    ویل با دستانش به سـ*ـینه‌ی آن مرد ضربه می‌زند و او را عقب می‌راند. پرستار روی زمین سرامیکی می‌افتد. لوسی با چشمانی بسته و ماسک اکسیژن که به صورتش زده‌اند، روی تختخواب دراز کشیده است. کنار آن دختر دستگاهی وجود دارد که علائم حیاتی‌اش را با نوار‌های سبز نشان می‌دهد.
    ویل خودش را به تختخواب لوسی می‌رساند و کنار او می‌ایستد. دست کوچک و یخ زده‌اش را می‌گیرد و محکم می‌فشارد. بی‌اختیار داخل چشمان مشکی رنگش قطرات اشک حلقه می‌زنند. پیش از آنکه اشکی روی گونه‌های سفید ویل غلت بخورد، با لحن بلندی خطاب به پرستاران می‌گوید:
    - چه قدر طول می‌کشه به هوش بیاد؟
    یکی از پرستاران خانم پاسخ می‌دهد.
    - زمان دقیقیش مشخص نیست. حتی ممکنه به کما بره. باید صبر کن...
    ویل حرف پرستار را قطع می‌کند.
    - فقط چند دقیقه ما رو تنها بذارید.
    پرستاران برای چند ثانیه به یکدیگر نگاه می‌کنند؛ سپس به نوبت از اتاق اضطراری لوسی خارج می‌شوند. اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌‌ی ویل می‌دود و مهمان ناخوانده‌ی صورتش می‌شود.
    با صدای گرفته و خش‌دارش صحبت می‌کند.
    - من تازه تو رو پیدا کردم. اجازه نمی‌دم به همین سادگی من رو ترک کنی.
    پس از مکث کوتاهی، ادامه می‌دهد.
    - من بهت قول دادم که این رابـ ـطه خیلی طولانی میشه. باید به قولم عمل کنم!
    در همین حین که با لوسی صحبت می‌کند و این گفتگو‌ی یک طرفه‌ را پیش می‌برد، تلفن همراهش زنگ می‌خورد. ویل تماس را پاسخ می‌دهد. باری دیگر جاستین پشت خط است.
    - الان توی بیمارستان در کنار لوسی نشستی و دستش رو گرفتی، درست میگم؟
    ویل، خشم خود را با فشار دادن دندادن‌هایش روی یکدیگر کاهش می‌دهد؛ اما همچنان با لحن بلندی صحبت می‌‌کند.
    - مرتیکه‌ی عوضی، تو از جون ما چی می‌خوای؟
    جاستین با لحن خونسردانه‌اش صحبت می‌کند.
    - درکت می‌کنم...من هم قبلا در موقعیت تو بودم. واقعا بهت میگم. خبر دارم که از دست دادن عشق، چه درد بزرگی داره. پس اگه می‌خوای لوسی رو از دست ندی، خوب گوش کن چی میگم.
    پس از مکث کوتاهی، خود جاستین ادامه می‌دهد.
    - فقط ترکش کن و تا می‌تونی ازش فاصله بگیر.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    همینطور که چشمان ویل قرمز شده‌اند، از روی صندلی بلند می‌شود و با عصبانیت بیشتری صحبت می‌کند.
    - چرا داری ما رو بازی می‌دی؟
    خشمگین‌تر ادامه می‌دهد.
    - یعنی انقدر عوضی هستی که جون انسان‌ها برات هیچ ارزشی نداره؟
    جاستین نفس عمیقی می‌کشد و همچنان با آرامش صحبت می‌کند.
    - فقط بهم اعتماد کن. هنوز کلی مورد هست که شما دو نفر ازش بی‌خبر هستید. دوست ندارم همه‌چیز رو به طور مستقیم برات توضیح بدم؛ ولی این همون اتفاق وحشتناکی بود که می‌گفتم ملاقات شما دو نفر رقم می‌زنه. تموم مدت من داشتم سعی می‌کر‌دم که اجازه ندم شما دو نفر به همدیگه برسید تا درنهایت این اتفاق رخ نده؛ ولی شما فکر می‌کردین من دشمنتون هستم‌.
    ویل خودش را به پنجره‌ی اتاق می‌رساند و نگاهش را به منظره‌ی بهاری بیرون می‌دوزد. انسان‌های در رفت و آمد هستند و اتومبیل‌ها روی جاده‌ی خیس، با احتیاط بیشتری می‌رانند. ویل، همچنان عصبی می‌گوید:
    - من هنوز هم فکر می‌کنم تو دشمن ما هستی. خود حرومزادت این بلا رو سر ما اوردی، الان داری از عوارض اختراعت حرف می‌زنی؟
    جاستین به سرعت مخالفت می‌کند.
    - تو هنوز چیزی از من نمی‌دونی. فقط به حرفم گوش بده. از لوسی فاصله بگیر. بدن شما وقتی نزدیک همدیگه قرار بگیره به خاطر آزمایشاتی که روی هر دوتاتون صورت گرفته، واکنش‌های عجیبی نشون میده. علت غش لوسی هم همین بود.
    ویل چشمانش را می‌بندد و به لبه‌ی پنجره تکیه می‌دهد. جاستین ملتمسانه می‌گوید:
    - من هیچ وقت دشمن شما نبودم. تموم تلاشم رو کردم که شما دو نفر به همدیگه نرسید و ارتباطتون به طور مجهول از همون راه دور باقی بمونه. اجازه نده این اتفاق وحشتناک به اوجش برسه و تو قاتل لوسی بشی!
    ویل که به شدت گیج و سردرگم شده است، دستش را لابه‌لای موهایش فرو می‌برد و لب می‌زند.
    - حرف مزخرف نزن. چرا من باید لوسی رو بکشم؟ مگه مثل تو روانی‌ هستم؟
    جاستین نیز با لحن بلندی صحبت می‌کند.
    - دوباره می‌گم، من دشمنتون نیستم. فقط تا جایی که می‌تونی از لوسی فاصله بگیر که نانو‌ربات‌ها بهش صدمه بیشتری وارد نکنن. تو فکر می‌کنی با بودن کنارش به لوسی کمک می‌کنی؛ اما دقیقا همین موضوع اون رو از بین می‌بره.
    ویل که تلفن همراهش را درون دستش می‌فشارد، با لحن آرامی که آغشته به خشم و عصبانیت است، پاسخ می‌دهد.
    - من تا آخرین لحظه‌ی زندگیم کنار لوسی هستم. توی خواب هم نمی‌تونی ما دو تا رو جدا از هم ببینی. من می‌دونم این مزخرفات رو میگی تا من لوسی رو تنها بذارم و خودت صاحب اون بشی. لعنتی من شنیدم که گفتی عاشق هستی!
    جاستین، بدون معطلی لب می‌زند.
    - آره، راست میگی من عاشق لوسی هستم؛ ولی یکم به موضوع فکر کن. اگه من قصد داشتم اون دختر رو از تو بدزدم که هرگز کمکش نمی‌کردم سفر در زمان بکنه و این مسیر رو طی کنه. همون موقع که عکاسش بودم، سعی می‌کردم اون رو برای خودم بکنم!
    ویل، پاسخ می‌دهد.
    - تو که مدعی هستی تموم مدت داشتی تلاش می‌کردی اجازه ندی من و لوسی بهم برسیم تا اتفاق بدی نیفته، پس چرا کمکش کردی سفر در زمان کنه و به من برسه؟
    جاستین نفس عمیقی می‌کشد و با کمی تاخیر پاسخ می‌دهد.
    - انسان‌ها در زمان حال همیشه فکر می‌کنن کار درست رو انجام میدن، فقط گذر زمان می‌تونه اشتباه رو نشون بده. اون‌ زمان تصور می‌کردم که دارم کار صحیحی می‌کنم؛ ولی الان می‌دونم که چه قدر احمق بودم.
    ویل، کوتاه پاسخ می‌دهد.
    - از نظر من، تو هنوز هم احمق هستی!
    بدون آنکه منتظر پاسخ جاستین بماند، تماس را قطع می‌کند. آن پسر نیز به شدت سردرد دارد و دنیا دور سرش می‌چرخد. پرستاران وارد اتاق اضطراری می‌شوند و ویل را به سالن اصلی منتقل می‌کنند.
    ویل، یک بار دیگر سرش را می‌چرخاند و به صورت زرد و مریض‌ احوال لوسی نگاه می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    در روز‌های آتی، لوسی به هوش می‌آید و آزمایشات بیشتری روی او صورت می‌گیر‌د؛ اما هنوز جواب نهایی را از دکتر دریافت نکرده‌اند. با صدای ساعت کوکی، ویل چشمانش را باز می‌کند. خورشید تازه طلوع کرده است و آفتاب گرم وسط اتاق خواب می‌تابد. ویل روی تخت به سمت لوسی می‌چرخد و کمی به او نزدیک‌تر می‌شود. همچنان چشمان آن دختر بسته‌ هستند و موهای مشکی رنگ و صاف او قسمتی از صورتش را پوشانده‌اند.
    ویل بـ..وسـ..ـه‌ی عاشقانه‌ای به لوسی هدیه می‌دهد. آن دختر به آرامی چشمان خود را باز می‌کند. ویل بینی خود را به بینی باریک لوسی می‌مالد و با یک لبخندِ پرانرژی به او صبج بخیر می‌گوید.
    لوسی نیز لب‌های صورتی‌اش را حرکت می‌دهد و ناخواسته لبخندی می‌زند. ویل پتو را از رویشان کنار می‌کشد و از سرجایش بلند می‌شود. خطاب به لوسی می‌گوید:
    - بلند شو تنبل، خیلی کار داریم.
    لوسی نگاهش را از ویل پس می‌گیرد و با لحن آرامی می‌گوید:
    - فقط پنج دقیقه.
    آن پسر به سرعت مخالفت می‌کند.
    - حتی پنج ثانیه هم وقت نداریم.
    ویل، جسم سبک لوسی را از روی تختخواب بلند می‌کند و روی دوش خود می‌اندازد. چشمان لوسی به طور ناگهانی باز می‌شوند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - دیوونه من رو بذار پایین...خواب نیستم...بلند شدم.
    ویل بدون اعتنا به صحبت‌های لوسی، دستش را محکم‌تر به دور کمر باریک و ظریف او حلقه می‌کند و خونسردانه‌ می‌گوید:
    - وقتی توی این موقعیت می‌ترسی، واقعا خیلی لـ*ـذت می‌برم. دوست دارم تموم روز رو اون بالا نگه‌ات دارم.
    لوسی، دستانش را مشت می‌کند و معترضانه به سرشانه‌های ویل ضربه می‌زند. آن پسر پله‌های چوبی ویلا را به سرعت پایین می‌رود. لوسی که تاپ سفید رنگی بر تنش خودنمایی می‌کند، با کلافگی می‌گوید:
    - بس کن، الان روت استفراغ می‌کنم!
    ویل کمی خم می‌شود و لوسی را روی زمین می‌گذارد؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - هنوز چیزی نخوردی که استفراغ کنی.
    لوسی چشمان درشت خود را مالش می‌دهد و به سمت آشپزخانه حرکت می‌کند، همزمان در جواب می‌گوید:
    - لطفا حالم رو بد نکن. در مورد چیز‌های خوب صحبت کن.
    آن دو پس از خوردن صبحانه، مستقیم به سمت کمد لباس‌هایشان حرکت می‌کنند. ویل تیشرت خود را از تن در می‌آورد و تعداد بیشتری از تتو‌هایش روی بدن ورزیده‌اش پدید می‌آیند.
    لوسی موی بلند مشکی رنگش را به پشت گوش سمت راست خود می‌زند؛ بلافاصله به ویل نزدیک می‌شود. دستش را روی بدن ویل می‌گذارد و با لبخند کمرنگش یک سئوال می‌پرسد.
    - معنی تتو‌هات رو نمی‌خوای بهم بگی؟
    ویل که مستقیم به لوسی نگاه می‌کند، در پاسخ می‌گوید:
    - معنی کدومش رو می‌خوای بدونی؟‌
    لوسی انگشتان بلند و قلمی خود را به آرامی روی بازو و بدن ویل می‌کشد و پس از چند ثانیه می‌گوید:
    - همین صورت گرگ یک چشم که روی سـ*ـینه‌ات زدی.
    ویل، به وسیله پشت دستش صورت نرم و لطیف لوسی را نوازش می‌کند و بی‌ربط پاسخ می‌دهد.
    - چه قدر خوشحالم که تو رو دارم. هنوز هم نمی‌تونم باور کنم کنار همدیگه هستیم. ببخشید که به خاطر اون مرتیکه‌ی عوضی بهت شک کردم!
    صورت لوسی کمی جدی می‌شود و با ناراحتی می‌گوید:
    - من هم همینطور، ولی آزمایش‌ها یکم نگرانم کردن. همه‌اش این کابوس رو دارم که شاید یک مریضی سخت داشته با...
    ویل انگشت اشاره‌اش را روی لبان لوسی می‌گذارد و صبحت او را قطع می‌کند.
    - هیس...ادامه نده دختر...همچین اتفاقی قرار نیست به واقعیت تبدیل بشه. جواب آزمایشات هر چی که باشن، خیلی زود خوب میشی.
    لوسی لبخندی می‌زند و انگشت اشاره‌ی ویل را به آرامی گاز می‌گیرد. ویل با اعتراض می‌گوید:
    -‌ پیشی، انگشتم رو ول کن.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل به بدن و تتوی گرگ یک چشم خود نگاه می‌کند و در ادامه، علت تتویش را توضیح می‌دهد.
    - این تتوی گرگ رو توی بحره‌ی سختی از زندگیم زدم. فلسله‌اش این بود که مدام یادم بیفته حتی اگه دوران سختی باشه، من مثل یک گرگ قوی هستم و تسلیم نمی‌شم.
    لوسی با لبخند کم‌رنگی پاسخ می‌دهد.
    - فکر کنم درحال حاضر من هم یکی از این‌ تتو‌های گرگ یک چشم نیاز دارم.
    ویل پیراهن دکمه‌ای سفید رنگش را می‌پوشد و همزمان در جواب می‌گوید:
    - البته تو باید تتوی پیشی یک چشم بزنی. بعد از تست بازیگری، ‌اگه دوست داشتی می‌تونیم این کار رو انجام بدیم. تتوی پیشی یک چشم برات بزنیم.
    لوسی خود را در آغـ*ـوش ویل جای می‌دهد و اعتراض می‌کند.
    - انقدر به من نگو پیشی...ظاهرم رو نگاه نکن. داخل باطنم، من هم یک گرگ دارم.
    ویل بدون آنکه صحبت کند، بارش بـ..وسـ..ـه‌هایش به زیر گردن لوسی را شروع کرد. لحظاتی بعد، این لوسی است که در خلسه‌ی واگیر نگاه ویل که اتمسفر کل محیط را به نفع خود شورانده، مسخ می‌شود.
    آن دو بیش از این وقت را هدر نمی‌دهند و از ویلای خودشان خارج می‌شوند. ویل پشت فرمان اتومبیل می‌نشیند، لوسی نیز مسیری را که باید تا سالن تائتر طی بکنند، داخل موبایلش محاسبه می‌کند. پس از یک ساعت رانندگی، به سالن تائتر مورد نظرشان می‌رسند.
    لوسی روی یکی از صندلی‌های قرمز رنگ تماشاگران می‌نشیند که هم‌اکنون خالی از تماشاچی است. مستقیم به صحنه‌ی تئاتر چشم می‌دوزد. سه داور مرد برای انتخاب بازیگران نمایشانامه اصلی، پشت میز نشسته‌اند. ویل کمی با تأخیر وارد صحنه می‌شود. صورتش را همانند دلقک‌ها سفید کرده است و توپ قرمز رنگی روی نوک بینی‌اش چسبانده است. با لباس سیاه و سفیدِ راه‌راه، به دور خود می‌چرخد و از هر طرف، به دیوار‌های فرضی برخورد می‌کند.
    روی زمین می‌افتد و وانمود می‌کند سرش گیج می‌رود. لوسی که عقب‌تر از دواران، روی یک صندلی نشسته است، با دیدن این نمایش طنز، ناخودآگاه لبخندی روی لبانش سوار می‌شود.
    نمایش را پیش می‌برد. نقش دلقک کم‌هوشی را بازی می‌کند که به طور اتفاقی داخل محوطه‌ای حبس شده است و هرکاری که می‌کند، راه خروج را نمی‌یابد.
    ویل تمام استعداد خود را به کار می‌گیرد که در تست بازیگری نمایشنامه قبول بشود. پس از چند دقیقه اجرای ویل به پایان می‌رسد. به نشانه‌ی احترام جلوی داوران خم می‌شود و کلاهش را از روی سرش بر می‌دارد. پیش از آنکه داوران نظر خود را اعلام کنند، لوسی از روی صندلی بلند می‌شود و با انرژی زیاد ویل را تشویق می‌کند و برای او سوت می‌کشد. داوران با لبخند‌هایشان، به سمت عقب بر می‌گردند و حمایت لوسی را می‌بینند. کُت جین آبی روشن که با شلوارش هماهنگ است، روی اندام رعنای لوسی خودنمایی می‌کند.
    داوران اندکی با یکدیگر مشورت می‌کنند؛ اما درنهایت به ویل جواب مثبت می‌دهند. درواقع ویل را برای نقش اصلی نمایشنامه‌ی کمدی خودشان انتخاب می‌کنند.
    لوسی از روی صندلی بلند می‌شود و باری دیگر جیغ و هورا می‌کشد. به سمت صحنه‌ی تئاتر می‌دود و خود را به ویل می‌رساند. درحالی که ویل همچنان گریم یک دلقک دارد، لوسی او را از عمق وجود به آغـ*ـوش می‌کشد و درنهایت می‌بوسد. لوسی، با لحن بلندی می‌گوید:
    - خیلی بهتر از حد تصورم بودی. اصلا باورم نمی‌شه انقدر بازیگر خوبی هستی. قشنگ احساس کردم یک دلقک خنگ داره تلاش می‌کنه از زندانی که خودش ساخته، فرار بکنه.
    مو‌ی صاف لوسی مورد تهاجم انگشتان کشیده‌‌ی ویل قرار می‌گیرند و نگاه نرمش مقصد لبخند لوسی می‌شود. ویل پاسخ می‌دهد.
    - بودنت بهم انرژی می‌داد. بدون تو موفق نمی‌شدم.
    ویل پس از امضای قرارداد و دریافت قسمتی از دستمزدش، به همراه لوسی از تئاتر خارج می‌شوند. ویل و لوسی که به خاطر امضای قرارداد بسیار خوشحال و ذوق‌زده هستند، سوار اتومبیل خودشان می‌شوند.
    این بار لوسی پشت فرمان می‌‌نشیند. ویل دست لوسی را محکم می‌گیرد و خطاب به او می‌گوید:
    -‌ بریم تتوی تو رو بزنیم؟
    ابرو‌های لوسی داخل یکدیگر فرو می‌روند و با صورتی که کمی مچاله‌ شده‌اند، جواب می‌دهد.
    - نه عزیزم، شوخی کردم. من تتو دوست ندارم.
    ویل موهای بلند و صاف لوسی را که تا کمرش امتداد دارد، نوازش می‌کند و با آرامش می‌گوید:
    - من دوست دارم یک تتو داشته باشی. اینجوری بیشتر شبیه همدیگه می‌شیم. قضیه‌ی همون نیمه‌ی گمشده‌اس که قبلا برات توضیح دادم.
    لوسی آستین کت جینش را بالا می‌دهد. دست سفید و لطیف او پدید می‌آید. همزمان با اشاره به زخم‌هایی که روی دستش پدید آورده است، به ویل می‌گوید:
    - این زخم‌ها با این که هنوز جاشون مونده؛ ولی دوستشون دارم. چون یک زمان تنها پل ارتباطی من و تو بودن. دوست ندارم این‌ زخم‌ها رو زیر تتو پنهون کنم.
    ویل خم می‌شود و بازوی سمت راست لوسی را می‌بوسد؛ سپس خطاب به آن دختر می‌گوید:
    - روی این بازوت می‌زنیم که گلوله هم نخورده.
    لوسی لبخندی می‌زند و همزمان سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد.
    لوسی روی پدال گاز می‌فشارد و همینطور که فرمان را می‌چرخاند، صحبت نیز می‌کند.
    - باشه عزیزم. جایی رو سراغ داری؟
    ویل به صندلی تکیه می‌دهد و نفس عمیقی می‌کشد. در ادامه، با لحن آرام‌تری می‌گوید‌:
    - این که دوبار یک سال رو توی دو تا دنیای موازی زندگی کنی، واقعا عجیب هست. با این اوصاف فکر نکنم جایی رو سراغ داشته باشم!
    لوسی روی پدال ترمز می‌فشارد و تلفن همراهش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد. به سمت ویل می‌چرخد و همزمان می‌گوید:
    - سارا می‌تونه کمک کنه. اون‌هم تتو داره.
    ویل با اخم‌های گره خورده پاسخ می‌دهد.
    - پس چرا من ندیدم.
    لوسی با لبخند می‌گوید:
    - تتوش رو فقط من و دوست پسرش دیدیم، جای در دسترسی نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی به شماره‌ی سارا پیام می‌دهد و آدرس دقیق را می‌پرسد. کمی طول می‌کشد سارا پاسخ بدهد. آن دو نیز در هوای عالی بهاری، کمی گردش می‌کنند. به محض آنکه سارا پاسخ می‌دهد، مسیری که آمده‌اند را باز می‌گردند.
    فاصله‌ی زیادی را طی نمی‌کنند. پس از بیست دقیقه رانندگی، به مغازه می‌رسند. یک آرایشگر خانم جوان است. لوسی به سمت ویل می‌چرخد و خطاب به او می‌گوید:
    - از سوزن متنفرم. واقعا از بچگی خیلی برام ترسناکه.
    ویل که دست لوسی را گرفته است، با تعجب لب می‌زند.
    - تو گلوله خوردی، اون‌وقت از سوزن می‌ترسی؟
    پیش از آنکه لوسی پاسخ بدهد، کمی سر ویل گیج می‌رود. چشمانش را می‌بندد و دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد. لوسی که روی تخت دراز‌کشیده است، با لحن آرامی می‌گوید:
    - همه چیز خوبه؟
    ویل کمی با تأخیر چشمانش را باز می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - آره عزیزم. فقط یکم گرسنه هستم.
    آرایشگر که دستکش‌های لاستیکی پوشیده، با مو‌های بلند قهوه‌ای رنگش به لوسی نزدیک می‌شود و خطاب به او می‌گوید:
    - خیلی خوب، عزیزم طرح خاصی داری یا دفتر طرح‌هام رو بهت بدم؟
    پیش از لوسی، ویل لب می‌زند.
    - یه پیشی به ملوسی خودش که یک چشمش کور شده، جزئیات خیلی اهمیت ندارن.
    لوسی که کت جینش را از تن در می‌آورد، لبخندی می‌زند و با اعتراض می‌گوید:
    - دروغ میگه. من یک گرگ می‌خوام که کور شده.
    ویل با لحن بلندی خطاب به آرایشگر می‌گوید‌:
    - تو قضاوت کن، کدوم طرح بیشتر بهش میاد، طرح گرگ یا گربه ملوس؟
    لوسی که آستین تیشرت سفید رنگش را تا بازویش بالا می‌دهد، با لبخند می‌گوید:
    - اجازه بده خودم تصمیم بگیرم. لطفا خفه‌شو.
    آرایشگر که دستگاه تتو را داخل دستش دارد، موهای بلند لوسی را از روی شانه‌اش کنار می‌زند و همزمان می‌گوید:
    - عزیزم گربه‌ هم قشنگ میشه. بیشتر به اندامت میاد.
    ویل که دستانش را داخل جیب شلوارش فرو کرده، سرش را تکان می‌دهد که موی بلندش از جلوی صورتش کنار برود. در همین حال می‌گوید:
    - من هرچه قدر بهش میگم، متوجه نمیشه. از بس که خنگه.
    لوسی دستش را به بدن ویل می‌کوبد و با کمی عصبانیت پاسخ می‌دهد.
    - خنگ تویی که من رو درک نمی‌کنی. من فقط خسته شدم از بس که لباس‌های ‌طلایی براق مدلینگ پوشیدم و نویسنده‌ها در مورد این که پوست بدنم مثل خامه‌اس، داخل مجله نوشتن.
    لوسی شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد.
    - من فقط می‌خوام نشون بدم که خیلی هم ظریف و شکننده نیستم و به وقتش می‌تونم مثل یک گرگ زخمی، قوی باشم.
    ویل یکی از دست‌هایش را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌آورد و بینی باریک لوسی را می‌گیرد؛ سپس خونسردانه می‌گوید:
    - برو بابا پیشی. تو ملوس ترین موجودی هستی که توی کل زندگیم دیدم. حتی ملوس تر از جوجه‌‌ای که تازه یاد گرفته راه بره.
    لوسی باری دیگر با اعتراض می‌گوید:
    - من دارم از فلسفه‌ی آنیما و آنیمیوس حرف می‌زنم. فکر نمی‌کنم سواد درکش رو داشته باشی!
    ویل از کنار تخت لوسی عبور می‌کند و زیر لب می‌گوید:
    - پیشی فیلسوف شده. بیخیال دختر.
    با قدم‌های آهسته به عکس‌های طرح‌های مختلف خالکوبی که سراسر مغازه چسبیده‌اند، نگاه می‌کند.
    آرایشگر، ابتدا طرح یک گرگ کور را روی ورق می‌کشد؛ سپس آن را با سوزن و جوهر مشکی روی بازوی لوسی پیاده می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از چند ساعت، سرانجام طرح روی بازوی لوسی پیاده می‌شود. آرایشگر کف سفید رنگ روی بازوی لوسی را با دستمال پاک می‌کند که طرح تتو پدیدار شود.
    ویل کنار لوسی ایستاده است. با یک لبخند نگاهش را به بازوی لوسی می‌دوزد؛ اما چشمان او تار و مات می‌بینند. لوسی با نگرانی می‌گوید:
    - چی شد؟ طرح خوب درنیمده؟
    ویل بزاق دهانش را فرو می‌دهد. همینطور که بینایی‌اش دچار مشکل شده است، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. سعی می‌کند طبیعی صحبت کند.
    - نه، اتفاقا عالی شده.
    با وجود آنکه طرح را نمی‌بیند، همچین دروغی می‌گوید. پس از پرداخت دستمزد، آن دو از مغازه خارج می‌شوند. آسمان تاریک شده است و تردد خیابان‌ها کاهش یافته است.
    اتومبیل لوسی، جلوی مغازه پارک است. ویل که هنوز نیز کمی چشمانش تار می‌بینند، یک نخ سیگار از داخل جیبش بیرون می‌آورد و به ماشین تکیه می‌دهد. لوسی با لحن متعجب‌زده‌ای می‌گوید:
    - چرا وایستادی سیگار بکشی. امروز خیلی خسته شدم. لطفا بریم خونه استراحت کنم.
    ویل دست خود را به دور گردن لوسی حلقه می‌کند و به آرامی دود سیگار را از دهانش بیرون می‌دهد. کمی برای خودش زمان می‌خرد که بینایی‌اش بهتر بشوند.
    - یاد دورانی افتادم که برای اولین بار تو رو از راه دور حس کردم. دوست و رفیق‌هام مسخرم می‌کردن و از سرکارم اخراج شدم.
    لوسی که در آغـ*ـوش ویل است و نسیم خنکی گونه‌هایش را نوازش می‌کند، پاسخ می‌دهد.
    - وضعیت من هم تعریفی نداشت. متوجه شدم هرکسی که می‌شناختم خیانتکار بوده. از پدر و مادرم گرفته تا جاستین. الان من فقط تو رو دارم.
    ویل گونه‌ی تخت لوسی را می‌بوسد و آرام می‌گوید:
    - همین هم کافیه.
    سیگار را داخل سطح زباله پرتاب می‌کند و خود ویل حرف می‌زند.
    - بریم، دیر شد.
    ویل پشت فرمان می‌نشیند و لوسی نیز سوار اتومبیل می‌شود. بازوی او همچنان درد می‌کند.
    ویل روی پدال گاز می‌فشارد. آن پسر نیز سر درد دارد؛ اما بدون آنکه حتی اشاره‌ای به آن کند، فقط اتومبیل را می‌راند.
    خیابان‌ها خلوت هستند و فقط پانزده دقیقه نیاز دارند تا به کلبه‌ی زیبایشان باز گردند.
    ویل، خطاب به لوسی می‌گوید:
    - عزیزم تو برو، من ماشین رو پارک کنم و قفل‌ پدال رو بزنم.
    لوسی سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و همراه با لبخندی که دارد، آرام می‌گوید:
    - دیر نکنی.
    ویل با لبخند بدرقه‌اش می‌کند. به محض آنکه لوسی به درب چوبی قهوه‌ای رنگ ویلا می‌رسد، ویل چشمانش را می‌بندد و سرش را روی فرمان می‌گذارد. حال و احوال ویل اصلا مصاعد نیست. سردرد شدیدی دارد و دنیا دور سرش می‌چرخد. چشمان او نیز همچنان کمی تار و مات می‌بینند. احساس حالت تهوع نیز دارد.
    سرش را بالا می‌آورد و به طور اتفاقی نگاهش روی آیینه‌ی جلوی اتومبیل می‌افتد.
    باری دیگر با کشیش مواجه می‌شود که وسط جاده ایستاده و کتاب قطوری درون دستانش دارد. چشمانش را کمی می‌مالد و باز و بسته می‌کند. مجددا به آیینه‌ی جلوی اتومبیل خیره می‌شود. هیچ شخصی وجود ندارد.
    پیش از آنکه لوسی به رفتارش شک بکند، از اتومبیل پیاده می‌شود و درب را قفل می‌کند.
    سرش را می‌چرخاند و به فضای سرسبز اطرافش نگاهی می‌اندازد. اطراف کلبه‌ی آن‌ها مملو از درختان بلند و تنومند است. فقط صدای حشرات و حیوانات بی‌خطر را می‌شنود. خانه‌ی دیگری در نزدیکی کلبه‌ی آن‌ها وجود ندارد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و خود را به درب کلبه می‌رساند. کلید را می‌چرخاند و درب را باز می‌کند. وارد آشپزخانه می‌شود و قرص مسکنی می‌خورد. نفس عمیقی می‌کشد و پله‌های چوبی مارپیچ را تا به اتاق خواب بالا می‌رود. لوسی روی تختخواب دراز کشیده است. تاپ مشکی رنگی بر تن دارد، بنابراین بازوی او و تتویش مشخص هستند. لوسی با لحن آرامی می‌گوید:
    - صدای باز و بسته شدن کابینت رو شنیدم، قرص خوردی؟‌
    ویل که می‌داند به راحتی نمی‌شود به لوسی دروغ گفت، حقیقت را به طور دیگری بیان می‌کند.
    - آره، امروز زیاد با ماشین چرخیدیم. فقط یکم سر درد گرفتم.
    ویل پیراهن خود را از تن در می‌آورد که اندام ورزیده‌اش پدید می‌آیند. به سمت تخت حرکت می‌کند و کنار لوسی می‌خوابد. آن دختر که نگاهش مستقیم به روبه‌رویش دوخته شده است، با لحن آرام و سردرگمش صحبت می‌کند.
    - به نظرت باید به پدر و مادرم بگم که آزمایش دادم؟
    ویل سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و مصمم می‌گوید:
    - آره، چرا که نه. چی شد که تصمیم گرفتی باهاشون صحبت کنی؟
    لوسی کوتاه پاسخ می‌دهد.
    - نمی‌دونم. فقط می‌خوام باهاشون صحبت کنم.
    ویل به لوسی نزدیک تر می‌شود و بازوی ظریف او را که طرح گرگ رویش تتو شده است، به آرامی می‌بوسد. سرش را روی شکم تخت لوسی می‌گذارد و آن دختر را بغـ*ـل می‌کند. لوسی انگشتان قلمی‌اش را داخل موهای بلند و صاف ویل فرو می‌برد و با آن‌ها بازی می‌کند. خود لوسی با لحن پیشین ادامه می‌دهد.
    - شاید حق با پدر و مادرم باشه. احتمال داره حرف‌هایی که اون روز زدن درست باشه.
    ویل که عطر تن لوسی را می‌بوید، چشمانش را می‌بندد و در پاسخ می‌گوید:
    - انقدر با خودت کلنجار نرو. فرض رو بر این بذار که اون روز حقیقت رو بهت گفتن. زندگی ارزش این همه محاسبه و اندازه‌گیری نداره. تا چشم به هم بزنی تموم شده.
    لوسی، دستانش را پشت سرش گره می‌زند و پس از چند ثانیه صحبت می‌کند.
    -‌ این هم دلیل مهمی هست. مخصوصا برای من. شاید پس‌فردا جواب آزمایشم خوب نبود.
    ویل سرش را از روی شکم لوسی بر می‌دارد و به سرعت پاسخ می‌دهد.
    ‌- بهت گفتم که حق نداری این‌طوری صحبت کنی. جواب آزمایش‌هات، قراره خبر خیلی خوبی باشه.
    لوسی با ناامیدی سرش را تکان می‌دهد و بسیار سخت صحبت می‌کند.
    -‌ حال من خوب نیست. خودم می‌تونم تشخیص بدم یک طوری شدم. سعی می‌کنم بروز ندم؛ ولی هر روز سردرد‌های شدید می‌گیرم. امروز هم برای اولین بار چشم‌هات تار شد.
    دل ویل فرو می‌ریزد و چشمانش را می‌بندد. او در یک دوراهی سخت قرار گرفته است. جاستین به او توضیح داد که نباید کنار یکدیگر بمانند. ویل بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و درنهایت تصمیم می‌گیرد این موضوع را با لوسی در میان بگذارد.
    - عزیزم، می‌خوام یک موضوع مهم رو برات تعریف کنم که خودم هم تازه فهمیدم.
    چشمان سبز رنگ لوسی باز می‌شوند و بی‌معطلی می‌گوید:
    - خیلی خوب عزیزم. تعریف کن تا خوابم نبرده.
    ویل نفس عمیقی می‌کشد و دستان کوچک و یخ‌زده‌ی لوسی را می‌گیرد. پس از چند ثانیه صحبت می‌کند.
    - زمانی که حالت بد شد و داخل بیمارستان بستری شدی، جاستین به من زنگ زد.یک‌سری توضیحات داد که فکر کنم باید به تو هم بگم.
    لوسی، سرش را تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - از اون روز دو هفته گذشته، اگه موضوع مهمی هستش، چرا زودتر برای من توضیح ندادی‌!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل پس از اندکی تأمل، لب می‌زند.
    - فقط نمی‌خواستم حس خوبی که بینمون وجود داشت رو از بین ببرم...حتی نمی‌دونم حرفش درسته یا نه...
    لوسی صحبت ویل را قطع می‌کند.
    - لطفا اصل ماجرا رو تعریف کن.
    ویل باری دیگر نفس عمیقی می‌کشد؛ سپس با صدای گرفته‌اش توضیح می‌دهد.
    - اتفاق تلخی که بعد از ملاقات ما دو تا ازش حرف می‌زد، مریض شدن تو بود. گفتش تا زمانی که کنار همدیگه هستید، حال لوسی روز‌به‌روز وخیم تر میشه.
    لوسی اندکی فکر می‌کند. به چشمان مشکی ویل زل می‌زند و با سردرگمی می‌گوید:
    - جاستین آدم خوبی نیست که ما حرفش رو قبول کنیم. فقط خواسته ما رو از همدیگه جدا کنه. چرا نظر تو در مورد جاستین تغییر کرده؟
    ویل بدون معطلی می‌گوید:
    - نظرم در موردش عوض نشده، فقط خواستم همه چیز رو بهت بگم. خودم هم به این حرف معتقد نیستم.
    لوسی، مجددا روی تختخواب دراز می‌کشد. درحالی که تاپ مشکی رنگی بر تن دارد، دستان سفید و لطیف خود را پشت سرش گره می‌زند؛ سپس با آرامش بیشتری با ویل صحبت می‌کند.
    - حتی اگه من یک مریضی جدی داشته باشم، هیچ ربطی به بودن ما کنار همدیگه نداره. من فقط از تو انرژی و نیروی مثبت می‌گیرم. قرار نیست وجود تو من رو بیمار کنه.
    ویل، به آرامی لبخند کمرنگی می‌زند و سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد.
    ***
    لوسی در ردیف اول روی صندلی قرمز رنگ آمفی تائتر نشسته است. ویل همراه با گریم سنگین دلقک‌ها، روی صحنه‌ قدم بر می‌دارد. پرده‌ی خاکستری رنگ نمایشنامه کنار می‌رود و بازیگر مکمل وارد صحنه می‌شود.
    جمعیت زیادی در آمفی تائتر حضور دارند و این نمایش کمدی صامت را نگاه می‌کنند. ویل همراه با شلوار گشاد بنفش رنگش و پیراهن راه‌راه‌ی مشکی و سفید، داستان را روایت می‌کند. او میان دو دیوار آجری محبوس شده است و برای آزادی، دست به کار‌های خنده‌دار و گاها احمقانه‌ای می‌زند.
    بازیگر مکمل نگهبان است و هراز‌چند گاهی به واسطه‌ی پنجره‌ای که روی دیوار وجود دارد، به داخل نگاه می‌کند. لوسی همانند دیگر تماشاگران نمایش، از هنر ویل لـ*ـذت می‌برد. لبخندی روی لبانش نشسته است که چال‌گونه‌هایش پدید آمده‌اند.
    درنهایت، ویل به واسطه‌ی احمقانه‌ ترین روش ممکن، از زندان فرار می‌کند و نگهبان‌ها را میان دیوار‌ها زندانی می‌کند.
    پس از اتمام نمایش، بازیگران در کنار یکدیگر می‌ایستند و روبه حضار احترام می‌گذارند. تماشاگران نیز یک‌صدا برایشان دست می‌زنند و تشویقشان می‌کنند.
    لوسی از روی صندلی بلند می‌شود و دستانش را بالا می‌آورد و برای ویل تکان می‌دهد؛ سپس با لحن بلندی می‌گوید:
    - دوست دارم.
    ویل که همچنان روی صحنه ایستاده است، نگاهش را می‌چرخاند و به لوسی نگاه می‌کند. لبخندی روی لبانش می‌نشیند و دستش را برای لوسی تکان می‌دهد. در همین لحظه، ویل به طور ناگهانی تعادلش را از دست می‌دهد. کمی به دور خود می‌چرخد و درنهایت روی صحنه می‌افتد.
    لوسی همراه با جیغ بلندی اسم ویل را صدا می‌‌زند و به سمت ویل می‌دود. بازیگران و عوامل دور او جمع می‌شوند.
    لوسی، با عجله پله‌ها را بالا می‌رود و خودش را به صحنه می‌رساند. لوسی صورت ویل را می‌گیرد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - یکی با اورژانس تماس بگیره.
    یکی از عوامل نمایش تلفن همراهش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد؛ ولی پیش از آنکه تماس بگیرد، ویل به طور نگهانی چشمانش را باز می‌کند و از روی صحنه بلند می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا